******
با ریختن اب سرد به روی صورتم،به هوش اومدم،گیج و سر درگم با چشم هایی که تار میبینه فضای جدیدی که داخلش قرار گرفته ام رو برنداز میکنم.
سرم به شدت درد میکنه و احساس میکنم خون پشت سرم و پشت پارچه ای که به سرم بسته شده لخته کرده....
کمی که از به هوش اومدنم زمان میگذره متوجه میشم داخل یکی از اتاق خواب های خونه اش به روی تخت خواب هستم و دست و پاهام به طناب بسته شده.
اولین چیزی که پس از هوشیاری دیدم،یک مرد سن بالا هست که دست هاش با طناب محکمی به میله های پنجره، بسته شده و پاهاش به پایه های اهنی تخت خواب بسته و در حالی که به روی زمین بیهوش افتاده دست هاش به سمت بالا قرار گرفته و پاهاش به هم دیگه چسبیده و به یکی از پایه های تختی که من روش بسته شدم،بسته شده.
پس از چند لحظه که بهش خیره شده بودم،با نهایت حرص و کینه به
به سمت جلو برگشتم و با تموم وجودم میخواستم هرچی که میتونم رو خطاب بکنم به محسنی که با یک نگاه نفرت انگیز وایستاده و بهم خیره شده بگم
اما نتونستم....نتونستم چون تازه متوجه وجود یک چسب پهن به روی دهانم شدم.
اولین اشک از چشم سمته چپم به روی گونه ام سرازیر شد،سپس اشک هام به روی گونه هام یکی یکی روان شد و بی اختیار اشک ریختم.
محسن با چشم های دایره ای، لبخنده نفرت انگیزی به روی لب هاش نشونده و همزمان که ابرو هاش رو بالا انداخته،بالاخره نگاهش رو از من به سمت اون مرد مسن و بیهوش میچرخونه و همزمان که عینک طبی رو از چشم های خودش برمیداره، به روی چشم های اون مرد میذاره.
با قدم های اهسته دوباره به سمت من برمیگرده و به سمت من حرکت و در نهایت به روی تخت مینشینه.
نفس عمیقی میکشه سپس بدون توجه به اینکه
کنجکاو باشه من سعی دارم چه چیزی رو از زیر چسب پهن بگم خودش شروع به حرف زدن میکنه.
-سمیرا واقعا کار من رو راحت کردی،این اواخر تموم دغدغه فکری ام شده بود که چه جوری باید در این حالت که الان هستی قرار بدمت.
کمی مکث میکنه و بی هیچ حرفی دست سمت چپش رو به سمت اون مرد بیهوش میگیره
و بعد از یک یا دو دقیقه که در این حالت میمونه،دستش رو پایین میاره و میگه
-این مرد یک روانی هست،واقعا خیلی روانی،اصلا شک نکن این مرد یک دیوونه است.
میخنده و خودش رو به من نزدیک تر میکنه.
دست چپش رو دوباره بالا میاره و به سمت اون مرد میگیره
-این مرد بهم کمک میکنه تا با خواهرم ارتباط برقرار بکنم،این مرد روانی این کار ها هست و از هرکسی دیگه ای بهتر میتونه با ارواح ارتباط برقرار بکنه.
یعنی این مرد به من کمک میکنه تا بتونم حرف های خواهرم رو بشنوم و هر چیز،هر چیزی که بخوام رو بهش بگم و در عوض این خدمت بزرگی که به من میکنه،من هم پسرش رو نمیکشم.
سپس بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه درست مثل دیوونه ها شروع به خندیدن میکنه
با ریختن اب سرد به روی صورتم،به هوش اومدم،گیج و سر درگم با چشم هایی که تار میبینه فضای جدیدی که داخلش قرار گرفته ام رو برنداز میکنم.
سرم به شدت درد میکنه و احساس میکنم خون پشت سرم و پشت پارچه ای که به سرم بسته شده لخته کرده....
کمی که از به هوش اومدنم زمان میگذره متوجه میشم داخل یکی از اتاق خواب های خونه اش به روی تخت خواب هستم و دست و پاهام به طناب بسته شده.
اولین چیزی که پس از هوشیاری دیدم،یک مرد سن بالا هست که دست هاش با طناب محکمی به میله های پنجره، بسته شده و پاهاش به پایه های اهنی تخت خواب بسته و در حالی که به روی زمین بیهوش افتاده دست هاش به سمت بالا قرار گرفته و پاهاش به هم دیگه چسبیده و به یکی از پایه های تختی که من روش بسته شدم،بسته شده.
پس از چند لحظه که بهش خیره شده بودم،با نهایت حرص و کینه به
به سمت جلو برگشتم و با تموم وجودم میخواستم هرچی که میتونم رو خطاب بکنم به محسنی که با یک نگاه نفرت انگیز وایستاده و بهم خیره شده بگم
اما نتونستم....نتونستم چون تازه متوجه وجود یک چسب پهن به روی دهانم شدم.
اولین اشک از چشم سمته چپم به روی گونه ام سرازیر شد،سپس اشک هام به روی گونه هام یکی یکی روان شد و بی اختیار اشک ریختم.
محسن با چشم های دایره ای، لبخنده نفرت انگیزی به روی لب هاش نشونده و همزمان که ابرو هاش رو بالا انداخته،بالاخره نگاهش رو از من به سمت اون مرد مسن و بیهوش میچرخونه و همزمان که عینک طبی رو از چشم های خودش برمیداره، به روی چشم های اون مرد میذاره.
با قدم های اهسته دوباره به سمت من برمیگرده و به سمت من حرکت و در نهایت به روی تخت مینشینه.
نفس عمیقی میکشه سپس بدون توجه به اینکه
کنجکاو باشه من سعی دارم چه چیزی رو از زیر چسب پهن بگم خودش شروع به حرف زدن میکنه.
-سمیرا واقعا کار من رو راحت کردی،این اواخر تموم دغدغه فکری ام شده بود که چه جوری باید در این حالت که الان هستی قرار بدمت.
کمی مکث میکنه و بی هیچ حرفی دست سمت چپش رو به سمت اون مرد بیهوش میگیره
و بعد از یک یا دو دقیقه که در این حالت میمونه،دستش رو پایین میاره و میگه
-این مرد یک روانی هست،واقعا خیلی روانی،اصلا شک نکن این مرد یک دیوونه است.
میخنده و خودش رو به من نزدیک تر میکنه.
دست چپش رو دوباره بالا میاره و به سمت اون مرد میگیره
-این مرد بهم کمک میکنه تا با خواهرم ارتباط برقرار بکنم،این مرد روانی این کار ها هست و از هرکسی دیگه ای بهتر میتونه با ارواح ارتباط برقرار بکنه.
یعنی این مرد به من کمک میکنه تا بتونم حرف های خواهرم رو بشنوم و هر چیز،هر چیزی که بخوام رو بهش بگم و در عوض این خدمت بزرگی که به من میکنه،من هم پسرش رو نمیکشم.
سپس بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه درست مثل دیوونه ها شروع به خندیدن میکنه
آخرین ویرایش: