[HIDE-THANKS] ندا:
امروز روز موعوده,روزی که همه ی ما ماه ها براش تلاش کردیم .بعد از اشاره ای که دانیال خان بهم زد
به بهانه هواخوری وارد حیاط شدم , حالا هم یکی از مامورا داره منو از لای یه دری که خیلی کوچیکه
و رو یه دیوار پر از خواره عبور میده.
به هر زحمتی بود از اون در لعنتی گذشتیم و الان داریم به یکی ار خونه های امن میریمو
خدایا من خودمو و بچمو و ارشو بهت سپردم.
دانیال:
وقتی از رفتن ندا مطمئن شدم رو به داریوش کردم و گفتم:
_ داریوش جان اگه ممکنه یه خورده عجله کنیم ,میدونی که حال دلارا خوب نیست باید برم پیشش.
_ ای وای ببخشید اره حواسم نبود!الان کارا رو ردیف میکنم.
بعد از این حرف چند بار به جام روی دستش زد و توجه اطرافیان رو به خودش جمع کرد و شروع به سخنرانی کرد:
مهمانان گرامی و همراهان عزیز!
همه ی شما مستحضر هستید دلیل گردهمایی امروز چیه. ما سالها نلاش کردیم و از جاهای خیلی خیلی کوچیک
شروع کردیم ,تا به اینجا به قدرتی که الان داریم برسیم.
افراد زیادی در این راه جان خودشون رو از دست دادن. با عبور از همه ی این سختی ها به اون نقطه ای که میخواستیم رسیدیم!
دوستان سه میلیون انسان , سه میلیون دختر و پسر رو تربیت کردیم ,با هیپنوتیزم و شکنجه و .. شرطیشون کردیم
ما سه میلیون انسان رام داریم که در ناخوداگاهشون خودشونو سگ میدونن با وفاداریه یک سگ
که جونشون کمترین چیزیه که به اربـاب هاشون میدن.
دوستان من وقتشه که ما بر اریکه ی قدرت بنشینیم !وقتشه ما نشون بدیم چقدر قدرتمندیم
در اینجا جمع شدیم تا با امضای قرارداد انجمن مخفی کشور جدیدمون رو در دل این کشور بزرگ بزنیم
اینقدر تربیت کردن رو ادامه خواهیم داد تا همه ی کشور برای ما بشه.
_دانیال_ با تموم شدن حرفاش همه شروع به خندیدن و دست زدن کردن.خیلی اروم توی گوشی گفتم
هر وقت قرار داد رو بیرون اوردن شروع میکنیم.
بعد از چند دقیقه قرار داد بر روی میز قرار گرفت که با شمارش من همه اسلحه هاشونو به سمت اونا گرفتن
چشمای داریوش از بهت گرد شده بودن و وقتی به خودش اومد به من نگاه کرد و فریاد زد :
ای خائن میکشمت.
همراه با این حرف صدای ماموران پلیس اومد که میگفتن تسلیم شید همتون در محاصره هستید.
من هم فریاد زدم:
بهتره همتون الان اسلحه هاتونو بندازین و تسلیم بشید هیچ راه فراری ندارین.
یکیشون داد زد هرگز و به سمت یکی از مامورا شلیک کرد.
_یا خدااا از شاهین به عقاب نیروها به داخل بیان درگیری شروع شد
_ از عقاب به شاهین وارد شدیم .تمام
دیدم که داریوش داره فرار میکنه پشتش دویدم و فریاد زدم :ایست , بمون نمیتونی فرار کنی
به سمتم برگشت و شلیک کرد که به خطا رفت . به دستش شلیک کردم , روی زمین افتاد, داشتم به سمتش میرفتم
که همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد گلوله ای که برخورد کرد و زانوهایی که خم شد و بعدش دیگه سیاهی مطلق.[/HIDE-THANKS]
امروز روز موعوده,روزی که همه ی ما ماه ها براش تلاش کردیم .بعد از اشاره ای که دانیال خان بهم زد
به بهانه هواخوری وارد حیاط شدم , حالا هم یکی از مامورا داره منو از لای یه دری که خیلی کوچیکه
و رو یه دیوار پر از خواره عبور میده.
به هر زحمتی بود از اون در لعنتی گذشتیم و الان داریم به یکی ار خونه های امن میریمو
خدایا من خودمو و بچمو و ارشو بهت سپردم.
دانیال:
وقتی از رفتن ندا مطمئن شدم رو به داریوش کردم و گفتم:
_ داریوش جان اگه ممکنه یه خورده عجله کنیم ,میدونی که حال دلارا خوب نیست باید برم پیشش.
_ ای وای ببخشید اره حواسم نبود!الان کارا رو ردیف میکنم.
بعد از این حرف چند بار به جام روی دستش زد و توجه اطرافیان رو به خودش جمع کرد و شروع به سخنرانی کرد:
مهمانان گرامی و همراهان عزیز!
همه ی شما مستحضر هستید دلیل گردهمایی امروز چیه. ما سالها نلاش کردیم و از جاهای خیلی خیلی کوچیک
شروع کردیم ,تا به اینجا به قدرتی که الان داریم برسیم.
افراد زیادی در این راه جان خودشون رو از دست دادن. با عبور از همه ی این سختی ها به اون نقطه ای که میخواستیم رسیدیم!
دوستان سه میلیون انسان , سه میلیون دختر و پسر رو تربیت کردیم ,با هیپنوتیزم و شکنجه و .. شرطیشون کردیم
ما سه میلیون انسان رام داریم که در ناخوداگاهشون خودشونو سگ میدونن با وفاداریه یک سگ
که جونشون کمترین چیزیه که به اربـاب هاشون میدن.
دوستان من وقتشه که ما بر اریکه ی قدرت بنشینیم !وقتشه ما نشون بدیم چقدر قدرتمندیم
در اینجا جمع شدیم تا با امضای قرارداد انجمن مخفی کشور جدیدمون رو در دل این کشور بزرگ بزنیم
اینقدر تربیت کردن رو ادامه خواهیم داد تا همه ی کشور برای ما بشه.
_دانیال_ با تموم شدن حرفاش همه شروع به خندیدن و دست زدن کردن.خیلی اروم توی گوشی گفتم
هر وقت قرار داد رو بیرون اوردن شروع میکنیم.
بعد از چند دقیقه قرار داد بر روی میز قرار گرفت که با شمارش من همه اسلحه هاشونو به سمت اونا گرفتن
چشمای داریوش از بهت گرد شده بودن و وقتی به خودش اومد به من نگاه کرد و فریاد زد :
ای خائن میکشمت.
همراه با این حرف صدای ماموران پلیس اومد که میگفتن تسلیم شید همتون در محاصره هستید.
من هم فریاد زدم:
بهتره همتون الان اسلحه هاتونو بندازین و تسلیم بشید هیچ راه فراری ندارین.
یکیشون داد زد هرگز و به سمت یکی از مامورا شلیک کرد.
_یا خدااا از شاهین به عقاب نیروها به داخل بیان درگیری شروع شد
_ از عقاب به شاهین وارد شدیم .تمام
دیدم که داریوش داره فرار میکنه پشتش دویدم و فریاد زدم :ایست , بمون نمیتونی فرار کنی
به سمتم برگشت و شلیک کرد که به خطا رفت . به دستش شلیک کردم , روی زمین افتاد, داشتم به سمتش میرفتم
که همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد گلوله ای که برخورد کرد و زانوهایی که خم شد و بعدش دیگه سیاهی مطلق.[/HIDE-THANKS]