"پست 80"
*میلاد:باید نامزد کنیم. من حوصله ندارم یه شب سرد شبی که پست شبانه دارم. روی پول بنویسیم. امشب عروسی عشقمه. و آخرش توی هوای سرد نامرد جون بدم*
اول بابای ویدا قبول نکرد. ولی وقتی خواهش ما میلاد رو دید قبول کرد.
نامزد کردن. و در آخر میلاد و رهام رد فرستادیم سربازی.
شهاب و روژا هم تصمیم گرفتن. عروسیشون رو عقب بندازن و با میلاد و ویدا بگیرن.
ورهام؛ رهام که بعد از مینا به همه دختر بد بین شد. قید ازدواج رو زد. هر چقدر هم مامان گریه وزاری کرد. قبول به ازدواج نشد. و گفت شاید یه روز..
مینا رو هم که همون موقع به جرم قاچاق مواد مخـ ـدر و آدم ربایی به 15سال زندان محکوم شد.
و اما شیرین، هنوز ازش خبری نیست.
نمیدونم شاید اون هم با اون پسرِ ازدواج کرد. ک روی برگشتن نداره. یا....
با صدای زنگ در از فکر بیرون اومدم.
با حدس اینکه فرهاد باشه با ذوق گفتم:اومدم عزیزم
دستمو روی شکمم گذاشتم. و آروم سمته در رفتم.
درو باز کردم.
با دیدن شخصِ رو به روم بُهتم برد.
خودشو تو بغلم انداخت.
و گریه سر داد.
نگران پرسیدم:شیرین چی شده؟
در جوابم فقط گریه میکرد.
درو بستم. و به داخل هدایتش کردم:بیا داخل عزیزم.
هنوز داشت گریه میکرد.
روی مبل نشست. بغلش کردم:شیرین عزیزم چی شده؟
با گریه گفت:روژ...روژا...
لیوان آب رو سمتش گرفتم:بخور عزیزم. بخور بعد توضیح بده.
لیوان رو ازم گرفت.
یکم گذشت.
برگشت سمتم. چشم هاش از بس گریه کرده بود. سرخ شده بود.
آروم گفت:دیوید!
دستشو گرفتم:دیوید چی؟ بگو شیرین جون به لب شدم.
سرشو پایین انداخت:دیوید با من...
حرفشو ادامه نداد.
ناباورانه نگاش میکردم لب زدم:نه!!
صدای گریه اش بلند شد:بعد از اون شب لعنتی رفتارش عوض شد. فهمیدم رفته با کسی.
سنگینی نگاهی رو حس کردم. برگشتم.
با چشم های خون نشسته ی فرهاد رو به رو شدم.
-روژان فرهاد بفهمه میکشم. مگه نه؟
وحشت زده به فرهاد نگاه میکردم.
با صدای که از عصبانیت میلرزید گفت:شیرین!
شیرین وحشت زده سرشو بالا آورد.
سریع بلند شد و کنار من ایستاد:داداش.
فرهاد با قدم های محکم سمتمون اومد:بگو حرف هایی که زدی چرت بود شیرین؟
داد زد:بگو دروغه وگرنه بخدا میکشمت.
شیرین در حالی که میلرزید یه قدم عقب رفت.
آروم گفتم:فرهاد.
بلند تر اط قبل داد زد:تو حرف نزن روژان.
و برگشت سمته شیرین.
تو چشم هاش زل زد. و بی هوا کشیده ی محکمی تو صورتش زد:خاک تو سرت شیرین؟ برگشتی واسه چی؟
هولش داد و دوبار زدش.
شیرین هی عقب میرفت:داداش تو رو خدا نزن. غلط کردم.
فکشو محکم گرفت:ببند دهنتو شیرین.
دستِ فرهاد رو گرفتم. و با عجز گفتم:فرهاد تو رو خدا ولش کن.
دستمو پس زد.
صدای دادو بی دادش تو خونه پیچیده بود.
دردی تو شکمم پیچید.
خم شدم و آخی گفتم.
شیرین وحشت زده برگشت سمتم.
دردم بیشتر شد. جیغ زدم:فرهاااااد.
سریع برگشت سمتم.
روی مبل نشستم. از درد فقط جیغ میزدم.
شیرین با گریه گفت:فرهاد دردش شروع شد باید ببریمش دکتر.
فرهاد بدون توجه به شیرین بغلم کرد. و دوید سمته در.
و رو به شیرین گفت:دنبالم نیا.بمون همینجا.
و سریع از خونه زد بیرون.
از درد جیغ هام یک دقیقه هم قطع نمیشد.
"فرهاد"
پشت در اتاق عمل کلافه راه میرفتم.
شهاب دستشو رو شونم گذاشت:فرهاد جان آروم باش بیا بشین.
نگران برگشتم سمتش:شهاب چرا تمام نمیشه؟ 2ساعته اون توِ. نکنه...
حرفمو ادامه ندادم.
در اتاق عمل باز شد.
با بیرون اومدن دکتر هممون سمتش رفتیم.
-چی شد خانوم دکتر؟
لبخندی زد:هر دوشون حالشون خوبه. هم مادر هم بچه.
هم نفسه راحتی کشیدیم.
دکتر کنار رفت. و ازمون دور شد
تخت بیرون اومد. نگاهم به چهره ی خسته و خواب روژان افتاد لبخندی زدم.
گوشه تخت رو گرفتم.
تخت رو کنار من نگه داشتن.
دستمو روی گونه ی روژان کشیدم:روژانم؟
پرستار:الان بیهوشه. تا چند ساعت آینده بهوش میاد.
خم شدم و روی پیشونیش رو بوسیدم.
تخت رو بردن. پشت سرش پرستار با لبخندی که روی لبش بود بچه توی بغلش بیرون اومد.
ویدا هیچان زده گفت:وای بچه رو اوردن.
پرستار بلند گفت:پدرش کیه؟
روژا و ویدا با شیطنت گفت:اون، فرهاد بدو جیبت رو خالی کن.
لبخند عمیقی رو لبم نشست.
پرستار سمتم اومد.
پول تو جیبم رو درآورم. سمتش گرفتم.
لبخندی زد:ممنون.
دخترمو از تو بغلش کردم.
همه دورم جمع شدن.
خاله و مامان زیر لب واسش دعا میکردن.
بابا و عمو هم با لبخند روی لبشون به یلدا نگاه میکردن.
صدای هیجان زده رهام اومد:هی عقب برید ببینم.
خاله با ذوق برگشت سمته رهام.
-اومدی مادر؟
رهام:آره فدات شم.
و یلدا رو از بغلم گرفت.
میلاد:تازه رسیدیم، زنگ زدم ویدا بهمون گفت.
و هیجان زده به یلدا نگاه کرد.
و با خنده گفت:قربونش چه زشته به خودِ فرهاد رفته.
زدم پس سرش:زهرمار.
همه زدن زیر خنده.
بچه رو به پرستاد دادم. و رفتم تو اتاق روژان.
کنارش نشستم.
دستشو تو دستم گرفتم.
بـ..وسـ..ـه ب روش زدم.
خدا رو شکر میکردم واسه بودن روژان واسه داشتن یلدا.
واسه تک تک لحظه هایی که قرار بود کنارِ روژان و یلدا با خوشی زندگی کنم.
*میلاد:باید نامزد کنیم. من حوصله ندارم یه شب سرد شبی که پست شبانه دارم. روی پول بنویسیم. امشب عروسی عشقمه. و آخرش توی هوای سرد نامرد جون بدم*
اول بابای ویدا قبول نکرد. ولی وقتی خواهش ما میلاد رو دید قبول کرد.
نامزد کردن. و در آخر میلاد و رهام رد فرستادیم سربازی.
شهاب و روژا هم تصمیم گرفتن. عروسیشون رو عقب بندازن و با میلاد و ویدا بگیرن.
ورهام؛ رهام که بعد از مینا به همه دختر بد بین شد. قید ازدواج رو زد. هر چقدر هم مامان گریه وزاری کرد. قبول به ازدواج نشد. و گفت شاید یه روز..
مینا رو هم که همون موقع به جرم قاچاق مواد مخـ ـدر و آدم ربایی به 15سال زندان محکوم شد.
و اما شیرین، هنوز ازش خبری نیست.
نمیدونم شاید اون هم با اون پسرِ ازدواج کرد. ک روی برگشتن نداره. یا....
با صدای زنگ در از فکر بیرون اومدم.
با حدس اینکه فرهاد باشه با ذوق گفتم:اومدم عزیزم
دستمو روی شکمم گذاشتم. و آروم سمته در رفتم.
درو باز کردم.
با دیدن شخصِ رو به روم بُهتم برد.
خودشو تو بغلم انداخت.
و گریه سر داد.
نگران پرسیدم:شیرین چی شده؟
در جوابم فقط گریه میکرد.
درو بستم. و به داخل هدایتش کردم:بیا داخل عزیزم.
هنوز داشت گریه میکرد.
روی مبل نشست. بغلش کردم:شیرین عزیزم چی شده؟
با گریه گفت:روژ...روژا...
لیوان آب رو سمتش گرفتم:بخور عزیزم. بخور بعد توضیح بده.
لیوان رو ازم گرفت.
یکم گذشت.
برگشت سمتم. چشم هاش از بس گریه کرده بود. سرخ شده بود.
آروم گفت:دیوید!
دستشو گرفتم:دیوید چی؟ بگو شیرین جون به لب شدم.
سرشو پایین انداخت:دیوید با من...
حرفشو ادامه نداد.
ناباورانه نگاش میکردم لب زدم:نه!!
صدای گریه اش بلند شد:بعد از اون شب لعنتی رفتارش عوض شد. فهمیدم رفته با کسی.
سنگینی نگاهی رو حس کردم. برگشتم.
با چشم های خون نشسته ی فرهاد رو به رو شدم.
-روژان فرهاد بفهمه میکشم. مگه نه؟
وحشت زده به فرهاد نگاه میکردم.
با صدای که از عصبانیت میلرزید گفت:شیرین!
شیرین وحشت زده سرشو بالا آورد.
سریع بلند شد و کنار من ایستاد:داداش.
فرهاد با قدم های محکم سمتمون اومد:بگو حرف هایی که زدی چرت بود شیرین؟
داد زد:بگو دروغه وگرنه بخدا میکشمت.
شیرین در حالی که میلرزید یه قدم عقب رفت.
آروم گفتم:فرهاد.
بلند تر اط قبل داد زد:تو حرف نزن روژان.
و برگشت سمته شیرین.
تو چشم هاش زل زد. و بی هوا کشیده ی محکمی تو صورتش زد:خاک تو سرت شیرین؟ برگشتی واسه چی؟
هولش داد و دوبار زدش.
شیرین هی عقب میرفت:داداش تو رو خدا نزن. غلط کردم.
فکشو محکم گرفت:ببند دهنتو شیرین.
دستِ فرهاد رو گرفتم. و با عجز گفتم:فرهاد تو رو خدا ولش کن.
دستمو پس زد.
صدای دادو بی دادش تو خونه پیچیده بود.
دردی تو شکمم پیچید.
خم شدم و آخی گفتم.
شیرین وحشت زده برگشت سمتم.
دردم بیشتر شد. جیغ زدم:فرهاااااد.
سریع برگشت سمتم.
روی مبل نشستم. از درد فقط جیغ میزدم.
شیرین با گریه گفت:فرهاد دردش شروع شد باید ببریمش دکتر.
فرهاد بدون توجه به شیرین بغلم کرد. و دوید سمته در.
و رو به شیرین گفت:دنبالم نیا.بمون همینجا.
و سریع از خونه زد بیرون.
از درد جیغ هام یک دقیقه هم قطع نمیشد.
"فرهاد"
پشت در اتاق عمل کلافه راه میرفتم.
شهاب دستشو رو شونم گذاشت:فرهاد جان آروم باش بیا بشین.
نگران برگشتم سمتش:شهاب چرا تمام نمیشه؟ 2ساعته اون توِ. نکنه...
حرفمو ادامه ندادم.
در اتاق عمل باز شد.
با بیرون اومدن دکتر هممون سمتش رفتیم.
-چی شد خانوم دکتر؟
لبخندی زد:هر دوشون حالشون خوبه. هم مادر هم بچه.
هم نفسه راحتی کشیدیم.
دکتر کنار رفت. و ازمون دور شد
تخت بیرون اومد. نگاهم به چهره ی خسته و خواب روژان افتاد لبخندی زدم.
گوشه تخت رو گرفتم.
تخت رو کنار من نگه داشتن.
دستمو روی گونه ی روژان کشیدم:روژانم؟
پرستار:الان بیهوشه. تا چند ساعت آینده بهوش میاد.
خم شدم و روی پیشونیش رو بوسیدم.
تخت رو بردن. پشت سرش پرستار با لبخندی که روی لبش بود بچه توی بغلش بیرون اومد.
ویدا هیچان زده گفت:وای بچه رو اوردن.
پرستار بلند گفت:پدرش کیه؟
روژا و ویدا با شیطنت گفت:اون، فرهاد بدو جیبت رو خالی کن.
لبخند عمیقی رو لبم نشست.
پرستار سمتم اومد.
پول تو جیبم رو درآورم. سمتش گرفتم.
لبخندی زد:ممنون.
دخترمو از تو بغلش کردم.
همه دورم جمع شدن.
خاله و مامان زیر لب واسش دعا میکردن.
بابا و عمو هم با لبخند روی لبشون به یلدا نگاه میکردن.
صدای هیجان زده رهام اومد:هی عقب برید ببینم.
خاله با ذوق برگشت سمته رهام.
-اومدی مادر؟
رهام:آره فدات شم.
و یلدا رو از بغلم گرفت.
میلاد:تازه رسیدیم، زنگ زدم ویدا بهمون گفت.
و هیجان زده به یلدا نگاه کرد.
و با خنده گفت:قربونش چه زشته به خودِ فرهاد رفته.
زدم پس سرش:زهرمار.
همه زدن زیر خنده.
بچه رو به پرستاد دادم. و رفتم تو اتاق روژان.
کنارش نشستم.
دستشو تو دستم گرفتم.
بـ..وسـ..ـه ب روش زدم.
خدا رو شکر میکردم واسه بودن روژان واسه داشتن یلدا.
واسه تک تک لحظه هایی که قرار بود کنارِ روژان و یلدا با خوشی زندگی کنم.