"پست 9"
به زور روی صندلی نشستم.
و ویدا شروع کرد.
با رضایت تو آیینه نگاه کردم.
یه آرایش کم ولی شیک.
رژ گونه ی صورتی رنگ، ریمل که به مژه هام جون داده بود، مداد چشمم که خیلی ظریف کشیده شده بود و در آخر مداد لب قرمز
-خب تمام شد،عطر هم بزن و برو.
لبخندی به روی ویدا زدم:مرسی ویدا.
چشمکی زد:قابل نداره.
کفش های پاشنه 10سانتی آبی رنگ ویدا رو پوشیدم.
گونه بــ..وسـ...ید:فعلا.
*****
با قدم های نا مطمئن سمته خونه رفتم.
صدای سلام و احوال پرسی میومد.
از حرف زدن ها مشخص بود. که فرهاد هم تازه رسیده.
دستمو روی دستگیره در گذاشتم.
نفسمو بیرون دادمو درو باز کردم.
با صدای در همه برگشتن سمتم.
لبخندی چاشنی صورتم کردم:سلام.
کاملا متوجه شدم. نگاه همه از کفش هام بالا اومد. تا رسید به صورتم.
دوباره گفتم:سلام به همگی.
خاله با ذوق سمتم اومد:وای روژان خودتی؟بزنم به تخته خوشکل تر شدی.
و گونمو بوسید.
اجازه جواب دادن هم ندادن. و پشت سرش شیرین سمتم اومد:روژان جان چقدر دیر اومدی؟دلم واسه ات تنگ شده بود
نگاه کوتایی به فرهاد انداختم و گفتم:ببخشید، دیگه خونه دوستم بودم.
عمو لبخندی به روم زد. و گفت:خب اذیتشون نکنیم تازه رسیدن خسته ان.
لبخندی به روی عمو زدم. و از کنار فرهاد بدون اینکه حتی نگاهی بهش بندازم رد شدم.
بلند گفتم:ببخشید من برم لباس عوض کنم الان میام.
مامان:برو دخترم.
وارد اتاق شدم.
پشت سرم روژا اومد.
با شک صدام زد:روژان!
برگشتم سمتش:بله؟
-باورم نمیشه امشب اومدی!
لبخندی زد. و به تیپم اشاره کرد:اونم با این تیپ.
یه تاپ خوردم:خوب شدم؟
انگشت شصتشو به معنی عالی بالا آورد:معرکه ای.
ریز خندیدم.
-فکر نمیکردم برای بار اول بخوای ببینیش انقدر راحت برخورد کنی.
در حالی که دکمه مانتوم باز میکردم، گفتم:بار اول نبود صبح دیدمش.
با شک گفت:چی؟
در اتاق باز شد.
شیرین در حالی که لبخند روی لبش بود وارد اتاق شد:ببخشید بی اجازه شد.
لبخند مهربونی زد:خواهش میکنم عزیزم مشکلی نیست.
نگاهی به اتاقم انداخت.
با ذوق گفت:خیلی قشنگ اتاقتو چیدی روژان.
روژا:من میرم پایین شما هم بیاید.
سری تکون دادم.
از اتاق بیرون رفت.
شیرین نگاهشو از در بسته گرفت، به روم لبخندی زد.
متقابلا لبخندی زدم. به تخت اشاره کردم:بشین
روی تخت نشست:خب روژان چه خبر؟
کنارش نشستم:هیچ تو چه خبر؟
با تعجب گفت:مگه نمیدونی؟
سری تکون دادم:چیو؟
با ذوق گفت:رفته بودم خارج.
ابروهام بالا پرید:اِ جدی؟واسه درس؟
قیافشو جمع کرد:نه بابا درس چیه. واسه خوش گذرونی.
تک خنده ی زدم:آها..خوش گذشت؟
-عالی بود.
و یهو با حرص گفت:اما فرهاد نذاشت زیاد بمونم.
دوباره مثل بچه های کوچیک با شنیدن اسم فرهاد ذوق کردم اما جلوی بروزشو گرفتم.
شیرین:اما اونجا با یه پسری آشنا شدم.
-خب؟
با ذوق گوشیشو در آورد:صبر کن عکسشو نشونت بدم.
-نگاه کن.
به گوشیش نگاه کردم.
واقعا تو ذوقم خورد.
انقدر شیرین با ذوق ازش حرف زدم گفتم: الان پسرِ شاه پریون "میدونم اون دخترِ شاه پریونِ" رو نشونم میده.
شیرین:قشنگه مگه نه؟
واسه اینکه تو ذوقش نزنم لبخندی زدم:آره. قشنگه،باهاش حرف میزنی؟کجاست؟
-آره،آلمان وای روژان خیلی دوسم داره.
نزدیک بود بزنم زیر خنده، ولی جلوی خودمو گرفتم.
صدای مامان اومد که میگفت بیاید شام.
از جاش بلند شد:بریم پایین،بعدا واسه ات میگم.
-باشه،برو الان میام.
با ذوق لپمو کشید:باشه عزیزم.
و رفت بیرون.
تا درو اتاق بست زدم زیر خنده. دختره ی احمق پسرا نوک دماغتن بهت خــ ـیانـت میکنن. چه برسه به این که آلمان و بدترش اینکه پسرِ خارجی هم هست.دیوونه
شالمو از روی تخت برداشتم سرم کردم، و بیرون رفتم
از پله ها پایین رفتم.
خاله:بیا روژان جان بیا کنار خودم.
لبخندی زدم و سمتش رفتم
با هزار بدبختی جلوی خودمو گرفتم که نگاهمو سمته فرهاد ندم.
کنارِ خاله نشستم.
مامان یهو گفت:راستی روژان امروز گفتی رفتی واسه کار چی شد؟
برگشتم سمته مامان:هیچ استخدام شدم.
و زیر چشمی به فرهاد نگاه کردم.
که با لبخند به من نگاه میکرد.
سریع سرمو پایین انداختم.
خاله:درست تمام شد روژان جان؟
لبخندی زدم:آره خاله جان.
عمو:چی میخوندی؟
نگاه کوتایی به فرهاد انداختم.
روژا به جای من جواب داد:بر خلاف میلش حسابداری.
با قدردانی نگاهش کردم.
لبخندی زد.
شیرین که انگار تازه به چیزی پی بـرده باشه با ذوق گفت:اِ هم رشته فرهادی.
به زور روی صندلی نشستم.
و ویدا شروع کرد.
با رضایت تو آیینه نگاه کردم.
یه آرایش کم ولی شیک.
رژ گونه ی صورتی رنگ، ریمل که به مژه هام جون داده بود، مداد چشمم که خیلی ظریف کشیده شده بود و در آخر مداد لب قرمز
-خب تمام شد،عطر هم بزن و برو.
لبخندی به روی ویدا زدم:مرسی ویدا.
چشمکی زد:قابل نداره.
کفش های پاشنه 10سانتی آبی رنگ ویدا رو پوشیدم.
گونه بــ..وسـ...ید:فعلا.
*****
با قدم های نا مطمئن سمته خونه رفتم.
صدای سلام و احوال پرسی میومد.
از حرف زدن ها مشخص بود. که فرهاد هم تازه رسیده.
دستمو روی دستگیره در گذاشتم.
نفسمو بیرون دادمو درو باز کردم.
با صدای در همه برگشتن سمتم.
لبخندی چاشنی صورتم کردم:سلام.
کاملا متوجه شدم. نگاه همه از کفش هام بالا اومد. تا رسید به صورتم.
دوباره گفتم:سلام به همگی.
خاله با ذوق سمتم اومد:وای روژان خودتی؟بزنم به تخته خوشکل تر شدی.
و گونمو بوسید.
اجازه جواب دادن هم ندادن. و پشت سرش شیرین سمتم اومد:روژان جان چقدر دیر اومدی؟دلم واسه ات تنگ شده بود
نگاه کوتایی به فرهاد انداختم و گفتم:ببخشید، دیگه خونه دوستم بودم.
عمو لبخندی به روم زد. و گفت:خب اذیتشون نکنیم تازه رسیدن خسته ان.
لبخندی به روی عمو زدم. و از کنار فرهاد بدون اینکه حتی نگاهی بهش بندازم رد شدم.
بلند گفتم:ببخشید من برم لباس عوض کنم الان میام.
مامان:برو دخترم.
وارد اتاق شدم.
پشت سرم روژا اومد.
با شک صدام زد:روژان!
برگشتم سمتش:بله؟
-باورم نمیشه امشب اومدی!
لبخندی زد. و به تیپم اشاره کرد:اونم با این تیپ.
یه تاپ خوردم:خوب شدم؟
انگشت شصتشو به معنی عالی بالا آورد:معرکه ای.
ریز خندیدم.
-فکر نمیکردم برای بار اول بخوای ببینیش انقدر راحت برخورد کنی.
در حالی که دکمه مانتوم باز میکردم، گفتم:بار اول نبود صبح دیدمش.
با شک گفت:چی؟
در اتاق باز شد.
شیرین در حالی که لبخند روی لبش بود وارد اتاق شد:ببخشید بی اجازه شد.
لبخند مهربونی زد:خواهش میکنم عزیزم مشکلی نیست.
نگاهی به اتاقم انداخت.
با ذوق گفت:خیلی قشنگ اتاقتو چیدی روژان.
روژا:من میرم پایین شما هم بیاید.
سری تکون دادم.
از اتاق بیرون رفت.
شیرین نگاهشو از در بسته گرفت، به روم لبخندی زد.
متقابلا لبخندی زدم. به تخت اشاره کردم:بشین
روی تخت نشست:خب روژان چه خبر؟
کنارش نشستم:هیچ تو چه خبر؟
با تعجب گفت:مگه نمیدونی؟
سری تکون دادم:چیو؟
با ذوق گفت:رفته بودم خارج.
ابروهام بالا پرید:اِ جدی؟واسه درس؟
قیافشو جمع کرد:نه بابا درس چیه. واسه خوش گذرونی.
تک خنده ی زدم:آها..خوش گذشت؟
-عالی بود.
و یهو با حرص گفت:اما فرهاد نذاشت زیاد بمونم.
دوباره مثل بچه های کوچیک با شنیدن اسم فرهاد ذوق کردم اما جلوی بروزشو گرفتم.
شیرین:اما اونجا با یه پسری آشنا شدم.
-خب؟
با ذوق گوشیشو در آورد:صبر کن عکسشو نشونت بدم.
-نگاه کن.
به گوشیش نگاه کردم.
واقعا تو ذوقم خورد.
انقدر شیرین با ذوق ازش حرف زدم گفتم: الان پسرِ شاه پریون "میدونم اون دخترِ شاه پریونِ" رو نشونم میده.
شیرین:قشنگه مگه نه؟
واسه اینکه تو ذوقش نزنم لبخندی زدم:آره. قشنگه،باهاش حرف میزنی؟کجاست؟
-آره،آلمان وای روژان خیلی دوسم داره.
نزدیک بود بزنم زیر خنده، ولی جلوی خودمو گرفتم.
صدای مامان اومد که میگفت بیاید شام.
از جاش بلند شد:بریم پایین،بعدا واسه ات میگم.
-باشه،برو الان میام.
با ذوق لپمو کشید:باشه عزیزم.
و رفت بیرون.
تا درو اتاق بست زدم زیر خنده. دختره ی احمق پسرا نوک دماغتن بهت خــ ـیانـت میکنن. چه برسه به این که آلمان و بدترش اینکه پسرِ خارجی هم هست.دیوونه
شالمو از روی تخت برداشتم سرم کردم، و بیرون رفتم
از پله ها پایین رفتم.
خاله:بیا روژان جان بیا کنار خودم.
لبخندی زدم و سمتش رفتم
با هزار بدبختی جلوی خودمو گرفتم که نگاهمو سمته فرهاد ندم.
کنارِ خاله نشستم.
مامان یهو گفت:راستی روژان امروز گفتی رفتی واسه کار چی شد؟
برگشتم سمته مامان:هیچ استخدام شدم.
و زیر چشمی به فرهاد نگاه کردم.
که با لبخند به من نگاه میکرد.
سریع سرمو پایین انداختم.
خاله:درست تمام شد روژان جان؟
لبخندی زدم:آره خاله جان.
عمو:چی میخوندی؟
نگاه کوتایی به فرهاد انداختم.
روژا به جای من جواب داد:بر خلاف میلش حسابداری.
با قدردانی نگاهش کردم.
لبخندی زد.
شیرین که انگار تازه به چیزی پی بـرده باشه با ذوق گفت:اِ هم رشته فرهادی.
آخرین ویرایش: