«پست 50»
ماشین رو جلوی خونه شون نگه داشتم.
امشب چون بابا خونه بود بدون اینکه بهش رو بندازم یا حرفی بزنم ماشین رو داد تا نصف شبی زا به راه نشم و کسی مجبور نشه زحمت رسوندنم رو بکشه. منم به احترام اینکه پدر و بزرگترمه؛نگرانمه؛صلاحم رو می خواد، روش رو زمین ننداختم!
ماشین رو خاموش کردم و ترمز دستی رو کشیدم،آینه ی جلو رو روی خودم تنظیم کردم تا خدایی نکرده چیزی به هم نریخته باشه.امشب عمدا اومده بودم و با یه تصمیم تقریبا ناگهانی؛می دونستم اینجاست،اول که رونیکا زنگ زد و گفت، قبول نکردم و کلی بهونه تراشی کردم چون مطمئن بودم اصرار می کنه و تا بله رو نگم ول کن نیست !
و حدسم درست از آب در اومد و با کلی ناز و مثلا نارضایتی قبول کردم بیام اینجا!
ماشین کیا و ماهان هم دم در پارک بود.همه چیز سر جاش بود؛مداد چشم و ریمل و رژ گونه ی صورتی به همراه رژلب صورتی پررنگ و براق،موهام هم مرتب و اتو کشیده بود .
لبخند به لب نفس عمیقی کشیدم و پیاده شدم،ریموت رو زدم و به طرف در رفتم،سودی خانم باز کرد و وارد شدم،رونیکا سریع و دوون دوون پرید بیرون و روی ایوون خوش نمای عمارت ایستاد.
با ذوق گفت:
-ایول می دونستم دلمو نمی شکنی، بدو بیا ما هم تازه می خواستیم شام بخوریم.
در واقع می خواستم دل خودم بیشتر نشکنه!دیدنش هم کافی بود،نگاه های تصادفی و زیرچشمی و گوشه چشمی اش هم برام یه دنیا ارزش داشت؛اما اگه امشب مقابلش لال نمی شدم خوب بود.
از پله ها بالا رفتم.
محکم بغلم کرد و زیر گوشم گفت:
-بدو بریم تا خسته نشده و نرفته حداقل یه نظر ببینش.
- مگه من به خاطر اون اومدم؟
با تمسخر گفت:
-نه،به خاطر من اینقدر به خودت رسیدی و خواستی توی چشم من اینقدر خوشگل و خواستنی و عروسک باشی!
-شک نکن،به خاطر اون مجسمه بزرگ یونانیه توی پاگرد ممکنه باشه و بهش چشم داشته باشم ولی به اون ربطی نداره،کلا وقتی دپرسی آرایش چیز خوبیه،یه نوع درمانه؛نمی دونستی بدون.
به طرف داخل هلم داد.
-بیا برو تو بابا،انگار من توجیهاشو قبول دارم.
مهرناز جون و مهتا هم به استقبالم اومدن،مهرناز جون مثل همیشه بود،خوش رو و مهربون.انگار نه انگار که اون اتفاق افتاده و همچین کاری کردم.
-خوش اومدی خوشگلم،خیلی خیلی خوشحالمون کردی،چرا مامان و بابا نیومدن؟
لبخند دستپاچه و مضطربی زدم و گفتم:
-خیلی دوست داشتن اما کار زیاد بود،حالا ایشالا فرصت زیاده شما خوشحال بیارین، خیلیم تشریف می شیم!
خودم هم از شدت استرس نمی دونستم چی دارم می گم،حالم اصلا خوب نبود،داشتم از اومدنم پشیمون می شدم.بلند خندید؛انگار حالم رو درک کرده بود که حتی سعی نکرد حرفم رو تصحیح کنه.
-حتما گلم،چرا که نه؟بیا داخل عزیزم اینجا سر پا تو سرما نایست.سودی جان بی زحمت اون درو ببند،من یه سر به آشپزخونه بزنم چیزی کم نباشه،شما هم بیاین بشینین سر میز دخترا.
مهتا با خباثت گفت:
-پس بالاخره اومدی؟این جراتو مدیون چی هستیم حالا؟چیزی هم تو آستین داری؟
حالا که از پشت پنجره ی بلند ساختمون پشت میز،اونجور متفکر و با اخمهای گره خورده ی جذابش و سر به زیر می دیدمش می فهمیدم نمی تونم ،اعتراف عاشقانه اصلا کار من نبود،اگه اتفاقی که برای رونیکا افتاد برای من هم تکرار بشه چی؟
-جراتی در کار نیست،هیچیم واسه گفتن و کاری واسه انجام دادن ندارم،من می رم،بگین کار فوری پیش اومد عذرخواهی کرد و مجبور شد بره.
چرخیدم برم که جفتشون از دو طرف بازوهام رو گرفتن.
رونیکا:اِ لوس بازی در نیار دیگه این همه راه تا اینجا اومدی.
تقلا کردم تا خودم رو از دستشون خلاص کنم.
-پیاده یا سوار لاک پشت که نیومدم،با ماشین بابا اومدم،ولم کنین .می خوام برم.عجب گوریل زوری شدیا مهتا بابا ول کنین اینقدر می کشینم تعادل ندارم لیز می خورم میفتم همه چی بدتر می شه ها،اشتباه کردم اومدم، غلط کردم من آمادگیشو ندارم،اصلا چیزی ندارم بگم، اونم که اهلش نیست حرف بزنه.
مهتا:اشتباه می کنی، وقتی تا اینجا اومدی یعنی آمادگیشو داری ببینیش.
هنوز تقلاها و دست و پا زدن های بی نتیجه ام ادامه داشت.
هر لحظه عصبی تر و ناامیدتر می شدم.
به هر ریسمونی چنگ زده و راه به جایی نبرده غریدم:
-نخیر، من اصلا نمی دونستم اینجاست!ماشینشو که دیدم فهمیدم بهم رو دست زدین.به خدا نمی بخشمتون.یعنی چی عین مترسکم کردین؟به زور راه می برینم،انسان چیزی به اسم اراده داره که الان من ندارمش،اصلا به شما چه؟بابا می خوام برم،اشتباه سر از اینجا در اوردم.
همین طور دنبالشون کشیده می شدم.
خون خونم رو می خورد.
عجب گاو هایی بودن.
کم کم داشت گریه ام می گرفت،شلنگ تخته هام هم که ثمری نداشت.
رونیکا با ذوق صداش رو بلند کرد:
-سوپرایز! ببینین کیو براتون اوردم.برام یه چیزی اورده بود می خواست بعد بره تولد دوستش نذاشتم گفتم الا و بلا باید پیش ما باشی،از اون دوستای بیخودش که بهتریم،بیشَترَم باعث می شیم بهش خوش بگذره.مهتا جان بی زحمت این صندلیو می کشی عقب طناز جونم بشینه خستگیش در بره؟حالا که دیگه اوردیمش داخل نیازی به خشونت نیست،می تونی ولش کنی من دارمش .فرار نمی کنه.
عمو امیر با خنده گفت:
-ولش کنین، گـ ـناه داره،خوش اومدی دخترم ولی رونیکا اگه جایی قرار داره راحتش بذار ،زشته درست نیست این رفتار.
آروم روی صندلی نشوندنم ،از خجالت داشتم توی زمین فرو می رفتم.صورت هاشون پر از خنده بود و این حالت معذبی ام رو بیشتر می کرد،فقط کیا بود که دست به سـ*ـینه و کنار ماهان خیلی خشک و دست به سـ*ـینه نشسته بود.
کیاراد:امشب برای اولین بار می تونم بهت خوشامد بگم؛حتی می تونم با این طرز ورود نوین و متفاوت بگم صفا و خوشی هم با خودت اوردی.
رونیکا هم صندلی چپ کنارم رو اشغال کرد و خطاب به کیاراد گفت:
-یه بار دیگه بهم مدیون شدی.
ماهان:حالا واقعا تولد دعوت بودی؟دوست صمیمیت بود؟
ای خاک بر سر خاله مونای ایکبیری ات ماهان که رونیکا با این تز دادنش به بادم داد.
-صمیمی که نمی شه گفت،یه همکلاسی معمولی بود،الانم دیر نشده اگه می بخشینم و اجازه می فرمایین می تونم برم،بالاخره تا دیروقت ادامه داره،فاصله شم تا اینجا زیاد نیست.
عمو:خیلی دلمون می خواد پیشمون بمونی و دور هم باشیم اما اگه دلت می خواد بری معلومه که مجبورت نمی کنیم؛مسلما همه مون نمی خوایم بری.
نگاه تهدید آمیزشون رو که دیدم تحت فشار قرار گرفته گفتم:
-نه مهم نیست،فردا هم می تونم کادوشو بدم،تازه قولی هم بهشون نداده بودم.
مهرناز جون هم با ظرف بزرگ سوپ که بوی فوق العاده عالی و لذیذی داشت از راه رسید،ظرف رو وسط گذاشت و رفت کنار عمو نشست.
مهرناز جون:نوش جان،بفرمایین تا سرد نشده،طناز جان نمی خواستی یه لباس راحت تر بپوشی؟مشکلی نداری؟
رونیکا حینی که برای خودش سالاد می کشید گفت:
-اگه می خوای برو تو اتاقم هر چی می خوای بردار.
صندلی رو عقب کشیدم.
-باشه پس با اجازه.
سنگینی و خیرگی نگاهش هنوز که هنوز بود از روی من برداشته نشده بود.هم گرما داشت و هم شاید محبت اما مثل همیشه سنگین و پر از ابهت دوست داشتنی اش که نفس برام نگذاشته بود.
آب دهنم رو قورت داده نگاه ازش گرفتم و مثل ترقه از جا پریدم.
بلوز اسپورت جین رو توی تنم مرتب کردم،شلوارم هم که جین همرنگش بود و بلندبش تا بالاتر از قوزک پام و پا بند طلا سفیدِ ظریفم به خوبی خودش رو نشون می داد.خیلی میلی به خوردن و علاقه ای به نشستن دور اون میز نداشتم،اصلا نمی خواستم با این نگرانی و اضطراب که توی چشمهام داد می زد و کل صورتم رو تحت تاثیر و مورد توجه قرار می داد جلوی چشمش باشم.فوقش یکی دو ساعت می شینم بعد می رم دیگه؛بهتره تا می تونم از این فرصت استفاده کنم.
از اتاق بیرون اومدم،داشتم در رو پشت سرم آروم می بستم که حضور کسی رو پشت سرم احساس کردم و سایه ی بزرگی که روی در افتاد باعث شد چشمهام درشت بشه و نفسم توی سـ*ـینه حبس.
این عطر رو هر جا می رفتم می شناختم؛کلا این بو همون شخص رو برام تداعی می کرد.همین حس حضورش نزدیکم هم ضربان قلبم رو دیوانه وار بالا می برد،جوری که آرزوی توقفش رو داشتم و مطمئن بودم صداش به گوش اون هم می رسه.حتی نفس عمیق هم این هیجان رو کم و آرومم نمی کرد؛به یه داروی قوی تر نیاز داشتم.به طرفش چرخیدم،طلبکار و خیره نگاهم می کرد.از فرق سرم تا نوک پاهام رو برانداز کرد.بهترین سلاح در مقابل این مرد خونسردی و بی توجهی به اون هیجان نفس گیر بود؛نادیده گرفتن اون تپش قلب و خیره شدن تو اون عسلی های مخمور بود که از محالات بود!
آب دهنم رو قورت دادم و چشم از چشمهاش نگرفته اخم کمرنگی روی پیشونی ام نشونده سعی کردم آرامش لحنم رو حفظ کنم.
-بفرمایید،با من امری داشتین؟اگه اینطور نیست وقتتو نگیرم؛اصلا نیومدم که مزاحمت بشم،نمی خوام هم بقیه مثل تو درباره ام اشتباه فکر کنن.
دستش رو چسبیده به دستم روی دستگیره گذاشت و سرش رو نزدیک تر اورده نفس عمیقش بین موهام پیچید.
-مطمئنی این طور می خوای؟اگه این خواسته ات بود امشب توی این ساعت اینجا نبودی.
-به زور نگهم داشتن؛خودت که دیدی،اگه برات سخته بگو همین حالا برم؛از خدامم هست.
مسیر بحث رو خیلی حرفه ای عوض کرد.
-اگه خیلی گرسنه نیستی باهات حرف دارم؛اونا همون طور که خواستی خیلی وقته شروع کردن.حرفهامم مهمه!پس سعی نکن فرار کنی،گوش نکرده امشب از در این خونه بیرون نمی ری.
قاطعیت و جدیتش اونقدر بود که نخوام نه بیارم و بحث کنم،خودم هم کنجکاو بودم.یعنی همون چیزیه که منتظرشم؟
اون قسمت مغزم که گفت "طناز از خیال پردازی دست بردار"وادارم کرد این افکار پرت رو کنار بذارم.
شونه بالا انداختم.
-باشه، حرف بزنیم.
با تردید ادامه دادم:
راستش منم...همین قصدو...داشتم.-
ابروهاش مثل فنر بالا پرید؛این حرف گوش دادن سریعم باید هم براش عجیب باشه.
-خوبه اگه چیزی که می خواستی بگی حرفهای من نبود بهت فرصت می دم حرفهاتو بزنی.
لجم گرفت و خواستم با طعنه و تمسخر بگم:
-تو؟تو به من فرصت می دی؟
ولی با فشردن ل*ب*هام روی هم تونستم جلوی خودم رو بگیرم.
دست به جیب ازم فاصله گرفت و به طرف اتاقش به راه افتاد.
-با قهوه ها منتظرتم؛تلخ باشه،بدون شیر!
جوش اوردم،باز داشت بازی در می اورد.
-جدی؟چطوره وقتی داری میل می کنی بادت هم بزنم که بیشتر بهت خوش بگذره؟
از لبخند محو و جذابش چیزی توی دلم تکون خورد.
یه تکون بد؛در حد یه زلزله ی کوتاه!
-خودت برو درست کن ،ولی من از قهوه خوشم نمیاد؛ مثل تو می شم ،هات چاکلت یا نسکافه یا کاپوچینو رو ترجیح می دم،ببینم همونقدر که مفید و تاثیرگذار درس می دی می شه روی کار کردنت توی خونه هم حساب کرد یا نه؟کنارش یه چیزی هم بذاری بد نمی شه!
چیزی نگفت و فقط خیره نگاهم می کرد که دست و پام رو گم کرده اولین جمله رو که به ذهنم می رسید به زبون اوردم.
-اشکال نداره توی اتاقت منتظر بمونم؟
-نه،برمی گردم.
از پشت به قد و بالای خوش فرم و چهار شونه اش نگاه می کردم و در واقع برای مدت کوتاهی بدرقه اش می کردم،هرچند فقط حسرت داشت.
روی صندلی پشت میزش نشسته بودم،یه کتاب به زبون انگلیسی روی میز بود؛باز بود و اواسطش.حتی یه خطش رو هم نمی فهمیدم،همونطور که به رفتار عجیب امشبش و این پا پیش گذاشتنش فکر می کردم یکی از خدمتکارها سینی رو اورد.
حدس می زدم جذبه و غرورش اجازه نمی ده سینی به دست جلوم خم بشه و تعارف کنه،خدمتکار داشت فنجون قهوه ی اون و ماگ هات چاکلت من رو با دو ظرف کیک روی میز می ذاشت که وارد شد.
بی تشکر ازش خواست بره بیرون و پشت سرش در رو ببنده؛اون هم "چشم آقا"گویان اطاعت کرد و رفت.
-خودت درست نکردی تقلب گرفتی آره؟راستی ببخشید داشتم میزو مرتب می کردم بتونه اینا رو بذاره کتابو بستم گذاشتم کنار اما صفحه ی 235 بودی ،حفظ کردم که راحت پیدا کنی.
-مهم نیست.
فنجونش رو برداشت و رفت روی تخت نشست.
جرعه ای نوشید.
باید یه چیزی می گفتم تا این سکوت معنی دار رو یه جوری جمعش کنم.
-راستی سراغمو نگرفتن که دارم چیکار می کنم؟فهمیدن اینجام؟
سرش رو تکون داد.
-چطور؟
-چون وجود من اینجا وقتی چیزی بینمون نیست هم درست نیست هم عجیبه،گفتم شاید مامان و بابات ناراحت بشن،یکیم به گوش پدربزرگت برسونه که دیگه نور علی نور می شه.
-کی گفته چیزی بینمون نیست؟!
تکه کیکی رو که با چنگال داشتم به طرف لبم می بردم بین زمین و هوا ایستاد و با تعجب نگاهش کردم.
اما خونسردی اش به قوت خودش باقی بود.
-یعنی چی؟
نگاهش عجیب بود؛شاید دلگیر و دلخور و شاید با حرص.
-از چیزی که گفتم هر برداشتی که کردی همون درسته.
مسخ شده فقط نگاهش می کردم.
حتی نمی تونستم برای چند دهم ثانیه هم که شده پلک بزنم .
که نکنه توی همون مدت همه چیز عوض شه که مقابلم کیارش نباشه؛یا من اینجا نباشم.
سکوتم ادامه دار بود که باز توسط اون شکسته شد.
توی لحنش اثری از تندی و خشونت نبود؛قاطع و پر از ابهت اما آروم.
-یه اقدام یه طرفه بود و فقط از طرف تو،در واقع ترکم کردی!بدون اینکه حتی بهش فکر کنی.به اینکه تغییر کنی ،تغییر کنیم،بپرسی که تو هم موافقی؟نظرمو بخوای؛این یه چیز یه طرفه نبود که همه ی تصمیما رو تو بگیری؛منم به اندازه ی تو حق داشتم ،حتی بیشتر.من و تو این راهو تا هر جا با هم رفتیم و ادامه دادیم باید تا آخرش رو با هم و احترام به هم ادامه می دادیم.اون شب از خودت دفاع کردی که برای خودت ارزش قائلی و اون دختری که فکر می کنم نیستی؛توجیه کردی و باور کردم،خواستم که باورت کنم،اما یه بار دیگه و بیشتر ثابت کردی و منو به این باور رسوندی که قابل اعتماد نیستی و برای من یه انتخاب اشتباه!
و من می خوام این اشتباه همیشه باشه!جلوی چشمم باشه تا یه بار دیگه با دیدنش باور کنم آدمی نیستم که بشه کنارش موند،کسی نیستم و طوری نیستم که بشه باهاش سر کرد و با اخلاقهاش کنار اومد،من فقط می تونم با تنهاییم سر کنم،مجبورت نمی کنم.از این به بعدم نمی خوام با زور یا قراردادی چیزی که نمی شه رو پیش ببرم؛به عنوان فرصتی که در اختیارت قرار دادم می تونی بهش فکر کنی.
دلم از این حرفهاش گرفت؛بی توجه به قسمت خودخواهانه ی آخرش.
حق داشت؛اون خاطره ی خوبی از ترک شدن و ترک کردن نداشت و من نمکم رو بد جایی پاشیده بودم.
روی زخمش ؛و حالا عمیقا سر باز کرده بود.
توی اوج بچگی از مادرش دیده بود و زجر کشید و حالا من دقیقا همون کار رو باهاش تکرار کردم.
لعنت به من.
یکم وجدان نداشتم.
اصلا یادم رفته بود.
مهرناز جون اون قدر خوب بود که فقط اون رو به عنوان مادرش می شناختم و کس دیگه ای رو نمی تونستم حتی تصور کنم.
کم کم چشمهام داشت پر می شد.
اما نباید می ریخت.
اون کسی نیست که بشه مورد ترحم قرارش داد.
می زنه سرویسم می کنه!
جنبه که نداره!
-چیزی نمی گی؟
آهی کشیدم و گفتم:
-جدایی کلا موضوع راحتی نیست؛حتی اگه از اول همه چیز اجبار بوده باشه و ما ناخواسته توی این راه افتاده باشیم،با اینکه با همه ی نامزد ها فرق داشتیم و نخواستیم چیزی بینمون باشه و بهتر بود که دور از هم ادامه بدیم و هنوزم به نظر همه و بیشتر خودمون بهتر و درست تره اما بازم قشنگ نیست،بازم آسیب می زنه،نتونستم و نخواستم صبر کنم تا خودت عذرمو بخوای و بازم من باشم که خورد می شم و هیچ فرض می شم؛بالاخره ترک کردن بهتر از ترک و طرد شدنه، دیر یا زود همین اتفاق می افتاد و تو هم که وِرد زبونت رفتن بود ،پس، کش دادنش درست نبود و فقط عمر و وقتمونو تلف می کرد،بهرحال برای ما فرقی نداره از طرف کی اتفاق بیفته چون یه قرارداد داشتیم؛از یه طرفم پدربزرگت حق داشت و درست می گفت ما با کنار هم موندن فقط همدیگه رو ناراحت می کنیم،سودی برامون نداره؛اونم مثل هر پدری خوشبختیتو می خواد که خوب حق داره،ما هم اگه این عقلو داشتیم خیلی زودتر این کارو می کردیم گرچه...
برای ادامه دادن تردید داشتم.
از بس چنگال با کیکه ور رفتم و سوراخ سوراخش کردم کاملا پودر شده بود.
توی نگاهش چیزی خونده نمی شد.
نمی دونستم موافقه و حرفهام رو قبول داره یا اینکه مثل همیشه همه رو پوچ می دونه.
ابروهاش باز هم با همون مدل خاص و جذاب بالا و پایین شده بود.
-گرچه؟
جرعه ای از نوشیدنی ام رو خوردم.
هات چاکلت سرد تا حالا ندیده بودم که به لطفش هم دیدم و هم خوردم!
باید کار اون شبش رو تلافی می کردم تا حسم رو بفهمه.
حتما اون هم حالا به شدت تمایل داشت سر و گردنم رو بشکنه!
این همه نگفت و نگفت و نگفت و خورد و خورد آخرش هم بدون هیچی و دست از پا درازتر من رو به خونه برگردوند.
بد نبود حالا مزه اش رو بچشه.
-حرفات ادامه نداشت؟
-اگه یکم باهوش باشی شاید بتونی حدس بزنی.
-از حدس زدن و احتمال و شاید ها خوشم نمیاد.
بلند شدم و مصمم و خالی از شک و تردید و استرسی که چند دقیقه ای می شد من رو به حال خودم گذاشته بود، دلم رو یه دل کرده به سمتش قدم برداشتم.دستهام پشت سرم بود و توی هم پیچیده بودمشون.
می دونستم صبرش ته کشیده و دیگه طاقت دست به سر شدن نداره،منم دیگه همچین قصدی نداشتم و برای همین اومده بودم.
نمی خواستم بقیه ی عمرم رو با ای کاش و حسرت سر کنم که چرا کاری نکردم و فقط تسلیم شدم.
لبخند روی ل*ب*هام ناشی از رضایتی بود که حالا از خودم و حرفی که قرار بود به زبون بیارم داشتم.
با فاصله کنارش نشستم.
خنثی سر جاش نشسته بود.
نه جا خوردنی و نه تعجبی.
نفس عمیقی کشیدم و با نرمش و آرامش صدام گفتم:
-گرچه امتحان نکردیم که ببینیم می شه یا نه،می تونیم آروم باشیم و فقط به عنوان دوست باشیم؛ کنار هم باشیم یا نه.می تونیم برای یه روزم که شده مثل یه زوج عادی باشیم یا نه،فقط سعی کردیم همدیگه رو بچزونیم و دلسرد کنیم؛بدون هیچ تلاشی برای خوب بودن.فقط خواستیم نشدنا رو نشون بدیم که دو نفر با یه عالمه تفاوت و از دنیاهای متفاوت بودن نمی تونن کنار هم و یه جا باشن،اصلا هدفمون همین بود،فقط خواستیم همدیگه رو بکوبیم و با بحث و جدل فاصله مونو حفظ کنیم غیر از اینه؟منم توی این روزا فقط دنبال موقعیتی بودم که درست رو از غلط تشخیص بدم و بفهمم چی برامون بهتره؛شایدم برای تو خوب نباشه، اما من ترجیح می دم یه رابـ ـطه ی جدی رو با یه مرد جدی شروع کنم!ولی این تنها دلیل نیست؛اما همینقدر می دونم که همه ی دلیلام به این ختم می شه که نخوام بری و دلم بخواد جلوتو بگیرم!اینکه زورم می رسه یا نه رو نمی دونم.
نگاهش که رنگ خشم و غضب همیشگی رو نداشت عمیقا صورتم رو می کاوید ؛ شاید هم با میـ*ـل و اشتیاق.
هر چی که بود، عادی و معمولی نبودنش رو حس می کردم.
اوضاع رو که اینجوری دیدم از خیر هول شدن گذشتم و به جاش نفس عمیقی کشیده گفتم:
-به هرحال قصد اینو ندارم که دوباره و بیشتر خودمو بهت تحمیل کنم،ادامه دادن همین روند دیگه سخت نیست،گذشته از این نمی خوام دوباره راجع بهم یه فکر جدید و بد کنی.من به هر کسی از این حرفا نمی زنم،اون قضیه هم که برات رفع و رجوع کردم.
بلند شدم برم که دست راستم میون گرمایی اسیر شد.
متوقف شدم که اون هم بلند شد و روبه روم ایستاد.
با این کفشهای پاشنه دار که به زور باهاشون قدم برمی داشتم اختلاف قدی مون هنوز چشمگیر بود و من دوستش داشتم.هنوز دستم رو ول نکرده بود و می تونستم این گرمای کم تجربه شده رو برای روزها توی حافظه ام ذخیره کنم.
همین حرارت برای یه عمر کافی بود.
قلبم از این نزدیکی به اوج دیوونگی رسیده بود و دیگه نمی دونست چطوری با این همه سرعت خودش رو به در و دیوار بزنه اما بیرون نپره.
فاصله مون حتی به سانت هم نمی رسید اما حریم ها رو حفظ کرده بود.
صدای آروم اما محکم و تاثیرگذارش پلکهام رو روی هم انداخت.
-مسئله ای نیست؛من این تحمیل شدنو می خوام ،اما دیگه نمی ذارم کسی برای زندگیم تصمیم بگیره،نمی ذارم کسی یه طرفه کاریو انجام بده و تصمیم بگیره و با همین تصمیم زندگی منو هم عوض کنه؛وقتی تازه به اون تغییر عادت کردم ،تغییر دیگه ای رو نمی تونم قبول کنم و باهاش کنار بیام.با حرفهات موافقم؛درسته،نمی شه بدون امتحان و تجربه کردن در مورد چیزی، قطعی نظر داد،منم همینو به کسایی که باعث این اتفاق اخیر شد گفتم و جوابشونو گرفتن،فکر نمی کنم دیگه فکر دخالت کردن توی زندگیم به سرشون بزنه.
کمی ازش فاصله گرفته گفتم:
-امیدوارم دلیل این پیشنهادت فقط لجبازی با کسایی که مخالفن نباشه!
دوباره بهم نزدیک شد و دستش رو پشت کمرم گذاشته توی نی نی چشمهام زل زد و صداش رو در حدی که صدای قلبم رو واضح تر به گوش می رسوند پایین اورد.
-دلیلی برای اینکه همچین فکری کنی وجود نداره،فقط نمی خوام با آدم دیگه ای،چیز تازه رو شروع کنم.برای منم وقتش شده که بیشتر برای خودم وقت بذارم و کسی بشم که"می مونه"و همیشه برای "رفتن"یه دستش به دستگیره نیست.
این حرفهاش از هر عاشقانه ای برام رمانتیک تر و با ارزش تر بود.مهم این بود که قصد نداره ازم بگذره و به تصمیمی که برامون گرفتن اهمیت بده و توجه کنه.
بالاخره این خودخواهی اش یه جا به نفعم شد.فاصله امون فقط قد یه نفس بود و عطرش کامل توی بینی ام جا خوش کرده بود.
-بهت قولی برای آینده های خیلی دور نمی دم چون مثل همه نمی دونم چه اتفاقایی میفته و چیا انتظارمونو می کشه،می دونم بازم ممکنه یه روزایی مثل قبل بشیم و بحث کنیم،اختلاف نظرمونم سر جاش می مونه اما یه چیزاییم عوض نمی شه و ادامه پیدا می کنه،علیرغم همه ی اینا تا جایی که می شه جلوشو می گیریم تا کسی اجازه ی سوء استفاده پیدا نکنه،تا وقتی خودمون بخوایم و بتونیم با رفتارای هم کنار بیایم هیچکس اجازه نداره درباره ی با هم بودن یا نبودنمون تصمیم بگیره،همچین اجازه ای از طرف من هیچ وقت داده نمی شه؛به شرط کنارم بودنت!
حالا که اینطور خیره و خواستنی نگاهم می کرد و تنها مرکز نگاهش بودم و تنها مخاطبش؛با این لحن محکم و قابل اعتماد از موندن و کنار هم بودن می گفت حق نداشتم خودخواهانه و ملتمسانه بخوام دنیا همینجا و همین جور بایسته؟
حداقل برای من.
می دونستم هنوز "عشق" رو قبول نداره و حتی شاید به اون صورت اون چیزی که می خوام و دنبالشم توی قلبش نباشه اما من بالاخره راهش رو پیدا می کنم؛هر چقدر که طول بکشه.
با اینکه خواسته شدن کسی توسط کیارش نیاز به یه معجزه نداشت اما دلبسته اش می کنم.
حالا که گفت کسی نمی تونه برای جداییمون تصمیم بگیره یعنی یه امید هایی هست ، حالا همین امید رو محکم می گیرم تا تلاشم رو بیشتر کنم.باید به این باور برسه که عاقبت هر عشق و علاقه ای جدایی و ترک شدن نیست،باید غرورش رو کنار بذاره و بالاخره جلوی این احساس سر خم کنه.
کار آسونی نیست.
ولی اگه من طنازم راهش رو پیدا می کنم.
نگاه اون همراه با اخم کمرنگی به من بود و نگاه خیره ی من روی چشمهاش.حتی نمی خواستم با پلک زدن دقیقه ها رو از دست بدم و از کوچکترین حالاتش محروم بشم.
شاید هم دیوونه بودم.
سکوت طولانی ام ناراحتش کرده بود اما واقعا کلمه ها رو گم کرده بودم و نمی دونستم چی بگم که جواب این حرفهاش باشه .
به زور جلوی خودم رو گرفته بودم که دوباره پا از حدم فراتر نذارم.
با ابهت خاصش که رگه هایی از بدجنسی درونش به چشم می خورد و من رو می ترسوند گفت:
-حرفهای تو هم همین بود درسته؟
چون به جای سختش رسیده بودم جوابی بهتر از سکوت نداشتم.
-با این حال نمی خوای حرفهایی که شنیدی و زدی و نظرت رو تغییر داد رو به من هم بگی درسته؟
آب دهانم رو با سر و صدا قورت دادم و با لکنت گفتم:
-م...مثل چی؟مگه چی گفتم؟
نگاهش رو کمی روی اجزای صورتم چرخوند و دوباره توی چشمهام که قصد دزدیدنشون رو داشتم ثابت موند.
-تو بهتر می دونی!
مونده بودم چی بگم که با خباثت گفت:
-مهم نیست،فعلا برای به زبون اوردنشون بهت فشار نمیارم.
خودم رو پیدا کردم و بدون دست و پا گم کردن لبخند خاصی روی ل*ب*هام نشوندم و گفتم:
-منم قصد نداشتم تکرارش کنم،بعضی حرفها فقط به خاطر یه بار گفته شدن خاص و دوست داشتنین!
ولی فقط بعضی حرفها که مسلما «دوستت دارم»جزوشون نبود!
اخم نارضایتی روی پیشونی نشوند و گفت:
-به نظر می رسید شنیدنش بیشتر حق من باشه!
به سختی جلوی خنده ام رو گرفته بودم؛انگار دلش رو به شنیدن حرفهای رمانتیک خوش کرده بود!
با همون لبخند شونه ای بالا انداختم.
-مطمئنی بعد نظرت عوض نمی شه و بازم دلت نمی خواد از همه دور باشی؟تا راه نزدیکه بهتره اینو بدونم.
-اون دیگه به تو بستگی داره.
به تقلید از حرکاتش ابرویی بالا انداختم و با ناز توی صدام که دست خودم هم نبود گفتم:
-پس بار سنگینی روی دوشمه.
-شکایتی داری؟
-مجبورم نداشته باشم.
با غرور سرش رو تکون داد.
با این سکوت یکسره و نگاهش داشت بهم می فهموند که اینجا دیگه جای موندن نیست.فعلا در همین حد آمادگی داشتم و بیشتر از این رو نمی تونستم هضم کنم.
به در اشاره کردم و با تردید گفتم:
-می تونم برم؟
-چیزی رو فراموش نکردی؟
گیج و از دنیا بی خبر گفتم:
-نه،مثلا چی؟
-اگه یادت نمیاد پس مهم نیست ،می تونی بری!
عجب آدمیه ها!خوب می ترسیدم یه چیزی بگم و ضایع بشم و ذهنم اشتباه کار کرده باشه و چیز خاص دیگه ای بخواد!
شونه ای بالا انداختم و باز کردن در همانا و صدای بلندی نزدیکم همان.
کیاراد یکی از این وسیله ها که فشارش می دی و روی سرت کاغذ رنگی و این چیزها می ریزه توی دستش بود و تا پام رو بیرون گذاشتم حسابی غافلگیر شدم.
با تعجب گفتم:
-چیکار می کنین ؟دیوونه شدین؟
رونیکا :دیوونه شدین چیه؟این همه منتظر شدیم و فالگوش ایستادیم آخرش می گی دیوونه شدین؟مگه آشتی نکردین؟
-فالگوش وایسادین؟
ناباور رو به ماهان که دورتر ایستاده بود و می خندید گفتم:
-تو هم؟
با بی قیدی شونه ای بالا انداخت و لبخند به لب گفت:
-نمی شد مقاومت کرد؛ولی نگران نباشید،واقعا چیزی شنیده نمی شد.
رونیکا:آره به خدا دق کردیم اینجا ولی خوب نتیجه اش معلوم بود،واسه همین با آمادگی اومدیم.
ماهان جلو اومد و لبخند به لب گفت:
-تبریک می گم،این بهترین تصمیم برای جفتتونه.امیدوارم به نتایج خوبی برسین .
با شیطنت ادامه داد:
-و همیشه همینجوری به تفاهم برسین؛با اینکه هنوز از کیارش تعجب می کنم که چجوری اینجوری شد ولی خیلی براش خوشحالم،به نظرم هر دوتون برای هم بهترین انتخابین.
کیارش هم بیرون اومده بود و پشت سر من ایستاده بود،بعد از شنیدن تبریک هاشون و قول گرفتنشون ازمون برای گرفتن شیرینی به طبقه ی پایین برگشتیم اما عمو و مهرناز جون پیداشون نبود .
یکم خیالم راحت شد؛چون خجالت می کشیدم ولی بالاخره که چی؟
تازه مامان و بابای خودم هم بودن و ما خودسرانه برای خودمون بریده و دوخته بودیم چون مطمئن بودیم جلومون رو نمی گیرن و مامان هم که از همون اول از خداش بود و فقط بابا ممکن بود از این تصمیم زیاد استقبال نکنه که راه به دست اوردن دلش رو بلد بودم؛یعنی امیدوار بودم که راهش رو می دونم.
رونیکا:من برم به سودی خانم بسپرم دسر رو بیاره که از صبر کردن علیل شدیم؛بخاطر شما اینقدر صبر کردیم که اگه به نتیجه رسیدین و این داستان ادامه دارد بعدش دهنمونو شیرین کنیم،حالا دیگه وقتشه،جمعمونم که جمعه؛مامان و بابا هم دیگه کم کم پیداشون می شه.
با پایان جمله اش عمو و مهرناز جون که از حیاط می اومدن بهمون ملحق شدن و کار من سخت شد.
بنده خداها فقط مونده بود از سر به راه شدن پسرشون اشک شوق بریزن.
دسر رو که خوردیم ماهان هم ساز رفتن رو کوک کرد و کیا رفت ماهان رو تا توی حیاط بدرقه کنه،مهتا که چون فردا آخر هفته بود خیالش راحت بود و موندنی بود،من هر چی می گفتم می خوام برم خونه و مامان و بابا خبر ندارن، به هیچ صراطی مستقیم نبودن و فقط مصرانه می گفتن بمون.
اما خیلی پررویی بود دقیقا همین امشب رو برای موندن انتخاب کنم؛حالا مهتا قضیه اش فرق داشت.ولی خوب رونیکا هم یه زبون نفهمی بود بدتر از خودم!می دونم مامان حالا هزار تا حرف بهم می زنه اما مهرناز جون هم با دخترش دست به یکی کرده بودن تا من رو نگه دارن.
گوشی به دست کنار پنجره ی بزرگ سراسری ایستادم،کیارش و ماهان هنوز توی حیاط بودن و صحبت می کردن.
بوق سوم بود که صدای مامان توی گوشم پیچید؛شاکی و بی صبر.
-هیچ ساعتو نگاه کردی؟کجایی الان؟نزدیکی؟
الان من چه جوری بگم هنوز اینجام و قصد برگشتن هم ندارم؟
مضطرب لبم رو گزیدم و سریع ول کردم.
با استرس گفتم:
-چیزه...اگه بگم امشب همینجا می مونم و خونه نمیام؛فردا شانس زنده موندنم چقدره؟
-یعنی چی؟قرارمون چند ساعت بود طناز؟فوق فوقش دو ساعت،حتما کیارش اونجاست که دل نمی کَنی آره؟
شاکی و دلخور ولی با صدای آروم جواب دادم:
-دستت درد نکنه مامان،تو دخترتو اینجوری شناختی؟به خدا می خوام بیام ولی مهتا هم شب اینجاست، بخاطر همین دوست دارن بمونم در واقع اجازه نمی دن بیام ولی اگه بدونن شما مانع و مخالفین حتما نظرشون عوض می شه.
-من نمی تونم جواب باباتو بدم،حوصله ی غر زدن و داد و بیدادشو ندارم،اگه کیارش اونجاست و می خواد بمونه مسلما باید برگردی.
با زرنگی و احتیاط لحنم رو مرموز کردم.
-حتی اگه بگم دیگه مشکلی بینمون نیست و اون موضوعو حل کرد؛ در واقع... حل کردیم.
مکثش و انتظارم طولانی شد تا اینکه بالاخره گفت:
-منظورت اینه که دوباره...اما مگه خواسته ی...
در باز شد و وارد شد.
-باشه پس، هر چی شما بگین!سلامت باشین. شما هم سلام بابا رو خیلی برسونین، بـ*ـوسِ شب بخیر بابا هم امشب با شماست دیگه،منم دوستتون دارم.فردا می بینمتون.شب بخیر،قطع می کنم دیگه.
وای که فردا چقدر به خاطر این کار مواخذه می شم و چقدر باید جواب پس بدم.
اما ارزشش رو داشت.
رونیکا به طرفم اومد.
-چی شد؟تخت تاشو رو واسه خودم جور کنم یا نه؟بگم آماده اش کنن.
بهش چشم غره رفتم.
-اگه تا الان نگفتی می تونی بگی.
خندید.
-نه، به جون تو صبر کردم تکلیفت کاملا مشخص بشه.
اما اگه اون هم اتفاقی امشب رو قصد موندن داشت مجبور بودم برگردم.
انگار رونیکا دردم رو فهمید که رو به کیا کرد و بلند گفت:
-داداش می دونم بی ادبیه، ولی نمی خوای برگردی خونه ی خودت؟آخه معمولا تا این وقت نمی موندی و شب هم که حتما باید خونه ی خودت باشی واسه همین می خوام طنازو نگه دارم،تو هم قصد داشته باشی بمونی خوب درست نیست و مردم چی می گن؟!تازه تو که نه؛ ولی بعضیا معذب می شن.
خطرناک بهش زل زدم که خندون ابروهاش رو برام بالا و پایین کرد.
مهرناز جون به رونیکا تشر زد:
-اِ اِ دختر این چه حرفیه؟ خونه ی خودشه،هر وقت بخواد می ره و میاد.خودش می دونه کی بمونه کی نه!طناز جونم غریبه نیست،قرار هم نیست تنهای تنها باشن.
کیا: داشتم می رفتم،نیازی به هشدار دادن نبود.
چشم غره و نگاه تیزش این بار معطوف رونیکا شد.به هرحال کیاراد هم اینجا بود؛اون هم می موند که فرقی نداشت!من که کل شب رو پیش دختر ها بودم.
به طبقه ی بالا رفت که احتمالا وسایلش رو برداره و بره.منم رفتم و روی مبل سه نفره کنار مهتا نشستم،رونیکا هم اون طرفش بود.
مهرناز جون با ناراحتی گفت:
-الهی بمیرم،هنوز شام نخوردی نه؟برم بگم برات دوباره گرم کنن؟
نیمخیز شد که بره.
هول گفتم:
-نه، زحمت نکشین،میل ندارم،بشینین تو رو خدا.همون دسر کافی بود،دستتون درد نکنه.
همه ی اصرارهاش بی نتیجه بود و جواب منفی من سر جاش.
بالاخره تسلیم شد و نشست.
-باشه عزیزم، هر طور راحتی،چیزی خواستی رونیکا هست؛اگه یه موقع خدمتکارا خواب بودن دیگه زحمتا با خودتون.
لبخند سپاسگزاری به لب سرم رو تکون دادم.لباسهای بیرونش رو پوشیده اومد .
کیا:فردا می بینمتون،از طرف من از بابا هم خداحافظی کنین.
مهرنازجون با عشق و محبت نگاهش کرد و گفت:
-سلامت باشی پسرم،خدا به همراهت ولی کاش برای یه شبم که شده می موندی،بازم هر جور خودت راحتی و صلاح می دونی.
سرش رو آروم تکون داد.
-باشه دفعه ی بعد،شب بخیر.
یکی یکی شب بخیر گفتیم.
از در که خارج شد مهتا و رونیکا طلبکار نگاهم کردن.
مهتا:احیانا نمی خوای دنبالش بری و درست حسابی خداحافظی کنی و خرابکاری رونیکا رو از دلش دربیاری.
-خداحافظی که کردم دیگه مدل خاصی که نداره،تازه جلوی مهرناز جون زشته بلند بشم برم دنبالش،یه ساعتم نیست میونه مون درست شده.بعد پر توقع می شه!تازه اصلا هنوز چیزی بینمون نیست؛فقط یه فرصته تا همدیگه رو درست بشناسیم!
نگاه معناداری به هم انداختن و شونه بالا انداختن.
در واقع دلم داشت ضعف می رفت برای اینکه به طرف در پرواز کنم و با یه نگاه گرم اما همیشه اخموش دوباره به این باور برسم که امشب حقیقت داشت ولی خجالت می کشیدم.اصلا نمی دونستم توی این موقعیت چی بگم؟
صدای ماشینش رو که شنیدم فهمیدم دیگه برای شرم رو کنار گذاشتن و پا به پای دل پیش رفتن دیر شده.
آهم رو توی دلم خفه کردم.
یاد نگاه متوقع آخرش افتادم.
می دونستم همچین انتظاری ازم داره اما قرار نیست همه ی خواسته هاش رو پیش ببرم که.
آسیاب به نوبت.
قرار نبود یه دفعه تغییرات شگفت آور نشون بدیم.
آروم پیش می رفتیم بهتر بود.
مهرناز جون که رفت بخوابه و چراغهای سالن یکی یکی خاموش شد و کارکنان از کار دست کشیدن دیگه تصمیم گرفتیم بریم بالا.
از خوشحالی دلم می خواست برقصم.
هر چی که پیش می رفت بیشتر امشب و اتفاقاتش رو باور می کردم و حالا ذوق و هیجانم به شدت غل غل کرده بود و باید یه جوری تخلیه اش می کردم؛اگه تو اتاق خودم تنها بودم بی شک می رقصیدم ولی اینجا فقط می تونستم توی خلسه ی اون لحظه ی قشنگ فرو برم.
زندگی چقدر عجیب بود؛تو یه لحظه کاخ آرزوهات رو ویرون و زندگیت رو تموم شده می بینی و یه لحظه ی بعدش یه سوپرایزی به سراغت میاد که این همه حسرتش رو می کشیدی و اون لحظه انتظارش رو نداشتی و دیگه از خیرش گذشتی.
مثل یه معجزه بود.کی فکرش رو می کرد خودش داوطلب بشه و ازم این درخواست رو داشته باشه؟
فکر می کردم چند باری باید بهش التماس کنم و دنبالش بیفتم.
خودم رو روی تخت پرت کردم و دراز کشیدم و دستهام رو از هم باز کرده آبشار موهام دورم ریخته با ذوق گفتم:
-وای خدا باورم نمی شه.بالاخره اون روزا تموم شد،دیگه آب تو بدنم نمونده بود از ناراحتی و اشک ریختن.
مهتا با خنده گفت:
-چه فایده؟تا به هدفت رسیدی ازش فاصله گرفتی! جلوی دلتو نگیر با این شعار که پررو می شه؛باید می رفتی، اینقدر نگات می کرد که رسما با چشمهاش می خواست بری طرفش ولی جنابعالی پا روی پا انداخته با خیال راحت نشسته بودی،حالا که اون غرورشو کنار گذاشت و به سختی گفت بمون با از خجالت دوری کردن از دستش نده،مهرناز جون که از خداشه شما نزدیک هم باشین،فردا اگه اومد یه جوری از دلش دربیار یا اصلا همین حالا زنگ بزن یا پیام بده،بالاخره از یه جا باید شروع کنی دیگه.
رونیکا:اصلا به حرف مهتا گوش ندیا؛اولا که دختر باید منتظر تماس پسر بمونه .
رو به مهتا گفت:
-درسهایی که طناز بهت داد یادت رفته؟به خدا اگه اون شب شماره اشو ازت نگرفته بود الان آروینی نداشتی.
با دلخوری پشت چشمی نازک کرد .
-وا!چرا مثلا؟
-جوابش ساده است؛چون پسرا از دخترایی که زرت زرت زنگ می زنن و پیام می دن خوششون نمیاد،فقط باید دلتنگشون کرد و توی آب نمک خوابوندشون.
هر چی با چشم و ابرو اشاره می کردم نگو ناراحت می شه متوجه نمی شد؛چون مهتا کلا شخصیت وابسته ای داشت.
وقتی دیدم متوجه نیست بیخیالش شدم و بلند شدم.
-من می رم صورتمو بشورم.
رونیکا:می ری اول میای تعریف می کنی چی بینتون گذشت؟چی گفت؟می دونی چند ساعته تو کَفَم چی داره به سرم میاد؟مسواکت همون جاست،حوله تم همونجا تمیز تا شده توی کمده،یه بلوز شلوار راحتی خوابم بردار ببر.
سری تکون داده از توی کمد بلوز و شلوار فوق راحتی برداشتم و به طرف سرویس رفتم.
کارهام حدود 20 دقیقه ای طول کشید.
همون مسواک زدن رو آرایش پاک کردن یه دنیا مکافات بود؛ مخصوصا اون همه مداد چشم و ریمل.لباسم رو هم با اون بلوز و شلوار خواب سفید و قرمز خوشگل عوض کردم و بیرون اومدم؛همین کارها هم در نوع خودش یه ریلکسیشن بود،حالا دیگه بعد از تخلیه ی جسمانی صورت نوبت تخلیه ی روحی بود.
هنوز تصمیم نگرفته بودم که امشب آمادگی صحبت بیشتر باهاش رو دارم یا نه.حالا ارتباط برقرار کردن باهاش سخت تر شده بود و باید حساب شده تر عمل می کردم،چون دیگه خبری از جنگ زبونی و جدل نبود ،قرار نبود هر روز و هر شب به مدلی همدیگه رو آزار بدیم و ناراحت کنیم،پس ما هم باید خودمون رو تغییر می دادیم تا بتونیم باهاش کنار بیایم.همه چیز رو برای فردا گذاشتم و به عبارتی به جریانش سپردم.
رو در رو همه چیز آسون تر بود و خیلی نیازی به فکر کردن نبود،قرار هم نبود بهش فشار بیارم و مجبور کنم اعترافی کنه که شاید هنوز وجود نداره؛شاید هم خودم رو دست کم می گرفتم، نمی دونم.
اما باید آروم پیش می رفتم و همه ی مسئولیت ها رو خودم قبول می کردم،تا وقتی که اول با خودش و بعد با من و این رابـ ـطه کنار بیاد؛تا عشق بود هیچ کاری برام سخت نبود،همه چیز رو به کمک اون تحمل می کردم و انجام می دادم.
ماشین رو جلوی خونه شون نگه داشتم.
امشب چون بابا خونه بود بدون اینکه بهش رو بندازم یا حرفی بزنم ماشین رو داد تا نصف شبی زا به راه نشم و کسی مجبور نشه زحمت رسوندنم رو بکشه. منم به احترام اینکه پدر و بزرگترمه؛نگرانمه؛صلاحم رو می خواد، روش رو زمین ننداختم!
ماشین رو خاموش کردم و ترمز دستی رو کشیدم،آینه ی جلو رو روی خودم تنظیم کردم تا خدایی نکرده چیزی به هم نریخته باشه.امشب عمدا اومده بودم و با یه تصمیم تقریبا ناگهانی؛می دونستم اینجاست،اول که رونیکا زنگ زد و گفت، قبول نکردم و کلی بهونه تراشی کردم چون مطمئن بودم اصرار می کنه و تا بله رو نگم ول کن نیست !
و حدسم درست از آب در اومد و با کلی ناز و مثلا نارضایتی قبول کردم بیام اینجا!
ماشین کیا و ماهان هم دم در پارک بود.همه چیز سر جاش بود؛مداد چشم و ریمل و رژ گونه ی صورتی به همراه رژلب صورتی پررنگ و براق،موهام هم مرتب و اتو کشیده بود .
لبخند به لب نفس عمیقی کشیدم و پیاده شدم،ریموت رو زدم و به طرف در رفتم،سودی خانم باز کرد و وارد شدم،رونیکا سریع و دوون دوون پرید بیرون و روی ایوون خوش نمای عمارت ایستاد.
با ذوق گفت:
-ایول می دونستم دلمو نمی شکنی، بدو بیا ما هم تازه می خواستیم شام بخوریم.
در واقع می خواستم دل خودم بیشتر نشکنه!دیدنش هم کافی بود،نگاه های تصادفی و زیرچشمی و گوشه چشمی اش هم برام یه دنیا ارزش داشت؛اما اگه امشب مقابلش لال نمی شدم خوب بود.
از پله ها بالا رفتم.
محکم بغلم کرد و زیر گوشم گفت:
-بدو بریم تا خسته نشده و نرفته حداقل یه نظر ببینش.
- مگه من به خاطر اون اومدم؟
با تمسخر گفت:
-نه،به خاطر من اینقدر به خودت رسیدی و خواستی توی چشم من اینقدر خوشگل و خواستنی و عروسک باشی!
-شک نکن،به خاطر اون مجسمه بزرگ یونانیه توی پاگرد ممکنه باشه و بهش چشم داشته باشم ولی به اون ربطی نداره،کلا وقتی دپرسی آرایش چیز خوبیه،یه نوع درمانه؛نمی دونستی بدون.
به طرف داخل هلم داد.
-بیا برو تو بابا،انگار من توجیهاشو قبول دارم.
مهرناز جون و مهتا هم به استقبالم اومدن،مهرناز جون مثل همیشه بود،خوش رو و مهربون.انگار نه انگار که اون اتفاق افتاده و همچین کاری کردم.
-خوش اومدی خوشگلم،خیلی خیلی خوشحالمون کردی،چرا مامان و بابا نیومدن؟
لبخند دستپاچه و مضطربی زدم و گفتم:
-خیلی دوست داشتن اما کار زیاد بود،حالا ایشالا فرصت زیاده شما خوشحال بیارین، خیلیم تشریف می شیم!
خودم هم از شدت استرس نمی دونستم چی دارم می گم،حالم اصلا خوب نبود،داشتم از اومدنم پشیمون می شدم.بلند خندید؛انگار حالم رو درک کرده بود که حتی سعی نکرد حرفم رو تصحیح کنه.
-حتما گلم،چرا که نه؟بیا داخل عزیزم اینجا سر پا تو سرما نایست.سودی جان بی زحمت اون درو ببند،من یه سر به آشپزخونه بزنم چیزی کم نباشه،شما هم بیاین بشینین سر میز دخترا.
مهتا با خباثت گفت:
-پس بالاخره اومدی؟این جراتو مدیون چی هستیم حالا؟چیزی هم تو آستین داری؟
حالا که از پشت پنجره ی بلند ساختمون پشت میز،اونجور متفکر و با اخمهای گره خورده ی جذابش و سر به زیر می دیدمش می فهمیدم نمی تونم ،اعتراف عاشقانه اصلا کار من نبود،اگه اتفاقی که برای رونیکا افتاد برای من هم تکرار بشه چی؟
-جراتی در کار نیست،هیچیم واسه گفتن و کاری واسه انجام دادن ندارم،من می رم،بگین کار فوری پیش اومد عذرخواهی کرد و مجبور شد بره.
چرخیدم برم که جفتشون از دو طرف بازوهام رو گرفتن.
رونیکا:اِ لوس بازی در نیار دیگه این همه راه تا اینجا اومدی.
تقلا کردم تا خودم رو از دستشون خلاص کنم.
-پیاده یا سوار لاک پشت که نیومدم،با ماشین بابا اومدم،ولم کنین .می خوام برم.عجب گوریل زوری شدیا مهتا بابا ول کنین اینقدر می کشینم تعادل ندارم لیز می خورم میفتم همه چی بدتر می شه ها،اشتباه کردم اومدم، غلط کردم من آمادگیشو ندارم،اصلا چیزی ندارم بگم، اونم که اهلش نیست حرف بزنه.
مهتا:اشتباه می کنی، وقتی تا اینجا اومدی یعنی آمادگیشو داری ببینیش.
هنوز تقلاها و دست و پا زدن های بی نتیجه ام ادامه داشت.
هر لحظه عصبی تر و ناامیدتر می شدم.
به هر ریسمونی چنگ زده و راه به جایی نبرده غریدم:
-نخیر، من اصلا نمی دونستم اینجاست!ماشینشو که دیدم فهمیدم بهم رو دست زدین.به خدا نمی بخشمتون.یعنی چی عین مترسکم کردین؟به زور راه می برینم،انسان چیزی به اسم اراده داره که الان من ندارمش،اصلا به شما چه؟بابا می خوام برم،اشتباه سر از اینجا در اوردم.
همین طور دنبالشون کشیده می شدم.
خون خونم رو می خورد.
عجب گاو هایی بودن.
کم کم داشت گریه ام می گرفت،شلنگ تخته هام هم که ثمری نداشت.
رونیکا با ذوق صداش رو بلند کرد:
-سوپرایز! ببینین کیو براتون اوردم.برام یه چیزی اورده بود می خواست بعد بره تولد دوستش نذاشتم گفتم الا و بلا باید پیش ما باشی،از اون دوستای بیخودش که بهتریم،بیشَترَم باعث می شیم بهش خوش بگذره.مهتا جان بی زحمت این صندلیو می کشی عقب طناز جونم بشینه خستگیش در بره؟حالا که دیگه اوردیمش داخل نیازی به خشونت نیست،می تونی ولش کنی من دارمش .فرار نمی کنه.
عمو امیر با خنده گفت:
-ولش کنین، گـ ـناه داره،خوش اومدی دخترم ولی رونیکا اگه جایی قرار داره راحتش بذار ،زشته درست نیست این رفتار.
آروم روی صندلی نشوندنم ،از خجالت داشتم توی زمین فرو می رفتم.صورت هاشون پر از خنده بود و این حالت معذبی ام رو بیشتر می کرد،فقط کیا بود که دست به سـ*ـینه و کنار ماهان خیلی خشک و دست به سـ*ـینه نشسته بود.
کیاراد:امشب برای اولین بار می تونم بهت خوشامد بگم؛حتی می تونم با این طرز ورود نوین و متفاوت بگم صفا و خوشی هم با خودت اوردی.
رونیکا هم صندلی چپ کنارم رو اشغال کرد و خطاب به کیاراد گفت:
-یه بار دیگه بهم مدیون شدی.
ماهان:حالا واقعا تولد دعوت بودی؟دوست صمیمیت بود؟
ای خاک بر سر خاله مونای ایکبیری ات ماهان که رونیکا با این تز دادنش به بادم داد.
-صمیمی که نمی شه گفت،یه همکلاسی معمولی بود،الانم دیر نشده اگه می بخشینم و اجازه می فرمایین می تونم برم،بالاخره تا دیروقت ادامه داره،فاصله شم تا اینجا زیاد نیست.
عمو:خیلی دلمون می خواد پیشمون بمونی و دور هم باشیم اما اگه دلت می خواد بری معلومه که مجبورت نمی کنیم؛مسلما همه مون نمی خوایم بری.
نگاه تهدید آمیزشون رو که دیدم تحت فشار قرار گرفته گفتم:
-نه مهم نیست،فردا هم می تونم کادوشو بدم،تازه قولی هم بهشون نداده بودم.
مهرناز جون هم با ظرف بزرگ سوپ که بوی فوق العاده عالی و لذیذی داشت از راه رسید،ظرف رو وسط گذاشت و رفت کنار عمو نشست.
مهرناز جون:نوش جان،بفرمایین تا سرد نشده،طناز جان نمی خواستی یه لباس راحت تر بپوشی؟مشکلی نداری؟
رونیکا حینی که برای خودش سالاد می کشید گفت:
-اگه می خوای برو تو اتاقم هر چی می خوای بردار.
صندلی رو عقب کشیدم.
-باشه پس با اجازه.
سنگینی و خیرگی نگاهش هنوز که هنوز بود از روی من برداشته نشده بود.هم گرما داشت و هم شاید محبت اما مثل همیشه سنگین و پر از ابهت دوست داشتنی اش که نفس برام نگذاشته بود.
آب دهنم رو قورت داده نگاه ازش گرفتم و مثل ترقه از جا پریدم.
بلوز اسپورت جین رو توی تنم مرتب کردم،شلوارم هم که جین همرنگش بود و بلندبش تا بالاتر از قوزک پام و پا بند طلا سفیدِ ظریفم به خوبی خودش رو نشون می داد.خیلی میلی به خوردن و علاقه ای به نشستن دور اون میز نداشتم،اصلا نمی خواستم با این نگرانی و اضطراب که توی چشمهام داد می زد و کل صورتم رو تحت تاثیر و مورد توجه قرار می داد جلوی چشمش باشم.فوقش یکی دو ساعت می شینم بعد می رم دیگه؛بهتره تا می تونم از این فرصت استفاده کنم.
از اتاق بیرون اومدم،داشتم در رو پشت سرم آروم می بستم که حضور کسی رو پشت سرم احساس کردم و سایه ی بزرگی که روی در افتاد باعث شد چشمهام درشت بشه و نفسم توی سـ*ـینه حبس.
این عطر رو هر جا می رفتم می شناختم؛کلا این بو همون شخص رو برام تداعی می کرد.همین حس حضورش نزدیکم هم ضربان قلبم رو دیوانه وار بالا می برد،جوری که آرزوی توقفش رو داشتم و مطمئن بودم صداش به گوش اون هم می رسه.حتی نفس عمیق هم این هیجان رو کم و آرومم نمی کرد؛به یه داروی قوی تر نیاز داشتم.به طرفش چرخیدم،طلبکار و خیره نگاهم می کرد.از فرق سرم تا نوک پاهام رو برانداز کرد.بهترین سلاح در مقابل این مرد خونسردی و بی توجهی به اون هیجان نفس گیر بود؛نادیده گرفتن اون تپش قلب و خیره شدن تو اون عسلی های مخمور بود که از محالات بود!
آب دهنم رو قورت دادم و چشم از چشمهاش نگرفته اخم کمرنگی روی پیشونی ام نشونده سعی کردم آرامش لحنم رو حفظ کنم.
-بفرمایید،با من امری داشتین؟اگه اینطور نیست وقتتو نگیرم؛اصلا نیومدم که مزاحمت بشم،نمی خوام هم بقیه مثل تو درباره ام اشتباه فکر کنن.
دستش رو چسبیده به دستم روی دستگیره گذاشت و سرش رو نزدیک تر اورده نفس عمیقش بین موهام پیچید.
-مطمئنی این طور می خوای؟اگه این خواسته ات بود امشب توی این ساعت اینجا نبودی.
-به زور نگهم داشتن؛خودت که دیدی،اگه برات سخته بگو همین حالا برم؛از خدامم هست.
مسیر بحث رو خیلی حرفه ای عوض کرد.
-اگه خیلی گرسنه نیستی باهات حرف دارم؛اونا همون طور که خواستی خیلی وقته شروع کردن.حرفهامم مهمه!پس سعی نکن فرار کنی،گوش نکرده امشب از در این خونه بیرون نمی ری.
قاطعیت و جدیتش اونقدر بود که نخوام نه بیارم و بحث کنم،خودم هم کنجکاو بودم.یعنی همون چیزیه که منتظرشم؟
اون قسمت مغزم که گفت "طناز از خیال پردازی دست بردار"وادارم کرد این افکار پرت رو کنار بذارم.
شونه بالا انداختم.
-باشه، حرف بزنیم.
با تردید ادامه دادم:
راستش منم...همین قصدو...داشتم.-
ابروهاش مثل فنر بالا پرید؛این حرف گوش دادن سریعم باید هم براش عجیب باشه.
-خوبه اگه چیزی که می خواستی بگی حرفهای من نبود بهت فرصت می دم حرفهاتو بزنی.
لجم گرفت و خواستم با طعنه و تمسخر بگم:
-تو؟تو به من فرصت می دی؟
ولی با فشردن ل*ب*هام روی هم تونستم جلوی خودم رو بگیرم.
دست به جیب ازم فاصله گرفت و به طرف اتاقش به راه افتاد.
-با قهوه ها منتظرتم؛تلخ باشه،بدون شیر!
جوش اوردم،باز داشت بازی در می اورد.
-جدی؟چطوره وقتی داری میل می کنی بادت هم بزنم که بیشتر بهت خوش بگذره؟
از لبخند محو و جذابش چیزی توی دلم تکون خورد.
یه تکون بد؛در حد یه زلزله ی کوتاه!
-خودت برو درست کن ،ولی من از قهوه خوشم نمیاد؛ مثل تو می شم ،هات چاکلت یا نسکافه یا کاپوچینو رو ترجیح می دم،ببینم همونقدر که مفید و تاثیرگذار درس می دی می شه روی کار کردنت توی خونه هم حساب کرد یا نه؟کنارش یه چیزی هم بذاری بد نمی شه!
چیزی نگفت و فقط خیره نگاهم می کرد که دست و پام رو گم کرده اولین جمله رو که به ذهنم می رسید به زبون اوردم.
-اشکال نداره توی اتاقت منتظر بمونم؟
-نه،برمی گردم.
از پشت به قد و بالای خوش فرم و چهار شونه اش نگاه می کردم و در واقع برای مدت کوتاهی بدرقه اش می کردم،هرچند فقط حسرت داشت.
روی صندلی پشت میزش نشسته بودم،یه کتاب به زبون انگلیسی روی میز بود؛باز بود و اواسطش.حتی یه خطش رو هم نمی فهمیدم،همونطور که به رفتار عجیب امشبش و این پا پیش گذاشتنش فکر می کردم یکی از خدمتکارها سینی رو اورد.
حدس می زدم جذبه و غرورش اجازه نمی ده سینی به دست جلوم خم بشه و تعارف کنه،خدمتکار داشت فنجون قهوه ی اون و ماگ هات چاکلت من رو با دو ظرف کیک روی میز می ذاشت که وارد شد.
بی تشکر ازش خواست بره بیرون و پشت سرش در رو ببنده؛اون هم "چشم آقا"گویان اطاعت کرد و رفت.
-خودت درست نکردی تقلب گرفتی آره؟راستی ببخشید داشتم میزو مرتب می کردم بتونه اینا رو بذاره کتابو بستم گذاشتم کنار اما صفحه ی 235 بودی ،حفظ کردم که راحت پیدا کنی.
-مهم نیست.
فنجونش رو برداشت و رفت روی تخت نشست.
جرعه ای نوشید.
باید یه چیزی می گفتم تا این سکوت معنی دار رو یه جوری جمعش کنم.
-راستی سراغمو نگرفتن که دارم چیکار می کنم؟فهمیدن اینجام؟
سرش رو تکون داد.
-چطور؟
-چون وجود من اینجا وقتی چیزی بینمون نیست هم درست نیست هم عجیبه،گفتم شاید مامان و بابات ناراحت بشن،یکیم به گوش پدربزرگت برسونه که دیگه نور علی نور می شه.
-کی گفته چیزی بینمون نیست؟!
تکه کیکی رو که با چنگال داشتم به طرف لبم می بردم بین زمین و هوا ایستاد و با تعجب نگاهش کردم.
اما خونسردی اش به قوت خودش باقی بود.
-یعنی چی؟
نگاهش عجیب بود؛شاید دلگیر و دلخور و شاید با حرص.
-از چیزی که گفتم هر برداشتی که کردی همون درسته.
مسخ شده فقط نگاهش می کردم.
حتی نمی تونستم برای چند دهم ثانیه هم که شده پلک بزنم .
که نکنه توی همون مدت همه چیز عوض شه که مقابلم کیارش نباشه؛یا من اینجا نباشم.
سکوتم ادامه دار بود که باز توسط اون شکسته شد.
توی لحنش اثری از تندی و خشونت نبود؛قاطع و پر از ابهت اما آروم.
-یه اقدام یه طرفه بود و فقط از طرف تو،در واقع ترکم کردی!بدون اینکه حتی بهش فکر کنی.به اینکه تغییر کنی ،تغییر کنیم،بپرسی که تو هم موافقی؟نظرمو بخوای؛این یه چیز یه طرفه نبود که همه ی تصمیما رو تو بگیری؛منم به اندازه ی تو حق داشتم ،حتی بیشتر.من و تو این راهو تا هر جا با هم رفتیم و ادامه دادیم باید تا آخرش رو با هم و احترام به هم ادامه می دادیم.اون شب از خودت دفاع کردی که برای خودت ارزش قائلی و اون دختری که فکر می کنم نیستی؛توجیه کردی و باور کردم،خواستم که باورت کنم،اما یه بار دیگه و بیشتر ثابت کردی و منو به این باور رسوندی که قابل اعتماد نیستی و برای من یه انتخاب اشتباه!
و من می خوام این اشتباه همیشه باشه!جلوی چشمم باشه تا یه بار دیگه با دیدنش باور کنم آدمی نیستم که بشه کنارش موند،کسی نیستم و طوری نیستم که بشه باهاش سر کرد و با اخلاقهاش کنار اومد،من فقط می تونم با تنهاییم سر کنم،مجبورت نمی کنم.از این به بعدم نمی خوام با زور یا قراردادی چیزی که نمی شه رو پیش ببرم؛به عنوان فرصتی که در اختیارت قرار دادم می تونی بهش فکر کنی.
دلم از این حرفهاش گرفت؛بی توجه به قسمت خودخواهانه ی آخرش.
حق داشت؛اون خاطره ی خوبی از ترک شدن و ترک کردن نداشت و من نمکم رو بد جایی پاشیده بودم.
روی زخمش ؛و حالا عمیقا سر باز کرده بود.
توی اوج بچگی از مادرش دیده بود و زجر کشید و حالا من دقیقا همون کار رو باهاش تکرار کردم.
لعنت به من.
یکم وجدان نداشتم.
اصلا یادم رفته بود.
مهرناز جون اون قدر خوب بود که فقط اون رو به عنوان مادرش می شناختم و کس دیگه ای رو نمی تونستم حتی تصور کنم.
کم کم چشمهام داشت پر می شد.
اما نباید می ریخت.
اون کسی نیست که بشه مورد ترحم قرارش داد.
می زنه سرویسم می کنه!
جنبه که نداره!
-چیزی نمی گی؟
آهی کشیدم و گفتم:
-جدایی کلا موضوع راحتی نیست؛حتی اگه از اول همه چیز اجبار بوده باشه و ما ناخواسته توی این راه افتاده باشیم،با اینکه با همه ی نامزد ها فرق داشتیم و نخواستیم چیزی بینمون باشه و بهتر بود که دور از هم ادامه بدیم و هنوزم به نظر همه و بیشتر خودمون بهتر و درست تره اما بازم قشنگ نیست،بازم آسیب می زنه،نتونستم و نخواستم صبر کنم تا خودت عذرمو بخوای و بازم من باشم که خورد می شم و هیچ فرض می شم؛بالاخره ترک کردن بهتر از ترک و طرد شدنه، دیر یا زود همین اتفاق می افتاد و تو هم که وِرد زبونت رفتن بود ،پس، کش دادنش درست نبود و فقط عمر و وقتمونو تلف می کرد،بهرحال برای ما فرقی نداره از طرف کی اتفاق بیفته چون یه قرارداد داشتیم؛از یه طرفم پدربزرگت حق داشت و درست می گفت ما با کنار هم موندن فقط همدیگه رو ناراحت می کنیم،سودی برامون نداره؛اونم مثل هر پدری خوشبختیتو می خواد که خوب حق داره،ما هم اگه این عقلو داشتیم خیلی زودتر این کارو می کردیم گرچه...
برای ادامه دادن تردید داشتم.
از بس چنگال با کیکه ور رفتم و سوراخ سوراخش کردم کاملا پودر شده بود.
توی نگاهش چیزی خونده نمی شد.
نمی دونستم موافقه و حرفهام رو قبول داره یا اینکه مثل همیشه همه رو پوچ می دونه.
ابروهاش باز هم با همون مدل خاص و جذاب بالا و پایین شده بود.
-گرچه؟
جرعه ای از نوشیدنی ام رو خوردم.
هات چاکلت سرد تا حالا ندیده بودم که به لطفش هم دیدم و هم خوردم!
باید کار اون شبش رو تلافی می کردم تا حسم رو بفهمه.
حتما اون هم حالا به شدت تمایل داشت سر و گردنم رو بشکنه!
این همه نگفت و نگفت و نگفت و خورد و خورد آخرش هم بدون هیچی و دست از پا درازتر من رو به خونه برگردوند.
بد نبود حالا مزه اش رو بچشه.
-حرفات ادامه نداشت؟
-اگه یکم باهوش باشی شاید بتونی حدس بزنی.
-از حدس زدن و احتمال و شاید ها خوشم نمیاد.
بلند شدم و مصمم و خالی از شک و تردید و استرسی که چند دقیقه ای می شد من رو به حال خودم گذاشته بود، دلم رو یه دل کرده به سمتش قدم برداشتم.دستهام پشت سرم بود و توی هم پیچیده بودمشون.
می دونستم صبرش ته کشیده و دیگه طاقت دست به سر شدن نداره،منم دیگه همچین قصدی نداشتم و برای همین اومده بودم.
نمی خواستم بقیه ی عمرم رو با ای کاش و حسرت سر کنم که چرا کاری نکردم و فقط تسلیم شدم.
لبخند روی ل*ب*هام ناشی از رضایتی بود که حالا از خودم و حرفی که قرار بود به زبون بیارم داشتم.
با فاصله کنارش نشستم.
خنثی سر جاش نشسته بود.
نه جا خوردنی و نه تعجبی.
نفس عمیقی کشیدم و با نرمش و آرامش صدام گفتم:
-گرچه امتحان نکردیم که ببینیم می شه یا نه،می تونیم آروم باشیم و فقط به عنوان دوست باشیم؛ کنار هم باشیم یا نه.می تونیم برای یه روزم که شده مثل یه زوج عادی باشیم یا نه،فقط سعی کردیم همدیگه رو بچزونیم و دلسرد کنیم؛بدون هیچ تلاشی برای خوب بودن.فقط خواستیم نشدنا رو نشون بدیم که دو نفر با یه عالمه تفاوت و از دنیاهای متفاوت بودن نمی تونن کنار هم و یه جا باشن،اصلا هدفمون همین بود،فقط خواستیم همدیگه رو بکوبیم و با بحث و جدل فاصله مونو حفظ کنیم غیر از اینه؟منم توی این روزا فقط دنبال موقعیتی بودم که درست رو از غلط تشخیص بدم و بفهمم چی برامون بهتره؛شایدم برای تو خوب نباشه، اما من ترجیح می دم یه رابـ ـطه ی جدی رو با یه مرد جدی شروع کنم!ولی این تنها دلیل نیست؛اما همینقدر می دونم که همه ی دلیلام به این ختم می شه که نخوام بری و دلم بخواد جلوتو بگیرم!اینکه زورم می رسه یا نه رو نمی دونم.
نگاهش که رنگ خشم و غضب همیشگی رو نداشت عمیقا صورتم رو می کاوید ؛ شاید هم با میـ*ـل و اشتیاق.
هر چی که بود، عادی و معمولی نبودنش رو حس می کردم.
اوضاع رو که اینجوری دیدم از خیر هول شدن گذشتم و به جاش نفس عمیقی کشیده گفتم:
-به هرحال قصد اینو ندارم که دوباره و بیشتر خودمو بهت تحمیل کنم،ادامه دادن همین روند دیگه سخت نیست،گذشته از این نمی خوام دوباره راجع بهم یه فکر جدید و بد کنی.من به هر کسی از این حرفا نمی زنم،اون قضیه هم که برات رفع و رجوع کردم.
بلند شدم برم که دست راستم میون گرمایی اسیر شد.
متوقف شدم که اون هم بلند شد و روبه روم ایستاد.
با این کفشهای پاشنه دار که به زور باهاشون قدم برمی داشتم اختلاف قدی مون هنوز چشمگیر بود و من دوستش داشتم.هنوز دستم رو ول نکرده بود و می تونستم این گرمای کم تجربه شده رو برای روزها توی حافظه ام ذخیره کنم.
همین حرارت برای یه عمر کافی بود.
قلبم از این نزدیکی به اوج دیوونگی رسیده بود و دیگه نمی دونست چطوری با این همه سرعت خودش رو به در و دیوار بزنه اما بیرون نپره.
فاصله مون حتی به سانت هم نمی رسید اما حریم ها رو حفظ کرده بود.
صدای آروم اما محکم و تاثیرگذارش پلکهام رو روی هم انداخت.
-مسئله ای نیست؛من این تحمیل شدنو می خوام ،اما دیگه نمی ذارم کسی برای زندگیم تصمیم بگیره،نمی ذارم کسی یه طرفه کاریو انجام بده و تصمیم بگیره و با همین تصمیم زندگی منو هم عوض کنه؛وقتی تازه به اون تغییر عادت کردم ،تغییر دیگه ای رو نمی تونم قبول کنم و باهاش کنار بیام.با حرفهات موافقم؛درسته،نمی شه بدون امتحان و تجربه کردن در مورد چیزی، قطعی نظر داد،منم همینو به کسایی که باعث این اتفاق اخیر شد گفتم و جوابشونو گرفتن،فکر نمی کنم دیگه فکر دخالت کردن توی زندگیم به سرشون بزنه.
کمی ازش فاصله گرفته گفتم:
-امیدوارم دلیل این پیشنهادت فقط لجبازی با کسایی که مخالفن نباشه!
دوباره بهم نزدیک شد و دستش رو پشت کمرم گذاشته توی نی نی چشمهام زل زد و صداش رو در حدی که صدای قلبم رو واضح تر به گوش می رسوند پایین اورد.
-دلیلی برای اینکه همچین فکری کنی وجود نداره،فقط نمی خوام با آدم دیگه ای،چیز تازه رو شروع کنم.برای منم وقتش شده که بیشتر برای خودم وقت بذارم و کسی بشم که"می مونه"و همیشه برای "رفتن"یه دستش به دستگیره نیست.
این حرفهاش از هر عاشقانه ای برام رمانتیک تر و با ارزش تر بود.مهم این بود که قصد نداره ازم بگذره و به تصمیمی که برامون گرفتن اهمیت بده و توجه کنه.
بالاخره این خودخواهی اش یه جا به نفعم شد.فاصله امون فقط قد یه نفس بود و عطرش کامل توی بینی ام جا خوش کرده بود.
-بهت قولی برای آینده های خیلی دور نمی دم چون مثل همه نمی دونم چه اتفاقایی میفته و چیا انتظارمونو می کشه،می دونم بازم ممکنه یه روزایی مثل قبل بشیم و بحث کنیم،اختلاف نظرمونم سر جاش می مونه اما یه چیزاییم عوض نمی شه و ادامه پیدا می کنه،علیرغم همه ی اینا تا جایی که می شه جلوشو می گیریم تا کسی اجازه ی سوء استفاده پیدا نکنه،تا وقتی خودمون بخوایم و بتونیم با رفتارای هم کنار بیایم هیچکس اجازه نداره درباره ی با هم بودن یا نبودنمون تصمیم بگیره،همچین اجازه ای از طرف من هیچ وقت داده نمی شه؛به شرط کنارم بودنت!
حالا که اینطور خیره و خواستنی نگاهم می کرد و تنها مرکز نگاهش بودم و تنها مخاطبش؛با این لحن محکم و قابل اعتماد از موندن و کنار هم بودن می گفت حق نداشتم خودخواهانه و ملتمسانه بخوام دنیا همینجا و همین جور بایسته؟
حداقل برای من.
می دونستم هنوز "عشق" رو قبول نداره و حتی شاید به اون صورت اون چیزی که می خوام و دنبالشم توی قلبش نباشه اما من بالاخره راهش رو پیدا می کنم؛هر چقدر که طول بکشه.
با اینکه خواسته شدن کسی توسط کیارش نیاز به یه معجزه نداشت اما دلبسته اش می کنم.
حالا که گفت کسی نمی تونه برای جداییمون تصمیم بگیره یعنی یه امید هایی هست ، حالا همین امید رو محکم می گیرم تا تلاشم رو بیشتر کنم.باید به این باور برسه که عاقبت هر عشق و علاقه ای جدایی و ترک شدن نیست،باید غرورش رو کنار بذاره و بالاخره جلوی این احساس سر خم کنه.
کار آسونی نیست.
ولی اگه من طنازم راهش رو پیدا می کنم.
نگاه اون همراه با اخم کمرنگی به من بود و نگاه خیره ی من روی چشمهاش.حتی نمی خواستم با پلک زدن دقیقه ها رو از دست بدم و از کوچکترین حالاتش محروم بشم.
شاید هم دیوونه بودم.
سکوت طولانی ام ناراحتش کرده بود اما واقعا کلمه ها رو گم کرده بودم و نمی دونستم چی بگم که جواب این حرفهاش باشه .
به زور جلوی خودم رو گرفته بودم که دوباره پا از حدم فراتر نذارم.
با ابهت خاصش که رگه هایی از بدجنسی درونش به چشم می خورد و من رو می ترسوند گفت:
-حرفهای تو هم همین بود درسته؟
چون به جای سختش رسیده بودم جوابی بهتر از سکوت نداشتم.
-با این حال نمی خوای حرفهایی که شنیدی و زدی و نظرت رو تغییر داد رو به من هم بگی درسته؟
آب دهانم رو با سر و صدا قورت دادم و با لکنت گفتم:
-م...مثل چی؟مگه چی گفتم؟
نگاهش رو کمی روی اجزای صورتم چرخوند و دوباره توی چشمهام که قصد دزدیدنشون رو داشتم ثابت موند.
-تو بهتر می دونی!
مونده بودم چی بگم که با خباثت گفت:
-مهم نیست،فعلا برای به زبون اوردنشون بهت فشار نمیارم.
خودم رو پیدا کردم و بدون دست و پا گم کردن لبخند خاصی روی ل*ب*هام نشوندم و گفتم:
-منم قصد نداشتم تکرارش کنم،بعضی حرفها فقط به خاطر یه بار گفته شدن خاص و دوست داشتنین!
ولی فقط بعضی حرفها که مسلما «دوستت دارم»جزوشون نبود!
اخم نارضایتی روی پیشونی نشوند و گفت:
-به نظر می رسید شنیدنش بیشتر حق من باشه!
به سختی جلوی خنده ام رو گرفته بودم؛انگار دلش رو به شنیدن حرفهای رمانتیک خوش کرده بود!
با همون لبخند شونه ای بالا انداختم.
-مطمئنی بعد نظرت عوض نمی شه و بازم دلت نمی خواد از همه دور باشی؟تا راه نزدیکه بهتره اینو بدونم.
-اون دیگه به تو بستگی داره.
به تقلید از حرکاتش ابرویی بالا انداختم و با ناز توی صدام که دست خودم هم نبود گفتم:
-پس بار سنگینی روی دوشمه.
-شکایتی داری؟
-مجبورم نداشته باشم.
با غرور سرش رو تکون داد.
با این سکوت یکسره و نگاهش داشت بهم می فهموند که اینجا دیگه جای موندن نیست.فعلا در همین حد آمادگی داشتم و بیشتر از این رو نمی تونستم هضم کنم.
به در اشاره کردم و با تردید گفتم:
-می تونم برم؟
-چیزی رو فراموش نکردی؟
گیج و از دنیا بی خبر گفتم:
-نه،مثلا چی؟
-اگه یادت نمیاد پس مهم نیست ،می تونی بری!
عجب آدمیه ها!خوب می ترسیدم یه چیزی بگم و ضایع بشم و ذهنم اشتباه کار کرده باشه و چیز خاص دیگه ای بخواد!
شونه ای بالا انداختم و باز کردن در همانا و صدای بلندی نزدیکم همان.
کیاراد یکی از این وسیله ها که فشارش می دی و روی سرت کاغذ رنگی و این چیزها می ریزه توی دستش بود و تا پام رو بیرون گذاشتم حسابی غافلگیر شدم.
با تعجب گفتم:
-چیکار می کنین ؟دیوونه شدین؟
رونیکا :دیوونه شدین چیه؟این همه منتظر شدیم و فالگوش ایستادیم آخرش می گی دیوونه شدین؟مگه آشتی نکردین؟
-فالگوش وایسادین؟
ناباور رو به ماهان که دورتر ایستاده بود و می خندید گفتم:
-تو هم؟
با بی قیدی شونه ای بالا انداخت و لبخند به لب گفت:
-نمی شد مقاومت کرد؛ولی نگران نباشید،واقعا چیزی شنیده نمی شد.
رونیکا:آره به خدا دق کردیم اینجا ولی خوب نتیجه اش معلوم بود،واسه همین با آمادگی اومدیم.
ماهان جلو اومد و لبخند به لب گفت:
-تبریک می گم،این بهترین تصمیم برای جفتتونه.امیدوارم به نتایج خوبی برسین .
با شیطنت ادامه داد:
-و همیشه همینجوری به تفاهم برسین؛با اینکه هنوز از کیارش تعجب می کنم که چجوری اینجوری شد ولی خیلی براش خوشحالم،به نظرم هر دوتون برای هم بهترین انتخابین.
کیارش هم بیرون اومده بود و پشت سر من ایستاده بود،بعد از شنیدن تبریک هاشون و قول گرفتنشون ازمون برای گرفتن شیرینی به طبقه ی پایین برگشتیم اما عمو و مهرناز جون پیداشون نبود .
یکم خیالم راحت شد؛چون خجالت می کشیدم ولی بالاخره که چی؟
تازه مامان و بابای خودم هم بودن و ما خودسرانه برای خودمون بریده و دوخته بودیم چون مطمئن بودیم جلومون رو نمی گیرن و مامان هم که از همون اول از خداش بود و فقط بابا ممکن بود از این تصمیم زیاد استقبال نکنه که راه به دست اوردن دلش رو بلد بودم؛یعنی امیدوار بودم که راهش رو می دونم.
رونیکا:من برم به سودی خانم بسپرم دسر رو بیاره که از صبر کردن علیل شدیم؛بخاطر شما اینقدر صبر کردیم که اگه به نتیجه رسیدین و این داستان ادامه دارد بعدش دهنمونو شیرین کنیم،حالا دیگه وقتشه،جمعمونم که جمعه؛مامان و بابا هم دیگه کم کم پیداشون می شه.
با پایان جمله اش عمو و مهرناز جون که از حیاط می اومدن بهمون ملحق شدن و کار من سخت شد.
بنده خداها فقط مونده بود از سر به راه شدن پسرشون اشک شوق بریزن.
دسر رو که خوردیم ماهان هم ساز رفتن رو کوک کرد و کیا رفت ماهان رو تا توی حیاط بدرقه کنه،مهتا که چون فردا آخر هفته بود خیالش راحت بود و موندنی بود،من هر چی می گفتم می خوام برم خونه و مامان و بابا خبر ندارن، به هیچ صراطی مستقیم نبودن و فقط مصرانه می گفتن بمون.
اما خیلی پررویی بود دقیقا همین امشب رو برای موندن انتخاب کنم؛حالا مهتا قضیه اش فرق داشت.ولی خوب رونیکا هم یه زبون نفهمی بود بدتر از خودم!می دونم مامان حالا هزار تا حرف بهم می زنه اما مهرناز جون هم با دخترش دست به یکی کرده بودن تا من رو نگه دارن.
گوشی به دست کنار پنجره ی بزرگ سراسری ایستادم،کیارش و ماهان هنوز توی حیاط بودن و صحبت می کردن.
بوق سوم بود که صدای مامان توی گوشم پیچید؛شاکی و بی صبر.
-هیچ ساعتو نگاه کردی؟کجایی الان؟نزدیکی؟
الان من چه جوری بگم هنوز اینجام و قصد برگشتن هم ندارم؟
مضطرب لبم رو گزیدم و سریع ول کردم.
با استرس گفتم:
-چیزه...اگه بگم امشب همینجا می مونم و خونه نمیام؛فردا شانس زنده موندنم چقدره؟
-یعنی چی؟قرارمون چند ساعت بود طناز؟فوق فوقش دو ساعت،حتما کیارش اونجاست که دل نمی کَنی آره؟
شاکی و دلخور ولی با صدای آروم جواب دادم:
-دستت درد نکنه مامان،تو دخترتو اینجوری شناختی؟به خدا می خوام بیام ولی مهتا هم شب اینجاست، بخاطر همین دوست دارن بمونم در واقع اجازه نمی دن بیام ولی اگه بدونن شما مانع و مخالفین حتما نظرشون عوض می شه.
-من نمی تونم جواب باباتو بدم،حوصله ی غر زدن و داد و بیدادشو ندارم،اگه کیارش اونجاست و می خواد بمونه مسلما باید برگردی.
با زرنگی و احتیاط لحنم رو مرموز کردم.
-حتی اگه بگم دیگه مشکلی بینمون نیست و اون موضوعو حل کرد؛ در واقع... حل کردیم.
مکثش و انتظارم طولانی شد تا اینکه بالاخره گفت:
-منظورت اینه که دوباره...اما مگه خواسته ی...
در باز شد و وارد شد.
-باشه پس، هر چی شما بگین!سلامت باشین. شما هم سلام بابا رو خیلی برسونین، بـ*ـوسِ شب بخیر بابا هم امشب با شماست دیگه،منم دوستتون دارم.فردا می بینمتون.شب بخیر،قطع می کنم دیگه.
وای که فردا چقدر به خاطر این کار مواخذه می شم و چقدر باید جواب پس بدم.
اما ارزشش رو داشت.
رونیکا به طرفم اومد.
-چی شد؟تخت تاشو رو واسه خودم جور کنم یا نه؟بگم آماده اش کنن.
بهش چشم غره رفتم.
-اگه تا الان نگفتی می تونی بگی.
خندید.
-نه، به جون تو صبر کردم تکلیفت کاملا مشخص بشه.
اما اگه اون هم اتفاقی امشب رو قصد موندن داشت مجبور بودم برگردم.
انگار رونیکا دردم رو فهمید که رو به کیا کرد و بلند گفت:
-داداش می دونم بی ادبیه، ولی نمی خوای برگردی خونه ی خودت؟آخه معمولا تا این وقت نمی موندی و شب هم که حتما باید خونه ی خودت باشی واسه همین می خوام طنازو نگه دارم،تو هم قصد داشته باشی بمونی خوب درست نیست و مردم چی می گن؟!تازه تو که نه؛ ولی بعضیا معذب می شن.
خطرناک بهش زل زدم که خندون ابروهاش رو برام بالا و پایین کرد.
مهرناز جون به رونیکا تشر زد:
-اِ اِ دختر این چه حرفیه؟ خونه ی خودشه،هر وقت بخواد می ره و میاد.خودش می دونه کی بمونه کی نه!طناز جونم غریبه نیست،قرار هم نیست تنهای تنها باشن.
کیا: داشتم می رفتم،نیازی به هشدار دادن نبود.
چشم غره و نگاه تیزش این بار معطوف رونیکا شد.به هرحال کیاراد هم اینجا بود؛اون هم می موند که فرقی نداشت!من که کل شب رو پیش دختر ها بودم.
به طبقه ی بالا رفت که احتمالا وسایلش رو برداره و بره.منم رفتم و روی مبل سه نفره کنار مهتا نشستم،رونیکا هم اون طرفش بود.
مهرناز جون با ناراحتی گفت:
-الهی بمیرم،هنوز شام نخوردی نه؟برم بگم برات دوباره گرم کنن؟
نیمخیز شد که بره.
هول گفتم:
-نه، زحمت نکشین،میل ندارم،بشینین تو رو خدا.همون دسر کافی بود،دستتون درد نکنه.
همه ی اصرارهاش بی نتیجه بود و جواب منفی من سر جاش.
بالاخره تسلیم شد و نشست.
-باشه عزیزم، هر طور راحتی،چیزی خواستی رونیکا هست؛اگه یه موقع خدمتکارا خواب بودن دیگه زحمتا با خودتون.
لبخند سپاسگزاری به لب سرم رو تکون دادم.لباسهای بیرونش رو پوشیده اومد .
کیا:فردا می بینمتون،از طرف من از بابا هم خداحافظی کنین.
مهرنازجون با عشق و محبت نگاهش کرد و گفت:
-سلامت باشی پسرم،خدا به همراهت ولی کاش برای یه شبم که شده می موندی،بازم هر جور خودت راحتی و صلاح می دونی.
سرش رو آروم تکون داد.
-باشه دفعه ی بعد،شب بخیر.
یکی یکی شب بخیر گفتیم.
از در که خارج شد مهتا و رونیکا طلبکار نگاهم کردن.
مهتا:احیانا نمی خوای دنبالش بری و درست حسابی خداحافظی کنی و خرابکاری رونیکا رو از دلش دربیاری.
-خداحافظی که کردم دیگه مدل خاصی که نداره،تازه جلوی مهرناز جون زشته بلند بشم برم دنبالش،یه ساعتم نیست میونه مون درست شده.بعد پر توقع می شه!تازه اصلا هنوز چیزی بینمون نیست؛فقط یه فرصته تا همدیگه رو درست بشناسیم!
نگاه معناداری به هم انداختن و شونه بالا انداختن.
در واقع دلم داشت ضعف می رفت برای اینکه به طرف در پرواز کنم و با یه نگاه گرم اما همیشه اخموش دوباره به این باور برسم که امشب حقیقت داشت ولی خجالت می کشیدم.اصلا نمی دونستم توی این موقعیت چی بگم؟
صدای ماشینش رو که شنیدم فهمیدم دیگه برای شرم رو کنار گذاشتن و پا به پای دل پیش رفتن دیر شده.
آهم رو توی دلم خفه کردم.
یاد نگاه متوقع آخرش افتادم.
می دونستم همچین انتظاری ازم داره اما قرار نیست همه ی خواسته هاش رو پیش ببرم که.
آسیاب به نوبت.
قرار نبود یه دفعه تغییرات شگفت آور نشون بدیم.
آروم پیش می رفتیم بهتر بود.
مهرناز جون که رفت بخوابه و چراغهای سالن یکی یکی خاموش شد و کارکنان از کار دست کشیدن دیگه تصمیم گرفتیم بریم بالا.
از خوشحالی دلم می خواست برقصم.
هر چی که پیش می رفت بیشتر امشب و اتفاقاتش رو باور می کردم و حالا ذوق و هیجانم به شدت غل غل کرده بود و باید یه جوری تخلیه اش می کردم؛اگه تو اتاق خودم تنها بودم بی شک می رقصیدم ولی اینجا فقط می تونستم توی خلسه ی اون لحظه ی قشنگ فرو برم.
زندگی چقدر عجیب بود؛تو یه لحظه کاخ آرزوهات رو ویرون و زندگیت رو تموم شده می بینی و یه لحظه ی بعدش یه سوپرایزی به سراغت میاد که این همه حسرتش رو می کشیدی و اون لحظه انتظارش رو نداشتی و دیگه از خیرش گذشتی.
مثل یه معجزه بود.کی فکرش رو می کرد خودش داوطلب بشه و ازم این درخواست رو داشته باشه؟
فکر می کردم چند باری باید بهش التماس کنم و دنبالش بیفتم.
خودم رو روی تخت پرت کردم و دراز کشیدم و دستهام رو از هم باز کرده آبشار موهام دورم ریخته با ذوق گفتم:
-وای خدا باورم نمی شه.بالاخره اون روزا تموم شد،دیگه آب تو بدنم نمونده بود از ناراحتی و اشک ریختن.
مهتا با خنده گفت:
-چه فایده؟تا به هدفت رسیدی ازش فاصله گرفتی! جلوی دلتو نگیر با این شعار که پررو می شه؛باید می رفتی، اینقدر نگات می کرد که رسما با چشمهاش می خواست بری طرفش ولی جنابعالی پا روی پا انداخته با خیال راحت نشسته بودی،حالا که اون غرورشو کنار گذاشت و به سختی گفت بمون با از خجالت دوری کردن از دستش نده،مهرناز جون که از خداشه شما نزدیک هم باشین،فردا اگه اومد یه جوری از دلش دربیار یا اصلا همین حالا زنگ بزن یا پیام بده،بالاخره از یه جا باید شروع کنی دیگه.
رونیکا:اصلا به حرف مهتا گوش ندیا؛اولا که دختر باید منتظر تماس پسر بمونه .
رو به مهتا گفت:
-درسهایی که طناز بهت داد یادت رفته؟به خدا اگه اون شب شماره اشو ازت نگرفته بود الان آروینی نداشتی.
با دلخوری پشت چشمی نازک کرد .
-وا!چرا مثلا؟
-جوابش ساده است؛چون پسرا از دخترایی که زرت زرت زنگ می زنن و پیام می دن خوششون نمیاد،فقط باید دلتنگشون کرد و توی آب نمک خوابوندشون.
هر چی با چشم و ابرو اشاره می کردم نگو ناراحت می شه متوجه نمی شد؛چون مهتا کلا شخصیت وابسته ای داشت.
وقتی دیدم متوجه نیست بیخیالش شدم و بلند شدم.
-من می رم صورتمو بشورم.
رونیکا:می ری اول میای تعریف می کنی چی بینتون گذشت؟چی گفت؟می دونی چند ساعته تو کَفَم چی داره به سرم میاد؟مسواکت همون جاست،حوله تم همونجا تمیز تا شده توی کمده،یه بلوز شلوار راحتی خوابم بردار ببر.
سری تکون داده از توی کمد بلوز و شلوار فوق راحتی برداشتم و به طرف سرویس رفتم.
کارهام حدود 20 دقیقه ای طول کشید.
همون مسواک زدن رو آرایش پاک کردن یه دنیا مکافات بود؛ مخصوصا اون همه مداد چشم و ریمل.لباسم رو هم با اون بلوز و شلوار خواب سفید و قرمز خوشگل عوض کردم و بیرون اومدم؛همین کارها هم در نوع خودش یه ریلکسیشن بود،حالا دیگه بعد از تخلیه ی جسمانی صورت نوبت تخلیه ی روحی بود.
هنوز تصمیم نگرفته بودم که امشب آمادگی صحبت بیشتر باهاش رو دارم یا نه.حالا ارتباط برقرار کردن باهاش سخت تر شده بود و باید حساب شده تر عمل می کردم،چون دیگه خبری از جنگ زبونی و جدل نبود ،قرار نبود هر روز و هر شب به مدلی همدیگه رو آزار بدیم و ناراحت کنیم،پس ما هم باید خودمون رو تغییر می دادیم تا بتونیم باهاش کنار بیایم.همه چیز رو برای فردا گذاشتم و به عبارتی به جریانش سپردم.
رو در رو همه چیز آسون تر بود و خیلی نیازی به فکر کردن نبود،قرار هم نبود بهش فشار بیارم و مجبور کنم اعترافی کنه که شاید هنوز وجود نداره؛شاید هم خودم رو دست کم می گرفتم، نمی دونم.
اما باید آروم پیش می رفتم و همه ی مسئولیت ها رو خودم قبول می کردم،تا وقتی که اول با خودش و بعد با من و این رابـ ـطه کنار بیاد؛تا عشق بود هیچ کاری برام سخت نبود،همه چیز رو به کمک اون تحمل می کردم و انجام می دادم.
آخرین ویرایش: