کامل شده رمان به کسی نگو... | niloofar.® کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظرتون رمان( به کسی نگو) در چه سطحی هستش؟؟

  • عالی

    رای: 23 59.0%
  • خوب

    رای: 12 30.8%
  • متوسط

    رای: 3 7.7%
  • بد

    رای: 1 2.6%

  • مجموع رای دهندگان
    39
وضعیت
موضوع بسته شده است.

®.niloofar

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
121
امتیاز واکنش
2,904
امتیاز
416
محل سکونت
omghe oghyanos
عرشیا چشم غره ای به شمیلا رفت وگفت:
-نه اون مهریه شامل حال همه ی دخترا نمیشه.
من که به زور داشتم خودمو کنترل میکردم تا جلوی خندمو بگیرم گفتم:
-بعـــــــــــــــله اقا عرشیا چون بیشتر با اینجور مسائل سرکار دارن خوب میدونن این مهریه شامل حال کیا میشه و خوشبختانه من جزوشون نیستم .
عرشیا که انگاری فهمیده بود چه سوتی داده ساکت شد وکم کم لبخندش محو شد.
بابا در حالی که نگاهش بین من وعرشیا در حال گردش بود گفت :
-نیلا بابا زبون باز کن بگو ببینم چی میخوای!!
زندایی: بهزاد خان هولش نکنین بزارید راحت باشه.
دوباره جبهه گرفتم ونگاهی به همه انداختم :
- راستش اون چیزی که من میخوام پرداخت کردنش خیلی کارسختیه هرکسی که چه عرض کنم فک میکنم هیشکی از پسش برنمیاد
اونم اینه که...
دوباره همه نگاها زوم شدن روی من بدبخت انگار میخواستم حکم اعدام صادر کنم...
بی توجه به همه روبه عرشیا پرسیدم :
-با کدوم دستت مینویسی؟؟
-چطور!! اینم جزو تعیین مهریه به حساب میاد؟؟
شمیلا: میخواد ببینه با کدوم دست کار میکنی همون دستو بگه مهریه.
زندایی: خدانکنه زبونتو گازبگیر دختر.
من که حوصلم داشت سرمیرفت چشامو تو کاسه ی چشمم چرخوندم و پفی کردم :
من: عرشیا میشه بگی لطفا با کدوم دستت مینویسی؟؟
-راست.
من من کنان شروع کردم :
- خب اگه میخوای با من ازدواج کنی باید شاهنامه ی فردوسی رو با خط نستعلیق بنویسی اونم با دست چپ.
یهو کل جمع از خنده رفت رو هوا.
من: چرا میخندین ؟؟؟
من شوخی نکردما تازه عندالمطالبه اس بعد عقد سریع باید مهریمو بده .
زندایی در حالی که دستشو گذاشته بود روی شکمش وهر هر می خندید گفت:
نه نیلاااا جان مهریه باید یه چیز معقول باشه به این سادگی هام نیست وگرنه هرکس یه غیرمنطقی میخواست.
-ولی من حرفم همینه در غیراین صورت ازدواج نمیکنم .
دایی یه دستمال از روی میز برداشت وعرق پیشونیش رو پاک کرد وبدش خم شد ویه دونه هلو از توی ظرف میوه برداشت ومشغول پوست کندنش شد:
-تا ما راجبه مهریه و شیربها و تاریخ عقد حرف بزنیم تو وعرشیا برید یه جا سنگاتونو باهم وا بِکنید.
-دایی من حرفم همونه .
دایی در حالی که یه تیکه از میوه رو با چاقو توی دهنش میزاشت با خنده سرشو کج کرد و گفت باشه قبوله عرشیا استاد خوشنویسیه یکی دوماهه تمومش میکنه حالا سر کدوم دستشم باز بحث میکنیم پاشیدبرید.
بعدازتموم شدن حرف دایی عرشیا با عجله پاشد وبا لبخند گفت :
-پاشو نیلا خانـــــــــــــوم .
بابا:ههههه به به شاه دوماد چه هول تشریف دارن .
عرشیا از خجالت ، که معلوم بود واسه ظاهرسازی ومظلوم نماییه سرشو انداخت پایین ودستاشو تو هم گره کرد .
با حرص از جام پاشدم وزیر لب گفتم با اجازه وبلافاصله سمت در هال رفتم کمی مکث کردم ودستگیره رو فشار دادم واز خونه رفتم بیرون ....
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    فضای حیاط خیلی خنک بود، چراغ های سفیدتوی حباب های پایه کوتاه کنار راه سنگ فرش شده روشن بودن باد اروم شاخه های درختارو نوازش میکرد .
    مدت زیادی نگذشته بود که داشتم توی حیاط قدم میزدم تااینکه عرشیا اروم صدام زد.
    -نیلا
    با همون حالت دست به سـ*ـینه برگشتم وسرمو کج کردم :
    -چیه؟
    -بیا دوستانه حرف بزنیم.
    -من با تو حرفی ندارم .
    دوباره برگشتم واروم شروع به قدم زدن کردم .
    عرشیا خودشو به من رسوند وهم قدم با من راه میومد.
    دستاشو گذاشت توی جیب شلوارش سرشو روبه اسمون گرفت ویه نفس عمیق کشید.
    -خیلی دوست دارم نیلا .
    بعد یه پوزخند عمیق جلوش واستادم وگفتم :
    -ازم انتظار نداشته باش که باورش کنم .
    -باور کن نیلا من تورو از هرکسی بیشتر دوس دارم.
    دوباره به راهم ادامه دادم عرشیا هم کنارم راه افتاد.
    (داخل خونه *****************************
    بهزاد: خب این دوتاهم رفتن حرف بزنن ایشالله همه چی ختم بخیر بشه واین وصلت زودتر سربگیره.
    هانیه : انشــــــــــــــــــالله.
    مهدی : ابجی حالا نوبت توء هرچی تو بگی واسه شیربها قبوله.
    -هر چی شما بگین من نظری ندارم.
    هانیه: واااااا عزیزم مثل اینکه تومادر عروسیا همینجوری ازاول تاحالا ساکت نشستی نکنه مارو قبول نداری!!
    - نه این چه حرفیه هانیه جون شما صاحب اختیاری.
    بهزاد: من حرف اخرو بزنم که بریم سر تاریخ عقد وعروسی.
    شیربها ......باشه مهریه هم .... باشه طلا هم ....مثقال خوبه والسلام.
    شما تأیید میکنین؟؟
    مهدی: اره ، پس مبارکه بفرمایید دهنتونو شیرین کنین.
    همگی شروع به دست زدن کردن و تنها کسی که معلوم بود خوشحال نیست نسرینه .نیلیا پاشد وظرف شیرینی و دور داد وگیتی خانوم هم با سینی چایی وارد شد وهمگی مشغول بگو بخند شدندوتعیین وقت عقد شدن .
    (حیاط*********************************
    حسابی ازفضای خونه دور شده بودیم ومن همچنان قصد نداشتم کوتاه بیام عرشیا هرچی میگفت یه چی جوابشو میدادم تا حدی که دیگه داشت کلافه میشد ومیزد به سیم اخر:
    -نیلای من
    - عرشیا من نیلای تو نیستم اینو بفهم.
    -یه لحظه وایستا
    سرجام ایستادم عرشیا روبه ی من بود و قدمن تا شونه هاش میرسید،بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
    -میشنوم .
    شونه هامو ظریفمو بین دستای قویش گرفت وچند ثانیه به صورتم خیره شد :
    -باکی داری لج میکنی نیلا!!
    بایه حرکت شونه هامو از دستش کشیدم بیرون وسرش داد زدم :
    -توغلط میکنی به من دست میزنی عوضــــــــــــــــــــــــــــــــي......
    -نیلا سعی نکن ازم فرار کنی تو مال منی مطمعن باش نمیزارم دست کسی غیرمن بهت بخوره .
    حس کردم اشک روی گونه هام سرازیر شده امانه، نمیخواستم جلوی عرشیا گریه کنم نمیخواستم احساس قدرتمند بودن بهش دست بده بلافاصله با پشت دستم اشکامو پاک کردم وبدو بدو سمت خونه دویدم....ــ
     
    آخرین ویرایش:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    چند قدم مونده بودنزدیک خونه بشم که حس کردم یکی از پشت هُلم داد وبا اخ بلندی پخش زمین شدم ....
    تنها کاری که تونستم بکنم این بود که جفت دستامو زودتر از بدنم روی زمین بزارم تا سرم به زمین نخوره
    صدای عرشیا رو شنیدم که بلند داد کشید نیلا واز صدای قدمای پاش معلوم بود داره بدو بدو سمت من میاد
    سعی کردم خودم رو جابه جا کنم اما زانوی پای راستم خیلی درد میکرد مطمعن بودم که زخمی شده ، سوزش شدیدی هم کف دستام حس میکردم که بخاطر خراشیده شدن بود .
    عرشیادرحالی که به من نزدیک می شد گفت: چیکار میکنی دختر مگه کوری جلوی پاتو نگا کن .
    بدش کنارم نشست ودستشو به طرفم دراز کرد :
    -حالت خوبه ؟؟ طوریت که نشده !!
    بی تفاوت به عرشیا سعی کردم بلند شم وموفق هم شدم .
    تو همون حالت نشستم داشتم با کف دستم زانومو فشار میدادم واروم اخ واوخ میکردم که عرشیا گفت:
    -اجازه دارم خانوم خوشگلمو بگیرم کولم ببرم تو؟؟
    پوف کشداری کردم وزیر لب جوری که عرشیا نشنوه داشتم بهش بدو بیراه میگفتم ....
    عرشیا: بلند تر بگو منم بشنوم خب؟؟
    - اگه میخواستم تو بشنوی اروم نمیگفتم.
    -ااااخ نیلا دیونت میشم وقتی اینجوری لج میکنی.
    - بیخود کردی مرتیکه ی ....
    - بی ادبم هستی که اخ جووون.
    اروم از جام پاشدم و لنگ زنان داشتم سمت خونه میرفتم که عرشیا صدام زد منم بدون اینکه برگردم گفتم:
    - هووووممم چیه ؟
    -اگه گفتی تیمور لَنگ چجوری به سلطنت رسید!!
    -من چمیدونم ، حتما با جنگیدن.
    -نه ، مثل تو لنگ لنگون اینکارو کرد.
    به طرف عرشیا برگشتم و دهنمو کج کردم شونه هامو بالاپایین انداختم :
    -هه هه هه چند ساعت تو اب نمک خوابیدی نمکدون!
    -من کلا گوله ی نمکم .
    نگاهمو با اکراه از عرشیا گرفتم ورفتم سمت خونه وقتی وارد خونه شدم زندایی با دیدن لنگیدن من با تعجب پرسید:
    -نیلا چرا می لنگی؟؟
    -چیزی نیست زندایی خوردم زمین.
    دایی مهدی که خندش گرفته بود گفت :
    مگه تو وعرشیا دنبال بازی میکردین دایی جان!!
    من که این روزا حسابی از دست عرشیا کلافه بودم شرایطو مناسب دیدم که همه چیو بندازم گردن اون بنابراین شیر فلکه ی چشامو باز کردم و همون جایی که ایستاده بودم نشستم وعین ابر بهاری شروع کردم به گریه کردن وعین بچه های لوسی که میخوان از همبازیشون شکایت کنن حرف میزدم :
    -دااایــــــــی من به عرشیا گفتم میخوام درس بخونم محکم زد تو دهنم گفت حق نداری از خونه بیرون برررررییی
    دوباره شروع کردم به گریه کردن وادامه دادم :
    بهش گفتم تو دست بزن داری من زنت نمیشم و وقتی میخواستم بیام تو خونه محکم هلم داد خوردم زمین
    بابا از شدت تعجب دهنش باز مونده بود دایی زل زده بود به من ودستاشو گذاشته بود روی زانوش ومشتشون کرده بود.
    زندایی هانیه از جاش بلند شد وبه سمت من اومد:
    - غلط کرده پسره ی عوضي الان کجاست چرا بالا نمیاد هاااا !!
    منتظر نموند من جواب بدم میخواست بره بیرون که یهو بابا ودایی هم پاشدن وهجوم بردن سمت در خونه ....
    منم سریع از جام پاشدم و همراهشون رفتم روی تراس اما از تعجب دهنم بازموند.
    عرشیا روی تاب دونفره ی گوشه حیاط نشسته بود ومشغول سیگار کشیدن بود وبا گوشی حرف میزد ، انگار متوجه ما نشده بود چون همچنان مشغول صحبت کردن بود صداش زیاد واضح نبود اما معلوم بود داره قربون صدقه ی یکی میره...
    بابا کلافه دستی توی موهاش کشید ورفت تو خونه زندایی ودایی هم حسابی ناراحت شده بودن وبدون هیچ حرفی رفتن تو منم موندن رو جایز ندونستم ورفتم داخل ودرو بستم .
    بابا به دیوار کنار اشپزخونه تکیه داده بود و دستاش هم توی جیب شلوارش بود وبا حالتی که سعی میکرد عصبانیتِ شو پنهون کنه روبه دایی گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    مهدی جان قضیه امشب رو منتفی بدون نمیخوام رابـ ـطه ی فامیلی مون بخاطر ازدواج این دوتا بهم بخوره .
    دایی روی مبل نشسته بود وبا شنیدن این جمله ی بابا سرشو به نشونه تأسف انداخت پایین.
    مامان که ازجاش تکون نخورده بود هاج و واج مارونگاه میکرد ونمیدونست باید چی بگه وچیکار کنه .
    زندایی از جاش پاشد وکیفشو برداشت وبه دایی گفت:
    -مهدی ، بهتره بریم عزیزم .
    بدش روبه شمیلا گفت :
    -شمیلا مامان پاشو .
    دایی: باشه بریم .
    مامان : کجا برین هنوز شام نخوردین که ای بابا یکی به من چی شده.
    دایی : مرسی ابجی حسابی افتادین توزحمت ببخشید.
    مامان : این چه حرفیه ، من واسه شما این همه شام پختم نمیزارم برین .
    دایی: نسرین اصرار نکن باهم تعارف نداریم که باشه یه شب دیگه خدافظ.
    با گفتن این جمله همگی بلند شدن و مشغول خدافظی کردن شدن که عرشیا اومد داخل :
    - به این زودی داریم میریم؟
    دایی: اره داریم میریم شما تو حیاط خواب تشریف داشتین نفهمیدی چقد گذشته.
    زندایی در حالی که مامانو بغـ*ـل کرده بود ازش عذر خواهی کرد و بعدش هم یه خدافظی کوتاه با همه کرد ورفت بیرون پشت سرش دایی وشمیلا هم خداحافظی کردن ورفتن .
    عرشیا :عمو بهزاد دستتون درد نکنه فردا میام دنبال نیلا بریم خرید .
    بابا: لازم نکرده بسلامت .
    چند دیقه گذشت که بحث ارومِ باباوعرشیا تموم شد و همشون رفتن .
    بعد از رفتن دایی شون گیتی خانوم مشغول جمع کردن پیش دستی هاوظرف های کثیف روی میز شد مامان یه پاشو انداخت روی اون پاش و به بابا که روی مبل سه نفره دراز کشیده بود ودستش روی پیشونیش بود گفت:
    - بهزاد بهم بگو چی شده چرا همتون رفتین بیرون اومدین یه جوری شدین !
    بابا بدون اینکه تغییری توحالتش بده چیزایی که لازم بود مامان بدونه رو براش تعریف کرد .منم دیگه طاقت نیاوردم واروم اروم سمت اتاقم رفتم.
    خوشحال بودم که حداقل برای یه مدت اگه کوتاه هم هست شَر عرشیا از سرم کم شده ولی اگه باباشون بفهمن دروغ گفتم چی !!
    (عرشیا *******************************
    عرشیا مشغول رانندگی بود و مهدی کنارش روی صندلی شاگرد نشسته بود هانیه وشمیلا هم صندلی عقب بودن
    عرشیا گهگاهی از توی ایینه ی جلوی ماشین به پشت نگاهی مینداخت ولی هردفه می دید مامانش وشمیلا به بیرون خیره شدن واخماشون تو همه .
    عرشیا: مامان چرا اینجوری میکنین شما ؟؟
    هانیه :عرشیا حرف نزن که ابرومونو بردی ساکت باش.
    -چیکار کردم مگه!! اگه واسه سیگار کشیدنمه که خب حالا که عمه شون فهمیدن ترک میکنم کم کم ولی قول نمیدم ....
    -سیگارو ترک کنی دست بزنتو چی ؟؟
    -چییییییی دست بزن ؟؟
    - بعـــــله، به چه حقی دست رو دختر مردم بلند کردی ها!!!!!
    -من دستم بکشه اگه زده باشمش مادر من.
    -من دیگه حرفتو باور نمیکنم عرشیا گفتی من نیلا رو میخوام قید اون دختره ی اشغالو میزنم ولی اینکارو نکردی فک کردیم اگه برات بریم خاستگاری ادم میشی ولی تو ادم بشو نیستی ....
    - پس نیلا خانوم زمین خوردنشو انداخت گردن من ، هه که زدمش اره !! نشونت میدم نیلا خـــــــانوم.
    مهدی: تندتر برو حرفم نزن .....
    (نیلا *******************************
    نگاهی به زانوی شلوارم انداختم هم پاره شده بود و هم خونی .
    رفتم سمت کشوی لباسام و لباسامو عوض کردم .
    یه تاپ و شلوار کوتاه جیگری پوشیدم که سفیدی پوستمو بیشتر نشون میداد .
    روی تختم نشستم وخم شدم از توی کشوی پاتختی یه دونه چسب زخم برداشتم و یواش چسبوندمش روی زخمم تا شب که خوابیدم به جایی نخوره و خون نیاد .
    لیوان ابی که دیشب مامان واسم اورده بود و برداشتم سرکشیدم ، ابش گرم شده بود وطعم بدی داشت .
    بیخیال بهتره بخوابم .
    روی تختم دراز کشیدم ، خنک بودن رو تختی و بالشتم باعث شدحس خوبی بهم دست بده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    با صدای خش خشی که از توی سالن به گوش می رسید از خواب پریدم نگاهی به ساعت انداختم نزدیک پنج بود وهوا گرگ ومیش شده بود
    سرمای زیادی حس میکردم که هرلحظه بیشتر میشد ،بی توجه به اون صدا توی تخت نشستم وپنجره رو بستم اما بازم سردم بود ، پاهامو از تخت اویزون کردم ودستامو گذاشتم لبه ی تخت وبلند شدم تا خواستم قدم بردارم دستی دور مچ پای چپم حلقه شد ومنو کشید به طوری که دوباره با صورت زمین خوردم وسرم به گوشه ی میز چوبی اتاقم خورد ، دستموگذاشتم جلوی دهنم تا صدای جیغم در نیاد اما مثل همیشه تلاشم بی فایده بود .
    میدونستم دوباره اومده تا آزارم بده گریه های بی امون بهم اجازه ی نفس کشیدن نمیداد ، چند ثانیه نگذشته بود که حس کردم یه وزنه ی چند تنی روم گذاشتن دیگه واقعا نمیتونستم نفس بکشم هرچی بیشتر تقلا میکردم ودستو پا میزدم کمتر نتیجه می دیدم .
    تموم توان ونیرومو جمع کردم وفقط تونستم برگردم ،ازترس محکم چشامو روی هم فشار میدادم جرعت نداشتم بازشون کنم ناخنامو روی پارکت اتاقم میکشیدم تا به چیزی چنگ بزنم وبتونم خودمو نجات بدم اما بازهم تلاشم بی فایده بود .
    نفسای داغش به صورتم میخورد بوی فوق العاده بد دهنش چندش آور بود بویی شبیه لَجَن ....
    ناخودآگاه چشام بازشد . صورتشو یه وجبی صورتم دیدم چشمای قرمزش توی چشام خیره شده بود ودندونای زرد وبلندش توی دهن بدون لبش خود نمایی میکرد دیگه تا مرز سکته زدن رفته بودم
    خیلی سخته تو یک شرایط هراس اور وترسناک باشی و واسه نجات دادن خودت هیچ کاری از دستت برنیاد.
    بدون اینکه من اراده کنم از روی زمین بلندم کرد وشروع کرد به کتک زدنم . دستای قویی داشت جوری که با زدنش میشه گفت یه متر اون طرف ترپرت میشدم واین زدن اونقدر ادامه داشت تا هوا روشن شد....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    با روشن شدن هوا ، تموم اون صحنه ها از بین رفت مثل اینکه یهو غیب شده باشه .دیگه اون صورت ترسناک شو ندیدم رفته بود ،رفته بود تا دوباره بیاد.
    بی جون روی زمین افتاده بودم تموم تنم درد میکرد ،لبام خشک شده بود ودستام اروم میلرزید .چشامو بستم وسعی کردم اروم باشم .
    چندساعتی گذشت تا دردم کمترشد وقدرت تکون خوردن پیدا کردم خیلی اروم نشستم کمرم یهو درد گرفت وباعث شد چنددقیقه توی همون حالت بمونم .
    بعدازاینکه کمرم اروم شد رفتم کنار تخت وبا سختی از روی زمین بلند شدمو دستمو گذاشتم روی دیوار یواش یواش سمت در اتاق رفتم.
    وارد سالن شدم خونه ساکت بود فقط صدای تلوزیون از طبقه ی پایین میومد.
    سرم داشت گیج میرفت چندبار چشامو بازوبسته کردم تا حالتم عادی شد.
    وارد دسشویی شدم تایه ابی به سروصورتم بزنم ، نگاهم توی ایینه به خودم افتاد ، سرم خون اومده بوداین خون تا زیر چشمم ادامه داشت گوشه ی لبمم هم پاره شده بود وخونی بود .
    خلاف اون چیزی بود که تصور میکردم نگاهی به تنم انداختم آثاری از کبودی و وَرَم کردن نبود فک میکردم الان صورتمو ببینم دوتا بادمجون پای چشمم کاشته.
    بعدازاینکه کارم تموم شد دستو صورتمو با حوله خشک کردم ورفتم بیرون.
    خیلی اهسته تموم پله هارو طی کردم ،مامان جلوی تلوزیون نشسته بود ومشغول فیلم دیدن بود ، کنارش نشستم و سلام کردم:
    -سلام دخترم ساعت خواب.
    -نرفتی شرکت؟
    -نه عزیزم
    -چرا؟
    -مهندس صالحی رفته مسافرت شرکت تق ولقه فقط دوسه تااز بچه ها رفتن که کارارو انجام بدن نیم ساعت پیشم صالحی زنگ زد گفت اگه میتونی برو یه سر به پروژه ی هترا بزن که منم خسته ام نرفتم گفتم بمونم خونه نقشه های آرمانو بکشم شب میاد دنبالش.
    -آهان ، خسته نباشی.
    -مرسی دخترم .اگه گشنته پاشو برو غذارو گرم کردم بخور.
    -باووش
    گونه ی مامانو بوسیدم وپاشدم برم تواشپزخونه ،خیلی گشنم شده بود .
    مشغول غذا خوردن بودم که بود تلفن خونه زنگ خورد میخواستم پاشم که مامان گفت آرمانه بشین با من کار داره .
    منم شونه هامو بالا انداختم ودوباره مشغول غذا خوردن شدم که صدای مامانو شنیدم :
    -هههه چشمت روشن سلام برسون بهش...
    نمیدونم میاد یا نه فعلا داره ناهار میخوره باید بپرسم ازش....
    بعد گفتن این جمله دستشو گذاشت روی دهنی گوشی و شروع کرد به بلند صدا زدن من :
    -نیلاااا نیلا
    -جانم مامان.
    -پانیذه زنگ زده میگه امیراومده میخوایم بریم مسافرت تو هم میای یا نه !!!
    -الان میام مامان بهش بگو گوشیو نگه داره.
    مامان باشه ای گفت ودوباره مشغول حرف زدن با پانیذ شد :
    -میگم پانیذ جون شما میخواین برین مسافرت نیلا مزاحمتون نشه شوهرت یه وقت خدایی نکرده ناراحت نشه .
    سریع خودمو به مامان رسوندم ونزاشتم به حرف زدنش ادامه بده گوشیو از دستش قاپیدم وروی صندلی نشستم مامان هم زل زدن بود به من و دهنش از تعجب باز مونده بود...
    من: سلام پاني.
    -ســـــــــلام خولوچل خانوم.
    -خل وچل عمته ، مامانم چی میگه کجامیخواین برین؟؟زود تند سریع توضیح بده.
    -صبرکن صبرکن چه خبره بابا اروم باش
    امیر که اومد من کلی غر زدم که حوصلم سررفته منو باید ببری مسافرت و.... امیرم که دلش به حال خانوم کوچولوش سوخت گفت باشه میبرمت مسافرت هرجاکه بخوای. بدشم من گفتم تنهایی خیلی سفررفتیم اینبار گروهی بریم ...
    هیچی دیگه منوامیر ورهان با البرز ونامزدش قراره بریم مسافرت مقصدش هنوز معلوم نیست زنگ زدم ببینم میای یا نه؟
    - نمیدونم پانی باید با باباشون مشورت کنم .
    - مشورت کنم و کوفت پاشو بیا دیگه یه بادی به اون مغز پوکت بخوره .
    -هههه چشم پس منتظر خبرم باش.
    -باشه خدافظ .
    -خدافظ.
    بعد از قطع کردن گوشی مامان پرسید:
    -چی گفت ؟
    -میگه با امیر والبرز ونامزدش ورهان میخوایم بریم مسافرت تو هم بیا.
    مامان که تموم جدواباد پانیذشونو میشناخت خندید وگفت:
    -میخوای بری؟
    قیافمو مظلوم کردم وبدون اینکه لبام از هم باز بشه گفتم اهوم .
    مامان: باشه باباتم با من البته فک کنم راضی بشه .
    من که حسابی دلم واسه یه مسافرت تنگ شده بود ومخصوصا از بودن رهان خیلی خوشحال بودم اخ جون بلندی گفتم وتند تند دستامو بهم میکوبیدم انگار تموم دردهام یادم رفت.
    مامان : خیله خب حالا ، انگار به خر تی تاب دادن. اینقده ذوق کردن نداره که ...
    نیشمو حسابی باز کردم و چیزی نگفتم
    مامان هم زیرلب گفت :
    -خداشفات بده.
    ورفت تو اتاقش تا به کاراش برسه .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    منم خودم با هرچیزی سرگرم کردم تا اینکه شب شد.
    منو مامان ونیلیا داشتیم راجبه موضوع های مختلف حرف میزدیم که بابا با چند تا کیسه ی خرید توی دستش وارد خونه شد ...
    یکی از اخلاق های بابا همین بود هیچ وقت دست خالی نمیومد خونه حتی اگه شده بود چندتا نون ویه کیلو میوه میخرید بعدش میومد اعتقادش این بود مردی که دست خالی بیاد خونه مرد نیست...
    - سلاام به خانوم ودخترای خوشگلمم.
    مامان بعداز جواب سلام ، لبخندی زد وبلند شد رفت تا وسایلو از بابا بگیره .
    من: سلام بابا خسته نباشی .
    -مرسی دختر گلم .
    نیلیا: سلام بابایی جون خودم.
    -هههه سلام دخترم .
    بابابعد از گذاشتن کیفش رو مبل رفت به سمت اتاق خوابشون تا لباساشو عوض کنه مامان هم تو اشپزخونه مشغول اماده کردن ظرف های شام بود
    نیلیا هم گوشیش زنگ خورد رفت تواتاقش تا جواب بده .راستش چند وقته این دختره بد مشکوک میزنه باید مچشو بگیرم .
    ازاین فکرم خندم گرفته بودم که بابا از پشت زد روی شونم وگفت:
    -به چی میخندی وروجک؟
    -هههه هیچی .
    -قربونت خندهای قشنگت بشه بابات.
    اخمامو کشیدم تو هم ولبامو اویزون کردم وگفتم:
    -عِععععع خدانکنه .
    -هههه باشه گلم .
    مامان از اشپزخونه اومد بیرون وسمت ما میومد انگشت اشاره شو رو هوا تکون میداد وبا لحن خبیثانه ای گفت: هی پدر ودختر خوب خلوت کردینا....
    راستی بهزاد چرا اینقد دیر اومدی؟
    -هیچی عزیزم چندجا کار داشتم یکم طول کشید ببخشید.
    -اشکالی نداره .
    انگشتامو توهم گره زدم و به سقف خیره شدم ودهنمو کج وکوله میکردم که بابا متوجه من شد وگفت:
    -چیزی میخوای بگی نیلا؟
    -اهوم.
    -بگو دخترم راحت باش.
    -راستش...میخواستم بگم بهم پول بدین فردا برم گوشی بخرم واسه خودم .
    - گوشی؟؟؟ مگه گوشی نداری؟
    -وااا بابای مارو باش مگه نمیدونی شکسته ؟؟
    بابا با تعجب پرسید:
    -چی!!! کی شکست؟؟
    -چندروز پیش .
    -فدای سرت دخترم اصلا خودم فردا میرم واست گوشی میخرم .
    -نه بابا پولشو بده خودم میگیرم .
    -نچ خودم میخوام یه گوشی واسه دخترم بخرم .
    با کلافگی گفتم :
    -بابا اذیت نکن دیگه باز میری یه چی میگیری من خوشم نمیاد.
    -تو فقط رنگشو بگو کاری نداشته باش.
    -چشم ، سفید باشه لطفا.
    -هههه چه خوش سلیقه . باشه بابا میگیرم واست.
    مامان : نیلا ماجرای سفرو هم بگو .
    بابا با تعجب پرسید : سفرچیه باز؟
    من: پانیذ زنگ زد گفت با امیرورهان و البرز ونامزدش میخوان برن مسافرت منم همراه شون برم .
    -البرز کیه ؟
    -پسر عموی پانیذ
    مامان : من میشناسمش پسر خوبیه قابل اعتماده.
    بابا : رهان کیه همون پسره اون روز تو بیمارستان بود؟
    من : اره بابا اونم دوست امیره .
    -اگه امیر وپانیذ تأییدشون کنن اجازه میدم بری.
    مامان: حتما قابل اعتمادن که پانیذ زنگ زده دیگه .
    بابا: باشه من حرفی ندارم میتونی بری.
    دوباره عین بچه ها ذوق زده شدم ودست زدم
    مامانو بابا هم کلی به دلقک بازیای من خندیدن ....
    بعد از صرف شام
    به نیلیا گفتم امشب پیش من بخوابه اونم گفت اگه با کارای من کنار میای میام میخوابم منم چون چاره ای نداشتم قبول کردم.
    اولش واسه اینکه کی رو تخت بخوابه کی پایین کلی کل کل کردیم وهموبا بالشت زدیم ولی بالاخره من موفق شدم حرفمو به کرسی بشونم و برم روتخت بخوابم واون قوزمیت پایین باشه .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    رختخوابشو پایین تخت پهن کردم وخودم روی تختم دراز کشیدم وچشامو بستم ولی خوابم نمیبرد تا خود صبح هردفه که چشامو باز میکردم نیلیا مشغول sms دادن بود حالا کی خدا میدونه .
    پامو اوردم پایین وبا انگشتای پام زدم به گوشیش نگاهی خونسرد انداخت بهم وگفت:
    -مریضی؟؟
    -کیه؟
    -به تو چه فسیل؟؟
    -باشه وقتی به مامان گفتم بلبل زبونی یادت میره.
    خودشو جمع کرد وصفحه ی گوشیشو خاموش کردو گفت :
    -مگه من هرکاری تو میکنی رو به مامان میگم !!
    -نه ولی من میگم اگه بهم نگی.
    چراغ خواب کوچیکی که از اتاقش اورده بود و بالای سرش تو پریز بود رو روشن کرد .
    اخماش رفت توی هم وبا من من گفت:
    -خیلی پررویی نیلا اگه ...اگه به مامان بگی شاید دعوام کنه .
    -خب به من بگو تا به مامان نگم .
    -قول میدی؟
    -اهوم
    -دارم به سینا پیام میدم .
    توی تخت نشستم وبا دستام موهامو دادم پشت گوشم صورتم مملو از تعجب بود:
    -چـــــــــــــــي همین سینای خودمون ؟
    -اهوم پسر عمو بهرام .
    با لحن کشداری ادامه دادم :
    -دروغ میـــــــگی!!
    -جون تو ، فقط قول دادیا.
    -تعریف کن همشو زودباش.
    -چی بگم تعریف کردن نداره که .
    -چند وقته باهاش دوستی؟
    -یه ماه ، دوست نیستم فقط با هم حرف میزنیم.
    خم شدمو یکی زدم پس کله اش وگفتم :
    - خب احمق جان میشه بگی این اسمش چیه!!
    -هیچی ، سینا منو دوس داره قراره با عمو بابهرام شون حرف بزنه تابیان خاستگاری....
    -به به تبریک میگم به این همه پیش فعالی....
    سینا پسر عموم بود وهمش یه سال از نیلیا بزرگتر بود ظاهرن پسر خوبی به نظر میومد ولی اینکه به خواهر من علاقه داشته باشه یکم گُنگ بود واسم...
    اخمامو کشیدم تو هم و خوابیدم :
    -خاموش کن اون لعنتیو .
    -باشه شب بخیر.
    بدون اینکه جوابشو بدم چشامو بستم وخوابیدم .....
    ساعت یک ونیم نیلیا با عجله بیدارم کرد:
    -نیلااااا نیلاااااا پاشو ببین اینو نیلااااا.
    -هراسون از خواب پریدم و نشستم .
    -چیه چی شده چرا رَم کردی؟؟
    -اینو ببین نیلا.
    نگاهی به جعبه ی توی دستش انداختم دهنم سی متر به صورت عمودی باز شد بهتره بگم فکم چسبید به زمین...
    با عجله جعبه رو ازدست نیلا گرفتم وبازش کردم
    یه گوشیiphon6 به رنگ نقره ای توش بود با لوازم جانبی مثل شارژر وهنذفری و...
    نیلیا : کوفتت بشه نیلا اینو امروز بابا واست گرفت الان اوردش خونه گفت به نیلا بگو فقط رنگش اونی نشد که میخواست ببخشید. بدشم رفت .
    لبخند پهنی روی لبام نشست کف دستامو بهم مالیدم و یهو خم شدم گوشی شکسته مو از توی پاتختی در اوردم وسیم کارتشو انداختم تو گوشی جدیدم وروشنش کردم
    بدش زدمش به شارژ وبدون اینکه به نیلیا که خیره شده به من توجهی کنم بدو بدو از اتاق رفتم بیرون سمت طبقه پایین روانه شدم ....
    فورأ تلفن رو برداشتم وشماره ی بابا رو گرفتم بعداز چندتا بوق جواب داد :
    -جونم خانوم.
    -سلام بابا.
    -ععع نیلا تویی فک کردم مامانه .
    -نه بابا منم زنگ زدم ازت تشکر کنم.
    -تشکر لازم نیست دخترگلم حالا بگو ببین خوشت اومد یا نه؟؟
    -هههه معلومه خوشم اومده باباجون.
    -خداروشکر...
    مکث کوتاهی کرد وادامه داد:
    نیلا بابا اومدم خونه حرف میزنیم من فعلاکار دارم
    -باشه بابایی خدافظ.
    -خدافظ دخترم .
    گوشیو گذاشتم سرجاش وداشتم از پله ها میرفتم بالا که دوباره تلفن زنگ خورد سرجام ایستادم و برگشتم یه نگاهی به تلفن کردم و با بی حوصلگی رفتم سمتش.
    -الو بفرمایید.
    -الو ومرگ اماده باش ساعت چهار میایم دنبالت بریم .
    -پاني خدا خفت نکنه این چه طرز حرف زدنه .
    -هههه خفه شو حالا اینجا واسه من معلم ادبیات نشو میزنمتا به مامانت زنگ زدم ببینم چی میگه گفته بابات اینا اجازه دادن.
    -خب
    -خب که خب یه مسافرت چند روزه به مقصد سانفرانسیسکو مهمون مایی .
    - چرت نگو بابا اصن بلدی بنویسی که الکی قوپی میای؟
    -نه جون تو من فقط بلدم قُم و بنویسم .
    -از بس بیسوادی.
    -خیله خب حرف نزن برو ساکتو ببند میخوایم بریم بابلسر.
    - باووشه خدافظ.
    خدافظ.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    بعداز قطع تماس پانیذ شماره ی مامانو گرفتم بوق اشغال خورد...
    أهه این مامانم همش داره با یکی حرف میزنه، گوشیو گذاشتم سرجاش وروی صندلی نشستم وپای راستمو انداختم روی پای چپم ودر حالی که زل زده بودم به ساعت مشغول بازی با انگشتام شدم....
    حدود یه ربع گذشت دوباره گوشیو برداشتم وشماره ی مامان رو گرفتم طولی نکشید که جواب داد:
    -جانم
    -سلام مامان پانیذ زنگ زد گفت ساعت چهار میان دنبالم .
    -علیک سلام ، دنبالت کردن !!
    - کیا ؟؟؟
    -اووففف چقد گیجی نیلا ،داری تند حرف میزنی میگم.
    -اهاااان نه زنگ زدم خبر بدم که دارم میرم .
    - خب تا یه ساعت دیگه میومدیم خونه دیگه .
    سرمو با شرمندگی خاروندم ودوباره ادامه دادم :
    -اخ یادم نبود،راست میگیا خدافظ.
    -هههه خدافظ خانوم حواس پرت.
    بدون معطلی تلفن رو قطع کردم و رفتم سمت اتاقم .
    نیلیا روی تخت نشسته بود ومشغول ور رفتن با گوشی بود وداشت فضولی میکرد .
    -کاری داشتی نیلیا جان !!
    سریع گوشیو گذاشت سرجاش و لبخند پهنی زد واز جاش بلند شد :
    -نه عزیزم من باید برم تو اتاقم کاری نداری؟
    -نه داشتم خبرت میکنم.
    -باووشه .
    خیلی با عجله سمت در رفت و خارج شد .
    یعنی چی شده که اینجوری رفتار میکنه!!
    بیخیال نیلیا شدم و ‌رفتم سراغ کمد دیواری...
    از طبقه ی بالا چمدونمو که دوسال پیش از کیش خریده بودم اوردم پایین .
    رنگش صورتی تقریبا پررنگ بود و دسته وچرخ های مشکی داشت....
    گذاشتمش روی تخت ودرشو باز کردم چیزی توش نبود .
    سمت کشوی لباسام رفتم چندتا لباس....و چندتا پیرهن ودوسه تا شلوار وشال وحوله برداشتم وگذاشتم توی چمدون .
    همینجوری مشغول جمع کردن خرت وپرت های سفربودم که مامانشون اومدن خونه....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    صدای مامانو شنیدم که داشت صدام میزد،
    از اتاق رفتم بیرون واز بالای راه پله مامانو دیدم که اون پایین ایستاده .
    دستمو گذاشتم روی نرده وکمی به سمت جلو خم شدم وبا صدای نسبتأبلندی گفتم :
    - بله!!
    -سلام بیا پایین .
    -چششم
    رفتم پایین مامان رفته بود توی اتاقشون
    جلوی درش واستادم وبه چهارچوب تکیه دادم:
    -جونم بگو.
    -بیا این پولو بگیر میخوای بری اونجا دست خالی نباشی .
    پول رو ازدست مامان گرفتم وتشکر کردم .
    - نیلا گفته باشما منو بی خبر نزاریاااا.
    -هههه چشم مامان خانوم زنگ میزنم .
    -افرین دخترم حالا برو الاناست که پانیذشون میان دنبالت .
    مامان رو در اغوش کشیدم و گونشو محکم بوسیدم مامان هم صورتمو بوسید واروم زمزمه کرد:
    -مواظب خودت باش نیلا .
    -هستم مامان توهم باش.
    -باشه دخترم حالا دیگه برو.
    چند ثانیه با لبخند به صورتش خیره شدم و بدش ازش جدا شدم و راهی اتاقم شدم....
    پول هایی روکه مامان بهم داد توی کیف پولم گذاشتم وازتوی کمدم یه مانتوی کوتاه مشکی که استین سه رب داشت برداشتم وتنم کردم .
    یه شلوار جین دمپا ویه شال سورمه ای هم پوشیدم .
    رفتم جلوی میز آرایشم ومشغول ارایش چشم شدم همیشه خط چشم کلفت بیشتربهم میومد پس امروز هم همونجوری کشیدمش وآرایش کردنمو با زدن یه رژلب قرمز تموم کردم .
    داشتم خودمو توی ایینه نگاه میکردم وقربون صدقه ی خودم میرفتم
    که جسم سیاهی باسرعت نور پشت سرم از طرفی به طرف دیگه رفت.
    باعجله برگشتم ....
    نگاهی به اتاق انداختم ولی چیزی ندیدم.
    سمت در اتاقم رفتم ونیلیارو صدا زدم :
    -نیلیا.... نیلیا.
    جوابی نشنیدم
    تپش قلبم تندترشد ودستام سرده شده بود.
    می ترسیدم بیشتراز این توی اتاق بمونم باعجله سمت چمدون رفتم و زیپ هاشو بستم .
    گوشیمو باشارژر انداختم توی کیفم وازاتاق خارج شدم ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا