کامل شده رمان صلح در رستاخیز | mehrantakk کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره رمان صلح در رستاخیز؟


  • مجموع رای دهندگان
    25
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
******
با ریختن اب سرد به روی صورتم،به هوش اومدم،گیج و سر درگم با چشم هایی که تار میبینه فضای جدیدی که داخلش قرار گرفته ام رو برنداز میکنم.
سرم به شدت درد میکنه و احساس میکنم خون پشت سرم و پشت پارچه ای که به سرم بسته شده لخته کرده....
کمی که از به هوش اومدنم زمان میگذره متوجه میشم داخل یکی از اتاق خواب های خونه اش به روی تخت خواب هستم و دست و پاهام به طناب بسته شده.
اولین چیزی که پس از هوشیاری دیدم،یک مرد سن بالا هست که دست هاش با طناب محکمی به میله های پنجره، بسته شده و پاهاش به پایه های اهنی تخت خواب بسته و در حالی که به روی زمین بیهوش افتاده دست هاش به سمت بالا قرار گرفته و پاهاش به هم دیگه چسبیده و به یکی از پایه های تختی که من روش بسته شدم،بسته شده.
پس از چند لحظه که بهش خیره شده بودم،با نهایت حرص و کینه به
به سمت جلو برگشتم و با تموم وجودم میخواستم هرچی که میتونم رو خطاب بکنم به محسنی که با یک نگاه نفرت انگیز وایستاده و بهم خیره شده بگم
اما نتونستم....نتونستم چون تازه متوجه وجود یک چسب پهن به روی دهانم شدم.
اولین اشک از چشم سمته چپم به روی گونه ام سرازیر شد،سپس اشک هام به روی گونه هام یکی یکی روان شد و بی اختیار اشک ریختم.
محسن با چشم های دایره ای، لبخنده نفرت انگیزی به روی لب هاش نشونده و همزمان که ابرو هاش رو بالا انداخته،بالاخره نگاهش رو از من به سمت اون مرد مسن و بیهوش میچرخونه و همزمان که عینک طبی رو از چشم های خودش برمیداره، به روی چشم های اون مرد میذاره.
با قدم های اهسته دوباره به سمت من برمیگرده و به سمت من حرکت و در نهایت به روی تخت مینشینه.
نفس عمیقی میکشه سپس بدون توجه به اینکه
کنجکاو باشه من سعی دارم چه چیزی رو از زیر چسب پهن بگم خودش شروع به حرف زدن میکنه.
-سمیرا واقعا کار من رو راحت کردی،این اواخر تموم دغدغه فکری ام شده بود که چه جوری باید در این حالت که الان هستی قرار بدمت.
کمی مکث میکنه و بی هیچ حرفی دست سمت چپش رو به سمت اون مرد بیهوش میگیره
و بعد از یک یا دو دقیقه که در این حالت میمونه،دستش رو پایین میاره و میگه
-این مرد یک روانی هست،واقعا خیلی روانی،اصلا شک نکن این مرد یک دیوونه است.
میخنده و خودش رو به من نزدیک تر میکنه.
دست چپش رو دوباره بالا میاره و به سمت اون مرد میگیره
-این مرد بهم کمک میکنه تا با خواهرم ارتباط برقرار بکنم،این مرد روانی این کار ها هست و از هرکسی دیگه ای بهتر میتونه با ارواح ارتباط برقرار بکنه.
یعنی این مرد به من کمک میکنه تا بتونم حرف های خواهرم رو بشنوم و هر چیز،هر چیزی که بخوام رو بهش بگم و در عوض این خدمت بزرگی که به من میکنه،من هم پسرش رو نمیکشم.
سپس بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه درست مثل دیوونه ها شروع به خندیدن میکنه
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    یکی از دست هاش رو به سمت چسبی که به روی دهانم چسبونده میذاره و چند لحظه حرفی نمیزنه،سرش رو تکون میده و تند تند پلک میزنه
    -نه فکر خوبی نیست،تو فعلا هر حرفی که میخوای بزنی رو نگه دار تا تبدیل به عقده بشه!
    فردا با هم حرف میزنیم،خوب فکر کن که فردا هیچ عقده ای که نسبت به من جمع کردی رو فراموش نکنی!.

    تموم حرصی که نمیتونم بیان بکنم رو داخل چشم هام میتونه بببینه،اما تحمل زول زدن به چشم هام رو نداره...
    از روی تخت بلند میشه و در اتاق رو پشت سرش میبنده و به سرعت قفل میکنه.

    به محض اینکه از اتاق خارج شد و در و پشت سر خودش بست،شروع میکنم به سر و صدا کردن تا مردی که بیهوش کنار دستم بسته هست رو با صدای خودم به هوش بیارم،هرچند چسب پهنی به روی لب هام هست،اما از زیر همین چسب مدام صداش میکنم تا شاید بتونم به هوش بیارمش
    چندین بار تکرار میکنم اما به هوش نمیاد.
    سر دردم لحظه به لحظه داره بیشتر میشه...
    هنوزم پشت سرم که یک جسم سخت بهش برخورد کرد درد میکنه و حس میکنم خون پشت پارچه ای که به سرم بسته هست،لخته کرده.
    چشم هام رو توی اتاق به دنبال ساعت میچرخونم ولی ساعت دیواری به چشم هام نمیخوره،هرچند یک دونه ساعت کوکی کوچیک کنار ایینه به روی میز هست ولی عقربه هاش خواب مونده،دیگه واقعا دارم کلافه میشم
    نمیدونم باید چی کار بکنم...

    تنها چشم هام رو بستم و سعی میکنم بدون توجه به جایی که هستم استراحت بکنم،واقعا خسته هستم و از پشت سرم احساس درد شدید میکنم.
    طولی نکشید که پلک هام سنیگن شد و به خواب عمیق فرو رفتم،هرچند توی خواب مدام ترس و استرس بهم قالب بود و روح و روانم ارامش نداشت،ولی بالاخره بعد از کلافگی زیاد تونستم چند ساعت چشم هام رو به روی یک دیگه بذارم.
    چند ساعت از خستگی و خواب الودگی زیاد، تونستم مثل یک مُرده چشم هام رو به روی یک دیگه بذارم،اما با صدا هایی که از دور دست به گوشم میرسید کم کم از خواب عمیق پریدم
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    -سمیرا سمیرا سمیرا...

    درحالی که توی خواب عمیق بودم،صدایی از دور دست به گوش هام رسید که مدام اسمم رو صدا میکرد،اما به قدری در خواب عمیقی فرو رفته ام که به صدا بی تفاوت،و سعی ندارم از خواب بلند بشم.
    بعد از چند دقیقه احساس کردم شخصی داره خیلی اروم با دستش به روی گونه ام میکشه...

    بلاخره از خواب عمیق دل کندم و اروم و به سختی پلک هام رو باز کردم،احساس تشنگی شدید کردم و همچنین که عرق سرد به روی صورت و بدنم نشسته،نگاهم رو داخل اتاق میچرخونم،خبری از اون مرد نیست که کنار من بسته بود.سعی میکنم به خودم بیام تا متوجه بشم چه کسی با دستش داشت به روی صورتم میکشد و مدام صدام میکرد،همه چراغ ها خاموش هستن و به نظر میاد نیمه شب باشه،چون حتی از بیرون پنجره نوری به داخل نمیاد.

    -سمیرا سمیرا سمیرا
    هنوز به خودم نیومده بودم که صدای دخترونه ای دوباره به گوش هام رسید،اما به خاطر تاریکی مطلق اتاق نمیتونم منبع صدا رو تشخیص بدم،
    ولی خیلی خوب میتونم صدای ناله هاش رو بشنوم...
    چند دقیقه ای سکوت حاکم بود تا وقتی که دوباره اسم من رو صدا کرد،اما این بار تونستم بفهمم منبع صدا از کدوم سمت هست،چون تا سرم رو بالا گرفتم،روح اون دختر رو دیدم که به گوشه ی سقف خونه چسبیده و با چشم های قرمز رنگش بهم خیره شده،به دلیل تاریکی بیش از حد نمیتونم خیلی خوب ببینمش،اما لبخنده شیطانی اش روی لب هاش کاملا مشخص هست.
    ترس و وحشت سراسر بدنم رو فرا میگیره و مثل همیشه که میبینمش،حس خیلی بدی بهم دست میده،انگار که تموم سیستم اعصبی بدنم از کار میوفته و به غیر از چشم هام که تصویرش رو میبینه بقیه اعضای بدنم بی حس میشن.
    به چشم های پر از کینه اش خیره بودم که خیلی ناگهانی کلید به روی در چرخید و با شتاب زیاد در اتاق باز شد و بلافاصله اون مرد مسن به داخل اتاق پرتاب شد و پهن زمین شد.

    محسن هم از بیرون اتاق به داخل اتاق و به من چشم دوخته و مانند خواهرش یک لبخند شیطانی به روی لب هاش سوار کرده...
    با قدم های ارومی وارد اتاق میشه و مرد مسنی که سعی داره مانع از بستن دست و پاهاش بشه رو دوباره به سر جای قبلش یعنی به حصار اهنی پنجره و به پایه تخت بست و بدون توجه بهش به کار خودش ادامه میده.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    چشم هام رو به سمت گوشه ی سقف میچرخونم،اما دیگه خبری از روح اون دختر نیست...
    میخواستم به سمت جلو برگردم که دست محسن رو خیلی ناگهانی به روی گردنم حس کردم...
    دستش رو به دور گردنم پیچونده و با تموم وجود فشار میده...
    -اگه فکر کردی به این راحتی ها میکشمت و از این وضعیت نجاتت میدم،کور خوندی...
    دستش رو از دور گردنم ول میکنه و با عجله از اتاق خارج و در رو پشت سرش قفل میکنه...
    مردی که کنار دستم دست و پا هاش بسته هست
    چسبی به روی دهانش نداره،و پس از اینکه محسن از اتاق دور میشه شروع میکنه با لحن ارومی صبحت میکنه
    -دخترم،دخترم
    به سمت مرد میچرخم
    و با یک نگاه خسته و چهره ی در هم بهش خیره میشم.
    -اون میخواد به زودی انتقام خواهرش رو از تو بگیره،تموم ماجرارو برای من تعریف کرده
    من رو هم به عنوان یک احضار کننده روح به این اتاق لعنتی کشونده،من مدام خواهرش رو قبل از اینکه شما رو به این جا بیاره احضار کردم و باعث پل ارتباطی بین اون دو نفر شدم.
    من میدونم شما بدون اینکه مانند من نیاز به مصرف کردن انرژی زیاد داشته باشید میتونید روح و ارواح رو ببینید
    اما یک موضوعی رو باید بهتون بگم
    ارواح نمیتوانند به طور مستقیم به انسان های زنده اسیب بزنند،به همین خاطر هست که محسن میخواد خودش انتقام خواهرش رو از تو بگیره.

    داشت به حرف زدن ادامه میداد و هرچی که میدونست رو برای من توضیح میداد،که خیلی ناگهانی صدای باز شدن کلید در اتاق به گوش هامون رسید،مرد صبحت هاش رو قطع کرد.
    در باز شد و محسن با اعصبانیت خیلی زیاد وارد اتاق شد و به سمت
    اون مردِ احضار کننده رفت و خیلی سریع قبل از اینکه بخواد حرف دیگه ای به من بزنه،چسبی به روی دهانش زد،بلافاصله بدون حرکت دیگه ای از اتاق خارج شد و دوباره در رو پشت سرش کلید کرد.
    اما قبل از ایکه در کامل بسته بشه به مدت یک ثانییه چشم هام خورد به سویچ ماشینی که داخل دستش بود
    ظاهرا اون میخواد از خونه خارج بشه...
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    حالا میتونم حدس بزنم،به چه علتی انقدر با عجله وارد اتاق شد و به دهان اون مرد چسب زد،قطعا میخواد از خونه خارج بشه و حالا میتونه بهترین موقعیت باشه که از این خراب شده خودم رو نجات بدم.هرچند دست و پاهام محکم بسته هست و به روی دهانم چسب زده شده و هیچ ابزاری نیست که بهم کمک بکنه ولی من باید به مغزم فشار بیارم..
    به سمت اون مرد میچرخم که چشم هاش رو بسته و سرش رو پایین گرفته،بهش بی توجه میشم و با تموم قدرت به طنابی که از ناحیه مچ های دست و پاهام وصل هست فشار میارم،ولی واقعا طناب خیلی محکم هست و من زور پاره کردنش رو ندارم،تموم سعی خودم رو میکنم همه به غیر از اسیب رسوندن به خودم هیچ چیز دیگه ای نصیبم نمیشه.
    تند تند نفس میکشم تا حالم جا بیاد.
    به احتمال خیلی زیاد با توجه به عجله ای که داشت و سویچ ماشینی که در دست داشت،الان خونه نیست،پس اگر راه فراری وجود داشته باشه الان بهترین موقعیت هست.
    کمی با خودم کلنجار میرم و فکر و ذهنم رو درگیر میکنم،حتی دوباره برای پاره کردن دست و پاهام تلاش میکنم ولی دوباره به نتیجه نمیرسم.

    توی حال خودم نبودم که با صدای فریادی که از زیر چسب مرد مسنی که بغـ*ـل دستم بسته هست به خودم میام،تا به سمتش برگشتم سعی کرد من رو متوجه موضوعی بکنه...
    مدام با چشم و ابرو هاش به سمت راست خودش و در اتاق اشاره میکنه...چندین بار این کار رو تکرار میکنه و در نهایت چهره ی مضطرب خودش رو کمی اروم تر میکنه و با ارامش بهم خیره میشه و یک بار چشم هاش رو باز و بسته میکنه.
    درحالی که من هم کمی تحت تاثیر قرار گرفته ام،دست از تلاش کردن برمیدارم و سعی میکنم
    خونسرد باشم و به کسی که بهم ارامش داده،اعتماد بکنم...
    فکر میکنم اون قصد داره با روشی ما رو از اینجا خلاص بکنه،به همین خاطر چشم هام رو بستم و سعی کردم تنها کوفتگی و خستگی که از تلاش های بی فایده قالب بدنم شده رو با استراحت کردن جبران بکنم.
    هنوز عرق روی بدنم نشسته و ضربان قلبم به حالت عادی اش برنگشته بود که صدای قدم های اون عوضی از بیرون اتاق در اوج سکوت به گوش هام رسید.
    به نظر میاد اون مرد مسن سعی داشت بگه محسن هنوز توی خونه هست.
    صدای نفس کشیدنم رو به حدقل رسوندم و جوری تظاهر کردم که انگار در خواب عمیقی فرو رفتم.
    حدسم درست بود و صدای قدم هاش رو به درستی تشخیص داده بودم،چون پس از چند لحظه کلید رو داخل در چرخوند و وارد شد.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    فصل هفتم
    جلوی ایینه می ایستم،و چند ثانییه به کتم خیره میشم،اما باب میلم نیست،از تنم در میارمش و همزمان که از اتاق پرو بوتیک خارج میشم،کت ابی رنگ رو به یکی از کارکنان بوتیک برمیگردونم و بدون اینکه کت دیگه ای انتخواب بکنم به سمت نگار برمیگردم و اروم میگم
    -از این بوتیک بریم.
    بدون کلامی سرش رو تکون میده و حرفم رو تایید میکنه،بلافاصله از بوتیک خارج میشیم
    این چندمین بوتیکی بود که امروز سر زدیم ولی اخر سر هم نتونستم هیچ کدومشون رو انتخواب بکنم.
    دست خودم نیست توی خرید کردن خیلی حساس هستم و به ندرت پیش میاد با یکی دو بوتیک کارم راه بیوفته.
    دست نگار رو داخل دستم میفشارم و همزمان که به چشم های عسلی رنگش خیره میشم با لحن همیشگی خودم میگم
    -عزیرم نمیشه امشب رو کنسل بکنیم؟
    بدون توجه به حرفم یقه پیراهنم رو از زیر کتم صاف میکنه،سپس دوباره به چشم هام برمیگرده و با صدایی که دل من رو اسیر خودش کرده میگه
    -سعید،پدرم میخواد ببینتت بیشتر از این نمیتونم منتظر بذارمش.
    -میدونم عزیزم،ولی بدون کت جدید که نمیتونم بیام،از طرفی حال و حوصله ی خرید کردنم ندارم ولی...
    حرفم رو قطع میکنه.
    -این همه شلوار،کت و لباس های رنگارنگ داری!
    یکی شون رو بپوش دیگه.
    -نمیشه،این دیدار رسمیه باید به بهترین شکل برگذار بشه.
    -اخه عشقم دیگه نمیشه برنامه امشب رو بهم بزنیم،خانواده ام حسابی تدارک دیدن،اگه برنامه کنسل بشه خیلی ناراحت میشن،واقعا هرجوری شده باید امشب به خونه ی پدرم بریم.

    تموم مدت که داشت حرف میزد،چشم های من همچنان به چشم های عسلی رنگش قفل شده بود که همراه با پوست روشن و ابروهای کشیده و همچنین بینی باریکش معنای واقعی زیبایی رو بهم اموخته!
    -نگار؟!
    ابرو هاش رو درهم میکشه و با اعتراض میگه
    -اصلا به حرف هام توجه کردی؟
    -نه !
    چند ثانییه مکث میکنم
    -ولی تقصیر من نیست،همش تقصیر چشم هاته!
    -میخنده و با همون اعتراض قبلی میگه
    -الان وقت این لوس بازی ها هست؟
    در ماشین رو براش باز میکنم
    -اگر فکر میکنی این کار ها لوس بازی هست،دوست دارم همیشه لوس بمونم.
    چهره اش خوشحالی درونی اش رو بازتاب میکنه.
    درحالی که ابروهاش بهم گره خورده لبخندش همچنان پایدار روی لب هاش باقی مونده زیبایی اش رو دو چندان کرده.
    سوار ماشین میشه،بلافاصله در ماشین رو میبندم و در حالی که با عجله به سمت جایگاه راننده میدوام در رو باز میکنم و سوار ماشین میشم.
    سویچ ماشین رو میچرخونم و همزمان که ایینه رو صاف میکنم میگم
    -امسال بهترین عید زندگی من هست!
    -برای چی؟!
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    -چون این عید با خانواده های همدیگه اشنا میشیم و برای نامزد کردن مانع دیگه ای نمیمیونه،همچنین از طرف دیگه ای یه خونه ی جدید خریدم که بعد از نامزد کردن اونجا سقف مشترک ما میشه...
    کمی ذوق میکنه و در حالی که نمیتونه خوشحالی و هیجان خودش رو کنترل بکنه با بدنش به بدنم میکوبه و میگه
    -پس چرا به من نگفته بودی!
    -میخواستم بعد از نامزدی بهت بگم
    -واقعا هیچ اتفاقی نمیتونه من رو بیشتر از همخونه شدن خوشحال بکنه.

    فرمون رو میچرخونم و پام رو روی پدال های ماشین میذارم.
    -رویای ازدواج با تو هر روز داره توی ذهنم پر شاخ و برگ تر میشه و همراهش احساس میکنم هر روزی که میگذره دارم بهش نزدیک تر میشم.
    میدونی...من فکر میکنم واقعا نیمه گمشده ی خودم رو بعد از چند سال پیدا ...
    حرفم نیمه تموم موند،تا صدای زنگ تماس موبایلم به گوشم رسید بی اختیار صبحتم رو قطع کردم.
    از نگار معذرت خواهی کردم و موبایلم رو جواب دادم.

    -جانم
    -سلام رفیق
    صداش اشنا بود اما نشناختمتش
    -سلام،شما؟
    -عجب یعنی واقعا من رو یادت نمیاد؟
    کمی مکث میکنم و روی تُن صداش تمرکز میکنم،پس از چند لحظه بی اختیار لبخندی میزنم.
    -خوبی سامان جان؟باور کن نشناختمت
    -حق هم داری،دست خودت نیست، بی معرفتی!
    لحن صدام رو تغییر میدم و با شوخی میگم
    -حرف اضافه نزن،اخرین باری که خودت خبری از من گرفتی کی بود!
    -خوب یادم هست که عید پارسال بود!دوباره اون موقعه هم من بهت زنگ زده بودم،پسر رفیق های دبیرستان دیگه تکرار نمیشن،هواشون رو داشته باش.
    میخندم و با لحن قبلی میگم
    -اره واقعا موافقم!چه خبر داداش؟
    -هیچی ! سلامتی اگه خدا بخواد بعد از سیزده عروسیم هست.
    هیجان زده میشم
    -واقـــعا؟ مبارک باشه داداش
    -قربانت
    -همسرت رو میشناسم؟
    -البته هنوز که همسرم نیست ولی فکر نمیکنم بشناسی.
    -به پای هم پیر بشین،ما هم دعوت میشیم دیگه؟!

    چند ثانییه صداش قطع و وصل میشه،سر انجام برمیگرده و میگه
    -اره داداش شک نکن.
    -در خدمتم.
    -راستی یادم رفت عید روتبریک بگم،عیدت مبارک
    -عید شما هم مبارک،کاری نداری سامان جان؟
    -نه داداش،دوباره بهت زنگ میزنم تا زمان دقیق عروسی رو بگم
    -باشه،خدافظ.
    گوشی رو قطع میکنم و همزمان که موبایلم رو به روی داشتبورد میندازم.
    کمی به نشونه ی تفکر چشم هام رو ریز میکنم و گوشه ی لبم رو گاز میگیرم ولی هنوز زمان زیادی نگذشته بود که با صدا و اعتراض نگار مواجه شدم
    ‌-سعید حواست کجاست نمیخوای راه بیوفتی!قیافتم اینجوری نکن زشت میشی.
    بلافاصله بدون توجه به حرفش با همون شکل به سمتش برگشتم
    -من هر وقت عمیق فکر میکنم این شکلی میشم
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    -فکر بکن ولی مجبور نیستی قیافه ات رو اینجوری بکنی.
    در حالی که هنوز در همون حالت هستم،به شوخی سرم رو بالا میبرم
    -نمیشه ! من اینجوری فکر میکنم.
    اهی میکشه و با لحنی که کمی جدی تر میشه میگه
    -حدقل راه بیوفتیم ساعت پنج ظهر شده،دیره نمیتونیم برسیم!
    -نترس فرصت زیاد هست!
    با یک نگاهی که از من حرص به خودش گرفته بهم خیره و سر انجام روی خودش رو از روی من برمیداره و از پنجره ماشین به بیرون خیره میشه
    بلافاصله میخندم و چهره ام رو به حالت عادی برمیگردونم
    و همزمان که دست سمت چپش رو با دست سمت راستم میگیرم میگم
    -قرار هست امشب عشقمون رو به همه ثابت بکنیم نذار اخمای ابروت به امشب فاز منفی بده.
    تا حرفم تموم میشه لبخندش رو درحالی که از پنجره ماشین به بیرون خیره شده میبینم که از خوشحالی و هیجان کم کم روی لب هاش مینشبنه.
    -امشب قرار هست همه چی خوب پیش بره؟
    -این چه سوالی بود؟
    معلومه،امشب یکی از بهترین شب زندگی ما هست،این رو بهت قول میدم.
    دوباره چهره اش هیجان زده میشه و با چشم های عسلی رنگش بهم خیره میشه،دست چپش رو که در دست راستم گرفتم،میفشاره و در حالی که هنوز بهم خیره هست اروم میگه
    -دوست دارم...
    لبخنده رضایتی میزنم و همزمان پام رو به روی پدال های ماشین میذارم و حرکت میکنم.

    درسته که امروز اصلا حال و حوصله ی خرید کردن نداشتم ولی واقعا نمیشد و چاره ای نداشتم،تقریبا میتونم بگم، یک ساعت و نیم شهر رو چرخ زدیم تا بلاخره کتی که میخواستم رو خریدم،اما قبل از خرید کردنم نگار رو به خونشون رسوندم و بعد خودم رفتم به دنبال یک بوتیک داخل شهری و خوب.
    الان ساعت هفت و پنج دقیقه هست و به محض اینکه به خونه رسیدم اولین کاری که کردم،رفتم حموم و دوش گرفتم،دیگه کاره خاصی ندارم تنها باید لباس هام رو بپوشم و اتکلن مورد علاقه ام رو بزنم،سویچ ماشین رو از روی میز بردارم و به سمت خونه ی پدر نگار حرکت بکنم،هیجان خاصی دارم،هم خوشحالی و هم دلشوره،چون واقعا خانواده ی نگار ادم های مطرح و مهمی هستن حتی صبحت کردن باهاشون سخت هست،باید تا میتونم رسمی باشم هرچند من اصلا رسمی بودن رو بلد نیستم.

    موبایلم رو همراه با سویچ ماشین برمیدارم بیست و یکی تماس بی پاسخ بالای صفحه ی موبایلم میبینم،همیشه عید ها همینطوره،اصولا تموم دوست و فامیل هام فقط عید یادشون میاد من وجود دارم.
    بی توجه به بیست و یکی تماس بی پاسخ سویچ ماشین رو برمیدارم و از خونه بیرون میزنم.

    *****

    دسته گل و جعبه ی شیرنی رو تا وارد هال پذیرایی میشم به سمت فریده مادر نگار میگیرم،مادر نگار هم بلافاصله پس از تشکر کردن دسته گل و جعبه ی شیرنی رو به خدمت کار خونه میده و با دست به سمت مبل های سلطنتی اشاره میکنه و میگه
    -بفرماید
    -خیلی ممنون.
    خونه ی پدر نگار واقعا خیلی زیباس،هم ساختار خونه و هم اثاث ها،وسایل این خونه بدون شک بهترین وسایلی رو داره که من تا به حال دیدم.

    پدر نگار که فرد مذهبی هست تسبیه سبز رنگی به دست هاش داره،تا من وارد اتاق پذیرایی شدم از روی مبل بلند شد و پس از خوش امد گویی دستش رو به نشونه ی دست دادن به سمت من دراز کرد.
    من هم سعی کردم هم گرم رفتار بکنم و هم رسمی باشم.
    پدر نگار از من خواهش میکنه که به روی مبل بنشینم،سپس به خدمت کار خونه اشاره میکنه تا بیاد و از من پذیرایی بکنه.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    خدمت کار خونه ظرف بزرگ میوه و انواع شیرنی جات رو همراه با یک استکان چایی میاره و با رخی خوش جلوم به روی میز عسلی میذاره
    من هم در حالی که برام سخته، ولی سعی میکنم خودم رو اروم و سر به زیر نشون بدم.
    مادر نگار در حالی که لبخندی به روی صورتش داره،با لحن خوبی میپرسه
    -خیلی خوب اقا سعید تعریف بکنید،شما چطور با دختر ما اشنا شدید.
    بلافاصله پدرش اضافه میکنه
    -نگار یک چیزایی گفته ولی ما میخواییم از زبون شما هم بشنویم.
    درحالی که هنوز خبری از نگار نیست و هنوز توی خونه ندیدمش.
    سرم رو بالا میگیرم و هنگام حرف زدن هم به چشم های،پدر و هم مادر نگار نگاه میکنم و در نهایت تلاشم سعی میکنم بر خلاف همیشه هنگام حرف زدن از دست هام استفاده نکنم
    -بعد از یک روز کاری به همراه دوست هام برای تفریح به یکی از پارک و شهره بازی های همین اطراف رفته بودیم،همون موقعه بود که نگار و دوست هاش رو دیدم،به قدری نگار خانوم من رو جذب کردن که دوست هام از رفتارم که خیلی عجیب شده بود فهمیدن اتفاقی برای من افتاده.

    پدر نگار حرف من رو قطع میکنه و با لحن شمرده و ارومی میگه
    -یعنی شما به خاطر زیبایی نگار جذبش شدید؟
    کمی مکث میکنم،اب دهانم رو فرو میدم
    -بله،من دوست ندارم دروغ بگم اولین بار به خاطر زیباییش بود که من رو جذب کرد ولی وقتی که بیشتر اشنا شدیم فهمیدم چه انسان مهربون،با ایمان و موئدبی هست.
    -درسته،خیلی ممنونم که رک و پوست کنده حرف میزنی
    چون من اصلا از ریا کاری خوشم نمیاد،نگار هم همه جور خواستگاری داشته شما از خلاف کار بگیر تا دکتر و مهندس های شهر این جا صف میبستن.
    تقریبا میتونم بگم توی هر هفته حدقل دو تا خاستگار رو داشته.
    -من خیلی خوشبختم که باهاش اشنا شدم.

    تا این جمله رو گفتم صدای قدم های کفش هاش به گوش هام رسید،پس از چند لحظه که من سکوت کردم بالاخره نگار اومد...
    واقعا زیبا شده حسابی به خودش رسیده و لباس های تازه و نو پوشیده،همچنین ارایش نسبتا غلیظی داره.

    با قدم های شمرده ای به سمت من حرکت میکنه و بعد از سلام و احوال پرسی به سمت مبلی که مادرش نشسته حرکت میکنه و کنار مادرش به روی یکی از مبل های سلطنتی مینشینه.
    بلافاصاله پدرش شروع به حرف زدن میکنه،بهتره بریم توی باغ،چون هم میز شام اونجا چیده شده و هم از هوای بهاری استفاده میکنیم.
    من که نمیتونم مخالفت بکنم،قطعا تا این جمله رو گفت منتظر موندم تا به سمت باغ کوچیکی که جزو خونه هست بریم.

    نگار از روی مبل بلند میشه و در حالی که به سمت من حرکت میکنه تا ‌حد امکان بهم نزدیک میشه و تا حد امکان اروم میگه
    -عزیزم،حالت چطوره؟!
    -خوبم خیلی ممنون.
    ابرو هاش رو در هم میکشه و میگه
    -نیاز نیست انقدر رسمی رفتار بکنی!!!
    بدون کلامی بهش چشم غره میرم
    -چه قدر خوشتیپ شدی...
    اروم میخندم و در حالی که کمی خجالت زده میشم با چشم هام به پدر و مادرش نگاه میکنم که با چهره ی شاد و هیجان زده لبخندی دارن و به ما خیره شدن.
    -عزیزم بعدا حرف میزنیم.
    بلافاصله پدر نگار میگه
    -بهتر هست بریم تا شام سرد نشه.
    نگار با چهره ی شیطونش،نیشخندی میزنه و درحالی که سرش رو تکون میده کمی از من فاصله میگیره و در حالی که به سمت عقب و به سمت پدر و مادرش برمیگرده میگه
    -پدر شما برید ما هم الان میایم.
    اروم میگم
    -نگار زشته!!!
    ‌پدرش سرش رو میندازه پایین و با همون لبحندش همراه با مادرش از پذیرایی خونه خارج میشن.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    هنگامی که به باغ کوچیک رفتیم و پشت میز شام نشستیم،و درست هنگامی که مشغول غذا خوردن شده بودیم،برادر نگار که خیلی خوب هم میشناسمش با لباس های خیلی شیکی وارد باغ میشه،و به سمت میز شام حرکت میکنه.
    از روی صندلی بلند میشیم،رامتین در ابتدا دست پدر و مادرش رو میبوسه و بعد در حالی که به نگار سلام میکنه با قدم های اهسته ای به سمت من حرکت میکنه و همزمان با سلام و احوال پرسی بغلم میکنه و در حالی که در نهایت با دستش به شونه ام میکوبه به سمت صندلی خالی حرکت میکنه و در همون مینشینه...

    رامتین قد بلندی داره درست مثل موهاش!
    موهاش هم خیلی بلند و مشکی رنگ هست و از پشت مدل دم اسبی بسته.
    مانند خواهرش چشم هاش رنگی هست البته از چهره اش مشخص هست حدقل ده سال اختلاف سنی رو دارن،زیرا زیر پلک هاش چین و چروک های زیادی داره.

    شب خیلی خوب گذشت،درست همونطور که انتظار داشتیم،تموم مدت لبخندی رو به روی لب های نگار میدیدم که برام دلگرمی بود.
    همه چی خوب و قابل انتظار بود،به غیر از هنگامی که در اتاق پذیرایی به روی مبل ها نشسته بودیم و رامتین رو به من کرد و گفت یک هدیه برات دارم!
    اولش که این جمله رو گفت،با خودم گفتم حتما در حد یک ساعتی یک لباس و شلوار خوبی یا در نهایت یک تابلوی خوب باشه.
    ولی وقتی که کادو رو به سمتم گرفت و من رمان روش رو باز کردم با سوئیچ ماشین مواجه شدم...
    چشم هام درشت شد و سعی کردم احساسات درونی ام رو بازتاب نکنم،چون این اولین دیدار ما هست و هنگامی که در اولین دیدار همچنین هدیه گرون قیمتی به من بدن،طبیعتا ادم هیجان زده میشه.

    خیلی سعی کردم،قبولش نکنم ولی رامتین به قدری اصرار کرد که جایی دیگه برای مخالفت کردن نذاشت و در نهایت بهم گفت
    هدیه ات رو بیرون پارک کردم،راننده هم داره که ماشین رو برات تو هر پارکینگی که خواستی پارک بکنه.
    نتونستم به غیر از تشکر کردن های تکراری که همشون توی قالب چند کلمه خلاصه میشن،کاره دیگه ای بکنند.
    بالاخره هنگامی که وقت رفتن رسید،رامتین رو در ابتدا بغـ*ـل کردم و اروم دم گوشی بهش گفتم
    -این هدیه ات رو حتما جبران میکنم...
    ولی تموم وقت،پس از اینکه از خونه خارج شدم و چشم هام به ماشین شاستی بلند و زرشکی رنگ خورد،با خودم گفتم چه هدیه ای میتونه از اخرین مدل های ماشین bnw بهتر باشه!!!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا