[HIDE-THANKS]
پوزخندی زد و گفت :
ـ فاتح روی تو حکومت می کنه ... به زودی رابـ ـطه ات رو به هم می زنه !
رو ازش گرفتم :
ـ اشتباه می کنی !
پوزخندی زد :
ـ به همین دلیل جفت نمی خوام ... می خوام لااقل رابـ ـطه روحیم رو حفظ کنم !
با پوزخند گفتم :
ـ لوسی چقدر مثل تو فکر می کرد ها ... ولی شیطون شیطون دیگه !
نگاهی به نگاه تمسخرآمیزم کرد و دست به جیب ساکت شد ، از اقامتگاه خارج و به سمت ساختمان اصلی رفتیم .
وقتی سربازهای مالمون را دیدم ، هیربد گفت :
ـ دیدی گفتم ... مجیر ما رو خواسته !
سرباز ها کنار رفتند و ما داخل اتاق بزرگی شدیم ، من و هیربد در یک خط ایستادیم ، تمام استاد هامان کنار هم پشت میز گردی که سراسر اتاق را گرفته بود نشسته بودند ، ناجی مجیر هم نشسته بود ، استاد ارشد گفت :
ـ دلیل آوردنتون خبری که به تازگی به ما ابلاغ شده !
با اشاره به استاد ارشد ، استاد من و هیربد ، بلند شدند و به سمتمان آمدند ، هیربد نگاهم کرد و صدایش در مغزم اکو شد " بزار من بمونم ... پیوند روحی من بیشتر از تو به مایا نزدیکه "
هنوز چیزی نفهمیدم که استادم انگشت اشاره اش را روی پیشانیم گذاشت و ناخواسته چشمانم بسته شدند ، فضا تغییر کرد و من خودم را در اتاق مایا دیدم ، جسمش اگر چه روی تخت بود ولی خودش روح درمانگرش بالا سرش معلق بود و دست چپ به حالت مشت و راستش باز بودند .
هیربد کنارم ظاهر شد ، بعد از او فرد دیگری هم آنجا ظاهر شد ، موهای سفید و نورانی درمانگر درست مثل موج دریا تکان می خوردند ، نفهمیدم چرا ما را خواسته بود .
چشمای نورانیش باز شدند .
به هر سه ما نگاه کرد ، در هوا حرکت کرد و به سمتمان آمد .
وجودم از درون لرزید ، این اولین باری بود که روحی با هم ملاقات می کردیم ، وجودم داشت درست مثل وقتی که به چیزی دست نیافتنی برسد پر از غرور و شوق شده بود .
یک قدمی ما بود ، لبخندی زد و دست هاش و دراز کرد ، انگار نوری از وجود ما و وجود نورانی او یکی شد و حس کردم دیگر هیچ کنترلی را در خودم نمی بینم .
تنها چیزی که هنوز در من مال خودم بود ، حافظه خودم بود که جمله های درمانگر را تشریح و ضبط می کرد .
این کار مان چند دقیقه دردناک طول کشید و همه چیز عوض شد و من چیزی دیدم ، چیزی که در وجودم باقی ماند .
مایا :
با نفس عمیقی به هوش آمدم ، مجیر بالا سرم بود و موهایم را نوازش می کرد ، انگار که از اعماق آب ها به روی زمین آمده بودم ، حس ضعف و نفس تنگی می کردم :
ـ عزیزم !
نگاهش کردم :
ـ حس بدی دارم ... حس می کنم ... مجیر من بهت صدمه زدم !؟
پیشانیم را بوسید و کنارم دراز کشید ؛ من و به خودش نزدیک کرد :
ـ نه من خوبم ... خیلی خوبم !
بدون آنکه ذره ای حس بهتری پیدا کنم گفتم :
ـ متاسفم ... متاسفم !
گریه ام دست خودم نبود ، دلیلش را نمی دانستم فقط همین را می دانستم و باوری عجیب که در درونم بود که می گفت به مجیر صدمه بدی زدم .
نفهمیدم چقدر گریه کردم و نوازش شدم ، صدای مجیر منگم کرد :
ـ مایا دلم برای خیلی چیزها تنگ شده ... برای اون روزها و شب های که توی اتاق کناریم بودی ولی من نمی خواستم تو رو متوجه چیزی کنم ... اون لحظه های که بی دغدغه و بی هیچ دقتی عاشق میزبان بداخلاقت شدی !
لبخندی زدم و زمزمه وار گفتم :
ـ بداخلاق نبودی ...مرموز بودی !
محکم تر بغلم کرد :
ـ کاش می تونستم همه چیز و بگردونم عقب ...!
نفسی تاسف بار کشیدم :
ـ ولی نمی شه ... ما الان هم خوشبختیم ... تو می دونی که خوشبختیم !
ـ اگه افسار وقت دستم نمیاد ...می تونم خودم وقت جدیدی بسازم ... مثلا خانم و آقای صالحی خونه باغ رو خریدن !
گیج و متعجب گفتم :
ـ دروغ می گی ... بگو به جون مایا !
نشست با لبخند دستهانم را گرفت و به لبانش نزدیک کرد :
ـ هر وقت خواستی اسباب کشی کنیم !
پریدم بغلش و غرق بوسش کردم و با ذوق و شوق گفتم :
ـ وای من دوباره توی کوچه امون ... خانه ام ... شهرم ... ماریه ... خاله ... وسیم ...س...!
هق هق و بغضم حرفم را برید و مجیر صورتم قاب گرفت :
ـ یه شروع تازه ... یه فرصت بخاطر همه چیزهای که بهت تحمیل کردم !
سرم به علامت نه تکان دادم ، لبخند مرده ی زد :
ـ و یه سورپرایز اونجا برات رو می کنم !
***
روز بعد در ماشینی که گفته بود نشستم و به سمت خانه قدیمم رفتیم ، بوی شهرم مردمش ، جون تازه ی بهم داده بود ، با اینکه متوجه نمی شدم چرا مجیر همچین می کند ، چرا اینقدر غمگین و ناراحت است .
دستهایم را دور بازویش حلقه کردم و سرم را روی شانه اش گذاشتم :
ـ کاش هیچ وقت نمی رفتیم ... الان شاید خیلی چیزها اتفاق نمی افتاد ... ولی بی خیال گذشته ها گذشته !
نالید :
ـ آره کاش نمی رفتیم ... کاش هیچ وقت تنهاش نمی ذاشتم !
انگار داشت با خودش حرف می زد ، با رسیدنم متوجه شدم ، چقدر کوچه ایمان تغییر کرده ، به یاد آن روزی افتادم که مجیر همه جا را آتیش زد و نابود کرد تمام آن چیزهای که بهشان وابسته بودم .
ناخواسته آن روزها به یادم آمدند ، فرارم ، خون با لا آوردن هام ، وسیم و ماشین با کلاسش ، لباس خاصم و مردی که عاشقش شدم ولی همیشه خدا مغرور و از خود راضی بود ، ازدواجم ، خوشحالی و غم هام ، مرگ و زندگی را اینجا تجربه کرده بودم .
تولد کودکی که اکنون می دانستم از پدری پری نصیبم شده بود ، خنده ها و آغـ*ـوش هارونم .
خدایا همه چیز را ازم گرفته بود ، تنها چیزی که برایم ماند خودش بود .
پیاده شدیم هنوز در را باز نکرده بودم که صدای باعث شد قلبم در سـ*ـینه تکان بخورد :
ـ سلام ... همسایه جدید هستید !؟
مجیر برگشت :
ـ سلام ... بله تازه نقل مکان کردیم !
مجیر بازویم را گرفت و من بغضم را قورت دادم :
ـ ایشون همسر من هستند !
صدای ازش نشنیدم ، چشم هایم را آرام بالا بردم :
ـ سلام !
وسیم چقدر شکسته و مرد شده بود ، در لباس سنتی سفید بود ، یاد اولین جشنم افتادم ، با هر زور و زحمتی بود جلوی اشک هایم را گرفتم :
ـ چیزی شده !؟
وسیم به خودش آمد و گفت :
ـ نه ... نه ... راستش ... ببخشید ... ببخشید خانم منظور بدی نداشتم ... به هر حال خونه ما همین رو به روی شماست !
مجیر تشکر کرد و وسیم خداحافظی شکسته ی کرد و رفت ، مجیر دستش را پشتم گذاشت و داخل باغ شدیم به در تکیه دادم و اجازه دادم اشک هایم باران شوند و وجود دلتنگم را آبیاری کنند ، مجیر اشک هایم را پاک کرد گفت :
ـ این طور ی که همشون و سکته می دی ... !
ـ فهمید ... مجیر فهمید ...!
دستش را نوازش گونه روی گونه ام حرکت داد :
ـ از اون روز اول گفتم که وسیم دوستت داره ... چرا گوش نکردی !؟
اخمی کردم :
ـ منظورم این نبود ... در ثانیه ماریه نامزدش بود ...وگرنه که من خیلی می خواستم عاشقم باشه !
مجیر گونه ام کشید :
ـ باشه الان فرصت داری که زن دومش باشی !
به سـ*ـینه اش زدم و قبل از جوابش به سمت ساختمان رفتم ، همه چیز همان طوری بود که بار اول د اخل خانه شدم ، به سمت اتاق خوابمان رفتم ، از خوشحالی روی ابر ها بودم و متوجه چیزی که وجودم بهم گوش زد می کرد نشدم .
مجیر پشت میز آشپز خانه نشسته بود ، داد زدم :
ـ الان میام !
با دو رفتم بیرون و مستقیم پشت خانه ام ، هوا را یک نفس بلعیدم :
ـ مایا !
پاهم خشک شده بودند ، توان برگشت نداشتم ، لب هام لرزیدند ، رو به روم ظاهر شد :
ـ خوشحالم که برگشتی !
زانو زدم :
ـ هارون ... تو ... تو ...خودم دیدم !
مجیر جواب داد :
ـ مجبور بودم مایا وگرنه دل نمی کندی !
نگاهم ازش گرفتم و دست های ضمختش را گرفتم :
ـ می دونستم هستی ... هارونم !
و بغلش گرفتم ، اوهم بغلم کرد ، وقتی چشم باز کردم دیدم زخم عمیقی روی گردنش هویداست .
ـ این جای چیه ... !؟
ـ یادگار مجیره !
مظلوم نگاهش کردم :
ـ ولی ازش دلگیر نیستم ... چون گفت بود که برت می گردونه ... گفت همچین روزی رو می بینم ... خوشحالم می بینم اینقدر قوی شدی !
***
فریما :
بعد تغییر لباس هام به اتاق برگشتم ، هیفا به پنجره خیره بود و آرام اشک می ریخت .
کنارش نشستم ، وقتی متوجه ام شد اشک هایش را پاک کرد و لبخندی زد ، منم بهش لبخند زدم ، می دانستم دخترها برای چی چیزی بهش نگفته بودند ، ولی دیگر نمی توانستم ببینم بیشتر زجر بکشد .
دستم را روی دستش گذاشتم :
ـ نگران نباش اینجا نه برزخِ نه بهشت و جهنم ... این فکر ها رو دور بریز... !
متعجب نگاهم کرد :
ـ نگاه کن چی اینجا می تونه شبیه به دنیایی بعد مرگ باشه !؟
به سمتم متمایل شد :
ـ اینکه الان می تونم ببینم ... من می دونم داری تسکینم می دی ... ولی من با باور مرگ بزرگ شدم ... می دونم شاید اون قدر که فکر می کنی قدیسه نبودم ... ولی می دونم جای که چشم باز کردم ... دنیایی رنگ و وارنگ دنیایی نیست که محروم ازدیدنش شده بودم ...!
فشاری به دستش دادم :
ـ درست ...اینجا زمین نیست...ولی دنیای بعد مرگ هم نیست !
مات و متعجب نگاهم کرد ، واقعا توضیحش سخت بود ، مخصوصا برای دختری که هیچی از دنیای این ور نمی دانست ، نفسی کشیدم :
ـ شاید بهتر دامع خودش بهت بگه !
ابروهاش به هم نزدیک شدند :
ـ دامع !؟
سرم را خاراندم :
ـ شوهرت !
لبخندی زد :
ـ اسمش داود ئه !
منم خنده گیج و بریده ی زدم و گفتم :
ـ همون داود !
بلند شدم و سمت کمدش رفتم
[/HIDE-THANKS]
پوزخندی زد و گفت :
ـ فاتح روی تو حکومت می کنه ... به زودی رابـ ـطه ات رو به هم می زنه !
رو ازش گرفتم :
ـ اشتباه می کنی !
پوزخندی زد :
ـ به همین دلیل جفت نمی خوام ... می خوام لااقل رابـ ـطه روحیم رو حفظ کنم !
با پوزخند گفتم :
ـ لوسی چقدر مثل تو فکر می کرد ها ... ولی شیطون شیطون دیگه !
نگاهی به نگاه تمسخرآمیزم کرد و دست به جیب ساکت شد ، از اقامتگاه خارج و به سمت ساختمان اصلی رفتیم .
وقتی سربازهای مالمون را دیدم ، هیربد گفت :
ـ دیدی گفتم ... مجیر ما رو خواسته !
سرباز ها کنار رفتند و ما داخل اتاق بزرگی شدیم ، من و هیربد در یک خط ایستادیم ، تمام استاد هامان کنار هم پشت میز گردی که سراسر اتاق را گرفته بود نشسته بودند ، ناجی مجیر هم نشسته بود ، استاد ارشد گفت :
ـ دلیل آوردنتون خبری که به تازگی به ما ابلاغ شده !
با اشاره به استاد ارشد ، استاد من و هیربد ، بلند شدند و به سمتمان آمدند ، هیربد نگاهم کرد و صدایش در مغزم اکو شد " بزار من بمونم ... پیوند روحی من بیشتر از تو به مایا نزدیکه "
هنوز چیزی نفهمیدم که استادم انگشت اشاره اش را روی پیشانیم گذاشت و ناخواسته چشمانم بسته شدند ، فضا تغییر کرد و من خودم را در اتاق مایا دیدم ، جسمش اگر چه روی تخت بود ولی خودش روح درمانگرش بالا سرش معلق بود و دست چپ به حالت مشت و راستش باز بودند .
هیربد کنارم ظاهر شد ، بعد از او فرد دیگری هم آنجا ظاهر شد ، موهای سفید و نورانی درمانگر درست مثل موج دریا تکان می خوردند ، نفهمیدم چرا ما را خواسته بود .
چشمای نورانیش باز شدند .
به هر سه ما نگاه کرد ، در هوا حرکت کرد و به سمتمان آمد .
وجودم از درون لرزید ، این اولین باری بود که روحی با هم ملاقات می کردیم ، وجودم داشت درست مثل وقتی که به چیزی دست نیافتنی برسد پر از غرور و شوق شده بود .
یک قدمی ما بود ، لبخندی زد و دست هاش و دراز کرد ، انگار نوری از وجود ما و وجود نورانی او یکی شد و حس کردم دیگر هیچ کنترلی را در خودم نمی بینم .
تنها چیزی که هنوز در من مال خودم بود ، حافظه خودم بود که جمله های درمانگر را تشریح و ضبط می کرد .
این کار مان چند دقیقه دردناک طول کشید و همه چیز عوض شد و من چیزی دیدم ، چیزی که در وجودم باقی ماند .
مایا :
با نفس عمیقی به هوش آمدم ، مجیر بالا سرم بود و موهایم را نوازش می کرد ، انگار که از اعماق آب ها به روی زمین آمده بودم ، حس ضعف و نفس تنگی می کردم :
ـ عزیزم !
نگاهش کردم :
ـ حس بدی دارم ... حس می کنم ... مجیر من بهت صدمه زدم !؟
پیشانیم را بوسید و کنارم دراز کشید ؛ من و به خودش نزدیک کرد :
ـ نه من خوبم ... خیلی خوبم !
بدون آنکه ذره ای حس بهتری پیدا کنم گفتم :
ـ متاسفم ... متاسفم !
گریه ام دست خودم نبود ، دلیلش را نمی دانستم فقط همین را می دانستم و باوری عجیب که در درونم بود که می گفت به مجیر صدمه بدی زدم .
نفهمیدم چقدر گریه کردم و نوازش شدم ، صدای مجیر منگم کرد :
ـ مایا دلم برای خیلی چیزها تنگ شده ... برای اون روزها و شب های که توی اتاق کناریم بودی ولی من نمی خواستم تو رو متوجه چیزی کنم ... اون لحظه های که بی دغدغه و بی هیچ دقتی عاشق میزبان بداخلاقت شدی !
لبخندی زدم و زمزمه وار گفتم :
ـ بداخلاق نبودی ...مرموز بودی !
محکم تر بغلم کرد :
ـ کاش می تونستم همه چیز و بگردونم عقب ...!
نفسی تاسف بار کشیدم :
ـ ولی نمی شه ... ما الان هم خوشبختیم ... تو می دونی که خوشبختیم !
ـ اگه افسار وقت دستم نمیاد ...می تونم خودم وقت جدیدی بسازم ... مثلا خانم و آقای صالحی خونه باغ رو خریدن !
گیج و متعجب گفتم :
ـ دروغ می گی ... بگو به جون مایا !
نشست با لبخند دستهانم را گرفت و به لبانش نزدیک کرد :
ـ هر وقت خواستی اسباب کشی کنیم !
پریدم بغلش و غرق بوسش کردم و با ذوق و شوق گفتم :
ـ وای من دوباره توی کوچه امون ... خانه ام ... شهرم ... ماریه ... خاله ... وسیم ...س...!
هق هق و بغضم حرفم را برید و مجیر صورتم قاب گرفت :
ـ یه شروع تازه ... یه فرصت بخاطر همه چیزهای که بهت تحمیل کردم !
سرم به علامت نه تکان دادم ، لبخند مرده ی زد :
ـ و یه سورپرایز اونجا برات رو می کنم !
***
روز بعد در ماشینی که گفته بود نشستم و به سمت خانه قدیمم رفتیم ، بوی شهرم مردمش ، جون تازه ی بهم داده بود ، با اینکه متوجه نمی شدم چرا مجیر همچین می کند ، چرا اینقدر غمگین و ناراحت است .
دستهایم را دور بازویش حلقه کردم و سرم را روی شانه اش گذاشتم :
ـ کاش هیچ وقت نمی رفتیم ... الان شاید خیلی چیزها اتفاق نمی افتاد ... ولی بی خیال گذشته ها گذشته !
نالید :
ـ آره کاش نمی رفتیم ... کاش هیچ وقت تنهاش نمی ذاشتم !
انگار داشت با خودش حرف می زد ، با رسیدنم متوجه شدم ، چقدر کوچه ایمان تغییر کرده ، به یاد آن روزی افتادم که مجیر همه جا را آتیش زد و نابود کرد تمام آن چیزهای که بهشان وابسته بودم .
ناخواسته آن روزها به یادم آمدند ، فرارم ، خون با لا آوردن هام ، وسیم و ماشین با کلاسش ، لباس خاصم و مردی که عاشقش شدم ولی همیشه خدا مغرور و از خود راضی بود ، ازدواجم ، خوشحالی و غم هام ، مرگ و زندگی را اینجا تجربه کرده بودم .
تولد کودکی که اکنون می دانستم از پدری پری نصیبم شده بود ، خنده ها و آغـ*ـوش هارونم .
خدایا همه چیز را ازم گرفته بود ، تنها چیزی که برایم ماند خودش بود .
پیاده شدیم هنوز در را باز نکرده بودم که صدای باعث شد قلبم در سـ*ـینه تکان بخورد :
ـ سلام ... همسایه جدید هستید !؟
مجیر برگشت :
ـ سلام ... بله تازه نقل مکان کردیم !
مجیر بازویم را گرفت و من بغضم را قورت دادم :
ـ ایشون همسر من هستند !
صدای ازش نشنیدم ، چشم هایم را آرام بالا بردم :
ـ سلام !
وسیم چقدر شکسته و مرد شده بود ، در لباس سنتی سفید بود ، یاد اولین جشنم افتادم ، با هر زور و زحمتی بود جلوی اشک هایم را گرفتم :
ـ چیزی شده !؟
وسیم به خودش آمد و گفت :
ـ نه ... نه ... راستش ... ببخشید ... ببخشید خانم منظور بدی نداشتم ... به هر حال خونه ما همین رو به روی شماست !
مجیر تشکر کرد و وسیم خداحافظی شکسته ی کرد و رفت ، مجیر دستش را پشتم گذاشت و داخل باغ شدیم به در تکیه دادم و اجازه دادم اشک هایم باران شوند و وجود دلتنگم را آبیاری کنند ، مجیر اشک هایم را پاک کرد گفت :
ـ این طور ی که همشون و سکته می دی ... !
ـ فهمید ... مجیر فهمید ...!
دستش را نوازش گونه روی گونه ام حرکت داد :
ـ از اون روز اول گفتم که وسیم دوستت داره ... چرا گوش نکردی !؟
اخمی کردم :
ـ منظورم این نبود ... در ثانیه ماریه نامزدش بود ...وگرنه که من خیلی می خواستم عاشقم باشه !
مجیر گونه ام کشید :
ـ باشه الان فرصت داری که زن دومش باشی !
به سـ*ـینه اش زدم و قبل از جوابش به سمت ساختمان رفتم ، همه چیز همان طوری بود که بار اول د اخل خانه شدم ، به سمت اتاق خوابمان رفتم ، از خوشحالی روی ابر ها بودم و متوجه چیزی که وجودم بهم گوش زد می کرد نشدم .
مجیر پشت میز آشپز خانه نشسته بود ، داد زدم :
ـ الان میام !
با دو رفتم بیرون و مستقیم پشت خانه ام ، هوا را یک نفس بلعیدم :
ـ مایا !
پاهم خشک شده بودند ، توان برگشت نداشتم ، لب هام لرزیدند ، رو به روم ظاهر شد :
ـ خوشحالم که برگشتی !
زانو زدم :
ـ هارون ... تو ... تو ...خودم دیدم !
مجیر جواب داد :
ـ مجبور بودم مایا وگرنه دل نمی کندی !
نگاهم ازش گرفتم و دست های ضمختش را گرفتم :
ـ می دونستم هستی ... هارونم !
و بغلش گرفتم ، اوهم بغلم کرد ، وقتی چشم باز کردم دیدم زخم عمیقی روی گردنش هویداست .
ـ این جای چیه ... !؟
ـ یادگار مجیره !
مظلوم نگاهش کردم :
ـ ولی ازش دلگیر نیستم ... چون گفت بود که برت می گردونه ... گفت همچین روزی رو می بینم ... خوشحالم می بینم اینقدر قوی شدی !
***
فریما :
بعد تغییر لباس هام به اتاق برگشتم ، هیفا به پنجره خیره بود و آرام اشک می ریخت .
کنارش نشستم ، وقتی متوجه ام شد اشک هایش را پاک کرد و لبخندی زد ، منم بهش لبخند زدم ، می دانستم دخترها برای چی چیزی بهش نگفته بودند ، ولی دیگر نمی توانستم ببینم بیشتر زجر بکشد .
دستم را روی دستش گذاشتم :
ـ نگران نباش اینجا نه برزخِ نه بهشت و جهنم ... این فکر ها رو دور بریز... !
متعجب نگاهم کرد :
ـ نگاه کن چی اینجا می تونه شبیه به دنیایی بعد مرگ باشه !؟
به سمتم متمایل شد :
ـ اینکه الان می تونم ببینم ... من می دونم داری تسکینم می دی ... ولی من با باور مرگ بزرگ شدم ... می دونم شاید اون قدر که فکر می کنی قدیسه نبودم ... ولی می دونم جای که چشم باز کردم ... دنیایی رنگ و وارنگ دنیایی نیست که محروم ازدیدنش شده بودم ...!
فشاری به دستش دادم :
ـ درست ...اینجا زمین نیست...ولی دنیای بعد مرگ هم نیست !
مات و متعجب نگاهم کرد ، واقعا توضیحش سخت بود ، مخصوصا برای دختری که هیچی از دنیای این ور نمی دانست ، نفسی کشیدم :
ـ شاید بهتر دامع خودش بهت بگه !
ابروهاش به هم نزدیک شدند :
ـ دامع !؟
سرم را خاراندم :
ـ شوهرت !
لبخندی زد :
ـ اسمش داود ئه !
منم خنده گیج و بریده ی زدم و گفتم :
ـ همون داود !
بلند شدم و سمت کمدش رفتم
[/HIDE-THANKS]