کامل شده رمان سفید یخی | فاطمه د کاربر انجمن نگاه دانلود

این رمان تا اونجایی که خوندین چطور بوده؟

  • عالی

  • خوب

  • می تونست بهتر باشه

  • تازه اول راهی


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fatemeh-D

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
عضویت
2017/03/18
ارسالی ها
1,624
امتیاز واکنش
60,983
امتیاز
1,039
سن
22
6879.png


نام رمان: سفید یخی
نویسنده: فاطمه دشتی
ویراستاران:*بانوبهار*، Arezo.N
ژانر: پلیسی، اجتماعی

خلاصه:دختر ماجرای ما یه دختر فاقد احساساته، یه دختر که بلد نیست بخنده، نمی‌دونه عصبانیت چیه. از غم، نگرانی، کسالت، اضطراب و دوست‌داشتن فقط اسمشون رو بلده. این دختر تو ماجرایی درگیر میشه. ماجرایی که اون رو تو مسیر کینه دیگران قرار میده. انتقام چیز قشنگی نیست؛ اما شاید قربانی انتقام شدن بتونه اون رو به بلوغ عاطفی‌اش برسونه. شاید با محبت دیدن تو لحظات تنهایی‌اش بتونه احساسات رو درک کنه.

فقط قبل از شروع این رمان به یه نکته اشاره می‌کنم:
بیماری بی عاطفگی واقعاً وجود داره. در صورتی این بیماری اتفاق می افته که شخص دچار یه شوک روحی روانی بشه و بعد از اون، شخص نمی‌تونه حالات عاطفی مناسبی رو در مکان های مختلف داشته باشه و با یه شوک دیگه و البته؛ جلسات روان درمانی می‌تونه درمان بشه؛ اما در این رمان باید بگم که این بی عاطفگی خیلی اغراق آمیزه و البته با بیماری اصلی تفاوت کمی داره. چون فرد مبتلا به اسکیزوئید با وجود همه تشابه‌اش به فرزانه دارای علائم متفاوت تری هست. برای مثال افراد مبتلا به این بیماری دوست های خیالی دارن و یا با طیفی از احساسات منفی مواجه‌ان؛ اما نسبت به اتفاقات بیرونی بی تفاوتند. پس زیاد در این مورد گیر ندین که خودم می‌دونم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    مقدمه:
    همیشه همه چیز آن‌طور که می‌خواهیم نیست. گاه زندگی سخت می گیرد.گاه کولاک روزگار قلب را منجمد می‌کند. گاه خطر ها در پیش روی آدمی قرار می،دهد؛ اما زندگی صحنه پیش بینی نشده‌هاست. گردش زمین، شب و روز را به ارمغان می‌آورد، همچنان که گردش روزگار تلخی و شیرینی‌ها را. تنها چیز مهم این است که آدمی، در رهش برای رسیدن به پروردگارش، هر چه‌قدر دشوار، سرافراز باشد.

    فصل یک:قدم به دنیای جدید

    - دختر بابا خوشحال نیستی؟
    - چیز مهمی پیش اومده که باید خوشحال باشم؟
    - این همه تلاش کردی حالا جوابش اومده. اونم که واقعاً گل کاشتی. هر کی باشه خوشحال میشه.
    درست بود. هرکی به جای من بود خوشحال می‌شد؛ اما آیا من هر کسی بودم؟ اصلاً خوشحالی برای من معنایی داشت؟ فاطمه وسط گفت و گوی من و بابام پرید و گفت:
    -اینو وللش، فقط می‌شینه نگاه می‌کنه. وای ببین چه رتبه‌ای آورده. کوفتت بشه ان شاءلله.
    فائزه موهای قهوه‌ای رنگ بلندش رو به پشت گوشش سر داد و با شیطنت بلند گفت:
    -الهی آمین
    واقعاً چرا مثل دخترهای دیگه نمی‌تونستم جیغ جیغ کنم و از شوق بالا و پایین بپرم؟ امیرعلی از اون طرف گفت:
    -آبجی بیخیال این دوتا اعجوبه شو. خودشون رتبه‌شون افتضاح بود الان دارن دق و دلیشونو سر تو خالی می کنن.
    شوخی می کرد مطمئناً؛ چون دو قولو‌ها هر دو رشته علوم آزمایشگاهی می خوندن. فائزه با لحن تندی گفت:
    -هوی! حواست باشه توهین نکنیا، وگرنه من می‌دونم و تو!
    - خودت حواست باشه بچه، با بزرگترت در نیوفت.
    - حالا توهم همش این دو سال و بکوب تو سره ما. حالا خوبه فقط بیست وشیش سالته
    فاطمه هم اومد پشت فائزه و گفت:
    -هوی آقا، حواست باشه به قل من توهین نکنی و گرنه باقی مونده‌هاتو باید از توی بیابون صحرا (SAHARA) جمع کنن.
    - اوه اوه، خشم اژدها وارد می‌شود.
    بابام متعجب پرسید:
    -امیر خشم اژدها وارد می‌شود یعنی چی؟ چه معنی داره؟
    امیرعلی دستشو به موهای سیاه رنگش کشید و گفت:
    -حالا یه چیزی پروندم دیگه.
    - پسر جون آدم اول به حرفایی که می‌خواد بزنه فکر می‌کنه، بعد به زبون میاره.
    بحثشون زیاد جالب به نظر نمی‌یومد. حوصله آدم سر می‌رفت. البته اگه اون آدم چیزی به اسم حوصله داشت. اتاق زیادی تاریک به نظر می‌رسید. پرده ها بسته بودن و باریکه نور کوچیکی از کناره پرده ها روی مبل تک نفره روبروم می‌افتاد. رنگ بندی سیاه و سفید مبلمان هفت نفره‌ی راحتی خونمون آدم رو یاد گورخر می‌انداخت. البته مبلمان استیل اون سر سالن هم قشنگ خودشونو نشون می دادن. اصلاً نمی فهمیدم مامانم از انتخاب رنگ سفید برای مبل هایی مثل اونا چه هدفی داشت؟ درسته رنگ قشنگی داشت؛ اما زود به زود کثیف می‌شد. سطح زمین رو هم پارکت های قهوه‌ای رنگی پوشش می‌داد. از جام بلند شدم و به طرف پنجره بزرگ خونمون رفتم که به حیاط بزرگ خونمون دید داشت. تلویزیون جلوی پرده و رو به مبل ها بود و من باید به پشت اون می‌رفتم تا دستم به پرده برسه. پرده ها رو باز کردم. چشمام به تاریکی عادت کرده بود و نور خورشید چشمام رو آزار می‌داد. فاطمه از اون طرف گفت:
    -بکش پرده رو! کور شدیم.
    مامان در حالی که یه سینی شربت تو دستش بود از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:
    -مادر جون خوب چیکارش داری؟ خونه تاریک باشه آدم دلش می‌گیره.
    فائزه مثل بچه های تخس و سرتق گفت:
    -اصلاً یعنی چی پرده‌های خونه ضخیم و سیاه باشه؟ خوب یه پرده روشن‌تر بذارین نور ازش رد شه خوب.
    بابام با لحن تندی گفت:
    -لازم نکرده، شما که تو خونه لباس درست و حسابی نمی‌پوشی. پرده نازک بزاریم هرکس و ناکسی اومد حیاط شما رو ببینه؟
    - پدر من مگه من گفتم نازک بذارین؟ من گفتم فقط روشن تر باشه که نور ازش رد شه. دومندش هم مگه تیشرت و شلوار خیلی بده؟ مل‍ت تو خونه تاپ بندی و شلوارک می‌پوشن. تازشم، ما که مالی نیستیم. اونی که باید دیدش بزنن این ماست شل و وله!
    و اشاره ای به من کرد. تا بابام خواست حرفی بزنه و جوابش رو بده مامانم گفت:
    محمد نمی‌خواد با این بچه ها دهن به دهن بشی. راستی به هادی و هدی و هما گفتی؟
    - بذار شربت خوشمزه الهه خانوم رو بخورم، بعد زنگ می زنم.
    - همه رو هم دعوت کنیا! باید همین امشب یه جشن درست حسابی و آبرومند بگیریم.
    - چشم خانوم! امر دیگه ای دارین؟
    - نه آقا.
    به مامانم نگاه کردم و گفتم:
    -حالا نمی‌شه جشن نگیریم؟
    مامانم با مهربونی جواب داد:
    -نه قربون اون دو چشم سیاهت بشم. حقته بعد اون همه درس خوندن و تست زدن یه جشن مفصل برات بگیریم.
    و بعد به بابام نگاه کرد و گفت:
    -پاشو آقا. پاشو زنگ بزن به فامیل و دعوتشون کن که بیان اینجا. زود باش!
    من، امیرعلی، فاطمه و فائزه همین طور به بابا نگاه می کردیم که بلند شد و گوشی رو برداشت و شروع کرد به دعوت کردن دیگران. فائزه مبهوت گفت:
    ماشالله ماشالله چه‌قدر هول بودن!
    امیرعلی و فاطمه به حرفش خندیدند؛ اما من هیچ واکنشی نشون ندادم. من خندیدن بلد نبودم. حسی رو تجربه نمی‌کردم. من همین بودم، فرزانه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    ساعت هشت شب بود و من آروم و صامت یه گوشه نشسته بودم و به جشنی نگاه می‌کردم که توش همه شاد بودن، به جز من. شب شده بود و همه مهمونا داشتن باهم خوش و بش می‌کردن. مهمونی ما پارتی نبود که نمی‌دونم از این آب شنگولیا و آهنگ دوپس دوپس داشته باشه. برای خاندانی مثل خاندان سماواتی مایه ننگ بود که همچین مهمونی‌هایی بگیرن. بعد اون بحث مامانم به هدفش نرسید و بابام جشن رو به فرداش موکول کرد.
    روی یه صندلی نشسته بودم که دیدم مردی حدوداً سی و پنج-شیش ساله و لاغر اما خوشتیپ و خوش قیافه اومد و کنارم نشست. کت شلوار توسی رنگی پوشیده بود و موهای پرپشت و نسبتاً بلندشو با ژل عقب داده بود. پوستش گندمی بود و با لبخند به جلو خیره شد. عموماً با اطرافیانم تا وقتی که باهام کاری نداشته باشن کاری ندارم. می‌دونستم که اگه فائزه اینجا بود می گفت: «اوه اوه! چشاش سگ داره لامصب!» مرد در حالی که روش به سمت جمع شلوغ و پر غلغله مهمونا بود، گفت:
    -سلام بانوی جوان! چرا شما تنهایید؟ اگه کسی رو برای هم صحبتی ندارید من خوشحال‌ می‌شم باهاتون مصاحبت کنم.
    با خونسردی و البته نامهربانی گفتم:
    -اول اینکه لطفاً زود قضاوت نکنید. در ثانی این که از پیشنهاد شما ممنونم؛ اما من آدم پرحرفی نیستم. عموماً کسی منو به عنوان هم صحبت انتخاب نمی‌کنه. چون خیلی آدم کسل کننده ایم. ثالثاً من تا چیزی برام فایده ای نداشته باشه ازش خوشم نمی‌یاد. مثل همین حرف زدن.
    مرد شادی به نظر می رسید. با لحنی فیلسوفانه که مطمئناً برای شوخی به خودش گرفته بود گفت:
    -پس به نظر شما این مهمونی هم چندان جالب نمی‌یاد، درسته؟
    - البته!
    باحالت زمزمه پیش خودم گفتم:
    -خیلی دلم می‌خواست الان تو کتابخونه‌ام بودم.
    - به چه نوع کتاب هایی علاقه دارین؟
    با بی حسی گفتم:
    -می‌بخشید؛ اما من مجبورم به سؤالات شما پاسخ بدم؟
    - بله لطفاً منو بخاطر سؤالاتم ببخشین.
    - مهم نیست؛ البته من قصد توهین نداشتم؛ اما از سؤال و جواب شدن بدم میاد‌؛ اما سؤالی ذهنم رو الان درگیر کرده. می‌تونم بپرسم؟
    مرد لبخندی زد و گفت:
    -البته بانوی جوان.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    برام مهم نبود که من رو چی خطاب می‌کنه و بی توجه به لحن مهربون اون گفتم:
    چرا این جا رو انتخاب کردین؟
    تعجب کرد، البته حالت صورتش تغییر محسوسی نکرده بود. به نظر می‌رسید که جمله من گیج‌اش کرده که منظورم چیه. برای همین بیشتر توضیح دادم:
    من مطمئنم که دلیلی داشته که این جارو برای نشستن انتخاب کردین. جاهایی هست که دید بهتری داره و شما اونجاها رو انتخاب نکردید. این جا جایی نیست که آرامش محض بیاره پس دنبال یه مکان آرام هم نیستین و البته اگر هم دنبال جمع باشید اینجا محل نسبتاً پرتیه. آیا دلیل خاصی داشته که اینجا رو برای نشستن انتخاب کردین؟ و اگه جواب مثبته چرا؟
    منظورمو که فهمید، لبخند زد. انگار لبخند، عضو جداناپذیر صورتش بود. با همون لبخند گفت:
    -همون طور که فکر می‌کردم بسیار باهوش و نکته سنج هستی. می‌خوام از این به بعد، به عنوان یک دوست روم حساب کنی.
    پیش خودم گفتم :«چایی نخورده چه پسرخاله شد!» با لحنی مشکوکانه بهش گفتم:
    -شما روانشناس هستین؟
    - آفرین دختر باهوش! از کجا فهمیدی؟
    - آخه همه روانشناسا همیشه اینو به بیماراشون می‌گن که البته بسیار معقولانه‌است. چون می‌خوان بیمارشون به دکتر نه به عنوان پزشک معالجش، بلکه به عنوان دوستی که می‌خواد بهش کمک کنه نگاه کنن.
    خوب صحبت معقولانه معمولاً به دل می‌شینه. فکر کنم به همین خاطر دکتر با تحسین نگاهم کرد و گفت:
    -وری گود! حالا نگفتی با من دوست می‌شی؟
    - من نمی‌دونم چرا نمی‌تونم کسی رو دوست داشته باشم و خودمو دوست خطاب کنم، حتی خودم رو.
    موقع حرف زدن نگاهم بهش بود که بادقت داشت به حرفام گوش می‌داد. خوب باید ازم اطلاعات می‌کشید بیرون تا به بیماریم پی ببره. با مکثی کوتاه حرفم رو ادامه دادم:
    -من تا بحال این حس رو تجربه نکردم؛ ولی اونطور که می‌گن به زندگی رنگ و بوی دیگه ای می‌ده. روانشناس! تا حالا مامان و بابام چهار ساله که سعی می‌کنن با روانشناسای مختلف من رو نجات بدن؛ اما هیچکی تا حالا نتونسته.
    دکتر انگاری هنوز به اون چیزی که می‌خواست نرسیده بود. برای همین باشک گفت:
    -فکر می‌کنم افسرده شدی!
    - نه جناب، افسردگی یعنی ناامیدی از زندگی. ولی من ناامید نیستم، فقط دلم می‌خواد بدونم شما سرگذشت زندگی من رو می‌دونین؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    - راستشو بخوای تا حالا هیشکی چیزی بهم نگفته. خودم نخواستم بدونم تا خودت بهم بگی؛ اما تا حالا فهمیدم احساس شادی تو زندگی نمی‌کنی.
    - نه آقای دکتر. پدر و مادرم فکر می‌کنن من شاد نیستم. اما واقعیت اینه که من هیچ احساسی ندارم. ترس، خشم، نگرانی، اضطراب، ناراحتی، شادی و لـ*ـذت بردن تو فرهنگ لغاتم جایی ندارن. باید بگم که لب های من جز برای حرف زدن و غذا خوردن کش نیومده.
    دکتر با شنیدن حرفام به من خیره شد. احساس نداشتم اما اینو هم مثل درس های حفظی به خاطرم سپرده بودم که چه نوع نگاهی چه معنایی داره. این درس مثل ریاضی یاد گرفتنی بود؛ اما من اونو مثل دانش آموزان نسبتاً ضعیفی که وقتی مبحثی رو نمی‌فهمیدند اونو حفظ می‌کردند تا نمره بیارند، یاد گرفته بودم که حالات رو حفظ کنم. مرموزانه تو چشام دنبال چیزی می‌گشت. دنبال چیزی می‌گشت تا شاید ردی از احساس توی من پیدا کنه و بگه: «دیدی درست می گفتم؟ تو احساس داری ولی متوجهش نبودی» اما چیزی پیدا نمی‌کرد. دستشو زیر چونش گذاشته بود و با چشمایی ریز بهم خیره شده بود.
    کمی که گذشت انگار به نتیجه ای رسیده بود و در مورد حرف هام فکر کرده بود. به من گفت:
    -باید چند جلسه روان درمانی داشته باشی؛ البته به نظرم باید در معرض هیجانات قرار بگیری. مثلاً بیشتر تو جمع باشی و به سینما ها و کنسرت‌هابری.
    گفتم:
    -رفتن به سینما و کنسرت کار بیهوده ایه. روانشناسای قبل هم منو فرستادن و فقط می‌گرنم رو با اون همه سر و صدا تشدید کردن. انواع و اقسام فیلم ها: کمدی، ترسناک، اکشن، غمگین، علمی تخیلی و... . هیچ تغییری ظاهر نشد. من دیدن مستند ها رو بیشتر می‌پسندم. مهم اینه که یه چیزی یاد بگیرم.
    وسط حرفم پرید و گفت:
    -از بدست آوردن علم چه هدفی داری؟
    - باید بگین از زندگی.
    - بسیار خوب! از زندگی چه هدفی داری؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    - اونی که به آدم قلب می‌بخشه خداست. شاید خدا بخواد در عوض زندگی بخشیدن به یکی دیگه، به عمر منم یه زندگی ببخشه.
    - اوهوم!
    دکتر با تحسین باز هم بر اندازم کرد. نگاهش به لباسام افتاد. یه پیراهن آستین سه ربع و بلند پوشیده بودم که علاوه بر محجبه بودن به من زیبایی هم بخشیده بود. روسریم رو مدل لبنانی بسته بودم و دستکش های بلندم سفیدی پوستمو پوشش می‌داد. در آخر گفت:
    -جالبه! همسن‌های تو از الان به فکر رنگ کردن موهاشون افتادن اون موقع تو کاملا محجبه ای.
    - اولاً اینکه زیبایی چیزی نیست که من بهش بنازم. در ثانی رک می گم که خوشگلم و نیازی به زیبا سازی ظاهری ندارم. ثالثاً من پاکیم رو بیشتر دوست دارم. رابعاً من تو خانواده ای مذهبی بزرگ شدم. خامساً خدا خوشش نمی‌یاد. سادساً...
    به انجا که رسیدم دکتر دستشو بالا گرفت و گفت:
    خوب بابا فهمیدم، چقدر دلیل می‌یاری؟ با یه دلیلم قانع می‌شدم.
    گفتم:
    -من تو زندگی با منطق بزرگ شدم آقای دکتر. همه روانشناسای قبلیم که حدود ده پونزده تا هستن به علاوه جلسات روان درمانی ازم می‌خواستن که سفر های تفریحی با دوستان و جوونا برم؛ اما تا حالا هیشکی نفهمیده که من تو برقراری ارتباط با دیگران مشکل ندارم که بخوام با تو جمع بودن مشکلاتمو حل کنم. من چیزیو احساس نمی‌کنم؛ اما با عقلم حالات دیگرانو و نحوه برخورد با اونا رو یاد گرفتم. مکان های هیجان انگیز برم؟ من وقتی با چاقو یه نفرو فلج کردم درست نشدم. بدون احساس می‌شه زندگی کرد.
    - ولی این طوری به افسردگی مبتلا می‌شی. اکثر افراد مبتلا به این بیماری اگه به نقاط شدیدتر برسن افسرده می‌شن. به ویژه که شرایط تو متفاوت‌تر هم هست.
    برام حرفاش قابل درک نبود. ذهن و اندیشه من بیشتر به درد علومی با قوانین مشخص مثل شیمی و زیست شناسی می‌خورد و فلسفه و روانشناسی که توش هر کس نظری داشت، به قول فاطمه تو کتم نمی‌رفت:
    -دکتر وقتی احساسات ندارم یعنی احساسات منفی هم ندارم و با هدف خوب بودن و خوب موندن هم می‌تونم زندگی کنم. افسردگی مال افراد احساساتی ایه که احساسات خوبو از دست می‌دن و احساسات بد واسشون می‌مونه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    دکتر با قاطعیت گفت:
    -تو فکر می‌کنی که احساس نداری. من بهت نشون می‌دم که خدا هیچ آدمی رو بدون احساسات نیافریده. چون احساسات یکی از علت های تفاوت انسان با مخلوقات دیگه است. می‌تونه خاموش بشه و یا سیم کشیش قاطی کنه؛ اما از بین نمی‌ره. من ناامید نمی‌شم. قانون پایستگی احساسات اثر فرهاد مقدم. حالا نگفتی باهام دوست می‌شی یانه؟
    می فهمیدم که عمداً داره مثل بچه ها رفتار می‌کنه، وگرنه هوش و درک اون خیلی بالاتر از اینا بود. خوب، می‌خواستم ببینم این روانشناس چیکار می‌کنه. برای همین گفتم:
    -باشه دکتر. اسمم فرزانه است.
    زیر لب چیزی زمزمه کرد و بعد بلند گفت:
    -خوشبختم. فقط دیگه دکتر صدام نکن، من فرهادم گرفتی که؟
    - اما آقای دکتر! درست نیست من با کسی که بیست سال از خودم بزرگتره این طوری راحت حرف بزنم.
    - کاریت نباشه! من الان پونزده ساله که تو بیست سالگی طی می‌کنم. از این به بعد رو من مثل یک برادر و دوست حساب باز کن.
    خوب مثل اینکه اشتباه کرده بودم. اختلاف سنی من و اون نوزده سال بود. با چشمانی شیشه ای و خالی از هر احساسی بدرقه‌اش کردم.
    وقت شام شد. منم مثل بقیه رفتم و دو کفگیر برنج با یه سیخ کوبیده و مقداری هم مخلفات گرفتم و مشغول خوردن شدم. چشمم روی غذام بود. فامیل های درجه یک همه دور یه میز گرد بزرگ جمع شده بودن و باهم خوش و بش می کردن.
    بین خاندان پدری من تنها عمه هما که عمه کوچیکم می‌شد آروم بود و بقیه زلزله های روزگار بودن. البته شوهر عمه هدی هم آدم آروم و سر به زیری بود. عمو هادی هم که هنوز مزدوج نشده بود و ما نمی‌دونستیم همسر آیندش یکی مثل خودش قرار بود بشه و یا مظلوم و آروم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    رفتم پیش فامیل نشستم. یه دفعه جمع ساکت شد و من توجهی نکردم. یکم که گذشت دو باره عمو هادی جمعو گذاشت رو سرش و کامیار هم همش با وجود چشم غره های عمه هما، پس گردنی حواله اش می کرد. عموماً این دو دوست صمیمی خیلی سرزنده بودن و کم تر از سنشون رفتار می‌کردن. زیاد می‌شد شوخی کنن و یا کسی رو سر به سر بزارن. بعد شام که همه رفتن و خودمونی‌ها موندن، پسرا کتشون رو در آوردن و روی مبل های راحتی ولو شدن. دخترا هم رفتن و لباسای مجلسیشون رو عوض کردن. بعد این که دخترا برگشتن، یه دفعه فائزه فریاد زد:
    -بچه ها بیاین جرئت حقیقت، هیشکی هم حق مخالفت نداره.
    بی توجه به اونا پا شدم برم که فاطمه دستمو کشید و گفت:
    -کجا مادمازل؟ شما هم تشریف بیارین.
    منو کشید و روی زمین نشست. روسری سبز روی سرش با شیطنت رفتارش جور در نمی‌یومد. هادی بطری رو یه دور چرخوند که افتاد به فائزه و هادی. هادی بادی به غبغب انداخت و گفت:
    -جرئت!
    فائزه با لحن بدجنسانه ای پرسید:
    -مطمئنی؟
    هادی سری تکان داد و هانیه ادامه داد:
    کل ویلا رو سه بار لی لی کنان دور بزن. بدون این که پاتو بزاری زمین، بعد اینکه اومدی هم...
    بقیه شو توی گوش هادی گفت و ما نفهمیدیم که چی بود. وقتی حرفش تموم شد هادی لبخند بدجنسی زد و سرش را به علامت قبوله تکان داد. هادی رفت حیاط و کل ویلا رو لی لی کنان سه بار دور زد. کامیار، بابام، فاطمه و فائزه تو دور سوم وقتی هادیو دیدن که داشت موقع پریدن بال بال می‌زد با صدای بلند بهش می‌خندیدن. خانوما و آقا محسن که شوهر عمه هدی بود هم سرشونو پایین انداخته بودن و شونه‌هاشون تکون می‌خورد. وقتی که هادی رسید در حالی که نفس نفس می‌زد و پای راستش را می مالید جلو رفت و مشتشو برد بالای سر فاطمه و یه دفعه دستشو باز کرد. یه مشت خاک باغچه ریخت رو سر فاطمه. فاطمه که خیلی عصبی شده بود هادیو دنبال کرد و هادی هم لنگ لنگون الفرار. هادی فوری آمد پشت من که مثل ستونی وایستاده بودم پناه گرفت و چشم بسته گفت:
    -به جون بی ارزش خودت فائزه گفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    اما ناگهان آخش دراومد. فاطمه بود که از پشت یه لگد محکم حواله بخش تحتانیش کرده بود. هادی که از درد بالا پایین می پرید پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    -ای سو استفاده چی!
    فاطمه سری به معنای تعظیم پایین آورد و گفت:
    -مخلصم جـ....
    حرفش نصفه موند چون یه کرم گنده موقع خم شدن افتاد رو صورتش. فاطمه جیغ بلندی کشید و همه به خنده افتادن. فاطمه برای اطمینان از اینکه دیگه کرمی نیست، دستشو به سرش کشید و وقتی مشتشو وا کرد، چهار تا کرم چاق و چله خودشون رو به کف دستای فاطمه می‌مالیدن. جیغ فاطمه این بار بلند تر بود، بلند گفت:
    -می‌کشمت هادی، خفه‌ات می...
    وسط حرفش هادی یک پسگردنی دیگه به اون زد و با صدای زنانه ای گفت:
    ایش بیشعور، خوبه که بهت گفتم خواهر جونت امر فرمودند.
    و پشت چشمی برای فائزه که نیشش تا بناگوش باز بود نازک کرد و تا فائزه خواست چیزی بگه با لحن لاتی گفت:
    -خواهرم! شما جرئت داری اون فک بی صاحابتو وا کنو دوباره چرت بگو تا اون وامونده رو بشکنم.
    فائزه نیشش رو بیشتر باز کرد و گفت:
    -اول اینکه جناب هادی سماواتی، بنده حقیر خواهر شما نبوده و برادر زاده شما می‌باشم. دوم اینکه این فک صاحاب با شخصیتی چونان من دارد. سوم‌اینکه...
    هادی نذاشت حرفشو ادامه بده:
    یه دقیقه استپ کن با خر بریم. یکم به خودت استراحت بده. حالا که اینطوره دیگه نمی‌ذارم برای تحقیق بیای آزمایشگاه، اون موقع می‌بینم پروژه کی روی زمین می‌مونه.
    فائزه هم با بی اعتنایی گفت:
    -خوب بابا! نمی‌خواد پزشو بدی. مثل این که تو آزمایشگاه کارخونه بابای من کار می‌کنیا.
    هادی لبخند خبیثی زد:
    -فعلاً که برگ برنده دست منه، هر جایی هم کار کنم بازم من مسئولم و تو به اجازه من نیاز داری.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    فائزه رو درس و دانشگاهش خیلی حساس بود و هادی هم خیلی راحت از این ویژگی سوء استفاده می‌کرد. فائزه لب و لوچشو بست و با چشمانی نظیر خر شرک به هادی نگاه کرد که بقیه به خنده افتادن. ناگهان فاطمه جیغ جیغ کنان روی کول فائزه افتاد که باعث شد تعادلش بهم بخوره و نقش زمین بشه. فاطمه با همون صدای جیغش گفت:
    -مگه مرض داری بهش می‌گی خاک بریزه روم؟
    فائزه با لبخندی حرص درآر گفت:
    -تا تو باشی سهم منو نخوری!
    در واقع فائزه اشاره غیر مستقیمی به ماجرای شهر بازی کرد که فاطمه ساندویچ فائزه رو از دستش قاپید و یه لقمه چپش کرد. این بار همه به خنده افتادند و فقط من بودم که نمی‌خندیدم و حواسم به هادی بود که درحال خندیدن داشت پاشو ماساژ می داد. بعد اینکه کلی خندیدن کامی به بچه ها گفت:
    جمع کنین خودتونو ببینم. عین مرده ها نقش زمین شدن، بریم ادامه بازی که من دارم ضعف می‌کنم برای ضایع کردن.
    هادی گفت:
    -کامی اشتباه نکن، ضایع کردن نه، ضایع شدن.
    به بقیه حرفاشون نرسیدم چون رفتیم داخل خونه. یکم منتظر موندیم و در آخر هادی لنگ لنگان با کمک کامی در حالی که همچنان بحث می‌کردن داخل شدن و پیش ما نشستن. کامی گفت:
    -فائی جان، نمی‌شد یه چیز دیگه به این می‌گفتی تا بخت شومش ما رو هم نگیره؟
    فائزه گفت:
    -صد بار بهت گفتم اینم صد و یکمین بار، اسم منو مخفف نکن. بعدشم نگو حال نداد که من کلی خندیدم وقتی داشت بپر بپر می کرد و باغچه رو دور می زد. خودتم کلی خندیدی.
    کامی پوزخند صدا داری زد و گفت:
    -هه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا