کامل شده رمان تکرار بی شباهت | .....fateme....کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

.....fateme.....

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/10
ارسالی ها
235
امتیاز واکنش
3,860
امتیاز
441
محل سکونت
خراسان
بهم برخورد، اخمی کردم و گفتم:
_ببخشید، متوجه منظورتون نمیشم.
_واضحه. ازش دوری کن و سعی کن دور و برش نباشی. می‌فهمی که؟
دیگه داشت تند می‌رفت، مگه من چی‌کار کرده بودم؟
_ببینید خانوم مفتخر، من اصلا نمی‌فهمم شما چی می‌گید. خانواده‌ی شما جون منو نجات دادند. من به شما مدیونم، درسته؛ ولی این طرز صحبت شما اصلا درست نیست.
پوزخندی زد و گفت:
_ساده ای*
زیر لب ادامه داد:
_جونتو نجات دادن هوم؟
از جاش بلند و گفت:
_من چیزی که وجدانم بهم گفت رو انجام دادم. باقیش با خودته
از صورتم معلوم بود که چیزی از حرفاش نمی‌فهمم. حرفشو زد و از خونه بیرون رفت. گیج به جای خالیش زل زده بودم. چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟ من از چی بی‌خبر بودم؟
******
امروز سر کار زیاد حوصله‌ی مشتری‌ها رو نداشتم. فکرم مشغول بود. ساعت یک ظهر شده بود که برگشتم خونه. دوباره باید پنج بعدازظهر برمیگشتم. داشتم توی سررسید درباره‌ی فصل‌ها می‌گشتم که چشمم خورد به جای ورقه‌های کنده شده. به کل یادم رفته بود. همون جا به آقای نوری زنگ زدم و ازش پرسیدم ولی عجیب این جا بود که حتی روحشم خبر نداشت از چی داشتم حرف می‌زدم. حتی می‌گفت که اون سررسید و نخونده. دیگه خیلی داشتم گیج می‌شدم یه چیزی درست نبود. یه چیزی انگار مشکل داشت و من بالاخره سر از این مشکل در میارم. فقط یک اسم توی ذهنم اومد که ممکنه خبری از برگه‌هام داشته باشه، آقای ناظری ولی فعلا حوصله حرف‌زدن با اون یکی رو نداشتم. ازش خوشم نمی‌اومد، حس خوبی بهش نداشتم.
داشتم دوباره لباس می‌پوشیدم که آیدا زنگ زد و کلی گله کرد که چرا بهش نگفتم کار می‌کنم. ماشالله روژان یه حرفم تو دهنش نمی‌مونه. گفت بعد ساعت کاری میاد دنبالم تا بریم لباس عروس ببینیم و یه لباسم برای من بگیره. گفت با یکی از فامیلاش میاد، دیگه نگفت کی. از مجتمع بیرون اومدم که یه ماشین به نظرم آشنا اومد. دوباره کیان، از قبل از دستش عصبی بودم ولی مامانش آتیشم رو زیادتر کرده بود. توجهی بهش نکردم و راه خودم رو رفتم. بوقی زد و پا به پام اومد. سرشو از ماشین بیرون آورد و گفت:
_آیدا یه لحظه بیا. نگاهش کن عین بچه ها قهر کرده.
بوقی زد و ادامه داد:
_یه لحظه به حرفام گوش کن خیلی مهمه. بیا دیگه آبروم رفت.
با عصبانیت بهش توپیدم:
_عه جدی؟ آبروت رفت هان؟ شاید بهتر باشه زیاد دوروبر من نباشی یه وقت مامان جونتون ناراحت نشند.
_چی؟ چی میگی تو؟ به مامان من چی کار داری؟
_مثلا نمی‌دونی دارم درباره‌ی چی حرف می‌زنم هان؟ مامان گرامیتون امروز صبح اومدند هر چی خواستند بارم کردند. دیگه کم مونده بود بهم بگه...
حرفمو ادامه ندادم و به راه رفتنم ادامه دادم. از ماشین پیاده شدو گفت:
_چی میگی تو؟ مامانم چی بهت گفته؟ از کجا پیدات کرده؟
_مهم نیس!
_بهت میگم چی بهت گفت؟!
اون‌قدر عصبی این جمله رو گفت که گرخیدم و هر چی مامانش بهم گفت و بهش گفتم. یه نفس راحت کشید، چرا الان اینکارو کرد؟ خیالش از چی راحت شد؟ لبخندی زد و گفت:
_من از طرف مامانم ازت عذر می‌خوام.
حق به جانب نگاش کردم که ادامه داد:
_خودمم ازت معذرت می‌خوام. خوبه؟
لبخندی زدم ولی هنوزم اخم داشتم.
_بهتر شد!
تک خنده‌ای کرد و گفت:
_حالا اجازه هست، من چند کلمه باهات حرف بزنم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    _من فقط یکم دیرم شده.
    _زیاد وقتتو...
    یهو گوشیش زنگ خورد و حرفش نصفه موند.
    _ببخشید یه لحظه...
    سرمو تکون دادم و اونم تلفنش رو جواب داد.
    _الو؟!
    یه دفعه اخماش رفت تو هم، به یه نقطه‌ی نامعلوم پشت سرم خیره شد و یکم ازم فاصله گرفت؛ ولی صداش رو می‌شنیدم.
    _دیگه داری شورش رو درمیاری، به تو ربطی نداره؟!
    سعی می‌کرد صداش بالا نره ولی انگار زیاد موفق نبود. دوباره به پشت سرم نگاه کرد و با عصبانیت گوشی رو قطع کرد.
    یکم نزدیکم شد و گفت:
    _ببخشید برام کاری پیش اومد، یه فرصت دیگه. مواظب خودت باش.
    فرصت حرف زدن بهم نداد و با عصبانیت سوار ماشینش شد و از کنارم گذشت. دیوونه بود دیگه، شونه‌ای بالا انداختم و به راهم ادامه دادم. بعد از ساعت کاری در باز شد و آیدا و یه دختری داخل شدند. با آیدا سلام کردم؛ ولی تا چشمم به دختره افتاد، اخمام رفت تو همو با غضب نگاش کردم. سارا این‌جا چی کار می کرد. خواستم باهاش سرد رفتار کنم ولی یه دفعه با شوق و ذوق دستاشو بهم کوبید گفت:
    _وای خدا! ای جونم راست میگی کپی خودته، سلام.
    بعد یه دفعه چنان بغلم کرد که صدای استخونامو شنیدم. با چشمای گرد شده نگاهش کردم و سرمو تکون دادم. آیدا خندید و گفت:
    ببخشید درسا جون. این سارای ما یکم احساساتیه.
    آره فهمیدم، ولی سارای ما سنگه. بی‌احساس خالص. یه جورایی ازش خوشم اومده بود ولی بازم منو یاد کارای بچه گونه ی سارا می‌انداخت. به هر حال سعی می‌کردم باهاش انس نگیرم؛ ولی اون از هر راهی برای حرف زدن با من استفاده می‌کرد. پاساژا رو زیر و رو کردیم تا بالاخره آیدا تونست، لباس مورد علاقه‌اش رو پیدا کنه. بلند بود و پایینش پر تور بود، یقه‌اش هم قایقی بود. یه سربند خوشگلم همراهش داشت. دیگه وقت نشد برای خودمون لباس بگیریم. همونو خرید و مغازه‌دار هم لباس رو توی یه جعبه سفید بزرگ گذاشت. قرار گذاشتیم یه روز دیگه بیایم تا برای خودمونم لباس بگیریم. از سارا و آیدا خداحافظی کردم و راهی شدم. یه ذره یکم یه کوچولو از سارا خوشم اومد. اونم نه زیاد! خسته و کوفته به خونه رسیدم. از آسانسور بیرون اومدم که سما با یه آقایی داشتن از خونشون بیرون می‌اومدند. سما تا منو دید سلام کرد و رو به آقایی که حدسم این بود، برادرش باشه. گفت:
    _ایشون آیدا خانوم همون که گفته بودم بهت...
    پسره طوری نگاهم کرد که یه لحظه فکر کردم شاخی، دمی چیزی بهم وصله. سما رو به من ادامه داد:
    _ایشونم برادر من، سینا.
    سینا یکم خم شد و با لحن خشک و بی‌میلش گفت:
    _خوشبختم.
    _منم همین طور.
    به سمت واحدم رفتم که سما با یه حرکت برگشت و گفت:
    _هی، ام... آیدا امشب مامانم برای آشنایی با همسایه‌های طبقمون یه مهمونی شام کوچیک گذاشته. یک ساعت دیگه، زودتر اومدم بهت بگم نبودی. میای دیگه؟
    اون‌قدر مظلوم گفت که دلم نیومد پیشنهادش رو رد کنم.
    _آره عزیزم. چرا که نه!
    با خوشحالی دستاشو بهم کوبید و تشکر کرد. سوار آسانسور شدن و تا لحظه‌ی آخر نگاه سینا با اخم وحشتناکی توی چشمای من بود تا وقتی که در آسانسور بسته شد. توی نگاهش قصد بدی نبود؛ ولی یه چیزی توی نگاهش بهم می‌فهموند که باید از این آدم بترسم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    نفسم رو فوت کردم و وارد واحدم شدم؛ چون خیلی راه رفته بودم پاهام درد گرفته بودند. یه دوش آب سرد یکم حالم رو جا آورد، چهل دقیقه وقت داشتم. پس یه ربع خوابیدم تا کسل نباشم توی طبقه‌ی ما چهار تا واحد بود. واحد بغـ*ـل دست من سما اینا بودند. راستش بقیه رو زیاد نمی‌شناختم. بدم نمی‌اومد که بهتر بشناسم‌شون یه مانتوی مشکی ساده پوشیدم و شال آبی نفتیم رو سرم کردم. انتخاب‌هام محدود بود چون مانتوهایی که داشتم به لطف روژان بود و آیدا، از خودم چیزی نداشتم. حدود نیم ساعت بعد از خونه خارج شدم و زنگ واحد سما رو زدم. سینا در رو باز کرد، لبخند داشت ولی با دیدن من میرغضب شد. انگار ارث باباشو خوردم.
    _سلام؛
    سری تکون داد و کنار رفت. حس کردم مزاحمم، خونشون تقریبا شبیه واحد من بود؛ ولی دکوراسیونش نشون می‌داد که یک خونواده‌ی مدرن توی اون خونه زندگی می کنه. سما توی آشپزخونه بود که وقتی منو دید به سمتم اومد و گرم سلام احوال پرسی کرد. دستمو گرفت و با خودش به سمت جمعیتی که توی خونه نشسته بودن برد. روبروی سه تا خانوم تقریبا بزرگ سال ایستاد و گفت:
    _مامان ایشون آیدا خانوم، همسایه بغلی.
    _خوش اومدی دخترم!
    سری تکون دادم و با لبخند گفتم:
    _ممنون!
    روبه دوتای دیگه گفت:
    ایشون خانوم فرهمند و ایشونم خانوم نادری همسایه روبرویی.
    با هر دو سلام کردم و دست دادم. خانوم فرهمند گفت:
    _تنها زندگی می‌کنید؟
    _فعلا بله، خانوادم در حال حاضر شهرستانند.
    _آها!
    همون لحظه سینا از کنارم رد شد و روی مبلی نشست. لعنتی یه جوری نگاه می‌کنه که انگار اومدم دزدی، واقعا مشکلش چیه؟ سما دیگه به آقایون معرفی‌ام نکرد و منو برد توی اتاقش که نزدیک آشپزخونه بود. تا در رو بست شالشو کند و با دست خودشو باد زد و کلافه گفت:
    _هوف، کلافه شدم که.
    خودشو روی تخت ولو کرد و بهم گفت که راحت باشم. خب من که دو سه بار بیشتر ندیده بودمش؛ یکم معذب بودم. روی صندلی کامپیوتر نشستم و به طرفش چرخیدم.
    _خیلی ساکتیا. همیشه این جوری هستی؟
    _هوم؟ خب آره من معمولا ساکتم.
    _ولی من دقیقا برعکس تو.
    خودش خندید، منم یه لبخندی زدم. یاد سینا که می‌افتادم جو برام سنگین‌تر میشد. فکرمو به زبون آوردم.
    _سما؟ این داداشت سینا با من مشکلی داره؟
    حالتش متعجب شد.
    سما: نه، چرا همچین فکری می‌کنی؟
    _آخه می‌دونی؟ همش یه جوری رفتار می‌کنه انگار من...
    سما: اون همیشه همین‌طوره. به دل نگیر!
    شونه‌ای بالا انداختم و سماهم سعی کرد تا بحث رو عوض کنه.
    _تو دانشجویی؟ رشتت چیه؟
    می خواستم بگم فضانوردم که گفتم اگه اینو بگم کلی سوال واسش پیش میاد و ممکنه واسه خودمم خوب نباشه. پس گفتم:
    _من دانشجو نیستم، کار می‌کنم. شغلم آزاده.
    _یعنی درس نخوندی؟
    _چرا بی سواد که نیستم، فقط دیگه ادامه ندادم.
    خدایا چقد باید دوروغ ببافم؟ برای اینکه دیگه سوال نپرسه گفتم:
    –تو چی؟
    _من هنوز دانشجوام، داروسازی می‌خونم.
    _آها، موفق باشی.
    یکم از خودش گفت و خانواده‌اش منم یکم چیزایی براش می‌بافتم. یه نفر به در زد و گفت که برای شام بریم. شالشو سرش کرد و بیرون رفتیم، غذاهاشون خیلی خوشگل تزئین شده بودند. آدم دوست داشت فقط نگاه‌شون کنه تا بخوردشون. نشستم کنار سما و مثل بقیه مشغول شدم. خانوم نادری یه دختر پونزده ساله به اسم ساجده داشت. خانوم فرهمند هم یه پسر همسن سینا به اسم سهیل داشت. غذا رو که خوردیم من کمک کردم تا سفره جمع بشه. بعدش دیگه گفتم عزم رفتن کنم، تمام مدت سینا درحالی که با سهیل جیک تو جیک بود شیش دنگ حواسش به من بود. با همه خداحافظی کردم و سما منو تا جلوی در بدرقه کرد. داشتم کفشام رو می‌پوشیدم که سینا صداش کرد، اونم با یه عذر خواهی رفت. خواستم برم که صدای سینا به گوشم خورد.
    _ شما آیدا خانوم بودی درسته؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    بالاخره دو کلمه حرف زد.
    _بله،درسته!
    اخماش هنوز رو پیشونیش بود. انگار کسی مجبورش کرده که با من حرف بزنه.
    _اگه کاری داشتید من درخدمتم، تعارف نکنید!
    انتظارشو نداشتم.
    _ممنون، حتما.
    یکم از در فاصله گرفتم و خداحافظی کردم. تکیه‌اش رو از در برداشت و رفت. شونه‌ای بالا انداختم و وارد واحد خودم شدم؛ چون خسته بودم، زود خوابم برد.
    ***
    مثل همیشه رفتم بوتیک و تا ظهر اون‌جا بودم. کارای عروسی آیدا خیلی سریع داشت پیش می‌رفت، یه هفته دیگه بیشتر نمونده بود. هنوز تو کف این بودم که اون صفحه‌ها دست کی می‌تونست باشه. دیگه آخرای سررسید بودم. چند صفحه بیشتر نمونده بود ولی دیگه باید سرکار می‌رفتم. لباس پوشیدم و رفتم. کارم همین شده بود. صبح سرکار، عصر سرکار شبم خسته و کوفته.
    ***
    سه روز دیگه عروسی آیدا بود، کم تر اون رو می‌دیدم. کیان رو که این چند روز اصلا ندیده بودم؛ ولی با سما یکم صمیمی‌تر شده بودم. سارا هم شمارم رو گرفته بود و هر از گاهی بهم زنگ می‌زد. روژان و رزمهر هم رفته بودن ویلای شمال تا یکم حال و هواشون عوض بشه. امروز آقای نوری باهام تماس گرفته بود و گفته بود که کارای رفتنم داره انجام میشه و دارند دنبال یه راه امن‌تر می گردند. اونا حتما سررسید و خونده بودند، پس می‌دونستن که دروازه‌های دیگه هم وجود داره. ازش خواستم تا از ناظری بپرسه که از اون برگه‌ها خبر داره یا نه؟ شب شده بود. داشتم صفحه‌ی آخر سررسید رو برای هزارمین بار می‌خوندم.
    *در زمین، خانواده ی کوچکی داشتم همسرم نرگس و دخترانم الهه و آیدا. از دل تنگی‌ام چیزی برای نوشتن وجود ندارد. گاهی خوابشان را می بینم. خواب بچگی‌هایشان را روزهای خوبی که در کنار هم داشتیم. دخترم عاشق فضاست، مطمئنم که روزی فضانورد بزرگی میشود و شاید پایش به این دنیا باز شد. آیدا جان؛ اگر روزی به این دنیا آمدی و توانستی راهت را پیدا کنی، مواظب خودت باش؛ اگر این سفرنامه را خواندی یعنی زنده و سالمی و من کنارت نیستم. بدان دلم برایت خیلی تنگ شده، زنده بمان و سالم برگرد. کسانی هستند که کمکت کنند ولی به هر کسی اعتماد نکن هم زادهای این دنیا ممکن است خطرناک‌تر از چیزی باشند که حتی تصور بکنی. در پناه خدا.*
    جملات رو می‌بوسیدم و دست می‌کشیدم به دست خط قشنگ پدرم کاش زنده می‌موند. این سه روزم مثل برق و باد گذشت و روز عروسی آیدا رسید. روژان روز قبل اومده بود. منم امروز رو مرخصی گرفته بودم، آیدا که آرایشگاه بود و خانواده‌ی نوری سرشون شلوغ بود. پس با روژان یه صفایی به خودمون دادیم و حاضر شدیم. آرایشگاه نرفته بودیم ولی خیلی خوب شده بودیم. لباس من سبز پررنگ بود و چون زنونه مردونه جدا بود زیاد با حجاب انتخابش نکرده بودم. رزمهر شبیه عروسکا شده بود. لباس صورتی و پف پفیش با اون موهای طلاییش خیلی نازش کرده بود، لباس روژان هم کرم رنگ بود و پر از پولک بود. بهش می‌اومد.
    کیان اومد دنبالمون و با ماشین اون رفتیم. توی راه حرفی رد و بدل نشد. فقط صدای آهنگ بود که پخش میشد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    یه تالار شیک و خیلی بزرگ بود. اولش با یه باغ شروع میشد، بعد به ساختمون اصلی می‌رسیدیم. توی باغ پر از میز و صندلی‌های سفید بود که به صورت پراکنده چیده شده بودند؛ ولی خالی بودند. وارد ساختمون شدیم، خانوما طبقه‌ی بالا و آقایون طبقه‌ی پایین. رزمهر دست روژان رو فشرد و گفت:
    _مامان من با دایی بمونم؟
    _نه عزیزم، نمیشه که این جا همه آقان بیا بریم بالا.
    با نارضایتی رفت بالا. خواستم برم که کیان صدام کرد:
    _چیزه می‌خواستم بگم که خوبی؟
    عین پسر بچه‌ها من من می‌کرد. رفتاراش توی اون کت و شلوار مشکی و مردونه خیلی خنده‌دار شده بود. خندیدم و گفتم:
    _آره. تو خوبی؟ واسه چی؟
    _هیچی، همین‌طوری!
    سرمو تکون دادم و گفتم:
    _باشه!
    دوباره خواستم برم که صدام کرد. با کلافگی برگشتم و گفتم:
    _هوم؟
    چرا این روزها همش نگران بود؟ من اصلا رفتارهای اخیرش رو درک نمی‌کردم.
    کبان: هیچی، برو.
    خودش رفت. منم سریع رفتم بالا تا باز صدام نکنه، لباس‌هام رو عوض کردم و کنار روژان نشستم. سارا هم خودش رو به جمعمون اضافه کرد و الهه هم کنارش بود. خدای من چقدر بزرگ شده بود. دلم برای الهه‌ی خودم یه ذره شد. الهه با تعجب بهم نگاه می‌کرد، این نگاه ها برام عادی شده بود.
    الهه: تو چه قدر شبیه...
    سارا خندید و گفت:
    _منم اول دیدمش همین رو گفتم.
    خندیدم و باهاش دست دادم. قبل این که روژان صدام کنه، گفتم:
    _من درسام، می‌دونم خیلی شبیه آیدای شمام!
    چشمکی زدم و گفتم:
    _خوش شانس بوده.
    روژان که موضوع رو گرفته بود، دیگه اون‌جا آیدا صدام نزد. چند دقیقه که گذشت الهه هم رفتارش باهام عادی شد. همه اون وسط مشغول بزن و بکوب بودند؛ ولی من از بچگی از رقصیدن خوشم نمی‌اومد، روژان که دل و دماغ رقـ*ـص نداشت. پس منم از خدا خواسته اون رو بهونه می‌کردم و سر جام می‌نشستم. یه دفعه صدای جیغ و صوت ها بلند شد و همه از راهروی اصلی کنار رفتند و دست می زدند، آیدا و امیر دست تو دست هم وارد سالن شدند. ماهم بلند شدیم و رفتیم نزدیک‌تر، همه رو سرشون نقل و گل برگ و پول می ریختند. لبخند یک ثانیه هم از روی لباشون کنار نمی‌رفت. از ته دل برای این زوج آرزوی خوشبختی کردم. روی صندلی‌هاشون نشستن و بعد از چند دقیقه نوبت رقـ*ـص دو نفره شد. همه دورشون حلقه زدیم و تشویقشون کردیم، سه تا آهنگ میکس شده بودند. اولی شاد بود. آیدا که برعکس من واقعا استعداد داشت. امیر هم ایستاده بود وسط و فقط دست میزد. مرد گنده با اون هیکل لپاش همرنگ انار شده بودند، صحنه دیدنی بود. دومی هم یه آهنگ آمریکایی شاد بود و آیدا ماهرانه اون رو گذروند. سومی ولی دیگه واقعا دونفره بود، یه آهنگ ملایم و آروم. دست تو دست هم همراه آهنگ تکون می‌خوردند، واقعا عالی بود! آهنگ که تموم شد با لبخند تو صورت هم دیگه نگاه می کردند و آیدا سرشو پایین انداخت. همه براشون دست زدیم و اونام دوباره نشستند. یکم که گذشت نوبت عکس شده بود. فامیلای نزدیک با عروس و دوماد عکس گرفتند و وقتی داماد رفت، آیدا از دور پیدام کرد و اشاره کرد، که پیشش بریم. چند تا عکس گرفتیم و خواهش کرد که یه عکس دونفره با هم دیگه بگیریم، خیلی قشنگ شده بود. لبخندی زد و گفت:
    _اینو تا اخر عمرم نگه می‌دارم.
    بغلش کردم و گفتم:
    _عروسیت مبارک همزاد عزیز!
    خندید و تشکر کرد. رفتیم نشستیم سرجامون و دوباره همه ریختند وسط. وقتی از کت و کول افتادند، گفتن که برای شام به باغ بریم. لباس‌هامون رو پوشیدیم و رفتیم پایین مردا همه نشسته بودند و هر کدوم منتظر خانوادشون بودند. کیان رو پیدا کردیم و به سمتش رفتیم. الهه هم به سمت میزی که آقای نوری بود، رفت. منم برای عرض سلام رفتم. آقای نوری طوری که فقط خودم بشنوم گفت:
    آیدا جان فردا عصر برو شرکت ماه آبی، آقای ناظری گفت که برگه‌ها دست اونه و داره ازشون استفاده می‌کنه.
    _نمی‌دونین چیکارم داره؟
    شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
    _نمی دونم ولی فکر می‌کنم درباره‌ی همین کارای رفتنت باشه. برو پیشش دخترم حتما کار مهمی داره.
    _آخه من عصر میرم سرکار!
    ناظر: آیدا بهم گفته بود، خیل خب پس بهش میگم که یه فرصت دیگه بشه.
    _ممنون، تبریک میگم!
    لبخندی زد و گفت:
    _ممنونم دخترم، ایشالله عروسی خودت.
    لبخندم رنگ تلخی به خودش گرفت، انگار فهمید. ولی سری تکون دادم و به سمت میزمون رفتم. رزمهر داشت با قاشق چنگال بازی می‌کرد و روبه کیان می‌گفت:
    _دایی دشنمه پس چرا غذا رو نمیارن؟(دایی گشنمه، پس چرا غدا رو نمیارن؟!)
    کیان موهای کوتاهش رو بهم ریخت و گفت:
    _الان میارن شکمو!
    بین روژان و کیان نشستم، روژان متوجه ناراحتیم شد.
    روژان: چیزی شده؟
    توجه کیان بهم جلب شد.
    _نه چیزی نیست، آقای نوری گفت که باید برم شرکت ماه آبی!
    کیان گفت:
    _میری؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
    _نمی‌تونم که بوتیکم.
    سری تکون داد و چیزی نگفت. منتظرند تا روده‌هامون هم رو بخورند، بعد غذا رو بیارند. بازم یه طعم متفاوت! جوجه کباب بود(دلتون نخواد) تا حالا مثل این غذاهایی که توی سیلورنا خورده بودم رو نچشیده بودم. یه جورایی دلم برای غذاهای زمینی تنگ شده بود. نه که خوشمزه نباشه‌ها؛ ولی خب... غذا رو خوردیم و بعد از چند دقیقه کم‌کم خانواده‌ها بلند شدند که برند. منم منتظر عروس کشون بودم؛ ولی کم‌کم باغ خالی میشد و همه می رفتند. روژان و کیان از جاشون بلند شدن و عزم رفتن کردن با تعجب گفتم:
    _واسه عروس کشون نمی مونین؟
    هردو با تعجب بهم نگاه کردند.
    _چی چی کشون؟ چی هست؟
    از جام بلند شدم و با چشمایی گشاد گفتم:
    _نگین که شما عروس کشون ندارین!؟
    روژان سرشو تکون داد و شونه بالا انداخت.
    _اصلا همچین چیزی که می‌گی رو نشنیدم، پاشو بریم بابا خوابم میاد.
    با لبایی افتاده کیفمو برداشتم و رفتیم خداحافظی کنیم. یه صدایی از پشتم شنیدم، یه صدای آشنا!
    _درسا خانوم؟
    برگشتم و به صاحب صدا نگاه کردم.
    _بله؟
    خدای من این سروش بود، پسر عمم!
    _پس درست شنیده بودم. شما درست شبیه دختر دایی من هستید.
    یه جوری خودمو نشون دادم که انگار نمی‌شناسمش و لبخندی زدم و گفتم:
    _بله درسته، این جمله رو زیاد شنیدم!
    کیان و روژان هم کنار من ایستاده بودند و به سروش نگاه می‌کردند. سروش دستشو جلو آورد و با لحن سرخوشی گفت:
    _من سروش هستم، خوشبختم!
    ناگفته نماند که سروش توی زمین خواستگارم بود؛ ولی خب من جواب منفی بهش داده بودم؛ ولی سروش توی زمین این‌قدر پررو نبود!
    کیان به جای من با اخم بهش دست داد و گفت:
    _کیان هستم. خوشبختم.
    سروش با تعجب بهش نگاه کرد. نگاهش رو بین ما رد و بدل کرد و گفت:
    _ببخشید، شما؟!
    و انگشتشو بین منو کیان چرخوند. روژان سریع گفت:
    _خیر ایشون، فامیلمون هستند.
    سروش انگار خیالش راحت شده باشه گفت:
    _آها.
    روبه من ادامه داد:
    _امیدوارم بازم هم دیگه رو ببینیم درسا خانوم.
    سری تکون داد و خداحافظی کرد.
    کیان با اخم بهش نگاه می‌کرد. سروش هم همین طور، شونه‌ای بالا انداختم و به سمت آیدا راه افتادیم. با همشون خداحافظی کردیم و به سمت ماشین رفتیم. تمام این مدت سنگینی نگاه سروش رو روی خودم حس می‌کردم. توی زمین وقتی پیشنهادش رو رد کردم، خیلی آقا و منطقی به نظرم احترام گذاشت و پاپیچ نشد؛ ولی بعد از اون دیگه هیچ وقت به اون شهر برنگشت و یه شهر دور کار پیدا کرد و دیگه ندیدمش؛ ولی این سروش؟ فکر نکنم این آخرین دیدار ما باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    بالاخره برگشتم. بعد از اون همه تلاش برای برگشتن به زمین الان روبروی خونمون ایستاده بودم. خونه ی خودمون. روی زمین. زنگ درو زدم، دختری درو باز کرد.ا الهه ی من! چشمش که به من افتاد اخم کرد. زیر چشماش گود بود و دیگه یه دختر هیجده ساله نبود. با عصبانیت بهم خیره شد و گفت:
    _تو برگشتی؟
    با تعجب گفتم:
    _من نمی‌فهمم الهه. خوشحال نیستی؟
    _خوشحال باشم؟ چرا باید خوشحال باشم پشت سرتو ببین! برگشتم تا به جایی که الهه اشاره می‌کرد رو نگاه کنم. یه قبر سیاه درست پشت سرم بود. نوشته‌های سفید روی قبر. مادری دلسوز؟ این قبر کی بود؟ نرگس نوری. مادرم؟ نه امکان نداره. صدای خش‌دار الهه رو پشت سرم حس کردم. درست پشت سرم.
    _تو با خودخواهیت اونو کشتی. تو و اون تحقیق مسخرت مادرمو ازم گرفت.
    عقب عقب رفتم. چرا نمی‌تونستم گریه کنم؟ الهه جیغی کشید و با دوتا دستش زد به سینم و پرتم کرد. ته دلم خالی شد و با حس پرت شدن از جایی از خواب پریدم. خواب بود؟ نکنه واقعا؟! قطره‌های عرق روی پیشونیم سر می‌خوردند. قلبم تند تند میزد. ناخودآگاه بلند صدا زدم.
    _مامان؟
    هیچ کس جوابمو نداد. هیچ کس این‌جا نبود که جوابمو بده. من تنها بودم. به معنای واقعی توی یک جهان دیگه، تنها بودم روی تخت نشستم. نفسم به سختی خارج میشد. انگار یک سیب توی گلوم بود. یک سیب بزرگ که نمی‌گذاشت نفس بکشم. به سمت شیر آب رفتم، یک بار، سه بار... صورتمو با آب سرد شستم. همش نوشته های اون قبر از جلوی چشمام م گذشت.《مادری دلسوز، همسری فداکار》
    هنوز به سختی نفس می‌کشیدم، چند بار به خودم سیلی زدم. نفسم نمی‌اومد صبح بود. زنگ واحد به صدا دراومد. نفسام پر صدا و خشدار بود. الان فقط به یک نفر احتیاج داشت، مامانم!
    به سختی و کشون کشون درو باز کردم.
    _آیدا؟ خونه ای؟
    از پشت در کنار رفتم تا کسی که پشت دره بتونه بیاد تو، سما بود.
    _آیدا؟
    درو باز کرد و اومد تو وقتی منو تو اون حالت دید که دستم روی گلوم بود و نفسم بیرون نمی‌اومد، نشست کنارم و با نگرانی گفت:
    _آیدا؟ چته؟ چت شد یهو؟
    تکونم می داد:
    _آیدا؟
    از توی یخچال لیوان آب سردی رو پر کرد و همشو روی صورتم خالی کرد ولی نشد. دیگه گریش گرفته بود.
    _آیدا توروخدا. حرف بزن. چرا این طوری شدی؟
    زیر لب می گفت:
    _خدایا چی کار کنم؟
    من دیگه نمی‌تونستم. سرم گیج می‌رفت. نفس‌هام صدادار و خش‌دار بود. برای ذره‌ای هوا دست و پا می‌زدم. صدای سما داشت گنگ میشد. گنگ و گنگ تر...
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    حس می‌کردم، مایع سردی توی دستم میره. دستم رو تکون دادم که سوزش شدیدی رو حس کردم. به دور و برم دقیق شدم، یه سرم بالا سرم و یه تخت سفید. دو پرده‌ی بنفش کنارم. مردی که سرشو بین دستاش گرفته و پاهاشو تند تند تکون میده. دختری که کنار تختم نشسته و دستم رو گرفته.
    _بهتری آیدا؟
    روژان بود. مثل همیشه، ناجی‌های من، روژان و کیان. یه دفعه دوباره یاد اون صحنه‌ها افتادم. نوشته‌های سفید پررنگ و پررنگ‌تر شدند. این‌بار زدم زیر گریه تا روژان بلند شد و بغلم کرد.
    _چی شده آیدا جونم؟ به من بگو.
    بریده بریده و با بغض و اشک حرف می زدم.
    _روژان مامانم...
    سرمو نوازش کرد و گفت:
    _جانم مامانت چی؟
    _مامانم الان کجاست؟
    مثل بچه‌ها گریه می‌کردم، بچه‌ای که مامانش رو می‌خواست.
    _بگو مامانم بیاد پیشم.
    ولم کرد و با غم نگاهم کرد. کیان دستشو گذاشته بود رو دهنشو نگام می کرد. رو به روژان گفت:
    _زنگ بزن به مادرش!
    موجی از امید تو رگام جریان گرفت، گریه‌ام شدید تر شد.
    _چی می گی کیان؟ زنگ بزنم به کی؟
    از جاش بلند شد به طرف تخت اومد.
    _زنگ بزن به خانوم نوری.
    روژان نگاهشو به من داد و بیرون رفت، کیان کنارم نشست. هنوز داشتم گریه می کردم.
    _مامانم میاد؟
    لبخندی زد و گفت:
    _خوابشو دیدی مگه نه؟
    دوباره یاد اون خواب لعنتی افتادم. سرمو تکون دادم و لبمو به دندون گرفتم.
    _مامانم نبود، واسه همیشه رفته بود.
    زبونم نمی‌چرخید که بگم مامانم...
    دستی که سرم نزده بود رو گرفت. با شصتش نوازشش کرد و آروم گفت:
    _هیش من این جام...
    نمی‌دونم چرا اون لحظه، دیگه اشکام نیومد. ته دلم قرص شد که یکی این‌جاست. اشکام رو با آستینم پاک کردم و دوباره گذاشتم کنارم، دستم رو گرفت. این قدر نوازشش کرد و آروم باهام حرف زد که خوابم گرفت.
    ***
    وقتی چشمام رو باز کردم، کسی اون‌جا نبود. سرُمم کنده شده بود.، روی تخت نشستم. در باز شد فکر کردم مامانم اومده؛ ولی نه اون که مامان من نیست. به سمتم اومد و بغلم کرد. دستامو دورش پیچیدم، بوی مادرم رو می‌داد. دستاشو پشتم می‌کشید و روی سرمو می‌بوسید. گاهی زیر لب می‌گفت:
    _عزیز دلم، جان دلم!
    لبخندی زدم و محکم تر به آغـ*ـوش کشیدمش. چشمامو که باز کردم، کیان تکیه داده بود به درو با لبخند نگامون می‌کرد. لب زدم:
    _ممنونم!
    سرشو تکون داد و چشماشو یک دور بست و باز کرد. این‌قدر تو آغوشش موندم تا بالاخره دلم آروم شد و از ته دل از خدا خواستم که مادرم سالم و سرحال باشه. منتظرم باشه، زنده.
    باشه...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    بعد از دیدن نرگس خانوم، مادر آیدا یکم آروم شده بودم؛ ولی بازم دلم شور میزد. داشتیم پیاده به خونه برمی‌گشتیم. کیان سرش پایین بود و چیزی نمی‌گفت. چون درمانگاه نزدیک مجتمع بود ‌پیاده می‌رفتیم.
    _بهتری؟
    همون‌طور که سرم پایین بود گفتم:
    _اوهوم. ممنون!
    بعد از چند دقیقه دیگه نزدیک کوچه شده بودیم.
    _راستی آیدا درباره‌ی شرکت ماه آبی...
    _خب؟
    _من زیاد به این ناظری اعتماد ندارم. زیاد چیز نشو باهاش!
    تک خنده ای کردم و گفتم:
    _باشه چیز نمیشم. راستی سما برگشت مجتمع؟
    _اره زنگ زد به من و برگشت.
    اون از کجا شماره ی اونو داشت؟ فکرمو به زبون اوردم.
    _اون چه طوری بهت زنگ زد؟
    _از گوشی خودت زنگ زد.
    _آها.
    دیگه حرفی نزدیم. وقتی دم مجتمع رسیدیم، تعارفش کردم بیاد بالا؛ ولی خب نیومد و خداحافظی کرد و رفت. از آسانسور بیرون اومدم. خواستم برم واحد خودم ولی گفتم اول از سما تشکر کنم. زنگ واحدشون رو زدم انگار از چشمی دید که من پشت در هستم. در سریع باز شد و سما پرید بغلم.
    _خوبی؟ تو که صبح من رو دق دادی که...
    از شک بیرون اومدم و بغلش کردم.
    _اره خوبم بابا، سما خفم کردی.
    ازم جدا شد، چشماش اشکی بود. با تعجب گفتم:
    _دیوونه گریه می‌کنی؟
    چشماشو چند بار بست و باز کرد.
    _خب ترسیدم دیگه، گفتم این یه چیزیش بشه میگن تو کشتیش.
    خندیدم و نمایشی صورتش زدم. یکم دیگه حالم رو پرسید و بی‌خیال شد تا برم استراحت کنم؛ چون از درمانگاه می‌اومدم یه دوش گرفتم. امروزم نتونستم، سرکار برم.
    ***
    وقتی رفتم بوتیک خود خانوم پاک‌منش پشت میز بود. وقتی منو دید بر خلاف تصورم بلند شد و دستم رو گرفت.
    _سلام خوبی آیدا جان؟ بهتری؟
    با چشمای گرد شده نگاهش کردم که گفت:
    یه آقایی زنگ زد و گفتش که حالت اصلا خوب نبود، گفت فامیلتون بود. حالا مهم نیست. می‌خواستی امروز هم استراحت می‌کردی خب...
    کیان زنگ زده بود. هوف خیالم راحت شد.
    _نه ممنون بهترم. خودم می‌مونم.
    لبخندی زدم و از حالم مطمئنش کردم. اون روزم گذشت. بعد از ساعت کاری برگشتم خونه مثل هرروز؛ ولی نمی‌دونستم اون شب چه حرفایی رو باید می‌شنیدم. وقتی وارد مجتمع شدم، خانوم فرهمند هم زمان با من وارد اگآسانسور شد. دکمه‌ی سوم رو زدم و بی حرکت گوشهای ایستادم. خانوم فرهمند داشت سرتاپامو بازرسی می‌کرد. طوری که معذب شدم بهش نگاه کنم. فقط می‌خواستم زودتر از اون آسانسور خارج شم. وقتی اومدیم بیرون صدام زد.
    _آیدا خانوم؟
    برگشتم و با لبخند گفتم:
    _بله؟
    نگاهی بهم انداخت و با سرخوشی گفت:
    _دخترم امشب خونه‌ای؟ مهمون نداری؟ جایی نمی‌خوای بری؟
    چرا داشت این سوالارو می پرسید؟ با من و من گفتم:
    _نه چطور مگه؟
    _می خواستم اگه ممکنه چند دقیقه وقتت رو بگیرم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    با این که نمی‌دونستم چی‌کارم داشت؛ ولی گفتم:
    _بله حتما، خیلی هم خوشحال میشم.
    _پس فعلا دخترم!
    _خداحافظ.
    خانوم تپلی و چادری بود. صورتش به دل می‌نشست، خونه رو از اون حالت درآوردم و مرتب کردم. یکم شربت درست کردم. میوه و شیرینی‌هایی که از قبل داشتم رو توی ظرف چیدم. یه تیشرت سفید با شلوار جین هم پوشیدم؛ چون می‌دونستم تنها میاد. یکم بعد زنگ واحد به صدا دراومد. از چشمی نگاه کردم، تنها بود. در رو باز کردم تا بیاد تو. بعد از سلام و احوال پرسی روی مبلی نشست. منم مشغول پذیرایی شدم.
    _چند دقیقه بیا بشین این‌جا دخترم. زحمت نکش!
    _خواهش می‌کنم.
    بعد از پذیرایی روبروش نشستم.
    _خب نمی‌دونم از کجا شروع کنم. شما خانوادت کجان؟
    _خانوادم شهرستان هستند.
    _خب تو یه دختر تنها چرا اومدی یه شهر بزرگ؟
    _به خاطر این که کارم این‌جاست و به خاطر کار اومدم.
    _آها. بعد شغلت چیه عزیزم؟
    چرا انقدر سوال می‌پرسید؟ دیگه داشت کلافم می‌کرد.
    _من شغلم آزاده. توی یه بوتیک کار می‌کنم.
    چند بار سرشو تکون داد و گفت:
    دخترم توی اون شب مهمونی والا چه طور بگم پسرم سهیل، از شما خوشش اومد. منم گفتم وقتی خانوادتون تشریف اوردن یک شب مزاحمتون بشیم برای خواستگاری...
    چشمام تا جایی که جا داشت گشاد شده بود. نمی‌دونستم گریه کنم، بخندم و یا عصبانی بشم. نمی‌دونستم باید چی کار کنم.
    _جوابت چیه عزیزم؟
    یه لحظه تصویر خانوم فرهمند وقتی که می‌فهمید من یه فضایی‌ام جلو چشمام اومد، ناخودآگاه زدم زیر خنده. باتعجب نگام کرد، دست خودم نبود، همش چهرش می‌اومد جلو چشمام. لابلای خنده‌هام گفتم:
    _ببخشید، خانوم فرهمند!
    تک خنده‌ای کردم و با همون نیش بازم گفتم:
    _من چه طوری بگم. من معذرت می ‌خوام ازتون: ولی من نه فرصت فکر کردن دارم نه قصدشو و یا شرایطشو. آخه می‌دونید؟ من یه خورده چیزه...
    حرفمو قطع کرد و گفت:
    _من الان ازت جواب نمی‌خوام. فکرات رو که کردی بعد ازت می‌پرسم ولی خوب فکرات‌ رو بکن.
    لبخندی زد و گفت:
    _فعلا دیگه مزاحمت نمیشم. از چهرت معلومه که خسته‌ای دخترم. خداحافظ!
    از جام بلند شدم و بدرقش کردم. در رو که بستم رو زمین افتادم. دلمو گرفته بودم و قهقهه می‌زدم. فکرشو می‌کردم که بفهمن من یه زمینی ام، یه فضایی. دلم می‌خواست بدونم اون موقعم می‌اومد خواستگاری برای پسرش؟ از اون گذشته، من یک بار برای چند دقیقه بیشتر این اقا سهیل رو ندیدم بعد ایشون چطوری بعد چند روز مادر گرامش رو فرستاده خواستگاری من؟ جواب من که معلوم بود نه هست؛ ولی این موضوع یکم عجیب بود. حس می‌کنم مادره بدون نظر خواستن از پسرش این کارو کرده. حالا قضیه هرجور که بوده من جوابم صددرصد منفی بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا