کامل شده رمان برای من باش | khorshiid کاربر انجمن نگاه دانلود

تا اینجا از رمان خوشتون اومده؟

  • اره

  • نه

  • رمانت معمولیه

  • رمانت قشنگه

  • ازش خوشم نیومد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Mahya~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/12
ارسالی ها
875
امتیاز واکنش
11,974
امتیاز
714
محل سکونت
یه گوشه دنیا
[HIDE-THANKS]***
نگاهی به رضا کرد و گفت:
-تعطیلات میمونی؟
رضا کلافه گفت:
- بله . به نفعمه بمونم.
-چه طور؟هر سال میرفتی پیش مادرت!
-بله . اما از امسال مامان قصد کرده واسم استین بالا بزنه!
اربـاب خنده ای کرد و گفت:
-خوبه که!
رضا با حرص گفت:
-بله. بخندید. بزارین مامانم شما رو ببینه. براتون استین بالا میزنه. ننه مریم یه البوم داره پر عکس دخترای دم بخت اون محله!لازم شد یه روز با مادرم اشنایی تون بدم!
اربـاب دستی به بازوی او کشید و گفت:
-چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است رضا اقا حرااام!
رضا با حرس در را برای او باز کرد!و اربـاب خندان قدم داخل گذاشت اما ماتش برد با صحنه درون خونه!
اشپز غشی همان طور که پوششی روی سرش نبود و موهای قهوه ای رنگش در هوا پراکنده بود ارد بر روی خواهرش میریخت و خواهرش قابلمه را جلویش گرفته بود و نیلوفر خانوم هم داشت روی اشپز غشی ارد میریخت.
نگاهش اما برگشت و روی دخترک مو قهوه ای ماند.. موهایش بر روی هوا انگار میرقصیدند.
صدای وحشتناکی امد. نگاها بر روی ستاره نشست که ترسیده به مرد مهربان نگاه میکرد!
حرفای خواهرش در ذهنش اومد:
-زیاد نزدیک مرد مهربون نمیشی! اذیتشم نمیکنی. زیادم به حرفش نمیگیری. اون دخترای بد وکه اذیتش میکنن خیلی بد تنبیه میکنه!
در واقع این ها را گفته بود تا او را از اربـاب دور کند .
نیلوفر خانوم هینی کشید و ماهک سریع ظرف ارد را که کمی درونش بود را روی سرش گذاشت تا موهاش را بپوشاند که ارد رویش ریخت.
صدای خنده رضا بلند شد و بعد بقیه هم خندیدند.
اما اربـاب به صدای ضربان قلبش گوش میکرد. نگاهش گوشه به گوشه صورت او را میکاوید. گونه های اناری رنگش و موهای آردی اش!
اوضاع داشت از دستش در میرفت. اخم هایش را در هم برد و گفت:
- دایه بالا.
و بعد پله ها را یکی دوتا بالا رفت.
این دختر واقعا اینقدر زیبا بود یا او.
افکارش را یکی یکی پس میزد.
اب یخ را یک سره خورد. مغزش سوت کشید. سرش به شدت درد گرفت.
دستانش را روی میز گذاشت!
صدای در امد.
پشتش به در بود. در باز شد و صدای پاشنه کفش امد.
-شما به من یه قولی داده بودی.
بعد صدایش بالا رفت.
-نداده بودی؟قرا ربود اوضاع خونه این بشه؟
و برگشت.
متعجب نگاه سپرد به دختری که عامل بالا بردن صدایش بود. صدای بغض الود و لرزانش امد:
-تقصیره منه.
به میز تکیه داد و نگاهش خیره دختر روبه رویش شد. لباسش هنوز آردی بود. اما پوششی رو موهایش بود که مانع دیده شدن دوباره ان ها میشد! و چه قد قلبش طلب دیدن یکبار دیگر ان ها بود.
- من معذرت میخوام. اگه بگین همین الان خواهرم و از اینجا ببرم حق دارین و این کار و انجام میدم...اگه اخراجمم کنین بازم...
دستی تو موهایش برد. این دختر به نظرش هم زیبا بود هم تو دل برو.
بالاخره لب باز کرد. :بسه. برو.
دخترک بیچاره.
از کار اخراج شد. به همین راحتی. قدم تند کرد تا از در بیرون برود که صدای اربابش امد:
-مگه گفتم بری چیکار کنی که داری میری؟
متعجب ایستاد.
مگر نگفت که برود که برود؟یعنی برود خانه خودش؟
-میخوام دوش بگیرم.
و بعد به سمته حمام اتاقش رفت. در را بست.
نفسی کشید. با لباس خودش را زیر اب سرد انداخت ، باید التهابش را خاموش میکرد!
**
ساعت را روی سفره هفت سین گذاشت.
اهی کشید.این سال اولین سالی بود که در کنار خانچون تحولی نمیشد.ستاره با لباس نباتی رنگش و موهایش که حالا به زیبایی بافته شده بود به کنارش امد و گفت:
- ااا اجی؟ توکه لباسات و عوض نکردی.
ماهک لبخندی زد و گفت:
-باشه الان عوضشون میکنم.تو به چیزی دست نزنی باشه؟
ستاره به زور چشم از ان شیریرنی ها گرفت و گفت:
-باشه.
ماهک تاکیدد کرد: مخصوصا خوراکی ها.
ستاره لب برچید و گفت:
- باشه.
سارافون سفیدش با ان شال بنفش روی سرش ماهک دیگری از او ساخته بود.
نگاهی به صورتش کرد. رژ لبش را برداشت و مشغول شد. دوست نداشت حالا که مرد غریبه ای هم در امارت است ارایش ان چنانی کند .ملایم بود وارامش بخش!
جوری که زمانی که اربـاب ان را دید فقط میخواست نگاهش کند و نگاهش کند.
نیلوفر خانوم که به کشش این مرد به این دختر شک کرده بود نگاهش از او جدا نمیشد.مرد این خانه را میشناخت .از وقتی که پدرش رفت و او کودک شیرخواره ای بود او را میشناخت، شاید هم از گذشته ای عقب تر! هوسباز نبود و بی گدار به اب نمیزد.
ستاره شوق داشت مدام از این طرف به ان طرف میپرید .
ماهک: ستاره بیا بشین اینجا الان سال تحویل میشه.
ستاره نگاهی به او انداخت سریع در اغوشش خزید و گفت:
-من خیلی دوست دارم ابجی.
ماهک چشمانش پر شد.
شاید از یاداوری سال های قبل.از نبود پدر و مادرش . از حرف ستاره.
لبخندی زد و ستاره را به خودش فشار داد و گفت:
-تو بهترین خواهر دنیایی .
و بووووم. سال تحویل شد و هیچ کس ارزویی نکرد. همه در محبت ان دوخواهر غرق بودند که سال تحویل شد.
نیلوفر خانوم بلند شد و وظرف شیرینی را گرداند. و همه به هم تبریک گفتند. ماهک روبه روی اربـاب ایستاد. اربابی که با ژست زیبایی دستانش را در جیبش فرو کرده بود و منتظر به او نگاه میکرد.
ماهک:سال نوتون مبارک.ببخشید اگه حضور ما باعث شد تا.
اربـاب حرفش را شکست و گفت:
- ساله نو توهم مبارک.ستاره عیدی نمیخوای؟
ماهک متعجب به او نگاه کرد و زیر لب غرید: میزاشتی حرفم تموم شه![/HIDE-THANKS]
/ویرایش شد/
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]اربـاب: ببین از این خوشت میاد؟
    نیلوفررخانوم چشم شده بود تا ببیند این وسیله چیست و با دیدن ان اسباب بازی غرق در لـ*ـذت شد.
    انگاری اربـاب به مادرش رفته بود
    ماهک: ستاره جان؟همیشه باید این موضوع و تذکر بدم؟
    ستاره که از دین ان عروسک دهنش باز مانده بود سریع پرید بغـ*ـل اربـاب و گفت:
    -ممنونم. ممنونم.
    اربـاب خوشحال از اینکه او از این کادو خوشش امده گفت:
    - خواهش بانوی زیبا.
    تلفن ماهک زنگ خورد و با دیدن ان اخم تزئینی کرد و در گوشش گذاشت و گفت:
    -چه عجب!
    صدای اهنگ انقدر بلند بود که صدای ان تا بیرون بیاید. نازی همراه با اهنگ میخواند:
    -نمیشه از تو دل کند نمیشه دل کند .تو میشی از جلوم رد میگم ببین کی اومد
    بقیه همراهش خواندند:
    -من که لبا و چشا و نگات و گردی اون صورت ماهت و به همه دنیا نمیدم نه
    ماهک گوشی را چند متر اونور تر گرفته بود و با دیدن بقیه که متعجب نگاهش میکردند خنده ای کرد و گفت:
    -ببخشید من الان بر میگردم.
    و نیلوفر خانوم لبخندی به او زد و او گوشی را کنار گوشش گرفت واروم غرید :-خفه کن اون لامصبو ابروم و بردی.
    و به سمته اشپزخانه رفت ، پشت میز نشست و گفت:
    -بدون من جشن گرفتین؟اهنگ مورد علاقه امم میزارید؟
    نازی خندید و گفت:
    -وای نمیدونی چه خوشیم داره میگذره.
    ماهک: بد.
    نازی: ها ها ها ها.
    ماهک : دلم رقـ*ـص خواست.
    نازی: بزار منم به جات غر میدم.
    با شنیدن صدای بلند اهنگ متعجب به بیرون نگاه کرد.
    نازی: بیا. اونجام که بساط رقصه.
    ماهک ناباور گفت:
    -نمیدونم بزار یه سرو گوشی اب بدم.
    و اروم نگاه کرد و خواهرش را دید که ارام میرقصید.
    همرقص که شده بود؟با دیدن نیلوفر خانوم چشمانش گرد شد و گفت:
    - من بهت زنگ میزنم باز این ستاره داره شیطونی میکنه!
    و تلفن را قطع کرد و بیرون رفت. صدای خواهرش را شنید:
    -دیدی نیلوفر جون بلدی؟ حالا قر و بریز تو کمرت.
    لبش را گاز گرفت.صدای مردی از پشتش امد:
    - مگه اینکه این خانوم کوچولو این خانه ارواح و رنگی کنه.
    برگشت عقب و با سینان مواجه شد.
    لبخندی زد و گفت:
    - سلام.سال نوتون مبارک.
    سینان لبخندی زد و دستش را دراز کرد و به گرمی دستش را گرفت و گفت :
    -ساله نوتو هم مبارک.
    با شنیدن اهنگ قر تو کمرم فراووونه شاهین چشمان هردوشون درشت شد و به عقب برگشتند.
    ستاره ماهر بود و از خودش یاد گرفته بود.
    ستاره بشقاب بزرگ اجیل را برداشت و به عنوان کلاه روی سرش گذاشت و همراه با اهنگ خوند:
    - من اینجام من اینجام .
    ماهرانه میرقصید. سینان به سمتش رفت و همراهش رقصید و با ریتم گرفتن اهنگ با ان کنار امد .
    سینان: قر تو کمرم فراوونه نمیدونم کجا بریزمش.
    ستاره با لبخند : همین جا همینجا .
    سینان انچنان بابا کرم میرقصید که ماهک لحظه ای ماتش برد.
    اهنگ تموم شد و اهنگ علی پیشتاز شروع شد.
    ستاره ضایع داد زد:
    - اا اجی بیا برقصیم.
    و با دیدن قیافه ماهک ساکت شد و اروم ایستاد. تازه فهمید چه گندی زده. خواهرش بار ها به او گفته بود که دختر خانومی باشد. دستانش را جلوی صورتش گرفت .
    سینان که اوضاع را این طور دید دستش را گرفت و گفت:
    -بیا جلو بچه ببینم من بیشتر شاباش میگیرم یا تو.
    و ستاره را به رقـ*ـص وادار کرد. اهنگ عوض شده بود و اهنگ چادرتو دیدم از سرت افتاده امید جهان بود.
    ستاره چشم درشت کرد و گفت:
    - با این؟
    سینان کمرش رو لرزوند و گفت:
    -رقصنده اونه که با هر اهنگی برقصه.
    ستاره چشمانش را ریز کرد و گفت :
    - بهت نشون میدم کی بهتره.
    دستش گرم شد. عقبش را دید. نیلوفر خانوم بود:
    -این اولین سالتحویلی که اینجا اینجوریه. ازت ممنونم.
    ماهک لبخندی زد و نیلوفر خانوم گفت:
    -ولش کن بزار این خانه ارواح تغییر بکنه.
    خانه ارواح؟ چرا همه این را میگفتند؟ستاره هم تا خانه را دید این لقب را به این خانه داده بود.
    نگاهش را به اربـاب داد که به رقـ*ـص ان ها میخندید. او شبیه ارواح ها نبود.
    با تمام شدن اهنگ سینان مثله بچه ها گفت:
    -چه قد خسیسید یه شاباش میدادید.
    ستاره خندید و گفت:
    - من که کادومو گرفتم ببینش.
    و عروسکش را به سینان نشان داد.سینان خیز برداشت و ان را از او گرفت و گفت:
    -چون من بهتر رقصیدم این ماله من میشه.
    ستاره که اماده گریه بود گفت:
    -اجی[/HIDE-THANKS]
    /ویرایش شد/
     
    آخرین ویرایش:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]ماهک خودش را به ان دو رساند و گفت:
    - نه خیرم خواهرم بهتر بود.این ماله خواهرمه.
    و عروسک را به خواهرش داد و ستاره تندی به سمته اربـاب رفت و کنارش نشست . سینان چشمانش از شیطنت برق میزد . دسته ماهک را گرفت و گفت:
    -ببینم رقـ*ـص تو هم بهتر از خواهرته؟
    صدای اووو ستاره بلند شد و گفت:
    -ایول. !معلومه که خواهرم بهتر میرقصه.
    سینان همراه خواننده ان اصوات نامفهمموم و گفت و کمرش را تکان داد و گفت: یالا.
    نیلوفر خانوم کفشش را در اورد و پفکی برداشت و تو دهن ماهک گذاشت و برای اینکه احساس غریبی نکند همراه رقصید و گفت:
    -دخترم و اذیت نکن.
    سینان اما شیطنتش گرفته بود.
    دسته ماهک را تکان داد و گفت:
    -دیالا. سر صد تومن شرط میبندم بات.
    این بار اربـاب بود که اولالایی گفت . اما ماهک تنها سری تکان داد و با شرم گفت:
    -نمیشه.
    و از پیستی که انها درست کرد عقب کشید . و اربـاب در دلش گفت:
    - تو یه الهه باستانی! متفاوت ترین دختری که دیدم!
    ******
    نگاهش را به خواهرکش انداخت. چون فرشته ای خوابیده بود و موهای سرخش صورتش را احاطه کرده بودند.
    بغضش گرفت.
    از خودش.
    از خواهرک کوچکش.
    از زندگیشان.
    چرا باید مادر و پدرش در کنارش نباشند؟ مگر ستاره کوچکش گناهی مرتکب شده بود که باید در این زمان که مادر نوشتن را اموخته به همراهش قبر و قبرستان را هم یاد بگیرد؟
    به سمته تلفنش رفت. باید با خانجونش حرف میزد. مثله ان شب هایی شده بود که ستاره بچه تر بود و بهونه مادرش را میگرفت. و خانجون با حوصله برایش قصه میگفت. همان قصه هایی که هیچ دردی درونش جای نداشت ... نه خبری از اقا گرگه بود نه خبری از بی پولی بود نه بی مادری!
    بعد از چن بوق صدای بغض الود مادر بزرگش در گوشی پیچید. :سلام مادر.
    -سلام خانجون. خوبین؟
    -اره مادر. عالیم عالی.
    لبخندی زد و گفت:
    -حرمید؟
    -اره. دقیقا جلوی ضریحم. بزار بگیرم جلو اقا باهاش حرف بزن.
    لبخندش پررنگ تر شد.
    شروع کرد به درد و دل کردن با اقا. شکر کرد. گله کرد. ارزو کرد. هیچوقت خوشبختی خودش را نخواست. همیشه اول سلامتی خانجون بود و بعد خوشبختی ستاره. او در این دومعنی میگرفت. خوشبختی خودش پس چه معنا داشت؟
    خانجون :اروم شدی مادر؟
    -از کجا فهمیدین نا ارومم؟
    -درسته مادرت نیستم. اما بزرگت کردم بچه. از صدات . از لحنت. همه چی میتونم بفهمم.
    یه گریه اوفتاد و برای اینکه ستاره رو بیدار نکنه بیرون رفت و بعد از بستن در هق هق کنان گفت:
    -دلم بوت و میخواد. دلم اغوشت و میخواد.
    خانجون: ماهک؟
    همان طور که به حیاط میرفت گفت:
    - خانجون. دلم هوای مادرم و کرده. دلم هوای محبت بابام و کرده. دلم هواشون و کرده.
    خانجون: دختر برو پیششون. اما ستاره رو نبر. بچم تازه عادت کرده.
    -حواسم هست خانجون.
    خانجون :خوب برو بخواب بچه. من وقت اضافی ندارم با تو حرف بزنم. کلی دعا میخوام اینجا بخونم. کلی حرف هست که باید با اقا بزنم. وقتم و نگیر.
    خنده ای کرد و گفت:
    -باشه. من رفتم. مواظب خودتون باشید.
    -باشه. تو ام مواظب خودت و ستاره باش. هفته ای یک بار بهش دیکته بگو یادش نره.
    -چشم.
    -خدافظ.
    -فعلا.
    کمی در ان هوا نشست. حیاط برایش ترسناک بود اما ترسناک تر از مرگ پدر و مادرش نبود که؟
    راست میگویند:"بدترین و تجربه کنی. بد برات میشه معمولی"
    او به این نقطه رسیده بود. اما هنوز بودند چیز هایی که برایش بدترین بودند.
    چشم هایش را بست. حتی فکر کردن به ان ها برایش زجر اور بود.
    **
    رضا مشغول تعریف خاطره خنده دارش بود .
    او هم مثله همیشه همان طور که به او گوش میکرد بیرون را تماشا میکرد.
    رضا گفت:
    -بعد میدونین چی شد؟
    -اون اشپز غشی مون نیست؟
    رضا نگاهش را به جایی که او اشاره میکرد برد.
    -اون دختره مشکی پوش؟نه فک نمیکنم. فقط شبیهشه.
    سری تکون داد و گفت:
    -یه مشت بهت زد؟
    -کی اشپزمون؟
    اربـاب خنده ای کرد و گفت:
    - نه . دوستت.
    رضا که فهمید به خاطره اش برگشتند گفت:
    - نه؟مگه جرئت داشت؟
    وبعد بوقی زد تا دررا برایش باز کنندو ادامه خاطره اش را تعریف کرد.
    نیلوفر خانوم با دیدن ان ها متعجب پرسید:
    -این وقت روز؟اینجا؟
    -باید اماده شم. سینان جشن گرفته. معلوم نیست چه سوری میخواد بده.
    نیلوفر خانوم لبخندی زد. رضا با کنجکاوی سرش را از اشپز خانه کش داد درون پذیرایی و گفت:
    -موقرمزه؟
    با ضربه ای که به پاش خورد به عقب برگشت. دختر موقرمز دستانش را به کمرش زد و گفت:
    -من مو قرمزه نیستم. خوبه منم بهت بگم مو مشکیه؟؟؟بعدشم. موهام قرمز نیست که.
    و دستی تو موهاش کشید. اربـاب لبخندی زد وکنجکاوانه به بحث ان ها نگاه کرد.
    رضا :موهای منم مشکی نیست.
    ستاره با زرنگی گفت:[/HIDE-THANKS]
    /ویرایش شد/
     
    آخرین ویرایش:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]-پس چه رنگیه؟نکنه طلاییه؟
    رضا کم اورده بود. خم شد و دندوناش و به ستاره نشون داد و باهمان برایش خط و نشان کشید که ستاره با سردرگمی گفت:
    -منظورت چیه؟میخوای بگی دندون داری؟
    و دندونانش را که دوتای ان ها افتاده بود به او نشان داد و گفت:
    -منم دارم.
    رضا خنده ای کرد و گفت:
    - تو که کمتر از من داری. ببین دوتاش نیست.
    ستاره دستاش و مشت کرد و گفت:
    -ابجی گفته در میاد.
    رضا خنده ای کرد و گفت:
    -بی دندون موقرمز.
    ستاره پاشو به زمین کوبید و تهدید کرد:
    -بزار خواهرم بیاد بهش میگم.
    اربـاب اخم در هم کرد: خواهرش کجاست؟
    نیلوفر خانوم خندون گفت:
    -ببین چه دختر بامزه ایه. وای خدا لپاش و ببین. ادم میخواد گازشون بگیره.
    اربـاب جدی نگاهش کرد که نیلوفر خانوم گفت:
    - چیزی پرسیدی؟
    اربـاب دوباره سوالش را تکرار کرد که نیلوفر خانوم شونه ای بالا انداخت و گفت:
    -نمیدونم کجا رفت اما ازم اجازه گرفت و گفت از خواهرش مواظبت کنم تا بیاد.
    - یعنی چی؟ نمیدونین کجاست؟
    -اون مستخدم اینجاست. زندونی که نیست.
    اربـاب از منظق نیلوفر خانوم سکوت کرد. منطق خوبی بود برای سکوت کردن اما نه برای سرکوب کردن عقل و قلبش!
    **
    خسته بود.
    دلش خواب میخواست.
    در را باز کرد و وارد شد. به سمته پله ها رفت و چند پله ای را بالا رفت.
    صدای ریز گریه ای امد.
    ایستاد. که بود؟
    سرکی کشید. جسمی را تشخیص داد.
    نزدیک شد.
    موقرمز بود! که زیر راه پله چوبی کز کرده و سر گریه باز کرده بود.
    کنارش نشست.ستاره با دیدنش به سکسکه افتاد و تکه تکه گفت.:
    -سلام . هیع. من. هیع. برم. هیع
    لبخندی زد و دسنش را گرفت و گفت:
    -گریه میکردی؟
    ستاره: هیع. نه هیع.
    لبخندش را ملایم تر و مهربون تر کرد و گفت:
    -چیزی شده؟
    ستاره گریه اش از سر شروع شد و گفت:
    -به خواهرم که نمیگید گریه میکردم؟
    اربـاب نگاهش را به انتهای راهرو انداخت و گفت:
    -دوست داری بریم بستنی بخوری؟
    ستاره متعجب نگاش کرد.
    اربـاب با خنده گفت:
    -مهمون من. یه بستنی شکلاتی.
    ستاره خندید و گفت :
    - خواهرم؟
    اربـاب اروم گفت:
    - اروم میریم. ارومم برمیگردیم. باشه؟
    ستاره اروم گفت:
    -من گریه نکردم باشه؟
    اربـاب با لبخند گفت:
    -معلومه که نکردی. مگه بچه ای.
    ستاره خندید و گفت :
    -پس بریم.
    اربـاب لبخندی زد و گفت:
    -کمی سوز میاد برو اروم سویی شرتت و بردار بریم.
    ستاره با لبخند و اسه اسه بالا رفت.
    با رفتن ستاره اربـاب با لبخند رفتنش را نگاه کرد. ستاره او را یاد خودش می انداخت. او هم همین بود.
    با این تفاوت که خواهری نداشت. برادری نداشت. در واقع بهتر است بگوییم هیچکسی را نداشت.
    ستاره با لبخند گفت:
    - بریم حالا.[/HIDE-THANKS]
    /ویرایش شد/
     
    آخرین ویرایش:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]سوار ماشین شدند. اولین کاری که اربـاب کرد بستن کمربند ستاره کنجکاو بود که جای جای ماشین و میکاوید.
    ستاره را به یکی از بستنی فروشی های معروف و خوب برد.
    رو به ستاره گفت:
    -همین جا بشین تا بیام باشه؟
    ستاره با لبخند گفت:
    -چشم قربان.
    اربـاب با لبخند گفت:
    -دست به چیزی هم نزن.
    ستاره کمی فکر کرد و گفت:
    -باشه!
    اربـاب با لبخند به اون سمته خیابان رفت. ستاره وقتی دید اربـاب رفته است در داشبرد را باز کرد و با خود گفت: -منظورش وسایل خطرناک بود دیگه.
    تا کمر در ان خم شد. چیز به خصوصی در ان نبود. خورده کاغد و پول خورد.
    ستاره با غر گفت:
    -این مرد چرا این قدر مرموزه. هیچی اینجا نیست. اه.
    و با کلافگی دستش را بیشتر داخل برد.
    با صدای اهم اهم صاف نشست و سعی کرد با پاهایش در داشبرد را ببندد.
    اربـاب اخم مصنوعی بر روی پیشونی داشت.
    - قرار بود دست به چیزی نزنی.
    ستاره انتهای موهایش را گرفت و گفت:
    -اخه اخه...
    اربـاب نشست و گفت:
    -پس این ایس پک خوشمزه رو خودم میخورم.
    ستاره نگاهی به دست او انداخت. اب دهنش راه افتاده بود. مخصوصا چون شام هم نخورده بود چون منتظر خواهرش بود و او دیر امد.
    ستاره روشو به سمته پنجره برد و گفت:
    - گفتین به وسایل خطرناک.
    اربـاب: من؟
    ستاره: همه وقتی میگن دست به چیزی نزن منظورشون وسایل خطرناکه!
    اربـاب عشق میکرد از اذیت این دخترک. البته هیچی جای حسی که زمان حرس دادن خواهرش به او منتقل میشد را نمیگرفت.
    اربـاب: بیا .
    ستاره خندان از او گرفت و مشغول خوردن شد. اربـاب هم ارام مشغول خوردن هویج بستنی اش شد!
    ذهنش را خیلی چیزها مشغول کرده بود اما قصد داشت سکوت کند تا دوباره اشک دخترک راه نیوفتد.
    ستاره بعد از تمام کردن ایس پکش به سمته مرد مهربان برگشت و با دیدنش اخم کرد.
    دستانش را به سـ*ـینه اش گره زد و با اخم نگاهش کرد.
    اربـاب با حس کردن اخمش به سمتش برگشت .
    ستاره با عصبانیت گفت:
    -میشه بپرسم چرا منو اوردین بیرون؟
    -که... که گریه نکنی.
    -چرا نباید الان گریه نکنم؟
    اربـاب مشتاق بود بداند او میخواهد به کجا برسد. :
    -چون سرگرم شی و ذهنت دور شه.
    ستاره لبخندی از رسیدن به جواب دلخواهش زد و گفت:
    -پس چرا سرتون تو گوشیه؟!
    اربـاب قانع شده بود. در داشبرد را باز کرد و گوشی اش را درون ان سر داد. ستاره لبخندی زد. و گفت:
    - ممنونم واسه این. خیلی خوشمزه بود. خیلی گرسنه ام بود بهم چسبید.
    اربـاب لبخندش محو شد و سوالی گفت:
    -مگه شام نخورده بودی؟
    ستاره نگاهش سرد شد و گفت:
    - نه!
    اربـاب متعجب نگاهش کرد. : چرا؟
    ستاره صدایش کمی لرزید و گفت:
    -منتظر خواهرم بودم. دیر اومد. شام نخورد و رفت خوابید. منم نخوردم.
    اربـاب اخم در هم کرد.
    اربـاب متوجه جسم لرزان او شد. صدایش زد:ستاره؟
    شانه های دخترک میلرزیدند. برش گرداند. صورتش خیس از اشک هایی بود که گلوله گلوله روی صورتش میریختند.
    اربـاب هول کرده پرسید: چی شده ها؟اتفاقی واسه خواهرت افتاده ها؟
    ستاره هق هق کنان گفت:
    - فک میکنه من بچم.
    اربـاب تنها نگاهش کرد. خوب مگر بچه نبود؟
    ادامه داد: فک کرده نمیدونم از بعد از ظهر کجا رفته و چرا چشاش قرمز بود و وقتی برگشت غذا نخورد.
    اربـاب اخم کرده پرسید: خواهرت کجا میره؟
    ستاره قطعه قطعه گفت:
    -میره... سر قبر.... پدر ...و مادرم.
    اربـاب یخ بست. جسمش. روحش. تمام افکار داغی که درون ذهنش بیرحمانه جولان می دادند.
    این دخترک کوچک. چه درد ها داشت.
    ستاره بیش از حد میلرزید:فک نمیکنه منم شاید دلم واسه مامان و بابام تنگ شه. منو نمیبره.
    دستش دور فرمون مشت شد. عصبی شد نه از حرف ستاره. از خودش که نمیتوانست جلوی گریه دخترک را بگیرد. تنها گفت:
    -منم مادر و پدرم و از دست دادم.
    ستاره هق هقش اروم شد. در واقع تمام حس های کنجکاوی اش فعال و منتظر ادامه حرف او بودند.
    چه اسون ارام شد دخترک کوچک رنج دیده کنارش.
    استارت زد و ادامه داد:مردن. مثله مادر پدر تو. ولی میبینی من گریه نمیکنم. نمیخوام ناراحتشون کنم. میدونی اونا الان یه جای بهترن؟
    ستاره نگاهش را به سیاهی شب دوخت و گفت:
    -تنهام گذاشتن.
    اربـاب از در دیگری وارد شد: خدا هر کی و بیشتر از همه دوست داشته باشه زود تر میبره پیش خودش.
    ستاره:یعنی من و دوست نداره؟
    اربـاب خنده ای کرد و گفت:
    -نمیدونم. اگه دختر خوبی باشی و دیگه گریه نکنی چرا خدا دوست نداشته باشه؟[/HIDE-THANKS]
    /ویرایش شد/
     
    آخرین ویرایش:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]-اون موقع منو میبره پیش خودش؟پیش مامان و بابا؟
    اربـاب:پس اون موقع خواهرت چی ها؟میخوای تنهاش بزاری؟
    ستاره در فکر فرو رفت و در همان حال گفت:
    -خوب. میتونه اونم کارای خوب انجام بده تا باهم بریم.
    اربـاب قهقه زد.
    ستاره حرفش را عوض کرد: خانجونم چی؟نازنین چی؟نه فک کنم بهتر باشه بمونم.این جوری هممون باید بمیریم.
    اربـاب لبخندی زد. نگاهش را از در که در حال باز شدن بود گرفت و به ستاره انداخت که هنوز در حال شمردن کسانی بود که برایش عزیز بودند و دستش را جلوش گرفت و گفت:
    -دوست؟
    ستاره دستش را محکم گرفت و گفت:
    -دوست اقای مهربون.
    ***
    همان طور که گوشش به سینان بود برگه را امضا کرد و رو به منشی اش گفت:
    - شام کاری امشبم و کنسل کن.
    سینان :حواست بامنه؟
    -اره بگو بگو.
    -گفتم اون دختر کیه؟
    -یکی از اشناهام. میخوام ببینم این موضوع که یه مشکل روحی نیست؟
    -ببین. من نمیتونم دقیق بگم. ولی این جوری که تو میگی نه نیست اما میتوننه به افسردگی تبدیل شه. باید یه جوری مادر و پدرش و کمرنگ کنین تو ذهنش تا به یه سنی برسه که بتونه منطق و درک کنه متوجه میشی؟
    -اره. مرسی سینان.
    -خواهش. کاری؟
    -نه فدات فعلا!
    گوشی را در دستانش چرخواند. افسردگی؟ او از پس این کار بر می امد؟
    **
    صدای گوشی اش می امد. دستش را در اطرافش قل داد. نه نبود. نیم خیز شد و از روی میز برداشت و گفت:
    -هوووم.
    -هووم و بله.
    هوشیار شد و گفت:
    -خانوم جون.
    خانوم جون:چه طوری دختر؟اوضاع خوبه؟
    با لبخند گفت:
    -بله عزیز همه چی خوبه. شما خوبین؟خوش میگذره؟
    خانومجون: اره عزیزم. از حرم رفتیم بازار میخوام ببینم چیزی نمیخوای برات بخرم؟
    -نه فدات شم. فقط سلامتی.
    -ستاره چی؟
    -خوابه که الان. ولی میگفت یه پارچه سبز براش متبرک کنین.
    -اونو که روز اول کردم.
    - دستتون درد نکنه.
    -اوضاع خوبه؟
    -اره . همه چی روبه منواله.
    -باشه من برم از بقیه جانمونم.
    -باشه . مواظب خودتون باشین.
    -شمام همین طور خدافظ.
    لبخندی زد.
    چشم هایش را بست و دوباره سر جایش دراز کشید که با شک کردن به موضوعی نیم خیز شد و نگاهش را ب جای خالی ستاره انداخت.
    برق گرفتش. بلند شد. با خود گفت:
    - شاید رفته دستشویی.
    شنل بنفش رنگش را روی بازوهاش انداخت و روسری را روی سرش انداخت و به سمته سرویس بهداشتی رفت.
    در زد. صدایی نیومد. در را باز کرد. فضای تاریک درون ان نشان از نبودن کسی در ان بود. ترسیده به سمته اشپزخونه رفت و همین طور صدا زد: ستاره؟ کجایی؟
    با دیدن تاریکی اشپزخانه انگار اب سردی رویش ریخته باشند ماتش زد. کمی طول کشید که به حالت اولیه اش برگردد. با شتاب به سمته پذیزایی رفت بلند ستاره را صدازد. گریه اش گرفته بود. نبود. خواهرکش نبود. به سمته حیاط رفت . فریاد زد: ستاره؟اجی؟کجایی؟
    بازوش به عقب کشیده شد. نیلوفر خانوم بود. چشمان قرمزش نشان از کامل نشدن خوابش میداد.
    نیلوفر خانوم خواب الود گفت:
    -چی شده ماهک جان؟
    ماهک هق هق کرد. نیلوفر خانوم هوشیار شد و لامپ و روشن کرد و با دیدن صورت خیس ماهک ترسیده گفت:
    -چی شده؟
    ماهک: ستاره. نیستش.
    [/HIDE-THANKS]
    /ویرایش شد/
     
    آخرین ویرایش:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]نیلوفر خانوم دستش لرزید و همان طور که به سمته اشپزخونه می دویید گفت:
    - یعنی چی نیست؟
    رضا لیوان اب قند را به سمته لب ماهک نزدیک کرد و گفت:
    -یه قلپ بخور.
    ماهک هق هق کنان گفت:
    -خواهرممم.
    نیلوفر خانوم دست در هم گره کرد و گفت:
    -گوشیش خاموشه.
    ماهک: باهاش نیست. من مطمئنم. اخه چرا باید با اربـاب رفته باشه؟
    صدای باز شدن در و بعد صدای اربـاب که میگفت :
    - اول خانوما.
    و صدای خندان ستاره امد: به به . چه عجب.
    ستاره با دیدن خواهرش که صورتش از گریه بیش از حد برافروخته بود گفت:
    - ابجی. چیزی شده؟
    ماهک شل شد. نگاهش را بین ستاره نگران و اربـاب کنجکاو گردش داد.خون خونش را میخورد. او اینجا داشت از نگرانی میمرد و بعد او با این مرد بود؟بدون اینکه به او بگوید؟سرکش شده بود. اشک چشمش را پاک کرد و اب قند را از دسته رضا گرفت و سر کشید تا بتواند راه برود و بعد به سمته راه پله راه افتاد و در میان راهش طعنه ای به ستاره زد.
    خودش را روی تخت انداخت. نمیتوانست درک کند این موضوع را.خواهرش ان قدر با اربـاب بداخلاق این خانه اخت شده بود که با او نصفه شبی بیرون میرفت . ان هم بدون اجازه او ؟
    صدای در امد و بعد ستاره وارد شد: اجی.
    :نمیخوام چیزی بشنوم ستاره.
    :اخه.
    با عصبانیت و جدیت گفت:
    -اخه بی اخه.
    و بعد پشتش را به او کرد و سعی کرد بخوابد. باید ستاره درس میگرفت
    **
    نمیدانست دلیل این سرسنگینی اشپز احساساتی اش چیست. زیر چشمی حواسش به او بود. از ان شبی که با ستاره بیرون بود نه با ستاره دیگر حرف میزد نه با او که له له میزد برای دیدن چشمهایش که چشمانش را نشانه میگرفتند.
    ستاره:اجی برام یه کم برنج میریزی؟
    ماهک دیس برنج را روبه روی ستاره گذاشت. ستاره ناامیدانه به او نگاه کرد. او امتحان کرد: اون نمک بده.
    ماهک چیزی نگفت. و بدون نگاه کردن به او کوتاه گفت:
    - سمته راستتون هست.
    دستش دور قاشقش مشت شد. دیگر نمیتوانست تحمل کند وقتی اینقدر راحت با رضا حرف میزند و گرم میگرفت و با او اینچنین بود. خواست چیزی بگوید و در واقع خودش را لو بدهد که صدای گوشی اش امد.
    اسمه سینان بود که چشمک میزد: دارم شام میخورم.
    سینان با صدای عصبی گفت:
    - مهمه.
    -چی شده؟
    صورتش هر لحظه سرخ تر میشد. دستش از عصبانیت میلرزید.
    ماهک متعجب بود. کمی نگران هم میزد.
    سریع بلند شد و بدون گفتن چیزی به بقیه گفت:
    -همون جا بمون بیام .
    و از در بیرون زد. نیلوفر خانوم هم کمی نگران به در چشم دوخته بود.
    رضا گفت:
    -نیلو جون من عادت کردم شما که قدمتت از من بیشتره عادت نکردی؟
    متعجب نگاشون کرد. رضا ادامه داد: عادی ماهک. این جور چیزا عادیه.
    نیلوفر خانوم اهی کشید و گفت:
    - رضا؟امشب میبریم خونه خواهرم؟
    رضا لبخندی زد و گفت :
    -البته.
    نیلوفر خانوم با شعف گفت:
    -ستاره ام با خودم ببرم؟
    متعجب نگاهشون کرد. ستاره با ذوق گفت:
    - باشه اجی؟میخوام خواهر زاده نیلو جون و ببینم. این قده.
    و دستاش و بهم نزدیک کرد. دلش ضعف رفت. بسش بود نه؟.دستش و پشت صندلی اش گذاشت و گفت :
    -به شرطی که بهم قول بدی دیگه بی خبر ازم جایی نری.
    لبخندی زد و بـ..وسـ..ـه ای رو گونه ی خواهرش که اعلام اتش بس کرده بود زد. :عاشقتم اجی.
    و پرید تا لباساش و عوض کند. نیلوفر خانوم لبخندی زد و گفت:
    -شب برمیگردیم . مواظبشم هستم.
    لبخندی زد. چند ساعتی از رفتن ان ها گذشته بود و او از این سکوت استفاده کرده و کتاب تخصصی محبوبش را میخواند.
    عاشق قلب و عروق بود. و چه بد زندگی با او تا کرد. در با صدای بدی باز شد و صدای فریاد رضا اومد: ماهک؟
    با ترس به سمته در دویید با دیدن صحنه روبه روش یخ بست. اربـاب خونین به رضا تکیه داده بود.
    سریع گفت:
    -بیا بزارش رو این کناپه.
    رضا کنارش ایستاد و گفت:
    -خدایا چی کار کنیم؟
    ماهک: باید ببریمش بیمارستان.
    اربـاب با درد گفت:
    - نه.
    متعجب نگاش کرد.
    اب دهنش و قورت داد و گفت:
    -من فقط دو ترم پزشکی خوندم.
    رضا متعجب به او نگاه کرد. او دانشجوی پزشکی بوده است؟
    اربـاب از درد ناله ای کرد. هول شده دست به سمته تی شرت توسی رنگ اربـاب برد. پیراهنش را پاره کرد و گفت:
    -باید زخم و ببینم.
    زخم چاقوی جیبی بود. نیاز به بخیه داشت. رو به رضا گفت:
    -یه سری چیز میخوام. برام کلی پارچه تمیز پیدا کن.
    رضا به سمته بالا رفت. این وسایل را خوب میدانست کجاست. با دستان خونینش لیست وسایلی که لازم داشت را نوشت تا به رضا بدهد.
    نخ بخیه از کجا می اورد؟شقیقه اش را فشار داد. اها ناز پری . خواهر نازنین.
    [/HIDE-THANKS]
    /ویرایش شد/
     
    آخرین ویرایش:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]گوشی اش در اورد. شماره اش را گرفت.
    نازپری: به به ماهک. چه طوری ؟دیروز دوست امروز.
    ماهک: نازپری گوش کن چی میگم. الان یه کی و میفرستم داروخونه ات یه سری چیز میخواد . اسمش رضااست.
    نازپری ترسان گفت:
    - چیزی شده ماهک؟
    ماهک تنها گفت:
    -نه نه فقط بهش بده باشه؟
    نازپری تکرار کرد: باشه . یه مرد به نام رضا. باشه!
    بعد از گفتن چیزای مربوطه به رضا مشغول پاک کردن زخم اربـاب شد که از درد گاهی ناله میکرد.
    دانشجوی محبوب استاد مظفری که در همون موقع هم خونسرد بود انچنان هول کرده بود که تنش چون کوره ای اتش شده بود و دستانش سرد شده بودند. کلافه با خود گفت:
    -این رضا کجا موند. خیلی درد دارین؟
    اربـاب خیره دخترک روبه رویش بود . حسی درونش جولان میداد. دستش را به سمته صورت دخترک برد. دستش را روی شقیفه اش گذاشت و پوستش را از روی خون مرده های روی پیشونی اش لمس کرد و زمزمه کرد: اگه میدنستم این جوری میشه خودم چاقو میزدم به خودم.
    ماهک متوجه شد هزیون میگوید. کلافه دستی درون موهایش کشید!
    دوباره لباس سفید را برداشت و روی زخمش کشید.به ثانیه ای نکشیده به خاطر تکون های مکرر اربـاب خونریزی از سر شروع میشد. کلافه رو به اربـاب گفت:
    - اینقدر تکون نخور.
    صدای رضا اومد: بیا .
    کیسه را از او گرفت و روی زمین ریخت.
    لبخندی زد.
    نازپری حواسش به همه چیز بوده!
    نخ بخیه را برداشت. تردید کرد. ناله اربـاب بلند شد. نفس عمیقی کشید. سوزن را در بدنش فرو برد که اه از درد اربـاب بلند شد. از ترس بود یا هر چیز دیگر اشکهایش بر گونه اش میلغزیدند. اربـاب کم کم داشت بیهوش میشد. و عجیب بود استحکام لبهایش. انچنان دندانش را در ان فرو میبرد که هر از گاه ماهک منتطر بود پاره شوند.
    رضا هم که با استرس کمک ماهک میکرد.
    ماهک نگاهی به اثرش کرد. خوب شده بود؟ دروغ چرا اولین بار بود روی یک انسان عمل میکرد. چرا بدن حیوانات و مدل های ازمایشگاهی را زیاد بخیه زده بود. از همان دوران دبیرستانش. که همراه نازپری با شوق برای پزشکی میخواندند و دبیر زیستشان با اصرار ان ها به ان ها یاد داد.
    رضا با ترس گفت:
    -تموم شد؟
    ماهک نگاهی به بدن او کرد و گفت:
    -به جا حرف زدن برو یه لیوان اب قند بیار.
    رضا سریع به سمته اشپزخانه رفت. نگاهش را به اربابش انداخت.رنگ به چهره نداشت. بدون بی بحسی.چگونه دوام اورده؟ قرص را از پوشش در اورد و لیوان را از رضا گرفت و گفت:
    -یه کم نیم خیز شین تا این قرص و بخورین.
    اربـاب چشم های بی جانش را باز کرد. صورت دکتر کوچکش را تار میدید. کمی بلند شد.قرص را گرفت و با اب قند یک نفس خورد.
    پهلویش تیر میکشید.بدنش هم کوفته بود.رضا هول گفت:
    - اقا پاشین بریم بالا . نیلوفر خانوم باید الانا برسه.
    با درد گفت:
    -نمیاد.
    ماهک با ترس گفت:
    -چی ؟ نمیاد؟
    لبخندی در همان حال زد و گفت:
    - ستاره خوبه.فقط میخواد کمی بیشتر اونجا بمونه.
    ماهک سری با اسودگی تکان داد. خیالش از بابت نیلوفر خانوم راحت بود. همچون مادری بود برایش.
    جلوتر از ان ها راه افتاد. در را باز کرد. پتو را کنار زد. اربـاب با کمک رضا دراز کشید.
    رضا : من برم خونا رو پاک کنم.
    ماهک سری برایش تکان داد. پتو را روی اربـاب کشید و گفت:
    - استراحت کنین .نگران دردتونم نباشین.الاناست که قرصتون اثر کنه.
    و عقب رفت تا برود که دستش اسیر شد.
    متعجب به اربـاب نگاه کرد. اربـاب لب زد: بمون.
    چشمانش گرد شد. اربـاب دوباره لب زد: لطفا.!
    حسی سرکوبش کرد. بی اختیار کنار تختش نشست. و چشمانش را به نشانه تایید تکان داد. اربـاب با خیال راحت چشمانش را بست.
    ***
    [/HIDE-THANKS]
    /ویرایش شد/
     
    آخرین ویرایش:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]***
    از درد چشمانش را باز کرد.
    اتفاقات همچون فیلم دراماتیکی از جلوی چشمانش رد میشدند. اهی کشید و دستش را بر روی زخم پهلویش گذاشت که متوجه خونین بودن ان شد. بدنش کوفته بود. احساس فردی را داشت که از بالای ساختمانی به پایین افتاده بودند و حالا زنده مانده اند. معجزه بود؟ در رفتن از دست ان مردان قطعا معجزه بود.
    با احساس نفس های ارامی نگاهش را به دور اتاق لغزاند. با دیدن ان جسم نحیف اه از نهادش بلند شد. دیشب واقعیتی را فهمیده بود که ای کاش. واقعا ای کاش نمیفهمید؟ نمیدانست. نیاز داشت در خلوتش فکر کند.
    بلند شد. دستش را دو طرف تی شرت مشکی اش که انگار تنش کرده بودند گذاشت و از تنش در اوردش.
    نگاهش باند روی پهلویش کرد. اه از نهادش بلند شد. حواسش نبود و محکم باند را کشید که با این کارش صدای اخش بلند شد و پیشبندش صدای خمیازه خانوم دکترکوچک در اتاقش.
    ماهک خمیازه ای کشید و نگاهش را به تخت خالی اربابش انداخت. نبود؟ نگاهش را حول اطراف اتاق گرداند تا به او که جلوی اینه بود و زخمش را نگاه میکرد افتاد.به سمتش رفت : کی بیدار شدین؟چرا بیدارم نکردین؟زخمتون و ببینم!
    اربـاب نگاهش را به او دوخت که حالا نگران به زخمش نگاه میکرد.اب دهنش را قورت داد و گفت:
    - ممنونم.
    ماهک نگاهش را به بالا دوخت. لبخند ارومی زد و گفت:
    - کاری نکردم.
    اربـاب:اگه این کارو نمیکردی ممکن بود من بمیرم.
    ماهک بی اختیار لبش را گاز گرفت: خدا نکنه .
    اربـاب چشم درشت کرد.
    همزمان ماهک هم تعجب کرد از حرفی که زده بود.
    و چه خوب که زنگ در خونه به صدا در اومد.
    ماهک: من درو باز کنم.
    و سریع در رفت.
    اربـاب به خودش درون اینه نگاه کرد. دستش گوشه لبش را لمس کرد و لبخندی رو صورتش جای گرفت.
    *
    دکتر:چی شده پسر جان؟
    اربـاب: میخوام برام بخیه هام وبکشین.
    دکتر چشم درشت کرد: مگه نخ عادیه؟
    اربـاب سری تکان داد و گفت:
    -راستش و بخواین اوضام جوری نبود که برسونم بیمارستان همین نخ بهداشتی هم بزور گیر اوردن.
    دکتر از پشت میزش بیرون امد و نگران گفت: کتت و درار ببینم چه بلایی سر خودت اوردی.
    لبخندی از نگرانی او زد و زخمش را نشانش داد.
    دکتر با دیدن بخیه اخم هایش در هم رفت. که برای او بخیه زده بود؟ ان هم اینگونه؟
    :به کی دادی برات بخیه بزنه؟
    اربـاب لبش را خیس کرد و گفت:
    -یه دانشجوی پزشکی.
    دکتر : ترم چن بوده؟
    اربـاب کمی فکر کرد و گفت:
    -دو ترم خونده اونم سه سال پیش.
    دکتر چشم هایش برق زد. دیگر خبری از ان اخم ها نبود. چه ماهرانه . در این دوران ترم دومی ها همانند از دماغ فیل افتاده ای ها دست به چاقو نمیزنند.چه برسد یاد گرفتن بخیه زدن.
    اربـاب مشتاق پرسید: چه جوریه؟
    دکتر همان طور که کارش را ادامه میداد گفت:
    - به نظرم عالیه تو سطح خودش. اینکه تونسته حتی سوزن و تو بدنت درست فرو کنه خیلیه.حیف شده که ادامه نداده.
    چشم های اربـاب برق زد شاید این شروع دوباره ای برایشان باشد.
    یک فرصت طلایی.
    **
    ستاره با شوق میگفت:
    - اجی باید میدیدیش. اینقده بود.
    ماهک کلافه گفت:
    -صد بار گفتی ستاره. ببینم مگه تو درس نداری؟
    ستاره کلافه گفت:
    - باید بهم املا بگی.
    ماهک: کتابت و بیار بگم.
    ستاره با لج جواب داد : نمیخوام.
    ماهک با تعجب گفت :
    - چی شد؟
    ستاره: خسته شدم. همش تو خونه ایم.فردام سال تحویله و پس فردا خانوم جون میاد.
    ماهک کمی فکر کرد. شاید میتوانست با تاکسی برود محل قبلیشان تا کمی او هم با نازپری کمی خوشبگذراند.
    ماهک : املات و بنویسی شاید بریم محل خودمون.
    ستاره خنده ای کرد و گفت:
    -الان همش و مینویسم.
    ماهک: دیگه چی؟ مگه رو نویسیه؟دیکته اس . برو بیار بهت املا بگم.
    ستاره لبش اویزان شد و گفت:
    - تو خوب نمیگی اجی.
    چشم هایش گرد شد.
    اربـاب خنده ای کرد و گفت:
    - بیار من بهت بگم.[/HIDE-THANKS]
    /ویرایش شد/
     
    آخرین ویرایش:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]ماهک چشم هایش گرد تر شد و به اربـاب که سعی میکرد محکم راه برود نگاه کرد.
    ستاره خندید ودستش اربـاب و کشید و گفت:
    - پس بیاین دیگه.
    و او را کشان کشان از اشپزخانه بیرون برد.
    ماهک هول گفت:
    - ستاره اروم تر .مگه نمیبینی حال اقا خوب نیست؟
    اربـاب غرق در لـ*ـذت شد و ستاره او را روی مبل نشاند و کتاب را روی پاهاش گذاشت و گفت:
    -من امادم.
    ماهک کمی انجیر و گردو درون ظرفی ریخت. به سمته ان دو رفت. صدایشان می امد.
    ستاره: اا.همین یکی و بگین دیگه.
    اربـاب : نمیشه ستاره.
    ستاره :با ز زهره است؟
    -ستاره خودت بنویس.
    ستاره با دیدن خواهرش گفت:
    - ای بابا چرا هیچکدومتون بهم نمیرسونه.
    اخمی کرد و گفت:
    -ستاره قرارمون یادت نره.
    ستاره کمی فکر کرد و گفت:
    - یادم اومد با ض وضوی.
    ماهک خندید و طرف را جلویشان گذاشت و گفت:
    -چیزی نیاز ندارین؟
    اربـاب سری تکان داد و تشکر کرد.
    نیلوفر خانوم که از دور مشغول مشاهده ان ها بود چشم هایش برق زد. جدیدا این مرد مغرور خیلی تغییر کرده بود. تشکر میکرد. با ستاره گرم میگرفت. کمتر در خودشش بود. شاید این ها را مدیون وجود ستاره بود و بعد ماهک.
    نگاهش را به ماهک رساند که به سمته اشپزخانه میرفت. نیلوفر خانوم لبخندی زد و به سمته ان دو رفت و رو مبل کنارشان نشست و گفت:
    -دختر ما املاش چه طوره؟
    اربـاب: عالیه.
    ستاره: سرفرازتون میکنم نیلو جون.
    نیلوفر خانوم که به حرفای قلبمه سلمبه او عادت کرده بود تنها خنده ای کرد.
    ماهک کنار او نشست . اربـاب کلمه میگفت و او مینوشت. اربـاب کلمه اخر را گفت و او نوشت و دفترش را سریع به خواهرش داد.
    صدای تلفن خانه امد. مستخدم به سمته اربـاب رفت و گفت:
    - اقا با شما کار دارن.
    اربـاب: کیه؟
    مستخدم :اقا سینان.
    اربـاب تلفن را گرفت و به سمته بالا رفت.
    :الو سینان خوبی؟
    صدای سینان اومد: اره من خوبم. تو خوبی؟ شنیدم زخمی شدی.
    اربـاب پوفی کشید و گفت:
    - اره . از مطبت که میومدم چن نفر ریختم سرم.
    سینان : کی بودن؟شکایت کردی؟
    اربـاب: نه. تصویه شخصیه.
    سینان :چی؟ خودتو تو هچل نندازیا. برو اداره بزار خودشون تصویه کنن.
    اربـاب : نچ. خودم تصویه میکنم.
    سینان نگران گفت :
    -تو دردسر نندازی خودتو.
    اربـاب کلافه جواب داد:باشه سینان باشه . مثله بابا ها حرف نزن.
    سینان نفسی کشید و گفت:
    - راستی از پدرت خبری نداری؟
    بی تفاوت گفت:
    - نه.
    سینان سرزنش گر گفت :
    - یه زنگ بهش بزن.پدرته . نیاز داره به اینکه یه خبری ازش بگیری.
    اربـاب خسته از بحث همیشگی گفت :
    - من چی؟ فقط به پولش احتیاج داشتم؟به خودش نداشتم؟
    سینان اهی کشید و گفت:
    -باشه داداش باشه. قبول.
    به سمته پنجره اتاق رفت و بازش کرد و سینان گفت:
    - امروز میام یه سری بهت میزنم تا مطمئن شم خوبی.
    اربـاب: باشه بیا.فقط نیلو خانوم از چیزی خبر نداره حواست باشه.
    سینان: ببین چی بوده که از اون زن بیچاره پنهون کردی!
    نگاهش به ستاره افتاد که با خوشحالی بالا و پایین کنان به سمته در میرفت.
    بی درنگ نگاهش به سمته دکترکش رفت. با لبخند تلفن حرف میزد و وگاهی دستش را هم بالا و پایین میکرد.
    کجا میرفتند. ؟ نگاهش بالا تر رفت. سوار تاکسی شدند و تاکسی سریع حرکت کرد.
    سینان :هی باتوام. کجا رفتی؟
    اربـاب اهسته گفت:
    -به نظرت کجا رفتن؟
    سینان :کی ؟
    حواسش جمع شد و گفت:
    -هیچکی با خودمم.
    سینان خندان گفت :
    -نه انگاری بد زدنت مغزت تکون خورده. نزدیک خونتم .الان میرسم . فعلا.
    گوشی را روی میز انداخت.
    خودش را ازپشت روی تخت پرت کرد. از درد فریاد کشید. درست مثله زمانی که چاقو در بدنش چرخوانده شد. وقتی ان مرد به ظاهر ناشناس در بدنش چاقو را فرو کرد چیزی حس نکرد اما وقتی ان را چرخواند.
    در اتاق شتاب زده باز شد
    [/HIDE-THANKS]
    /ویرایش شد/
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا