[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
دانای کل:
چندماهی از تیرخوردن ومرخص شدن دخترا ازبیمارستان میگذشت توی این چندماه رضا ومهراد نسبت به دلنواز نرم ترشده بودند.
ولی همچنان اشکذرو نوشین توی متارکه به سرمیبرند حتی چندباری اشکذر برای معذرت خواهی خونه اردوان رفت ولی نوشین حاضر نشد برگرده وبا اشکذر زندگی کنه.
اشکذرهم وقتی پافشاری نوشین رو دید به درخواست همسردومش برای درخواست طلاق به دادگاه رفت.
ازطرفی هم سعیدو افشین بعدازگذشت چندماه درحال جواب پس دادن به آرشاویر بودند.
آرشاویر عصبی توی اتاق کار طوسی رنگش راه میرفت ونفسش رو بیرون میفرستاد.
سعیدو افشین هم گوشه ای ازاتاق ایستاده بودند.
اتاق تشکیل شده بود ازیک میز نیم دایره طوسی رنگ که بالای اتاق قرار داشت و یک دست مبل راحتی روبه روی میز.
آرشاویر روبه روی افشین وسعید ایستاد و دست هاش رو پشت سرش قلاب کرد
"-چرامن به شمادوتا اعتمادکردم وهمچین کاری بهتون سپردم؟اگه نوشین میمیرد چه غلطی میکردین؟"
سعیدو افشین با ترس آب دهنش رو قورت دادن وسر اشون رو پایین انداختن مثل پسربچه هایی که بعدازیک خراب کاری بزرگ منتظرن ببیند پدرشون چه تنبهی براشون درنظرگرفته.
آرشاویر عصبی ترازقبل طوری که سعی میکرد صداش بلند نشه تا پروانه متوجه اعصبانیتش نشه روکرد کرد سمت سعیدو افشین.
"-توی این پنجاه سال یک بار نشده کسی رو بکشم،انوقت شمادوتا احمق داشتین دستی دستی ادم میکشتید؟اگه من میخواستم.....فقط برین خداروشکر کنید که نوشین زندس."
سعید باترس سرش روبلند کرد جرئت حرف زدن نداشت،جرئت نداشت بگه "من میخواستم برسونمش بیمارستان ولی افشین ومهراب نذاشتن"
افشین هم از طرفی ترس برش داشته بود که نکنه ارشاویر متوجه بشه که اون ومهراب مخالفت میکردن تا نوشین روبه بیمارستان برسونند.
باحرف بعدی آرشاویر دست پای افشین یخ کرد،رنگ از صورتش پرید.
"-افشین اخراجی،نمیخوام دیگه ببینمت؛فکرنمیکردم انقدر بی صفت باشی که میخواستی یک دختر تنهارو وسط ناکجا آباد رها کنی."
اخراج شدن ازگروه مساوی با مرگ.
[/HIDE-THANKS]
پست پنجاه وهشتم:
فصل ششم:دانای کل:
چندماهی از تیرخوردن ومرخص شدن دخترا ازبیمارستان میگذشت توی این چندماه رضا ومهراد نسبت به دلنواز نرم ترشده بودند.
ولی همچنان اشکذرو نوشین توی متارکه به سرمیبرند حتی چندباری اشکذر برای معذرت خواهی خونه اردوان رفت ولی نوشین حاضر نشد برگرده وبا اشکذر زندگی کنه.
اشکذرهم وقتی پافشاری نوشین رو دید به درخواست همسردومش برای درخواست طلاق به دادگاه رفت.
ازطرفی هم سعیدو افشین بعدازگذشت چندماه درحال جواب پس دادن به آرشاویر بودند.
آرشاویر عصبی توی اتاق کار طوسی رنگش راه میرفت ونفسش رو بیرون میفرستاد.
سعیدو افشین هم گوشه ای ازاتاق ایستاده بودند.
اتاق تشکیل شده بود ازیک میز نیم دایره طوسی رنگ که بالای اتاق قرار داشت و یک دست مبل راحتی روبه روی میز.
آرشاویر روبه روی افشین وسعید ایستاد و دست هاش رو پشت سرش قلاب کرد
"-چرامن به شمادوتا اعتمادکردم وهمچین کاری بهتون سپردم؟اگه نوشین میمیرد چه غلطی میکردین؟"
سعیدو افشین با ترس آب دهنش رو قورت دادن وسر اشون رو پایین انداختن مثل پسربچه هایی که بعدازیک خراب کاری بزرگ منتظرن ببیند پدرشون چه تنبهی براشون درنظرگرفته.
آرشاویر عصبی ترازقبل طوری که سعی میکرد صداش بلند نشه تا پروانه متوجه اعصبانیتش نشه روکرد کرد سمت سعیدو افشین.
"-توی این پنجاه سال یک بار نشده کسی رو بکشم،انوقت شمادوتا احمق داشتین دستی دستی ادم میکشتید؟اگه من میخواستم.....فقط برین خداروشکر کنید که نوشین زندس."
سعید باترس سرش روبلند کرد جرئت حرف زدن نداشت،جرئت نداشت بگه "من میخواستم برسونمش بیمارستان ولی افشین ومهراب نذاشتن"
افشین هم از طرفی ترس برش داشته بود که نکنه ارشاویر متوجه بشه که اون ومهراب مخالفت میکردن تا نوشین روبه بیمارستان برسونند.
باحرف بعدی آرشاویر دست پای افشین یخ کرد،رنگ از صورتش پرید.
"-افشین اخراجی،نمیخوام دیگه ببینمت؛فکرنمیکردم انقدر بی صفت باشی که میخواستی یک دختر تنهارو وسط ناکجا آباد رها کنی."
اخراج شدن ازگروه مساوی با مرگ.
[/HIDE-THANKS]