رمان نقره فام | مائده ارشدی نژاد کاربر انجمن نگاه دانلود

دلتون برای کدام شخصیت مرد بیشتر میسوزه؟😶


  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Im.mahe

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/19
ارسالی ها
178
امتیاز واکنش
766
امتیاز
306
محل سکونت
تهران
نفس های آروم و منظمش نشون میداد که به خواب فرو رفته. زیر نور کم مهتاب صورت نمناکش میدرخشید! نگاهم که به لب هاش افتاد یاد اون رژ جیغ قرمزش افتادم حالا جز یه قرمزی محو چیزی رو ل*ب*هاش نمونده بود. دندون هام رو روی هم فشار دادم دست هام مشت شد.
افکار آزاردهنده رو از ذهنم دور کردم. خواستم بلند شم که نگاهم افتاد به مسیح کوچیکی که روی ترقوه اش بود. دستم رو بردم سمت زنجیر؛ دلم میخواست بکشم پاره اش کنم.. اما فقط دوباره انگشت هام رو مشت کردم. سریع از اتاق زدم بیرون! نمیتونستم همین جوری به حال خودش بذارمش..!
در اتاقش رو پشت سرم قفل کردم باید یکم به خودش میومد!

***

نقره:

چشمهام رو باز کردم سرم بدجور درد میکرد بلند شدم و تو جام نشستم. نگاهم به لباس تنم افتاد. یکم به دورو برم نگاه کردم.. گیج میزدم و خوب حواسم سر جاش نبود. من تو اتاقم بودم؟ کی منو اورده بود؟ کی برگشتم خونه اصلا؟ مسیح؟ مسیح چیشد؟.. با اون دختر عوضی! اخ سرم.. بلند شدم رفتم حموم. و یه دوش گرفتم..
موهام رو خشک کردم و اومدم بیرون، یه تیشرت سفید با شلوار اسلش توسی پوشیدم رفتم سمت در هرکاری کردم در باز نشد.. کلیدم توی در نبود! چخبر بود؟ داد زدم:
- خاله.. عمو.. رادان..
و چند باری به در کوبیدم! کسی جواب نداد!! گوشیم رو برداشتم و رفتم سمت پنجره.. همینجور که دنبال شماره خاله بودم سرم رو آوردم بالا.. رادان کنار باغچه نشسته بود شیلنگ رو گرفته بود دستش. پنجره رو باز کردم و داد زدم:
- رادان این در چرا قفله؟!
برنگشت سمتم، اصلا انگار که صدام رو نشنیده، دوباره داد زدم:
- رادان با تواما!!
برگشت سمتم .. صورتش توهم بود. :
- چند روز اون تو بمون بلکم بچه بازیات از سرت بپره، آدم شی..!
بچه بازی؟ بخاطر دیشب و نوشیدنی خوردنم میگفت؟ دوباره داد زدم:
- به تو چه بیا درو باز کن..
شونه اش رو انداخت بالا وقتی دیدم داره بی خیال میره داد زدم:
- تو کی که من رو تو اتاقم زندونی کردی؟ هان!!! بابامی؟ داداشمی؟.. یاشوهرمی؟.. اونام جرات..
بی حوصله تر از این بودم که بخوام باهاش سرو کله بزنم.. اونم بی هیچ حرفی از من دور شد.. واسه ناهارم صدای جرو بحثش با خاله میومد، خاله هی میگفت "بچه گشنه است بذار غذا ببرم" اونم میگفت" نه دیشب زیاد خورده سیره.."
مسیح هم دائم زنگ میزد.. احساس خلاء میکردم.. یه حس ناخوشایند.. دستم رو بردم سمت زنجیرم..
خدایا.. چجوری میخواست کار دیشبش رو توجیه کنه؟.
اون رسما من رو نادیده گرفته بود.
من رو ول کرده بود و رفته بود کنار اون دختر نشسته بود.. میذاشت دختر هرجور که میخواد باهاش رفتار کنه..
حوصله هیچ کاری رو نداشتم اصلا دیگه هیچ انرژی نداشتم همش تو تختم بودم و فکر میکردم. حتی افکار درست و حسابی هم نداشتم.. احساس خفگی میکردم اما حتی دلم هم نمیخواست از اون فضا رها شم. سوگل بهم زنگ زد و فقط بهش گفتم که خوبم!
تو اون اتاق موندن با کلی فکرای ناجور، کار طاقت فرسایی واسه منی که تمام وقتم رو بیرون این خونه سر میکردم بود. اما انگار خوابیدن تو تخت بدنم رو سست کرده. انگار هیچ چیز رو نمیفهمیدم حتی بچه بازی های رادان رو. با همه این ها بازهم از رادان دلخور نبودم.. میدونستم که وضع افتضاحی از من رو دیده.. اون هنوزم خودش رو در قبال من و کار ها و رفتار هام مسئول میدونست!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    ***

    رادان:

    میدونستم با یه جا موندن حالش بدتر هم میشه.. نمیخواستم هم بیشتر از این اینکارو ادامه بدم.. فقط میخواستم بفهمه داره اشتباه میکنه! وارد اتاق که شدم بلند شد و تو جاش نشست قیافش مظلوم بود اما سعی میکرد اخم کنه.! رفتم کنارش نشستم و سینی غذا رو گذاشتم بینمون روی تخت.
    - نمیخورم دیشب زیاد خوردم..
    و پشتش رو کرد بهم . لبخندم رو خوردم. میدونستم خودم چرا دارم این کارای بچه گانه رو میکنم. فقط دنبال بهونه برای نزدیک شدن به اون بودم! دستش رو کشیدم و با لحن جدیی گفتم:
    - من مسیح نیستم نازت رو بکشم تا تهش رو میخوری فهمیدی!...
    چقدر از این اسم متنفر بودم! از اسم نه ! از اون آدم! صورتش هنوز اخم و بود اما تو چشمهاش اشک بود. بر عکس همیشه که سعی میکردم بهش زل نزنم جدی خیره شدم بهش:
    - از اتاقت میتونی بیای بیرون ولی فکر از خونه بیرون رفتن رو از سرت بیرون میکنی فهمیدی؟
    زل زدم تو چشمهاش:
    - تا حکم جدیدو صادر کنم!
    منتظر بودم اعتراض کنه مثل همیشه سر صدا کنه و از حقوقش دفاع کنه. اما هیچ چیزی نگفت! فضای بینمون داشت سنگین و سنگین تر میشد! گوشیش زنگ خورد اسم مسیح باعث شد ناخود آگاه چهره ام تو هم بره! به نقره نگاه کردم! نقره ام خوشحال نبود! یاد حرف های آرشام افتادم.!

    ***

    نقره:

    نگاهم رو از صفحه ی گوشی به رادان انداختم اخمو بود. لبم رو گاز گرفتم.. قاشق رو برداشتم و شروع کردم به خوردن، هنوز قاشق سوم رو نخورده بودم که با صدای رادان متوقف شدم!
    - با کسی باش که وقتی پیششی نذاره چشمهات خیس شه..
    بلند شد، قاشق رو گذاشتم تو ظرف و صداش زدم:
    - رادان!..
    ایستاد اما برنگشت؛
    - میشه دوباره باهام خوب شی؟!
    بدون اینکه جوابی بهم بده رفت.. نه اون با من خوب نمیشد. این آخرین اتفاق محالی بود که ممکن بود یه روزی بیوفته!

    ***

    با اینکه خیلی راحت میتونستم تو نبود رادان از خونه برم بیرون اما اینکارو نکردم. دلم برای مسیح تنگ شده بود! اما این حس با یاد آوری کاراش از بین میرفت. شاید یکمش بخاطر اون دختر عوضی بود اما بیشتر از بی توجهی مسیح به خودم ترسیده بودم! گوشیم رو پرت کردم رو تختم و از اتاق اومدم بیرون.. خونه سوت وکور بود.. متنفر بودم از این همه تنهایی.. یکی یکی در های اتاق ها رو باز میکردم و داخلشون نگاهی گذرا! تنها بودن یکی از سخت ترین کار های دنیا بود! هنوز مونده بود تا رادان بیاد! باید منتظر میموندم تا اون بیاد.. اونوقت میرفتم پیشش و باهاش حرف میزدم.. و ازش میخواستم دست از تنبیه بچه گانه اش برداره!
    از اینکه دوباره مثل قبل بهم سخت میگرفت خوشم اومده بود.. اینکه بهم توجه میکرد.. اگه رادان دوباره با من خوب میشد دیگه چیزی نبود که من رو اذیت کنه.. شاید اگه از اول زندگیم.. رابـ ـطه خوبی باهاش نداشتم الان برام مهمم نبود. اما گاها دلم بیش از حد برای روز های قبل تنگ میشه.. نمیشه گفت برادر اما رادان مثل یه حامی همیشگی برای من بود. یه دوست صمیمی! که همیشه بوده! از اینکه حالا من رو نمیدید.. اصلا خوشم نمیومد! اما حالا فرصت پیدا کرده بودم.. به بهونه اشتباه ام باهاش میتونستم بحث کنم.. همین هم خوب بود!
    احساس عجیب و غریبی داشتم.. احساسی که نمیدونستم چی هست! از دیشب که تو اتاقم برام حکم صادر کرده بود تا الان ندیده بودمش.. باید منتظر می موندم تا از سرکار برگرده.. بی حال برگشتم تو اتاقم گوشیم رو برداشتم مسیح که بلاک بود و نمیتونست پیام بده! به رادان پی ام دادم :
    - رسیدی خونه ، میای پیش من!
    گوشیم رو همون جا گذاشتم و رفتم پایین! عمو تو باغ داشت با دوتا خانوم حرف میزد.. تا رفتند، رفتم بیرون پیشش:
    - سلام عمو!
    برگشت سمتم لبخند زد:
    - سلام دخترم خوبی؟
    سرم رو تکون دادم:
    - شما بهتریا چشم خاله رو دور دیدی..!
    خندید:
    - نه بابا جان.. خاله دیگه جون نداره تنهایی به این خونه برسه!
    قیافه ام رو مظلوم کردم:
    - اخه درسته به خاطر یه نفر چند نفر اسیر یه خونه به این گندگی شن؟ گفتم منم تو خونه اتون راه بدین چهارتایی زندگی کنیم نذاشتین..
    کمی بلند تر خندید:
    - اخه بابا جان این چه حرفیه؟
    شونه هام رو بالا انداختم:
    - حالا کین؟
    - نمیدونم والا هوشنگ خان فرستادشون اینجا..
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    از دور که به نظر برام آشنا بودند.. فکر کنم خونه عمو دیده بودمشون:
    - از کِی میان؟
    - فردا نُه تاپنج.. هفته ای دوبار!
    باشه ای گفتم و برگشتم سمت خونه. هوا نسبتا سرد بود!
    رفتم تو آشپزخونه.. الکی در یخچال رو باز کردم.. یه ظرف میوه در آوردم.. گذاشتم رو اپن.. چشمم به گاز افتاد.. گاز ما که خیلی آسون تر بود حداقل کبریت و فندک نمیخواست..! بیخیال شدم و چای ساز رو روشن کردم.. ساعت هفت شب شده بود. رادان نیومده بود و حتی پی امم رو هم سین نکرده بود. گوشیم زنگ خورد سریع پریدم و برش داشتم.. مسیح بود..! کمی مردد به اسمش خیره شدم.. برای یک لحظه دلم نیومد جوابش رو ندم؛ گوشی رو گذاشتم کنار گوشم. صدای نفس های عمیقش میومد انگار که منتظر باشه سرش دادو بیداد کنم.. اما من بجاش اروم گفتم:
    - بله؟..
    چند ثانیه سکوت..
    - آرومی خانم؟
    لبخند نشست رو لبام:
    - میخوای جیغ بکشم؟!
    هول شد، گفت:
    - نه نه..!
    خندم گرفت.
    - دلم واسه خنده هات تنگ شده..
    من ساکت بودم و اون حرف میزد:
    - این دو روز داغون شدم نقره.. داغونم کردی.. حاضر بودم گوشی و جواب بدی فوشم بدی اما جواب بدی اما صدات رو بشنوم.. نقره باور کن هیچکس تو این دنیا به اندازه تو برام ارزش نداره! باور کن چشمهام فقط تورو میبینه..!
    مطمئن نبودم.. میترسیدم:
    - نمیتونم..
    - به هرکسی میپرستی قسم راست میگم..
    بی حوصله گفتم:
    - اینا رو روزی صدبار میگی!
    صدای نفس کشیدنش و بعد چند ثانیه شروع کرد به حرف زدن:
    - بخدا اصن نفهمیدم زمان چجوری گذشت این صالحی همش حرف میزدو من هم مجبور بودم به حرفش گوش کنم. نفسم رو با حرص فوت کردم:
    - بسه مسیح چند ساعت تمام نمیتونستی یک ربعشو بیای پیش من؟!
    - چرا عزیزم حق باتوئه اصلا غلط کردم، ولی خیالم جمع بود که دوستات پیشتن.. اصلا نفهمیدم کی رفتی!
    عصبی گفتم:
    - تو که میدونستی نمیتونی پیش من باشی پس چرا انقدر اصرار کردی من با این پام بیام هان؟
    - بخدا فقط بخاطر دوستات نقره، چون راضی کرده بودم آرشام و سوگل بیان به توام اصرار کردم بیای..!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    نیم ساعت تمام فقط معذرت خواهی کرد ازم، آخرش گفتم:
    - همه اینا به کنار چرا هیچی به اون دختر عوضی نمیگفتی هان؟؟!
    - وای نقره نمیدونی خودم چقدر حرص خوردم؟ هرچی به دختر محل نمیذاشتم اصلا عین خيالش نبود.. اونم جلو باباش، یاد تو افتادم میخواستم بپرسم ازش اینجا ایرانه؟!
    با لحجه بامزه اش تمام این حرفارو میزد طوری که کم کم داشت دلم رو میبرد.. و حالم رو خوب میکرد! انقدر واسم حرف زد و مسخره بازی در اورد که کلا فراموش کردم ازش دلخورم. کلی اصرار کرد برم پیشش قبول کردم. اما گفتم فعلا نمیتونم..!
    تماس رو که قطع کردم ساعت نزدیک های نه بود. بلند شدم رفتم کنار پنجره.. هوا تاریک تاریک بود.. اما نه انقدر که نتونم رادان رو ببینم که داره با گوشیش بر میره.. اون برگشته پس چرا نیومده پیش من؟! مگه بهش نگفتم بیاد پیش من؟! دوباره داشت من رو نادیده میگرفت؟ من احمق.. من دیوونه دوباره رفته بودم سراغش! انقدر عصبی شدم از بی توجهیش نسبت به خودم که دیگه نفهمیدم دارم چیکار میکنم.. لباس هام رو عوض کردم. رفتم بیرون؛ جلوش ایستادم.. سرش رو اورد بالا.. گوشه لبش کشیده شد:
    - اومدی!؟
    دوست داشتم خفه اش کنم.. انقدر حرصی که لبای کشیده اش رو پاره کنم:
    - دارم میرم!
    ابروهاش رو داد بالا:
    - کجا به سلامتی؟!
    داد زدم:
    - میرم یجا که دلشون بخواد من رو ببینند، پیش یکی که دیدن من آرزوش باشه!
    بلند شد ایستاد. از قیافه اش معلوم بود گیج شده.. ادامه دادم:
    - نه مثل توئه عوضی که التماست رو کنمم نیای پیشم..
    بغضم گرفت.. برگشتم و دویدم سمت ماشینم.. صداش رو میشنیدم که دنبالم میومد:
    - صبر کن نقره!چت شده اخه؟ وایسا.. باتو نیستم مگه؟
    ایستادم برگشتم سمتش..

    ***

    رادان:

    دستی که میخواستم دستش رو بگیرم با حرفش تو هوا خشک شد:
    - دست از سرم بردار! تو یه اشغال عوضی که فکر میکنی کی.. همیشه یجور رفتار میکردی که انگار منو نمیبینی.. که انگار من یه اشغالم! حالام فکر میکنی بقیه نفهمند و خودت خیلی میفهمی.. اما تو فقط یه ادم بدبختی!
    حرف تو دهنم خشک شد.. من این احساس رو به نقره میدادم؟ باید جلوش رو میگرفتم.. اما لمس تر از اون بودم که این کار رو کنم.. سوار شد و رفت.‌ حق با اون بود.. یه بدبخت که لیاقت هیچ چیز رو نداره. یه بدبخت که حتی نقره رو که هروز کنارم بود از دست داده بودم! دستم رو آوردم بالا و به صفحه گوشیم که روشن بود چشم دوختم. چرا اینطور شد یهو؟ چه اتفاقی افتاد مگه؟

    ***

    نقره:

    کنار خیابون ایستادم سرم رو گذاشتم رو فرمون..
    خدایا این چه حرفایی بود که من زدم.. این چه واکنش احمقانه ای بود؟! چرا اون حتما باید به حرفم گوش میداد؟
    سرم رو چند بار کوبیدم به فرمون! درسته اون نیومد پیشم اما منم نباید این حرفارو میزدم. گند زدم حالا چجوری برگردم تو خونه چجوری بهش نگاه کنم..؟ اشکام چکیدن.. ته قلبم احساس غم و نگرانی داشتم‌‌.. غم فراوون! اصلا چرا یهو دیونه شدم و اومدم بیرون؟ حالا باید چه غلطی میکردم!
    الان کجا برم.. اصلا برم چی بگم.. لعنت به من..!
    ماشین رو روشن کردم و راه افتادم..
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    جلوی در خونه اش که رسیدم زنگ زدم بهش:
    - جانم خانم؟!
    - در رو باز میکنی ماشین رو بیارم تو؟
    یه "چی" پر از تعجب گفت و تماس قطع شد.. سر چند دقیقه در باز شد و با ماشین رفتم تو.. خونه اش خونه نبود قصر بود.. بزرگ تر از چیزی که تصورش رو میکردم! کلی راه پر پیچ و خم و با ماشین چند دقیقه طول کشید تا برسم به ساختمون اصلی. سریع از ماشین پیاده شدم.. به اطرافم نگاه کردم. چند تا مرد که احتمالا نگهبان بودند!
    ادرس خونه اش رو داشتم اما تا حالا نیومده بودم سمتش! یکم دلم شور زد.. کار اشتباهی کرده بودم؟! با دیدن مسیح دیگه دلشوره ام از بین رفت.. با سرعت خودش رو بهم رسوند و تو یه لحظه بغلم کردو چند دور تو هوا چرخوندم. خندیدم و جیغ کشید م.. گذاشتم زمین و محکم بغلم کردم:
    - ای جونم حالا میتونم راحت نفس بکشم..!.
    من هم دست هام رو گذاشتم رو کمرش.
    - مرسی خدا، مرسی نقره من!
    من رو از خودش جدا کرد و زل زد تو چشمهام:
    - باورم نمیشه! خوبی خانم؟
    سرم رو تکون دادم؛ دستم رو کشید و برد تو خونه اش.. چیزی از دعوام با رادان نگفتم.. و اینکه از خونه بیرون زدم.. گذاشتم فکر کنه بخاطر دلتنگی رفتم پیشش. خونه اش پر از خدمت کار بود که لباس مخصوص پوشیده بودند.. طبقه پایین چند تام مرد بود اما طبقه بالا کلا زن بودن. و هی بهشون دستور میداد این کارو کنند اون کارو کنند و این رو برام بیارند و... برام تعجب برانگیز بود که چرا خونه خریده با اون همه خدم و حشم؟ مگه قرار نیست برگرده؟ خب میرفت یه هتل!
    گفتم:
    - تو تنها اینجا با این همه خدمت کار..!
    سرش و تکون داد:
    - اوهوم چند ماه دیگه میشیم دوتا و تا چند سال دیگه ام هفت هشت نفر..
    خندیم:
    - اووو هفت هشت تا..
    سرش رو تکون داد:
    - آره من بچه زیاد دوست دارم، خونه ام باید پر بچه باشه ها!
    بلند تر خندیدم:
    - گم میشند اینجا..
    هیچ وقت نمیگفت میبرمت و این خیلی خوب بود! یعنی احتمال داره که واسه همیشه خودش هم بمونه ایران..؟ این بهترین اتفاق زندگیم میشد، اگر اتفاق میوفتاد! تا دوازده شب باهم فیلم دیدیم فیلم که تموم شد مسیح از جاش بلند شد:
    - خب دیگه وقته خوابه!
    استرس گرفتم.. دستم رو گرفت و بلندم کرد! لعنت به تو نقره باید فکره اینجاش رو هم میکردی.. سرت رو انداختی پایین، اومدی خونه پسر مردم.. مسیح در یه اتاق رو باز کرد:
    - اینجا اتاق منه.
    قلبم تند میزد! لب پایینم رو گاز گرفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    - تو امشب اینجا میخوابی!
    برگشتم سمتش. لبخند زد و گفت:
    - من هم اتاق رو برو ..
    آروم نفس حبس شده ام رو دادم بیرون، گفتم:
    - نمیخواد خودت اینجا بخواب من میرم اونجا!
    هلم داد سمت تخت:
    - من چیزی میدونم که میگم اینجا بخواب..!
    نشستم رو تخت:
    - چی؟!
    کنارم نشست:
    - وقتی تو اینجا بخوابی این اتاق هم عطر تورو میگیره ان وقت تا تو واسه همیشه بیای به این خونه، حس اینکه یک شبی اینجا خوابیدی بهم آرامش میده!
    سرم رو انداختم پایین.. چجوری میتونست انقدر خوب حرف بزنه؟ موهام رو که ریخته بود توی صورتم، داد پشت گوشم:
    - حالا آروم بخواب.. بالشم رو بغـ*ـل کنی انگار منو بغـ*ـل کردی.!
    چشمک زد بهم و بلند شد. لبخند نشست رو لبم اروم گفتم:
    - پررو..!
    شیطون خندید و سریع رفت بیرون. در هم پشت سرش بست. روی تختش دراز کشیدم.. بوی مسیح رو میداد.. چشمهام رو که بستم، فکر رادان افتاد تو سرم. خدایا.. حالا چیکار کنم.. اصلا حق داشتم..؟ خوب کردم گفتم..! حقشه.. اون با همه خوبه با همه میگه میخنده به من که میرسه میشه برج زهرمار.. حتی مطمئن بودم یه زنگ هم نمیزنه تا بپرسه کجا رفتم.. گوشیم رو پرت کردم اونور و بعد کلی فکر و خیال بالاخره خوابم برد.

    ***

    بلند شدم و تو جام نشستم.. آفتاب تا وسطای اتاق اومده بود نگاهم به تیشرت و شلوارک کنار تخت افتاد.. از جام بلند شدم و رفتم سرویس بهداشتی که تو اتاق بود.. صورتم رو شستم.. یه لبخند گشاد زدم و اومدم بیرون.. شلوارک رو که پام کردم تا وسطای ساعد پام اومد.. تیشرتم روش.. چه تیپ خفن و ضایعی.!.. در اتاق رو باز کردم و از اتاق اومدم بیرون.. سامان رو دیدم که داره میره سمت سالن پذیرایی آروم گفتم:
    - سامان!
    برگشت سمتم.. تعجب کرد..
    آروم گفت:
    - تو اینجا..
    یهو دستش رو گذاشت رو بینیش به معنی اینکه ساکت باشم. و چند قدم عقب عقب رفت. متعجب به رفتار عجیب و غریبش نگاه میکردم! سرش رو نزدیک یه در کرد. چند لحظه بعد یه خط افتاد بین ابروهاش؛ بعد اومد سمت من و گفت:
    - تو اینجا چیکار میکنی؟
    همون موقع در باز شد و مسیح هم از همون اتاق اومد بیرون. سامان هم با عصبانیت برگشت سمت مسیح؛ مسیح خونسرد گفت:
    - خونه دوست پسرشه، باید از تو اجازه میگرفت..؟
    میتونستم بفهمم چقدر سامان عصبیه، برگشت سمت من:
    - همین حالا حاضر شو ببرمت خونه اتون..!
    درمونده گفتم:
    - اونجور که..
    مسیح حرفم رو قطع کرد..
    کتاب های تو دستش رو کوبید به سـ*ـینه ی سامان:
    - لازم نکرده به این جواب پس بدی!
    بعد رو به سامان گفت:
    - اینا رو بگیر و برو..
    سامان هم کتاب هارو گرفت و سریع رفت. تو همه امون بدتر و دختر بازتر سامان بود و من دلیل این عصبانیتش رو نمیفهمیدم! اون هم اینقدرو اینهمه یهویی؟ رو به مسیح گفتم:
    - خیلی بد شد؟!
    و سرم رو انداختم پایین. مسیح اومد سمتم:
    - نه این سامان هم جو گرفتش!
    و خندید..
    من هم سعی کردم بخندم. اما تو دلم نگران فکری بودم که سامان با خودش کرده بود. صبحونه خوردیم؛ باید یه فکری میکردم نمیتونستم که تو خونه مسیح بمونم و اون هم از کار و زندگی بندازم. بعد صبحانه لباس هام رو پوشیدم، ازش تشکر کردم و از خونه اومدم بیرون. وارد خیابان اصلی که شدم گوشیم زنگ خورد سامان بود یکم جلو تر ایستادم و جواب دادم؛ عصبی داد زد:
    - پس چرا نمیای تلگرام نمیگی شاید یکی کارت داشته باشه؟
    - خب حالا چته امروز؟
    - تو اونجا چه غلطی میکردی؟
    بی حوصله گفتم:
    - هیچی ولم کنا!
    - هیچی نداریم نقره مگه خودت خونه نداری که رفتی خونه ی اون؟ پس یه غلطی کردی دیگه!
    داد زدم:
    - خفه شو! مگه مثل دخترای دور توام؟
    حرفم رو قطع کرد:
    - بفهمم حماقت کردی کشتمت..!
    لحنش بیش از حد جدی بود، قطع کرد. از حرفاش گیج شده بودم. حالا یهو چرا این به فکر من شده! ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. کنار یه پارک نسبتا خلوت ایستادم. نمیدونستم چیکار کنم کجا برم. نشستم رو یه نیمکت. یکم به بچه ها و مامان هاشون که بازی میکردند نگاه کردم.. چند بار مامانم من رو برد پارک؟! همش با رادان میرفتم! حالا خوبه باز رادان بود! بیخیال حسرت خوردن شدم؛ یاد حرف سامان افتادم برا همین گوشیم رو از جیبم درآوردم؛ رفتم تلگرام کلی پیام داشتم.. هفت هشت تا که سامان بهم پی ام داده بود همون حرفایی که پشت گوشی بهم گفته بود رو زده بود.. چیشده بود که زندگی‌ من یهو مهم شده بود؟ البته خب سامان از اولش از رابـ ـطه من با مسیح راضی نبود. بیخیال از پی ویش اومدم بیرون چشمم به پی وی رادان خورد رفتم توش: ساعت هشت دیشب پی ام داد بود:
    - ببخشید پی امتو ندیدم وگرنه نمیرفتم باشگاه.. بیا تو حیاط هوا خیلی خوبه منتظرتم!
    ساعت هشت و بیست و هفت دقیقه:
    - کجایی پس خوابیدی؟ اگه تا چند دیقه دیگه نیای، میام بالا میزنمتا!
    هشت و سی و شیش دیقه..
    - پنج دیقه دیگه بیشتر منظرت نمیمونما..
    چند بار پی ام هاش رو خوندم ساعت پی ام هاش وقتی بوده که من با مسیح حرف میزدم. من واسه هیچی سرش داد زدم؟ من حتی گوشیم رو هم چک نکرده بودم! من بخاطر هیچی ناراحتش کردم! من چیکار کرده بودم؟!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    رو پروفایلش ضربه زدم. انگشتم رو کشیدم روی صورتش رفت عکس بعدی. از اون روز که عکسش رو براش درست کردم و فرستادم تا الان هزار بار عکس گذاشت و پاک کرد اما هیچ وقت اون عکس رو برنداشت. با دیدن همون عکس لبخند زدم..!
    - چیجوری از دلت در بیارم اخه؟
    من چکار کردم؟‌

    ***

    رادان:

    دست از دیدن عکس پروفایلش کشیدم و اومدم بیرون که دیدم آنلاین و همون موقع هم پی امام تیک خورد! حتی پی امامم رو هم نخونده بوده. برا همین فکر کرده نمیخوام ببینمش! باید دیشب بهش میگفتم اشتباه میکنه! صفحه گوشیم رو خاموش کردم یعنی دیشب کجا خوابیده؟ نکنه رفته خونه مسیح؟؟! نه حتما رفته پیش سوگل. اره حتما پیش سوگل بوده.
    به خانوم هایی که تازه اومده بودن واسه کار سلام کردم و بعد رفتم طبقه ی بالا اتاق نقره. درش رو باز کردم. بوی عطرش پیچید توی بینیم. کل اتاق رو نگاه کردم دکور سفید و صورتی ملیح. وسایلا و لباسهاش طبق معمول پخش و پلا بود همه جا.. چند تا عکس از خودش که رو دیوار بود. در اتاقش رو بستم و برگشتم پایین. فردا سال تحویل بود. رفتم تو حیاط. هرجای این خونه که پا میذارم نقره میاد جلوم. خیلی دیر فهمیده بودم که باید اون رو برای خودم نگه دارم. بار ها براش تاسف خوردم! تاسفی که ابدی بود! کمی دور حیاط دویدم. حتی موقع دویدن بجای رهایی از فکرش. اون رو بیشتر برای خودم تداعی میکردم!
    دست از دویدن کشیدم خودم رو با جوونه های درخت هایی که عجله داشتند سرگرم کردم. تپش قلبم شدت گرفت. احساس کردم دونه به دونه سلول های بدنم گرم شدند. دیگه انقدر توهمم خیلی خوب نبود باید میرفتم دکتر..! سرم رو چرخوندم به سمت چپم؛ توهم نبود! این باعث میشد که قلبم توی سـ*ـینه ام بیشتر بی تابی کنه!
    - باید همش رو فراموش کنی! تا فراموش نکنی ولت نمیکنم؛ یالا همین حالا فراموششون کن!
    احساس عمیقی از هیجان!

    ***

    نقره:

    اروم رفتم سمتش پشتش به من بودو با گل و گیاه ها بر میرفت سریع دویدم سمتش و محکم چسبیدم به دستش مطمئنا اگه اخلاقیاتش رو نمیدونستم، بغلش میکردم:
    - باید همش رو فراموش کنی! تا فراموش نکنی ولت نمیکنم، یالا همین حالا فراموششون کن!
    یکی از دست هاش رو گذاشت روی دستم تا من رو از خودش جدا کنه! محکم تر خودم رو چسبوندم بهش:
    - رادان لطفا! اگه من رو نبخشی من دیگه نمیتونم تو چشمات نگاه کنم!
    احساس میکنم با نگاهش میخواد یچیزی بگه.. اما آروم میگه:
    - باشه باشه، ولم کن!

    ***

    رادان:

    داشتم دیگه زجه میزدم! نمیدونستم اگه بیشتر لفتش بده چطور کنترلم رو از دست خواهم داد. اما اون انگار واقعا میخواست دیوونه ام کنه!
    - نه داری زوری میگی! نمیخوام! باید از ته دلت باشه!
    تو دلم التماسش رو کردم:
    - تورو جون هرکی دوست داری بیخیال شو نقره..!
    اما نقره ول کن نبود! چرا نمیفهمید که نباید با من اینکار رو بکنه!؟
    صدای دختر جوان نجاتم داد:
    - آقا.. !
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    دست های شُل شده ی نقره رو از دور بازوم باز کردم، برگشتم سمت دختری که منتظر بهم نگاه میکرد:
    - بله؟؟
    - قرار بود..
    نقره حرف دختر رو قطع کرد:
    - به من گفتند دوتا خانم میان سال توکی!؟
    دختر برگشت سمت نقره:
    - من دختر فائزه خانمم!
    خیلی جدی گفت:
    - اینجا چیکار میکنی؟!
    با تعجب به قیافه عصبیه نقره نگاه کردم..
    - مادرم رو رسوندم!
    به طور عجیبی همچنان حرصی بود:
    - خب دیگه میتونی بری!
    دختره یکم ام ام کرد. سریع گفتم:
    - برو میام من!
    دخترم با سرعت رفت. برگشتم سمت نقره:
    - چته چرا اینجوری باهاش حرف زدی؟
    اخم کرد.. سرش رو انداخت پایین:
    - من نمیخوام اینا تو خونه ام باشند..
    مثل بچه ها شده بود..سرش رو آورد بالا:
    - من فقط میخوام شما باشید از اینا خوشم نمیاد!!
    - خب مامان منم نمیتونه تکی به همه کارابرسه..
    معلوم بود کلافه است:
    - باز خوبه فقط هفته ای دوبار میبینمشون!
    ل*ب*هام کمی کش میاد. بی‌هوا دستم رو میگیره:
    - بخشیدیم؟
    سرم رو تکون دادم:
    - آره ..!
    ابروهاش رو میده بالا:
    - یعنی دیگه دلخور نیستی؟!
    تایید میکنم:
    - هیچ وقت نبودم!
    دستش رو از تو دستم جدا میکنم!
    - اگه میشد بغلت میکردم!
    با چشمهای درخشانش بهم زل زده:
    - تو چرا انقدر خوبی؟!
    چطور میتونست این حرف هارو بزنه؟ چطور میتونست من رو انقدر شیرین زجر بده؟
    - بدو برو لباسات رو عوض کن کلی کار دارم باهات!
    لبخند میزنه:
    - چشم قربان!
    سریع میدوه سمت ساختمون ویلا. من هم آهسته‌ پشت سرش راه رو طی میکنم. قلبم احساس خوبی داشت! یه حس خوب، یه حس متفاوت!

    ***

    نقره:

    سریعا لباس هام رو عوض میکنم و میرم پایین. همینطور که از پله ها پایین میرم مدام رادان رو صدا میزنم:
    - رادان.. رادان..!
    با دیدن رادان و سه تا زن می ایستم.! رادان سرش رو اورد بالا.. با لبخند کوتاهی میرم سمتشون:
    - سلام!
    رادان بعد از سلامشون پیش دستی میکنه، به خانم ریزه میزه ای اشاره میکنه:
    - مهتاج خانم..
    بعد به یه خانم دیگه ای که هیکلش نسبت به اون یکی یکم درشت تر بود اشاره میکنه و گفت:
    - فائزه خانم!
    و بعد هم به همون دختر اشاره کرد:
    - ایشونم دختر فائزه خانم فرناز خانم هستند..!
    درست حدس زده بودم خونه عمو هوشنگ دیده بودمشون! چرا عمو فرستاده بودشون اینجا؟ بابا بهش گفته بود یعنی؟ سرم رو تکون دادم که رادان دوباره رفت پشت میز روبه روی همون دختر نشست. رفتم پیشش ایستادم؛ سرشون تو گوشی رادان بود. رو صفحه مپ بودند!
    - چیکار میکنید؟
    رادان همونطور که با انگشتش به صفحه اشاره کرده بود گفت:
    - دارم بهشون میگم از کجا بیان..!
    ابرو هام رو دادم بالا:
    - اینم دیگه پرسیدن داره؟
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    دختر بدون توجه به من رو به رادان میگه:
    - از مترو تا اینجا اوتوبوس داره؟
    رادان میگه:
    - تا سر خیابون اصلی فکر کنم بتونید با اوتوبوس بیاید.. ولی از اونجا تا اینجا باید ماشین بگیرید!
    دختر دوباره میگه:
    - خونه هوشنگ خان سر راست تر بود!
    پریدم وسط حرفشون:
    - با من کار داشتیا!
    سرش رو چرخوند سمتم. انگار تازه متوجه من بشه؛
    - آره آره برو میام الان!
    میخواستم برم از آشپزخونه بیرون ولی خب اگه میرفتم اونا تنها میموندن، الکی رفتم سمت یخچال. یکی نی به رادان بگه اخه به تو چه؟ صدای رادان چشمهام رو درشت کرد؛
    - شما بیاید تا اینجا.. من بتونم خودم میام دنبالتون!
    دختر شروع کرد به تشکر و اینا.. نمیفهمیدم من چرا باید حرصش رو بخورم!؟
    - من میتونم اینجا کار کنم؟
    چی؟! برگشتم و به دختر که با صدای آرومی این حرف رو به رادان زده بود نگاه کردم! همینم کم بود! رادان گفت:
    - میبینید که ما یه خانم بیشتر نداریم.. پس کار زیادیم نیست اینجا!
    مامانش هم اینجا زیادیه، میخواد خودشم بیاد! چم شده بود؟
    - من رانندگی بلدم!..
    دوباره نگاهم رو به دختر انداختم، رادان پرسید:
    - مگ چندسالته؟
    از سوالش عصبی شدم! به تو چه آخه؟ اون سلیطه خانوم هم سریع جواب داد:
    - نوزده!
    با حرص گفتم:
    - من خودم رانندگی بلدم! احتیاجی نیست!
    لب هاش اویزون شد!
    یهو گفت:
    - میتونم به گل و گیاها برسم.
    سریع گفتم:
    - عمو حسن حواسش هست!
    - خب من کمکشون میکنم خیلی حیاطتون بزرگه حتما واسشون سخته .
    رسما داشت دیوونه ام میکرد. رادان با خونسردی گفت:
    - حالا بهتون خبر میدم.
    از اشپزخونه اومدم بیرون. رادان هم پشت سرم؛ نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و گفتم:
    - به تو چه که دختره چند سالشه؟!
    همچنان خونسرد گفت:
    - اخه بهش کمتر میخوره!
    اصلا کمتر بخوره! اصلا به من چه؟
    میچرخم سمتش و اخم میکنم:
    - خیلی خوشت میاد اونم بیاد اینجا ؟

    ***

    رادان:

    اخم کمرنگی میکنم:
    - دیگه چرت و پرت نگو!
    و از کنارش رد میشم و میرم توی تراس. بعد چند لحظه صدای باز و بسته شدن در میاد. حضورش رو کنارم حس میکنم:
    - دعوام نمیکنی؟
    صداش پر از اضطراب و شاید پشیمونیه!
    برمیگردم سمتش:
    - دیشب کجا بودی؟
    بدون لحظه ای مکث میگه:
    - بخدا هیچ اشتباهی نکردم!
    و با اون چشمهای براق و وحشیش بهم زل میزنه! تا باور رو تو چشمهام ببینه!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    آروم صداش میزنم:
    - نقره..
    وقتی نگاهم میکنه محکم و جدی میگم:
    - اولین و آخرين باری بود که اینجوری از خونه بیرون زدی!
    سرش رو تکون میده؛ ادامه میدم:
    - دیگه حق نداری شب رو بیرون از اینجا بخوابی؟ فهمیدی؟!
    لبخند میزنه و تایید میکنه حرفم رو! اون چه میدونه که دیشب تا صبح چه حالی داشتم و چطور برای من گذشته بود؟ سرم رو خم کردم سمتش:
    - مسیح اذیتت میکنه؟
    چشمهاش متعجبه! اما سرش رو به معنی نه تکون میده، ادامه دادم:
    - اگه اذیتت کرد، بگو تا آتیشش بزنم! خب؟
    لب هاش رو آروم رو هم فشار میده!

    ***

    نقره:

    دراز کشیدم تو تختم. با صدای پی ام گوشیم، گوشیم رو بر میدارم سامان بود:
    - یه چند روزی حواست به خودت و مسیح باشه!
    این چرا انقدر عجیب شده بود؟ تا حالا انقد بهم گیر نداده بود، زنگ زدم بهش؛ بوق اول برداشت:
    - سامان؟
    بی حوصله است:
    - چیه؟
    متعجب تر میپرسم:
    - چی شده‌؟
    کلافه و شایدم بهم ریخته:
    - نمیدونم.. میفهمم میگم بهت.!
    باشه ای میگم و تماس رو قطع میکنم.
    عصری که با مسیح حرف زدم چند بار خواستم بگم سامان عجیب غریب شده و حرفای عجیب بهم زده اما جلو خودم رو گرفتم.

    ***

    امروز سال تحویل می شد و دوباره خونه مون خالی بود. لباس هام رو عوض کردم و رفتم خونه خاله اینا در رو که زدم رادان باز کرد. چشمهام رو مظلوم میکنم:
    - میشه منم بیام تو؟
    ست اسپرت طوسی تنش هست و خیلی بهش میاد. نگاهی به سرتاپاش میاندازم. موهاش حالت قشنگی دارند و پوست صورتش برق میزنه طوری که انگار تازه از حمام در امده. اون هم نگاهی گذرا بهم انداخت:
    - اره، منتظرت بودیم!
    لبخندی هم زد و از جلوی در کنار رفت. چهارتایی دوره سفره ای که خاله چیده بود نشستیم. سال که تحویل شد، خاله رو بغـ*ـل کردم بـ*ـوس کردم با عمو و رادان هم دست دادم. بعد باهم شیرینی خوردیم، میوه، آجیل.. عمو از بین صفحات قران که دستش بود به من و رادان عیدی داد.
    این هم کار هرسال بود. و همیشه عید ها بهترین لحظه های زندگی من بودند و یجورایی بدترین. وجود پر مهر خاله اینا و کمبود پدرو مادرم! رو به خاله گفتم:
    - انشاالله کی راه میوفتین؟
    مشخص بود که خاله ام بخاطر اینکه قراره از من دور بشند کمی تو خودشه اما با حال خوب جوابم رو داد:
    - رادان واسه ساعت هفت بلیت گرفته.
    دل من هم باز مثل هرسال گرفت، اما لبخند زدم:
    - خوش بگذره..
    عمو گفت:
    - دخترم توهم بیا بریم!
    این جمله رو هم هرسال عمو میگفت اما اخه کجا برم من؟ یادم میاد چندین سال قبل یک بار باهاشون رفته بودم. اما خب.. نمیتونستم تحمل کنم! نگاه های عجیب حرف ها. سوال هایی که پرسیده میشد! هرچند واقعا آدم های خوبی بودند.اما خب من به اونها نمیخوردم! نگاهم به رادان افتاد اخماش تو هم بود؛ سعی میکنم چهره ام خوب باشه.. لبخند میزنم:
    - مرسی عمو جون شما برین منم میرم این یه هفته رو خونه عمو هوشنگ! به سلامت برید و برگردید!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا