بهم برخورد، اخمی کردم و گفتم:
_ببخشید، متوجه منظورتون نمیشم.
_واضحه. ازش دوری کن و سعی کن دور و برش نباشی. میفهمی که؟
دیگه داشت تند میرفت، مگه من چیکار کرده بودم؟
_ببینید خانوم مفتخر، من اصلا نمیفهمم شما چی میگید. خانوادهی شما جون منو نجات دادند. من به شما مدیونم، درسته؛ ولی این طرز صحبت شما اصلا درست نیست.
پوزخندی زد و گفت:
_ساده ای*
زیر لب ادامه داد:
_جونتو نجات دادن هوم؟
از جاش بلند و گفت:
_من چیزی که وجدانم بهم گفت رو انجام دادم. باقیش با خودته
از صورتم معلوم بود که چیزی از حرفاش نمیفهمم. حرفشو زد و از خونه بیرون رفت. گیج به جای خالیش زل زده بودم. چه اتفاقی داشت میافتاد؟ من از چی بیخبر بودم؟
******
امروز سر کار زیاد حوصلهی مشتریها رو نداشتم. فکرم مشغول بود. ساعت یک ظهر شده بود که برگشتم خونه. دوباره باید پنج بعدازظهر برمیگشتم. داشتم توی سررسید دربارهی فصلها میگشتم که چشمم خورد به جای ورقههای کنده شده. به کل یادم رفته بود. همون جا به آقای نوری زنگ زدم و ازش پرسیدم ولی عجیب این جا بود که حتی روحشم خبر نداشت از چی داشتم حرف میزدم. حتی میگفت که اون سررسید و نخونده. دیگه خیلی داشتم گیج میشدم یه چیزی درست نبود. یه چیزی انگار مشکل داشت و من بالاخره سر از این مشکل در میارم. فقط یک اسم توی ذهنم اومد که ممکنه خبری از برگههام داشته باشه، آقای ناظری ولی فعلا حوصله حرفزدن با اون یکی رو نداشتم. ازش خوشم نمیاومد، حس خوبی بهش نداشتم.
داشتم دوباره لباس میپوشیدم که آیدا زنگ زد و کلی گله کرد که چرا بهش نگفتم کار میکنم. ماشالله روژان یه حرفم تو دهنش نمیمونه. گفت بعد ساعت کاری میاد دنبالم تا بریم لباس عروس ببینیم و یه لباسم برای من بگیره. گفت با یکی از فامیلاش میاد، دیگه نگفت کی. از مجتمع بیرون اومدم که یه ماشین به نظرم آشنا اومد. دوباره کیان، از قبل از دستش عصبی بودم ولی مامانش آتیشم رو زیادتر کرده بود. توجهی بهش نکردم و راه خودم رو رفتم. بوقی زد و پا به پام اومد. سرشو از ماشین بیرون آورد و گفت:
_آیدا یه لحظه بیا. نگاهش کن عین بچه ها قهر کرده.
بوقی زد و ادامه داد:
_یه لحظه به حرفام گوش کن خیلی مهمه. بیا دیگه آبروم رفت.
با عصبانیت بهش توپیدم:
_عه جدی؟ آبروت رفت هان؟ شاید بهتر باشه زیاد دوروبر من نباشی یه وقت مامان جونتون ناراحت نشند.
_چی؟ چی میگی تو؟ به مامان من چی کار داری؟
_مثلا نمیدونی دارم دربارهی چی حرف میزنم هان؟ مامان گرامیتون امروز صبح اومدند هر چی خواستند بارم کردند. دیگه کم مونده بود بهم بگه...
حرفمو ادامه ندادم و به راه رفتنم ادامه دادم. از ماشین پیاده شدو گفت:
_چی میگی تو؟ مامانم چی بهت گفته؟ از کجا پیدات کرده؟
_مهم نیس!
_بهت میگم چی بهت گفت؟!
اونقدر عصبی این جمله رو گفت که گرخیدم و هر چی مامانش بهم گفت و بهش گفتم. یه نفس راحت کشید، چرا الان اینکارو کرد؟ خیالش از چی راحت شد؟ لبخندی زد و گفت:
_من از طرف مامانم ازت عذر میخوام.
حق به جانب نگاش کردم که ادامه داد:
_خودمم ازت معذرت میخوام. خوبه؟
لبخندی زدم ولی هنوزم اخم داشتم.
_بهتر شد!
تک خندهای کرد و گفت:
_حالا اجازه هست، من چند کلمه باهات حرف بزنم؟
_ببخشید، متوجه منظورتون نمیشم.
_واضحه. ازش دوری کن و سعی کن دور و برش نباشی. میفهمی که؟
دیگه داشت تند میرفت، مگه من چیکار کرده بودم؟
_ببینید خانوم مفتخر، من اصلا نمیفهمم شما چی میگید. خانوادهی شما جون منو نجات دادند. من به شما مدیونم، درسته؛ ولی این طرز صحبت شما اصلا درست نیست.
پوزخندی زد و گفت:
_ساده ای*
زیر لب ادامه داد:
_جونتو نجات دادن هوم؟
از جاش بلند و گفت:
_من چیزی که وجدانم بهم گفت رو انجام دادم. باقیش با خودته
از صورتم معلوم بود که چیزی از حرفاش نمیفهمم. حرفشو زد و از خونه بیرون رفت. گیج به جای خالیش زل زده بودم. چه اتفاقی داشت میافتاد؟ من از چی بیخبر بودم؟
******
امروز سر کار زیاد حوصلهی مشتریها رو نداشتم. فکرم مشغول بود. ساعت یک ظهر شده بود که برگشتم خونه. دوباره باید پنج بعدازظهر برمیگشتم. داشتم توی سررسید دربارهی فصلها میگشتم که چشمم خورد به جای ورقههای کنده شده. به کل یادم رفته بود. همون جا به آقای نوری زنگ زدم و ازش پرسیدم ولی عجیب این جا بود که حتی روحشم خبر نداشت از چی داشتم حرف میزدم. حتی میگفت که اون سررسید و نخونده. دیگه خیلی داشتم گیج میشدم یه چیزی درست نبود. یه چیزی انگار مشکل داشت و من بالاخره سر از این مشکل در میارم. فقط یک اسم توی ذهنم اومد که ممکنه خبری از برگههام داشته باشه، آقای ناظری ولی فعلا حوصله حرفزدن با اون یکی رو نداشتم. ازش خوشم نمیاومد، حس خوبی بهش نداشتم.
داشتم دوباره لباس میپوشیدم که آیدا زنگ زد و کلی گله کرد که چرا بهش نگفتم کار میکنم. ماشالله روژان یه حرفم تو دهنش نمیمونه. گفت بعد ساعت کاری میاد دنبالم تا بریم لباس عروس ببینیم و یه لباسم برای من بگیره. گفت با یکی از فامیلاش میاد، دیگه نگفت کی. از مجتمع بیرون اومدم که یه ماشین به نظرم آشنا اومد. دوباره کیان، از قبل از دستش عصبی بودم ولی مامانش آتیشم رو زیادتر کرده بود. توجهی بهش نکردم و راه خودم رو رفتم. بوقی زد و پا به پام اومد. سرشو از ماشین بیرون آورد و گفت:
_آیدا یه لحظه بیا. نگاهش کن عین بچه ها قهر کرده.
بوقی زد و ادامه داد:
_یه لحظه به حرفام گوش کن خیلی مهمه. بیا دیگه آبروم رفت.
با عصبانیت بهش توپیدم:
_عه جدی؟ آبروت رفت هان؟ شاید بهتر باشه زیاد دوروبر من نباشی یه وقت مامان جونتون ناراحت نشند.
_چی؟ چی میگی تو؟ به مامان من چی کار داری؟
_مثلا نمیدونی دارم دربارهی چی حرف میزنم هان؟ مامان گرامیتون امروز صبح اومدند هر چی خواستند بارم کردند. دیگه کم مونده بود بهم بگه...
حرفمو ادامه ندادم و به راه رفتنم ادامه دادم. از ماشین پیاده شدو گفت:
_چی میگی تو؟ مامانم چی بهت گفته؟ از کجا پیدات کرده؟
_مهم نیس!
_بهت میگم چی بهت گفت؟!
اونقدر عصبی این جمله رو گفت که گرخیدم و هر چی مامانش بهم گفت و بهش گفتم. یه نفس راحت کشید، چرا الان اینکارو کرد؟ خیالش از چی راحت شد؟ لبخندی زد و گفت:
_من از طرف مامانم ازت عذر میخوام.
حق به جانب نگاش کردم که ادامه داد:
_خودمم ازت معذرت میخوام. خوبه؟
لبخندی زدم ولی هنوزم اخم داشتم.
_بهتر شد!
تک خندهای کرد و گفت:
_حالا اجازه هست، من چند کلمه باهات حرف بزنم؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: