کامل شده رمان هوای نفس هایت | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

دوست داشتنی ترین شخصیت رمان هوای نفس هایت؛ و نظر شما درباره موضوع و محتوای رمان..

  • فرهاد

    رای: 5 23.8%
  • روژان

    رای: 12 57.1%
  • میلاد

    رای: 2 9.5%
  • ویدا

    رای: 3 14.3%
  • خوب

    رای: 14 66.7%
  • متوسط

    رای: 1 4.8%
  • بد

    رای: 2 9.5%

  • مجموع رای دهندگان
    21
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
"پست 80"





*میلاد:باید نامزد کنیم. من حوصله ندارم یه شب سرد شبی که پست شبانه دارم. روی پول بنویسیم. امشب عروسی عشقمه. و آخرش توی هوای سرد نامرد جون بدم*
اول بابای ویدا قبول نکرد. ولی وقتی خواهش ما میلاد رو دید قبول کرد.
نامزد کردن. و در آخر میلاد و رهام رد فرستادیم سربازی.
شهاب و روژا هم تصمیم گرفتن. عروسیشون رو عقب بندازن و با میلاد و ویدا بگیرن.
ورهام؛ رهام که بعد از مینا به همه دختر بد بین شد. قید ازدواج رو زد. هر چقدر هم مامان گریه وزاری کرد. قبول به ازدواج نشد. و گفت شاید یه روز..
مینا رو هم که همون موقع به جرم قاچاق مواد مخـ ـدر و آدم ربایی به 15سال زندان محکوم شد.
و اما شیرین، هنوز ازش خبری نیست.
نمیدونم شاید اون هم با اون پسرِ ازدواج کرد. ک روی برگشتن نداره. یا....
با صدای زنگ در از فکر بیرون اومدم.
با حدس اینکه فرهاد باشه با ذوق گفتم:اومدم عزیزم
دستمو روی شکمم گذاشتم. و آروم سمته در رفتم.
درو باز کردم.
با دیدن شخصِ رو به روم بُهتم برد.
خودشو تو بغلم انداخت.
و گریه سر داد.
نگران پرسیدم:شیرین چی شده؟
در جوابم فقط گریه میکرد.
درو بستم. و به داخل هدایتش کردم:بیا داخل عزیزم.
هنوز داشت گریه میکرد.
روی مبل نشست. بغلش کردم:شیرین عزیزم چی شده؟
با گریه گفت:روژ...روژا...
لیوان آب رو سمتش گرفتم:بخور عزیزم. بخور بعد توضیح بده.
لیوان رو ازم گرفت.
یکم گذشت.
برگشت سمتم. چشم هاش از بس گریه کرده بود. سرخ شده بود.
آروم گفت:دیوید!
دستشو گرفتم:دیوید چی؟ بگو شیرین جون به لب شدم.
سرشو پایین انداخت:دیوید با من...
حرفشو ادامه نداد.
ناباورانه نگاش میکردم لب زدم:نه!!
صدای گریه اش بلند شد:بعد از اون شب لعنتی رفتارش عوض شد. فهمیدم رفته با کسی.
سنگینی نگاهی رو حس کردم. برگشتم.
با چشم های خون نشسته ی فرهاد رو به رو شدم.
-روژان فرهاد بفهمه میکشم. مگه نه؟
وحشت زده به فرهاد نگاه میکردم.
با صدای که از عصبانیت میلرزید گفت:شیرین!
شیرین وحشت زده سرشو بالا آورد.
سریع بلند شد و کنار من ایستاد:داداش.
فرهاد با قدم های محکم سمتمون اومد:بگو حرف هایی که زدی چرت بود شیرین؟
داد زد:بگو دروغه وگرنه بخدا میکشمت.
شیرین در حالی که میلرزید یه قدم عقب رفت.
آروم گفتم:فرهاد.
بلند تر اط قبل داد زد:تو حرف نزن روژان.
و برگشت سمته شیرین.
تو چشم هاش زل زد. و بی هوا کشیده ی محکمی تو صورتش زد:خاک تو سرت شیرین؟ برگشتی واسه چی؟
هولش داد و دوبار زدش.
شیرین هی عقب میرفت:داداش تو رو خدا نزن. غلط کردم.
فکشو محکم گرفت:ببند دهنتو شیرین.
دستِ فرهاد رو گرفتم. و با عجز گفتم:فرهاد تو رو خدا ولش کن.
دستمو پس زد.
صدای دادو بی دادش تو خونه پیچیده بود.
دردی تو شکمم پیچید.
خم شدم و آخی گفتم.
شیرین وحشت زده برگشت سمتم.
دردم بیشتر شد. جیغ زدم:فرهاااااد.
سریع برگشت سمتم.
روی مبل نشستم. از درد فقط جیغ میزدم.
شیرین با گریه گفت:فرهاد دردش شروع شد باید ببریمش دکتر.
فرهاد بدون توجه به شیرین بغلم کرد. و دوید سمته در.
و رو به شیرین گفت:دنبالم نیا.بمون همینجا.
و سریع از خونه زد بیرون.
از درد جیغ هام یک دقیقه هم قطع نمیشد.


"فرهاد"

پشت در اتاق عمل کلافه راه میرفتم.
شهاب دستشو رو شونم گذاشت:فرهاد جان آروم باش بیا بشین.
نگران برگشتم سمتش:شهاب چرا تمام نمیشه؟ 2ساعته اون توِ. نکنه...
حرفمو ادامه ندادم.
در اتاق عمل باز شد.
با بیرون اومدن دکتر هممون سمتش رفتیم.
-چی شد خانوم دکتر؟
لبخندی زد:هر دوشون حالشون خوبه. هم مادر هم بچه.
هم نفسه راحتی کشیدیم.
دکتر کنار رفت. و ازمون دور شد
تخت بیرون اومد. نگاهم به چهره ی خسته و خواب روژان افتاد لبخندی زدم.
گوشه تخت رو گرفتم.
تخت رو کنار من نگه داشتن.
دستمو روی گونه ی روژان کشیدم:روژانم؟
پرستار:الان بیهوشه. تا چند ساعت آینده بهوش میاد.
خم شدم و روی پیشونیش رو بوسیدم.
تخت رو بردن. پشت سرش پرستار با لبخندی که روی لبش بود بچه توی بغلش بیرون اومد.
ویدا هیچان زده گفت:وای بچه رو اوردن.
پرستار بلند گفت:پدرش کیه؟
روژا و ویدا با شیطنت گفت:اون، فرهاد بدو جیبت رو خالی کن.
لبخند عمیقی رو لبم نشست.
پرستار سمتم اومد.
پول تو جیبم رو درآورم. سمتش گرفتم.
لبخندی زد:ممنون.
دخترمو از تو بغلش کردم.
همه دورم جمع شدن.
خاله و مامان زیر لب واسش دعا میکردن.
بابا و عمو هم با لبخند روی لبشون به یلدا نگاه میکردن.
صدای هیجان زده رهام اومد:هی عقب برید ببینم.
خاله با ذوق برگشت سمته رهام.
-اومدی مادر؟
رهام:آره فدات شم.
و یلدا رو از بغلم گرفت.
میلاد:تازه رسیدیم، زنگ زدم ویدا بهمون گفت.
و هیجان زده به یلدا نگاه کرد.
و با خنده گفت:قربونش چه زشته به خودِ فرهاد رفته.
زدم پس سرش:زهرمار.
همه زدن زیر خنده.
بچه رو به پرستاد دادم. و رفتم تو اتاق روژان.
کنارش نشستم.
دستشو تو دستم گرفتم.
بـ..وسـ..ـه ب روش زدم.
خدا رو شکر میکردم واسه بودن روژان واسه داشتن یلدا.
واسه تک تک لحظه هایی که قرار بود کنارِ روژان و یلدا با خوشی زندگی کنم.
 
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 81"





    "روژان"

    "4سال بعد"

    -یلدا مامان؟
    در حالی که با عروسکش بازی میکرد گفت:جونم مامان؟
    گونه بــ..وسـ...ید:مامان به قربون جونم گفتنت. که از بابا یاد گرفتی. یادت هست که چی بهت گفتم؟
    -آره مامانی همشو یادم. با هم یه کاری میکنیم که بابا راضی بشه که بریم عروسی عمه شیرین.
    لپشو کشیدم:آی به فدات.
    به مبل تکیه زدم.
    4سال از اون روزی که شیرین اومد خونه میگذره.
    بعد از اون روز فرهاد حتی تو روی شیرین نگاه هم نکرد. هر چقدر تلاش کردم که با شیرین آشتی کنه نشد که نشد.
    روژا و شهاب و میلاد و ویدا 2سال بعد از تولد یلدا، به محضه تمام شدنه سربازی میلاد ازدواج کردن.
    و اما رهام و شیرین که به خاطر اینکه شیرین تا زمانی که عمو با شیرین آشتی کنه خونه ی مامانینا بود.
    هر دو تو این مدت که میشد 2ماه به هم دلباختن.
    ولی شیرین به خاطر وضعیتش راضی نمیشد با رهام باشه. و در آخر بعد از 4سال رهام با بدبختی راضیش کرد. و به محض راضی کردنش تصمیم به ازدواج کردن.
    فرهاد هم که مثل تمام این 4سال نه واسه نامزدی؛ نه واسه عقد راضی نشد بره پیش شیرین.
    و هر دفعه شیرین هزار بار به من زنگ میزد. و با اشک و آه قسمم میداد راضیش کنم اما نمیشد که نمیشد.
    ولی اینبار به شیرین قول داده بودم که هر جور شده واسه عروسیش که امشبه فرهاد رو ببرم.
    با صدای فرهاد از فکر بیرون اومدم:سلام عشقای من
    برگشتم سمتش لبخندی زدم.
    یلدا دوید سمتش:باباییی.
    و پرید تو بغلش.
    فرهاد گونه ی یلدا رو بوسید:قربونت بشه بابایی خوبی؟ امروز مامانی رو اذیت نکردی.
    یلدا در حالی که دستشو روی گونه ی فرهاد میکشید گفت:نه بابایی. لباس انتخاب کردم.
    فرهاد، یلدا رو روی زمین گذاشت:لباس واسه چی؟
    و گونه ی من رو بوسید.
    آروم گفت:خوبی عشقم؟
    لیخندی زدم:مگه میشه با دیدن تو بد باشم.
    یلدا:واسه جشن عمه شیرین.
    فرهاد با شک برگشت سمته یلدا:چی؟
    یلدا به من نگاه کرد.
    از لحن جدی فرهاد ترسید.
    -تو برو بازی کن عزیزم. من با، بابا حرف میزنم.
    یلدا:مگه قرار نبود با هم راضیش کنیم.
    لبخندی به روش زدم:نه عزیزم تو برو.
    فرهاد بی توجه به من رفت بالا تو اتاق
    -فرهاد.
    جواب نداد.
    بلند گفتم:فرهاد؟
    بازم جواب نداد.
    دنبالش رفتم.
    رفتم تو اتاق.
    -دارم صدات میزنم؟ نمیشوی مگه؟
    برگشت سمتم و عصبی گفت:نخیر نمیشونم. چون میدونم چی میخوای بگی.
    کتش رو در آورد.
    و انداخت رو زمین.
    -فرهاد میزاری حرفمو بزنم.
    جدی برگشت سمتم گفت:نه روژان، نمیخوام چیزی بشنوم. من امشب جایی نمیرم. خودت میخوای خودت برو.
    طاقت نیوردم و با لحن تندی گفتم:نخیر من دیگه خودم تنها نمیرم. تو هم باید بیای. ومیای؟
    پوزخندی زد:جمله قشنگی بود. باشه میام.
    تعجب کردم هیجان زده گفتم:جدی؟
    تای ابروشو بالا برد:ولی تو خواب.
    اخم هام تو هم رفت:خیلی بی مزه ی.
    کرواتشو در آورد. و دوباره انداخت رو زمین:روژان خستم. بحثو تمامش کن.
    با حرص کت و کروات رو برداشتم. و روی تخت انداختم:تمام نمیکنم فرهاد. 4ساله داری همش همینو میگی.
    و بی حوصله گفتم:بس کن دیگه؟ این قهرو تمامش کن. تا کی میخوای ادامه بدی؟
    داد زد:روژان؟
    متقابلا داد زدم:ها چیه؟ باز میخوای خفم کنی؟ و بگی نمیری یک کلام.
    چشم هاشو از روی حرص بست.
    آروم گفتم:آره راست میگی تمامش کن تا بیشتر با کینه ی بودن شوهرم رو به رو نشم.
    چشم هاشو با تعجب باز کرد:چی گفتی؟
    پوزخندی زدم:گفتم کینه ای؟
    یه قدم جلو رفتم:چیه دروغ میگم مگه؟ اگه کینه ی نبودی تمام میکردی. یکم به فکرِ اون شیرین بدبخت باش که الان چشم انتظارته.
    داد زد:به فکر شیرین باشم؟ مگه اون به فکر ما بود؟
    -شیرین نفهمید یه غلطی کرد تو چرا داری این قضیه رو کش میدی؟
    حرفی نزد.
    نگاهم به یلدا که با وحشت و گریه نگامون میکرد افتاد.
    برگشتم سمته فرهاد:نمیای؟
    -نه.
    برگشتم سمته یلدا. کنارش زانو زدم. اشک هاشو پاک کردم.
    - گریه نکن عزیز وب مامان، برو تو اتاقت لباساتو بزار تو همون کیف صورتی خوشکله هست که دیروز برات خریدم. تا من بیام. برو مامانی.
    و گونه بــ..وسـ...ید.
    با صدای لرزون گفت:چرا مامانی.
    به فرهاد نگاه کردم:میریم خونه مامان بزرگ.
    فرهاد سریع برگشت سمتم.
    یلدا:بابایی هم میاد.
    -نه تو برو.
    به فرهاد نگاهی کرد.
    جدی گفتم:یلدا برو دیگه.
    با قدم های آروم از اتاق رفت بیرون.
    بلند شدم و جدی رو به فرهاد گفتم:فرهاد بجون یلدا اگه امشب نیای بریم. دیگه چشمت به منم نمیوفته.
    ناباورانه بهم نگاه میکرد.
    لب زد:رو..
    پریدم وسط حرفش:همینی که گفتم. باید شیرین رو ببخشی باید امشب این قهره مسخره ی 4سالِ رو تمام کنی.
    حرفی نزد.
    از اتاق بیرون رفتم.
    و رفتم تو اتاق یلدا.
    -یلدا؟
    وارد اتاق شدم.
    گوشه اتاق نشسته بود. و آروم گریه میکرد.
    کنارش نشستم:عشق مامان چرا گریه میکنی؟
    با چشم های اشکی نگام کرد.
    چونش لرزید:میخوای بابایی رو بزاریی بری؟
    اشک هاش رو گونش سُر خورد.
    بغلش کردم:نه قربونت بشم. اینو الکی گفتم که راضی بشه بریم عروسی عمه شیرین.
    یلدا به پشت سرم نگاه کرد:یعنی حالا که فهمید چکار میکنه؟
    به پشت سرم نگاه کردم.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 82"


    فرهاد با لبخندی که روی لبش بود نگام کرد.
    -پاشو خانوم. پاشو آماده شید.
    با شک نگاش کردم.
    با خنده گفت:اینبار جدی جدیم.
    لبخندی رو لبم اومد.
    یلدا جیغی از روی خوشی زد.
    و دوید سمته فرهاد و پرید تو بغلش:خیلی دوست دارم بابایی.
    از جام بلند شدم.
    رفتم سمته فرهاد. گونه بــ..وسـ...ید:عاشقتم عشقم.
    چشمکی زدم. و رفتم تو اتاقم واسه آماده شدن.
    لباس انتخابی خودمو یلدا که شبیه هم بود رو در آوردم.
    لباس سفید . که پاینش مثل لباس عروس پف داشت. البته یه پا لباس عروس بود واسه خودش.
    نخواستم بپوشم یلدا خیلی اسرار کرد.
    موهامو باز گذاشتم.
    یه آرایش صورتی رنگ زدم.
    دست فرهاد دور شکمم حلقه شد:خانوم خوشکله من.
    -جونم؟
    رژ قرمز رو برداشت:بزن.
    با هیجان گفتم:جدی؟
    گونمو بوسید:آره.
    برگشتم محکم گونه بــ..وسـ...ید:مرسی. برو لباساتو اونجا گذاشتم.
    -چشم....
    بعد از چند دقیقه یلدا اومد داخل:من آماده شدم.
    برگشتم سمتش.
    -من آماده شدم مامانی.
    -آفرین دخترم. الان میریم.
    به لباسش نگاه کردم. با اون لباس زرد رنگ عروسیکیش و کفش های سفیدش. مثل عروسک ها شده بود.
    فرهاد همیشه میگفت:یلدا خودِ توِ فقط سایز کوچیک ترش.
    آخه قربونش بشم موهاش هم رنگ موهای خودم بود.
    -بریم؟
    برگشتم سمته فرهاد.
    با کت و شلوار مشکی رنگ و پیراهن سرمه ای رنگش مثل همیشه عالی شده بود.
    -بریم....


    *****
    رو به روی در تالار ایستادیم.
    با هیجان گفتم:الان شیرین کلی خوشحال میشه.
    لبخندی روی لبِ فرهاد نشست.
    یلدا یهو گفت:مامان بریم دستشویی.
    با تعجب نگاش کردم:یلدا مامان من تو خونه چقدر گفتم دستشویی داری برو.
    با حرص گفت:اون موقع نبود. حالا اومد.
    دستمو کشید:بریم دیگه
    به فرهاد نگاه کردم:زود میام.
    با لبخند محوی که روی لبش بود چشم هاشو به معنی باشه بست.
    -بریم یلدا.
    دم در دستشویی بودیم. که یلدا یهو گفت:دستشویم نمیاد مامان اشتباه کردم.
    گیج نگاش کردم:یلدا ماما خوبی؟
    -آره خوبم.
    و دوید.
    داد زدم:یلدا صبر کن.
    صبر نکرد.
    و دوید سمته سالن.
    با حالت دو رفتم دنبالش:یلدا. یلدا.
    واردشدم. یلدا نبود.
    نگران به اطراف نگاه کردم.
    رفتم سمته از پله ها که به طبقه پایین ختم میشد.
    پام رو که روی اولین پله گذاشتم.
    نگاهم به بقیه که پایین و با فاصله ی کمی از آخرین پله ایستاده بودن و به من نگاه میکردن
    با تعجب به بقیه نگاه کردم.
    همه با لبخند روی لبشون به من نگاه میکردن.
    یلدا بلند گفت:مامانی سالگرد ازدواجتون مبارک.
    چشم هام گرد شد.
    ناباورانه به فرهاد نگاه کردم.
    -نمیخوای بیای پایین؟
    کم کم لبخند روی لبم نشست.
    صدای آهنگ تو سالن پخش شد.

    *احسان پایه. همین الان*

    *ﺑﺮﺍﯾﻪ ﺗﻮ ﺑﯿﻘﺮﺍﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺭﻭﯾﻪ ﺣﺮﻓﻢ ﭘﺎ ﻓﺸﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻢ
    ﺑﮕﻮ ﻫﺴﺘﯽ ﺑﮕﻮ ﺩﻟﺒﺴﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﺳﻤﻤﻮ ﺍﺯ ﺗﻪ ﻝ ﺻﺪﺍ ﺑﺰﻥ
    ﺗﻮ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺛﺎﺑﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺎ ﺩﻟﻮ ﺟﻮﻥ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ*

    با لبخندی که رو لبم بود. به فرهاد خیره شده بودم.
    و آروم از پله ها پایین اومدم.

    *ﺍﮔﻪ ﺷﮏ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﯿﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﻮ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻗﻠﺒﻪ ﺎﺷﻘﺘﺮﯾﻦ ﻋﺎﺷﻘﻪ ﺯﻣﯿﻦ
    ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﺭﻭﺑﺮﻭﺕ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﯼ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ
    ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺑﮕﻮ ﺑﻤﯿﺮ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ﻣﺤﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﻗﻠﺒﻤﻮ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﻡ*

    با لـ*ـذت به من خیره شده بود. آخرین پله رو پایین اومدم.
    سمتم اومد و دستمو گرفت.

    *ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﺭﻭﺑﺮﻭﺕ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﯼ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ
    ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺑﮕﻮ ﺑﻤﯿﺮ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ﻣﺤﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﻗﻠﺒﻤﻮ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﻡ
    ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﺮﺍﯾﻪ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻌﺴﺖ ﮐﻪ ﺧﺒﺮﯼ ﻣﯿﺎﺩ ﺍﺯﺕ*

    بغلم کرد. و زیر لاله ی گوشمو بوسید.
    زمرمه کرد:عاشقتم.
    با لـ*ـذت این حرفشو به ذهن سپردم

    *ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻌﺴﺖ ﮐﻪ ﭘﺎﯼ ﻋﺸﻖ ﻣﯿﺎﺩ ﻭﺳﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﻪ ﺑﺎ ﺍﻫﻤﯿﺖ
    ﻋﺎﺷﻘﻮﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺧﻮﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﯾﻮﻭﻧﮕﯽ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺧﻮﺑﻪ
    ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﯿﺮﺳﻢ ﺗﻮ ﻣﯿﺸﯽ ﻋﺸﻘﻪ ﻣﻨﻮ ﻫﻤﻪ ﮐﺴﻢ*

    از بغلم جدا شد.
    و به چشم هام خیره شد.
    دستمو دور صورتش گذاشتم و خم شدم.....

    *ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﺭﻭﺑﺮﻭﺕ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻭ ﺍ ﺭ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﯼ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ
    ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺑﮕﻮ ﺑﻤﯿﺮ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ﻣﺤﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﻗﻠﺒﻤﻮ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﻡ*

    با تمام شدن آهنگ.
    صدای دست زدن بلند شد.
    میلاد:هی آقا خانوم. اینجا عروس داماد یکی دیگه اس اشتباه گرفتید.
    همه زدن زیر خنده......



    لبخندی به شیرین زدم:خوشبخت بشید عزیزم.
    و زدم تو دستش:بعدشم یادم نمیره که با داداشت چطور منو گول زدی.
    با خنده گفت:بخدا فرهاد گفت نگو.
    به جمع نگاهی انداختم.
    -خب بگید کدومتون میدونستید.
    یهو از کوچیک ترین فرد جمع که میشد یلدا تا بزرگ ترینشون که میشد بابا و عمو دست بالا بردن.
    با خنده گفتم:خیلی نامردید.
    فرهاد دستشو دور گردنم حلقه زد:ناراحت نشو عزیزم من گفتم بهت نگن. که با شیرین آشتی کردم. تا سوپرایز امروز خراب نشه.
    و با حرص گفت:میدونستم امروز رو یادت میره.
    لبخندی زدم، تای ابرومو بالا دادم:مطمئنی؟
    گیج نگام کرد.
    دوباره نگاهی به جمع انداختم.
    -میدونستم امروز سالگرد ازدواجمونه..وقتی شیرین گفت که امروز عروسیه. پیش خودم گفتم که خبر خوب رو هم تو روز عروسی شیرین و هم سالگرد ازدوجمون بهت بدم.
    تو چشم های فرهاد زل زدم:واسه بار دوم داری بابا میشی.
    همه تو بُهت رفتن.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 83 و آخر"






    که با صدای جیغ و آخ جون یلدا به خودشون اومدن.
    لبخند عمیقی روی لبِ فرهاد نشست.
    یهو بغلم کرد. و تابم داد.
    جیغ آرومی زد. دستمو دور گردنش حلقه زدم.
    از ته دل میخندیدم.
    و بهتر از اون اینکه بعد از من ویدا و روژا همین خبر رو دادن.
    رهام با خنده گفت:اِ شیرین تو نمیخوای همین خبرو بدی.
    شیرین با گل زد تو سر رهام:بی ادب.
    صدای خنده دوباره تو فضا پیچید.
    به دستهای خودم و فرهاد که تو هم گره شده بود نگاه کردم.
    سرمو بالا آوردم.
    و تو چشم های مشکیش که پر از عشق و هیجان بود خیره شدم.
    همزمان با هم گفتیم:دوست دارم.....


    *پایان*

    18:47

    تابستان 96
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا