کامل شده رمان بنام سپیده | fatemeh.a کاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemeh.a

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
193
امتیاز واکنش
2,537
امتیاز
336
سن
23
محل سکونت
mashhad
پوفی کشیدم؛وعصبی گفتم:باز چی کار کردی مهرداد؟
مهرداد لبخندش گشاد تر شد؛وبا ارامش گفت:به جون تو هیچی!
سری تکون دادم.هروقت دروغ می گفت؛خودش رو می زد به اون راه.کلافه گفتم:بگو مهرداد؛بگو باز چه غلطی کردی؟
یکم استرس گرفت.هه؛مهرداد واسترس.محال بود.مهرداد کلش رو اورد کنار گوشم؛ولحنی پراز التماس گفت:ببین کوروش؛به جون تو اینباردیگه واقعا؛عاشق شدم.با دستش به همون میز اخر؛یعنی میز خانوم سعادتی اشاره کرد؛همون دختره ای که من نمی شناختمش؛اروم تر گفت:همون لباس سرمه ایه.بیابریم باهاش؛سر صحبت رو باز کنم.
سری تکون دادم.من اینو می شناختم.در بیست وچهار ساعت شبانه روز؛هر دوازده ساعت عاشق یکی میشد؛همیشه می گفت؛نیمه گمشده م رو پیدا کردم؛بعد وسط راه گمش می کرد؛ومی چسبید به یکی دیگه.اخرش هم تموم این دخترا می اومدن سراغ من بدبخت؛میگفتن این دوست توئه ؛تو به ما معرفیش کردی.حالا هم می خواست منو گیر این دختره بندازه.
نفس عمیقی کشیدم ولحن دلسوزانه گفتم:جون مهرداد بی خیال شو.برو یه گشتی بزن؛بلکه از سرت فکرش بره.
مهرداد ناراحت؛اخماش رو توی هم کشید؛وداشت می رفت.پشیمون از جام بلند شدم؛وگوشه استینش رو گرفتم؛سرش رو با خوشحالی برگردوند؛با لبخند گشاد گفت:خیلی مردی داداش.
سرمو تکون دادم.به میز رسیدیم.با احترام روبه خانوم سعادتی گفتم:سلام خانوم سعادتی؛خیلی خوش اومدید.
خانوم سعادتی سری تکون داد؛وبا لبخند گفت:خیلی ممنون.خیلی مبارک باشه.
به نشونه احترام لبخندی زدم.به مهرداد سقلمه زدم؛خودش فهمید.یکم با دختره پچ پچ کرد؛دختره از جاش بلند شد؛منم پشت سرمو نمی دیدم؛به یه نفرگفت:سپیده جان من برم؛الان میام.
سپیده؛ها همون دختره.پس اومده.سریع به سمتش برگشتم؛وبا احترام گفتم:خوش اومدید خانوم ضیایی.من شمارو ندیدم وفکر کردم نتونستین بیاین.
سپیده درحالی که اخماش توی هم بود ؛خیلی جدی گفت:خواهش می کنم.
خانوم سعادتی روبه من گفت:اقای اریا منش؛به دوراز ادبه که ادم جای دعوت بشه؛ونره.
دختره هنوزم اخماش توی هم بود.یه نگاه به سرتاپام انداخت و با طعنه گفت:البته حرف شما میناجون درسته؛اما جاهایی که در شان ادم نیست؛خوب نیست ادم بره.
منظورش رو خوب فهمیدم؛اما خودم رو به اون راه زدم.گفتم که؛خدای لجبازی بود؛همش هم در برابر ادم گارد داشت.رفتم صندلی روبه روش نشستم؛خانوم سعادتی نگاهی به من انداخت وگفت:بله سپیده جان؛خیلی کار داشت؛وچون من خواهش کردم اومد.
فقط سرم رو تکون دادم.دیدم شیرینی ومیوه های روی میز دست نخورده اس.خواستم خود شیرینی کنمارسون رو صدا زدم:هی پسر؟
گارسون دستپاچه گفت:بله اقا؟
منم با غرور گفتم:نوشیدنی بیار.این پسره هم یه سینی پراز چرت وپرت اورد.اخم ها رو توی هم کشیدم وگفتم:برای خانوم ها ابمیوه بیار.ابمیوه هارو اورد.برا همه گذاشتم.خیلی مهمون نواز گفتم:بفرمایید میل کنید.
سپیده خیلی محکم گفت:متشکر میل ندارم!
خب نخور.دعوا داره انگار.سرش رو انداخت پایین؛وتوی کیفش دنبال چیزی می گشت.منم از فرصت استفاده کردم.تموم اجزای صورتش دست نخورده بود؛واثری از کوچک ترین عمل زیبایی وجونداشت.یه با کس هدیه کوچیک ابی رنگ؛از توی کیفش در اورد؛روی میز هلش داد به سمت من؛با احترام گفت:می دونم هدیه کوچیکی هست؛اما امید وارم خوشتون بیاد.
اومدم حرف بزنم؛از جاش بلند شد وبه ساعتش نگاهی انداخت.روبه خانوم سعادتی گفت:من دیکه باید برم دیرم میشه.
خانوم سعادتی نفس عمیقی کشید؛اروم گفت:باشه برو حاضر شو الان منم میام.حنانه روهم صدا کن.
خداحافظی ارومی کرد.دست دوستش رو هم کشید وبه سمت پله ها رفتن.خانوم سعادتی از جلش بلند شد.منم به رسم احترام بلند شدم وتعارفی گفتم:تشریف داشتید.
خانوم سعادتی گفت:نه دیگه باید دخترارو برسونم.
سری تکون دادم وگفتم:خب زنگ بزنن بیان دنبالشون.
خانوم سعادتی درخالی که لبخند زنان داشت به سمت پله ها می رفت؛اروم گفت:اون ها تنها زندگی میکنن....
تنها؟دودختر چطور می تونن تنهایی زندگی کنن؟عجیب بود؛که خانوم سعادتی اینطوری؛اسرارشون رو گفت.پسرا نمی تونن تنها زندگی کنن؛چه برسه به دختر جماعت!حتما ازاین دختر شهرستانی ها هستن؛که برای درس اومدن اینجا.یا شایدم...چه می دونم،اصلا به من چه؟برم ببینم ملیکا کجا رفت؟حالا قهر کنه؛باید یه هفته منتش رو بکشم.این مهردادم که خیر کیفه؛قشنگ معلومه مخ دختره درست وحسابی زده.منو سننه؛نوش جونش.
 
  • پیشنهادات
  • fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    سه نفری به سمت در خروج راه افتادن.ازجام بلند شدم؛با تکون دادن سرم؛ازشون خداحافظی کردم.با کس رو گذاشتم توی جیب کتم.با چشم دنبال ملیکا گشتم؛اما پیداش نکردم.این دیگه کجا رفت؟امیربا لبخند بهم نزدیک شد.باز چه گندی زده؟معلوم نیست!سری تکون دادم و با شیطنت پرسیدم:ها چیه؟بالاخره شماره دادی؟
    بشکنی توی هوا زد؛با سرخوشی گفت:بله!توچی با اون دختره لباس صورتیه چی می گفتی؟مخش رو زدی؟
    این چی می گفت؟کدوم مخ زدن بابا؟دختره یه تخته کم داره؛طرفش نگاه می کنی؛عین گربه وحشی چنگ می ندازه؛بعدشم مگه از جونم سیر شدم؟
    کلافه به مهرداد گفتم:بروبابا،تازه لباسش گلبهی بود نه صورتی!
    مهرداد زد زیر خنده.سری تکون دادم.ملیکا؛نزدیک میز بار واستاده بود.به سمتش رفتم...
    *******************************************
    سپیده
    از مینا جون خداحافظی کردیم.همین که وارد خونه شدیم؛کفشام رو بایه حرکت در اوردم.ناخن هام کبود شده بود؛وانگشتای پام ورم کرده بود.حقمه!تا من باشم به این مهمونی های مزخرف نرم؛که مجبور بشم ادای قرتی هارو در بیارم.حنانه یه جوری بود؛تقریبا میشه گفت؛حالش اصلا خوب نبود.مستاصل وکلافه بود.چندبار صداش زدم؛اما جوابمو نداد.خیلی توی فکر بود.نکنه به خاطر اون پسره اس؛که توی فکره؟هرچی هم توی ماشبن سوال جواب کردم؛حرف رو پیچوند.داشت به سمت اتاقش می رفت؛باصدای بلند صداش زدم:حنانه؟خوبی؟
    به سمتش رفتم.حنانه با سردرگمی پرسید:ها ؟چی گفتی؟
    دستم رو گذاشتم روی پیشونیش.تبم که نداشت؛نگران پرسیدم:حنانه جان؟میگم حالت خوبه؟چی شده؟
    حنانه چندبار سرش رو؛به چپ وراست تکون داد؛اروم گفت:هیچی خوبم.طوریم نیست.
    سری تکون دادم وبا شیطنت پرسیدم:نکنه مربوط به اون پسره اس؛که توی مهمونی باهاش حرف می زدی؟
    حنانه منظورم رو فهمید.اما خودش رو زد به اون راه؛وجوابم رو نداد.بعد صدای زنگ موبایلش اومد.دستپاچه؛توی کیفش رو می گشت؛یه نگاه به صفحه گوشیش انداخت؛گوشی رو جواب داد؛وبی توجه به من؛رفت توی اتاق ودرو بست.این چش شده بود؟من نگرانش بودم.هرچی هست؛مربوط به اون مهمونی لعنتیه؛وگرنه تا قبل از اینکه بریم؛حالش خوب بود؛واینطوری پریشون نبود.شونه هام رو انداختم بالا.خیلی وسوسه شدم که؛برم پشت در فالگوش واستم؛اما این کارو نکردم.رفتم توی اتاق خودم ودرو بستم.لباسم رو با یه لباس گشاد وازاد عوض کردم.فکرم خیلی درگیرشده بود.

    حنانه به کل عوض شده بود.توی این دوهفته؛از صبح تا شب؛کلش توی موبایل بود؛همش با لبخند داشت؛با گوشیش ور می رفت.چندبلر ازش پرسیدم؛وقتی دیدم منو می پیچونه؛دیگه بی خیالش شدم.بچه که نبود؛بیست وشش سالش بود.خودش می دونست ؛چه کاری درسته وچه کاری غلط؛من که کلا یه ادم خاص بودم؛همش سرکار بودم؛تعطیلی هم نداشتم؛تازه این وسط حتی یه ساعت؛تفریح هم نداشتم.کارمن شده بود زندگیم؛زندگیمم شده بود کارم.همین وبس!موبایلم؛توی جیب لباسم بود؛زنگ خورد.به صفحه اش نگاه کردم؛شماره حنانه بود.گوشی رو اوکی کردم؛با سرخوشی گفتم:به سلام خانوم!خوبی شما؟چه عجب؟
    حنانه صداش یه جوری بود؛یه جوری که ادم نگران میشد؛با استرس پرسید:سپیده امشب تا دیروقت سرکاری؟
    یکم فکر کردم؛چرا؟اون که هیچ وقت زود خونه نمی اومد؛با تعجب پرسیدم:چطور عزیزم؟چیزی شده؟
    حنانه یکم ارومتر گفت:نه عزیزم.چیزی خاصی نیست.فقط دلم می خواد؛امشب زودتر بیای خونه؛میخوام باهات حرف بزنم.
    نفس عمیقی کشیدم.نمی دونستم درباره چی؛میخواد حرف بزنه؛نگران پرسیدم:در چه مورد می خوای حرف بزنی؟
    حنانه مهربون گفت:میخوام باهات ؛دردول کنم ابجی کوچیکه همین!
    لبخندی زدم.خیلی خوشحال بودم؛که حنانه منو مثه خواهرش می دونست.منم مهربون وخواهرانه گفتم:الهی قربونت برم؛باشه چشم؛اطاعت امر.
    حنانه خوشحال شد وخداحافظی کرد.از سرکار؛خسته رسیدم خونه.درو باز کردم؛که بوی خوش قرمه سبزی؛توی راه پله پیچیده بود.درخونه نیمه باز بود.وارد شدم؛وکفشامو گذاشتم توی جا کفشی.بامهربونی وصدای بلند گفتم:سلام ابجی بزرگه؛کجایی؟
    حنانه در حالی که؛دستاش رو با پیش بندش؛خشک می کرد؛مهربون جوابمو داد:جانم؟من تو اشپزخونه ام.لباسم رو عوض کردم.حنانه پیش بندش رو باز کرد؛وبا یه سینی که دوتا فنجون چایی؛توش بود اومد بیرون.روی مبل روبه روش نشستم.حنانه سرش رو انداخته بود پایین؛وبا انگشتاش بازی می کرد.گونه هاش؛یکم رنگ گرفته بود؛ومعلوم بود که مضطربه.رفته بود توی فکر؛بعداز چند لحظه؛با من من گفت:من میخواستم درباره یه چیزی باهات صحبت کنم.
    بالاخره می خواست؛اعتراف کنه که؛این روزا چشه.اروم گفتم:درباره چی میخوای حرف بزنی؟
    حنانه با استرس گفت:ببین سپیده؛اونشب؛با اون پسره که صحبت کردم؛گفت از من خوشش اومده.شمارش رو بهم داد؛چندبار باهم بیرون رفتیم؛کم وبیش باهم اشنا شدیم.پسر خوبیه.
    سری تکون دادم.از حنانه؛بعید بود که باپسرا دوست بشه؛ازکسی که سال ها تنها؛زندگی کرده تا زیر سایه مرد جماعت نباشه.با تعجب گفتم:ولی حنانه؛تو که اهل دوستی با پسر جماعت نبودی؛چی شد یهو؟
    حنانه؛سرش رو اورد بالا وبا خجالت گفت:نه سپیده؛اینطور نیست.رابـ ـطه ما یه چیزی فراتر از دوستیه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    خدای من؛یعنی چی فراتر؟مگه از دوستی بالاتر؛چی می تونست باشه؟اخه ادم تو دوهفته؛چطور می تونه کسی رو بشناسه؟سری تکون دادم؛با ناراحتی گفتم:یعنی چی فراتر؟
    حنانه؛از روی شرم لبخندی زد؛ولپاش گل انداخته بود؛اروم گفت:ازدواج!
    به گوشام شک کردم؛خدایا؛چی می گفت حنانه؟ازدواج؟باپسری که فقط دوهفته اس؛اون رو می شناسه؟باتعجب گفتم:حنانه تو میخوای با ادمی که؛فقط دوهفته اس می شناسی؛ازدواج کنی؟از تو بعیده اخه.
    حنانه سری تکون داد وگفت:نه اینطوری که تو فکر می کنی؛نیست.اون منو خیلی دوست داره؛منم برای اولین بار توی عمرم عاشق شدم.عاشق مهرداد!
    پس اسمش مهرداد بود؛اهی کشیدم؛اون تصمیم خودش رو گرفته بود؛ومن نمی تونستم حرفی بزنم؛تازه شاید پسر خوب وقابل اعتمادی باشه؛من که از نزدیک باهاش صحبت نکردم.ته دلم از اینکه چرا حنانه؛همه چیو مخفی کرده بود؛ناراحت شدم.اون مثه خواهرم بود؛با دلخوری گفتم:چرا زودتر بهم نگفتی؟
    حنانه؛سعی کرد از دلم در بیاره؛با مهربونی گفت:من گفتم؛همه چی قطعی بشه؛بعد تورو در جریان بذارم.چون اگه برای مهرداد؛گذشته ام رو می گفتم؛وا اون می رفت؛پیش تو غرورم می شکست.حالا هم قراره؛فردا یه صیغه محرمیت بینمون خونده بشه؛چند ماهی نامزد باشیم.
    یکم فکر کردم.چطور حنانه همه چیز رو؛به مهرداد تونسته بود بگه؟پدر ومادرش چی؛اونا چطور قبول کردن؟روبه حنانه گفتم:پدر ومادر پسره چی؟به اونا چی گفته؟
    حنانه اروم گفت:پدر ومادرش؛خارج از کشور زندگی می کنن.قراره برای عروسی مون بیان.
    خب؛که اینطور!اون دوتاخودشون بریده بودن؛دوخته بودن؛به تن هم اندازه کرده بودن؛حالا من این وسط چیکاره بودم؟مبارکه دیگه.
    روبه حنانه با طعنه گفتم:تو راضی؛اون راضی؛گور بابای ناراضی!
    *******************************************زنگ در به صدا در اومد.حنانه برای اخرین بار؛خودش روتوی اینه چک کرد.توی اون لباسای سفید؛درست عین فرشته ها شده بود.از پله ها رفتیم پایین.دوتا ماشین دم در بود؛یه سوناتای نقره ای؛یه سانتافه مشکی.یه پسره که عینک دودی داشت از ماشین؛سانتافه پیاده شد؛وروبه من گفتم:سلام سپیده خانوم.
    اروم سلام کردم.یه پسر چهار شونه قد بلند؛با چشمهای خاکستری؛وموهای خرمایی.یه دست کت شلوار مشکی؛با پیرهن سفید پوشیده بود.حنانه سوار ماشین شد.مهرداد به سوناتا اشاره کرد وگفت:شما با کوروش بیاین؛ما یه جا کار داریم ؛بعد میایم.
    تا خواستم حرفی بزنم؛گاز وگرفت ورفت.کوروش شیشه های؛ماشینش رو داد پایین؛سرش رو اورد نزدیک فرمون وروبه من گفت:سوار شو سپیده خانوم.از روی اجبار درو باز کردم؛وسوار شدم.چیزی نمی گفت؛صدای اهنگ حامد همایون؛تموم ماشین رو پر کرد.اهنگ شیدایی اش بود.اخمام توی هم بود؛فکر کنم فهمید حال خوشی ندارم؛اروم پرسید:حالت خوبه؟به خاطر ازدواج حنانه ناراحتی؟
    سری تکون دادم وگفتم:اره حالم خوبه؛از چیزی هم ناراحت نیستم.
    اما اون بی توجه به حرف من؛اهی کشید وگفت:البته حق داری.منم ناراحتم؛چون پایه دیوونه بازی هامو از دست دادم.
    منم دیدم این اینطوری میگه؛لبخند مصنوعی زدم وگفتم:اتفاقا برعکس!من از خوشبختی خواهرم خیلی خوشحالم.
    کوروش؛پوزخندی زد؛ودرحالی که به روبه رو خیره بود؛گفت:بایدم خوشحال باشی.یه پسر خوشتیپ؛پولدار اومده دوستت رو گرفته.
    داشت رسماطعنه میزد؛خیلی تیز نگاهش کردم ؛که جا خورد.خیلی جدی گفتم:خواهر من هم؛از خانمی چیزی کم نداره!
    فقط سر تکون داد.دیگه حرفی بینمون رد وبدل نشد.به در دفتر خونه رسیدیم.ماشینشون دم در پارک بود.سوار اسانسور شدیم.توی طبقه چهار پیاده شدیم.یه ابدارچی درو برامون باز کرد.وارد اتاق عقد شدیم.یه سفره ساده؛چیده شده بود.صیغه محرمیت خونده شد؛وعسل دهن هم گذاشتن.حنانه اروم انگشت مهرداد رو گاز گرفت؛با این حرکتش همه زدیم زیر خنده؛حتی خوده عاقد.
     

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    حنانه؛اول عاشق شد وبعد ازدواج کرد؛چیزی که همیشه اروزش رو داشت.هیچ وقت فکر نمی کردم؛حنانه رو از دست بدم.اخه تنها کسی که توی این دنیا داشتم؛فقط اون بود؛اما حالا اون یکی دیگه رو داشت؛ونیلزی به وجود من نبود.بین منو حنانه؛یه دنیا فاصله بود؛اون متاهل شده بود؛دیگه نمی تونستیم باهم مثه قبل باشیم؛اون نمی تونست حرفاش رو بامن در میون بذاره.از اون گذشته حتی اگه اون هم حافاش رو بهم بگه؛من نمی تونم درکش کنم.حنانه روی لباش لبخند بود.حال خوشی نداشتم؛ناراحتی وغصه؛باعث شده بود؛سردرد بگیرم.به سمت حنانه؛با لبخند رفتم.اغوشم روبراش باز کردم؛خودش رو توی بغلم جا کرد.محکم اون رو به خودم فشار دادم؛اروم زیر گوشش گفتم:مبارکه ابجی بزرگه!
    حنانه لبخندی زد؛قطره اشکی روی شونه ام چکید؛مهربون وقدرشناس گفت:مرسی که هستی.
    اون رو محکم تر به خودم فشار دادم.یکم اروم شده بود؛بر عکس من؛که توی دلم طوفانی به پا بود.از بغلم اومد بیرون؛با همه سرسری خداحافظی کردم.از اونجا اومدم بیرون.هیچ حالم خوش نبود.داشتم نفس کم می اوردم؛دلم نمی خواست برم خونه.اخه دلم نمی اومد؛امشب تنها بخوابم.بغض بدی به گلوم چنگ می زد؛بالاخره سد چشمام شکسته شد؛قطره های اشک پشت سرهم روی گونه ام سر می خوردن.بی هدف توی خیابون ها می چرخیدم؛نمی تونستم برم خونه؛حالا دیگه به معنای واقعی کلمه؛بی کس شده بودم.حالا بدون حنانه چی خاکی توی سرم بریزم؟هوا یکم خنک شده بود؛ودم دم های غروب بود.نمی دونستم کجام؟توکدوم خیابون؟این حنانه هم که پاک؛منو از یاد بـرده بود؛بی وفا یه زنگ بهم نزد.سرعتم خیلی کم بود؛به زور راه می رفتم.اصلا نفسم بالا نمی اومد؛سرگیجه گرفته بودم.یهو یکی گوشه مانتوم رو گرفت؛متوقف شدم؛وبرگشتم سمتش؛به چشمام شک کردم؛کسی که گوشه مانتوم رو گرفته بود؛کوروشه.اشکام رو زدم کنار؛با تعجب گفتم:تواینجا چیکار می کنی؟
    سری تکون داد؛وگفت:این سوال رو من باید ازت بپرسم.
    خندم گرفت؛انگار وکیل وسی منه؛با خنده گفتم:نگرانم شدی؛من که چیزیم نیست!
    سری تکون داد؛با طعنه گفت:اره مشخصه.حالا بیا بریم؛من می رسونمت خونه.
    سرمو تکون دادم؛با احترام گفت:ببین اقای اریا منش؛اولا که من خونه نمیرم؛دوما درحال حاضر بین تو وادم های توی خیابون فرقی نیست.همتون واسم غریبه اید.
    خندید؛ابروهاش رو با شیطنت انداخت بالا وگفت:نه دیگه؛اون مال چند ساعت پیش بود؛الان من فامیل درجه یک توام.دوست شوهر دوستتم.پس با ادمای توی خیابون فرق دارم!
    خیلی خندم گرفته بود.همین طوری واسه خودش؛داشت نسبت جور می کرد؛که منو برسونه.فکر کنم من؛در موردش اشتباه می کردم.سرم رو تکون دادم؛با خنده گفتم:ماشینت کجاست خب؟
    با مهربونی گفت:تو حالت خول نیست؛واستا همین جا میارمش اینجا.
    با صدای بوق ماشین؛به خودم اومدم.سوار ماشینش شدم.قبل از اینکه راه بیفته؛اروم پرسید:کجا ببرمت؟
    اهی کشیدم؛جایی رو نداشتم شب عیدی برم.مغموم گفتم:خونه میرم.

    تعجب کرد؛حتما پیش خودش فکر کرده؛من خل وچلم.اول میگم خونه نمیرم؛بعد میگم منو ببر خونه.اروم گفت:توکه گفتی خونه نمیری.
    پوزخندی زدم؛با تلخی گفتم:اره اول گفتم نمیرم؛بعد گفتم شب عیدی کجارو دارم برم غیر از خونه؟واسه همین پشیمون شدم.
    خندید وگفت:باشه می برمت خونه.
    به سمت خونه راه افتاد.نفهمیدم کی رسیدیم؟از ماشین پیاده شدم؛درو بستم.اون هم از ماشینش پیاده شد؛نفس عمیقی کشید وگفت:من دیگه می رم.
    وای نه!کجا می خواست بره؟با اینکه یه ادم غریبه بود؛ولی دلم نمی خواست بره.دوست داشتم می اومد باهام؛از اینکه تنها برم بالا؛ترس داشتم؛با لحنی پراز خواهش گفتم:میشه بیای بالا.یه چایی چیزی درست می کنم.
    یکم فکر کرد؛وگفت:اوم نه زحمتت نمی دم؛باید برم.
    حق داشت که دعوتم رو رد کنه.یه شب رفتم تولدش؛هر چی دلم خواست بهش گفتم؛همینم که منو تا اینجا رسوند؛خیلی لطف کرد؛سری تکون دادم واروم گفت:برا من که زحمتی نیست؛مجبورت نمی کنم.هرطور راحتی!
    رفت توی فکر.یه جوری شد انگار.مثه کسی که عذاب وجدان داشته باشه؛سری تکون داد وگفت:باشه؛میام برم ماشین رو پارک کنم.
    با کلید درو باز کردم.لباسام رو با یه تونیک بافت عوض کردم.شالم رو از سرم بر نداشتم.در خونه رو باز گذاشتم.صدای پاش رو شنیدم؛با دست به مبل ها اشاره کردم وگفتم:بفرمایید.
    رفتم توی اشپزخونه.با صدای بلند ازش پرسیدم:چی می خوری؟چای؟قهوه یا نسکافه؟کاپوچینوهم داریم.
    اونم با صدای بلند جوابم رو داد:قهوه لطفا!
    اوهو نه بابا؛چطور شده با ادب شده این بشر.لطفا گفتنت تو حلقم!دوتا لیوان رو گذاشتم توی سینی.از اشپزخونه اومدم بیرون.

    سینی رو روی میز گذاشتم؛روبه روش نشستم.توی فکر بود؛اروم گفتم:بفرمایید.
    سرش رو اورد بالا؛یه نگاه به لیوان ها انداخت.فنجون قهوه اش رو برداشت؛به بخاری که ازش بیرون می اومد خیره شد؛اهی کشید وپرسید:تو وحنانه تنها زندگی می کنید؟
    اروم گفتم:اره تنها زندگی می کردیم.ولی حنانه دیگه تنها نیست.براش خوشحالم؛اون خیلی سختی کشیده بود؛یکم خوشحال بودن حقشه از این دنیا.
    یکم فکر کرد؛مستاصل پرسید:توچی؟تنهایی برات سخت نیست؟
    پوزخندی زدم وگفتم:نه برای من تنهایی شیرینه؛چون بهش خو گرفتم.تازه من که تنها نیستم.ده تا بچه دارم.
    خندید وگفت:بچه های شیرخوارگاه؟
    سری به معنای اره تکون دادم.خواست حرف دیگه ای بزنه؛که گوشیش خورد؛یه نگاه به ساعتش انداخت.فکر کنم می خواست جایی بره؛ودیرش شده بود.گوشیش رو قطع کرد.اخرین قورت قهوه اش رو خورد؛ازجاش بلند شد وگفت:من قرار داشتم؛یادم نبوده.دیرم شده باید برم.
    بوق زد وراه افتاد.من هم مغموم رفتم داخل.
    کوروش
    ملیکا زنگ زد وکلی جیغ جیغ کرد.دیرشده بود.می خواستم باهاش کات کنم.ازش خسته شده بودم؛حوصله ام رو سر می برد.کلا یه مدت می خواستم؛تنها باشم؛به دوراز هر دختری.خسته بودم.به در کافی شاپ رسیدم؛همون جایی که برای اولین بارهمو دیدیم.کلا باهر دختری؛از دوماه بیشتر نمی موندم.برای من دخترا تاریخ مصرف داشتن.درو باز کردم؛ملیکا مثه همیشه؛یه مانتوی کوتاه با شلوار تنگ پوشیده بود؛سرش توی گوشی بود؛وهنزفری توی گوشش بود.صندلی رو عقب کشیدم؛که متوجه اومدن من شد؛هنز فری رو از گوشش در اورد.نشستم روی صندلی؛که صدای نازک ملیکابه گوشم خورد:سلام کوروش جونم؛خوبی عشقم؟
    اه چقد بدم می اومد؛که لوس حرف میزد؛منم باید لز یه جایی شروع می کردم؛خیلی سرد گفتم:سلام!
    یکم متعجب شد؛اروم پرسید:حالت خوبه؟چیزی شده؟
    قوطی سیگار برک رو از جیبم در اوردم؛با فندک طلام روشنش کردم.در حالی که اولین پک روبه سیگارم میزدم گفتم:اره یه چیزی شده.من.....
    با ترس پرسید:چی شده؟تو چی؟
    دود سیگار روتوی هوا فرستادم؛بی احساس گفتم:من می خوام این رابـ ـطه رو تمومش کنم...
    کلافه شده بود؛با مهربونی گفت:چرا عزیزم؛هنوز که برای این حرف خیلی زوده؟همش دوماهه که ما باهم دوستیم.
    پوزخندی زدم وگفتم:خوبه میگی دوماه؛زمان کمی نیست.منو تو به درد هم نمی خوریم.
    ملیکا با بغض گفت:چرا با من اینکارو می کنی؟بذار یکم بگذره؛قول میدم عاشقم بشی.
    هه؛چی می گفت این؟حالش خوب نبود گویا!با طعنه گفتم:اولا که؛اگه قراربود چیزی بشه؛توی این دوماه میشد.دوما؛عشق توی زندگی من؛هیچ مفهموم وجایگاهی نداره.سوما؛اگر قرار بر عاشقی باشه؛عاشق به دختر دست نیافتنی میشم؛نه تو که خودت بهم شماره دادی.
    با التماس گفت:بامن اینکارو نکن کوروش؛خواهش می کنم.
    حرصم گرفت؛چقد سعی می کرد؛خودش رو بی گـ ـناه جلوه بده؛عصبی گفتم:چرا اینکارو نکنم؟وقتی توبایکی دیگه ریختی روهم.اونم کی؟دوست خودم!
    ملیکا عصبی از لای دندوناش غرید:هنوز اونقدر پست نشدم؛که هم با تو دوست باشم؛هم با دوستت!
    عصبانی بودم؛خیلی زیاد.از کتمان کردنش؛خونم به جوش اومد وگفتم:من هم اونقدر خر نشدم که؛عشوهای شتری که برا انوش؛توی تولدم می اومدی رو؛نادیده بگیرم!
    اعصابش به هم ریخت.از جاش بلند شد؛پالتوش رد از پشت صندلی برداشت؛تنش کرد.عصبی با خودش حرف میزد:حیف من برای تو.تو لیاقت منو نداشتی.اینو باید زودتر می فهمیدم.
    صورت عملیش؛بین دود سیگار گم شده بود؛فقط صداش رو شنیدم.
    با پوزخند روبه من گفت:اصلا می دونی چیه؟من رفتن با انوش روهم ریختم؛چون می دونستم تو بی لیاقتی؛می دونستم موندنی نیستی؛اون از تو خیلی لیاقتش بیشتره.
    ملیکا رفت وشرش از سرم کم شد.اخیش؛از دستش راحت شدم دختره روانی.حالا وقته اینه؛یه مسافرت برم؛یکم اعصابم اروم بشه........
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    از کافی شاپ اومدم بیرون.سوار ماشین شدم؛صدای اهنگ رو تا اخر بردم بالا؛پامو گذاشتم روی گاز؛همیشه از این روش استفاده می کردم؛که فکر وخیال از سرم بره بیرون.خیلی وقت ها هم جواب میداد؛اما اینبارنه!یه فکر مثه خوره؛مغزم رو می خورد.هیچ راه فراری هم ازش نداشتم.نمی دونستم باید چیکار کنم.پشت اولین چراغ قرمز واستادم؛بازم اومد سراغم.فکر وخیال؛نمی دونم این فکر؛از توی شیرخوارگاه توی سرم افتاد؛یا شب تولد؛یا شایدم امروز بعدازظهر؛فکر یه دختر!سپیده....
    دست خودم نبود.همش توی ذهنم؛یه طبقه بندی درست می کردم؛یه طرف دخترهایی که تابه حال باهاشون دوست بودم؛یه طرف هم سپیده.اون دخترها؛دنبال پول وثروت بودن؛به بهونه های مختلف ازم کادو می خواستن؛کلا دنبال تیغ زدن من بودن.لباس پوشیدنشون جلف؛وسبک بود؛ارایش های غلیظ داشتن؛گذشته از همه این ها؛اونقدر ادا واطوار؛وغر وغمزه داشتن که حد نداشت؛سرتا پاشون هم که عملی بود؛از اون هایی که وقتی بمیرن؛تا500سال تجزیه نمیشن!اونا دختر بودن؛این هم دختر بود.لبلس های با کلاس وسنگین می پوشید؛کوچک ترین اثری از ارایش؛توی صورتش نداشت.طرز رفتا وحرف زدنش؛کاملا محترمانه؛موقر و متین بود.روسری هاش؛روی شونه اش نبود؛فقط یکم از موهاش معلوم بود؛که رنگ و وارنگ هم نبود.امروز توی محضر؛وقتی دیدم حالش خوش نیست؛وقتی دیدم بغض کرده؛دلم هری ریخت پایین،اما چرا؟نمی دونم.عین یه عروسک که کوکش می کنن؛دنبالش راه افتادم؛وقتی دیدم؛غریبانه داره اشک می ریزه؛داغون شدم.می ترسیدم با این حالش؛توی خیابون ها بچرخه.اگه یه کلمه توی ماشین؛می گفت خونه نمیرم؛می بردمش بیرون؛تو کل شهر می چرخوندمش؛اما می خواستم خودش بگه.به دودلیل؛اول اینکه حس نکنه دارم بهش؛ترحم می کنم؛دوم اینکه؛مجبور نشه؛چون می دونستم هیچ ازمن خوشش نمیاد.وقتی دم خونه گفت برم پیشش؛فهمیدم از تنها رفتن ترس داره؛اول قبول نکردم؛ولی دوباره پشیمون شدم.وقتی رفتم بالا؛دیدم از اینکه دعوتش رو قبول کردم؛خوشحاله؛فهمیدم جنس این دختر با بقیه فرق می کنه.فهمیدم خوشحال کردنش؛خیلی کم قیمته!حتما نباید جاهای گرون ببریش؛یا کاروهای گرون براش بخری.من وقتی پیش سپیده ام؛خود واقعی مم.فکر کنم؛اون دختر دست نیافتنی؛همین دختر ساده وبی الایش باشه!
    صدای بوق ممتد ماشین ها؛ودر پی اون؛در وری هایی که بهم می گفتن؛بهن فهموند که چراغ خیلی وقته سبز شده؛لابد همون موقع که من توی فکر بودم.پامو سریع روی گاز گذاشتم؛وتا خوده خونه با همون سرعت رفتم.به در اهنی بزرگ خونه رسیدم؛چندتا بوق زدم؛که عمو رحمت درو برام باز کرد.سرایدارمون بود.از ماشین پیاده شدم.خونه مون ویلایی بود.چند قدم که جلو رفتم؛دیدم زن عمو روی ویلچرش؛منتظر منه.سری تکون دادم.حتما نگران شده.بل صدای بلند گفتم:سلام زن عموی خوبم.
    زن عمو با نگرانی گفت:سلام پسرم.خوبی؟
    جلوی ویلچرش زانو زدم؛با دستش اروم سرم رو نوازش کرد.لبخندی اومد روی لبم.مثه پسر بچه های خطاکار سرم رو کج کردم وگفتم:ببخشید؛نگرانم شدید؟
    زن عمو نفس عمیقی کشید؛لبخند مهربونی زد وگفت:اره پسرم.خب خیلی دیر کردی.به گوشیت هم که زنگ می زدم؛جواب نمی دادی.
    یکم فکر کردم؛گوشی روگذاشته بودم روی سایلنت؛گفتم شاید ملیکا زنگ بزنه مزاحم بشه؛اروم گفتم:نشنیدم.از من که ناراحت نیستی؟
    زن عمو سری تکون داد وگفت:حالا دیگه نه.بریم شام بخوریم که از دهن افتاد.
    چشمی گفتم واز جام بلند شدم.دسته های ویلجر رو گرفتم؛به سمت خونه رفتیم.....

    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    سپیده
    دیشب برام خیلی سخت گذشت.از اونجای که حوصله شام درست کردن نداشتم؛زنگ زدم فست فود سر خیابون که پیتزا بیاره؛اونقد بد مزه بود؛که دل درد گرفتم.واسه همین صبح اشتها نداشتم.از خونه اومدم بیرون.یه دربست گرفتم؛دم شیرخوارگاه پیاده شدم.ماشالله کرایه تاکسی هم که خداتومنه!رفتم توی اتاق بچه ها.به زور جواب سلام ؛بقیه رو دادم.حال وحوصله هیچی نداشتم.فردا توی شیرخوارگاه؛قراربود یه جشن برگزار بشه؛اخه روزهای اخر سال بود؛هیئت مدیره تصمیم گرفته بودن؛یه جشن نیکوکاری برگزار کنن.تموم خیر ها؛و وابسته های به شیرخوارگاه دعوت شده بودن.حتما کوروش هم دعوت شده بود.وای خدا؛من چم شده؟تا دیروز که اریا منش بود برام؛حالا شد کوروش!اخه چرا؟ته دلم یکی گفت؛خب دوست شوهر دوستمه غریبه نیست که!منم دوست زن دوستشم.از این نسبت بالاتر؟سامیار رو برای تمرین؛توی گروه سرود بـرده بودن.تازه فردا تولد کیانا وکیمیا هم بود.چقدر واسه چهارروز تعطیلی عید؛برنامه ریزکرده بودم؛ولی هیچ کدومش هم فکر نکنم؛عملی بشه.چون توی همشون حنانه بود؛ولی الان حنانه ای در کار نیست!یهو با صدای زنگ موبایلم؛از فکر در اومدم.بدون اینکه ببینم گوشی رو جواب دادم؛اروم گفتم:سلام.
    صدای شاد وپراز هیجان حنانه؛توی گوشی پیچید؛با شادی گفت:سلام ابجی کوچیکه؛حالت خوبه؟
    خیلی ازش دلخور بودم؛به اندازه یه دنیا؛واسه همین اروم گفتم:اره خوبم.تو خوبی؛مهرداد خوبه؟
    حنانه یکم از هیجانش کم شد؛فکر کنم خورد توی ذوقش؛با لحن ناراحتی گفت:اره خدارو شکر.هردومون خوبیم.
    اهی کشیدم واروم گفتم:خب خدارو شکر!
    چند لحظه سکوت کرد؛بعد انگار یه چیزی یادش اومده باشه گفت:اها راستی سپیده؛دوسه ساعت مرخصی بگیر؛کارت دارم.
    تعجب کردم؛اخه برای چی مرخصی بگیرم؟با تعجب گفتم:برای چی مرخصی بگیرم؟
    حنانه پوفی کشید وگفت:بابا تو مرخصی رو بگیر کارت نباشه!
    اروم جوری که ناراحت نشه گفتم:اخه شاید موضوع مهمی نباشه که من؛به خاطرش مرخصی بگیرم.
    حنانه ناراحت گفت:یعنی من به بهونه الکی؛تورو می خوام از کارت بندازم؟حرف من برات مهم نیست؟
    ازم دلخور شده بود.اهی کشیدم؛راست می گفت؛درسته من از دستش ناراحت بودم؛اما اون همه کس من بود.اروم گفتم:باشه عزیزم ناراحت نباش.مرخصی می گیرم؛هر وقت رسیدی؛یه تک بزن میام بیرون.
    یکم از دلخوریش کم شد.ساعت رو گفت وخداحافظی کرد.با هزارتا بدبختی تونستم از میناجون؛چهار ساعت مرخصی بگیرم.با تک زنگ موبایلم؛لباسام رو عوض کردم.کیفم رو انداختم روی دوشم؛واز اونجا اومدم بیرون.

    سانتافه؛مهر داد؛دم در بود.با شنیدن صدای بوق؛به سمتشون رفتم.در عقب رو باز کردم؛وسوار شدم.سوار شدم؛به هردوشون سلام کردم.حنانه به سمت من؛برگشت ودستش رو برام دراز کرد؛منم باهاش دست دادم.به گرمی دستم رو فشار داد.یکم روی صورتش؛ته ارایش داشت.یه ساعت مارک هم دستش بود؛یه ساعت طلایی رنگ؛که یه ردیف نگین ریز دور گردی ساعت کار شده بود.روبه من با لبخند گفت:دیروز؛کجا رفتی؟
    تعجب کردم؛پرسیدن داشت؛عادی گفتم:کجارو داشتم برم؛خونه دیگه!
    حنانه لبخند شیطنت امیزی زد وگفت:منظورم اینه که؛با کی رفتی خونه؟
    شونه هام رو انداختم بالا وبا سردی گفتم:با هرکی؛مگه فرقی می کنه؟
    حنانه یه جوری شد؛من زیادی باهاش تلخی می کردم؛اروم گفت:اره راست میگی!
    یهو یادم افتاد؛اروم رو به حنانه گفتم:حالا براچی ؛گفتی مرخصی بگیرم؟
    حنانه هم که خیلی توی ذوقش خورده بود؛با دلخوری گفت:مهرداد گفت؛بریم رستوران؛شیرینی ازدواجمون رو بدیم همین!
    دیگه چیزی نگفتم.دم یه رستوران نگه داشت؛یکم برام اشنا بود.از ماشین پیاده شدیم.یک که دقت کردم؛یادم افتادکه با حنانه ؛اولین بار رفتیم اینجا.لبخندی زدم؛یادش بخیر!انگار نه انگار که سه سال گذشت.وارد رستوران شدیم.مهرداد روبه من گفت:سپیده خانوم؛روی تخت شماره سیزده بشینید؛منو سپیده الان میایم.سری تکون دادم.یه راست رفتم روی تخت نشستم.بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم.کلی توی دلم به خودم ؛فحش دادم؛عین سرخر پاشدم؛با این دوتا اومدم ؛ایناهم که ولم کردن رفتن.یهو تخت اهنی؛یکم بالا پایین شد؛سرم رو بالا گرفتم؛این اینجا چیکار می کرد؟با تعجب گفتم:تو اینجا چیکار می کنی؟
    کوروش با خنده گفت:خب خودتو اینجا چیکار می کنی؟
    یه نگاه به سرتا پاش انداختم.یه شلوار سرمه ای کتون پوشیده بود؛با پیراهن اسپرت ابی؛که رده های سرمه ای داشت.یه مارک هم سمت راست پیرهنه داشت.یه بوی اشنایی به بینیم خورد؛اها ادکلنی که برای تولدش خریدم رو به خودش زده بود.با خنده گفتم:هیچی بابا؛این دوستت وزنش؛منو اوردن اینجا شیرینی بدن؛حالا هم که غیبشون زده؛نمی دونم کجا رفتن؟
    روبه روم نشست؛وبا خنده گفت:عیب نداره ؛مهرداد که دیوونه بود؛حالا هم که عاشق شده دیگه بدتر!بی خیال این دوتا؛من خیلی گشنم.چی میخوری برات سفارش بدم؟
    یکم دو دوتا چارتا کردم.باز خدارو شکر که؛کارتم باهام بود؛یکم فکر کردم وپرسیدم:تو چی می خوری؟
    کوروش سریع گفت:من جوجه می خورم؛برای توهم جوجه سفارش بدم؟
    جوجه هم خوب بود؛سری تکون دادم وگفتم:اره برای منم سفارش بده.
    یکم طول کشید؛تا غذا رو اوردن؛مثه این گشنه ها؛تند تند غذا مون رو؛بدون هیچ حرفی خوردیم.گارسون اومد برای تسویه حساب؛کارتم رو از کیفم در اوردم؛به سمت کوروش گرفتم؛اخماش رو توی هم کشید وبا تحکم گفت:بذار توی کیفت؛وقتی بایه مرد اومدی بیرون؛خیلی بده دستت رو توی جیبت کنی!
    از شنیدن کلمه مرد؛ته دلم یه جوری شد؛یعنی دلم قنج رفت.خوشحال شدم؛اما خیلی زود به خودم نهیب زدم؛وحسم رو خفه کردم.حنانه ومهرداد؛دست توی دست هم؛از پله ها؛خرامان خرامان اومدن پایین؛بدجور از دست حنانه حرصی بودم.از جام بلند شدم؛که برم؛سمت حنانه؛که یه چیزی بگم بهش؛اما صدای زنگ موبایل مانعم شد.شماره ناشناس بود................
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    یکم فکر کردم؛چه کسی می تونست باشه؟ناخواسته استرس گرفتم؛حالا دیگه کوروش هم؛به ماسه نفر اضافه شده بود.گوشی رو جواب دادم؛همه به دهن من چشم دوخته بودن؛با مکث پرسیدم:بله بفرمایید؟
    صدای خسته مردی توی گوشی پیچید؛اروم گفت:سلام!خوبی؟
    ابروهام از تعجب رفت بالا؛با تعجب پرسیدم:ببخشید شما؟به جا نیاوردم!
    مرده اهی کشید؛با ناراحتی گفت:حق داری نشناسی.
    فک کنم مزاحم بود؛عصبی گفتم:ببین اقای محترم؛دیگه نبینم به این شماره زنگ بزنی؛مزاحم نشو!
    عصبی موبایلم رو؛از کنار گوشم اوردم پایین؛خواستم قطع کنم؛که صدای داد وفریاد مرده از توی گوشی؛توجهم رو جلب کرد؛مرده با خواهش می گفت:خواهش می کنم قطع نکن.
    گوشی رو دوباره بردم دم گوشم؛عصبانی گفتم:خب چرا خودت رو معرفی نمی کنی؟بگو کی هستی؟؟؟؟؟؟
    صدای مرده دورگه شد؛مثه کسی که بغض کرده باشه؛گفت:منم برادرت؛سیاوش.....
    به گوشام شک کردم؛فریاد گونه گفتم:سیاوش؟واقعا خودتی؟دروغ نمی گی؟
    سیاوش اروم وشرمنده گفت:اره خودمم.برادربی چاره ات!
    ازبقیه که با کنجکاوی؛نظاره گرمکالمه من بودن؛فاصله گرفتم؛یکم که دور شدم؛با ذوق گفتم:خوبی؟بی وفا!تو کجا بودی؛اینهمه مدت؟
    سیاوش اهی کشیدوگفت:میگم بهت؛همه چیو میگم.فردا میام شیرخوارگاه.....
    ادرس اونجارو کی بهش داده؟خیلی کنجکاو شدم وپرسیدم:تو ادرس اونجا رو از کجا اوردی؟
    خنده ای از سرخوشی کردوگفت:فردا می بینمت؛همه چیو می فهمی....
    ازش خداحافظی کردم.خیلی خوشحال بودم؛روی ابرا بودم؛از فرط خوشحالی؛اشکام سرازیر شد.بالاخره هنه کسم رو پیدا کردم؛اونم بعداز چهار سال....وای خدایا!خوابم یا بیدار؟زندم یا مرده؟این واقعا صدای سیاوش بود؟گوشای من درست می شنید؟حنانه ومهرداد؛به سمتم اومدن؛حنانه با نگرانی به صورت پراز اشکم انداخت وگفت:خوبی؟چی شده؟کی بود پشت تلفن؟
    کلافه حنانه رو کنار زدم وگفتم:می خوام برم خونه.ازاونجا زدم بیرون؛اومدم خونه.خدا می دونست؛تا صبح بهم چی گذشت؛همش راه رفتم؛تیک تاک ساعت؛مثه مته روی مخم بود.بالاخره صبح شده بود؛ومن باید می رفتم شیرخوارگاه.

    وقتی داشتم از خونه می اومدم بیرون؛کفشای حنانه دم در بود؛این یعنی دیشب اومده خونه.شونه هام رو انداختم بالا.به شیرخوار گاه رسیدم.جشن نیکو کاری توی امفی تئاتر طبقه سوم؛برگزار میشد.لباسام رو عوض کردم؛با از پله ها رفتم بالا؛تا به طبقه سوم رسیدم.امفی تئاتر یه سالن نسبتا بزرگ بود؛که درش روبه روی راه پله ها بود؛وارد که میشدی؛تعداد زیادی صندلی چیده شده بود.روبه رو هم؛سکوی صحنه بود؛که یه میز ومیکروفون؛سمت راست گذاشته شده بود.چندتا بلندگو هم اطراف سالن به دیوار نصب شده بود.باهمکارام باید اینجارو یکم تزئین می کردیم.کار تزئین رو که انجام دادیم؛نگاهم افتاد به ساعت روی دیوار که یازده رو نشون می داد.قلبم به تپش افتاد!از پله ها با سرعت رفتم پایین؛سالن رو رد کردم؛از در اومدم بیرون.وارد حیاط شدم؛کم کم مهموناداشتن می اومدن؛بین همه اون ادمها؛یک نفر که پشتش بهم بود؛قدوقامت اشنایی داشت.شونه هایی قوی ومحکم!با پاهایی لرزون یکم نزدیک تر رفتم؛با صدای بلند ودورگه که حاصل بغض بود؛گفتم:سیاوش؟؟؟؟
    مرده به طرف صدام برگشت؛درسته چشمام درست دیده بود.چهره سیاوش خیلی پخته شده بود؛الهی فداش بشم مردی شده برا خودش!لبام به زور تکون می خورد؛می خواستم حرف بزنم اما اشک شوق؛امون نمیداد.سیاوش لبخند عمیقی زد؛چشماش می درخشید؛اغوشش رو برام باز کرد.اون لحظه فقط مغزم به پاهام فرمان میداد؛به سمتش دویدم؛خیلی باسرعت اما نمی دونم چرا راه طولانی شده بود؟خودم رو پرت کردم توی بغلش؛از شدت گریه به هق هق افتاده بودم.محکم به سینش مشت کوبیدم وبا گریه گفتم:کجا بودی نامرد؟این چهار سال کجا بودی؟چرا اینقدر دیر اومدی؟
    سیاوش با صدای دورگه گفت:ببخش خواهر قشنگم!میگم ؛همه چیو بهت می گم.
    با ناراحتی گفتم:چیو می خوای بگی؟هان؟میخوای من بگم؟بگم توی شهر غریب بی کس وتنها مونده بودم.بگم چقدر خواری وذلت کشیدم.بگم داداشم می خواست ابروم رو ببره؛اره؟
    اره اخر رو با فریاد گفتم؛که باعث شد سیاوش منو محکم به خودش فشاربده؛کسی صدام رو نشنوه.با شرمندگی گفت:به خدا جبران می کنم سپیده.من اینجام که همه اینایی که گفتی رو جبران کنم.تاوان اشکات رو پس بگیرم....
    پاهام می لرزید؛توان ایستادن نداشتم؛واسه همین می خواستم بخورم زمین؛با چشمای تارم حنانه وشوهرش وکوروش رو می دیدم؛که دارن با نگرانی به سمتم میان.سیاوش زیر بغلم رو گرفت؛منو برد روی نیمکت نشوند؛داشتم ضعف می کردم.روی نیمکت ولو شدم.حنانه با نگرانی به سمتم اومد؛یه نگاه چپ به سیاوش انداخت وروبه من گفت:خوبی سپیده؟چی شده؟چرا گریه می کنی؟
    فقط اروم لب زدم وگفتم خوبم.مهرداد دستش رو به سمت سیاوش دراز کرد؛با احترام گفت:سلام من مهرداد هستم؛همسر حنانه دوست سپیده خانوم.
    سیاوش به زور لبخد کم جونی زد وگفت:خوشبختم!
    اما کوروش اخماش توی هم بود؛انگار دعوا داره باهمه.حتی به من هم سلام نکرد!نکنه به خاطر سیاوشه؟با این فکر؛به سیاوش اشاره کردم؛وروبه همه گفتم:ایشون سیاوش ضیایی برادرم هستن....
    همه متعجب شده بودن؛حتی حنانه که از وجودش توی تهران؛مطلع بود.کوروش رفت توی فکر؛بعداز چند لحظه اخماش رو ازهم باز کرد.دستش رو به سمت سیاوش دراز کرد وگفت:خوشبختم.من هم کوروش اریا منش هستم از خیرین شیرخوارگاه.
    نمی دونم برای چی؟ولی سیاوش یه جوری شد؛رفت توی فکر.بیشتر مهمونا اومده بودن؛منم به زور از جام بلند شدم؛وروبه بقیه گفتم:بریم الان دیگه جشن شروع میشه.همه موافقت کردن.ما چهار نفر؛روی صندلی های؛ردیف اول نشستیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    اول قرار بود؛گروه سرود بیان روی صحنه واجرا داشته باشن.همشون لباس های هم رنگ پوشیده بودن؛سامیار از همه بزرگتر بود؛برای همین رهبر گروه بود.سرودسون رو شروع کردن؛تمام این مدت با عشق ولبخند به سامیار خیره شده بودم.نفهمیدم کی سرو تموم شد.سامیار که قدش از پایه میکروفون کوتاه تر بود؛سر انگشت های پاش ایستاد؛با لبخند بهم نگاه کرد وبا قدردانی گفت:ما خیلی کوچیکیم.دنیای ما کوچولوها؛با ادم بزرگ ها فرق می کنه.توی دنیای من؛فقط یه ادم بزرگ هست؛که می تونه باشه؛اونم کسیه که عین مامان واقعی م دوسش دارم.اون کس.....
    همه به دهن سامیار خیره مونده بودن؛که با دست بهم اشاره کردوگفت:سپیده جون.......
    لبخندی روی لبم نشست.از صحنه اومد پایین؛خودش رو توی بغلم انداخت.منم به قول خودش؛عین مامانش اون رو بغـ*ـل کردم.سرش رو محکم بوسیدم.
    *******************************************
    سیاوش منو برد خونه اش.خدارو شکر تونسته بود؛یه اپارتمان اجاره کنه ؛وماشین بخره.خونه اش؛طبقه سوم بود؛یه اپارتمان تقریبا نوساز.از اسانسور اومدیم بیرون؛در خونه رو برام باز کرد.یه خونه با چیدمان معمولی؛یه دست مبل چرم راحتی؛قهوه ای رنگ با فرش های کرم روشن.خونه اش پنجره هم نداشت.زیاد بزرگ نبود؛دوتا اتاق خواب داشت؛اول هم که وارد میشدی؛اشپزخونه بود؛بعد پذیرایی.خونه اش کلی بهم ریخته بود؛انگار دزد زده.پیراهن های مختلف رو مبل ها افتاده بود؛جعبه پیتزا وشیشه نوشابه هنوز روی میز بود؛وقشنگ معلوم مال چندروز پیشه.پیراهن هارو کنار زد؛روی مبل برام جاباز کرد؛منم نشستم.سیاوش؛روبه روم نشست وبا لبخند بهم خیره شد.وقتی سنگینی نگاهش رو حس کردم؛سرم رو اوردم بالا وبا خنده گفتم:چی شده؟به چی نگاه می کنی؟
    سیاوش اهی کشید وبا حسرت گفت:به اینکه چه خانومی واسه خودت شدی!سپیده کوچولوی کنجکاو دیروز؛خانوم خوشگله امروز.
    سری تکون دادم؛یهو یادم اومد؛با کنجکاوی پرسیدم:گفتی همه چیو برام میگی؛من اینجام تا بشنوم.
    نفس عمیقی کشید؛با غم گفت:نمی دونم از کجا شروع کنم.
    سری تکون دادم وگفتم:از هرجایی که خودت میدونی!
    نفسش رو اه مانند بیرون داد وبه زمین خیره شد؛اروم گفت:چهار سال پیش؛بعداز ختم بابا؛برگشتم تهران.درسم رو که تموم کردم؛چندتا پروژه رو دست گرفتم وتمومش کردم.طعم پول رفته بود زیر زبونم؛اما یکی از اون ها؛غیرعادی بود؛ومن این رو دیر فهمیدم.توی اون پروژه زدوبند هایی وجودداره؛متری خدا تومن به مردم اپارتمان فروخته بودن؛اما نصفش رو هم برای مصالح خرج نکرده بودن؛ومن مهندس سوم این پروژه بودم.خلاصه؛خواستن دهنم رو با رشوه ببندن؛اما من اونقدر بی شرف نبودم که این چیزهارو نادیده بگیرم.تهدیدم کردن؛اما جدی نگرفتم.ولی اون عوضی ها تموم کاراهارو؛به پای من انداختن.برام پاپوش دوختن.دوسال حبس برام بریدن.زنگ زدم به مامان؛التماسش کردم برام سند بذاره؛اما اون بهم اعتنایی نکرد؛منم دوسال حبس کشیدم.همین که ازاد شدم؛افتادم دنبال پیدا کردن تو.چون میدونستم اومدی تهران.توی سایت های مختلف؛می گشتم که عکست رو توی صفحه شیرخوارگاه دیدم.ادرسش رو پیدا کردم.اولش خانوم سعادتی خیلی مقاومت کرد؛اما بعدش که ماجرا رو تعریف کردم؛راضی شد وفقط؛یه شماره تلفن بهم داد همین وبس!
    الهی بمیرم برای داداشم.چقد سختی کشیده این چهار سال!باید تقاص همه اینارو از مهشید بگیریم.اون زن عوضی؛بویی از مادر بودن نبرده؛به نظرم پست ترین ادم دنیاست......

    کوروش

    از دوسه روز پیش؛با مهرداد حرف زدم،قرار یه مسافرت چندروزه رو باهاش گذاشتم.امروز هم می خواستیم حرکت کنیم.قرار بود همه بریم ویلای بابا توی شمال.کلی تاکید کردم زن مهرداد؛سپیده رو راضی کنه تا باهامون بیاد.اصلا به خاطر اون من این مسافرت رو راه انداختم.میخواستم بیشتر باهاش باشم؛بیشتر باهاش حرف بزنم.با اخلاقاش بیشتر اشنا بشم.زن عمو چمدون رو از دیشب بسته بود.پیشونیش رو بوسیدم؛زن عمو هم منو از زیر قران رد کرد؛یه کاسه اب هم پشت سرم ریخت.سوار ماشین شدم؛وراه افتادم.توی راه همش به این فکر می کردم که؛سپیده رو با ماشین خودم ببرم.بالاخره رسیدم.ماشین مهرداد دم در بود.زنگ درو زدم؛در با صدای تیکی باز شد.از پله ها رفتم بالا ؛در خونه باز بود.کفشام رو در اوردم.صدای خنده های مهرداد وحنانه؛همه خونه رو پر کرده بود؛اما خودشون توی اتاق بودن.در اتاق سپیده نیمه باز بود؛یه مانتو اسپرت طوسی رنگ با شال وشلوار مشکی؛تنش بود.جلوی اینه داشت؛شالش رو مرتب می کرد؛چقد بهش اسپرت می اومد.دست ودلم لرزید برم داخل؛اما غرورم مانع شد!چندتا سرفه کردم؛همون لحظه مهرداد با دوتا چمدون گنده؛که خیلی هم سنگین بود از اتاق اومد بیرون؛یه نگاه به خودش کردم؛یه نگاه به چمدونا؛با تعجب گفتم:اینا همش مال زنته؟مگه میخوای بری سفر قندهار؟
    با خنده شونه هاش رو انداخت بالا؛سری تکون داد وگفت:چه میدونم؟تازه همش وسایله حنانه است.
    پشت سرش حنانه از اتاق اومد بیرون؛که باعث شد مهرداد ادامه حرفش رو بخوره.حنانه با لبخند بهم سلام کرد؛وهردوشون به سمت در رفتن.چندتا تک سرفه کردم؛که باعث شد سپیده سراسیمه؛از اتاق اومد بیرون با دیدن من؛سرش رو انداخت پایین واروم گفت:سلام.خوبی؟
    لبخندی زدم وگفتم:سلام .تو خوبی؟
    سری به معنای اره تکون داد.رفت توی فکر؛انگار داشت پیش خودش فکرهایی می کرد.شایدم از اینکه با من همسفر شده بود؛معذبه!یهو از دهنم پرید بیرون؛وگفتم:سپیده عزیزم؟؟؟؟
    وای خدا؛خاک عالم برسر من!چه گندی زدم !سپیده سرش رو سریع اورد بالا؛با خجالت نگاهی بهم انداخت.سعی کردم گندی که زدم رو جمع کنم؛خودم رو زدم به اون راه جوری که ؛ناراحت نشه گفتم:ببین سپیده اگه معذب میشی؛می تونی با ماشین مهرداد بری.من نمی خوام تو ناراحت باشی.
    هول شد وسرش رو اورد بالا؛با خجالت گفت:نه اتفاقا!من میخواستم بگم اگر میشه؛مزاحم نیستم با ماشین تو بیام.چون توی ماشین اون ها حس اضافه بودن رو دارم!
    لبخندی زدم.از ته دل؛خوشحال شده بودم.سپیده دوست داشت با من همسفر بشه.یکی نیست بگه؛چرا مزاحم؟اون ماشین قابل تورو نداره!
    جوری که با خیال راحت باهام بیاد گفتم:نه!به هیچ وجه مزاحم نیستی.من خوشحالم میشم.
    به سمت چمدونش که پشت در بود رفتم؛با خنده گفتم:همین یه دونه اس؟
    با تعجب پرسید:برای چی؟
    خندیدم وسرمو تکون دادم؛وگفتم:اخه دوستت دوتا چمدون بزرگ داشت.
    چمدونش رو برداشتم؛زیاد سنگین نبود.در ماشین رو براش باز کردم؛رفت نشست.خودمم نشستم وراه افتادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    یک ساعتی میشد؛راه افتاده بودیم.دیدم هردومون خیلی ساکتیم؛ضبط ماشین رو روشن کردم.اهنگ دیوونه چشمای مشکیتم رو گذاشتم.اهنگ حامد همایون.دلم میخواست عکس العمل سپیده رو بدونم؛ولی اون عکس العمل خاصی نداشت.با کنجکاوی؛جاده رو نگاه می کرد.اما ابروهاش؛به خاطر نور افتاب توی هم گره خورده بود.غیراز اون چشماش هم؛قرمز شده بود؛فکر کنم به نور افتاب حساسیت داره.یکم فکر کردم؛بی حرف دستم روبردم سمت داشبورد؛سپیده خودش رو جمع وجور کرد؛تادستم با پاش تماس نداشته باشه.عینک خودم رو برداشتم وسمتش گرفتم؛یه نگاه به چشماش انداختم وگفتم:بگیر اینو بزن به چشمات.معلومه به افتاب حساسه چشمات.
    یه جوری شد؛با تعارف گفت:نه ممنون.خودت بزن.من عادت می کنه بالاخره چشمام.
    سری تکون دادم؛در حالی که حواسم به روبه رو بود؛با بایه دست فرمون رو گرفتم؛با دست ازادم عینک رو روی چشماش گذاشتم وگفتم:من حساس نیستم.اینو واسه تیپم می زنم همین!
    خودش عینک رو تنظیم کرد روی صورتش؛یه اینه کوچیک از توی کیفش در اورد؛با دقت به خوش نگاه کرد؛وروبه من گفت:بهم میاد؟با عینک مردونه مسخره شدم نه؟
    دوباره به صورتش نگاه انداختم.سرمو تکون دادم وگفتم:نه اصلا!خیلی هم بهت میاد.
    گلوم خشک شده بود؛با دیدن یه سوپر مارکت کنار جاده؛سرعتم رو کم کردم؛زدم کنار.کیف پولم رو از داشبورد برداشتم؛وروبه سپیده گفتم:تو چیزی لازم نداری؟میخوای نوشیدنی چیزی برات بگیرم؟
    سپیده سرش رو تکون داد؛با تعارف گفت:نه دستت درد نکنه!
    از ماشین پیاده شدم.رفتم توی سوپر مارکت؛یکم هله هوله خریدم؛در اخر چشمم افتاد به بسته های پاستیل.یه بسته برای سپیده خریدم.پولش رو حساب کردم واومدم بیرون.دیدم ماشین مهرداد پشت سر ماشینم واستاده؛سپیده هم از ماشین پیاده شده بود وبا حنانه صحبت می کرد.مهرداد هم عین این مرد های خانواده؛داشت به سمت سوپر می رفت.حنانه با تعجب به پلاستیک ها نگاه می کرد.بالاخره طاقت نیاورد وپرسید:همه اینارو چطوری میخوای بخوری؟
    شونه هام رو انداختم بالا وگفتم:چطوری نداره؛میخوریم دیگه.هنوز کلی راه مونده که باید بریم.خواست چیزی بگه که مهرداد صداش زد؛خوراکی هارو دادم دست سپیده؛گذاشت جلوی پاش.دوباره راه افتادیم.

    همون طور که رانندگی می کردم؛رو به سپیده گفتم:میشه پلاستیک رو بدی؟
    سپیده چیزی نگفت؛پلاستیک رو داد دستم.ازته پلاستیک بسته پاستیل رو کشیدم بیرون؛گذاشتم روی پاش وگفتم:برای تو خریدم.باز کن بخور.پاستیل خرسیه!
    سپیده خندید وگفت:از کجا میدونستی پاستیل دوست دارم؟
    یهو؛بی فکر کردن گفتم:خب همه دخترا عاشق پاستیلن.هیچ دختری ندیدم که بتونه ازش بگذره.مگه نه؟
    یه جوری شد.فکر کنم از حرفم دلخور شد.لعنت به توکوروش لعنت.اخه اینم حرف بود گفتی؟سری تکون داد؛بسته رو گذاشت توی پلا ستیک وبا دلخوری گفت:من با دخترایی که تو دیدی فرق دارم!
    گفتم که دلخور شد.یکم فکر کردم؛باید ماسمالی می کردم؛واسه همین گفتم:نه میدونی مهرداد واسه حنانه خریده بود؛منم گفتم بخرم.
    یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد؛که رفتم توی خودم.با طعنه گفت:توکه از مهرداد زود تر رفتی توی سوپر....
    سرمو تکون دادم.راست می گفت.گاف بزرگی دادم؛با دلجویی گفتم:حالا من اشتباه کردم.باز کن بخور دیگه.
    سرش رو تکون داد.بسته رو باز کرد.بهم تعارف کرد منم ؛یکی برداشتم.سرش رو به صندلی تکیه داد؛چشماشم بست.فکر کنم میخواست بخوابه؛منم سوالی رو که ذهنم رو مشغول کرده بود؛پرسیدم:تو برادرت رو گم کرده بودی؟
    چشماش رو باز کرد؛سرش رو به سمت من چرخوند؛منم محو نیم رخش شدم؛که اروم گفت:نه اون چهار سال پیش منو گم کرد.
    یکم فکر کردم؛دوباره یه سوال دیگه توی ذهنم اومد وگفتم:خب چطور گمت کرد؟
    سپیده اهی کشید ورفت توی فکر.بعداز چنددقیقه گفت:باهام قهر کرد؛اومد تهران.هیچ نشونه ای ازش نداشتم.اومدم تهران؛توی ترمینال با حنانه اشنا شدم؛به کمک اون تونستم کار پیدا کنم.وباهاش. همخونه شدم.
    خب که اینطور؛نصف معما حل شد.دیگه سوالی نپرسیدم؛سپیده هم خوابش برد.
    سپیده
    با احساس نوازشی رو گونه ام؛بیدار شدم؛اما چشمام رو باز نکردم.خوشم اومده بود از این نوازش.یهو یادم افتاد من کجا وبا کی بودم؛زود چشمام رو باز کردم؛که دست کوروش توی هوا خشک شد.پس اون نوازش می کرده؛گونه هام قرمز شده بود؛جدیدا در برابر کوروش اینطوری شده بودم؛البته تقصیر اونم بود؛رفتاراش ادم رو گیج می کرد.با خجالت گفتم:کی رسیدیم؟
    کوروش دستش رو اورد پایین وگفت:چند دقیقه ای میشه.چندبار صدات کردم؛اما بیدار نشدی؛منم....
    نذاشتم ادامه بده؛چون ازش خجالت می کشیدم؛لبخندی زدم واز ماشین پیاده شدم.یه ویلای بزرگ وقشنگ روبه روم بود.اول یه حیاط بزرگ بود.حیاط رد که رد کردیم؛کوروش درو با کلید باز کرد.یه ساختمان دوبلکس؛نسبتا بزرگ بود.روی مبل ها وسایل ویلا؛ملافه سفید انداخته شده بود یکمی هم گرد وخاک داشت که باید حتما تمیز میشد.اول اتاق هامون رو مشخص کردیم.من یکی از اتاق های طبقه بالا رو برداشتم.کوروش هم همینطور.یکی از اتاق های طبقه پایین رو هم؛مهرداد وحنانه برداشتن.کوروش چمدونم رو گذاشت توی اتاق.امشب سال تحویل بود؛باید سبزی پلو با ماهی درست می کردم.وقتی همه جا به جا شدن؛با بچه ها قرار گذاشتیم؛مادخترا تمیز کاری رو انجام بدیم؛پسراهم برن خرید برای این چند روز.تا وقتی هم داشتن می رفتن؛تاکید کردم که ماهی تازه بخرن نه ازاین بسته بندیا.منو حنانه افتادیم به جون خونه؛دوساعتی طول کشید؛تا همه جا از تمیزی برق بزنه.از خستگی رو مبل ها ولو شدیم؛که پسرا هم اومدن؛وبا دیدن ما زدن زیر خنده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    کوروش اومد بالای سرم؛با خنده گفت:چیه؟چرا پنچر شدی؟
    زکی اقارو؛تازه میگه چرا خسته ای؟با خستگی نالیدم :چرا پنچر شدم؟یه نگاه به دور وبرت بندازی می فهمی!
    کوروش سرسرکی به اطراف نگاه کرد؛سری تکون داد وبا رضایت گفت:اره واقعا!دستت درد نکنه همه جا خیلی تمیز شده.
    نفس عمیقی کشیدم وگفتم:از کت وکول افتادم تا همه چی درست شد.
    کوروش با خنده پلاستیک های خرید رو گرفت بالا؛با چشم وابرو بهشون اشاره کرد وگفت:اینم ماهی تازه که سفارش داده بودی.پاشو ترتیبشون رو بده.
    پوفی کشیدم وگفتم:ببر توی اشپزخونه.الان میام.
    رفتم توی اشپز خونه.پولک های ماهی هارو کامل تمیز کردم؛ماهیا رو شستم؛وتیکه تیکه کردم؛واون هارو توی نمک ابلیمو خوابوندم.بعداز دم کردن برنجم رفتم سراغ ماهی ها.شروع کردم به سرخ کردن؛که حس کردم کسی اومده توی اشپزخونه.برگشتم دیدم حنانه روی صندلی نشسته؛با کنایه گفتم:خودم درست می کردم.
    حنانه لبخندی زد ومهربون گفت:دلم نیومد خواهر عزیزم رو دست تنها بذارم!
    خواهر عزیزم رو یه جوری گفت؛انگار میخواست یاد اوری کنه،که یه روزی چقدر باهم صمیمی بودیم.منم شونه هام رو انداختم بالا وگفتم:من خودم از پس کارام برمیام.
    حنانه عصبی شد؛با ناراحتی گفت:توچته سپیده؟چرا با من؛با خودت اینجوری می کنی؟
    نفس عمیقی کشیدم؛سعی کردم به خودم مسلط باشم؛خیلی عادی گفتم:من که راه خودم رو می رم.کاری به کارتو ندارم.
    حنانه سری تکون داد؛با دلخوری گفت:همین دیگه؛چرا کاری به من نداری؟همین ازارم میده سپیده.
    هرچی من میخواستم ساکت باشم؛اون خودش بحث رو کش میداد؛با ناراحتی گفتم:توکه دیگه نیازی بهم نداری.تو مهرداد رو داری.
    حنانه عصبی محکم دستش رو روی میز کوبید؛با فریاد گفت:بس کن سپیده.اینطوری حرف نزن بامن!من میدونم چرا تو اینطوری شدی؛از وقتی من با مهرداد ازدواج کردم؛تو باهام بد شدی.می دونم به همین خاطر از مهرداد خوشت نمیاد.من تورو می شناسم!
    به گوشام شک کردم.حنانه چی می گفت؟یعنی من بهش حسادت می کردم.خدایا!مگه مهردادچه تحفه ای بود؟خیلی ازش دلخور شدم.با ناراحتی گفتم:برات متاسفم حنانه!یعنی تو فکر می کنی من بهت حسادت می کنم؟پس منو خوب نشناختی!

    حنانه ساکت شد؛هرم نفسهاش رو پشت گرنم حس حس می کردم؛سرش رو شونه ام گذاشت؛زمزمه وار گفت:خواهری من کی گفتم تو حسودی؟کدوم خواهر به خواهرش حسودی میکنه.من میدونم چون از اول همه چیو بهت نگفتم؛اینطوری از من دلخور شدی.منو ببخش.اشتباه از من بود عزیزدلم.خواهش می کنم.
    نفس عمیقی کشیدم.بس بود هرچی دلخوریه؛مگه غیراز این بود؛که حنانه خواهری رو در حقم تموم کرد؟وقتش بود که؛دلم رو باهاش صاف می کردم؛دلخوری هارو دور می ریختم؛دستم رو بردم بالا وگونش رو نوازش کردم.اروم گفتم:باشه ابجی بزرگه!بخشیدمت.توهم منو ببخش!
    لبخندی اومد روی لبش.خوشحال شد.با سرخوشی گونم رو بوسید؛وگفت:خب من چی کار کنم؟
    یکم فکر کردم وگفتم:اوم؛سالاد درست کن.که من برم یه دوش بگیرم که بوی ماهی گرفتم.
    سرش رو به معنای باشه تکون داد.منم رفتم توی اتاقم؛بعداز گرفتن یه دوش اب گرم؛از حموم اومدم بیرون.موهای خیسم رو باز گذاشتم.شالم رو سرم کردم.رفتم بیرون دیدم؛بچه ها نشستن غذا می خورن.روی صندلی کنار کوروش؛جا گرفتم.کوروش برام یه بشقاب کشید؛ویه تیکه ماهی کنارش گذاشت.ازش تشکر کردم؛وشروع کردم به خوردن.خداروشکر؛خوشمزه شده بود.مهرداد اخرین قاشقش رو هم خورد؛شکمش زده بود بیرون؛روی صندلی ولو شد؛با خنده دستی به شکمش کشید وگفت:دستت درست سپیده خانوم.عجب غذای خوشمزه ای بود.
    خیلی با مزه شده بود؛با خنده گفتم:خواهش می کنم.نوش جان.
    حنانه با حرص؛با پشت دست زد روی شکم مهرداد وگفت:سیکس پکت تبدیل به توپک شده مهرداد.
    همه زدیم زیر خنده.مهرداد اولش قپی اومد؛که همه ظرف هارو میشوره؛بعدخیلی ریز داشت جیم می کرد؛حنانه سریع دنبال مهرداد رفت؛صداشون همه خونه رو پر کرد.کوروش قاشقش رو گذاشت کنار.گرمی دستی رو روی دستم؛که روی میز بود احساس کردم.انگار برق سه فاز بهم وصل کردن.موهای تنم سیخ شد.منم جدیدا تپش قلبم زیاد شده بود؛نفسم داشت بند می اومد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    کوروش اروم زیر گوشم گفت:دستت درد نکنه سپیده جان.خیلی خوشمزه بود عزیزم.
    هرم نفسهاش که به گوشم می خورد؛قلقلکم می اومد.یه لرزه ای به بدنم افتاد؛با صدایی که از ته چاه در می اومد گفتم:خواهش می کنم.نوش جونت.
    با یه حرکت دستم رو از زیر دستش کشیدم بیرون.تند تند ظرفارو گذاشتم توی سینک.کوروش از جاش بلند شد؛منو کنار کشید؛با تحکم گفت:توبرو استراحت کن.خودم می شورم.
    لحنش جوری بود؛که عین دخترای خوب؛فقط سرمو تکون دادم.البته بعداز اتفاقی که افتاد؛اصلا روم نمی شد؛توی صورتش نگاه کنم.واسه همین رفتم توی اتاقم ودرو بستم.روی تخت نشستم.کلی فکر وخیال توی کلم می چرخید.گیج ومنگ کارای کوروش بودم.یه حس های عجیب وغریبی توی وجودم؛نسبت بهش داشتم؛حس هایی که خودمم اسمش رو نمی دونستم!البته شایدم میدونستم؛اما فقط به خاطر دختری که توی تولدش دیدم؛همه اینارو سرکوب می کردم.روی تخت دراز کشیدم وخواب؛منو به عالم بی خبری برد.....
    یه جای تاریکی بودم.عروسک بافتنی ام توی بغلم بود؛با ترس دورخودم می چرخیدم؛بابام رو صدا می زدم.یه نفر توی تاریکی صدام زد.به دنبال صدا دویدم؛اغوشش رو برام باز کرد.همین که صورتش رو دیدم؛جیغ بلندی کشیدم؛بابا ارش نبود؛اون بابای من نبود.داد وفریاد کردم:کمک....کمک......
    از خواب پریدم وتوی جام نشستم.دندونام از ترس قفل شده بود.قطره های سرد عرق؛روی پیشونیم نشسته بود.کوروش سراسیمه وارد اتاقم شد.با نگرانی به سمتم اومد؛وپرسید:چی شده؟حالت خوبه؟
    سرم رو به معنای نه تکون دادم.اومد روی تخت روبه روم نشست.دوباره با نگرانی پرسید:خواب بد دیدی؟
    این بار سرم رو به معنای اره تکون دادم.همه بدنم می لرزید.کوروش دستش رو دور شونه هام حلقه کرد؛منو محکم به سـ*ـینه ستبرش چسبوند؛مهربون زمزمه کرد:چیزی نیست.من اینجام.دیگه نترس عزیزم.
    قلبش خیلی تند میزد.اما من اروم شده بودم؛دیگه هم نمی لرزیدم.اما چرا؟توی بغـ*ـل یه مرد اروم گرفتم.نفس عمیقی کشیدم؛کوروش با مهربونی موهام رو نوازش می کرد.اروم منو از خودش جدا کرد؛با لبخند پرسید:بهتری سپیده جان؟
    اروم گفتم:اره خیلی بهتر شدم.کابوس بدی دیدم!
    کوروش سری تکون داد؛با مهربونی گفت:الان بالش وپتو میارم؛منم همین جا میخوابم که تو دیگه نترسی.
    سری تکون دادم.که از اتاق رفت بیرون.چقدر کوروش خواستنی ومهربون بود.چنددقیقه بعد؛با پتو وبالش زیر بغـ*ـل؛اومد توی اتاق.خیلی بامزه شده بود.دوباره دراز کشیدم.اونم روی زمین خوابید.اروم به خواب رفتم.
    صبح اروم از اتاق اومدم بیرون؛که کوروش بیدار نشه.رفتم توی اشپزخونه؛تا چای درست کنم؛دیدم حنانه یه نوت به یخچال چسبونده که نوشته بود:سلام ما رفتیم بیرون.تا بعداز ظهر برنمی گردیم.
    منم شونه هام رو انداختم بالا.صبحانه ام رو خوردم.ساعت نزدیک یازده بود؛که دیدم کوروش با موهای پریشون؛از اتاق اومدبیرون؛درحالی که خودش رو کش وقوس میداد؛با لبخند بهم نگاه کرد وگفت:سلام صبح بخیر!
    منم از جام بلند شدم؛نا خوداگاه با دستم موهاش رو بهم ریختم وبا خنده گفتم:در واقع ظهر بخیر کوروش خان!
    بالبخند بهم نگاه می کرد.انگار کلی سرخوش بود؛رفتم براش چایی ریختم.گذاشتم جلوش؛که چشمش افتاد به نوت روی یخچال؛یکم فکر کرد وروبه من گفت:تا من صبحانه می خورم؛توهم برو حاضر شو؛ماهم می ریم بیرون تا شب هم برنمی گردیم.
    باخنده گفتم:چراخب؟
    با دهن پر سرش رو اورد بالا؛وبا لپ های باد کرده گفت:چرانه؟مگه ما ادم نیستیم؟پاشو زود!
    سری تکون دادم.یه مانتو سفیدبا شلوار لی ابی روشن؛پوشیدم وروسری ابی سفید ساتن.از اتاق اومدم بیرون؛کیفم رو هم برداشتم.اتفاقا کوروش هم؛تی شرت سفیدوشلوار لی ابی پوشیده بود؛یه نگاه بهم انداختیم ولبخند زدیم.همین طور الکی؛باهم ست شده بودیم.سوار ماشین شدیم وراه افتادیم.وای از دست این کوروش؛کل شهر منو چرخوند.بازار ؛قایق سواری؛رستوران...همه جا رفتیم.اخرشب که برگشتیم؛همه چراغ ها خاموش بود؛وماشین مهرداد هم توی حیاط بود.پاورچین به سمت اتاق هامون رفتیم.دم در اتاق؛سرم رو گرفتم بالا؛توی چشمای کوروش زل زدم؛با قدر شناسی گفتم:ممنون!به خاطر همه چیز ممنونم.واقعا بهم خیلی خوش گذشت.توخیلی خوبی کوروش جان!شب بخیر.
    کوروش لبخندی زد؛با سرخوشی گفت:خواهش می کنم.خدارو شکر که تو اینقدر بهت خوش گذشته.
    داشتم می رفتم توی اتاقم؛که صدای ارومی رو شنیدم:شب بخیر عزیزم.خوب بخوابی.........

    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    همیشه از بچگی؛دلم میخواست غروب دریا رو تماشا کنم؛واسه همین یه لباس گرم تنم کردم؛رفتم کنار دریا.روی ماسه ها نشسته بودم؛به غروب دریا خیره شدم.فکرهای زیادی توی سرم بود.فکر گذشته مبهمم واینده نامعلومم!باد ملایمی می وزید؛که باعث شد شال از سرم بیفته.موهام مواجم توی هوهوی باد؛به رقـ*ـص در اومده بودند.یه تره از موهام رو زدم پوشت گوشم؛حس کردم کسی کنارم نشسته؛اونم کسی غیراز کوروش نبود.من به دریا خیره بودم اون به من؛اروم گفت:به چی داری فکر میکنی؟
    نمی دونم چرا با کوروش احساس راحتی کردم؛دلم میخواست باهاش درد ودل کنم.دلم میخواست گذشته ام رو براش بگم؛ببینم بازم رفتارش باهام همین طوریه؛یا عوض میشه.اهی کشیدم؛دزحالی که به موج های دریا خیره شده بودم ؛گفتم:به سختی ها ورنج هایی که؛توی گذشته کشیدم.به درد هایی که کشیدم؛وبه اینده نامعلومم!
    کوروش رفت توی فکر؛با کنجکاوی پرسید:از چی حرف میزنی سپیده؟میشه واضح تر بگی؟
    نفس عمیقی کشیدم؛تکه های پخش شده پازل گذشته ام رو؛کنار هم چیدم واروم شروع وردم به تعریف کردن:بذار از اول برات بگم.من دختر یکی یه دونه بابام بودم.قبل از من دوتا پسر بودن؛سیاوش وکیارش.اولش تهران زندگی می کردیم؛اما بعدش رفتیم خرمشهر.همه چیز از اون روز لعنتی شروع شد؛روز تولد بابام بود.منم تازه رانندگی یاد گرفته بودم؛همه جارو تزئین کردم؛یواشکی با ماشین رفتم دنبالش.از اون طرف خیابون صداش زدم؛وقتی دید خودم تنهایی اومدم؛کلی ذوق کرد.حواسش پرت شد؛همین که پاشو گذاشت توی خیابون؛یه ماشین بهش زد ودر رفت.مستاصل شده بودم.نمی دونستم باید چیکار کنم؟به بیمارستان که رسوندیمش؛گفتن ضربه محکمی به سرش خورده وتموم کرده.دنیا برام تیره وتار شد!همه منو مقصر مرگ بابام می دونستن.طعنه پچ پچ های در وهمسایه؛داشتم دیوونه میشدم.سیاوش هم به همین خاطر باهام قهر کرد؛گفت دیگه سراغش رو نگیرم.این تازه اول سختی هام بود.هنوز سال بابام نشده بود؛مامانم با عشق قدیمی اش ازدواج کرد؛واز خونه رفت.حالا من بودم وکیارش.اونم از داه بدر شد؛الکی ومعتاد؛تازه قمار بازی هم می کرد.هیچی برای ازدست دادن نداشت؛که یه شب سرمن قمار کرد.اخر شب اومد سروقتم.مـسـ*ـت وخراب!ترس همه جودم رو گرفته بود.اخه کی توی دنیا به ناموس خودش نظر داره؟با گلدون زدم توی سرش.شبونه بلیط اتوبوس تهران گرفتم اومدم اینجا.توی ترمینال هم؛باحنانه اشنا شدم؛توی شیرخوارگاه برای خودم کار جور کردم.من مرد ومردونه جنگیدم؛خودم رو از کوچکترین الودگی هم پاک نگه داشتم.نذاشتم هیچ مردی؛حتی بهم سلام کنه!روی پای خودم واستادم؛وحالا هم اینجام!کنار تو؛روبه روی دریا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا