نفس های آروم و منظمش نشون میداد که به خواب فرو رفته. زیر نور کم مهتاب صورت نمناکش میدرخشید! نگاهم که به لب هاش افتاد یاد اون رژ جیغ قرمزش افتادم حالا جز یه قرمزی محو چیزی رو ل*ب*هاش نمونده بود. دندون هام رو روی هم فشار دادم دست هام مشت شد.
افکار آزاردهنده رو از ذهنم دور کردم. خواستم بلند شم که نگاهم افتاد به مسیح کوچیکی که روی ترقوه اش بود. دستم رو بردم سمت زنجیر؛ دلم میخواست بکشم پاره اش کنم.. اما فقط دوباره انگشت هام رو مشت کردم. سریع از اتاق زدم بیرون! نمیتونستم همین جوری به حال خودش بذارمش..!
در اتاقش رو پشت سرم قفل کردم باید یکم به خودش میومد!
***
نقره:
چشمهام رو باز کردم سرم بدجور درد میکرد بلند شدم و تو جام نشستم. نگاهم به لباس تنم افتاد. یکم به دورو برم نگاه کردم.. گیج میزدم و خوب حواسم سر جاش نبود. من تو اتاقم بودم؟ کی منو اورده بود؟ کی برگشتم خونه اصلا؟ مسیح؟ مسیح چیشد؟.. با اون دختر عوضی! اخ سرم.. بلند شدم رفتم حموم. و یه دوش گرفتم..
موهام رو خشک کردم و اومدم بیرون، یه تیشرت سفید با شلوار اسلش توسی پوشیدم رفتم سمت در هرکاری کردم در باز نشد.. کلیدم توی در نبود! چخبر بود؟ داد زدم:
- خاله.. عمو.. رادان..
و چند باری به در کوبیدم! کسی جواب نداد!! گوشیم رو برداشتم و رفتم سمت پنجره.. همینجور که دنبال شماره خاله بودم سرم رو آوردم بالا.. رادان کنار باغچه نشسته بود شیلنگ رو گرفته بود دستش. پنجره رو باز کردم و داد زدم:
- رادان این در چرا قفله؟!
برنگشت سمتم، اصلا انگار که صدام رو نشنیده، دوباره داد زدم:
- رادان با تواما!!
برگشت سمتم .. صورتش توهم بود. :
- چند روز اون تو بمون بلکم بچه بازیات از سرت بپره، آدم شی..!
بچه بازی؟ بخاطر دیشب و نوشیدنی خوردنم میگفت؟ دوباره داد زدم:
- به تو چه بیا درو باز کن..
شونه اش رو انداخت بالا وقتی دیدم داره بی خیال میره داد زدم:
- تو کی که من رو تو اتاقم زندونی کردی؟ هان!!! بابامی؟ داداشمی؟.. یاشوهرمی؟.. اونام جرات..
بی حوصله تر از این بودم که بخوام باهاش سرو کله بزنم.. اونم بی هیچ حرفی از من دور شد.. واسه ناهارم صدای جرو بحثش با خاله میومد، خاله هی میگفت "بچه گشنه است بذار غذا ببرم" اونم میگفت" نه دیشب زیاد خورده سیره.."
مسیح هم دائم زنگ میزد.. احساس خلاء میکردم.. یه حس ناخوشایند.. دستم رو بردم سمت زنجیرم..
خدایا.. چجوری میخواست کار دیشبش رو توجیه کنه؟.
اون رسما من رو نادیده گرفته بود.
من رو ول کرده بود و رفته بود کنار اون دختر نشسته بود.. میذاشت دختر هرجور که میخواد باهاش رفتار کنه..
حوصله هیچ کاری رو نداشتم اصلا دیگه هیچ انرژی نداشتم همش تو تختم بودم و فکر میکردم. حتی افکار درست و حسابی هم نداشتم.. احساس خفگی میکردم اما حتی دلم هم نمیخواست از اون فضا رها شم. سوگل بهم زنگ زد و فقط بهش گفتم که خوبم!
تو اون اتاق موندن با کلی فکرای ناجور، کار طاقت فرسایی واسه منی که تمام وقتم رو بیرون این خونه سر میکردم بود. اما انگار خوابیدن تو تخت بدنم رو سست کرده. انگار هیچ چیز رو نمیفهمیدم حتی بچه بازی های رادان رو. با همه این ها بازهم از رادان دلخور نبودم.. میدونستم که وضع افتضاحی از من رو دیده.. اون هنوزم خودش رو در قبال من و کار ها و رفتار هام مسئول میدونست!
افکار آزاردهنده رو از ذهنم دور کردم. خواستم بلند شم که نگاهم افتاد به مسیح کوچیکی که روی ترقوه اش بود. دستم رو بردم سمت زنجیر؛ دلم میخواست بکشم پاره اش کنم.. اما فقط دوباره انگشت هام رو مشت کردم. سریع از اتاق زدم بیرون! نمیتونستم همین جوری به حال خودش بذارمش..!
در اتاقش رو پشت سرم قفل کردم باید یکم به خودش میومد!
***
نقره:
چشمهام رو باز کردم سرم بدجور درد میکرد بلند شدم و تو جام نشستم. نگاهم به لباس تنم افتاد. یکم به دورو برم نگاه کردم.. گیج میزدم و خوب حواسم سر جاش نبود. من تو اتاقم بودم؟ کی منو اورده بود؟ کی برگشتم خونه اصلا؟ مسیح؟ مسیح چیشد؟.. با اون دختر عوضی! اخ سرم.. بلند شدم رفتم حموم. و یه دوش گرفتم..
موهام رو خشک کردم و اومدم بیرون، یه تیشرت سفید با شلوار اسلش توسی پوشیدم رفتم سمت در هرکاری کردم در باز نشد.. کلیدم توی در نبود! چخبر بود؟ داد زدم:
- خاله.. عمو.. رادان..
و چند باری به در کوبیدم! کسی جواب نداد!! گوشیم رو برداشتم و رفتم سمت پنجره.. همینجور که دنبال شماره خاله بودم سرم رو آوردم بالا.. رادان کنار باغچه نشسته بود شیلنگ رو گرفته بود دستش. پنجره رو باز کردم و داد زدم:
- رادان این در چرا قفله؟!
برنگشت سمتم، اصلا انگار که صدام رو نشنیده، دوباره داد زدم:
- رادان با تواما!!
برگشت سمتم .. صورتش توهم بود. :
- چند روز اون تو بمون بلکم بچه بازیات از سرت بپره، آدم شی..!
بچه بازی؟ بخاطر دیشب و نوشیدنی خوردنم میگفت؟ دوباره داد زدم:
- به تو چه بیا درو باز کن..
شونه اش رو انداخت بالا وقتی دیدم داره بی خیال میره داد زدم:
- تو کی که من رو تو اتاقم زندونی کردی؟ هان!!! بابامی؟ داداشمی؟.. یاشوهرمی؟.. اونام جرات..
بی حوصله تر از این بودم که بخوام باهاش سرو کله بزنم.. اونم بی هیچ حرفی از من دور شد.. واسه ناهارم صدای جرو بحثش با خاله میومد، خاله هی میگفت "بچه گشنه است بذار غذا ببرم" اونم میگفت" نه دیشب زیاد خورده سیره.."
مسیح هم دائم زنگ میزد.. احساس خلاء میکردم.. یه حس ناخوشایند.. دستم رو بردم سمت زنجیرم..
خدایا.. چجوری میخواست کار دیشبش رو توجیه کنه؟.
اون رسما من رو نادیده گرفته بود.
من رو ول کرده بود و رفته بود کنار اون دختر نشسته بود.. میذاشت دختر هرجور که میخواد باهاش رفتار کنه..
حوصله هیچ کاری رو نداشتم اصلا دیگه هیچ انرژی نداشتم همش تو تختم بودم و فکر میکردم. حتی افکار درست و حسابی هم نداشتم.. احساس خفگی میکردم اما حتی دلم هم نمیخواست از اون فضا رها شم. سوگل بهم زنگ زد و فقط بهش گفتم که خوبم!
تو اون اتاق موندن با کلی فکرای ناجور، کار طاقت فرسایی واسه منی که تمام وقتم رو بیرون این خونه سر میکردم بود. اما انگار خوابیدن تو تخت بدنم رو سست کرده. انگار هیچ چیز رو نمیفهمیدم حتی بچه بازی های رادان رو. با همه این ها بازهم از رادان دلخور نبودم.. میدونستم که وضع افتضاحی از من رو دیده.. اون هنوزم خودش رو در قبال من و کار ها و رفتار هام مسئول میدونست!
آخرین ویرایش: