کامل شده رمان هوای نفس هایت | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

دوست داشتنی ترین شخصیت رمان هوای نفس هایت؛ و نظر شما درباره موضوع و محتوای رمان..

  • فرهاد

    رای: 5 23.8%
  • روژان

    رای: 12 57.1%
  • میلاد

    رای: 2 9.5%
  • ویدا

    رای: 3 14.3%
  • خوب

    رای: 14 66.7%
  • متوسط

    رای: 1 4.8%
  • بد

    رای: 2 9.5%

  • مجموع رای دهندگان
    21
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
"پست 29"








تقه ی به در خورد اشک هامو پاک کردم.
-بیا تو .
با دیدن ویدا لبخندی زدم.
مهربون نگام کرد:سلام خوشکله.
با خنده گفتم:مسخره میکنی؟
با خنده گفت:نه اصلا.
و یهو جدی شد:پاشو روژان.
گیج نگاش کردم:کجا؟
لبخند گشادی زد:بیرون.
بی حوصله نگاش کردم.
که با حرص گفت:بگی نه میکشمت یالا پاشو.
-ویدا تو رو خدا.
دستمو کشید و بلندم گرفت:تو رو خدا نداریم، یالا پاشو.
کلافه از جام بلند شدم:باشه، صبر کن آماده شم.
سریع گفت:نه صبر کن، تو برو حمام کن من واسه ات لباس آماده میکنم.
با حرص نگاش کردم:ویدا.
حولم داد سمته حمام:برو.


از حمام بیرون اومدم. در حالی که موهامو خشک میکردم.
رومو سمته تخت برگردوندم.
مانتو کرمی رنگ که روی شکمش شکل های طوسی رنگ داشت. همراه با زیر سارفونی کرمی
و شلوار طوسی پررنگ و شال سفید.
-ویدا قرارِ برم عروسی؟
اخم کرد:هیس ساکت بپوش بریم.
با حرص نگاش کردم.
خواستم برم سمته لباسا.
که سریع گفت:نه، نه وایسا اول بیا آرایش کن.
و به زور روی تخت نشوندم.
انقدر بی حوصله بودم که حوصله بحث با ویدا رو نداشتم نشستم.
ویدا هم شروع کرد. اول یه آرایش قهوه ی تو صورتم زد. و بعدش موهامو ساده درست کرد.
-خب پاشو.
بی حرف بلند شدم لباسا رو پوشیدم.
ویدا کیف و کفش ست کرمی رنگمو واسم در آورد:بپوش.
نگاه کوتایی بهش انداختم. و باز حرفی نزدم.
خودش بهم عطر زد. عقب رفت. با رضایت نگام کرد:عالی شد بریم.
همراش بیرون رفتم.
عجیب بود که کسی نبودش.
یدفعه یادِ خواستگاری فرهاد افتادم.
پوزخندی زدم پس رفتن اونجا.
با صدای ویدا از فکر بیرون اومدم و رفتم بیرون.
وارد رستوران شدم.
عجیب کسی داخل رستوران نبود. به ساعت نگاه کردم.5 بود
-میگم ویدا چرا اینجا انقدر خلوته؟
شونه ی بالا انداخت:نمیدونم والا.
تو برو طبقه بالا من الان میام.
بی حوصله گفتم:چرا بالا خوب همینجا بشینیم دیگه.
با لحن تاکیدی گفت:تو برو.
به اطراف نگاهی کردم:باشه زود بیا.
سمته پله ها رفتم.
سرم پایین بود. و با پایین شالم بازی میکرد.
آخرین پله رو که رفتم. صدای آهنگ پخش شد.
با تعجب سرمو بالا آوردم.
"عشق تو؛خسرو دادگر"

"اﯾﻦ ﻗﻠﺐ ﺑﯽ ﺗﺎﺑﻢ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺧﻮﺏ ﺗﻮ ﺁﺭﻭﻡ ﺁﺭﻭﻡ ﺷﺪ
ﺑﺎﺯﻡ ﻫﻮﺍ ﺳﺮﺩﻩ ﺩﻟﻢ ﺑﺎ ﺗﻮ ﮔﺮﻣﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺯﻣﺴﺘﻮﻥ ﺷﺪ"

با دیدن احسان که روی صندلی بلندی نشسته بود و داشت میخوند.
ناباروانه نگاهش کردم.
لبخندی روی لبش بود.

"ﻣﯿﺎﻡ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﺖ ﺁﺭﻭﻡ ﻭ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺷﻌﺮﺍﻣﻮ ﻣﯿﺨﻮﻧﻢ
ﻣﯿﺨﻨﺪﯼ ﺗﻮ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺯﻡ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﮕﯽ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﯾﻮﻭﻧﻢ"

نگاهم رو اطراف گردوندم. همه بودن خیلی از آدم های که نمیشناختم، با لبخند و هیجان به من زل زده بودن.

"ﻣﻦ ﭘﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﺍﺯ ﻋﻄﺮ ﺗﻮ ﮔﯿﺠﻢ
ﺍﺯ ﺷﻮﻕ ﻟﺒﺮﯾﺰﻡ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺩﺳﺘﺎﻣﻮ ﺩﻭﺭ ﺗﻮ ﻣﯿﭙﯿﭽﻢ"

نگاهم رو فرهاد دوختم. و با قدم های آهسته سمتش رفتم.

"ﻣﻦ ﭘﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﺍﺯ ﻋﻄﺮ ﺗﻮ ﮔﯿﺠﻢ
ﺍﺯ ﺷﻮﻕ ﻟﺒﺮﯾﺰﻡ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺩﺳﺘﺎﻣﻮ ﺩﻭﺭ ﺗﻮ ﻣﯿﭙﯿﭽﻢ"

از جاش بلند شد. تو چشم هام زل زده بود. و با تمام احساس میخوند.

**ﻣﻦ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻫﻤﻪ ﭼﺸﻢ ﺑﺴﺘﻢ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺩﻝ ﮐﻨﺪﻡ
ﺷﺪﯼ ﻫﻤﻪ ﺩﻧﯿﺎﻡ ﺭﻭﯾﺎﯼ ﺷﯿﺮﯾﻨﻪ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﻭ ﺁﯾﻨﺪﻡ**

یه قدم بهم نزدیک شد.
سرمو پایین انداختم.

"ﺳﺮﺩﻩ ﺯﻣﺴﺘﻮﻧﻪ ﯾﻪ ﻗﻬﻮﻩ ﯼ ﮔﺮﻡ ﻭ ﺑﺨﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﺷﯿﺸﻪ
ﭼﻪ ﺧﻮﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻘﻢ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﻩ ﻫﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﺸﻪ"

رو به روم ایستاد.
دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد.

"ﻣﻦ ﭘﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﺍﺯ ﻋﻄﺮ ﺗﻮ ﮔﯿﺠﻢ
ﺍﺯ ﺷﻮﻕ ﻟﺒﺮﯾﺰﻡ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺩﺳﺘﺎﻣﻮ ﺩﻭﺭ ﺗﻮ ﻣﯿﭙﯿﭽﻢ"

موهای توی صورتمو کنار زد.
با چشم های اشکی بهش خیره شده بودم.

"ﻣﻦ ﭘﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﺍﺯ ﻋﻄﺮ ﺗﻮ ﮔﯿﺠﻢ
ﺍﺯ ﺷﻮﻕ ﻟﺒﺮﯾﺰﻡ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺩﺳﺘﺎﻣﻮ ﺩﻭ ﺭ ﺗﻮ ﻣﯿﭙﯿﭽﻢ"

آروم کشوندم تو بغلش روی شونمو بوسید.
و ازم جدا شد.

هیچ صدای از کسی در نمیومد.
بی هیچ حرفی کنار پام زانو زد.
هیجان زده بهش خیره شدم.
لبخندی به روم زد و صدام زد:روژان؟
دوست داشتم بگم جانم، ولی حتی حرف زدن هم یادم رفته بود.
لبخند محوی روی لبش نشست.
حلقه رو از تو جیب کتش در آورد. و بازش کرد رو به روم گرفتش.
-با من ازدواج میکنی؟
ناباورانه تک خنده ی زدم. و دستمو رو دهنم گذاشتم:فرهاد؟
لبخند پهنی روی لبش نشست:جونم؟
جو گیر شدم و با هیجان جیغ زدم:بله، معلومه که بله.
صدای جیغ و دست با هم بلند شد.

"اگه نباشی،سینا شعبانخانی"


"ﯾﺎﺩ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻮﺝ ﺩﺭﯾﺎ ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺍﺯ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻓﺘﻪ
ﻓﮑﺮ ﺭﻭﺯﺍﯼ ﺭﻓﺘﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺍﺯ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻓﺘﻪ
ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺷﺒﺎﻣﯽ ﺣﺮﻑ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﻣﯽ ﭼﯿﮑﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻤﻮﻧﯽ
ﺍﮔﻪ ﺑﯽ ﻭﻓﺎﺷﯽ ﺑﺮﯼ ﻭ ﺟﺪﺍ ﺷﯽ ﺩﻝ ﻧﺎﺯﮐﻤﻮ ﻣﯿﺸﮑﻮﻧﯽ"

از جاش بلند شد.
حلقه رو از جاش در آورد.
دستمو جلوش گرفتم.
لبخندی به روم زد.
حلقه رو تو انگشتم کرد.

"ﺍﮔﻪ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ ﯾﻪ ﻭﯾﺮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ
ﺩﯾﮕﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﻤﯿﺸﻢ ﻣﻦ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ
ﺍﮔﻪ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ ﯾﻪ ﻭﯾﺮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ
ﺩﯾﮕﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﻤﯿﺸﻢ ﻣﻦ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ
ﺩﺳﺘﺎﺗﻮ ﺑﺬﺍﺭ ﺗﻮ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﺕ ﺑﻪ ﭼﺸﺎﻡ ﺯﻝ ﺑﺰﻥ"

بغلم کرد.
دستمو دور گردنش حلقه زدم.
با ذوق به انگشتر تو دستم نگاه کردم.
"ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺗﻮ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﻣﻨﯽ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﻨﯽ
ﺍﮔﻪ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ ﯾﻪ ﻭﯾﺮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ
ﺩﯾﮕﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﻤﯿﺸﻢ ﻣﻦ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ
ﺍﮔﻪ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ ﯾﻪ ﻭﯾﺮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ
ﺩﯾﮕﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﻤﯿﺸﻢ ﻣﻦ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ"

از هم جدا شدیم. و برگشتیم سمته بقیه.
که با لـ*ـذت به ما نگاه میکردن.
نگاهم به میلاد و ویدا افتاد.
دستمو براشون تکون دادم.
که ویدا به سمتی اشاره کرد.

"ﺍﮔﻪ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ ﯾﻪ ﻭﯾﺮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ
ﺩﯾﮕﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﻤﯿﺸﻢ ﻣﻦ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ
ﺍﮔﻪ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ ﯾﻪ ﻭﯾﺮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ
ﺩﯾﮕﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﻤﯿﺸﻢ ﻣﻦ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ"

رد انگشت ویدا رو گرفتم. به روژا رسیدم.
با تعجب بهش نگاه میکردم.
چشمکی واسم زد.
-واسه امروز و اینجا خیلی کمکم کرد.
برگشتم سمته فرهاد:جدی؟
مهربون گفت:آره عزیزم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 30"



    میلاد،ویدا و روژا سمتمون اومد
    روژا:بچه زود باشید جمع کنید بریم
    کنجکاو پرسیدم:کجا؟
    هر 3تاشون به فرهاد نگاه کردن
    فرهاد روشو برگردوند و به اطراف نگاه کرد
    به شونش زدم:فرهاد
    با حالتی که انگار تازه به خودش اومده گفت:ها جانم؟
    چشم غره ی بهش رفتم:کجا میخوایم بریم
    مظلوم گفت:خواستگاری
    برگشتم به اون 3تا نگاه کردم
    و با شک گفتم:خواستگاری کی؟
    میلاد ذوق زده گفت:مهرانه
    ویدا ضربه ی به دسته میلاد زد
    با لحن قبل گفتم:واسه کی؟
    دوباره همه به فرهاد نگاه کردن
    فرهاد یهو از کوره در رفت و عصبی گفت:زهرمار هی به من نگاه میکنید خوب یکیتون مثل آدم توضیح بده
    میلاد با شیطنت گفت:پس بزار من بگم
    فرهاد وحشت زده گفت:نه تو رو خدا تو حرف نزن خودم میگم
    میلاد،ویدا و روژا زدن زیر خنده
    منتظر به فرهاد خیره شدم
    چشم غره ی به اون 3تا رفت و یهو گفت:واسه من
    تای ابرومو بالا بردم بهش اشاره کردم:واسه تو؟
    بی هیچ حرفی سری تکون داد
    صدای گوشی اومد
    روژا:خاله داره زنگ میزنه
    برگشتم سمته روژا:جواب بده بگو داریم میایم
    هر 4تاشون با تعجب نگام کردن
    ویدا با لحن متعجبی گفت:میخوای بری
    با ناز به فرهاد نگاه کردم:پس چی نمیتونم که فرهادو تنها بزارم
    دستشو گرفتم و کشوندم:بدو بریم
    همینجور داشتم میرفتم که یهو دستمو کشید و.....
    از شوکه زیاد چشم ها درشت شد
    اما چشم های فرهاد بسته بود
    چشم هامو بستم و بی توجه به بقیه همرایش کردم..
    چشم هاشو باز کرد و با احساس گفت:خیلی دوست دارم
    لبخندی زدم:منم دوست دارم....

    پاهامو تند تند تکون میدادم
    برگشتم سمته روژل و آروم گفتم:مگه خاله نمیدونه پس چرا به عمو نگفت؟
    روژا آروم جواب داد:اگه عمو میفهمید نمیذاشت امشب بیایم اینجا؛خاله هم گفت زشته نریم
    با حرص گفتم:خوب نمیومدیم ببین دختره ی هیز چه جور فرهاد نگاه میکنه
    با خنده به دختره نگاه کرد:الانِ که پاشه فرهادو یه لقمه کنه
    صدام ناخوداگاه بالا رفت:غلط میکنه
    همه برگشتن سمتم
    لبخند احمقانه ی زدم:ببخشید
    مامان چشم غره ی بهم رفت
    اما خاله مهربون نگام کرد و آروم لب زد:قربونت بشم
    ذوق کردم ای جووونم خاله
    نگاهم به فرهاد افتاد که بهم نگاه میکرد
    چشمکی زد
    خجالت زده سرمو پایین انداختم
    میلاد یهو گفت:خب بریم سر اصل مطلب
    نمیدونم چی شد که صدای آخش بلند شد
    ویدا آروم گفت:آخ دستت طلا فرهاد
    -مگه چی شد؟
    برگشت سمتم و با خنده گفت:با کفش زد تو پاش
    با خنده سری تکون دادم
    روژا آروم جوری که من متوجه نشم به ویدا زد
    ولی خب متوجه شدم
    به مهرانه اشاره کرد
    سریع برگشتم داشت با لبخند پهنی به فرهاد نگاه میکرد
    برگشتم سمته فرهاد
    سرش پایین اما نمیدونم میلاد چی بهش گفت که سرشو برگردوند سمته مهرانه و لبخندی زد
    چشم هامو با حرص بستم
    دستی رو دستم نشست و صدای ویدا اومد:آروم باش روژان
    چشم هامو باز کردم
    مهرانه هنوز داشت به فرهاد نگاه میکرد
    طاقت نیوردم و گفتم:مهرانه خانوم چشم هات خسته نشد؛دکترا چند ساعت به یه نقطه خیره شدن رو توصیه نمیکنن
    روژا و ویدا رحم نکردن و با صدای بلند زدن زیر خنده
    مهرانه هم خجالت زده سرشو پایین انداخت
    میلاد و فرهاد سرشون رو پایین انداختن ولی از لرزش شونه هاشون مشخص بود دارن میخندن
    مادر مهرانه با حرص نگام کرد
    اما مامان با بدترین اخمش بهم خیره شده بود
    ولی من در جوابش فقط لبخند گشادی زدم....

    بحث داشت به جاهای حساس میکشید
    عمو داشت در مورد سکه و مهریه حرف میزد
    و من از داخل داشتم خودخوری میکردم
    دیگه حتی به فرهاد هم نگاه نمیکردم
    یهو عمو گفت:آقای صادقی اگه اجازه بدید
    دختر و پسر باهم حرف بزن
    چشم هامو درشت کردم و به فرهاد نگاه کردم
    سرمو به نشونِ نه تکون دادم
    صادقی:بله حتما؛دخترم با آقا فرهاد برید تو اتاقت
    یهو گفتم:نه
    دوباره همه برگشتن سمتم
    دوباره لبخند احمقانه ی زدم:درست نیست دوتا نامحرم تو یه 4دیواری با هم باشن
    فرهاد سریع گفت:بریم تو حیاط
    چشم غره ی بهش رفتم:کلا جای که تنها باشید مشکل داره
    صادقی با حرص گفت:میخوای تو برو باهاشون تنها نباشن
    سریع از جام بلند شدم:باشه بریم
    هیچ صدایی نمیمومد
    پروو پروو گفتم:چی شد؟پس بریم؟
    روژا دستمو کشید:بشین زلیل مرده
    عمو با لبخند روی لبش نگام کرد:نیاز نیست دخترم خودشون میرن؛برو فرهاد
    صادقی:مهرانه جان با آقا فرهاد برید تو حیاط
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 31"







    روژا دستمو کشید:بشین زلیل مرده.
    عمو با لبخند روی لبش نگام کرد:نیاز نیست دخترم خودشون میرن،برو فرهاد .
    صادقی:مهرانه جان با آقا فرهاد برید تو حیاط
    مهرانه بلند شد:بفرمایید.
    متوجه شدم. نگاه فرهاد به منه.
    اما نگاهش نکردم.
    با قیافه ی تو هم سرجام نشستم.
    از لحظه ی که رفتن چشمم به در بود تا لحظه ی که بیان داخل.
    بعد از 20دیقه اومدن داخل.
    نگاهم به مهرانه بود. لبخند رو لبش بود.
    به فرهاد نگاه کردم.
    با دیدن لبخند روی لب فرهاد دنیا رو سرم خراب شد.
    عمو با هیجان گفت:از چهرشون مشخصِ که جواب چیه.
    مهرانه:با...
    اما صادقی حرفشو قطع کرد:پس مبارکه.
    ناباورانه به فرهاد نگاه کردم.
    میلاد؛روژا و ویدا هم دست کمی از من نداشتن.
    خاله با شک گفت:فرهاد.
    نگاهم به فرهاد افتاد نگران به من نگاه میکرد.
    بابا گفت:پس اگه همه چی حله میگن که تو کار خیر حاجت هیچ استخاره ی نیست فردا برن واسه آزمایش.
    صادقی با مکث گفت:قبول.
    اینم انگار دخترشو از سر راه آورده. هی قبوله، قبوله یه بار بگو نه.
    عمو:فرهاد تو که مشکلی نداری.
    به فرهاد نگاه کردم.
    فرهاد نگاهش روی من بود. نمیدونم شنید یا نه
    اما عمو حرف آخرشو زد:سکوت علامت رضایتِ. پس مبارکه.
    مهرانه سریع گفت:ولی بابا..
    خانوم صادقی با ذوق گفت:دخترم برو شیرینی ها رو بیار.
    خاله با بغض تو صداش گفت:فرهاد؟
    طاقت نیوردم، و از جام بلند شدم.
    روژا دستمو گرفت. اما دستشو پس زدم.
    با قدم های سریع سمته در رفتم.
    هوای اتاق خیلی خفه بود، و داشتم نفس کم میوردم.
    کنار فرهاد ایستادم.
    نگاه دلخوری بهش انداختم.
    و از کنارش گذاشتم.
    یه قدم نرفتم.
    که دستمو گرفت.
    از پشت سر هم نگاه متعجب همه رو حس میکردم.
    -وایسا روژان.
    دستمو کشید، و برگردوندم.
    نگاهم رو از میلاد که لبخند رو لبش بود به عمو، و بابا که معلوم بود خیلی تعجب کرده تغییر دادم.
    و بعد مامان که دست کمی از بابا و عمو نداشت.و خاله که با اشک تو چشم هاش به ما زل زده بود.
    و خانوم صادقی و آقای صادقی که اخم کرده بودن. و شیرینی که تا اون موقع بودنش حس نشد گیج بود.
    و در آخر و ویدا که مثل میلاد لبخند به لب داشتن.
    جالب تر از همه مهرانه هم لبخند میزد.
    صدای فرهاد تو اتاق پیچید:عمو میدونم دارم. اشتباه میکنم که اینجا این بحثو وسط میکشم. اما چاره ی ندارم و باید بگم.
    به آقای صادقی نگاه کرد:آقای صادقی شاید به شما بر بخوره این کارم اما من باید بگم. اگه تا الان نگفتم به خاطر اینکه قول امشب رو ما به هم نزنیم. و دختر خانومتون ناراحت نشه اما..
    سرشو پایین انداخت.
    و یهو سرشو بالا آورد و رو به عمو گفت:بابا، نه من فردا نمیرم آزمایش. دلیلش رو همو به خود مهرانه خانوم گفتم.
    عمو نگاشو به دستای من و فرهاد دوخت:چرا؟
    فرهاد:چون..چون..
    یهو گفت:من روژان رو میخوام. امشب که نه اما خیلی زود باید برین خواستگاری واسم.
    خدایش خودمم دهنم وا موند، چه برسه به بقیه
    بعد از چند دقیقه
    بابا سمتم اومد.
    نگران به فرهاد نگاه کردم.
    سریع گفت:عمو لطفا به حرفم گوش بده توضیح میدم، بخدا امشب نمیخواستم بیام بجان روژان قسم.
    بابا رو به رو ایستاد.
    با اخم های تو هم به من زل زد.
    فرهاد:عمو تو رو خداگ
    بابا برگشت به فرهاد نگاه کرد:تو رو خدا چی؟
    فرهاد با لحن فوق العاده مظلومی گفت:لج نکنی.
    خندم گرفت.
    بابا به فرهاد نگاه کرد.
    فرهادآروم گفت:معذرت میخوام بخدا نمیخواستم اینجوری و اینجا این بحثو بکشم.
    -ولی کشیدی.
    عاجزانه گفت:مجبور شدم.
    بابا یهو دستمو که تو دست فرهادبود رو گرفت.
    و از دست و فرهاد جدا کرد.
    همه نگران به بابا زل زده بودن
    بابا عصبی گفت:اصلا.
    وا رفتم.
    رنگ از روی فرهاد پرید.
    -اصلا یکبار دیگه تا وقتی که محرم نشدید دست دخترمو نگیر.
    همه شوکه شدیم. و ناباورانه به بابا نگاه میکردیم.
    فرهاد با ذوق گفت:نوکرتم.
    و محکم بابا رو بغـ*ـل کرد.
    نگاهم به آقای صادقی افتاد دیگه اخم نداشت، و برعکس لبخند رو لبش بود.
    شاید فرهاد و من رو تونست درک کنه.


    وارد خونه شدم.
    از بابا خجالت میکشیدم، سریع رفتم سمته پله ها.
    -روژان.
    با وحشت ایستادم.
    بابا داشت صدام میزد.
    -بیا بشین.
    با مکث کوتاهی برگشتم سمته بابا.
    سرمو پایین انداختم.
    و رفتم سمتش.
    روژا از کنارم گذشت:موفق باشی شجاعا.
    زهرماری نثارش کردم. و کنار بابا نشستم.
    مامان هم رو به روم بود.
    -نمیخواس سرتو بگیری بالا؟
    سرمو بالا آوردم.
    -خب؟
    گیج به بابا نگاه کردم.
    -میدونستی؟
    لبمو گزیدم.
    -میدونستی پس؟
    سری به نشون آره تکون دادم:امروز بهم گفت.
    -پس میخوایش.
    حرفی نزدم.
    همزمان صدای رهام اومد:سلام به همگی.
    کنارم نشست و زد رو پام:خودتو روژا عرضه نداشتید که همی فرهادو تور کنید اینم رفت واسه یکی دیگه.
    و با خنده گفت:دیگه تا آخر عمد موندید ور دلم.
    مامان با ذوق گفت:بچه ام خواستگار داره.
    رهام با تعجب به من نگاه کرد. و آروم پرسید:کی؟
    و یهو گفت:ها، دارید مسخره میکنید؟
    بابا از جاش بلند شد. و همزمان گفت:فرهاد.
    به بابا که داشت میرفت نگاه کردم. و لبخندی زدم.
    رهام دوباره با شک گفت:فرهاد؟
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 32"









    مامان با حرص گفت:اه چقدر خری رهام فرهاد خودمون دیگه.
    زدم زیر خنده.
    رهام با حرص زد رو پام:زهرمار چه ذوق هم کرده.
    جیغ زدم:فرهاد
    یهو به خودم اومدم، و جلو دهنمو گرفتم. به جای رهام گفتم فرهاد.
    نگاه متعجب مامان و رهامو که دیدم.
    به سرعت برق بلند شدم. و دویدم سمته اتاق.
    خاک تو سرت روژان که آبرو خودتو بردی خاک.



    "فرهاد"

    -فرهاد؟
    برگشتم سمته بابا.
    -جانم بابا؟
    با اخم های تو هم بهم اشاره کرد:بیا اینجا.
    تای ابرومو بالا بردم، و به مامان نگاه کردم.
    مامان مطمئن چشم هاشو روی گذاشت.
    کرواتمو شل کردم، و نشستم روی مبل
    بابا هم کنارم نشست.
    -خب؟
    برگشتم سمتش:چرا زودتر نگفتی؟
    مامان سریع گفت:من گفتم فعلا نگو تا امشب بگذره.
    بابا عصبی رو به مامان با داد گفت:چرا؟چرا به من نگفتی؟ نگفتی که این آبروریزی به پا بشه؟
    اخم هامو تو هم کردم.
    و از جام بلنر شدم:بابا روی مامان داد نزن، نگفتیم چون میخواستیم امشب خواستگاری رو بریم و جلو آقای بدقول نشیم.
    صدای بابا بالا تر رفت:نه که نشدیم.
    چشم هامو از روی حرص بستم.
    مامان با غیض گفت:ما چه میدونستیم تو تخت گاز میگیری.
    یهو شیرین گفت:ولی داداش حرکتت خیلی فیلمی بود آفرین.
    بابا چشم غره ی به شیرین رفت.
    منو مامان با خنده سرمون پایین انداختیم.
    بابا یهو برگشت سمتم:پسر تو احمقی؟
    گیج نگاش کرد.
    با حرص گفت:آخه تو همچین مجلسی روژان رو میارن؟
    شونه ی بالا انداختم:خودش گفت که میاد.
    شیرین با هیجان گفت:داداش مگه با هم دوستید؟
    با حرص نگاش کردم:نه خواهرم، نه تو هم حرف نزن باشه؟
    شیرین شونه ی بالا انداخت، و حرفی نزد.
    بابا در حالی که میرفت سمته اتاقش دستشو زد رو شونم:ما هم که خر.
    و خندید.
    با خنده زبون دراوردم.
    مامان با ذوق سمتم اومد و بغلم کرد:قربونت بشه مادر با این انتخاب قشنگت.
    لبخندی زدم و دستمو دور کمرش حلقه کردم:مامان؟
    -جان؟
    -کی میریم خواستگاری؟
    ازم جدا شد و با هیجان گفت:فردا.
    صدای بابا اومد:نه فردا دیره همی الان...
    و با حرص گفت:چه خبره صحرا بزار روژان فکراشو کنه.
    مامان یهو داد زد:اون که جوابش مثبته.
    قیافم جمع شد:وای مامان!
    بابا با خنده گفت:پس حله، همینو میخواستم بفهمم
    مامان با خنده گفت:ببخشید از دهنم پرید.
    سری تکون دادم:از دست تو مامان..



    وارد آسانسور شدم، صدای دویدن اومد.
    و روژان در حالی که نفس نفس میزد وارد آسانسور شد.
    با تعجب نگاش کردم:چی شده؟
    نفس راحتی کشید، و صاف ایستاد لبخند پهنی زد:سلام.
    مهربون نگاش کردم:سلام عزیزم، چرا نفس نفس میزدی؟
    اخم هامو تو هم کردم:کسی اذیتت کرد؟
    دستشو به معنی نه تکون داد:نه، نه.
    -پس چی؟
    با ناز دستشو روی سـ*ـینه م کشید: از دور دیدمت.
    خیره نگاش میکردم.
    سرشو بالا آورد:دلم تنگ شده بود واسه ات، صدات زدم.
    خودشو نزدیک تر کرد.
    دستمو روی دستش که روی سینم بود گذاشتم
    یکم فشار دادم.
    با تعجب نگام کرد.
    سرمو نزدیک بردم، و با یه حرکت چسبوندمش به دیوار آسانسور:روژان.
    انگار قصد داشت اذیتم کنه، چون با لحن قبلی گفت:جانم عزیزم؟
    سرمو جلوتر بردم.
    لبامو دم گوشش بردم:نکن عزیزم.
    ریز خندید:چرا؟میترسی نتونی طاقت بیاری؟
    سرمو بالا آوردم با تعجب نگاش کردم:روژان!
    ریز خندید.
    ِآسانسور ایستاد.
    از زیر دستم رد شد.
    برگشتم دستشو گرفتم.
    برگشت.
    با حالت خاصی گفتم:تلافی در میارم.
    چشمکی بهش زدم و با خنده ازش دور شدم..


    ********
    داشتم با آقای فریبا در مورد پروژه ی جدید حرف میزدم که یهو در باز شد
    و روژان وارد اتاق،و چون آقای فریبا کنار تابلو عکس ساختمان بود روژان متوجه اش نشد
    بدون هیچ مکثی با حرص گفت:فرهاد خیلی بیشوری چرا به من نگفتی امشب قرار بیاید خواستگاری؟آخه من الان ساعت 5 چه غلطی کنم؟فرهاد خیلی خری بخدا
    هجوم آورد سمتم
    قیافم هر لحظه بیشتر تو هم میرفت با چشمو ابرو سعی داشتم متوجه اش کنم اما نمیشو
    با مشت زد رو سینم:بخدا میکشمت
    خواست مشت دوم رو بزنه که:
    -سلام خانوم بهادری
    دستش رو هوا موند
    به من نگاه کرد
    متاسف سری تکون دادم
    بدون اینکه برگرده با حالت عاجزانه ی گفت:از کی اومد داخل؟
    فرهاد با تاسف گفت:اوهو
    واقعا داشت گریش میگرفت:از اول؟
    سری به نشونِ آره تکون دادم.
    ناچار برگشت. لبخند احمقانه ی به فریبا و دو نفر دیگه ی که همراش بود زد.
    مشخص بود به زور جلو خندشون رو گرفتن.
    سریع گفت:من برم فعلا.
    و از اتاق بیرون رفت..
    نگاهی بهشون انداختم
    خودمم خندم گرفته بود
    لبخندی زدم:ببخشید دیگه، ادامه بدیم.
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 33"







    *******

    -خوش اومدید آقای فریبا.
    لبخندی زد:ممنون،مجدد تبریک میگم.
    سری تکون دادم:ممنونم.
    از اتاق بیرون رفتن.
    به میلاد نگاهی انداختم، که روی مبل وا رفته بود.
    میلاد:اوف چقدر ور ور میکنن.
    کرواتمو شل کردم و نشستم رو مبل:خیلی.
    میلاد یهو صاف نشست:راستی فرهاد باز با روژان دعوا کردید؟
    سری به نشونِ نه تکون دادم:نه چطور؟
    -آخه گفت بهت بگم امشب نری خواستگاری میکشت، و جوابش منفیه.
    با خنده سری تکون دادم:از دسته تو روژان.
    کنجکاو پرسید:چی شده؟
    واسش توضیح دادم.
    آخرش با صدای بلند زد زیر خنده.
    -وای فرهاد یعنی بهت گفت بیشور؟
    و باز خندید:از همه بدتر خر؟
    زدم به پاش:زهرمار جمع کن خودتو باید برم.
    -برو عزیزم تو که از همی اولش فحش خوردی.
    و باز خندید.
    با خنده یه شیرینی سمتش پرت کردم، با خنده شیرینی رو تو هوا گرفت. بلند شد.و از اتاق رفت بیرون.
    باز برگشت، و گفت:راستی نامردی اگه امشب بدون من بری.
    چشمکی زد و گفت:ساعت 8 مبینمت.
    و رفت بیرون.
    با تاسف سری تکون دادم:روانی.

    "دانای کل"

    "ادعا از سون باند"
    "ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻘﺖ ﺷﺪﻡ
    ﺗﻮ ﺭﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺣﺘﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ
    ﺣﺲ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﻤﯿﺬﺍﺷﺘﻢ
    ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﺑﯿﺎﯼ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ"

    نگاهی به لباس ها انداخت.
    ابرویی بالا انداخت:نچ.
    ویدا با حرص نگاش کرد.
    روژا لباس دیکه ی نشونش داد.
    سری به نشونِ نه تکون داد.

    "ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻗﻠﺒﻤﻮ ﺯﯾﺮﻭ ﺭﻭ ﮐﻨﯽ
    ﺁﺧﻪ ﺗﻮ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﺎﻫﺎﻣﯽ ﺗﻮ ﻫﻮﺍﯼ ﻧﻔﺴﺎﻣﯽ
    ﻋﺸﻘﺖ ﺑﺎﻫﺎﻣﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺩﻋﺎﻣﻪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﺜﻠﻪ ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ"


    شیرین با ذوق کت و شلوار قهوه ی رنگو سمتش گرفت.
    به کت و شلوار نگاهی انداخت.
    قیافش تو هم رفت و سری به نشونِ نه تکون داد.
    و رفت سمته کت و شلوار مشکیش.

    "ﻗﻠﺒﺖ ﭼﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﻣﺎﻝ ﮐﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺴﯽ ﻻﯾﻖ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ
    ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻗﻠﺒﻤﻮ ﺯﯾﺮﻭ ﺭﻭ ﮐﻨﯽ
    ﺁﺧﻪ ﺗﻮ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﺎﻫﺎﻣﯽ ﺗﻮ ﻫﻮﺍﯼ ﻧﻔﺴﺎﻣﯽ"

    تونیک آبی رو در آورد.
    و با ذوق برگشت سمته ویدا و روژا.
    ویدا انگشت شصتشو به معنی عالی بالا آورد.
    لباس رو به خودش گرفت و دوری زد.

    "ﻋﺸﻘﺖ ﺑﺎﻫﺎﻣﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺩﻋﺎﻣﻪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﺜﻠﻪ ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ
    ﻗﻠﺒﺖ ﭼﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﻣﺎﻝ ﮐﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺴﯽ ﻻﯾﻖ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ"

    جلوی آیینه موهاشو به حالت همیشگی زد.
    سمته کروات ها رفت.
    حساس به کروات ها نگاه کرد.
    شیرین با شیطنت کروات مشکی رو برداشت.
    ابرویی بالا انداخت.
    و کروات سفید رو برداشت.

    "ﺗﻮ کجای ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﯽ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺩﺳﺖ ﺑﮑﺸﯿﻮ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﯼ
    ﭼﺮﺍ ﺗﻨﻬﺎﻡ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﯼ ﺗﻮ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﭼﺮﺍ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﯿﻠﺮﺯﻩ"

    خط چشم رو بالای چشمش کشید، و ریمل رو به مژهاش زد.
    رژ گونه زد.
    به رژ های مقابلش نگاه کرد. و در آخر رژ قرمزشو برداشت، و به لباش کشید.

    "ﻋﺸﻘﺖ ﺑﺎﻫﺎﻣﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺩﻋﺎﻣﻪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﺜﻠﻪ ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ
    ﻗﻠﺒﺖ ﭼﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﻣﺎﻝ ﮐﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺴﯽ ﻻﯾﻖ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ"

    عطرو برداشت و به خودش زد.
    تو آیینه نگاه کرد چشمکی زد، و از اتاق بیرون رفت.


    "ﻣﻨﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﻪ ﺑﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﻡ
    ﻣﻨﻮ ﻗﻠﺒﯽ ﮐﻪ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﺒﺎﺯﻡ ﻗﻠﺒﯽ ﮐﻪ ﺑﻬﺖ میبازم
    ﺗﻮ ﻭ ﺣﺴﯽ ﮐﻪ ﺗﮏ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻮﻧﺪﻩ
    ﻣﻨﻮ ﻫﺮ ﭼﯽ ﮐﻪ ﺍﺯﺕ ﺟﺎ ﻣﻮﻧﺪﻩ
    ﺗﻮ ﮐﻪ ﺩﻝ ﮐﻨﺪﯼ ﺑﻪ ﺩﻟﺖ ﭼﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ
    ﻣﻨﻮ ﻗﻠﺒﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﺗﻮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺩ"

    شال رو سر کرد.
    روژا عطرو سمتش گرفت.
    لبخندی به روژا زد و عطرو گرفت.



    "روژان"

    گل رو سمتم گرفت.
    لبخندی به روش زدم.
    -خوشکل شدی خوشکل خانوم.
    و چشمکی زد.
    با ناز خندیدم.
    لبشو گزید:نکن اینجوری.
    با تعجب نگاش کردم:چه جور؟
    سرشو یکم پایین آورد:ناز نکن.
    خجالت کشیدم سریع رومو برگردوندم.
    صدای آرومش بود:ای جان.
    از ته دل احساس خوشبختی میکردم.
    وسط ویدا و روژا نشستم
    نگاهم به میلاد افتاد که با شیطنت بهم نگاه میکرد.
    به گوشیم اشاره کرد.
    به گوشی نگاه کردم.
    پیام داده بود.
    -والا اینو باید یکی از دخترا بهت میگفت اما میدونم که نگفتن، خوبی این فرهاد خرشون کرده.باید امشب تو چای فرهاد فلفل قرمز بریزی. وگرنه بدبختی از من گفتن بود.
    با خنده سرمو از تو گوشی بلند کردم.
    ویدا:چی شده؟
    نگاهمو از میلاد گرفتم و با خنده گفتم:هیچی جوک بود.
    پشت چشمی نازک کرد:امشب؟جوک؟
    شونه ی بالا انداختم:آره دیگه.
    ویدا دیگه حرفی نزد.
    عمو هم قربونش برم سریع رفته بود سر اصل مطلب.
    عمو مهربون به من نگاه کرد:مسعود تو بگو 2هزارتا سکه میگم باشه.
    و برگشت سمته فرهاد:مگه نه؟
    فرهاد سریع گفت:حتما.
    بابا نگاهی به من انداخت:تو چی میگی روژان؟
    والا اگه به منه که هیچی.
    یهو میلاد گفت:آقا اگه به روژانِ که الان میگه به نیت 14معصوم 14تا.
    همه زدن زیر خنده.
    فرهاد زد به میلاد:ساکت شو.
    میلاد:والا.
    رهام که تا اون موقع ساکت بود گفت:فرهاد. خودت چی میگی؟
    فرهاد سرشو بالا آورد تو چشم هام زل زد:من بگم؟
    بابا:بگو فرهاد جان.
    بدون هیچ پلک زدنی گفت:1460تا بدهکار به روژان.
    قیافه ی هم تو هم رفت، و کنجکاو به فرهاد نگاه میکردن
    فرهاد با لبخند نگاهشو از من گرفت:همینجور.
    لبخند عمیقی زدم:قبول.
    روژا آروم گفت:این 1460 رو بعدا باید توضیح بدی.
    ویدا هم آروم گفت:دقیقا.
    عمو:شیربها؟
    بابا سریع گفت:نیازی نیست.
    فرهاد:بابا شیربها رو ول کن، برو سر اصل مطلب.
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 34"








    عمو با تعجب به فرهاد نگاه کرد:اصل مطلب؟
    فرهاد اول به همه نگاه کرد.
    و گفت:عروسی دیگه؟
    خاله با خنده گفت:فرهاد یکم عجله نمیکنی؟
    میلاد دستشو روی شونه ی فرهاد گذاشت:ترمز کن داداش.
    فرهاد با حرص زد زیر دسته میلاد:میلاد درد،دارم جدی میگم.
    به بابا نگاه کردم با خنده سرشو پایین انداخت
    عمو:میخوای 2هفته دیگه عروسی باشه؟
    فرهاد عادی گفت:آره خوبه.
    و به بابا نگاه کرد:عمو شما قبول میکنید؟
    بابا سرشو بالا گرفت و با شک گفت:فرهاد داری جدی میگی عمو جان؟آخه مگه میشه؟
    فرهاد:عمو چرا نشه؟من همه چیو حل میکنیم.
    بابا با شک به مامان نگاه کرد.
    مامان برگشت سمته من:روژان تو چی میگی؟
    به بابا نگاه کردم:هر چی بابا بگه؟
    شیرین یهو هیجان زده گفت:عمو قبول کن دیگه.
    بابا سری تکون داد:باشه پس مبارکه.
    همه دست زدن.
    فرهادنفس راحتی کشیدی به مبل تکیه زد. و چشمکی به من زد.
    لبخندی روی لبم نشست.
    مامان:روژان جان الان برم چایی و شیرینی ها رو بیار.
    از جام بلند شدم:چشم.
    میلاد بلند گفت:روژان یادت نره.
    آروم خندیدم.
    و رفتم سمته آشپزخونه.
    با وسواس تو فنجونها چای ریختم.
    به فنجونی که واسه فرهاد در نظر داشتم نگاه کرد.
    ظرف فلفل رو برداشتم.
    با شیطنت گفتم:حالا تنبیه میشی واسه اینکه بهم نگفتی فریبا تو اتاقِ.
    ظرف فلفل رو توی چای سرازیر کردم.
    -بسه.
    جیغی زدم و در عینِ برگشتن دستم به سینی خورد.
    و سینی با فنجون های داخلش جلوی پام خورد شد.
    بهت زده اول به فنجون های شکسته و بعد به فرهاد که با دهنی باز به فنجون ها نگاه میکرد.
    صدای دویدن اومد. ور عرض چند ثانیه همه تو آشپزخونه بودن.
    مامان:چی شد؟
    سریع برگشتم سمتش تلاش کردم که متوجه خراب کاریم نشه:هیچی هیچ.
    خاله:ولی صدا شکستن اومد.
    به حالت عاجزانه ی به فرهاد نگاه کردم.
    برگشت سمته مامان:خاله!
    یهو مامان با وحشت گفت:نگو که فنجون ها شکستن؟
    بابا آروم گفت:اوخ.
    مظلوم به مامان نگاه کردم.
    میلاد با خنده گفت:بازگشت همه به سوی اوست.
    روژا و ویدا با خنده سرشونو پایین انداختن.
    مامان عصبی به من نگاه کرد.
    و رو به بقیه گفت:بفرمایید بریم تو اتاق.
    نگاه همه دلسوزانه به من بود.
    فرهاد:خاله میشه صبر کنی؟
    مامان با غیض برگشت سمته فرهاد:دروغ نگو. میدونم کار خودشه.
    همه بیرون رفتن.
    با حرص سمته فرهاد برگشتم:بفرما وقتی یهو بی صدا میای داخل همینه دیگه؟
    تای ابروشو بالا انداخت و حق به جانب گفت:اِ نه بابا؟
    و به ظرف فلفل اشاره کرد:میخوای به کشتنم بدی؟
    برگشتم سمته ظرف فلفل لبامو غنچه کردم، و به زمین خیره شدم
    -باشه فهمیدم مال من نبود.
    یهو فکری زد تو سرم با هیجان برگشتم. سمتش:واسه میلاد بود.
    متعجب گفت:جدی؟
    سرمو به نشون آره تکون دادم:آره،گفته بود واسه تو اینکارو کنم اما من دلم نیومد.
    با حالت خاصی صدام زد:روژان.
    با ناز گفتم:جانم؟
    یه قدم بهم نزدیک شد:از اولش من داخل آشپزخونه بودم.
    گیج بهش نگاه کردم؟
    صدای خودم تو گوشم پیچید:حالا تنبیه میشی واسه اینکه بهم نگفتی فریبا تو اتاقِ.
    قیافم جمع شد.
    تک خنده ی زد:باشه تمام شد،بیا اینا رو جمع کنیم.
    از کنارم رد شد.
    سریع برگشتم سمتش و دستشو گرفتم:فرهاد.
    سرشو برگردوند سمتم:جونم؟
    قیافه ی مظلوم به خودم گرفتم:ناراحت شدی؟
    با حالت متفکری به بالا نگاه کرد:آره.
    وا رفته گفتم:ببخشید.
    دستشو تو جیب شلوارش برد:به یه شرط.
    کنجکاو پرسیدم:چه شرطی؟
    -بوسم کن.
    متعجب گفتم:الان؟
    با حالت ناراحتی گفت:باشه نمیخواد.
    برگشت که بره.
    سریع گفتم:باشه.
    و رو نوک پا بلند شدم گونه بــ..وسـ...ید.
    خواستم ازش جدا شم که دستشو پشت کمرم گذاشت و...
    ازم جدا شد هنوز تو بهُت کارش بود.
    لبخندی به روم زد و نشست کنار پام که فنجون های شکسته رو جمع کنه.

    میلاد با شیطنت نگاهی بهم انداخت.
    لبخندی بهش زدم.
    و سینی رو سمته فرهاد گرفتم.
    لبخندی بهم زد، و فنجون رو برداشت.
    سمته میلاد رفتم.
    در حالی که فنجون رو برمیداشت گفت:آخ که چایی خواستگاری خوردن داره.
    برگشتم سمته فرهاد چشمکی بهش زدم.
    سرشو پایین انداخت، و خندید.
    آخرین نفر رهام بود، فنجون رو برداشت.
    سینی رو روی میز گذاشتم.
    و نشستم کنارِ ویدا و روژا.
    نگاهم به فرهاد خورد که داشت به میلاد نگاه میکرد.
    به انگشتای دستِ فرهاد خیره شدم. داشت. میشمورد..1،2،...3.
    و سرفه ی میلاد ، که باعث شد تمام چایی از دهنش بیرون پخش بشه.
    و دوید سمته دستشویی.
    به زور جلو خندمو گرفتم.
    مامان نگران گفت:چی شد؟
    عمو:فرهاد برو ببین چی شد؟
    رهام با خنده بهم نگاه کرد، و لب زد:ای تو روحت
    واسش زبون در اوردم.
    ویدا گیج گفت:چی شد؟چی تو چایی بود؟
    با خنده انگشت شصت و اشارمو به صورت یکم بهم زدم:فقط یه کوچولو فلفل.
    روژا با تعجب گفت:چرا!؟
    تا خواستم جوابشو بدم میلاد و فرهاد اومدن
    از قیافه ی فرهاد مشخص بود جلو خندشو گرفته.
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 35"







    میلاد با حرص نگام کرد:اشتباه که دادی؟
    با خنده گفتم:نه بابا جدی؟
    فرهاد پشت کمر میلاد زد:چاه نکن بهر کسی اول خودت دوم کسی.
    و چشمکی بهش زد.
    میلاد اول ناباورانه بهم نگاه کرد:روژان!!
    شونه ی بالا انداختم:چه کنم؟ دستور از مقامات بالا اومد.
    میلاد با خنده گفت:آقا شما خیلی نامردید.


    "2روز بعد"


    داشتم موهام شونه میزدم.
    که رهام وارد اتاق شد.
    -قربون اون موهای قرمزت، دِ آماده شو مامان سرمو خورد.
    چشم غره ی بهش رفت:قرمز نه، حنایی مانند.
    چشم هاشو درشت کرد:یعنی حنا زدی تو سرت.
    رفتم سمتش و حولش دادم بیرون:برو بیرون. حوصلتو ندارم. بیرون یالا.
    همونجور که میرفت بیرون گفت:ها یادم رفت. مادرزادی بود.
    درو بستم:بیشور.
    صدای گوشیم اومد.
    با هیجان سمتش رفتم.
    همونجور که حدس میزدم فرهاد بود.
    جواب دادم.
    -جانم؟
    صدای مهربونش تو گوشی پیچید:سلام عزیزم.
    با صدای سروحالی گفتم:سلام،کجایی؟
    -دارم میرم شرکت.
    وا رفتم:واقعا؟
    جدی گفت:آره چطور؟
    -هیچ.
    -آها پس من برم، فعلا عزیزم.
    -بای.
    قطع کردم.

    "فرهاد"

    -مامان من رفتم.
    صدای متعجب مامان اومد:کجا؟
    برگشتم سمتش:شرکت،اما روژان نمیاد.
    دقیق نگام کرد:جدی میگی فرهاد؟
    -آره چطور؟
    -روژان مشکلی نداره؟
    سری به نشونِ نه تکون دادم:نه مامان باهاش حرف زدم.فعلا
    و از خونه بیرون اومدم.
    سمته ماشین رفتم.
    -فرهاد!!
    چند دقیقه سرجام ایستادم.
    -نمیخوای برگردی؟
    با شک برگشتم.
    با دیدن شخص رو به روم شوکه شدم.
    با لبخندی که روی لبش بود. سمتم اومد.
    تو شوک بودم و کاری نمیتونستم بکنم.
    دستشو سمتم گرفت:سلام.
    به دستش نگاه کردم.
    توجه ی نکردم و پرسیدم:اومدی اینجا واسه چی؟
    -دلم واسه ات تنگ شده بود.
    و بی هوا بغلم کرد.


    -فرهاد؟
    -هوم؟
    برگشت سمتم:کارای این پروژه حالا حالا ها تمام نمیشه.
    -خب؟
    با شک گفت:6روز دیگه عروسیته متوجه هستی؟
    کلافه نگاهمو از روی برگه ها گرفتم:چی میگی میلاد؟
    -میگم 6روز دیگه عروسیته.
    -خب چکار کنم من؟
    تو جاش جابه جا شد:اصلا روژان کجاست؟
    خودکار توی دستمو روی میز انداختم:میلاد چی میخوای بگی؟خب مشخصه روژان کجاست حتما بازار.
    با تعجب گفت:همین؟روژان از این وضع ناراحت نیست.
    -این هفته بدجور درگیر کارای شرکت بودم، و همین باعث شد نتونم اصلا با روژان برم خرید. البته نیازی به من نبود.
    میلاد سری تکون داد:باشه تمام.
    با حرص گفتم:یعنی چی میلاد چرا اینجوری میگی؟
    یهو در اتاق باز شد.
    روژان وارد اتاق شد، و درو محکم بست.
    با تعجب برگشتم سمتش.
    رو به سمته میلاد کرد:میلاد میشه چند دیقه تنهامون بذاری؟
    میلاد سریع از جاش بلند شد:حتما.
    و رفت بیرون.
    از جام بلند شدم:چه خبره روژان؟چی شده؟
    عصبی گفت:چه خبره؟
    پوزخندی زد:تازه داره میپرسه چه خبره؟
    اخم کردم و جدی گفتم:آروم تر چه خبره.
    با تعجب نگام کرد.
    -چته؟
    چشم هاشو از روی حرص بست:فرهاد؟
    -بله؟
    چشم هاشو باز کرد، و با لحن عصبی گفت:از روز خواستگاری چند روزه گذشته؟
    با شک نگاش کردم:یعنی چی؟
    با لحنی که سعی میکرد آروم باشه گفت:جوابِ منو بده فرهاد.
    -7روز.
    آروم گفت:7روز فرهاد، 7روز گذشته و من هر روز دارم میرم خرید عروسی، هر روزش هم میگم امروز فرهاد میاد ولی نمیای چرا؟یعنی کارهای شرکت انقدر مهم و ضروری که نشد بیای؟
    دهن باز کردم که حرف بزنم.
    اما با ورود مینا به اتاق لال شدم
    مینا بی توجه به روژان سمتم اومد، و با ناز گفت:سلام عزیزم.
    روژان با تعجب برگشت سمته مینا.


    ناباورانه به مینا زل زده بود.
    اومدم سمتم و گونمو بوسید:چه خبره عشقم؟
    نگران به روژان نگاه کردم.
    ولی معلوم بود که خیلی شوکه شده.
    مینا که انگار تازه متوجه روژان شده بود
    با شک گفت:فرهاد این خانوم کیه؟خیلی آشناس؟
    حرفی نزدم که خودش با ذوق گفت:وای نه روژان تویی؟
    حرفی نزد که گفت:فرهاد همون دختر خاله ات که میگفتی بچه است. و فکر میکنه دوست داره؟
    دنیا رو سرم خراب شد.برگشتم سمته روژان.
    اشک تو چشم هاش حلقه زد.
    به من نگاه کرده؟.
    آروم صداش زدم:روژان؟
    لبخند تلخی زدم.
    برگشت و از اتاق بیرون رفت.
    دنبالش رفتم
    دستشو کشیدم. که برگشت سمتم:روژان صبر کن.
    با لحن آرومی گفت:فرهاد؟
    با لحن غمگینی گفتم:جانم؟بخدا اونجور که فکر میکنی نیست.
    -به خاطر مینا با من نیومدی.
    سریع گفتم:نه.
    اشکاشو پاک کرد:امروز چی؟امروز میدونستی داره میاد؟
    -خودش دعوتم کرد که بیاد.
    با مکث کوتاهی برگشت. به مینا نگاه کردم.
    منتظر جواب من نموند دستمو پس زد و دوید بیرون.
    خواستم برم دنبالش.
    که مینا دستمو گرفت:فرهاد.
    به شدت دستشو پس زدم:ول کن.
    یکه خورد.
    عصبی گفتم:بیا اتاقم.
    و رفتم سمته اتاق.
    وارد شدم.مینا هم پشت سرم اومد تو اتاق.
    درو بستم.
    برگشتم سمته مینا.
    -هنوز ولت نکرده.
    و قیافشو جمع کرد:چه دختر چندشی انگار پسر قطعِ. خب بره با یکی دیگه واسه اینجور دخترا پسر زیا....
    نذاشتم حرفشو کامل بزنه.
    برگشتم و با پشت دست زدم تو دهنش داد. زدم:خفه شو عوضی.
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 36"







    نشست رو مبل دستشو روی دهنش گذاشت.
    دوباره داد زدم:درباره روژان درست صحبت کن، دختره ی عوضی.
    ناباروانه بهم نگاه کرد:فر..
    با صدای بلند گفتم:هیس ساکت شو مینا.
    کلافه توی اتاق چرخی زدم.
    صدای متعجب مینا اومد:فرهاد چی شده؟تو که از اون دحتره خوشت..
    با عصبانیت برگشتم سمتش.
    ترسید و حرفشو اصلاح کرد:از روژان خوشت نمیومد.
    با لحن عصبی گفتم:من به گور آقام خندیدم.
    خوب شد؟
    -اما...
    بهش نزدیک شدم گفتم:ساکت شو، امروز دعوتت کردم بهت بگم الکی از آمریکا اومدی. چون میدونستم پشت تلفن حرفمو نمیفهمی. گفتم بیای اینجا.
    دستاشو روی بازومو هام گذاشت. و با لحن ملایمی گفت:اما من دوست دارم فرهاد.
    سرشونزدیک اورد:میدونم که تو هم دوسم داری.
    به چشم هاش خیره شدم.
    متوجه بودم که داره کم کم نزدیک میشه.
    پسش زدم. و اینبار من بازوهاشو تو دستام گرفتم.
    وحشت زده نگام میکرد.
    با لحنی که سعی میکردم آروم باشه گفتم:زیادی داری میری آروم تر.
    -فرهاد.
    داد زدم:هیس گوش کن. من دارم ازدواج میکنم. اون هم با روژان.
    ولش کردم:پس لازم نیست تو اینجا باشی، برگرد همونجایی که 4سال پیش رفتی.
    ناباورانه نگام میکرد.
    به در اشاره کردم:بیرون.
    -فر....
    چشم هامو بستم و با حرص گفتم:بیرون!!
    چند دیقه گذشت. چشم هامو باز کردم، هنوز رو به روم بود.
    با شک گفتم:میشنویی؟
    خم شد کیفشو برداشت. سمته در رفت.
    دستش روی دستگیره در نشست. درو باز نکرده برگشت سمتم، با کینه ی که تو چشم هاش بود گفت:تو مال من میشی. به هر قیمتی! حتی اگه ازدواج کنی.
    سرمو به نشونِ باشه تکون دادم:باشه حالا برو. دیگه خستم کردی.
    نگاه آخری بهم انداخت و رفت بیرون.
    کلافه روی مبل نشستم.
    یاد روژان که افتادم سریع بلند شد.
    همزمان میلاد اومد تو اتاق.
    -چی شده فرهاد؟
    سویچ ماشینو برداشتم. آروم به بازوش زدم:بعدا میگم، فعلا.
    و از جلوی چشم های کنجکاو و گیج میلاد رو شدم.
    به سمته خروجی دویدم. باید واسه روژان توضیح میدادم تا بیشتر از این فکر های الکی تکرده.
    سوار ماشین شدم و حرکت کردم.

    جلوی خونه ی خاله نگه داشتم. از ماشین پیاده شدم، و سمته خونه رفتم زنگ درو زدم. بعد از چند دقیقه صدای روژا تو گوشی آیفون پیچید:بله؟
    -باز کن درو روژا منم.
    بدون حرفی درو باز کرد.
    وارد خونه شدم. روژا از خونه اومد بیرون. دوید سمتم بهم که رسید سریع گفت:چی شده فرها؟
    در همون حالی که تند تند سمته خونه میرفتم، گفتم:روژان کجاست؟
    با لحن غمگینی گفت:تو اتاقش داره گریه میکنه. لباس عروسشو پاره کرد. الان هم درو قفل کرده میترسم بلایی سر خودش بیاره
    با حرف روژا سرجام ایستادم، برگشتم سمتش با شک گفتم:چی؟
    با بغض توی صداش گفت:یه کاری کن فرهاد میت...
    دیگه نه ایستادم بقیه حرفشو بشنوم. و دویدم سمته خونه، بدون توجه به خاله سمته پله ها رفتم. پله ها رو یکی، دوتا طی کردم
    پشت در اتاق روژان که رسیدم، محکم به در زدم. و داد زدم:روژان!
    جوابی نداد
    دوباره به در زدم:روژان باز کن درو
    -روژان؟ عزیزم!
    به در زدم:صدامو میشنوی؟ روژان؟
    صدای نگران خاله اومد:چی شده فرهاد؟
    کلافه نگاهی به خاله انداختم:نمیدونم خاله.
    -روژان باز کن درو، باز نکنی درو میشکونم.
    صدایی نیومد.
    برگشتم سمته خاله و روژا.
    و یهو با پا زدم تو در، با ضربه ی اول در باز نشد ضربه ی دوم رو محکم تر زدم.
    در شکست روی زمین افتاد.
    سریع وارد اتاق شدم.
    نگاهمو تو اتاق گردوندم.
    روژان رو گوشه ترین جای اتاق کنارِ کمد دیدم
    نفس راحتی کشیدم، سمتش رفتم
    آروم صداش زدم:روژان؟ عزیزم؟
    جوابی نداد. به نقطه ی زل زده بود.
    -همتون برید بیرون.
    برگشتم سمته خاله و روژا.
    روژا دست خاله رو گرفت و آروم گفت:مامان بریم بیرون.
    کنارش زانو زد.
    برگشت سمتم، با صدای بلند گفت:کری؟ گفتم همتون برید بیرون.
    و هولم داد:برو بیرون.
    با لحن آرومی گفتم:روژانم. نگ..
    جیغ زد:به من نگو روژانم.
    و با گریه گفت:من روژان تو نیستم.
    و با مشت هی میزد تو بازوم و سینم:من روژان تو نیستم، نیستم
    سعی میکردم آرومش کنم اما نمیشد. دستاشو گرفتم و بغلش کردم:آروم باش روژان، قربونت بشم.
    دستمو رو سرش گذاشتم.
    تو بغلم داشت میلرزید، صدای گریش بلند تر شد.
    -واسه ات توضیح میدم، گریه نکن.
    بعد از چند دقیقه.از بغلم بیرون اومد. به چشم هام خیره شد:توضیح بده؟ ببینم چی میخوای بگی.
    تا خواستم حرفی بزنم.
    پوزخندی زد:مثلا چی میخوای بگی؟
    و با صدای لرزون گفت:باز هم مینا اومد تو زندگیت و من برم؟
    با لحن ملایم و مهربونی گفتم:روژان!
    با حرص گفت:ها! چیه.
    -مینا رفت، یعنی من بهش گفتم بره.
    گیج نگاهم کرد.
    -یعنی چی؟
    لبخندی زدم:یعنی تو اشتباه برداشت کردی، نمیدونم مینا چرا اومد و هدفش چی بود، ولی من همون روز اول که دیدمش میخواستم بهش بگم اما نشد، ولی من امروز بهش گفتم بیاد، که خبر عروسیمون رو، رو در رو بهش بدم.
    موهای تو صورتشو کنار زدم:یعنی اینکه من معذرت میخوام، واسه این چند روز که باهات نیومدم خرید. و بهت توجه نکردم.
    لبخندم عمیق تر شد:یعنی اگه منو بخشیدی، پاشو بریم این خراب کاریتو جمع کنیم.
    و به لباس عروس اشاره کردم.
    با شک گفت:فرهاد؟
    دستمو رو گونش کشیدم:جانم؟
    -چرا از همون روز اول بهم نگفتی که مینا برگشته؟
    خم شد گونه بــ..وسـ...ید:چونکه نمیخواستم الکی حساس بشی سر موضوعی مسخرهی که 4سال پیش واسه من تمام شده بود. من خودمم اومدن مینا رو جدی نگرفتم. چه برسه به این فکر کنم بهش برگردم.
    خیره شد بهم.
    با شک گفتم:باور نمیکنی؟
    با مکث کوتاهی گفت:چرا باور کردم.ولی فرهاد دیگه نمیخوام ، مینا یا پروانه رو اطرافت ببینم.باشه؟
    و با حرص گفت:اگه کسی دیگه ی هست بگو. اضافه کنم.
    آروم خندیدم:نه عزیزم، کسی نیست. باشه چشم.
    لبخندی زد:پس بریم.
    زیر گوششو بوسیدم:بریم عزیزم.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 37"




    **روژان**

    از ماشین پیاده شدم.
    منتظر موندم تا فرهاد هم پیاده بشه.
    ماشین رو پارک کرد و پیاده شد.
    در حالی که سمتم میومد
    لبخندی هم رو لبش بود.
    دستشو سمتم گرفت دستمو تو دستش گذاشتم و با هم وارد پاساژ شدیم.
    فرهاد:خب حالا اون لباسی که تو تکیه تکیه کردی رو از کجا پیدا کنیم؟
    مظلوم نگاهش کردم:فرهاد؟
    نگاهم کرد:جونم؟
    با لحن مظلومی گفتم:من اون لباسو دوست نداشتم؟
    با تعجب گفت:پس چرا خریدیش؟
    -آخه مامانت انتخابش کرد
    سریع گفتم:قشنگ بودا. ولی به دل من ننشست. ولی دلم نیومد مامانتو ناراحت کنم.
    لبخندی رو لبش نشست. لپمو کشید:قربونت بشم من که دلت نمیاد کسیو ناراحت کنی. خب الان بریم هر چی که خودت دوست داری رو بخریم.
    هیجان زده نگاهش کردم:ایول.
    به مزون لباس عروس اشاره کردم:بریم اونجا.
    دستشو کشیدم و با خودم کشوندمش.
    وارد شدیم.
    صاحب مغازه که زن مسنی بود سریع سمتمون اومد:سلام، خوش اومدید
    لبخندی به روش زدم:سلام.
    با لحن دوستانی گفت:بفرما دخترم، چه جور لباسی رو دوست داری.
    -لب..
    فرهاد پرید تو حرفم:هرجوری خودش انتخاب کرد، ولی زیاد باز نباشه لطفا.
    با دهنی باز نگاهش کردم.
    شونه ی بالا انداخت. و رفت روی صندلی نشست.
    به لباس عروس ها اشاره کرد:انتخاب کن عزیزم.
    لبخندی رو لبم نشست
    صاحب مغازه با خنده گفت:پس کارمون سخت شد.
    ناچار سری تکون دادم:چه کنم!
    لبخندی به روم زد:با من بیا.
    برگشتم سمته فرهاد:تو نمیای؟
    زنِ سریع گفت:نه بشین، شگون نداره داماد، قبل لز عروسی، عروس رو تو لباس عروس ببینه.
    فرهاد وا رفته نشست
    ریز خندیدم، واسه اش زبون دراوردم.
    و همراه خانومِ رفتم.
    -ببخشید خانوم.
    برگشت سمتم:صادقی هستم.
    -خانوم صادقی، میشه از این مدل های جدید که آستیناش گیپ..
    در عین حرف زدن چشمم به لباس عروسی که رو به روم بود افتاد.
    حرفمو قطع کردم.
    صادقی رد نگاهمو گرفت.
    به لباس اشاره کردم:اونو میخوام.
    -باشه عزیزم، بیا بهت بدم پرو کنی.
    سریع سمته لباس عروس رفتم.
    لباس عروسی که چشمو گرفته بود، پف نداشت. راسته بود،آستین هاس، یقه اش و دور پهلوهاش گیپور بود، و بقیه اش ساده.
    صادقی:برو بپوش عزیزم
    با دیدن تورش دهنم باز موند
    -این چیه؟
    با خنده گفت:تورش عزیزم
    خدایش تورش انقدر دراز بود، که حتی حسابش سانتش هم از دستم رفته بود.
    وارد پرو شدم.
    لباس رو پوشیدم.صادقی زیپش رو واسم بست.
    توآیینه به خودم نگاه کردم
    -موهات رنگه؟
    از تو آیینه نگاهش کردم:نه، رنگ موهای خودمه.
    و برگشتم.
    هیجان زده گفت:عالیه؟
    گیج نگاهش کردم:موهام یا لباس عروس؟
    با ذوق گفت:هردو.
    لبخندی زدم:لطف دارید.
    لباسمو عوض کردم و اومدم بیرون.
    نگاه دوباره ی به لباس نگاه کردم.
    با دیدن پشت کمرش که گیپور بود.
    قیافم وا رفت.
    برگشتم سمته صادقی:پشت کمرش؟
    گیج گفت:چی؟
    -پشت کمرش همش بازه.
    صادقی نگاهی به لباس انداخت:خب به شوهرت بگو بیاد ببینش.
    نگاه غمگینی به لباس انداختم.
    روی میز گذاشتمش. و رفتم سمته فرهاد.
    تا منو دید از جاش بلند شد:چی شد؟انتخاب کردی؟
    آروم گفتم:آره.
    سمتم اومد:چی شده پس؟
    -بیا تو هم ببینش.
    گیج بهم نگاه کرد.
    دستشو گرفتم و با خودم کشوندمش.
    به لباس اشاره کردم:اونه.
    از روی میز بلندش کرد:قشن..
    برگردوندش، و حرفشو خورد.
    مظلوم نگاهش کردم:قشنگه مگه نه؟
    برگشت سمتم.
    چشم هامو مظلوم کردم:بخرمش؟
    دوباره به لباس نگاه کرد.
    با لحن خواهشی گفتم:فرهاد لطفا،تورش بلنده میوفته سرش.
    چند دقیقه حرفی نزد. منتظر نگاهش میکردم.
    و یهو برگشت سمته صادقی:چقدر بدم خدمتون؟
    چند ثانیه اول تو شوک بودم.
    از شوک که بیرون اومدم. جیغی زدم
    و محکم گونه ی فرهادو رو بوسیدم:عاشقتم.
    لبخندی روی لبش نشست.
    صادقی با خنده سری تکون داد.
    فرهاد حساب کرد، و از مغازه بیرون اومدیم.
    -خب حالا کجا بریم؟
    دستمو گرفت:یه جایی؟
    کنجکاو نگاهش کردم؟کجا؟
    لبخند عمیقی رو لبش نشست:سوپریزه.
    با عجز گفتم:فرهاد. نه.
    با خنده گفت:فرهاد نداریم. راه بیوفت.
    در حالی که غر میزدم. همراهش رفتم.
    تو ماشین هم حرفی نمیزد.
    انقدر سوال پرسیدم که شاید بتونم بفهمم کجا میره. اما هیچی نمیگفت فقط به این همه تلاشِ من میخندید.
    آخر سر بعد 15 دیقه نگه داشت.
    هیجان زده برگشتم.
    با دیدن تالار رو به روم هیجانم بیشتر شد:فرهاد!!
    -جانم؟
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 38"






    با ذوق گفتم:تالار گرفتی؟
    با حالت خاصی گفت:مگه عروسی بی تالار میشه؟ پیاده شو.
    پیاده شدم برگستم سمتش:من فکر کردم، تو خونه شما عروسیه، آخه اصلا کسی دنبالش نبود.
    با نوک انگشت زد رو بینیم:خانوم، درسته تو این هفته با تو نیومدم خرید. ولی در به در دنبالِ تالار گشتم.
    با ذوق گفتم:سوپرایزت عالی بود. ممنون.
    به داخل اشاره کرد:اول داخل رو ببین اگه خوشت اومد بعد تشکر کن.
    و دستمو کشوند بردم داخل.
    خب از همون در ورودی شروع کردم به آنالیز.
    یه در بزرگ مشکی از این اتوماتیک ها که میاره بالا. همراه با یه در کوچیک واسه ورود مهمون ها.
    حیاطش که یه حوض بزرگ وسطش بود تو آب هم پر از قلب های قرمز که مشخص بود شب که بشه روشن میشه و یه مجسمه بزرگ عروس داماد روی ستونی وسط آب بود.
    4تا پله میخورد تا به ورودی سالن برسیم.
    در ورودی سالن هم شیشه ولی مشکی از مدل هوشمندش.
    وارد سالن که شدم دهنم باز موند.
    یه سالن گرد که تمام دیوار هاش از موزاییک طلایی رنگ بود، زمینش هم همش فرش قرمز و موزاییک مشکی رنگ بود، انقدر دیوازش تمیز بود. که میشد خودت رو توش دید.
    و ستون های سفید رنگ.
    به جای صندلی هم از مبل های قرمز 3نفر، که دوتا رو به رو هم بود. و یه میز سفید رنگ هم وسطش بود.که روی میز گلدون با گل های قرمز و سفید محمدی بود. و یه پیست رقـ*ـص گرد وسط سالن.
    با یکم فاصله جایگاه عروس و داماد.
    یه پله ی رو بالا رفتم.
    به دیوار پرده کرمی کم رنگ وصل بود. و دور پرده به دیوار پر از گل های صورتی و سفید بود.
    و یه میز سلطنتی سفیر رنگ با دسته ی طلایی رنگ.
    و روی زمین فرش سفید رنگی پهن بود.
    دور و اطرافش هم گلدون های که با گل درست شده بود.
    برگشتم نگاه اجمالی به سالن انداختم.
    و با هیجان برگشتم سمته فرهاد:فرهاد اینجا عالیه.
    برگشت سمتم مهربون گفت:خوشت اومد؟
    بدون هیچ مکثی گفتم:آره، عالیه.
    حرفی نزد و بغلم کرد:فقط مونده بدهی اون 4سال.
    لبخندی روی لبم نشست:همون 1460تا سکه ام؟
    روی سرمو بوسید:آره عزیزم.
    از بغلش بیرون اومدم:من اون 1460تا رو بهت بخشیدم. تو هم اون 4سال از دست رفته رو بهم برگردون. باشه؟
    لبخندی زد و دوباره بغلم کرد:چشم.

    ***
    مامان:ماشالله، معرکه شدی.
    برگشتم سمته مامان، داشت گریه میکرد.
    روژا و ویدا هم با دیدن اشک های مامان، اشکشون در اومد.
    سمته مامان رفتم:مامانم!
    با صدای لرزون گفت:جان مادر؟
    دستشو تو دستم گرفتم:میدونی دیگه؟
    وسط گریه خندید و سری تکون داد:آره؟
    قطره اشکی از چشمم چکید:چی؟
    گریه اش شدت گرفت:عاشقمی.
    طاقت نیوردم بغلش کردم و زدم زیر گریه.
    محکم بغلم کرد.
    از ته دل بوی تنشو به ریه میکشیدم.
    و مدام بوسش میکردم.
    از بغـ*ـل مامان جدا شدم، ویدا و روژا رو بغـ*ـل کردم.
    صدای گریمون بالا تر رفت.
    -اوهو، اشک عروس فردامون رو هم در آوردید که.
    برگشتم سمته رهام.
    از جام بلند شدم تور لباس عروس تو دستم گرفتم و سمتش رفتم.
    از چشم های قرمزش معلوم بود که میخواد گریه کنه.
    بغلش کردم.
    دوباره اشکم در اومد.
    رهام سریع،منو از تو بغلش جدا کرد:گریه نکن دیگه!
    وسط گریه خندیدم:آخه تو خودتو دیدی؟
    سرشو پایین انداخت.
    قطره اشکی که از چشم هاش چکید رو دیدم.
    سریع برگشت و رفت سمته اتاقش.
    به دیوار تکیه زدم.
    به خاطر اشک تو چشم ها،چشم هام تار میدید.
    ویدا از روی صندلی شد و با انرژی گفت:بسه، گریه بسه. بیاید یکم شاد باشیم.
    و به روژا اشاره کرد:پاشو.
    روژا بلند شد:چکار کنیم؟
    ویدا با حالت متفکری به زمین خیره شد.
    و یهو گفت:آها فهمیدم. گود بادی مجردی.
    منو روژا با تعجب نگاش میکردیم که گفت:روژا زنگ بزن به فرهاد بگو،آماده شه بیاد دنبالمون؟
    و به من نگاه کرد:تو هم برو این لباسو در بیار.
    وقتی دید هیچ کدوممون حرکتی نمی کنیم با حرص گفت:د برید دیگه.
    روژا سریع گوشیشو در اوردم و به فرهاد زنگ زد
    من هم رفتم لباسهامو عوض کردم.
    ویدا هم با رهام صحبت کرد و راضیش کرد که با،ما بیاد.

    با سرو صدا از خونه بیرون اومدیم.
    ویدا شروع کرد کل زدن.
    ویدا هم بلند زد زیر خنده.
    رهام دیگه رکود زد و شروع کرد رقصیدن.
    میلاد هم که با ماشین خودش اومده بود. سریع پیاده شد و رهامو همرای کرد.
    فرهاد هم نامردی نکرد. و یه آهنگ بندری گذاشت.
    با خنده بهشون خیره شده بودم.
    که یهو صدای بابا اومد:عروسی امروز بود من خبر نداشتم.
    تمام صداها قطع شد.
    بابا دستشو روی شونه میلاد و رهام گذاشت:توصیه میکنم یه کلاس رقـ*ـص بزارید.
    با خند سری تکون داد:خوش بگذره.
    چشمکی زد و رفت تو خونه.
    تا بابا رفت داخل،ویدا با صدای بلند زد زیر خنده. و به میلاد اشاره کرد:کلاس رقـ*ـص
    میلاد با حرص گفت:هر هر خندیدم.
    واسه اینکه دعوا نشه سریع گفتم:بچه ها سوار شید دیگه.
    و به روژا اشاره کردم که ویدا رو ببره تو ماشین.
    همه که سوار شدن برگشتم که برم سوار شم.
    فرهاد دستمو گرفت:وایسا ببینم؟
    برگشتم سمتش:جانم؟
    لبخندی زد:تو الان خوشکلی فردا با اون همه آرایش چی میشی؟
    با ناز خندیدم:دیوونه،بزار سوار شم.
    -باشه،اول یه بـ*ـوس بده.
    با تعجب نگاهش کردم:رهام هست فرهاد!!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا