کامل شده رمان انتقام به سبک عاشقی ممنوع( جلد دوم عاشقی ممنوع) | meli770 کاربرانجمن نگاه دانلود

کدوم جلد بیشتر دوس دارید؟؟

  • جلد اول عاشقی ممنوع!!

    رای: 1 16.7%
  • جلد دوم انتقام به سبک عاشقی ممنوع!!

    رای: 0 0.0%
  • هردو:)

    رای: 5 83.3%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است.

meli770

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/31
ارسالی ها
1,588
امتیاز واکنش
20,057
امتیاز
706
سن
26
محل سکونت
قم
[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
پست پنجاه وهشتم:
فصل ششم:
دانای کل:
چندماهی از تیرخوردن ومرخص شدن دخترا ازبیمارستان میگذشت توی این چندماه رضا ومهراد نسبت به دلنواز نرم ترشده بودند.
ولی همچنان اشکذرو نوشین توی متارکه به سرمیبرند حتی چندباری اشکذر برای معذرت خواهی خونه اردوان رفت ولی نوشین حاضر نشد برگرده وبا اشکذر زندگی کنه.
اشکذرهم وقتی پافشاری نوشین رو دید به درخواست همسردومش برای درخواست طلاق به دادگاه رفت.
ازطرفی هم سعیدو افشین بعدازگذشت چندماه درحال جواب پس دادن به آرشاویر بودند.
آرشاویر عصبی توی اتاق کار طوسی رنگش راه میرفت ونفسش رو بیرون میفرستاد.
سعیدو افشین هم گوشه ای ازاتاق ایستاده بودند.
اتاق تشکیل شده بود ازیک میز نیم دایره طوسی رنگ که بالای اتاق قرار داشت و یک دست مبل راحتی روبه روی میز.
آرشاویر روبه روی افشین وسعید ایستاد و دست هاش رو پشت سرش قلاب کرد
"-چرامن به شمادوتا اعتمادکردم وهمچین کاری بهتون سپردم؟اگه نوشین میمیرد چه غلطی میکردین؟"
سعیدو افشین با ترس آب دهنش رو قورت دادن وسر اشون رو پایین انداختن مثل پسربچه هایی که بعدازیک خراب کاری بزرگ منتظرن ببیند پدرشون چه تنبهی براشون درنظرگرفته.
آرشاویر عصبی ترازقبل طوری که سعی میکرد صداش بلند نشه تا پروانه متوجه اعصبانیتش نشه روکرد کرد سمت سعیدو افشین.
"-توی این پنجاه سال یک بار نشده کسی رو بکشم،انوقت شمادوتا احمق داشتین دستی دستی ادم میکشتید؟اگه من میخواستم.....فقط برین خداروشکر کنید که نوشین زندس."
سعید باترس سرش روبلند کرد جرئت حرف زدن نداشت،جرئت نداشت بگه "من میخواستم برسونمش بیمارستان ولی افشین ومهراب نذاشتن"
افشین هم از طرفی ترس برش داشته بود که نکنه ارشاویر متوجه بشه که اون ومهراب مخالفت میکردن تا نوشین روبه بیمارستان برسونند.
باحرف بعدی آرشاویر دست پای افشین یخ کرد،رنگ از صورتش پرید.
"-افشین اخراجی،نمیخوام دیگه ببینمت؛فکرنمیکردم انقدر بی صفت باشی که میخواستی یک دختر تنهارو وسط ناکجا آباد رها کنی."
اخراج شدن ازگروه مساوی با مرگ.

[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست پنجاه ونهم:
    دانای کل:
    بعداز اخراج شدن افشین ازگروه آرشاویر بزرگنیا، افشین به هر دری میزد تا دوباره برگرده توی گروه قبل ازاینکه کشته بشه.
    ازطرفی هم نوشین واشکذر از هم با رای دادگاه جدا شدند،بعداز جدایی نوشین ازاشکذر همه متوجه شدند که اشکذر همسر دوم و یک دختر چهارماه داره.
    اردلان با فهمیدن این موضوع اشکذر رو از ارث محروم کردو اون رو دیگه پسر خودش ندونست فقط پیشتیبانی نوه اش رو قبول کرد چون به نظر اردلان اون بچه گناهی نداره.
    نوشین بعداز جدایی از اشکذر روز به روز شکسته تراز قبل میشد طوری که وقتی میدیدش فکر میکردی یک دختر سی ساله هست، نه یک دختر بیست وچندساله که باید تو اوج خوشبختی وخوشیش باشه.
    با به دنیا اومدن پسر سوزی باسه کیلو وزن ولپ هایی که انگار داخلش دوتا پرتقال گذاشته باشند با صورت سفید . بلاخره همه رنگ شادی رو دیدند سوزی اسم پسرش رو به عهد سیاوش گذاشت.
    سیاوش هم بلاخره بعداز سه روز تمام فکرکردن اسم پسرش رو با توافق سوزی وسورج،عارف گذاشت.
    به غیرازخاندان اریانفر خانواده پهتاش ،بزرگ نیاهم ازبه دنیا پسر سوزی خوشحال بود.
    مخصوصا هرمز که بعداز سالها سختی بلاخره یک روز خوش دید توی زندگیش،یک روز بدون درگیری یک روز بدون فکرکردن وجنگ اعصاب.
    یک روز تونست درکنار کسانی باشه که سالهاست له له دیدنشون رو میزنه.
    به نظر هرمز و رغمان عارف بی نهایت شبیه به "رز"خواهر کوچکترش هست که خیلی وقته دیگه رزی وجود نداره.
    با یاداوری گذشته قبل ازاینکه دوباره بحث وجدلی راه بیوفته هرمز وآرشاویر جلوی بحث روگرفتن وجوری خاتمه دادن بحث رو که هیچ کسی جرئت ادامه دادنش رو نداشت.
    پروانه با دیدن پسر سوزی واینکه پدربزرگش میتونه چه ارتباطی به هرمز پهتاش وسوزی اریانفر داشته باشه گیچ ومبهوت داشت همه رو نگاه میکرد.
    مخصوصا چشم هاش که رضوان وعلیرضا میگفتند به نهایت به رز رفته.
    رضوان قبل ازاینکه به دیدن سوزی وقدم نورسیدش بیاد دلشوره دیدن کیان رو داشت،ولی خداروشکر کیان براش کاری پیش اومده ونتونسته بود بیاد.
    ولی انوشیروان بادیدن رضوان یک لحظه هم چشم ازش نمیگرفت.
    بچه ها بادیدن علیرضا متحیر بودند،که چطورممکنه کسی سن آقاجونشون رو داره،اصلا بهش نمیاد که یه ادم هفتادو خورده ای سال باشه،بهش میخورد حدود چهل یاپنجاه باشه.
    سیاوش و سوزی وسعید وعسل ونوشین متعجب نگاهشون بین علیرضا وانوشیروان درگردش بود وهزار ویک سوال توی ذهنشون ایجاد شده بود.
    انوشیروان برای فرار کردن از موقعیت با بهونه یک تماس تلفنی اتاق مخصوصی روکه سوزی داخلش بستری بود روترک کرد.
    اتاق سوزی تشکیل شده بود از دوتا تخت یکی تخت نوزاد که پسرش توش خوابیده بود و درحالی که شصتس رو میخورد داشت سوزی رو نگاه میکرد،سوزی هم روی تخت دراز کشیده بود و به پسر عزیزتراز جونش نگاه میکرد.
    سیاوش اروم نزدیک سوزی اومد.
    "-ممنون خانومی عزیزم،به خاطرهمه چی ممنونم.
    -فداتشم آقایی،دلم برات یک ذره شده.
    -منم خانومی"
    سیاوش از توی جیب کت کرم رنگش یک جعبه سرویس طلا به سوزی داد ویک اُونس هم به پسر عزیزش.
    بقیه کسانی که توی اتاق حضور داشتند روی مبل پنج نفره ای که توی اتاق بود نشسته بودند .
    توی اتاق تلوزیون که به دیوار نصب شده بودو ویک یخچال کوچیک توی اتاق حضور داشتند.
    از در اتاق که وارد میشدی سمت چپ یک در سرویس بهداشتی وبه همراه یک دوش بود برای همراه بیمار.
    دقیقا بالای سر سوزی یک پنجره که به بیرون از بیمارستان میخورد نصب بود.
    سورح با حسرت داشت سیاوش وسوزی وعارف رونگاه میکرد،اروم به سمتشون قدم برداشت.
    "-خیلی براتون خوشحالم.امیدوارم همیشه همینطوری کنارهم بمونید،مطمئن باشید بلاخره یک روز این دوری هم تموم میشه".
    سیاوش روکرد سمت سورج.
    "-خیلی مردی سورج،ممنونم ازت که ازپسرمو عشقم مواظبت میکنی."
    سورج بانگرانی رو کرد سمت سوزی.
    "-ولی من هنوزهم نگرانم.
    -خودت گفتی درست میشه.
    -اره گفتم؛ولی...خداکنه بدون تاوان باشه."
    چندماه بعد:
    چندماهی از به دنیا اومدن پسر سوزی وسیاوش میگذشت ولی همچنان سوزی پیش سورج زندگی میکردوهنوز بچه ها متوجه نشده بودند که چرا آرشاویر اونجا حضور داشت؟چرا علیرضا جون تر از اونی بود که براشون تعریف کردن،حتی فکرکردن به اینکه همه چی دروغ باشه رعشه به تنشون می انداخت.
    ازطرفی نوشین هر روز شکسته تراز قبل میشد ولی اشکذر جون تر ،طوری انگار هیچوقت نوشینی وجود نداشت.
    نوشین بعداز چندماه خونه نشینی تصمیم گرفت بعداز مدتها خودش تنهایی مسافرت بره.
    ازطرفی هم هرچقدر بهش ماموریت میدادن از طرف بهداد میزد زیر همه قرارهاو ماموریت ها درحدی که بهداد کم کم داشت تهدیدش میکرد.
    نوشین ساعت 10 صبح از تهران به مقصد ناکجا آباد شروع به حرکت کرد،دلش بدجور برای اشکذر تنگ شده بود.
    برای بارهزارم شمارش رو گرفت ولی برای بارهزارم باجمله"مشترک مورد نظرخاموش میباشد"مواجه میشد.
    ظبط ماشین رو،روشن کرد.
    آهنگی که پخش میشد از ظبط باعث سد اشک های نوشین برای بار هزارم بشکنند.

    هنوز زنگ میزنم به تلفنه خاموش بعد یه سال جات خالی من بازم دارم تنها میرم شمال
    جاده ها دلشون تنگه واسه ی ما دوتا عشقه من برگرد من نیستم ماله این بازیا


    بهت وابستم هنوز به تو دل بستم هنوز کاش برگردی یه روز دل دله ساده بسوز

    توی جاده هوابارونی بود درحدی نمیشد یک سانتی متر جلوترت روببینی،مدام شماره اشکذر رو میگرفت ولی هربار باجمله منفور"مشترک مورد نظر..."روبه رومیشد.

    بهت وابستم هنوز به تو دل بستم هنوز کاش برگردی یه روز دل دله ساده بسوز

    یه لحظه اش یه ساله یه سالو چه جور طاقت آورد دلت عشقه من خب بیا بگو چی بوده مشکلت
    چی شده مگه میشه تموم بشه اونقد عشق از دلت چجوری یه دفعه یهو پر زد عشق

    بهت وابستم هنوز به تو دل بستم هنوز کاش برگردی یه روز دل دله ساده بسوز
    بهت وابستم هنوز به تو دل بستم هنوز کاش برگردی یه روز دل دله ساده بسوز

    باصدای بوق ماشینی که از روبه رومیومد به خودش اومد ولی انقدر جاده لیز ولقزنده بود که نتونست ترمز بگیره،همون لحظه تماس وصل شدو صدای اشکذر مساوی شد با جیغ نوشین.
    (اهنگ شمال/امین رستمی)

    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست شصت:

    دانای کل:
    باشنیدن خبر تصادف نوشین توی جاده وپرت شدن ماشین به ته دره همه توی بیمارستان جمع شده بودند به غیراز اشکذر.
    نوشین رو بعدازاینکه به بیمارستان رسوندن مستقیم به اتاق عمل بـرده بودند.
    همه هراسون بودند ودست به دعا برداشته بودند.
    اردلان روی نگاه کردن برادرش رو نداشت ومدام خودش رو به خاطر کارهای اشکذر سرزنش میکرد.
    اردوان با غم داشت برادرش رو نگاه میکرد ولی توانی نداشت تا بره پیش اردلان.
    سوزی به همراه پسرش و سورج به بیمارستان اومده بودند.
    بعداز چندساعت طولانی که برای همه مثل گذر قرن بود دکتر از اتاق عمل بیرون اومد.
    با بیرون اومدن دکتر ازاتاق عمل بعداز چندساعت طولانی همه دور دکتر جمع شدند ومدام سوال میپرسیدن"حالش خوبه؟به هوش میاد؟چه بلایی سرش اومد؟"
    دکتر که از پرسیدن این همه سوال کلافه شده بود دستش روبالاگرفته.
    "-لطفا اروم باشید،عمل موفقیت امیز بوده ولی نمی دونیم کی به هوش میادچون ضربه به سرش خورده امکان اینکه بره توی کما خیلی زیاده،فقط امیدتون به خدا باشه".
    دکتر بعداز زدن این حرف اونجارو ترک کرد،مادر نوشین با شنیدن این حرف از حال رفت.
    انوشیروان وکیان مبهوت داشتند نگاه میکردند،امین هم به دنبال کارهای ماشین نوشین بود.
    آراسب هم نگران از بهم خوردن کارهاش بود با تصادفی که نوشین کرده.
    سورج هم هرجوری بود سوزی وعسل رو به خونه بـرده بود تا مبادا حال سوزی بیشترازاین بد شه.
    اخر های شب بود که اشکذر پیداش شد،هراسون به سمت بخش مراقبت های ویژه رفت.
    اردلان با دیدن اشکذر به سمتش هجوم بردو دوتا کشیده زد زیرگوشش.
    "-کی به تو بی غیرت گفته پاتو بذاری توی بیمارستان؟کی تو راه داد اینجا؟"
    سعید وسیاوش هرجوری بود اردلان رو گرفته بودندو به سمت محوطه بیمارستان بردن.
    اشکذر مثل مجسمه به نقطه نامعلومی خیره شده بود.
    وقتی متوجه شده که نوشین همچین بلایی سرش اومده تا اونجایی که تونست سریع خودش رو از تبریز رسونده بود.
    اردوان بدون اینکه نگاهش کنه به سمت اشکذر قدم برداشت .
    "-دعاکن که دخترم به هوش بیاد،وگرنه فراموش میکنم که پسر برادرمی"
    سری از روی تاسف برای اشکذر تکون داد وبه سمت محوطه بیمارستان قدم برداشت.
    بعداز چند دقیقه که به خودش اومد به سمت شیشه قدم برداشت تا بتونه نوشین رواز پشت شیشه ببینه.
    بادیدن نوشین لحظه ای نفسش رفت.
    "تكليف "عشقتان" را همان ابتدا روشن كنيد
    افتادن از طبقه ى اول زخميتان مى كند
    ولى
    سقوط از طبقه ى دوازدهم حتماً شما را خواهد كشت ..."
    نوشین بارنگ روی سفید روی تخت دراز کشیده بود سرش روهم بسته بود.
    یک دستگاه اکسیژن هم بهش وصل بود.به اضافه چندتا سرم که به دوتا دست هاش زده بودند.
    نمی دونست چند دقیقه اونجا ایستاده وداره به خاطراتشون فکرمیکنه که صورتش خیس ازاشکه.
    باقرارگرفتن دستی روی شونش سرش روبرگردوند که سعید رو دید.
    "-چرا؟چرا اینطوری شد زندگیتون اشکذر؟هوم؟
    -سوالی که خودمم جوابش رونمیدونم.
    -واقعابه خاطر بچه رفتی یه زن دیگه گرفتی؟اونم بدون اجازه نوشین؟
    -باورکن به خاطربچه نبود؛نمی دونم چی شد."
    سعید تکیه اش رو داد به دیوار روبه روی اشکذر دست به سـ*ـینه داشت نگاهش میکرد.
    "-یعنی چی نمی دونم چی شد؟مگه الکیه؟
    -سعید دارم دیونه میشم،من هنوزم عاشقشم.
    -ازچشم هات پیداس.....ولی....دیگه کسی باورنمیکنه؛یعنی اونی که باید باورکنه دیگه باورنمیکنه."
    اشکذر چشم از نوشینی که به زور ماسک اکسیژن نفس میکشید گرفت به سعید که با اخم به جلوش خیره بود نگاه کرد.
    "-سعید؛پشیمونم توبگو چه خاکی توسرم بریزم؟"
    سعید تکیه اش رو از دیوار گرفت ودستش رو گذاشت روی شونه اشکذر.
    "-پشیمونی دیگه فایده نداره برادرمن؛مواظب باش بیشترازاین گند نزنی."
    سورج از دور نذارگر سعید واشکذر بود.
    ولی ذهنش جای دیگه پیش کسانی گیر بودکه هیچوقت نمی تونست ببیشنون.
    کسانی که به زور ازش گرفته بودند.
    آهی از سر دلتنگی کشید وچشم دوخت به نوشینی که روی تخت بدون هیچ دغ دغه ای خوابیده بود.
    گاه دلتنگ میشوم
    دلتنگتر ازهمه دلتنگی ها
    گوشه ای مینشینم و حسرت ها را میشمارم
    باختن ها وصدای شکستن ها را
    کدامین امید را ناامید کرده ام
    کدامین خواهش را نشنیدم
    به کدام دلتنگی خندیده ام
    که این چنین دلتنگم…

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست شصت ویکم:

    دانای کل:
    یک ماهی از بستری بودن نوشین توی سی سی یو میگذشت بدون هیچ نشونی از بهبودی.
    اشکذر تمام این یک ماه رو هر روز پشت شیشه اتاق سی سی یو نذارگر نوشین بود.
    ازطرفی هم دلنواز،اروشا وپروانه بعداز چندماه اجازه خروج ازخونه رو پیداکرده بودند.
    ولی پروانه هنوز متوجه نشده بود که چه کسی مدام بیرون ازخونه مراقبش هست. وقتی به پدر وپدربزرگش گفت هیچ جوابی نشنید جزءیک لبخند نصفه نمیه روی صورت پدرش.
    دلنواز هم توی این یک ماه رفتارهای عجیب پدرومادرش براس سوال شده بود.
    "ازکیِ مامان وبابا انقدر میترسن؟چرا به دنیا اومدن پسر سوزی باید برای مامان بابا خوشحال کننده باشه؟"
    بعداز ظهر دلنواز همراه اروشا وارشین وپروانه به سمت مقبره آراز که در بهشت زهرا دفن شده بود رفتند. دلنواز هیچوقت نمی تونست عشقش رو فراموش کنه. همیشه توی خاطراتش باهاش زندگی میکرد.
    ازطرفی هم سیاوش واشکذر ورغمان رو مقصر مرگ آراز میدونست.
    دلش میخواست اگه میتونست خودش بادست های خودش انتقام آراز رو بگیره.
    ولی رضا سربسته بهش فهمونده بود که این نشدنیه.
    رضوان با فهمیدن اینکه دلنواز رغمان رو مقصر مرگ عشقش میدونه نگران تراز قبل دیدن آراسب رفت تا شاید اون بتونه کاری انجام بده.
    شاید بتونه دلنواز رو از این کار منصرف کنه.
    ولی آراسب هم هیچ جوابی بهش نداده بود.
    فقط یک پوزخند مسخره تحویل رضوان داد.
    "-بهتره نگران خودت باشی،نه نگران دلنواز.
    -چطورمیتونم نگران نباشم وقتی جونشون درخطره؟
    -تاوقتی سرشون به کارخودشون گرم باشه هیچ اتفاقی نمی یوفته؛درضمن بهتر نگران خودت باشی چون کیان تا چند دقیقه دیگه میرسه اینجا".
    رضوان با شنیدن این حرف آب دهنش رو با ترس قورت داد،حس های متفاوتی سراغش اومدن ولی حس دلتنگی بیشتر از بقیه بود.
    قبل ازاینکه اتاق رو ترک کنه دراتاق به صدا دراومد.
    [/HIDE-THANKS]
    ایام سوگواری رو تسلیت میگم:(:aiwan_light_cray2:
    التماس دعا:):biggfgrin:
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست شصت ودوم:
    رضوان:
    با به صدا دراومدن اتاق آراسب نفسم برای لحظه بندرفت. نمی دونستم باید چیکارکنم اگه کیان من رو توی این شرایط اونم اینجا ببینه چه فکری میکنه؟اگه بابا ورغمان بفهمند که من وکیان هم دیگرو ملاقات کردیم معلوم نیست چه بلایی میخوان سرم بیارن.
    آب دهنم رو اروم قورت دادم سرم رو بالا اوردم دسته کیفم رو توی مشتم فشارمیدادم همه بدنم عرق کرده بود.
    باصدای آراسب به خودم اومدم با التماس بهش چشم دوختم ولی وقتی چشم هاش رو دیدم دست هام میلرزیدن،این نگاه رو خوب میشناختم.
    مثل چندسال پیش که وقتی بهش التماس میکردم کاری با رز نداشته باشه بدتر زد کشتش درست جلوی چشم هام.
    درباصدای ارومی بازشد.
    باوارد شدنش سرم پایین انداختم هزارجور فکروخیال هجوم اروده بودند ولی باشنیدن صدای شخص مورد نظر شوکه سرم روبالا اوردم.
    مبهوت داشتم به ادم روبه روم نگاه میکردم چطور امکان داشت روهامم اینجا باشه؟
    روهام هم متعجب داشت من رو نگاه میکرد.
    نمی دونستم روهام با آراسب چیکار داره.هزارویک جور سوال مختلف توی ذهنم رژه میرفتن.
    باصدای سرفه آراسب چشم از پسره یکی یک دونم گرفتم.
    -نمیخواد خیلی فکرکنی،درست مثل پدرش باید این سمت باشه.
    باحرفی که زد باترس برگشتم سمتش،ولی باصدای روهام پاهم سست شد وتوانی برای ایستادن نداشتم.
    -میدونم به بابا دروغ گفتی که مردی،نمیخواد نگران باشی چیزی بهش نمی گم.
    چشم هام رو بستم نمی دونستم باید چه جوابی به روهام بدم فقط مونده بود پسرم من رو مقصربدونه.
    ازطرفی هم نمی دونستم کی آراسب همه چی روبراش تعریف کرده؟اصلا شاید آراسب تعریف نکرده.
    شایدغباز یا رغمان چیزی گفته باشن.
    اشک هام راه خودشون رو پیداکردن نمیخواستم جلوی همچین ادمی گریه کنم تا ضعفم روببینه.
    یک بار موفق شد التماس کردن رو ببینه اونم زمان مرگ رز بود.
    باقرار گرفتن دستی رو شونم چشم هام رو باز کردم.
    بادیدن روهام بیخیال آراسب شدم واشک هام راهشون پیداکردند.
    روهام خونسرد دستمالی به سمتم گرفت.
    -بهتر اشک هات روپاکنی؛فکرنمی کنم ادمی که همه رو فریب داده باشه بدون گریه کردن چیه،فکرنمی کنم بدون ناراحت بودن وخجالت کشیدن یعنی چی.
    حرف هاش عین سیلی های محکمی بود که مدام به صورتم برخورد میکرد.
    دلم میخواست همونجا جون میدادم تا این حرف هارو از زبون عزیزترینم نشونم.
    نمی دونست به خاطر جون بچه هام مجبور شدم دروغ بگم؟!
    هیچ کسی نمی دونست،به غیراز خدا والبته آراسبی که داشت ازاین نمایش لـ*ـذت میبرد.

    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست شصت وسوم:
    دانای کل:
    سپهر به همراه لاوین به سمت خونه بهداد به راه افتادن.
    سپهر توی راه چندباری نزدیک بود تصادف کنه که اخر سرهم جاش رو با لاوین عوض کرد.
    لاوین با اخم های توهم درحالی که داشت دور میدون میزد روکرد سمت سپهر
    "-چه مرگته سپهر؟
    -دارم به نوشین فکرمیکنم،خیلی ذهنم رو درگیر کرده،اخه من نمیدونم این اشکذر چی داره که نوشین باید به این حال وروز بیوفته؟
    -باورکنم واقعا به فکر نوشین هستی؟
    -ازدست تو،نه خب...ولی به فکر کارهای خودمون که هستم....این سیاوش احمقم به جای اینکه بیاد این طرفی رفته طرف هرمز.
    اونم از سوزی با اون حماقتش.
    -منظورت بچه دارشدنشه؟!مگه بده دایی شدی؟
    -میخوام صد سال سیاه دایی نشم.
    -خیلی بی احساسی سپهر.
    -راهت رو برو نمی خواد به این کارها کار داشت باشی.
    -از دست تو...این حرفا رو بیخیال،ازخانومت چه خبر؟"
    با شنیدن این جمله از زبون لاوین،به فکرفرو رفت،واقعا چه خبر از دریا داشت؟.
    اصلا توی این چند مدت نه باهاش تماس گرفته بود، نه تلفنی زده بود. فقط دریا رو به خونه پدریش فرستاده بود تا بتواند با خیال راحت به کارهایش برسد.
    سری از روی تاسف برای خودش تکان داد ولی با فکراینکه کارهاش مهم تر،دوباره به حالت اولی خود برگشت.
    بعداز سه دقیقه لاوین ماشین داخل محوطه کوچک خانه بهداد برد.
    بهداد که داخل حیاط کوچک خانه اش قدم میزد بادیدن ماشین سپهر به طرفشون پاتند کرد.
    *******
    بهداد،لاوین وسپهر روبه روی هم دور میز ناها خوری کوچک خانه مخفی بهداد نشسته بودند.
    کمتر کسی از این خانه بهداد خبر داشت. حتی پسرش شاهین هم خبر نداشت.
    بهداد رو کرد سمت لاوین وسپهر با جدیت شروع کرد به حرف زدن.
    "-نوشین روباید از سر راه برداریم،زیادی دست وپاگیر شده،نه کاری میکنه هرچی هم که بهش میگی خیلی راحت نه میاره."
    لاوین دست هاش رو گذاشت روی میز ونفسش رو بیرون فرستاد.
    "-لازم نکرده همچین کاری بکنیم بهداد خان،خود نوشین از راه به در شده،طبق اخرین اطلاعاتی که به دست اوردم دکتر ا هیچ امیدی به بهوش اومدنش ندارن. چون بردنش بخش سی سی یو .اگه تا سه ماه دیگه ،هیچ علائمی از بهبودیش نبیین همه دستگاه هارو ازش جدامیکنند"
    سپهر با شنیدن این خبر بدون هیچ حسی داشت به بهداد نگاه میکرد.
    بهداد که خیالش از بابت نوشین راحت شد رفت سر موضوع بعدی.
    "-یک موضوع مهم تری هست."
    سپهر کمی به جلو مایل شد .
    "-چی؟
    -یک سری اطلاعت هست که میگه...برادرم...رامین...زندس...ولی فعلا نمی خوام هیچ کسی مخصوصا...اروشا وارشین بویی ببرن."

    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست شصت وچهارم:
    دانای کل:
    سپهر با شنیدن حرف های بهداد توی فکررفت،چرا بهداد نمی خواد کسی متوجه بشه برادرش زندس؟
    تکیه اش رو به صندلی نیم دایره ای مشکی رنگ داد وپاهاش رو روی هم انداخت.
    دست هاش رو گذاشت روی هم روکرد سمت بهداد که داشت شیرگرم میخورد.
    "-چرانمیخوای کسی متوجه شه؟"
    بهداد با شنیدن حرف سپهر مخصوصا بااون لحن جدی جاخورد.لاوین که شاهد حرف های اون دوتا بود دریخچال روکه بست،سیب قرمزی که از توی یخچال برداشته بود شست.
    "-میفهمی چی میگی سپهر؟
    -اره؛بلاخره که چی متوجه میشن که اخرش."
    بهداد لیوان شیرش رو گذاشت روی میز.
    "-چون نمیخوام تاوقتی که مطمئن نشدم به اروشا وارشین خبر بدم،به اندازه کافی دارن از دست شاهرخ میکشن؛ درضمن توی یه الف بچه نمیخواد به من بگی چی درسته چی غلطه؛به جای این حرف ها پاشو برو کاری که بهت گفتم انجام بده؛فقط وای به حالت اگه اشکذر خالف اون چیزی روکه مامیخواییم روانجام بده سپهر."
    سپهر کلافه نفسش رو بیرون فرستادو ازجاش بلند شد سویچ ماشینش از روی اوپن کوچیک آشپزخونه برداشت.
    اوپن دقیقا روبه روی حال بود.
    خونه بهداد یک حال کوچیک داشت بایک دست مبل راحتی با یک تلوزیون ال سی دی که دقیقا روبه روی مبل هاقرارداشت.
    سپهر بعداز خداحافظی کردن از لاوین وبهداد به سمت درخروجی خونه راه افتاد.
    قبل ازاینکه از در خارج شه بهداد صداش کرد.
    "-صبرکن سپهر یک امانتی هست باید بهت بدم."
    سپهر دقیقا وسط حال خانه بهداد ایستاد، خونه بهداد دوتا خواب داشت که دقیقا سمت چپ آشپزخانه قرار داشتند.
    بعداز گرفتن امانتی که مقداری پول بود از در خانه بیرون زد جاکفشی دقیقا بیرون در گذاشته شد بود بایک پاگرد کوچک.
    ******
    بعدازیک ساعت رانندگی طاقت فرسا به خانه پدریش رسید.
    بادیدن ماشین سورج نفسش رو کلافه بیرون فرستاد.
    قبل ازاینکه زنگ در ورودی خانه رو بزند در توسط دریا بازشد.
    سپهر بادیدن دریا اون هم بعداز چند وقت شوکه داشت نگاهش میکرد.
    ولی بدون توجه به دریا به داخل رفت دریا که به این اخلاق های سپهر عادت کرده بود بغضش رو قورت دادو داخل خانه شد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست شصت وپنجم:
    دانای کل:
    "از هر دست بدی، از همون دست ميگيری
    ﻣﮕﺮ میشود ﻗﻠﺒﯽ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﯽ
    ﻭ ﻗﻠﺒﺖ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﻧﺸﻮﺩ
    ﻣﮕﺮ میشود ﭼﺸﻤﯽ ﺭﺍ ﮔﺮﯾﺎﻥ ﮐﻨﯽ
    ﻭ ﭼﺸﻤﺖ ﮔﺮﯾﺎﻥ ﻧﺸﻮﺩ
    ﻣﮕﺮ میشود ﺫﻫﻨﯽ ﺭﺍ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﮐﻨﯽ
    ﻭ ﺫﻫﻨﺖ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﻧﺸﻮﺩ
    ﻣﮕﺮ میشود؟"
    دریا با درد بغضش رو قورت داد وسعی کرد لبخند به لب بیاره.
    بعداز چند دقیقه به جمع نه چندان دوستانه برگشت.
    سپهر با اخم نشسته بود روی مبل تک نفره کرم که گوشه ای ازحال جاخوش کرده بود داشت زیرچشمی سورج رو که باعارف بازی میکند رو نگاه میکرد.
    دریا بادیدن سورج که داره با پسر سوزی بازی میکنه یک لحظه در دل حسادت کرد،که چرا سپهر حتی به بچه دار شدن فکرنمیکند؟
    چرا اصلا اون رو نمیبینه حتی یک باری که حرفش رو پیش کشید انقدر سپهر عصبانی شده بود که حاضربود هرکاری انجام بده تا سپهر اروم شه.
    حالا نمی دونست چطوری باید باسپهر درمیون بذاره که حالت های خانوم های باردار رو داره،مطمئن اگه سپهر متوجه میشد.
    حتی فکرکردن بهش رعشه به تنش می انداخت.
    سوزی که متوجه سردی بین سپهر و دریا شده بود دل نگران به سمت دریا قدم برداشت ولی انقدر دریا غرق بود توی دنیایی خودش متوجه حضور سوزی نشد.
    سپهر هم که خیال نداشت چشم از سورج بگیرد.
    بنظراو سورج یک اضافی بودکه باید از سر راه برداشته شود مثل خواهرش که خیلی وقته که سر راه.
    داریوش(1) که از اوپن آشپزخانه نظارگر حال بود ترجیح همان جا پیش همسر عزیزتراز جانش بماند.
    سوزی اروم دستش رو،روی شونه دریا گذاشت،دریا با این کار ترسیده برگشت سمت سوزی که داشت بایک لبخند نگاهش میکرد.
    "-ببخشید سوزی جان هواسم نبود.
    -معلومه،کجا سیرمیکنی زن داداش؟
    -هیچ،همینجا"
    سوزی باصدای خنده عارف برگشت سمتی که سورج به همراه عارف نشسته بودند.
    سورج عارف رو گذاشته بود روی مبل دونفره وخودش هم جلوش نشسته بودو پاهای کوچولو عارف رو میگرفت جلوی چشم هاش وباهاش دالی موشه بازی میکرد.
    نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد.
    "-چراآه میکشی خواهر شوهر خوشگلم؟
    -هیچی زن داداش،میگم بریم میز شام رو بچنیم؟؟"
    _______________

    1:جلد اول داریوش،پدر سوزی
    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست شصت وششم:
    دانای کل:
    بعداز تموم شدن نمایش دلخواه آراسب،رضوان هرچی توان داشت جمع کردتوی پاهاش وهرجوری بود از جاش بلند شد.
    روهام داشت باپوزخند مادرش رو نگاه میکرد.
    رضوان به خوبی میدونست پسرش جگرگوشش از همه جابی خبره.ولی دلش نمیخواست پسرش هم به سرنوشت خواهرش دچار شه،حتی فکرکردن بهش رعشه به بدنش می انداخت.
    بعدازاینکه ازاون عمارت نفرین شده بیرون زد،رضا رودید که ازماشینش پیاده شد.
    رضا با دیدن رضوان شکه داشت نگاهش میکرد،فکرمیکرد همون یک دفعه بود که رضوان به دیدن آراسب اومده ولی انگار اشتباه میکرد.
    رضوان بادیدن رضا انگار که داغ دلش تازه شده باشه،اخم هاش رو کشید تو هم با توپی پر به سمت رضا پاتند کرد.
    قبل ازاینکه رضا بره استین لباس طوسی رنگش رو گرفت، که رضا رو مجبور به ایستادن کرد.
    "-میفهمی داری چه غلطی میکنی؟میفهمی داری چه بلایی سرخودتو زندگیت میاری رضا؟
    -به تویکی ربط نداره دارم چی کار میکنم.
    -اتفاقا به من یکی خیلی خوب هم ربط داره.نکن رضا.....انقدر به دلنواز شک نداشت باش."
    رضا سرش رو پایین انداخته بود اخم هاش روکشیده بود توی هم
    "-به تو ربطی نداره که به دخترم شک دارم یانه،اصلا دلم میخواد سرشو ببرم به توچه؟
    -داری میبری،حواست نیست....رضا نکن،پشیمون میشی مطمئنم.
    -ازکجا؟
    -ازاونجایی که.....ازاونجایی که الان بابا پشیمون"
    رضا عصبانی سرش روبالا اورد ویک قدم به سمت رضوان برداشت انگشت اشارش رو به نشونه تهدید جلوش تکون میداد.
    "-ببین چی دارم بهت میگم رضوان،بهتر حرف دهنت رو بهفمی.من وبا اون بابات یکی میکنی؟"
    رضوان که طاقتش طاق شده بود صداش رو بالا برد.
    "-اره چون توهم یکی هستی لنگه بابام،هم خودخواهی هم ازخودراضی درست عین پدرت رضا.بهتر به خودت بیایی دخترت ازدستت رفت رضا،خودت میدونی،ازمن گفتن بود."
    بعداز تمام شدن حرفش بدون اینکه به رضا اجازه صحبت کردن بده راهش رو کشید ورفت سوار ماشین شد ،به سرعت از حیاط عمارت بیرون زد.
    رضا هم هاج واج داشت به جای خالی رضوان نگاه میکرد.
    به خوبی میدونست که دخترش رو خیلی وقته از دست داد.
    آراسب هم از پشت بزرگ اتاقش باخونسردی نظارگر ماجرابود درست مثل چندسال پیش.
    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست شصت وهفتم:
    دانای کل:
    سپهر با سرعت سرسام آوری به سمت خانه میروند طوری که اشک های دریا قطره قطره روی گونه هایش میچکید.
    حتی چندباری که به سپهر با التماس گفت"سپهر جان ترخدا اروم برو،اخر هردومون رو به کشت میدی قربونت برم"
    تنها یک حرف از سپهرشنید"بهتر بمیریم از دست تو یکی راحت شم"
    دریا دلیل این همه نفرت سپهر رو نسبت به خودش رونمی دونست،اصلا نمی دونست این همه نفرت از کجا یک مربطه پیداش شد.
    توی گذشته غرق بود که باصدای وحشتناک ترمز به خود اومد با سر به سمت جلو پرتاب شد.
    سپهر که تا اون موقع بدون هیچ توجهی به التماس های دریا فقط به سمت میروند ترسیده برگشت سمت دریا،وقتی مطمئن شد که اتفاقی براش نیوفتاده با خیال راحت ماشین رو داخل پارکینگ برد.
    دریا مطمئن شدکه سپهر قصد جونشون رو کرده اشک هاش بیشتر از قبل شده بودند طوری که به زور جلوی حق حقش رو گرفته بود.
    سپهر نمی دونست که با این کارهاش داره یک دردسر جدید میکنه دردسری که هیچ کسی نمی تونه ازپسش بربیاد.
    نمی دونست که این اخلاق رورفتار مختص به کسی هست که تمام زندگیشون روبه آتش میکشه.
    *************
    وقتی اروشا میخواست از خانه بیرون بیاد به ارشین سپردکه وقتی شاهرخ اومد به اون بگه که به خونه دلنواز رفتن.
    دلنواز هم با کلی سروهم کردن دروغ برای مادرش از خونه بیرون اومد بود.
    پروانه هم بدون اینکه به پدرش چیزی بگه ازخونه بیرون زده بود.
    دلنواز ،پروانه واروشا روبه روی سمیرغ ایستاده بودند.
    سیمرغ هم مثل طلبکارها که سالهاست منتظر طلبش هست داشت باصورت بیضی شکلش با اون بینی بزرگش نگاهشون میکرد با اخم های توهم.
    "-این چند وقته کدوم گوری بودین خبری ازتون نبود؟"
    اروشا چشم هاش رو باحالتی چندشی بست،حالش بهم میخورد وقتی سمیرغ دهن باز میکرد مخصوصا بااون دندان های زردو کرم خوردش که بوی گندش تا ده هزار فرسخی هم می یومد.
    اروشا شالش رو گرفت جلوی صورتش پروانه هم صورت خودش رو توی گودی گردنه اروشا مخفی کرد.
    باصدای مهراب هرسه خوشحال برگشتن سمتش طوری نگاهش میکردند که انگار میخواست از زندان ازادشون کنه.
    مهراب به سمت دخترها وسمیرغ پاتند کرد.
    "-اقا گفتن دخترا برن پیششون."
    دخترا خوشحال ازاینکه ازدست سیمرغ نجات پیدامیکنند از در اتاق بیرون رفتند ولی ناراحت بودند که باید به شخص بدترازسمیرغ جواب پس بدهند.
    مهراب روکرد سمت دخترا.
    "-فقط خواهش میکنم کل کل نکنید مثل ادم جواب بدین."
    دلنواز شاکی روکرد سمت مهراب.
    "-حالا خوبه خودت شرایط مارو میدونی؟علیرضا خان هم همینطور.
    -خیله خب حالا...بیا منو بزن؟پرو"
    بعداز چند دقیقه به اتاق کار علیرضا رسیدن.
    باوارد شدن بچه ها به اتاق علیرضا ازپشت میز کارش فاصله گرفت وبه طرف دخترا قدم برداشت.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا