کامل شده رمان استاد دوست داشتنی |fatemeh tکاربر انجمن نگاه دانلود

ازنظرشما رمان من درچه سطحیه؟


  • مجموع رای دهندگان
    44
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemeh t

کاربر اخراجی
عضویت
2017/01/23
ارسالی ها
171
امتیاز واکنش
4,336
امتیاز
416
به زور لیوان روداددستم ویه جرعه ازش خوردم.

-اگه بلایی سربابام بیاد من بدبخت میشم

مبین-یاسمین جان توروخدااینقدخودتواذیت نکن به جا گریه کردن بشین دعا کن باخودت

دعا ،مگه براورده میشه مگه خدا میشنوه ؟میشنوه ؟دارم خول میشم تقصیری ام ندارم خوب وقتی مامانم اینجوری شد مگه من دعا نکردم ازپیشم نره ولی رفت ...خدایا توروجون هرکی دوس داری بابام رودیگه نبر الهی قربونت برم منوببرولی بابام رونبر خواهش میکنم خداجونم.

گوشیه مبین زنگ خورد

مبین-سلام محمدجان

-....

-خداروشکرمنم خوبم شماخوبین ؟

-....

-من بیمارستانم داداش

-....

-نه خودم نه حال پدرخانومم خوب نبودالان بیمارستانه

-....

زنده باشی فعلا که مراقبت های ویژه است بیهوشه

-....

-چشم حتما

-....

-دستت دردنکنه زحمت کشیدی

-....

-قربانت خدافظ.

مبین-محمدبود

یگانه-چیکارداشت؟

-کارخاصی نداشت همینجوری زنگ زده بود.

ازصندلی بلندشدم دوباره رفتم پشت شیشه دستم روگذاشتم روش .

-باباجونم پاشو...توروخداپاشوو...جون من توروارواح خاک مامان پاشو.

صدای مبین روازپشت سرم شنیدم که آروم گفت

-یاسمین خانوم تواونی نیستی که من میشناختما ....توخیلی قوی ترازاین حرفایی تاحالاندیده بودم به جزفوت مادرت گریه کنی ...پس الانم قوی باش همونی که مامان بابات میخواستن اینقدم خودتواذیت نکن ایشاا...آقاجون زودتربهوش میاد

صدای گوشیم نذاشت مبین حرفش کامل شه لاله بود.

لاله-سلام عشقم

اونقدبغض داشتم که نمیتونستم حرف بزنم

لاله-الو یاسی ؟

باگریه گفتم

-لاله؟

لاله-هین،یاسی چراگریه میکنی چی شده قربونت برم

-لاله بابام

-بابات چی ؟چی شده؟
 
  • پیشنهادات
  • fatemeh t

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/01/23
    ارسالی ها
    171
    امتیاز واکنش
    4,336
    امتیاز
    416
    -بابام حالش بدشده آوردیمش بیمارستان

    -الهی قربونت برم گریه نکن ایشاا... بلا دوره الان چه طوره؟

    -بیهوشه یک ساعته بیهوشه هنوزبهوش نیومده لاله خیلی نگرانشم میترسم

    -نگران نباش عزیزم ایشاا... زودبهوش میاد توروخدااینقدگریه نکن براش دعا کن

    -لاله اگه بابام چیزیش بشه من میمیرم بخدامیمیرم

    زانوزدم روزمین دوباره بلندبلندگریه کردم گوشی ازدستم افتاد دیگه هیچی نفهمیدم.........

    باسوزش دستم چشمم و باز کردم.توش سرم بود

    -بالاخره بهوش اومدی یاسمین خانوم

    مبین بود

    -مبین بابا ،بهوش اومد؟

    یه قطره اشک ازچشمم اومد.

    مبین-نمیدونی چقدنگرانته

    -چــــــــــــــی؟

    خندیدگفت

    -بهوش اومده حالشم خوبه نگران نباش

    لبخندزدم

    -راس میگی مبین

    -بله که راس میگم .حالا چرا دوباره گریه میکنی دختررخوب اگه اینجوری بری پیش بابات که هیچی دیگه

    -یگانه کو؟

    -پیش باباش

    -پ توچرا اینجایی؟

    -میخوای برم؟

    ندیدم اونم خندید تودلم خداروصدهزارمرتبه شکرکردم

    -مبین بریم پیشش خواهش میکنم

    -باشه فقط صبرکن این خانوم پرستاروصداش کنم بیاداین سرمتودربیاره بعد ..هی گفتم خودتواذیت نکنا گوش نکردی که

    ازاتاق رفت بیرون وچندلحظه بعد بایه پرستاراومد.پرستاره سرم ودرآوردوگفت مراقب باشم همین که ازتخت اومدم پایین سرم گیج رفت داشتم میوفتادم که پرستاره گرفتم ازش تشکرکردم وروبه مبین گفتم بریم

    مبین-اول اشکاتوپاک کن بعد

    سریع اشکاموپاک کردم ولی لامصب پشت سرهم میومدن البته ازخوشحالی.بامبین رفتیم بیرون ورفتیم یه بخش دیگه مبین جلویه اتاقه وایساد روبه من گفت

    -بفرمایید دوشیزه

    داخل اتاق رونگاه کردم همزمان با بابا چشم توچشم شدیم باگریه وخنده اسمش روصدازدم ودوییدم سمتش بهش که رسیدم دستش روبرام باز کرد رفتم توبغلش سرموگذاشتم روسینش دوباره گریه کردم

    -الهی قربونت برم بهوش اومدی؟

    بابا-خدانکنه یاسمین بانو

    سرم روازروسینش برداشتم وگفتم

    -الان خوبی؟
     

    fatemeh t

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/01/23
    ارسالی ها
    171
    امتیاز واکنش
    4,336
    امتیاز
    416
    بابادرحالی که اشکاموپاک میکردگفت

    -مگه صدبارنگفتم گریه نکن واسه چی گریه کردی؟

    خندیدم گفتم

    -اینا اشک شوقه باباجون

    بابالبخندزد

    -چرا اینجوری شدی یهو؟واسه چی صدام نکردی؟

    بابا-نمیدونم خیلی اتفاقی شد میخواستم بیام بیدارت کنم ولی همین که بلندشدم قلبم دردگرفت وبعدم که بیهوش شدم.

    -دوربیماروخلوت کنین لطفا

    برگشتم دکترش بود رفتم عقب وایسادم اونم بابارومعاینه کردوگفت

    -خب خداروشکرخطررفع شده ولی بیشترازقبل بایدحواست باشه ومراقب خودت باشی اضطراب واسترسم که برات سمه

    یه چندتاچیزمیزنوشت توی برگه وداد دست مبین

    دکتر-ایناروبراش تهیه کنین فرداهم میتونین ببرینش

    ازش تشکرکردیم اونم رفت خیلی خوشحال بودم انگارخدایه عمردوباره به من داده بود .بازم خداروشکرکردم

    -یگانه؟

    -جانم؟

    -من چقدبیهوش بودم؟

    به ساعتش نگاه کردوگفت

    -حدوداسه ساعت ونیم

    -باباکی بهوش اومد؟

    -نیم ساعت بعداینکه توبیهوش شدی

    به بابا نگاه کردم بهش لبخندزدم جوابمو بالبخندداد.

    یگانه-یاسی دوستات صدبارزنگ زدنبهشون زنگ بزن..

    گوشیم روازش گرفتتم وازاتاق رفتم بیرون شماره لاله روگرفتم همون بوق اول برداشت

    لاله-الویاسی

    یه نقشه به سرم زد خوشبختانه صدای منویگانه شبیه همه بزاریه ذره اذیتش کنم الکی باگریه گفتم

    -الو لاله جان خودتی؟

    لاله-چی شده یگانه خانوم چراگریه میکنین؟

    -لاله جان بدبخت شدم

    لاله-توروخدابگین چی شده باباتون حالش بده؟

    -نه نه یاسی

    -یاسی چی؟توروخدابگین یاسی چیش شده؟

    -یاسمین مرد

    بعدگریه کردم لاله یه هین بلندکشید

    لاله-خاک برسرم یاابوالفضل راس میگین الهی بمیرم الهی من پیش مرگش میشدم خدامنومرگ بده وای خدا یاسمینم مرد

    دیگه داشت گریه میکرد

    لاله-کاش من نبودم واینونمیشنیدم
     

    fatemeh t

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/01/23
    ارسالی ها
    171
    امتیاز واکنش
    4,336
    امتیاز
    416
    باخنده گفتم

    -خوب نباش چه بهتر یه اسکول کمتر

    چندلحظه سکوت شد ویهولاله جیغ کشید

    لاله-یاســــــــــــــــــــــی الهی بمیری کاش واقعی مرده بودی من راحت میشدم

    -آره توکه راس میگی الان داشتی گریه میکردیا

    -کی من؟عمرا من فهمیدم تویی خواستم سربه سرت بزارم

    -جون عمت

    -چی شدی یهو ببینم کبکتم خروس میخونه چی شده

    -من که وقتی صدای نحس توروششنیدم غش کردم چن ساعتی بابامم خداروشکرخوبه بهوش اومده

    لاله باخنده گفت

    -خب خداروشکرتوکه منه نصف جون کردی این خسروروبگو صدبار به توزنگ زده دیویست باربه من

    خندیدم گفتم

    -خودت بهش بزنگ من کاردارم بایدبرم به بابام برسم کاری نداری

    -نه یاسی مراقب خودت باش دوباره غش نکنی

    باخنده گفتم

    -باشه خدافظ

    -خدافظ

    گوشی روقطع کردم اونقدخوشحال بودم که نمیتونم وصفش کنم بازم خداروصدهزارمرتبه شکرکه بابام خوبه وبهوش اومده...................

    -سلام کجایین؟

    یگانه- دروبازکن رسیدیم

    دوییدم سمت آیفون وبازش کردم .درپذیرایی روهم بازکردم چندلحظه بعدقامت بابای خوشگلم تودرنمایان شد دوییدم سمتش.پریدم توبغلش

    -خوش اومدی بابایی

    بابا-ممنون بابا خیلی خسته شدی نه؟

    -نه اصلا بریم توسرپاواینستین.

    ازباباجداشدم وبه یگانه دست دادم وبامبین سلام کردم.باباروبردیمش توخونه .بعدازاینکه خوابوندیمش روتختش رفتم توآشپزخونه توجا اسفندی یکم اسفندریختم ووقتی دودکردبردمش توپذیرایی ودورسربابام چرخوندم وگذاشتمش توحیاط بعد برگشتم توآشپزخونه وبشقاب میوه ها روبردم وگذاشتم جلوشون تواین همه مدت بابا داشت بالبخندبهم نگاه میکرد.میوه روبهشون تعارف کردم

    -بفرمایید

    بابا-دستت دردنکنه بابا

    -نوش جان.

    به مبین ویگانه ام تعارف کردم وبعدم نشستم پیششون.

    -بهترشدی بابا؟

    بابا-آره بابانگران نباش خوبم

    بهش لبخندزدم وزیرلب گفتم خداروشکر.

    مبین-میگم یاسی یه چیزی بگم؟

    مشکوک نگاش کردم همشون خندیدن

    -چیه خبریه؟
     

    fatemeh t

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/01/23
    ارسالی ها
    171
    امتیاز واکنش
    4,336
    امتیاز
    416
    بابا-چه خبریم

    -بگین ببینم چی شده؟

    بازم خندیدن البته نمیدونم چرایهویگانه قرمزشد وا چشونه

    -خوب بگودیگه

    مبین-هیچی میخواستم بگواین لباست چقدبهت میاد.

    -مبین میگی یانه؟

    مبین-بده دارم ازت تعریف میکنم خوب باشه اصلاهم بهت نمیادخیلیم زشت شدی.

    یه پرتقال برداشتم پرت کردم سمتش که توهواگرفتش وباخنده گفت

    -منومیزنی بزاربچم به دنیابیادمیگم پوست خالش روبکنه

    باتعجب نگاش کردم

    -بچه؟!

    یهوجیغ کشیدم

    -آخ جون وای یگانه تبریک میگم خیلی خوشحالم برات

    دستم روانداختم دورش بیچاره چقدم خجالت کشید

    مبین-کم فشاربده زنموبچم له شد

    -الهی قربونش برم من

    روبه یگانه آروم گفتم

    -چن وقته؟

    یگانه-دوماه

    -واقعا کی فهمیدی؟

    -خیلی وقت نیست

    روبه مبین گفتم

    -اوی مبین خان شیرینیت کوپس؟

    مبین-امشب شام مهمون من خوبه؟

    -عالیه

    باباخندید.وای خداشکرت بعداین همه مدت یه همچین خبرواتفاقی معجزه است

    پاشدم رفتم توآشپزخونه ومیزوچیندم یگانه هم اومد داشت ناخنک میزد به چیبس های بغـ*ـل مرغ

    -اوی ناخونک نزن

    یگانه خندیدوگفت

    -چیکارکنم بچم میخوادخوب

    -حالایه ایندفعه رواونم چون بچت میخواد ننه جون.

    میزوچیندم وباباومبین روصداکردم اونام اومدن سرمیز

    -وای؟

    بابا-چیشدبابا؟

    -اصلایادتونبودم بابا میگم اگه سختته توبروسرجات بخواب غذاتوبیارم همونجا

    بابا-نه بابا نیازی نیست خوبم

    همشن نشستن سرمیزمنم نشستم مبین دستاش روکوبیدبهم وگفت

    -به به ببین خواهرزن چه کرده همه رودیوونه کرده

    بابا-دخترمنه دیگه

    باحالت نمایشی گفتم
     

    fatemeh t

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/01/23
    ارسالی ها
    171
    امتیاز واکنش
    4,336
    امتیاز
    416
    -چاکر شوما

    مبین- خوب حالامن یه چیزی گفتم توزیادخودتوتحویل نگیر

    بابا-اینقددخترمنواذیت نکن پسر

    به مبین یه زبون درازی کردم که خنده همشون دراومد.............

    بابا-دستت دردنکنه بابا خیلی خوش مزه بود

    -نوش جان

    همون موقع مبینم غذاش تموم شد

    مبین-یاسی خیلی خوشمزه بودخداییش دستت درنکنه

    -نوش جان ولی چیزی نخوردیا

    مبین-نه باباخیلی خوردم

    گوشیش زنگ خورد

    مبین-سلام محمدجان

    -....

    -خوبم توچه طوری خوبی؟متین خوبه؟

    -....

    -قربانت ماهم خوبیم

    -....

    -آره خداروشکرحالش خوبه الانم مرخص شده

    -....

    -آره الان پیششم

    -....

    -سلامت باشی

    روبه باباگفت

    -آقاجون محمدسلام میرسونه

    بابا-سلامت باشن سلام منم برسون

    مبین-شنیدی داداش؟

    -....

    مبین خندیدوگفت

    -زنده باشی چه خبرا چیکارمیکنی؟

    -....

    دوباره خندیدوگفت

    -درعوض من یه خبرخوب دارم

    -....

    -جون تو دارم بابامیشم

    دوباره بلندخندید.یگانه هی بهش چشم غره میرفت ولی مبین عین خیالشم نبودحتما خیلی خوشحاله.باصدای یگانه به خودم اومدم

    یگانه-دستت دردنکنه یاسی واقعاچسبید

    -کجا چیزی نخوردی که

    یگانه-نه بابا دارم میترکم خیلی خوردم.

    -توسهم خودتوخوردی پ فندوق خاله چی میشه؟

    یگانه-نترس اونقدری خوردم اونم سیرشه
     

    fatemeh t

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/01/23
    ارسالی ها
    171
    امتیاز واکنش
    4,336
    امتیاز
    416
    باباومبین رفته بودن توپذیرایی .یگانه خواست ظرفاروجمع کنه که نذاشتم وفرستادمش وحال خودمم میزوجمع کردم ظرفاروهم شستم .کارم که تموم شدباسینیه چایی رفتم بیرون به همشون تعارف کردم ونشستم

    -باباتوقرصاتوکی بایدبخوری؟

    بابا-الان زوده یه یک ساعت دیگه

    -اوهوم............

    اونشب کلی خوش گذشت مبین رفت واسمون کباب وجوجه گرفت کلی ام خوش گذشت.امروزنمیخواستم برم ترمینال هنوزنگران بابابودم دلم میخواست بیشترپیشش باشم.ولی بابابازورمنوفرستاد یگانه ام گفت که مراقبشه .باهزارتادلهره ونگرانی بامبین رفتم ترمینال کلی هم بهش اصرارکردم که مراقب بابا باشه وهراتفاقی افتادبهم خبربده.ازاتوبوس پیاده شدم مثل همیشه لاله های پرپرمنتظرمن بودن تامنو دیدن دوییدن سمتم

    -یاامامزاده بیژن یکی یکی به همتون میرسم

    بغلشون کردم وکلی خندیدیم.

    لاله-حالت چه طوره بابات خوبه؟

    خسرو-بهترشده ؟

    -آره خداروشکرحالش خیلی بهتره تازه امروزم نمیخواستم بیام ولی اونقدگفتن تااومدم

    همانطورکه حرف میزدیم سوارماشین تاکسی شدیم.

    خسرو-وای بچه ها اونقدبه من خوش گذشت این دوروزکه حدنداره همش پیش آرش بودم فقط یه باررفتم پیش خونوادم تازه الانم ازخونه اون میام

    -میگم لاله به نظرت اینا عروسی بگیرن؟

    لاله خندیدمنم خندیدم خسرویه دونه زدپس کلموگفت

    -زهرمارعمتومسخره کن اصلا تاچشمت دراد

    لاله-خسروحامله نشی یه وقت

    بلندخندیدیم آی حرص میخوردازدست مادوتا.کرایه روحساب کردیم وپیاده شدیم.بانگهبان وخانوم زارعی مسئول خوابگاه سلام دادیم یه سری ازبچه هاروهم دیدیم واحوال پرسی کردیم هنوزخیلیانیومده بودن وخوابگاه خلوت بود.دربالکن روبازش کردم نشستم روتخت

    -آخیــــــــــــــش

    یه کش وغوصی به خودم دادم که یهویکیشون زدتوشیکمم ینی یک دردی گرفت که نگو.نگاه کردم دیدم خسروعه

    -مرده شورتوببرن خسروشیکمم پاره شد خوخاک برسر

    خندیدگفت

    -ینی هیچ چی اونقدسرحالم نمیاره جزاینکه حرص تورودربیارم.

    -باشه نوبت منم میرسه ها.......

    -پاشو پاشو یاسی دیرمون میشه ها

    چشماموبازکردم

    -اه بازم درس خسته شدم خو

    لاله-هنوزاولشه پاشوگمشولنگ ظهره

    پاشدم رفتم دستشویی بعدم اومدم بیرون وآماده شدم

    خسرو-بدویین بازم دیرمون شد.

    باعجله رفتیم توآشپزخونه بعداینکه سلام کردیم هیچ کدوممون نشستیم همون سرمیزلقمه گرفتیم ورفتیم ......
     

    fatemeh t

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/01/23
    ارسالی ها
    171
    امتیاز واکنش
    4,336
    امتیاز
    416
    -ای بابا این سهرابیه گامبوبازم خواب مونده خویعنی چی ماساعت هفت بیدارشیم اونوقت آقا تالنگ ظهربخوابن.

    یهوصداش روازپشتم شنیدم

    سهرابی-آخه کجای من گامبوعه؟

    -هیـــــــــن،چیزه...نه ینی ...ینی....من اصلا باشمانبودم یه پسره هس اسمش سهرابه اونومیگفتم

    صدای خنده بچه ها وسهرابی بلندشد.خاک توسرم باحرف زدنم

    سهرابی-خیل خوب فعلا بشینید بعدازکلاس میتونیدبه سهراب خان فوش بدید

    دوباره بچه ها خندیدن

    -شمام فقط منتظرسوژه اینا هی هرهر کرکر

    سهرابی-خوب وقتی شماسرکلاسشون باشیدبایدم بخندن

    -وااستادالکی مگه من دلقکشونم خوب؟

    خندیدگفت

    -نه خیرولی حرفاتون کم ازحرفای دلقکانیس دیگه.

    -پوووووف

    سهرابی-خوب بچه ها ازالان به بعدروزی سه جلسه درهفته روبامن دارید

    -اِ استاد ماکه فقط شنبه ها باشماداشتیم

    سهرابی-بله ولی ازالان به بعدروزای زوج همین ساعت بامن دارید متوجه شدین؟

    ای بابا خیلی خوشمون میومد ایش

    صدای یکی ازپسرا اومد نگاه کردم دیدم سپهره ناخودآگاه یاداونروزتوکوه افتادم زدم زیرخنده حرف سپهرقطع شدهمه برگشتن سمت من ولی من هنوزمیخندیدم ازته دل وا چه صحنه جالبی بود فک میکردن هیشکی متوجه نشده ولی من فهمیدم خخخخخ

    سهرابی-اگه چیزخنده داری دیدین بگین مام بخندیم

    بین خندم گفتم

    -واسه بچه ها خوب نیست

    صدای خنده منوبچه ها قاطی شد یهوساکت شدم من چی گفتم خاک برسرت مشروطی.

    -ببخشیدمن یه دفعه حواصم پرت شد

    سهرابی –بگوسپهرجان

    سپهر-خواستم بگم اگه امشب برنامه ایندارین بیایم بریم کوه بچه ها شمام بیاید

    لاله-جون کوه

    منوخسروخندیدیم زیرگوشش گفتم

    -بایدم خوشت بیاد

    بیچاره سرخ شد

    سهرابی-فک نکنم بتونم بیام

    سپهر-استادبیاین دیگه بین همه استادامون شما هم جوون تربودین هم پایه ترخواهش میکنم ردنکنین.

    سهرابی یکم فکرکردوگفت

    -باشه میام فقط چندتاچند؟

    سپهر-ماپنج میریم تانه ودهم برمیگردیم که واسه خوابگاه مشکلی پیش نیاد.

    آخ جون دوباره کوه وای اوندفعه چقدخندیدیم خداکنه اینبارم خوش بگذره.....
     

    fatemeh t

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/01/23
    ارسالی ها
    171
    امتیاز واکنش
    4,336
    امتیاز
    416
    -سلام خوبین خوشین؟

    همه باهم احوال پرسی کردیم

    -پس چرانمیریم همه که هستیم؟

    سپهر-استادسهرابی هنوزنیومده

    -آهان

    ماهان-ا مثل اینکه اومد.

    همه برگشتیم شیشه ماشینش روکشیدپایین وگفت

    -سلام بریم بچه ها

    دادزدم گفتم

    -استادگرام دیراومدی زودم میخوای بری؟

    همگی خندیدیم سهرابیم خندید.

    سپهر-بریم بچه ها همه بااکیپ خودشون بیان

    مام رفتیم توماشین سپهر توی راه این سپهرهی باسهرابی کورس میزاشت لامصبادست فرمون داشتنا عین خیالشون نبود همینجوری لایی میکشیدن .حالااین سپهراین کارارومیکنه تادل لاله روبیشتربدست بیاره این سهرابی واسه کی اینکارومیکنه من نمیدونم.سپهردادزد

    -محمدمیای مسابقه

    سهرابی ازتوماشینش دادزد

    -چی؟

    -مقصدکه میدونی کجاس؟

    -آره

    -پس تااونجا هرکی زودتررسیدشام امشب بچه ها روبایدحساب کنه

    -قبوله

    -یک....دو...سه

    تااینوگفت صدای جیغ لاستیکا بلندشد

    ماهان-بروسپهر بزن جلو

    لاله-وای تصادف نکنیم

    خسرو-آقا من آرزودارما نمیخوام بمیرم

    -حالایه مردن که دگه این حرفارونداره.

    سپهر-یادبگیرین عین خیالشم نی

    -چه حالی میده مامورای نامحسوس بیان بگیرنتون آی میخندم بهتون

    سپهر-هه چی فک میکردیم چی شد

    خندیدم.دقیقا کنارهم بودن ماشین جفتشونم دویس شیش بود آی من عاشق دیویس شیشم مال سپهرآلبالویی بود مال سهرابی سفید که من میمیرم براش.

    دقیقاهمزمان باهم دیگه وایسادن.ازماشین پیاده شدیم

    سهرابی-ببین ماشین من یک سانتی مترجلوتره ها من بردم

    سپهر-چی چیو یه سانتی مترجلوتره نه خیرم...

    پریدم وسط حرفش

    -بیخودباهم دعوانکنین

    برگشتم سمت بقیه که کم کم داشتن پیاده میشدن بلندگفتم

    -آقایون داداشام امششب شام مهمون آقاسپهرواستادسهرابی هستیم برین حال کنین تاشبم حسابی به خودتون گشنگی بدین بعدیهو ایناروورشکست کنیم
     

    fatemeh t

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/01/23
    ارسالی ها
    171
    امتیاز واکنش
    4,336
    امتیاز
    416
    صدای خنده ودست وهورای بچه ها بلندشد

    سهرابی وسپهرهمزمان باهم گفتن

    -بدبخت شدیم رفت

    که ماسه تافقط فهمیدیم وبهشون خندیدیم.

    -لاله های پرپرمیاین مسابقه؟

    خسرو-چی؟

    لاله-این وقتی میگه مسابقه ها یعنی مرگ

    خندیدم گفتم

    -تاجایگاهمون بدوییم هرکی زودتررسیدبرندس

    صدای سپهرروشنیدم که تاالان باسهرابی داشتن نگامون میکرد

    سپهر-لازم نکرده کوه ها خطرناکه

    -هه

    یه پوزخندبهش زدم وبرگشتم سمت بچه ها

    -پایه این

    لاله های پرپریه نگاهی بهم انداختن بعدباهم گفتتن

    -پایه ایم

    سه تایمون روخط فرضی وایسادیم

    -1...2...سیب

    اسکولا پنج شیش قدم رفتن وبرگششتن سمتم داشتم بهشون میخندیدم که متوجه شدم سپهروسهرابی ام خندیدن

    خسرو-دیوونه

    لاله-اسکول کردی

    -نه خدایی ایدفعه رومیریم

    دووباره برگشتن باگفتن سه من هرسه تایی دوییدیم .یکم ازشون جلوتربودم کوه بود دوییدنم سخت ولی واسه من که عشق هیجانم هیچی نیس فقط میدوییدم خیلی ازشون جلوزده بودم همونطورکه میدوییدم نمیدونم چی شد یه سنگ رفت زیرپاموبرگگشتم ازپشت سرچندتاملق زدم حس کردم همه استخونام خوردشد جیغ منو لاله های پرپرباهم توفضا پیچید دستاموجمع کردم جلوصورتم اشکام درومده بود همینطورکه داشتم ملق مییزدم یهو یه چیزی نگهم داشت ازدردبه خودم میپیچیدم وگریه میکردم

    -آی ...آیـــــــــــــی

    همه جمع شدن بالاسرم سهرابی کنارپام زانوزده بودویه جورایی توبغلش بودم ازوضعیتم راضی نبودم ولی اونقدحالم خراب بود که نتونستم مخالفت کنم

    لاله درحالی که اشک توچشماش جمع شده بود گفت

    -یاسی خوبی ،توروخدامنو نگاه کن یاسی ....

    سهرابی-یه دیقه ساکت باشین لطفا

    روبه من گفت

    -الان کجات دردمیکنه؟

    باگریه گفتم

    -پام...پام خیلی دردمیکنه

    سهرابی-جای دیگت چی ؟سرت کمرت ...

    -فقط پام

    -کدوم پاته؟

    -پای راستم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا