کامل شده رمان مقدس ترین حس دنیا | arezoofaraji کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

arezoofaraji

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/23
ارسالی ها
139
امتیاز واکنش
1,306
امتیاز
366
محل سکونت
اراک
زدم زیر گریه که با نگرانی پرسید:آهو عزیزم چی شده
میون گریه گفتم:شهرام از خونه زدم بیرون بیا سراغم
-چی چکار کردی؟
-توروخدا هیچی نپرس فقط بیا سراغم
مضطرب گفت:خیله خب آروم باش فقط بگو کجایی؟
-جلو در خونه امونم
-باشه رسیدم سر کوچه بهت تک میندازم بیا سرکوچه
-باشه
تلفن رو بی خداحافظی قطع کرد و دوباره روی زمین نشستم و سرم رو گذاشتم روی زانوم.شهرام میتونه خوشبختم کنه من باید زودتر ازاینا به حرفش گوش میدادم.صدای مامان سهیل رو کنار گوشم شنیدم:دخترم پاشو بریم خونه ی ما تا باباتم یکم آروم بشه باز برمیگردی خونتون
سرم رو بلند کردم و با چشمای اشکی زل زدم بهش و گفتم:خیلی ممنون ولی خودم جایی رو برای رفتن دارم
اخمی کرد و گفت:تو یه دختری این وقت شب خطرناک جایی بری به حرف گوش کن،خونه ی ما امن تره پاشو دخترم
خواستم حرفی بزنم که ماشین سهیل رو دیدم،با صدای بدی جلو در ترمز کرد و تندی از ماشین پیاده شد و به سمت من و مادرش اومد و با نگرانی پرسید:چی شده مامان؟
مامانش جوابی بهش نداد که سهیل همینطور که نفس نفس میزد منتظر به من زل زد؛از جام بلند شدم و سرم رو پایین انداختم که سهیل انگشتش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو آورد بالا...اخمی کرد و گفت:صورتت چی شده؟
فقط نگاهش کردم،همه ی همسایه ها هم زل زده بودن به ما،گوشیم توی دستم لرزید و بعد قطع شد...شهرام بود باید زودتر میرفتم...خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستم رو گرفت و با عصبانیت گفت:کجا؟
اشکام رو پاک کردم و باحرص گفتم:به تو ربطی نداره
اونم با حرص سری تکون داد و گفت:چرا ربط داره خانم کوچولو
-خیلی دوست داری بدونی؟
منتظر نگاهم کرد که گفتم:با پسر مردمی که زیارتشونم کردی میخوام برم خوشبخت بشم
اول با چشمای گشاد نگاهم کرد و بعد از لحظه ای عصبانیتش به خندهای بلند تبدیل شد و میون خنده گفت:فکر نمیکنی که بزارم همچین غلطی بکنی
اخمام رو درهم کردم و شمرده شمرده گفتم:به تو ربطی نداره تو هیچکس من نیستی واسه من جو غیرت برندارت
مامان سهیل به سمتمون اومد و روبه سهیل با نگرانی گفت:پسرم ولش کن هرجا میخواد بره،آبرو ریزی نکن
برای اینکه دستم رو ول کنه با لحن حرص دربیاری گفتم:عشقم سرکوچه منتظرمه
داغی سیلی رو برای چندمین بار توی این چند روز اخیر روی گونه ام حس کردم...پوزخندی به چشمای به خون نشسته سهیل زدم و از کنارش رد شدم؛خواست بهم حمله کنه که چندتا مرد دیگه به زور جلوش رو گرفتن...منم با دو خودم رو به ماشین شهرام رسوندم...سوار ماشین شدم و گفتم:شهرام فقط برو
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    شهرام هم بدون اینکه حرفی بزنه گازش رو گرفت و رفت سرم رو به شیشه ی ماشین چسبوندم و به خیابونها زل زدم کاش هیچوقت به دنیا نمیومدم کاش هیچوقت به دنیا نمیومدم که بهم بگن برو از اینجا کاش هیچوقت نبودم که آرامش رو از کسی بگیرم کاش...
    شهرام نگران پرسید:آهو میشه بگی چی شده؟
    با بغض گفتم:میدونی شهرام تو راست میگفتی من باید زودتر از اینا از اون خونه میزدم بیرون...اشتباه از خودم بود
    -فرار کردی؟
    برگشتم سمتش و زهرخندی زدم و گفتم:احتیاج به فرار نبود،پای منبر رفتنای پریسا جواب داد و بابا از خونه مثل یه آشغال پرتم کرد بیرون
    رو ازش گرفتم و باز سرم رو به شیشه چسبوندم و گفتم:میدونی غرور له شده یه دختر 17ساله یعنی چی؟له شدم شهرام له شدم
    تا ساعت 12 شب با شهرام تو خیابونا گشتیم،شهرام هر دلقک بازی به ذهنش میرسید درمیورد ولی من حتی نمیتونستم یه لبخند بی جون نثارش کنم و این دست خودم نبود.صدای شهرام از توی فکر بیرون آوردم:رفیقم یه خونه داره که شبهای تعطیل جمع میشیم اونجا امشب بهش گفتم اون خونه رو به ما قرض بده تا فردا خدا بزرگه
    سری تکون دادم دیگه هیچی برام مهم نبود دیگه مهم نبود کجا بخوابم فقط یه جایی باشه که یه سقف و یه در داشته باشه کفایت میکنه.نمیدونم چقدر گذشته بود که شهرام ماشینش رو نگه داشت و گفت:همینجاست
    از ماشین پیاده شدیم.نگاهی به اطرافم کردم کوچه بن بست بود و توی اون بن بست دو تا خونه بود کلید انداخت و در رو باز کرد و روبه من گفت:بفرما خانم
    داخل شدم...یه حیاط نسبتا بزرگ و ساده ای داشت.از حیاط گذشتیم که شهرام باز کلید انداخت و در ورودی رو باز کرد اول من وارد خونه شدم و بعد شهرام که برقا رو روشن کرد،جلوتر از شهرام قدم برداشتم و وسط خونه ایستادم و زل زدم به اطرافم؛چند دست مبل قدیمی و زوار دررفته توی خونه جا خوش کرده بود...خونه جوری بهم ریخته و پر از آت و آشغال بود که انگار همین چند دقیقه پیش توش مهمونی بوده،بیشتر به خونه های مجردی میخورد،بزرگ بود ولی اصلا تمیز نبود...حلقه دستی رو دور کمرم حس کردم،چشمام قد دوتا توپ پینگ پونگ شد؛بعد از مکث کوتاهی صدای دورگه شهرام زیر گوشم:خوشت نیومد از خونه خانمی؟
    نفسم توی سـ*ـینه ام حبس شده بود،شهرام چش شده بود؟به سختی خودم رو از حصار دستاش آزاد کردم و برگشتم و بهش خیره شدم کمی ازش فاصله گرفتم چشماش خمـار شده بود و زل زده بود به برجستگی های بدنم،کاپشنش رو از تنش بیرون آورد و روی زمین پرت کرد.قلبم با شدت خودش رو به قفسه سـ*ـینه ام میکوبید؛شهرام دیوانه شده بود چکار میخواست بکنه؟یه قدم به سمتم برداشت و دکمه ی اول پیراهنش رو باز کرد.قدمهاش بیشتر شد و با هر قدمی یک دکمه از پیراهنش رو باز میکرد،عقب عقب رفتم.روی پیشونیم عرق سرد نشسته بود؛شهرام با لـ*ـذت کل هیکلم رو آنالیز میکرد...با ترس همینطور که عقب عقب میرفتم گفتم:شهرام معلوم هست چت شده؟چکار میخوای بکنی؟
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    خنده ی بلند بالایی سر داد چرا امشب اینقد جنس خنده اش با تمام این یکسال فرق داشت چی تغییرش داده بود؟میون اون خنده های مسخرش گفت:بزار امشب به من و دوستام و خودت بدون هیچ زوری خوش بگذره
    پوست تنم از این همه وقاحت مور مور شد اشکام روی گونه ام راه خودشون رو پیدا کردن خدایا من چرا اینقد بدبختم...سرش داد زدم:خیلی عوضی
    همون لحظه از پشت به مبلی خوردم و متوقف شدم حالا دیگه شهرام هم بهم رسیده بود.با اون لبخند کذاییش دستی روی گونه ام کشید و گفت:ببین عشقم من رابـ ـطه خشن رو دوست ندارم،دوست دارم خیلی آروم و رمانتیک باشه وحشی گریات رو بزار برای دوستام شاید اونا دوست داشتن،باشه؟
    دستم رو بردم بالا و با تمام قدرتم خوابوندم توی گوشش،دستش رو گوشه ی لبش که حالا خونی شده بود گذاشت و لبخندش رو پررنگتر کرد و گفت:فقط یه خورده چموشی که میدونم چجور رامت کنم
    دستم رو بردم بالا تا سیلی دوم رو نثارش کنم که توی هوا دستم رو گرفت و مسخره گفت:نه عشقم مثل اینکه نفهمیدی گفتم خشن ندوست
    با گریه گفتم:خیلی پستی شهرام،این اون زندگی بود که میخواستی برام بسازی و خوشبختم کنی خوشبخت کردنت تقسیم من بین دوستات بود؟خیلی کثافتی خیلی آشغالی
    بدون اینکه حرفی بزنه دستش رو دور کمرم حلقه کرد تقلا کردم که از دستش آزاد بشم ولی زور اون چند برابر من بود سرش رو داخل گردنم کرد حالم داشت از خودم بهم میخورد دستم رو به سـ*ـینه اش فشار دادم و خواستم ازش جدا بشم ولی نتونستم سرش رو بالا آورد و لب های کثیفش رو روی ابراز احساسات...من نباید میذاشتم پاکیم رو ازم بگیره نباید میذاشتم...با دندون لب پایینش رو محکم گاز گرفتم که مثل این برق گرفتها یه متر عقب پرید،دستش رو روی لبش گذاشت و برزخی به من خیره شد و گفت:خیل خب خودت خواستی که منم مثل خودت وحشی بشم
    دستش به سمت زیپ شلوارش رفت و با خشونت پایینش کشید دلم میخواست بمیرم از اون صحنه ای که میدیدم،تند و تیز به سمتم اومد و قبل از اینکه دستاش به تنم بخوره نزدیکتر رفتم و تمام توانم رو توی پام جمع کردم و با زانو کوبیدم وسط پاش...آخ بلندی گفت و خم شد که باز یه لگد زدم زیر چونه اش که پلاس شد روی زمین؛دوییدم سمت در که یه پام رو گرفت و منم با شکم پهن شدم روی زمین؛برگشتم و یه نگاه بهش کردم که دیدم هنوز درد داره و نمیتونه کار زیادی بکنه واسه همین از اون یکی پای آزادم استفاده کردم و با تمام قدرت کوبوندم توی فرق سرش.از زور درد حلقه دستش دور مچ پام شل شد که منم به سرعت پام رو از توی دستاش درآوردم و با دو به سمت در رفتم و پریدم بیرون که چراغ ماشینی که به چشمم خورد نشان از این داد دوستاش هم تشریف آوردن...باید سریعتر دست می جنبوندم؛کمی روسریمو رو مرتب کردم و به سمتشون رفتم که راننده پیاده شد و با تعجب زل زد بهم،لبخندی زدم و گفتم:آقایون الآن برمیگردم
    ازشون فاصله گرفتم که صدای شهرام که نشان از این میداد به زور خودش رو به در رسونده،نقشم رو نقش برآب کرد.روبه دوستش داد زد:بگیرش
    با دو به سمت در رفتم و پریدم توی کوچه؛صدای پای پسر رو از پشت سرم میشنیدم که داشت مثل اسب دنبالم میکرد...رسیدم سرکوچه که دیدم یه ماشین با دوتا پسر نگه داشت،اونی که سمت شاگرد بود پیاده شد...خواستم ازش کمک بگیرم که صدای اون پسر که داشت دنبالم میکرد رو شنیدم:حامد بگیرش نزار در بره
    زکی اینم که دوست اونا بود؛قبل از اینکه اونم از توی شوک دربیاد پا به فرار گذاشتم همینطور که میدوییدم برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم...همون ماشین دنبالم راه افتاد خدایا من با آدم توی مسابقه برنده میشم ولی نه با ماشین.جلوی ریزش اشکام رو گرفتم تا جون داشته باشم بدوم ماشین هرلحظه بیشتر بهم نزدیک میشد و منم هر لحظه سرعتم رو تندتر میکردم؛دوییدم به سمت اون خیابون کناری تا یکم معطل بشه؛این تا بخواد دور بزنه خودم رو گم و گور کردم.ماشاالله اینقدم خلوت بود که خدا میدونه طبق حدسم خیابون رو دور زد و سرعتش رو زیاد کرد؛من خیلی جلوتر از اون بودم ولی اینطور که اون گازش رو گرفته بود قطعا تا یه دقیقه دیگه بهم رسیده بود،پیچیدم توی یه خیابون پهن دیگه که چندتا خونه توش بود؛خیابون خیلی درازی بود...اینقد دوییدم که رسیدم ته خیابون که سمت راستش یه کوچه خیلی بزرگ و پهنی بود خواستم از رفتن به اون کوچه منصرف بشم که با دیدن ماشین مشکی خشکم زد...یه ماشین داشت به داخل حیاط یه خونه میرفت و در بازش هم بدجور وسوسه ام کرده بود...برگشتم و به عقب نگاه کردم که دیدم ماشین دوست شهرام هر لحظه داره بهم نزدیکتر میشه؛پیچیدم توی اون کوچه و با دو خودم رو به خونه که حالا ماشین داخلش شده بود و ولی هنوز درش باز بود،رسوندم و پریدم توی حیاط...با دهن باز به خونه خیره شدم،حیاط نگو باغ بگو...چقدر بزرگ بود...به خودم اومدم و پشت نزدیکترین درخت قائم شدم؛چند لحظه بعد صدای در نشان از این داد که شانس باهام یار بوده و کسی چیزی نفهمیده،سرم رو از پشت درخت بیرون آوردم و با دقت به اطرافم نگاه کردم.کسی نبود؛چقدر خوشگل بود...اصن جار میزد اینجا مال یه خرپول باشه.به خونه ای که اول باغ بود نگاهی کردم...همه ی چراغاش خاموش بود جز یه پنجره که روشنی چراغش تو ذوق میزد،از پشت درخت بیرون اومدم و پاورچین پاورچین به اون سمت باغ رفتم.اینجا ته باغ بود چشمم به در آهنی خورد که به سمتش قدم برداشتم به جلوی در رسیدم و به اینور اونورم یه نگاه انداختم با احتیاط درش رو باز کردم...زکی اینجا هم که مسترآح بود،بالاخره بهتر از موندن توی این باغ بود که.به داخل دسشویی رفتم.کلیه هام بس که دوییده بودم درد میکرد و ته گلوم میسوخت نفسی گرفتم که بوی گند دسشویی محوم کرد...صورتم جمع شد؛ذلیل بمیرید کی اینجا کار خرابی کرده چهارتا آفتابه آب نریخته بره،اه خاک برسر بو گندتون...حالا من چجور تا صبح بوی گند اینجا رو تحمل کنم.زندگی ما رو باش،آخر عمری باید توی کجاها به سر کنیم جوری میگم آخر عمری انگار یه دو سه قرنم هست اینجور به خودم نا امیدم.نه پس میخوای بیا امیدوار باش با این زندگی قشنگت...آخه احمق به چی میخوای امیدوار باشی؟به ننه ی آلمان نرفتت یا به آقای خدای احساست؟یا به اون آیدا که معلوم نیس هر روز به جنگ کدوم از دیوهای فامیل شوهرش میره...تکیه امو دادم به دیوارو زیر لب گفتم:یا به شهرام عاشق پیشت که امشب از روی عشق میخواست میون خودش و دوستات پاس کاریت کنه
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    پوزخندی روی لبم جا خوش کرد و اشکی لجوجانه از گوشه چشمم پایین چکید؛تک خوری هم نمیکرد کثافت،رفیقاشم صدا کرده بود چه به رفیق رفقاشم وفادار بود لاشخور.خدایا من چرا اینقد بدبختم.الآن حتما میخوای بهم بگی اگه بدبخت بودی که امشب کارت به وسیله شهرام و رفقاش ساخته شده بود برو منو شکر کن؛از کجا معلوم که گیر یکی نامردتر از اون نیوفتم؟حتی فکر از دست دادن تنها چیزی که برام مونده بود مو به تنم سیخ میکرد اگه امشب نمیتونستم از دستشون در برم چه بلایی سرم میومد؟کی میخواست جواب این حماقتم رو حداقلش به خودم بده؟حالا تو بابات گفت پاشو گمشو برو باید اینجوری بار و بندیل ببندی؟
    بار و بندیل؟با کف دست محکم کوبیدم به پیشونیم،ساکم رو جا گذاشته بودم سریع یاد گوشیم افتادم و دست کردم جیبم که این یکی رو خدا روشکر جا نذاشته بودم دوباره گوشیم رو به داخل جیبم برگردوندم،بوی گند دسشویی اجازه هرگونه فاز دپ برداشتن رو ازم میگرفت...خبر مرگت با این بوت...حالت تهوع امونم رو بریده بود شالم رو جلوی بینیم سفت گرفتم.تا صبح خو نمیتونستم سر پا وایسم و جای بهتریم بغیر از اینجا سراغ نداشتم،مجبوری گوشه ای از دسشویی کف زمین نشستم حالا شب رو اینجا سر کنم صبح رو کدوم گور از این شهر برم؟بابای گرامم که گفت دیگه برنگردم؛بغضم رو قورت دادم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم؛از زور سرما توی خودم مچاله شدم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم...
    با صدای جیغی از خواب پریدم و سیخ وایسادم و به روبه روم خیره شدم پسری حدود 24 25 ساله با هیکل چاق و قد متوسط زل زده بود به من و آژیروار جیغ میکشید؛یا خدا این دیگه کی بود؟نگاهی به اطرافم کردم که دیدم توی دسشویی ناآشناییم...ای وای خاک برسرم من چرا خوابم بـرده بود هوا روشن شده بود،چه زود صبح شده بود؛پسر همینطور جیغ میکشید.ای زهرمار...باید هرچی سریعتر از اینجا فرار میکردم...بدو بدو به سمت در رفتم و تنه ای به پسر زدم و از کنارش رد شدم؛داشتم به سمت در باغ میرفتم که یکی برام زیر پایی گرفت و پخش زمین شدم،ای درد بی درمون بگیری داشتم در میرفتما تو کی بودی دیگه اه...موهام از پشت کشیده شد و بعد صدای مردونه ای رو کنار گوشم شنیدم:تو کی دیگه؟
    همینطور با کشیدن موهام مجبورم کرد از جام بلند بشم.سرم از کشیدن موهام درد گرفته بود با عصبانیت سرش داد زدم:ولم کن وحشی
    و با دستام سعی کردم موهام رو از بین انگشتاش آزاد کنم ولی لامصب زورم بهش نمیرسید؛با کشیده شدن بیشتر موهام سرم هم عقب رفت و صورتش رو دیدم؛یهو آب دهنم شکست توی گلوم و زدم زیر سرفه...دستم به سمت گلوم رفت و سرفه های شدیدی میکردم...موهام رو ول کرد و هلم داد که باز افتادم روی زمین خدایا وقتی میخواستی از این پسرا خلق کنی به فکر آب دهن و سرفه من بدبختم میوفتادی.جان من این چرا اینقد جذاب بود؟قد و بالا رو نیگا...قد و بالای تو آهو رو بنازن.هیچوقت فکر نمیکردم یه پسر این شکلی از میلی متری منم رد بشه چه برسه بخواد برام زیر پایی بگیره و بعد موهام رو هم بکشه.وااااایییی چه رمانتیک...خفه شو آهو این چیش رمانتیکه؟کتک خوردنت رمانتیکه یا لیچارایی که تا چند دقیقه دیگه میخواد بار جد و آبادت کنه؟اوه اوه چه اخمی هم سوار پیشونیش کرده؛بهم نزدیک شد و روی زانوش نشست و باز موهام رو کشید ای بابا اینم عقده مو کشیدن داشتا.گمونم تو بچگیش مو کسی رو نکشیده بوده عقده مونده رو دلش حالا من رو گیر آورده و میخواد تلافی بچگیاش رو یه جا سرمن دربیاره عقب افتاده،با داد گفتم:آی آی آی ولم کن تیمارستانی
    دندون قرچه ای کرد و موهام رو بیشتر کشید و با اون اخماش گفت:پات رو گذاشتی توی خونه ی من بعد حرف مفتم میزنی
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    چه صدای قشنگی داشت وووویییی خدا؛موهام رو بیشتر کشید که صدای آخ هم بلندتر شد،با فحش مش ول نمیکرد نامرد،بهتر بود از در التماس وارد شم همینطور که اشک توی چشمام جمع شده بود گفتم:ول کن جان مادرت باغت رو خو نخوردم توروخدا ول کن موهام رو درد داره
    بیشتر کشید که باز کنترلم رو از دست دادم و با عصبانیت گفتم:ول کن زنجیره ای
    همون لحظه اون پسر چاقه جلوی در دسشویی روبه رومون ظاهر شد و روبه اون پسر مو به دسته با تشویق گفت:آقا ولش نکن این دختره ی گور به گور شده رو معلوم نیست چه غلطی میکرده توی دسشویی
    با عصبانیت روبه اون پسر چاق گفتم:داشتم از بوی گند دسشویی فیض میبردم چاقلوی بوگندو
    لبش رو گاز گرفت و اخمی کرد و گفت:بی تربیت
    -خفه شو
    با چشمای گشاد نگاهم کرد و خواست چیزی بگه که اون پسره موهام رو ول کرد و روبه این یکی گفت: جواد بی سر و صدا ببرش اتاق تهی طبقه ی بالا و در رو به روش قفل کن و جلدی برگرد که کلی کار ریخته سرمون
    جواد:چشم آقا
    برگشتم سمت اون پسره و با ترس گفتم:چی برای خودت بلغور میکنی بزار برم مگه چکار کردم؟
    -تکلیفت رو میام مشخص میکنم فعلا کار دارم جیکت دربیاد دودمانتو به باد میدم
    مسخره و با ادا گفتم:نه بابا
    به جواد اشاره ای کرد که ببرم،جواد به سمتم اومد و دوتا دستم رو با یه دستش از پشت گرفت و از روی زمین بلندم کرد،اه لعنت به این زندگی که هر لحظه اش یه اتفاق بسیار قشنگ برات میوفته.بعد از دقایقی به در ورودی خونه رسیدیم جواد در رو با دست آزادش خیلی آروم باز کرد وارد خونه شدیم.دهنم باز مونده بود و حشرات میتونستن به راحتی به داخل معده ام نفوذ کنند.قصر بود یا خونه؟قصر بود...چقد خوشگل و با سلیقه بود،چقد بزرگ بود گم نمیشدن؟یه تعداد پله ی زیاد بود که به طبقه ی بالا ختم میشد به همراه جواد از پله ها بالا رفتم تعدادی زیاد در توی این طبقه بود یه دست مبل شیک هم توی این طبقه چیده شده بود جواد به ته راهرو بردم و در اتاقی رو باز کرد و هلم داد داخلش...با اخم برگشتم سمتش و گفتم:هوووییی یابو
    با اخم گفت:درست صحبت کنا
    اداش رو درآوردم و گفتم:درست صحبت کنا
    با صدای خیلی آروم ولی عصبی گفت:وای به حالت اگه صدات دربیاد
    دستم رو زدم به کمرم و گفتم:مثلا چکارم میکنی
    پوزخندی زدم و ادامه دادم:رییستو تشویق میکنی دودمانم رو بیشتر به باد بده
    سری از تاسف تکون داد و در رو بست و از پشت هم قفلش کرد اون لحظه به هیچ چیز اتاق توجه ای نکردم و چشمم فقط تخت یه نفره ای رو میدید که داشت با زبون بی زبونی میگفت بابا دنیا رو بیخیال غصه ی فردا رو بیخیال بیا بزن نوش جونت امش...
    اه چرا هذیون میگی برای خودت،به سمت تخت رفتم و تقریبا پریدم روش؛آخیییش...کی میگه هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه گردنم رو بیشتر داخل بالشت فرو کردم و با لـ*ـذت چشمام رو بستم...
    با صدای گریه بچه ای چشمام رو به سختی باز کردم.این صدای کی بود دیگه؟نکنه خواب دیدم؟خواب چیه چشمات بازه ها.چقدم صداش نزدیک بود؛مجبوری از جام بلند شدم و خوابالو دنبال صدا گشتم گوشه ی سمت راست اتاق تخت بچه ای که جا خوش کرده بود رو دیدم.با تردید به سمت تخت رفتم و با دیدن بچه ی خیلی کوچیکی چشمام گرد شد.با ترس به اطرافم زل زدم یا خدا اینجا کدوم گوری بود دیگه من پام رو گذاشتم،این بچه کیه؟اینجا چکار میکنه؟پس چرا اولش ندیدمش؟خو شاسگول تو اصلا اومدی تو این اتاق بغیر از اون تخت یه نفره مگه دیگه به چیزی نگاه کردی بچه داشت با شدت تمام گریه میکرد.این یکی رو کجای روده ام بزارم؛با کلی ترس و لرز از روی تخت بلندش کردم...حالا من با این چکار کنم؟چقدم کوچول موچولو بود،عین این بچه ها بود که تازه به دنیا اومدن؛یکم تکونش دادم و براش لالایی اشتباه بلغور کردم؛چه ناز بود ولی.موهای کم بوری داشت،مژهای بلند و بورش عین این عروسکا بود با یه دماغ و دهن خیلی کوچیک که لب پایینش داخلتر از لب بالاش بود درست مثل یه عقب نشینی...بمیری با این مثال زدنت.چه خوردنی بود گریه اش به چیزی شبیه ناله مانند تبدیل شده بود و بعد از چند دقیقه کامل قطع شد چشماشم اصلا باز نکرد صدای صوت قرآن از بیرون میومد دیونه خونه بود اینجا؟بچه به دست به سمت پنجره اتاق رفتم پرده رو کنار زدم و با دیدن چیزی که دیدم چشمام گشاد شد یه تعداد زیادی آدم سیاه پوش اعم از مرد و زن داخل باغ میشدن و جلوی اون پسر که موهای من رو گرفته بود یه چیزی میگفتن و به داخل میرفتن؛زورو بودن؟نه فکر نکنم.یه سری هم چندتا سینی خرما و حلوا دستشون بود و به داخل میرفتن،آها حالا گرفتم مجلس ختم بود.چقد من وری هوش بودم خدایی...هی میگم چرا من درسام رو خوب نمیفهمیدم بگو به خاطر هوش زیادم بوده و اون درسای پیش پا افتاده توی مخم جا نمیگرفته،بیشتر به اون پسره زل زدم حتما عزیز این بوده که همه جلوش وایمیسن و به احتمال زیاد تسلیت میگن خیر ندیده چه مویی ازم کشیدهااا زورش قد یه گاو بود،ولی خداییش هنوز تو کف ریخته و قیافش بودم.جواد رو دیدم که بدو بدو به سمت همون پسره رفت و چیزی در گوشش گفت و اونم سری تکون داد و باهم به بیرون از باغ رفتن؛عه کجا میری خو دربه در داشتم دیدت میزدم خو اه؛چیز جذابی بغیر از اون نمیدیدم که بخوام وایسم پشت پنجره به سمت تخت رفتم و بچه به دست روش نشستم که صدای گریه بچه دوباره به هوا رفت؛با چشمای گشاد بهش خیره شدم.این یکی دیگه چش بود؟حالا صدای این به کنار صدای گریه چندتا زن هم باهاش قاطی شده بود و عصابم رو به مرز تشنج رسونده بود صدای گریه زنها از طبقه پایین میومد؛اوا حالا این بچهِ شما چی نرغولا اینطوری گریه میکنید؟
    با یاد مجلس ختم سری تکون دادم و زیرلب گفتم:نه حق دارید گریه کنید
    دوباره از جام بلند شدم و بچه رو تکون دادم که کم کم ساکت شد دوباره روی تخت نشستم که قیافه بچه درهم شد و خواست دهن باز کنه و گریه کنه که تندی از جام بلند شدم.مثل این سربازا که هی بشین پاشو میرن دقیقا منم اینطور شده بودم با بلند شدن من قیافه اش به حالت اول برگشت و ساکت شد.با اخم روبه بچه گفتم:الآن علاقه زیادی به سرپا نگه داشتن من داری؟
    یه یه ساعتی بود که دور اتاق با بچه میچرخیدم که صداش درنیاد؛پاهام دیگه توان نداشت و خسته به سمت تخت برگشتم با احتیاط و کلی التماس از بچه که جان مادرت صدات درنیاد واین حرفا روی تختی که خودم خوابیده بودم خوابوندمش،خدا رو شکر داد و هواری نکرد؛خیلی آروم بغلش دراز کشیدم و پتو رو انداختم روی خودم و خودش.چشمام گرم شد و باز به خواب رفتم؛با صدای گریه بچه از خواب پریدم؛ای تو روح پدرت حالا اگه گذاشتی یه خواب بزنیم...خمیازه بلند بالایی کشیدم و چشمام رو یکم دیگه مالوندم.هوای اتاق تاریک تاریک شده بود یعنی شب شده بود؟
    کورمال کورمال به دنبال کلید برق گشتم و به سختی پیداش کردم و روشنش کردم.بچه بیچاره داشت دیگه نعره میزد،نکنه گشنه اش بود اینجور هوار و حسین میکرد به سمتش رفتم و بغلش کردم؛ایندفعه دیگه هیچ جوره آروم نمیشد صدای شکم خودمم که در اومد بچه بیچاره رو درک کردم چه مامان و بابای بی فکری داشت خدایی؛دلم براش کباب بود...اسم تو رو باید بزارن آهوی 2 خاله،اصلا از کجا معلوم دختره؟
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    بیخیال کنجکاوی شدم و سعی کردم آرومش کنم این بچه هم ضایع بود مثل من ننه بابای درست و حسابی نداره که ویلون و سیلون توی اتاق رهاش کردن.حالا من 17 سالم بود این بچه بدبخت مگه چند وقتش بود؟مگه خودش خواسته بود به دنیا بیاد که اینجا رهاش کردن؟دلم میخواست الآن آقا و ننه اش اینجا بودن تا چهارتا دری وری آب دار نثار روح و جسمشون میکردم.حرصم گرفته بود شدید،آخه حیوونم با بچش این کارو میکنه که این عوضیا کردن؛خو بابا بچه گشنه اشه،ای آهو برات بمیره که اینجور زار میزنی دیگه بس بود از صبح تو این اتاق لال مونی گرفتم به سمت دراتاق رفتم و کوبیدم بهش و با تمام توانم هوار کشیدم:یکی این در رو باز کنه
    دوباره چند بار دیگه با مشت کوبیدم به در و این دفعه تا حد ممکن صدام رو بالاتر بردم:توروخدا یکی این درو باز کنه بچه داره از گشنگی هلاک میشه نامردا
    نه مثل اینکه هیچکس نبود؛بچه رو بیشتر توی بغلم فشردم و به سمت تخت رفتم و روش نشستم،با گریه بچه منم گریه ام گرفت و شروع کردم به همراه اون زار زار اشک ریختن حالا اون نعره میزد من بلندتر از اون نعره میزدم؛بچه یه لحظه ساکت میشد من همون یه لحظه ام ساکت نمیشدم،ناخودآگاه بـ..وسـ..ـه ای روی گونه اش کاشتم و باز اشک ریختم برای مظلومیتش...
    نمیدونم چقدر گذشت و چقد زار زدم و گریه کردم که صدای ماشینی رو شنیدم بچه به دست به سمت پنجره دوییدم که ماشینی رو توی باغ دیدم؛اون پسر صبحی از ماشین پیاده شد و بعدش جواد،چهارتا زن هم از توی خونه ای که گوشه ای از باغ بود که تازه دیده بودمش بیرون اومدن و با قدم های تند به سمت خونه اومدن و بعدش هم جواد و اون پسره به سمت خونه اومدن؛گذاشتم یه چند دقیقه بگذره که همشون وارد خونه بشن بعد از چند دقیقه دوباره به سمت دراتاق رفتم و با دست آزادم با تمام قدرت به در کوبیدم و هوار کشیدم:عوضیا یکی اینو در رو باز کنه
    حدود سه چهار بار این جمله رو تکرار کردم که کلید توی در چرخید یکم از در فاصله گرفتم که در با شدت باز شد و جواد توی چارچوب در با اخم ظاهر شد.با دیدن بچه توی دستم چشماش گشاد شد و شوک زده گفت:این بچه دست تو چکار میکنه؟
    قبل از اینکه به خودش بیاد تنه ای بهش زدم و از کنارش رد شدم...جواد پشت سرم داد زد:هووووویییی کجا میری؟
    با عصبانیت گفتم:به تو ربطی نداره
    تند تند از پله ها پایین رفتم و خودم رو به سالن رسوندم جواد بدو بدو جلوم وایساد و گفت:کدوم گور میری؟
    -گور جای توعه
    بچه رو بهش نشون دادم و با داد گفتم:مادر این بچه کیه؟
    اون چهارتا زنی که توی باغ دیده بودم از یه دری بیرون اومدن و با تعجب به من خیره شدن دوتا از زنـ*ـا پیر بودن و دوتا جوون.از لباسای یک دستی که پوشیده بودن معلوم بود خدمتکارن،بهشون زل زدم و گفتم:مادر این بچه شماهایید؟
    همشون لال مونی گرفته بهم خیره بودن با عصبانیت سرشون داد زدم:مادر و پدر این بچه بی پدر کیه؟
    -منم
    برگشتم سمت صدا که دهنم باز موند کی بود؟پدر این بچه این بود؟مگه میشه؟حتما میشد که میگفت.جلوی چشمای متعجبم سیگاری آتیش زد و با اخم گفت:کارتو بگو
    دلم میخواست دست بزارم گلوشوخفه اش کنم که هم تلافی الآن بشه هم تلافی موهای کنده شده صبحم،با عصبانیت به سمتش رفتم و گفتم:خجالت نمیکشی از هیکل لندهورت که بچه به این معصومی رو ول کردی توی اون اتاق لعنتی میدونی چقد گشنگی کشید و گریه کرد؟تو پدری؟تو عاطفه داری؟تو اصن میفهمی بچه یعنی چی؟
    همینطور با اخم بهم زل زده بود و چیزی نمیگفت؛جلوتر رفتم و یک سانتی متریش وایساده ام،قدم با هزار دنگ و فنگ به سر شونه هاش میرسید پک محکمی به سیگارش زد و دود نگه داشته شده داخل دهنش رو فوت کرد توی صورتم که به سرفه افتادم؛مردک بیشعورو چنان بزنیش صدای سگ بده.با عصبانیت بهش نگاه کردم و با دست آزادم سیگارو از بین لباش بیرون کشیدم و پرت کردم روی زمین و داد زدم:خجالت بکش
    جواد به سمتم اومد و محکم دستم رو گرفت و کشید و گفت:با آقا درست حرف بزن
    دستم رو از حصار دستاش بیرون آوردم و هلش دادم و گفتم:مثل اینکه خیلی دوست داری اسکار بهترین نخود آش بودن بهت تعلق بگیره نه؟
    نگاهی به خدمتکارا کردم که دیدم دارن ریز ریز میخندن برگشتم و به اون پدر با محبت نگاهی کردم.اخماش درهم بود ولی حاضرم قسم بخورم چشماش میخندید...با اخم روبه اش گفتم:با این بچه چکار کنم؟
    نگاهی به اون چهارتا خدمتکار کرد و گفت:کدومتون این بچه رو گذاشتید توی اتاق؟
    سن بالاترینشون با تته پته گفت:من آقا
    خونسرد سیگار دیگه ای روشن کرد و گفت:خوب
    -من من نمیخواستم اینجوری بشه به خدا آقا پیری دیگه یاد و حواس برام نذاشته آقا منو ببخشید من...
    حرفش رو قطع کرد و گفت:بیا بگیر ببر سیرش کن
    این چرا اینقد خونسرد رفتار میکرد؟چرا جوری رفتار میکرد انگار که مسئله پیش پا افتاده ای؟مگه پدرش نبود؟
    با کشیده شدن بچه از بغلم به خودم اومدم؛خیلی سرد گفت:با من بیا
    خودش جلوتر از من راه افتاد و منم مثل جوجه اردک زشت پشت سرش...به یه قسمتی از سالن رفت که مبلمان چیده شده بود روی یکی از مبلا لم داد که جلوش ایستادم و منتظر نگاهش کردم سیگارش رو توی جا سیگاری طلایی که روی میز بود،خاموش کرد.سیگار دیگه ای گوشه ی لبش گذاشت و با فندک نقره اییش روشنش کرد یهو از دهنم پرید:خفه نمیشی اینقد سیگار میکشی؟
    تکیه اش رو به مبل داد و دود سیگارو از دهنش خارج کرد و خونسرد گفت:تو چی؟خفه نمیشه از اون همه زبون درازت توی حلقومت؟
    پوزخندی زدم و گفتم:کسی که زبونش رو داده جاشم داده تو نگران حلق و روده معده ی خودت باش
    پک محکم دیگه ای به سیگارش زد و سر تا پام رو برانداز کرد.آرنجش رو گذاشت روی زانوش و کمی به جلو خم شد؛همینطور که به صورتم خیره بود گفت:اون کبودی زیر چشم و پارگی لبت هم لابد برای همین زبونته و جای اندازشه درسته؟
    -به خودم مربوطه
    از جاش بلند شد و به سمتم اومد،پاکت سیگارو به طرفم گرفت و چشمکی حواله ام کرد و گفت:سیگار
    سیگار و مرض و درد بی دوا،دلم میخواست با کف سالن یکیش کنم و روش طناب بزنم.چشم غره ای براش رفتم که پوزخندی حوالم کرد و گفت:حالا بریم سر اصل مطلب
    -اصل مطلب اینه که من دیگه باید برم
    -کجا؟دسشویی؟
    نگاه از چشمای عصبیم دزدید و به افق خیره شد.وای که چقد تحمل این بشر سخت بود با عصبانیت گفتم:من باید از اینجا برم
    -واسه چی اومدی که حالا میخوای بری؟
    -به خودم مربوطه
    خم شد و زیر گوشم خیلی آروم گفت:اینجا خونه ی من
    نفس پرحرصی کشیدم و گفتم:فکرکن دسشویی داشتم
    سرش رو مسخره تکون داد و گفت:دلیل قانع کننده ای بود
    از کنارم رد شد و به جلوتر رفت و همینطور که پشتش به من بود گفت:میدونستی عصبی که بشم مغزم کار نمیکنه ممکن هرکاری ازم سر بزنه؟
    -تهدید میکنی؟
    -نه فقط خواستم بهتر بشناسیم
    -علاقه ای به شناختن تو و امثالت رو ندارم
    -خوبه که رکی
    برگشت و یه چند دقیقه ای زل زد بهم...همینطور که بهم خیره بود داد زد:جواد
    جواد هم سریع خودش رو رسوند و گفت:جانم آقا
    اشاره ای به من کرد و گفت:خانم رو تا جلوی در راهنمایی کن میخوان تشریف ببرن
    جواد با تعجب گفت:آقا به همین راحتی میخواید بزارید بره؟؟؟
    دستاش رو داخل جیبش کرد و گفت:ازت نظر پرسیدم؟
    -نه آقا
    با تعجب بهش خیره شدم یعنی به همین راحتی ازم گذشت؟جواد رو به من گفت:با من بیا
    بدون اینکه ازش خداحافظی کنم پشت سر جواد تند و تیز قدم برداشتم.تا جلوی در باغ رفتیم که جواد در رو باز کرد و با اخم گفت:خوش اومدی
    پسر چندش بیرخت رو نیگا چجور خودش رو برای من میگیره،یکی ندونه فکر میکنه این صاحب این خونه است...چپ چپ نگاهش کردم که گفت:برو دیگه
    -یه زنگ بزن آژانس
    مسخره گفت:نه بابا چیزی دیگه ای میخوای بگو
    پوزخندی تحویلش دادم و گفتم:الآن خیلی فاز زور گفتن برداشتت؟
    عصبی گفت:برو و الا یه کاری دستت میدما
    بی هوا یه پخی بهش کردم که پرید عقب.غش غش خندیدم و گفتم:بپا یه دفعه کار دست خودت ندی
    بعدش اشاره ای به شلوارش کردم؛با اخم گفت:برو بیرون
    -ببین عمو تا زنگ نزنی آژانس من از جام جم نمیخورم
    با تاسف سری تکون داد و گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و یه ماشین خواست.ماشین که اومد از خونه بیرون زدم و سوار ماشین شدم و آدرس رو گفتم چند دقیقه بعد رسیدیم حالا خوب یه مقدار پول با خودم داشتم وگرنه میخواستم التماس اون جواد ریقو رو بکنم کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم؛زنگ رو فشردم که صدای نازکش توی گوشم پیچید:کیه؟
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    از همین الآن بغض کرده بودم خودم رو کنترل کردم و گفتم:آهو ام باز کن
    چند لحظه مکثش خبر از شوکش میداد،در رو بدون هیچ حرفی باز کرد،توی راهرو وایسادم و به طبقه بالا زل زدم عجیب بود که برای فضولی از خونه اشون بیرون نیومدن.کفشام رو درآوردم و راه طبقه پایین رو در پیش گرفتم و قبل از اینکه از خونه بیرون بیاد پریدم توی خونه؛با صورت کبود شده اش عینهو خودم رو به رو شدم،اونم از دیدن صورت کبود من تعجب کرده بود.بغضم شکست و محکم تو آغوشم گرفتمش آغوشی که با وجود دو سال بزرگتری بوی مادرم رو میداد،دست اونم بعد از چند دقیقه دورم محکم حلقه شده و صدای گریه اش با گریه های من عجین شد،چرا سیر نمیشدم از آغوشش؟چرا این دلتنگی به جای تموم شدن بیشتر میشد؟میون گریه هاش گفت:آبجی به قربونت چرا صورتت اینجور شده؟
    از بغلش جدا شدم و دماغم رو بالا کشیدم و گفتم:اون عوضی زده صورتتو اینجور کرده؟
    همینطور که اشکاش پایین میومد کل صورتم رو آنالیز کرد و گفت:من مهم نیستم تو رو کی اینجوری کرده؟
    دستش رو گرفتم و مجبورش کردم روی زمین بشین.اشکام که قصد تمومی نداشت و پس زدم و گفتم:بابات
    هراسون گفت:چـــــــــــی؟
    اشاره ای به صورت خودش کردم و گفتم:واسه این میگفتی خونتون نیام
    بدون توجه به سوالم نگران پرسید:آخه واسه چی زدت؟بابا که روی تو هیچوقت دست بلند نمیکرد
    دوباره بغض نشست توی گلوم و گفتم:از خونه بیرونم کرد گفت دیگه هیچوقت برنگرد بزار من و جن وپریم تو آرامش باشیم
    شوک زده بهم خیره شد و گفت:آهو چی داری میگی؟
    -بخدا راست میگم
    حالتش از شوک زده به عصبی تغییر کرد و گفت:غلط کرده مگه شهر هرته
    از جاش بلند شد که به سمت تلفن خونه بره که دستش رو گرفتم و صدا زدم:آیدا
    برگشت سمتم و با عصبانیت گفت:یکی باید اینو بشونه سرجاش یا نه؟با خــ ـیانـت هربلایی که دلش خواست سر مامان بدبختمون آورد و بعدم به همون راحتی طلاقش داد و نگفت یه بچه توی خونه دارم حالا هم که زده صورت تو رو اینجوری کرده
    دوباره با هزار دنگ و فنگ مجبورش کردم که بشینه...با عصبانیت گفت:آخه من احمق باید بدونم بابا چرا زده اینجوریت کرده و از همه بدتر از خونه بیرونت کرده؟اصلا چ...
    میون حرفش گفتم:قضیه شهرام رو فهمید
    ادامه ی حرفش رو داد زد:چــــــی؟
    سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریفم کردم.از تهمتایی که پریسا بهم زد تا حرومزاده خطاب شدنم توسط بابا،از شکایتی که برای حفظ خودم کردم برای غروری که ازم له شد؛از سهیل که اونجور دست و پا زد نرم و از حماقت خودم که تمومی نداشت.گفتم از پستی شهرام و وفاداریش به رفیق رفقاش،از در رفتن و تا به کجا سر درآوردنم و روبه رو با مرد غریبه ای که عجیب رفتارش برام غریبه تر بود هر کلمه ای که به زبون آوردم شد خنجری و فرو رفت تو قلب عزیزترین کسم و هم پام اشک ریخت.دستی به روی گونه اش کشیدم و اشکاش رو پاک کردم و گفتم:خواهری گریه نکن سرنوشت من سیاه تر از اون حدی که با گریه سفید بشه من دیگه هیچوقت به اون خونه برنمیگردم
    لبخند بی جونی زدم و گفتم:زندگیت با محسن چجوریه؟
    اشاره ای به صورتش کرد و گفت:مشخص نیست؟
    -اشکال نداره دوتا خواهر باهم صورتامونو ست کردیم
    خندید.خیلی آروم...آرومتر از اون حدی که دلم رو ریش کرد دیگه آثاری از آیدای شاد قبل توی صورتش پیدا نمیشد.محسن باهاش چکار کرده بود؟تنفرم ازش بیشتر از قبل شد و این رو با نقاب لبخندی که برای خواهرم درست کرده بودم پوشوندمش.با صدای باز شدن در سرم به سمت در چرخید که قامت محسن توی چارچوب در ظاهر شد.اول با تعجب نگاهم کرد؛سلامی زیر لبی تحویلش دادم که با لبخند و چاپلوسی گفت:به به خواهر زن عزیزم صفا آوردی
    بعد رو به آیدا کرد و گفت:چرا نگفتی یه گاوی گوسفندی چیزی بکشیم
    یعنی دندونم تو خرخره اش کار میکرد و دلم میخواست سر به تنش نباشه؛اشاره اش رو به آیدا دیدم که منظورش این بود صورتش چی شده.آیدا برای فرار از جواب دادن گفت:الآن شام رو میکشم
    -منم میام کمکت
    با آیدا دوتایی به آشپزخونه رفتیم و میز رو چیدیم که محسن هم اومد؛سه تایی روی صندلی نشستیم که محسن دیس برنج رو برداشت و برام یه عالمه برنج ریخت...تشکر زیر دندونی کردم و قبل از اینکه باز محبتش گل کن و خورشت برام بریزه خودم چند تا قاشق خورشت ریختم با خنده گفت:کم حرف شدی آهو خانم
    مراعات آیدا رو کردم چارتا لیچار بار این پروییش نکنم.تمام حرصم رو با فشار دادن قاشق خالی کردم و گفتم:یه خورده مریض حالم واسه اونه
    سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت تا آخر غذا سنگینی نگاهای محسن نذاشت یه لقمه ی خوش از گلوم پایین بره توی دلم لعنتی به خودش و این نگاه های همیشگیش انداختم و از جام بلند شدم و به سمت اتاق خواب رفتم.روی تخت دو نفرشون دراز کشیدم و به سقف خیره شدم،دلم برای آیدا میسوخت...چرا باید با یه انتخاب غلط اینجوری زندگیش به آتیش کشیده میشد؟پوزخندی به خودم زدم و گفتم:تو یکی دیگه خفه شو حرف از انتخاب نزن که آبرو هرچی دختر با این انتخابت بردی
    غلتی توی جام زدم که با احساس سنگینی چیزی روی گردنم چشمام رو باز کردم آیدا دستش رو محکم انداخته بود دور گردنم و مثل چسب بهم چسبیده بود.خنده ام گرفته بود به این ابراز دلتنگیش...خرو پفی هم میکرد بیا و ببین؛بوسی روی گونش کاشتم و در گوشش صدا زدم:آیدا
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    هومی گفت من رو محکم تر توی بغلش گرفت که دوباره گفتم:آیدا پاشو صبح شده
    به بدبختی و هزار غر و غر از خواب بیدارش کردم و باهم از اتاق بیرون اومدیم که محسن رو دیدم رو مبلی دراز کشیده آیدا با تعجب بهش زل زده بود که روبه آیدا گفتم:مگه نباید میرفت سرکار؟
    متعجب گفت:چرا باید میرفت
    به سمتش رفت و تکونی بهش داد که سریع از خواب پرید آیدا گفت:چرا نرفتی سرکار؟
    نگاهش چرخید روی من و گفت:سرم درد میکرد بعد ازظهر میرم
    آیدا اخماش در هم رفت و چیزی نگفت و به سمت آشپزخونه رفت که منم پشت سرش رفتم،در جا نونی رو باز کرد که آه از نهادش بلند شد و از آشپزخونه داد زد:محسن پاشو برو چهارتا نون بخر بیار نون نداریم برای صبحونه
    اونم از توی پذیرایی داد زد:من سرم درد میکنه خودت برو
    آیدا همینطور که از کنارم با حرص رد میشد گفت:میبینی شوهر که نکردم زن گرفتم
    پوفی کشیدم و از آشپزخونه بیرون زدم که آیدا رو دیدم چادر به سر از اتاق بیرون زد و روبه من گفت:آهو جان تا من برمیگردم چای رو دم کن
    سری تکون دادم که رفت بدون اینکه به محسن نگاه کنم به آشپزخونه برگشتم و قوری رو برداشتم و چای دم کردم و گذاشتمش سر سماور؛صدای محسن رو از پشت سر شنیدم:خوبی؟
    با اخم برگشتم سمتش و گفتم:اره
    دستش رو به حالت شکر گرفت بالا و مسخره گفت:خدا رو شکر
    لبخندی زد و گفت:با این که زخم و زیلی روی صورتت جا خوش کرده ولی چیزی از جذابیتت کم نشده
    هر چی میخواستم دهنم رو ببندم و چیزی نثار روح و روانش نکنم خودش نمیذاشت با عصبانیت گفتم:فکر کردی آیدا بی سر و صاحبه کتکش میزنی
    پوزخندی زد و گفت:نیست؟
    -هست ولی نه به شدت تو
    با یه لبخند کذایی نزدیکم شد و گفت:از این چموش بازیات و زبون درازیات خوشم میاد
    با حرص گفتم:میخوام هفتاد سال خوشت نیاد
    توی فاصله خیلی کمی ازم قرار گرفت و گفت:آیدا دیشب دعوات با بابات رو برام تعریف کرد و ازم خواست بزارم با ما زندگی کنی
    از اون همه نزدیکی و بوی نفس هاش داشت حالم بهم میخورد...انگشت شصتش رو به صورت نوازشگر به گونه ام کشید و گفت:منم گفتم چه خوب عزیزم معلومه که دوست دارم باما زندگی کنه ولی یه شرط داره
    منتظر نگاهش کردم که بلند خندید و گفت:شرطش رو برای آیدا نگفتم پیش خودم گفتم بهتره بین و من و آهو بمونه
    لبخند از روی لباش پر کشید و صورتم رو یه دور دید زد و روی لبام ثابت موند چند لحظه بعد نگاهش رو از لبام به چشمام سوق داد و گفت:باهام راه بیا،شبا که آیدا نفسش سنگین شد و خوابش برد من و تو...
    باقی حرفش رو با تو دهنی که بهش زدم خورد؛مغز سرم داشت سوت میزد و قصد دیونه کردنم رو داشت،توی دنیا پست تر از محسن محال بود نفسش بکشه.تفی به صورتش انداختم و گفتم:خییلی کثیفی تف به غیرتت بی شرف
    با تمام قدرتم هلش دادم و به سمت اتاق دوییدم و به سرعت لباسام رو تنم کردم و از خونه بیرون زدم توی خیابونا میدوییدم و نمیدونستم مقصد نهاییم کجاست،به کجا میرفتم؟هرجا بود بهتر از جایی بود که حتی حرف خــ ـیانـت به خواهرم توش زده میشد،دستم رو جلوی دهنم گرفته بودم و زار زار اشک میرختم و میدوییدم خدایا چرا اینقد دنیا رو پست آفریدی؟خدایا کاش میکشتیم و اینقد حقیرم نمیکردی.با شدت هر چه تمام گریه میکردم و به قیافه متعجب مردم اعتنایی نمیکردم؛دلم سوخت برای خواهری که یه زمان فکر میکردم شاید خوشبخت عالم باشه...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    نمیدونم کی سوار تاکسی شدم و کی آدرس دادم و کی کرایه حساب کردم و کی جلوی در خونه ای ایستاده بودم که فکر میکردم اگه کلاهمم اینجا بیفته دیگه برنمیگردم،بی حال روی زمین نشستم و منتظر به در زل زدم.چرا فکر میکردم اینجا آخرین امیدمه؟؟؟بود نبود؟من که غرورم بر فنا رفته بود پس بهتر بود اینجا رو هم یه امتحان کنم.بعد از مدتها در باز شد و با ماشینش بیرون اومد؛سریع از جام بلند شدم و روبه روی ماشینش ایستادم.سردی نگاهش رو از اون فاصله هم میتونستم حس کنم بی معطلی به سمت ماشینش رفتم و در جلو رو باز کردم و نشستم یخورده نگاهم کرد و بعد برگشت و به روبه روش خیره شد.یه چند دقیقه ای بود که نه اون حرف میزد و نه من تمایلی به التماس کردن داشتم سیگاری از جیبش در آورد و گوشه لبش گذاشت و روشنش کرد؛پک اول رو به سیگارش زد و همینطور که به روبه رو خیره بود سکوت رو شکست و گفت:دسشویی داری؟
    وای خدا این منو روانی میکرد آخرش،خوب بلد بود از یکی یه سوژه گیر بیاره و به شکلای مختلف زجر کشش کنه لبم رو گاز گرفتم تا بتونم خودم رو کنترل کنم نفسم رو سنگین بیرون دادم و چیزی نگفتم،دود سیگار رو از دهنش بیرون داد و برگشت و بهم نگاه کرد و گفت:لالی؟
    چپ چپ نگاهش کردم که باز گفت:چشمات چپه؟
    دستام رو محکم مشت کردم تا توی دهنش فرو نیارم خودم رو به سختی کنترل کردم و از بین دندون های چفت شدم گفتم:ازت میخوام کمکم کنی
    ابروهاش بالا رفت و سری تکون داد و سیگار تموم شده اش رو از پنجره شوت کرد بیرون و سیگار دیگه ای روشن کرد و روی فرمونش ضرب گرفت و گفت:چه کمکی؟
    صدام رو صاف کردم و با کلی بدبختی و کلنجار رفتن با خودم گفتم:توی خونت بهم یه کار بده و یه جای خواب
    -همین؟
    لحن خونسرد و مسخره اش هر لحظه بیشتر عصبیم میکرد.کاملا مشخص بود قصدش بالا آوردن روی سگمه؛چشمام رو با حرص روی هم فشار دادم و گفتم:بده
    خنده ی محوی زاویه ی لباش رو شکل داد و گفت:چی رو؟
    -کار و جای خواب
    -معمولا اگه کسی با اوضاع تو درخواست کار کنه یخورده باید بیشتر خواهش و تمنا کنه
    ناخودآگاه کنترلم رو از دست دادم و با عصبانیت گفتم:الآن بیفتم به دست و پات قبول میکنی؟
    پشت دستش رو به سمتم گرفت و با لحن مسخره ای گفت:پا احتیاج نیست دستم رو ببوس
    محکم و با حرص زدم زیر دستش و گفتم:یعنی توی اون خونه به اون درندشتی یه جا نیست به من بدی؟
    دستش رو به حالت فکر زیر چونه اش برد و گفت:نه همه ی اتاقا که پرن ولی دسشویی ته باغ...
    نگاهم کرد،نفسام از زور حرص تند شده بود نگاه ازش گرفتم و به بیرون از پنجره نگاه کردم و گفتم:خواهش میکنم ازت
    -چه دلیل داره من به تو کار و پناه بدم
    -به دلیل آوارگی و بیکسیم
    -پیاده شو
    اشکام خود به خود پایین ریخت و برگشتم و نگاهش کردم با اخم زل زده بود بهم.کم خوردت میکنن دختره ی احمق که بازم پناه میبری به مرد جماعت...خاک برسرت آهو،بی حرف در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم.بی رمق راه پیاده رو پیش گرفتم؛خدا لعنتت کنه بابا خدا لعنتت کنه پریسا خدا لعنتت کنه شهرام خدا لعنتت کنه محسن،خدا لعنتت کنه آهو...به هق هق افتاده بودم و خمیده تر از قبل راه میرفتم؛قلبم تیر کشید و سـ*ـینه ام درد گرفت ولی با تمام اینا از راه رفتن منصرف نشدم صدای بوق ماشین امونم رو بریده بود خواستم برگردم و تمام دق و دلیم رو سر راننده بیشعورش خالی کنم که با دیدنش دهنم باز موند،با اخم گفت:سوار شو
    همینطور بر و بر نگاهش میکردم که عصبی گفت:مگه با تو نیستم
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    خواستم یکم ناز کنم ولی با سرمایی که تن و بدنم رو ماساژ داد بی حرف سوار شدم با سرعت بالایی میروند،خواستم چیزی بگم ولی با دیدن اخماش جفت کرده چشمام رو بستم تا کمتر بترسم از سرعت ماشین؛بابا این خود خود روانی بود،بعد از دقایق بسیار کمی به خاطر سرعت بالاش، به داخل حیاط بیمارستانی رفت و با صدای وحشتناکی ترمز کرد؛قلبم رو ماساژ دادم و چشمام رو باز کردم که گفت:برمیگردم
    با چشمای ترسیده سری تکون دادم خدایا ما رو نیگا به کیا التماس میکنیم...از ماشین پیاده شد و با تقی که ماشین داد خبر از قفل شدنش داد...واااا چرا در رو قفل میکنی؟
    به رفتنش خیره شدم تا از جلوی دیدم محو شد یعنی میخواست کمکم کنه؟نکنه اینم قصدش مثل شهرام و اون محسن کثافت تر از شهرام بود؟اگه قصدش این باشه که مثل قضیه شهرام فلنگ رو میبندم...هه این دو برابر شهرام هیکلشه چجور میخوای از زیر دست همچین آدمی فرار کنی؟ولی مگه دیگه راهیم برام مونده بغیر از این مردک روانی؟
    پوفی کشیدم و به رفت و آمد آدما خیره شدم،زندگی برای یه دختر تنها سخت تر از اون چیزی بود که فکرش رو میکردم؛دختر تنهایی که همه دندون تیز میکردن براش و میخواستن بعد از استفادشون اخ و تفش کنن بیرون،با بغض چشمام رو بستم و خواب کم کم به فکر و خیالم پایان داد...
    با داغی نور آفتاب که صورتم رو بدجور هدف گرفته بود از خواب بیدار شدم؛خمیازه ای کشیدم و چشمام رو مالوندم؛به اطرافم نگاه کردم.هنوز توی همون ماشین و همون بیمارستان بودم پس رفته بود توی بیمارستان سقط شده بود؟یعنی الان چند ساعت گذشته که من توی ماشینم؟پس چرا نیومده بود؟
    دستم رو به سمت دستگیره بردم و اما وقتی با سماجت در روبه رو شدم تازه یادم افتاد صبح در رو قفل کرد و رفت.پوووف خدایا گیر چه آدم مشنگی افتاده بودیما از زور حرص شروع کردم به کوبوندن سرم به داشبرد با حس حضور کسی دست از خود زنی برداشتم و عینهو این سکته ایا برگشتم و به کنارم نگاه کردم ابرویی بالا انداخت و گفت:ادامه بده
    برای اولین بار توی زندگیم خجالت کشیدم ولی عقب نکشیدم و با اخم گفتم:هیچ معلوم هست کجا رفتی از صبح این جا منو کاشتی،اصن میدونی ساعت چنده؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا