کامل شده رمان من عصبانی نیستم | NaFaS.A کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام یک از شخصیت های رمان را دوست دارید؟

  • یسنا

    رای: 35 72.9%
  • امیر سام

    رای: 22 45.8%
  • نگین

    رای: 7 14.6%
  • بردیا

    رای: 8 16.7%
  • رادوین(دایی یسنا)

    رای: 10 20.8%
  • یاسین(برادر یسنا)

    رای: 7 14.6%
  • مهدیس(خواهر امیر سام)

    رای: 6 12.5%
  • مهشید

    رای: 6 12.5%

  • مجموع رای دهندگان
    48
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ms.Kosar

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/20
ارسالی ها
490
امتیاز واکنش
16,134
امتیاز
684
سن
22
محل سکونت
یک جای دور
با حالت مثل این که می گفت خر خودتی سرشو تکون داد هوف پس باور نکرد به جهنم من که نمی تونم خودم رو تو خطر رادوین بزارم که آقای گوریل حرفمو باور کنه دیگه چیزی نگفتیم منم که پول نیاورده بودم و آدمی هم نبودم که از یک گوریل پول قرض بگیرم پس ترجیح دادم ساکت به مانتو ها و لباس های مجلسی نگاه کنم گرچه واقعا سخته که خودت رو نگه داری هوفففف داشتم کنار سام به ویترین یک مغازه لباس مردانه نگاه می کردیم که آقا واسه خودش خرید کنه که صدایی روح از بدنم جدا کرد:
-یسناااااااااااااا؟؟؟؟؟؟
برگشتم که رادوینو دیدم خدا امروز از هر طرف بدبختی سر من می ریزی ها رادوین اومد جلو گفت:
-ع*ش*ق*م تو کجا اینجا کجا؟
سرمو انداختم پایین آبروم رفت ای از دست تو آروم طوری که فقط من بشنوم گفت:
-خانم یسنا اگر وزیر جنگ بفهمند شما اینجا اومدید بدون خبر با یک پسر غریبه چی میشه؟
مظلوم سرمو آوردم بالا وزیر جنگ مامانم بود همه تو فامیل ترس عمیقی از این مادر من دارن با این که تقی به توقی می خورد گریه می کرد ولی به وقتش حالتم جا می یاورد انگار مظلومیم کمی نرم کرده بودتش که چشماشو ریز کرد برگشت سمت امیر سام که داشت با اخم بهش نگاه می کرد گفت:
-سلام خوب هستید؟
سام سرشو تکون داد گفت:
-ممنون...
-خب پس چند لحظه من یسنا قرض می گیرم ...!
امیر سام اگه ول می کردی میومد رادوینو خفه می کرد اما برای چی؟؟؟کمی از امیر فاصله گرفتیم شروع کرد به حرف زدن:
-دختر چشم سفید تو اینجا با یک پسر چکار می کنی هان؟هان؟
-بسه رادی آبرومو بردی!بعد میگی با پسره غریبه اومدم اینجا....
با بهت نگام کرد ادامه دادم:
-این پسره رئیسم بود وکیل هم بود برای کاری هم اومده بود اینجا ولی شما با کلماته زیبای ع*ش*ق*م آبرومو جلوش بردی....
(چه بود بودی شد-سر صحنه حساس اومدی بگی بود بود شده؟-بابا من رفتم ایش-نمی دونستم انقدر جذبه دارم)
رادوین سرشو تکون داد گفت:
-اون وقت برای چه کاری اومدن که شما هم باهاش اومدی؟
مظلوم نگاش کردم گفتم:
-از یاسین بپرس....
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    با شک نگاهم کرد گفت:
    -پس گوشیت تا اطلاع مجدد خاموش نمی...چی؟
    سرمو تکون دادم گفتم:خاموش نمی شه...
    -باریک...پس من برم دارم از فضولی می میرم...بای.
    سری از تاسف تکون دادم رفتم سمت امیر سام که دست به سـ*ـینه داشت به من نگاه می کرد یادم افتاد پول ندارم سریع سمته رادوین رفتم گفتم:
    -داییییی؟
    برگشت سمتم گفت:
    -خدا چرا این دختر دست از سرم بر نمی داره...
    دستی به بازوش زدم گفتم:از خدات باشه مرد...
    -از خدامه بابا جان....
    با هم خندیدم آروم گفتم:دایی پول ندارم...
    دایی گفت:منم گفتم الان اومدی منت کشی...
    با خنده گفتم:منت کشی رو گذاشتم رو کاپوت ماشینت دایی جون...
    -ای شیطون...
    کیف پولشو در آورد داد دستم گفت:من که نمی دونم چقدر می خوای خرج بزاری رودستم پس بیا هر چفدر دلت می خواد بردار...
    کیفشو باز کرد عکسه دختری به چشم خورد به روی خودم نیاوردم اما عکسه دختره رو برداشتم وقتی نتونستم خوب عکس دختره (مهشید)رو دید بزنم بزنم پس باید برش دارم قشنگ دید بزنم بعدا ان شاءلله وقت شد بهش می دم اما قول نمی دم! هه هه من همچین آدمی هستم پولی که می خواستم برداشتم به شما نمی گم چون قابل هضم نیست بده در مورده خرجمم بگم دیگه کسی کیف پولشو بده تعارف ندارم باهاش هه هه کیفشو گرفت نگاهی به داخلش کرد اما شانس آوردم به جای اون عکسه نگاه نکرد سری از تاسف تکون داد گفت:
    -بدبخت شوهرت که باید شکم تو رو سیر کنه...
    من با اخم گفتم:چیه مگه؟
    -تو این کیف بدبخت یک ریالم باقی نگذاشتی...!
    من:خوب کردم می خواستی کیفه پولتو در اختیارم نزاری فعلا...
    بعدم آروم به سمت امیر سام که داشت با تاسف نگام می کرد رفتم ...پسره زغال برای خودت تاسف بخور ایش خندم گرفت بیچاره من هی صفت های مختلف به بیخ ریش نداشتش می بندم....
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    داشتم به لباس ماکسی نقره ای نگاه می کردم امیر سام هم داشت برای خودش فکر کنم کفش می خرید آخرین باری که دیدمش داخل مغازه کفش فروشی رفت از لباس نقره ای خوشم اومده بود داخل شدم و رو به فروشنده که خانم بود درخواست آوردن لباس رو دادم داخل اتاقکی که خانمه نشونم داد لباس رو پوشیدم بی نظیر بودم اما تنها بدیش این بود که از جلو هیچی نداشت از پشت کمرم کلا باز بود خوب این جوری زشت نیست؟تو دلم گفتم تو تو جمع خانوادگی بد تر از این لباس می پوشی حالا یک شب موردی نداره ... برای خریدنش کمی تردید داشتم اما سعی کردم به این فکر کنم که شال حریری روی دوشم می ندازم تا پشتم رو بپوشونه ماشالله چقدر قیمتش زیاد بود پول خودم بود که اینجوری خرج نمی کردم هه هه می گن مفت باشه گوفت باشه پس فدا سرم امیر سام به طرف اومد گفت:
    -کدوم لباسو گرفتی؟
    بی تفاوت گفتم:
    -به فضولاش نیومده...
    با صورت بر افروخته ای گفت:
    -یسنا؟
    دلم به تبش افتاد ای نمیری پسر چقدر قشنگ صدا می زنی به چشماش نگاه کردم از این خود در گیری بدم میومد ولی چاره ای نیست باید باهاش کنار میومدم برگشتم سمت ویترین گفتم:
    -اوناهاش اون لباسو گرفتم...
    وبه سمت مغازه دیگه ای رفتم هوف این پسره (سام)هم با اخم دنبالم راه افتاده بود اه دقیق بخوام فاصلمون رو اندازه بگیرم فقط یک بند انگشت با هام فاصله داشت نه که بگم وای نه خجالت می کشم نه من تنها چیزی که ندارم خجالته(الکی مثلا اصلا خجالت نکشیده!-وجی؟-باشه بابا می رم)اما خب از تغییر ناگهانی این فرد تعجب کرده بودم نه به تاسف خوردنش نه به این کاراش والا همینطور بی خیال به مغازه ها نگاه می کردم اونم عصبی راه می رفت کمی اون طرف تر ایستاد و آروم گفت:
    -خریدت تموم شده بریم؟
    سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم...
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    راه افتادیم به سمت خروجی پاساژ سام کلافه بود ،و من نمی دونستم برای چی انقدر خود درگیر شده چه بدونم آخه سریع به سمت خروجی می رفت ،دوباره یک لحظه ایست می کرد، دوباره تند راه می رفت، دوباره، اه منم هی باهاش قدمامو تنظیم می کردم تا دم در این کارو تکرار کرد یک لحظه اشک تو چشمام جمع شد، آخی بچم دیوونه شد ،بعد یک دفعه زدم زیر خنده منم کم از دیوونه نداشتم همون موقع برگشت طرفم با اخم نگام کرد خندم بند اومد آروم گفتم:
    -بریم دیگه...!
    عجیب نگاهم کرد منم ترجیح دادم به چشماش نگاه نکنم می بینی یک دفعه ...ولش کن ، انگار به خودش اومده بود چون محکم راه می رفت یک کوچولو سرعتمو کم کردم جلو افتاد ازم پشتش رفتم و مثل خودش راه رفتم هر کی من رو می دید می خندید منم به خودم نمی گرفتم همینطور داشتم راه می رفتم خوردم بهش برگشت طرفم گفت:
    -چرا از پشتم راه می ری؟
    من با ترس گفتم:هیچی دلیل خاصی نداره!
    چیزی نگفت ولی معلوم بود شک کرده ...
    " دلم گرفت ای جان جانان
    زمانی که در چشمم نگاه کردی
    غصه زمانی را خواهم خورد
    که تو کنارم نیستی
    می دانم آن روز نزدیک است
    پس نجاتم بده!"
    جلوی پارگینگ منتظر سام بودم احساس عجیبی داشتم انگار آرامش بعد از چند سال منو در آ*غ*و*ش گرفته به آسمون آفتابی مشهد نگاه کردم دلم هوای اصفهان شهر مادریم رو کرده بود اما خودم هم می دونستم در تبعید به سر می برم در تبعیدی که خودم اون رو به وجود آوردم پس جای هیچ گله ای رو ندارم صدای بوق ماشینی منو به خودش آورد سام بود سریع سوار شدم راه افتاد بعد از سکوتی نسبتا طولانی گفت:
    -آقای بیگ دلی کیه؟
    با تعجب گفتم:
    -من چه بدونم؟!
    دستی تو موهای خوش حالتش کشید و گفت:
    -همون که با دوستت حرف می زدی اسمش رو تکرار کردی؟
    -آها !نمی دونم دوستم گفت داره با اون می یاد!
    -خب پس باید با دوستم بیاد چون بیگ دلی فامیلی دوستمه!
    چیزی نگفت یعنی زیاد مهم نبود واسم بهش نگاه کردم اونم عمیق نگام کرد گفت:خسته شدی؟
    سرمو به معنی نه تکون دادم که گفت:پس وقت داری نهار رو بیرون بخوریم؟
    مشکوک نگاهش کردم والا از این پسره مغرور بعید بود چنین در خواستی اما منم به روش نیاوردم همینطور که گفته بودم مفت باشد کوفت باشد والا برگشتم آروم گفتم:
    -شما که تمام وقتم رو با آوردنم به اینجا گرفتید پس چرا اجازه می گیرید؟
    انگار حرفم به مزاغش خوش نیومد که اخم کرد خب راست می گم دیگه ایش ....
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    دست به سـ*ـینه نشسته بودم یک رستوران بردن انقدر راهش طولانی نمیشه آخه(حالا خوبه می برتت وگرنه چیا بهش نمی گفتی...-وجی جان وظیفشه...!-ای نمک نشناس !-ایش)بهش نگاه کردم سخت تو فکر بود خب معلومه این زغال فکر نکنه کی فکر کنه من که حوصله ندارم به چیزی فکر کنم والا به پوستش نگاه کردم بدبخت سیاهم نبود که من بهش هی زغال می گفتم برگشت سمتم و نگاهمو غافل گیر کرد شوک بدی بود اونه توان انجام کاری رو نداشتم با شیطنت نگام می کرد منم هول گفتم:
    -نرسیدیم؟
    انگار خوب بحثو عوض کردم بحث که نمی شه گفت نگاه رو عوض کردم سریع برگشت سمت خیابون گفت:دایی آدرسه یک رستوران خوبو داده دارم می رم اونجا...
    چیزی نگفتم اما داییش برای چی آدرسو داده یعنی نمی دونسته من همراه این گوریلم ولش کن حتما فکر کرده با دوست دخترش اومده منم مثلا تو بازارم چه بدونم نظریه هام هم مثل خودمه هیچ فرقی با ظاهرش نداشت هوف این نگینم که داره می یاد رو سرم من که می دونم فضولیش نتونسته دووم بیاره اونو با حال بدش کشونده اینجا منم مجبورم این دختر رو تا تموم شدن این قضیه تحمل کنم ای کاش برم خونه خودم ای اون روز می رسه وای دلم واسه تختم تنگ شده! وای دانشگام!ای من چی بگم به این پسره !(طوری میگی دلم واسه تختم تنگ شده انگار رو اون تخت فرمول نیوتونو حساب می کنی !-کم از فرمول نیوتون نیست روی اون نازنین لالا می کنم راحت می خوابم و بعضی اوقاتم درسامو می خونم !-واقعا کار بزرگی می کنی...-مرسی)با نگه داشتن ماشین دست از خیالات برداشتم برگشت سمتم گفت:
    -پیاده نمی شی؟
    -چرا!...سریع پیاده شدم اما سام خیلی آروم پیاده شد به ساعتم نگاه کردم ساعت از 2 گذشته بود خسته بودم والا من کل شبو خوابیده بودم اما بازم خسته بودم روی یک میز دنجی نشستیم منو رو برداشتم به غذاهاش نگاه کردم خب من الان کودومو انتخاب کنم دوباره پرید وسط انتخابام گفت:
    -چی میخوری؟
    من:خب میدونی من این،این،این...با دستام به غذاها اشاره می کردم دهن بدبخت باز موند با اینکه می دونستم نمی تونم بخورمشون اما باید یکم کرم می ریختم دیگه!نه!خونسرد اما آتیشی به سمت پیشخوان رفت تا بگه غذا هارو بیارن، من که می دونستم نقشمو فهمیده قشنگ جدی نشسته بودم دست به سـ*ـینه دیگه چه کنیم مجبور بودم از این راه ها کرمای درونمو خالی کنم کنم حداقل می فهمید که فقط خودش نمی تونه حالمو بگیره هه هه برگشتم ببینم کجا موند دیدم که به سمت میز می یاد دیگه از اخم خبری نبود فکر نکنم نقشه کشیده انگار ،چیزی نگفتم اما بعد چند دقیقه که پیش خدمت اومد فهمیدم چی شد، خودم ضایع شدم اون فقط دو پرس غذا سفارش داده بود اونم ماهی وای حالم بد شد من از ماهی متنفرم وای با انزجار به ماهی نگاه کردم اون که اصلا نگام نمی کرد آقا غذا قحطی بود اینو سفارش دادی ایش بلند شدم بالاخره افتخار داد نگام کنه آروم گفت:
    -نمی خوری؟
    سرمو تکون دادم گفتم چرا!
    با حرص و دندونای فشرده ظرفه غذا رو برداشتم به سمته سطل آشغالی رفتم همشو ریختم توش آخی دلم خنک شد اونم با تمسخر نگام کرد چیزی نگفت خدا دلم می خواد مثل این کارتونا گیتار بگیرم دستم به زنم به سرش اه اه .
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    بعد از اینکه غذاشونو میل کردن بلند شد رفت حساب کرد و رفت بیرون منم مثل این ضایع های بد بخت دنبالش ایش تو عمرم انقدر ضایع نشده بودم سوار ماشین شد در ماشینو باز کردم نشستم محکم کبوندمش بی خیال و خونسرد خوب بلد بود عصبانیم کنه تو دلم گفتم:من عصبانی نیستم...آره من اصلا عصبانی نیستم...!نه من عصبانی هستم !باید بزنمش وگرنه می میرم خدا ،من باید همین الان بزنمش باچوب!؟ندارم....با کلنگ؟!آخه کلنگ از کجا پیدا کنم !...با سنگ؟!هه هه این جا تو ماشین !سنگ!چیز جالبی بود!به خودم اومدم دیدم رسیدیم آها فهمیدم! نقشمو یکبار مرور کردم از ماشین پیاده شد منم آروم پیاده شدم به قیافش نگاه کردم خب کته اسپرتشو در آورده بود و آستیناشم تا آرنج بالا زده بود خب خوش هیکلم بود اما دلیل نمی شه من حرصمو خالی نکنم به اطراف نگاه کردم به غیر از ماشینه سام و دایی یک ماشینه دیگه هم داخل حیاط بود جلو رفتم و گفتم:
    -آقای دهقان؟
    برگشت سمتم بهش اشاره کردم گوشاشو بیاره پایین با تعجب نگام کرد اما سرشو آورد پایین در گوشش گفتم:حقته!
    و گوشاشو محکم کاز گرفتم توقع همچین کاری نداشت داد زد سریع ازش جداشدم انگار ما همیشه مثل موشو گربه باید دنباله هم بیفتیم گوشاشو گرفته بود با عصبانیت نگام کرد گفتم:
    -من که می دونم عصبانی هستی فعلا تا عصبانی هستی من برم یک چرتی بزنم...!
    آروم رفتم به سمته خونه اما داد زد:
    -وایسا...!
    برگشتم چشماش قرمز بود گفت:من عصبانی نیستم اما باید تلافی کارتو ببینی نه؟
    دوید دنبالم داد زدم و کمک مامان همینطور سمت استخر دویدم دور تادور استخرو دوید دنبالم نفسم برید اما بازم برای آتیشی کردنش گفتم:آقای دهقان عصبانی شده!آخی کوچولو...
    یک لحظه پام گیر کرد به سنگی نزدیک بود بیفتم تو استخر که یکی از دستامو گرفت گفت:
    -خوبه گیرت آوردم حالا باید معذرت خواهی کنی یا باید بری تو اون آب ...متفکر شد...راستی کی کوچولو بود؟
    مظلوم نگاش کردم:آقای دهقان؟
    -خب فقط 3 ثانیه وقت داری شروع شد...1...2...3
    دستامو ول کرد منم که محکم دستاشو با اون یکی دستم گرفتم باهم افتادیم تو آب وای چقدر یخ بود امیر توقع همیچین کاری رو دوباره نداشت آبه دهنشو خارج کرد و دادی زد گفت:تو دیوونه ای!
    منم خونسرد ولی بالرز گفتم:چیزی که عوض داره گله نداره...!
    -جدی؟
    سرمو تکون دادم:اوهوم!
    انگار کم آورد ایول هورا سردم شده بود سریع سمتم اومد ترسیدم اما دستامو گرفت مثل بچه ها بیرون از آب گذاشتم خودشم سریع پرید لباساش به تنش چسبیده بود و قشنگ هیکلشو به نمایش گذاشته بود نگامو از دزدیدم تا دوباره مچمو نگیره با داد صدای آشنای نگین برگشتم ...
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    نگین:وا !یسنا این چه وعضیه؟
    سریع بلند شدم اما سام خیلی آروم بلند شد از خونسردیش خیلی بدم می یاد همش حرصمو در می یاره اه اه نگین از تو چشماش معلوم بود که اصلا نگران نشده و گزارش همه ی کارامو داره خب غیر از نگین دایی،نرگس جون و یک پسر که خیلی آشنا می زد آها!این همون پسره بود که به خاطرش با سام کلی دعوا کردیم هوف عجب روز گندی هم بود خب دست از رصد کردن مخم برداشتم به نگین نگاه کردم با اینکه فقط یک روز بود ندیده بودمش اما دلم براش تنگ شده بود به سمت نگین رفتم اونم به سمتم اومد و همدیگرو ب*غ*ل کردیم آروم دم گوشم گفت:
    -یسنا جونم من توضیح کامل و شرح موضوع چند دقیقه پیشو می خوام!
    سرمو از رو شونش برداشتم بهش نگاه کردم آروم گفتم:تو که همه رو دیدی دیگه چی رو می خوای؟
    -شرح موضوع دیگه !بگو چیا گفتین؟زود...!
    -الان اینجا می شه آخه !
    -چرا نشه خیلی هم خوب می شه!
    چپ چپ نگاش کردم که گفت:
    پاشه بابا شب موقع خواب برام تعریف کن...
    بعد هم رفت پیش نرگس جون این دختر خجالت نمی کشه اومده اینجا لنگر پهن کرده(نه که تو ملکه الیزابتی و اصلا لنگر پهن نکردی!-ایش هی میزنی تو ذوق آدم-نوچ نوچ من حقیقتو گفتم...-می خواستی نگی)نگاهی به اطراف انداختم کیف بد بختم رو زمین افتاده بود فکر کنم هنگام در گیری افتاد رو زمین برداشتمش خاکشو تکون دادم همون لحظه گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم رادوین یک لحظه ترسیدم این پسر کارش معلوم نیست از پشت تلفن نکشتم جواب دادم با داد گفت:
    -زود آدرسو بگو زود یسنا؟زود؟
    زود رو با داد گفت با ترس گوشی رو به دایی سام دادم و ازش خواستم آدرسو بده دایی سام با شک نگام کرد اما جواب داد و سریع آدرسو داد و قطع کرد گوشی رو به دستم داد و چیزی نگفت با ترس تو حیاط قدم میزدم خدا خیرت نده یاسین معلوم نیست چی به رادوین گفته که قاطی کرده سام کمی اوطرف تر ایستاده بود و با اخم نگام می کرد نگین هم رادوینو دیده بود و موقع عصبانیتم دیده بودتش وگرنه بیخیال می ایستاد اما چون می دونه دایی من چه جور آدمی با نگرانی نگام می کرد صدای در بلند شد دویدم درو باز کردم دایی با اخم اومد تو با داد گفت:
    -جمع کن یسنا !جمع کن بریم!
    با دادش یک قدم رفتم عقب باز لجباز شدم:هی سر من داد نزن بابام تا حالا اینطوری سرم داد نزده تو برای من داد می زنی؟
    دایی آروم تر گفت:خنگی دیگه تو هم ...اه ...من چی بگم به تو چرا بدون مشورت با من اومدی اینجا هان...؟
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    با تعجب نگاش کردم:آخه چیز مهمی نیست!
    با بهت گفت:نیست!
    با پوزخند اضافه کرد:اگه مهم نبود من اینجا نبودم دیوانه دیگه این کاری که تو می خوای بکنی ...*نگاهی به سام انداخت دوباره ادامه داد...من با ترسو لرز انجام می دم گروه قاچاقچی حرفه ای که راحت آدم می کشن ...خیلی راحت اونوقت جناب عالی میگی مهم نیست!؟
    با تعجب بهش نگاه می کردم این چطور فهمیده من خیلی برای یاسین تعریف نکردم اما انگار می دونه این چه ماموریتیه چه بدونم والا...!
    دایی که با صدای داد رادوین بیرون اومده بود به سمته رادوین رفت گفت:
    -پسرم تو از کجا با این همه اطلاعات درباره این ماموریت حرف می زنی؟
    رادوین برگشت کمی به دایی نگاه کرد آروم گفت:چون که...
    نتونست بگه پلیسه آخی...نازی...رادوین سرشو پایین انداخته بود دایی سام با دقت به رادوین نگاه کرد گفت:تو باید پلیس باشی نه؟
    رادوین سریع سرشو بالا آورد با بهت به دایی سام نگاه کرد صدای همون پسره که با سام دوست بود اومد:اه وای رادوین تو اینجا چکار می کنی؟
    رادوین با دیدن پسره سریع سمتش رفت گفت:تو روحت بردیا گوشیت چرا خاموشه کلی زنگ زدم بهت!
    حالا ما بودیم که به اونا با تعجب نگاه می کردیم انگار اینا دوست از آب در اومدن گرم صحبت بودن که دایی سام دوباره شروع به حرف زدن کرد:پس پلیس بودی؟
    رادوین برگشت سمته دایی گفت:بله درسته!
    دایی متفکر سرشو تکون داد و گفت:رادوین پاینده درسته؟
    رادوین با تعجب سرشو تکون داد گفت:شما از کجا اسم منو می دونید؟
    بردیا در گوش رادوین چیزی گفت که رادوین سرخ شد سریع برای دایی سام احترام نظامی گذاشت و دایی با خنده گفت:
    -حالا چرا دخترم رو اذیت می کردی؟
    ای وای با من بودا هه هه سقف ریخت رادوین با اخم نگام کرد گفت:شما خودتون می دونید که چقدر این ماموریت خطرناکه من نمی تونم اجازه بدم اینجا بمونه حتی اگر تو ماموریت نباشه!
    دایی:اما من به ایشون یک ماموریت گروهی با امیر سام دادم و زیاد خطرناک نیست نگران نباش ...
    دایی هنوز تردید داشت و با شک به سام که خونسرد داشت نگاش می کرد نگاه انداخت آروم برای خر کردنش البته بلانسبت دایی جونم، گفتم:
    -دایی...
    دایی رو انقدر کش دار خوندم تا نفسم گرفت همه سمته من برگشتن دایی سام فکر کرد با اونم سوالی نگام میکرد رادوین خندش گرفته بود اومد جلوی همه ب*غ*ل*م کرد بعد از چند دقیقه ازم جدا شد و گفت:
    -خر شدم باشه؟
    با لبخند نگاش کردم در گوشم گفت:یاسین می گفت برای امنیتت اومدی اما ...
    من:هیش دایی جونم منم تازه امروز فهمیدم و چاره ای نداشتم و تازه یکم دلم هیجان می خواست چه بهتر از این ها؟بگو دیگه چی عالی تر از این؟
    سرشو تکون داد گفت:من که حریفت نمی شم ولی قول بده که از این به بعد قشنگ همه چی رو بهم اطلاع بدی باشه؟
    سرمو به معنی باشه تکون دادم......
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    ***
    دوساعتی از رفتن رادوین می گذشت همه تو حال نشسته بودیم البته نرگس جون تو آشپز خونه موند نمی دونم چی بگم به این خانم انگار داشتیم آشپز خونشو می خوردیم راستش با نگین تو آشپز خونه نشسته بودیم این نرگس خانم یک دادی زد گفت آشپز خونم !که من به خودم شک کردم مبادا تو آشپز خونش خراب کاری کردم والا ما خونه مادرمون بودیم از 10 فرسنگیش رد میشدیم قبرستونو آماده می کرد که آماده دفن بشیم اما باید بگم این نرگس جون از مادر من نرمال تره خدارو شکر... رو یکی از مبلا نشسته بودیم البته جمع نبندم منو نگین اون دو تا پت و مت اونطرف نشسته بودن سخت مشغول دیدن اخبار بودن نگین با گوشیش ور می رفت و دایی هم داشت روز نامه می خوند منم مثل همیشه این بختو اقبال نحسمو نفرین می کردم ای خدا من چه گ*ن*ا*ه*ی در حقت کردم ؟واقعا چه گناهی کردم؟!ایش معلوم نیست چی میگم خود درگیری هم بیماری بدیه!هعی...گوشیمو که کنار میز بود بر داشتم و یک میس انداختم برا نگین نگین سرشو بلند کرد سوالی نگام کرد دید هیچی نمی گم دوباره سرش رفت تو گوشیش دوباره میس انداختم سرشو دوباره آورد بالا با کمی خشم نگام کرد بعد از چند ثانیه دوباره سرش رفت تو گوشیش کارمو دوباره تکرار کردم نگین بلند شد با داد:
    -یسنا داری می ری رو عصابم...
    به حدی خودمو مظلوم کردم گفتم:چی شده نگین چرا سر من داد می زنی؟!
    با دستام صورتمو گرفتم مثلا دارم گریه می کنم دایی با لحن ملایمی رو به نگین گفت:
    -دخترم وقتی عصبانی هستی نباید خشمت رو روی دوستت خالی کنی!
    ها ها ها من همچین آدمی هستم از لای انگشتام نگینو دید زدم آخی قرمز شده بود با حرص سر جاش نشست منم پوکیده بودم از خنده خدا این خنده ها رو از ما نگیر!(وجی:خدایا به حق پنج تن این دلقک رو از رو زمین بر ندار مردم گـ ـناه دارن حداقل شاد میشن...-وجی داری ضد حال میشی ها...!-همینکه هست-ایش)همینطور که می خندیدم از لای انگشت چشمم خورد به امیر سام امیر مشکوک نگام می کرد معلوم بود فهمیده فیلم اومدم نوچ نوچ سرمو به حد انداختم پایین برای نگین پیامی فرستادم توش نوشته بود:نگین خیلی حال می ده عصبانی میشی نمی دونم چرا انقدر کم تحملی بدبخت شوهرت نوچ نوچ گرچه می دونم کسی نمی گیرتت فعلا من برم ب*و*س،ب*و*س.
    پیامو فرستادم سریع از جام بلند شدم با دو رفتم سمت در که برم حیاط به در که رسیدم صدای داد نگین بلند شد:
    -یسنا دعا کن نگیرمت دعا کن ...جیغ جیغ
    چنان جیغ میزد گرخیدم آقا غلط کردم مادر درو باز کردم رفتم سمت استخر خوبه هر چی میشه میام سمته این استخر در دور ترین جایی ایستادم که دسته نگین نرسه یا اگر خواست برسه زود فرار کنم.....
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    چند دقیقه ای به آبه استخر زل زدم خودمو تو آبه نگاه می کردم بابا جان کجایی؟خداییش خوشگلما خخخ(اعتماد به دلو روده داریا!-دوباره اومد ...دست از سرم بردار بزار یکم از خودم تعریف کنم-باشه،باشه ادامه بده)داشتم می نالیدم نه...می گفتم خخخ چه کنم حالم بده دیوونه شدم ولش کن برگشتم همینکه سرمو بالا آوردم نزدیک بود سکته کنم فقط یک کوچولو مونده بوده بیافتم تو آب نگین با اخم نگام می کرد خیر سرم اومدم اینجا تا از دستش فرار کنم اما بد تر گیر کردم آروم برای خر کردنش گفتم:
    -نگین جونم!
    -یسنا خر نمی شم گرفتی؟
    اما من حواسم رفت سمت موجودی که بی نهایت ازش می ترسیدم نه با چشمای حدقه زده نگاش کردم نگین رد نگاه چشمامو گرفت با دیدن اون موجود گفت:
    -چه نازه این پیشی کوچولو....
    گربه یک قدم اومد جلو وایی بلند جیغ کشیدم:نگین اونو دور کن...نگین...جیغ...نگین
    گربه سریع اومد طرف من حالا اگر من گربه دوست داشته باشم نمی یادا طرفما ایش برگشتنو دویدن همانا سریع مثل جت می دویدم اصلا مهم نبود پشتم می یاد یا نه فقط می دویدم چند دوری دور استخر دویدم نفسم گرفته بود جلوی پای نگین ولو شدم نگینم داشت می خندید
    نگین:وای خدا خخخ...نفسم گرفت...هوف...خیلی باحالی یسنا!عالی بود...
    با اخم گفتم:اون موجود بی ریخت کجاست؟
    -ایش خیلی هم ناز بود...
    -ول کن این حرفا رو کجاست؟
    -من چه بدونم...!
    صدای گیتار اومد منو نگین برگشتیم ببینیم صدای کیه...صدای بردیا بود صدای قشنگی داشت کنار درختی همراه دایی حسین{برای این که دایی یسنا و دایی امیر سامو رو اشتباه نگیرید اسم دایی امیر سامو می نویسم "نفس"} ، نرگس جون و امیر سام نشسته بودن و وسطشون آتیشی روشن بود صحنه جالبی بود منو نگین کمی ازشون دور بودیم اما صدای بردیا اونقدری بود که صداشو بشنویم :
    توی رویاهام یکی رو می دیدم
    دنبالش گشتمو به تو رسیدم
    داشتن تو رو آرزو کردم
    با این آرزو روزا مو سر کردم
    انگاری از اول قسمتم همین بود
    که دلو سپردم به تو خیلی زود
    حالا دیگه عشقت همه ی دنیامه
    توهم منو بخوای من از خدامه
    دلت بخواد دلت نخواد
    من عشقمو می ریزم زیر پات
    من به صدات حتی نگات
    عادت کردمو می میرم برات
    دلت بخواد دلت نخواد
    من عشقمو می ریزم زیر پات
    من به صدات حتی نگات
    عادت کردمو می میرم برات
    *احساس می کردنم برای کسی می خونه این آهنگو احساس جالبی دارما خوب معلومه برای یارش داره می خونه هاها اصلا خنده نداشت ایش کمی فکر کردم انگاری باید برم پیش روانپزشک با خودمم دعوام میشه تقصیر وجدانه دیوونم کرده آره(تقصیر روحته به من چه-خیلی ...خیلی...چیزی!-بروبابا پنیرم خودتی!)داشتم از درون حرص می خوردم آروم تو دلم گفتم:من عصبانی نیستم!من آرومم!هوف فعلا بزار یکم صدای این بردیا رو گوش بدیم بعدا تکلیف این وجدانو میزارم کف دستش ایش...خود درگیری تا چه حد
    اینایی که می گم خوب یادت بمونه
    به پات می مونم تا ابد عاشقونه
    بهترین روزا رو ما با هم می سازیم
    کنار هم از هر چیزی بی نیازیم
    حالم خب میشه میبینم خوبه حالت
    هر جا که بری خودم میام دنبالت
    حالا دیگه عشقت همه ی دنیامه
    توهم منو بخوای من از خدامه
    دلت بخواد دلت نخواد
    من عشقمو می ریزم زیر پات
    من به صدات حتی نگات
    عادت کردمو می میرم برات
    دلت بخواد دلت نخواد
    من عشقمو می ریزم زیر پات
    من به صدات حتی نگات
    عادت کردمو می میرم برات
    {احمد سعیدی-توی رویاهام}
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا