کامل شده رمان پژواک سیاه(جلد دوم انجمن شب) | parya***1368کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

parya***1368

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/30
ارسالی ها
342
امتیاز واکنش
4,814
امتیاز
493
محل سکونت
یه جای خاص
[HIDE-THANKS]
پوزخندی زد و گفت :
ـ فاتح روی تو حکومت می کنه ... به زودی رابـ ـطه ات رو به هم می زنه !
رو ازش گرفتم :
ـ اشتباه می کنی !
پوزخندی زد :
ـ به همین دلیل جفت نمی خوام ... می خوام لااقل رابـ ـطه روحیم رو حفظ کنم !
با پوزخند گفتم :
ـ لوسی چقدر مثل تو فکر می کرد ها ... ولی شیطون شیطون دیگه !
نگاهی به نگاه تمسخرآمیزم کرد و دست به جیب ساکت شد ، از اقامتگاه خارج و به سمت ساختمان اصلی رفتیم .
وقتی سربازهای مالمون را دیدم ، هیربد گفت :
ـ دیدی گفتم ... مجیر ما رو خواسته !
سرباز ها کنار رفتند و ما داخل اتاق بزرگی شدیم ، من و هیربد در یک خط ایستادیم ، تمام استاد هامان کنار هم پشت میز گردی که سراسر اتاق را گرفته بود نشسته بودند ، ناجی مجیر هم نشسته بود ، استاد ارشد گفت :
ـ دلیل آوردنتون خبری که به تازگی به ما ابلاغ شده !
با اشاره به استاد ارشد ، استاد من و هیربد ، بلند شدند و به سمتمان آمدند ، هیربد نگاهم کرد و صدایش در مغزم اکو شد " بزار من بمونم ... پیوند روحی من بیشتر از تو به مایا نزدیکه "
هنوز چیزی نفهمیدم که استادم انگشت اشاره اش را روی پیشانیم گذاشت و ناخواسته چشمانم بسته شدند ، فضا تغییر کرد و من خودم را در اتاق مایا دیدم ، جسمش اگر چه روی تخت بود ولی خودش روح درمانگرش بالا سرش معلق بود و دست چپ به حالت مشت و راستش باز بودند .
هیربد کنارم ظاهر شد ، بعد از او فرد دیگری هم آنجا ظاهر شد ، موهای سفید و نورانی درمانگر درست مثل موج دریا تکان می خوردند ، نفهمیدم چرا ما را خواسته بود .
چشمای نورانیش باز شدند .
به هر سه ما نگاه کرد ، در هوا حرکت کرد و به سمتمان آمد .
وجودم از درون لرزید ، این اولین باری بود که روحی با هم ملاقات می کردیم ، وجودم داشت درست مثل وقتی که به چیزی دست نیافتنی برسد پر از غرور و شوق شده بود .
یک قدمی ما بود ، لبخندی زد و دست هاش و دراز کرد ، انگار نوری از وجود ما و وجود نورانی او یکی شد و حس کردم دیگر هیچ کنترلی را در خودم نمی بینم .
تنها چیزی که هنوز در من مال خودم بود ، حافظه خودم بود که جمله های درمانگر را تشریح و ضبط می کرد .
این کار مان چند دقیقه دردناک طول کشید و همه چیز عوض شد و من چیزی دیدم ، چیزی که در وجودم باقی ماند .
مایا :
با نفس عمیقی به هوش آمدم ، مجیر بالا سرم بود و موهایم را نوازش می کرد ، انگار که از اعماق آب ها به روی زمین آمده بودم ، حس ضعف و نفس تنگی می کردم :
ـ عزیزم !
نگاهش کردم :
ـ حس بدی دارم ... حس می کنم ... مجیر من بهت صدمه زدم !؟
پیشانیم را بوسید و کنارم دراز کشید ؛ من و به خودش نزدیک کرد :
ـ نه من خوبم ... خیلی خوبم !
بدون آنکه ذره ای حس بهتری پیدا کنم گفتم :
ـ متاسفم ... متاسفم !
گریه ام دست خودم نبود ، دلیلش را نمی دانستم فقط همین را می دانستم و باوری عجیب که در درونم بود که می گفت به مجیر صدمه بدی زدم .
نفهمیدم چقدر گریه کردم و نوازش شدم ، صدای مجیر منگم کرد :
ـ مایا دلم برای خیلی چیزها تنگ شده ... برای اون روزها و شب های که توی اتاق کناریم بودی ولی من نمی خواستم تو رو متوجه چیزی کنم ... اون لحظه های که بی دغدغه و بی هیچ دقتی عاشق میزبان بداخلاقت شدی !
لبخندی زدم و زمزمه وار گفتم :
ـ بداخلاق نبودی ...مرموز بودی !
محکم تر بغلم کرد :
ـ کاش می تونستم همه چیز و بگردونم عقب ...!
نفسی تاسف بار کشیدم :
ـ ولی نمی شه ... ما الان هم خوشبختیم ... تو می دونی که خوشبختیم !
ـ اگه افسار وقت دستم نمیاد ...می تونم خودم وقت جدیدی بسازم ... مثلا خانم و آقای صالحی خونه باغ رو خریدن !
گیج و متعجب گفتم :
ـ دروغ می گی ... بگو به جون مایا !
نشست با لبخند دستهانم را گرفت و به لبانش نزدیک کرد :
ـ هر وقت خواستی اسباب کشی کنیم !
پریدم بغلش و غرق بوسش کردم و با ذوق و شوق گفتم :
ـ وای من دوباره توی کوچه امون ... خانه ام ... شهرم ... ماریه ... خاله ... وسیم ...س...!
هق هق و بغضم حرفم را برید و مجیر صورتم قاب گرفت :
ـ یه شروع تازه ... یه فرصت بخاطر همه چیزهای که بهت تحمیل کردم !
سرم به علامت نه تکان دادم ، لبخند مرده ی زد :
ـ و یه سورپرایز اونجا برات رو می کنم !
***
روز بعد در ماشینی که گفته بود نشستم و به سمت خانه قدیمم رفتیم ، بوی شهرم مردمش ، جون تازه ی بهم داده بود ، با اینکه متوجه نمی شدم چرا مجیر همچین می کند ، چرا اینقدر غمگین و ناراحت است .
دستهایم را دور بازویش حلقه کردم و سرم را روی شانه اش گذاشتم :
ـ کاش هیچ وقت نمی رفتیم ... الان شاید خیلی چیزها اتفاق نمی افتاد ... ولی بی خیال گذشته ها گذشته !
نالید :
ـ آره کاش نمی رفتیم ... کاش هیچ وقت تنهاش نمی ذاشتم !
انگار داشت با خودش حرف می زد ، با رسیدنم متوجه شدم ، چقدر کوچه ایمان تغییر کرده ، به یاد آن روزی افتادم که مجیر همه جا را آتیش زد و نابود کرد تمام آن چیزهای که بهشان وابسته بودم .
ناخواسته آن روزها به یادم آمدند ، فرارم ، خون با لا آوردن هام ، وسیم و ماشین با کلاسش ، لباس خاصم و مردی که عاشقش شدم ولی همیشه خدا مغرور و از خود راضی بود ، ازدواجم ، خوشحالی و غم هام ، مرگ و زندگی را اینجا تجربه کرده بودم .
تولد کودکی که اکنون می دانستم از پدری پری نصیبم شده بود ، خنده ها و آغـ*ـوش هارونم .
خدایا همه چیز را ازم گرفته بود ، تنها چیزی که برایم ماند خودش بود .
پیاده شدیم هنوز در را باز نکرده بودم که صدای باعث شد قلبم در سـ*ـینه تکان بخورد :
ـ سلام ... همسایه جدید هستید !؟
مجیر برگشت :
ـ سلام ... بله تازه نقل مکان کردیم !
مجیر بازویم را گرفت و من بغضم را قورت دادم :
ـ ایشون همسر من هستند !
صدای ازش نشنیدم ، چشم هایم را آرام بالا بردم :
ـ سلام !
وسیم چقدر شکسته و مرد شده بود ، در لباس سنتی سفید بود ، یاد اولین جشنم افتادم ، با هر زور و زحمتی بود جلوی اشک هایم را گرفتم :
ـ چیزی شده !؟
وسیم به خودش آمد و گفت :
ـ نه ... نه ... راستش ... ببخشید ... ببخشید خانم منظور بدی نداشتم ... به هر حال خونه ما همین رو به روی شماست !
مجیر تشکر کرد و وسیم خداحافظی شکسته ی کرد و رفت ، مجیر دستش را پشتم گذاشت و داخل باغ شدیم به در تکیه دادم و اجازه دادم اشک هایم باران شوند و وجود دلتنگم را آبیاری کنند ، مجیر اشک هایم را پاک کرد گفت :
ـ این طور ی که همشون و سکته می دی ... !
ـ فهمید ... مجیر فهمید ...!
دستش را نوازش گونه روی گونه ام حرکت داد :
ـ از اون روز اول گفتم که وسیم دوستت داره ... چرا گوش نکردی !؟
اخمی کردم :
ـ منظورم این نبود ... در ثانیه ماریه نامزدش بود ...وگرنه که من خیلی می خواستم عاشقم باشه !
مجیر گونه ام کشید :
ـ باشه الان فرصت داری که زن دومش باشی !
به سـ*ـینه اش زدم و قبل از جوابش به سمت ساختمان رفتم ، همه چیز همان طوری بود که بار اول د اخل خانه شدم ، به سمت اتاق خوابمان رفتم ، از خوشحالی روی ابر ها بودم و متوجه چیزی که وجودم بهم گوش زد می کرد نشدم .
مجیر پشت میز آشپز خانه نشسته بود ، داد زدم :
ـ الان میام !
با دو رفتم بیرون و مستقیم پشت خانه ام ، هوا را یک نفس بلعیدم :
ـ مایا !
پاهم خشک شده بودند ، توان برگشت نداشتم ، لب هام لرزیدند ، رو به روم ظاهر شد :
ـ خوشحالم که برگشتی !
زانو زدم :
ـ هارون ... تو ... تو ...خودم دیدم !
مجیر جواب داد :
ـ مجبور بودم مایا وگرنه دل نمی کندی !
نگاهم ازش گرفتم و دست های ضمختش را گرفتم :
ـ می دونستم هستی ... هارونم !
و بغلش گرفتم ، اوهم بغلم کرد ، وقتی چشم باز کردم دیدم زخم عمیقی روی گردنش هویداست .
ـ این جای چیه ... !؟
ـ یادگار مجیره !
مظلوم نگاهش کردم :
ـ ولی ازش دلگیر نیستم ... چون گفت بود که برت می گردونه ... گفت همچین روزی رو می بینم ... خوشحالم می بینم اینقدر قوی شدی !
***
فریما :
بعد تغییر لباس هام به اتاق برگشتم ، هیفا به پنجره خیره بود و آرام اشک می ریخت .
کنارش نشستم ، وقتی متوجه ام شد اشک هایش را پاک کرد و لبخندی زد ، منم بهش لبخند زدم ، می دانستم دخترها برای چی چیزی بهش نگفته بودند ، ولی دیگر نمی توانستم ببینم بیشتر زجر بکشد .
دستم را روی دستش گذاشتم :
ـ نگران نباش اینجا نه برزخِ نه بهشت و جهنم ... این فکر ها رو دور بریز... !
متعجب نگاهم کرد :
ـ نگاه کن چی اینجا می تونه شبیه به دنیایی بعد مرگ باشه !؟
به سمتم متمایل شد :
ـ اینکه الان می تونم ببینم ... من می دونم داری تسکینم می دی ... ولی من با باور مرگ بزرگ شدم ... می دونم شاید اون قدر که فکر می کنی قدیسه نبودم ... ولی می دونم جای که چشم باز کردم ... دنیایی رنگ و وارنگ دنیایی نیست که محروم ازدیدنش شده بودم ...!
فشاری به دستش دادم :
ـ درست ...اینجا زمین نیست...ولی دنیای بعد مرگ هم نیست !
مات و متعجب نگاهم کرد ، واقعا توضیحش سخت بود ، مخصوصا برای دختری که هیچی از دنیای این ور نمی دانست ، نفسی کشیدم :
ـ شاید بهتر دامع خودش بهت بگه !
ابروهاش به هم نزدیک شدند :
ـ دامع !؟
سرم را خاراندم :
ـ شوهرت !
لبخندی زد :
ـ اسمش داود ئه !
منم خنده گیج و بریده ی زدم و گفتم :
ـ همون داود !
بلند شدم و سمت کمدش رفتم

[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    ـ بهتر آماده بشی ... شوهرت را از دلتنگی بیرون بیاری !
    گونه هایش سرخ شدنندد :
    ـ یعنی می تونم ببینمش ... خدایا شکرت ... فکر کردم تا روز محشر نمی تونم ببینمش ... !
    نفسم را کلافه فوت کردم :
    ـ فکر کن الان همون روز محشرئه... باید بریم از پل صراط رد بشیم !
    ترسیده نگاهم کرد ، خندیدم :
    ـ شایدم پر در آوردیم رفتیم بالا بالا ها ... بعدش بهشت برین !
    لبخندی زد و بلند شد و به لباس های داخل کمد خیره شد :
    ـ مطمئنی ... آخه این ها رو نمی شه پوشید ... گناهش !؟
    ـ اولا بعد مرگ گـ ـناه و ثواب تعطیل ...دوما این رو ارشد ها به ما تحمیل کردن !
    با تردید نگاهم کرد و گفت :
    ـ باشه !
    پیراهن دکلته سبز رنگی را برداشت ؛اتاق کناری را نشان دادم ، وقتی بیرون آمد به انتخاب دامع صد آفرین گفتم ، بالبخند شرمگینی مدام داشت سعی می کرد لباسش را بیشتر روی قسمت های برهنش بکشد .
    دستش را گرفتم و به سمت در کشیدم :
    ـ بی خیال دختر ... شوهر ت حسابی ذوق مرگ میشه !
    او هم با لبخند و رضایت همراهم آمد ، از اقامتگاهمان رفتیم سمت ساختمان اصلی آکادمی ، با دیدن آن همه تفاوت ماتش برد و ایستاد :
    ـ نترس ما تنها مخلوقات خدا که نیستیم ... هستیم !؟
    سرش را به جواب نه تکان داد و سر به زیر شده همراهم آمد ، هرا و مری دم در سالن ایستاده بودند که با دیدن ما به سمتمان آمدند ، هرا گفت :
    ـ وای چقدر نازه ... من آرزوم بود موها و چشمام سیاه باشه ها ...!
    مری گفت :
    ـ دامع خیلی بی شعورئه ... ما رو به جون هم می ندازه ها !
    هر دو تعریف هایشان کاملا شوخی بودند ، چون آن ها هم از زیبای چیزی کم نداشتند ، شاید می خواستند به هیفا یکم عزت نفس تزریق کنند .
    منم گفتم :
    ـ خوش به حال شوهرت دختر ... ماه رو تور کرده ... بریم دیر شد !
    هیفا لبخندش عمیق تر شد و ما داخل سالن اصلی شدیم ، همه کاملا مرتب و منظم نشسته بودند ، هر چها ر نفرمان به سمت جایگاه های خودمان رفتیم ، هیفا را کنار دامع که چهار چشمی داشت هیفا را نگاه می کرد نشاندم :
    اینم از امانتی شما !
    هیفا سر به زیر بود و به دامع نگاه نمی کرد ، دامع دستش را گرفت و ازم تشکر کرد ، هرا کاملا چسبیده به دانیل بود و مری هم نمی دانم چرا قهر بود ؛ بیچاره جان مدام منتش را می کشید ، میکسا دستم را گرفت و به سمت صندلی مخصوصمان برد ؛ لبخندی بهش زدم :
    ـ دامع جفتش رو خیلی دوست داره !
    اخمی کرد و دلخور گفت :
    ـ انگار که من ندارم ها !
    خندیدم و گفتم :
    ـ ما که ندیدیم !
    در گوشم گفت :
    ـ نشونت می دم ... بزار بریم ماموریت ... پری کوچولو !
    حق به جانب گفتم :
    ـ مگه قبلا نشون دادی تو که همیشه قهری ... بی خیال شنیدم رفتید بالا چه خبر بود !؟
    میکسا لبخند ی عمیق و مرموز زد :
    ـ خبر خاصی نبود ... تذکر دادن ... دیگه زیاد روی نکنیم !
    با تعجب گفتم :
    ـ زیاد روی ... راستی این ها مگه خودشون جفت ندارن ...درک نمی کن !؟
    میکسا نفسی کشید :
    ـ به غُر غُر هاش نمی ارزه !
    با اخم نگاهش کردم که داشت لبخند می زد :
    ـ باشه... مسخره کن ... کاری می کنم التماسم کنی که یه ب(... )کوچولو بهت بدم !
    بازویم را گرفت :
    ـ اگه خودت پیش قدم شدی چی !؟
    با اخم و ناراحتی برگشتم :
    ـ توی خواب ببینی ... !
    با پرواز پری ها بالا سرمان متوجه حضور استادها شدیم به همین دلیل بحث ما تمام شد و استاد ها در جایگاهشان قرار گرفتند .
    استاد ارشد بلند شد و به پری ها دستور بخش کردن داد :
    ـ همه شما ماموریت ها بعدی دارین ... هر کدوم شما فقط یک هفته بیشتر فرصت ندارین ... بعد از گرفتن ورق زرین سالن رو ترک کنید مامورها شما رو به دروازه بعد می فرستند !
    همه بچه ها تک به تک خارج شدند ، تنها ما مانده بودیم ، بچه ها نگران به هم نگاه می کردند .
    وقتی جز ما کسی نماند استاد با دستش دستور داد بایستیم ، بچه ها به هم نگاه کردند ، پری ها برگ ها را به پسر ها دادند و میکسا نگران به من و سپس به استاد ها نگاه کرد :
    ـ استاد ...!؟
    دست استاد مانع حرف زدن میکسا شد :
    ـ تصمیم ما نیست ... وظیفه شماست ... شما باید سر گابریل رو برای ما بیارید ... زندگی شما و جفت های که انتخاب کردید از حفاظت ما خارجه !
    دامع گفت :
    ـ اما چرا هیفا ... هیفا هیچی نمی دونه ... تازه اون تجربه جنگ نداره !
    استاد روک ها گفت :
    ـ آینه می گـه داره ... شاید لازمه که باشه ... به هر حال پیوند شما بستگی به ماموریت شما داره !
    دامع عصبی گفت :
    ـ اجازه نمی دم با جون هیفا بازی کنین ... گابریل و سربازهاش خطرناک تر از حدی هستند که فکرشو می کنین !
    جان گفت :
    ـ بگید قراره بریم خودکشی !؟
    هرا نالید :
    ـ این دیگه چه ماموریته ... ما نیومدیم که با کسی بجنگیم !
    استادم به سمتم آمد :
    ـ تقصیر مانیست ... ما تلاش کردیم که مانع این انتخاب بشیم ... اما دستور اومده ... تنها کاری که می تونیم بکنیم این که به آینه اعتماد کنیم ... این نشون می ده شما برای آینه و سرزمین ما بهترین انتخابید !
    دامع عصبی بود و مدام غر می زد ، ولی تنها کسی که چیز نگفت میکسا بود ، استاد ارشد گفت :
    ـ میکسا تو تجربه زیادی داری... برای همین قدرت هات بهت برگردوندیم ...!
    با اشاره استاد پری که لباس نقره ای به تن داشت به سمت میکسا آمد و شمشیر عجیبی به او داد :
    ـ تو باید محافظ گابریل رو بکشی !
    میکسا سرش را تکان داد و شمشیر را گرفت ، بقیه هم وسایل رزمشان ، تنها من و هیفا بودیم که بهمان چیزی داده نشده بود ، استاد ارشد گفت :
    ـ برید ... موفق و سالم برگردید !
    میکسا دستم را گرفت و بیرون رفتیم ؛ بعدش بچه ها آمدند ، هنوز هم ناراحت و ناراضی بودند .
    مری گفت :
    ـ آخه این ها چشونه ... کجای دنیا برای رسیدن به عشقت آدم رو مجبور به همچین کاری می کنن !؟
    افی کشید و به دیوار تکیه داد ، دامع نگران تر از بقیه بود ، بازوی میکسا را گرفت و گوشه ی رفتند ، منم به سمت هیفا که از چهره اش معلوم بود چقدر متعجب و گیج است؛ رفتم ، لبخندی به او زدم گفتم :
    ـ گفتم که پل صراطه ...بعد از اینکه دیدیش چه حسی داشتی !؟
    گیج گفت کی رو !؟
    افی کشیدم ، مری و هرا هم به ما پیوستند و متوجه خلوت پسرها نشدیم ، مری گفت :
    ـ دامع رو دیگه !؟
    تصحیح کردم :
    ـ شوهرت داود اینجا اسمش دامع ست !
    سری تکان داد :
    ـ خب ... خب ... نمی تونم نگم چقدر خوشحالم که حال می تونم ببینمش !
    دخترها آهی کشیدند :
    مری ـ چه رمانتیک ... !
    هرا ـ رمانتیک ترم میشه ...!
    و چشمکی حواله ما کرد ، این یعنی حسابی برایشان نقشه کشیده بود .
    با آمدن پسرها ، بحث ما هم با سرفه های مصلحتی دختر ها تمام شد .
    به سمت زمین رفتیم ، میکسا با اینکه هم قدمم بود ولی نه نگاهم می کرد نه باهم حرف می زد ، این ناراحت و کلافه ام کرده بود :
    ـ چرا ساکتی !؟
    از گوشه چشم نگاهم کرد و دوباره به مسیر پیش راه مان خیره شد ، بلغور کردم :
    ـ پاش به زمین برسه یادش می ره که فریما ی هم ست !
    دانیل گفت :
    ـ بچه ها یه لحظه !
    همه با حالت دفاعی دانیل ترسیده ایستادیم ، مری خنجره اش را در آورد و کم کم همه مسلح شدند .
    چشم بستم و باز کردم ، میکسا نگاهم کرد و گفت :
    ـ کی به تو اجازه تبدیل داد ... ما که به بعد ... !
    حرفش تمام نشده بود که چیز سیاه درست مثل دود به میون ما حمله کرد و بعد از ثانیه ی هرا در هوا بود و پی در پی جیغ می کشید ، به اطراف نگاه کردم ، بدون اینکه میکسا بفهمد به نشان روی بازوش دست زدم ، موهای سیاهش سفید شدند ، اخمی حوالم کرد و من لبخندی نثارش کردم :
    ـ ببخشید یکو دیدم همه جا پر از موجودات شبه گفتم قهرمانشون رو ببینن !
    دوباره برگشت و منم بادم خالی شد :
    ـ فریما الان وقت بازی نیست ... !
    میکسا میان بچه ها رفت که گارد گرفته بودند و داشتند از هیفا مواظبت می کردند .
    دختر بیچاره به قدری ترسیده بود که چسبیده بود به دامع و چیزی را زمزمه می کرد ، خواستم به سمتش بروم و از قدرتم برای زنده ماندن هیفا استفاده کنم .
    چند قدم به او نزدیک نشده بودم که صدای باعث شد تبدیل شوم و از آن به بعد تاریکی دیدم .
    میکسا :
    هنوز ورد را اجرا نکرده بودم که با داد دانیل چشم باز کردم :
    ـ میکسا ... فریما ...!
    به سمتش برگشتم با دیدن فریما که روی زمین افتاده بود با دو خودم را رساندم ؛ سرش را بالا گرفتم ، نفس نمی کشید ، وجودم سرد شد ، نمی دانستم چه شده ؛ بچه ها هم نگران به ما خیره بودند :
    ـ فریما ... عزیزم ... فریما چی شده !؟
    لباسش را عقب زدم و به جای نشانش خیره شدم ، از تعجب و ترس خیره به جای خالی نشان فاتح بودم ، دانیل کنارم نشست :
    ـ چی شده... چرا از حال رفت !؟
    با صدای که انگار از فرسنگاه دور می آمد گفتم :
    ـ نشون فاتح ... فاتح نیست ... روح فریما نیست ...!
    دانیل منگ تر از من نگاهم کرد و داد زد :
    ـ یعنی چی که نیست ... مگه می شه ... !؟
    جسم سرد فریما در دست هایم دست مثل سنگ بود و من نمی دانستم باید چکار کنم .
    ***
    تاریکی ناپدید شد و ماه به تابشش ادامه داد ولی ما هنوز گیج از اتفاق چند دقیقه پیش بودیم ، دانیل و دامع مدام داشتند با قدرتشان سعی در پیدا کردن روح فاتح بودند ، مری و هرا و هیفا هم بالا سر جسم فریما بودند .
    و من تکیه به شمشیرم داده بودم و خیره به چهره زیبای فریما بودم .
    دامع جلویم زانو زد :
    ـ میکسا ... بُعد ها تا چند دقیقه بعد بسته می شن ... !
    نالیدم :
    ـ شما برید ... من بدون فریما جای نمیام !
    دامع کلافه گفت :
    ـ به خودت بیا ... فریما فاتحست ... نمرده ... بر می گرده ...شاید جواب ما پشت درواز بُعد سوفلور ها ست ...تو که ببازی ما دیگه شکست خوردیم ... تو رو خدا این طوری نباش !
    به لبخند فریما نگاه کردم :



    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    ـ اونی که حمله کرد از سوفلورها بود ...!؟
    ـ رمئو میگه یکی از اون ها بود ... داری به چیزی که من فکر می کنم فکر می کنی !؟
    سری تکان دادم و به سمت جسم فریما رفتم ، بلندش کردم و از مرز رد شدیم ، به دنیای نکبتشان نگاه کردم ، تیریگی را می شد از همه جا بوکشید و لمس کرد .
    هیفا گفت :
    ـ خدایا ... ما کجایم اینجا ... اینجا شبیه به مکان اجنه ست !
    همه با تعجب نگاهش کردیم ، دامع پرسید :
    ـ مگه تو اماکن اجنه رو دیدی ... !؟
    هیفا به چهره دامع خیره بود :
    ـ با چشمم که نه با قلبم ... وقتی چیزی بهم بگی فورا تصویرش توی ذهنم کشیده میشه ... مثل چهره تو ...مثل زندگی که داشتیم !
    دانیل گفت :
    ـ هیفا روشن دل بوده دیگه !
    تا خواستم بحث شان را گوش ندهم چیزی به مغزم خورد ، به سمت هیفا رفتم که با تعجب به من نگاه میکرد ، نالیدم :
    ـ تو ... تو باید فاتح رو برگردونی !
    نالید :
    ـ چطور ... من نمی فهمم !
    دستش را گرفتم :
    ـ چیزی رو داشتی زمزمه می کردی ... همون و دوباره زمزمه کن ... !
    دردمندانه گفت :
    ـ من فقط داشتم دعا حفاظت رو می خوندم !
    دستش از دستم سُر خورد ، ابروهایم جمع شدند ، دامع به میان مان آمد و هیفا را پشت سرش برد :
    ـ میکسا ...خواهش می کنم ...هیفا چیزی نمی دونست !
    کلافه بودم هر کسی دیگری بود زنده اش نمی ذاشتم ، ولی حیف که بعد از مدت ها همسر دوستم شده بود .
    بقیه هم ناراحت نگاهم کردند داد زدم :
    ـ برید ... من مواظب فریمام !
    سری تکان دادند و رفتند ، برگشتم پیشش و گونه اش را نوازش کردم :
    ـ عشقم ... چرا اینقدر منو اذیت می کنی ... کجایی ... کجای !؟
    فریما :
    چشم که باز کردم خودم را در جای عجیبی دیدم ، صدای باعث شد برگردم طرفش :
    ـ خوش اومدی ... فاتح !
    با تلخی نگاهش کردم :
    ـ چرا منو آوردی اینجا !؟
    خندید :
    ـ من آوردم ... !؟ نه اشتباه نکن تو خودت اومدی ... !
    خواستم نزدیکش شوم که چیزی حایلمان شد که پرتم کرد ، وقتی دقیق تر دیدم نشان های مثل انجمن شب بود .
    ـ می دونم تعجب کردی ... ولی خب من یه زمانی با پدر میکسا رفیق بودم ... او هر چه که آموزش می دید رو دو دستی به من می داد ... این رو بی خیال !
    به سمتم آمد و دستش را تکان داد ، حس کردم نمی توانم تکان بخورم :
    ـ چیزی که تو رو آورده اینجا ... می خواسته شر منو بکنی ... ولی خب می دونست همچین آسون نیست ... بر خلاف بقیه من اصلا دوست ندارم که فاتح بمیره ... ولی همه حتی معشـ*ـوقه خاصت هم همین رو می خواد ...!
    داد زدم :
    ـ دورغ می گی ... میکسا هیچ وقت همچین چیزی نمی خواد !
    با تکان دستش پرده ی رو به روم ظاهر شد ، میکسا جسمم را بغـ*ـل گرفته بود ، آرام به فتح لعنت می فرستاد ؛ اشک هام جمع شدند :
    ـ می دونه که زنده ی ولی فاتح تو رو از جسمت بیرون کشیده ... منم جاش بودم از قدرت تو بدم میومد دیگه !
    نور رفت و میکسا هم رفت :
    ـ این رو حتما ببین ... چون چند دقیقه بعد اتفاق می افته ... اشکات اونجا به درد می خوره ... مگر اینکه چیزی رو که می خوام برام انجام بدی !
    و بعد دیدم خنجری سبز رنگ توسط او به قلب میکسا خورد تمام بچه ها یکی به یکی مرده بودند ، میکسا زانو زد و پخش زمین شد ، وجودم پر خشم و نفرت شده بود تلاش کردم که آزاد شوم اما بی فایده بود :
    ـ طلسم بسیار قویه حتی درمانگر و مجیر نمی تون ازش فرار کنن ... پس الکی زور نزن !
    داد زدم :
    ـ چی ازم می خواهی !؟
    جلوم زانو زد :
    ـ خواسته بزرگی نیست ... مرگ مجیر درقبال جون معشـ*ـوقه ات !
    دهانم باز مانده بود ، او می خواست پدرم را بکشم ، مگر می توانستم ، مگر امکان داشت .
    لبخند لجنی زد و با چشم و ابرو جواب خواست :
    ـ چرا پدرم چه بدی به تو کرده !؟
    ـ جواب خواستم نه سوال !؟
    ***
    در یک لحظه جای دیگری قرار داشتم ، نمی خواستم اما مجبور بودم گابریل مجبورم کرده بود ، مادرم در آشپزخانه بود ؛وجودم را شاید حس کرد که برگشت ؛ سست شدم ، نمی توانستم ، نمی خواستم .
    رو ازش گرفتم و به سمت اتاق در چوبی رفتم ، بوش بیشتر و لذیذ تر از همیشه حس می کردم .
    از در رد شدم ، پدرم پشت به من روی صندلی نشسته بود :
    ـ منتظرت بودم ... !
    نالیدم :
    ـ چرا به اینجا برگشتی !؟
    برگشت سمتم و به من تبدیل شده نگاه کرد و نیشخندی زد :
    ـ دلیل خاصی نداشت ...هـ*ـوس کردم برگردم به زندگی که از مایا گرفته بودم !
    ـ از منم گرفتی ... از خودت !
    یک قدمیم ایستاد :
    ـ دنیا گرد می چرخه ... نمی دونستم آخرم اینجاست جای که شروع همه ماجرا ست !
    لبخندی زد و من عقب رفتم :
    ـ نباید منو از عشقم جدام می کردی ... نباید منو متوجه فاتح می کردی ... نباید آویر می فرستادی واسه پیدا کردنِ جفتش ... ( داد زدم ) نباید منو تبدیل می کردی ... نباید ... نباید بهم فرصت زند گی می دادی ... نباید ... نباید ...!
    زانو زدم ، او هم روبه رویم نشست و دست هایم را گرفت و من دوباره مـسـ*ـت بوی رگ هایش که انگار اکسیر زندگیم را داشت شدم .
    پیشانیم را بوسید و گفت :
    ـ نمی خواستم اولین ثمر عشقمون خودم بکشم ... درست که چیز دیگری انتظار داشتم ولی تو دخترم بودی ... اولین نگین تاج من ... گل من !
    به چشمای سورمه ایش خیره شدم :
    ـ پس الان این کار و بکن ... نمی خوام من تو رو بکشم ... تو من بکش ... لطفا ... من توی طلسم گابریلم ... داره بهم دستور می ده بکشمت !
    لبخندی زد و گفت :
    ـ می دونم !
    موهام و کنار زد و به جای خالی نشانم خیره شد ، نالیدم :
    ـ توهم تشنه خون من می شی ... درسته ... پس بگیر قدرتی رو که منو اینقدر بدجنس کرده !
    رگ گردنم و نوازش کرد و گفت :
    ـ نمی تونم ... نمی خوام شمشیر دو لبه رو تیز تر کنم !
    هاج واج نگاهش کردم :
    ـ منظورت ... !
    لب هایش را روی گوشم حس کردم :
    ـ گابریل دربرابر قدرت تو نطقه هم نیست ... حصارت رو می تونی خودت بشکنی ... هیچ کسی نمی تونه تو رو وادار به کاری کنه ... در ضمن گابریل به میکسا هم نمی تونه صدمه بزنه ... می دونی چرا !؟
    نگاهش کردم :
    ـ قدرت آسمون به دست تو و میکساست تو قدرتی برای پری های آسمونی و میکسا برای روک ها ... و گابریل هیچ ... فقط کافیه بخواهین که بتونید !
    به چشماش خیره شده بودم :
    ـ نمی فهمم !
    لبخندی زد :
    ـ کتاب آخری که میکسا به تو داده درباره چی بود !؟
    ـ تاریخ پری ها و قدرت های که دارن...!
    جمله ام را تکرار کردم و یاد خوابم افتادم ، هریس چطور پری ها را می کشت ، تصویری از کتاب در ذهنم رنگ گرفت !
    پدرم با لبخند گفت :
    ـ مایا وجودتو حس کرده ... نمی خوام درگیر هم بشین ... لطفا برو !
    در را باز کرد و رفت ، منم گیج آن وسط بودم ، طلسم گابریل قوی تر از چیزی بود که خوانده بودم ، صدای در مغزم پخش شد :
    ـ میکسا قدرتی برای روک های آسمونی !
    زمزمه کردم :
    ـ قدرت ما مکمل همه ... ما باید کنار هم باشیم که شکستش بدیم !
    لبخندی زدم و چشم بستم و میکسا را تصور کردم ، چشم باز کردم و خودم را در تاریکی دیدم ، می دانستم کجام .
    دور و برم را نگاه کردم و میکسا را در حالی که جسمم را به خودش می فشرد ؛ دیدم :
    ـ میکسا خونت لطفا من به خون سیاه تو نیاز دارم !
    هیفا برگشت سمتم ، دامع که در حال دفاع از بقیه بود متوجه هیفا که درست مثل یک روح حرکت می کرد شده بود ، دامع داد زد :
    ـ هیفا مواظب باش !
    همان تامل دامع باعث زخمی شدنش شد ، هیفا خنجری از روی زمین برداشت ، دامع نشسته بود و اسمش را داد می زد ، اما هیفا بدون کوچک ترین کلمه یا نگرانی از جنگ و خون ریزی که دور برش بود به سمت میکسا می رفت ، به سمت هیفا رفتم و چشمانش شده بودند دوتا کاسه لبالب خون ، دهنم باز شد ، قصدش را فهمیدم ، به سمت میکسا دویدم و داد زدم :
    ـ میکسا به خودت بیا ... به خونت نیاز دارم ... لطفا ... صدامو بشنو ... یکم روکت رو بیدار کن ... !
    کلافه دوباره به هیفا نگاه کردم ، کلافه شده بودم ، دنبال راه چاره می گشتم ، همه درگیر جنگ بودند و کسی حتی خود میکسا متوجه طلسم روی هیفا نبود ، ناامید شده بودم .
    کلافه نگاه به قدم های هیفا کردم ؛مدام میکسا را صدا می زدم ولی نمی شنید ، زیرا با وجود در بُعد بودنش زیادی انسانی رفتار می کرد .
    صدایی دو رگه هیفا باعث شد میکسا نگاهش کند :
    ـ می کشمش !
    خنجر به جا نشانم نخورده بود که بازوی هیفا توسط پنجه های محکم میکسا گرفته شد :
    ـ هیفا... !
    هیفا درست مثل جن زده ها نیشخند زد و چشمانش را بالا آورد :
    ـ هیفا ... !
    هیفا چنان پرتش کرد که میکسا با دهن باز نگاه اش کرد ، فهمید که هیفای در کار نیست و حال جسم هیفا در خدمت گابریل است.
    هیفا بالا سر جسمم نشست و سرش را کج کرد :
    ـ بهت فرصت دادم ... خودت خواستی !
    خنجرش را بالا برد که به نشانم بزند ، چشمانم را بستم ، با صدای خرناس مانندش چشم باز کردم ، دامع روی هیفا بود و چشماش درست مثل نوری آبی رنگ شده بودند ، هیفا تقلا می کرد :
    ـ دامع ...!
    ـ توی جنگ رحمی نیست میکسا !
    ناله های هیفا به هوا رفت ، گریه ام گرفته بود ، میکسا دخالت کرد ، و دامع را از هیفا دور کرد :
    ـ چه غلطی داری می کنی ... هیفا تسخیر شده ... داری به جسمش ضربه می زنی !
    میکسا تن صداش تغییر کرد ، هیفا مثل جن زده ها داشت فرار می کرد ، دامع رو به میکسا کرد :
    ـ چه عجب بالاخره استاد به تکاپو افتاد !
    و دنبال هیفا رفت و داد زد :
    ـ من زنم رو از تو می خوام امپراطور زمین !

    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]
    هرا که گوهی به شدت از نبرد خسته شده بود و دانیل سر پاش از خونِ سوفلور ها سیاه و چرکی شده بود به کنار میکسا آمدند :
    ـ چرا عقب نشینی کردن!؟
    میکسا لبخند زد :
    ـ الان می فهمی !
    میکسا خنجر را از هرا گرفت و دستش را برید و دورم دایره کشید و کنارش دایره دیگری ، منم مثل بچه ها گیج نگاهش کردم ، مری و رمئو که از تعقیب سوفلور ها خسته شده بودند برگشتند و رمئو گفت :
    ـ چی شد این ملکه ما بیدار نشد !؟
    میکسا بالبخند گفت: بیدار می شه ... صبر داشته باش !
    دایره دوم را کوچک تر از آنی که دور جسمم بود ؛کشید ، میانشان خط های عجیب کشید ، لبخندم زنده شد ، دایره شفا بود .
    رفتم داخل دایره دوم ایستادم ، میکسا چشم بست و بچه ها دور تر ایستادند ، چشمانش یک تیکه سیاه شدند و ورد را خواند ، چشم بستم و با حس اکسیژن باز کردم ، سرفه خشکم باعث شد بقیه هم متوجه ام شوند ، ولی میکسا چشمانش را باز نمی کرد .
    نالیدم :
    ـ میکسام !
    چشمانش را آرام باز کرد و نگاه ام کرد ، لبخندی زدم و او هم لبخندی زد ، رمئو گفت :
    ـ راستی دانیل من اون ور یکیشون رو دیدم ها ... بریم !؟
    دانیل به شانه میکسا زد و با مخالفت دخترها از ما دور شدند :
    ـ میکسا !؟
    ـ ساکت حرف نزن که می زنم ...!
    ناراحت سرم را پایین کشیدم ، آغوشش گیجم کرد :
    ـ می زنم به سیم آخر ... دختر تو چکار باهم کردی ... چکار کردی !؟
    لبخندی زدم و روی زانوانم نشستم :
    ـ این پرواز ناخواسته یه فایده داشت ... من پیدا کردم ... پیدا کردم چطور بکشیمش ... گابریل از همین ترسید از روک تو ... تو از وقتی که به آسمون اومدی پاک فراموشش کردی !
    صورتم را قاب گرفت :
    ـ گـ ـناه خودت رو گردن من ننداز ... تو منو ضعیف کردی ... !
    نالیدم :
    ـ ببخشید ... خب ...!
    چشمانم آرام بسته شدند .
    موهام و نوازش کرد ؛لبخند زدم :
    ـ یه خواهشی بکنم انجام می دی !؟
    سری تکان داد :
    ـ جز ترکت هر چی باشه !
    لبخندی زدم و دستم را آرام روی بازویش کشیدم و او لبخندی زد و سرش را تکان داد و میکسا تغییر کرد :
    ـ گاهی لازمه ماه و خورشید در یک مدار باشند !
    لبخندی زد :
    ـ که کسوف بشه !
    به چشمایی نقره ایش خیره بودم :
    ـ تاریکی خیلی رازها رو فاش می کنه .. حتی اون های که تو روز و زیر نور خورشید هم نمی تونی ببینشون !
    ***
    دست در دست هم به سمت مقرر گابریل رفتیم ، میکسا گفت :
    ـ آلا با من ...استاد گفت محافظ رو من باید بکشم !
    با چشمای تنگ گفتم :
    ـ ا ... چرا تو آلا رو باید بکشی ... از کجا ...!
    هُلم داد و با خنده گفت :
    ـ مثلا ما تو نبردیم ها !
    لبخندی زدم و با شیطنت گفتم :
    ـ پس موفق باشی... جادوگر رو بکش... منم می رم سراغ غول آخر !
    ازش جدا شدم :
    ـ قول بده مواظب خودت باشی!؟
    چشمکی زد :
    ـ بیشتر از همیشه !
    می دانستم محافظ هاش ممکن هر جا باشند، ولی نمی دانستم چرا همه جا اینقدر ساکت بود ، با ترس داشتم جلو می رفتم ، هر لحظه انتظار داشتم یکی رویم بپرد و تا می خورم بزند .
    صدا گوش خراشی باعث شد بیشتر متوجه اطرافم شوم همه یک صدا می گفتند " فاتح ...فاتح اینجاست "
    صدا درست مثل امواج رادیوی این ور آن ور می شد و مشخص نبود محل اصلیش کجاست .
    هر چه جلو تر می رفتم صدا واضح تر می شد ، نمی دانستم کدام منطقم باعث شد بگویم :
    ـ درسته من اینجام ... من فقط سر گابریل رو می خوام ... اون یه خائنه ... حتی به شما ... اجنه نباید باهش دست دوستی بدن !
    از دستورم جا خوردم ، جای نشانم داشت می سوخت ، خدایا حال نه من نمی خواهم فاتح باشم .
    صدا از بین رفت و دروازی معلق در هوا باز شد که تا چند دقیقه پیش نبود ، با یک جهش ازش رد شدم و چشم باز کردم .
    در اتاقش بودم ، اگر من را روحی نیاورده بود شاید واقعا نمی دانستم کجایم ، اتاقش شبیه به کلاس پنجمم بود ، شبیه به سیاچار .
    از پشت مه بیرون آمد :
    ـ من خائنم یا تو ... ما یه قراری گذاشتیم ... !
    اخم هایم جمع شدند :
    ـ اولا تو خودت قرار داد رو نوشتی امضا کردی ... به من فقط دستور دادی ... فکر کنم تو درس ها تو خوب نخوندی که به فاتح دستور می دی !
    لبخندی زد :
    ـ امیدوارم تو درس هاتو خوب خونده باشی ...!
    هنوز متوجه کلامش نشده بودم که شیشه ای آینه شکست و تکیه هایش با حرکت دست گابریل به سمتم آمدند ، آنقدر سریع بود که نفهمیدم باید چکار کنم .
    نرسیده به من دست هایم را حایل صورتم کردم ، وقتی چیزی بهم برخورد نکرد ، کنجکاو چشم باز کردم ، همه شیشه ها معلق به فاصله اندکی به من بودند ، تعجب گابریل باعث شد درک کنم که او مانع نشده ، به دست هایم نگاه کردم ، گابریل از این تعجب کرده بود .
    وجودم درست مثل مه بود و درونم بجای خونم نورهای رنگی سفید داشت .
    این من بودم ، کسی که نه به وجود پریم برای کشتن گابریل احتیاج داشت نه به ابزاری .
    من خودم یک گیوتین زنده ام ، ترس را در چشمای گابریل می شد حس کرد ، کجا رفت آن همه قدرت و شوکت الکیش ، همین بود.
    ـ بوی ترس میاد !
    جوابم را نداد ، با حرکت انگشت دستم شیشه ها جلو پایم مفقود شدند .
    لبخنده کجی زدم و به سمتش رفتم ، او ورد می خواند و من فقط خیره ش بودم ، بوی خونش را حس می کردم .
    ـ نفس بکش تا می تونی ... وقتی بهت رسیدم خاکستر می شی ... می دونی چطور ی !؟
    گیج بود ، گفتم که درس هایش را نخوانده تازه دانست هویت من برای تمام عالم ممنوع بود .
    این بیشتر حس قدرت می داد ، سایه ام زیر پایش رفت :
    ـ اپس ((ops... نباید سایه امو لگد می کردی !
    دست هام باز شدند و روحش را مکیدم و به نور آبی که به دست هایم می آمد خیره بودم .
    صدای داد و فریادش روی مخ می رفت ، ولی من عاشق این فریاد های الکیم :
    ـ اینکه بخواهی از دستم نجات پیدا کنی ... یه باور توی خواب های کودکانه ست ... به همون شکل خام و شیرین !
    دستم را پایین آوردم و به میکسا خیره شدم ، میکسا هاج و واج با آلا که با دهان باز خیره م بود نگاهم می کردند ، ترسید و پشت میکسا قایم شد ، لبخند کجی زدم ، هنوز تشنه بودم ، هنوز کم بود ، به هر حال هر سه ما می خواستیم که به میکسا برسیم ، به منبع شیرین قدرت آزادیمان ، چه من چه فریما و چه شعله ، ما دستور داشتیم این خائن را بکشیم .
    میکسا متوجه افکارم شد و خواست مانعم شود ، با حرکت دستم پرت شد و به چیزی خورد که صداش باعث شد نگاهش کنم ، نالید :
    ـ فریما ... به خودت بیا ... نباید ...!
    لب هایم آویزان شدند و سرم را کج کردم :
    ـ استاد ... مگه نگفتی باید خود واقعیم بشم ... به این زودی یادت رفت ...می خواستی که من تبدیل بشم !
    به سمتش رفتم زانو زدم :
    ـ خب شدم ... می ببینی چقدر خواستنی شدم !؟
    نالید :
    ـ تو اینکار رو نمی کنی ... تغذیه اش نمی کنی ... فریمای من قاتل نیست !
    دستم را سمت آلا گرفتم و فریادش بلند شد :
    ـ متاسفم هستم ... !
    و به او لبخند زدم :
    ـ تا دلت بخواد من خون خوردم ... یادت نره که من فاتحم ... فتح می کنم ... نابود می کنم ... همه جنگ های دنیا رو شروع می کنم ... !
    میکسا بغلم گرفت و در گوشم چیزی زمزمه کرد که متوجه نشدم ولی چشمانم بسته شد و روح آلا برگشت گرچه مطمئنم سالم بر نمی گردد .
    ***
    چشمانم با سر درد باز کردم ، در اتاقم بودم ، هیفا هم کنارم با سر و دست زخمی خواب بود .
    نمی دانستم چه شده فقط حس بدی داشتم ، حسی که نه توضیح داده می شد ، نه می شد از خودم دورش کنم .
    در اتاقم باز شد و مری و هرا هر دو با سر روی خراش خورده ، آمدند :
    ـ سلام ... چقدر شما می خوابید ... خسته شدیم ها !
    ـ از کیه خوابم !؟
    هرا با انگشت حساب کرد :
    ـ هوم تقریبا می شه 3 سحر!
    با چشمایی گرد گفتم :
    ـ سه سحر ... دروغ می گی !؟
    مری گفت :
    ـ نخیر ... میکسا گفت حسابی اون گابریل گور به گوری بهت صدمه زده !
    دستی به شقیقه ام زدم :
    ـ هیچ یادم نمیاد ... فقط حس واقعا بدی دارم ... یه خشم ... یه ناراحتی ... یه پشیمونی ... نمی دونم نمی دونم !
    هرا بغلم کرد و گفت :
    ـ این رو بی خیال ما ماموریت های برون بُعدی رو انجام دادیم ... اون هم با موفقیت ... از الان تا چند روز آینده فقط عشـ*ـق بـازی داریم !
    مری زد پس کله اش :
    ـ کلا تو بغیر عشق و وشق بازی چیز دیگری داری که بهش فکر کنی ... در ضمن تمام ماموریت های برون بُعدی اون چیزی نبود که به ما آموزش داده بودن ... از کجا معلوم بقیه اش این طوری باشه که می گی !؟
    ـ اَ... بی خیال این من حسم می گـه...حسم قویه !
    ناله هیفا همه ما را متوجه او کرد :
    ـ بلند شد بالاخره اول از همین شروع می کنیم ... بینیم چی می شه !
    مری تا خواست چیزی بگوید هرا به سمت هیفا رفت :
    ـ سلام خوب خوابیدی ... !؟
    هیفا گیج خیره ش شد و سرش را تکان داد :
    ـ شما خوبید ... من کابوس دیدم !؟
    ـ آره کابوس بود ... این ها رو بی خیال دوست داری دامع ... رو ملاقات کنی ... از اون ملاقات های هات !؟
    گونه های هیفا گل انداخت ، از روی تخت بلند شدم و بازوی هرا را گرفتم :
    ـ چیزی نیست هیفا ... این هرا زیادی تبش بالاست !
    بازویش را پس کشید :
    ـ نه خیر کلاغ ها خبر آوردن ... همه شما زیرآبی رفتین الا این بیچاره ... اصلا من رگ همدردیم گل کرده ... تو برو یه لباس عالی بپوش خودم می برمت ... یه شب خاص با عشقت داشته باشی ... من فقط رفیق روزها خوش نیستم ... می دونم خیلی دلتنگ اون ...!
    مری دستش را جلو دهان هرا گذاشت و به هیفا گفت :
    ـ تا نزده جاده خاکی بهتر بری آماده شی !

    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]
    هرا با دهان بسته سری تکان داد ، هیفا بیچاره با آن حالش لباس برداشت و رفت که آماده شود .
    ـ به تو هم دستور بدم یا خودت می ری هان !؟
    با خنده گفتم :
    ـ خیلی خب می رم چه کاریه !
    مری هلش داد بیرون :
    ـ بریم آماده شیم !
    ***
    بعد آماده شدنمان ، مری به اتاق پدرش رفت و به بهانه ی اجازه خروج ما را برای یک شب گرفت، ماندم چطور اجازه دادند وقتی آمد گفت :
    ـ گفتم مادر مری فوت کرده ... به همین راحتی اجازه دادن !
    مری جیغ کشید و گفت :
    ـ مادر خودت مرده... دختری مغز نخودی !
    در حالی که فرار می کرد گفت :
    ـ بابا !پدر من نمی دونه مادرم زنده ست آخه ... !؟
    صدای باعث شد همه برگردیم عقب ، هیربد به سمتم آمد :
    ـ سلام شاهزاده خانم ...!
    با پایین تر صوت ممکن گفتم :
    ـ سلام !
    ـ می ری دیدن میکسا !؟
    دختر ها گیج و من گیج تر گفتیم :
    ـ نه ... نه !
    لبخندی زد و چیزی را از جیبش بیرون کشید و دستم را گرفت بهم داد :
    ـ حتما بهش بده ... لازمش می شه !
    سری تکان دادم و هیربد از راهی که آمده بود رفت .
    هرا بازویم را گرفت :
    ـ بریم ...من دارم از دلتنگی می میرم ها !
    فکر هیربد را بیرون انداختم و به شیطنت دخترها مشغول شدم .
    وقتی به مکان مورد نظر رسیدیم تعجب کردم ، هر چهارتا پشت به ما نشسته بودند و حسابی می خندیدند و خوش بودند .
    ـ پس هماهنگ شده بود !؟
    هرا گارد گرفت :
    ـ نه به جون ننه مری !
    مری چشم غری به او رفت و به سمت پسرها رفتیم ،رو به هرا گفتم :
    ـ حال چرا جنگل ...!؟
    شانه ی بالا انداخت و گفت :
    ـ رفتی بغلش ازش بپرس !
    تا خواستم چیزی بگویم رفت کنار دانیل ، مری و رمئو هم داشتند حرف می زدند .
    دامع دست هیفا را گرفت و قدم زنان از ما دور شدند ، میکسا بهم نگاه کرد ، به سمتش رفتم و دست هایش را گرفتم تا خواستم چیزی بگویم ، صدای گریه مری بلند شد و از کنار مان رد شد ، هر دو برگشتیم سمت رمئو ، رمئو کلاف به رفتن مری نگاه می کرد ، خواستم به سمت مری بروم که میکسا مانعم شد :
    ـ بجنب پسر ... حال وقت گله و شکایت نیست !
    رمئو به سمت مری رفت ، میکسا چانه ام را گرفت و مجبورم کرد نگاهش کنم :
    ـ این داره از فضولی می ترکه ... بریم یه جای بی سوژه !
    لبخندی زدم :
    ـ هوم ...!
    لبخندی زد و دستش به سمت کمرم رفت و هر دو در اعماق تاریکی جنگل قدم زدیم :
    ـ میکسا راستی هیربد یه چیزی بهم داد ... هان این هاش ... گفت بهت بدم !
    اخم هاش جمع شده بودند ، مظلوم گفتم :
    ـ باور کن نمی خواستم ...خودش داد !
    لبخندی زد و آن شی لای پارچه مخمل قرمز را گرفت .
    ـ بعد می بینمش ... الان بریم که برات یه سورپریز دارم !
    به بازویش چسبیدم :
    ـ چی !؟
    ـ بگم که سورپریز نمیشه ...چشمات تو ببند !
    با تملق گفتم :
    ـ چشم عشقم ... فقط قول می دی زیاد روی نکنی !
    پشتم رفت و گفت :
    ـ تو جر نزن و راه برو !
    حس کردم از یک سرا زیری رد شدیم ، خندیدم :
    ـ خب بگو منو داری کجا می بری ... بوی بدی به مشامم می خوره ... بدجنس نقشه تو بود که منو بکشونی ته جنگل و بله دیگه آره !
    ـ یکم آروم بگیر ... خودت می بینی فکرت بد شده ها !؟
    خندیدم :
    ـ رسیدیم !
    با شوق و ذوق گفتم :
    ـ می تونم چشمام باز کنم ...!
    ـ نه بسته نگاهش کن ... چطوره !؟
    اخم شیرینی کردم و چشمانم را آرام باز کردم ، به منظره رو به روم نگاه کردم :
    ـ میکسا ...!
    دستم دور دهنم گرفتم ؛ خندید و به سمتم متمایل شد :
    ـ عین بهشته ... می دونم جالبترش کنم ... قراره امشب توی قصر من باشی !
    با خوشحالی پریدم بغلش و پی در پی تشکر کردم .
    دستم را گرفت و به سمت ورودی برد همه جا آب نماهای زیبای داشت و دورش گل های نیلوفری که با لـ*ـذت باز و بسته می شدند ، واقعا ببینده را مجذوب خودش می کرد ، در باز شد و میکسا با لبخند بهم نگاه کرد ، لب زد " دوستت دارم "
    منم لبخندی زدم و گفتم :
    ـ من بیشتر !
    بازویم را کشید که در آغوشش قرار گرفتم ، سالن که بی اندازه زیبا و باشکوه بود ، تنها چیزی که انتظار نداشتم و بود چیزی شبیه به تابلو بود که پر از شکل های هندسی و نوشته های عجیب بود ، میکسا نزدیکم شد و چانه اش را روی شانه ام گذاشت و گفت :
    ـ چی تنییه من برات لـ*ـذت بخششه !؟
    سرم به سـ*ـینه اش تکیه دادم با لبخند گفتم :
    ـ حس می کنم میکسا مو سفید من با غور غور داره تمرین هاش رو انجام می ده !
    حلقه دور شکمم محکم تر شد :
    ـ ولی من یه چیز دیگه حس می کنم !
    برم گرداند :
    ـ بچه مو سفید من و تو که داره از دست مادرش فرار می کنه ... اونجا منو پیدا می کنه و پشتم قایم می شه !
    به چشمای پر از حسش خیره شدم صدای پدرم در گوشم پچید و اشک شد و روی گونه ام چکید ، میکسا با لبخند گفت :
    ـ این اتفاق می افته ... نگران نباش !
    نشانم را نوازش کرد و با خنده گفت :
    ـ یه کاریش می کنیم... درسته !
    سرم و با بغض تکان دادم :
    ـ خیلی خب بریم بقیه جا را نشانت بدم !
    با لبخندی قبول کردم .
    ***
    میکسا :
    به پلک های بسته شدش نگاه کردم و موهایش را از کنار گوشش عقب بردم و به تارهای طلایش موهاش خیره شدم ، نفسی کشیدم ، یک روز همه چیز و درست می کنیم .
    یک روز که می دانستم در زندگی ما اتفاق خواهد افتاد .
    بلند شدم و به سمت پنجره رفتم ، یاد دستمال افتادم و از جیبم درش آوردم ، پارچه را کنار گذاشتم ، چشمانم گرد شده بودند اخمی کردم و برگشتم سمت فریما که آرام خواب بود .
    نمی توانستم تنهاش بگزارم ، وگرنه جواب این پسرک احمق را می دادم .
    نور تاج به چشمم زد و دوباره به الماس خونی نالفورها خیره شدم .
    صدای خواب آلود فریما باعث شد پارچه را بپیچانم و بزارم سر جاش :
    ـ عشقم !؟
    لبخندی زدم و برگشتم :
    ـ جانم عزیزم !؟
    کنارش نشستم و موهاش و پشت گوشش بردم و گونه اش را بوسیدم :
    ـ خواب دیدم !
    بازویم را نوازش کرد ، ذهنش را باز کرد ، دیدم که نشانم روی گردنِ فریماست در حالی که داشتیم هم دیگر نگاه می کردیم .
    با خوشحالی چشم باز کردم و نگاهش کردم با لبخند بهم خیره بود ، به تعجبم خندید :
    ـ پس نشون تو این شکلیه ... فکر کردم خیلی پچیده تر... !
    با حرکتم خندید و جامان عوض شد :
    ـ بیا و درستش کن ... انگار جدی جدی ...!
    جیغ کشید و حرفش را ناتمام گذاشت ، فرصت بهم نداد و تبدیل شد ، با خنده گفتم :
    ـ نه که تو بدت میاد !
    سرش را تکان داد گفت :
    ـ بستگی داره با چه شرایطی بخوای با هم باشیم !
    سرم را تکان دادم ، لبخندی زد و خم شد سمتم .
    ***
    موهایش را بسته بود و منم شنلم را تنم کردم نفسی کشید و به میز تکیه داد :
    ـ خوبی !؟
    به سمتم آمد :
    ـ بهتر از همیشه ... بریم !
    سرم را تکان دادم و دستش را گرفتم :
    ـ قول می دی هر وقت قرار بود زندگی مشترک آسمانی داشته باشیم بیام اینجا !؟
    مکث من باعث شد دوباره بپرسد :
    ـ قول می دی !؟
    با لبخندی که سعی می کردم نداشته باشم گفتم :
    ـ بستگی داره !
    اخمی کرد :
    ـ به چی !؟
    صورتش را قاب گرفتم :
    ـ تو چی باشی ... من چی بشم !
    خونسرد گفت :
    ـ زن و شوهر !
    خندیدم :
    ـ انگار حال نیستیم !
    خندید :
    ـ شاه و ملکه !
    حرفش باعث شد یاد تاج داخل جیبم بیافتم ، ناخواسته چهره ام مچاله شد زمزمه مانند گفتم :
    ـ شاه و ملکه !
    دستش دور کمرم رفت :
    ـ درسته ... درسته !
    موهاش و نوازش کردم و گفتم :
    ـ خوشحالم که برای همیشه مال هم هستیم !
    نگاهی بهم کرد و چشمکی زد :

    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]
    ـ زیاد دور نشدیم ها !
    لبهایم را کج کردم و چهره متفکرانه گرفتم :
    ـ هوم ... نه دیگه ...شیطونی نکن !
    لب هاش آویزان شد ، بلغور کرد :
    ـ باشه !
    خندیدم و اوهم خندید .
    به مکانی که همه جدا شدیم رسیدیم همه منتظر ما بودند ، هرا با خنده گفت :
    ـ شما هم حسش کردین !؟
    من و فریما نگاهی به هم کردیم ، فریما گفت :
    ـ چی رو !؟
    دانیل گفت :
    ـ دختر ها چیزهای دیدند ... همشون حتی هیفا !
    فریما گفت :
    ـ خواب نشون هامون !؟
    هرا گفت :
    ـ آره درسته ... ما هم دیدم ... وای نگو تا قبل گفتن دامع و هیفا به خودم شک داشتم ها !
    رو به مری و رمئو کردم ، رمئو با تکان سرش خواست به گوشه ی برویم ، فریما را مشغول کردم و با هم از بچه ها دور شدیم :
    ـ چی شد ... مری ...!؟
    ناراحت نفسی کشید :
    ـ تمام شب داشتم توضیحی می دادم ... نمی فهمه ...!
    نفسی کشیدم :
    ـ خواب رو اونم دیده !
    سرش را به جواب نه تکان داد ، نگاهی به او کردم:
    ـ یعنی چی ... ما همه با هم شب و گذروندیم تو و مری !؟
    با دیدن چهره اش متوجه شدم ، کلافه گفتم :
    ـ یعنی یه خواهر زمینی برای مری مهم تر از تو شده !؟
    ناراحت گفت :
    ـ شاید شده ... تمام شب داشتم فکر می کردم ... نباید بخاطر من از خواهرش بگذره ...!
    ـ دیوونه شدی ... مری الان احساسی شده ... در ثانی از کجا اینقدر مطمئن دوقلو اونه ... از کجا آخه !؟
    شانه ی بالا انداخت :
    ـ پدرش هم باهش موافقِ ... گفتم ما تا اینجا کلی تلاش کردیم ... ولی به خرجش نرفت ... یا باید صبر کنم ... یا ...!
    نگاه رمئو شیشه ی شد و من به مری که به ما نگاه می کرد نگاه کردم سرش را پایین کشید :
    ـ رمئو با خودتون این کار نکنی ... اگه خواهرش کاملا زمینی پس مشکل کجاست !؟
    نالید :
    ـ فهمیده که نیست ... ارتباط روحیش رو حس کرده ... میگه وقتی با منِ خواهرش صدمه می بینه ... دیروز که گفتم بخاطر خواهرش از حس من می گذری ... دیدی چکار کرد ... فکر می کنه من مانع رفتنشم ... !
    نفسی کشید و لبش را به دندان گرفت :
    ـ کجا زندگی می کنه ...توی قلمرو من بوده پس چرا من می دونستم !
    لبخندی زد و گفت :
    ـ اتفاقا همونجاست ... متاسفانه مسلمون هم و مجرده ...!
    نفسی کشیدم :
    ـ واسه همون که انجمن ازش بی خبر مانده ... پیداش می کنم ...!
    مری گفت :
    ـ خواهر من نباید بره انجمن شب !
    گفتم :
    ـ مری ...!
    دستش باعث شد حرفم را قطع کنم :
    ـ نمی خوام از زندگی بگیریش ... اون هیچی از ما نمی دونه !
    رمئو گفت :
    ـ چه عجب به حرفم رسیدی ... اون که نمی دونه ...ما هم که قبلا نمی دونستیم ... خب منم گفتم تا پیوند آسمونیمون خودمون رو کنترل می کنیم !
    رو به رمئو کرد :
    ـ می تونی ... خودت می فهمی داری چی می گی ... رمئو همه این ها دیشب باهم بودن که خواب پیوندشون رو دیدن ... من و تو نبودیم ... !
    ـ من با این مشکل ندارم ...!
    ـ ولی من دارم !
    گیج نگاهم به آن دوتا بود و نمی دانستم چطور مری را قانع کنم :
    ـ مری ... یه لحظه ... تو چطور متوجه رابـ ـطه ات شدی ... شما سال هاست باهمین ...یکم فکر کن !
    ـ کردم ... میکسا این موضوع آخرش خوش نیست ... من می دونم برای همین الان متوجه خواهرم شدم ... چون من و جان ...!
    رمئو بازویش را کشید :
    ـ می فهمی چی داری می گی ... این همه سال خوب و خوش بود الان که با خواست خودت به این جهنم اومدم میگی نخیر اشتباه بود ... می فهمی داری با حرفات تیشه به ریشه من می زنی !؟
    اشک های مری باریدند :
    ـ درکم نمی کنی ... درکم نمی کنی !
    رمئو عصبی گفت :
    ـ تو درکم کن این حس لعنتی رو حس کن ... اینکه یهو یه خواهر بیا د بین من و تو چه حسیه !
    سرش را تکان داد و با گریه بازم فرار کرد ، رمئو با سر انگشتش اشک هایش را پاک کرد :
    ـ نگران نباش فعلا که نمی تونه از آکادمی بره !
    نالید :
    ـ این کار ها رو می کنه که من کنار بکشم ... تا ...!
    سرش را بالا گرفت و نفس عمیقی کشید ، پشتش را نوازش کردم :
    ـ درست میشه نگران نباش ... مری بی شک تو رو بیشتر از همه کسانی که داره ... دوست داره !
    با تلخ ترین لحن ممکن گفت :
    ـ لعنت به این خواهر مزاحم زمینی ... همه آرزوهای ما رو داره خراب می کنه ... لعنت بهت !
    دامع و دانیل هم به سمت ما آمدند ، آنها هم خبر داشتند ، می دانستیم رمئو چه حالی دارد و همه بهش دلداری می دادیم .
    اینکه یک قدمی رسیدن به عشقت باشی و یک آن بفهمی که مانع بزرگی رو به روت قرار گرفته به مراتب از جنگ و دعوا و دشمنی پدر مری با خانواده جان بدتر بدتر از طرد شدن جان بدتر از این همه سال پیش پدر مری با وجود اشراف زادگیش مجبور بود همچون یک سرباز باشد .
    ولی رمئو تا امروز یک بار نگفت " دیگه خسته شده ام " اما اکنون مری با آن همه فدا کارهای که کرده بودند داشت می زد زیر همه چیز ، اوهم بیچاره بی تقصیر بود ، حس خواهر های زمینی و آسمانی همین بود .
    فقط نمی فهمیدم چطور این همه سال متوجه نشده بود ، آنها تا دور از چشم ها می شدند ، ور دل هم بودند ، حتی یکبار بخاطر تعبید رمئو مری برای دیدنش به زمین آمد .
    چطور آن لحظه حسش نکرده بود .
    فریما فشاری به دستم وارد کرد و من را از فکر هایم خارج کرد :
    ـ تو فکری چیزی شده ... این مری و رمئو چشون شده ... چرا همش اشک مری رو در میاره !؟
    لبخندی زدم :
    ـ این قهر و آشتی ها شیرینی عشق دیگه !
    لبخندی زد :
    ـ من و اذیت می کنی...؟ باهت قهرم !
    لبخندی زد و منم لبخندی زدم :
    ـ به وقتش اشکتو در میارم !
    شکلکی در آورد و گفت :
    ـ عمرا !
    خندیدم و گفتم :
    ـ اگه در آوردم چی !؟
    بشکنی زد :
    ـ قبول ... اگه اشکمو در آوردی هر چی تو بگی قبول !
    ـ قول دادی ها !؟
    دستش را روی قلبش گذاشت :
    ـ قولِ ...قول !
    سرم را تکان دادم و دوباره لبخندی به تصویری که در ذهنم بود زدم .
    به اقامتگاهمان برگشتیم و با اینکه حال رمئو بد بود حال دامع خیلی خیلی خوب بود .
    ***
    فریما :
    وقتی رسیدم اتاقمان هرا دست مری را گرفت با هم داخل اتاق من و هیفا شدند ، هر دو به هم نگاه کردیم و داخل شدیم .
    با دیدن هرا من و هیفا جیغ زدیم و چشم بستیم عصبی گفت :
    ـ خوبه که چیزی تنم است ها ... ببرید دیگه ... !
    مری لبخند محوی زد و هرا خودش را جلوی آینه بررسی کرد و نفسی کشید :
    ـ آخیش گفتم الان بابام، بابامو در میاره ... چه فایده نچسبید !
    من و هیفا گیج بودیم که دارد با خودش حرف می زند یا ما ، مثل ببر زخمی سمت هیفا رفت و و به مخالفت اوهم گوش نداد ، لبخند پیروزمندانی زد و هیفا را برگرداند سمت ما :
    ـ نه خوشم اومد ... حسابی دق و دل این چند سال مجردی رو سرت خالی کرده !
    نزدیکش شدم و به خطوط بدن هیفا نگاه کردم و مشتاق شدم و خودم را بازرسی کردم ، هرا گفت :
    ـ زحمت نکش ... میکسا بلد چطوری اثرات تخریبش رو پاک کنه !
    وقتی خودم و نرمال دیدم گفتم :
    ـ پس چرا دامع بلد نیست !؟
    هرا دستم را گرفت :
    ـ بلدِ خوبش رو هم بلده ... ولی دلش برای هیفا می سوزه دیگه اون که مثل ما نیست ... تحملش پایینه !
    هان کشداری گفتم :
    ـ مری تو چرا نگاه نکردی !؟
    هرا گفت :
    ـ نپرس زدن هم نابود کردن ...!
    مری نفسی کشید و لبخندش محو شد ، کنارش نشستم ، هرا و هیفا کنارمان نشستند .
    ـ چی شده مری ... چند روز دمغی و همش تو خودتی ... هر وقت هم دیدم با رمئو در حال بحث بودی !؟
    هرا جدی گفت :
    ـ مری با خودت و سرنوشتت بازی نکن !
    اشک هاش جوشیدند :
    ـ شما هم حال من و درک نمی کنین ... من چی می کشم و فقط خودم درک می کنم ... فقط خودم... !
    بلند شد و با گریه بیرون رفت ، با بهت به هرا و هیفا نگاه کردم :
    ـ نمی فهمم چی شده ... رمئو چکار کرده مگه !؟
    هرا گفت :
    ـ هیچی ... مری می خواد از آکادمی بره ... چون رمئو اون ر و به عنوان جفتش معرفی کرده ... باید رمئو انصراف بده !
    ـ ولی چرا مگه نمی خواد با رمئو پیوند بخوره !
    شانه ی بالا انداخت :
    ـ تا قبل از اون موضوع و ملاقات پدرش همه چیز خوب و عالی بود ... ولی الان فهمیده که یه خواهر زمینی داره ... نمی تونه با رومئو باشه ... این رو بی خیال بیچاره رمئو هم گفته باشه تا عقد آسمانیشون صبر می کنه ... ولی بانو می خواد بره زمین و این خواهر رو ببینه ... خل دیگه !
    نفسی کشیدم و به هیفا نگاه کردم :
    ـ الان این خواهرش کجاست ...!
    به هیفا اشاره داد :
    ـ منطقه ایشون ...عرب ِ!
    هیفا خیره به او شد :

    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]
    ـ همشهری منه !؟
    ـ نمی دوانم دیگه فضولیم همینقدر جواب داد !
    گفتم :
    ـ الان اگه مری خواهرش رو ببینه همه چیز حل و بر می گرده پیش رومئو !؟
    نیشخندی زد :
    ـ کاش همینقدر می گی آسون بود ... کافی یه بار ببیندش بعد بگو برگردد اگه برگشت ... پیوند دوقلوها عمیق تر از این حرفاست مخصوصا از نوع زمین آسمونیش !
    هر سه آهی کشیدم .
    ***
    به هیفا که داشت با موهایش ور می رفت و لبخند می زد نگاه کردم ، لبخندی زدم :
    ـ دامع حسابی رو فکرت می تازه !
    لبخندی زد و نگاهم کرد :
    ـ وقتی باهشم حس می کنم تمام دنیا رو بهم بخشیدند !
    هر دو روی تخت هایمان بودیم و به هم نگاه می کردیم :
    ـ دوست داری دوباره برگردی به زندگی گذشته ات ... ولی دامع یا داودی در اون نبود !؟
    نفسی کشید :
    ـ نه دوست ندارم بدون اون باشم ... من باهش خوشحال و خوشبختم !
    لبخندی بهش زدم :
    ـ تبریک می گم ... چون تو هم جون دامعی !
    لبخند شرمگینی زد و من چشم بستم :
    ـ کاش مری هم این رو حس می کرد !
    صداش باعث شد چشم باز کنم :
    ـ می فهمه !
    نالیدم :
    ـ خدا کنه دیر نفهمه !
    اوهم آهی کشید و آمین گفت .
    ***
    روز بعد همه در سالن حاضر شده بودیم ، به میکسا نگاه کردم که داشت بی توجه به من با دامع حرف می زد ، گوشه ی لباسش را گرفتم ، برگشت نگاهم کرد :
    ـ سلام ... من و به جا میاری !؟
    لبخندی زد :
    ـ بله شاگرد سر به زیر سال های دور م !
    اخمی کردم :
    ـ استاد بد اخلاق سال های بسیار دور !
    لبخندی زد :
    ـ داره اشکت در میاد !
    لبخند تصنعی زدم :
    ـ هرهرهر !
    میکسا موهایم را بهم ریخت و من لبخندی زدم :
    ـ راستی ... یه سوال فنی !؟
    منتظر نگاهم کرد :
    ـ بدن هیفا رد های آبی و سفید داره مثل رد برف و آب ...!؟
    سرفه ی کرد و گفت :
    ـ خب !؟
    ـ خوبی ...!؟
    سری تکان داد و به زور جلوی خنده اش را گرفت :
    ـ چرا بدن من نداره ... بچه ها می گن تو خودت این کار می کنی ... ولی ... !؟
    در گوشم زمزمه کرد :
    ـ اشکت در میاد !
    اخمی کردم :
    ـ اشک هیفا در نمیاد مال من در میاد ...می خوام رد خونت رویم بمونه !
    ابروهاش بالا رفتند :
    ـ خدای من ... حسود هم شدی که !
    خواستم جواب بدهم که استاد ها آمدند ، مثل همیشه اولش تبریک گفتند که تا اینجا آمدیم ، بعدش هم گفتند دیگر چند قدم به پیوند مان نمانده ، در حالی که پری ها داشتند برگ ها را می دادند استاد ارشد گفت :
    ـ همه شما نبوغ خاص خودتون رو دارید ... طبق همون مرحله آخر تون تعیین شده !
    برگ را گرفتم و رو به میکسا گفتم :
    ـ من نبوغ جنگی رو کی داشتم ... اشتباه شده !؟
    میکسا گفت :
    ـ بگو کجا افتادی !؟
    برگ را برعکس کردم و گفتم :
    ـ اقامتگاه دوم !
    دامع که صدام را شنید ، در حالی که خنده اش را مهار می کرد گفت :
    ـ آینه قاتی کرده ... با خودت تمرین می کنه !
    میکسا گفت :
    ـ عجب رقیب بشه !
    گیج به بحثشان گوش دادم :
    ـ منظور !؟
    ـ هیچی اشکتو در میارم !
    و بلند شد :
    ـ قولت یادت نره !
    و رفت ، پسرها هم رفتند ، مری گفت :
    ـ چرا باید برم قصر هیپرت ها !؟
    و مستقیم رفت سمت استاد خودش و شروع به بحث کرد .
    هیفا گفت :
    ـ من باید برم قصر نیلی ... کجاست هرا !؟
    هرا با خنده گفت :
    ـ خونه مادر شوهرت !
    هیفا سر به زیر به برگش نگاه کرد ، دامع گفت :
    ـ نگران نباش عشقم !
    هیفا لبخندی به او زد و دامع دستش را گرفت و با هم بیرون رفتند .
    من و هرا هم بیرون رفتیم ، میکسا داشت با رومئو با لبخند حرف می زد و دلداریش می داد .
    رومئو سر تکان داد ، کنارشان رفتم :
    ـ نگران نباش رومئو مری می فهمه که تو مهم تری !
    لبخندی زد و تشکر کرد و میکسا گفت :
    ـ بریم !؟
    سری تکان دادم و با هم به سمت اقامتگاهشان رفتم ، پسر ها همه طوری نگاهم می کردند ، انگار که داشتند مسخره ام می کردند :
    ـ درسته !
    ـ چی درسته !؟
    خنده اش را خورد گفت :
    ـ اینکه توی جنگ آوری از من ببری امکان نداره !
    اخمی کردم :
    ـ فردا رو هیچکس ندیده !
    سری تکان داد و منم دیگر چیزی نگفتم که نگرانیم را نفهمد .
    ***
    در اتاق مجزای ساکن شده بودم ، هر روز که به تمرین می رفتم با بدبختی خودم را به اتاقم می رساندم ، تمرین ها به قدری فشرده و سخت بودند که یاد سعد افتادم .
    این ها یک طرف و استاد من و میکسا و چندتا از پسر ها مدام غر می زد که چرا من را فرستادند اینجا ، میکسا هم که حسابی خوش بحالش بود .
    هر روز می گفتم امروز شکستش می دهم ، اما هر بار شکست خورده بر می گشتم .
    پسرها هم مدام برایش سوت می کشیدند و من بیشتر حرص می خوردم .
    بدبختی زمانی بود که قدرت هایم را قفل می کردند که نتوانم جر بزنم .
    میکسا هم نامردی نمی کرد و مدام مثل ببر حمله می کرد ، و می گفت جا خالی بدهم .
    وقتی هم پشتم به زمین می خورد می گفت کلی مرات می کند .
    داشت اشکم در میامد ، همین موضوع شده بود سوژه پسرها و برایم شعر و ور می خواندند .
    پشت میز خسته و کوفته نشسته بودم و داشتم با بدبختی تغذیه می کردم که یکی از پسر ها گفت :
    ـ جاش بودم جا می زدم ... می رفتم گرد گیریمو می کردم !
    همچین عصبی شده بودم که می خواستم سر از تنش جدا کنم ها .
    میکسا رو به رویم نشست و گفت :
    ـ راست می گـه ... چرا عصبی می شی !؟
    با ناراحتی نگاهش کردم :
    ـ هنوز که چیزی معلوم نیست ... بزار روز آخر برسه ... نشونت می دم !
    ـ یه بار بهت گفتم ... تو جنگ حیله جواب نمی ده !
    منم با عشـ*ـوه گفتم :
    ـ رو تو که جواب می ده !
    خندید و گفت :
    ـ باشه امتحانش کن ... شاید رو استادت اثرات مخربی گذاشت !
    ادایش را در آوردم و اوهم بلند شد و پیشانیم را بوسید و رفت .
    تصمیم را گرفته بودم ، لبخند شیطانی روی لبم نشسته بود ، فقط چند روز مانده بود که هر چه یادم دادند را انجام بدهم و به قولی امتحان پس بدهم و میکسا را شکست بدهم ، البته می دانستم برد و باختم مهم نیست و این فقط نوعی آموزش برای آینده ست ولی اینقدر اذیت شدم که به چیزی جز بردن از میکسا نمی توانستم فکر کنم .

    فصل چهارم
    گوانجی ( دلیر ... قهرمان ...سردار)
    روز بعد هم مثل همیشه بود خنده و مسخره شدنم و میکسا که بازم شکستم داد ، استاد که همش می گفت حواسم کجاست !؟
    با اینکه من چارچوب حواسم به شکست دادن میکسا بود ولی او زیرک تر و قوی تر از من بود .
    خسته و با کلی کبودی برگشتم اتاقم داشت گریه ام می گرفت ، روی تخت دراز کشیدم و خودم را جمع کردم .
    صدای در آمد ، حال جواب نداشتم ، در باز شد و میکسا داخل شد ، رو ازش گرفتم ، لبی تخت نشست و به کبودی هایم نگاه کرد :
    ـ خودت گفتی با تمام توانم بهت حمله کنم ... تازه من با تمام توانم هم حمله نکردم !
    بلغور کردم :
    ـ لازم به توجیه نیست !
    گرمایی دستش روی کوبیدگی هایم حس خوبی بهم داد :
    ـ پس اینقدر خود تو اذیت نکنی ... کاری می کنم تو گوانجی بشی !
    برگشتم سمتش و پرسیدم :
    ـ گوانجی دیگه چیه !؟
    لبخندی زد و موهایم را نوازش کرد :
    ـ بالا ترین مقام جنگجوی آکادمی ... می شه گفت می تونی بخاطر این لقب توی جنگ های فرا بشری فرمانده باشی ... به زبون ساده قهرمان محبوب !
    لبخندی زد و من سوال بعدی را پرسیدم :
    ـ قبلا کی بوده !؟
    گوانه ام را نوازش کرد و گفت :
    ـ پدرت ... برای همین می ترسن باش رو به رو بشن ... حتی استادهای آکادمی !
    هومی کردم :
    ـ اگه من گوانجی بشم قدرتم بیشتر می شه ... قدرت فاتح !
    خندید و گفت :

    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    ـ می دونی چرا قدرت فیزیکی خودمون رو می سنجن !؟...بخاطر اینکه فاتح تو ... روک من به قدری که باید قوی بشن شدن ... الان لازم که بدنمون هم همون قدر قوی بشه !
    دوباره دراز کشیدم :
    ـ مضخرفه ... تمام جنگ و جدل این ها که قدرت های ماوراست !
    خطی زیر لبم کشید :
    ـ شاید بخاطر همین نمی دون زندگی چقدر می تونه زیبا باشه !
    نگاهش کردم :
    ـ پیش تو که زندگی بهشته !
    بلند شد :
    ـ بال هاتو قیچی می کنم ها !
    لب هایم آویزان شد و سرم تکان دادم ، پیشانیم را بوسید و رفت .
    تمام شب حس بدی داشتم ، انگار پریم از اسارتش خسته شده بود ، بدنم داغ شده بود و جای نشان فاتح می سوخت .
    میکسا :
    تازه از اتاق استاد به اتاقم برگشته بودم با تمام تلاشم بازم استاد می گفت اگر با تمام توان واقعیم مبارزه نکنم فریما را بازنده اعلام می کند .
    کلافه به بیرون نگاه می کردم که متوجه سایه ای شدم ، این وقت و در ساعت خاموشی چه کسی بود که داشت با سرعت نور می رفت ، شانه بالا انداختم و برگشتم ، تازه متوجه نور شدم ، خدایا من .
    وقت نداشتم تبدیل شدم و از پنجره پرواز کردم ، با سرعتی که فاتح می رفت من نمی توانستم به او برسم .
    متوجه شدم یک راست دارد به سمت دروازه خروج می رود ، میانبر زدم و قبل از او رسیدم ، سر به زیر یک قدمیم ایستاد ، لبخند کجی زد :
    ـ فریما !؟
    لبخندش عمیق تر شد :
    ـ برو کنار !
    آماده شدم و نگاهم کرد و سرش را کج کرد :
    ـ به من صدمه نمی زنی !
    نفسی کشیدم :
    ـ مجبور باشم چرا !
    دست هایش را باز کرد و گفت :
    ـ خودت می خواهی ... پس تو اولین وعده غذایی منی !
    نور آبی فاتح از دست هایش خارج شد و من چشم بستم ، دست و دلم می لرزید ، نمی توانستم به عشقم صدمه بزنم ، به یک بار حس کردم جرقی درونم زده شد ، من نمی خواستم قدرتم می خواست او می خواست از من دفاع کند .
    فریما پرت شده بود و من خیره به دستهایم بودم ، زمزمه وار گفتم :
    ـ مایا !
    نفسی کشیدم و خودم را به او سپردم ، فاتح از حرکت من خشمگین شده بود و با قدرت بیشتر داشت تلاش می کرد روحم را غصب کند .
    نور سفید بازم از دست هایم خارج شد و این بار فریما فقط لیز خورد ، موهایش رنگ گرفتند و تبدیل شد به پری کوچولوم و قدرت مایا هم از من دور شد ، زانوانم شل شدند و با نفس های عمیق به شعله خیره بودم ، با همان حالت اول خیز گرفته بود ، به سمتش رفتم :
    ـ فریما ... عشقم ... !
    بغلم گرفتمش ، بهم نگاه ی کرد :
    ـ نذاشتم ... نمی ذارم بهت صدمه بزنه !
    لبخندی زدم و گفتم :
    ـ می دونم شعله من ... می دونم پری کوچولو من !
    تبدیل شد به فریما و به من نگاه کرد :
    ـ خوبی !؟
    یک نفس شدیم ، گیج شد ، چشم باز کردم به چشمای متعجبش خیره شدم ، لبخندی زد و گفت :
    ـ دوستت دارم !
    موهایش که با باد حرکت می کردند را نوازش کردم :
    ـ اگه بدونی من چقدر دوست دارم !
    اتفاقات را برای استاد توضیح دادم و اوهم به ما اجازه داد که زودتر به اتاق هایمان برگردیم .

    ***
    روز موعد فرا رسیده بود ، من و فریما هر دو لباس مخصوص تن کرده بودیم ، فریما با اضطراب به همه که تماشا گر مبارزه پایانی بودند ، کرد و نگاهش ختم به من شد ، با چشمایم به آرامش دعوتش کردم .
    نفسی کشید و زمزمه کرد " دوستت دارم " لبخندی زدم و گفتم :
    ـ در جنگ ...!
    ادامه اش و با اشاره گفتم ، پوفی کشید و چند بار نفس های عمیق کشید :
    ـ تو اگه من شکست بدی ... از من خیری بهت نمی رسه گفته باشم !
    ابروهایم بالا رفتند ، استاد استارت زد که شروع کنیم ، سر جایم ایستادم که حمله کند ، استرس و ترس و می شد از چشمانش فهمید ، این را هم نمی خواستم که او گوانجی شود ، فکر اینکه من می شدم خانم خانه .
    تصورم لبخند به لبم آورد ، فریما مثل همیشه حمله کرد و من جا خالی دادم که افتاد ، با خشم نگاهم کرد ، صدای بچه ها دوباره بالا رفت و من دستم را طرفش بردم که بلند شود ، دستم را پس زد و بلند شد :
    ـ کاری می کنم که همش بگی نمی خواستم نمی خواستم !
    در حالی که استاد بهم اشاره داد گفتم :
    ـ خب وقتشه... تبدیل شو !
    هانی گفت :
    ـ تبدیل شو !
    فکر می کرد دارم شوخی می کنم ، یا تقلب برای همین خودم تبدیل شدم ، که صدای بچه ها بالا رفت و تشویقم کردند .
    فریما لبخندی زد و تبدیل شد ، با حرکت دستم ابروهاش بالا رفتند ، و اوهم مقابل آماده شد که نمایش بدهد .
    درست که باید رحمی نمی کردم ، ولی من نمی توانستم به فریما صدمه بزنم اگر همان زمانی بود که من و مجیر رقیب هم بودیم شاید اکنون با تمام توانم حمله می کردم .
    ولی فریما نفس من بود ، حمله ام مثل نسیم در برابر طوفان وجودم بود .
    فریما هم فهمید و اخمی کرد :
    ـ فدا کاری می کنی !
    با لبخند شیطونی شعله های آتیش به سمتم آمدند و من با قدرتم دفاع کردم ، همه جا سکوت بود ، اینقدر مشتاق دیدنمان بودند .
    فریما فرصت حمله نمی داد و من هم فقط دفاع می کردم ، استادم در ذهنم گفت :
    ـ بجنب پسر ... میدان جنگ هم همینقدر ضعیف می خواهی مقابلش قرار بگیری ... اون فاتح هم هست !
    نگاهی به فریما که جام نبرده حس پیروزی بهش دست داده بود ، خوب او هنوز من را نمی شناخت ، روک و پریم یکی شدند و با نور سیاه و نیلیم ، شعله پرت شد و زوزه شیپور اعلام پیروزیم و زد ، به سمت فریما رفتم که روی زمین بود .
    نفسم را فوت کردم :
    ـ لازم بود عشقم ... لازم بود که نبری ... نمی خوام از دستت بدم !
    چشمانش را باز کرد ، و گونه ام را نوازش کرد و گفت :
    ـ بهت صدمه زدم !؟
    بلندش کردم :
    ـ نه من خوبم ...!
    صدای استاد باعث شد هر دو به او نگاه کنیم :
    ـ تبریک می گم ... شاهزاده فریما شما می تونید فردا به اقامتگاه خودتون برگردید ... بعد این مبارزه بدنتون ضعیف شده بهتر استراحت کنید !
    فریما سری تکان داد و چشم گفت ، با رفتن استاد من و فریما هنوز چیزی نگفته بودیم که سه تفنگ دار آمدند .
    دانیل با شوق و شور بغلم کرد و تبریک گفت و رو به فریما گفت :
    ـ گریه نکن ... اگه عمری بود و میکسا مرد تو گوانجی شو ...خب !
    فریما گفت :
    ـ نه این چه حرفیه ...!
    ـ حرف شیرین ... بابا بعدا پشیمون می شی ... از من گفتن !
    دست فریما را گرفتم :
    ـ بریم سالن یه چیزی بخوری بهتر بشی !
    مخالفت نکرد و همراه هم رفتیم سمت سالن تغذیه ، پسرها هم پشت سر ما می آمدند ، دانیل یه بند داشت درباره مبارزه من حرف می زد از فشار دست فریما فهمیدم چقدر دارد خودش را کنترل می کند .
    پشت میز نشستیم ، فریما دستش را نزدیک شقیقه اش گذاشت ، دامع گفت :
    ـ خوبی فریما ...!
    فریما که دقیقا با شیطنت دانیل رو به رویم بود و خود دانیل کنارش گفت :
    ـ چیزی نیست من داروش و دارم ... صبر کنید ... جای نری ها الان میارم !
    همه به هم نگاه کردیم ، رو به فریما کردم :
    ـ بهتر بریم اتاقت ...!
    دانیل با پارچ شیشه . پنج لیوان برگشت ، سرم روی میز گذاشتم ، دامع خندید و گفت :
    ـ بیچارت کرد !
    رومئو جدی گفت :
    ـ استادها بفهمند ...!
    دانیل صندلی را برعکس کرد و نشست و گفت :
    ـ بی خیال بعد از هزاران سال آینه حال داده یه پری خانم خوشگل فرستاده مقرر ما ...!
    بقیه حرفش با اشاره زد :
    ـ هنوز سرت درد می کنه !
    فریما سرش را برای جواب بله تکان داد :
    ـ پس بیا یه لیوان ازش بخوری خوب خوب می شی !
    فریما به لیوان محتویاتش نگاه کرد :
    ـ این چیه !؟
    داینل بامزره گفت :
    ـ دارو ... چیز بدی نیست نگران نباش ... کلی زحمت کشیدم گرفتم ها... بخور ... آفرین دختر خوب بخور !
    لیوان های ما را به سمتمان گرفت و ما به فریما خیره بودیم ، داینل با سرکشیدن فریما چشکمی بهم زد :
    ـ خوب بود ... بازم بریزم !
    لبخندی به دانیل زد و گفت :
    ـ بد مزه است ولی ته اش شیرین می زد !
    داینل اخمی مصنوعی کرد و گفت :
    ـ خب معلوم که تلخه ... چون دارو دیگه مگه نه بچه ها !
    به زور جلوی خندم و گرفتم و سرم تکان دادم ، دامع به شانه ام زد و گفت :
    ـ خدا به خیر کنه !
    جرعه ای از محتویات لیوان را نوشیدم ولی فریما سر می کشید و بعد سرفه می کرد ، دانیل هم فورا لیوانش را پر می کرد ، طوری رفتار می کرد که انگار اصلا نمی دانست چرا فریما دارد منگ می شود .
    فریما موهایش را کنار زد و رو به دانیل با حالت مسـ*ـتانه گفت :
    ـ تو خیلی خوبی ... فقط خیلی بی تربیتی !
    دانیل گفت :
    ـ جان !؟
    فریما مسـ*ـتانه خندید و گفت :
    ـ راست می گم خب ... هرا را ضربه فنی کردی !
    میز ترکید هر سه ما به چهره آویزان دانیل خیره بودیم ، فریما گفت :
    ـ تازه ...فکر کن ... تو مو سفید هرا مو سفید رنگ و روهم که نداری ... بچه اتون می شه خرس قطبی !
    دامع گفت :
    ـ آی گفتی ... !
    فریما رو به او کرد :
    ـ تو که بدتری ... بیچاره هیفا ... !
    نفس عمیقی کشید :
    ـ دلم براش می سوزه ... می تونست روی زمین خوشبخت بشه ... ولی بی خیال دوستت داره ... این مهمه !

    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    دانیل گفت :
    ـ خوردی ... الان بخند دیگه !
    فریما لیوانش را تکان داد ، دانیل فورا پرش کرد:
    ـ ببخشید ... حواسم رفت اون سمت دیگه ... خب خانم زیبا ،صدالبته همه چیز بی نقص یکم درباره عشق خودت بگو ... بی تربیت اون چطوره !؟
    نوشیدنی پرید حلقم و سرفه کردم ، به فریما که منگ نگاهم می کرد چشم غوره رفتم :
    ـ خیلی خب بسه ... بریم !
    دانیل گفت :
    ـ کجا ... هنوز زوده که ... تازه داریم حال می کنیم ... مگه نه فریما !؟
    سرش را تکان داد و گفت :
    ـ آره من خوبم ... مگه نه سفید برفی !؟
    دانیل گفت :
    ـ آره ... دیدی خوبه خوبه ... بالا خونه ترکیده ... ولی خوبه !
    رو به فریما کرد و گفت :
    ـ می گفتی ... میکسا چطوری بی تربیتی می کنه !؟
    سرم به جواب نه تکان دادم ، فریما خیره به من بود :
    ـ خاص ...مثل خودش خاص ترین مرد دنیا ... فقط خیلی ...!
    نگاهش کردم :
    ـ فقط خیلی بد اخلاقه ... می دونی سفید برفی ... من پرسیدم چرا من از اون نشون های که دامع باعث شده هیفا داشته باشه نمی ذاره ...!
    دامع چنان هنی گفت که ترسیدم سکته کرد ، دانیل طوری نگاهش می کرد که فهمیدم فریما گرم شده و کم کم به ممنوعات می رسد .
    ـ منم می خوام خب ... هرا که خنگه ... خوب نیست ادم ... اینجا ... !
    بازویش را گرفتم گفتم :
    ـ خیلی خب بسه ... بریم !
    ـ اِ ...!
    چشم غورم به دانیل او را ساکت کرد :
    ـ بریم !
    سرش را روی سـ*ـینه ام گذاشت و گفت :
    ـ بداخلاق من !
    نمی توانست راه برود برای همین بلندش کردم ، داد زد :
    ـ عاشق این اخلاقشم سفید برفی ... بسوز !
    خندیدم و پیشانش را بوسیدم ، نمی دانستم منطقم کجا رفته بود ، اینکه وسط آکادمی میان آن همه پسر فریما را می بردم اتاقش .
    بی خبر از چیزهای که نمی دیدم .
    روی تختش گذاشتمش ، یقه ام را گرفت و من کشید سمت خودش :
    ـ نرو ... باهم بمون !
    چشمایش بسته بودند و تقریبا در خواب و بیداری می گفت نروم ، کنارش دراز کشیدم و ، فردا اعلام می شد که همسر من است ، همسر عزیز من .
    پس این شب آخر همچین مهم نیست که کنارش بمانم یا نه .
    ***
    استاد ارشد و تمام استادها در اتاق اصلی آماده بودند ، فردا روز بزرگی بود همه کسانی که آمده بودند و موفق شده بودند تا آنجا بیایند منتظر فردا بودند ، بعضی ها آرام و در آغـ*ـوش هم خواب بودند ، بعضی با استرس و بی تابی ، بعضی هم خوشحال بودند که بلاآخره جفتشان را آینه نام می برد حتی اگر روی زمین باشد و مدت زمانش را تعیین می کند .
    شب بسیار عجیب و طولانی بود ، اما هیچ کدام از داوطلبان به میزانی که استادها نگران بودند، نبودند ، جانشین ها و جفت های که فقط میکسا و فریما بودند معرفی شده بودند ، بقیه جانشین ها منتظر اعلان جفت زمینیشان بودند .
    آینه رنگ عوض کرد و تک تک نو آموزان جفت شده بودند ، و پری ها برگ ها و حلقه و تاج مخصوصشان را به صف می کردند .
    نگرانی هر چه زمان بیشتر می گذشت بیشتر می شد ، جانشین ها هم تمامان جفت های زمینشان مشخص شد ، تنها کسانی که اسمی ازشان بـرده نشد ، فریما و میکسا و هیربد بودند ، استادها همچنان منتظر بودند که مشخص شود جانشین هریس ، مجیر و رز چه می شوند .
    نوبت تخت ها رسید جانشین ها پاک بودند و تختشان بهشان می رسید ، تخت نالفورها و تخت مالمون ها و روک ها خالی بود .
    همه استادها به هم نگاه کردند ، استاد ارشد از سالن بیرون زد و با سراسیمگی به سمت قلمرو نالفور ها رفت ، حضورش اعلام شد و بعد از آن رز و فربد به استقبالش آمدند ، استاد بی حرف گفت :
    ـ تاج نالفور ها کجاست !؟
    رز به فربد نگاه کرد :
    ـ معلومه پیش جانشینم !
    استاد کلافه گفت :
    ـ هیربد الان کجاست ... از آکادمی فرار کرده !
    رز هانی گفت و فربد مات و مبهوت نگاهش کرد :
    ـ یعنی چی ... مگه می شه ... !
    ـ دلیلش برام مهم نیست ... اون فرار کرده ... سرنوشتش از حفاظت ما خارجه ... اگه تاج پیشش بود آینه نور می گفت که نزد جانشینه ... اما نیست ... یه اختلال ایجاد شده ... یه اختلال که تخت مالمون ها و روک ها رو تحت تاثیر می زار ه !
    رز از بغـ*ـل همسرش خارج شد و گفت :
    ـ پسرم روز آخر گفت می ره پیش کسی که خیلی بهش علاقه داره ... گفت تخت لیاقت کسی بهتر از منه... سعی کردم مانعش بشم ... فکر کردم می ره دنبال جفتش !
    استاد نفسی کشید و گفت :
    ـ دعا کنید نزد درمانگر نرفته ... اگه مغز معیوبش فکر لمس ملکه بی افته ... دنیا ما رو نابود می کنه !
    و در بهت پدر و مادر هیربد را رها کرد و رفت .
    هیربد کنار تیر چراغ برق ایستاده بود و به خانه ی مجیر و مایا خیره بود ، نفس هاش سرد می آمدند ، نزدیک شدن به درمانگر می دانست تاوان سختی دارد ولی نمی توانست به حسش غلبه کند .
    مایا :
    مجیر موهایم را نوازش می کرد ، ابروهایم چین خوردند ، سر جایم نشستم ، مجیر نگران نگاهم کرد ، حس کردم چیزی از وجودم دارد کم می شود دردش باعث شد جیغ بکشم ، مجیر ترسیده پرسید :
    ـ مایا ... مایا خوبی !؟
    بازویش را چنگ زدم ، نالیدم :
    ـ نمی دونم ... آخ ...!
    بلند شد و پنجره را باز کرد :
    ـ نفس بکش ...!
    ازم دور شد و من به سمت پنجره یورش بردم ، نفس های عمیق می کشیدم ، حسش کردم ، وجودش را حس کردم چشمانم بسته شدند و روحم پرواز کرد ، و به همزادم رسیدم ، لبخندی زد و نگاهم کرد ، برگشتم سمت پنجره و به جسمم نگاه کردم :
    ـ نترس من بهت آسیب نمی زنم !
    برگشتم سمتش و نگاهش کردم :
    ـ تو منو صدا کردی !!؟
    سرش را تکان داد ، چشمانم بسته شدند و چیزهای محوی دیدم و لب هایم تکان خوردند :
    ـ فاتح ... فاتح داره به من صدمه می زنه ... به همزادم !
    نور از دستم خارج شد و من غرور فاتح را دیدم ، غروری که ازش متنفر بودم ، نمی خواستم به تیکه دیگر من آسیب بزند من به هر سه آن ها نیاز داشتم ، قلب های من با آنها می تپید .
    دستی روی دستم نشست و به شدت پرت شدم به جسمم ، در کسری از ثانیه از حال رفتم .
    صدای در باعث شد چشم باز کنم ، یک بند داشت زنگ می زد و بی محلی من فایده نداشت .
    با موهای ژولیده نشستم و پوفی کشیدم به اطرافم نگاه کردم ، مجیر نبود ، صدای زنگ در باعث شد دوباره متوجه عامل بیدار شدنم بشوم .
    به سمت گوشی آیفن رفتم :
    ـ بله !؟
    دستم جلو دهنم گذاشتم و خمیازی کشیدم :
    ـ سلام همسایه ... !
    خواب از سرم پرید ، ماریه بود ، لبخندی زدم :
    ـ سلام بفرماید داخل !
    ـ نه میشه بیای دم در نذری آوردم !
    به خودم نگاه کردم ، لبخندی زدم :
    ـ ببخشید چند دقیقه صبر کنید اومدم !
    باشی گفت و من مثل فر فر لباس پوشیدم و چادر به سر بیرون رفتم .
    در را باز کردم ، لبخندش همان نور سابق را داشت ، نگاه آبیش برق می زد ، لبخندش را خورد و کاسه را سمتم گرفت و منم با تشکر گفتم :
    ـ قبول باشه ... این طوری که بده بیان داخل !
    با لبخند گفت :
    ـ یه وقت دیگه ... خونه ما اینجاست ... هر وقت دوست داشتی می تونی بیای ... به هر حال من ماریه ام !
    دستش را فشرد م و گفتم :
    ـ من مای...مانیا هستم !
    چشمانش حلقه اشک شد و گفت :
    ـ ببخشید شما خیلی شبیه به دختر عمه منید ...!
    خودم و زدم به کوچه علی چپ :
    ـ کجا تشریف دارند !؟
    اشک هایش را پاک کرد و گفت :
    ـ عمرشو دادن به شما ...فوت کرده ...!
    مات نگاهش کردم ، دلم می خواست بغلش کنم و بگویم نه ماریه من اینجام رو به روت ، هنوز در همین فکر بودم که یادم آمد چه بی ادبی کردم و برای روح خودم آرامش خواستم :
    ـ خدا رحمتشان کنه ... به شما هم صبر بده !
    صدایی مجیر از پشت سر ماریه آمد ماریه چادرش را درست کرد و سلام داد و مجیر هم گفت :
    ـ سلام خواهر !
    لبخندم را خوردم و راه را باز کردم که داخل شود :
    ـ خب من دیگه برم زیادی دم در نگه ت داشتم !
    سرم را تکان دادم و ماریه خداحافظی غمگین کرد و رفت تا در را بستم مجیر بلندم کرد و من گفتم :
    ـ هی آشم ... خواهر شوهرم داده ها !
    گونه ام را بوسید و گفت :
    ـ پس حسابی خوردن داره !
    به سمتم هال رفتیم و چادرم را انداختم و مجیر خندید :
    ـ تو این رو از کجا پیدا کردی !؟
    به لباسم می گفت :
    ـ رازئه !
    خندید و منم خندیدم ، هر دو با هم داشتیم آش می خوردیم که گفت :
    ـ شب باید بریم بالا !
    قاشق را داخل کاسه گذاشتم :
    ـ چرا ... چیزی شده !؟
    صاف نشست و دست به سـ*ـینه شد :
    ـ هیچی نشده فقط ما پدر و مادر یکی از جانشین هایم .... باید موقع پیوندش اگه لازم بدونی شرکت داشته باشیم !
    لبم به دندان گرفتم و به تمسخره مجیر خیره شدم :
    ـ یادم رفت !
    ـ می دونم چون داری آش می خوری ... آش خواهر خوشگل منو اونم برای آرامش روح های خودمون !
    خندیدم و گفتم :
    ـ تازه من گفتم روحمون شاد باشه !
    بلند شد و گونه ام را بوسید و گفت :
    ـ مال تو که حسابی شاده !
    و رفت اتاقش ، منم مشغول خوردن بودم و کلا همه چیز را این روزها زود فراموش می کردم .
    ***
    با استرس منتظر مجیر بودم که تقریبا چند ساعتی بود که رفته بود و خبری ازش نبود ، ندیمه ها هم دور و برم بودند و روی مغزم تاب بازی می کردند .

    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    ، بالاخره آمد و من به سمتش رفتم :
    ـ چی شده ... چرا اینقدر طولش دادی !؟
    دستم را گرفت و ما هم قدم شدیم :
    ـ مجیر !؟
    نگاهم کرد :
    ـ هیربد دیشب نزدیک خونه ما بود !؟
    فکر کردم :
    ـ هیربد پسر ...!
    با عصبانیت گفت :
    ـ بود یا نه !؟
    متعجب از رفتارش سرم را تکان دادم :
    ـ ولی چی شده !؟
    نگاهی به سمیر کرد و سرش را تکان داد و سمیر هم همان طوری جواب داد و رفت :
    ـ مجیر می گی چی شده یا نه !؟
    ـ می فهمی !
    نفسی کشیدم و همقدم هم به سمت آکادمی رفتیم و بعدش هم با کلی تشریفات در جایگاهمان نشستیم :
    ـ مجیر اتفاقی افتاده ... دارم نگران میشم !
    ـ چرا قبلا بهم نگفتی ، هیربد داره خودش رو بهت نشون می ده !؟
    نگاه متعجبم سمتش رفت :
    ـ قبلا هم بهت نزدیک شده درسته !؟
    سرم را پایین کشیدم :
    ـ فکر کردم مهم نیست ... در ثانی اون همزاد منه ... وقتی حسش می کنم قدرتم خودش به سمتش می ره !
    پوزخندی زد :
    ـ خوبه ... قدرتت جذبش می شه ... شیطون زاده احمق !
    به فریما و میکسا که در جایگاشان بودند خیره شدم ، بچه ها همه پیوند می خوردند و من منتظر بودم که دخترم هم پیوند بخورد و برای سرزمین شرقی آماده اش کنم ، لبخندی بهم زد و منم با لبخند نگاهش کردم ، نگاهی به میکسا کردم که نگران بهم نگاه می کرد .
    چشم ازش گرفتم و به مجیر نگاه کردم که خیره به میکسا و فریما بود .
    رز و فربد هم در جایگاشان نشستند ولی جایگاه پسرشان خالی بود و می توانستم غم نگاه رز را ببینم .
    نفسی کشیدم و استاد ها و پری ها همه جفت می کردند و بچه ها بیرون می رفتند .
    شاهزادها منتظر بودند و میکسا دست فریما را فشرد و به او لبخند زد ، منم لبخند زدم .
    جانشین ها محل و اسم جفتاشان مدت زمان پیوند زمینشان گفت می شد و برگ های به دست هیپرت ها داد می شد .
    همه رفته بودند و فقط فریما و میکسا و من مجیر و رز و فربد مانده بودیم ، استاد ارشد آکادمی به نگرانی میکسا و فریما نگاه کرد و گفت :
    ـ سرورم می تونید بیاد به اتاق نور !
    مجیر بلند شد که میکسا گفت :
    ـ استاد ... ما ...!؟
    ـ صبر داشته باشید ... همراهم بیان !
    همه به سالن نور رفتیم و آینه را دیدم که سیاه شده بود .
    مجیر کلافه گفت :
    ـ دنبالش فرستادم ... پیداش می کنم ...!
    هنوز حرف مجیر تمام نشده بود که نور آینه برگشت و تخت ها نشان داده شدند و "اخ" فریما ما را متوجه اوکرد دستش روی گردنش بود میکسا دستش را کنار زد و به جای نشانش نگاه کرد ، مجیر به استاد خیره بود ولی هیچ کس جوابی نداشت .
    تخت مالمون ها فریما را پذیرفت و تخت روک ها میکسا را ، استاد خوشحال گفت :
    ـ هیربد ... هیربد ...!؟
    آینه درست مثل گردباد شد و بعد تخت نالفوره ها دختری را نشان داد که موهای طلایی روشن داشت ، همه متعجب نگاه می کردیم ؛ رز گفت :
    ـ ناتالی !؟
    همه به او نگاه کردیم این دختر را نمی شناختیم ، حتی از نو آموزان هم نبود .
    فربد گفت :
    ـ ناتالی کیه !؟
    رز گوهی در اپروت بود ،گفت :
    ـ بپرس کی نیست...دختر کوچیک عموم ... سالاست برای انتقام و پس گرفتن تخت پدرش داره تلاش می کنه !
    مجیر گفت :
    ـ اونکه تبعید شده بود ... چطور آینه همچین چیزی رو واسه تخت امیر قبول کرده !؟
    استاد ارشد گفت :
    ـ شاید واقعا لازمه به تخت بشینه !
    سمیر گفت :
    ـ شاید چون تاج دست اونه !
    همه برگشتیم سمت سمیر ، مجیر گفت :
    ـ تاج دست اونه ... استاد شما که گفتین .. . دست کسی که لیاقت داره !
    استاد گفت :
    ـ هیربد شاید فکر کرده لیاقت داره !
    میکسا زمزمه وار گفت :
    ـ متاسفانه تقصیر منه !
    استاد سمتش رفت :
    ـ منظورت چیه ... تو تاج و دادی به اون!؟
    ـ هیربد تاج و به من داده بود از اونجای که می دونستم برای روک ها اومدم و مادرم هم از نالفورها بود ... این دو موضوع نظم به هم می ریخت سعی کردم هیربد پیدا کنم ، ولی شرایط آمزمون آخر باعث شد کارم رو عقب بندازم ... نمی دونستم تاج و می دزدن ...!
    استاد گفت :
    ـ توی آکادمی ...چرا بهم خبر ندادی ... می دونی چکار کردی ... ما این همه سال داریم با سختی پیمان صلح رو رقم می زنیم ... !؟
    مجیر گفت :
    ـ این چیزها کاری رو درست پیش نمی بره ... باید ناتالی هم به صلح پایند باشه !
    نفسی کشیدم و گفتم :
    ـ شاید لایق بود که آینه انتخابش کرده دیگه ... بهتر بحث تموم کنیم !
    فریما که تا اون لحظه چسبیده بود به میکسا و گیج بود گفت :
    ـ دشمنی ناتالی با خانواده منه !؟
    همه نگاهش کردیم و رزگفت :
    ـ کاش همین بود ... ناتالی لنگه باباشه ...فقط خیلی بدتر از باباش نفرت و کینه داره از همه عالم ما ... تاج نالفورها بهش قدرت عمل می ده !
    سرش را تکان داد و بحث تمام شد ، چیزی بود که هیچ کس نمی توانست تغییرش بدهد حتی مجیر حتی استادهای آکادمی .
    در اتاقمان بودیم و مجیر کلافه قدم می زد ، نمی خواستم نگرانیش را بیشتر کنم ، برای همین ساکت نگاهش کردم .
    نیم نگاهی به من کرد و من لبخندی به او زدم :
    ـ چی شده !؟
    به سمتم آمد و دوتا دست هایش روی صندلیم گذاشت :
    ـ به نظرت مشکوک نمی زنی !؟
    ابروهام بالا رفتند :
    ـ من ... مشکوک !؟ ...نه !
    لبخند زد و گفت :
    ـ باور کنم خودتی مایا ... تو عادت داری بپرسی چرا نگرانم ... چرا کلافم ... آویر طوریش نشده باشه... فریما رو نکشته باشم ... هوم چرا سوال نمی کنی !؟
    لبخندم عمیق تر شد :
    ـ سلام من مایا داودیم ... خوشبختم از دیدنت ...وقتی می دونم که چته و نگران چی هستی چرا باید بپرسم ... هوم !
    نیشخندی زد و دور شد ، سرفه مصلحتی کردم و گفتم :
    ـ به هر حال وقت رفتن دخترمه ... منم قول دادم که آماده ش کنم !
    سری تکان داد و منم بلند شدم قبل رفتن گفتم :
    ـ نگران نباش عشقم !
    مجیر برگشت و گفت :
    ـ تا تو پیشم باشی نگرانی ندارم !
    ***
    فریما :
    به چشمای خاص خاصترین مرد دنیا نگاه می کردم و لبخند می زدم ، انگار دنیا را به من داده بودند .
    میکسا جای نشانم را نوازش کرد و لبخند زد :
    ـ تو چرا نشون نداری ... !؟
    خندید گفت :
    ـ تو داری کافیه !
    لب هایم آویزان شده بود ولی بی خیال شدم به لحظه دل بستم ، صدای ندیمه ما را از هم جدا کرد :
    ـ من باید برم !
    تا خواستم چیزی بگویم میکسا غیب شد ، چشمانم باز و بسته شدند ، مادرم با لبخند و چهره همیشه بهاریش داخل شد و من به او لبخند زدم ، بغلم گرفت و گونه ام را بوسید :
    ـ خوشحالم که این بار می تونم عروس شدنت را ببینم !
    لبخندم عمیق تر شد :
    ـ منم همین طور !
    در حالی که من را به زور به سمت حمام می فرستاد گفت :
    ـ برو من لباست رو می فرستم !
    گیج داخل شدم و با صدا خندیدم ، چه وسواس زمینی داشت مادرم .
    بعد از تعویض لباسم و پوشیدن لباس دکلته سفید م ، به خودم در آینه خیره شدم ، واقعا داشتم مجددا با همان مردی که باهش ازدواج کردم ازدواج می کردم .
    لبخندم را با افکارم یکی کردم که مادرم گفت :
    ـ چی شده ... فکر کنم یکم عصبی هستی !؟
    موهایم که توسطش بالا سرم جمع شده بود و تری از موهایم روی صورتم در حال رژه رفتن بود را کنار زدم و نفس های عمیق کشیدم :
    ـ یکم می ترسم !
    بغلم گرفت و چانش را روی سرم گذاشت و به من در آینه نگاه کرد :
    ـ نگران نباش ... بزار یه رازی رو بهت بگم ...!
    مشتاق گوش فرا دادم لبی میز نشست و گفت :
    ـ تو تنها دختری از تبار پری ها هستی که تونسته همسری و ملکه روک ها باشه !
    سرم را پایین کشیدم :
    ـ می دونم ...!
    ـ نه نمی دونی ... فکر می کنی تخت آویر دچار تزلزل می شه ... ولی نه برعکس تو قدرتمند ترش می کنی ... !
    گیج نگاهش می کردم نمی دانستم درباره چی حرف می زد ولی سکوت کردم :
    ـ تو نشون فاتح رو داری ... میکسا عاشقته ... ولی اگه تختش وارث نداشته باشه چی ...!؟
    سرم را پایین گرفتم :
    ـ یه کاریش می کنیم ... میکسا گفت یه کاریش می کنه !
    به سمتم متمایل شد و در گوشم گفت :
    ـ تنها راهش مردن فاتحست !
    خیره نگاهش کردم ، لبخندی زد و گفت :
    ـ توی سالن اصلی منتظرتن !
    گیج به حرف های مادرم فکر می کردم ، یعنی چطور من هم بمیرم هم وارث میکسا را به دنیا بیاورم .
    نفسی کشیدم و فکر های گیج کننده را کنار گذاشتم راهسپار شدم سمت سالنی که می دانستم بخاطر ما پر از رنگ و آواز شده بود .

    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا