کامل شده رمان سهم من از عشق تویی | behnush7878کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

behnush7878

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/18
ارسالی ها
125
امتیاز واکنش
15,949
امتیاز
616
محل سکونت
زیر آسمون آبی
«پست 50»

ماشین رو جلوی خونه شون نگه داشتم.
امشب چون بابا خونه بود بدون اینکه بهش رو بندازم یا حرفی بزنم ماشین رو داد تا نصف شبی زا به راه نشم و کسی مجبور نشه زحمت رسوندنم رو بکشه. منم به احترام اینکه پدر و بزرگترمه؛نگرانمه؛صلاحم رو می خواد، روش رو زمین ننداختم!
ماشین رو خاموش کردم و ترمز دستی رو کشیدم،آینه ی جلو رو روی خودم تنظیم کردم تا خدایی نکرده چیزی به هم نریخته باشه.امشب عمدا اومده بودم و با یه تصمیم تقریبا ناگهانی؛می دونستم اینجاست،اول که رونیکا زنگ زد و گفت، قبول نکردم و کلی بهونه تراشی کردم چون مطمئن بودم اصرار می کنه و تا بله رو نگم ول کن نیست !
و حدسم درست از آب در اومد و با کلی ناز و مثلا نارضایتی قبول کردم بیام اینجا!
ماشین کیا و ماهان هم دم در پارک بود.همه چیز سر جاش بود؛مداد چشم و ریمل و رژ گونه ی صورتی به همراه رژلب صورتی پررنگ و براق،موهام هم مرتب و اتو کشیده بود .
لبخند به لب نفس عمیقی کشیدم و پیاده شدم،ریموت رو زدم و به طرف در رفتم،سودی خانم باز کرد و وارد شدم،رونیکا سریع و دوون دوون پرید بیرون و روی ایوون خوش نمای عمارت ایستاد.
با ذوق گفت:
-ایول می دونستم دلمو نمی شکنی، بدو بیا ما هم تازه می خواستیم شام بخوریم.
در واقع می خواستم دل خودم بیشتر نشکنه!دیدنش هم کافی بود،نگاه های تصادفی و زیرچشمی و گوشه چشمی اش هم برام یه دنیا ارزش داشت؛اما اگه امشب مقابلش لال نمی شدم خوب بود.
از پله ها بالا رفتم.
محکم بغلم کرد و زیر گوشم گفت:
-بدو بریم تا خسته نشده و نرفته حداقل یه نظر ببینش.
- مگه من به خاطر اون اومدم؟
با تمسخر گفت:
-نه،به خاطر من اینقدر به خودت رسیدی و خواستی توی چشم من اینقدر خوشگل و خواستنی و عروسک باشی!
-شک نکن،به خاطر اون مجسمه بزرگ یونانیه توی پاگرد ممکنه باشه و بهش چشم داشته باشم ولی به اون ربطی نداره،کلا وقتی دپرسی آرایش چیز خوبیه،یه نوع درمانه؛نمی دونستی بدون.
به طرف داخل هلم داد.
-بیا برو تو بابا،انگار من توجیهاشو قبول دارم.
مهرناز جون و مهتا هم به استقبالم اومدن،مهرناز جون مثل همیشه بود،خوش رو و مهربون.انگار نه انگار که اون اتفاق افتاده و همچین کاری کردم.
-خوش اومدی خوشگلم،خیلی خیلی خوشحالمون کردی،چرا مامان و بابا نیومدن؟
لبخند دستپاچه و مضطربی زدم و گفتم:
-خیلی دوست داشتن اما کار زیاد بود،حالا ایشالا فرصت زیاده شما خوشحال بیارین، خیلیم تشریف می شیم!
خودم هم از شدت استرس نمی دونستم چی دارم می گم،حالم اصلا خوب نبود،داشتم از اومدنم پشیمون می شدم.بلند خندید؛انگار حالم رو درک کرده بود که حتی سعی نکرد حرفم رو تصحیح کنه.
-حتما گلم،چرا که نه؟بیا داخل عزیزم اینجا سر پا تو سرما نایست.سودی جان بی زحمت اون درو ببند،من یه سر به آشپزخونه بزنم چیزی کم نباشه،شما هم بیاین بشینین سر میز دخترا.
مهتا با خباثت گفت:
-پس بالاخره اومدی؟این جراتو مدیون چی هستیم حالا؟چیزی هم تو آستین داری؟
حالا که از پشت پنجره ی بلند ساختمون پشت میز،اونجور متفکر و با اخمهای گره خورده ی جذابش و سر به زیر می دیدمش می فهمیدم نمی تونم ،اعتراف عاشقانه اصلا کار من نبود،اگه اتفاقی که برای رونیکا افتاد برای من هم تکرار بشه چی؟
-جراتی در کار نیست،هیچیم واسه گفتن و کاری واسه انجام دادن ندارم،من می رم،بگین کار فوری پیش اومد عذرخواهی کرد و مجبور شد بره.
چرخیدم برم که جفتشون از دو طرف بازوهام رو گرفتن.
رونیکا:اِ لوس بازی در نیار دیگه این همه راه تا اینجا اومدی.
تقلا کردم تا خودم رو از دستشون خلاص کنم.
-پیاده یا سوار لاک پشت که نیومدم،با ماشین بابا اومدم،ولم کنین .می خوام برم.عجب گوریل زوری شدیا مهتا بابا ول کنین اینقدر می کشینم تعادل ندارم لیز می خورم میفتم همه چی بدتر می شه ها،اشتباه کردم اومدم، غلط کردم من آمادگیشو ندارم،اصلا چیزی ندارم بگم، اونم که اهلش نیست حرف بزنه.
مهتا:اشتباه می کنی، وقتی تا اینجا اومدی یعنی آمادگیشو داری ببینیش.
هنوز تقلاها و دست و پا زدن های بی نتیجه ام ادامه داشت.
هر لحظه عصبی تر و ناامیدتر می شدم.
به هر ریسمونی چنگ زده و راه به جایی نبرده غریدم:
-نخیر، من اصلا نمی دونستم اینجاست!ماشینشو که دیدم فهمیدم بهم رو دست زدین.به خدا نمی بخشمتون.یعنی چی عین مترسکم کردین؟به زور راه می برینم،انسان چیزی به اسم اراده داره که الان من ندارمش،اصلا به شما چه؟بابا می خوام برم،اشتباه سر از اینجا در اوردم.
همین طور دنبالشون کشیده می شدم.
خون خونم رو می خورد.
عجب گاو هایی بودن.
کم کم داشت گریه ام می گرفت،
شلنگ تخته هام هم که ثمری نداشت.
رونیکا با ذوق صداش رو بلند کرد:

-سوپرایز! ببینین کیو براتون اوردم.برام یه چیزی اورده بود می خواست بعد بره تولد دوستش نذاشتم گفتم الا و بلا باید پیش ما باشی،از اون دوستای بیخودش که بهتریم،بیشَترَم باعث می شیم بهش خوش بگذره.مهتا جان بی زحمت این صندلیو می کشی عقب طناز جونم بشینه خستگیش در بره؟حالا که دیگه اوردیمش داخل نیازی به خشونت نیست،می تونی ولش کنی من دارمش .فرار نمی کنه.
عمو امیر با خنده گفت:
-ولش کنین، گـ ـناه داره،خوش اومدی دخترم ولی رونیکا اگه جایی قرار داره راحتش بذار ،زشته درست نیست این رفتار.
آروم روی صندلی نشوندنم ،از خجالت داشتم توی زمین فرو می رفتم.صورت هاشون پر از خنده بود و این حالت معذبی ام رو بیشتر می کرد،فقط کیا بود که دست به سـ*ـینه و کنار ماهان خیلی خشک و دست به سـ*ـینه نشسته بود.
کیاراد:امشب برای اولین بار می تونم بهت خوشامد بگم؛حتی می تونم با این طرز ورود نوین و متفاوت بگم صفا و خوشی هم با خودت اوردی.
رونیکا هم صندلی چپ کنارم رو اشغال کرد و خطاب به کیاراد گفت:
-یه بار دیگه بهم مدیون شدی.
ماهان:حالا واقعا تولد دعوت بودی؟دوست صمیمیت بود؟
ای خاک بر سر خاله مونای ایکبیری ات ماهان که رونیکا با این تز دادنش به بادم داد.
-صمیمی که نمی شه گفت،یه همکلاسی معمولی بود،الانم دیر نشده اگه می بخشینم و اجازه می فرمایین می تونم برم،بالاخره تا دیروقت ادامه داره،فاصله شم تا اینجا زیاد نیست.
عمو:خیلی دلمون می خواد پیشمون بمونی و دور هم باشیم اما اگه دلت می خواد بری معلومه که مجبورت نمی کنیم؛مسلما همه مون نمی خوایم بری.
نگاه تهدید آمیزشون رو که دیدم تحت فشار قرار گرفته گفتم:
-نه مهم نیست،فردا هم می تونم کادوشو بدم،تازه قولی هم بهشون نداده بودم.
مهرناز جون هم با ظرف بزرگ سوپ که بوی فوق العاده عالی و لذیذی داشت از راه رسید،ظرف رو وسط گذاشت و رفت کنار عمو نشست.
مهرناز جون:نوش جان،بفرمایین تا سرد نشده،طناز جان نمی خواستی یه لباس راحت تر بپوشی؟مشکلی نداری؟
رونیکا حینی که برای خودش سالاد می کشید گفت:
-اگه می خوای برو تو اتاقم هر چی می خوای بردار.
صندلی رو عقب کشیدم.
-باشه پس با اجازه.
سنگینی و خیرگی نگاهش هنوز که هنوز بود از روی من برداشته نشده بود.هم گرما داشت و هم شاید محبت اما مثل همیشه سنگین و پر از ابهت دوست داشتنی اش که نفس برام نگذاشته بود.
آب دهنم رو قورت داده نگاه ازش گرفتم و مثل ترقه از جا پریدم.
بلوز اسپورت جین رو توی تنم مرتب کردم،شلوارم هم که جین همرنگش بود و بلندبش تا بالاتر از قوزک پام و پا بند طلا سفیدِ ظریفم به خوبی خودش رو نشون می داد.خیلی میلی به خوردن و علاقه ای به نشستن دور اون میز نداشتم،اصلا نمی خواستم با این نگرانی و اضطراب که توی چشمهام داد می زد و کل صورتم رو تحت تاثیر و مورد توجه قرار می داد جلوی چشمش باشم.فوقش یکی دو ساعت می شینم بعد می رم دیگه؛بهتره تا می تونم از این فرصت استفاده کنم.
از اتاق بیرون اومدم،داشتم در رو پشت سرم آروم می بستم که حضور کسی رو پشت سرم احساس کردم و سایه ی بزرگی که روی در افتاد باعث شد چشمهام درشت بشه و نفسم توی سـ*ـینه حبس.
این عطر رو هر جا می رفتم می شناختم؛کلا این بو همون شخص رو برام تداعی می کرد.همین حس حضورش نزدیکم هم ضربان قلبم رو دیوانه وار بالا می برد،جوری که آرزوی توقفش رو داشتم و مطمئن بودم صداش به گوش اون هم می رسه.حتی نفس عمیق هم این هیجان رو کم و آرومم نمی کرد؛به یه داروی قوی تر نیاز داشتم.به طرفش چرخیدم،طلبکار و خیره نگاهم می کرد.از فرق سرم تا نوک پاهام رو برانداز کرد.بهترین سلاح در مقابل این مرد خونسردی و بی توجهی به اون هیجان نفس گیر بود؛نادیده گرفتن اون تپش قلب و خیره شدن تو اون عسلی های مخمور بود که از محالات بود!
آب دهنم رو قورت دادم و چشم از چشمهاش نگرفته اخم کمرنگی روی پیشونی ام نشونده سعی کردم آرامش لحنم رو حفظ کنم.
-بفرمایید،با من امری داشتین؟اگه اینطور نیست وقتتو نگیرم؛اصلا نیومدم که مزاحمت بشم،نمی خوام هم بقیه مثل تو درباره ام اشتباه فکر کنن.
دستش رو چسبیده به دستم روی دستگیره گذاشت و سرش رو نزدیک تر اورده نفس عمیقش بین موهام پیچید.
-مطمئنی این طور می خوای؟اگه این خواسته ات بود امشب توی این ساعت اینجا نبودی.
-به زور نگهم داشتن؛خودت که دیدی،اگه برات سخته بگو همین حالا برم؛از خدامم هست.
مسیر بحث رو خیلی حرفه ای عوض کرد.
-اگه خیلی گرسنه نیستی باهات حرف دارم؛اونا همون طور که خواستی خیلی وقته شروع کردن.حرفهامم مهمه!پس سعی نکن فرار کنی،گوش نکرده امشب از در این خونه بیرون نمی ری.
قاطعیت و جدیتش اونقدر بود که نخوام نه بیارم و بحث کنم،
خودم هم کنجکاو بودم.یعنی همون چیزیه که منتظرشم؟
اون قسمت مغزم که گفت "طناز از خیال پردازی دست بردار"وادارم کرد این افکار پرت رو کنار بذارم.
شونه بالا انداختم.
-باشه، حرف بزنیم.
با تردید ادامه دادم:
راستش منم...همین قصدو...داشتم.-
ابروهاش مثل فنر بالا پرید؛این حرف گوش دادن سریعم باید هم براش عجیب باشه.
-خوبه اگه چیزی که می خواستی بگی حرفهای من نبود بهت فرصت می دم حرفهاتو بزنی.
لجم گرفت و خواستم با طعنه و تمسخر بگم:
-تو؟تو به من فرصت می دی؟
ولی با فشردن ل*ب*هام روی هم تونستم جلوی خودم رو بگیرم.
دست به جیب ازم فاصله گرفت و به طرف اتاقش به راه افتاد.
-با قهوه ها منتظرتم؛تلخ باشه،بدون شیر!
جوش اوردم،باز داشت بازی در می اورد.
-جدی؟چطوره وقتی داری میل می کنی بادت هم بزنم که بیشتر بهت خوش بگذره؟
از لبخند محو و جذابش چیزی توی دلم تکون خورد.
یه تکون بد؛در حد یه زلزله ی کوتاه!
-خودت برو درست کن ،ولی من از قهوه خوشم نمیاد؛ مثل تو می شم ،هات چاکلت یا نسکافه یا کاپوچینو رو ترجیح می دم،ببینم همونقدر که مفید و تاثیرگذار درس می دی می شه روی کار کردنت توی خونه هم حساب کرد یا نه؟کنارش یه چیزی هم بذاری بد نمی شه!
چیزی نگفت و فقط خیره نگاهم می کرد که دست و پام رو گم کرده اولین جمله رو که به ذهنم می رسید به زبون اوردم.
-اشکال نداره توی اتاقت منتظر بمونم؟
-نه،برمی گردم.
از پشت به قد و بالای خوش فرم و چهار شونه اش نگاه می کردم و در واقع برای مدت کوتاهی بدرقه اش می کردم،
هرچند فقط حسرت داشت.
روی صندلی پشت میزش نشسته بودم،یه کتاب به زبون انگلیسی روی میز بود؛باز بود و اواسطش.حتی یه خطش رو هم نمی فهمیدم،همونطور که به رفتار عجیب امشبش و این پا پیش گذاشتنش فکر می کردم یکی از خدمتکارها سینی رو اورد.
حدس می زدم جذبه و غرورش اجازه نمی ده سینی به دست جلوم خم بشه و تعارف کنه،خدمتکار داشت فنجون قهوه ی اون و ماگ هات چاکلت من رو با دو ظرف کیک روی میز می ذاشت که وارد شد.
بی تشکر ازش خواست بره بیرون و پشت سرش در رو ببنده؛
اون هم "چشم آقا"گویان اطاعت کرد و رفت.
-خودت درست نکردی تقلب گرفتی آره؟راستی ببخشید داشتم میزو مرتب می کردم بتونه اینا رو بذاره کتابو بستم گذاشتم کنار اما صفحه ی 235 بودی ،حفظ کردم که راحت پیدا کنی.
-مهم نیست.
فنجونش رو برداشت و رفت روی تخت نشست.
جرعه ای نوشید.
باید یه چیزی می گفتم تا این سکوت معنی دار رو یه جوری جمعش کنم.
-راستی سراغمو نگرفتن که دارم چیکار می کنم؟فهمیدن اینجام؟
سرش رو تکون داد.
-چطور؟
-چون وجود من اینجا وقتی چیزی بینمون نیست هم درست نیست هم عجیبه،گفتم شاید مامان و بابات ناراحت بشن،یکیم به گوش پدربزرگت برسونه که دیگه نور علی نور می شه.
-کی گفته چیزی بینمون نیست؟!
تکه کیکی رو که با چنگال داشتم به طرف لبم می بردم بین زمین و هوا ایستاد و با تعجب نگاهش کردم.
اما خونسردی اش به قوت خودش باقی بود.
-یعنی چی؟
نگاهش عجیب بود؛شاید دلگیر و دلخور و شاید با حرص.
-از چیزی که گفتم هر برداشتی که کردی همون درسته.
مسخ شده فقط نگاهش می کردم.
حتی نمی تونستم برای چند دهم ثانیه هم که شده پلک بزنم .
که نکنه توی همون مدت همه چیز عوض شه که مقابلم کیارش نباشه؛
یا من اینجا نباشم.
سکوتم ادامه دار بود که باز توسط اون شکسته شد.
توی لحنش اثری از تندی و خشونت نبود؛
قاطع و پر از ابهت اما آروم.
-یه اقدام یه طرفه بود و فقط از طرف تو،در واقع ترکم کردی!بدون اینکه حتی بهش فکر کنی.به اینکه تغییر کنی ،تغییر کنیم،بپرسی که تو هم موافقی؟نظرمو بخوای؛این یه چیز یه طرفه نبود که همه ی تصمیما رو تو بگیری؛منم به اندازه ی تو حق داشتم ،حتی بیشتر.من و تو این راهو تا هر جا با هم رفتیم و ادامه دادیم باید تا آخرش رو با هم و احترام به هم ادامه می دادیم.اون شب از خودت دفاع کردی که برای خودت ارزش قائلی و اون دختری که فکر می کنم نیستی؛توجیه کردی و باور کردم،خواستم که باورت کنم،اما یه بار دیگه و بیشتر ثابت کردی و منو به این باور رسوندی که قابل اعتماد نیستی و برای من یه انتخاب اشتباه!
و من می خوام این اشتباه همیشه باشه!جلوی چشمم باشه تا یه بار دیگه با دیدنش باور کنم آدمی نیستم که بشه کنارش موند،کسی نیستم و طوری نیستم که بشه باهاش سر کرد و با اخلاقهاش کنار اومد،من فقط می تونم با تنهاییم سر کنم،مجبورت نمی کنم.از این به بعدم نمی خوام با زور یا قراردادی چیزی که نمی شه رو پیش ببرم؛به عنوان فرصتی که در اختیارت قرار دادم می تونی بهش فکر کنی.
دلم از این حرفهاش گرفت؛بی توجه به قسمت خودخواهانه ی آخرش.
حق داشت؛اون خاطره ی خوبی از ترک شدن و ترک کردن نداشت و من نمکم رو بد جایی پاشیده بودم.
روی زخمش ؛و حالا عمیقا سر باز کرده بود.
توی اوج بچگی از مادرش دیده بود و زجر کشید و حالا من دقیقا همون کار رو باهاش تکرار کردم.
لعنت به من.
یکم وجدان نداشتم.

اصلا یادم رفته بود.
مهرناز جون اون قدر خوب بود که فقط اون رو به عنوان مادرش می شناختم و کس دیگه ای رو نمی تونستم حتی تصور کنم.
کم کم چشمهام داشت پر می شد.
اما نباید می ریخت.
اون کسی نیست که بشه مورد ترحم قرارش داد.
می زنه سرویسم می کنه!
جنبه که نداره!
-چیزی نمی گی؟
آهی کشیدم و گفتم:
-جدایی کلا موضوع راحتی نیست؛حتی اگه از اول همه چیز اجبار بوده باشه و ما ناخواسته توی این راه افتاده باشیم،با اینکه با همه ی نامزد ها فرق داشتیم و نخواستیم چیزی بینمون باشه و بهتر بود که دور از هم ادامه بدیم و هنوزم به نظر همه و بیشتر خودمون بهتر و درست تره اما بازم قشنگ نیست،بازم آسیب می زنه،نتونستم و نخواستم صبر کنم تا خودت عذرمو بخوای و بازم من باشم که خورد می شم و هیچ فرض می شم؛بالاخره ترک کردن بهتر از ترک و طرد شدنه، دیر یا زود همین اتفاق می افتاد و تو هم که وِرد زبونت رفتن بود ،پس، کش دادنش درست نبود و فقط عمر و وقتمونو تلف می کرد،بهرحال برای ما فرقی نداره از طرف کی اتفاق بیفته چون یه قرارداد داشتیم؛از یه طرفم پدربزرگت حق داشت و درست می گفت ما با کنار هم موندن فقط همدیگه رو ناراحت می کنیم،سودی برامون نداره؛اونم مثل هر پدری خوشبختیتو می خواد که خوب حق داره،ما هم اگه این عقلو داشتیم خیلی زودتر این کارو می کردیم گرچه...
برای ادامه دادن تردید داشتم.
از بس چنگال با کیکه ور رفتم و سوراخ سوراخش کردم کاملا پودر شده بود.
توی نگاهش چیزی خونده نمی شد.
نمی دونستم موافقه و حرفهام رو قبول داره یا اینکه مثل همیشه همه رو پوچ می دونه.
ابروهاش باز هم با همون مدل خاص و جذاب بالا و پایین شده بود.
-گرچه؟
جرعه ای از نوشیدنی ام رو خوردم.
هات چاکلت سرد تا حالا ندیده بودم که به لطفش هم دیدم و هم خوردم!
باید کار اون شبش رو تلافی می کردم تا حسم رو بفهمه.
حتما اون هم حالا به شدت تمایل داشت سر و گردنم رو بشکنه!
این همه نگفت و نگفت و نگفت و خورد و خورد آخرش هم بدون هیچی و دست از پا درازتر من رو به خونه برگردوند.
بد نبود حالا مزه اش رو بچشه.
-حرفات ادامه نداشت؟
-اگه یکم باهوش باشی شاید بتونی حدس بزنی.
-از حدس زدن و احتمال و شاید ها خوشم نمیاد.
بلند شدم و مصمم و خالی از شک و تردید و استرسی که چند دقیقه ای می شد من رو به حال خودم گذاشته بود، دلم رو یه دل کرده به سمتش قدم برداشتم.
دستهام پشت سرم بود و توی هم پیچیده بودمشون.
می دونستم صبرش ته کشیده و دیگه طاقت دست به سر شدن نداره،منم دیگه همچین قصدی نداشتم و برای همین اومده بودم.
نمی خواستم بقیه ی عمرم رو با ای کاش و حسرت سر کنم که چرا کاری نکردم و فقط تسلیم شدم.

لبخند روی ل*ب*هام ناشی از رضایتی بود که حالا از خودم و حرفی که قرار بود به زبون بیارم داشتم.
با فاصله کنارش نشستم.
خنثی سر جاش نشسته بود.
نه جا خوردنی و نه تعجبی.
نفس عمیقی کشیدم و با نرمش و آرامش صدام گفتم:
-گرچه امتحان نکردیم که ببینیم می شه یا نه،می تونیم آروم باشیم و فقط به عنوان دوست باشیم؛ کنار هم باشیم یا نه.می تونیم برای یه روزم که شده مثل یه زوج عادی باشیم یا نه،فقط سعی کردیم همدیگه رو بچزونیم و دلسرد کنیم؛بدون هیچ تلاشی برای خوب بودن.فقط خواستیم نشدنا رو نشون بدیم که دو نفر با یه عالمه تفاوت و از دنیاهای متفاوت بودن نمی تونن کنار هم و یه جا باشن،اصلا هدفمون همین بود،فقط خواستیم همدیگه رو بکوبیم و با بحث و جدل فاصله مونو حفظ کنیم غیر از اینه؟منم توی این روزا فقط دنبال موقعیتی بودم که درست رو از غلط تشخیص بدم و بفهمم چی برامون بهتره؛شایدم برای تو خوب نباشه، اما من ترجیح می دم یه رابـ ـطه ی جدی رو با یه مرد جدی شروع کنم!ولی این تنها دلیل نیست؛اما همینقدر می دونم که همه ی دلیلام به این ختم می شه که نخوام بری و دلم بخواد جلوتو بگیرم!اینکه زورم می رسه یا نه رو نمی دونم.
نگاهش که رنگ خشم و غضب همیشگی رو نداشت عمیقا صورتم رو می کاوید ؛ شاید هم با میـ*ـل و اشتیاق.
هر چی که بود، عادی و معمولی نبودنش رو حس می کردم.
اوضاع رو که اینجوری دیدم از خیر هول شدن گذشتم و به جاش نفس عمیقی کشیده گفتم:
-به هرحال قصد اینو ندارم که دوباره و بیشتر خودمو بهت تحمیل کنم،ادامه دادن همین روند دیگه سخت نیست،گذشته از این نمی خوام دوباره راجع بهم یه فکر جدید و بد کنی.من به هر کسی از این حرفا نمی زنم،اون قضیه هم که برات رفع و رجوع کردم.
بلند شدم برم که دست راستم میون گرمایی اسیر شد.
متوقف شدم که اون هم بلند شد و روبه روم ایستاد.
با این کفشهای پاشنه دار که به زور باهاشون قدم برمی داشتم اختلاف قدی مون هنوز چشمگیر بود و من دوستش داشتم.هنوز دستم رو ول نکرده بود و می تونستم این گرمای کم تجربه شده رو برای روزها توی حافظه ام ذخیره کنم.
همین حرارت برای یه عمر کافی بود.
قلبم از این نزدیکی به اوج دیوونگی رسیده بود و دیگه نمی دونست چطوری با این همه سرعت خودش رو به در و دیوار بزنه اما بیرون نپره.
فاصله مون حتی به سانت هم نمی رسید اما حریم ها رو حفظ کرده بود.
صدای آروم اما محکم و تاثیرگذارش پلکهام رو روی هم انداخت.
-مسئله ای نیست؛من این تحمیل شدنو می خوام ،اما دیگه نمی ذارم کسی برای زندگیم تصمیم بگیره،نمی ذارم کسی یه طرفه کاریو انجام بده و تصمیم بگیره و با همین تصمیم زندگی منو هم عوض کنه؛وقتی تازه به اون تغییر عادت کردم ،تغییر دیگه ای رو نمی تونم قبول کنم و باهاش کنار بیام.با حرفهات موافقم؛درسته،نمی شه بدون امتحان و تجربه کردن در مورد چیزی، قطعی نظر داد،منم همینو به کسایی که باعث این اتفاق اخیر شد گفتم و جوابشونو گرفتن،فکر نمی کنم دیگه فکر دخالت کردن توی زندگیم به سرشون بزنه.
کمی ازش فاصله گرفته گفتم:
-امیدوارم دلیل این پیشنهادت فقط لجبازی با کسایی که مخالفن نباشه!
دوباره بهم نزدیک شد و دستش رو پشت کمرم گذاشته توی نی نی چشمهام زل زد و صداش رو در حدی که صدای قلبم رو واضح تر به گوش می رسوند پایین اورد.
-دلیلی برای اینکه همچین فکری کنی وجود نداره،فقط نمی خوام با آدم دیگه ای،چیز تازه رو شروع کنم.برای منم وقتش شده که بیشتر برای خودم وقت بذارم و کسی بشم که"می مونه"و همیشه برای "رفتن"یه دستش به دستگیره نیست.
این حرفهاش از هر عاشقانه ای برام رمانتیک تر و با ارزش تر بود.مهم این بود که قصد نداره ازم بگذره و به تصمیمی که برامون گرفتن اهمیت بده و توجه کنه.
بالاخره این خودخواهی اش یه جا به نفعم شد.فاصله امون فقط قد یه نفس بود و عطرش کامل توی بینی ام جا خوش کرده بود.
-بهت قولی برای آینده های خیلی دور نمی دم چون مثل همه نمی دونم چه اتفاقایی میفته و چیا انتظارمونو می کشه،می دونم بازم ممکنه یه روزایی مثل قبل بشیم و بحث کنیم،اختلاف نظرمونم سر جاش می مونه اما یه چیزاییم عوض نمی شه و ادامه پیدا می کنه،علیرغم همه ی اینا تا جایی که می شه جلوشو می گیریم تا کسی اجازه ی سوء استفاده پیدا نکنه،تا وقتی خودمون بخوایم و بتونیم با رفتارای هم کنار بیایم هیچکس اجازه نداره درباره ی با هم بودن یا نبودنمون تصمیم بگیره،همچین اجازه ای از طرف من هیچ وقت داده نمی شه؛به شرط کنارم بودنت!
حالا که اینطور خیره و خواستنی نگاهم می کرد و تنها مرکز نگاهش بودم و تنها مخاطبش؛با این لحن محکم و قابل اعتماد از موندن و کنار هم بودن می گفت حق نداشتم خودخواهانه و ملتمسانه بخوام دنیا همینجا و همین جور بایسته؟
حداقل برای من.
می دونستم هنوز "عشق" رو قبول نداره و حتی شاید به اون صورت اون چیزی که می خوام و دنبالشم توی قلبش نباشه اما من بالاخره راهش رو پیدا می کنم؛هر چقدر که طول بکشه.
با اینکه خواسته شدن کسی توسط کیارش نیاز به یه معجزه نداشت اما دلبسته اش می کنم.
حالا که گفت کسی نمی تونه برای جداییمون تصمیم بگیره یعنی یه امید هایی هست ، حالا همین امید رو محکم می گیرم تا تلاشم رو بیشتر کنم.باید به این باور برسه که عاقبت هر عشق و علاقه ای جدایی و ترک شدن نیست،باید غرورش رو کنار بذاره و بالاخره جلوی این احساس سر خم کنه.
کار آسونی نیست.
ولی اگه من طنازم راهش رو پیدا می کنم.
نگاه اون همراه با اخم کمرنگی به من بود و نگاه خیره ی من روی چشمهاش.
حتی نمی خواستم با پلک زدن دقیقه ها رو از دست بدم و از کوچکترین حالاتش محروم بشم.
شاید هم دیوونه بودم.
سکوت طولانی ام ناراحتش کرده بود اما واقعا کلمه ها رو گم کرده بودم و نمی دونستم چی بگم که جواب این حرفهاش باشه .
به زور جلوی خودم رو گرفته بودم که دوباره پا از حدم فراتر نذارم.
با ابهت خاصش که رگه هایی از بدجنسی درونش به چشم می خورد و من رو می ترسوند گفت:
-حرفهای تو هم همین بود درسته؟
چون به جای سختش رسیده بودم جوابی بهتر از سکوت نداشتم.
-با این حال نمی خوای حرفهایی که شنیدی و زدی و نظرت رو تغییر داد رو به من هم بگی درسته؟
آب دهانم رو با سر و صدا قورت دادم و با لکنت گفتم:
-م...مثل چی؟مگه چی گفتم؟
نگاهش رو کمی روی اجزای صورتم چرخوند و دوباره توی چشمهام که قصد دزدیدنشون رو داشتم ثابت موند.
-تو بهتر می دونی!
مونده بودم چی بگم که با خباثت گفت:
-مهم نیست،فعلا برای به زبون اوردنشون بهت فشار نمیارم.
خودم رو پیدا کردم و بدون دست و پا گم کردن لبخند خاصی روی ل*ب*هام نشوندم و گفتم:
-منم قصد نداشتم تکرارش کنم،بعضی حرفها فقط به خاطر یه بار گفته شدن خاص و دوست داشتنین!
ولی فقط بعضی حرفها که مسلما «دوستت دارم»جزوشون نبود!
اخم نارضایتی روی پیشونی نشوند و گفت:
-به نظر می رسید شنیدنش بیشتر حق من باشه!
به سختی جلوی خنده ام رو گرفته بودم؛انگار دلش رو به شنیدن حرفهای رمانتیک خوش کرده بود!
با همون لبخند شونه ای بالا انداختم.
-مطمئنی بعد نظرت عوض نمی شه و بازم دلت نمی خواد از همه دور باشی؟تا راه نزدیکه بهتره اینو بدونم.
-اون دیگه به تو بستگی داره.
به تقلید از حرکاتش ابرویی بالا انداختم و با ناز توی صدام که دست خودم هم نبود گفتم:
-پس بار سنگینی روی دوشمه.
-شکایتی داری؟
-مجبورم نداشته باشم.
با غرور سرش رو تکون داد.
با این سکوت یکسره و نگاهش داشت بهم می فهموند که اینجا دیگه جای موندن نیست.فعلا در همین حد آمادگی داشتم و بیشتر از این رو نمی تونستم هضم کنم.
به در اشاره کردم و با تردید گفتم:
-می تونم برم؟
-چیزی رو فراموش نکردی؟
گیج و از دنیا بی خبر گفتم:
-نه،مثلا چی؟
-اگه یادت نمیاد پس مهم نیست ،می تونی بری!
عجب آدمیه ها!خوب می ترسیدم یه چیزی بگم و ضایع بشم و ذهنم اشتباه کار کرده باشه و چیز خاص دیگه ای بخواد!
شونه ای بالا انداختم و باز کردن در همانا و صدای بلندی نزدیکم همان.
کیاراد یکی از این وسیله ها که فشارش می دی و روی سرت کاغذ رنگی و این چیزها می ریزه توی دستش بود و تا پام رو بیرون گذاشتم حسابی غافلگیر شدم.
با تعجب گفتم:
-چیکار می کنین ؟دیوونه شدین؟
رونیکا :دیوونه شدین چیه؟این همه منتظر شدیم و فالگوش ایستادیم آخرش می گی دیوونه شدین؟مگه آشتی نکردین؟
-فالگوش وایسادین؟
ناباور رو به ماهان که دورتر ایستاده بود و می خندید گفتم:
-تو هم؟
با بی قیدی شونه ای بالا انداخت و لبخند به لب گفت:
-نمی شد مقاومت کرد؛ولی نگران نباشید،واقعا چیزی شنیده نمی شد.
رونیکا:آره به خدا دق کردیم اینجا ولی خوب نتیجه اش معلوم بود،واسه همین با آمادگی اومدیم.
ماهان جلو اومد و لبخند به لب گفت:
-تبریک می گم،این بهترین تصمیم برای جفتتونه.امیدوارم به نتایج خوبی برسین .
با شیطنت ادامه داد:
-و همیشه همینجوری به تفاهم برسین؛با اینکه هنوز از کیارش تعجب می کنم که چجوری اینجوری شد ولی خیلی براش خوشحالم،به نظرم هر دوتون برای هم بهترین انتخابین.
کیارش هم بیرون اومده بود و پشت سر من ایستاده بود،بعد از شنیدن تبریک هاشون و قول گرفتنشون ازمون برای گرفتن شیرینی به طبقه ی پایین برگشتیم اما عمو و مهرناز جون پیداشون نبود .
یکم خیالم راحت شد؛چون خجالت می کشیدم ولی بالاخره که چی؟
تازه مامان و بابای خودم هم بودن و ما خودسرانه برای خودمون بریده و دوخته بودیم چون مطمئن بودیم جلومون رو نمی گیرن و مامان هم که از همون اول از خداش بود و فقط بابا ممکن بود از این تصمیم زیاد استقبال نکنه که راه به دست اوردن دلش رو بلد بودم؛یعنی امیدوار بودم که راهش رو می دونم.
رونیکا:من برم به سودی خانم بسپرم دسر رو بیاره که از صبر کردن علیل شدیم؛بخاطر شما اینقدر صبر کردیم که اگه به نتیجه رسیدین و این داستان ادامه دارد بعدش دهنمونو شیرین کنیم،حالا دیگه وقتشه،جمعمونم که جمعه؛مامان و بابا هم دیگه کم کم پیداشون می شه.
با پایان جمله اش عمو و مهرناز جون که از حیاط می اومدن بهمون ملحق شدن و کار من سخت شد.
بنده خداها فقط مونده بود از سر به راه شدن پسرشون اشک شوق بریزن.
دسر رو که خوردیم ماهان هم ساز رفتن رو کوک کرد و کیا رفت ماهان رو تا توی حیاط بدرقه کنه،مهتا که چون فردا آخر هفته بود خیالش راحت بود و موندنی بود،من هر چی می گفتم می خوام برم خونه و مامان و بابا خبر ندارن، به هیچ صراطی مستقیم نبودن و فقط مصرانه می گفتن بمون.
اما خیلی پررویی بود دقیقا همین امشب رو برای موندن انتخاب کنم؛حالا مهتا قضیه اش فرق داشت.ولی خوب رونیکا هم یه زبون نفهمی بود بدتر از خودم!می دونم مامان حالا هزار تا حرف بهم می زنه اما مهرناز جون هم با دخترش دست به یکی کرده بودن تا من رو نگه دارن.
گوشی به دست کنار پنجره ی بزرگ سراسری ایستادم،
کیارش و ماهان هنوز توی حیاط بودن و صحبت می کردن.
بوق سوم بود که صدای مامان توی گوشم پیچید؛شاکی و بی صبر.
-هیچ ساعتو نگاه کردی؟کجایی الان؟نزدیکی؟
الان من چه جوری بگم هنوز اینجام و قصد برگشتن هم ندارم؟
مضطرب لبم رو گزیدم و سریع ول کردم.
با استرس گفتم:
-چیزه...اگه بگم امشب همینجا می مونم و خونه نمیام؛فردا شانس زنده موندنم چقدره؟
-یعنی چی؟قرارمون چند ساعت بود طناز؟فوق فوقش دو ساعت،حتما کیارش اونجاست که دل نمی کَنی آره؟
شاکی و دلخور ولی با صدای آروم جواب دادم:
-دستت درد نکنه مامان،تو دخترتو اینجوری شناختی؟به خدا می خوام بیام ولی مهتا هم شب اینجاست، بخاطر همین دوست دارن بمونم در واقع اجازه نمی دن بیام ولی اگه بدونن شما مانع و مخالفین حتما نظرشون عوض می شه.
-من نمی تونم جواب باباتو بدم،حوصله ی غر زدن و داد و بیدادشو ندارم،اگه کیارش اونجاست و می خواد بمونه مسلما باید برگردی.
با زرنگی و احتیاط لحنم رو مرموز کردم.
-حتی اگه بگم دیگه مشکلی بینمون نیست و اون موضوعو حل کرد؛ در واقع... حل کردیم.
مکثش و انتظارم طولانی شد تا اینکه بالاخره گفت:
-منظورت اینه که دوباره...اما مگه خواسته ی...
در باز شد و وارد شد.
-باشه پس، هر چی شما بگین!سلامت باشین. شما هم سلام بابا رو خیلی برسونین، بـ*ـوسِ شب بخیر بابا هم امشب با شماست دیگه،منم دوستتون دارم.فردا می بینمتون.شب بخیر،قطع می کنم دیگه.
وای که فردا چقدر به خاطر این کار مواخذه می شم و چقدر باید جواب پس بدم.
اما ارزشش رو داشت.
رونیکا به طرفم اومد.
-چی شد؟تخت تاشو رو واسه خودم جور کنم یا نه؟بگم آماده اش کنن.
بهش چشم غره رفتم.
-اگه تا الان نگفتی می تونی بگی.
خندید.
-نه، به جون تو صبر کردم تکلیفت کاملا مشخص بشه.
اما اگه اون هم اتفاقی امشب رو قصد موندن داشت مجبور بودم برگردم.
انگار رونیکا دردم رو فهمید که رو به کیا کرد و بلند گفت:
-داداش می دونم بی ادبیه، ولی نمی خوای برگردی خونه ی خودت؟آخه معمولا تا این وقت نمی موندی و شب هم که حتما باید خونه ی خودت باشی واسه همین می خوام طنازو نگه دارم،تو هم قصد داشته باشی بمونی خوب درست نیست و مردم چی می گن؟!تازه تو که نه؛ ولی بعضیا معذب می شن.
خطرناک بهش زل زدم که خندون ابروهاش رو برام بالا و پایین کرد.
مهرناز جون به رونیکا تشر زد:
-اِ اِ دختر این چه حرفیه؟ خونه ی خودشه،هر وقت بخواد می ره و میاد.خودش می دونه کی بمونه کی نه!طناز جونم غریبه نیست،قرار هم نیست تنهای تنها باشن.
کیا: داشتم می رفتم،نیازی به هشدار دادن نبود.
چشم غره و نگاه تیزش این بار معطوف رونیکا شد.
به هرحال کیاراد هم اینجا بود؛اون هم می موند که فرقی نداشت!من که کل شب رو پیش دختر ها بودم.
به طبقه ی بالا رفت که احتمالا وسایلش رو برداره و بره.منم رفتم و روی مبل سه نفره کنار مهتا نشستم،رونیکا هم اون طرفش بود.
مهرناز جون با ناراحتی گفت:
-الهی بمیرم،هنوز شام نخوردی نه؟برم بگم برات دوباره گرم کنن؟
نیمخیز شد که بره.
هول گفتم:
-نه، زحمت نکشین،میل ندارم،بشینین تو رو خدا.همون دسر کافی بود،دستتون درد نکنه.
همه ی اصرارهاش بی نتیجه بود و جواب منفی من سر جاش.
بالاخره تسلیم شد و نشست.
-باشه عزیزم، هر طور راحتی،چیزی خواستی رونیکا هست؛اگه یه موقع خدمتکارا خواب بودن دیگه زحمتا با خودتون.

لبخند سپاسگزاری به لب سرم رو تکون دادم.لباسهای بیرونش رو پوشیده اومد .
کیا:فردا می بینمتون،از طرف من از بابا هم خداحافظی کنین.
مهرنازجون با عشق و محبت نگاهش کرد و گفت:
-سلامت باشی پسرم،خدا به همراهت ولی کاش برای یه شبم که شده می موندی،بازم هر جور خودت راحتی و صلاح می دونی.
سرش رو آروم تکون داد.
-باشه دفعه ی بعد،شب بخیر.
یکی یکی شب بخیر گفتیم.
از در که خارج شد مهتا و رونیکا طلبکار نگاهم کردن.
مهتا:احیانا نمی خوای دنبالش بری و درست حسابی خداحافظی کنی و خرابکاری رونیکا رو از دلش دربیاری.
-خداحافظی که کردم دیگه مدل خاصی که نداره،تازه جلوی مهرناز جون زشته بلند بشم برم دنبالش،یه ساعتم نیست میونه مون درست شده.بعد پر توقع می شه!تازه اصلا هنوز چیزی بینمون نیست؛فقط یه فرصته تا همدیگه رو درست بشناسیم!
نگاه معناداری به هم انداختن و شونه بالا انداختن.
در واقع دلم داشت ضعف می رفت برای اینکه به طرف در پرواز کنم و با یه نگاه گرم اما همیشه اخموش دوباره به این باور برسم که امشب حقیقت داشت ولی خجالت می کشیدم.اصلا نمی دونستم توی این موقعیت چی بگم؟
صدای ماشینش رو که شنیدم فهمیدم دیگه برای شرم رو کنار گذاشتن و پا به پای دل پیش رفتن دیر شده.
آهم رو توی دلم خفه کردم.
یاد نگاه متوقع آخرش افتادم.
می دونستم همچین انتظاری ازم داره اما قرار نیست همه ی خواسته هاش رو پیش ببرم که.
آسیاب به نوبت.
قرار نبود یه دفعه تغییرات شگفت آور نشون بدیم.
آروم پیش می رفتیم بهتر بود.
مهرناز جون که رفت بخوابه و چراغهای سالن یکی یکی خاموش شد و کارکنان از کار دست کشیدن دیگه تصمیم گرفتیم بریم بالا.
از خوشحالی دلم می خواست برقصم.
هر چی که پیش می رفت بیشتر امشب و اتفاقاتش رو باور می کردم و حالا ذوق و هیجانم به شدت غل غل کرده بود و باید یه جوری تخلیه اش می کردم؛اگه تو اتاق خودم تنها بودم بی شک می رقصیدم ولی اینجا فقط می تونستم توی خلسه ی اون لحظه ی قشنگ فرو برم.
زندگی چقدر عجیب بود؛تو یه لحظه کاخ آرزوهات رو ویرون و زندگیت رو تموم شده می بینی و یه لحظه ی بعدش یه سوپرایزی به سراغت میاد که این همه حسرتش رو می کشیدی و اون لحظه انتظارش رو نداشتی و دیگه از خیرش گذشتی.
مثل یه معجزه بود.کی فکرش رو می کرد خودش داوطلب بشه و ازم این درخواست رو داشته باشه؟
فکر می کردم چند باری باید بهش التماس کنم و دنبالش بیفتم.
خودم رو روی تخت پرت کردم و دراز کشیدم و دستهام رو از هم باز کرده آبشار موهام دورم ریخته با ذوق گفتم:
-وای خدا باورم نمی شه.بالاخره اون روزا تموم شد،دیگه آب تو بدنم نمونده بود از ناراحتی و اشک ریختن.
مهتا با خنده گفت:
-چه فایده؟تا به هدفت رسیدی ازش فاصله گرفتی! جلوی دلتو نگیر با این شعار که پررو می شه؛باید می رفتی، اینقدر نگات می کرد که رسما با چشمهاش می خواست بری طرفش ولی جنابعالی پا روی پا انداخته با خیال راحت نشسته بودی،حالا که اون غرورشو کنار گذاشت و به سختی گفت بمون با از خجالت دوری کردن از دستش نده،مهرناز جون که از خداشه شما نزدیک هم باشین،فردا اگه اومد یه جوری از دلش دربیار یا اصلا همین حالا زنگ بزن یا پیام بده،بالاخره از یه جا باید شروع کنی دیگه.
رونیکا:اصلا به حرف مهتا گوش ندیا؛اولا که دختر باید منتظر تماس پسر بمونه .
رو به مهتا گفت:
-درسهایی که طناز بهت داد یادت رفته؟به خدا اگه اون شب شماره اشو ازت نگرفته بود الان آروینی نداشتی.
با دلخوری پشت چشمی نازک کرد .
-وا!چرا مثلا؟
-جوابش ساده است؛چون پسرا از دخترایی که زرت زرت زنگ می زنن و پیام می دن خوششون نمیاد،فقط باید دلتنگشون کرد و توی آب نمک خوابوندشون.
هر چی با چشم و ابرو اشاره می کردم نگو ناراحت می شه متوجه نمی شد؛چون مهتا کلا شخصیت وابسته ای داشت.
وقتی دیدم متوجه نیست بیخیالش شدم و بلند شدم.
-من می رم صورتمو بشورم.
رونیکا:می ری اول میای تعریف می کنی چی بینتون گذشت؟چی گفت؟می دونی چند ساعته تو کَفَم چی داره به سرم میاد؟مسواکت همون جاست،حوله تم همونجا تمیز تا شده توی کمده،یه بلوز شلوار راحتی خوابم بردار ببر.
سری تکون داده از توی کمد بلوز و شلوار فوق راحتی برداشتم و به طرف سرویس رفتم.
کارهام حدود 20 دقیقه ای طول کشید.
همون مسواک زدن رو آرایش پاک کردن یه دنیا مکافات بود؛ مخصوصا اون همه مداد چشم و ریمل.لباسم رو هم با اون بلوز و شلوار خواب سفید و قرمز خوشگل عوض کردم و بیرون اومدم؛همین کارها هم در نوع خودش یه ریلکسیشن بود،حالا دیگه بعد از تخلیه ی جسمانی صورت نوبت تخلیه ی روحی بود.
هنوز تصمیم نگرفته بودم که امشب آمادگی صحبت بیشتر باهاش رو دارم یا نه.حالا ارتباط برقرار کردن باهاش سخت تر شده بود و باید حساب شده تر عمل می کردم،چون دیگه خبری از جنگ زبونی و جدل نبود ،قرار نبود هر روز و هر شب به مدلی همدیگه رو آزار بدیم و ناراحت کنیم،پس ما هم باید خودمون رو تغییر می دادیم تا بتونیم باهاش کنار بیایم.همه چیز رو برای فردا گذاشتم و به عبارتی به جریانش سپردم.
رو در رو همه چیز آسون تر بود و خیلی نیازی به فکر کردن نبود،قرار هم نبود بهش فشار بیارم و مجبور کنم اعترافی کنه که شاید هنوز وجود نداره؛شاید هم خودم رو دست کم می گرفتم، نمی دونم.
اما باید آروم پیش می رفتم و همه ی مسئولیت ها رو خودم قبول می کردم،تا وقتی که اول با خودش و بعد با من و این رابـ ـطه کنار بیاد؛تا عشق بود هیچ کاری برام سخت نبود،همه چیز رو به کمک اون تحمل می کردم و انجام می دادم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 51»
    همینطور که چشم هام رو می مالیدم پله ها رو پایین اومدم.
    کلی آب یخ به صورتم پاشیده بودم اما هنوز خوابم نپریده بود.
    سر و وضعم هم که طبق معمول شلخته بود و داشت به غیر قابل تحمل بودن نزدیک می شد ،به خصوص اینکه لَختی موهام هم داشت از بین می رفت و به اوضاع همیشگی اش برمی گشت که البته چندان بد هم نبود و فقط به بُرُس کشیدن نیاز داشت،پاچه های شلوارم یکی تا کف پا بلند بود و یکی تا زانو بالا رفته بود،مثل اسب خمیازه کشیدم و دو تا پله ی باقی مونده رو هم پایین اومدم.یه خمیازه ی دیگه کشیده به آشپزخونه نزدیک شدم و میون خمیازه ی طویلم صبح بخیر بلند و کشداری گفتم؛چهارتایی دور میز نشسته بودن و صبحونه می خوردن.
    مهتا و کیاراد و رونیکا و کیارش!
    کِی اومده بود؟
    چشمهای خمارم سریع باز شد و از حالت کسالت به حالت خشک و مثل سیخ ایستادن در اومدم.
    مهتا:بیا بشین،می دونی چقدر صدات زدیم؟ مگه بیدار می شدی!اصلا می شنیدی؟حتی با اجازه ات از تخت شوتت کردیم پایین ولی ریلکس و با آرامش به خر و پف کردن ادامه می دادی.
    رونیکا صندلی کنارش رو عقب کشید و با لبخند مرموز و بدجنسی به لب گفت:
    -خواسته این مدت کمبود خوابشو یهویی جبران کنه.
    خطاب به کیا که کنار کیاراد و بالای میز نشسته بود،گفت:
    -تو چی کیارش؟دیشب خوب خوابیدی؟خستگی و بی خوابی این مدتت جبران شد؟
    کنار رونیکا نشستم.
    -مگه همچین چیزی بوده؟من که یادم نمیاد،دیشب مثل هر شب بود و هر شب مثل همون اول راحت و پر از آرامش و بی فکر و دغدغه.
    مهتا:آره؛ همونه که تو می گی.
    خوابم دیگه پریده بود.
    چهره اش در هم بود.
    حتما داشت فکر می کرد حرفهای دیشبم براش هیچی نبوده و بیخود اینقدر خودم رو خسته کردم و از مهمترین چیزم که همون غرور و تعصبه گذشتم تا اینها رو به زبون بیارم.
    از چیزی که به زبون اوردم پشیمون شدم.دیشب که اونجوری ولش کردم بره و حالا هم که گفتم این مدت نبودنت برام مهم نبوده و خیالم راحت بوده.
    تکه نونی برداشتم و روش رو خامه مالیدم.
    -ولی خوب این یه هفته که مثل همیشه نبود، یه چیزایی که همیشه بود و داشتمشون نبود، واسه همین راحت نگذشت.حالا که خیالم راحته می خوام یه روزه همه ی اینا رو تلافی کنم،راستی عمو اینا کجان؟هنوز خوابن؟
    این بهترین شروع بود.
    حالا چهره اش به نسبت می شه گفت بازتر شده بود و این من رو راحت تر و اشتهام رو بیشتر می کرد ،شاید هم توهم من بود و از اول هم همین بود.
    رونیکا: از وقتی بیدار شدیم نبودن؛ به سودی خانم گفتن می رن بهشت زهرا.
    دهانم باز شد تا از کیارش بپرسم تو نمی خواستی باهاشون بری سر مزار مادرت اما به موقع دوهزاریم افتاد که سر این میز هیچکس از اون موضوع خبر نداره.
    سرم رو تکون دادم.
    -حالا که ماهان نیست چرا به آروین بیچاره نگفتین بیاد؟اینجوری هم تبعیض قائل نشدیم، هم نوبتو رعایت کردیم.نگرانشم که هستیم،حالا ما یادمون رفت تو که دوست صمیمیشی چرا کیاراد؟
    به حرفهای ما توجه نداشت و فقط داشت می خورد.
    مهتا آهی کشید و گفت:
    -ای بابا،کلا این چند وقته هیچ کدوممونو تحویل نمی گیره؛ریز و درشت.
    یه دفعه یاد موضوعی افتادم و با هیجان لیوان رو روی میز کوبیدم.
    -دیدین چیو یادم رفت بگم؟دیشب اینقدر حرف زدین مگه هوش و حواس گذاشتین که اون موضوعو بگم؟ الان تا همه هستن می گم تا بعد حرفی درنیاد.
    با تعجب و منتظر نگاهم می کردن.
    -این یارو...برادر آروین داره میاد!آروین بهت نگفته بود مهتا؟فقط خدا کنه قصد نداشته باشه سر ما خراب بشه که اصلا چشم دیدنشو ندارم؛البته آروین که دیگه جدا شده پس دیگه خونه ی اون می مونه وگرنه من یه جوری باید خودمو گم و گور کنم که جلوی چشمش نباشم،با دیدنش از هیچ مرضی در امان نمی مونم.
    علامت تعجب شده و استپ زده خشکشون زده بود.
    مهتا با بهت گفت:
    -تو از کجا فهمیدی؟
    جرعه ای از لیوان شیر م رو خوردم و گفتم:
    -دو روز پیش خاله اینا خونه مون بودن؛ خاله داشت از مامان می پرسید که حقیقت داره و اینا،بعدم از زبون پانیذ شنیدم و فهمیدم که بله.اما احتمالا موقتیه،یعنی کار شما که حل بشه برمی گرده؛آخه به خاطر شما و حال و اوضاع آروین داره میاد وگرنه کار دیگه ای که اینجا نداره.
    رونیکا مضطرب به کیارش نگاه کرد و بعد به من.
    -مطمئنی؟ولی اگه باز...چی بگم آخه؟ایشاالله همینه که تو می گی.
    حالا طرز نگاهش مشکوکانه تر شده بود.
    تیز و ریز بین نگاهش رو بینمون می چرخوند.
    کیاراد هم بالاخره صداش در اومد.
    -از اون قضیه خیلی گذشته،همونطور که ما راحت فراموشش کردیم خوب اونم تونسته،تازه براش راحت تر هم بوده؛البته شایدم اون مثل من نباشه.
    -بیخیال ،صبحونتو بخورین کیفشو ببرین ،بعد به آروین زنگ می زنم اوضاعشو می پرسم اگه خوب نیست یه برنامه بریزیم بریم یه پیک نیک دوستانه بلکه یکم حالش جا بیاد،خیلی ازش غافل شدم.
    رونیکا با حرص و چپ چپ نگاهم کرد.
    -لابد باز ماهان بیچاره رو باید از قلم بندازیم؟
    لپهاش رو محکم کشیدم و با ذوق و حالت بامزه و طنزی گفتم:
    -خیلی باهوشیا، ببخشید از روی ظاهرت قضاوت کردم،از کجا فهمیدی؟ولله من می خواستم شروع کنم ولی مطمئنم بعد از 40 سال هم به این سرعت به نتیجه نمی رسیدم.
    مهتا و کیاراد خندیدن و رونیکا با حرص دستم رو پس زد و مشغول خوردن شد.
    نه واقعا اینقدر عقل نداشت این رو بفهمه که درست نیست؟
    حتی شاید وجود مهتا هم اشتباه بود و فقط داغ دلشون رو تازه می کرد.فنجون قهوه اش به دست بلند شد و رفت توی نشیمن نشست.
    منم آب پرتقالم رو سر کشیدم و بلند شدم.
    -منم سیر شدم دیگه، نوش جونتون،عجله نکنین خوب بخورین که تا ناهار خیلی مونده.
    مهتا با خنده و چشمک زنان گفت:
    -بخاطر راحتی و تنها موندن شما هم که شده تا خود ناهار طولش می دیم،خاطرتون جمع.
    لبخند دندون نمایی زدم و چیزی نگفتم.
    از پشت سر بهش نزدیک شدم.
    داشت با آی پد کار می کرد.می خواستم مبل رو دور بزنم و کنارش بشینم که یاد سر و وضع اسف بارم افتادم،هر چقدر این اوضاعم رو دیده بود کافی بود.
    پشتش به راه پله ها بود.
    آروم و پاورچین بالا رفتم.
    بیچاره رونیکا از دیشب که اومده بودم هزار تا از لباس هاش رو پوشیدم،خواستم همون دیشبی ها رو بپوشم که یادم افتاد دیشب توی سبد لباسهای کثیف توی سرویس اتاقش گذاشتم و تا حالا حتما خدمتکارها بردن و شستنش.
    تازه ما که اصلا این حرفها رو با هم نداشتیم!شلوار جین خودم رو با یه بلوز چهارخونه ی قرمز و مشکی پوشیدم،موهام رو هم برس کشیدم و با حوصله تیغ ماهی بافتم،آرایش خیلی محوی هم که اصلا به چشم نمی اومد روی صورتم نشوندم و آماده ی پایین رفتن شدم.
    چه خوب می شه الان برگردم و نباشه.
    تلافی کردن رو که خوب بلده.
    اما نه .
    همونجا سر جاش بدون هیچ تغییر حالتی نشسته بود.
    سراپا اضطراب و هیجان بودم.
    باز داشتم منصرف می شدم که برم به بچه ها که سرگرم جمع کردن میز بودن کمک کنم؛آخه خدمتکارها هم امروز نبودن.
    اما از منصرف شدنم منصرف شدم!دیر یا زود ؛سریع یا کند این مسیر باید پیش می رفت و فعلا مسئولیت این بار سنگین روی دوش من بود،دستهام رو پشتم قفل کرده بودم و سرم رو به طرفی روی شونه کج کرده یکی ازپاهام رو پشت پای دیگه م خم کرده بودم و تکون تکون می خوردم.
    توی فکر بودم که صداش رو شنیدم.
    -اگه هنوز با خودت کنار نیومدی نیازی به عجله نیست،می تونی توی این فرصت به بقیه ی کارات برسی.
    به خودم اومدم و با قدم های آهسته بهش نزدیک شدم و با فاصله کنارش پا روی پا انداخته نشستم.قشنگترین لبخندی رو که بلد بودم بزنم تحویلش دادم؛سنگین و در عین حال لونـ*ـد و طناز.
    -اونا می تونن منتظر بمونن،از واجب ترین شروع کردن همیشه درست ترین کاره.
    فکر کنم بالا انداختن ابروهاش تعجبش رو نشون می داد!
    اما من همچنان خونسرد و لبخند به لب باقی مونده بودم،اما دوباره به حالت سابق برگشت؛با یه بحث متفاوت که اصلا انتظارش رو نمی کشیدم.
    -راجع به گذشته ها چیزی هست که من نمی دونم؟
    این بار من بودم که جا خوردم.
    از چی حرف می زد؟
    با یکم فشار اوردن به مغزم جرقه ای توی سرم زده شد.
    احتمالا اون موضوع کهنه ی سرِ میز رو می گفت.
    ذهنش رو درگیر کرده بود.
    چرا از همین روز اولی می خواست ناراحتی پیش بیاره؟
    البته دونستن حقش بود.
    گرچه دلم می خواست یکم دیگه سر فرصت بهش بگم؛وقتی همه چیز شکل دیگه ای به خودش بگیره و دیگه این چیزها براش اهمیتی نداشته باشه.اما اون سرسخت تر از این حرفها بود و از کنار چنین چیزی به سادگی رد نمی شد.
    خودم رو نباختم.
    لبخند زده هول و مضطرب بودنم رو پشت اطمینان مخفی کردم.
    -نه ،چی مثلا؟
    دوباره نگاه نافذش نامهربون شد؛مثل یه صبح زمستونی و برفی؛همونقدر خشک و سرد و خشن.
    -واضح تر بگم ؛بین تو و اون چیزی گذشته که تو رو برای ندیدنش و باهاش روبرو شدن ناراحت می کنه؟اگه یادت باشه یه بار دیگه هم همین سوالو به شکل دیگه ای ازت پرسیدم.
    خوب یادم بود،انگار همین دیروز بود؛دیروزی با چیزهای پیش پا افتاده خوشحال بودم .
    طاقتم رو از دست داده بلند شدم و بی حوصله گفتم:
    -دوباره شروع نکن.کی می خوای بهم اعتماد کنی؟ هر کی از راه می رسه باید سریع به من ربطش بدی؟
    توی دلم حسابی از این تیز و باهوش بودنش در عجب بودم و حتی تحسینش هم می کردم؛گرچه برای من چیزی نبود و همه چیز از طرف اون بود، اما خوب بالاخره همین هم نیاز به توضیح داشت.
    می دونستم نمی دونه و کسی بهش نگفته ،بنابراین اول باید از من می شنید.
    -موضوع اعتماد نیست،دونستن چیزاییه که باید از هم بدونیم و چیزیو برای خودمون و پیش خودمون به راز تبدیل نکنیم که باعث بشه قضیه بزرگ تر بشه،ترجیح می دم از تو بشنوم تا اینکه به قصد دو بهم زنی و نابود کردن بعضی چیزا از زبون بقیه،چون ممکنه بعدها همین نقطه ضعفت بشه و بیشتر تمایل به پنهون کردنش داشته باشی.
    چقدر دید ها متفاوت بود.
    به کلمه به کلمه اش حق می دادم،
    اصلا هم سعی نداشتم از خودم دفاع کنم؛جایی واسه دفاع هم نمونده بود.
    ملتمس نگاهش کردم.
    -نمی شه یه روز دیگه بگم امروزمونو خراب نکنیم؟حداقل یه روزمون آروم و بی دردسر بگذره،اصلا چیزی واسه بزرگ کردن و نگرانی نیست.مطمئن باش حسی که اون داشت رو من نداشتم و حالا دلیلشو می فهمم؛فعلا فقط همینو بهت می گم،همین امروز بهت می گم ولی چند ساعت بهم وقت بده؛اول صبح که همچین چیزاییو توضیح نمی دن.
    نفس عمیقی کشیده همراه با اخم پر جذبه ی روی پیشونی اش سرش رو تکون داد.
    مهتا اِهِم اهوم و سرفه کنان وارد شد و رو به من گفت:
    -چی شد طناز؟به آروین زنگ زدی؟می ریم پیشش؟
    محکم با کف دست به پیشونی ام کوبیدم.
    -ای وای!می گم یه کاری باید انجام می دادما،خودت یا کیاراد زنگ بزنین بی زحمت.
    -ای بابا خوب چرا زودتر نمی گی؟اصلا نمی شه یه کار بهت سپردا،ما این همه به دادت می رسیم ،مرهم درد و غمات می شیم بعد تو یا یادت می ره یا از زیرش در می ری.
    -یه تلفنه دیگه،دیر که نمی شه،تازه جوابشم همه مون می دونیم،کجا می خواد بره؟ پیش کی؟یه گوشه به یادت تخمه می شکنه دیگه.
    پشت چشمی نازک کرد و دلخور گفت:
    -بی ادبِ بی احساس!نه حق داری، به هرحال دیگه از اینجور مشکلا نداری بایدم برات مهم نباشه و فقط به فکر خودت باشی.
    به حالت قهر دست به سـ*ـینه ازمون دور شد.
    باز این ننریش گل کرد!
    فقط همین رو کم داشتم.
    آخه یه زنگ زدن اینقدر ناز کردن داره؟
    پوف کشداری کردم و گفتم:
    -تو به کارت برس منم برم یکم مرهم درداش بشم تا درجه ی دخترعمه بودنشو از دست ندادم!این به کی رفت این وسط خدا؟داییشم اینقدر اِوا خواهر نیست آخه!
    همینطور غرغر کنان و جمله ها رو پشت سر هم ردیف کرده بالا می رفتم و نگاه شفافش تعقیب و بدرقه ام می کرد.
    دوون دوون برگشتم پایین.
    -خونه است،تا یه ساعت دیگه می ریم،همه چی هم مهمون خودشیم؛ولی فکر نکنم قصد داشته باشه از خونه خارج بشه.
    رونیکا:مگه به خواستن و نخواستن اونه؟شده باشه می ندازیمش تو گونی با خودمون می بریمش پیک نیک،تو خونه بمونیم که چی؟اگه می خواد بازی در بیاره من دیگه نیستما،خسته شدم اینقدر آدم افسرده دور و برم ریخته.
    قبل از اینکه نظر کیارش رو بپرسم گفتم:
    -ما که فقط ناهار پیشتونیم،دیگه رو به راه کردنش با شماست.
    کیاراد گوشی اش رو توی دستش چرخونده و بالا و پایین انداخته گفت:
    -منظورت از ما کیه؟
    گوشه چشمی نگاهش کردم،دست به سـ*ـینه نگاهش به من بود.
    -خودش می دونه.
    رونیکا با ذوق پرید روی کله ام و گونه ام رو محکم و آبدار بوسید.
    -معلومه که می دونم،تله پاتی به این می گن ولی خدایی زود گرفتیا!دل به دل راه داره به این می گن.حالا کجا می ریم؟باور کن دیگه بُریدم،من می گم بریم سینما،شنیدم یه فیلم توپ اومده.خواهری رو در حقم تمام کردی.بمیرم که اینقدر به فکرمی و برای خوشحالی و آسایشم هر کاری می کنی!
    چپ چپ نگاهش کردم.
    -مطمئنی با تو بودم؟شک دارما.
    -شک نکن که برای اولین بار بهترین و جالب ترین تصمیمو گرفتی اصلا صنعت ذهن و فکرو عجیب گسترش دادی.
    مهتا خندید.
    -با تو نبود، بیخود خوشحال نشو،تو ورِ دل خودمونی؛منظورش به خودش و کیارش بود.
    ابروهاش رو جذاب بالا انداخت.
    -ما همچین قراری داشتیم؟
    شونه بالا انداختم.
    -دوست نداری نیا؛تویی که از دست می دی.
    کیاراد با شیطنت خندید و چشمکی زده ، مرموز گفت:
    -چیو؟!
    چشم غره ی تند و تیزم هم باعث نشد دهن و نیشش بسته بشه.
    - داداش از من می شنوی همون ناهارو هم نیاین!
    هنوز هم مغزش رو لیف نزده بود گلابی.
    چشم غره ی دیگه ای خرجش کرده زیر لب حرفی بارش کردم و نچ نچ کنان و سر به حالت تاسف تکون داده نگاه ازش گرفتم.
    -مگه نمی خواستی اون مسئله رو برات روشن و شفاف سازی کنم؟اگه واقعا مشتاق و کنجکاوی که بدونی میای اما در مقابلش اطلاعات می خوام؛تو هم اگه یه مساله شبیه این داری باید بگی که به قول خودت راز نشه،من ترسی از فاش شدنش ندارم.
    رونیکا با استرس و تردید گفت:
    -نکنه منظورت اون موضوعه؟یعنی اون یاروئه که دوباره داره سر و کله اش پیدا می شه؟
    سرم رو تکون دادم.
    گوشی اش زنگ خورد و بلند شد.
    جواب داد و ازمون فاصله گرفت تا راحت و دور از سر و صدا حرف بزنه.
    -مطمئنی کار درستیه؟شر به پا می کنه ها،این اخلاق و اعصاب نداره ها.
    -به نظر من که آروم و روشنفکر برخورد می کنه!تازه این یارو موذیه اگه با هم روبرو بشن یه چیزی می گـه فکر و ذهنش بیشتر به هم می ریزه،چیزیو از قلم نمیندازم، راستو هم با دروغ نشون نمی دم.
    مهتا با اطمینان سرش رو تکون داد.
    -مثل همیشه کار درستو می کنی،منم می گم رفتار خیلی بدی نشون نمی ده چون تو رو می شناسه و باورت می کنه،بهرحال چیز خاصیو نگذروندین که قرار باشه دست و پات بلرزه،همه چیو سالم و معصوم نگه داشتی،همه چیزم سریع تموم شد،چرا باید بزرگش کنه؟
    لبخند کیاراد هم دلگرم کننده بود.
    -آره خوب همه چیز جز اونی که ما می دونیم و برامون تعریف کردی نبوده،همونقدر که ما تو رو اینطوری پاک و راحت دیدیم و شناختیم اونم از تو همینقدر می دونه،مطمئن باش اگر هم بخواد نمی تونه بهت سخت بگیره؛به نظرم هنوزم بدون تو بودنو یاد نگرفته بخاطر همینم که شده کوتاه میاد،حالا محض رضای خدا نمی خواین برین آماده بشین؟
    روی پله ها نشسته بودم که با این حرفش سریع بلند شدم.
    -امشب اولین قراره منه،پس آینه قدی مال منه؛از الان بگم.
    رونیکا پشت سرم روی پله ها شروع کرد به دویدن و مهتا پشت سرمون.
    رونیکا با حرص گفت:
    -بیخود، تو قدت بلنده ،از اونجایی هم که تو اتاق خودمه مال منه،بحثم نکن.
    فقط آماده شدنمون نزدیک یک ساعت طول کشید،همون دیشبی ها رو پوشیدم و فقط مدل آرایشم رو یکم تغییر دادم.وقتی به طبقه ی پایین برگشتیم عمو و مهرناز جون هم برگشته بودن.کیا که آماده و لباسهاش مرتب بود اما کیاراد هنوز توی همون حالت و آی پد به دست ریلکس به بازی کردنش ادامه می داد و حسابی درگیر بود.
    مهرنازجون با ناراحتی گفت:
    -شنیدم دارین می رین پیش آروین؟خوب نمی شد بگین اون بیاد؟
    با تاسف گفتم:
    -گفتیم ،زیادم گفتیم،ولی ظاهرا افسردگیش اون مدلیه که فقط مثل آدامس به یه جا و مخصوصا تخت می چسبن،حالا می ریم تلاشمو بکنیم بلکه بشه ببریمش به دامان طبیعت.
    لبخند شیرینی تحویلم داد.
    -خوب می کنین،طفلی!دلم خیلی براش می سوزه؛این همه حالش بده و تنها هم هست.
    رونیکا پوزخند زنان گفت:
    -حالا برادر بلانسبت محترمش داره میاد بلکه یه دردی ازش دوا کنه و بتونه عمو فرهاد اینا رو قانع کنه،ببینیم به کار میاد یا نه.
    -انشاالله.اما کاش نمی رفتین و اون می اومد،تازه می خواستم برای ناهار تدارک ببینم.
    مهتا لبخند سپاسگزارش به لب گفت:
    -ممنون،به اندازه ی کافی توی زحمت انداختیمتون.
    "این چه حرفیه" ای گفت و خطاب به من و کیا گفت:
    -خوب؟شما چی؟برنامه ی جداگونه ی دیگه ای ندارین؟کل روز رو می خواین با بقیه باشین؟
    -احتمالا بعد از ناهار ازشون جدا می شیم.
    رونیکا با دلخوری و بی حوصلگی پوفی کرد و گفت:
    -بله،از ما بهترونن دیگه.
    کیا:ماشین بیرونه،اونجا منتظرم.
    رو به کیاراد کرد.
    -تو با ماشین خودت مهتا و رونیکا رو بیار که برای برگشتن که ما نیستیم به مشکل برنخورین.
    لبخند شیطونی زد و گفت:
    -تو نگران نباش،مشکل غیر قابل حلی نیست،الانم حوصله ی رانندگی ندارم.

    بهش چشم غره رفت و با حرص ل*ب*هاش رو به هم فشرد.
    -پس بلند شو،من وقتی ندارم که سر بازی کردن تو تلف کنم.
    مهرناز جون:برید خدا به همراهتون.
    بالاخره خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم.
    ریموت رو زد تا سوار شه.
    با دیدن ماشین بابا جلوی در آه از نهادم بلند شد و محکم با کف دست به پیشونی ام کوبیدم.
    -ای وای بدبخت شدم،بدبخت چیه؟نابود شدم.مهتا دلبندم امشب برای یه جوجه ی بی آشیونه یه جای خواب دارین من سرتون خراب شم؟
    با تعجب و ترسیده گفت:
    -درست حرف می زنی ما هم بفهمیم یا نه؟
    -ماشین بابا رو دیشب دو در کردم دیگه،اگه لازمش داشته باشه چی؟شب سر این دو تا قضیه ی کارای سرخودم حالمو می گیره،من می گم راهمونو همین لحظه از هم جدا کنیم ،همه ی لباسا و لوازم آرایشامو بین خودتون تقسیم کنین،پست گذاشتن توی فیس بوک و اینستاگرام هم فراموش نکنین بذارین با آرامش بمیرم ،گوشیمم از دیشب خاموشه حتما الان کلی عصبانیه.خیلی پررو بازی در اوردم نه؟همین حالا برم خونه آرومشون کنم بهتر نیست؟عجیبه که تا حالا زنگ نزده.
    مهتا:خوب چون بهت اعتماد داره؛چیزی که خودت نداری.اصلا عمو از تو عصبانی نمی شه،یکی یه دونه بودن اینجور جاها به دردت می خوره،تازه امروزم تعطیله نیاز حیاتی بهش نداره،شب با هم می رین توضیح می دین،اینقدرم نترس.کیا با سیاست بلده آرومشون کنه،حلش می کنه،اونا هم دختر حواس پرتشونو خوب می شناسن.
    کیاراد:اگه می خوای من می تونم ببرمش.
    رونیکا:آره فکر خوبیه،سوییچتو بهش بده ،ماشینو می رسونه و میاد پیشمون.
    سپاسگذار لبخندی بهش زدم.
    -ممنونم لطف می کنی ولی جمعه ها خونه می مونه.فوقش ما زودتر برمی گردیم و خودم ...
    کیاراد به شوخی و با شیطنت نگاهی به کیارش انداخت و گفت:
    -نه اصلا لازم نیست ،من واقعا راضی نیستم اولین قرار برادرمو خراب کنی.
    سوییچ رو که از دستم گرفت چشمکی زد و گفت:
    -امیدوارم این لطفمو زود و ساده فراموش نکنین.
    همینطور که به طرف ماشین می رفت گفت:
    -اگه زودتر رسیدین که می رسین و دیدین توی خونه اش پیدا نمی شه زنگ بزنین تا با دست پر بیام.
    کیاراد بوق بوق زنان رفت و بچه ها هم دستم رو کشیدن و جلو نشوندنم.
    تا ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد پریدم پایین.
    خدا رو شکر آسانسور پارکینگ مشکلی نداشت وگرنه اصلا نمی رفتم بالا.
    الان خیلی حوصله ی جمعیت و بگو و بخند رو نداشتم.
    دلم می خواست زودتر بریم.
    تنهایی می خواستم و یه دل سیر حرف زدن از ناگفته ها.
    شناختن ریز و درشت شخصیتش برای عاشق تر شدن؛عاشق موندن.رفتارهایی که برای همیشه برام نگهش می داره یا چیزایی که دلش نمی خواد انجام بدم تا برای همیشه از فکر و ذهنم بیرونشون کنم رو به دور ترین نقطه پرتشون کنم.
    گرچه حرف کشیدن ازش سخت بود و به حرف گرفتنش سخت تر.
    با ظاهری پریشون و حالی آشفته در رو باز کرد.
    مریض به نظر می رسید،چشمهاش خمـار و قرمز بود و با اون بافت ضخیم خاکستری رنگ هنوز می لرزید،ته ریشش بلند تر از دفعه ی قبل شده بود و موهاش ژولیده.
    سرفه ی خشکی کرد و با لبخند کمرنگ و صدای گرفته ای گفت:
    -به به، چهره های آشنا می بینم.خیلی خیلی خوش اومدین،چی شد گذرتون به اینجا افتاد؟
    چپ چپ نگاهش کردم و با دلخوری گفتم:
    -از اونجا که تو لنگه جورابتم طرف ما بیفته نمیای برش داری.
    خندید و از جلوی در کنار رفت.
    حتی میون خنده هم سرفه اش قطع نمی شد.
    مهتا با ناراحتی و بغض گفت:
    -الهی بمیرم،آخه تو کی اینقدر مریض شدی؟دکتر رفتی؟تب که نداری؟بذار ببینم.
    به طرفش رفت و دستش رو روی پیشونی اش گذاشت و سریع برداشت.
    -مثل آتیش داغی،حتما دکترم نرفتی آره؟
    در کمال تعجب صدای کیاراد رو شنیدیم که با شیطنت گفت:
    -آتیش بودن از خاصیتای بارز ماست که کار شما رو هم راحت تر کرده،حالا هی از دستش شاکی باشین!
    آروین خندید.
    -ببند،این با اون فرق داره .
    کیاراد خودش رو روی مبل پرت کرد.
    -این دوره ی الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی هنوز نگذشته ؟خیلی خز شده بابا.
    -حالا بگذره یا نه چه ضرری به حال تو داره؟به هرحال تو از این عرضه ها نداری،این پرستارا هم به درد تو نمی خورن،زیادی لطیفن برات خوب نیست؛تو رو جعفر قصاب باید آمپول از سقف با شدت پرت کنه داخل عضله ات تا تضمینی خوب بشی،کارت از پا شویه و شبانه درجه تب گرفتن گذشته.
    با تاسف سرش رو تکون داد.
    -خوبی هم بهت نیومده،قبل اومدن یادت رفت اینقدر دلداریت دادم تا خوب بشی؟اینه دستمزدم آره؟
    آروین مشکوکانه نگاهی بهمون انداخت و خطاب به من و کیارش گفت:
    -خیر باشه!اپن مایند شدین؛قطع رابـ ـطه کردین و حلقه پس دادین ولی زیر یه سقفین، حالتون خوبه، مثل ما از دنیا نبریدین.
    -همه که مثل هم نیستن؛برای یکی سخت می گذره، یکی عین خیالشم نیست.
    رونیکا نیشخند زنان گفت:
    -لابد تو همونی که عین خیالت نیست.
    بحث رو عوض کردم.
    -یکی نمی خواد بره یه سوپ درست کنه هم برای آروین مفید باشه هم ما ضد میکروب بشیم؟یه چیزاییم از بیرون سفارش می دیم دیگه.
    مهتا سریع بلند شد.
    -همین الان ترتیبشو می دم.
    منم بلند شدم.
    -منم این مانتو رو در بیارم میام کمکت.
    مهتا سریع خودش رو به آشپزخونه رسوند و مستقیم به طرف یخچال رفت.
    -این تو که هیچی نیست،یعنی سوپم باید سفارش بدیم؟
    کیا نفس عمیقی کشید و گفت:
    -من باید وسایل لازمو داشته باشم،می رم بالا.
    بهترین فرصت برای دید زدن خونه اش بود،می خواستم ببینم سلیقه اش چه جوریاست.
    بلند شد که سریع گفتم:
    -منم بیام؟بالاخره منم یه چیزایی می فهمم،چیزیو هم از قلم نمی ندازی که دوباره بخوای برگردی بالا.
    سرش رو تکون داد.
    شالم رو پوشیدم و پشت سرش راه افتادم.
    رونیکا:زود بیاین ها،سر کارمون نذارین از بالا سر از یه جای دیگه در بیارین.
    نیم بوت های قهوه ای سوخته ام رو پوشیدم و زیپ هاش رو از کنار بستم.
    -نه؛ ده دقیقه ای اینجاییم.
    منتظر آسانسور ایستاده بود.
    در رو بستم .
    آسانسور که باز شد با هم وارد شدیم،من جلوتر و نزدیک در ایستاده بودم و نگاهم رو به سقف دوخته بی قرار پاهام رو به کف پوش آسانسور می کوبیدم.
    همینجور مونده بودم ولی نه خبری از کشیده شدن اون در فلزی بود و نه بالا می رفت.
    ابروهام رو توی هم کشیدم.
    -اِ پس این چرا حرکت نمی کنه؟
    گرمایی رو نزدیکم حس کردم و بعد حضور و صدای مقتدر و خوش آهنگش از پشت سرم که انگار با تمسخر همراه بود.
    -ممکنه به خاطر این باشه که دکمه رو فشار ندادی؟
    دستش رو از جلوی بدنم رد کرد و به دکمه ها رسوند،نفسم توی سـ*ـینه حبس شد.
    قلبم با شدت بالا و پایین می شد.
    یه لحظه هم مجال نمی داد.
    چه حیف که با این بی نفسی نمی تونم اون عطر بی مثال رو حس کنم.
    حتی سرم رو هم به طرفش نمی چرخوندم اما خیرگی نگاهش روی نیمرخم قابل لمس بود؛سرش هنوز کنار سرم بود،جایی که نیمی از موهای بلند و مواجم از شال بیرون ریخته بود و کاملا متوجه نفسهای عمیق و بلندش هم بودم.
    ثانیه هایی بعد از دیدن اینکه خشمک زده عقب کشید و با حفظ فاصله ی قبل و با ژست خاصی انتهای آسانسور ایستاد.
    دوباره به خودم مسلط شدم و موهام رو از صورتم کنار زده و به خودم مسلط شده با تخسی گفتم:
    - شماره ی طبقه ات بهم الهام نشد.
    جوابی ازش نیومد.
    خوب می دونست این کارش چقدر برام آزار دهنده است که ازش دست نمی کشید.سکوت معنا دار و عطر تلخش و نفسهای در هم آمیخته شده مون صبر و قرار رو ازم گرفته بود.
    اگه زودتر می رسیدیم این ثانیه های بی نفسی هم زودتر می گذشت.
    صدای زن که طبقه رو اعلام کرد انگار دوباره به زندگی برگشته بودم.
    زیرلب "خدایا شکرت"ی زمزمه کردم و بی طاقت بیرون پریدم.
    یه طبقه ی تک واحدی بود.
    یه در عریض چوبی به رنگ قهوه ای سوخته.
    احتمالا پنت هاوس بود.کنارم ایستاد و کارتی رو از جیبش بیرون کشید و نزدیک ماسماسک کامپیوتری کنار در گذاشت.
    صفحه اش که روشن شد در هم باز شد.
    با لحن طلبکاری گفت:
    -منتظر چیزی هستی که نمیری داخل؟
    پشت چشم نازک کنان گفتم:
    -بهم یاد ندادن بی اجازه وارد جایی بشم.
    از کنارم رد شد و با همون کفشها وارد خونه شد.
    -اما بهت یاد دادن تصمیمات عجولانه و سرخود بگیری!
    منم به تقلید از خودش با کفش وارد شدم،به جای دنبال جواب گشتن و دفاع از خودم تمام هوش و حواسم رو محو تماشای اطرافم کرده بودم؛طبق حدسم دکوراسیون تیره ای داشت و کمتر می شد رنگ های روشن رو دید اما به همون اندازه هم شیک و آرامش بخش بود؛درست مثل صاحبش.
    در کل انرژی مثبتی داشت و این علیرغم تاریک بودنش دوست داشتنی اش می کرد.
    خیلی بزرگ هم نبود،جمع و جور و نرمال؛البته در مقایسه با اون عمارت دراندشت وگرنه حداقل 160 متر می شد.
    چراغ ها رو که روشن کرد متوجه نور پردازی فوق العاده اش شدم.
    اگه کار دکوراسیون با خودش بود پس سلیقه ی خوبی داشت.
    -فکر نمی کردم اهل خونه های کوچیک باشی، در واقع بهت نمیاد.
    -نیازی به جای بزرگتر نیست،همین برام کافیه.
    دوست داشتم اتاق خوابش رو هم ببینم اما حس کردم ممکنه خوشش نیاد و به نظرش خیلی پررویی باشه،برعکس تصورم حتی یه عکس کوچیک هم از خودش روی دیوار نبود،وارد آشپزخونه شدم و در یخچال ساید بای ساید خاکستری رو باز کردم.
    لب تا لب پر بود.انواع میوه و سبزی جات و هر چیزی که توی هر یخچالی پیدا می شه و شاید نه .کل باغ و بوستان و ترکیب جنگلهای سرسبز گیلان و آمازون رو اون تو جا داده بود.
    به زور جلوی سوت بلبلی زدنم رو گرفته بودم،چقدر هم که به خودش می رسید.
    وقت اینجور خرید ها رو هم داشت؟
    با دیدن این همه جنس های متنوع حسابی هـ*ـوس آشپزی کردم.
    چه کاری بود؟خوب اونا می اومدن بالا بیشتر خوش می گذشت و راحت تر بودیم که!
    نه بابا اگه بگم می زنه نصفم می کنه،همون پایین باشیم امنیت جانیم بیشتره.
    -یه نایلون اینجا نیست جمع کنم ببرم؟
    دست به جیب به کابینت تکیه داد، پیشونی اش به اخم همیشگی مزین بود.
    -نمی دونم،باید باشه.
    این رو ببین تو رو خدا.آمار دار و ندارش رو هم نداره قشنگ می شه بالا کشیدشون!
    اونقدر توی کابینت ها رو گشتم تا بالاخره یکی پیدا شد.
    سیب زمینی و پیاز و هویج و قارچ و یکم سبزی و یکم میوه و بیشتر پرتقال که برای آروین آب پرتقال بگیرم برداشتم.
    اهل تعارف که نبودم خدا رو شکر!
    اون که هم پولدار بود و هم سر پا،دوباره می خرید.
    نگاه کلی دیگه ای به داخل یخچال انداختم و بعد که مطمئن شدم کم و کسری در کار نیست در یخچال رو بستم.
    صداش اومد.
    -مطمئنی چیزی جا نیفتاده؟
    حتما داشت تیکه می انداخت.
    -خوب خودت گفتی هر چی می خوای بردار،تازه تو که چیزیت نیست دوباره می خری،تا اون موقعم که بخوای همه ی اینا رو مصرف کنی خراب شدن.پس چرا حالا ازشون استفاده ی مفید نکنی و بار گناهاتو سبک تر؟اگه فکر می کنی دارویی چیزیم داری که بهش کمک می کنه بردار تا بریم،گـ ـناه داره باید زودتر یه ویتامینی چیزی به بدنش برسه.
    اخم هاش رو در هم کشیده تکیه اش رو از کابینت گرفت و از کنارم رد شد تا از آشپزخونه خارج بشه.اگه انصاف داشت و توی این مدت یه بار بهش سر زده بود الان وضعش این نبود.
    البته کلا با این بیچاره آبش توی یه جو نمی رفت.
    منم با پررویی کابینت ها رو می گشتم تا شاید چیز به درد بخور دیگه ای هم پیدا بشه!
    صداش رو از پشت سرم شنیدم.
    -می تونیم بریم.
    نگاهم رو از ویترین عریض شیشه ای که پر از ظرف بود گرفتم و نایلون رو از روی زمین برداشتم.
    -بریم.
    کم سنگین نبود و چون همه رو توی یه کیسه جا داده بودم و کم مونده بود پاره بشه وضع بدتر هم شده بود.
    توی دلم التماس می کردم نترکه که اصلا حوصله ی جمع کردن نداشتم.
    به اندازه ی کافی وقت از دست داده بودیم.
    توی سالن به طرفم برگشت و بی حرف اون حجم سنگینی رو از دستم گرفت.
    -از اولم معلوم بود که نمی تونی.
    وای که دستم از درد داشت منفجر می شد.
    یکم که مشتش کردم و بازش کردم قابل تحمل تر شد.
    باز خوبه همین حالا دلش به رحم اومد.
    نزدیک در که رسیدیم نتونستم حرفم رو بیشتر از این روی زبونم نگه دارم.
    -راستی...اگه خیلی پر توقعی نمی شه می تونم یه چیزی ازت بخوام؟
    -اگه چیزیه که خودتم می دونی در توان من نیست و انجامش نمی دم بهتره نگی.
    برای اینکه تحت فشارش بذارم لبخند پر نازی زدم و با شیطنت گفتم:
    -مگه کاری که نتونی انجامش بدی وجود داره اصلا؟
    نگاهش منتظر و یه تای ابروش طبق عادت بالا پریده بود،لبخند ملایم دیگه ای تحویلش دادم و حرفم رو ادامه دادم:
    - کار سختی نیست؛فقط می گم اگه تو وقتای آزادت که اینجایی، بعضی وقتا یه سر به آروین بزنی تا وقتی که کامل خوب بشه بد نیست.تو فکر می کنی خودت تنهایی ولی اون اوضاعش بدتر از توئه،تو خانواده ای داری که خودتم می دونی علیرغم همه چیز دوستت دارن،تویی که ازشون دوری می کنی و باهاشون بودن رو همیشه توی مرحله ی آخر می ذاری،خودت به خودت ظلم می کنی اما اون چون پدر و مادرشو از دست داده مجبوره ما رو به چشم خانواده اش ببینه،کسایی که هیچ نسبت خونی ای باهاش ندارن؛کار آسونی نیست ولی مجبوره.وقتی هم خوشت نمیاد من تنها بیام و بهش سر بزنم پس می شه وظیفه ی تو!هر کی به یه دوست مثل تو احتیاج داره،اونم مثل همه ی اون هر کی.نیازی هم نیست حرف خاصی بهش بزنی ،همین که بدونه کنارشی و طرفشی کافیه؛مثل من!برای با یه نفر بودن فقط کافیه زبون نگاهشو بلد باشی بقیه اش جزئیاته.
    می دونستم اینطور آدمها مستقل تر بار میان خیلی تمایل ندارن به کسی وابسته بشن و در عوض دلشون می خواد پشت و پناه و تکیه گاه بقیه باشن.
    پس چرا از اینجا شروع نمی کرد؟
    از همین وظیفه ی کوچیک.
    حس هایی که خوشحالش می کرد.
    مگه تنها چیزی که می خواستم همین نبود؟
    هر چند خیلی امید نداشتم قبول کنه و حرفام روش تاثیری داشته باشه،گرچه امتحانش ضرری نداشت؛به شرطی که خودش هم می خواست.قصد من فقط کمک بود، برای بهتر شدنش و حس خوب داشتنش.با همون اخم سرشار از جذبه و غرور همیشگی سرش رو تکون داد.
    -سعیمو می کنم.
    دو قدم نزدیک تر رفتم و روبه روش ایستادم.حرکاتم دست خودم نبود و خودم هم نمی دونستم می خوام چیکار کنم اما بی تردید دستم رو بالا اوردم و به طرفش دراز کرده یقه ی پیراهنش رو مرتب کردم.
    انگشتهام رو همونجا نگه داشتم؛نزدیک نبض گردنش.
    ضربانش باور نکردنی بود.
    لبخندم رو هر چند کمرنگ حفظ کردم.
    -و انجامش می دی؛ندی هم حداقل بهش فکر می کنی ؛اینجوری اینجا نه تو تنها می مونی و نه آروین.بریم دیگه، اینقدر دیر کردنمون صورت قشنگی نداره،منتظرن.
    در رو باز کردم و زودتر بیرون رفتم،با اون رنگ نگاه تغییر کرده که صبر و طاقت و اراده ام رو ازم به راحتی سلب می کرد و در مقابلش نای مخالفت نداشتم موندن به نفعم نبود؛اما من هنوز به حریم های بینمون و این فاصله ها قانع بودم و دوست نداشتم تا وقتی از احساسش مطمئن نیستم چیزی بینمون تغییر کنه و کاری برخلاف عقایدم انجام بدم،اون هم که بعد از دیشب که به خاطر شرایط خاص بینمون بود کاری بهم نداشت .
    خدا رو شکر آسانسور توی همون طبقه مونده بود،سریع وارد شدم که کیا هم آروم و بدون کوچکترین عجله بعد از من سوار شد و دکمه رو زد.
    در رو که زدم کیاراد باز کرد.
    -خوب شد اومدین، دیگه داشتن منو می فرستادن دنبالتون.
    بی حرف وارد شد و یکراست وسایل رو به آشپزخونه برد،منم مانتوم رو در اورده همونجا روی مبل انداختم و برای کمک بهشون ملحق شدم.
    مهتا بیچاره کلی منتظر ما مونده بود،تازه اون موقع بود که دست به کار شدیم؛الحق هم که شاهکار کردیم!برای خودمون هم از بیرون زرشک پلو سفارش دادیم و دور هم در فضایی گرم و صمیمی خوردیم.آروین هم به لطف سه کاسه سوپی که مهتا به زور به خوردش داد و داروهای سفارشی کیا که براش اورد به نسبت بهتر شده بود اما سرفه های خشک و آزار دهنده اش کم و بیش ادامه داشت و بیشتر از همه مهتا رو ناراحت می کرد،مهتا و کیاراد کلی پا شویه اش دادن و پارچه روی پیشونی و بدنش گذاشتن و نتیجه اش هم خوب بود و خیالمون تا حدی راحت شد.خرس گنده از آمپول هم می ترسید و از ترسش راضی نمی شد بره دکتر.یکم که بهتر شد کیاراد اصرار کرد حالا که بیرون نمی ریم حداقل توی خونه فیلم ببینیم.
    فعلا برای بیرون رفتن زود بود.
    اصلا این وقت ظهر کجا باید می رفتیم؟
    یه فیلم عاشقانه گذاشتن و آروین و مهتا هم حسابی داشتن از آب گل آلود ماهی می گرفتن.یا سرشون روی شونه ی هم بود یا توی گوش و گردن هم؛پچ پچ می کردن و به کل حضور ما رو فراموش کرده بودن،اگه ماهان بود حالا جرات داشتن به هم یه نگاه چپ بندازن؟چشم غره هام هم تاثیری به حالشون نداشت و اصلا متوجه نمی شدن.والا ما که مثلا آشتی کردیم و مشکل نداریم یکیمون شرق نشسته و یکی غرب و دستمون از هم کوتاهه.
    دیگه احترام وحرمت و همه چیز به کل کشته شده و مرده .
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 52»

    نچ نچ کنان با تاسف سرم رو تکون دادم.
    جدی و با بدجنسی رو به کیاراد و رونیکا گفتم:
    -بیاین برین وسطشون بشینین تا ما رو هم جلوی دایی اینا خجالتزده نکردن،من مسئولیت قبول نمی کنما.
    آروین با ناراحتی گفت:
    -اِ اذیت نکن دیگه، بعد یه قرن و چندی همدیگه رو دیدیم.
    شونه بالا انداختم.
    -به من چه؟شما جنبه ندارین تا شورشو درنیارین ول کن نیستین،منم تحمل این چیزا رو جلوی چشمم ندارم علی الخصوص وقتی نسبتتون هنوز معلوم نیست و حالا حالا روی هواست.(دوباره رو کردم به دوقلوهای به هم چسبیده)مگه با شما نبودم؟خودشون کشیدن عقب که هیچ ؛اما اگه گوش نکردن این بار سنگین و این وظیفه ی بزرگ روی دوش شماست.
    رونیکا لبخند بدجنسی زد.
    -خاطرت جمع،ناامیدت نمی کنم.

    به طرف کیا برگشتم.
    معلوم بود حوصله اش حسابی سر رفته و دیگه تحمل این وضعیت رو نداره.و دنبال یه بهانه برای فرار و رفتن می گرده.
    بلند شدم و رو بهش گفتم:
    -من می رم آماده بشم،جاییو برای رفتن سراغ داری؟
    -نه،توی راه بهش فکر می کنم.
    -روی فکر منم می تونی حساب کنی.
    مهتا:به این زودی می خواین برین؟
    -آره دیگه،امشب باید زودتر برگردم خونه،تا یه ساعت دیگه هم که هوا تاریک می شه.
    بلند شد.
    -من می رم بالا،سعی می کنم تا تو کاراتو انجام بدی برگشته باشم.
    -چندان عجله ای نیست،یه ساعتم کافیه.
    سری تکون داد و بی خداحافظی با قدم های محکم و پر از ابهت و مردانه از در خارج شد.
    رونیکا پوفی کرد و گفت:
    -هنوزم در عجبم چطوری دیشب بهت گفته بمون ولی حالا رفتارش هیچی نشون نمی ده،مطمئنی درست شنیدی؟آخه کیا رو چه به عشق و عاشقی ؟اصلا قیافه اش مال این حرفا نیست!
    مهتا ادامه داد:
    -آره والا،منم هنوز که هنوزه تو شوکم،ولی به اینکه می خوادِت اطمینان دارم وگرنه تا هزار سال دیگه هم حرف از موندن نمی زد و مثل قبل زندگیشو می کرد؛اگه حسی نداشت خودشو به زحمت نمی انداخت ،اگه قراره بشه می شه و بزرگترین قدرتا هم نمی تونه جلوشو بگیره ولی اگه نشدنی باشه هم باید قبولش کنی ،حالا که اعتراف کرده می خواد باشی پس راه نگه داشتنتو خوب می دونه؛تو هم فقط به شدنیا فکر کن،ما رو نبین.
    لبخند به لب سرم رو تکون دادم.انگشت اشاره ام رو مقابل صورتشون بالا اوردم و چشمهام رو باریک کرده تهدید کنان گفتم:
    -فکر نکن با این حرفا مخمو زدی دیگه کاریتون ندارم، من می رم ولی افرادم سر وظیفه شون هستن، بعدم خودشون برت می گردونن خونه یک ثانیه اضافه هم تنها اینجا نمی مونی.
    اوف کنان گفت:
    -باشه بابا ، اَه اینم امروز واسه ما گشت ارشاد شده.
    -دارم ارزشاتو بهت یادآوری می کنم،دیگه اینکه به کار میاد یا نه با خودته.
    ***
    این بیرون رفتنمون با همیشه فرق داشت.
    فعلا مشکلی نبود؛می خواستیم دوستی و خوب شدن رو امتحان کنیم،دور از بحث و جدل و مخالفت و "اجبار"
    فقط و فقط با خواسته ی خودمون.
    حالا رنگ و بوش هم فرق می کرد.
    چون دید ما تغییر کرده بود؛به خودمون،به همدیگه،به این با هم بودن.
    خواستیم که تغییر کنیم.
    حسابی حوصله ام از این سکوت سر رفته بود.
    من نمی تونستم ساکت بمونم ،چرا نمی فهمید؟
    -اول کجا می ریم؟نمی شه حرف زدن رو از همینجا شروع کنیم؟
    -فعلا قرار نیست حرفی زده بشه،اول می ریم یه جایی.
    با کنجکاوی گفتم:
    -کجا؟
    -لباسات خیلی برای بیرون موندن مناسب نیست،فقط همین امروزو حوصله ی دردسر ندارم پس اول باید این مشکلو حل کنیم.
    -چشه مگه؟من که مشکلی باهاش ندارم.
    همونطور خشک و جدی جواب داد:
    -همین که من مشکل دارم کافیه.
    -تو اول امانیتمو پس بده، بعد به فکر حل مشکلات جدید باش،چون ظاهرا الان ما هم نسبتمون مثل آروین و مهتا روی هواست.
    -به وقتش.
    -چطور؟مراحل خاصی داره؟
    -ممکنه.

    چرا اینقدر سربالا جواب می داد؟
    باز اعصابش از کجا خورد بود؟
    مثل خودش اخم هام رو در هم کشیدم.
    -نه؛ واقعا کنجکاوم بدونم مثلا اگه یه جواب واضح و روراست بدی تا من اینقدر مغزمو خسته نکنم و برای فعالیتای مفید تر و کاربردی تر استفاده اش کنم چه اتفاقی میفته؟
    -صبر کردنو یاد می گیری.
    -اگه از دست این کارات و به زور حرف زدنات سکته نکنم شاید.
    -سعی کن همچین اتفاقی برات نیفته.
    با حرص و جوش فراوونی گفتم:
    -نمی گـه هم خدا نکنه اینطوری بشه ،تو حالا حالا باید باشی دنیامو قشنگ کنی، روزهامو رنگی کنی، باعث خوشحالیم بشی که بدون تو هیچ و پوچ نباشم سر به بیابون نذارم، از زندگی نبُرم، فعلا لازمت دارم! می گـه سعی کن چیزیت نشه؛به زورم شده از لج تو سکته ی خودمو در میارم.
    اینبار لبخندش اونقدر واقعی بود که بهش شک نکنم.
    باور نکردنی بود.
    این آدم توی هر حالتی خواسته ناخواسته جذاب و خواستنیه.
    همونقدر که کمرنگ و زیرپوستی بود و من چون دلم می خواست به چشم ببینم و باور کنم دیدمش همونقدر هم گذرا بود.
    -بخدا خندیدن گـ ـناه نیستا، آسیبی بهت نمی زنه؛ تازه خیلیم بهت میاد نمی دونم چرا اینقدر اصرار داری عنق و همیشه اخمو و طلبکار باشی، در صورتی که بعضی وقتا خوشرو بودن هیچ منافاتی با این اخلاق منحصر به فردت نداره، اصلا به این چیزا نیست.
    دوباره به جلد سابقش برگشته بود.
    نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
    -مجبوری اینقدر حرف بزنی؟
    -آره، می خوام روتو باز کنم که از حرف زدن خجالت نکشی،تو رو فقط باید زور کرد و توی شرایط سخت قرار داد؛ مثل دیشب که بالاخره نتونستی طاقت بیاری و اون همه گفتی و گفتی تا بالاخره راضی شدم با اینکه تصمیممو گرفته بودم.
    پوزخند زد.
    -متوجه شدم که خیلی هم مصمم بودی و از ته دل می خواستی جدا بمونی!
    -معلومه که بودم؛اگه می گفتی برو خودمو تحمیل نمی کردم چون می دونستم خیلی زود خسته می شی و عذرمو می خوای. اما قبول کن جفتمون دنبال یه بهونه بودیم؛ وگرنه تو هیچ حرفی نمی زدی و بازم منو نادیده می گرفتی.یه راه خیلی ساده و قابل دسترس، ولی اینکارو نکردی.
    سکوت کرده بود؛پس موافق بود.
    فرمون رو بیشتر فشرد.
    -گفتم که،اجازه نمی دم کسی جای من تصمیم بگیره،هر کسی که می خواد باشه؛ اولین و مهمترین دلیلش این بود.
    معنادار و موذیانه خندیدم.
    -آره، همونه که تو می گی.
    چشم غره و اون برق چشمهاش توی تاریکی هم باعث ترسم نمی شد؛حتی فک به شدت منقبض شده اش.
    آدم از کسی که دوستش داره نمی ترسه که.تازه نیشم رو هم پهن تر باز کردم تا بیشتر بچزونمش جوری که هلال های روی گونه هام موقع خندیدن عمیق تر خودنمایی کنن.
    حرص دادنش رو خوب بلد بودم.
    از اینکه همه جوره پشتم بود مطمئن بودم و نمی خواستم این شب قشنگ رو با فکر کردن با آخر شب که برمی گردم خونه و احتمالا با مامان و بابا درگیری کلامی پیش میاد خراب کنم و دچار استرس بشم.
    بالاخره ماشین رو نزدیک یه پاساژ فوق العاده شیک و تاپ نگه داشت.از اون جور جاها بود که از همون بیرون هم نمی تونستی چشم ازش بگیری.همونقدر خاص و خیره کننده.
    با پیاده شدن بهش حق دادم.
    هوا رفته رفته سردتر می شد و لباسهای من برای این فصل زیادی راحت و سبک و نسنجیده بود.
    پیاده شد و به طرفم اومد.
    پالتوی خوش دوختش رو تنش کرده بود.
    می دونستم که اگه می خواست هم نمی تونست تعارف کنه فعلا تنم باشه تا گرم بشم.
    چون با پوشیدنش شبیه یه جوک می شدم.
    دندونهام مرتب به هم می خورد و فکم از شدت لرزش یه لحظه هم ثابت نمی شد.
    کنترلی روش نداشتم.
    به دنبالش راه افتادم.
    دست به جیب ویترین ها رو نگاه می کرد و راهش رو می رفت،اصلا حواسش نبود پشت سرش هستم یا نه.همه ی لباس فروشیها هم دیگه دست به کار شده بود و فروش لباسهای زمستونی رو شروع کرده بودن.
    جلوی فروشگاه بزرگی ایستاد و نگاهش دقیق تر شد.با کنجکاوی کنارش قرار گرفتم و رد نگاهش رو گرفتم.
    یه کاپشن نسبتا کوتاه سفید که کلاهش خزهای نرم سفید داشت،خیلی ناز و خوشگل بود اما قیمتش هم فوق العاده دیدنی بود؛هرچند ازش خوشم اومده بود و دلم پیشش مونده بود ولی خوب چه نیازی بود؟
    با یه چیز ارزون ترم کارم راه می افتاد و گرم می شدم.
    جدی و دستوری گفت:
    -برو امتحانش کن.
    -نمی خوام ازش خوشم نیومد.بریم یه جای دیگه.فقط خرج اضافه است، اصلا سفید بهم نمیاد.بیا بریم.
    ولی توی تن مانکن بدجوری خوشگل بود و حسابی چشمم رو گرفته بود.
    دیگه فکرش رو بکن توی تنم چی می شه؟
    با خودم که دیگه می تونستم صادق باشم.اندامم چی از این مانکن کم داشت؟
    الان حتما چشمهام هم داره برق می زنه و دستم و رو می کنه.
    اما خدایی حس خوبی به همچین چیزای تجملی نداشتم،انگار که دارم سوء استفاده می کنم.
    نگاهش تیز شد.
    -برو تو و وقت تلف نکن.
    این چرا اینقدر خشنه؟
    حتی موقع خوبی کردن هم باید با خشم حرفش رو به کرسی بنشونه.
    -واقعا لازم نی...(با دیدن نگاهش که رفته رفته رنگ خشم و بی حوصلگی بیشتری می گرفت گفتم)اوف باشه بابا.رفتم داخل..رفتم.
    وارد شدم و به فروشنده که یه مرد جوون و حسابی محترم و مهربونی بود گفتم برام سایز اسمالش رو بیاره.
    نیازی به رفتن توی اتاق پرو و مانتو در اوردن نبود.
    خیلی بهم می اومد.
    اینقدرش رو هم دیگه حدس نمی زدم.
    سرسری ولی با نگاهی که تحسین رو ازش می خوندم"خوبه "ای گفت و رفت تا حساب کنه.
    نه چونه زد و نه چیزی .
    مبلغ رو تمام و کمال پرداخت کرد و بعد از شنیدن تبریکهای فروشنده بیرون اومدیم.
    -چیز دیگه ای لازم نداری؟
    با چند قدم سریع خودم رو بهش رسوندم.
    این تند و بی توجه به من راه رفتنهاش حسابی روی اعصابم بود اما خوب زورم بهش نمی رسید.
    یه دستکش هم داشت بد نبود،اما جیب که داشت.
    دستهام رو توی جیب عمیقش فرو کردم.چقدر خوب و گرم بود.
    -نه ممنون.با اینکه اصلا به سلیقه و حرفم توجه نکردی،مطمئن باش تلافی می شه.
    -حتما اینقدر عاقل هستی که بفهمی به خاطر خوبی خودت بود؛گفتم که فعلا حوصله ی دردسر ندارم.
    گفتن اینکه"دلم نمی خواد مریض و بدحال ببینمت"چقدر می تونست سخت باشه؟!
    با همین غرور و بد عنقی هاش من رو برای داشتن و دیدن محبتش تشنه تر و حریص تر می کرد.
    به یه کافه ی خلوت رفتیم که دقیقا مناسب یه قرار دو نفره بود و توی دانشگاه هم برای اولین قرارها اینجا رو به هم پیشنهاد می دادن.
    جفتمون نسکافه سفارش دادیم.
    غیر از ما فقط دو تا زوج دیگه اونجا بودن؛
    حسنش همین بود.می دونستم مقدمه چینی خسته اش می کنه و براش حوصله سر بر به نظر می رسه.
    دست به سـ*ـینه به پشتی نرم صندلی تکیه داد.

    -می شنوم.خودت می دونی چیو باید بگی و از کجا شروع کنی.امیدوارم هـ*ـوس نکنی چیزیو حذف کنی یا قصد پنهون کردن کوچیکترین چیزیو داشته باشی،این برای من موضوع بی اهمیتی نیست.
    خدایا خودم رو توی چه مصیبتی گرفتار کردم.
    کاش لال می شدم و صبح بحثش رو پیش نمی کشیدم.
    انگار زیادی وراجی کرده بودم.
    تا قبل از اینجا اومدن هنوز مصمم بودم و حالم خوب بود ولی حالا که پای عمل وسط اومده بود استرسم داشت برام دردسر می شد.
    لبخند کمرنگ و زورکی زدم که اضطراب درش به راحتی هویدا بود.
    دستم رو برای گارسون بلند کردم.
    -یه لیوان آب لطف می کنین؟
    گفتن این قضایا برای هیچ دختری آسون نیست؛مخصوصا من که همیشه فکر می کنم با کوچکترین اتفاق و جرقه ای برای همیشه از دستش می دم.
    انگار که برای تنبیهم یه دستش همیشه به در باشه و آماده ی رفتن.
    گارسون با سینی در دستش بهمون نزدیک شد.
    دو برش کیک و نسکافه ها و لیوان شیشه ای آبم رو روی میز گذاشت و با گفتن"نوش جان"ازمون دور شد.سریع لیوان رو برداشتم و یه نفس سر کشیدم تا یکم این التهاب و استرس رو کم کنه.
    کم هم تاثیر نداشت یا شاید من دوست داشتم اینطور فکر کنم.
    حالا آماده بودم.
    -این قضیه به مخالفت زن داییم برای ازدواج آروین و مهتا بی ربط نیست؛نمی خواد بلایی که اون سر من اورد آروین سر مهتا بیاره نمی دونه اونا زمین تا آسمون با هم فرق دارن،اولش هیچی نبود یعنی در واقع تا آخرش برای من هیچی نبود،هیچی حس نمی کردم و کلا توی یه عالم دیگه بودم.سه تایی با آروین می رفتیم بیرون ،منکر این که بهمون خوش می گذشت و حرفای مشترک زیاد داشتیم و می تونستیم پیدا کنیم نمی شم ولی برای من همه اش یه وقت گذرونی ساده بود.نمی دونستم اون این وسطا به چیزای جدی تر فکر می کنه و اون شوخی و خنده ها و راحتی ممکنه برام دردسر بشه با اینکه رونیکا همیشه می گفت مراقب باش مردا زود دل می بندن نگاهاشون زود عوض می شه بازم خودمو می زدم به نفهمی.چون از اون یکی زندگیش توی خارج خبر داشتم دوست صمیمیمم که my friend سابقش و به قول خودشون نامزدش بود.اون دوره ای که داییم توی بیمارستان بستری بود رو یادت میاد؟یه روز صبح که از بیمارستان برگشتم و می دونستم جز اون کسی خونه نیست یعنی نمی دونستم فکر می کردم .با هم دیدمشون.در صورتی که اون موقع همه چی رو بینشون تموم شده فرض می کردم و خوب...اون موقع یه چیزایی بینمون شروع شده بود اما بازم برای من چیز جدی نبود و فقط دنبال یه بهونه بودم که خودمو از شرش خلاص کنم ؛با اینکه حتی به فکر ازدواج هم بود و رویاهای زیادی توی سرش بود که من حتی قبل از اون روز و اون اتفاقم دلم نمی خواست اونا رو بشنوم.برای همین ازت پرسیدم چطور درباره ی اون هشداری ندادی؟رونیکا هم گفت چون مثل تلما به خواسته های طبیعیش تن ندادی با اون ...
    ادامه دادن این جمله چقدر سخت بود،حسابی احساس گرما می کردم.
    از ترسم توی چشمهاش نگاه نمی کردم؛نگاهم فقط یا به میز بود یا به یقه و گردنش.صداش حسابی گرفته و خشن بود و ظاهرا از بین دندونای بهم فشرده اش خارج می شد.
    -کافیه.به اندازه ای که لازم بود شنیدم اگه موضوع مهم دیگه ای نیست یا تمومش کن یا کوتاه.
    اما باید ادامه می دادم.
    سرعتم رو توی ادامه دادن و توضیح دادن بیشتر کردم.
    -اون موقع خیلی عصبانی بودم.هیچ زنی از خــ ـیانـت خوشش نمیاد چه مردو دوست داشته باشه و چه نه احساس کمبود می کنه همه ی اعتماد به نفسش ته می کشه و مهمتر از همه اعتمادش رو به بقیه حتی مردی که براش از همه بهتر و درست تره از دست میده اما نمی دونم چرا برای من این اتفاق نیفتاد شاید چون تو واقعا درست ترینی یا من می خوام اینطور ببینمت،هر کاریو که توی انجام دادنش موفق باشی و بلدش باشی این یکیو نمی تونی.
    اخمهاش رو تا آخرین حد و نهایت حدی که می شد در هم کشیده بود و لحن بیش از حد سرد و فوق جدیش هم بیانگر اوج خشمش بود.
    -اونقدرا هم مطمئن نباش،هیچ تضمینی برای دوباره اشتباه نکردنت نیست.
    دستش مشت شده روی میز مونده بود.
    حتی جرئت گرفتن دستش رو هم نداشتم،از بس که خودش رو دور می گرفت.
    نگاهم مدام بین چشماش و دستش که دلم عجیب هوای لمسش رو داشت می چرخید.
    لبخندم مطمئن بود.
    -می دونم،حتی می دونم اگه بازم اتفاق بیفته همون تیکه های شکسته ریز تر می شه و دیگه هیچ جوری ترمیم نمی شه چون حسی که اون بار نبود حالا هست ولی بازم به اعتمادم ادامه می دم تو هم نمی تونی جلوشو بگیری ،زورت به این یکی نمی رسه.بعدها هم بهم ثابت می شه که این همه اعتمادم با وجود چیزی که به چشم دیدم و تجربه کردم بی دلیل نیست.
    چشمهاش باریک شده روی میز خم شد و انگشت هاش رو توی هم قفل کرده روی میز گذاشت.
    -دلیلش چیه؟با اینکه خودتم می دونی شاید درست نباشه و بازم کار دستت بده.
    -چون می خوام که همینطور باشه.از ته دل می خوام.با یه شکست کوچیک دیگه می میرم،چیزی ازم نمی مونه،نقطه ضعف دستت نمی دم فقط می خوام بفهمی؛به قول تو شاید بازم ضرر کنم ولی ازش دست نمی کشم،پایانش هر چی باشه با جون و دل قبول می کنم.ریسک بزرگیه ولی خوب اینجور خطرا رو دوست دارم.همینم یه هیجان جدیده چون آخرش معلوم نیست و همه چیز غیر قابل پیش بینیه می خوام روشنایی ببینم ولی همه اش سیاهیه .هنوزم مخالف قول ندادنت نیستم چون واقع بینی؛حتی شایدم دلسوزی.تو هم اگه همه ی اون روزا و اتفاقا رو فراموش کنی می تونی بهم اعتماد کنی،حرفاتو بهم بزنی و مطمئن باشی که چیزاییو که جلوی من به زبون میاری یه روز دیگه یه جای دیگه از کس دیگه ای نمی شنوی،اینجوری با سکوت فقط خودتو از حرص و ناراحتی پر می کنی.چی می شه اگه یکم از این بارو هم من تحمل کنم؟طاقتشو دارم می خوام همینطور که از این به بعد من همه ی خوشحالی و ناراحتیمو باهات تقسیم می کنم و سبک می شم تو هم انجامش بدی.باور کنی فقط تو نیستی که اینا رو تجربه می کنی.ولی تو خودتو کاملا توی خودت قفل کردی و حرف نمی زنی نمی ذاری کسی کمکت کنه .آره شاید درک نکنم ولی می تونم با شنیدن کمکت کنم،نمی تونم همیشه اینقدر ناراحت و کلافه از همه چیز ببینمت،حالم بد می شه؛نه از این رفتارات،از اینکه دستم به جایی بند نیست، از اینکه نمی تونم آرومت کنم،بفهممت.مگه اولین قدم همین نیست؟
    نگاهش هنوز منتظر بود.
    یعنی می خواست ادامه بدم؟
    ولی وقتی تاثیری نداره...
    مهم نیست؛من بازم باید خودم رو نشون بدم.
    ثابت کنم که جدیم.
    که توی زندگیم بالاترین اهمیت رو پیدا کرده.
    -چون که انگار من فقط وقتی می تونم از خودم مطمئن باشم که تو بهم اعتماد داشته باشی،وقتی می تونم توی امنیت باشم که پشت و پناهم تو باشی،وقتی می تونم به خودم احساس خوبی داشته باشم که تو منو خوب و بی نقص ببینی که خوب می دونم اینطور نیستم ؛وقتی آرامش دارم که آرامش همیشه توی دلت باشه و ازت فراری نباشه وقتی تنهایی منم پر از این حس می شم.خوشحالی واقعیم زمانیه که تو رو خوشحال و جدا از این ظاهر ببینم که این سخت ترین و وقت گیر ترین کارمه.گفتن این حرفا خیلی درست نیست،شاید خیلی زود باشه، شایدم هیچوقت نباید می گفتم ولی عادت ندارم حرفیو توی دلم نگه دارم.با اینکه می دونم کسی که حرف دلشو پیش تو می زنه ارزششو از دست می ده و ممکنه دیگه سراغشو نگیری بازم نشد نگم.
    نگاهش هنوز جدی و پر از حرف بود اما برق چشمهاش نادیده گرفتنی و باعث می شد دلم براش ضعف بره و قلبم به تب و تاب بیفته.
    فنجونش رو روی میز گذاشت.
    لحنش دلگرم کننده بود.
    -با وقت دادن ممکنه چند تاییش اتفاق بیفته،بیشترش به تو بستگی داره اما شاید بتونم بیشتر از قبل و بیشتر از شغلم برای زندگیم وقت بذارم.
    درخششی توی چشمهام دوید اما حالت های اون هیچوقت قصد تغییر نداشت.
    -هر کی خربزه می خوره پای لرزشم می شینه،وقتی خودمون خواستیم پس مجبوریم با کم و زیاد و زود و دیرش بسازیم.
    سرش رو به آرومی تکون داد.زرنگ اینقدر حرف زدم و اون راحت داشت می خورد و نسکافه ی من سرد شد.
    از خیرش گذشتم.
    نگاهی به ساعت گوشیم انداختم.
    -بریم؟
    -عجله ای هست؟
    -برای خودم که نه ولی برای اینکه بدونی یه خونه دارم و یه پدر و مادر نگران که تا پام به خونه برسه دمار از روزگارم در میارن ،برم زودتر خودمو خلاص کنم بهتره؛تازه تو هم که حرف نمی زنی اینجا بشینم که چی بشه؟همه اش من بگم که نمی شه.
    ابروش رو بالا انداخت.
    -تا الان که خوب از پسش براومدی!
    پشت چشم نازک کنان جواب دادم:
    -گره ی جدیدی نمونده که بازش کنم پس تا یکی جدید و کورشو نزدی بریم بهتره.
    سخت و جدی گفت:
    -اتفاق خاصی که بینتون نیفتاده؟چیزی رو که از ترس از قلم ننداختی؟
    منظورش رو متوجه شدم.هم تعجب کردم و هم خجالت کشیدم.
    -نه،معلومه که نه.چیزی که بینمون بود خیلی معصوم بود.اصلا به خاطر همینا کشیده شد سمت تلما؛گفتم که!اون آزاد بود و خیلی چیزا براش آزاد و راحت بود اما من حتی به زور اجازه می دادم دستمو بگیره که البته بیشتر وقتا یعنی تقریبا 90 درصد همین قدرشو هم زورم می اومد،کلا حس خوبی بهش نداشتم.بیشتر ترجیح می دادم یه دوست معمولی باشه تا این حرفا.
    فقط با ابروهای گره کرده سرش رو تکون داد.
    اما هنوزم انگار یه کوچولو نامطمئن بود.
    -باور کن راستشو می گم،اونم اگه آدم باشه و نخواد زیرآب بزنه ازش بپرسی جز این ازش نمی شنوی.
    کیفم رو برداشتم.
    -بهتره بریم تا بابا قصد نکرده بیمارستانا و پزشکی قانونی و سردخونه ها رو دنبالم بگرده،می گن بی خبریه خوش خبریه ولی کو؟ ما که چیزی ندیدیم.بریم زودتر این یکی نگرانیمم برطرف بشه.
    ***
    جلوی خونه نگه داشت.
    وای که این استرس داشت خفه ام می کرد.
    ولی آخه من که پیش بینی این همه اتفاق رو نکرده بودم.
    با اینکه یه شب بیشتر نبود ولی چقدر طولانی گذشت.
    البته برای اونا .
    منم چون ساعتهای نبودش رو شمرده بودم زمان برام نگذشته بود.
    کمربندم و باز کردم و با لبخند ملایمی به طرفش برگشتم.
    -مرسی که باورم کردی .یکم راحت شدم،برای این کاپشنم ممنون، توی کوتاهترین مدت جبران می شه.
    -لازم نیست.
    اداش رو با لحن و حالت مسخره ای در اوردم.
    -برای من هست،شب بخیر.
    دستم به سمت دستگیره رفت که صداش رو شنیدم.
    -صبر کن.
    با تعجب به طرفش برگشتم.
    جعبه ی کوچیک مشکی رنگی رو به طرفم گرفت.
    -دستت باشه،دفعه ی بعد هم وقتی اینقدر بهش وابسته ای پس نفرستش و اگه هنوز کاملا مطمئن نیستی و فکر می کنی بالاخره یه مشکلی پیش میاد توی دانشگاه همون روش قبل رو ادامه می دیم تا وقتی که براش آماده باشیم.
    سرم رو به نرمی تکون دادم.
    اصلا دلم نمی خواست با پیاده شدنم امشب و تموم کنم.
    ولی بسه دیگه زیادی بهش چسبیدم.
    وای حالا مامان و بابا رو بگو.
    قاطع و با لحن جذاب و پر صلابت همیشگی اش گفت:
    -نمی خوام الان که رفتی و چیزی گفتن مشکلی پیش بیاری،جلوشون در بیای یا از چیزی دفاع کنی.از نظر اونا قطعا کار درستی نکردی،همین که نظرشونو نپرسیدی به نظرشون جالب نمیاد و سرزنشت می کنن؛و تو خودتو کنترل می کنی.اگه درک نکردن من میام براشون توضیح می دم اما تو هیچ ارزشیو زیر پا نمی ذاری .هرچند فکر می کنم اونا هم مثل من این کارتو جدی نگرفتن،بهرحال تو به قصد دفاع و حفظ چیزی برنمیای،باید بهشون حق بدی.اگه درست نشد می ذاریش به عهده ی من و دخالت بیشتری نمی کنی.
    -مثل اینکه یه سر این قضیه منما.چطور دخالت نکنم؟
    -هیچی نگو،فقط چیزی که گفتم و انجام می دی.
    به ناچار و پر از رضایتی و اکراه سرم رو تکون دادم.
    اخطارگونه نگاهم کرد و با لحنی که کم ترسناک نبود،گفت:
    -اگه لازم باشه همین الان میام،قبل از اینکه کار خراب تر بشه.
    تند گفتم :
    -نه امشبو خودم حلش می کنم،عصبانین،فقط خودمون باشیم بهتره.دلیلی هم نداره چیزی بگن ؛چون همون جور که خودشون گفتن توی تصمیمایی که می گیرم دخالت نمی کنن.
    همراه با همون اخم جذاب روی پیشونی اش به آهستگی سری تکون داد و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد.
    -دیگه بهتره بری.
    در رو باز کردم.
    -شب بخیر.
    طبق معمول جوابی نداد،پیاده شدم و در رو بستم،با استرس زنگ رو زدم.وای کی هم جواب داد؟!
    خشم از صداش می بارید.
    -بالاخره راه خونه رو یادت اومد؟
    احمقانه خندیدم.
    -آره دیگه ،شناختین و باز می کنین یا از پنجره لحاف و تشکمو میندازین تو کوچه؟!
    استغفاری کرد و در باز شد.
    دستی براش تکون دادم و اشاره کردم که برو.
    اما کی به حرف من گوش کرده بود؟
    وارد شدم و در رو که بستم صدای گاز دادن ماشینش رو شنیدم.با هزار دعا و آیه وارد خونه شدم،اون سکوت سنگین که حس جالبی رو القا نمی کرد؛حتی تی وی هم روشن بودنش قبلا یه نوع قوت قلب بود.بابا با اخم غلیظ روی پیشونی اش دست به سـ*ـینه توی راهرو ایستاده منتظرم بود،از همین حالا شمشیر رو از رو بسته بود.دوباره همون لبخند احمقانه رو زورکی روی ل*ب*هام نشوندم و دستم و از همونجا جلوی صورتش تکون دادم و آروم و با ریتم و احتیاط گفتم:
    -بابا جون؟اینجایی؟من اومدما،دیگه نیازی نیست عمیق تفکر کنین.
    چیزی از خشم و جبروتش کم نشد.
    -از کجا و با کی میای؟
    آب دهانم رو با سر و صدا قورت دادم.
    -مامان خونه نیست؟نمی بینمش.
    با خشونت بیشتری توپید.
    -سوالم جواب نداشت؟
    واقعا پرسیدن سوالی که جوابش مثل روز روشن بود مسخره به نظر نمی رسید؟
    -مگه با تو نیستم؟
    -ظهر همه خونه ی آروین بودیم؛مریض بود،به اون که رسیدیم و خوب شد با کیا رفتیم یه دوری بزنیم یعنی در واقع فقط توی کافی شاپ نشستیم و حرف زدیم،حالا هم به اصرار من برگشتیم خونه.
    -تو کی اینقدر سرخود شدی؟تو پدر و مادر نداری؟بالای سرت نیستن یا احترام گذاشتنو یادت رفته؟
    یاد حرفهای توی ماشینش افتادم .
    با نفس عمیقی سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و زیر قولم نزنم.
    جلوتر رفتم و با پاچه خواری گونه اش رو بوسیدم.
    معمولا از این کارها نمی کردم.
    ولی فعلا تنها راه آروم کردنش با محبت و منطق بود.
    -بابا به خدا اونجور که فکر می کنین نیست،چرا اینقدر سختش می کنین؟می دونم الان من هر چقدر حرف بزنم و توجیه کنم براتون قابل قبول نیست ولی باور کنین فهمیدنش سخت نیست،یه لحظه حال اون روزامو یادتون بیاد با الانم مقایسه اش کنین درکم می کنین،بهتون نگفتم تا منعم نکنین اما همون شب من به قصد حرف زدن باهاش رفتم،از قبلشم می دونستم اونجاست که جلومو نگیرین؛چون جوابتونو می دونستم،من نتونستم چیزی بگم و حتی موندنم اونجا 10 دقیقه نشده خواستم برگردم خونه اما به زور گفتن بمون و چه خوب که گفتن وگرنه شاید بدتر می شدم،من هیچی نگفتم ولی اون گفت.گفت که کامل جدا نشدیم و از نظر من تایید شده نیست خیلی حرفا زد؛هیچی از علاقه و دوست داشتنش نگفت ولی همون "بمون" گفتنش به دلم نشست.چطور وقتی فقط منتظر همین یه کلمه بودم ردش می کردم؟ نمی شد!به خدا ذهنم اون موقع کلا قفل کرده بود.من فقط دنبال یه بهونه ی کوچیک بودم که جور شد.دیگه نتونستم به بعدش فکر کنم،شما فکر کنین یه لحظه احمق و خودخواه شدم ،الانم هر تنبیهیو قبول می کنم ولی اگه فردا شب قصد کرد بیاد و خودشو توجیه کنه لطفا چیزی نگین که ناراحتش کنه.بذارین حداقل چند روز اوضاع آروم بمونه،چند روز خوشحال باشیم،اگه قراره کسیو دعوا کنین بذارین اون من باشم؛خودمم خوب می دونم ممکنه این دوره همیشگی نباشه و دوباره یه اتفاقی بیفته ولی لطفا بذارین دو روز...حداقل دو روز لذتشو ببرم.اصلا شاید همین فردا نظرشو عوض کنه،حرفاییو که زد انکار کنه! چه میدونم بالاخره یه جوری قصد کنه حالمو بگیره چون دل کندن برای اون کاری نداره. فقط امشب لطفا چیزی خراب نشه،خوب و قشنگ شروع شد همین طورم تموم بشه،فردا برای هر چیزی آماده ام!هر تنبیهیو چشم بسته قبول می کنم.
    معلوم بود نرم شده،ولی برای اینکه پررو نشم و بیشتر از این کارهای بزرگتر از قدم رو انجام ندم آروم شدنش رو بروز نمی ده.
    هنوز اخم داشت.
    -خوبه اتفاقا،وقت می کنم درست حسابی بهش فکر کنم،با این آشتی کردنتونم مشکلی نداشتیم،خواسته ی خودت بود و ما هم بهش احترام گذاشتیم؛از همون ناگهانی شدنشم معلوم بود بعدش پشیمون می شی اما حالا که این اتفاق افتاد یا تا آخرش وایسا یا اگه می دونی پشیمون می شه و انکار می کنه یا رفته رفته کمتر اهمیت می ده همین حالا تمومش کن قبل از اینکه بیشتر از این کار از کار بگذره،دیگه نمی تونیم آب شدنتو جلوی چشممون ببینیم و چیزی نگیم.
    با اطمینان سرم رو تکون دادم.
    -نمی شه؛اگرم شد مشکل خودشه،اون بره من دیگه نمی رم،راضی و آروم نگه داشتنش کار سختیه ولی من از پسش برمیام.
    -از بحث دور نشیم،هنوز یکم از عصبانیتم مونده.
    کلا قصد نداشت کوتاه بیاد ولی می دونستم جدی نمی گـه.
    معلوم بود بخشیده.
    -من برم بالا لباسامو عوض کنم که از صبح تا حالا کلافه شدم،اصلا راحت نیستم،بعد میام تا این قضیه بخششو به سلامتی ختم به خیر کنیم،زیر یه سقف زندگی می کنیم قهر و دلخوری از هم جالب نیست.
    -کاش از همون اول به این قضیه فکر کرده بودی.
    مامان از حمام بیرون اومد.
    حوله رو مدل خودم دور موهاش پیچیده بود و لباسهاش مرتب و جدید بود.
    -به به خانم گمگشته بالاخره راه خونه رو یادش اومد.
    ای خدا،حالا این مامان شروع کنه مگه دیگه ول می کنه؟
    کلافه پوفی کردم و سرم رو به سمت آسمون بلند کرده با استیصال گفتم:
    -ادامه ی سرزنشا بمونه برای وقتی که برگشتم،منم به یه دوش گرفتن نیاز حیاتی دارم.
    با دقت سر و وضعم رو از نظر گذروند.
    -وقتی داشتی می رفتی این تنت نبود.
    بین این همه اتفاق روی چه چیز مهمی دست گذاشته بود واقعا!
    لبخند ژکوندی از سر درموندگی زدم و از کنارشون رد شدم.
    ***
    وارد آشپزخونه شدم،مامان داشت برنج پاک می کرد و همزمان حواسش به حرفهای روانشناسی هم که با نشاط درباره ی زیبایی های زندگی حرف می زد و سعی داشت آدمها رو به یه زندگی قشنگ تر و با انگیزگی تشویق کنه،بود.
    یه لیوان برداشتم و به طرف یخچال رفتم،
    پاکت شیرکاکائو رو برداشتم و لیوانم رو پر کردم.در یخچال رو که بستم به کابینت تکیه دادم؛دقیقا رو به روی مامان.
    حسابی مشغول کارش بود.بعد از یکم این پا و اون پا کردن گفتم:
    -می گم مامان...این پسره کی میاد؟مستقیم می ره خونه ی آروین دیگه؟یعنی احیانا قصد نداره با ما زیر یه سقف باشه و منو مجبور کنه تحملش کنم مگه نه؟
    زیرچشمی نگاهم کرد.
    -چی شد یهو یاد این موضوع افتادی؟چه فرقی به حال تو داره؟
    -فرقش اینه که من دیگه مجرد و آزاد نیستم ،مجبورم یه چیزاییو رعایت کنم و از همچین کسی دور باشم،واقعا معلوم نیست؟
    ل*ب*هاش رو روی هم فشرد و بعد از از هم باز کردنشون با تردید گفت:
    -بهش که نگفتی، مگه نه؟
    -از چی؟از اینکه میاد یا از فضاحتی که به بار اورد؟
    آهی کشید و گفت:
    -از همون فضاحتی که بار اورد؛چیزی که بینتون بود و داشت می شد بدون اینکه ما هم متوجه بشیم.
    -معلومه که گفتم،به این پسره اعتباری نیست ،یهو روبرو می شدن با یه نگاه و یه کلمه همه چیو خراب می کرد.
    نفس راحتی کشید.
    -خوبه،هرچند آروین بهم گفت کلا از تو خبر نداره؛یعنی هر بار سراغتو گرفته نتیجه نداشته، نامزدیتو هم نمی دونه،از همون اول نمی دونست آروینم سعی نکرده بهش بگه و روشنش کنه،حالا یا نتونسته ناامیدش کنه یا فرصت نکرده یا هر چی.
    ای داد بیداد پس من روزی که میاد باید یه جوری خودمو گم و گور کنم،بابا که حتما یه تعارف بهش می گـه و اونم از کنه ای و پررویی حتما نه نمی گـه.
    روز اول رو که حتما اینجاست و شبش می ره پیش آروین.
    -یکشنبه صبح می رسه،من که مدرسه ام تو هم برو خونه ی خاله یا داییت تا وقتی که بره،روبرو نشین بهتره.
    سرم رو تکون دادم.
    با همون نگاه پر از خباثتم لیوان شیرکاکائو رو سر کشیدم.
    فکرهای بهتر از این داشتم و ترجیح می دادم اون روز رو کنار کسی بگذرونم که بیشتر از همه دلم می خواد ببینمش.هنوز از فکر حقیقت داشتن اون شب شارژِ شارژ بودم؛اما همزمان می ترسیدم.
    از اینکه تحت فشار بذارمش،از اینکه از اصرارهام و سمج بازی و پر حرفی هام به ستوه بیاد و بره ،از این که من هر روز به طرفش بیشتر کشیده می شدم و تمایل به کنارش بودن داشتم، اون فاصله اش رو از من بیشتر کنه.
    همین ترس ها باعث می شد قدمی برندارم.
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 53»
    کیا هم که محال بود در این مورد فشاری به خودش بیاره و به فکر زنگ زدن به من بیفته.
    می خواستم به هم نزدیک تر بشیم ولی ذهنم خالی از هر بهونه و دلیل ریز و درشتی بود که من رو فقط با یه تماس و در حد فشردن یه دکمه بهش وصل می کرد.اما اینجوری که نمی شه؛هم از بین می رم و هم این مسافت بیشتر می شه.
    هر چند عجله ای هم نیست.
    دو روز دیگه هم می تونستم ثابت کنم چه بلاییم که سرش نازل شده.
    ***
    دوباره همه چیز رو چک کردم.
    کیک خودم پز،اون صبحونه ی متفاوت و دوست داشتنی،بطری آب پرتقالی که خودم با بدبختی گرفته بودم وقهوه ای که براش توی فلاکس مخصوص ریخته بودم که گرم بمونه.
    به هرحال نمی تونستم یه سفره ی صبحانه ی کاملا ایرونی رو با خودم ببرم که! واسه همین یکم فرنگی عمل کردم و اینترنت هم که قربونش برم تنهام نذاشت و حسابی کمکم کرد.
    ایشاالله که خوشش میاد.
    به لطفش بعد از مدت ها وسایل آشپزخونه رو لمس و باهاشون کار کردم!
    همه رو مرتب و با نظم توی یه پاکت بزرگ چیدم و به آژانس زنگ زدم،به مامان گفته بودم و خدا رو شکر مخالفتی نکرده بود که به جای خونه ی دایی و خاله رفتن امروز رو پیش کیا بگذرونم.
    با صدای بوق ماشین هول و هیجان زده پاکت رو برداشتم و دوباره توی آینه سر و وضعم رو که چک کردم و خیالم راحت شد بیرون اومدم.به راننده آدرس بیمارستان رو دادم،بیچاره تعجب کرد که اینقدر سانتال مانتال و با خوشحالی زیاد با این همه بند و بساط قصدم رفتن به بیمارستانه!
    یکشنبه صبح ها بیمارستان بود؛این رو دیگه کی نمی دونست؟
    دیگه داشتیم نزدیک می شدیم و ذوق و هیجانم اوج می گرفت،شماره اش رو گرفتم،فقط خدا کنه توی اتاق عمل نباشه.نمی دونم چندمین بوق بود که توی اوج ناامیدی صدای خسته اش رو شنیدم.
    -بگو طناز.
    شنگول گفتم:
    -کجایی؟حتما سر کاری درسته ؟یا راهمو کج کنم سمت خونه ات؟من دارم میام بیمارستان.
    -دلیلش؟
    راننده توقف کرد.
    پولش رو دادم و به سختی پیاده شدم.
    وارد شدم.
    افراد زیادی در رفت و آمد بودن.
    -مگه دیدن کسی حتما باید دلیل خاصی داشته باشه؟
    به طرف آسانسور رفتم و دکمه اش رو زدم.
    سرد گفت:
    -لطفا برگرد خونه چون منم داشتم می رفتم،از دیشب تا حالا اینجا بودم،خسته ام.
    چقدر بی احساس بود.
    چرا اینقدر دلش می خواست برای دیدنش خودم رو به آب و آتیش بزنم؟
    چند نفر دیگه هم پشت سرم ایستاده بودن،آسانسور باز شد و همگی سوار شدیم،هر کدوم دکمه ی طبقه ی مورد نظرمون رو فشار دادیم.خودم رو نباختم و علیرغم دلخوری ام همون لحن شادم رو حفظ کردم.
    -دیگه خیلی دیره،چون بهت نزدیکم،اگه راه فرار داری می تونی بری مشکلی نیست ولی من فعلا توی اون خونه برنمی گردم.
    اینبار من بودم که قطع کردم.
    بهرحال اینجا آنتن نمی داد،اتاقش رو از دفعه ی قبل یادم بود،اون طبقه خلوت بود و کسی نفهمید بی اجازه بعد از اینکه سرکی به داخل کشیدم و ندیدمش بی اجازه وارد شدم.وارد هم که شدم از میون در نیمه باز سرکی به بیرون کشیدم،صدای چند نفر که پرستار به نظر می رسیدن از دور می اومد و چون نزدیک شدنشون رو حس می کردم در رو بستم.
    پنجره ها بسته بود و هوا و فضای اتاقش تاریک و گرفته.
    چراغ رو که روشن کردم به طرف پرده ی کرکره ای رفتم و به طرف بالا کشیدمش و همین طوری اولین قدم رو برداشتم.
    انگار روح تازه ای به اتاق دمیده شد.
    کیف و پاکت رو روی میز گذاشتم و همه ی خوراکی ها رو با سلیقه روی میز چیدم،
    لیوان خودم رو هم که گذاشتم در باز شد و چهره ی خسته و در همش نمایان.
    که با دیدنم اخمو تر و در هم تر هم شد.
    -مگه نگفتم نیا؟
    -منم نگفتم گوش می دم!نمی دونم قبلا گفته بودم یا نه ولی من وقتی کسی می گـه نیا و پیشم و نزدیکم نباش بیشتر دلم می خواد اونجا کنارش باشم،من تا به نفعم نباشه نه به حرف تو گوش می دم نه هیچ کس دیگه که البته موارد استثنا و نقش تقدیر زیاد باعث شده یه وقتایی گوش بدم ولی در کل تا نخوام حرف حرف خودمه،بیا زودتر بخور که سرد بشه بی مزه می شه،امروز هر جا بری دنبالتم راه خلاصی نداری!
    گره ی ابروهاش هنوز باز نشدنی بود در عوض نیش من عریض باز شده بود.
    چشمهاش رو باریک کرده چند قدم جلوتر اومد.
    -چرا حس می کنم اومدنت خیلی بی دلیلم نمی تونه باشه؟
    خونسرد گفتم:
    -حست درسته،چون امروز برمی گرده؛حتی شاید تا الانم پروازش نشسته باشه،بابا هم رفت استقبالش،اگه تو هم کاری نداشتی و می رفتیم عالی می شد،بوی دماغ سوخته دوست دارم!ولی حالا که کار داشتی گفتم به جای اینکه خونه باشم و مجبور باشم جلوی چشمش باشم اینجا جلوی چشم تو باشم که یه حس بد مثل شک و خودخوری بهت دست نده،قبول دارم حس حسادت اصلا جالب نیست و اینجور مواقع کشنده هم می شه و رسما کمر به قتلت می بنده.
    پوزخند زنان با خودخواهی گفت:
    -مثل اینکه زیاد این حسو تجربه کردی.
    لبخند شیطون و خبیثم دوباره روی لبم نقش بست.
    -نه به اندازه ی تو!
    اخمهاش دوباره با شدت در هم رفت و باعث خنده ی پیروز مندانه ام.
    -بهتره همین الان اینا رو جمع کنی و بری؛نه میل به خوردن چیزی دارم نه حوصله ی یه روز پر از اعصاب خوردیو!امروز اصلا تضمینی برای اینکه بحث بزرگی بینمون پیش نیاد نیست.
    نمی تونستم دلخور نشم.چرا اینقدر باهام سر جنگ داشت؟
    مگه خودش اون شب تصمیم به ادامه نداشت پس چرا حالا داشت قلبم رو می شکست؟
    از سر لج اینجوری می گفت یا واقعا در این حد خسته و کلافه بود؟
    لبخندم رو هر چند کمرنگ و دلگیر اما حفظ کردم.
    -حداقل یکم بخور تا منم یه جایی برای موندن پیدا کنم؛غیر از خونه ی خودمون.
    حس کردم نگاه اونم یه لحظه نرم شد و شاید هم پشیمون.
    احتمالا چون دلم می خواست اینجوری ببینم اینطور فهمیدم و به چشمم اومد،چون خیلی زود دوباره رنگ همون خونسردی و خشکی رو به خودش گرفت.به طرف کمد یه گوشه ی اتاق که نزدیک در بود رفت و بازش کرد،یه پیراهن آبی کاربنی اتو کشیده که به چوب لباسی متصل بود ازش بیرون کشید و روی مبل انداخت.
    بی توجه به من با آرامش دکمه هاش رو باز می کرد .
    تو اینجا هنوز وایسادی به چی نگاه می کنی؟
    د برو بیرون دیگه.
    تک سرفه ای کردم و هول گفتم:
    -من می رم دستامو بشورم،چرا بشورم؟چون مامانم همیشه می گـه دخترم قبل از غذا بعد از غذا دستا باید تمیز شسته بشن منم که مثلا پزشکی می خونم و بیشتر میکروبا رو می شناسم طبیعتا باید بیشتر رعایت کنم تا الگو باشم،تو راحت باش،دستشوییم خودم پیدا می کنم تو اصلا نگران نشیا همینجور که سالم می رم سالمم برمی گردم!اینجوری فرصت فرار کردنت از دستمم فراهم می شه ولی قبلش حتما یه چیزی بخور،باید ضعف کرده باشی.توی اون فلاکسه هم قهوه است، خودم درست کردم دیگه نمی دونم خوب شده یا نه؛ولی دلتم بخواد!از 6 صبح به جای خوابیدن داشتم جون می دادم تا اینا رو درست کنم؛ مگه جرات داری خوشت نیاد؟معلومه که نه،نظر منم همینه!
    -اگه چند کلمه دیگه هم می خواستی ادامه بدی مطمئنا چند بار دیگه هم می تونستم لباسمو عوض کنم!
    پرسشی و خنگولانه نگاهش کردم و بعد با دیدن همون پیراهن آبی توی تنش چهره ام حالت تعجب به خودش گرفت و ابروهام بی اختیار بالا پرید،برعکس چشمهای کهربایی اش حالت خنده به خودش گرفته بود و برقی هم توشون نشسته بود.
    تا حالا اینقدر به وراج بودنم پی نبرده بودم!
    حالا تئوری و در قالب کلامی چرا ولی عملی نه!
    چه بی حواسی بودم که اصلا دقت نکردم.
    -بشین،فکر نمی کنم دیگه نیازی به بیرون رفتنت باشه.
    متعجب چشمهام رو گرد کرده نگاهش کردم.
    -چه ربطی داره؟گفتم که می خوام دستامو...
    تاکیدی و دستوری گفت:
    -گفتم بشین،جفتمون دلیل فرار کردنتو می دونیم ولی دیگه نیازی بهش نیست.
    جلوتر از من رفت و روی مبل نشست.
    خجالت زده از اینکه دستم پیشش رو شده بود روبه روش نشستم.
    تکه ای از اون غذایی که هنرمندانه درست کرده بودم و ظاهر و عطرش منصفانه می تونم بگم عالی شده بود براش توی بشقابش گذاشتم،به خاطر ظرفی که داخلش بودن هنوز گرماش رو حفظ کرده بود و قابل خوردن بود،تکه ای از کیک هم توی بشقاب دیگه ای کنارش گذاشتم و لیوانش رو پر از آب پرتقال و فنجونش و از قهوه پر کردم.
    خداییش هم گل کاشته بودم.ماشاالله به من و این دستهای زحمتکشم.
    یکمم نقص داشته باش آخه؛فقط یکم!
    فقط یه ذره از این زیبایی و هنرمندی رو ببخش به یه بنده خدای دیگه.
    خدایا توبه!یه لحظه جو من رو گرفت در واقع من جو رو مثل موم توی دستهام گرفتم!
    -می تونی شروع کنی،نوش جان. ببخشید نتونستم برات یه میز تماما ایرانی بچینم،دیگه اینجا نمی شد گاز پیک نیکی اورد نیمروی دو زرده و املت درست کرد و با صفا نوش جان کرد؛برای همین همچین چیزیو تدارک دیدم.
    بی توجه به حرفای من با آرامش و بی عجله غذاش رو می خورد.
    در واقع اصلا نمی فهمید چی می گم.
    ولی به نظرم خوشش اومده بود.
    انگار یه ستاره دریافت کردم!
    -بهتره قبل از اینکه سردتر از این بشه شروع کنی،چون نمی شنوم چی می گی!
    بازم با یکی دو جمله ضربه فنیم کرد.
    خوبی اصلا به این نیومده.
    کلا نمی شه باهاش رمانتیک موند.
    حتما باید یه بدی و خباثتی از خودش نشون بده.
    چقدر قبلا که راحت می تونستم دری وری بارش کنم و ککم هم نگزه خوب بود!
    الان فقط می تونم از بدجنسی و سردی اش آه بکشم.تکه ای هم برای خودم برداشتم و به جونش افتادم،از بس توی فکر و تجزیه تحلیل رفتارهای خوب و بد یکی در میونش و این همه تناقض بودم که از طعمش هیچی نفهمیدم.
    چاقو و چنگالش رو آروم توی بشقاب گذاشت و لیوانش رو برداشت.
    جرعه ی آخر آب پرتقالش رو هم نوشید و بلند شد.
    در کمال تعجب آروم و زیرلب اما خونسرد و همراه با اخم گفت:
    -ممنون.
    همین یه کلمه رو باید به فال نیک می گرفتم.
    پس بدش نیومده بود.
    آره خوب،کسی که چندین ساعت عمل داشته باید هم دو لپی هر چیزی که جلوش می ذارن رو بخوره.واقعا کار خسته کننده و پر از خستگی بود،هر عمل ده ساعت یا بیشتر طول می کشید و هر کدوم زیادی حساس بود.
    لباس سفید پزشکی اش رو از روی چوب لباسی گوشه ی اتاق برداشت و پوشید.
    -می رم به بیماری که تازه عملش تموم شد سر بزنم،همینجا بمون.
    از در خارج شد و پشت سرش بست،منم توی اون فرصت میز رو جمع کردم.
    باید وقتی می رفتیم خونه اش همه رو می شستم!
    چه پررو و راحت خودم رو مهمونش کردم!
    ولی مطمئنم با خودش می برتم.
    خدا رو شکر مهتا و رونیکا و کیاراد همگی دانشگاهن ،با زن دایی هم که مشکل دارم و دایی هم نیست،مهرناز جون و عمو هم که روزها کلا برنامه دارن و خونه نیستن،خونه ی خاله هم که از بس نمی رفتم دیگه آدرسش رو به زور و یکی در میون یادم می اومد!آروین هم که خونه اش نیست و لنگ برادرشه.
    پس فقط یه گزینه می مونه.
    با این سن هم که دیگه سر راهیم نمی کنه؛دوستام هم که خوابگاه نیستن و حالا سر کلاسن،تا حالا اینقدر از آوارگیم خوشحال نشده بودم!
    تقه ای به در خورد و پرستاری به همراه یه مرد میانسال خوش پوش وارد شدن،یه جعبه شیرینی هم توی دستهای اون مرد خوش تیپ بود.
    پرستار با دیدنم اخمی کرد و متعجب نگفت که در واقع توپید:
    -ببخشید شما توی اتاق دکتر چیکار می کنین؟از کسی اجازه گرفتین؟
    بلند شدم و حق به جانب اما محترمانه گفتم:
    -نامزدشون هستم،نمی دونستم باید از شما اجازه بگیرم، متاسفم.
    دیگه ابایی از گفتنش نداشتم؛در واقع دیر هم شده بود.
    به وضوح دیدم که خودش رو جمع و جور کرد که خودم ادامه دادم:
    - الان تشریف ندارن،رفتن به چند تا از بیماراشون سر بزنن.
    کلی اظهار شرمندگی کرد و بعد با دست احترام آمیز به مرد اشاره کرد.
    -راستش این آقا پدر همون خانمی هستن که دکتر و تیمشون دیشب عملشون کردن؛برای تشکر اومدن.
    مرد لبخند سنگینی به لب جعبه رو به سمتم گرفت.
    -بهتون تبریک می گم،واقعا مثل دکتر از کمالات چیزی کم ندارین،علیرغم جوون و تازه کار بودنشون کارشون حرف نداشت،از اعتمادی که بهشون کردم خوشحالم و حتی افتخار می کنم.
    قندهایی که توی دلم آب می شد تموم بشو نبود.
    طبق معمول کنترل نیشم از دستم در رفت.
    -واقعا؟همین کیای خودمونو می گین دیگه؟اشتباه نمی کنین؟یعنی کارشو که نمی دونم به چشم ندیدم ولی راستش خیلی از کمالات بویی نبرده ها مثلا اخلاقش اصلا جالب نیست؛ دو کلمه با اون قیافه و طرز حرف زدن یخ و ماستش باهاتون حرف بزنه خودتون متوجه می شین چی می گم!ولی می سازیم دیگه چی کار کنیم؟برای اینکه دماغ بعضیا بسوزه دم نمی زنیم.خیلی سخته ولی چاره چیه؟دل که گیر بیفته تو هم مجبوری باهاش گیر بیفتی،راستی همسرتون تشریف نیوردن؟ایشونو هم زیارت می کردیم بد نمی شد،دخترتون چطورن الان بهترن؟چند سالشون بود؟دیشب خیلی براتون سخت گذشت نه؟حق دارین ولله حق دارین،درد کشیدن اولاد و پخش شدن مغزش بیرون چیز کمی نیست.
    جفتشون داشتن می خندیدن.
    -الحمدلله الان خیلی بهتره،خدا رو شکر.19 سالشه،همسرمم تا دخترمون از اتاق عمل بیرون اومد رفت زیارت و چند روز دیگه هم انشاالله نذرشو ادا می کنه،شما هم حتما تشریف بیارین؛یعنی باید بیاین،با خانواده های محترمتون منتظرتون هستیم،حتما با دخترم دوستای خوبی می شین.اونم اندازه ی شما شاد و شیطونه،ولی شما هم دل پری دارینا.
    دوباره خندید.
    در باز شد و وارد شد.
    ای وای.
    حالا بهش می گن چه آتیشی سوزوندم و چیا که نگفتم.
    با همون مرد خوش پوش دست دادن و مرده شروع کرد به تشکر و قدردانی،حتی چند قطره اشک هم ریخت و دیگه فقط مونده بود دست و پاش رو بپوسه.
    آره خوب واقعا کار بزرگی کرده بود؛این عملها شوخی بردار نیست.همونطور که با همون مرد که تازه فهمیده بودم فامیلیش شایگانه مشغول صحبت بود منم لبخند به لب براندازش می کردم.
    همه چیزش لبریز از یه بزرگی و ابهت خاص بود.
    طرز ایستادنش،حرکاتش،نگاهش ،حرف زدنش و حالا تواضع فعلیش در مقابل آقای شایگان که می گفت کار خاصی نکرده و برای انجام وظیفه اش نیازی به این همه تشکر نیست.
    جالبیش اینجا بود که فهمیدم خیلی خیلی کمتر از چیزی که حقش بوده گرفته.ظاهرا شایگان ورشکسته شده بود و توی همین مدت متوجه تومور تقریبا بدخیم دخترشون می شن.
    برام باور نکردنی بود؛در واقع به جای اینکه کلا چیزی نگیره و غرورشون رو جریحه دار کنه این کار رو کرده.
    چقدر اون لحظه به چشمم بزرگ و قابل احترام اومد.
    خدایا اگه می دونی اینقدر احساس نتیجه ای نداره و باز هم اتفاقایی ممکنه جدامون کنن پس اینقدر زیادش نکن.
    دوباره نقص ها و غرور و سردی بیش از حدش رو جلوی چشمم پررنگ کن!
    اینکه کنترل احساسم از دستم خارج بشه واقعا برام ترسناکه.
    با این خوبیهاش و دیدن این رفتارهاش فقط دلبسته تر می شم.
    صدای زنگ گوشی ام رو از توی کیفم شنیدم.
    "ببخشید"ی گفتم و از اتاق بیرون اومدم.
    بابا بود.
    جواب دادم.
    -بله بابا؟
    -سلام ،تو کجایی؟
    دوباره شروع شد،حالا مطمئن بودم می دونست کجام ولی باز بیخیال پرسیدن نمی شد.
    -بیمارستان؛پیش کیا،شما هنوز فرودگاهین؟
    صدای نفس عمیقش رو شنیدم.
    -نه، تازه رسیدیم خونه،تو برنمی گردی نه؟
    -تا وقتی که اونجا باشه نه.
    -اگه بگم سراغتو گرفت و حتی دنبالتم گشت عصبانی می شی؟
    اینقدر پررویی اش رو هم حدس نمی زدم.
    -اگه بگم دیگه از دستش عصبانی هم نمی شم تعجب می کنین؟آدم از کسی عصبانی می شه که براش مهمه،فقط از پرروییش تعجب می کنم.
    با محبت گفت:
    -داشت به آروین می گفت بعد از ظهر بریم ولی تو محض احتیاط شب برگرد،حالا هم اگه کار داره مزاحم کارش نشو برو خونه ی خاله ات.
    -چشم،به آروین سلام برسونین.
    -تو هم به کیارش سلام برسون ،مواظب خودتم باش.تا شب.
    -می بینمتون.
    به احترامش گذاشتم اول بابا قطع کنه .
    در اتاقش باز شد و سه تایی بیرون اومدن.
    این پرستار هم عجب سمجی بود!
    کار و زندگی نداشت؟
    داشتن با اون مرد با هم دست می دادن.
    احتمالا دیگه قصد داشت بره.
    شایگان با لبخند پدرانه ای نگاهی به من انداخت و بعد دوباره رو به کیا کرد.
    -به خانومتونم(!) گفتم.چند روز دیگه همسرم می خواد نذرشو بخاطر شفای صبا جان ادا کنه،آدرسو می دم خدمتتون حتما تشریف بیارید،منتظرتون هستیم،اگرم با خانواده های محترمتون تشریف بیارین که دیگه عالی می شه،چی بهتر از این؟
    من که بعد از شنیدن کلمه ی دوم حسابی روی ابرها بودم اصلا نفهمیدم جوابش رو چی داد.
    واقعیت نداشت اما پر از لـ*ـذت بود.
    یعنی ممکن بود یه روز اتفاق بیفته؟
    تو رو خدا من رو ببین با شنیدن یه کلمه چه فکرهایی که به سرم نمی زنه.
    به خودت بیا.تازه روزه دومه!هوا برت نداره.خودت هم خوب می دونی که امکان هر چیزی هست.
    ولی در واقع اشتباهی یاسین می خوندم.
    توی همون حالت مبهوتی و خلسه ازش خداحافظی کردم.
    اما پرستار هنوز همونجا مونده بود.
    با دلسوزی رو بهش گفت:
    -دکتر معلومه حسابی خسته این،کاش تشریف می بردین خونه،فعلا که خدا رو شکر بیمار یا عملی ندارین،قول می دم نذارم کسی باهاتون تماس بگیره ،خودمم که اصلا زنگ نمی زنم،خودمون بهشون می رسیم شما دستور لازمو بدین کافیه،بقیه شو به ما بسپرین.
    سرش رو تکون داد و نکاتی رو گفت و پرستار توی همون دفترچه های مخصوص تند تند یادداشت کرد.
    -حتما اطاعت می شه،راستی بهتون تبریک می گم،با اینکه نگفته بودین و رو در رو و بی خبر آشنا شدیم.ماشاالله نامزدتون حسابی خوش صحبت و بانمکه،ایشاالله به پای هم پیر شین.
    تنها با اخم "ممنون"کوتاهی گفت و اونم بالاخره تشریفش رو برد.
    -من همینجا می ایستم دیگه،تو وسایلتو بردار،کیف من و اون پاکته هم یادت نره،من دیگه راهمو دور نکنم.
    با همون نگاهش فهمیدم چه توهین بزرگ و نابخشودنی بهش کردم.
    این که خوب بود.
    اگه بفهمه جلوی شایگان چیا پشت سرش گفتم که دیگه واویلاست.
    به ناچار پشت سرش وارد اتاق شدم و در رو بستم.
    -ولی خیلی آقای خوبی بودا،محترم بود،فقط حیف که نشد دخترشو ببینم.(با شیطنت اضافه کردم)خوشگل بود؟
    کت مشکی اش رو از روی چوب لباسی برداشت و حین پوشیدنش بهم چشم غره رفت.
    -دقت نکردم.
    -نه بابا، مگه می شه مردا به ظاهر یه دختر دقت نکنن؟
    با غضب بیشتری نگاهم کرد و با پرخاش گفت:
    -زودتر وسایلتو بردار تا بریم.
    شونه بالا انداختم.
    -کجا بریم؟تو که منو تو خونه ات راه نمی دی منم تصمیم گرفتم برم خونه،فوقش یه سلام می کنم می رم تو اتاق دیگه،بالاتر از سیاهی که رنگی نیست؛گفتم که خودمو تحمیل نمی کنم،اصرار نکن که اصلا راه نداره.
    ل*ب*هاش رو به هم فشرد و بعد با شدت و کلافگی نفسش رو بیرون داد.
    -توی راه در موردش فکر می کنم؛دنبالم بیا.
    -ولی...
    با غیظ و شمرده شمرده با حالتی ترسناک گفت:
    -فقط دنبالم بیا.
    پیروزمندانه دنبالش راه افتادم.
    آها،اینه!
    به این می گن حرف به کرسی نشوندن.
    با تحکم ادامه داد:
    -امروز جایی جدا از من نمی مونی؛ در واقع جایی که اون باشه نمی مونی،جایی میای که من بگم،که من بخوام و مورد تایید من باشه.یادت نره که از اون شب به بعد تنها تصمیم گیرنده منم.این فعلا یکی از تنبیه هاییه که در عوض تصمیم ناگهانیت برات در نظر گرفتم!
    اینها رو گفت و رفت.
    چرا این لحنش دیگه عذابم نمی داد؟چرا حرصم رو در نمی اورد و باعث نمی شد به فکر لجبازی و تلافی بیفتم؟مگه مثل خودش از دستور دادن و به جای من تصمیم گرفتن بدم نمی اومد؟
    پس چرا حالا حتی خوشم هم می اومد برام تعیین تکلیف کنه؟
    چه بلایی داشت سرم می اومد؟
    داشتم تو سری خور می شدم یا از تاثیر و نفوذش بود؟
    **
    به محض ورود چراغ ها رو روشن کرد.
    خونه مثل دفعه ی قبل مرتب مرتب بود.
    طوری که انگار هیچ کسی اونجا زندگی نمی کنه.
    این همه تمیزی هم کسل کننده است ها!
    -من می رم دوش بگیرم.
    سرم رو تکون دادم.
    -باشه،منم یه فکری برای ناهار می کنم،اگرم یه وقت اومدی دیدی نیستم تعجب نکن،شاید لازم بشه برم خرید.
    -لازم نمی شه،شماره ی فروشگاه اونجا هست زنگ می زنی میارن.
    -خوب بیارن من این روشو قبول ندارم،معلوم نیست چه جنس بنجولی تحویلت بدن واسه همین ترجیح می دم خودم برم،تو چکار داری؟یه توکه پا می رم و میام،تو به کار خودت برس. اصلا اول باید تصمیم بگیرم چی درست کنم؟اگرم می خوای بگی از بیرون سفارش بگیم بهتره نگی چون بازم جوابم منفیه،حالا هم برو دوشتو بگیر و وقت منو نگیر.
    به طرفم نیم خیز شد و انگشت اشاره اش رو تهدید کنان جلوم تکون داد.
    دوباره عصبانی شده بود و چشمهاش جایی رو نمی دید.
    - امروز روز خوبی برای سر به سر گذاشتن من نیست پس فقط حرف گوش بده/
    کِی وقتش بود؟
    تقریبا هیچ وقت!
    برای همین بیشتر دلم می خواست برای اذیت کردنش باهاش مخالفت کنم دیگه،آزار داشتم!
    اما حالا چشمهاش به حدی نامهربون شده بود و رگه های سرخش مثل آتیش شعله ور که جرات نداشتم کلمه ای دیگه برخلاف میلش جیک بزنم.
    سکوت رو ترجیح دادم.
    براش کاری نداشت با یه اردنگی بیرونم کنه،اونقدر عصبانی بود که وجدانش رو نادیده بگیره و بیخیال به زندگی روزمره اش برسه،بعد از اینکه حوله اش رو از توی اتاقش برداشت بیرون اومد،سرویسش بیرون از اتاق بود.با چشم غره ای که به سمتم روونه کرد وارد شد و در رو بست،زبونی رو به در سرویس و خطاب به اون در اوردم و کوله ام رو روی مبل انداختم.
    اول باید لباسم رو عوض می کردم ولی حوصله اش رو نداشتم.
    ترجیح دادم اول سرکی به آشپزخونه بکشم،به لطف من یخچال تقریبا خالی شده بود و واقعا خرید لازم بود.حوصله نداشتم اما دلم هم نمی خواست فکر کنه از ترسش بیخیال شدم،وگرنه رفتارهای بدتری از خودش نشون می داد؛البته فرقی هم نداشت ،در هر دو صورت همین اتفاق می افتاد.
    اصلا به من چه؟
    مگه وظیفه امه براش آشپزی کنم؟
    زن عقدی اش که نیستم!
    خودشیرینی تا چه حد آخه؟به خودت بیا.
    از اون صبحونه ی محشر و نابی که براش بردی یه تشکر درست و حسابی کرد؟
    نه!
    پس محض رضای خدا بیخیال شو.
    آره همینه.
    زنگ آیفون رو که زدن از فکر و خیال خارج شدم.
    این دیگه کی بود؟یعنی مهمان داشت؟
    با کنجکاوی و تعجب از آشپزخونه خارج شدم و طلبکار و با چشمهای باریک شده و جفت دستهام رو به کمرم زده خودم رو به آیفون رسوندم،از همونجا هم خوب می تونستم ببینمش.
    فقط می خواستم مطمئن بشم.
    اما درست دیده بودم.
    این دیگه کی بود؟
    گوشی رو برداشتم.
    -بفرمایید،با کی کار داشتین؟
    انگار اونم از شنیدن صدای من تعجب کرده بود.
    هول شده گفت:
    -سپیده هستم.راستش دیروز فرصت نکردم بیام برای دکتر غذا درست کنم به جاش امروز اومدم ؛یعنی خودشون نخواستن،خونه هستن الان ایشون؟ببخشید جسارت نباشه شما رو جای من برای نظافت و این کارا اوردن؟
    رسما دود داشت از کله ام بلند می شد.
    به من گفت خدمتکار؟
    بازم خونسردی خودم رو حفظ کردم.
    -شاید!شما بفرمایید بالا.
    دکمه رو زدم و وارد شد.
    پس آقا آشپز و نظافت کار مخصوص داشت،یعنی بیخود اینقدر مرتب نبود.
    عصبی شروع کردم طول و عرض سالن رو از همونجا جلوی در طی کردن.یعنی همیشه وقتی خونه بود می اومد و تنها می موندن؟
    دختر خوشگلی هم بود؛همچین بر و رو دار و خوش پوش!
    با صدای زنگ در از جا پریدم .آروم باش،مبادا برخورد بد و خجالت آوری ازت سر بزنه،از تو مهم تر و بالاتر هم نیست.میاد،کارش رو انجام می ده و می ره.با تردید به طرف در رفتم و با یه حرکت بازش کردم،از نزدیک خوشگل تر هم بود.سر و وضعش اصلا به خدمتکارها نمی خورد،پس اینجا چی کار می کرد؟
    واقعا شغلش بود یا برای مخ زنی...
    نه!نباید زود قضاوت می کردم.
    دستهاش پر بود.
    لبخند کمرنگ اما دوستانه ای روی ل*ب*هام نشوندم.
    -بفرمایید داخل.
    دستم رو به طرفش دراز کردم.
    -بده کمکت کنم.
    -نه ممنون، خودم حلش می کنم،سنگین نیستن اصلا.ببخشید شما خواهر یا از اعضای خانواده شون هستین؟
    -می شه گفت.
    از جلوی در کنار رفتم.
    از عمد نگفتم که ببینم خود کیا بهش می گـه یا هنوز قصد پنهان کردن داره.تا حواسش نبود و داشت وسایل رو به آشپزخونه منتقل می کرد سریع و زبل حلقه رو در اوردم و توی جیب مانتوم انداختم.
    اگه بگه یعنی براش مهمم و من رو به اندازه ی کافی جدی می گیره،این کار و حرفم احمقانه و بچگانه بود ولی بهتر از این بود مستقیم ازش بپرسم که من کجای زندگیتم؟
    ولی اگه نگه معلوم می شه اون شب و حرفهاش یه خواب و خیال بیشتر نبوده و توی یه عالم دیگه اونا رو به زبون اورده.
    کمکش کردم و با هم همه چیز رو توی یخچال و کابینت چیدیم.بعد از اینکه این کارمون تموم شد با دقت داشت آنالیزم می کرد و به انگشتهام نگاه می کرد؛انگار به شک افتاده بود!
    چه خوب زرنگی کردم درش اوردم ها!هنوز به اندازه ی کافی تنگ نبود که ردی روی انگشتم به جا بذاره.
    با لبخند دستش رو به طرفم دراز کرد.
    -راستی هنوز کامل به هم معرفی نشدیم،سپیده هستم.چند ماهی هست تقریبا سه روز در هفته میام اینجا،بیشتر اوقات و مواقعی هم که خودشون بهم نیاز دارن مادرشون مهرناز خانم تماس می گیرن و میام.
    ابروهام خود به خود بالا پرید.
    مواقعی که خودشون بهم نیاز دارن مادرشون تماس می گیره و میام؟!
    اون چیزی که فکر می کنم نباشه.
    آخه احمق یعنی اینقدر بدبخت شده که مادرش رو واسطه عمل خاک بر سری کنه؟
    به کیاراد می گی ولی خودت بیشتر به لیفِ مغز احتیاج داری
    دستم رو توی دستش گذاشتم.
    -منم طنازم؛یکی از اقوام دورشون.طی یه اتفاقی یه نیم روز استثنائا مهمونشون هستم،نمی دونستم کسی کارای خونه شونو انجام می ده،ببخشید اگه حس کردین فضولی کردم.
    نگاهش طوری بود که انگار می گفت:
    -اگه فقط یه اقوام دوری پس تنها اینجا چیکار می کنی و چی می خوای و چرا یه بزرگتر بالای سرتون نیست؟
    ولی در عوض گفت:
    -اختیار دارین،الان خونه تشریف ندارن ؟
    -بله،تشریف دارن.از بیمارستان تازه برگشته بود رفت دوش بگیره،همیشه وقتی که خونه است میاین؟یعنی همزمان خونه هستین؟براتون سخت نیست؟
    -چرا،معمولا روزای فرد میام که نیستن که خودشونم همینو ترجیح می دن،قبل از اینکه برگردن من باید کارمو تموم کنم و برم،اما خوب استثناهایی هم پیش اومده!
    در ادامه لبخند ملایمی هم تحویلم داد و پیشبندی بسته مشغول کارش شد.خدایا فعلا جز صبر چیزی ازت نمی خوام،همین رو بهم بدی دیگه قول می دم حالا حالا مزاحمت نمی شم.هر کاری می کردم نمی تونستم راجع به این دختر فکر بدی نکنم.
    متاسفانه از سر تا پا کوچکترین نقصی نداشت.پوست سفید و درخشان،گونه های برجسته که نمی تونست عملی باشه،چشمهای آهوییِ مشکیِ ،بینی عمل کرده اما نه خیلی غیر طبیعی؛لبهای خوش حالت و برجسته به رنگ گوشتی که خیلی بهش می اومد و خوش فرمی ل*ب*هاش رو بیشتر به چشم می اورد.
    با صداش که من رو مخاطب قرار می داد از آنالیز کردنش دست کشیدم.
    -من فعلا این میوه و سبزیا رو می شورم،این مرغم پاک می کنم تا وقتی که بیان و بگن می خوان چیزی براشون درست کنم یا برنامه ی دیگه ای دارن؟
    -نه شما کارتونو انجام بدین،منم تصمیم داشتم یه چیزی درست کنم اما وقت کم بود چیزی به ذهنم نرسید و فکر کردم شاید چیزای ساده و فوری مثل ماکارونی هم دوست نداشته باشه واسه همین دست نگه داشتم که خدا شما رو فرستاد،اونم همین نظرو داره خیالتون راحت باشه،حتما غذای خونگی رو ترجیح می ده.
    لبخند زد؛لبخندش هم قشنگ و شیرین بود.
    -باشه، پس به حرفت اعتماد می کنم.
    صدای در رو شنیدیم.
    خوبی اش این بود حمام به آشپزخونه دید نداشت.اونم حتما فهمیده بود غیر از من کسی اینجاست که با حوله ظاهر نشده بود.
    حدود 10 دقیقه بعد سر و کله اش پیدا شد.
    اون داشت به کارش می رسید.قصد داشت خورشت بادمجون درست کنه و منم نه نگفته بودم.
    یکم طول می کشید اما می ارزید.
    ظاهرا کارش رو خوب بلد بود چون حسابی فرز و سریع بود،منم لباسهام رو توی اتاقش عوض کرده بودم و داشتم کمکش می کردم.بادمجونها رو پوست کندم و تکه کردم که کارش سبک تر بشه.بعدش هم می خواستم برنج رو دم کنم و سالاد درست کنم.
    از توی اتاق صدای سشوار می اومد.
    کلا تحمل اینکه خدمتکار توی خونه کار کنه و منم توی سالن بشینم ناخن هام رو سوهان بکشم نداشتم،خونه ی عمو امیر هم هیچوقت حس خوبی نداشتم.زیادی راحت بودن؛واقعا مهرناز جون و رونیکا رو درک نمی کردم.
    این که یه زن توی خونه ی خودش خانمی کنه و همه ی کارا رو خودش انجام بده یه چیز دیگه بود،خونه رو زنده و گرم نگه می داشت؛اصلا عطر و حس خونه رو متفاوت می کرد.
    اما خوب آدما با هم فرق داشتن.
    نتونستم سوالی که توی ذهنم می چرخید نپرسم:
    -خوب؟از کارت راضی هستی؟یعنی از صاحب کارت؛مهرناز جون تو رو برای اینجا در نظر گرفته؟
    -می شه گفت.مامانم اونجا کار می کنه یعنی عمارت پدریشون.چند وقت بعد از اینکه از خارج برگشتن مامان گفت که پسرشون خونه شو جدا کرده و دنبال یکی برای کارای خونه اش هستن این فکر به ذهنم رسید یه امتحانی کنم.اول خود مامان می خواست بیاد،در واقع هم می خواست اینجا رو داشته باشه هم اونجا ولی من واقعا توی خونه از بیکاری خسته شده بودم ،مامانم هم که دیگه حسابی درد و ناله هاش شروع شده و نمی خواستم بیشتر از این توی زحمت بیفته،چون هر روز هم نیست برام مناسبه،آخه زبان هم تدریس می کنم؛ مترجم هم هستم ولی بازم برام کافی نیست.آقای پارسا هم زنده باشن آدم خوبین،سخت گیر هستن ولی همونقدرم دست و دل بازن.تو خونه ی یه آدم مجرد و کار کردن درست نیست ولی ایشون اصلا امنیت کسی رو به خطر نمی ندازن؛وقتی کنارشین واقعا حس می کنین سایه ی یه مرد بالای سرتونه،این برای من که بدون پدر و هیچ مردی بزرگ شدم حس بزرگیه.
    هر کسی این حرفهاش رو می شنید مثل من متوجه می شد لحن و اون برق چشماش موقع صحبت کردن عادی نیست،خدا کنه این حدسم درست نباشه.
    لبخند مصنوعی زدم.
    -واقعا؟چه جالب.
    دسته ی چاقو رو بیشتر فشردم؛چقدر به قاتل شدن نزدیکم!
    بالاخره پیداش شد.
    سریع به طرفش برگشت ولی من خونسرد پشت بهش به کارم ادامه می دادم.
    بهتر بود دخالت نکنم.
    -من بهت گفته بودم بیا؟دیشب بیمارستان بودم و امروز تمام روزو خونه ام،بهتر بود قبلش زنگ می زدی.
    -بله،می دونم.متاسفم اما چون یادم بود که توی یخچال غذای آماده نداشتین نتونستم وجدانمو راضی کنم که نیام.
    صدای نفس عمیقش رو شنیدم .
    -خیلی خوب،به کارت برس.چند بار دیگه هم تاکید کردم ترجیح می دم وقتی اینجا باشی که خونه نباشم؛از اینکه وقتی خونه ام کسی در حال انجام کار باشه خوشم نمیاد،پس دفعه ی بعد از نبودنم مطمئن شو.امروزم به جز آشپزی کار دیگه ای نداری،می تونی زودتر بری.
    مشخص بود این حرف رو فقط برای اینکه جلوی چشمش بودم نزده و به اندازه ی کافی قاطع بود!
    -چشم.آخه مهمون هم دارین؛ گفتم شاید خودم ازش پذیرایی کنم بهتر باشه و بیشتر در شان شما.
    -اونو خودم مشخص می کنم.درضمن نامزدم مهمانم حساب نمی شه،به اندازه ی کافی منو می شناسه و این ریخت و پاش ها هم براش مهم نیست.
    با تعجب بیشتری نگاهش کردم.واقعا داشت درباره ی من حرف می زد؟
    چرا اینقدر یهویی؟
    من به اندازه ی کافی می شناسمش؟!
    پس چرا خودم همچین فکری نمی کنم؟!
    معلوم بود سپیده حسابی شوکه شده که اینقدر بریده بریده حرف می زد و لحنش پر از تعجب بود:
    -بله بله،آخه خودشونم چیزی نگفتن؛فقط گفتن یه آشنا و از اقوام هستن،بازم معذرت می خوام.
    بی توجه به طرف سالن رفت و لپ تاپش رو روشن کرد.
    اگه الان دلش بخواد چشمهام رو در بیاره اصلا تعجب نمی کنم!
    حتی سعی نمی کنم کنترلش کنم.
    لبخند ژکوندی تحویلش دادم.
    ابروهای کمونی اش رو توی هم کشید.
    دلم حسابی خنک شده بود.
    فقط می دونستم بعد از امروز دیگه نباید پاش رو توی این خونه بذاره.تازه اینقدر از احساسش مطمئنه که سریع جلوی هر کسی اعتراف می کنه!
    دوباره مشغول کارش شد.
    غذا روی گاز روی شعله ی کم داشت می پخت که پیش بندش رو در اورد و کیفش رو از روی میز برداشت.
    -اگه اجازه بدین من از حضورتون مرخص می شم؛تا یه ساعت دیگه کلاس دارم شاگردهای خصوصیم میان خونه، باید آماده بشم.
    پای لپ تاپش بود و یه سری کاغذ که تعدادشون هم کم نبود کنار لپ تاپ گذاشته بود،دوباره همون عینک خوشگلش هم روی چشمهاش بود و حسابی جذاب و پر جذبه اش کرده بود.
    نگاهش رو از صفحه نگرفت.
    -می تونی بری،در ضمن دیگه تا خبرت نکردم مجبور نیستی برنامه هاتو عوض کنی،من تا هفته ی بعد نیستم؛آخر هفته برای یه سمینار می رم خارج از شهر؛گفتم که هـ*ـوس نکنی سرزده بیای.
    دیگه واقعا داشت عصبی ام می کرد.این چیزها رو به من نمی گفت و به یه خدمتکار ساده می گفت؛علنا من رو نادیده گرفته بود.
    -چشم،پس با اجازه تون،روزتون بخیر.
    خداحافظی خشکی هم از من کرد و از در خارج شد.
    بی توجه مشغول کارش بود و با همون کاغذها ور می رفت،زیر و روشون می کرد یا با خودکار بعضی وقتها چیزهایی می نوشت یا جاهایی رو علامت می زد.
    لبم رو با حرص گزیدم و ول کردم؛دیگه تحمل نداشتم،همین حالا باید می پرسیدم.با توپ پر از آشپزخونه خارج شدم و به سالن نشیمن رفتم،بازم حواسش به من نبود.
    عصبانی گفتم:
    -چرا به من نگفته بودی؟کلا دل بخواهی حرف می زنی نه؟عادت کردی چیزای مهمو نگی و فقط از چیزایی که به کارت میاد حرف بزنی؛هر وقت دلت بخواد و چیزایی که دلت می خواد.
    خونسرد و با ژست خاصی عینکش رو از روی چشمهاش برداشت و بالاخره نگاهش رو به من دوخت.
    -الان دقیقا ناراحتیت از چیه؟خیلی موضوع مهمی ندیدمش که لزومی برای توضیح دادنش باشه.
    -شاید برای من مهم باشه.چند روزه است؟
    -چهارشنبه تا شنبه.
    بدون لحظه ای فکر و تامل گفتم:
    -باشه، منم میام.
    اخمهاش رو غلیظ توی هم کشید.
    -یادم نمیاد دعوتت کرده باشم؛از طرفی هم قرار نیست برای تفریح برم،برای کاره.
    با پررویی و حق به جانب گفتم:
    -می دونم،ولی تنهایی حوصله ات سر می ره،یه همراه خوش سخن و خوش مشرب داشته باشی بد نیست!
    -خودتم خوب می دونی که امکانش نیست؛نه من این اجازه رو بهت می دم نه پدر و مادرت،پس تمومش کن.
    باز بدجنس شدم.
    -4 روز نیستی!می دونی توی حدود 90 ساعت چند بار می شه بعضیا رو دید؟من هشدارمو دادم دیگه خود دانی،بالاخره فرارم تا یه حد مگه نه؟
    چشمهاش تیز شده روی چشمهام باریک شد.
    -سعی داری چی بگی؟
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 54»

    من هم که حس کردم توجهش رو جلب کردم با هیجان روی مبل،کنارش نشستم.
    -این که بردن من به نفعته؛اصلا می خوام ببینم سمیناره، همایشه، کنگره است چه طوریه؟بالاخره همکاریم دیگه!به دردم می خوره.تو رو خدا بذار بیام،به خدا اذیتت نمی کنم،راضی کردن بابا با من،تو فقط بله رو بگو.
    -بیشتر از این شانستو امتحان نکن چون تغییری توی نظرم ایجاد نمی شه.
    حرصم گرفت.
    اگه تو لجبازی من لجبازترم!
    -ولی...
    دوباره مشغول کارش شد.
    -من اگه نخوام حرفی رو بشنوم نمی شنوم؛ پس بیشتر از این خودتو خسته نکن.
    با حرص و غیظ گفتم:
    -خلایق هر چه لایق.
    با قدم های تند به آشپزخونه برگشتم.
    خودمم می دونستم خیلی دارم بهش فشار میارم ولی حالا که تازه به دستش اورده بودم دیگه تحمل دوری رو نداشتم.
    بازم چهار روز طولانی باید دوری اش رو که با کلی حس بد و تلخی همراه بود رو تحمل می کردم که این بیشتر از حد تصور سخت بود،ولی اون انگار دوری از من حتی به نفعش هم بود و راحت تر می تونست نفس بکشه.آروم و توی سکوت غذا رو می خورد؛اما اون دختر واقعا دستپخت خوبی داشت که به ظاهر و تیپش نمی خورد!
    -حالا کجا هست؟با پرواز می ری؟
    با اخم سری تکون داد؛نگاهش معنادار بود.
    -چیه خوب؟اینا رو هم دیگه نپرسم؟از خیرش گذشتم دیگه.
    -دو روز اصفهان، دو روز مشهد.
    به معنای تفهمیم ابروی راستم رو بالا انداختم.
    بهتر بود بحث رو عوض کنم تا مشکوک نشه.
    -راستی از کار این دختره راضی هستی؟دختر سودی خانم نیست احیانا؟
    -چی شد یاد این موضوع افتادی؟
    -اصلا من دیگه هیچی نمی گم،هر چی بگم یه برداشت اشتباه می کنی؛همون غذامونو بخوریم بهتره.
    -اتفاقا بد نشد این موضوعو یاد آوری کردی.کنجکاوم بدونم چرا خودتو کامل و درست بهش معرفی نکردی؟
    خودم رو نباختم.
    -خوب فکر کردم شاید ندونستنش برات دلچسب تر باشه،بعدشم برای نظر سنجی که ازش کردم بهتر و لازم بود نسبت واقعیمونو ندونه تا بی رودرواسی حرفشو بزنه.
    دوباره با گره ای کور ابروهاش رو به هم پیوست.
    -منظورت چیه؟
    لبخند پر از خباثتی تحویلش دادم.
    -اینم یکی از همون موضوعاتیه که طبق میل و نظر من لازم نیست ازش بدونی.
    بشقاب نیم خورده ام رو برداشتم و بلند شدم.
    در کابینت پایین رو باز کردم و هر چی داخلش بود توی اون سطل آشغال بزرگ خالی کردم و ظرفهام رو توی ماشین ظرفشویی چیدم.کتری برقی رو پر آب کردم و بعد روشنش کردم تا بجوشه.خوب راه رفتن روی اعصابش رو بلد بودم.
    حالا می فهمید توی خماریِ یه چیزی موندن چه حسیه!
    توی فلاکس چای ریختم و منتظر به جوش اومدن آب شدم.
    ظرفهای خودش رو هم توی ماشین گذاشت و بعد از اینکه روشنش کرد از آشپزخونه خارج شد،حتی یه تعارف هم نکرد که تو هم بیا بشین و استراحت کن!ولی چون خودم به زور اینجا تلپ شده بودم انتظار یه مهمون نوازی پنج ستاره هم ازش نداشتم!
    اخلاقش چه خوب و چه بد همین بود و باید باهاش کنار می اومدم.ارتباط برقرار کردن باهاش واقعا سخت بود؛مخصوصا با اون دیوار آهنینی که دور خودش کشیده بود و حاضر نبود تکه ای از اون رو رو اندازه ی یه حفره ی خیلی کوچیک بشکنه،مگه اینکه کسی از بیرون خرابش کنه.
    ***
    وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود و خونه غرق در تاریکی به حدی که نفس آدم رو قطع می کرد،ظهر میون تی وی دیدن خوابم بـرده بود و حالا زمان و مکان رو به سختی یادم میومد.
    با چشمهای نیمه باز ساعت گوشی ام رو نگاه کردم.6:3، بعد از ظهر بود.
    از شدت کرختی توان بلند شدن نداشتم اما بیشتر از این هم نمی تونستم این فضای دلگیر رو تحمل کنم.کنترل تی وی کنارم بود،روشنش کردم و صداش رو هم یکم بلند کردم،بلند شدم و بعد از اینکه چند تا از چراغ ها رو روشن کردم رفتم توی سرویس تا آبی به دست و صورتم بزنم.هنوز برای بیدار شدنش زود بود،تصمیم گرفتم خودم تنها بعد از اینکه یه فنجون نسکافه خودم رو مهمون کردم به خونه برگردم.با اون نقشه ای که براش داشتم فعلا بهتر بود آروم باشم و روی اعصابش نرم تا تحمل بمب اصلی رو داشته باشه!
    نسکافه ام رو نیمه خورده رها کردم و لباسهام رو پوشیدم،همه ی کارها رو تا جایی که می تونستم سایلنت انجام می دادم که با خلق تنگ شده بیدار نشه،به مامان مسیج داده بودم و گفته بود دیگه کم کم می خوان برن.دیگه خیالم از بابت اینکه باهاش روبه رو نمی شم راحت بود،می خواستم برم پایین تا نگهبان برام آژانس خبر کنه؛فوقش یکم هم توی لابی معطل می شدم دیگه.
    پاورپاورچین به طرف در رفتم و کاملا روی سایلنت مشغول پوشیدن کفشهام بودم و سعی می کردم دست و پا چلفتی بازی در نیارم که صدای خش دار و گرفته اش باعث شد از جا بپرم.
    -جایی می رفتی؟
    به در چسبیده بودم و قلبم مثل گنجشک می زد،اصلا بیدار شدنش و بیرون اومدنش رو متوجه نشده بودم.
    دستم رو روی قلبم گذاشته بعد از لحظه ای چشمهام رو باز کرده نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
    -آره دیگه گفتم برم خونه،دیر شد،تو برو بخواب من با آژانس می...
    -با چند دقیقه نشستن و منتظر موندن چیزیو از دست نمی دی.
    -اولین بارم نیست تنها جایی می رم.قرار نیست اتفاقی بیفته،تو خونه بمون،هنوز خسته ای.
    -درسته،هنوز خسته ام و حوصله ی لجبازی و دوباره تکرار کردن حرفمو ندارم،پس بیا بشین.
    اصلا اخلاق نداشت این بشر.
    پوفی کردم و به طرف نشیمن عقب گرد کرده روی مبل بزرگ سه نفره نشستم،بحث کنم که چی؟به هر حال حرف حرفِ خودشه.
    -اگه می خوای یه چیزی بخور،خیلی هم عجله نداشتم.
    نگاه چپ چپی حواله ام کرد.
    -مشخص بود.
    اومد و با فاصله کنارم روی همون مبل نشست.
    -وا مگه من بیدارت کردم گفتم پاشو منو برسون که اینجوری رفتار می کنی؟خودت گیر دادی؛یعنی پیشنهاد دادی !
    چیزی نگفت؛معلوم بود یه دردی داره.
    چشمهاش رو با اخمی ظاهرا ناشی از درد بسته بود و آرنجش رو به دسته ی مبل تکیه داده دو انگشت شست و اشاره اش رو میون ابروهاش که فاصله ای هم نداشت گذاشته بود.
    با دلسوزی نگاهش کردم و گفتم:
    -آخه وقتی حالت خوب نیست چرا غد بازی در میاری؟بد خواب شدی سرت درد گرفته خوب استراحت کن.(با شیطنت ادامه دادم)اگرم این اداها رو در میاری که منو نگه داری که اون بحثش جداست،این کلکا دیگه قدیمی شده.
    چشمهاش رو لحظه ای باز کرده چشم غره ی تند و تیزی بهم رفت که کوچکترین تغییری توی حالتم ایجاد نشد.
    دو دقیقه ای گذشته بود.
    طاقت این حالتش رو نداشتم.
    -من اونجا می شینم،تو یکم همینجا دراز بکش که به خودت بیای،بعد که می گم بذار خودم برم ناراحت می شه.
    -لازم نیست،بشین سر جات.
    -ای بابا،با خودتم سر لج داری؟بخاطر خودت می گم و البته و مسلما جون خودم،اصلا می خوای ماشینتو بده خودم می رم؛حرصمم از تو سرش خالی نمی کنم!
    -ساکت نمی شی نه؟
    -سوال زیبایی بود ولی جوابش قشنگ نیست،می دونی که سکوت اصلا بهم نمی سازه،حداقل برم برات یه قهوه درست کنم بریم تا بیشتر از این خجالتزده ی این مهمان نوازی فوق العاده ات نشدم.روی سردردای مامان که معمولا جواب می ده،دیگه تو رو نمی دونم،ولی به امتحانش می ارزه.
    نیم خیز شدم برم که با قرار گرفتن سرش روی پام خشک شده سر جام موندم.
    -نمی خواد،من خودمو می شناسم،با این چیزا نمی گذره؛اما حرف نزدنت ممکنه کمک کنه.
    چشمهام بی اختیار باز و گرد شده بود،آب دهنم رو قورت دادم.آخه همچین شوکی رو یهویی وارد می کنن؟!
    چشمهاش رو بسته بود و توی این حالت عبوس تر و برزخی تر هم شده بود.
    نمی خوام دست و پا گم کردنم رو متوجه بشه.
    -تو هم امروز گیر دادی به حرف زدن من ها،چند ثانیه امتحان می کنم،شاید شدنی باشه ولی قول نمی دم.
    حرفی نزد،به آرامش نیاز داشت و منم با سکوتم داشتم بهش کمک می کردم،قفسه ی سـ*ـینه اش نه چندان آروم و منظم بالا و پایین می شد،توی این حالت چقدر دست نبردن توی موهای خوش رنگ و خوش حالتش سخت بود؛انگار نوازش کردن هم می تونست اندازه ی نوازش شدن قشنگ باشه!
    -مثل اینکه داری موفق می شی،خوبه،ادامه بده.
    حرصم گرفت.
    با لحن مرموزی گفتم:
    -این گلدون روی میزت برات عزیزه؟گرون قیمته؟
    باز هم چشمهاش رو باز نکرد.یعنی واقعا اینجوری خوابیدن حالش رو بهتر می کرد؟
    من که علیرغم لرزش خفیف دست و پاهام خوب بودم!
    -چطور؟
    -از شکستنش توی سرت و از دست دادنش بیشتر ناراحت می شی یا از شکستن سرت و بیشتر شدن سردردت؟
    لبخند محو و خواستنی اش بعد از مدت ها تکرار شد.حالت ل*ب*هاش تغییری نکرد و بالا کشیده نشد فقط چند تا چین ریز و جذاب کنار چشماش پدیدار شد و خیلی زود ناپدید.
    جدی و خونسرد گفت:
    -اگه بعدش خودت پشیمون و ناراحت نمی شی می تونی انجامش بدی.
    -چرا پشیمون شم؟امروز اینقدر از دستت کشیدم و حرص خوردم که بعدش ککمم نگزه.
    پوزخند زد.
    -پس منتظر چی هستی؟
    کیارش هم بد خبیثی نبود ها.لابد می دونست دلم نمیاد که خیالش راحت بود.
    با خباثت و حق به جانب با پررویی تمام گفتم:
    -نگران نباش، شب درازه.الان چون خودت پیشنهاد دادی،انتظارش رو داری کیف نمی ده؛غیرمنتظره قشنگ تره،بیشتر کِیف می ده؛منظورم به خودمه؛وگرنه تو هر چیزی حقته!
    این بار لبخندش به مراتب پررنگ تر بود و رسما از تعجب چشمهام در اومد،یه طرف ل*ب*هاش جذاب و خواستنی کمی به طرف بالا کش اومد و هشتمین عجایب خلقت رو هم به چشم دیدم!
    اما واضح بود اگه به روش بیارم انکارش می کنه و دیگه تا قیام قیامت این صحنه تکرار نمی شه.
    طلبکار گفتم:
    -خنده داشت؟اصلا خودت به من می گی حرف نزن بعد خودت وادارم می کنی جوابتو بدم؛اینجوری که نمی شه،یا این وری یا اون وری.بالاخره ساکت باشم یا...
    -وقتی که من دستور بدم و ازت بخوام بهتره ساکت باشی.
    -اون قسمتش که اصلا امر و دستور بهم نمی سازه و توی گوشم فرو نمی ره رو چیکار کنیم؟
    حتی توی مواقع اینجوری آرومم چیزی از صلابت و نفوذ کلامش کم نمی شد و ابهت خودش رو به همون قوت حفظ می کرد.
    -اون موقع تو باید باهاش بسازی.
    -از اونجایی که دوباره این طرز حرف زدنو از سر گرفتی معلومه حالت بهتر شده،بریم ؟فردا هم دانشگاه داریم بد نیست یکمم لای کتابامو باز کنم.
    -وقتی می ریم که من بگم.
    ابروهام رو بالا انداختم.
    -مثل اینکه جات خیلی خوبه که اینقدر پر حرف شدی نه؟
    پوزخند دیگه ای زد.
    -ممکنه از کمال همنشین باشه.
    -بی شک دلیل دیگه ای نداره.
    کمی نیمخیز شده روی صورتش خم شدم.
    لحنم آرومتر شده بود و دلسوزی هم به وضوح توی صدام مشهود بود.
    -حالا از این حرفا بگذریم الان بهتری؟هنوزم میل به چیزی نداری؟
    نفسش رو کلافه بیرون داد.
    -نه.
    دیگه اصرار نکردم و حرفی نزدم،تلویزیون رو خاموش کردم و به پشتی مبل تکیه دادم.دلم داشت ضعف می رفت اما نمی خواستم حالا که آروم و تا حدی خوش اخلاق شده دوباره با حرف زدن و بلند شدن عصبیش کنم.آخه ناهار رو هم درست نخوردم؛در واقع از ناراحتی نفهمیدم چی خوردم و کجا رفت؟
    دوباره سرم رو بلند کردم و نگاهم رو بهش دوختم.
    خوابش نبرده باشه؟
    فقط همین رو کم داشتم؛ ولی از وضعیتم ناراضی نبودم؛اولین بار بود که خودش رو بهم نزدیک کرده بود و این قدم بزرگی بود،حتی برخلاف همیشه پر حرفی هم کرده بود و با زبون دیگه ای حرف زده بود و اینم یه امتیاز مثبت تلقی می شد،پس فقط صبح ها اونجوری بداخلاقه.
    رنگ و حالت نگاهم همونطور خیره مونده بهش بی اختیار تغییر کرد و ل*ب*هام به لبخندی از هم باز شد.
    آخه یه آدم موقع خواب هم اینقدر جذاب و پر جذبه می شه؟!
    اه جمع کن خودت رو.
    به خودت بیا.
    یکم سرسنگین باش.اینجوری چه فرقی با مهتا داری که از دستش به خاطر رفتارهای عاشقانه اش در برابر آروین حرص می خوری؟
    یادت نره کی بودی و کی هستی!
    یعنی هر چقدرم دوستش داشته باشی نباید اینقدر جلوش وا بدی که.
    توی دلم نالیدم:
    -کاش می شد!
    اون همه ابهت اسطوره ای جلوش وقتی بهش می رسیدم هیچ می شد!
    دلم خوش بودها،من کجا؟این اداها کجا؟
    با سوال عجیبش که با لحن خیلی سرد و خشکی بیان شد به خودم و به زمان حال برگشتم.
    -هنوز اونجاست؟
    خونسرد و آروم و بدون قصد آزارش جواب دادم:
    -نمی دونم،فکر نکنم.شاید توی راه اومدن به اینجا باشن،می دونی که خونه ی آروین هم همینجاست؛وقتی نمی خوایم ببینیمش پس بهتره زود بریم.
    نگاهش کمی تیزبین و بدبینانه بود.
    -مطمئنی که نمی خوای ببینیش؟
    بی تردید جواب دادم:
    -معلومه،کی دلش می خواد یه خیانتکارو ببینه؟
    کلافه بلند شد،اینجوری باز هم به هم نزدیک بودیم و نفسهاش کاملا با پوست صورتم تماس داشت.
    -اگه اون کار رو نکرده بود چی؟اگه فقط رفته بود؟
    نفس عمیقی کشیدم و با ملایمت و صداقت گفتم:
    -در اون صورت هم فرقی نداشت و نداره،اون از اولشم برام مهم نبود.حالا می تونیم بریم؟
    با همون آشفتگی و حالت متفکر و نگاه مشکوک و پر از سوال بلند شد و به طرف اتاق رفت،منم طاقت نیوردم و به طرف آشپزخونه رفتم.
    از اتاق خارج شد؛مثل همیشه سر و شکلش عالی بود و از رنگ های تیره و سنگین استفاده کرده بود.با فنجان قهوه از آشپزخونه خارج شدم و فنجان رو به طرفش گرفتم.
    -نمی دونم اینو ترجیح می دی یا قرص اما قرص هم برات پیدا کردم؛اگه می خوای...
    فنجان رو از دستم گرفت و آروم گفت:
    -همین خوبه.
    -نوش جان.
    همونجور داغ اما کم کم تا آخرش رو خورد و فنجان خالی رو روی کانتر گذاشت و به طرف در رفت،منم کیفم رو از روی مبل برداشتم و پشت سرش راه افتادم تا کفشهام رو بپوشم.با آسانسور به پارکینگ رفتیم.اصلا حوصله نداشت و معلوم بود به چیزی عمیق فکر می کنه که این کمی نگران کننده بود.نکنه به احساسم شک داره و باید بیشتر توضیح می دادم؟
    ای خدا این یارو حتما باید همین موقع ها برمی گشت که بیشتر از همه چشم دیدنش رو نداشتم؟حالا که همه چیز همونی شده بود که می خواستم؟
    منم سعی نمی کردم روی راه اعصابش برم و ساکت بودم.ریموت رو زد و داشتیم به طرف ماشینش می رفتیم که در پارکینگ بالا رفت و ماشین آروین وارد شد،چهره ی آشنایی هم کنار آروین توی ماشین می دیدم،انگار اونم متوجه من شده بود و من رو شناخته بود که لبخند رنگ دار روی ل*ب*هاش به سرعت محو شد.
    با اخم رو به من کرد که خشکم زده بود و از این تصادف حیرون مونده بودم.
    -چرا سوار نمی شی؟
    -آروین اومده زشت نیست بدون سلام کردن بریم؟تو اگه نمی خوای سوار شو،توی این مورد به اندازه ی کافی شناخته شده هستی.
    با فکی منقبض شده ل*ب*هاش رو روی هم فشرد و با خشمی کنترل شده نگاه ازم گرفت.
    آروین ماشین رو گوشه ای نگه داشت و پیاده شدن،اگه فرار می کردم فکر می کرد خیلی برام مهمه و تونسته من رو بشکنه ولی حالا که موندم می فهمید عادی ترین شخص زندگیمه.نکته ی بهترش این بود که ما رو اینجا با هم دید و معلوم بود حسابی توی پرش خورده.لبخندش بیش از حد بی روح و مصنوعی بود و حتی تا حدی عصبی به نظر می رسید.با لبخند دستی برای آروین تکون دادم،حسابی مضطرب بود و اون لبخند روی لبش رو هم پیدا بود با هزار ضرب و زور ظاهر و حفظ کرده،دوست داشتم با آروین رابـ ـطه ی خوبی داشته باشه ولی حالا با وجود برادرش دیگه محال بود و از این به بعد شاید دشمن خونی اش می شد!
    ولی از کجا معلوم؟
    شاید هم هیچ کدوم براش مهم نباشیم.
    به کیا که هنوز کنارم ایستاده بود نگاه نمی کردم،چون می دونستم حالا و توی این حالت اصلا جالب و دیدنی نیست.توی بد شرایطی قرارش دادم؛ اما به خاطر خودش بود،که ببینه اون برام با بقیه متفاوت نیست و نمی تونه باشه.
    رو به روم ظاهر شد.
    -طناز؛سلام.خوشحالم اینجا دیدمت ،خوش آمد نمی گی؟
    باز خوبه اونقدرعقل داشت که قصد دست دادن نداشته باشه.لبخند ملایم و دوستانه ای تحویلش دادم.
    -حتما، چرا که نه؟خوش اومدی.
    آروین تمام مدت نگاه های زیر چشمی و هراسونش به طرف کیا بود.
    تک سرفه ای کرد و گفت:
    -داشتین جایی می رفتین؟پس اینجا به حرف نگیریمتون؛ نه فرصتش هست و نه جاش،هوا هم سرده،مریض می شیم.
    بی توجه به حرف برادرش دستش رو به طرف کیا دراز کرد و با جدیت گفت:
    -از دیدن شما هم خوشحال شدم وعلاوه بر اون با اینکه دیر شد به هر دوتون تبریک می گم،راستش تازه خبردار شدم؛ به حساب بی ادبی نذارینش،هر چی نباشه از این به بعد همسایه ایم فرصت برای صحبت بیشتر و آشنایی زیاده،باعث افتخاره.با طناز جان هم که از قبل آشنا هستیم؛حتی شاید بیشتر از شما!
    نگاه معنی داری به سمتم روونه کرد.نفسم توی سـ*ـینه حبس شده بود و چشمهام گرد.عمدا این کار رو می کرد؛عمدا این حرفها رو می زد تا آتیشی اش کنه،تا همه ی رشته هام رو پنبه کنه.برای درست کردن رابـ ـطه ی برادرش و جوش دادن این وصلت اومده بود یا بمب منفجر کردن وسط رابـ ـطه ی ما؟
    صدای خشک و جدی اش رو شنیدم؛انگار مخاطبش من بودم.صدای نفسهاش هم اصلا جالب نبود؛درست مثل یه شیر زخمی!
    -خیلی طولش نده،توی ماشین منتظرم.
    حتی باهاش دست هم نداد و سوار شد،در رو محکم به هم کوبید.صداش توی اون خلوت و سکوت اون محیط بزرگ بیش از حد بلند حس می شد.
    من برای چی باید معطلش می کردم؟
    سرم رو تکون دادم و سرد گفتم:
    -شبتون بخیر.
    عقب گرد کرده به طرف ماشین چرخیدم که صداش رو شنیدم:
    -این همه از صبح فرار کردی و اومدی پیشش که مجبور نباشی منو ببینی ولی بالاخره گیر افتادی می بینی؟دو نفر اگه قرار باشه توی روز مشخصی همدیگه رو ببینن می بینن،فقط تونستی زمان و مدتشو یکم تغییر بدی،من که خیلی خوشحالم
    آروین کلافه گفت:
    -بیا بریم بالا آریو،بسه هر چی امروز حرف مفت زدی.
    بی توجه به حرفش همونطور پشت بهشون شب بخیر غلیظ دیگه ای گفتم و سوار شدم،اونا هم داشتن به طرف آسانسور می رفتن.در رو بستم،این مدل سکوت رو دوست نداشتم؛ترسناک بود،تلخ بود،سرد بود؛مثل عطرش!تنها موقعیتی بود که اصلا دلم نمی خواست کنارش قرار بگیرم!
    تک سرفه ای کردم و نگاهم رو به سختی و دست و پای لرزون به نیم رخ فوق العاده عصبانی اش دوختم،رگ های برجسته ی پیشونی و گردنش از همینجا هم توی چشم بود.
    نمی دونم با چه جرئتی گفتم:
    -نمی خوای حرکت کنی؟
    سوالش شوکه ام کرد.
    -چی داشت زر زر می کرد؟
    توی این حالت حتی مدل حرف زدنش هم عوض شده بود.صدا و لحنش آروم بود اما ترسناک ترش هم کرده بود؛خفه اما دورگه.
    ولی خونسردی ام رو حفظ کنم به نفعمه.
    شونه بالا انداختم و بی خیال گفتم:
    -چرت و پرت،به قول خودت زرزر می کرد.مگه خودت نبودی و نشنیدی که می پرسی؟تازه من که معطل نکردم و زود...
    اینبار جلوی خودش و نگرفت و بلند و کنترل نشده فریاد زد:
    -پرسیدم داشتی سوار می شدی چی بهت گفت بدون طفره رفتن و حرفو عوض کردن جواب بده وگرنه از این جا هیچ جا نمی ری.
    بیخ تا بیخ به شیشه ی ماشین چسبیدم نگاه پر از ترسم به چشمهای قرمز و ترسناکش بود که مثل یه ببر زخمی نگاه می کرد.
    بغض راه گلوم رو پیدا کرد که دوباره با تشر و تحکم گفت:
    -مگه با تو نیستم؟جواب بده.
    آب دهانم رو قورت داده قبل از اینکه حرکت دیگه ای انجام بده و صدا عربده اش این بار شیشه ها رو بشکنه زبونم مثل بلبل شروع به کار کرد.
    -هیچی، فقط گفت از صبح فرار کردنت تاثیری نداشت و بالاخره روبرو شدیم مجبور شدی منو ببینی منم گفتم شب بخیر و اومدم پیش تو،دیگه این اینقدر عصبانی شدن نمی خواد که،حرصتو هم از اون سر من خالی نکن.
    چشمهاش باریک شده روی صورتم ثابت مونده بود غرید:
    -چه دلیلی داشت موندن و خوش آمد گفتن ؟می خواستی چی رو ثابت کنی؟
    -این که برام هیچی نیست،اگه اون موقع که می گفتی سوار شو گوش می دادم و هراسون سوار می شدم وضعیت بدتر نمی شد؟فکرت بیشتر به هم نمی ریخت؟آشفته تر نمی شدی؟بیشتر خیالات نمی بافتی؟منم حساب همینا رو کردم که موندم.
    انگار قانع شده بود ؛و همینطور آروم تر.هرچند از حالتش هنوز حق به جانب و برزخی اش نمی شد چیزی رو خوند.اما لحنم اونقدر قاطع و مطمئن بود که بی برو و برگرد حق رو به من بده.
    -اگه علامت سوال دیگه ای نیست لطفا بریم،چیزی که از صبح دنبالش بودی و می خواستی شد،اگرم نمی خوای منو ببینی بگو تا یه فکر دیگه به حال خودم کنم،ولی داد نزن چون من مقصر چیزی نیستم.
    نگاهم رو ازش گرفتم و به بیرون دوختم.کل مسیر رو هم هر چقدر سخت بود لب از لب باز نکردم.گهگاهی سنگینی نگاهش رو حس می کردم اما بازم با وجود دلتنگی سرم رو به طرفش نمی چرخوندم.
    اونم که محال بود پشیمونی اش رو اعتراف کنه.
    جلوی خونه ترمز کرد،کمربندم رو باز کردم.
    قبل از پیاده شدن به طرفش چرخیدم و جدی گفتم:
    -انگار حرکت و حرفای اون شبم اشتباه بود اینو الان فهمیدم؛حتی اگه از قبلشم بگی بازم به ناحق قضاوت می شی و راجع بهت فکرای اشتباه می کنن،من فقط وجدان خودمو راحت کردم؛ اما خیال تو رو نه!هنوزم نمی تونم جلوی فکراییو که به سرت می زنه بگیرم،اگه بهم اعتماد داشتی همچین رفتاریو نشون نمی دادی،شایدم فکر می کنی چون خودت قبلا با دختری نبودی این که توی زندگی من قبلا تو یکی هرچند کمرنگ و کوتاه بوده برات عاره،چون معمولا برعکسش برای بقیه پیش میاد.ولی اگه می خوای باشم پس باید اینو هم قبول کنی.همونطور که من این اخلاقای تندتو تحمل می کنم تو هم اینو هضم کن؛به هرحال اون موندنی نیست.اگرم احساس خطر می کنی که باید بگم کاملا بیخوده،هیچ خطری از جانب اون تهدیدت نمی کنه،گوشاتو روی چرت و پرتایی که شاید بگه ببند..اون کسی که ایده آل منه خیلی با اون فرق می کنه،اون برای من همون موقعم شخص مهمی نبود، همه اش یه جورایی دلم می خواست خودمو از شرش خلاص کنم و مجبور نباشم تحملش کنم؛آره بهم توجه می کرد ،مهربون بود،توجهاش بعضی وقتا برام قشنگ بود،ولی این مال قبله؛که تو رو نمی شناختم.اگرم بی خبر از من و نفهمیده حسی تو دلم پیدا شد خیلی زود از بین رفت؛قبل از اینکه حسش کنم و بفهممش که حتی اینو هم بعید می دونم!فکر کنم بابت این موضوع یه تشکر بهت بدهکارم.
    جمله ی آخرم کلی معنی توی خودش داشت؛فقط اگه لجبازی نمی کرد و می فهمیدش،چشمهای روشن و براقش میخ چشمهام شده بود و حتی پلک هم نمی زد؛هرچند نگاهش هنوز اخم آلود و دلخور بود.
    نگاهش حس خوبی بهم می داد،گرماش مثل کافی میکس داغی بود که توی یه هوای برفی و سرد جلوی شومینه می نوشی .
    لبخندی روی ل*ب*هام نشوندم.دیگه بهتر و واضح تر از این نمی تونستم بهش بفهمونم،اینطوری غرورم هم خیلی در خطر نیفتاد.
    خودم داشتم صدای قلبم رو واضح می شنیدم ،کیا رو نمی دونم؛ فقط می دونم اونقدر بلند بود که انگار می خواست دیوار قلبم رو سوراخ کنه.
    صدای گرم و مردونه اش با مکث به گوشم خورد.ظاهرا که آرومتر شده بود.
    -تشکر؟بابت؟
    برای فهمیدنش باید باهام یه دل باشه،باید حس من رو بفهمه و خودشم اون حس رو متقابلا به من داشته باشه.
    بدجنس گفتم:
    -خوب دیگه،اینم ناگفته بمونه.
    در رو باز کردم.
    -نمیای تو؟شامو با هم می خوردیم.
    -نه،برو.
    -با این قیافه ها جدا نشیم نمی شه؟امروز برای من واقعا روز با ارزشی بود لحظه های آخری خرابش نکنیم هوم؟تازه سه روز دیگه هم مسافری و این چند روزم جفتمون درگیریم و شاید دیگه فرصت نشه همدیگه رو درست حسابی ببینیم و نیمچه آشتی کنیم،تازه این موضوع اصلا ارزش بحثو نداره.
    اخمهاش جمع شد.
    -این معنیش این نیست که دیگه همدیگه رو نمی بینیم.
    -از کجا معلوم؟کی از فردا خبر داره؟اینقدرم که تو منو اذیت می کنی امکان هر اتفاقی هست،گفته باشم؛از خودکشی و سکته گرفته تا کارایی که عمدا و آگاهانه می تونم انجام بدم.
    ابرویی بالا انداخت و گفت:
    -مثلا؟
    شونه بالا انداختم.
    -یه چشمه شو چند روز پیش دیدی پس کاری نکن که این بار مصمم تر عمل کنم.
    -به نظر من حتی به امتحان کردنش فکر هم نکن.
    ناگهانی مسیر بحث رو تغییر دادم.
    -دیگه از اون قضیه... ناراحت نیستی؟
    همین باعث شد دوباره به حالت عصبی اش برگرده.من هم دلخور بودم اما بی نتیجه بود و پشیمونی از طرفش نصیبم نمی شد.
    -بهتره زودتر بری داخل،امروز به اندازه ی کافی کنار هم بودیم،به اندازه ی کافی هم تلخ تموم شد پس نخواه که تلخ تر بشه.
    در رو باز کردم و قبل از پیاده شدن با پررویی تمام گفتم:
    -صبح ساعت 7 آماده ام،واقعا سختمه از اینجا توی این سرما تا سر خیابون برم و خودم و به کلی جا برسونم تا بیام دانشگاه،بابا هم که مسیرش به من نمی خوره پس کار خودته،شب بخیر.
    منتظر جوابش نمونده در رو بستم،باید از هر فرصت و بهونه ای استفاده کرد دیگه!
    روزهای بعدی و بعدی هم خیلی عادی و روتین از پی هم گذشتن؛آدمهای همیشگی و بحثهای همیشگی،تغییر زیاد و مثبت روحیه ام حسابی شگفت زده شون کرده بود و نمی دونستن این معجزه رو مدیون همون استادی هستن که به شدت ازش حساب می برن!
    برای ما هم همه چیز عادی می گذشت و تقریبا پیشرفتی نداشتیم،فقط یه مسیر رفت و برگشت رو با هم بودیم،حسابی درگیر بود و خودش رو توی کار غرق کرده بود،توی همون راه هم اینقدر بهش زنگ می زدن که وقت نمی شد حرفی زد؛ البته با فکی که من داشتم دیگه وقتی برای اون نمی موند.
    اما اون اتفاق همه چیز رو تغییر می داد؛به این باور داشتم!التماسهای هر شبم به بابا رو خوب یادمه،آخرش هم حریفم نشد و تسلیم شد.قانع کردنش واقعا سخت بود؛که خوب حق هم داشت.
    توی شهر غریب و بی کس توی هتل موندن کنار کسی که محرمش نیستی رو هیچ پدری نمی تونه هضم و قبول کنه.
    اما خوب به ما اعتماد داشت.
    دیگه کی نمی دونست اون بی جنبه نیست و تا حالا کوچکترین خطایی مرتکب نشده؟!
    هرچند بازم خیالش کاملا راحت نبود،می خواست بهش بگه که با هزار قسم و آیه منصرفش کردم،می خواستم سوپرایز باشه.پرواز اون امشب بود و من فردا صبح،حتی آمار هتلی که می موند هم در اورده بودم و اینترنتی همونجا رو رزرو کرده بودم،ساعت همایش رو هم از توی دعوتنامه ای که براش فرستاده بودن دیده بودم و امکان داشت یه ذره اش رو برسم و بتونم ببینم.تا حالا هم هیچ رفتار شک برانگیزی جلوش نشون نداده بودم که متوجه نقشه ی خبیثم بشه.
    حسابی هیجان زده بودم.
    حالا مثل روز برام روشن بود که به احتمال 99% عصبانی می شه ها!
    ولی مهم نیست،من با این چیزها از رو نمی رم که.
    ماشین رو جلوی خونه نگه داشت،کمربندم رو باز کرده به طرفش چرخیدم؛تا حد امکان قیافه ی ناراحتی گرفته بودم اما در حقیقت هم با اینکه می دونستم فردا بهش می رسم ولی همین که امشب قرار بود توی یه شهر دیگه دور از من باشه واقعا ناراحتم می کرد.
    عجیب بود ولی توی نگاه اونم انگار ناراحتی و حتی دلتنگی رو می دیدم.
    -حتما برای بدرقه هم نمی ذاری بیام فرودگاه نه؟
    اخمهاش رو جمع کرد و با بی رحمی که می دونستم واقعی و از ته دل نیست گفت:
    -چرا سختش می کنی؟نهایتش سه روزه.فراموش کردی که تونستی یه هفته بدون من زندگی کنی؟
    نیشم نزدیک بود باز بشه،داشت گله می کرد؟
    -این با اون فرق داره،اون موقع جفتمون عصبانی بودیم،چشم دیدن همو نداشتیم؛الان همه چیز فرق کرده.
    همون برق خاص دوباره عسلی چشمهاش رو پر از یه برق دلنشین کرد.
    -جدا؟مثل چی؟
    با شیطنت ابرویی بالا انداختم و گفتم:
    -اگه اهلش باشی می فهمی مثل چی!مگه پروازت یه ساعت دیگه نیست؟برو دیگه، دیرت می شه،منم باید برم برای مراسم امشب آماده بشم.سه باره برای همون امر خیر می ریم خونه ی دایی،نمی خواستم برم ولی مهتا و آروین دلخور شدن،یعنی امشبم با اجازه ی تو مجبورم تحملش کنم،ولی نگران نباش حتی سعی نمی کنم جواب دری وریاشو بدم،لازم باشه پنبه می ذارم توی گوشم و می رم،فقط زن دایی زودتر رضایت بده که سریع بره.توی ساختمون که روبرو نشدین؟
    نگاهش طوری بود که انگار اصلا حرفهام رو نشنیده یا نخواسته بشنوه.دستش رو به طرفم اورد و با همون اخم خواستنی روی پیشونی اش چونه ام رو بین انگشتهاش گرفت و یکم به طرفم خم شد.
    چشمهاش فقط چشمهام رو می دید و متقابلا در مورد من هم همینطور بود.
    -جوابم رو ندادی،مثل چی؟
    -چرا من بگم؟چرا خودت سعی نمی کنی بفهمی؟
    -شاید شنیدنش از زبون تو باعث می شه با حس بهتری برم.
    -پس باید بگم که خیلی منتظر می مونی،من خیلی از گفتنیامو گفتم.
    هنوزم دستش رو عقب نمی کشید، برعکس؛بیشتر پیشروی کرد و دست دیگه اش رو پشت کمرم رسوند.
    -خوب حواستو جمع کن که این شجاع شدنت آخرش به ضررت تموم نشه.
    -شجاع بودن هیچوقت به ضرر کسی نبوده.
    دم رفتنی بازی اش گرفته ها،دیگه هوایی برای نفس کشیدن نبود.
    توی وضعیت بدی گیر افتاده بودم.
    هم از فرط هیجان زیاد و قلبی که با شدت هر چه تمام تر داشت سـ*ـینه ام رو می شکافت و نفسی که لحظه به لحظه بیشتر پس می رفت هم دلم می خواست ازم فاصله بگیره و هم دلم می خواست این لحظه بایسته یا ادامه پیدا کنه.
    دو راهی بدی بود.
    حالا نگاهش کل صورتم رو عجول و شاید با اشتیاق می کاوید،گلوم خشک شده بود .صدای زنگ گوشی فرشته ی نجاتم شد.با تک سرفه ی تابلویی خودم رو عقب کشیدم تا گوشی رو در بیارم.
    با اخم دلخوری ازم فاصله گرفت و به صندلی اش تکیه داد
    مامان بود.
    -تو کجایی طناز؟مگه نمی خوای بیای آماده بشی؟یه ساعت دیگه می ریما.
    آروم و با عجز گفتم:
    -واقعا راهی نیست که من نیام؟دو بار قبلیو اومدم دیگه، آخه نقش من اونجا چیه؟ درک نمی کنم.خواستگاری این دو تا تا کی باید طول بکشه و شما منو توی این موقعیت قرار بدین؟من نمیام ناراحت می شن، بشن.شما برید،اون برادر کلاشش بیاد بسه!
    -لا اله الا الله ،این چه طرز حرف زدنه دختر؟
    -خودتونم خسته شدین به خدا ولی روتون نمی شه به زبون بیارین،آره جفتشون برام مهمن و دوسشون دارم ولی از اونجایی که اون وسط هیچ نقشی ندارم نمیام، کی می خواد مجبورم کنه؟تازه به دلیلی هم که خودتون می دونین نیومدنم بهتره چون دلیل و بحث امشب خوب می دونم به منم مربوطه و تحمل اون نگاهای معنی دارو ندارم.
    مکثی کرد و بعد آه کشید و گفت:
    -چی بگم مامان؟حق داری،نظر منم همینه،ولی خوب درست ترش این نیست که بیای از خودت دفاع کنی؟
    -نه،چه دفاعی؟آروین و مهتا همه چیو می دونن،لازم باشه می گن،من نیازی بهش ندارم،من الان جلوی خونه ام مامان. یه کم دیگه میام داخل حرف می زنیم.
    -خیلی خوب،زود باش.به کیا هم سلام برسون. الان یه کاسه آب پر می کنم داره می ره بریز پشت سرش.
    این مامانم بزرگش می کردها،ولی بد فکری نبود.باشه ای گفتم و قطع کردم.
    دیگه واقعا وقت خداحافظی بود.
    -خوب دیگه من برم که هم وقت تو کمه هم وقت من برای قانع کردن مامان.
    سرش رو به نرمی بالا و پایین کرد.
    -وقتی رسیدی زنگ بزن،قبل از پروازم حتما خبر بده؛گرچه اگه می ذاشتی همین الان بیام بهتر بود و بیشتر به دلم می نشست ولی وقتی نمی خوای دلیلی برای اصرار نیست.
    -درسته ،لازم نیست.
    بالاخره فردا اون لازم رو بهش نشون می دم.بمیرم که از دنیا بی خبری!
    -پس خداحافظ.
    سکوت کرده بود.لبخندم رو ملایم و کنترل شده حفظ کردم و دستم رو به طرف دستگیره دراز کرده در رو باز کردم،اما دلم فقط همین خداحافظی خشک و خالی رو تاب نیورد.ناگهانی به طرفش چرخیدم و به طرفش خم شده دستهام رو دو طرف صورتش روی گونه ی صاف و شیش تیغش گذاشتم و ل*ب*هام رو محکم به گونه اش چسبوندم.
    چند ثانیه بعد عقب کشیدم؛اما نوک بینی ام هنوز روی استخوان خوش تراش گونه اش بود و عطرش توی بینی ام.
    ریز زمزمه کردم:
    -به این می گن خداحافظی!

     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 55»
    صدای ضربان نامنظم قلبش که انگار ناآروم شده بود حسابی از این کارم مطمئنم کرد؛اگه یکم دیگه می موندم شاید صبر و قرارش رو از دست می داد همونطور که من از دست دادم و تا اینجا پیش رفتم.
    منتظر عکس العملش نشده پریدم پایین،لبخندم هنوز به قوت خودش باقی بود؛خودم هم دست کمی از اون نداشتم.
    با دست و پای لرزون به در رسیدم و با کلید توی کیفم در رو باز کردم.لبخند بزرگم کنترل نشده بود.به زحمت دستی براش تکون دادم و چشمکی زده با حالی خوب در رو بستم.مامان با سینی که داخلش یه قرآن کوچیک و یه کاسه آب بود منتظر ایستاده بود صدای گاز ماشین و دور شدنش بلند شد که کاسه رو پشت سرش ریختم و با کاسه ی خالی وارد خونه شدم.
    مامان:آخرش بهش نگفتی نه؟خودتم خوب می دونی که محاله خوشحال بشه،اگه جونتو قسم نمی دادی تا حالا هزار بار بهش گفته بودیم،آخه می خوای بری تو دست و پاش که چی؟سرش شلوغه دیگه، وقت کلنجار رفتن با تو رو نداره.
    -مهم نیست،من می تونم خودمو سرگرم کنم،ولی حداقل خیالش راحته وقتی اون مردک اینجاست من اینجا نیستم و کنارشم،اتاقهامون توی هتل هم که جداست و احتمالا طبقاتمونم فرق داره،همه اش که ور دلش نیستم؛فوقش فقط شام و ناهار با هم باشیم،بعدشم منم به یه آب و هوا عوض کردن نیاز دارم.این چند وقته اینقدر اتفاقای پشت سر هم و یهویی پیش اومد که هر آدم سالمی دلش می خواد حداقل دو روز دور بشه،این دو روز آرامشو دیگه بهم ببینین،از اون قضیه هم که به اندازه کافی خیالتونو راحت کردم،الانم می رم چمدونمو ببندم.شب می بینمتون،اخبارو همون موقع ازتون می گیرم،بقیه هم حتما نیومدنمو درک می کنن.
    -چی بگم والا؟صلاح مملکت خویش خسروان دانند.از صبح تا حالا هیچی نخوردی رنگ به رو نداری،شامتو زود گرم کن بخور،چمدونتم خواستی ببندی لباس گرم بیشتر بردار، حالا خودم شب میام چک می کنم.
    اولین بار بود تنها، اینقدر ازشون دور می شدم و نگرانی هاش قابل درک بود.
    لبخندی تحویلش دادم.
    -چشم،البته خودم حواسم هست،همه شو هم از قبل در نظر گرفتم؛شما تا بابا نرسیده به فکر آماده شدنتون باشین که وقتی رسید حتما فوری قراره برید.نگران منم نباشید.
    پله ها رو بالا رفتم.فعلا قصدم این بود فقط وسایل و لباسهای مورد نظرم و مدارکم رو تا حواسم جَمعه دم دست بذارم.صبح ساعت 7:30 پروازم بود و هنوز بیشتر از 12 ساعت وقت داشتم..این اولین سفر دو نفره مون بود و امشب متفاوت تر از همیشه از فکر و هیجان سفر خواب نداشتم، حالا که یاد اون سفر شمال می افتادم چقدر همه چیز برام دور و عجیب به نظر می رسید.
    کی فکرش رو می کرد حالا ما همون دو نفر الان توی این موقعیت باشیم و از این وضعیت راضی؟
    تا توی فرودگاه و نزدیک رفتنم بابا سعی داشت منصرفم کنه ولی خوب مرغ منم یه پا داشت.
    به بودن کنارش نیاز داشتم؛از همون دیشب و با یکم دوری انگار آرامشم رو گم کرده بودم،با اینکه به قولش عمل کرد و وقتی به هتل رسید زنگ زد ولی فقط صداش کافی نبود و جای حضورش رو نمی گرفت.
    پرواز بدون کوچکترین تاخیری و کاملا بی خطر و دردسر انجام شد و درست به موقع به اصفهان رسیدم،یادم نبود آخرین بار کی به این شهر اومدم و چند سالم بود اما احتمالا به دوران راهنماییم برمی گشت.به مامان و بابا رسیدنم رو خبر دادم و بعد از تحویل گرفتن چمدون کوچیکم از فرودگاه بیرون زدم.
    هوای صبح حسابی سرد بود؛چون اینقدرش رو حدس نمی زدم به کت چرم کوتاه و اسپورت قهوه ای رنگی روی مانتو قناعت کرده بودم و حالا می لرزیدم،دستکش هام رو هم که فقط کف و پشت دستم رو می پوشوند و انگشتهام رو آزاد و بیرون نگه می داشت دستم کردم و دستهام رو توی جیبهام فرو کردم.مامان و بابا فکر می کردن به محض نشستن پروازم بهش خبر می دم و شخصا میاد دنبالم اما من همچین قصدی نداشتم؛وگرنه خیلی راحت با پرواز دیگه ای مجبورم می کرد برگردم!
    همونجا تاکسی سرویس داشت و در خواست یه تاکسی کردم،به هتل رسیدم و کرایه ی راننده رو دادم.دستش نکنه با اون لهجه ی قشنگش هر چقدر حرف زد و کمی کلافه ام کرد ولی حسابی سرم رو گرم کرد و نذاشت درد غربت رو حس کنم.
    با کمک خدمه توی اتاقم مستقر شدم.
    یه خوابه بود؛ ولی همه ی امکاناتش در سطح عالی بود،هیچ شکایتی نداشتم،فقط چمدونم رو گذاشتم و زدم بیرون تا به همایش برسم؛البته مطمئن نبودم راهم بدن.با بدبختی و شیرین زبونی سعی کردم اون آدمهای کله گنده ی دم در رو قانع کنم تا اجازه بدن وارد بشم ولی نشد
    صدای دلنشین و تاثیرگذارش از همونجا هم به گوش می رسید.پس به موقع رسیدم.
    آه کشیدم.چه فایده وقتی نمی تونم به این زودی ببینمش؟
    ولی بهتر از توی هتل منتظر موندن و در و دیوارها رو نگاه کردن بود.یه لحظه هم از کنار در جدا نمی شدن تا بلکه مخفیانه وارد بشم!نشست خبری یا سیـاس*ـی که نبود.با دل پر ازشون پرسیدم چقدر دیگه قراره طول بکشه که شنیدن جوابش زیاد جالب نبود و فهمیدم که حالا حالاها باید منتظر بمونم و گوشه ای نشستم.حسابی هم گرسنه ام بود؛توی هواپیما که چیز درشت و درست درمونی که نمی دن.توی کیفم هم که چیزی پیدا نمی شد.
    درست 4 ساعت بقیه اش رو هم موندم و جیکم در نیومد،حالا فقط خدا کنه ارزشش رو داشته باشه و عکس العمل بدی نشون نده.
    در باز شد و زن و مرد ،جوون و مسن بیرون اومدن و همون اول مثل فنر از جا پریدم و شروع به سرک کشیدن کردم بلکه زودتر از دلم این همه دلتنگی و بی قراری رو بیرون کنم،تمام بدنم خشک شده بود و شکمم هم که به غرغر کردنش ادامه می داد.تا من باشم دیگه از این فکرهای رمانتیک و سوپرایز کردن به سرم نزنه!
    راهروی پهن اون سالن بزرگ پر از شلوغی و همهمه شده بود.کیا از آخرین نفرات بود که همراه چند تا مرد دیگه بیرون اومد ؛با سر و وضعی شیک و سر تا پا مشکی و رسمی ،این رنگ واقعا بهش می اومد .
    دروغ نیست اگه بگم با دیدن همون اخمها و جدیت چهره ی ی خسته اش همه ی خستگی و بی خوابی دیشب خودم رو فراموش کردم و پروانه ها توی دلم پرواز کردن رو شروع کرده بودن.فعلا توی این شلوغی از نظرات غیب باشم بهتره،یه عربده می زنه آبرومون پودر می شه!
    یه گوشه خودم رو قایم کردم؛اون من رو نمی دید ولی من بهش دید داشتم،داشت با گوشی اش کار می کرد و اخم بزرگی هم روی صورتش بود.چرا حس می کردم منتظر یه تماس یا پیام از جانب منه؟
    شایدم همینطور باشه،یعنی ای کاش.
    از اون مردها خداحافظی کرد و بعد از دست دادن باهاشون با قدم های تند و بلند ازشون دور شد،سریع خودم رو پشت دیوار قایم کردم و بعد از اینکه یکم از دور شدنش گذشت پشت سرش راه افتادم.
    گوشی ام رو در اوردم و شماره اش رو گرفتم.توی همون حالت هم به راه رفتنم ادامه می دادم.
    زیاد منتظرم نذاشت؛خونسرد و آروم.
    -می شنوم.
    با شیطنت گفتم:
    -خوب؟اولین روز چطور بود؟سخت می گذره یا کلا نمی گذره؟
    بعد از کمی مکث گفت:
    -قرار نبود از این خبرا باشه،توقعهایی که برآورده نمی شه نداشته باش.
    -سعی می کنم ولی روی قول دادنم حسابی باز نکن، چطور گذشت؟به نظر من که عالی گذشته!من بهت اعتماد دارم!اون روز هم شاهد تلاشها و کار کردنت بودم.از اون جایی که تموم شده الان داری برمی گردی هتل درسته؟حالا به افتخار این پیروزی بزرگ یه ناهار دو نفره ما رو مفتخر می کنی یا توی تنهاییِ غربت بدون صاحب مجلس جشن بگیرم؟
    می تونستم اخم غلیظ روی پیشونی اش رو حدس بزنم.
    -خودت متوجهی داری چی می گی؟
    با شیطنت خندیدم
    -کاملا،تو هم زحمت بکشی بچرخی و یه نگاه به پشت سرت بندازی حتما متوجه می شی چی می گم.
    ناگهانی و با تردید و چشمهایی که باریک شده بود روی پاشنه ی پا به طرفم چرخید.با دست آزادم با نیش باز ذوق زده براش بای بای کردم و توی گوشی گفتم:
    -گفتم حیفه تنهایی یا با غریبه ها این موفقیت بزرگو جشن بگیری؛از اولشو نتونستم باشم ولی به همون یه ربع آخرشم می تونم افتخار کنم،مگه نه؟البته فقط از پشت در شرکت داشتم،حالا نمی خوای بهم خوش آمد بگی و به ناهار دعوتم کنی؟!به خاطر تو این همه منتظر موندم چون تنها چیزی از گلوم پایین نمی رفت و تنها نمی تونستم از این جا برم.
    فعلا که اصلا عصبانی به نظر نمی رسید؛انگار بیشتر شوکه بود ولی بازم می ترسیدم جلوتر برم؛ گره ی ابروهاش باز نشدنی بود.بالاخره با سه قدم بلند فاصله ی بینمون رو پر کرد.تکونی سر جام خوردم و پنجه هام رو توی هم قفل کردم،با دیدن فک منقبض شده اش لبخندم مضطرب شد،داشت همون می شد که انتظارش رو داشتم؟
    نفسش رو عصبی بیرون داد و بازوم رو آروم گرفته و سرش رو کمی نزدیک کرده با خشم و تن صدای کنترل شده ای غرید:
    -تو اینجا چیکار می کنی؟
    زود به قصد دفاع از خودم زبونم رو به کار انداختم.
    -می دونم خوشحال نشدی و حتی عصبانی هم شدی ولی این نقشه رو از همون روزی که فهمیدم داری میری چیدم؛اصلا هم پشیمون نیستم و نمی شم حتی اگه سرم داد بزنی،این چند روز شاید برای تو زیاد نباشه و به چشمت نیاد و کسایی که اطرافتن برات مهم نباشن اما چون من بیکارم سخت بود ، نمی تونستم مثل تو بی تفاوت باشم،اعتراف می کنم همون شبی که برگشتیم خونه بلیطمو اینترنتی اوکی کردم و حتی بعدش با مامان و بابام حرف زدم و راضیشون کردم،عادت کنی خوبه چون من از این دیوونه بازیا زیاد دارم،ولی برای کنار کسی بودن از اون آدم اجازه نمی گیرم.اینجا هم جای عربده کشیدن نیست،یه مکان عمومی و فرهنگیه، رسیدیم هتل هر چی دلت خواست بهم بگو!الان گرسنمه چیزی بگی بهم بربخوره فشارم میفته تو غربت می مونم رو دستت،دیر که نمی شه.هوم؟
    حتی این حرفها هم از غضبش نسبت بهم کم نکرد.
    -چرا اینقدر نسنجیده عمل می کنی؟اصلا وقتی تصمیم داشتی بیای چرا نگفتی و با من نیومدی؟مغزت هیچوقت قرار نیست درست و طوری که من دلم می خواد کار کنه؟
    -چون اون طوری که دیگه سوپرایز نمی شد،بعدشم مگه اجازه می دادی و منو با خودت می اوردی؟چی می شه بعضی وقتا بعضی کارامون مثل زوجای دیگه باشه؟ هر چی هم بگی حقو کامل به خودم می دم،دفاعیه ام هم بلند بالا آماده است، راستی این وسط بد نیست یادآوری کنم که توی یه هتل می مونیم؛می بینی چقدر دقیق و تمیز و حساب شده عمل کردم؟خواستم موقع سر زدن بهم خیلی توی زحمت نیفتی،شانس اوردم یه اتاق یه نفره پیدا شد،بعد همینطور هوش ما دخترا رو مسخره کنین یکی نیست خودتونو مسخره کنه.
    با خشم غرید:
    -راه می افتی یا همین وسط می خوای این بحثو ادامه بدی؟
    شونه بالا انداختم.
    -نه دیگه رشته ی کلاممو بریدی دیگه چیو ادامه بدم؟
    با خشم نگاهش رو ازم گرفت و راه افتاد و منم شونه به شونه اش.وقتی از اونجا خارج شدیم ریموت ماشینی رو زد و به نگاه چپ چپی اش دعوتم کرده گفت:
    -سوار شو.
    وقت رو تلف نکردم و سوار شدم،ولی خوب نصف ذوقمم پریده بود،انتظار استقبال گرم تری رو داشتم؛اما دیگه برای دل سرد شدن دیر بود.اما جلوی دلخوری ام رو هم نمی تونستم بگیرم.
    چرا به هیچ روشی نمی تونستم خوشحالش کنم؟یا اگه خوشحال می شد چرا به روی خودش نمی اورد؟فقط می خواست کار من رو سخت کنه؟
    همه اش من باید برای به دست اوردن دلش تلاش می کردم؟
    داشت با گوشی اش حرف می زد و شنیدم داشت از اینکه نمی تونه شخص یا اشخاصی رو برای ناهار همراهی کنه متاسفه!
    قطع کرد و گوشی رو توی جیب داخل کتش برگردوند.
    به طرفش چرخیدم و علیرغم ناراحتی و دلخوریم، ریلکس گفتم:
    -اگه می خوای، می تونی بری؛من می گم غذامو بیارن توی اتاقم بعدشم می خوام بخوابم، به خاطر من برنامه هاتو به هم نریز.
    عینک آفتابی فوق العاده شیک و جذابش روی چشمهاش بود و نمی تونستم حالت نگاهش رو بفهمم.
    -مهم نیست،برای شب به تعویق انداختمش؛با هم می ریم!
    مات موندم،جدی بود؟
    شوکه و مبهوت گفتم:
    -من؟من به چه مناسبت؟یعنی چه دلیلی داره با کسایی که نمی شناسمشون شام بخورم؟
    -احتمالا اونا هم با همسراشون میان،دیگه هم لازم نیست چیزیو از کسی پنهان کنیم،اینطور نیست؟
    -اصلا حوصله ی این جمع های خشک و غیر دوستانه رو ندارم؛تازه تو تنها هم از پس خودت برمیای،من می رم برای خودم بگردم
    تند و خشمگین به طرفم برگشت و توپید:
    -تنها؟با اجازه ی کی؟از من نپرسیدی و اومدی، پس از حالا به بعد مسئولیتت با منه.
    -باشه، ولی توی اتاقم می مونم،این جمع های عصا قورت داده و علمی به درد من نمی خوره؛مشکلی با تنها توی هتل موندن و تنها شام خوردن ندارم.
    -حالا که تا اینجا اومدی پس همون کاریو می کنی که من می گم و من ازت می خوام.
    دلم می خواست سرم رو توی همین شیشه بکوبم.همه اش من من من ؛دستور دستور دستور.
    رسما به غلط کردن افتاده بودم.
    من رو بگو چه رویاها که نبافته بودم؛گرچه تا شب خیلی مونده بود.بعدش هم از اونجایی که توی یه اتاق نیستیم نمی تونه همه اش کشیکم رو بده که.لابی هتل هم کلی سرگرمی و آپشن داشت و می تونستم خودم رو همونجا مشغول کنم.با این افکار ناگهانی رنگ عوض کردم و رو به سمتش کرده به همراه لبخند ملایمی گفتم:
    -البته!صد در صد همین طوره،اصلا مگه غیر از اینم ممکنه؟
    از سرش که به طرفم چرخیده بود و نگاهش از روم برداشته نمی شد و ابرویی که بالا پریده بود می شد اوج تعجبش رو حدس زد.
    بحث رو تغییر دادم.
    -توی همون هتل ناهار می خوریم؟
    با طمانینه سری تکون داد و دوباره نگاهش رو به جلو داد.
    با تردید نگاهش کردم و با همون لحن آغشته به شک و تعجب زبونم رو روی لبم کشیده ل*ب*هام رو از هم باز کردم و با احتیاط گفتم:
    -دیگه از اومدنم و دیدنم عصبانی نیستی؟
    چهره ی جدی اما این بار بدون اخمش رو چند ثانیه ای محو صورتم شد و نگاه منتظرم رو که دید دوباره نگاه ازم گرفت و دنده رو عوض کرده به روبه روش خیره شد.
    -مگه برای تو فرقی هم می کنه؟به هر حال به همین کارات ادامه می دی و سودی به حالت نداره.این کار رو هم کردی تا خیال من راحت باشه،پس دلیلی برای عصبانی یا ناراحت شدنم وجود نداره!
    خیالم راحت شده بود، با شیطنت لبخند پهنی زدم و نگاهم رو معطوف نیمرخش کرده گفتم:
    -شایدم می خواستم خیال خودمو راحت کنم و بفهمم خانم دکترِ جوون و مجردی هم توی این همایش هست یا نه؟
    نگاه کوتاهی بهم انداخت و با لحنی عاری از خشونت و سردی گفت:
    -پس از این به بعد قصد داری هر وقت جایی می رم تعقیبم کنی؟
    -نه،فقط تا وقتی متوجه جدیتت درباره ی خودم بشم،یعنی تا وقتی که ازم فرار نکنی.
    بعد از کمی سکوت اینبار اون بود که سکوت رو شکست.
    -مراسم دیشب به کجا رسید؟
    دیگه از این عینک خوشم نمی اومد؛نمی ذاشت درست و حسابی ببینمش.
    دلم چشمهاش رو می خواست؛ حتی اخمو و سرد.
    -مثل اینکه خیلی بد نگذشته،ممکنه وقتی برگشتیم شاهد مراسم نامزدیشون باشیم،من که نرفتم فقط یه چیزایی از مامان اینا شنیدم،گفتن باید یکم دیگه هم فکر کنیم،ولی دروغ چرا؟از این همه سخت گیری زن دایی کم کم داره خوشم میاد به نظرم اینجوری ارزش مهتا رو بیشتر از قبل کرد.درستش اینه!بد نبود مامان منم یکم اینجوری بود شاید اونجوری ما از همون اولش کنار هم قرار نمی گرفتیم که این خیلی به نفعت بود،حالا هم توی همچین وضعیتی گیر نمی کردی.
    -تو نیاز به همچین چیزی برای اینکه ارزشتو نشون بدی نداری،این برداشتتو هم قبول ندارم!فعلا هم شکایتی از این وضعیتی که منو توش قرار دادی ندارم تا وقتی که برخلاف میلم کاری نکنی و توی این کار مخفیانه کارهای دیگه ای انجام ندی،من با این نگاهت آشنام!همون دیروز هم باید شک می کردم که بیشتر برای همراهیم کردن اصرار نکردی که راه خوبیو برای منحرف کردن ذهنم پیش گرفتی!
    شوکه و با تعجب آب دهانم رو قورت دادم؛نه فقط گونه هام که کل بدنم داغ شده بود و کل خون های بدنم راهشون رو به سمت صورتم پیدا کرده بودن،نگاهم به لبخند کج و کمرنگ اما معنی دار روی ل*ب*هاش بود؛حیف که از چشمهای خندونش محروم بودم.
    انگار جاهامون عوض شده بود.
    اخم کمرنگی روی پیشونی ام نشوندم و به زحمت زبون باز کردم.
    -م...من ...منظورت چیه؟از چی حرف می زنی؟ نمی فهمم.
    لبخند کجش رو حفظ کرده دوباره نگاهش رو به جلو سوق داد.
    -همینقدر که من می فهمم کافیه!
    آخه اینم کار بود تو کردی؟
    حالا که به روت اورد خوب شد؟
    هر چی دلت گفت باید انجام بدی؟غرورت کجا رفته؟تویی که به مهتا درس می دادی، حالا خودت توی همچین کاری پیش قدم شدی؟!
    "دانای کل"
    نگاهی به طرفش انداخت؛از سکوت طولانی اش و نفسهایی که شنیده هم نمی شد فکر می کرد خوابش بـرده اما دستش رو حائل پنجره کرده و انگشتهاش رو تکبه گاه سرش کرده،متفکر به روبه رو خیره شده بود.ظاهرا آروم بودنش ناشی از خجالتش بود!
    توی اون حالت با اون ابروهای مشکی نسبتا پر دخترونه ی گره خورده و گونه های گلگون اونقدر شیرین و خواستنی شده بود که از مطرح کردن این موضوع پشیمون نشه!
    قصد نداشت به خودش دروغ بگه و انکار کنه که از این سوپرایزش و دیدنش و این که توی این چند روز اینجا،تنها،فقط کنار خودشه خوشحاله و روزهاش خسته کننده و فقط با کار سپری نمی شه؛اینجا بودن طناز خوبی های زیادی داشت چون وجودش پر از خوبی و نشاط بود،کنارش هیچوقت خسته و بی حوصله نمی شد.تنها کسی بود که کنارش بی اختیار و به سرعت مجبور به لبخند زدن می شد،چه خوب که از دستش نداد و به موقع به خودش اومد.
    هنوز ادعایی نداشت که عاشق و شیفته ی طنازه و بدون اون نمی تونه به زندگی اش ادامه بده؛اصلا هنوز خیلی زود بود.فقط می دونست خیلی از حسهای جدید و قشنگ رو بعد از وارد شدن طناز به زندگیش تجربه می کنه!شاید هم شروع همه ی عشق ها از همین جا بود؛هرچند معمولا تلخی و دردش بود که نصیب طناز می شد و می ترسید همین ها اون رو ازش بگیره و کیارش این رو نمی خواست.
    پس باید کم کم خودش رو تغییر می داد،هر چند تغییر کرده بود و خودش متوجه نبود.اما حالا می خواست از این فرصت استفاده کنه و اون هم قدم هایی برداره،هرچقدر براش سخت بود و هیچ تجربه ای نداشت اما می خواست سعی خودش رو بکنه.
    با یادآوری سوالی تونست طناز رو از افکارش نجات بده.
    -پدرت چطور اجازه داد بیای؟
    -راضی کردنش سخت بود و خیلی وقت برد اما بهمون اعتماد دارن؛خوب...ما که توی یه اتاق نمی مونیم ،شاید فقط موقع ناهار و شام همدیگه رو ببینیم.منم که ازت انتظار ندارم از کارهای خودت بگذری و به من برسی و توی دست و پات نمی چرخم،منم بعد از این همه اتفاق نیاز دارم یکم تنها باشم و احتمالا تنها خوش بگذرونم.
    این"تنها"گفتنهاش هیچ به مذاقش خوش نیومد که طناز هم این رو از چشم غره اش متوجه شد و پشت چشمی نازک کرده گفت:
    -خوب چیه؟مگه تو خوش گذرونی هم بلدی؟نکنه اون شام رسمی رو تفریح می بینی؟آدم از فکرشم خوابش می گیره.
    -کار بزرگی ازت نخواستم که اینقدر اغراق می کنی،فقط ترجیح می دم جلوی چشمم باشی ؛نه اینکه به فکر آماده کردن یه سوپرایز دیگه باشی.
    نیشخندی زد و با زرنگی گفت:
    -مثل اینکه خیلی از سوپرایزهام خوشت اومده!
    کیارش هم پوزخند خودخواهانه ای تحویلش داد و گفت:
    -مگه برای همین انجامشون نمی دی؟
    این مرد همیشه راهی برای ضد حال زدن بلد بود؛اما خوب دست خودش نبود نمی تونست خودش رو از لـ*ـذت سر به سر گذاشتنش و دیدن اخمهاش که دیدنشون مدت چندانی طول نمی کشید بگذره.کم کم باید به راه هایی فکر می کرد که نه اخم رو به پیشونی اش بلکه لبخند قشنگ و شیرینش رو به ل*ب*هاش بیاره!این رو بیشتر دوست داشت!
    ***
    با صدای در سریع گوشی رو توی کیفم انداختم و زیپش رو بستم،با وجود اون همه اصرار که نه تهدیدش بالاخره نتونستم برای اون شام و نرفتن مقاومت کنم؛مخصوصا که بعد از ظهر رو حاضر شده بود بی اعتراض پا به پام بیاد و بگرده!
    برای آخرین بار جلوی آینه قدی ایستادم.شلوار جذب مشکی رنگی رو با پالتوی کوتاه و کتی زرشکی و شال نسبتا ضخیم مشکی پوشیده بودم.جلو و اطراف موهام رو تا جایی که از شال بیرون می ذاشتم هول هولکی لَخت کرده بودم و آرایشم جذاب و ملایم بود؛رژلبی همرنگ پالتوم ،سایه ی نقره ای با خط چشمی که دنباله دار بالای پلکم کشیده بودم به همراه ریملی که مژه های بلندم رو بلند تر و خوش حالت تر نشون می داد.
    چون فقط قرار بود توی رستوران باشیم و شام بخوریم فکر نمی کردم به این تیپ ایراد بگیره.
    تلق تلوق کنان به طرف در رفتم و بازش کردم.
    بدون اینکه نگاهش کنم هول در رو بستم.
    -ببخشید آماده شدنم یکم طول کشید،بریم؟بیرون از هتله دیگه درسته؟
    تازه سرم رو بلند کردم و فرصت کردم ببینمش؛مثل صبح حسابی به خودش رسیده بود.داشت از سر تا پام رو با چشمهاش اسکن می کرد.طرز نگاهش عادی نبود و همین هول و دست پاچه ام می کرد.
    تحسین بود یا هر چیزی اما قشنگ بود.
    برای اینکه شرمم ادامه دار تر نشه باید یه چیزی می گفتم.
    -اگه از اینجا دوره پس زودتر بریم دیگه.به اندازه ی کافی به خاطر آماده شدن من دیرمون شده،واسه همین گفتم خودت تنها برو من نیام دیگه،تازه حالا هم هول هولکی آماده شدم اصلا از خودم راضی نیستم!الانم دیر نشده ها؛یعنی برای پشیمون شدنت.همینجا تنها یه چیزی می خورم و با لپ تاپ فیلم می بینم دیگه،شکایتی هم ندارم،چه نیازیه قاطی این جمعا بشم؟من تو این مراسمای رسمی درصد خراب کاریها و آبرو ریزیهام بالاست!یهو یه چیزی از دهنم می پره دیگه تو هم روت نمی شه تو چشمهای طرف نگاه کنی،بعد نگی نگفتی؛من هشدارمو دادم.ولی بگی نیا واقعا خوشحال می شم و یه عمر مدیونت.خیلی ساده است ها یه کلمه می گی و یه زندگیو نجات می دی،برای یه بارم که شده نشون بده آدم بدی نیستی!
    اخمش غلیظ بود و بیش از پیش غیر قابل نفوذ نشونش می داد.
    -تموم شد؟راه بیفت.
    با استیصال و بیچارگی گفتم:
    -ولی من واقعا...
    -چیز خیلی سخت و غیرممکنی ازت نخواستم؛ یک ساعت هم بیشتر وقتتو نمی گیره،اونجا هم کاری نمی کنی که منو از تهران برنگردوندنت منصرف کنه،مراقب حرکاتت و حرفایی که می زنی می مونی طناز،باید یکمم صمیمی تر رفتار کنیم، از طرف خودمم نمی تونم قولی بدم که می تونم انجامش بدم ولی تو اگه لازم باشه فیلم بازی کنی بازی می کنی.
    دلخور گفتم:
    -چرا فیلم؟یعنی ...یعنی تو...
    بین ابروهاش کوچکترین فاصله ای نمونده بود و لحن همیشگی اش رو داشت.
    -من چی؟
    با یه تصمیم ناگهانی منصرف شدم.
    -هیچی، بیخیال.بریم دیگه.بعد هم می شه حرف زد.
    جلوتر از اون سوار آسانسور شدم؛اما هنوز همون حالت دلخوری و ناراحتی رو داشتم،یعنی حالتها و حرفای جدیدم رو باور نداشت که می گفت فیلم بازی کن؟یا نمی خواست باور و قبول کنه که می تونه دوست داشته بشه؟دیگه باید چیکار می کردم؟تا اینجا اومدنم،اینکه فقط دنبال فرصت و بهانه بودم تا کنارش باشم به تنهایی علاقه ام رو ثابت نمی کرد؟
    کل مسیر مثل همیشه گذشت،مثل همیشه بودم و با پر حرفیهام سعی می کردم کیا رو به حرف بیارم که خیلی بی ثمر هم نبود،ناراحتیم از حرفش رو هم اصلا به روی خودم نیوردم ولی یه روزی پشیمونش می کنم!
    دیگه برای امروز وقت جدایی رسیده بود و چقدر نمی خواستم این لحظه بیاد.
    با کارت در رو باز کردم.
    راهرو خلوت و چراغهای راهرو روشن بود
    هنوز حرفش و دلخوری ام رو فراموش نکرده بودم با این حال گفتم:
    -نمیای داخل؟البته معلومه خیلی خسته ای،حتما ترجیح می دی مستقیم بری بالا و بخوابی.
    اخمو و دست به جیب سرش رو تکون داد.
    -نمی ترسی؟
    شونه بالا انداختم.
    -نه از چی بترسم؟هتل به این امنی.اولین باری نیست تنها می خوابم،البته همچین جایی و اینقدر تنها بحثش جداست،ولی چون یکی از آرزوهام بوده هیچ شکایتی ندارم.
    -آرزو؟
    -آره خوب ،خیلی دوست داشتم اینقدر منو بزرگ بدونن که اجازه بدن تنها بیام مسافرت و همه چیزو تنها تجربه کنم که به لطف تو ممکن شد.
    -اتاق من دو نفره است ،اگه حس می کنی ممکنه بترسی می تونی همین حالا...
    از تعارف صریح و غیر منتظره اش جا خوردم اما نشون ندادم.
    - خودم می تونم از پس خودم بربیام،نگران نباش؛تازه من سر قولی که بهشون دادم هستم.
    جلوی نگاه پر از شیطنتم رو نگرفتم،فاصله ی بینمون رو عمدا کمتر کرده بودم.عطرش مشامه ام رو پر از حس حضورش کرده بود.
    شیطنتم روی لحنم هم اثر گذاشته بود.
    -خوب؟نمی خوای بگی امشب چطور بودم ؟ناامیدت که نکردم؟
    ولومش رو پایین اورده بم و گرفته خیره توی چشمهام و کنترل قلبم رو از دستم خارج کرده زمزمه کرد:
    -چرا ناامید؟
    خودم رو به اون راه زدم و این همه نزدیکی رو نادیده گرفتم؛گرچه نادیده نگرفتنی بود و فقط می تونستم به روی خودم نیارم.یکم عقب کشیدم اما کوتاه نیومد و دوباره اون فاصله رو جبران کرد،انگار دلش نمی خواست اجازه ی نفس کشیدن رو به قلبم بده.
    -مهم نیست،دیگه بهتره بری،دیر وقته. ظاهرا فردا صبح زود دوباره باید بلند شی،اگه تونستم سر وقت بیدار بشم موقع صبحونه می بینمت؛ اگرم نه که ساعت ناهار جبران می شه.
    سرش رو تکون داد.
    -باشه پس مراقب باش،اگه اتفاقی افتاد من چهار طبقه بالا ترم،فردا هم تا شب احتمالا نباشم،هـ*ـوس نکنی توی این فرصت کاری که دلم نمی خواد انجام بدی،همینجا می مونی.لازم باشه جایی بریم با هم می ریم.
    -باشه ،نگران نباش،شب بخیر.
    نگاهش مشکوک بود.توی همون حالت سری تکون داد و به طرف آسانسور رفت و دکمه اش رو فشرد
    -دیگه برو داخل.
    شونه بالا انداختم.
    -عجله ای ندارم،سوار آسانسور که شدی می رم.
    در آسانسور رو باز کرد.
    -می بینی که دارم می رم.
    پوفی کردم.
    -خیلی خوب.شب بخیر،فردا می بینمت.
    وارد شدم و در رو بستم
    چه کار خوبی کردم اومدم ها.
    عصبانیتشم که گذشت.
    امروز،این همه خوب بودنش،خواب و رویا که نبود،بود؟!
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 56»

    بی صبر و قرار پاشنه ی کفشم رو روی موکت طرح دار کف راهرو می کوبیدم ،دو بار در زده بودم اما خبری از باز شدن در نبود،پس واقعا تا شب خونه نیست،ناامید عقب گرد کردم تا به اتاقم برگردم که در اتاقش باز شد.
    فقط یه رب دوشامبر حوله ای مشکی تنش بود.موهای خوش رنگش هم خیس و آشفته بود؛هیچ حوله ای روی موهاش نبود.
    بی هیچ تعجبی و با گره ای که کلا رابـ ـطه ی خوبی با ابروهاش داشت گفت:
    -تو اینجا چیکار می کنی؟
    -تو که تا حالا دعوتم نکردی گفتم خودم بیام یه سر و گوشی آب بدم البته امیدی به بودنت نداشتم،گفته بودی تا شب نیستی.
    عصبی غرید:
    -ولی بهت برای بیرون گشتن زیادی وقت دادم درسته؟چند دقیقه ی دیگه قصد داشتم بیام برای اتمام حجت، به موقع اومدی!بیا تو.
    چهره ی خطاکار و نادمی به خودم گرفته و انگشتهام رو جلوی بدنم توی هم قفل کرده به محض اینکه یکم از جلوی در کنار کشید وارد شدم.وقتی وارد می شدی یه راهرو بود و سمت راستش آینه قدی و سمت چپ دو تا در که احتمالا سرویس بهداشتی و حمام بود،بعد از اونم یه فضای بزرگ و یه نیم ست کرم و سمت راست یه تخت بزرگ دو نفره با یه آشپزخونه ی نقلی اپن.
    تهدیدآمیز نگاهم کرد.
    -چقدر دیگه باید این رفتاراتو تحمل کنم؟چرا حرف توی گوشِت نمی ره؟خیلی از عصبی شدنم لـ*ـذت می بری؟
    -چرا بزرگش می کنی؟مگه چیکار کردم؟حواسم به خودم بود تازه از هتل خارج نشدم و توی لابی بودم. .لطفا ذوقمو کور نکن.این یه فرصت خوب و کوچیک برای بزرگ شدن و مستقل شدنم بود؛خیلیم تجربه ی قشنگی بود.باور کن این کارهام بخاطر این نیست که تو رو جدی نمی گیرم یا مثل بقیه ازت حساب نمی برم، فقط سعی می کنم از این فرصتایی که زیاد پیش نمیاد یکم استفاده کنم،زیاد نبینش دیگه.
    هیچ تغییری توی حالتش نمی دیدم،همونقدر سخت و جنگ جویانه و غیرقابل نفوذ بهم نگاه می کرد.
    نگاهم به درِ باز بالکن افتاد و با قدمهای تند به طرفش راه افتادم.
    حین بستنش و کشیدن پرده ها گفتم:
    -اونقدر گرم نیست که اینطوری بچرخی،برم سشوار خودمو برات بیارم؟
    به طرف تخت رفت و بافت خیلی خوشگل سورمه ای رنگی به همراه شلوارجین مشکی برداشت و حینی که به طرف همون راهرو می رفت سرد و جدی گفت:
    -لازم نیست،همینجا می مونی تا برگردم.
    صدای بسته شدن در رو که شنیدم نفس راحتی کشیده لبه ی تخت نشستم،خودم رو به عقب کشیدم و کف دستهام رو روی تخت گذاشتم،نگاه کنجکاوم به اطراف بود؛هنوز چیزهایی برای کشف کردن بود.چند دقیقه بعد بیرون اومد.معلوم بود رطوبت موهاش هنوز کامل گرفته نشده اما به حالت همیشگی اش بود،ساعت بند استیلش رو از روی اپن برداشت و به مچش بست،رینگش رو هم فراموش نکرد.
    با یادآوری موضوعی با کنجکاوی ذاتی ام گفتم:
    -راستی مگه قرار نبود فقط دو روز اینجا باشی و دو روز بعد مشهد؟امشب پروازته؟منم برای فردا بعد از ظهر بلیط گرفتم.
    -نه لغوش کردم.
    متعجب نگاهش کردم.
    -به همین راحتی؟مگه یکی از همین کنگره ها نبود؟
    -مگه فرقی هم می کنه؟می مونه برای چند وقت دیگه!اگه واقعا راغب باشن دوباره دعوت نامه می فرستن.
    همینه که از قدیم گفتن نازکش داری ناز کن.
    -نه خوب،خودت می دونی.
    -تو هم جایی برنمی گردی،اینجا چند تا کار دیگه دارم باید دو روز دیگه هم بمونیم.
    -ولی من به بابا اینا خبر ندادم.
    -می تونی خبر بدی.
    با تردید و نامطمئن از رضایت بابا سری تکون دادم.
    ضعف کرده بودم،تا شام کلی مونده بود.
    بلند شدم.
    -من می رم توی اتاق خودم،از اونجایی که حضوریمو زدم و دیگه قصد ندارم جایی برم دیگه لازم نیست بمونم،تو هم می تونی خوب استراحت کنی.
    حین رد شدن از کنارش مچ دستم رو گرفت.کنجکاو و متعحب چشمهای پرسشگرم رو بهش دوختم که بی هیچ پرسشی جوابم رو قاطع و محکم شنیدم.
    -برگرد سرجات ،اومدنت شاید با میل و اختیار خودت بوده باشه اما رفتنت هم قرار نیست همینطور باشه!
    خواستم دستم رو آهسته بیرون بکشم که محکمتر انگشتهام رو چسبید.
    چه بهتر!همونجا جاش بهتر بود!می شد چند دقیقه ای رفع حسرت و دلتنگی کرد.
    نگاه از چشمهای جادویی اش نمی گرفتم؛کار ساده ای نبود از چشمهاش دل بریدن.
    اخمهام رو نمایشی جمع کردم.
    -که بعد بگی اومدی حرف زدی وقتمو گرفتی نذاشتی درست کارهام رو بکنم؟از این بهونه ها دستت ندم بهتره،هر شاهنامه ای آخرش خوش نیست.آخر و عاقبت کارهای من و انفجار یهویی تو رو هم نمی شه حدس زد؛حدسشم بزنی جالب نمی شه!
    پوزخند زد.
    -مثل اینکه داری عاقل می شی.
    بدون اینکه بهم برخوره شونه ای بالا انداختم.لبه ی شالم رو که از همون اول شل بسته بودم به آهستگی کنار زد و لب هاش رو به لاله ی گوشم نزدیک کرد که باعث می شد با همون حس عجیب اما دلپذیر توی خودم جمع بشم.
    تکون و لرز خفیفی که خوردم رو اونم حس کرد.به هرحال به هم نزدیک بودیم و عجیب نبود که این همه التهابم رو متوجه شده باشه.
    -ممکن نیست این دعوتم برای این باشه که می خوام بیشتر کنار هم باشیم؟یادمه گفتم می خوام از این بابت برای زندگیم وقت بیشتری بذارم!مگه برای همین نیومدی؟
    لحنش آرامش خاصی داشت و پر از یه جذبه ی نفس گیر بود.حرارت نفس عمیقش رو روی پوست گردنم حس می کردم،انگار قصد فاصله گرفتن نداشت؛ یه جورایی اون داشت به جای هر دومون نفس می کشید.ل*ب*هام رو به سختی تکون دادم؛کلمه ها رو گم کرده بودم اما این سکوت من رو مضطرب تر می کرد.
    -ولی...ولی من ...واقعا..
    ضربان ناهماهنگ قلبمون با هم مسابقه گذاشته بودن اما هیچ کدوم سریع تر از یکی دیگه نبود.
    نمی تونست باشه.
    داشت چی می شد؟
    چرا نمی تونستم کنار بکشم؟
    این دیگه چه عطری بود؟با اون بوی همیشگی فرق داشت،گرم تر و دل پذیر تر بود.
    دوباره با همون لحن گفت:
    -حالا نوبت فرار کردن توئه؟
    دیگه جدی جدی ضعفم داشت خودش رو نشون می داد؛مخصوصا از نوسان چشمهاش میون چشمهام و اعضای چهره ام که طولانی تر به ل*ب*هام خیره می موند.تا قبل از این که دلم نمی خواست برم و حالا علاوه بر اون پای رفتن هم نداشتم؛جدی جدی سست شده بودم و توانایی ام رو از دست داده بودم.
    نگاه اخم آلودش فقط توی چشمهام نبود؛حتی مشتاقانه روی تمام اعضای صورتم می چرخید و هر چند ثانیه روی لبهای آجری ام که به لطف این رنگ فرم زیبا و برجستگی اش رو بیشتر به رخ می کشید ثابت می موند.
    نمی تونست خیلی لطیف و آروم بگه بمون؟
    مگه جوابم غیر از مثبت بود؟
    هیچ جوری نمی شد این موقعیت رو جمع و جور کرد.
    نه دلم یاری می کرد و نه ذهنم کار و همراهی .
    زنگ ملایم گوشی اش اصلا هماهنگ با اون جو و فضا نبود.
    نگاه دزدیده شده ام نمی ذاشت حالتش رو ببینم،عصبی شد؟کلافه شد؟یا از خدا خواسته دور شد؟
    داغی صورتم و مخصوصا گونه هام خبر از سرخیشون می داد،یادم نمی اومد جایی غیر از کنار و نزدیک کیا این حالت رو حس کرده باشم.سرم رو برگردونده عمیق و راحت ترین نفسی رو که می تونستم کشیدم.
    می فهمیدم که داره به طرف گوشی اش که روی میز کنار تخت بود می ره.
    کلافه پنجه هاش رو بین موهاش کشید و بی حوصله گوشی رو به گوشش چسبوند و بعد از چند لحظه قطع کرد و دوباره به طرفم اومد که سریع بلند شدم.
    -اگه باید جایی بری منم دیگه برمی گردم اتاقم.
    با نگاه روی صورتم باریک شده و لحنی بدبینانه گفت:
    -مثل اینکه فقط به خاطر خودت تا اینجا دنبالم اومدی!
    لبخند شیطنت باری زدم و با زرنگی پرسیدم:
    -دوست داشتی غیر از این باشه؟ولی خوب چون تماست زود تموم شد فکر کردم باید جایی بری.
    کوبنده و با تشر گفت:
    -کسی جایی نمی ره!چرا رنگت پریده؟
    -حتما از ضعفه،صبحونه ی درست و حسابی نخوردم و موقع ناهار هم که کلا بیرون بودم و یادم رفت ،تازه داره خودشو نشون می ده؛الان که برای شام زوده ولی شاید بشه یه چیزایی سفارش داد.
    طرز نگاه کردنش پر از تاسف بود.
    -خریدات از این موضوع مهمتر بود؟
    دست به سـ*ـینه و حق به جانب بهش نگاه می کردم.
    -برای هر دختری خرید کردن مهمتره،بریم پایین سفارش بدیم؟
    چشم غره ی پر مایه ای بهم رفت و به طرف تلفنی که روی میز کنار تخت بود ،رفت و بعد از اینکه فهمید ساعت پذیرایی و سرویس دهی شام تا دو ساعت دیگه است سفارش دو تا قهوه و کیک و کنارش میوه داد.
    با اینکه اون اتفاق ناگهانی رو فراموش نکرده بودم ولی واقعا دلم نمی خواست برم،از دیشب ندیده بودمش پس حالا که فرصتش بود چرا باید فرار می کردم؟
    زیر پالتو یه یقه اسکی سفید تنم بود با این حال برای سر زدن به اتاقم دنبال یه بهونه بودم.
    به طرف در راه افتادم.
    -می رم یه چیز سبک تر و راحت تر بپوشم،برمی گردم.
    حرفی نزد و بیرون زدم.
    حتی از فکر کردن به اون ثانیه ها هم تنم گر می گرفت و همه ی چیزهایی که اون لحظه ها حس می کردم دوباره می تونستم ملموس به یاد بیارم و دوباره حس کنم،بازم قلبم می لرزید و باز به مرز بی نفسی می رسیدم.
    برای اینکه شک نکنه پالتوم رو با یه پانچوی بافتنی شیری عوض کردم ،اما بلوزم رو زیرش نگه داشتم.سرخی صورتم رو با پنکیک پوشش دادم و رژلب کرم رنگی هم روی ل*ب*هام کشیدم،سشوار مسافرتی رو هم از چمدونم بیرون کشیدم و به همراه گوشی ام با خودم بردم.وقتی برگشتم بالا پیش خدمتی هم با چرخ پذیرایی دم در ایستاده بود و داشت سفارشها رو بهش تحویل می داد.
    با اخم و اشاره ی چشمی اش به داخل از کنارش رد شده وارد شدم ،پانچو و شالم رو در اوردم و روی دسته ی مبل انداختم،بلوزم رو صاف کردم و دستی به موهام کشیدم،در رو که بست برای کمک کردن بهش به طرفش رفتم و ظرف میوه های پوست کنده و بریده شده رو ازش گرفتم و روی میز گذاشتم.
    بوی تلخ و عالی قهوه و کنارش اون کیک شکلاتی اشتهای آدم کاملا سیر رو هم برانگیخته می کرد.
    رو به روم نشسته بود.
    می خواست فنجونش رو برداره که با چشم و ابرو به سشواری که روی میز گذاشته بودم اشاره کردم.
    -اونو برای تو اوردما،قهوه ات هنوز اونقدر داغ هست که بتونی بهش وقت بدی و قبلش به فکر سلامتی خودت باشی.
    بدجنس نگاهش کردم و ادامه دادم:
    -چون از من برای تو پرستار در نمیاد.
    پوزخند زد.
    -متوجه هستم.
    فقط همین رو گفت اما حاضر نشد بلند بشه و موهاش رو خشک کنه.
    اینم لجبازی بودها.
    بعد از اینکه تیکه کیکم رو قورت دادم گفتم:
    -اگه متوجهی خوب خودت بلند شو زحمتشو بکش،به خاطر مریضیتم حتما دو روز اضافه می خوای اینجا موندگارمون کنی.
    -برای برگشتن عجله داری؟
    تخس و خبیث نگاهش کردم.
    -نه،فکر می کردم تو داشته باشی،ولی انگار با اومدن من یادت رفته یه کار و وظیفه ای هم داری!حرفو عوض نکن به جاش حرف گوش کن و بلند شو.
    -لازم نیست،اتفاقی نمیفته؛در غیر این صورت هم ازت انتظاری ندارم.
    زیر لب زمزمه کردم:
    -بعد به من می گن زبون نفهم.اینو ببینن بعد نظر بدن.
    اصلا به من چه که حرص می خورم،شاید عادتش باشه من از کجا بدونم؟
    به هر حال من وظیفه ام روانجام دادم و براش اوردم.
    قهوه و کیکم رو کامل خوردم و کمی هم میوه.
    تماس گرفت تا بیان سرویس خالی رو جمع کنن.
    -ماهان بهت خبر داد که بالاخره طلسم شکسته شد و زن دایی رضایت داد؟والا منم در عجب بودم این قصه خواستگاری تا کی و کجا قراره ادامه داشته باشه؟دیگه این آخریا فکر می کردم همه تشکیل خانواده می دن می رن سر خونه زندگیشون و آروین هنوز باید پیر و علیل و خمیده به خواستگاری رفتن ادامه بده و این دفعه از ماهان و نوه و نتیجه هاشم نه بشنوه؛گرچه این چیزا توی تاریخ دیگه تکرار نمی شه.هر 100 سال شاید یکی دو بار!واقعا این سمج بودن آروین منو متعجب کرد ولی خوب همه مثل هم نیستن؛یکی دوست داره همون دفعه ی اول نه بشنوه و به زندگیش برسه ،یکی دیگه هم حاضره هزار بار از در و پنجره بره تا بالاخره بله بشنوه تا برای زندگی جدیدش برنامه ریزی کنه که خوب این آدما قدر شناس ترن.
    -منظورت چیه؟
    -هیچی،مگه من گفتم منظور خاصی دارم؟کلی گفتم.ولی مثلا تو اگه بار اول نه می شنیدی می گفتی به درک،بعد هم می رفتی دیگه پشت سرتم نگاه نمی کردی.
    ابرو بالا انداخت و جدی و قاطع گفت:
    -درسته،اصرار نمی کردم؛ چون نیازی بهش نداشتم،از زندگیم راضی بودم.
    چهره ام داشت با ناراحتی و دلخوری توی هم می رفت و آماده ی زدن حرفی بودم که از جا بلند شده با قدم های محکم و سنگینش به طرفم اومد و با فاصله کنارم نشست.
    صداش رو شنیدم.
    -ولی این مربوط به قبله.
    همینقدر تعجبم براش کم بود که قصد کرد ادامه اش رو هم بگه؟
    -شاید اگه الان بود هیچوقت از عقب نکشیدنم پشیمون نمی شدم و دست برنمی داشتم،هیچوقت سعی نکن ما رو با بقیه مقایسه کنی؛ قرار نیست همه یه روش رو استفاده کنن،اگه لازم باشه چیزی رو ثابت کنم اونو اون طور که خودم صلاح می دونم نشون می دم.قرار نیست همه اتفاق مشترکیو تجربه کنن تا به چیزی پی ببرن.فهمیدی؟
    تحت تاثیر صداش،حرفاش،نگاهی که هر روز مقایسه کردنش با روزهای اول بیشتر می شد و درک کردنش سخت تر قرار گرفته زبون باز کردنم سخت شده بود.
    در واقع کلمه ای پیدا نمی کردم که مناسب اون حالم باشه.
    باهاش موافق بودم؛در واقع کیا کسی نبود که بشه با اطرافیانمون مقایسه اش کرد،برای هر چیز دلایل خودش رو داشت ؛اگه می خواست می گفت،به هر حال قرار نبود چون من زود اختیار دلم رو از دست دادم و به سرعت جلوی قلبم کوتاه اومدم و همه چی رو به اون سپردم تا من رو با خودش پیش ببره اونم همینطور باشه که!
    من بدون احساس متقابل هم می تونستم بهش عشق بورزم،همین قدر که می دونستم حس بدی بهم نداره کافی بود.
    بقیه اش مهم نبود؛یه عمر وقت داشتیم.
    نمی دونم برداشتش از سکوتم چی بود که اونم سکوت کرده بود.
    با زنگ گوشی ام از افکارم پرت شدم؛آروین بود.سایلنتش کردم تا خودم بعد تماس بگیرم.الان اونقدر حالش خوب بود تا از این کارم ناراحت نشه.
    -چرا جواب نمی دی؟شاید کار واجبی داشته باشه.
    -نه فکر نکنم،آروین و کار واجب؟لابد می خواد دوباره مژده ی خوشحالیشو بده.
    قطع کرد و دیگه زنگ نزد.
    با یادآوری موضوعی گفتم:
    -راستی...
    مشغول باز کردن دستبند نیمه چرمی قهوه ای و نیم فلزی شدم .
    -این امانتی دیگه زیادی پیشم موند،خیلی وقته گرفتمش نتونستم بهت بدم،دیگه وقتشه پیش صاحبش باشه! می دونم کمه و لایقت نیست. اما نخواستم از بابا چیزی بگیرم،از پس انداز خودمه،حالا ایشاالله به مرور زمان جبران می شه.
    اما خدایی خیلی ارزون هم نبود؛به خاطرش از خیر مانتویی که خیلی چشمم رو گرفته بود گذشتم.
    دستبند رو به طرفش گرفتم.
    -حداقل یه امشبو دستت باشه دلم نشکنه، اگه خوشت نیومد فردا درش بیار.
    چیزی نگفت؛اما اخم کمرنگش به معنی این نبود که بدش اومده باشه یا نپسندیده باشه.
    دستش رو کوچکترین تکونی نداد که خودم لبخند رضایتی روی لب نشونده نزدیکتر شدم،چون آستینهاش رو کمی بالا زده بود کارم راحت بود.دستبند رو دور مچ راستش بستم،واقعا هم دست روی خوب چیزی گذاشته بودم! زیادی به مچ پهن و خوش رنگ عضلانی اش می اومد.
    گوشی ام رو برداشتم.
    -من یه زنگ به مامان اینا بزنم، بعدم به آروین و رونیکا.تو هم توی این فرصت یه حالی به این سشوار بده، منو هم دق نده،راستی من شاممو هم همینجا می خورم؛پیتزا با پپسی.
    بلند شدم و به طرف بالکن به راه افتادم.
    با همه شون خیلی خلاصه ولی جامع حرف زدم و خیالشون رو از حالمون و آرامش و راحتیمون، راحت کردم.مهتا هم پیش رونیکا بود و با اونم صحبت کردم.بینش حدود یکی دو دقیقه ای هم صدای سشوار رو از توی حموم شنیدم.پس حرف گوش کن هم بود.وقتی از سرویس خارج شد حرف زدن من هم تموم شده بود و پا روی پا انداخته نشسته بودم.
    -سلام رسوندن.
    سری تکون داد و سشوار رو روی میز گذاشته روی همون مبل با فاصله کنارم نشست.
    -نمی ریم بیرون؟
    متوجه نگاه طولانی اش که به چشم غره ختم شد ،شدم و گفتم:
    -چیه ؟خوب این اتاق چی داره؟
    -از گشتن سیر نمی شی؟
    شونه بالا انداختم و برای اولین بار چیزی نگفتم و جوابی ندادم!
    دیگه حرفی نزد و خودم گفتم:
    -پس چیکار کنیم؟تلویزیون روشن کنم یا از اتاقم لپ تاپمو بیارم یه فیلم قشنگ ببینیم یا همون بریم بیرون ؟!بابا 20 سال نبودیا اصلا کنجکاو دیدن جاهای دیدنی کشورت نیستی؟اونجا هم که هستیم فقط توی خونه تی ،نمی شه که زندگی آدم فقط از خونه به سرکار و از سرکار به خونه بگذره؟اینا رو به خاطر خودم نمی گما ،فقط چون برام عجیبی می گم.شایدم جلوه ی بار و دیسکوهای اونجا اینقدر زیاد بوده که قشنگی های اینجا به چشمت نمیاد!
    چپ چپ نگاهم کرد و حرفی نزد.
    -اوف،باشه،همینجا دست به سـ*ـینه بشینیم و همه ی کارای دلخواهمونو توی خیالاتمون انجام بدیم.
    -من همچین حرفی زدم؟
    -پس چی؟گرچه تو که اصلا حرف نمی زنی.
    -بیرون رفتن بمونه برای فردا،اگه فکر دیگه ای داری اونو بگو!
    کمی فکر کردم و بعد با ذوق و هیجان گفتم:
    -بازی کنیم؟اگه به اینم بگی نه دیگه جز خوردن و فیلم دیدن هیچی به ذهنم نمی رسه که همه اش مورد علاقه ی خودمه!
    -منظورت از بازی...
    -برای اونم یه فکری می کنیم،نگران نباش، رضایتتو جلب می کنم.
    نگاه نامطمئنی به چهره ی پر از شیطنتم انداخت و گفت:
    -بعید می دونم.
    ابرو بالا انداختم و با کنایه و دلی پر جواب دادم:
    -منم همینطور،اینقدر قانع کردن و جلب رضایتت سخته که...خیلی دعا می کنم یه روز جاهامون با هم عوض بشه تا اینجور مهارتای تو رو هم ببینیم.
    پوزخند زد.
    -فکر نمی کنم چنین روزی برسه،به جاش می تونی مستقیما زودتر بگی و تا اون روز صبر نکنی؛گرچه می تونم فقط بشنوم!
    -ممنون،اصلا دلم نمی خواد ضایع بشم.پس چطوره شروع کنیم؟
    کلافه نگاهش رو ازم گرفت.
    به طرفش کج شدم و نیم بوتهام رو با حوصله و بی عجله از پام بیرون کشیدم و مرتب و جفت کرده روی پارکتها گذاشتم و چهارزانو رو به روش نشستم.
    -چون دو نفر بیشتر نیستیم نیازی به بطری نیست.جرات یا حقیقت؟
    کلافه و اخمو گفت:
    -جرات.
    -اینجوری نباش دیگه.اینجا که امکانات دیگه ای نیست،مجبوریم.
    با نارضایتی گفت:
    -فکر می کنم توی اون کمد کنار تخت یه چیزایی دیدم.
    کنجکاو نگاهش کردم.
    -چی؟
    -می تونی خودت ببینی.
    حینی که بلند می شدم زیرلب گفتم:
    -اگه یه جواب دقیق بدی که کیارش پارسا نیستی!
    با خوشحالی برگشتم و سر جای قبلی ام نشستم.
    -انگار خدا دوستمون داره،احتمالا از مسافرای قبلی جا مونده امیدوارم از استفاده کردنمون ناراضی نباشن.چیزی هم ازش بلدی؟
    نگاهش حساب کار رو دستم داد.
    بدون اینکه چیزی از زمان بفهمیم شروع کردیم و به حدی سرگرم شدیم و هیجان زده پیش رفتیم که اصلا متوجه نشدیم بیشتر از دو ساعته که داریم بازی می کنیم و مدام براش کُری می خونم.با گرسنه بودنم بود که متوجه شدم ساعت داره به 11نزدیک می شه.واقعا همبازی خوبی بود؛برای اینکه قبل از تقلب کردنم متوجه می شد و دستم رو می خوند.باید ناراحت می شدم ولی کیارش بود دیگه.ازش ناراحت شدن سر یه بازی، هم مسخره بود و هم کار من نبود!هرچند که اون برنده شد ولی واقعا بهم خوش گذشت و یکی از بهترین خاطرات این مدت شد.صد در صد به روی خودش نمی اورد اما حس می کردم توی همین چند ساعت روحیه اش عوض شده و دیگه به اون بی حوصلگی نیست،اونم حق داشت اجازه بده همینقدر"ساده"بهش خوش بگذره.
    -یه چیزی سفارش بدیم؟اصلا توی این ساعت دیگه سفارش می گیرن؟
    بدون دادن جوابی به طرف تلفن رفت و مشغول حرف زدن شد و نیم ساعت بعد که دیگه حسابی گرسنه و ضعف کرده و بی حرف به صفحه ی تلویزیون زل زده بودیم غذاهامون رو اوردن و من بی طاقت به بشقاب پاستا هجوم بردم،ولی اون حتی بعد از این همه گرسنگی هم با آرامش و پرستیژ غذا می خورد،همین باعث شد غذای من سریع تموم بشه و دوباره از منظره ی بشقابش گرسنه بشم!
    برای اینکه اون بیچاره راحت باشه بلند شدم تا به اتاق خودم برم و برای خوابیدن آماده بشم.
    -من دیگه می رم،بابت شام و همه چیز ممنون،شب خوبی بود.
    چاقو و چنگالش رو کنار ظرفش گذاشت و با آرامش دور دهانش رو با دستمال تمیز کرد.
    -اگه بخوای امشب بیشتر از این هم می تونه ادامه داشته باشه،مجبور نیستی حتما به اتاقت برگردی؛چون هر دومون اونقدر هوشیار و به خیلی چیزها پایبند هستیم که از حدمون فراتر نریم.
    حسابی جا خورده بودم،چرا ناگهانی این پیشنهاد رو داد؟
    -اما ممکنه معذب بشیم.
    بالاخره انسان و جوون بودیم و کسی هم اینجا نبود که جلومون رو بگیره.منم نمی خواستم از اعتماد بابا سوء استفاده کنم و هنوز می خواستم توی چشمهای مهربونش نگاه کنم.
    -ممنون ولی همینقدر کافیه؛جفتمون هم خسته شدیم،تازه ما فردا و پس فردا رو هم داریم پس رفتنم بهتره تا به همین زودی از دستم خسته نشی.
    ابرو در هم کشید.
    -خسته شدن یعنی چی؟
    -یعنی اینکه فردا هم دلت بخواد منو ببینی نه اینکه با دیدنم بگی اَه بازم این دختره؟کِی می شه برگردیم و نبینمش؟در این حد خودمو می شناسم!
    از جا بلند شد و دست به جیب با قدمهای بلند و محکم به طرفم قدم برداشت و رو به روم قرار گرفت.
    -پس ظاهرا من بیشتر و بهتر از تو می شناسمت که اصلا باهات موافق نیستم،تو می خوای منو از تصمیمم منصرف کنی؟
    -کدوم تصمیم؟
    -بودنت؛همه جای زندگیم!ولی کسی که اینقدر به خودش بدبین باشه و خودشو دست کم بگیره نمی تونه برای من همراه خوبی باشه،باید بیشتر از اینا اعتماد به نفس داشته باشی.
    متعجب چشم گرد کردم.
    -من داشتم شوخی می کردم، تو چرا یهو اینقدر جدی شدی؟
    -همیشه بودم،فقط مربوط به این لحظه نیست.این حرفو هم الان یه بار برای همیشه زدم تا اگه می خوای تصورتو درباره ی خودت عوض کنی.
    -خدایا ببین از کجا به کجا رسیدیم؟ حتما باید وقتِ رفتنم زهره مو بترکونی که تا صبح خواب نداشته باشم؟!مگه من چی گفتم؟
    -اغراق نکن.
    با حرص دستی به کمر زدم و چشمهام رو باریک کرده،انتقام جویانه گفتم:
    -باشه،فردا بهت نشون می دم کی اعتماد به نفسش از همه بیشتره!یعنی شاید اون موقع به نظر یکم خنده دار برسم ولی...
    لبخندی جذاب ل*ب*هاش رو کج کرد.
    -چرا خنده دار؟
    با اخم تک سرفه ای کردم و گفتم:
    -بگذریم،فردا موقع ناهار می بینمت.
    با قدمهای بلند و تند ،تلق تلوق کنان به طرف در رفتم و خواستم از اتاقش خارج بشم که با یادآوری اینکه وسایلم و شالم رو برنداشتم دوباره برگشتم و وسایلم رو برداشتم و شال و پانچوم رو پوشیدم و بدون اینکه نگاه دیگه ای بهش بندازم این بار از در خارج شدم.
    مگه من چِمه که از اعتماد به نفسم ایراد می گیره؟مثل خودش باشم خوبه؟شاید هم می خواسته بگه کمتر آویزونم باش و روش نشده؟!
    گرچه اونقدر رک بود که برای زدن همچین حرفی هم خجالت نکشه و تردید نکنه.یعنی باید راحتش می ذاشتم؟از اول اومدنم هم اشتباه بود و باید می ذاشتم دلش برام تنگ بشه؟
    نه دختر.لازم نیست اینقدر فلش بک بزنی!
    با باز شدن در آسانسور و سوار شدن یه زن و مرد دیگه فهمیدم که به اتاقم رسیدم و با گفتن"ببخشید"ی خودم رو به بیرون پرت کردم.با کارت وارد اتاق شدم و اول از همه کارت و گوشی ام رو روی میز و شال و لباسهام رو روی مبل انداختم و از روی تخت حوله ام رو برداشتم تا دوش بگیرم و بخوابم،اینجوری راحت تر هم خوابم می برد و از حرص زجر نمی کشیدم.
    توی عالم خواب بودم و کسی محکم به در می کوبید،اولش تلاش کردم اهمیتی ندم و به خوابم ادامه بدم اما از داد و بیداد هایِ اون طرفِ در شدنی نبود.
    -مگه با تو نیستم می گم این در لعنتی رو باز کن.
    صدای کیارش بود؛اما چرا؟این سر و صدا به خاطر کی بود؟
    با سرعت از جا پریدم و تا به خودم بیام صدای همون دستگاه که خبر از باز شدن در رو می داد شنیدم.
    -می تونی بری،من تنها می رم داخل.
    انگار خیلی ازش ترسیده بود که بعد از گفتن "بفرماییدِ"تندی دیگه صداش رو نشنیدم.
    با چشم های بسته توی تخت نشستم و گفتم:
    -چی شده؟این سروصداها چیه؟ساعت چنده؟
    چون می دونستم با چه منظره ای و بعدش هم احتمالا با عربده هاش مواجه می شم ،پس بهترین و امن ترین راه این بود که خودم رو به موش مردگی و مظلومیت بزنم!
    اما متاسفانه صدای نفس های عصبی اش رو به راحتی می شنیدم.
    -تو خواب بودی؟
    کمی لای چشمهام رو باز کردم و نالیدم:
    -آره خوب،چه انتظاری داشتی؟مگه ساعت چنده که اومدی سراغم؟
    -چشماتو باز کن و خودت ببین.
    -نمی خوام،خوابم می پره!
    قدمهای بلند و محکمش رو به طرف در حس کردم و بعد بازوی راستم که به شدت میون انگشتهاش فشرده می شد.
    -منو مسخره کردی؟دارم بهت می گم...
    چشمهام رو تا آخرین حد باز کردم و غضبناک بهش دوختم؛اما اون وضعش از من هم بدتر بود.
    -بیا!دلتنگیت برطرف شد؟!مگه توی هتل آدم ربایی شده که اومدی از من مطمئن بشی که هستم یا نه؟
    -نه ،البته الان متوجه شدم که حتی اگه این اتفاق هم بیفته چیز زیادی بفهمی و برات سخت باشه.
    -حالا که اینو فهمیدی خوشحال می شم تنهام بذاری.
    -نگو که اینکارات به تلافی دیشبه!
    -تلافی چی؟
    به سادگی مسیر بحث رو تغییر داد و با تشر گفت:
    -گوشیت چرا خاموشه؟می دونی از صبح تا حالا چند نفر به خاطر تو باهام تماس گرفتن؟بیشتر از همه پدر و مادرتو ترسوندی،اول باید از اینجا نبودنت مطمئن می شدم تا بعد خارج از اینجا رو بگردم.
    -چقدر شلوغش می کنی؟من حق استراحت کردن ندارم؟گوشیم حتما شارژش تموم شده شارژش می کنم و از دل همه شون درمیارم.ولی از من می شنوی برو بیرونو هم یه نگاهی بنداز؛ چون من حتی شده خودمو نصف می کنم ولی دو جانبه حالتو می گیرم ولی دیشب چون قبل از خواب حمام بودم راحت تر خوابم برد و تا ناهار هم که برنامه ای نداشتم پس چه کاری بهتر از خوابیدن؟
    به چشم غره ای اکتفا کرد و گفت:
    -گوشیت کجاست؟
    به نیم ست مبل اشاره کردم و جواب دادم:
    -باید همونجا روی میز باشه،بشین خودم بعد از اینکه دست و صورتمو شستم شارژش می کنم چون یادم نمیاد شارژرمو کجا گذاشتم!
    با تاسف سری تکون داد و گفت:
    -چیزی هم هست که یادت بیاد؟!
    به چشم هاش خیره شدم و چیزی نگفتم.
    فقط یه چیز بود که فراموش کردنش برام غیرممکن بود و اون هم خواستن و دوست داشتنش بود!
    -برو،من دنبالش می گردم؛پیدا هم نشد با گوشی من زنگ می زنی!
    شونه ای بالا انداختم و برای اینکه بیشتر حرصش رو دربیارم خمیازه ی طویلی کشیدم و دستم رو جلوی دهانم گرفته و با چشمهای نیمه باز به طرف سرویس رفتم.بعد از چند دقیقه همونطور که صورتم رو با حوله خشک می کردم بیرون اومدم.پشت به من رو به پنجره که پرده های حریر سفیدش رو کنار زده بود دست به جیب ایستاده بود.
    -چی شد؟تو هم موفق نشدی؟
    به طرفم برگشت و با حرص گفت:
    -بیشتر دقت کنی می بینی که شدم.من می رم پایین،یادت نره ناهار بخوری!
    با تعجب گفتم:
    -خوب چرا؟الان آماده می شم با هم می ریم.من به یهویی ناهار خوردن عادت دارم ؛ولی اگه تو نمی خوای بحثش جداست،اصراری هم نیست.
    چشمهای خشم بارش،بدبینانه بهم خیره شد و به سردی گفت:
    -چقدر طول می کشه؟
    -حداکثر یه ربع،همینجا منتظر می مونی؟
    همونطور که به طرف در می رفت آروم و خشک گفت:
    -توی سالن غذا خوری منتظرم.
    -باشه،اگه خواستی می تونی سفارش بدی،سلیقه تو قبول دارم!
    بی هیچ حرف دیگه از اتاق خارج شد و من بدون اینکه به طرف گوشی ام برم با اتو به جون موهام افتادم و بعد از آرایش مختصری لباسهای مرتبی پوشیدم و بعد از برداشتن کیف و کارت اتاق و گوشی ام از اتاق خارج شدم.
    سر میز دنجی نشسته بود و با گوشی اش مشغول بود که صندلی مقابلش رو عقب کشیدم و نشستم و کیفم رو روی صندلی کنارم گذاشتم.
    -سفارش دادی؟
    زیرچشمی نگاهم کرد و تنها سری تکون داد،منم مشغول گوشی ام شدم تا به مامان پیام بدم و بعد به رونیکا و مهتا که دست بردار نبودن و کنجکاو که توی این چند روز پیشرفتِ رمانتیکی هم داشتیم یا نه!اونا از ما هم عجول تر بودن.
    رسیدن بوی غذاها نزدیکمون قبل از خودشون،گوشی رو از چشمم انداخت.
    بعد از اینکه گارسون همه چیز رو روی میز قرار داد و پرسید چیز دیگه ای هم لازم داریم و جواب منفی و تشکرِ ما و نوش جان گفتنش ازمون دور شد و اول ظرف سالادم رو جلو کشیدم و رو بهش پرسیدم:
    -امروز آخرین روزمونه؟برای فردا بلیط بگیرم؟
    امروز نسبتا شلوغ تر بود و این بهتر بود.
    -من حلش کردم.
    جا خوردم و گفتم:
    -تو چرا؟من خودم...
    زیرچشمی و با جدیت و سردی تمام بهم خیره شد.
    -مگه فرقی هم می کنه؟
    -خوب این مدت همه اش مهمان تو بودم،اینجوری که درست نیست نه من خوشم میاد و نه ...
    -فکر می کنی برام مهمه که خوشت نمیاد؟!به خودت مثل یه بار روی دوش من نگاه نکن،ما از وقتی که تصمیم گرفتیم اون بازی رو تموم کنیم و جدی تر به رابـ ـطه مون نگاه کنیم من به تو به چشم شریک زندگیم نگاه کردم و این یکی از کمترین کارهاییه که می تونم انجام بدم.پس نیازی نیست عذاب وجدانی داشته باشی.پس هر اتفاقی هم که پیش بیاد شاید فاصله ای بینمون بیفته اما چیزی تموم نمی شه!از این به بعد هم هر اتفاقی که بیفته و مشکلی که پیش بیاد ترجیح می دم با من درمیون بذاری و به پدر و مادرت فشاری وارد نکنی،حالا هم غذامو سرد نکن و تو هم شروع کن؛لازم نیست جوابی بدی.
    حرفهاش،هر کلمه و هر حرفش که آروم و جدی و با لحنی منطقی بیان می شد قشنگ بود،این که گفت به من به چشم شریک زندگی اش نگاه می کنه چیزی بود که آرزوم بود از زبونش بشنوم و خدا می دونه اون لحظه قلبم چه حالی داشت،اما از اون دخترا هم نبودم که به نامزدشون به چشم کیف پول نگاه می کنن و پول رژلب و لاکشون رو هم از طرفشون می گیرن.ابدا نمی خواستم به حسم و به عشقم شک کنه.
    من هم هرچند بی اشتها و غرق فکر مشغول شدم،می دونستم موقع غذا سکوت رو ترجیح می ده و معمولا شنونده است اما با شنیدن این حرفها من هم فعلا چیزی برای گفتن نداشتم.
    بعد از غذا و بعد از اینکه ازش تشکر کردم گفتم:
    -قهوه تو هم الان می خوری یا می خوای توی اتاقت استراحت کنی؟
    -چطور؟برای خودت تنها برنامه ای داری؟
    با اینکه با اخم و پوزخند ازم پرسید اما خونسرد و با آرامش جواب دادم:
    -نه،منم می خواستم برم وسایلمو جمع و جور کنم.
    -فکر می کردم امشبو نمی خوای توی هتل بمونی؟
    -برم که وقتی برگشتم پشیمونم کنی؟
    -این اتفاق نمیفته چون تنها نمی ری!فکر نمی کنم لازم باشه تا شب به اتاقت برگردی،بعدش هم تا صبح فرصت داری تا گمشده هاتو پیدا کنی!
    پوزخندی زد و بلند شد.
    -قهوه ام رو هم جای دیگه ای می خورم.بلند شو.
    اطاعت کردم و بلند شده با تعجب گفتم:
    -از الان بریم؟
    خونسرد گفت:
    -چطور؟خیلی دیره؟
    -دیوونه شدی؟برعکس!من که جاییو بلد...
    جوری به طرفم برگشت و با غضب نگاهم کرد که تازه دو هزاری ام افتاد که چه زری زدم اما باز هم کم نیوردم.
    -منظورم اینه که کجا بریم؟یعنی منم مثل تو خیلی وقته نیومدم.
    -مهم نیست،فقط راه بیفت.
    بعد از اینکه صورت حساب رو پرداخت کرد به رسپشن رفتیم و کارت ها رو که تحویل دادیم ازشون خواست ماشین رو برامون دم در بیارن،سوار شدیم و رفتیم تا آخرین شبمون رو هم با خاطرات قشنگی رقم بزنیم و فردا چیزی برای تعریف کردن داشته باشیم.بیشتر دیدنی ها رو با حوصله گشتیم و به زور تونستم راضیش کنم با هم یه سلفی بگیریم.حیف بود از یه دوران قشنگ یه عکس هم نداشته باشیم؛اما از خودم نزدیک 50 تا سلفی رو گرفتم، همون عکس دونفره مون رو از لج ساحل توی اینستا می ذارم تا رونیکا بهش نشون بده و بفهمه شب تولدش چی کشیدم.تازه ما توی عکس به هم نزدیک تر هم بودیم و این من رو 10 امتیاز بالاتر می برد!
    تا آخر شب رو هم کاخ چهل ستون بودیم و حسابی از منظره ی قشنگ شبش و چراغ های روشنش لـ*ـذت بردیم.اما همه ی خوش گذرونیا تا وقتی بود که متوجه
    گوشیم و تماسها و پیامهای بی دلیلش نشده بودم.برای همین این مدت خوشم نمی اومد گوشیم دستم باشه و تا صبح همه رو نگران گذاشتم دیگه!چون می ترسیدم جوابش رو بدم و سمج تر بشه؛اما یادم نبود که برای اون فرقی نداره و چیزی رو براش تغییر نمی ده!کیارش هم فهمید؛فهمید یه چیزیم هست که دیگه تعریف کردنها و خندیدنهام مصنوعیه و از سر خوشحالی و نشاط نیست.اما برای اینکه شبش رو خراب نکنم و از امشب فقط خاطرات خوب باقی بمونه چیزی نگفتم و به تنهایی عذاب وجدانِ این نگفتن رو تحمل کردم.حالا دیگه فقط دلم می خواست به هتل برگردیم تا از نگاه های تیز و مچ گیرنده اش راحت باشم.چون حتی خاموش کردن گوشی ام هم چیزی از عوض و بد شدن حالم کم نکرد.اونقدر پررو و وقیح بود که برای خودم متاسف بودم که مدتی خواستم توی زندگی ام باشه!
    اونقدر رفتارم غیرقابل تحمل شد که صبرش رو لبریز کرد و خودش پیشنهاد برگشتن رو داد؛کل راه سکوت بود و پا کوبیدن عصبی من روی کف ماشین و خوردن ناخن هام و با سرعت رفتن اون!
    چند بار ل*ب*هام می خواست برای گفتن باز بشه اما اون کیارش بود و این حرکت غیر منطقی رو منطقی براش توضیح دادن اصلا آسون نبود و به هر حال تعصبات خاص خودش رو نشون می داد و پشیمونم می کرد.حالا هم امیدوار بودم و توی دلم بهش التماس می کردم بازم غرورش نذاره ازم چیزی بپرسه؛من حتی نمی تونستم بهش دروغ بگم!
    در رو باز کردم،تا اینجا دنبالم اومده بود ،وارد که شدم متوجه شدم که داره پشت سرم میاد.
    با کلافگی گفتم:
    -می خوای اینجا باشی؟اشتباه برداشت نکن اما سرم درد می کنه و می خوام استراحت کنم،تو رو هم خیلی خسته کردم،حتما بیشتر از من به استراحت...
    در رو پشت سرش بست و با همون شیوه ی خاص راه رفتنش که امشب از همیشه رعب انگیزتر شده بود و کفشهای مشکی و براقش رو با نیم بوتهای قهوه ای رنگم مماس می کرد با لحن و صدای آرومی که بیشتر از داد و بیدادش وحشت زده ام می کرد گفت:
    -گوشیتو بده به من؛بدون بحث کردن!
    قدمی به عقب برداشتم و با لکنت گفتم:
    -چ...چرا؟م...مگه خودت نداری؟
    -چرا ،ولی چیزاییو که تو رو اینقدر منقلب می کنه من ندارم!
    -چی می گی؟منظورت چیه؟
    -منظورمو خوب فهمیدی،منو دور نزن و فقط اون لعنتی رو بده!
    با نگاهی به صورت و چشمهای سرخ شده اش با ناباوری گفتم:
    -تو هنوز هیچی نشده به من شک داری؟
    -جایی هم برای شک نکردن گذاشتی؟!تو که نمی خوای تا اینجاییم صدام بلند بشه پس هر چیزی که باید بدونمو نشونم بده!
    نمی خواست صداش بالا بره اما انگار ناخواسته این اتفاق افتاده بود،تا حالا رگهای پیشونی و گردنش رو اینقدر واضح ندیده بودم؛واقعا وحشتناک شده بود.
    با ترس گفتم:

    -باشه،باشه،آروم باش،لطفا آبروریزی نکن شب آخری.
    با تن و دستی لرزون گوشی رو از کیف بیرون اوردم و رمزش رو زده به دستش دادم.تا حالا خاموش بود ولی حالا صدای نحس مسیج رسیدنش دوباره بلند شده بود.
    نگاهش نمی کردم تا شاهد تبدیل شدنش به یه هیولای واقعی نباشم!ولی صدای نفسهای تندش به سادگی گویای همه چیز بود.امیدوارم که چیزی رو از چشم من نبینه.شعر و متنهای عاشقانه و پر شور و راحتش در وصف چشم و چال و غیره مطمئنا تقصیر من نبود!
    چند دقیقه ی بعد طاقت نیوردم و دستم رو به طرفش دراز کرده با کلافگی گفتم:
    -بسه،بدش به من،به اندازه ی کافی ناراحت شدیم.همونطور هم که می بینی جوابشو هم ندادم و نصف پیامهاش اینه که چرا جواب نمی دم؟نمی دونم قصدش چیه اما از همون شبی که تو اومدی و من به اون مراسم نرفتم دست از سرم برنمی داره و منم جوابشو نمی دم؛پس نمی تونی منو مقصر بدونی،خودت هم دیدی که حرصش از رفتن منه.
    -ولی بابت این پنهانکاری چند روزه ات مقصری.
    -که همه ی این چند روزو برام تلخ کنی و به این بهانه از من فاصله بگیری؟
    -به هر حال از اون چیزاییو که دلت می خواد بشنوی،می شنوی!پس بود و نبود من نباید فرقی داشته باشه!
    با بغض ولی محکم گفتم:
    -داره،برای من نه اون آدم مهمه و نه مزخرفاتی که می نویسه یا به زبون میاره ؛برعکس تو با همه چیزت برای من باارزشین.ازتم توقع ندارم مثل کسی و جوری که نمی خوای رفتار کنی،فقط خودت باش و همینجوری که هستی مثل امروز بهم توجه کن،همین فردا هم از شر این شماره راحت می شم و حدشو هم بهش نشون می دم.
    ابروهاش رو به هم نزدیک کرد و با تشر گفت:
    -تو هیچ کاری نمی کنی،کسی بهتر از من نمی تونه اونو سرجاش بنشونه!
    -لطفا باهاش دهن به دهن نشو،اون اصلا در سطح تو نیست،اینجوری خودشو مهمتر می دونه.
    -اما برای من مهمه،باید بدونه تو آزاد نیستی.
    اخم کردم.
    -همینقدر که من می دونم برات کافی نیست؟
    -اونم اینو می فهمه که دست گذاشتن روی انتخاب من عاقبتش چیه.انگار تو هم از این بازی خوشت اومده،شاید هم حق داری؛ اون مثل من نیست، حرف دلشو می زنه ،می تونه با تعریفهاش هواییت کنه؛ اینکه دو نفرو روی انگشتت می چرخونی حتما برات لـ*ـذت بخشه!
    داشت هذیون می گفت؟چرا اینقدر عجیب شده بود؟
    من؟من دو نفر رو روی انگشتم...
    این دیگه فراتر از تحملم بود؛چطور می تونست به نامزدش چنین تهمتی بزنه؟
    مگه گـ ـناه من چی بود؟
    اشک توی چشمهام جمع شده بود؛چرا باید اینقدر ناعادلانه مورد ظلمش و این نگاه بی رحمانه اش قرار بگیرم؟
    اما الان وقت گریه و مظلوم نمایی نبود،وقت گرفتن حقم بود.با این حرف حقش خوردن یه سیلی هم از جانب من بود.
    منم نتونستم تُن صدام رو کنترل کنم و با خشم گفتم:
    -اصلا می فهمی چی می گی؟باشه فهمیدم تهمت زدن به من خیلی برات آسونه اما فراموش نکن که مخاطبت کیه و جایگاهش توی زندگیت کجاست؟هرچند راستشو بخوای با یه قسمتایی از حرفات ممکنه مخالف نباشم!اون شاید از تو بااحساس تر باشه و حرفهایی بلد باشه که تو شاید تا ده سال دیگه هم نتونی به زبون بیاری ؛تبریک می گم خوب خودت و طرفتو شناختی اما این دلیل نمی شه که من...
    ادامه ی حرف توی دهانم موند و انگار مُردَم،جوری با حرص و محکم می فشرد که کل وجودم لرزید و سراپا آتیش شدم؛انگار وسط جهنم بودم،همونقدر عذاب آور !اما هر چقدر هم آزاردهنده بود قصد و توان فرار رو ازش نداشتم!صدای قلبم گوشم رو کر کرده بود.
    خشونت و عصبانیت به حرکات حریصش هم سرایت کرده بود و نمی تونستم حس واقعی اش رو تشخیص بدم اما عقلم هیچ دستوری برای دفع کردنش نمی داد.فقط دلخوری ام رو ازش حس می کردم و توی اون موقعیت بغضی به بزرگی کوه توی گلوم بود،با این کار می خواست چی رو ثابت کنه؟فقط"مال"اون بودنم رو؟
    من که این رو اینجوری نمی خواستم.اما چرا نمی تونم جلوش رو بگیرم؟
    هر لحظه شدتش بیشتر می شد که این روی ضربان قلبم و بیشتر کرخت شدنم هم اثر می گذاشت.دست راستش دور کمرم بود و دست چپش از پشت توی موهام قفل شده بود اما من اونقدر هشیار نبودم که بتونم یا حتی بخوام توی این موقعیت هم بیشتر بهش وصل باشم و دستهام مشت شده کنار بدنم بود.لحظه ای به سختی لای پلکهام رو باز کردم ولی چیزی از عسلیِ امشب تلخ چشم هاش خبری نبود و چشمهای اون هم بسته بود،این اولین بار بود که حس می کردم قلب و ریتم نفس کشیدنمون از یه جنسه؛یه جنس خاص!
    بعد از دقایقی که برای من عمری گذشت و کل وجودم رو بی حس کرد ازم جدا شد و نگاه سرخ و مخمورش رو توی چشمهام دوخته با صدایی بم شده تر و آروم گفت:
    -تنبیهی بهتر از این به ذهنم نرسید!ساعت 9 آماده باش،امیدوارم بازم قصد نداشته باشی خواب بمونی.
    به همین سادگی فقط همین یه جمله رو گفت و از در خارج شد،دستم بی اختیار بالا اومد و روی نقطه ای که هنوز حرارتش می تونست به کل وجودم منتشر بشه و وجودم رو به تبی لاعلاج دچار کنه نشست.
    وارد سرویس شدم و چند مشت آب یخ به صورتم پاشیدم و به تصویر خودم توی آینه زل زدم.
    اون حق نداشت این کار رو بدون احساس و فقط از سر خودخواهی که دهنم رو ببنده انجام بده؛این برای من اتفاق بزرگی بود و اصلا پیش پا افتاده نبود،برعکس جدی هم بود.گرچه ته دلم خیلی هم احساس نارضایتی نداشتم و شک داشتم که بی احساس انجامش داده باشه.
    مگه نگاه هاش رو نمی دیدم؟
    وای فردا رو بگو.
    چه طوری جلوش ظاهر شم؟با چه رویی؟
    اما چرا من خجالت بکشم؟
    امشب همه ی تقصیرها از اون بود و کسی که مورد سرزنش قرار گرفته بود من بودم.اون گرما هنوز سر جاش بود و این من رو از اتفاقی که دعا می کردم توی خواب افتاده باشه مطمئن تر می کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 57»
    با صدای در از سرویس بیرون اومدم.این دیگه کدوم خروس بی محلی بود؟
    با همون مسواک توی دهانم و دور دهانم که پر از کف خمیر دندون بود بیرون اومدم و به طرف در که فاصله ای هم باهام نداشت رفتم.
    اول از توی چشمی نگاه کردم ؛خودش بود.
    قلبم با شتاب دوباره بنای ناسازگاری گذاشت.
    آماده بودم باهاش روبه رو بشم؟
    دوباره در رو زد.با یه تصمیم ناگهانی دستگیره رو کشیدم و قامت بلند و خوش تیپش رو مقابلم دیدم.
    باز اخمهاش توی هم بود.
    - قرار بود نیم ساعت پیش پایین باشی؛اما می بینم که توی آخرین لحظه ها هم خونسردی!
    با این لحن و خونسردی اش یکم از خجالتم کم شد و ابرویی بالا انداخته حق به جانب گفتم:
    -یه وقتایی بد نیست جاهامون با هم عوض بشه!الان آماده می شم،طول نمی کشه.
    نگاهش رو ازم گرفت .
    -زود باش،چند دقیقه ی دیگه تاکسی می رسه.
    -توی لابی منتظر باش.
    تند پریدم توی سرویس و دهانم رو شستم.لباسهام رو پوشیده چمدونم رو که چرخی بود و یه ساک کوچیک دیگه هم که داشتم، برداشتم و راه افتادم.
    توی راهرو منتظر ایستاده بود و پایین نرفته بود،جفتش رو از دستم گرفت و توی آسانسور گذاشت.توی آسانسور روبه روش بودم و زیر نگاه مستقیمش؛سخت شده بود نزدیکش بودن و یاد دیشب رو نکردن.
    اما می تونستم کنترل خوبی روی خودم داشته باشم و چهره ی آدمهای طلبکار و ناراحت و ناراضی از کنارش بودن رو به خودم بگیرم.چشم غره و نگاه تیزی نثار خونسردی و خیرگی اش کردم و سرم رو به سقف دوختم.
    گرچه اون عین خیالش نبود و این حرصم رو دوچندان می کرد
    این آسانسور هم بازی اش گرفته!
    باز که شد دسته ی چمدونم رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم،اون که از این کارها نمی کرد.ظاهرا تسویه حساب کرده بود و دیگه لازم به معطلی نبود.سمند زرد رنگی هم جلوی در گردون هتل منتظرمون ایستاده بود،چمدونها رو که توی صندوق جا دادیم عقب نشستم و کنارم جا گرفت.
    هیچ کدوم کلمه ای برای گفتن به هم پیدا نمی کردیم؛با اینکه واضح بود حرفی هست که بخواد اون فضا رو گرم تر و قابل تحمل تر کنه و این مسیر دراز رو کوتاه تر.
    هواپیما تاخیری نداشت و 20 دقیقه قبل از پرواز رفتیم تا سوار بشیم ،هواپیمای بزرگی بود و مهماندارهای خوش برخوردی هم داشت.با راهنماییشون که البته بیشتر کیارش اون رو راهنمایی می کرد سرجامون نشستیم!ظاهرا یکم گیج بود،خوشبختانه صندلیمون دو نفره بود و من کنار پنجره نشستم و قبل از اینکه مهماندار بگه کمربندم رو بستم،پنجره رو هم وقتی که هواپیما روشن می شد پایین می کشیدم .
    خوشبختانه مثل همیشه قصد صحبت کردن نداشت.بعد از دیشب من هم نمی تونستم انگار که چیزی نشده ،همون طناز قبل باشم و سر به سرش بذارم.
    چیزی طول نکشید که صدای موتورهای هواپیما بلند شد و استرس من شروع .
    -چرا راحت نمی شینی؟می ترسی؟
    اخمهام رو جمع کردم .
    -نه از چی؟
    به پشتی صندلی تکیه داده چشمهام رو بستم .
    می شد باشه و از چیزی بترسم؟
    این احساس آرامش و امنیت رو فقط از اون می گرفتم.
    چون این باور رو بهم می داد که حواسش بهم هست، مراقبمه و می تونم روش حساب کنم؛احمقانه بود اما حتی با وجود دیشب هم حس بدی در کار نبود!با اینکه باور نداشتم که قصدش واقعا تنبیه بوده باشه اما یادم بود که من هم قبلش حرفهای خوبی نزدم؛گرچه قصد عذرخواهی و از دلش درآوردن رو نداشتم!
    هنوز حرکتی در کار نبود و جرات پیدا کردم تا چشمهام رو باز کنم.
    تیز و برنده، نیم رخ با ته ریش مردونه تر شده و جذابیتش صد چندان شده اش رو نشونه رفتم.
    -و واقعا کنجکاوم دلیل نمایش مسخره ی دیشبتو بدونم چون خودم هر چی می گردم علتی براش پیدا نمی کنم و اجازه ای هم بهت ندادم که تا این حد جلو بری.
    پوزخند زد.
    -لازم بود؟نمی دونستم که اگه می دونستم هم فرقی نمی کرد.
    منم مثل خودش پوزخند زدم.
    -نیازی نبود بگی،شناختم ازت همین اندازه اشم برای دونستن کافیه.بهرحال کارت اصلا جالب نبود؛مثل همیشه با زور نشون دادن تمام بود و غیر انسانی!
    واقعا وحشت داشتم از اینکه بگم با حیوونی تمام.
    نگاه تیز و وحشی شده ی پر از خشمش چشمهام رو نشونه رفت.
    فک اِش قفل شده غرید:
    -کاری نکن وقتی رسیدیم اولین کاری که می کنم این باشه که غیر انسانی رو نشونت بدم!
    اخمهام رو غلیظ توی هم کشیدم و مثل خودش تند و تیز و وحشی بهش چشم دوختم.
    -اینقدرم بی صاحب نیستم،درضمن واقعا انتظار داشتم توی این قضیه ی هم حقو به خودت بدی.
    واقعا چرا اینقدر دوست داشتم بهش بتوپم؟
    به خاطر احساس بیشتر درگیر شده ام؟
    یا از زود سست شدنم؟
    سرد گفت:
    -اگه اینقدر ناراحتت کرده پس فراموش کردنش نباید کار سختی باشه.
    یعنی بزرگش کرده بودم؟
    آره خوب وقتی دوستش داری و اونم با آگاهی و هوشیاری کامل فاصله ها رو کنار گذاشته غلط می کنی آهنگ اعتراض سر می دی!
    سرم رو به طرف شیشه چرخوندم و توی دلم گفتم:
    -کاش می شد!
    -درسته،سخت نیست ولی حرفی که زدی رو چی؟برای فراموش کردن اون راهی سراغ داری؟
    کلافه نفسش رو با صدا بیرون داد .
    -اینجا می خوایم درباره اش حرف بزنیم؟
    -پس چی؟یه هفته ی دیگه حرف بزنیم؟اونم اگه اینجا باشی و بازم فکر فرار به سرت نزنه چون خوب می دونم دیگه هیچ کدوم حالا حالاها دلمون نمی خواد همدیگه رو ببینیم.
    -چرا؟
    -چه زود اشتباهاتتو فراموش می کنی،اما مال منو یادت نمی ره نه؟
    کلافه گفت:
    -تمومش نمی کنی نه؟
    -باشه،راحت باش،اصلا خودتو ناراحت نکن چون به هر حال من توی مشتتم مگه نه؟دلیلی برای نگرانیت وجود نداره.
    عاقل اندر سفیهانه و کوتاه نگاهی بهم انداخت و گفت:
    -مطمئن نیستم اینجا جای خوبی برای این بحث باشه!
    ***
    فقط تحویل گرفتن چمدونها نزدیک 1 ساعت طول کشید و حسابی خسته شدیم،مثلا باهام قهر بود و کوچکترین حرفی نمی زد،منم اصراری نمی کردم و تا چمدونها بچرخن و برسن با گوشی سرم رو گرم کرده بودم.تا رسیدن به خونه، بابا هم حتما برگشته بود خونه،مامان رو که می دونستم یکشنبه ها از صبح تا عصر مدرسه است،به بابا زنگ زدم ولی اونم کار داشت و نمی تونست برگرده،باید می رفتم شرکتش و کلید رو ازش می گرفتم.
    محبت خانوادگی همیشه اینقدر شدید تو خونواده ی ما موج می زد!کلیدهام رو هم که با خودم نیورده بودم به امید اینکه وقتی برمی گردم ازم یه استقبال حسابی می شه.ولی واقعا بهم برخورده بود،انگار واقعا کارشون از من مهم تر بود،البته اگه کیا هم بود و من تنهایی رفته بودم مسافرت تو دار و دسته ی اونا بود و برای نیومدن کلی بهونه ی ریز و درشت ردیف می کرد؛گرچه به کیارش شاید به راحتی می شد حق داد.
    بعد از قطع کردن تماسم با بابا عنق تر شده بودم و دیگه هیچ ذوقی برای رفتن به خونه نداشتم؛انگار نه انگار تنها بچه شونم و به محبت و توجه نیاز دارم.اگه هنوز بچه بودم با آتیش سوزوندن یه جوری توجهشون رو جلب می کردم و به خونه می کشوندمشون!
    دیگه حوصله ی گوشی رو هم نداشتم و دلخور و مغموم با بغض کوچیکی که ناخواسته از پرتوقعی ام سراغم اومده بود به اطرافم نگاه می کردم.
    با دیدن همسفرهایی که کسی با دسته گل به استقبالشون اومده بود و توی آغـ*ـوش این و اون فشرده می شدن اون بغض رفته رفته جای بیشتری رو توی گلوم می گرفت و بزرگ تر می شد،بی محلی های کیا هم باعث شده بود دل نازک تر بشم.
    بارهامون رو تحویل گرفت و به طرفم اومد.
    دسته ی چمدون چرخی ام رو از دستش گرفتم .
    -من خودم می رم،اول باید برم شرکت بابا ازش کلیدو بگیرم؛مثل اینکه قصد نداره حالا حالا بیاد خونه،تو هم که حتما یا خسته ای یا کار داری، دیگه دنبال من نمی خواد بیای و اینقدر بچرخی.اخمهاش رو غلیظ و ناراضی توی هم کشید.دوباره چمدون رو از دستم گرفت و جلوتر از من حرکت کرد.
    بدو بدو دنبالش رفتم.
    -وسایل منو کجا می بری؟من تاکسی می گیرم می رم ،با هم بودنمون تا همینجا بود،دیگه لازم نیست ورِ دل هم باشیم.نخود نخود هر که رَوَد خانه ی خود.می دونم هنوز دلت کار کردن می خواد و حالا تازه سر از بیمارستان درمیاری!
    بی حوصله و بدون اینکه نگاهی بهم بندازه گفت:
    -مزخرف نگو،فقط دنبالم بیا.
    حتی محبت کردنش هم با عصبانیت بود.
    ناخودآگاه از لحنش لبخندی بی اجازه روی ل*ب*هام سبز شد.
    پوزخند زد.
    -تا جایی که یادمه و خودمو می شناسم آدم شوخ طبعی نیستم و الانم چیزی نگفتم که باعث خنده ات بشه.
    -خوب لابد برای من بوده،برای اینم باید ازت نظر بپرسم یا اجازه بگیرم؟
    گرمایی توی عمق نگاهش جوشید.
    -برای اینطور لبخندی آره!
    ابروهام بالا پرید و لبخندم رفته رفته بی جون تر شد تا اینکه نقشش به کل از روی ل*ب*هام پاک شد.
    جلوتر راه افتاد و جدی گفت:
    -پشت سرم بیا.
    سریع راه افتادم و به جای اینکه پشت سرش برم باهاش همگام شدم.
    در کمال تعجبم تاکسی نگرفتیم و با مردی که چرخ به دست وسایل هامون رو می برد به طرف پارکینگ رفتیم ،ماشینش رو اونجا گذاشته بود.اصلا تعجب نکردم!همه رو توی صندوق جا دادن و انعام درشتی به مرد داد و رفت،سوار شدیم و حرکت کرد.واقعا به همین زودی تمام شد و الان تهران بودیم؟
    چه زود گذشت!
    داشتم آدرس شرکت بابا رو بهش می دادم،اصلا شاید همونجا می موندم و ناهار رو هم همونجا خودم رو مهمون و در واقع تلپ می کردم ولی متوجه شدم این مسیری که می ریم، راهی که آدرسش رو می دم نیست و در عوض عجیب من رو یاد عمارت پارسا می اندازه.
    ناباور نگاهش کردم.
    -داریم می ریم خونه ی شما؟
    -اشکالی داره؟
    -خوب چرا اینجا؟من می خواستم برم خونه،تو که نمی خواستی منو برسونی خوب می گفتی تا خودم برم.
    -تحمل اینجا اینقدر برات سخته؟
    -معلومه که نه، ولی خوب قشنگ نیست تازه از راه رسیده به جای خونه ی خودم بیام اینجا،اینجوری مامانت اینا هم توی عمل انجام شده قرار می گیرن،درست نیست.
    -این مسئله ای نیست که ناراحتشون کنه.
    -ولی منو معذب می کنه.
    -می تونی نباشی!
    با حرص نگاهش کردم و کمی بعد تمسخرآمیز گفتم:
    -واقعا مرسی از راهنمایی و پیشنهادت.اینو گفتیا دیگه هیچوقت ناراحت و معذب و پریشون نمی شم.
    پوزخند دوباره روی ل*ب*هاش جون گرفت.
    -مثل اینکه به حال سابقت برگشتی و حرفاتو توی هواپیما فراموش کردی،فکر می کردم روزهای بعد از اینو باید قهر بگذرونیم.
    خجالت زده نگاهم رو گرفتم و آروم جوابش رو دادم:
    -اگه نازکش داشت می شد بهش فکر کرد ولی چون می دونم اگه من حرف نزنم تو تا سال دیگه هم زبونت باز نمی شه و همه چی خسته کننده می شه قهر کردن کار مسخره ای به نظر میاد،چون من هر چی هم بگم تو حقو به خودت می دی و یه دفاعی می کنی؛حالا به حق یا ناحق!
    پوزخند دیگه ای زد.
    -همین طوره. امروز اون موضوع رو حل نکرده از دست من راحت نمی شی!
    چیزی نگفتم؛خواسته ی خودم هم همین بود.بعد از این همه آروم و خوشایند با هم سر کردن عاقبتش نباید این می شد!وقتی کیا نمی خواست چرا من بخوام و لج کنم؟
    چیزی نمونده بود برسیم.جلوی در که رسیدیم ریموت کوچیکی رو برداشت و با فشردن دکمه ای در بزرگ از دو طرف چهار طاق باز شد.
    پیاده شدیم و داخل رفتیم.ظاهرا که کسی حضورمون رو متوجه نشده بود که بیرون نیومدن.برای لباس عوض کردن و دادن هدیه هایی که براشون خریده بودم مجبور بودم وسایلم رو با خودم ببرم.به محض ورود خدمتکارها زمزمه ی "بفرمایید" گفتن و احترام گذاشتنشون از هر طرف دیده و شنیده می شد،کیاراد زودتر از همه به استقبالمون اومد،با دیدنمون متعجب اول نگاهش رو به وسایلمون و بعد به خودمون دوخت.
    -دارم درست می بینم؟شما کجا اینجا کجا؟اونم این موقع ظهر؟نگین که اونجا بی خبر از ما عقد کردین و خونه تونو روی خونه ی ما می خواین بنا کنین؟ این چمدونو بار و بندیل که همونو می گـه!جا برای زندگی کردن خودمونم اینجا کمه ها!
    چپ چپ نگاهش کردم؛مزخرف نمی گفت که کیاراد نبود.
    -رونیکا نیست؟
    -نه خوشبختانه!مجبوری با ما بسازی دیگه.
    مهرناز جون با عجله پله ها رو پایین اومد؛ مثل کیاراد حسابی از دیدنمون تعجب کرده بود،اول با من با مهر و محبت و قربون صدقه های همیشگی روبوسی کرد و بعد کیا رو مادرانه و با عشقی سرشار بوسید.
    -خیلی خوش اومدین بچه ها، خیلی خوشحالمون کردین ولی خیر باشه.اینقدر دلتنگمون بودین؟
    سعی کردم لبخند دلنشینی رو به ل*ب*هام بیارم.
    -دلتنگی که بله،انکار نشدنیه ولی از شانس خوب یا بدم مامان و بابا هر دو سر کار بودن و کلید رو هم همراهم نداشتم این بود که مزاحم شما شدیم.
    مهرناز جون با شیطنت نگاهمون کرد و رو به کیا گفت:
    -مثل اینکه توی این سفر وابسته تر شدین؛نتونستی تنهاش بذاری نه؟
    حواسش نبود و من هم از فرصت استفاده کرده مشتاقانه بهش زل زده بودم بلکه جواب دلخواهم رو بشنوم.
    ابروهاش رو توی هم کشید.
    -مجبورین اینقدر خوش بینانه فکر کنین؟
    خندید.
    -خیلی خوب جناب خوش اخلاق همیشه خنده رو.از این یه کار مثبتتم حالا پشیمونت نکنیم.تا ناهار تقریبا 45 دقیقه مونده ،اگه گرسنه این بگم وسایل پذیراییو آماده کنن؟
    به جای کیا جواب دادم:
    -نه زحمت نکشین،توی هواپیما یه چیزایی خوردیم.
    -باشه خوشگلم،پس اگه می خواین برین بالا استراحت کنین،امیر که بیاد دور هم ناهار می خوریم.
    سری تکون داد و گفت:
    -بگین وسایلو بیارن توی اتاقم.
    -باشه مامان جان.(دستش رو پشت کمرم گذاشت)تو هم برو عزیزم،وقتش که شد میام صداتون می زنم.
    هول گفتم:
    -من خسته نیستم،یه پرواز کوتاه که بیشتر نبود،پیش شما می مونم که تنها نمونین یا اگه نیازی به کمک داشتین بهتون کمک کنم.
    -خیلی هم عالیه عزیزم،ولی راستش من جلوی کیارش جسارت نکردم اینو ازت بخوام.هیچوقت نشده که به عنوان عروس و مادرشوهر با هم صحبت کنیم؛ پس امروز وقتش شده؟
    چرا اینقدر دلشون می خواست دل بی جنبه ام رو هوایی کنن؟
    به لبخند کمرنگی اکتفا کردم اما متاسفانه سرخ و سفید شدنم دست خودم نبود.
    کیا مداخله کرد و گفت:
    -کمتر از نیم ساعت وقتتو می گیرم،بعدش تنهاتون می ذارم.
    مهرناز جون لبخند مهربونی زد و پشت کمرم رو نوازش کرد.
    -برو عزیزم،حتما مهمه.تا شب وقت داریم، مگه نه؟
    "با اجازه" ی ضعیفی گفتم و پشت سرش پله ها رو بالا رفتم.
    در اتاقش رو باز کرد و بی حرف کنار ایستاد تا اول من وارد بشم که گفتم:
    -تو برو،من همینجا می مونم؛یعنی اگه می خوای لباساتو عوض کنی اینجا منتظر می مونم،کارت که تموم شد میام.
    -عجله ای ندارم،پس برو داخل.
    سر به زیر و مضطرب وارد شدم و پشت سرم وارد شد و در رو بست.اتاقش مثل همیشه مرتب بود و از تمیزی برق می زد و دیدن تختش وسط اتاق بی خوابی دیشب رو یادآور شد؛چقدر به یکم استراحت نیاز داشتم.
    هنوز حرفی نزده بود که در رو زدن و در رو باز کرد؛صدای مردی رو می شنیدم،ظاهرا چمدون ها رو اورده بود،نذاشت بیارتشون داخل و ازشون گرفت و از همونجا راهی اش کرد،جفت چمدون ها رو اورد و در رو بست،شال و پالتوم رو در اوردم و روی دسته ی صندلی انداختم؛زیرش یه یقه اسکی به رنگ خاکستری تنم بود،شلوارم هم جین اما راحت بود.
    لبه ی تخت پا روی پا انداخته نشستم و نگاهم رو به قد و بالاش دوخته حق به جانب گفتم:
    -با اینکه دلم نمی خواد اما عذرخواهیت رو بابت توهین های دیشبت می شنوم!
    چشمهاش باریک و ل*ب*هاش به پوزخند صدا داری کج شد.
    -عذرخواهی؟!انگار گناهکار اصلیو فراموش کردی.
    -ممکن نیست فراموش کنم!چون رو به روم ایستاده!
    زهرخند دیگه ای زد که اخمهام رو در هم کشید؛انگار واقعا پشیمون نبود.
    -مثل اینکه خیلی مدعی هستی؛ببینم باهاش به جایی هم می رسی؟
    با توپ پر بلند شدم و دست به کمر رو به روش ایستادم.
    -این همه غرور اینجا به دردت نمی خوره،آدم یه وقتهایی باید شهامت معذرت خواهی هم داشته باشه و اشتباهشو قبول کنه؛همیشه قرار نیست من خطاکار باشم و تو قربانی !این بار منم که از حقم نمی گذرم.انتظار ندارم از دلم دربیاری ولی یه بارم که شده با یه کلمه بگو پشیمونی و اشتباه قضاوتم کردی،اگه قرارمون واقعا به ادامه دادنه پس نمی تونی همچین تهمتای سنگینی بهم بزنی.فکر می کردم همین که دنبالت اومدم و کنارت بودم بهت نشون دادم می خوام کجا باشم؛نگو بازم خودمو کوچیک کردم.تو فقط خوشِت اومده هر بار من دنبالت بیفتم و بازم اینجوری حقمو بدی و کوچیکم کنی و جایگاه خودتو بالاتر ببری،اما من خوشم نمیاد و تنها موندنو به این حالت ترجیح می دم؛راه نزدیکه و هنوز چیز زیادیو از دست ندادم!چون وقتی اعتماد نباشه چیزی نیست که جاشو پُر کنه.
    سکوتش رو دیدم و عصبی تر شده به طرف در راه افتادم که مچ دستم رو چسبیده من رو سر جام برگردوند و حرفهایی که به زبون اوردم رو نشنیده گرفته بیش از جدی شده گفت:
    -تموم شد؟
    هنوز دستم رو رها نکرده بود و تحت تاثیر همین لمس های گرمش زبونم نمی چرخید اما نگاه جدی ام سرجاش بود.
    -شاید نتونی درک کنی که دیشب چی شد و من چه حسی داشتم اما هر حسی که داشتم از بی اعتمادیم نبود و از اینکه اوضاع تحت کنترلم نبود تا حقش رو بدم خوشم نیومد،منو می شناسی پس نباید شوکه شده باشی!
    -این که اوضاع تحت کنترلت نبوده چیزیو توجیه نمی کنه.
    خونسرد گفت:
    -برام مهم نیست؛مسئول افکارت فقط خودتی اما مطمئنم عکس العملی نشون نمی دادم بیشتر ناراحت می شدی!
    با تمسخر و با حرص خندیدم و گفتم:
    -پس یه تشکر هم بهت بدهکارم.
    لحظه ای کوتاه ابروی راستش رو بالا انداخت و جواب داد:
    -برای شنیدنش عجله ای ندارم.
    سعی کردم تا دستم رو آزاد کنم و آشفته گفتم:
    -من می رم،شاید با خانواده ات تنها باشی برات بهتر باشه!
    در کمال تعجب لبخند کجی تحویلم داد و دستم رو بیشتر به طرف خودش کشیده باعث شد بیشتر گرما و عطرش رو حس کنم.
    -واقعا خواسته ات اینه؟
    -چیکار می کنی؟به اندازه ی کافی خسته ام کردی پس بذار برم تا...
    هر دو دستش رو پشت کمرم قفل کرد و حینی که چشمهاش رو به ل*ب*هام دوخته بود جدی گفت:
    -برای ساکت کردنت همون روش دیشب رو ترجیح می دی یا اینبار لازمه از هوش زیادم استفاده کنم؟!
    با همین جمله دهانم رو به کل بست .
    - خوب می دونی که اتفاق دیشب سوء استفاده نبود؛تحت فشار و اجبارهم نبود؛اولین باری بود که نذاشتم عقلم زیاد کنترل یا دخالت کنه! این کارِ منم شوخی نبود و مثل مردهای دیگه وقتی استفاده مو بردم هیچ چیز حتی یه خاطره ی کوچیکو هم دور نمی ریزم.وقتی گفتم می خوام باشی؛ منظورم برای همیشه بود نه اینکه اون شرطو تمدید کنم،اگه دست روی تو گذاشتم برای یه عمر بوده،چون فقط تو بودی که توی فکر تغییر دادنم نبودی و نیستی؛همه چیزو طوری که هست قبول می کنی و باهاش کنار میای،خودتو باهاش هماهنگ می کنی ولی خودت رو هم تغییر نمی دی؛این برای من چیز کمی نیست،اگه چیزیو جدی نمی دیدم و مثل تو حس می کردم دوباره همه چیز به هم می ریزه فکر می کنی این کار ازم برمی اومد یا به همون شیوه ی قبل می موندم و حریم هایی رو که لازم بود حفظ می کردم؟شاید لازم بود دیشب اون اتفاق بیفته تا چشمهام رو بیشتر باز کنم تا مراقب اطرافیانت باشم؛گرچه دیشب رو برای باعث و بانیش بی جواب نمی ذارم .عصبانیتم از تو نیست از حد نشناسیشه که به موقعش نشونش می دم و زیاد دیر نمی کنم.
    مسخ شده و منگ و مات فقط نگاهش می کردم.
    چی می تونستم در جوابش بگم؟
    چشمهام و حالت نگاهم؛ باور کردنم و اوج اعتمادم بهش رو نشون می داد.دیگه چی قشنگ تر از این که می خواد من رو برای همیشه داشته باشه؟همونطور که آرزوش رو داشتم.باز هم تونست ذهنم رو منحرف کنه!هرچند دلم کاملا باهاش صاف نشده بود و این اولین باری نبود که اون حرفها رو درباره ام می زد!
    سکوتم اخمهای جمع شده اش رو به دنبال داشت.
    -نمی خوای چیزی بگی؟
    -معمولا منم که ساکت نمی شم؛ این بارم تو حرف بزن،چی می شه یکمم نقش دزدی کنیم؟
    ابرویی بالا انداخت.
    -من از نقشم راضیم!
    من بیشتر!
    مثل همیشه محکم و حق به جانب حرفهاش رو می زد.طوری که اگه نمی خواستی هم مجاب می شدی که حرفاش و باور و قبول کنی و با زبون خوش قانع بشی!
    اما نمی خواستم هم فکر کنه به همین زودی بخشیده شده،چون اینطور نبود.
    -متاسفم ولی اگه واقعا انتظار بخشیده شدن و مثل سابق شدنمو داری باید بیشتر تلاش کنی؛اگه واقعا منو می شناختی دوباره اینجوری قضاوتم نمی کردی.اگه بار اولت بود شاید راحت تر بود،اما بهت هشدار می دم که بهتره آخرین بارت باشه چون نمی خوام اون رومو ببینی!
    چه غلط ها!از کدوم "اون رو"حرف می زدم که خودم هم از وجودش خبر نداشتم؟
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 58»
    نفسش رو عصبی بیرون داد؛پس واقعا فکر می کرد تلاشش رو کرده و رضایتم رو می خواست.لبخندم رو بیشتر کش نداده و حرصش رو در نیورده خودم رو آزاد کردم و ازش فاصله گرفتم.چمدونم رو باز کرده سوغاتی های معروف اصفهان و هدیه ی مهرناز جون و عمو رو بیرون کشیدم.
    -چون وقت و حوصله نداشتی از طرف جفتمون یه چیزایی گرفتم؛اگه ازت پرسید چیه چیزی نگو که خدای نکرده سوتی ندی.
    نگاهش برخلاف همیشه آروم و فقط با یه اخم کمرنگ و ریز بود.
    با هم به طبقه ی پایین رفتیم،اینبار عمو هم حضور داشت.کادو ها رو هم دست مهرنازجون دادم و بعد از کلی تشکر و وقتی بازشون کرد و چشمش بهشون افتاد حسابی ذوق کرد.
    کیاراد لباس پوشیده پایین اومد.
    -رونیکا زنگ زد،دارم می رم دنبالش،گفت بدون من غذا نخورین.فهمیده طناز اینجاست هوایی شده، نمی تونه دانشگاه بمونه.
    معنادار نگاهی بینمون رد و بدل کرد و با لحن مرموزی ادامه داد:
    -دیگه حالا دنبال چیه و چی ذهنشو درگیر کرده نکته ی مهمیه که جوابشم دست یکی دو نفره.
    اینا هم حسابی شامه اشون تیز بود ها.نگاه های منتظر و کنجکاو و لبخندهای معنادار روی لبشون رو که دیدم دستپاچه مصنوعی خندیدم.
    -هیجی بابا،چه خبری قراره باشه؟مگه خودتون تا حالا مسافرت نرفتین؟
    لبخندش موذی بود.
    -چرا؛ولی مسافرت انواع مختلفی داره!
    چشم غره ای تیز به جای جفتمون بهش رفت .
    -مزخرف نگو،به جای حرف زدن زودتر راه بیفت.
    خندید.
    -چشم چشم،فقط شما با ما در نیفت مزخرف نگفتن چیه کلا لال می شم.
    پوزخند زد.
    -بهترین کار رو می کنی!
    عاشق این رک بودنش بودم؛البته در برابر بقیه!
    -ولی جدا از رونیکا منم واقعا دارم از کنجکاوی جون می دم.
    مهرناز جون:برو اینقدر این دخترو منتظر نذار، اینقدرم عروس خوشگلمو اذیت نکن؛وقتی هم اومد کوچکترین حرفی نمی شنوم و هیچی نمی پرسین.قرار نیست از همه چیز سر در بیارین که،زود باش برو تا نیم ساعت دیگه هم اینجایین،دیر کنین ناهارو از دست می دین.
    با لودگی همیشگی اش جواب داد:
    -چشم خانم خانما،از این حماقتا نمی کنیم دست پخت به اصطلاح محشر شما رو از دست بدیم.
    حس کردم نگاهش روی این لحظه، خیره و غمگین یا حتی حسرت دار شد و چشمهای من رنگ دلسوزی و غم به خودش گرفت.همیشه اینقدر محکم و بی احساس بود که باور اینکه احساس داره،دلتنگ می شه،می تونه حسرت یا کمبودی داشته باشه برای من یا هر کسی سخت بود.
    اما خوش شانس بود چون خانواده ی خوبی نصیبش شده بود که خیلی دوستش داشتن و هواش رو داشتن.این شانس شاید به همین راحتی در هر خونه ای رو نمی زد.بعد هم که خدا من رو سرِ راهش گذاشت و خوشبختی اش رو صدچندان کرد!چه فایده که قدر نمی دونست و به همه و حس واقعیشون نسبت به خودش شک داشت.
    عمو بلند خندید.
    -با اون به اصطلاحی که گفتی به شدت موافق و هم نظرم.
    مهرناز جون چپ چپ نگاهش کرد.
    -امیر؟
    -جانم؟چشم چشم.
    چقدر سخت بود خانواده ی جدید پدرت رو دیدن و دیدن این برق عشق توی چشمهاش نسبت به جایگزین مادرت و بچه هاش.البته این موضوع برای دخترها شاید سخت تر بود!
    کیاراد سوییچ به دست بلند خداحافظی کرد و رفت.
    برای اینکه از اون حال و هوا درش بیارم با حرصی تصنعی گفتم:
    -من دیگه غلط کنم جایی پشت سرت راه بیفتم،همیشه اینقدر تیزن؟
    از گوشه ی چشم نگاهم کرد و پا روی پا انداخته و پوزخند رو به ل*ب*هاش نشونده با نگاهی مغرور گفت:
    -باید از همون اول فکرشو می کردی.
    من که جوابش رو جور دیگه رمانتیک تر و دلنشین تر حدس می زدم اخم هام رو توی هم کشیدم و پرسیدم:
    -مگه تو فکر آخرشو کرده بودی؟
    خونسرد و محکم جواب شنیدم:
    -وقتی پای تو وسط باشه نه می تونم درست فکر کنم و نه آخر چیزی رو حدس بزنم یا تضمین کنم؛برای همین فعلا برای این سوالت جوابی در نظر ندارم!
    اگه قصد داشت با این نوع حرف زدن دیوونه ام کنه داشت موفق می شد.
    عمو اینا طرف دیگه ی سالن پشت به ما نشسته بودن و تی وی می دیدن،هیچ خدمتکاری هم اون اطراف نبود.روی مبل سه نفری ای وسطش با فاصله ی کمی نشسته بودیم و فاصله ی چندانی هم بینمون نبود.دستش رو جلو اورده انگشت اشاره ش رو از مچ دست چپم تا بازو بالا کشید و فشرد.
    بی توجه و بی ربط به حرفم لحن و صداش رو آروم و مرموز کرده، گفت:
    -شاید هم اگه نمی اومدی و می ذاشتم دلت تنگ بشه نتیجه اش جالب تر می شد و بیشتر به دلم می نشست.
    آب دهانم رو با سر و صدا قورت دادم.از این به بعد باید دو دستی خودم رو بچسبم؛خطرناک شده بود و می دونستم توانش رو ندارم که جلوش رو بگیرم.
    نیشخندی زدم و به آرومی دستش رو پایین انداخته با غرور، همراه با طنازی مشهود توی صدام گفتم:
    -انگار تو دلت تنگ نمی شد!خودم به اندازه ی کافی پشیمون هستم پس داغِ دلمو تازه نکن.
    سکوتش به مذاقم خوش اومد؛پس این رفتار حالِش رو می گرفت؛حداقل یه روز حس همیشه ی منو وقتی کنارشم تجربه کنه.
    پدرش که صداش زد مجبور شد از کنارم بلند بشه،منم ترجیح دادم بلند بشم و مهرناز جون رو تنها نذارم.از هر دری حرف می زدیم که صدای زنگ بلند شد و سودی خانم در رو باز کرد.
    -بچه ها رسیدن خانم،میزو آماده کنیم؟
    لبخند ملیحی زد و با طمانینه سری تکون داد.
    -بله عزیزم،زحمتشو بکشین.
    "چشم"ی گفت و به آشپزخونه برگشت.رونیکا و پشت سرش کیاراد با سروصدا وارد شدن.رونیکا بی توجه به حرف های مامانش که اعتراض می کرد چرا کلاس آخرش رو ترک کرده و یکی دو ساعت بیشتر نمونده و به قول خودمون "پیچونده"به طرف من اومد،محکم بهم چسبیده بود و تکون تکونم می داد.
    داشتم خفه می شدم.
    -خیلی نامردی.چرا بی خبر رفتی؟اگه یه ندا می دادی با هم می رفتیم بیشترم خوش می گذشت!اینجا بدون تو خیلی بد و عجیب بود،بین اون خوشحالیا نبودنت خیلی حس می شد.
    چپ چپ نگاهش کردم.
    -حتما باید دو روز می رفتم تا اینقدر با محبت بشی و به چشمت بیاد که نیستم؟
    خبیث نگاهی به کیا انداخت.
    -آره، ولی چون هددفتو از رفتن درک کردم یه جوراییم خوشحال شدم که رفتی،راستش به نفعت شد که زیاد آروین و مهتا رو ندیدی و حرص بخوری!
    با شیطنت و اشاره ی چشم و ابرو نگاهی بین من و کیا رد و بدل کرد و چشمکی تحویلم داده گفت:
    -چه خبر؟
    هر بچه ای هم منظورش رو از این حرکات می فهمید.البته حق داشت؛منم تا دیروز باورم نمی شد از این کارها بلد باشه و دلش بخواد بهم نزدیک بشه ولی تازه داشت استعدادهاش رو رو می کرد؛اونم از نوع حرفه ایش!
    مهرناز جون اخمی تصنعی کرد و با حرص گفت:
    -رونیکا؟خیلی زشته.صمیمی هستین قبول ولی...
    صورتش آویزون شد و آرومتر گفت:
    -چرا خوب؟خودتون دلتون نمی خواد از سلامت یکی یه دونه تون مطمئن بشین؟به عنوان یه خواهر واقعا نگرانشم؛کیاراد که هزاران بار خیال همه مونو راحت کرده واسه همین تمرکزم روی کیارشه!
    ریز خندیدم و چیزی نگفتم،مهرناز جون هم که متوجه شد معذب نشدم و بهم برنخورده از شیرین زبونی های رونیکا خنده به ل*ب*هاش اومد.
    بالاخره از کنارم رد شد و به طرف کیارش رفت و سرخوشانه باهاش سلام و احوالپرسی کرد و "رسیدن به خیر"گفت .جرات نداشت یه کلمه از حرفهای چند دقیقه قبلش رو جلوی خودش بزنه که!
    بالاخره حاضر شد لباسهاش رو عوض کنه و بیاد تا دور هم ناهار بخوریم،مامان هم که فهمیده بود رسیدیم تهران نگرانم شده بود که خونه نرفتم و به خونه ی عمو زنگ زده بود و باهاش صحبت کردم،سرم درد می کرد و به خاطر بی خوابیِ دیشب چندان میلی به غذا نداشتم و استراحت توی خونه ی خودمون رو ترجیح می دادم؛اما مهمان بودم و باید احترامم رو حفظ می کردم.
    هرچند با دیدن اون میز و اون همه زحمت احساساتم به کل تغییر کرد!
    سرِ میز کنار رونیکا نشستن رو ترجیح دادم و کیارش روبه روم کنار عمو که راس میز قرار داشت نشسته بود و کنارش کیاراد که فارغ از هر بحث و گفتگویی فقط به شکمش می رسید!این اولین باری بود که به عنوان یه عضو واقعی از خانواده ی "پارسا"و تنها، بدون مامان و بابا به این میز همیشه پر برکت و رنگین ملحق می شدم.
    بعد از ناهار هم با اینکه خیلی خسته بودم برای اینکه تحتِ فشار و شکنجه های رونیکا قرار نگیرم و نتونه ازم حرف بکشه با وجود اون همه خستگی کنار مهرنازجون موندم،کیارش هم دیگه سعی نکرده بود باهام صحبت کنه و انگار دلش می خواست این دلخوری ادامه پیدا کنه.
    رونیکا هم که متوجه این فاصله ی بینمون شده بود و من رو کنارش و اون رو چند متری دورتر مشغول کار با گوشی اش می دید ظرف میوه اش رو روی میز عسلیِ وسط گذاشت و برگی دستمال کاغذی برداشته دستهاش رو پاک کرد.
    -به خاطر حرفهای من اینقدر از هم دوری می کنین یا مشکلی بینتون پیش اومده؟
    -نه ،چه مشکلی؟خوب به اندازه ی کافی کنار هم بودیم؛دیگه یکمم باید با بقیه وقت بگذرونیم.
    با بدجنسی گفت:
    -ولی اون که تنها نشسته.
    مهرنازجون چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
    -این همه فضولیِ تو به کی رفته؟
    -خوب من انتظار داشتم اولین سفرشون به رمانتیک ترین شکل گذشته باشه و دیگه دستِ همو ول نکنن ولی فرقی نکردن.
    از گوشه ی چشم نگاهی بهش انداخت و از قصد صداش رو بالاتر بـرده گفت:
    -حتی فکر می کردم امروز اومدین بگین تصمیم گرفتین زودتر ازدواج کنین !
    عمو گوشی به دست از اتاق کارش خارج شد و رو به رونیکا لبخند به لب گفت:
    -می بینم که بالاخره امروز یکی یه حرف قشنگ و خِیر زد!
    -فقط من به فکر شما هستم باباجون!ولی شما هم یکم نصیحتش کنین دیگه،حالا جشن مهتا و آروین به خیر بگذره و مامان و بابای طناز هم باشن جدی تر صحبت می کنیم .
    کیارش به سردی و بی رحم نگاهی به صورت خندونش انداخت و گفت:
    -اونقدر بزرگ شدی که در این باره نظر بدی؟
    مهرنازجون سرزنش بار نگاهی به رونیکا انداخت.
    -بفرما،همینو می خواستی؟
    اما کم نیاورد و با همون لحن قبل ادامه داد:
    -ای بابا،بده به فکرتم؟
    -بهتره همینقدر مشتاقانه به درس و کلاسهات فکر کنی!من بهتر می دونم کِی با چه مقدار جدیت درباره ی چه موضوعی حرف بزنم!
    صدای پُق خنده ی کیاراد بلند شد و رونیکا دلخور "ایش"ی زمزمه کرده روش رو از کیارش برگردوند.منم دلخور نشدم که هیچ،از این حالتِ سرتق و تخس حرف زدنش خوشم هم اومد و برای اولین بار به نظرم باحال و بانمک اومد و لُپ های نداشته اش کشیدنی!چه بی موقع قهر کرده بودم!
    اما برخلاف کیاراد فقط به لبخندی مات و ملیح اکتفا کردم و قبل از اینکه اختیار نگاهم از دستم خارج بشه و شیفته بهش زل بزنه ازش چشم گرفتم.
    -ماشاالله ما که تندتند جشن نامزدی و عروسی دعوت می شیم پس عجله ای نیست؛البته مال پسرمون یه چیزِ دیگه است اما این تصمیم مربوط به خودشونه.
    با بدعنقی شونه ای بالا انداخت و رو به من گفت:
    -جشنشون پنج شنبه ست؛فردا یا پس فردا وقت داری ؟می خوام لباس بخرم،تو آماده داری یا تو هم قصد خرید داری؟
    -نه،باید به فکر یه جدید باشم؛مگه چند بار نامزدی دختر داییمه؟
    -پس خبر از تو،شاید خودِ مهتا هم بخواد با ما بیاد؛البته بعید می دونم.من که همیشه داوطلب بیرون رفتنم پس تو باهام هماهنگ کن.باشد که یه شب حبس دیگه هم تجربه کنیم!زندگیمون یکم یکنواخت نشده؟
    کیاراد دست به سـ*ـینه روبه رومون لم داده با شیطنت گفت:
    -برای تو اینطوره،اونم به خاطر اینه که تک و تنها افتادی و همه دستشون توی دستِ کسیه!
    حس کردم کارشون ممکنه کارشون به جاهای باریک بکشه پس سریع بلند شدم و گفتم:
    -من دیگه با اجازه تون رفع زحمت کنم،به مامان گفتم زود برمی گردم.دیگه الان خونه هستن،بابت همه چیز ممنونم.
    مهرنازجون با ناراحتی گفت:
    -چرا عزیزم؟الان که خیلی زوده.البته لیداهم حتما دلتنگت شده خوب حق داره اما یکم هوا تاریک تر می شد بعد ازمون جدا می شدی.
    -راستش یکم خسته ام،ممکنه اینجا خواب بمونم.
    کیاراد بلند گفت:
    -خدا نکنه ولی به نکته ی خوبی اشاره کردی،بریم من می رسونمت.
    از خدا خواسته پیشنهادش رو روی هوا زدم که همزمان با کیاراد،کیارش هم بلند شد و گفت:
    -لازم نیست،خودم می رسونمت.بریم.
    به روش لبخندی زدم و گفتم:
    -نه تو بمون،خسته ای،همینجا استراحت کن.با این چشمای قرمز رانندگی نکنی بهتره.
    کیاراد :
    نگران نباش،سالم به دست عمو می رسونمش،حتی باهاش شوخی هم نمی کنم،خیالت راحت باشه.
    سکوتش نشونه ی اعتراضش بود اما من هم دلم نسوخت و حرفم رو پس نگرفتم؛انگار به کل طنازِ لجباز قبل رو فراموش کرده بود و فقط این طنازِ مطیع وعاشق رو می شناخت.اما تا از حرفش برنمی گشت و از ته دل نمی گفت بهم اعتماد داره به همین بی توجهی ادامه می دادم.باید از این شکاکیت دست برمی داشت.
    کیاراد داشت چمدونم رو توی ماشین می گذاشت و من هم تازه از در خارج شده بودم که متوجه شدم کیارش هم توی حیاطه و دستهاش رو توی جیب جینِ مشکی رنگش فرو کرده متفکر و سر به زیر قدم می زد .کیاراد صندوق عقب مازراتیِ آخرین مدلش رو بست و سرش رو بلند کرده عینک آفتابی به چشم زده متوجه من شد و گفت:
    -اومدی؟میای یا من توی ماشین باشم تا مراسم خداحافظیتونو کامل به جا بیارین؟
    لبخند شیطون و نمکینی هم ضمیمه ی چرت و پرتهاش کرد.
    با بی قیدی شونه ای بالا انداختم.
    -هرجور راحتی.
    اما اون کیارش وارانه گفت:
    -توی ماشین بمون،زیاد طول نمی کشه!
    لبخند مرموزتری زد و "چشم"کشداری تحویلش داد و سوت زنان سوار ماشین شد و سقف ماشین رو بسته ،شیشه های دودی رو هم بالا کشید؛این پسر واقعا به یه کمک حرفه ای نیاز داشت،البته از لج برادرش بود و موفق هم بود.
    نزدیکم ایستاده بود که سرم رو به طرفش چرخوندم؛روی پیشونی اش چند خط و چینِ دوست داشتنی افتاده بود و چشمهاش حرف داشت اما محال بود این دمِ آخری چیزی بگه.
    -من دیگه می رم.
    -اینقدر برای رفتن مشتاقی؟
    -آره خوب،منم یه خونه برای موندن دارم،فکر نکنم دلتنگم باشن اما اگه هستن نمی خوام بیشتر دلشون تنگ بشه.بابت این چند روز ممنون ؛به روم نیوردی توی دست و پاتم و به اندازه ای که از دستت برمی اومد تنهام نذاشتی،شاید خودت ندونی چقدر برام ارزش داره !امیدوارم توی این چند روز که همدیگه رو نمی بینیم بعضی چیزا رو مثل صداقتم،قابل اعتماد بودنم ،وفادار بودنم و چیزهای دیگه که فروتنیم نمی ذاره بگم فراموش نکنی و خوب فکر کنی و انصاف و وجدانی که نداری هم در نظر بگیری یا اگه همینقدر هم نمی تونی من فکرِ دیگه ای کنم ؛به هر حال ما نمی تونیم کسی رو مجبور به رفتن کنیم پس باید روی خودمون کار کنیم و اعتماد رو بین خودمون حفظ کنیم.
    وقتی دیدم باز هم حرفی برای گفتن نداره و فقط دارم به کلافگی اش دامن می زنم و آشفته تر می شه خونسرد خداحافظی کردم و به طرف اون اتومبیل سفید رنگ رفتم.من حرفهام رو زده بودم و راحت شده بودم،حالا باید منتظر می شدم تا ببینم کیِ دلش برای بعضی لحظه های قشنگمون چه اینجا و چه اون سفر تنگ می شه و نقش و جایگاه من رو توی زندگی اش مشخص می کنه؟
    ***
    با صدای بوق بلند بالای ماشینِ رونیکا برق لب رو توی کیفم انداختم و ل*ب*هام رو روی هم فشردم و دستی هم به شالم کشیده تند و هول از مامان و بابا که طبق معمول جدا از هم به کارها و مشغله های خودشون مشغول بودم خداحافظی کردم و درِ ورودی رو باز کردم که زودتر برم تا شاهد ویرون شدن محله با بوق های پر هیجان رونیکا نباشم،یا از دست وراجیها و ذوقهای مهتا کلافه شده و به سیم آخر زده یا از این بعد از مدتها بیرون رفتنمون برای همچین مناسبتی!
    از در خارج شدم و محکم پشت سرم بستم،هوا هنوز روشن بود و کوچه ی عریضمون در سکوت و آرامش.در عقب رو باز کردم و خودم رو روی صندلی گرم و نرم پرت کردم و خطاب به رونیکا غرغر کردم:
    -چه خبرته همه رو وسط ظهر بیدار کردی؟
    هنوز نصف مانتوم لای در بود که ماشین جیغ کشون از جا کنده شد.
    مهتا:چیکار می کنی؟می خوای به کشتنمون بدی؟
    به خیابون اصلی که رسیدیم از سرعتش کم کرد و آه کشون گفت:
    -می خواستم ببینم می تونم حس کیارادو پشت اون رخشش درک کنم که نشد؛هر چی عروسکه نصیب اون می شه!
    -چه عجله ایه؟بذار پات به دانشگاه باز بشه بعد از اون بهترشم گیرت میاد،مگه عمو می ذاره یکی یه دونه اش حسرت چیزیو داشته باشه؟
    -انشاالله.برای اینکه خیلی وقتمون تلف نشه یه راست می رم یه جای درست و حسابی که همه چیز داشته باشه و بعد از یه عصرونه ی توپ سه نفره ازتون جدا بشم.
    پوفی کردم و بی حوصله گفتم:
    -فکر کردم تا شب با همیم،بازم باید دم غروبی توی اتاقم باشم؟
    نگاه مشکوکی با هم رد و بدل کردن؛اما علاقه ای برای سر در اوردن از اون نگاه خبیث نداشتم.خودم رو جلوتر بین صندلیهاشون کشیدم و دست راستم رو پشت صندلی مهتا گذاشتم و خطاب بهش پرسیدم:
    -توی این مدت نتونستی از آروین بپرسی برادرش موندنیه یا نه؟
    -والا به نظر رفتنی نمیاد؛با توجه به اون همه اسباب و اثاثیه ای که با خودش اورده.
    -اگه من شرایط رونیکا رو داشتم بدون فوت وقت می رفتم یه چک سفید پرت می کردم توی صورتش و می گفتم یه رقم بنویس جلوش هر چقدر صفر می خوای بذار برو همون طرف از ما بهترون عشق و حال کن،دم و دقیقه نیا سلب آرامش کن.نکنه قصدش اینه تا عروسیتون بمونه؟
    خندیدن و گفت:
    -ظاهرا که همینطوره،حالا چرا جوش می زنی؟هنوز که ندیدیش!
    -آروین بهت نگفت توی پارکینگشون خیلی افسانه ای روبه رو شدیم؟البته حق هم دارین بعد از وصال دیگه اسم ما رو هم نیارین.از اون شب تا حالا مورد ظلم و حقارت کیارش خان واقع شدم،تا امروزم حرف نزدیم و فقط دیروز سر کلاس دیدمش.
    رونیکا:اگه تو هم زنگ نزدی کار خوبی کردی،اول زندگی که آدم به شریک زندگیش شک نمی کنه،بالاخره با کمک و همکاری هم می فرستیمش همونجایی که ازش اومده؛برادرم تازه داره می فهمه زندگی یعنی چی؟حتی شده خودم آرزوتو برآورده می کنم و اون پول رو به خوردش می دم.اون نمی دونه ما چه جور خانواده ای هستیم و چقدر پشت همیم ولی اگه به عقلم می رسید تو یه روزی با کیارش به اینجا می رسی و عروسمون می شی اون شب توی دربند نمی گفتم بهش فکر کن!چمیدونستم توهمای ما برات دردسر درست می کنه و به واسطه ی کیارش بلای جونمون می شه.
    رادارهام فعال شد و گفتم:
    -چطور؟مگه حرفی زده؟کاری کرده؟
    -هنوز که نه ولی بالاخره یه کاری دست یکی می ده!
    آب دهانم رو قورت دادم.
    -یکی منظورت منم یا...؟
    با احتیاط پشت چراغ قرمز توقف کرد و جواب داد:
    -اگه بدونم که خوبه!
    دیگه بحث رو ادامه ندادم و رونیکا هم اصراری نکرد و به جاش سعی کردیم همون دخترهای بی دغدغه ی قبل باشیم که فقط به فکر آخرین مدل لباس و رنگ و دیوونه بازیهاشون هستن.
    حدود نیم ساعت بعد توی یه فروشگاه بزرگ بودیم و مشغول سخت ترین انتخاب زندگیمون!
    من یه پیراهن نسبتا کوتاه از جنس لمه ی نقره ای آستین بلند انتخاب کردم که از جدیدترین مدلها بود و خیلی وقت بود این مدل رو در نظر داشتم،رونیکا هم پیراهن خوشگل عروسکی مشکی رنگی انتخاب کرد؛ولی چون جشن متعلق به مهتا بود کار اون از همه سخت تر بود و بیشترین وقت رو برای کمک به مهتا گذاشتیم،بعد از اون هم رفتیم تا برای آروین هدیه بگیریم؛هدیه ی من و مامان و بابا که که مشترک بود و بابا با دو تا سکه حلش کرده بود،رونیکا هم مثل من.مهتا هم هدیه اش رو انتخاب کرده بود و فقط باید تحویلش می گرفت؛یه ساعت خیلی شیک و چشم گیر.کاش منم می تونستم یه چیزی که لایقش باشه رو براش بگیرم که مطمئن باشم که دوستش داره و از خودش جداش نمی کنه؛البته بعد از مرتب شدن همه چیز.
    تا تاریکی هوا توی کافه ی دنج و خلوتی نشستیم و با ارفاغ می شه گفت از هر دری حرف زدیم؛بماند که رونیکا گوشی اش همه اش به دستش چسبیده بود و مدام در حال پیام دادن بود.چند بار خواستم گوشی اش رو بکشم و مچ اش رو بگیرم اما خیلی زرنگ بود و نمی ذاشت،یعنی بی خبر از ما با کسی قرار می ذاشت؟نکنه بالاخره دل ماهان رو دزدیده؟
    بهتر بود جلوی مهتا نپرسم تا غرورش جریحه دار نشه،پس فقط صبوری به خرج دادم تا ببینم این دختر قراره به کجا برسه؟
    مهتا که رفیق نیمه راه شد و با یه تماس آروین به کل قیدمون رو زد و اومد دنبالش و رفتن و ما موندیم.با رفتنشون دست پاچه تر شد و کلا کلافه به گوشی اش چسبید.از زیر میز با حرص پاش رو لگد کردم که اعتراض کرد .چشم ریز کردم و موشکافانه گفتم:
    -منو ببین،تو هیچوقت اینجوری نبودی؛اصلا منو می بینی؟دیگه داره بهم برمی خوره ها.می گی کی پشت اون لعنتیه یا خودم اون لعنتیو...
    لبخند ژکوندی تحویلم داد و گفت:
    -فقط کافیه سر بچرخونی تا اون لعنتیه،لامصبه،هر چی که هستو نفله که نه رویت کنی.نه انگار این همه انتظارمون ارزششو داشته!دیدی چه راحت جاهامون عوض شد ؟حالا کی باید تنها تو خونه سر کنه و کی بره خوش گذرونی؟!
    از حرفهاش سردرنمی آوردم و چند ثانیه ای مثل خنگها بهش زل زده بالاخره با اشاره هاش بی اراده نیم تنه ام به عقب چرخید.
    چشمهام چیزی رو که می دید باور نمی کرد؛چون انتظارش رو نداشتم و به اندازه ی حرکت آخرش، شب آخرمون توی اتاق هتل برام باورنکردنی بود!
    یعنی خودش این قرار رو خواسته بود؟
    با هر قدم که نزدیکتر می شد تپش قلبم و بی قراری اش رو بیشتر حس می کردم؛همین دیروز چند ساعت مهمون نگاه و صداش بودم اما انگار اصلا کافی نبوده که هنوز هر برخورد پر صلابت کفشهای رسمی و براق مشکی رنگش روی کفپوش کافه بی تابم می کنه و سرهایی که به طرفش می چرخه و چشم هایی که کنجکاوانه یا شیفته وار و تحسین آمیز بهش دوخته می شه مثل میخ درست وسط قلبم فرو می ره.
    نگاهم رو به رونیکا دوختم و با حرصی مصنوعی غریدم:
    -این نقشه ی تو بود؟یعنی...یه تله است؟
    چشم از قد و بالای برادرش گرفت و با تعجب گفت:
    -تله؟به نظرت گول کلکای منو می خوره؟فکر کردی چرا خواستم امروز اینقدر زود بیایم؟خواستم عدالت رعایت بشه و هم با ما وقت بگذرونی هم به اندازه ی کافی با کیارش.فکر کنم باهات حرفای مهمی داره؛تو هم دیگه ناز نکن، امشب هر چقدر طول کشید بذار حرف بزنه،تازه خوب نیست توی جشن قهر باشین.
    من که از خدام بود؛فقط سر تکون دادم و رونیکا کیفش رو برداشته بلند شد و به سمتم اومده با محبت گونه ام رو بوسید؛منم مهربونی اش رو بی جواب نذاشتم.
    پشت سرم ایستاده بود؛چه بوی معرکه ی عطرش و چه سنگینی سایه اش همین رو ثابت می کرد.
    رونیکا خطاب بهش گفت:
    -نمی شینی؟
    -نه، حساب می کنم و می ریم.
    این رو که شنیدم کیفم و پاکت لباسم رو برداشته بلند شدم.
    -اوکی ،خوش بگذره،می دونم بابت زحمات و معطل شدنم خیلی ممنون و متاسفی.فعلا با حساب کردنت جبران کن تا منم برای جبران های بعدی فکرهامو بکنم.
    نگاه عاقل اندر سفیهی همراه با پوزخند به طرفش روونه کرد و بی حرف رفت تا حساب کنه،رونیکا هم دستی تکون داد و از درِ کافه خارج شد.کارش زیاد طول نکشید و دوباره به طرفم اومد و بدون کلمه ای اون پاکت بزرگ رو از دستم گرفت.
    -بریم.
    مخالفتی نکردم و شونه به شونه اش حرکت کرده گفتم:
    -نیازی به این کارا نبود؛حتی اگه زنگ می زدی می اومدم ،نمی خواستم هم بالاخره مجبورم می کردی!
    نگاهش به روبه روش بود و لحنش جدی اما تاثیرگذار.
    -نمی خواستم با ترست بیای؛می خواستم با ...
    حرفش رو ادامه نداد اما منظورش واضح بود و همین برای اینکه لبخندی بی اجازه کنج ل*ب*هام جا خوش کنه کافی بود.در اتوماتیک باز شد و بیرون اومدیم،حالا غروب شد و آسمون آبی به رنگ سورمه ای در اومده بود.
    حرفش رو با لحنی نرم و ناخواسته پر ناز کامل کردم تا بلکه چیزهای قشنگ تری هم ازش بشنوم.
    -می خواستی با دلم بیام؟!
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 59»
    با اخم جذابی نگاهی بهم انداخت و ریموت رو زده چراغ های جلوی ماشین روشن شد.
    -انتظار زیادیه؟
    اینبار جوابی نداشتم و با لبخند کمرنگی شونه بالا انداختم.اول در عقب رو باز کرد و پاکت رو روی صندلی گذاشت و بعد پشت فرمون قرار گرفت و من هم کنارش جا گرفته کمربندم رو بستم.
    -پس فکرهاتو کردی که الان اینجایی؟
    -وقت زیادی لازم نداشتم.
    نیشخند زدم.
    -لازم نداشتی چون به خودت حق می دادی؟
    ابرو در هم کشید و کل حواسش رو جمع رانندگیش کرده جواب داد:
    -می خواستم اینطور باشه!
    تنها چیزی که می خواستم بشنوم همین بود؛همین بس بود تا دلم باهاش صاف بشه،دلی که صاف نشده هم حاضر بود هر ثانیه براش بتپه؛برای اخمهاش،خودخواهی هاش،زور گفتنهاش و با یک ثانیه ندیدنش تنگ بشه.
    لبخند این دفعه ام از سر آرامش بود؛گرچه هنوز زود بود تا از این سرسنگینی دربیام و تا رسیدن به مقصد انتخابیش دیگه چیزی نگفتم.می دونستم موقع رانندگی فقط روی کارش تمرکز می کنه و این زمان هم که شلوغ ترین و خطرناک ترین وقت بود و هرچقدر هم که رانندگیش عالی و مسلط ولی سریع بود ولی عاشق دقت کردن بود؛البته حرفهامون هم اینجا جاش نبود.هرچند به اندازه ی کافی گفته بودم و نوبت اون بود که تا می تونه از دلم دربیاره.
    ماشین رو توی پارکینگ مجتمعی پارک کرد و پیاده شدیم و با آسانسور بالا رفتیم.
    -جشن دو شب دیگه است درسته؟
    -جشن نیست؛یه دور همیِ ساده است،شلوغش نمی کنن،فقط برای دل خودشونه.یعنی اگه می خوای هدیه بخری لازم نیست ولی اگه خیلی دوست داری من نمی تونم مانعت بشم ،چون برای من نیست.
    -خوبه،بمونه برای بعد.
    -آره چون الان به ذهنم نمی رسه چی براشون مناسبه،از خودشون بپرسم بهتره.
    سری تکون داد و حرفی نزد،فقط قدم می زدیم و ویترینها رو نگاه می کردیم که چطور همه جا و همه چیز رنگ سفیدِ زمستون رو به خودش می گرفت و هیجان و شادی برف اومدن و درست کردن دوستانه ی آدم برفی رو برای خیلیا تداعی می کرد.
    -چیزی نیاز نداری؟
    -نه،ممنون؛گرچه فکر می کردم مستقیم بهت گفتم ازت چیزی نمی خوام.
    -اما نگاه کردن به لباسها ایرادی نداره و ترجیح می دم وقتی انتخاب می کنی برای کمک باشم.
    می خواستم با ترش رویی بپرسم کمک یا دخالت؟!
    که به موقع جلوی زبونم رو گرفتم.
    -تا حالا دیدی چیز نامناسبی بپوشم؟تازه همونطور که گفتم زیاد شلوغ نیست و غریبه ای قرار نیست باشه.
    - معنیش این نیست که آزادانه و راحت بگردی.
    بی حوصله نفسم رو بیرون دادم.
    -یعنی می شه یه روز بی دغدغه روی هر چیزی دلمون می خواد دست بذاریم؟قبلا بابا نصیحت می کرد و نصیحت هاش رو به دستور دادنت ترجیح می دم.اگه می خواستی بهت نشون می دادم چی خریدم که دیگه نیازی به خرج اضافه نباشه؛البته لازم نیست چون ردش می کنم.
    بی تفاوت به خودی نشون دادنم جواب داد.
    -خوبه،پس همینجا منتظر بمون.
    این رو گفت و وارد اون به اصطلاح مزون لوکس شد.
    ولی اون تنها اونجا چیکار داشت؟
    به اکراه پشت سرش رفتم که مبادا زیادی بسته و از قضا گرون قیمت انتخاب کنه و خیلی طول نکشید که با دست پر اما چهره ای ناراضی و درهم و باز هم پشت سرش خارج شدم؛سلیقه ی خوبش ثابت شده بود اما دلم نمی خواست توی تصمیمهای شخصیم دخالت کنه و کاملا تحت کنترلش باشم.
    -چیز دیگه ای احتیاج نیست؟
    -نه،ممنون.فکر می کردم قراره حرف بزنیم،ولی اینجا که نمی شه؛یه جای خوب و گرم برای نشستن سراغ دارم بریم اونجا؟وقتی چیزی نمی خوایم پس اینجا وقتمونو تلف نکنیم،نگران نباش قصد تکرار حرفهامو ندارم و فقط می شنوم.
    دقایقی بعد توی ماشین نشسته بودم و با رها چت می کردم که گوشیش زنگ خورد و هنوز حرکت نکرده مجبور شد بیرون بره ؛این حرکت شامه ام رو تیز کرد ولی ساکت نشستم .اما تماسش طول کشید و نگرانم کرد و وقتی سرم و گردن دردناکم رو بلند کردم متوجه شدم که اونجا نیست و توی اون پارکینگ خلوت تنهام؛تنهایی بهتر از وجود چند تا آدم ناحسابی بود اما بازم ترسیدم و باهاش تماس گرفتم که جواب نداد و چند ثانیه بیشتر طول نکشید که دیدم از آسانسور بیرون اومده و با پاکتی توی دستش به طرف ماشین میاد.
    به محض سوار شدنش اعتراض کردم:
    -داشتی با گوشی حرف می زدی دیگه چرا دوباره برگشتی بالا یهو دیدم نیستی؟کی ازت چی خواست؟
    جوابم رو نداد و پاکت نسبتا سبک رو روی پام گذاشت و حینی که کمربندش رو می بست با اخم گفت:
    -فعلا بازش نکن!
    با تعجب گفتم:
    -برای منه؟
    -از اونجایی که به تو دادم نمی تونه برای یکی دیگه باشه اما همونطور که گفتم الان بازش نمی کنی.
    -چرا؟توش بُمبه می ترسی برای خودت و ماشینتم اتفاقی بیفته؟
    چپ چپ نگاهم کرده ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد.نگاه دیگه ای به اون پاکت شیک مشکی و قرمز انداختم و خطاب بهش و شیطنت بار نیمرخ آروم و جدیش رو برانداز کرده گفتم:
    -این یه هدیه است؟
    ابروهاش رو کمی در هم کشید.
    -برای من بیشتر شبیه مجازاته!
    بهم برخورد و حالتی شبیه خودش به خودم گرفته گفتم:
    -پس اگه با این دید بهش نگاه می کنی نمی خوام.
    برخلاف تصورم که فکر می کردم پوزخند می زنه و می گـه"به درک"لبخندی کنج ل*ب*هاش رو بالا کشید و همین که خواستم پاکت رو روی صندلی عقب بذارم از دستم گرفت.
    -چه فرقی می کنه من چطور بهش نگاه کنم؟
    -چون هدیه چیزیه که از ته دل داده می شه .
    -درسته،منم چنین چیزی رو به اجبار و به هر کسی نمی دم؛می تونی مطمئن باشی.
    -پس چرا گفتی این مجازاتته؟
    -دلیل خاصی نداشت.اگه بازش کنی شاید متوجه بشی ولی دلیلش رو نپرس؛دلیلی نمی بینم چیزی رو توضیح بدم و توجیه کنم.
    -با این تفاسیر اگه واقعا بمب باشه کار به توضیح و توجیه نمی رسه.
    انگار این بار عصبیش کردم؛بی حرف و بی نگاه توی دستم گذاشت.
    -پس بازش می کنم؛حلال می کنی دیگه؟گرچه منم که باید تو رو حلال کنم!
    نگاه خطرناکی بهم انداخت؛تازه طلبکار هم بود.
    با استرس اما بی درنگ جعبه ی مشکی محکم و براق مستطیل شکلی رو ازش خارج کردم .
    جعبه رو باز کردم و با دیدن محتواش حسابی جا خوردم؛زبونم بند اومده بود.
    یکی از همون گلها به رنگ قرمز که درپوش شیشه ای استوانه ای داشت درست توی دستهام بود که نماد دیو و دلبر دوست داشتنی و پر از خاطره بود.
    یعنی همون موقع فهمید چشمم رو گرفته ؟
    نگاه قدرشناسم رو محو نیمرخ معذبش کردم.
    -ممنون،نیازی نبود.امیدوارم این آخرِ سوپرایزای امشب باشه چون داری از من جلو می زنی.
    -چطور؟خیلی بده؟نگران نباش چون در قبالش انتظاری هم ندارم.
    -نباید هم داشته باشی!
    با تعجب نگاهم کرد که لبخند خبیثی زدم و گفتم:
    -چی شد؟نکنه توقعی داشتی؟
    اخم آلود نگاه ازم گرفت که گفتم:
    -منظورم این بود که قصد تلافی ندارم.من به روشهای دیگه هم می تونم خودمو بهت ثابت کنم،هر کاری لازم باشه می کنم ولی تو هم اینقدر زود و وقتی با کسی حرف می زنم شک به دلت راه نده،تو برای من پر از اعتمادی و می دونم کسی توی زندگیت نبوده و نمیاد؛سعی هم می کنم کاری نکنم که این عوض بشه ولی تو هم خودتو با کسی مقایسه نکن همونجور که من نمی کنم.از هر کی می خوای بپرس ولی این چند روز جز توی خونه موندن و فکر کردن دست از پا خطا نکردم.چون هم یاد نگرفتم هم اینکه جز تو کسی برام لازم نیست!هر رفتاری که می خوای داشته باش من این راهو تنها هم که شده تا آخر می رم اما اعتماد کردنو یاد بگیر؛فقط به خاطر خودت!اینو به خاطر این کار قشنگت نمی گم برای خوب شدن همه چیز می گم،دیگه وقتشه با هم روزای قشنگتری داشته باشیم،وقتشه با هم حرفای بهتری بزنیم ،با هم بخندیم ،با هم آروم بشیم.فقط منم که اینا رو می خوام؟
    از چشمهای خیره و پلک نزدنش معلوم بود از حرفهام تحت تاثیر قرار گرفته که البته خودم هم کم همچین حسی نداشتم که چطور قلبم به راحتی زبونم رو هدایت می کنه و خودم رو هم متعجب می کنه .
    امروز از وقتی دیدمش هر لحظه پر از یه حس خوب می شم و نگرانی برام چیز بی معنایی می شد.
    برای اینکه از اون حال و هوا خارج بشیم گفتم:
    -راستی کی زنگ زده بود؟از بیمارستان بود؟باید بری؟
    -نه،کیاراد بود.مهم نیست.
    با خیال راحت به پشتی نرم صندلی تکیه دادم.
    -خوبه،حالا اگه این قضیه برای تو تموم شده برای منم تمومه و می بندیمش.
    با تکان سر و اخمی کمرنگ حرفم رو تایید کرد.
    -وقتش نشده بریم شام بخوریم یا می تونیم بریم خونه ی ما؟
    -با خونه ی من مشکلی داری؟!
    -نه،چطور؟یعنی خوب بیرون هم می تونیم بخوریم ولی اگه شلوغی و رانندگی خسته ات کرده منم مشکلی ندارم.زیادم دیروقت نیست خودمونم می تونیم یه چیزی درست کنیم؛البته اگه از آشپزی کردنم نمی ترسی.
    -لزومی نداره از امشب قاطی این کارها بشیم ؛از خونه سفارش می دیم.
    به تکون دادن سر اکتفا کردم.
    حالا بعد از این همه حرفی که زدم و بدش هم نیومد تنها شدنمون یکم برام سنگین و عجیب بود و برای چطور پیش رفتنش استرس داشتم اما به هیچ وجه ناراحت نبودم.
    ده دقیقه ای می شد رسیده بودیم و هنوز با همون لباسها نشسته بودم و کیا رفته بود لباس عوض کنه تا بعد شام رو سفارش بده.
    لباسهای مشکی اش رو با پیراهن مردونه ی خاکستری و شلوار جین مشکی عوض کرده از اتاق خارج شد که از جا بلند شدم.
    -من اینجوری راحت نیستم،می تونم از اتاقت چیزی بردارم و بپوشم؟
    -اتاقو بلدی.
    سری تکون داده وارد اتاق بزرگ و مرتبش شدم که مثل اتاقش توی همون عمارت کامل و مجهز بود.
    در کمدش رو باز کرده همه ی پیراهنهاش رو اتو کشیده و آویزان دیدم،تازه این نصفش بود و نصف دیگه اش روی رگال بزرگ مشکی رنگی گوشه ی دیگه ی اتاق بود.ولی با این شلوار تی شرت مناسب تر بود.کمدِ کشویی رو بستم و کشوی زیرش رو باز کردم که تی شرتهاش تا شده و مرتب و اتو شده اونجا بود.یه تی شرت مشکی ساده برداشتم؛ظاهرا از همه شون بهتر بود.
    نگاهی هم توی آینه به خودم انداختم؛زیاد بد نبود و آرایشم تغییر چندانی نکرده بود و خوب بودم پس روتوش رو برای بعد از شام گذاشتم.
    وقتی برگشتم دیدم توی آشپزخونه است و از توی کابینت بشقابهای بزرگ و مشکی رنگ رو بیرون میاره.
    -اگه سالاد سفارش ندادی می خوای من درست کنم یا یه کار دیگه انجام بدم؟
    -کاری نیست.
    معترض و غرغرکنان لیوان بلندی رو جا به جا کردم و وارونه کنار بشقاب گذاشتم.
    -برای همین گفتم خودمون درست کنیم دیگه،من اینجوری راحت نیستم.
    سرش رو بلند کرده ابرویی بالا انداخت و مرموز گفت:
    -راحت نیستی یا خجالت می کشی؟
    -نه،چرا؟من کی از تو خجالت کشیدم آخه؟فقط نمی تونم آماده کردن تو رو نگاه کنم.
    -هرکاری که بخوای می تونی انجام بدی.
    -اول دستهامو بشورم بعد بهش فکر می کنم که چه کاری می تونم انجام بدم.
    بعد از شستن دستهام هم کاری غیر از فضولی به ذهنم نرسید؛کیا هم توی سالن با گوشیش ور می رفت.غذاها رو که اوردن بیکاری منم تموم شد و نفس عمیقی کشیده از نگاه کردن به ساعت دست برداشتم.هر لحظه منتظر بودم مامان زنگ بزنه و بازخواستم کنه که از ظهر تا حالا کجا موندم؟
    ولی خبری نبود؛مثل اینکه حس ششم اش خیلی قوی بود.
    اول کیارش نشست و من معذب رو به روش قرار گرفتم که متوجه شد و زیرچشمی نگاهم کرد و گفت:
    -اتفاقی افتاده؟
    -نه ،فقط این لباس...یکم...اولین شام نیست اما ...یکم شلخته است؛یعنی برای من وگرنه تو که ...
    ظاهرا حرفم به مذاقش خوش اومد که ابرویی بالا انداخت و چاقو و چنگالش رو آروم توی بشقابش گذاشت.
    -در صورتی که اولین بار بود می خواستی چطوری باشه؟
    دست و پام رو گم کرده به سختی جواب دادم.
    -هیچی،یعنی همینطوری خیلیم خوب و راحته ،تو به من گوش نکن.من حرف زیاد می زنم.
    چشمهاش عجیب خبیث شده بود و شاید به لحنش هم سرایت کرده بود و من از هول بودنم متوجه نبودم.
    دست به سـ*ـینه به صندلی تکیه داد و با بدجنسی نگاه گذرایی بهم انداخته گفت:
    -اما اینبار خیلی هم حرف نامربوطی نزدی؛دفعه ی بعد مانعی نداره با آمادگی بیشتری بیای!
    بفرما!شنیدی؟
    همین رو می خواستی؟
    که دستت بندازه و خوش به حالش بشه؟
    اخمی کردم و گفتم:
    -منظورت چیه؟
    به لبخند یه وری و مرموزش مهمانم کرد و جواب شنیدم:
    -بهتره تا سرد نشده شروع کنی،برای فهمیدن منظورم دیر نمی شه!
    ظاهرا با این رفتار و لبخند و صحبت کردن قصد ترسوندنم رو داشت که موفق هم شده بود؛اما خودم این بهونه رو با نیت خیر دستش داده بودم و حالا پشیمون بودم.
    بعد از شامی که با وجود خوشمزگی به سختی پایین رفت کیارش به پذیرایی رفت و من توی آشپزخونه موندم تا ظرفها رو توی ماشین بذارم و قهوه درست کنم؛ظاهرا توی این خونه غیر از آب و قهوه نوشیدنی دیگه ای پیدا نمی شد و به همون مجبور بودم.
    فنجون سفید رنگ رو به دستش دادم و ظرف شکلات تلخ رو روی میز گذاشتم و کنترل رو از روی میز برداشتم تا تلویزیون رو روشن کنم و صدایی توی خونه بپیچه .دستم رو روی دکمه ی قرمز رنگ گذاشته رو بهش گفتم:
    -روشن کنم؟
    چپ چپ نگاهم کرد.
    -یکم دیر نپرسیدی؟!
    منصرف شدم و کنترل رو کنارم گذاشتم.
    -اصلا نمی خواد،به هر حال خبری از برنامه ی جالبی نیست.
    فنجون خودم رو هم از روی میز برداشتم و رو بهش گفتم:
    -توی خونه ی تو واقعا غیر از قهوه چیزی نیست یا من تنبلم و درست نگشتم؟
    -کسی اینجا نمیاد پس همین کافیه.
    متعجب چشم گرد کردم.
    -یعنی مامان و بابات یه بارم اینجا نیومدن؟
    اخم کمرنگی روی پیشونیش نشوند و جواب داد:
    -من زمان زیادی اینجا نیستم و اون هم زمان استراحتمه؛فرصتی برای مهمانی و پذیرایی ندارم.
    شونه بالا انداختم.
    -درسته،توقعی هم ازت ندارن،دیدنت براشون کافیه ولی تو چیکار می کنی؟همونو هم ازشون دریغ می کنی.
    -باید موضوع رو به اینجا می کشوندی؟
    -به خاطر خودت می گم؛اونجا نمی تونی استراحت کنی؟غیر از وجودت کنارشون چیزی ازت نمی خوان.اون روزی که برگشتیم حواست نبود چقدر خوشحالن؟اینجوری کسی هم لازم نیست بیاد و کارهاتو انجام بده،به بیمارستان هم نزدیک تری.خیال منم راحت تره.
    -از چه بابت؟
    -از همه چیز؛مخصوصا تنها نبودنت.
    آروم و با صدای بم و جذابی که وادارم می کرد حتی صدای قطره های بارون روی شیشه های پنجره ی حبس شده پشت پرده های سورمه ای رنگ رو نشنوم گفت:
    -خیلی قراره تنها بمونم؟
    ابروهام رو از گیجی ام توی هم کشیدم.
    -منظورت چیه؟یعنی چرا از من می پرسی؟
    پیشونی اش رو چین انداخته و عسلی های نافذش رو باریک کرده گفت:
    -قرار نیست همیشه به عنوان مهمان به اینجا بیای درسته؟
    این یه پیشنهاد واقعی بود یا باید برداشت دیگه ای می کردم؟
    اونقدر مغرور بود که منظورش رو هم رک و واضح به زبون نمی اورد .
    زرنگی کردم و لبخندم رو قورت داده با شیطنت ابرویی بالا انداختم.
    -بازم متوجه نشدم؛من مثل تو باهوش نیستم که راحت حرفاتو درک کنم .می تونی با من راحت باشی و رک حرفتو بزنی،اگرم مهم نیست که می تونی موضوع رو عوض کنی.
    چشم غره ی خطرناکی بهم رفت.
    -توی این حالت خیلی ساده و کم هوش هم به نظر نمی رسی!
    الان برام سوال شده بود که اگه نامزد هم نبودیم و خدای نکرده بهم علاقمند می شد چه طوری درخواستش رو مطرح می کرد؟!
    منم که عمیقا از این بحث راضی بودم و مثل نه چندان قدیم ها از حرص خوردنش لـ*ـذت می بردم با خنده گفتم:
    -خوب واسه ام عجیبه که چرا حتی اینو هم توی لفافه می گی؟اینقدر حرف بدیه؟
    اخم غلیظی کرده با حرص گفت:
    -اگه قصدت پشیمون کردنمه خوب راهی رو در پیش گرفتی.
    با باقی مونده ی لبخند روی ل*ب*هام خیره توی چشمهای عصبی اش زل زده آهسته گفتم:
    -باشه،برای قشنگ تر و به یاد موندنی تر گفتنش وقت زیاده!ما هم که عجله ای نداریم،مگه نه؟دیگه دیر وقته ،بهتره بریم؛البته اگه قصد رسوندنمو داری!بارون هم که گرفته پس تا شدیدتر نشده...
    نیم خیز شدم و فنجونم رو که دیگه محتواش سرد شده بود روی میز گذاشتم و می خواستم از جام بلند شدم تا برای رفتن آماده بشم که بلند نشده با صداش مات سرجام موندم.
    جدی و محکم آرومتر از من لب زد:
    -شاید من عجله دارم و می خوام خانواده امو همینجا کنار خودم داشته باشم،شاید به اندازه ای که تصمیم بگیرم اینجا نگهت دارم و دیگه حرفی از "تا خونه رسوندنت"نباشه شناخته باشمت،شاید تنها بودن با تو رو بیشتر از تنها بودنِ خودم بخوام.این اتفاق،پایان نگرانی هامونم می شه!
    مسخ جادوی چشمها و صداش و تحت تاثیر تک تک کلماتی که به زبون می اورد و این پیشنهاد که نه خواسته ی ناگهانی اش لال شده بودم.اما اونقدر جدی و قاطع بود که مطمئن باشم فردا پشیمون نمی شه ؛گرچه دیگه هر دو قبول کرده بودیم که این راه برگشتی نداره و تا ابد قرار نیست نامزد بمونیم!
    تپشهای بی امان و عجول قلبم رو که پس زمینه ی صدای بارون شدت گرفته ی شبونه شده بود دوست داشتم.
    لبخند ملایمی نثار چشمهای منتظرش کردم .
    -بعد از این همه اتفاق نمی دونم الان وقتشه یا نه،تصمیم درستیه یا نه .شایدم تحت تاثیر حرفهای خانواده ات قرار گرفتی؛ پس مثل همه ی دخترا بعد از اینکه فکر کردم جواب می دم،چیزی نیست که همین الان براش آماده باشم.تازه توی برنامه های تو هم که نبوده پس فکر نکنم زیادم عجول باشی!
    کلافه پنجه ای بین موهای خوش حالتش کشید و با اخم سر به زیر انداخت که بلند شدم و محتاط و کمی نگران گفتم:
    -نمی ریم؟فکر کنم دیرم شده.
    عبوس سرش رو بلند کرد که لبخند بدجنسی زدم و شونه ای بالا انداخته با شیطنت گفتم:
    -گفتم شاید یه روزی دلت برای این جمله تنگ بشه پس تا وقت هست بگم؛البته در صورتی که بعد از فکر کردن جوابم منفی نباشه!
    وقتی دید دیگه قصد بلند شدن ندارم بلند شد و دست به جیب رو به روم قرار گرفته،خطرناک و با جذبه نگاهم کرد و خشک و قاطع گفت:
    -بهتره از این فکرها به سرت نزنه!
    لبخند محوی زدم.
    -چرا؟خودت که می دونی ما تعادل نداریم و بعد از دو روز خوب بودن تلخ می شیم؛اما مهم اینه که علیرغم همه چیز،بازم توی یه نقطه همدیگه رو پیدا می کنیم.
    -علیرغم این،هر چند بار هم که همه چیز نصفه بمونه منصرف نمی شیم.چون برعکس همیشه کنجکاوم آخرش رو ببینم؛مثل امشب که قصد ندارم بذارم اینقدر راحت تموم بشه،نمی تونم مثل خیلی وقتها ساده بگذرم و شب با پشیمونی بخوابم!تو جای من نیستی که بدونی این رفتارهات و شیطنتهات با فداکاری فراموش شدنی نیست!

    لبخند مرموزی زده جواب دادم:
    -زودتر و ساده تر از چیزی که فکر می کنی تموم می شه!حواست هست دو ساعته می گم می خوام برم؟تو هنوز بابامو نشناختی.به تو شاید سرسری و جدی یه چیزی بگه ولی به جاش خون منو توی شیشه می کنه.
    با خونسردی و خودخواهی جواب داد:
    -اما خیلی طول نمی کشه و ارزششو داره!
    از پرروییش خنده ام گرفت؛می دونستم برای راحتی من اینجوری صحبت می کنه که معذب نباشم و موفق هم بود.
    پشت چشمی نازک کردم و نیشخند زدم.
    -برای تو اینطوریه .
    -غیر از اینه؟
    -نه خوب،دیگه چیکار باید می کردی؟یعنی از اولش که به واسطه ی رونیکا سوپرایزم کردی تا حالا همه اش کارایی بود که ازت ندیده بودم ؛این نشون می ده که با من به جاهای خوبی می رسی.
    با زهرخندی حالم رو گرفت.
    -همینطوره،اما یادت باشه که وادارم کردی و توی یه موقعیت مشابه نمی تونی همین انتظارا رو داشته باشی.
    لبخند تلخی زدم.
    -لازم نیست به من خودتو توضیح بدی؛من قبل از امشب هم قبولت داشتم و چیزی تغییر نکرده بود.
    پوزخندی زد و با نهایت خودشیفتگی اش گفت:
    -برای همین این هفته رو برای خودت سخت کردی و به خودت سخت گرفتی؟!
    شاید انتظار زیادی داشتم که فکر می کردم کم کم از این رفتارهاش دست برمی داره؛هرچند همین ها باعث شده بود که قلبم به طرفش کشیده بشه.
    خنده ام رو قورت دادم.
    -فکر کنم یادت رفت اونی که دنبالم اومد تو بودی و من ناراحتی نداشتم.فکر کنم اینجوری حرفی رو که توی سفر درباره ی اعتماد به نفس و غرورم زدی رو هم پس گرفتی.
    دستی بین موهاش کشید و نفسش رو بیرون داد زیر لب زمزمه کرد:
    -درسته،تلافی خوبی بود.
    مقابل خونه توقف کرد.همه جا زیادی تاریک بود و بارون هم به همون شدت و راه ها لغزنده و خطرناک.
    به رانندگیش اطمینان کامل داشتم اما از تنها رفتنش هم نگران بودم و توی همون مسیر هم چون می دونستم خسته است ساکت نشستم تا تمرکزش به هم نخوره و حسابی متعجبش کردم.
    -پیاده نمی شی؟
    -چرا؛فقط با اجازه ات لباست پیشم موند.شسته شده بهت برمی گردونم.
    -مهم نیست،پیشت بمونه؛شاید وقتی که نباشم بهش نیاز پیدا کنی.
    اخم شیرینی کردم.
    -مگه قراره یه روز نباشی؟اگه اینطوره یه شب هم نمی خوام پیشم بمونه.
    نگاهش رو به روبه رو و به قطره های درشت بارون روی شیشه ی جلوی ماشین که عمرشون کم بود و برف پاک کن به سرعت اونها رو محو می کرد دوخته لبخند محوی زد.
    -بازم ممنون،شب بدی نبود.توی راه مواظب باش.
    سری تکون داد و به طرفم مایل شده قبل از پیاده شدنم کلاه سفید خزدار کاپشنم رو روی سرم انداخت و دستش رو عقب نکشیده انگشتهاش رو به طره ای از موهای بلند و مواج از شالم بیرون افتاده رسوند و اونها رو با تعلل داخل کلاه مخفی کرد و نگاه خیره و متعجبم رو به طرفش کشیده گفت:
    -راه زیادی نیست اما دلیلی نداره اهمال کنی!
    قشنگترین لبخندم رو به روش زدم.
    -بعد از پیاده شدن اولین کاری که می خواستم بکنم همین بود؛اما اینجوری بهتر شد.شب بخیر.
    دیروقت بود و تعلل بیشتر جایز نبود؛به هر حال همینقدر زود دلم براش تنگ می شد پس بهتره قبل از اینکه محبتش رو بیشتر به رخم بکشه ازش دور بشم.
    پیاده شدم و در عقب رو باز کرده خریدها رو برداشتم و تک بوقش رو شنیدم که ظاهرا محض باز شدن در بود و موثر هم بود و در بدون پرسش توسط آیفون باز شد و نشون دهنده ی این بود که وقت جواب پس دادنم رسیده.
    بعد از این شب پر آرامش می تونستم همه رو با آرامش و لبخند جواب بدم!
    ***
    از صبح به جای دانشگاه اومده بودم اینجا که توی انجام کارها به زن دایی اینا کمک کنم،قرار بود مثل مراسم ما شام و پذیرایی مفصل هم باشه و حسابی دنگ و فنگ داشت؛از سر و سامون دادن خونه تا شستن میوه و چیدن شیرینی و مقدمات غذا و لباس و آرایش هماهنگ با لباسهامون.
    زیادی عجول بودن و واقعا درک نشدنی؛آخه چه دلیلی داشت اینقدر هول و ولا؟
    خونسردترینشون من بودم که هندزفری توی گوشم بود و گوشهام رو از شنیدن غر هاشون راحت کرده بودم.
    خوبه فقط یه بله برون و نشون کردن ساده است؛ماهان و دایی که تحت هیچ شرایطی کار رو ول نمی کردن و به جاشون آروین و آریو برای جابه جایی مبلها و این کارهای سنگین اومده بودن.کارهایی رو که وظیفه اش به من محول شده بود به خوبی انجام داده بودم و دیگه چیزی نمونده بود،حسابی سلیقه به خرج داده بودم و از دیشب دنبال بهترینها بودم ،مهتا برام یه خواهر واقعی بود و می خواستم امشب خوشحالی اش رو ببینم.
    ساعت حدود 4:30 بعد از ظهر شده بود؛باید بهش زنگ می زدم که مراسم امشب رو یادآوری کنم، چون اگه به خودش بود که کار کردن و توی بیمارستان موندن رو ترجیح می داد.
    شماره اش رو گرفتم و همین که گوشی رو نزدیک گوشم گذاشتم سر و کله ی آریو پیدا شد،نفس نفس می زد.
    توی همون حالت گفت:
    -طناز یه لیوان آب لطف می کنی؟
    دستمالی برداشت و پیشونی مرطوبش رو پاک کرد.
    خونسرد و جدی گفتم:
    -توی اون قفسه لیوانه و آب هم توی یخچاله،خودت زحمتشو بکش؛زن دایی از این چیزا ناراحت نمی شه،تا جایی که یادمه شبیه خدمتکارا به نظر نمی رسم،هر کی خودش کارشو انجام می ده.
    خندید؛منکر جذابیتش موقع خندیدن نمی شدم اما دیگه برام دلنشین نبود،همون صورت همیشه اخمو و طلبکار رو ترجیح می دادم و حتی حسابی دلم براش تنگ شده بود.
    -حالا چرا اینقدر بهت برمی خوره؟باشه ممنون،خودم زحمتشو می کشم!
    لبخند به لب از کنارم رد شده لیوانی برداشت و به جای از آب سرد کن یخچال آب ریختن شیر آب رو باز کرد و لیوانش رو پر کرد؛دماش خوب بود و برای نوشیدن مناسب بود.از عمد کم کم و بی عجله می خورد تا با اینجا موندنش و زیر ذره بین گرفتنم من رو عصبی کنه.
    تحملش رو نداشتم،با همین نزدیک بودنش یه گوشه، تنها هم حس بدی داشتم؛مخصوصا با یادآوری پیامها و حالا این نگاه های چندشش حالم داشت به هم می خورد.
    از آشپزخونه بیرون زدم و به حیاط رفت،هوای این ساعت از روز عالی بود.شماره اش رو گرفتم.
    این همه خستگی و دلتنگی رو فقط اون صدای گرم و گیرا و همیشه مملوء از یه جدیت و غرور خاص بود که می تونست بشوره و ببره.
    دیروز هم اون طور که باید نشد همدیگه رو ببینیم و تنها باشیم.
    بعد از 5 بوق که خورد و ناامیدی از جواب دادنش بازم همون آهنگ دلنشین،آرامشم شد.
    -بگو طناز؟
    تا حالا کسی اسمم رو اینقدر قشنگ صدا زده بود؟
    یادم نمی اومد.
    -خسته نباشی،کی کارت تموم می شه؟میای دیگه؟
    با یکم مکث و بعد از کشیدن نفس عمیقی گفت:
    -مطمئن نیستم.
    مثل بادکنکی که گره اش رو باز می کنی بادم ناگهانی خالی شد.
    -ا چرا؟مگه میشه نیای؟
    -گفتم مطمئن نیستم نگفتم نمیام.
    - وقتی تو بگی آدم تفاوت بینشونو یادش می ره، یادم نبود از جشن و سرود بدت میاد و توی نامزدی خودمونم بیشتر مهمون افتخاری به نظر می اومدی نه به نوعی میزبان؛حالا عمل که نداری از همون اولش هم نیومدی، نیومدی،تا اون موقع هم خیلی مونده،حتما می تونی جورش کنی.
    چیزی نگفت.
    -ولی زیرش نزنیا،بیا.فوقش یه ساعت می مونیم بعد عذرشونو می خوایم می ریم یه جای دیگه.
    از همین جا هم می تونستم ابروهاش رو که بالا پریده ببینم!
    -می ریم؟کجا؟
    -زمین خداست دیگه،یه جایی پیدا می کنیم.مگه هدف این نیست که فقط خودمون باشیم؟
    منتظر جوابش بودم که آریو از پشت سر غافلگیرم کرد.
    -طناز؟نمیای داخل؟مریم خانم کارت داره.
    شوکه از جا پریده به طرفش برگشتم.عجیب خبیث و بدجنس به نظرم اومد؛مخصوصا با اون لبخند معنادار روی ل*ب*هاش.یقین داشتم که می دونست با کی حرف می زنم و از قصد اومده بود.
    چشمهام رو پر از حرص بهش دوختم.
    -الان میام.
    با همون لبخند سری تکون داد و دست به جیب عقب گرد کرد و رفت.
    تن صداش پر از حرص و خشمی کنترل نشدنی بود و لرزش خفیفی هم داشت.
    -کجایی؟اون پیشت چیکار می کنه؟
    با تته پته و نفس بریده جواب دادم:
    -پیش من که نیست،صبح که مسیج دادم و گفتم برای کمک میام خونه ی دایی،دست تنهان.آروین و برادرشم اومدن برای جابجایی چیزای سنگین.ماهان که نبود کارا افتاد روی دوش اونا،دیگه زشت بود وقتی اون میومد من شال و کلاه می کردم برمی گشتم خونه،مجبور شدم بمونم و تحملش کنم.
    از ریتم تنفسش می شد اوج عصبانیتش رو حدس زد.
    با لحن ملایمی گفتم:
    -هیچ دلیلی برای نگرانی نیست؛چون هر کس سرش توی کار خودشه،من از آشپزخونه بیرون نمیام و اون از سالن یا حیاط،وگرنه با وجود اینکه خیلی مهتا رو دوست دارم درنگ نمی کردم و اونا هم درک می کردن؛من برم ببینم زن دایی چی کارم داره،می بینمت.زیاد دیر نکن.
    قطع کرد.
    استرس گرفته بودم،نکنه همین حالا بلند بشه بیاد.
    طوری که قطع کرد هیچ فکر دیگه ای نمی تونستم بکنم؛هرچند من دروغ نگفته بودم و تا چند دقیقه ی پیش روی اعصابم راه نرفته بود و فقط مثل زنبور کار می کردیم؛منِ تنها با هندزفری ام شاد بودم و شاهد صدای شوخی و خنده های برادرانه شون،بابت سروسامون گرفتن برادرش خوشحال به نظر می رسید.
    ولی شک نداشتم کار این پسره عمدی بوده؛لابد قبلش هم فال گوش ایستاده بوده موجود منفی و بدذات.
    دردش چی بود آخه؟
    عصبی و با توپ پر به داخل برگشتم؛اضطرابم هنوز به قوت خودش باقی بود.
    فقط دعا دعا می کردم همونجا کار پشت کار براش پیش بیاد وحالا حالا سر نرسه،فقط دوباره نخواد همون ماجراها رو تکرار کنه که تحمل نداشتم.
    اول به آشپزخونه و پیش زن دایی رفتم،کافی بود بگه من باهات کاری نداشتم تا تاریخی حال این پسره رو بگیرم.اما آریو پرِ بیراه نگفته بود و زن دایی چون می خواست بره دوش بگیره و موهاش رو رنگ کنه ازم خواست ظرف و ظروف کریستال رو از قفسه ها در بیارم و روی میز بذارم.
    داشتم کاری رو که خواسته بود انجام می دادم که آروین و آریو هم به آشپزخونه اومدن.
    آروین:طناز من دارم می رم خونه لباسهامو عوض کنم،مهتا هم که رفته آرایشگاه.
    پس واقعا تنها شده بودم؛رونیکا هم قرار بود بیاد اما نامردی کرد و نیومد.
    سرم رو تکون دادم و به طعنه و معنادار گفتم:
    -تنها می ری؟
    آریو سرش رو پایین انداخته بی صدا خندید.
    بی توجه به این حالتش که فوق العاده عصبی ام می کرد فقط به آروین نگاه می کردم.
    آروین لبخند مهربونی زد و گفت:
    -نه عزیزم،من الان می رم همین طرفا بنزین بزنم بعد برمی گردم می برمش.
    نفس راحتی کشیده فنجون های کریستال رو روی میز گذاشتم.
    -لطف می کنی.
    خندید.
    -دو ساعت دیگه برمی گردیم،فعلا.
    دستی تکون داده بیرون رفت.
    آریو همونجا روبه روم ایستاده بود و تکون نمی خورد.
    -خوب؟امشبم که همه چی به خوبی و خوشی تموم می شه و زحماتت نتیجه می ده.بلیطت برای کِیه؟کی قراره برگردی؟
    اون طرف میز مربع شکل چهار نفره روبروم ایستاده با لبخندی کج به لب کف دستهاش رو دو طرف میز گذاشته یکم خم شد.
    -کی بهت این امیدو داده که قراره برگردم؟دیگه اونجا نه کاری دارم، نه کسی رو دارم، همه ی کسایی که دوسشون دارم و بودن کنارشون خوشحالم می کنه اینجان!قراره زندگی جدیدمو همینجا تشکیل بدم؛کنار خانواده ی جدیدم.
    یه بارَکی بگو بدبخت شدیم دیگه!

     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا