پوفی کشیدم؛وعصبی گفتم:باز چی کار کردی مهرداد؟
مهرداد لبخندش گشاد تر شد؛وبا ارامش گفت:به جون تو هیچی!
سری تکون دادم.هروقت دروغ می گفت؛خودش رو می زد به اون راه.کلافه گفتم:بگو مهرداد؛بگو باز چه غلطی کردی؟
یکم استرس گرفت.هه؛مهرداد واسترس.محال بود.مهرداد کلش رو اورد کنار گوشم؛ولحنی پراز التماس گفت:ببین کوروش؛به جون تو اینباردیگه واقعا؛عاشق شدم.با دستش به همون میز اخر؛یعنی میز خانوم سعادتی اشاره کرد؛همون دختره ای که من نمی شناختمش؛اروم تر گفت:همون لباس سرمه ایه.بیابریم باهاش؛سر صحبت رو باز کنم.
سری تکون دادم.من اینو می شناختم.در بیست وچهار ساعت شبانه روز؛هر دوازده ساعت عاشق یکی میشد؛همیشه می گفت؛نیمه گمشده م رو پیدا کردم؛بعد وسط راه گمش می کرد؛ومی چسبید به یکی دیگه.اخرش هم تموم این دخترا می اومدن سراغ من بدبخت؛میگفتن این دوست توئه ؛تو به ما معرفیش کردی.حالا هم می خواست منو گیر این دختره بندازه.
نفس عمیقی کشیدم ولحن دلسوزانه گفتم:جون مهرداد بی خیال شو.برو یه گشتی بزن؛بلکه از سرت فکرش بره.
مهرداد ناراحت؛اخماش رو توی هم کشید؛وداشت می رفت.پشیمون از جام بلند شدم؛وگوشه استینش رو گرفتم؛سرش رو با خوشحالی برگردوند؛با لبخند گشاد گفت:خیلی مردی داداش.
سرمو تکون دادم.به میز رسیدیم.با احترام روبه خانوم سعادتی گفتم:سلام خانوم سعادتی؛خیلی خوش اومدید.
خانوم سعادتی سری تکون داد؛وبا لبخند گفت:خیلی ممنون.خیلی مبارک باشه.
به نشونه احترام لبخندی زدم.به مهرداد سقلمه زدم؛خودش فهمید.یکم با دختره پچ پچ کرد؛دختره از جاش بلند شد؛منم پشت سرمو نمی دیدم؛به یه نفرگفت:سپیده جان من برم؛الان میام.
سپیده؛ها همون دختره.پس اومده.سریع به سمتش برگشتم؛وبا احترام گفتم:خوش اومدید خانوم ضیایی.من شمارو ندیدم وفکر کردم نتونستین بیاین.
سپیده درحالی که اخماش توی هم بود ؛خیلی جدی گفت:خواهش می کنم.
خانوم سعادتی روبه من گفت:اقای اریا منش؛به دوراز ادبه که ادم جای دعوت بشه؛ونره.
دختره هنوزم اخماش توی هم بود.یه نگاه به سرتاپام انداخت و با طعنه گفت:البته حرف شما میناجون درسته؛اما جاهایی که در شان ادم نیست؛خوب نیست ادم بره.
منظورش رو خوب فهمیدم؛اما خودم رو به اون راه زدم.گفتم که؛خدای لجبازی بود؛همش هم در برابر ادم گارد داشت.رفتم صندلی روبه روش نشستم؛خانوم سعادتی نگاهی به من انداخت وگفت:بله سپیده جان؛خیلی کار داشت؛وچون من خواهش کردم اومد.
فقط سرم رو تکون دادم.دیدم شیرینی ومیوه های روی میز دست نخورده اس.خواستم خود شیرینی کنمارسون رو صدا زدم:هی پسر؟
گارسون دستپاچه گفت:بله اقا؟
منم با غرور گفتم:نوشیدنی بیار.این پسره هم یه سینی پراز چرت وپرت اورد.اخم ها رو توی هم کشیدم وگفتم:برای خانوم ها ابمیوه بیار.ابمیوه هارو اورد.برا همه گذاشتم.خیلی مهمون نواز گفتم:بفرمایید میل کنید.
سپیده خیلی محکم گفت:متشکر میل ندارم!
خب نخور.دعوا داره انگار.سرش رو انداخت پایین؛وتوی کیفش دنبال چیزی می گشت.منم از فرصت استفاده کردم.تموم اجزای صورتش دست نخورده بود؛واثری از کوچک ترین عمل زیبایی وجونداشت.یه با کس هدیه کوچیک ابی رنگ؛از توی کیفش در اورد؛روی میز هلش داد به سمت من؛با احترام گفت:می دونم هدیه کوچیکی هست؛اما امید وارم خوشتون بیاد.
اومدم حرف بزنم؛از جاش بلند شد وبه ساعتش نگاهی انداخت.روبه خانوم سعادتی گفت:من دیکه باید برم دیرم میشه.
خانوم سعادتی نفس عمیقی کشید؛اروم گفت:باشه برو حاضر شو الان منم میام.حنانه روهم صدا کن.
خداحافظی ارومی کرد.دست دوستش رو هم کشید وبه سمت پله ها رفتن.خانوم سعادتی از جلش بلند شد.منم به رسم احترام بلند شدم وتعارفی گفتم:تشریف داشتید.
خانوم سعادتی گفت:نه دیگه باید دخترارو برسونم.
سری تکون دادم وگفتم:خب زنگ بزنن بیان دنبالشون.
خانوم سعادتی درخالی که لبخند زنان داشت به سمت پله ها می رفت؛اروم گفت:اون ها تنها زندگی میکنن....
تنها؟دودختر چطور می تونن تنهایی زندگی کنن؟عجیب بود؛که خانوم سعادتی اینطوری؛اسرارشون رو گفت.پسرا نمی تونن تنها زندگی کنن؛چه برسه به دختر جماعت!حتما ازاین دختر شهرستانی ها هستن؛که برای درس اومدن اینجا.یا شایدم...چه می دونم،اصلا به من چه؟برم ببینم ملیکا کجا رفت؟حالا قهر کنه؛باید یه هفته منتش رو بکشم.این مهردادم که خیر کیفه؛قشنگ معلومه مخ دختره درست وحسابی زده.منو سننه؛نوش جونش.
مهرداد لبخندش گشاد تر شد؛وبا ارامش گفت:به جون تو هیچی!
سری تکون دادم.هروقت دروغ می گفت؛خودش رو می زد به اون راه.کلافه گفتم:بگو مهرداد؛بگو باز چه غلطی کردی؟
یکم استرس گرفت.هه؛مهرداد واسترس.محال بود.مهرداد کلش رو اورد کنار گوشم؛ولحنی پراز التماس گفت:ببین کوروش؛به جون تو اینباردیگه واقعا؛عاشق شدم.با دستش به همون میز اخر؛یعنی میز خانوم سعادتی اشاره کرد؛همون دختره ای که من نمی شناختمش؛اروم تر گفت:همون لباس سرمه ایه.بیابریم باهاش؛سر صحبت رو باز کنم.
سری تکون دادم.من اینو می شناختم.در بیست وچهار ساعت شبانه روز؛هر دوازده ساعت عاشق یکی میشد؛همیشه می گفت؛نیمه گمشده م رو پیدا کردم؛بعد وسط راه گمش می کرد؛ومی چسبید به یکی دیگه.اخرش هم تموم این دخترا می اومدن سراغ من بدبخت؛میگفتن این دوست توئه ؛تو به ما معرفیش کردی.حالا هم می خواست منو گیر این دختره بندازه.
نفس عمیقی کشیدم ولحن دلسوزانه گفتم:جون مهرداد بی خیال شو.برو یه گشتی بزن؛بلکه از سرت فکرش بره.
مهرداد ناراحت؛اخماش رو توی هم کشید؛وداشت می رفت.پشیمون از جام بلند شدم؛وگوشه استینش رو گرفتم؛سرش رو با خوشحالی برگردوند؛با لبخند گشاد گفت:خیلی مردی داداش.
سرمو تکون دادم.به میز رسیدیم.با احترام روبه خانوم سعادتی گفتم:سلام خانوم سعادتی؛خیلی خوش اومدید.
خانوم سعادتی سری تکون داد؛وبا لبخند گفت:خیلی ممنون.خیلی مبارک باشه.
به نشونه احترام لبخندی زدم.به مهرداد سقلمه زدم؛خودش فهمید.یکم با دختره پچ پچ کرد؛دختره از جاش بلند شد؛منم پشت سرمو نمی دیدم؛به یه نفرگفت:سپیده جان من برم؛الان میام.
سپیده؛ها همون دختره.پس اومده.سریع به سمتش برگشتم؛وبا احترام گفتم:خوش اومدید خانوم ضیایی.من شمارو ندیدم وفکر کردم نتونستین بیاین.
سپیده درحالی که اخماش توی هم بود ؛خیلی جدی گفت:خواهش می کنم.
خانوم سعادتی روبه من گفت:اقای اریا منش؛به دوراز ادبه که ادم جای دعوت بشه؛ونره.
دختره هنوزم اخماش توی هم بود.یه نگاه به سرتاپام انداخت و با طعنه گفت:البته حرف شما میناجون درسته؛اما جاهایی که در شان ادم نیست؛خوب نیست ادم بره.
منظورش رو خوب فهمیدم؛اما خودم رو به اون راه زدم.گفتم که؛خدای لجبازی بود؛همش هم در برابر ادم گارد داشت.رفتم صندلی روبه روش نشستم؛خانوم سعادتی نگاهی به من انداخت وگفت:بله سپیده جان؛خیلی کار داشت؛وچون من خواهش کردم اومد.
فقط سرم رو تکون دادم.دیدم شیرینی ومیوه های روی میز دست نخورده اس.خواستم خود شیرینی کنمارسون رو صدا زدم:هی پسر؟
گارسون دستپاچه گفت:بله اقا؟
منم با غرور گفتم:نوشیدنی بیار.این پسره هم یه سینی پراز چرت وپرت اورد.اخم ها رو توی هم کشیدم وگفتم:برای خانوم ها ابمیوه بیار.ابمیوه هارو اورد.برا همه گذاشتم.خیلی مهمون نواز گفتم:بفرمایید میل کنید.
سپیده خیلی محکم گفت:متشکر میل ندارم!
خب نخور.دعوا داره انگار.سرش رو انداخت پایین؛وتوی کیفش دنبال چیزی می گشت.منم از فرصت استفاده کردم.تموم اجزای صورتش دست نخورده بود؛واثری از کوچک ترین عمل زیبایی وجونداشت.یه با کس هدیه کوچیک ابی رنگ؛از توی کیفش در اورد؛روی میز هلش داد به سمت من؛با احترام گفت:می دونم هدیه کوچیکی هست؛اما امید وارم خوشتون بیاد.
اومدم حرف بزنم؛از جاش بلند شد وبه ساعتش نگاهی انداخت.روبه خانوم سعادتی گفت:من دیکه باید برم دیرم میشه.
خانوم سعادتی نفس عمیقی کشید؛اروم گفت:باشه برو حاضر شو الان منم میام.حنانه روهم صدا کن.
خداحافظی ارومی کرد.دست دوستش رو هم کشید وبه سمت پله ها رفتن.خانوم سعادتی از جلش بلند شد.منم به رسم احترام بلند شدم وتعارفی گفتم:تشریف داشتید.
خانوم سعادتی گفت:نه دیگه باید دخترارو برسونم.
سری تکون دادم وگفتم:خب زنگ بزنن بیان دنبالشون.
خانوم سعادتی درخالی که لبخند زنان داشت به سمت پله ها می رفت؛اروم گفت:اون ها تنها زندگی میکنن....
تنها؟دودختر چطور می تونن تنهایی زندگی کنن؟عجیب بود؛که خانوم سعادتی اینطوری؛اسرارشون رو گفت.پسرا نمی تونن تنها زندگی کنن؛چه برسه به دختر جماعت!حتما ازاین دختر شهرستانی ها هستن؛که برای درس اومدن اینجا.یا شایدم...چه می دونم،اصلا به من چه؟برم ببینم ملیکا کجا رفت؟حالا قهر کنه؛باید یه هفته منتش رو بکشم.این مهردادم که خیر کیفه؛قشنگ معلومه مخ دختره درست وحسابی زده.منو سننه؛نوش جونش.