کامل شده رمان به رنگ خاکستر | SAJEDEH8569 کاربرانجمن نگاه دانلود

قلم رمان من را در چه حدی می دونید؟

  • عالی

    رای: 29 63.0%
  • خوب

    رای: 10 21.7%
  • متوسط

    رای: 6 13.0%
  • ضعیف

    رای: 1 2.2%

  • مجموع رای دهندگان
    46
وضعیت
موضوع بسته شده است.

SAJEDEH8569

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/05
ارسالی ها
148
امتیاز واکنش
4,847
امتیاز
416
محل سکونت
ازتهران
به فکر فرو رفته بودم که یهو صدای گرومپ اومد انگار چیزی با شیشه پنجرم برخورد کرد از جام بلند شدم و به سمت پنجره رفتم و پرده رو کنار زدم.

خدای من! پنجره خونی بود!

پنجره رو باز کردم و به پایین نگاه کردم یه کلاغ روی زمین افتاده بود و درحال خون ریزی بود به پایین خیره شده بودم که صدای درزدن اومد بعدم صدای کلثوم:

_ خانم بیام داخل؟

برگشتم به سمت در و گفتم:

_ آره..

کلثوم اومد داخل و لباسام و که دستش بود گذاشت رو تخت و گفت:

_ خب اینم لباساتون تمیزو اتو کشیده و...

نگاش که افتاد به من نگران گفت:

_ رها خانم چیزی شده؟

من:

_ آره کلثوم یه دقیقه بیا.

کلثوم اومد و کنار من وایساد و نگران نگام کرد.

کلثوم:

_ چیزی شده ؟

پنجره رو تا نیمه بستم وبا دست به خون روی شیشه اشاره کردم خون و که دید گفت:

_ وای خاک تو سرم این خون چیه؟

در پنجره رو باز کردم و گفتم:

_ یه کلاغ خورده تو شیشه الانم افتاده پایین ؛ نگا کن.
با دست به پایین اشاره کردم و کلثوم به سمت پایین خم شد وبعد از چند ثانیه سرش و بالا آورد و گفت:

_ خدا لعنتش کنه! فک کردم چی شده الان میرم جنازشو جمع می کنم خانم جان خانم جان حالت خوبه ؟

از حالت گیجی بیرون اومدم و گفتم:

_ آره.

کلثوم:

از رنگ و روتون پیداس! الان میرم براتون آب قند میارم.

من:

_ نه نیازی نیست گفتم که حالم خوبه.

کلثوم سری تکون داد و رفت به سمت تخت رفتم و رختام و برداشتم و داخل کشوم گذاشتم و روی تخت نشستم.

این یه نشونه بود؟ یا شایدم یه تحدید! آره به تحدید بیشتر می خورد.

یه کلاغ سیاه خونی!!!!!!

تو همین فکرا بودم که گوشیم لرزید به سمت گوشی رفتم و به اسم روی صفحه نگاه کردم

مانی؟!!!!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    جواب دادم:
    _ سلام.
    با شیطنت جواب داد:
    _ به به باد آمد بوی عنبر آورد به به رها خان چه عجب از این ورا.
    تعجب کردم چرا چرت و پرت می گفت؟
    من:
    _ چرا چرت و پرت میگی اینا رو که من باید بهت بگم!
    متفکر گفت:
    اِاِاِاِ یعنی تو دلت تنگ نشده بود برام؟ که به زنگ زدی؟
    من:
    _ تا اونجایی که میدونم تو بهم زنگ زدی نه من!
    مانی:
    _ حالا هر چی بی ما خوش میگذره بهت؟
    پوزخند زدم:
    _ تا دلت بخواد.
    مانی:
    _ چرا خوش اخلاق کسی که بهت کاری نداره اینجوری میگی.
    من:
    _ بودن چند نفر برام عذابه منظورم به همه نبود.
    مانی:
    _ آها باشه گوشی بدم عمه آیناز اون میخواست بهت زنگ بزنه دیگه من زدم بای.
    من:
    _ بای.
    صدای عمه پیچید توی گوشی:
    _ سلام عزیزم خوبی ؟
    من:
    _سلام بله آیناز جون شما خوبی؟
    عمه آیناز:
    _ آره عزیزم یکم نگرانت بودم.
    من:
    _ چرا مگه بچم؟
    عمه آیناز:
    _ نه ولی خب من دوست دارم بالاخره نگرانت میشم.
    من:
    _ آها
    بینمون سکوت شد!
    من:
    _ عمه کاری ندارید من برم؟
    عمه آیناز:
    _ نه ولی .......رها؟
    من:
    بله.
    عمه آیناز:
    _ مواظب خودت هستی دیگه؟
    حرفش دوپهلو بود!
    من:
    _ مگه قراره برام اتفاقی بیفته؟
    عمه آیناز:
    _ نه عزیزم ولی هستی دیگه؟
    من:
    _ بله خداحافظ شما هم مواظب خودتون باشید.
    عمه آیناز:
    باشه عزیزم خداحافظ
    بعد از خدا حافظی با عمه بلند شدم و یه لیست آهنگ پلی کردم و روی تخت دراز کشیدم الان تنها چیزی که بهم آرامش میداد آهنگ بود.
    به فکر فرو رفتم!
    لعنتی احتمالا این تحدید کار اون گروهس!
    همینجور روی تخت دراز کشیده بودم و خوابم گرفته بود که صدای در زدن اومد.
    من:
    _ بفرمایید.
    کسی داخل شد و گفت:
    _ شام نمی خورید؟
    صدای کوثر بود.
    من:
    _ نه نمی خورم میخوام بخوابم.
    چشمی گفت و از اتاق رفت بیرون.
    بلند شدم و آهنگ و قطع کردم و لب تاب و بستم و برق و خاموش کردم و به رخت خواب رفتم و خوابیدم.
     
    آخرین ویرایش:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    از خواب پریدم نفس نفس می زدم! خدای من این چه خوابی بود!

    حسابی عرق کرده بودم و حالم خوب نبود از جام بلند شدم و به حموم رفتم و لباسام و درآوردم و انداختم توی سبد و زیر دوش وایسادم وآب و باز کردم آب یکم حالم و جا آورد ولی هنوز کابوسم یادم میومد.

    توی همین ویلا بودم! ولی ویلا کاملا تاریک بود و از پله ها پایین دویدم و به پذیرایی رسیدم درحال دویدن به سمت در بودم که کسی پاهام و گرفت و من به زمین افتادم داشتم برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم.

    یه زن میانسال با چشمای سفید ، دندونای زردو ناخونای بلند و چرک بود!

    به سمت من اومد اونقد ترسیده بودم که فقط عقب عقب می رفتم!

    رسیدم به یه دیوار به کمکش بلند شدم و ایستادم.

    زن به سمت من اومد ولی من توان حرکت نداشتم!

    بهم که رسد دستاش و دور گردنم حلقه کرد و من و از زمین بلند کرد و چسبوند به دیوار.

    داشتم خفه میشدم که از خواب پریدم!

    هنوزم که یادم میفته یه لرزی توی بدنم میشینه.

    وااااااییییییی!!!!!

    یکم زیر دوش وایسادم و کمی که به خودم مسلط شدم از حموم بیرون اومدم و به سمت کشو رفتم و حولمه و برداشتم و دور خودم بستم روی صندلی میز و توالت نشستم و به خودم توی آینه نگاه کردم رنگم یکم پریده بود!

    سعی کردم فراموش کنم چه اتفاقی برام افتاده پس تصمیم گرفتم برای صبحانه حاضر شم.

    خودم و خشک کردم و آب موهام و گرفتم رفتم یه ست لبـاس زیر سبز لجنی پوشیدم و از داخل کمد یه تنیک تنگ آستین سه ربع بنفش تیره برداشتم.


    و تنم کردم بعدم یه ساپورت مشکی چسبون پوشیدم و به سمت میز توالت رفتم و سشوار و برداشتم و مشغول خشک کردن موهام شدم بعد از اینکه موهام و خشک کردم از کشو اتوی مو رو برداشتم و مشغول عـریـ*ـان کردن موهام شدم البته موهام عـریـ*ـان بودا! ولی میخواستم موج پایین موهامم صاف کنم موهام که صاف شدفرق کجم و باز کردم و چتری هام و دادم پشت گوشم نشستم روی صندلی و وسایل آرایشم و جلوم ردیف کردم خب پوستم که سفید بود بیخیال پنکیک شدم و رفتم سراغ خط چشم یه خط چشم نازک کشیدم بعدم یه سایه ی کمرنگ بنفش پشت چشمم زدمم و مژه هامم فر کردم و ریمل هم بهش زدم خواستم یکم خانم باشم و برق لب بزنم که دیدم نه اصلا خانم بودن بهم نمیاد والا!

    پس رژ لب قرمزم که خیلی رنگ جیغی داشت و حسابی تو چشم بود به لبم زدم و چتری هام و ریختم توی صورتم بلند شدم خودم و تو آینه بررسی کردم.

    به به! اینجاس که شاعرمیگه: عجب جیگری!!!

    حالا شاعرم نگه اصلا مهم نیس مهم اینه که آنچه که عیان است چه حاجت به بیان است والا!

    همون موقع صدای ویبره اومد با تعجب به سمت گوشیم رفتم که دیدم.

    به به چه شود وقت صبحونه با خانواده و والا حضرت جناب بخشندس!
     
    آخرین ویرایش:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    پوزخندی زدم و به سمت کمد رفتم و یه شال مشکی برداشتم و به سمت کشو رفتم و روفرشی های مشکیم و برداشتم و پام کردم.

    از کشوی بالاییش یه جعبه دآوردم و درش و باز کردم و روی میز گذاشتم از توش یه جفت گوشواره سوزنی طرح پروانه برداشتم به گوشم زدم بعدشم گردنبند و دستبند ستش و برداشتم وبه گردن و مچم بستم.

    در جعبه رو بستم و داخل کشو گذاشتم و کشو رو هم بستم.

    شالمم به صورت شل که هم یقه بازم و گردنبندم و گوشام پیدا بود سرم کردم که اگه سرم نمی کردم سنگین تر بودم !

    ههههههههه خوبه خودمم هم میدونم!

    از اتاق خارج شد صدای صحبتاشون میومد پس اومده بودن از پله ها به صورت بسیار خانمانه پایین اومدم و به پذیرای رفتم و یه سلفه بلند کردم که توجه همه بهم جلب شد و برگشتن و خیره نگام کردن.

    مانی زودتر از همه به خودش اومد و گفت:

    _ به به رها خانم چه ترگل و ورگل کردی ماشالا ا.... هر روز خشگل تر از دیروز.

    براش پشت چشمی نازک کردم.

    من:

    _ علیک!

    مانی چشماش گرد شد:

    سلام.

    مینو پوزخندی زد و گفت:

    _ به به! سلام رها خااانممممم خبریه خشگل کردی؟

    من:

    _ سلام خوبید؟ نه عممممممهههه جوووون چه خبری؟

    مینو:

    _ خوبم!

    جلوتر رفتم به مهسا رسیدم

    من:

    _ سلام مهسا خان خوبی؟

    برام پشت چشم نازک کرد و گفت:

    _ سلام خوبم ولی مثل اینکه تو بهتری.

    پوزخندی زدم و روبه عمو کامیار و زنش گفتم:

    _ سلام عمو کامیار سلام سوگل خانم خوبید؟

    عمو کامیار:

    _ بله مرسی

    سوگل خانم لبخند مهربونی زد:

    _ سلام دخترم مرسی توخوبی؟

    من:

    _ بله ممنون.

    جلوتر رفتم گفتم:

    _ سلام عمه شفق سلام آقا محمد خوبید؟

    عمه با اخم نگام کرد و گفت:

    _ خوبم!

    آقا محمد با لحن مهربونی گفت:

    _ سلام زنده باشی دخترم مرسی ؛ خودت خوبی؟

    من:

    _ بله به لطف شما.

    روبه عمو کامران و مهگل که رو مبلای بغلی بودن گفتم:

    _ سلام عمو کامران ؛ سلام مهگل خانم خوبید؟

    عمو کامران با لحن جدی گفت:

    _ سلام ممنون دختر جان ؛ تو خوبی؟

    من:

    _ بله عمو جان.

    مهگل خانم با مهربونی گفت:

    _ سلام ممنون دخترم ماشالاا.... ماشالاا.... چقد قشنگ شدی.

    با لحن شیرینی گفتم:

    _ مرسی چشماتون قشنگ میبینه.

    با چشم دنبال بقیه گشتم که نبودن اِاِاِ پس بقیه کوشن؟

    من:

    _ پس بقیه کوشن؟

    مانی:

    _ رفتن یکم خرید کنن.

    من:

    _ آهان!

    مانی:

    _ رها پایه ای بریم توی حیاط یکم قدم بزنیم.

    من:

    _ اِممم باشه بزار برم سویی شرتم و بردارم.

    مانی:

    _ باشه پس من دم در منتظرتم.

    من:

    _ اوکی.

    به اتاقم رفتم و یه سوویی شرت و برداشتم و تنم کردم از پله ها پایین رفتم و جلوی در ورودی وایسادم از جاکفشی بوتام و برداشتم و در و باز کردم و کفشام پام کردم و درو بستم مانی پایین پله ها وایساده بود و پشتش بهم بود و سرش پایین بود.

    از پله ها پایین رفتم و پشتش وایسادم.

    من:

    _ مانی؟

    یهو پرید و برگشت من و چپ چپ نگاه کرد.

    مانی:

    _ یه اِهنی یه اهونی ترسوندیم بابا.

    من:

    _ به من چه میخواستی حواست و جمع کنی نترسی.

    بازم چپ چپ نگام کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    بازم چپ چپ نگام کرد.

    من:

    _ چیه؟

    مانی:

    _ خدابیامرز داوینچیه.

    من:

    _ خب باشه به من چه؟

    مانی:

    _ به تو هم چی.

    من:

    _ هِن؟

    مانی:

    _ هیچی ولش ؛ بیا قدممون و بزنیم.

    من:

    _ باوشه.

    با هم مشغول قدم زدن شدیم.

    من:

    _ مانی میشه یه آهنگ پلی کنی؟

    مانی گوشیش و از جیبش درآورد و آهنگ و پلی کرد:

    منو به حالِ من رها نکن
    تو که برایِ من همه کسی
    اگه هنوزم عاشقِ منی
    چرا به دادِ من نمیرسی
    من از تصور نبودنت
    رو شونه ی تو گریه می کنم
    منی که دل بریدم از همه
    ببین برای تو چه می کنم
    تمام عمر رد شدم ازت
    ببین کجا شدم اسیر تو
    به پشت سر نگاه نمی کنم
    که برنگردم از مسیر تو
    به حد مرگ می پرستمت
    ولی برای عشق تو کمه
    خودت به من بگو بهشت تو
    کجای این همه جهنمه

    منو به حالِ من رها نکن
    تو که برایِ من همه کسی
    اگه هنوزم عاشقِ منی
    چرا به دادِ من نمیرسی
    من از تصور نبودنت
    رو شونه ی تو گریه می کنم
    منی که دل بریدم از همه
    ببین برای تو چه می کنم
    تمام عمر رد شدم ازت
    ببین کجا شدم اسیر تو
    به پشت سر نگاه نمی کنم
    که برنگردم از مسیر تو
    به حد مرگ می پرستمت
    ولی برای عشق تو کمه
    خودت به من بگو بهشت تو
    کجای این همه جهنمه

    ( به دادم برس _ احسان خواجه امیری )

    به تاپ رسیدیم روی تاپ نشستیم مانی با پاش تاپ و تکون میداد خواست دوباره آهنگ پلی کنه که من زودتر دستم و به سمت گوشیش بردم و آهنگ و پاز کردم مانی متعجب نگام کرد:

    _مگه نمیخواستی آهنگ گوش کنی؟

    من:

    _الان میخوام صحبت کنم.

    مانی سری تکون داد و گوشیش و گذاشت توی جیبش.

    من:

    _ مانی؟

    مانی:

    _ جانم؟

    لبخند اومد روی لبم:

    _ خوبی؟

    مانی:

    _ من خوبم مرسی شما خوبی؟خانواده خوبن؟بقال سر کوچه ، بزاز ته کوچه ، همسایه وسط کوچه همه خوبن؟

    من:

    _ مانی خودت و به اون راه نزن خوب میفهمی چی میگم.

    بیخیال گفت:

    _ نه بابا اگه خودت فهمیدی منم میفهمم.

    اومد بلند شه بره که یکم نیم خیز شدم و و سرسع مچ دستش و گرفتم برگشت و متعجب نگام کرد.

    من:

    _ مانی میدونی که هر چی بگی گوش می کنم بی منت بدون قضاوت.

    مردد نگام کرد:

    _ چی باید بگم؟

    من:

    _ همون چیزی که باعث میشه پسری که همیشه لبخند داره و بقیه رو میخندونه آهنگ غمگین گوش کنه.

    مانی:

    _ اتفاقی بود منظوری نداشتم.

    من:

    _ مانی؟!!! به من دروغ نگو.

    مانی پوزخندی زد:

    _ از چی بگم یکی دوت نیست که.

    من:

    _ هرچقدر دلت میخواد بگو من گوش میکنم.

    آهی کشید یکم نگام کرد و گفت:

    _ میشه سرم و بزارم روی شونت؟

    با مهربونی گفتم:

    _ چرا نشه؟ راحت باش.
     
    آخرین ویرایش:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    لبخند تلخی زد و سرش و روی شونم گذاشت منم سرم و به سرش تکیه دادم انقد گفت و گله کرد تا خالی شد!

    سرامون و بلند کردیم با قدردانی خیره من شد و مظلوم گفت:

    _ ممنونم که پای صحبتام نشستی ببخشید خستت کردم؟

    خواستم از اون حال و هوا درش بیارم برای همین گفتم:

    _ پاش و جمع کن خودت و بابا مگه من و تو این حرفا رو داریم؟

    لبخند غمگینی زد:

    _ جبران میکنم.

    من:

    _ معلومه که باید بکنی فعلا بریم تو که من یخ زدم.

    با هم از جامون بلند شدیم و به سمت ساختمون حرکت کردیم به پله های در ورودی که رسیدیم ، در حیاط باز شد و چند نفر با سر و صدا وارد شدن.

    اون و پسرش و دخترعموها و پسرعموهام بودن که از خرید برگشته بودن حواسشون به ما نبود مشغول هر و کر بودن یکم که جلو اومدن ما رو دیدن سلام کردن که جوابشون و دادیم.

    شیوا تیکه انداخت:

    _ مانی خوش میگذره؟

    با ابرو به من اشاره کرد

    مانی پوزخند زد و گفت:

    _ فضولی؟

    شیوا پشت چشم نازک کرد و با عشـ*ـوه گفت:

    _ وااااااااااااا مانی؟!!! سوال کردما چه طرز حرف زدنه؟

    مانی حتی نگاهشم نکرد بدون اینکه محل بده رفت داخل شیوا هم با حرص من و نگاه کرد گفت:

    _ خوش میگذره؟

    مرموز گفتم:

    _ جای شما خالی.

    خیلی بد نگام کرد یه چیزیم زیر لب گفت که خودشه والا! مطمئنا فحش داد دیگه! بعدم خیلییییی با ناز پله ها رو رفت بالا اه اه حالم بد شد الان میخواست توجه جلب کنه؟مطمئنا میخواست چون پشتش سامان داشت از پله ها بالا می رفت همشون که رفتن بالا اون و پسرش رسیدن بهم.

    اون (پدر رها) نگاهی بهم انداخت و گفت:

    _ به به خوبی دخترم؟

    یکم نگاش کردم آخه آدم تا چه حد می تونست وقیح باشه؟

    کیان (پسرش) یه تای ابروش رو داد بالا و گفت:

    _ خوبی آبجی خانم؟

    لبخند مضحکی زدم و گفتم:

    _ از احوال پرسی های پدر و برادرررم

    اون که از رو نرفت و گفت:

    _ چه خوب عزیزم ایشالاا... همیشه خوب باشی ؛ الانم بیا داخل یخ نکنی.

    این و گفت و خبرررش رفت!

    کیان:

    _ نمیای بالا آبجی؟

    اَهههههه این چه گیری داده به این کلمه اومدم دهنم و وا کنن بلکن قهوه ایش کنم که نگام افتاد به چشمای سبز رنگ غمگینش ماتم برد!!!

    این دیگه چه مرگش بود؟!!

    سرش و انداخت پایین و گفت:

    _ ببخشید!!!

    با تعجب گفتم:

    _ بابت؟!!!

    با لحن غمگینی گفت:

    _ شاید یه روزی فهمیدی!!!
     
    آخرین ویرایش:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    رفت! اینجا همه روانین به خدا خب مگه مریضی عذر خواهی میکنی بعد دلیلش و نمیگی؟ آدم میزاری تو خماری والا!

    داشتم به راه رفته ی کیان نگاه می کردم که صدای یه پوزخند بلند اومد!!!

    برگشتم ببینم کیه؟ که هاکان و دیدم!! بهم خیره شده بود و یه پوزخند گنده روی لبش بود!!!

    خود درگیری مضمن داشت؟!! واس خودش الکی پوزخند می زد مردیکه کم داشت.

    به پشتش نگاه کردم برادرش ماهان وایساده بود و خیره من بود.

    هاکان داخل ساختمون رفت.

    ای که بشه من حال این و بگیرمااا!رومخ

    اخمام تو هم بود که برادرش اومد جلو و لبخند مهربونی زد و گفت:

    _ خوبید؟

    لبخند محوی زدم:

    _ بله مرسی!

    یکم از سرتا پام وآنالیز کرد و گفت:

    چقد تغییر کردید!

    من:

    _ بله گفتم یکم تغییر بد نیس.

    زل زد تو چشمام و گفت:

    _ خیلی زیبا شدید.

    الان انتظار داشت از خجالت سرم و بندازم پایین؟ نه داداش من اهلش نیستم!

    من:

    _ میدونم.

    بدون توجه بهش از پله ها بالا رفتم ، دم در بوتام و از پام در آوردم داخل ساختمون شدم بوتام و داخل جاکفشی گذاشتم و از پله بالا و به اتاقم رفتم سویی شرتم و درآوردم و داخل کمد گذاشتم اومدم برم پایین که چشم خورد به عطرهای روی میز و توالت هه! تازه یادم افتاد عطر نزدم که برم با این حافظه ماهیم بمیرم تازه دلمم خوشه تیپ زدم خیر امواتم.

    به سمت میز و توالت رفتم یکی از عطرا رو برداشتم و روی خودم خالی کردم.

    از پله ها پایین و به پذیرایی رفتم که دیدم به به! عشق بنده نشسته بین دوتا افتخاراش عمه آینازم روی یکی از مبلا نشسته تازه یادم افتاد من اصلا سراغش و نگرفتم! چقد آدم با محبتیم من! عمه آیناز و یادم رفته بود هه هه هه آخه ماشالاا... ماشالاا... معلوم نیست این مادرشون چه جونی داشته شیش تا زاییده خب آدم یادش می ره کی به کیه ماشالاا... بچه هاشم کم نذاشته بودن فقط عروسا یکم کم کاری کرده بودن!

    تو فکر بودم که صدای هاکان نچسب اومد:

    سر راهی!!!

    برگشتم نگاش کردم با اخم بهم خیره شده بود.

    من:

    _ خیر نیستم!

    اخمش بیشتر شد و گفت:

    _ یه نگاه بندازی میبینی که هستی.
     
    آخرین ویرایش:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    اوهکی! کی پسر خاله شدی تو خوش اخلاق؟!!!
    من:
    _ این همه جا ازت نگرفتن که خب از اون ورترم ردشو.

    اومد یه چیزی بارم کنه که داداشش نمی دونم از کجا اومد و گفت:

    _ مشکلی پیش اومده؟

    یه نگاه به جفتشون انداختم وگفتم:

    _ خیر!

    به سمت آقابزرگ رفتم و گفتم:

    _ سلام آقابزرگ.

    نگاهم کرد و گفت:

    علیک سلام.

    لبخند گشادی زدم و گفتم:

    _ خوبید؟بهتون سفر خوش گذشت؟

    یه تای ابروش و انداخت بالا و از سرتا پام و یه نگاه کرد و گفت:

    _ بد نبود!ولی مثل اینکه به تو بیشتر خوش گذشته!

    یعنی اگه این تیکه رو نمی انداختا شب خوابش نمی برد والا به خدا!

    منم که پرو لبخندم و گشاد تر کردم و رفتم پیش عمه آیناز نشستم و گفتم:

    _ به به ! عمه جان سلام حالتون چطوره؟ سفر خوش گذشت؟ بزنم به تخته خشگل تر شدینا.

    لبخندی زد و با مهربونی گفت:

    _ سلام دخترم ممنون خودت خوبی؟ خوش گذشت ولی جای تو خالی بود ولی ماشالاا... تو که خشگل تر از من شدی.

    شیطون گفتم:

    _ ممنون عمه ولی نفر مایید به پای شما که نمی رسیم نمیشه خاطرخواهاتون و جمع کرد.

    چشم غره ای بهم رفت و گفت:

    _ ورپریده باز میخوای دعوا راه بندازی؟

    من:

    _ ای بابا! چه دعوایی مگه من چی گفتم؟

    عمه آیناز:

    _ خودت و به اون راه نزن دختر! یعنی تو الان منظورت به فرهاد نبود؟

    من:

    _ نه ببین عمه خودت همه چی و به منظور میگیریا! درکل گفتم.

    عمه آیناز:

    _ تو که راست میگی!
    من:

    _ مگه شک داری؟
    عمه خواست چیزی بگه که کلثوم اومد و اعلام کرد که وقت صبحانس!

    آقابزرگم که مثل همیشه که باید به یه چیزی گیر میداد که اگه نمیداد روزش شب نمی شد گفت:

    _ الان که دیگه وقت نهاره!

    کلثوم سرش و پایین انداخت و با شرمندگی گفت:

    _ ببخشید آقا فکر نمی کردم برای صبحانه نخورده بیاید!

    آقابزرگ:

    _ کلا فکر نکنی راحت تری!

    کلثوم چیزی نگفت و به آشپزخونه رفت خیلی ناراحت شدم این پیرمرد حتی یه ذره هم تربیت نداشت! این چه حرفی بود آخه؟

    واقعا که از خودراضی و بدجنس بود خیلی هم بدجنس بود!

    دلم برای کلثوم سوخت این همه زحمت می کشید اما باهاش اینجوری رفتار می کردن!

    خلاصه همگی رفتیم و صبحانه خوردیم بعدشم هر کسی رفت که به کارای خودش برسه منم تصمیم گرفتم برم به فضولیام برسم!

    خب برم کی و تخلیه اطلاعاتی کنم؟ تو فکر بودم که...

    بعله! خودشه مانی! نیشم و باز کردم خواستم برم اتاقش که نیشم بسته شد!!!

    اتاقش کدومه؟؟!!!

    پوووووف خاک برسرم چند روزه اینجام هنوز نمی دونم کدوم اتاق مال کیه!!!

    عیب نداره که میرم از کلپوم می پرسم با این فکر دوباره نیشم و باز کردم و به آشپزخونه رفتم و از کلثوم پرسیدم و به سمت اتاق مانی راه افتادم
    پشت در اتاق وایسادم و اومدم در بزنم که در یکی از اتاقا باز شد
    لباسای بیرون تنشون بود فکر کنم میخواستن جایی برن!
    یکم که جلوتر اومدن متوجه من شدن خیرم شدن لبخندی زدم و پرسیدم:
    _ جایی میرید؟
    شیوا که باهام لج بود گفت:
    _ باید توضیح بدیم؟
    من:
    _ نه فقط محض اطلاع پرسیدم.

    همشون بهم اخم کردن و از کنارم رد شدن و رفتن.
     
    آخرین ویرایش:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    دست خودشون نبودا خونواده بخشنده کلا نچسب بودن!

    بیخیال! در اتاق و زدم صدای بفرمایید مانی که اومد داخل شدم پشت میز نشسته بود و سرش پایین بود و داشت چیزی می نوشت؟!!!

    من:

    _ مزاحم شدم؟

    مانی سرش و بالا آورد و گفت:

    _ اِاِاِ تویی رها؟

    یه تای ابروم و انداختم بالا و گفتم:

    _ انتظار داشتی کی باشه؟

    سرش و انداخت پایین و مشغول کارش شد و گفت:

    _ فک کردم شیواس.

    من:

    _ بله؟!!! چرا شیوا؟!!!

    مانی:

    _ هیچی ازم میخواست برسونمشون ولی وقت نداشتم!

    من:

    _ اوهوکی! جناب باید وقت قبلی بگیریم؟!!

    سرش و بالا آورد و لبخندی زد:

    _ -نه بابا منظورم به تو نبود! میدونی من از شیوا خوشم نمیاد!!

    با شیطنت گفتم:

    _ ولی مثل اینکه اون خیلی خوشش میاد.

    مانی:

    _ به یه ورم!!!

    چشمام تا آخرین حد گشاد شد!!! بله؟!!! الان ف*ح*ش داد؟!!

    من:

    _ الان ف*ح*ش دادی؟!!!

    شونه ای بالا انداخت و مشغول کارش شد ، دیوانه!

    من:

    _خب الان داری چیکار می کنی؟!

    مانی:

    _ حساب و کتابای کارخونه رو می کنم!!

    من:

    _ آها!

    بعدم با پرویی رفتم و روی میزش نشستم!

    نگام کرد و گفت:

    _ راحتی؟؟!!

    من:

    _ آره چطور؟؟!

    مانی:

    _ آخه من ناراحتم.

    من:

    _ ولش سوالام و که بپرسم میرم.

    سری تکون دادو و به پشتی صندلیش تکیه داد و دست به سـ*ـینه به من خیره شد و گفت:

    _ بفرمایید من سراپا گوشم!

    من:

    _ تو درباره این خونه چی میدونی؟؟!

    مانی:

    _ چی باید بدونم مثلا؟!!

    من:

    _ چیزای عجیب غریب!

    مانی:

    _ نه والا! ویلاس دیگه چیز عجیبش کجاشه؟!!

    بیخیال آبی از این IQ گرم نمیشه!

    من:

    _ بیخیال! کی اینجا رو خریده؟!!

    مانی:

    _ اگه اشتباه نکنم ماهان.

    من:

    _ ماهان؟!!!

    مانی:

    _ اینقد تعجب داشت؟!!

    یکم خودم و جمع و جو کردم :

    _ نه اِمممچیزه الان کجاست؟

    یه تای ابروش و داد بالا و گفت:

    _ چیکارش داری؟!!
     
    آخرین ویرایش:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    من:

    _ درباره این ویلا ازش سوال دارم.

    مانی:

    ا_گه اشتباه نکنم... اتاقشه ولی چرا اینقدر این ویلا برات جالبه؟!!

    من:

    _ هیچی همینطوری!

    مانی:

    _ منم عر عر.

    من:

    _ بودی فعلا!

    از روی میز بلند و از اتاقش خارج شدم به سمت اتاق ماهان رفتم و پشت در وایسادم و در زدم.... جواب نداد! خود شیفته ی موردشور بـرده!

    لجم در اومد ایندفعه با حرص دستم ومشت کردم و در زدم-

    بعد چند دقیقه آقاهمت نمودن و هیکل و تکون دادن ، اومدن در و باز کردن!

    داخل چهار چوب در وایساد و متعجب بهم زل زد.

    من:

    _ علیک سلام!

    با گیجی سلام کرد

    من :

    _ میشه بیام توصحبت کنیم؟!!

    ماهان:

    _ درباره؟!!

    من:

    _ بریم داخل میگم.

    ماهان:

    _ باشه

    همینجور جلوی در وایساده بودو برو بر من و نگاه می کرد!!

    آخه اینا چرا اینقدر خنگن؟!!

    با حرص گفتم:

    _ نمیخوای از جلوی در بری کنار؟!!!

    زد روی پیشونیش و گفت:

    _ ای واااااای حواسم نبود!!ببخشید.

    و رفت کنار چه عجب! دو هزاریه کجش افتاد!!

    داخل اتاق رفتم ، از کنارم رد شد ورفت روی تختش نشست! یه نگاه انداختم که دیدم در بازه!!!

    الاغ در و نبسته بود! پوفی کردم و رفتم در اتاق و بستم ، برگشتم که دیدم چشمای ماهان گرد شده بود!

    هان؟!! این دیگه چشه؟!!

    من:

    _ چیزی شده؟

    ماهان:

    چرا در و بستی؟

    من:

    _ همینجوری چطور؟!

    نگران نگام کرد و گفت:

    _ هیچی!

    زرشک!یکی بیاد این و جمع کنه خیلی تو فازه والا! عوض اینکه من نگران باشم این نگرانه پشمک!!!

    _ حالا انگار میخوان به شرافتش ت*ج*ا*و*ز کنن!

    پوفی کردم و رفتم نزدیک بهش روی تخت نشستم که از جاش پرید!!!!

    مات نگاش کردم.

    من:

    _ چرا پریدی؟!!

    ماهان:

    _ چیزه، هیچی با گوشیم کار داشتم.

    این و گفت و رفت روی صندلیش نشست و مشغول ور رفتن با گوشیش شد!!!

    به خدا که یه تختش کم بود!!!

    بیخیال! بزار سوالام و بپرسم

    من:

    _ اِممممم شنیدم که این ویلا رو تو خریدی!

    همینطور که سرش تو گوشیش بود گفت:

    _ خب؟!!

    به جمالت!

    من:

    _ چرا اینجا رو خریدی؟

    سرش و بالا آورد و لبخند مسخره ای زد و گفت:

    _ ویلا رو برای چی میخرن؟!!

    بهم بر خورد! خودش قد الاغ نمی فهمید من و مسخره می کرد!

    من:

    _ واسه خشگلیش!!!

    چشاش گرد شد:

    _ چییییی؟؟؟!!!!

    من:

    _ خدابیامرز داوینچی! دارم میگم چرا اینجا رو خریدی؟؟!!به ویلایی بودنش چیکار دارم!

    اخم کرد بهش بر خورده بود انگار به درک! والا!!!

    ماهان:

    _ خب یکی از دلایلم قیمتش بود که به نسبت ارزش ویلا ارزون بود!

    چطور؟!!

    من:

    _ فکر نکردی شاید یه مشکلی داره که ارزون میفروشنش؟؟!!!

    ماهان:

    _ مثلا چه مشکلی؟؟!!

    من:

    _ شنیدی اینجا جن داره؟؟!!

    این و که گفتم رنگش پرید و اخم کرد و گفت:

    _ من به این چیزا اعتقادی ندارم!

    پوزخندی زدم و گفتم:

    _ پس چرا رنگت پریده؟!!

    با کلافگی گفت:

    _ سوالاتت تموم نشد؟؟!!

    من:

    _ چرا بحث و عوض می کنی؟؟!!

    ماهان:

    _ چون کار دارم اگه سوالاتت تموم شده برو بذار به کارام برسم.

    جون عمت! من که می دونم ترسیدی!

    من:

    _ باشه مرسی از وقتی که برام گذاشتی فعلا!

    سری تکون داد و مشغول گوشیش شد از اولشم می دونستم الاغ بود!یه همچنینی ، قابلی نداشتی... بی فرهنگِ بی تَمدِن.

    از اتاقش بیرون رفتم و در و محکم کوبوندم بلکه دلم خنک شه والا!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا