کامل شده رمان هوای نفس هایت | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

دوست داشتنی ترین شخصیت رمان هوای نفس هایت؛ و نظر شما درباره موضوع و محتوای رمان..

  • فرهاد

    رای: 5 23.8%
  • روژان

    رای: 12 57.1%
  • میلاد

    رای: 2 9.5%
  • ویدا

    رای: 3 14.3%
  • خوب

    رای: 14 66.7%
  • متوسط

    رای: 1 4.8%
  • بد

    رای: 2 9.5%

  • مجموع رای دهندگان
    21
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
"پست 9"









به زور روی صندلی نشستم.
و ویدا شروع کرد.
با رضایت تو آیینه نگاه کردم.
یه آرایش کم ولی شیک.
رژ گونه ی صورتی رنگ، ریمل که به مژه هام جون داده بود، مداد چشمم که خیلی ظریف کشیده شده بود و در آخر مداد لب قرمز
-خب تمام شد،عطر هم بزن و برو.
لبخندی به روی ویدا زدم:مرسی ویدا.
چشمکی زد:قابل نداره.
کفش های پاشنه 10سانتی آبی رنگ ویدا رو پوشیدم.
گونه بــ..وسـ...ید:فعلا.
*****
با قدم های نا مطمئن سمته خونه رفتم.
صدای سلام و احوال پرسی میومد.
از حرف زدن ها مشخص بود. که فرهاد هم تازه رسیده.
دستمو روی دستگیره در گذاشتم.
نفسمو بیرون دادمو درو باز کردم.
با صدای در همه برگشتن سمتم.
لبخندی چاشنی صورتم کردم:سلام.
کاملا متوجه شدم. نگاه همه از کفش هام بالا اومد. تا رسید به صورتم.
دوباره گفتم:سلام به همگی.
خاله با ذوق سمتم اومد:وای روژان خودتی؟بزنم به تخته خوشکل تر شدی.
و گونمو بوسید.
اجازه جواب دادن هم ندادن. و پشت سرش شیرین سمتم اومد:روژان جان چقدر دیر اومدی؟دلم واسه ات تنگ شده بود
نگاه کوتایی به فرهاد انداختم و گفتم:ببخشید، دیگه خونه دوستم بودم.
عمو لبخندی به روم زد. و گفت:خب اذیتشون نکنیم تازه رسیدن خسته ان.
لبخندی به روی عمو زدم. و از کنار فرهاد بدون اینکه حتی نگاهی بهش بندازم رد شدم.
بلند گفتم:ببخشید من برم لباس عوض کنم الان میام.
مامان:برو دخترم.


وارد اتاق شدم.
پشت سرم روژا اومد.
با شک صدام زد:روژان!
برگشتم سمتش:بله؟
-باورم نمیشه امشب اومدی!
لبخندی زد. و به تیپم اشاره کرد:اونم با این تیپ.
یه تاپ خوردم:خوب شدم؟
انگشت شصتشو به معنی عالی بالا آورد:معرکه ای.
ریز خندیدم.
-فکر نمیکردم برای بار اول بخوای ببینیش انقدر راحت برخورد کنی.
در حالی که دکمه مانتوم باز میکردم، گفتم:بار اول نبود صبح دیدمش.
با شک گفت:چی؟
در اتاق باز شد.
شیرین در حالی که لبخند روی لبش بود وارد اتاق شد:ببخشید بی اجازه شد.
لبخند مهربونی زد:خواهش میکنم عزیزم مشکلی نیست.
نگاهی به اتاقم انداخت.
با ذوق گفت:خیلی قشنگ اتاقتو چیدی روژان.
روژا:من میرم پایین شما هم بیاید.
سری تکون دادم.
از اتاق بیرون رفت.
شیرین نگاهشو از در بسته گرفت، به روم لبخندی زد.
متقابلا لبخندی زدم. به تخت اشاره کردم:بشین
روی تخت نشست:خب روژان چه خبر؟
کنارش نشستم:هیچ تو چه خبر؟
با تعجب گفت:مگه نمیدونی؟
سری تکون دادم:چیو؟
با ذوق گفت:رفته بودم خارج.
ابروهام بالا پرید:اِ جدی؟واسه درس؟
قیافشو جمع کرد:نه بابا درس چیه. واسه خوش گذرونی.
تک خنده ی زدم:آها..خوش گذشت؟
-عالی بود.
و یهو با حرص گفت:اما فرهاد نذاشت زیاد بمونم.
دوباره مثل بچه های کوچیک با شنیدن اسم فرهاد ذوق کردم اما جلوی بروزشو گرفتم.
شیرین:اما اونجا با یه پسری آشنا شدم.
-خب؟
با ذوق گوشیشو در آورد:صبر کن عکسشو نشونت بدم.
-نگاه کن.
به گوشیش نگاه کردم.
واقعا تو ذوقم خورد.
انقدر شیرین با ذوق ازش حرف زدم گفتم: الان پسرِ شاه پریون "میدونم اون دخترِ شاه پریونِ" رو نشونم میده.
شیرین:قشنگه مگه نه؟
واسه اینکه تو ذوقش نزنم لبخندی زدم:آره. قشنگه،باهاش حرف میزنی؟کجاست؟
-آره،آلمان وای روژان خیلی دوسم داره.
نزدیک بود بزنم زیر خنده، ولی جلوی خودمو گرفتم.
صدای مامان اومد که میگفت بیاید شام.
از جاش بلند شد:بریم پایین،بعدا واسه ات میگم.
-باشه،برو الان میام.
با ذوق لپمو کشید:باشه عزیزم.
و رفت بیرون.
تا درو اتاق بست زدم زیر خنده. دختره ی احمق پسرا نوک دماغتن بهت خــ ـیانـت میکنن. چه برسه به این که آلمان و بدترش اینکه پسرِ خارجی هم هست.دیوونه
شالمو از روی تخت برداشتم سرم کردم، و بیرون رفتم
از پله ها پایین رفتم.
خاله:بیا روژان جان بیا کنار خودم.
لبخندی زدم و سمتش رفتم
با هزار بدبختی جلوی خودمو گرفتم که نگاهمو سمته فرهاد ندم.
کنارِ خاله نشستم.
مامان یهو گفت:راستی روژان امروز گفتی رفتی واسه کار چی شد؟
برگشتم سمته مامان:هیچ استخدام شدم.
و زیر چشمی به فرهاد نگاه کردم.
که با لبخند به من نگاه میکرد.
سریع سرمو پایین انداختم.
خاله:درست تمام شد روژان جان؟
لبخندی زدم:آره خاله جان.
عمو:چی میخوندی؟
نگاه کوتایی به فرهاد انداختم.
روژا به جای من جواب داد:بر خلاف میلش حسابداری.
با قدردانی نگاهش کردم.
لبخندی زد.
شیرین که انگار تازه به چیزی پی بـرده باشه با ذوق گفت:اِ هم رشته فرهادی.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 10"









    روژا با حرص به شیرین نگاه کرد.
    خاله لبخند مهربونی زد:مامانت میگفت ترم آخری درسته؟
    -بله.
    عمو:پس فرهاد سعی کن تو شرکت یه کاری برای روژان پیدا کنی.
    روژا وحشت زده گفت:نه
    همه برگشتن سمتش.
    بابا:چی شده روژا؟
    روژا لبخند احمقانه ی زد:نه یعنی اینکه روژان کار پیدا کرد.
    و به من نگاه کرد:مگه نه روژان؟الان گفت استخدام شد دیگه
    تا خواستم حرف بزنم فرهاد گفت:
    -آره استخدام شد، به طور اتفاقی تو شرکت من
    اینبار همه نگاها سمته فرهاد رفتن.
    خاله با هیجان گفت:جدی؟
    مامان:پس شرکتی که دیشب گفتی قرار واسه کار بری. شرکت فرهاد بود؟
    به اجبار سری تکون دادم
    عمو:اینکه عالیه
    روژا ناباورانه به من نگاه کرد.
    رهام با شک پرسید:روژا خوبی؟
    نگاهشو از من گرفت. و با حالت گیجی گفت:هان؟آره آره خوبم.
    ظرف غذاشو عقب برد:من سیر شدم ممنون.
    مامان:تو که چیزی نخوردی.
    برگشت سمته مامان:سیر شدم زیاد گرسنم نبود.
    نگاهم به فرهاد افتاد که نگاهش روی روژا بود.
    برگشت سمته من،سریع سرمو پایین انداختم.



    فرهاد رو به روم نشست. سرمو پایین انداختم و با انگشتام بازی کردم.
    باید اعتراف میکردم. که دلم براش خیلی تنگ شده بود
    ولی خب باید جلوی خودمو میگرفتم که دوباره جلوش کوچیک نشم.
    موقع رفتن بود دو دل بودم از کاری که میخواستم بکنم اما باید میرفتم.
    با یه تصمیم آنی سمتش رفتم:آقا فرهاد!
    با تعجب نگاهم کرد از قیافش مشخص بوداز لفظ آقا اصلا خوشش نیومد.
    به اطراف نگاه کردم هر کسی گرم خداحافظی بود. فقط نگاه روژا بود که با کینه به فرهاد نگاه میکرد. اما از ما دور بود.
    آروم گفت:آقا فرهاد؟آقا فرهادو نمیدونم کیه، ولی من فرهادم.
    عمیق تو چشم هاش زل زدم :من راحتم.
    تای ابروشو بالا برد:اما من ناراحتم، اینه چکارش کنم؟
    با لحن قبلی گفتم:سعی کن عادت کنی.
    سری تکون دادم:اوکی پس من برم.
    خواست بره که سریع دستمو جلوش گرفتم:صبر کن کارت دارم.
    ایستاد دستشو تو جیب شلوارش برد:خب!
    -آقا فرهاد!
    سرشو به نشون نه تکون داد:نچ نشد من برم.
    با تعجب گفتم:چرا؟
    لبخند حرص دراری زد:میرم که سعی کنم از گفتن آقا فرهاد ناراحت نشم.
    سرشو یکم پایین آورد:و تا وقتی ناراحت میشم نمیتونی حرفتو بگی.
    با حرص گفتم:مسخره میکنی منو؟
    سریع سرشو به نشونِ نه تکون داد:نه اصلا.
    با لحن قبلی گفتم:پس بزار حرفمو بزنم آقا فرهاد.
    واسه اینکه لجش بگیره آقا فرهاد رو با تاکید بیشتری گفتم.
    ولی این عوضی هم لجباز تر از من، یه قدم عقب رفت و خواست بره که سریع جلوش ایستادم.
    با لحن حرص دراری گفت:خب؟
    چشم هامو از روی حرص بست، دندونامو روی هم جفت کرد.
    یهو چشم هاشو باز کرد:فرهاد من فردا نمیام شرکت.
    هیچ حرفی نمیزد. و فقط نگام میکرد.
    دستمو جلوی صورتش تکون دادم:فرهاد!!
    سرشو تکون دادم:بله؟
    شونه ی بالا انداخت:گفتم که فردا شرکت نمیام.
    گیج گفت:چرا؟
    چشم غره ی بهش رفت:باید توضیح بدم؟
    -نه،اما...
    ساکت شد و یهو گفت:چرا نمیای نکنه چون من اونجام؟نکنه هنوز...
    سریع چشمامو بست، گفتم:هیس نگو...باشه فردا میای.
    آروم خندید دستشو رو شونم گذاشتم:آفرین خوب کاری میکنی
    و رفت...
    با حرص گفتم:عوضی احمق
    چند قدمی که رفته بود رو عقب عقب برگشت. سرشو دم گوشم بردم:شنیدم.
    با لحن قبلی گفتم:بدرک.
    ریز خندید و رفت.
    بیشور دست گذاشت رو نقطه ضعفم.
    روژان خیلی احمقی که زود وا دادی.
    پامو رو زمین زدم:اه
    نگاهی به اطراف انداختم. کسی نبود. حتما بیرون بودن.
    سریع رفتم بیرون.
    کنار روژا ایستادم.
    برگشت سمتم:چی میگفتی بهش؟
    -گفتم نمیام شرکت.
    -خوب کاری کردی.
    با تاسف نگاش کردم:ولی میرم؟
    با تعجب نگاهم کرد:چرا؟
    خاله:خدافظ بچه ها.
    دستمو براش تکون دادم:خدافظ.
    خالینا که رفتن برگشتم سمته روژا:چون نرم فکر میکنه هنوز عاشقشم.
    از ذهنم گذشت نه که عاشقش نیستی.
    از کنارش رد شدم. سمته آشپزخونه رفتم.
    که دنبالم اومد:روژان مطمئنی؟
    در حالی که ظرف ها رو جمع میکردم گفتم:آره روژا.
    صدای مامان اومد:روژان گوشیت داره زنگ میخوره.
    ظرف ها رو تو ظرف شویی گذاشتم و برگشتم سمته روژا. لبخندی زدم:نگران نباش حواسم هست.
    حرفی نزد.
    از آشپزخونه بیرون اومدم. دویدم سمته اتاق
    گوشیو بلند کردم. همونجور که حدس میزدم ویدا بود.
    -جانم ویدا؟
    با هیجان گفت:زود تعریف کن.
    لبخندی رو لبم نشست:نمیخوای بزاری فردا رو در رو.
    سریع گفت:نه همین الان توضیح بده، زود مردم از کنجکاوی.
    -باشه.




    ********

    نگاه دوباره ی به شرکت انداختم.
    که صدایی از پشت سرم اومد:راهو درست اومدی برو داخل.
    برگشتم فرهاد بود.
    آروم گفتم:سلام.
    -سلام.
    به داخل اشاره کرد:نمیری؟
    سریع گفتم:چرا میرم.
    و رومو برگردوندم با قدم های آروم سمته آسانسور رفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 11"







    انتظار داشتم از کنارم بگذره و بره اما کنارم ایستاد و با هم همقدم شد.
    با تعجب نگاهش کردم.
    اما متوجه نشد.
    رومو گرفتم با هم وارد آسانسور شدیم.
    سکوت کامل بود. تا اینکه صدای تیکی از آسانسور اومد. و یهو همه جا تاریک شد.
    از ترس تو جام تکونی خوردم.
    -چی شد؟
    فرهاد به اطراف نگاهی کرد. و با حرص گفت:آخ میلاد آخ
    با تعجب گفتم:میلاد اینکارو کرد؟
    با حرص نگاهم کرد:چه زود شد میلاد؟
    سرمو پایین انداختم.
    -الو میلاد...تو آسانسورم،آسانسور خراب شد...زهرمار نخند دیروز گفتم بده درستش کنن ندادی....باشه بدو.
    و قطع کرد.
    همزمان آسانسور تکون شدیدی خورد.
    جیغ زدم. و ناخوداگاه خودمو تو بغـ*ـل فرهاد
    انداختم. دستشو دور کمرم حلقه زد:هیس آروم هیچی نیست.
    همونجور که تو بغلش بودم.سرمو بالا آوردم تو چشم هاش خیره شدم.
    بدون پلک زدن به هم خیره شده بودیم.
    که صدای گوشیش اومد.
    دستمو از دور کمرش برداشتم ، و یه قدم عقب رفتم.
    نگاهشو ازم گرفت. و جواب داد:چی شد میلاد؟
    سرمو پایین انداختم.
    -باشه منتظرم.
    و قطع کرد.
    -دارن درستش میکنن.
    حرفی نزدم اونم دیگه هیچی نگفت.
    به دیوار آسانسور تکیه زدم..
    بعد از چند دیقه لامپ های آسانسور روشن شد. و حرکت کرد.
    در آسانسور که باز شد سریع بیرون رفتم.
    *********

    داشتم عددهای توی برگه رو حساب میکردم. که یهو صدای ویدا تو گوشم پیچید:روژان به جان خودم فرهاد پشیمونه، وگرنه از فرهاد 4سال پیش
    که اونجوری رفتار کرد. بعیده که واسه برگردوندنت به شرکت دست رو نقطه ضعفت بزاره.
    به دیوار رو به رو زل زدم آروم لب زد:یعنی دوسم داره؟
    لبخندی رو لبم اومد.
    یهو به خودم اومد با حرص روی میز زدم:اه بس کن روژان فکرا بیخود نکن.
    خودکارو برداشتم، و سعی کردم فکرمو مشغول کنم.
    در اتاق باز شد سیدی بود:بهادری آقای مهرداد گفتن که حساب های این ماه رو چک کن و بیار اتاقم.
    -باشه.
    رفت بیرون.
    با حرص به دیوار رو به روم که میشد اتاق فرهاد نگاه کردم:شروع کردی نه؟
    برگشتم سمته پرونده تقریبا همشو حساب کرده بودم.
    من نمیدونم فرهاد با فوق لیسانس رشته ی حسابداری چرا شرکت ساختمان سازی زده. البته یادمه همیشه این کارو دوست داشت. و حتی کلاسش هم رفته بود. البته رشته حسابداری رو هم دوست داست ولی نه به اندازه نقشه کشی ولی وقتی واسه کنکور میخواست انتخاب رشته کنه اشتباه کرد. و اول حسابداری رو زد که از شانسش حسابداری در اومد.
    اما من بنا به قولی که به فرهاد دادم رفتم حسابداری.
    یادمه بهم میگفت تو نمیتونی این رشته رو قبول بشی، ولی من بهش قول دادم که این رشته رو قبول میشم. وقتی هم ازش جدا شدم رو قولم ایستادم. با اینکه به شدت به وکالت علاقه داشتم..
    سری تکون دادم و از افکارم خارج شدم.
    پرونده رو برداشتم، و از اتاق بیرون اومدم.
    تقه ی به در زدم.
    صدای جدیش اومد:بیا تو.
    درو باز کردم. و وارد شدم.
    سرشو بالا آورد. نگاهی بهم انداخت.
    پرونده رو بالا گرفتم:آوردمش.
    دستشو سمتم گرفت:بده.
    پرونده رو تو دستش گذاشتم.
    گرفتش.
    با دقت نگاهش کرد.
    -چند جاش مشکل داشت که...
    بی اعتنا به من گوشیو برداشت:سیدی بیا اتاقم.
    با حرص گفتم:فکر کنم داشتم حرف میزدم!!
    با تعجب سرشو بالا گرفت:چی؟
    با همون لحن قبلی گفتم:داشتم حرف میزدم.
    سری تکون داد:آهان،خوب بگو.
    -چند جاش مشکل داشت که...
    در اتاق باز شد:آقای مهرداد کاری با من داشتید؟
    با حرص مردمک چشمو تو حدقه تاب دادم
    فرهاد با خنده گفت:صبر کن
    به من نگاه کرد:میگفتی روژان خانوم.
    -گفتم که چند جاش مشکل داشت که....
    -فرهاد!
    با حرص نفسمو بیرون انداختم. به پرونده اشاره کردم:مشکلی داشت بهم بگید،میتونم برم.
    میلاد نگاهی به من انداخت، و رو به فرهاد با ذوق گفت:داره میاد!
    کنجکاو به میلاد نگاه کردم.
    فرهاد رو به من و سیدی گفت:میتونید برید.
    سیدی رفت اما من سریع گفتم:شما به پرونده نگاه کنید.من منتظر میمونم.
    فرهاد با تعجب گفت:الان نمیخوام نگاه کنم.
    کلافه به اطراف نگاه کردم:باشه پس من برم.
    برگشتم که برم.
    -فرهاد فریبا داره میاد.
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 12"








    سرجام ایستادم.
    یهو برگشتم، و گفتم:نه آقا فرهاد الان نگاه کنید.
    میلاد سرشو پایین انداخت. و ریز خندید.
    فرهاد جدی به من نگاه کرد
    میلاد سرشو بالا آورد:فرهاد.
    -باشه فهمیدم میلاد، اومد بگو بیاد اتاقم.
    میلاد با شیطنت گفت:آها پس میخوای تنها بمونی؟
    با تعجب سرمو بالا گرفتم به میلاد و فرهاد نگاه کردم.
    فرهاد با حرص گفت:چرا چرت و پرت میگی میلاد؟
    با خنده گفت:باشه تمام اومد میگم بیاد اتاقت.
    و در حالی که میرفت بیرون گفت:فقط فرهاد از دلش در بیار اون دفعه به خاطر اشتباهمون خیلی ناراحت شد.
    و رفت بیرون.
    فرهاد نگاهی بهم انداخت به مبل اشاره کرد:بشین
    با حرص روی مبل نشستم.
    فرهاد نگاه گیجی بهم انداخت. و نگاهشو روی پرونده انداخت
    یهو پرسید:نامزد نداری؟
    سرمو بالا آوردم:چی؟
    نیم نگاهی بهم انداخت:نامزد نداری؟
    سرمو به نشونِ نه تکون دادم:نه.
    -آها
    با مکث پرسیدم:تو چی؟
    -نه.
    طاقت نیوردم و با کنایه گفتم:آها پس هنوز دوستید.
    گیج سرشو بالا آورد:با کی؟
    با لحنی که مثلا برام مهم نیست گفتم:فریبا دیگه.
    با تعجب گفت:فریبا؟فریبا کیه؟
    به میلاد فرضی اشاره کردم:الان میلاد گفت داره میاد. گفت از دلش در بیار.
    سریع از جام بلند شدم:وای من برم تو اتاقم، یهو میاد منو ببینه واسش سوتفاهم پیش میاد.
    نمیدونم چرا اما با دهنی باز نگاهم میکرد.
    تقه ی به در اتاق خورد.
    -آقای مهرداد،مهمونتون اومدن بگم بیان داخل.
    فرهاد از جاش بلند شد:آره بفرستش داخل.
    سیدی که رفت برگشتم سمتش:من برم.
    با لبخند رو لبش گفت:نه صبر کن میخوام تو رو با فریبا آشنا کنم.
    -اما...
    تقه ی به در خورد.
    ولی چون من پشتم به در بود نتونستم ببینمش.
    فرهاد با لبخند رو لبش اول به پشت سرم و بعد به من نگاه کرد:سلام، آقای فریبا بفرمایید.
    چشم هام تا آخرین درجه درشت شد. چی؟ آقای فریبا؟
    به سرعت برگشتم.
    به مرد چاق و قد کوتاهی که پشت سرم بود نگاه کرد.
    فرهاد سمتس اومد. دستشو سمتش دراز کرد:خوش اومدید آقای فریبا.
    حس کردم آقای فریبا رو با یه خنده ی ته صداش گفت.
    تنها حسی که داشتم این بود که یهو عجل بیاد واسم، بمیرم که فرهاد از هول مرگ من حرف های چند دقیقه قبلمو به کل فراموش کنه.
    -ایشون خانوم بهادری هستن حسابدار جدید.
    فریبا لبخندی زد:خوشبختم خانوم بهادری.
    به زور لبخندی زدم:ممنون، همچنین.
    بدون اینکه به فرهاد نگاه کنم، گفتم:من برم اتاقم
    و سریع از اتاق بیرون رفتم.
    وارد اتاقم که شدم. با حرص تو سر خودم. زدم:روژان احمق یکم جلو دهنتو بگیر همه چی از دهنت بیرون میاد.
    با حرص سمته در برگشتم:ای تو روحت فریبا با این فامیلی چرتی که داری.
    یهو گفتم:نه اصلا تو روحِ میلاد که مثل آدم نگفت آقای فریبا.
    -پس باید بگم معذرت میخوام.
    جیغی کشیدم و سمته صدا برگشتم.
    با دیدن میلاد رنگ از روم پرید و با لکنت گفتم:آق..آقا..می..میل..میلاد؟؟
    با خنده سمتم اومد به پرونده تو دستش اشاره کرد:اومدم اینو ببرم.
    چشمکی زد. و بیرون رفت.
    درو که بست وا رفتم و روی زمین نشستم. چرا من ندیدمش آخه؟
    و با لحن بدبختانه ی گفتم:برو بمیر روژان فقط بمیر که آبرووت رفت. اون از فرهاد اینم از میلاد
    با حرص با مشت رو پام زدم که بدجور دردم گرفت.
    چشم هامو از روی درد بستم:آی تو روحت فرهاد.
    -روژان؟
    چشم هامو باز کردم، با دیدن فرهاد با حرص و جیغ گفتم:آی تو هم شنیدی؟
    گیج گفت:چیو شنیدم؟
    با خوشحالی گفتم:پس نشنیدی خوبه؟
    لبخندی زد:تو روخت فرهادو میگی شنیدم.
    لبخندم محو شد، اینبار واقعا وا رفتم.
    -بیا اتاقم
    و با صدای آرومی گفت:راستی فریبا حسودیش شد. که تو اتاقم بودی.
    خندید.و رفت بیرون.
    با عجز ادای گریه کردنو در آوردم:قشنگ مسخرت کرد .
    صداش اومد:بیا دیگه.
    تو جام تکونی خوردم. و دویدم بیرون.
    پشت در صاف ایستادم. تقه ی به در زدم. و وارد اتاق شدم.

    ********

    با حرص گفتم:نخند ویدا.
    در حالی که جدی جدی از خنده داشت خفه میشد گفت:وای روژان.
    و خنده:خیلی باحالی.
    با حرص نگاش کردم:آره بخند، بخند تو که ضایع نشدی.
    صدای گوشیم اومد.
    مامان بود.
    جواب دادم:جانم مامان.
    مامان:روژان رفتی خونه؟
    -نه چطور؟؟
    -ما بیمارستانیم.
    نگران از جام بلند شدپ:چرا مامان؟
    مامان یهو زد زیر گریه:رهام.
    نفسم قطع شد گوشی رو به زور تو دستم نگه داشتم.
    -مامان؟
    اما صدایی نیومد گوشیو قطع کردم، روی مبل انداختم
    با چشم های اشکی به ویدا نگاه کردم.
    نگران پرسید:چی شدا؟
    اشک تو چشم هام حلقه زد، لب زدم:رهام.
    دیگه حرفی نزدم با حالت دو
    از خونه اومدم بیرون. و سمته بیمارستان رفتم.

    ********
    وارد بخش شدم.
    در حالی که صدام کلِ فضا رو پخش کرده بود. سمته پذیرش رفتم.
    بدون اینکه متوجه بشم دکتری که کنار پذیرش بود رو هول داد.
    هق زدم:خانوم..
    خانومی که مالِ پذیرش بود نگران پرسبد:چی شده خانوم؟
    در حالی که از گریه زیاد صدام گرفته بود. گفتم:داداشم،رهام بهادری.
    دستی رو شونم نشست.
    برگشتم.
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 13"







    نگاهی به دکتر انداختم. تا خواست حرفی بزنه.
    برگشتم سمته پذیرش با حرص گفتم:با تو بودما، گفتم رهام بهادری کدوم اتاقه؟
    -خانوم!
    برگشتم و با لحن نه چندان درستی گفتم:بله؟ چیه؟
    اخم های دکتر تو هم رفت:خانوم محترم میشه آروم باشید؟
    بغض کردم مظلوم گفتم:ولی داداشم.
    مشخص بود خندش گرفته.
    مظلومیتو کنار گذاشتم و با پروویی گفتم:مردن برادرم خنده داره؟
    به پرستاری که همون نزدیک بود گفتم:این دانشجو بیمارستانِ؟؟
    پرستار با وحشت به دکتر نگاه کرد.
    با خنده کوتایی سرشو پایین انداخت.
    با نوک انگشت به شونش زدم:میگم چرا میخندی؟
    سرسو بالا گرفت به پشت سرم اشاره کرد:دارن داداشتو میارن.
    قیافم تو هم رفت و با حال زاری گفتم:جنازشو؟
    با چشم های درشت شده نگام کرد.
    _روژان؟
    با شک برگشتم.
    با دیدن رهام که فقط پاش شکسته بود. شوکه شدم.
    به مامان نگاه کردم. که چشم هاش خون بود.
    چشم هامو از روی حرص بستم:مامان؟
    صدای همون دکترِ اوند:تسلیت میگم شکستن پای برادرتونو.
    مشخص بود بدجور خندش گرفته بود.
    چشم هامو باز کردم.
    رفته بود.
    با حرص سمته مامان رفتم:مامان خیلی بدم میاد از این حرکاتت همه چیو بزرگ میکنی یه جور پشت تلفن گریه کردی گفتم رهام مرد واقعا که...
    نگاه کوتایی به رهام انداختم و با غیض از کنارشون گذشتم.
    صدای روژا اومد:روژان صبر کن.
    محل نذاشتم و راهمو ادامه دادم:روژان!
    بهم رسید، و هم قدم باهام شد.
    _روژان!
    عصبی گفتم:چیه روژا؟
    مظلوم گفت:از دسته من ناراحتی؟
    با لحن قبلی گفتم:آره که ناراحتم تو که مامانو میشناسی چقدر اغراق میکنه خب خودت زنگ بزن.
    دستمو گرفت:بخدا من گفتم اصلا زنگ نزنه اون موقع که زنگ زد من نبودم.
    سری تکون دادم:باشه، حالا چه جوری اینجوری شد؟
    یهو زد زیر خنده.
    با تعجب گفتم:چی شد؟
    روی نمیکت که تو حیاط بیمارستان بود نشست.
    نمیدونم یادِ چی افتاده بود که انقدر میخندید.
    دیگه حرصی شدم زدم روی پاش:زهرمار چته؟
    سعی کرد نخند و در آخر بعد چند دیقه خندش قطع شد.
    _خب؟
    باز خواست بخنده که تهدیدوارانه گفتم:خندیدی همینجا میزنم دهنتو سرویس میکنم.
    سریع جدی شد و گفت:باشه میگم.
    و با خنده گفت:خو تو نبودی ببینی چطوری کله پا شد.
    ته خنده تو صدام نشست:درد بگو دیگه.
    _وای روژان.
    چشم غره ی بهش رفتم.
    سرفه ی کرد و جدی تو جاش نشست:داشت دوباره منو اذیت میکرد. منم حرص میخوردم از اتاقم رفت بیرون، منم رفتم دنبالشم.
    رفت سمته پله ها اولین پله رو که خواست بره پایین برگشت سمتم، و گفت تُر....
    زد زیر خنده دستشو رو صورتش گذاشت.
    خندم گرفته:خب؟
    صدای حرصی رهام اومد:خب دیگه داره؟ هنوز کامل نگفته بودم ترشیده که پام لیز خورد و 15تا پله رو پرت شدم پایین
    دهنم باز موند:15تا؟؟
    با حالت پرسشی گفتم:رهام؟
    اول نگاه کوتایی به اطراف انداخت، و نگاشو دوخت به من:ها؟
    با خنده گفتم:چطور زنده موندی؟؟
    چشم غره ی بهم رفت:زهرمار.
    با پای سالمش به پای روژا زد:تو هم بلندشو.
    روژا در حالی که از خنده سرخ شده بود بلند شد.
    به من نگاه کرد.
    با هم ریز خندیدیم.

    *****
    با صدای گوشیم
    روی تخت غلت خوردم. گوشیو از روی عسلی برداشتم.
    با فاصله از صورتم گرفتم.
    با دیدن اسم فرهاد.
    مثل برق گرفته ها از جام بلند شدم:وای چکار کنم؟
    ایستادم:هیس آروم باش روژان.
    گوشی هنوز داشت زنگ میخورد نفس راحتی کشیدم.
    و جواب دادم.
    -بله؟
    صداش تو گوشی پیچید:سلام.
    -سلام.
    -خوبی؟
    آروم گفتم:خوبم، تو خوبی؟
    مهربون گفت:مرسی،روژان!
    از اینکه اینجوری صدام زد یه حالی شدم.
    آروم گفتم:بله؟
    با مکث گفت:میشه فردا همو ببینیم؟
    -تو شرکت میبینیم دیگه.
    -فردا تعطیله.
    با تعجب گفتم:اِ جدی؟چرا؟
    -جمعه اس.
    -آها.
    آروم خندید.
    -خب؟
    گیج گفتم:خب چی؟
    -میشه همو ببینیم؟
    جدی گفتم:چرا؟
    -باید حرف بزنیم.
    ناخوداگاه پوزخندی رو لبم نشست.
    -تو؟با من؟مگه حرفی هم مونده؟
    کلافه گفت:روژان لطفا؟
    عصبی گفتم:لطفا چی؟
    با خواهش گفت:بزار همو ببینیم.
    -چی میخوای بگی؟
    -فردا همو ببینیم.
    روژا وارد اتاق شد.
    نگاه کوتایی بهش انداختم، گفتم:باشه.
    با صدای ذوق زده ی گفت:مرسی.
    لبخندی روی لبم نشست:چه ساعتی؟
    روژا با شک بهم نگاه کرد آروم لب زد:کیه؟؟
    -ساعت 10میام دنبالت، خوبه؟
    -آره.
    مهربون گفت:پس فعلا خداحافظ، شب خوش
    -شب خوش.
    قطع کردم.
    روژا کنجکاو نگاهم کرد:کی بود؟
    گوشی رو روی تخت انداختم:فرهاد.
    اخم هاش تو هم رفت:نکنه قرار گذاشتید؟
    لبخندی زدم:آره.
    چشم غره ی بهم رفت:احمقی تو؟
    گیج گفتم:واسه چی؟
    عصبی از جاش بلند شد:انگار یادت رفت 4سال پیش همین فرهاد چکارت کرد. ها؟
    سرمو پایین انداختم.
    -با توام روژان؟میفهمی من چی میگم؟
    کنارم نشست. دستشو گذاشت زیر چونم سرمو بالا گرفت:گوش میدی به من؟
    حرفی نزدم.
    غمگین و آروم گفت:هنوزم دوسش داری؟
    اشک تو چشم هام حلقه زد.
    از جاش بلند شد:وای روژان وای.
    چند قدم رفت ، و برگشت سمتم.
    خم شد تو صورتم و با خشم گفت:گوش کن چی میگم، تمامش کن این قضیه رو، فرهاد هنوز همون فرهادِ
    پوزخنری زد:ازش بعید نیست، که دوباره همون کار کنه
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 14"








    لب زدم:ولی...
    پرید تو حرفم:هیس! هیچی نگو و فقط به حرفام فکر کن.
    رفت بیرون، و درو محکم بست از صدای بلند برخورد در، چشم هامو بستم.
    با مکث کوتاهی چشم هامو باز کردم. به جای خالی روژا چشم دوختم. پوفی کردم. و از جام بلند شدم.
    انقدر خوابم میومد که بدون اینکه به حرفای روژا فکر کنم خوابیدم..


    ********
    با صدای رهام که مثل کنه چسبیده بود به تخت بیدار شدم.
    بی حوصله سرجام نشستم.
    -چته؟
    با حرص گفت:چه عجب!
    چشم غره ی بهش رفتم:چته حالا؟
    با سختی از جاش بلند شد:پاشو بریم بیمارستان.
    موهای تو صورتمو کنار زدم:ساعت چنده؟
    -8 .
    با حرص نگاش کردم:8 میخوای بری حلیم بخوری؟
    -میخوای 10 بریم؟
    دراز کشیدم:با....
    به ثانیه نکشید که سریع سرجام نشستم:نه.
    رهام که داشت میرفت بیرون با تعجب برگشت سمتم:چی؟
    از جام بلند شدم:الان بریم.
    با تعجب به سر تاپام نگاه کرد:خوبی؟
    تند گفتم:آره خوبم بریم بدو آماده شو.
    شونه ی بالا انداخت:باشه.
    و بیرون رفت. رفتم تو دستشویی صورتمو شستم. و اومدم بیرون تند تند آماده شدم، از اتاق رفتم بیرون که همزمان رهام هم اومد بیرون.
    نگاهی بهم انداخت:بریم؟
    -بریم.

    *********
    نگاهی به ساعت انداختم 9:30
    منتظر به در بسته نگاه کردم.
    از جام بلند شدم.
    -اوف پس چی شد؟
    همزمان برگشتم که نزدیک بود. به شخصی برخورد کنم.
    سرمو بالا آوردم.
    اِ اینکه همون دکتر دیروزیس.
    نگاه کوتایی بهم انداخت.
    و از کنارم رد شد.
    با پرویی برگشتم سمتش:معذرت خواهی کنی بد نیستا.
    ایستاد و برگشت سمتم:چی؟
    دست به کمر شدم:میگم معذرت خواهی کنی بد نیست.
    لبخند محوی رو لبش نشست:داغت کمتر شد؟
    گیج گفتم:چی؟
    تک خنده ی زد و برگشت و به راهش ادامه داد
    تازه متوجه شدم منظورش چیه.
    با حرص آروم گفتم:احمق بیشور منو مسخره میکنه.
    و اداشد در آوردم:داغت کمتر شد. هر هر خندیدم
    -روژان.
    برگشتم:اِ اومدی.
    رهام سری تکون داد:آره بریم.
    -باشه.
    با هم از بیمارستان بیرون اومدیم.

    ماشینو دم خونه پارک کردم:رهام تو برو داخل من با ویدا قرار دارم.
    -باشه.
    از ماشین پیاده شد، و وارد خونه شد همزمان صدای گوشیم اومد.
    و ماشین فرهاد رو به روی ماشین رهام ایستاد.
    لبخندی زدم و از ماشین پیاده شدم.
    گوشی رو قطع کردم، و سمته ماشینِ فرهاد رفتم.
    سوار شدم.
    برگشت سمتم:سلام، جایی رفته بودی؟
    -سلام،آره با رهام رفته بودم بیمارستان.
    نگران پرسید:چی شده مگه؟
    لبخندی زدم:دیروز رهام از پله ها افتاد پاش شکست، الان بـرده بودمش پیش دکتر.
    ماشینو حرکت داد و گفت:آخ چه بد الان خوبه درد نداره؟
    -نه خدا رو شکر خوبه.
    -خدا رو شکر.
    و دیگه حرفی نزد.
    نمیدونستم چرا اما یه حس غریبی داشتم، و بغضی تو گلوم نشسته بود.
    حسم بدجور عجیب بود.
    بعد طی راه کمی کنارِ کافی شاپی نگه داشت.
    برگشت سمته من:اینجا خوبه؟ یا برم جای دیگه؟
    سری تکون دادم:نه خوبه.
    لبخندی زد:پس پیاده شو.
    بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم.
    منتظر موندم تا فرهاد هم پیاده بشه، و با هم بریم
    کنارم ایستاد:خب بریم.
    -بریم.
    با هم سمته کافی شاپ رفتیم.
    وارد که شدم، تا چشم کار میکرد پسر و دخترایی که عاشقانه کنار هم نشسته بودن.
    از اینکه قبول کردم اینجا بیایم پشیمون شدم.
    لامصب انگار اومدن خارج که انقدر صمیمی نشستن، یکی دستش رو دست اون یکی، یکی داره اون یکی رو میبوسه.
    صدای فرهاد از فکر بیرون آوردم.
    با خنده گفت:اینجا دیگه کجاست؟
    من هم با خنده جواب دادم:دقیقا، منطقه آزاده.
    لبخندی زد و صندلی رو واسم عقب کشید:بشین. ولشون کن.
    -ممنون.
    و نشستم رو صندلی.
    خودش هم رفت رو به روم نشست:چی میخوری؟
    منو رو برداشتم. لعد از اینکه منو رو خوندم.
    سرمو بالا آوردم:کیک کائویی، و قهوه ی ساده.
    به گارسون اشاره کرد.
    -بفرمایید.
    -1کیک کائویی،قهوه ی ساده.
    -بله چشم دیگه؟
    لبخندی زد:هیچی.
    گارسون که رفت با تعجب گفتم:واسه خودت سفارش ندادی؟
    لبخندی به روم زد:من چیزی نمیخورم
    -آها.
    از روی استرس با انگشتر توی دستم بازی میکردم.
    نگاهش روی دستم ثابت موند.
    از بازی کردن با انگشتر دست کشیدم.
    نگاهش بالا اومد.
    مشخص بود دو دلِ که حرفشو بزنه یا نه.
    سفارش رو آوردن.
    ولی واقعا اشتهام کور شده بود.
    اما واسه اینکه فرهاد متوجه نشه، به زور چند تیکه تو دهنم گذاشتم.
    با صدای فرهاد دستم که میرفت تیکه دیگه ی کیک رو تو دهنم بزار ثابت موند.
    -روژان!
    نگاهم بالا آوردم و به فرهاد خیره شدم.
    کلافه نگاهشو به اطراف چرخوند.
    یهو نگاهش به من انداخت:روژان!
    -بله؟
    -من
    با حرص چشم هاشو بست سرشو پایین انداخت و آروم گفت:معذرت میخوام.
    تای ابرومو بالا بردم.
    و خیره نگاهش میکردم.
    چیزی که نگفتم سرشو بالا گرفت
    و با عجز گفت:واقعا جدی میگم روژان.
    صندلی رو عقب کشیدم و از جام بلند شدم:فرهاد؟
    با لحن فوق احساسی که پای ارادمو سست میکرد گفت:جانم؟
    عقلم به احساسم غلبه کرد و گفتم:خیلی دیر شده واسه این حرف فرهاد.
    به وضوح یکه خوردنشو دیدم.
    با لحن غمگینی گفتم:بهت گفته بودم پشیمون میشی مگه نه؟شدی ولی خیلی دیر.
    کیفمو از روی صندلی برداشتم.
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 15"







    برگشتم که برم.
    اما دستمو گرفتگ
    با لحن خواهشی گفت:صبر کن روژان.
    چشم هامو بستم.
    و دستمو از دستش بیرون کشیدم.
    و سریع از کافی شاپ بیرون اومدم...

    وارد اتاق شدم.
    با حالی دگرگون کیفمو روی زمین انداختم روی تخت نشستم.
    در اتاق باز شد.
    بدون اینکه سرمو بالا بگیرم گفتم:روژا برو بیرون.
    -یعنی انقدر گیج بودی. که نفهمیدی من تو حال نشستمِ؟
    سرمو بالا گرفتم.
    -ویدا تو کی اومدی؟
    لبخندی زد و کنارم نشست:این مهم نیست،تو بگو چی شده که دوباره ریختی به هم؟
    سرمو پایین انداختم.
    تک خنده ی کرد:فرهاد نه؟
    آروم گفتم:میگه که پشیمونِ.
    سرمو بالا گرفتم، و به ویدا نگاه کردم.
    لبخند محوی زد:تو چی گفتی؟
    -میخواستی چی بگم ویدا؟بهش گفتم خیلی دیر شده.
    -هنوز دوسش داری روژان؟
    کلافه دستمو تو موهام بردم:دیشب روژا هم پرسید.
    آروم گفت:جوابشو دادی؟
    سرمو به معنی نه تکون دادم:نه، اما خودش فهمید.
    دستمو گرفت:سرتو بیار بالا روژان.
    سرمو بالا گرفتم:اگه دوسش داری از دستش نده.
    غمگین گفتم:اما روژا میگه بهش اعتماد نکنه. ممکنه دوباره بهت لطمه بزنه.
    سری تکون داد:این احتمالم هست.
    از جاش بلند شد:خوب فکراتو کن روژان، تمام عواقب و احتمال ها رو در نظر بگیر بعد تصمیم بگیر که میخوای با فرهاد بمونی یا نه، بچه نیستی که من یا روژا بهت بگیم با فرهاد بمون یا نه، خودت انتخاب کن.
    خم شد گونمو بوسید. و از اتاق بیرون رفت.
    کلافه به اطراف اتاق نگاه کردم.
    خودمو روی تخت انداختم به سقف خیره شدم.
    -من پشیمون شدم.
    - تو بچه ای روژان خیلی بچه ای.
    بغض تو گلوم نشست نفسم به سختی بالا میومد. بالشت رو روی صورتم گذاشتم و اجازه دادم اشک هام بریزن.

    *******
    چشم هامو باز کردم.
    به اطراف نگاه کردم.
    مکان غریبی بود.
    دستمو تکون دادم. یه حس سوزشی تو دستم احساس کردم.
    با تعجب به دستم نگاه کردم سُرم؟
    من تو بیمارستانم؟اما چرا؟
    همزمان در اتاق باز شد. و مامان و روژا وارد اتاق شدن.
    مامان تا منو دید زد زیر گریه.
    -قربونت بشه مادر.
    با تعجب گفتم:مامان چی شده؟
    روژا با حرص گفت:بیشور تو نمیدونی نفس تنگی داری. بعد بالشت هم میزاری رو صورتت اگه دو دیقه دیر تر میرسیدیم مرده بودی.
    صدای گریه مامان بیشتر شد.
    چشم غره ی به روژا رفتم:باشه تمامش کن روژا.
    و با لحن ملایمی گفتم:مامانم گریه نکن ببین خوبم الان.
    مامان خم شد و گونمو بوسید:قربونت بشه مادر.
    بابا وارد اتاق شد.
    لبخندی به روم زد:خوبی خوشکلِ بابا؟
    لبخند مهربونی زدم:خوبم بابا.
    -خدا رو شکر، سُرمت که تمام شد مرخصی.
    -خوبه،پس تو و مامان برید من با روژا میام.
    مامان:نه حالت خوب نیست.
    بزگشتم سمته مامان:نه مامان خوبم میخوام یکم هوا بخورم.
    بابا:خب باشه، راحله اذیتش نکن بچمو بیا بریم.
    اومد جلو و روی سرمو بوسید:حواست به خودت باشه.
    -چشم.
    مامان نگاه نگرانی بهم انداخت. و همراه ی بابا رفت.
    روژا برگشت سمتم:خب؟
    بی حوصله گفتم:تو رو خدا روژا حوصله ندارم. سرزنش بشم.
    با حرص نگام کرد. و روشو برگردوند.
    به پرستار نگاه کردم:میتونم برم؟
    -آره.
    روژا:میتونی بیای من برم حساب کنم.
    سری تکون دادم:آره،برو.
    روژا که رفت بلند شدم. لباسای خودم تنم بود. واسه همین نیاز نبود لباس عوض کنم.
    از اتاق بیرون اومدم.
    وارد محوطه ی بیمارستان که شدم نفس راحتی کشیدم.
    هوا خیلی خوب بود، هوای اوایل زمستون بود واسه همین خنک بود.
    _من باید برم شهاب.
    صدای عصبی پسرِ اومد:چرا اومدی که بری؟
    -اما شهاب...
    برگشتم اِ دوباره همون پسرِ ولی خوبیش اینه که اسمشو بالاخره فهمیدم. "شهاب"
    شهاب عصبی گفت:باشه تینا تمامش کن.
    دختر سرشو پایین انداخت:خداحافظ.
    با کنجکاوی نگاه میکردم ببینم آخرش چی میشه.
    دخترِ که اسمش تینا بود برگشت که بره.
    اما شهاب یهو دستشو به شدت کشید. صورتشو برد جلو و با خشم گفت:این بار اگه رفتی دیگه برنگرد، برگشتی هم دیگه سراغِ من نیا فهمیدی؟
    دستشو جوری رها کرد.
    که تینا یه قدم عقب رفت.
    اوه چه خشن.
    تینا نگاه اشکیشو به شهاب انداخت برگشت. و دوید سمته در بیمارستان.
    شهاب کلافه روی نمیکت کنارش نشست.
    غمگین بهش چشم دوختم آروم لب زدم:نگران نباش پشیمون میشه.
    -بریم.
    برگشتم سمته روژا:بریم؟
    نگاهش به شهاب افتاد:این کیه؟
    شونه ی بالا انداختم:چه میدونم. بیا بریم.

    *******
    با حالت کلافه ی سمته مامان برگشتم:مامان بخدا من حالم خوبه.
    نگران گفت:مطمئنی روژان؟
    لبخندی زدم:آره مامان بخدا خوبم نگران نباش، برم؟
    به اجبار سری تکون داد:باشه برو من که حریف تو نمیشم.
    ریز خندیدم گونه بــ..وسـ...ید و از خونه اومدم بیرون.
    درو بستم. به آسمون نگاهی کردم.
    نفسمو بیرون فرستادم. و حرکت کردم.
    چند قدم رفته بودم. که صدای بوقِ ماشینی اومد.
    برنگشتم. و محل نذاشتم.
    دوباره بوق زد.
    با حرص چشم هامو بستم.
    -بر پدر و...
    حرفمو کامل نزده بودم که...
    -روژان.
    با شنیدن صدای فرهاد دوباره حس کردم. یه چیزی تو دلم ریخته شد.
    برگشتم.
    لبخندی زد:سلام،صبح بخیر.
    لبخند زورکی زدم:سلام،صبح تو هم بخیر.
    -داری میری شرکت دیگه؟
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 16"








    سرمو به نشونِ آره تکون دادم.
    لبخند مهربونی زد:پس بپر بالا.
    و به ماشین اشاره کرد.
    به ناچار سوار شدم.
    سوار شد. بدون اینکه حرفی بزنه حرکت کرد.
    تا وقتی برسیم نه من حرف زدم نه فرهاد.
    ماشین که ایستاد خواستم پیاده شم اما...
    -روژان!
    حرفی نزدم که گفت:تا هر وقت بخوای منتطرتم.....
    و سریع از ماشین پیاده شد، پشت سرش از ماشین پیاده شدم.
    سرمو پایین انداختم.
    وارد شرکت شدم. بدون اینکه حرفی بزنم سمته اتاقم رفتم.
    درو بستم.
    از هیجان گرمم شده بود.
    به در تکیه دادم:وای دارم دیوونه میشم.
    نفسمو با صدا بیرون دادم، و رفتم سمته میز کارم..

    "فرهاد"
    به صندلی تکیه داده بودم، و آروم صندلی رو تکون میدادم.
    میلاد بدون اینکه در بزنه وارد اتاق شد.
    -فرهاد!
    سرمو برگردوندم سمتش:اون در،ِ باهاش آشنایی داری؟
    گیج به در نگاه کرد:چی؟
    چشم غره ی بهش رفتم:خب بگو.
    سری تکون داد و گفت:شکیبا.
    اخم هام تو هم رفت.
    -شکیبا چی؟
    شونه ی بالا انداخت:انگار قصد داره بشه دشمن سرسخت کاریمون.
    با لحن عادی گفتم:بزار بشه.
    میلاد با تعجب گفت:ولی فرهاد.
    جدی بهش نگاه کردم:ولی چی فرهاد؟میگی چکار کنم؟
    حرفی نزد.
    نگاهمو ازش گرفتم:بزار هر غلطی میخواد بکنه بکنِ.
    -راستی فریبا چی شد؟
    حس کردم میلاد با شنیدن اسم فریبا قیافش تو هم رفت. و سریع روشو برگردوند.
    با شک از جام بلند شدم.
    سمتش رفتم:میلاد!!
    با مکث برگشت سمتم:بله؟
    با شک پرسیدم:چی شده؟
    سرشو پایین انداخت..
    یهو سرشو بالا آورد:میخواد قرار داد رو کنسل کنه.
    متعجب ابرویی بالا انداختم:ولی چرا؟
    لباشو جمع کرد و به سقف خیره شد.
    با حرص گفتم:میلاد الان وقتشه؟
    با خنده گفت:آخه چی بگم من به حرفا چند دیقه پیش فکر کنی میفهمی چرا.
    در حالی که به حرفِ میلاد فکر میکردم.به زمین خیره شدم.
    چشم هامو ریز کردم تا بفهمم که به ثانیه نگذشت متوجه حرفش شدم.
    با شک پرسیدم:شکیبا آره؟
    سری تکون داد:متاسفانه.
    با عصبانیت شروع به قدم زدن کردم:عوضی.
    کنار میز ایستادم. و محکم روی میز زدم.
    همزمان در باز شد.
    فکر کردم سیدیِ واسه همین در حالی که برمیگشتم داد زدم:نمیتونی در بزنی؟
    با دیدن روژان که با تعحب به من نگاه میکرد.
    دهنم باز موند.
    لب زدم:روژان!
    سرشو پایین انداخت:معذرت میخوام.
    سریع گفتم:نه،نه من فکر کردم سیدیِ.
    میلاد نگاه کوتاهی بهم انداخت و لبخند محوی زد.
    روژان با برگه ی تو دستش اشاره کرد:این همون برگه ی که آقای فریبا میخواستن.
    میلاد با ته خنده ی تو صداش گفت:بله آقای فریبا.
    آقای فریباش رو با یه لحن کنایه آمیزی گفت.
    روژان خجالت زده سرشو پایین انداخت.
    چشم غره ی به میلاد رفتم.و رو به روژان گفتم:اون برگه رو دیگه نیازی نیست.
    کنجکاو پرسید:اِ چرا؟
    دوباره با یادآوری موضوع اخم هام تو هم رفت.
    روژان کنجکاو نگاهشو بین من و میلاد میگردوند.
    میلاد با حالت بیخیالی گفت:قرار دادشو با ما کنسل کرد.
    با تعجب گفت:واسه چی؟مگه نگفتید قرار داد با فریبا واسه شرکت خیلی خوبه؟
    -آره همینجور،ولی ِمتاسفانه نشد.
    روژان ناراحت بهم نگاه کرد.
    لبخندی به روش زدم.
    یهو گفت:نمیشه باهاش حرف زد.
    میلاد:عمرا قبول کنه؛اون شکیبا آب زیر کاه بدجور مخشو زده.
    نگاهمو از میلاد گرفتم. و برگشتم سمته میز روی صندلی نشستم:مهم نیست.
    میلاد با حرص گفت:آره واسه توء راحت همه چی مهم نیست. جز رو...
    هول شدم محکم روی میز زدم:اِ میلاد میتونی بری دیگه.
    روژان که انگار که تو فکر بود تو جاش تکونی خورد.
    و با ترس گفت:چی شد؟
    میلاد با خنده اشاره ی به روژان گرد:بیا تو هم انقدر محکم زدی رو میز واسه اینکه حرفمو نزنم. آخرش خانوم بهادری اصلا حواسش نبود؟
    روژان نگاه کوتایی به میلاد انداخت. و سمت من برگشت
    بی اعتنا به حرفِ میلاد گفت:من راضیش میکنم.
    گیج گفتم:چیو؟
    -فریبا رو.
    میلاد:نمیشه راضی نمیشه.
    روژان شونه ی بالا انداخت:من راضی میکنم.
    میلاد با لحن دوستانه ی گفت:خیلی ادا داری؟
    برگشت سمته من:به نظرت میتونه؟
    هر دو به من نگاه کردن و منتظر جواب من
    روژان کنجکاو نگاهم میکرد:بگو دیگه.
    لبخندی زدم:یه امتحان که ضرر نداره،تونست یا نتونست فد...
    با سرفه ی میلاد حرفمو قطع کردم.
    و سریع تصحیح کردم:یعنی تونست یا نتوست مشکلی نیست.
    روژان ذوق زده لبخند پهنی زد:مرسی، پس من برم
    و سریع از اتاق بیرون زد.
    همزمان منو میلاد برگشتیم سمته هم اشاره کردیم:
    -نمیتونه.
    -میتونه.
    میلاد:حالا میبینی که نمیتونه.
    به صندلی تکیه زدم. تاب خوردم. و گفتم:میبینم...


    *********
    روژان وارد اتاق شد. از چهره اش فهمیدم که چی شد. و تلاشش بیهوده بود.
    میلاد سریع گفت:چی شد؟
    -قبول نکرد،گفت که شکیبا پیشنهاد بهتری داره و تصمیم داره با اون کار کنه.
    میلاد با عصبانیت روی مبل زد:عوضی.
    سرشو بالا گرفت. و با حرص مثل بچه ها گفت :میدونی من چی بهش گفتم؟
    لبخند محوی روی لبم نشست و با مهربونی گفتم:چی؟
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 17"








    موهای تو صورتشو کنار زد:گفتم که لیاقتت همونِ که با کسی کار کنید. که به خاطر انتقام از پسر خاله ی من به شما پیشنهاد مزخرف داد. که مطمئنم به هیچ کدوم عمل نمیکنه.
    میلاد:اوهو.
    فرهاد آروم خندید.
    با ذوق گفت:خوب گفتم؟
    با لحن خاصی گفتم:آره دختر خاله.
    خجالت زده سرشو پایین انداخت.
    تقه ی به در خورد.
    بلند گفتم:بیا تو.

    سیدی وارد اتاق شد.
    گوشی تلفن رو سمتم گرفت:آقای فریبا پشت خط هستن .
    روژان سریع برگشت سمته سیدی:کی؟
    -آقای فریبا.
    جدی گفتم:قطع کن.
    هول شد گوشیو سریع از سیدی گرفت:بده ببینم. چی چیو قطع کن؟
    گرفتش سمته من:بگیرش.
    نگاهمو به روژان و گوشی انداختم.
    میلاد:بگیر دیگه.
    به اجبار گوشی رو گرفتم.
    -بله...بله بفرمایید...خب؟....بله....خب؟....بله...
    با حرف آخرش چشم هام درشت شد.
    میلاد یهو بلند گفت:اه چی شده؟ هی خب بله خب.
    زدم رو دستش و آروم گفتم:هیس!
    روژان امیدوارنه به من خیره شده بودم.
    اخم هامو تو هم بردم و گفت:بله مشکلی نیست. ممنون. حداحافظ.
    قطع کردم.
    با ذوق گفت:خب چی شد؟
    گوشی رو دسته سیدی دادم. وسیدی بیرون رفت.
    -هیچ گفت فردا میاد واسه فس...
    حرفمو کامل نزده بودم که...
    میلاد وا رفته روی مبل نشست.
    روژان ناراحت سرشو پایین انداخت.
    -واسه اینکه نمونه کار اولیه رو ببینه.
    روژان آروم گفت:من میرم اتاقم.
    برگشت که برم اما یهو ایستاد.
    برگشت، میلاد هم از جاش بلند شد.
    با هم گفتن:چی؟
    لبخندی زدم:قبول کرد با ما کار کنه.
    روژان جیغی زدو یهو پرید تو بغـ*ـلِم.
    محکم دستشو دورِ گردنم حلقه زد.
    و بلند خندید.
    با لـ*ـذت این لحظه رو حس میکردم.
    روژان تو بغلم.
    میلاد لبخندی زد، و سریع از اتاق بیرون رفت.
    روژان که انگار تازه به خودش اومده بود.
    سریع ازم جدا شد:ببخشید.
    برگشت که بره ولی دستشو گرفتم:روژان.
    ایستاد ولی برنگشت.
    از حرفی که میخواستم بزنم پشیمون شدم. واسه همین دستشو ول کردم.
    روژان سریع بیرون رفت.
    به در بسته نگاه کردم.
    لبخند تلخی زدم، و برگشتم سمته میز کار.

    خودکارو روی میز انداختم. و از جام بلند شد کتمو از پشت صندلی برداشتم.
    پوشیدمش سویچ ماشین رو برداشتم.و از اتاق بیرون اومدم.
    تقریبا بیشتر کارکنا رفته بودن.
    سمته اتاق روژان رفتم.
    تقه ی به در زدم؟
    وارد شدم، اما نبودش حتما رفته بود.
    از اتاق بیرون اومدم و از شرکت خارج شدم.
    داشتم میرفتم سمته ماشین، که چشم به روژان که داشت میرفت بیرون خورد.
    لبخندی رو لبم نشست.
    سریع رفتم سوار ماشین شدم.
    حرکت کردم. و کنار پای روژان نگه داشتم.
    پنجر سمته روژان رو پایین کشیدم:سوار شو.
    -ممنون خودم میرم.
    اخم کوچیکی رو پیشونیم نشست. جدی گفتم:سوار شو هوا داره تاریک میشه.
    بدون حرفی سوار شد.
    نگاهی بهش انداختم و ماشینو حرکت دادم.
    -خاله خوبه؟
    برگشت نگاهم کرد:خوبه مرسی.
    لبخندی زدم:دلم واسش تنگ شده.
    چشم غره ی بهم رفت:تو؟واقعا؟4سال دلت تنگ نشد الان تنگ شد؟
    نگاه کوتاهی بهش انداختم:چرا تنگ شده بود اما..
    حرفمو نصفِ قطع کردم.
    با کنایه گفت:آها نکنه چون جونور آدم خور تو خونمون بود ترسیدی بیای.
    زدم زیر خنده:شاید.
    شنیدم زیر لب گفت:زهرمار.

    ماشینو دم خونه پارک کردم.
    برگشت سمتم سوالی پرسید:میای خونه؟
    سویچ از ماشین جدا کردم:آره پیاده شو.
    سری تکون داد و از ماشین پیاده شد.
    پشت سرش رفتم؟.
    با کلید درو باز کرد و رفت داخل:بیا تو...
    وارد که شدیم اول از همه خاله متوجمون شد.
    با ذوق از جاش بلند شد.و اومد سمتم.
    لبخندی به روش زدم:سلام خاله جان.
    با مهربونی گفت:سلام عزیز خاله.
    خم شدم گونه بــ..وسـ...ید؟
    و بغلش کردم
    یه لحظه چشمم به روژان خورد که با ذوق تو چشم هاش به من نگاه میکرد.

    "روژان"

    با ذوق به فرهاد خیره شدم.
    آخی چقدر قشنگ مامانو بغـ*ـل کرده بود تازه چقدر هم خم شده بود. تا با مامان هم قد بشه.
    متوجه نگاهم که شدم. سریع رومو برگردوندم.
    و تند سمته اتاقم رفتم.
    ولی هنوز صدای با ذوق مامان که قربون صدقه اش میرفت میومد.
    در یهو باز شد.
    و روژا وارد اتاق شد:روژان!
    بی حوصله گفتم:نه روژا بخدا باهاش دوست نشدم.
    با شک نگاهم کرد:واقعا؟
    سری تکون دادم:آره واقعا،حالا برو بیرون میخوام لباس عوض کنم.
    با ذوق واسم بـ*ـوس فرستاد. و رفت بیرون.
    پوفی کردم، و برگشتم سمته کمد، لباسمو عوض کردم آرایشمو پاک کردم. و اومدم بیرون.
    رهام که داشت از پله ها پایین میرفت برگشت سمتم.
    یهو با لحن مثلا ترسویی گفت:وای تو کی هستی؟
    آجی خوشکلمو تو خوردی؟
    چشم غره ی بهش رفتم:زهرمار رهام،برو تا دوباره نیوفتادی.
    -دختر که نیست، بی آرایش زامبیِ واسه خودش
    با حرص جیغ زدم:رهام.
    با خنده گفت:بالاخره حرص خوردی.
    هولش دارم کنار:بیشور.
    و تند تند از پله ها پایین رفتم:بابا.
    نگاهم اول به فرهاد که برگشته بود سمتم افتاد.
    بابا:بله
    با حرص گفتم:بابا یه چی به رهام بگو.
    بابا با خنده گفت:باز چی کار کرد؟
    -بهم میگه زامبی
    رهام که آخرین پله رو پایین اومده بود حق به جانب گفت:ها چیه مگه دروغ میگم؟
    بابا با خنده گفت:زهرمار رهام بچمو اذیت نکن.
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 18"








    برگشتم با ذوق واسه رهام زبون در اوردم. و کنار مامان نشستم.
    رهام با تاسف سری تکون داد. به فرهاد نگاه کردم:یعنی فرهاد، جان تو قسم این هنوز همون روژان 4سال پیشِ تمام حرکات رفتار و احساسات همونِ.
    و نشست کنار فرهاد.
    فرهاد سرشو بالا گرفت. و با لحن خاصی گفت:میدونم.
    نگاهم تو نگاه فرهاد گره خورد.
    محو چشم هاش بودم. که یهو به خودم اومدم
    سرمو پایین انداختم.
    تو روحت رهام که حرف نزنی یعنی چی هنوز همون احساستو داره.
    سرم پایین بود که .
    مامان یهو گفت:راستی روژان حالت دیگه بد نشد؟
    گیج برگشت سمته مامان.
    چشم هامو بستم وای مامان وای مامان از دست تو که اینو نگی.
    فرهاد:حالش بد بشه؟
    بابا بغلم کرد. و پیشونیمو بوسید:دیروز نفسش گرفت. اگه دیر رسیده بودیم ممکن نبود چه بلایی سرش بیاد.
    و مهربون بهم نگاه کرد.
    لبخندی به روی بابا زدم.
    فرهاد نگران گفت:کی اینجوری شد؟چرا من خبر ندارم؟
    رهام با تعجب برگشت به فرهاد نگاه کرد.
    که هول شد و گفت:یعنی اینکه چرا امروز اومدی سرکار.میموندی استراحت میکرد.
    مامان اخماشو تو هم کرد:من بهش گفتم ولی محل نذاشت.
    فرهاد نگران نگاهم کرد:الان خوبی؟
    -به لطف شما خوبه.
    برگشتم به روژا نگاه کردم.
    نگاه پر از نفرتی به فرهاد انداخت. و کنارم نشست
    مامان:چی روژا؟
    من سریع گفتم:هیچ مامان.
    و زدم تو پهلو روژا.
    فرهاد نگاه غمگینشو از روژا گرفت.
    از جاش بلند شد:من برم بیشتر از این مزاحم نشم.
    روژا بلند گفت:آره برو.
    سریع برگشتم سمتش اخم بهش کردم:بس کن روژا.
    شونه ی بالا انداحت.
    مامان چشم غره ی به روژا رفت:کجا زودِ که!
    لبخندی به روی مامان زد:ممنون خاله خستم برم یکم استراحت کنم.
    دوباره خم شد گونه ی مامانو بوسید.
    با؛بابا و رهام خداحافظی کرد.
    برگشت سمته من با لحن آرومی و مهربونی گفت:خداحافظ روژان.حواست به خودت باشه.
    نتونستم جلو خودمو بگیرم لبخندی زدم:خداحافظ.
    مامان و بابا دنبالش رفتن.
    رهام هم رفت تو اتاقش.
    خواستم برم سمته اتاقم که روژا دستمو گرفت.
    برگشتم سمتش.
    -نکن روژان.
    کلافه سری تکون دادم:مگه چکار کردم روژا؟؟
    از جاش بلند شد. و با حرص گفت:این لبخندو این نگاها یعنی چی؟؟
    با شک گفت:نکنه؟
    چشم هامو از روی حرص بستم و لبمو گزیدم.
    با صدای که سعی میکردم آروم باشه گفتم:روژا!
    -هان؟؟
    چشم هامو باز کردم.
    اخمامو تو هم کردم:نیم ساعت پیش بهت نگفتم باهاش دوست نشدم، تو این نیم ساعت چه اتفاقی پیش افتاد که دوباره اینو مپیرسی؟؟
    -نگاهاش.
    یهو صدام رفت بالا:داری میگی نگاهاش،نگاهاش به من چه؟؟
    روژا با ترس به اطراف نگاه کرد:هیس آروم دیوونه.
    با لحن خسته ی گفتم:روژا تو رو خدا دست از سرم بردار انقدر گیرای الکی بهم نده.
    حرفی نزد.
    من هم رفتم تو اتاق.


    ******
    ویدا:خب؟
    -خب دیگه داره ویدا؟
    تکیشو از مبل گرفت:جدی گفت منتظرتم؟
    سرمو تکون دادم:اوهوم
    همزمان صدای خنده ی بلندی اومد.
    من و ویدا با شک بهم نگاه کردیم.
    ویدا:این صدا چی بود؟
    نگاهی بهش انداختم که یعنی خیلی نفهمی.
    با خنده گفت:زهرمار چته؟
    از جام بلند شدم و بی اعتنا به حرف ویدا گفتم:وایسا؟
    و از اتاق اومدم بیرون.
    رو به سیدی گفتم:سیدی این صدا کی بود
    ویدا هم از اتاق بیرون اومد و کنارم ایستاد.
    سیدی با لحن حرصی گفت:پروانه.
    ویدا:پروانه؟
    سریع گفتم:زنِ دیگه؟
    سیدی:آره.
    ویدا آروم خندید و آروم گفت:درستو خوب یاد گرفتی. بعدشم از صداش مشخص نبود زنه یا مرد؟
    با حرص زدم تو دستش:ببندش.
    - کجاست؟؟
    سیدی به اتاقِ فرهاد اشاره کرد:داخل.
    با تعجب تای ابرومو بالا بردم. و با شک به اتاق فرهاد اشاره کردم:داخل؟؟
    -آره
    ویدا آروم گفت:اوهَ چقدرم که منتظره.
    با حرص نگاش کردم. و رفتم تو اتاقم.
    پرونده ی رو میز رو برداشتم.
    -کجا؟؟
    نگاهی به ویدا انداختم:صبر کن.
    به مبل اشاره کردم:بشین تا من بیام.
    و سریع اومدم بیرون.
    بدون توجه به سیدی، بدون در وارد اتاق شدم. اما ای کاش در میزدم
    نگاهم روی فرهاد و پروانه میخ شده بود.
    پروانه داشت فرهادو میبوسید یا شاید هم فرهاد پروانه رو. یا شاید هر دو باهم.
    اشک تو چشم هام حلقه زد.
    صدای فرهاد تو گوشم پیچید.
    "تا هر وقت بخوای منتطرتم"
    با افتادن پرونده از توی دستم
    هر دو تو جاشون تکون خوردن.
    فرهاد سریع برگشت.
    با دیدن من به وضوح یکه خورد.
    اما پروانه خیلی عادی نگام میکرد.
    خم شدم پرونده رو برداشتم آروم گفتم:ببخشید.
    و سریع از اتاق اومدم بیرون.
    صدای روژان گفتنِ فرهاد اومد. اما توجه نکردم
    وارد اتاق شدم.
    ویدا سریع از جاش بلند شد:چی شد؟
    جواب ندادم و تند تند وسایلمو برداشتم.
    در اتاق باز شد و فرهاد وارد اتاق شد. کنارم ایستاد:روژان!
    گوشیمو تو کیفم گذاشتم.
    دستشو رو دستم گذاشت:روژان صبر کن.
    دستشو به شدت پس زدم.
    تلاش میکرد. که جلومو بگیره. اما نمیتونست:روژان لطفا گوش بده به من.
    دوباره صداش تو گوشم پیچید:
    "تا هر وقت بخوای منتطرتم"
    دستمو گرفت:روژان با تو...
    نذاشتم حرفشو کامل کنه، برگشتم. اول دستشو پس زدم. و در آخر سیلی محکمی تو صورتش زدم.
    که کف دستم به گِز گِز افتاد...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا