[HIDE-THANKS]***
نگاهی به رضا کرد و گفت:
-تعطیلات میمونی؟
رضا کلافه گفت:
- بله . به نفعمه بمونم.
-چه طور؟هر سال میرفتی پیش مادرت!
-بله . اما از امسال مامان قصد کرده واسم استین بالا بزنه!
اربـاب خنده ای کرد و گفت:
-خوبه که!
رضا با حرص گفت:
-بله. بخندید. بزارین مامانم شما رو ببینه. براتون استین بالا میزنه. ننه مریم یه البوم داره پر عکس دخترای دم بخت اون محله!لازم شد یه روز با مادرم اشنایی تون بدم!
اربـاب دستی به بازوی او کشید و گفت:
-چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است رضا اقا حرااام!
رضا با حرس در را برای او باز کرد!و اربـاب خندان قدم داخل گذاشت اما ماتش برد با صحنه درون خونه!
اشپز غشی همان طور که پوششی روی سرش نبود و موهای قهوه ای رنگش در هوا پراکنده بود ارد بر روی خواهرش میریخت و خواهرش قابلمه را جلویش گرفته بود و نیلوفر خانوم هم داشت روی اشپز غشی ارد میریخت.
نگاهش اما برگشت و روی دخترک مو قهوه ای ماند.. موهایش بر روی هوا انگار میرقصیدند.
صدای وحشتناکی امد. نگاها بر روی ستاره نشست که ترسیده به مرد مهربان نگاه میکرد!
حرفای خواهرش در ذهنش اومد:
-زیاد نزدیک مرد مهربون نمیشی! اذیتشم نمیکنی. زیادم به حرفش نمیگیری. اون دخترای بد وکه اذیتش میکنن خیلی بد تنبیه میکنه!
در واقع این ها را گفته بود تا او را از اربـاب دور کند .
نیلوفر خانوم هینی کشید و ماهک سریع ظرف ارد را که کمی درونش بود را روی سرش گذاشت تا موهاش را بپوشاند که ارد رویش ریخت.
صدای خنده رضا بلند شد و بعد بقیه هم خندیدند.
اما اربـاب به صدای ضربان قلبش گوش میکرد. نگاهش گوشه به گوشه صورت او را میکاوید. گونه های اناری رنگش و موهای آردی اش!
اوضاع داشت از دستش در میرفت. اخم هایش را در هم برد و گفت:
- دایه بالا.
و بعد پله ها را یکی دوتا بالا رفت.
این دختر واقعا اینقدر زیبا بود یا او.
افکارش را یکی یکی پس میزد.
اب یخ را یک سره خورد. مغزش سوت کشید. سرش به شدت درد گرفت.
دستانش را روی میز گذاشت!
صدای در امد.
پشتش به در بود. در باز شد و صدای پاشنه کفش امد.
-شما به من یه قولی داده بودی.
بعد صدایش بالا رفت.
-نداده بودی؟قرا ربود اوضاع خونه این بشه؟
و برگشت.
متعجب نگاه سپرد به دختری که عامل بالا بردن صدایش بود. صدای بغض الود و لرزانش امد:
-تقصیره منه.
به میز تکیه داد و نگاهش خیره دختر روبه رویش شد. لباسش هنوز آردی بود. اما پوششی رو موهایش بود که مانع دیده شدن دوباره ان ها میشد! و چه قد قلبش طلب دیدن یکبار دیگر ان ها بود.
- من معذرت میخوام. اگه بگین همین الان خواهرم و از اینجا ببرم حق دارین و این کار و انجام میدم...اگه اخراجمم کنین بازم...
دستی تو موهایش برد. این دختر به نظرش هم زیبا بود هم تو دل برو.
بالاخره لب باز کرد. :بسه. برو.
دخترک بیچاره.
از کار اخراج شد. به همین راحتی. قدم تند کرد تا از در بیرون برود که صدای اربابش امد:
-مگه گفتم بری چیکار کنی که داری میری؟
متعجب ایستاد.
مگر نگفت که برود که برود؟یعنی برود خانه خودش؟
-میخوام دوش بگیرم.
و بعد به سمته حمام اتاقش رفت. در را بست.
نفسی کشید. با لباس خودش را زیر اب سرد انداخت ، باید التهابش را خاموش میکرد!
**
ساعت را روی سفره هفت سین گذاشت.
اهی کشید.این سال اولین سالی بود که در کنار خانچون تحولی نمیشد.ستاره با لباس نباتی رنگش و موهایش که حالا به زیبایی بافته شده بود به کنارش امد و گفت:
- ااا اجی؟ توکه لباسات و عوض نکردی.
ماهک لبخندی زد و گفت:
-باشه الان عوضشون میکنم.تو به چیزی دست نزنی باشه؟
ستاره به زور چشم از ان شیریرنی ها گرفت و گفت:
-باشه.
ماهک تاکیدد کرد: مخصوصا خوراکی ها.
ستاره لب برچید و گفت:
- باشه.
سارافون سفیدش با ان شال بنفش روی سرش ماهک دیگری از او ساخته بود.
نگاهی به صورتش کرد. رژ لبش را برداشت و مشغول شد. دوست نداشت حالا که مرد غریبه ای هم در امارت است ارایش ان چنانی کند .ملایم بود وارامش بخش!
جوری که زمانی که اربـاب ان را دید فقط میخواست نگاهش کند و نگاهش کند.
نیلوفر خانوم که به کشش این مرد به این دختر شک کرده بود نگاهش از او جدا نمیشد.مرد این خانه را میشناخت .از وقتی که پدرش رفت و او کودک شیرخواره ای بود او را میشناخت، شاید هم از گذشته ای عقب تر! هوسباز نبود و بی گدار به اب نمیزد.
ستاره شوق داشت مدام از این طرف به ان طرف میپرید .
ماهک: ستاره بیا بشین اینجا الان سال تحویل میشه.
ستاره نگاهی به او انداخت سریع در اغوشش خزید و گفت:
-من خیلی دوست دارم ابجی.
ماهک چشمانش پر شد.
شاید از یاداوری سال های قبل.از نبود پدر و مادرش . از حرف ستاره.
لبخندی زد و ستاره را به خودش فشار داد و گفت:
-تو بهترین خواهر دنیایی .
و بووووم. سال تحویل شد و هیچ کس ارزویی نکرد. همه در محبت ان دوخواهر غرق بودند که سال تحویل شد.
نیلوفر خانوم بلند شد و وظرف شیرینی را گرداند. و همه به هم تبریک گفتند. ماهک روبه روی اربـاب ایستاد. اربابی که با ژست زیبایی دستانش را در جیبش فرو کرده بود و منتظر به او نگاه میکرد.
ماهک:سال نوتون مبارک.ببخشید اگه حضور ما باعث شد تا.
اربـاب حرفش را شکست و گفت:
- ساله نو توهم مبارک.ستاره عیدی نمیخوای؟
ماهک متعجب به او نگاه کرد و زیر لب غرید: میزاشتی حرفم تموم شه![/HIDE-THANKS]
/ویرایش شد/
نگاهی به رضا کرد و گفت:
-تعطیلات میمونی؟
رضا کلافه گفت:
- بله . به نفعمه بمونم.
-چه طور؟هر سال میرفتی پیش مادرت!
-بله . اما از امسال مامان قصد کرده واسم استین بالا بزنه!
اربـاب خنده ای کرد و گفت:
-خوبه که!
رضا با حرص گفت:
-بله. بخندید. بزارین مامانم شما رو ببینه. براتون استین بالا میزنه. ننه مریم یه البوم داره پر عکس دخترای دم بخت اون محله!لازم شد یه روز با مادرم اشنایی تون بدم!
اربـاب دستی به بازوی او کشید و گفت:
-چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است رضا اقا حرااام!
رضا با حرس در را برای او باز کرد!و اربـاب خندان قدم داخل گذاشت اما ماتش برد با صحنه درون خونه!
اشپز غشی همان طور که پوششی روی سرش نبود و موهای قهوه ای رنگش در هوا پراکنده بود ارد بر روی خواهرش میریخت و خواهرش قابلمه را جلویش گرفته بود و نیلوفر خانوم هم داشت روی اشپز غشی ارد میریخت.
نگاهش اما برگشت و روی دخترک مو قهوه ای ماند.. موهایش بر روی هوا انگار میرقصیدند.
صدای وحشتناکی امد. نگاها بر روی ستاره نشست که ترسیده به مرد مهربان نگاه میکرد!
حرفای خواهرش در ذهنش اومد:
-زیاد نزدیک مرد مهربون نمیشی! اذیتشم نمیکنی. زیادم به حرفش نمیگیری. اون دخترای بد وکه اذیتش میکنن خیلی بد تنبیه میکنه!
در واقع این ها را گفته بود تا او را از اربـاب دور کند .
نیلوفر خانوم هینی کشید و ماهک سریع ظرف ارد را که کمی درونش بود را روی سرش گذاشت تا موهاش را بپوشاند که ارد رویش ریخت.
صدای خنده رضا بلند شد و بعد بقیه هم خندیدند.
اما اربـاب به صدای ضربان قلبش گوش میکرد. نگاهش گوشه به گوشه صورت او را میکاوید. گونه های اناری رنگش و موهای آردی اش!
اوضاع داشت از دستش در میرفت. اخم هایش را در هم برد و گفت:
- دایه بالا.
و بعد پله ها را یکی دوتا بالا رفت.
این دختر واقعا اینقدر زیبا بود یا او.
افکارش را یکی یکی پس میزد.
اب یخ را یک سره خورد. مغزش سوت کشید. سرش به شدت درد گرفت.
دستانش را روی میز گذاشت!
صدای در امد.
پشتش به در بود. در باز شد و صدای پاشنه کفش امد.
-شما به من یه قولی داده بودی.
بعد صدایش بالا رفت.
-نداده بودی؟قرا ربود اوضاع خونه این بشه؟
و برگشت.
متعجب نگاه سپرد به دختری که عامل بالا بردن صدایش بود. صدای بغض الود و لرزانش امد:
-تقصیره منه.
به میز تکیه داد و نگاهش خیره دختر روبه رویش شد. لباسش هنوز آردی بود. اما پوششی رو موهایش بود که مانع دیده شدن دوباره ان ها میشد! و چه قد قلبش طلب دیدن یکبار دیگر ان ها بود.
- من معذرت میخوام. اگه بگین همین الان خواهرم و از اینجا ببرم حق دارین و این کار و انجام میدم...اگه اخراجمم کنین بازم...
دستی تو موهایش برد. این دختر به نظرش هم زیبا بود هم تو دل برو.
بالاخره لب باز کرد. :بسه. برو.
دخترک بیچاره.
از کار اخراج شد. به همین راحتی. قدم تند کرد تا از در بیرون برود که صدای اربابش امد:
-مگه گفتم بری چیکار کنی که داری میری؟
متعجب ایستاد.
مگر نگفت که برود که برود؟یعنی برود خانه خودش؟
-میخوام دوش بگیرم.
و بعد به سمته حمام اتاقش رفت. در را بست.
نفسی کشید. با لباس خودش را زیر اب سرد انداخت ، باید التهابش را خاموش میکرد!
**
ساعت را روی سفره هفت سین گذاشت.
اهی کشید.این سال اولین سالی بود که در کنار خانچون تحولی نمیشد.ستاره با لباس نباتی رنگش و موهایش که حالا به زیبایی بافته شده بود به کنارش امد و گفت:
- ااا اجی؟ توکه لباسات و عوض نکردی.
ماهک لبخندی زد و گفت:
-باشه الان عوضشون میکنم.تو به چیزی دست نزنی باشه؟
ستاره به زور چشم از ان شیریرنی ها گرفت و گفت:
-باشه.
ماهک تاکیدد کرد: مخصوصا خوراکی ها.
ستاره لب برچید و گفت:
- باشه.
سارافون سفیدش با ان شال بنفش روی سرش ماهک دیگری از او ساخته بود.
نگاهی به صورتش کرد. رژ لبش را برداشت و مشغول شد. دوست نداشت حالا که مرد غریبه ای هم در امارت است ارایش ان چنانی کند .ملایم بود وارامش بخش!
جوری که زمانی که اربـاب ان را دید فقط میخواست نگاهش کند و نگاهش کند.
نیلوفر خانوم که به کشش این مرد به این دختر شک کرده بود نگاهش از او جدا نمیشد.مرد این خانه را میشناخت .از وقتی که پدرش رفت و او کودک شیرخواره ای بود او را میشناخت، شاید هم از گذشته ای عقب تر! هوسباز نبود و بی گدار به اب نمیزد.
ستاره شوق داشت مدام از این طرف به ان طرف میپرید .
ماهک: ستاره بیا بشین اینجا الان سال تحویل میشه.
ستاره نگاهی به او انداخت سریع در اغوشش خزید و گفت:
-من خیلی دوست دارم ابجی.
ماهک چشمانش پر شد.
شاید از یاداوری سال های قبل.از نبود پدر و مادرش . از حرف ستاره.
لبخندی زد و ستاره را به خودش فشار داد و گفت:
-تو بهترین خواهر دنیایی .
و بووووم. سال تحویل شد و هیچ کس ارزویی نکرد. همه در محبت ان دوخواهر غرق بودند که سال تحویل شد.
نیلوفر خانوم بلند شد و وظرف شیرینی را گرداند. و همه به هم تبریک گفتند. ماهک روبه روی اربـاب ایستاد. اربابی که با ژست زیبایی دستانش را در جیبش فرو کرده بود و منتظر به او نگاه میکرد.
ماهک:سال نوتون مبارک.ببخشید اگه حضور ما باعث شد تا.
اربـاب حرفش را شکست و گفت:
- ساله نو توهم مبارک.ستاره عیدی نمیخوای؟
ماهک متعجب به او نگاه کرد و زیر لب غرید: میزاشتی حرفم تموم شه![/HIDE-THANKS]
/ویرایش شد/
آخرین ویرایش: