دیدگاهتون از سایه های ابری!

  • جالبه، میخوام ادامه اش رو بخونم!

    رای: 33 73.3%
  • از شخصیت آهو خیلی خوشم میاد^-^

    رای: 13 28.9%
  • از شخصیت امید خیلی خوشم میاد*-*

    رای: 7 15.6%
  • دوستدارم رمان جلد دوم هم داشته باشه"-"

    رای: 7 15.6%
  • رمان توی یه جلد تموم بشه/:

    رای: 13 28.9%
  • دوست دارم کوروش بمیره×

    رای: 9 20.0%
  • میخوام امید بمیره×

    رای: 5 11.1%
  • ته داستان با تمام سختی ها امید به آهو برسه(:

    رای: 16 35.6%

  • مجموع رای دهندگان
    45
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*sahra_aaslaniyan*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/19
ارسالی ها
763
امتیاز واکنش
21,945
امتیاز
661
محل سکونت
کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
نفس سنگینم رو بیرون دادم و در ماشین رو باز کردم، پشت فرمون نشستم و بدون اینکه نیم نگاهی به‌سمتش بندازم منتظر موندم سوار بشه. لنگ می‌زد، برای همین رسیدنش به ماشین یکم زمان بر شد. بدون حرف در ماشین رو باز کرد و سوار شد، به صندلی ماشین تکیه کرد و صورتش رو به‌سمت شیشه ماشین چرخوند. نفس عمیقی کشیدم و ماشین رو روشن کردم، آروم حرکت کردم. تمام طول مسیر صدای نفس‌های آرومش توی گوشم بود. یه زمان عاشق این صدا بودم، وقت‌هایی که می‌خوابید، آروم بالای سرش می‌نشستم و به صدای نفس‌هاش گوش می‌دادم. هیچ چیز برام جذاب تر از اون صدا نبود، هیچ چیز.
***
آهو
بدون هیچ حرفی به فضای بیرون از ماشین خیره شدم. وقتی اون دختره رو با لباس‌های نامناسب دیدم برام مهم نبود جلوی امید ایستاده، تنها چیزی که باعث شد باهاش کل‌کل کنم، نگاه خیره و طلبکارش بود. جوری بهم نگاه می‌کرد که انگار ارث پدریش رو خوردم و یه قلپ آبم روش؛ ولی امید، اون احمق خود شیفته فکر کرد حسادت کردم. پوزخند محوی زدم. آخه آدم چقدر پرو؟ آره، شاید اگه همه چیز خوب پیش می‌رفت و جدا نمی‌شدیم، میشه گفت شاید نه، حتماً از حسادت سر جفتشون رو جدا می‌کردم؛ ولی الان باید به کی حسادت کنم؟ امید کیه؟ مگه جز اینه که قراره شوهر خواهرم باشه؟ خواهری که فقط اسماً خواهرمه و هیچ‌وقت روی خوشی ازش ندیدم. اونم درک نکردم، غزال همه چیز داشت، توجه همه به اون بود، مخصوصاً کوروش که مثل پروانه دور اون می‌چرخید، چی می‌خواست از جون من؟ منی که حتی دیده نمی‌شدم؛ حتی توسط پدر خودم، چی داشتم که باعث می‌شد حسادت کنه و با امید اون عکس‌ها رو جور کنن و به کوروش بدن؟ یه گونی کهنه بودم که پر شده بود از باخت و باخت و باخت، این دیگه حسادت کردن نداشت. آره عادت کرده بودم، به باخت، به شکستن قلبم. تکراری شده بودن همشون مگه نه؟ آخه شکستن قلب بار اول درد داره، بار دوم درد داره، بار سوم کمتر میشه، بار چهارم کمتر میشه، بار پنجم قلقلکت میده و بار هزارم، دیگه چیزی حس نمی‌کنی. تکراری میشن، باهاشون اُخت میشی، یکی میشی؛ پس بذار پیش بیاد، بذار باز بشکنه، من یادگرفتم چطور باید لبخند زد. خوبیش اینه که دیگه بزرگترین درد دنیارو احساس نمی‌کنم. احساسات برای بار اول خیلی متفاوتن؛ مثلاً وقتی برای اولین بار زمین خوردم و پام شکست، اولین باری که توی یکی از درس‌هام نمره‌ی خیلی بدی گرفتم، اولین باری که عاشق شدم و قلبم برای یه آدم من رو رسوای عالم کرد؛ شایدم نه، شاید فقط اون زمانی که برای اولین بار قلبم شکست، وقتی به زبون آوردن کلمه‌ی بابا برام ممنوع شد. بار اول خیلی درد داشت؛ ولی بارهای بعد، به یه حس زودگذر تبدیل شد و خب، من بزرگ شدم و دنیای آدم‌ها روزبه‌روز بی‌ارزش‌تر از قبل شد. نمی‌دونم چه مسافتی رو طی کرده بود که بالاخره ماشین رو متوقف کرد، جلوی یه ساختمون دوبلکس و شیک نگه داشته بود. بدون حرف در ماشین رو باز کرد و پیاده شد، منتظر نموند و به‌سمت در خونه قدم برداشت. نگاهم رو ازش گرفتم و در سمت کمک راننده رو باز کردم، خواستم پیاده بشم که چشمم به سوییچ ماشین افتاد که امید بیرون نکشیده بودش. نگاه کوتاهی به امید که زنگ خونه رو می‌زد انداختم و توی یه تصمیم آنی در ماشین رو بستم و تند پشت فرمون نشستم، استارت زدم و قبل‌از‌اینکه بتونه عکس‌العملی از خودش نشون بده دنده عقب گرفتم، دستی رو کشیدم و سر ماشین رو به‌سمت سر خیابون چرخوندم، پام رو روی پدال گاز فشردم و با سرعت ازش دور شدم. از آیینه وسط بهش خیره شدم. کمی پشت سرم دوید و در آخر دست از دنبال کردنم برداشت و ایستاد، دست به کمر ایستاد. چند لحظه بعد با پیچیدنم توی یه خیابون دیگه از دیدم محو شد. نفس عمیقی کشیدم و بدون توجه به درد پام سرعت ماشین رو بیشتر کردم. من نمی‌تونستم پیش اون بمونم، برام مهم نیست که چی می‌خواد یا اینکه شاید واقعاً می‌خواد ازم محافظت کنه، من نیازی به مراقبت اون ندارم. دو خیابون بالاتر از مقصدم ماشین رو پارک کردم و لنگ‌لنگون حرکت کردم. درد پام هر لحظه بیشتر می‌شد و بدجور اذیتم می‌کرد. بالآخره بعداز بیست‌دقیقه به خونش رسیدم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    دستم روی زنگ آیفون گذاشتم و کلافه پشت سرهم چند بار فشردمش. چند لحظه بعد لامپ آپارتمانش روشن شد و صدای فریادش توی گوشم پیچید:
    - چیه؟ ین وقت شب کدوم بی‌شـ*ـعوری هستی که...
    با باز کردن در حیاط چشمش به من افتاد که با اخم بهش نگاه میکردم. اخم از روی صورتش محو شد و لبخند خجولی زد، سرش رو خاروند و شرمنده گفت:
    - ببخشید بخدا نمیدونستم تویی وگرنه...
    یه تای ابروم رو بالا انداختم و خونسرد پرسیدم:
    - وگرنه چی؟ بهم نمیگفتی بی‌شـ*ـعور؟
    با چشم‌های خسته بهش خیره شدم. یه سیشرت سبز تنش بود و تیشرت سفید رنگی هم زیر سیشرت پوشیده بود، شلوار گرم مشکی رنگ و یه جفت کفش اسپرت سفید. نگاهم رو به سمت صورتش سوق دادم. زخم‌ها و کبودی‌های صورتش تقریبا خوب شده بودن؛ اما هنوزم کم و بیش به چشم میخوردن، یعنی اگه زیاد دقیق میشدی مشخص بود یه فصل مثل شلغم کتک خورده. با صداش به خودم اومدم و نگاهم رو به چشم‌های قهوه‌ایش دادم.
    - غرق نشی یه وقت دلـ*ـبر!
    نفسم رو کوتاه بیرون دادم و بی‌توجه به شوخی مسخره‌اش به داخل خونه اشاره کردم.
    - نمیخوای بذاری بیام داخل؟
    لبخند محوی زد و کنار رفت، در آپارتمان رو کامل باز کرد.
    - بیا تو.
    نگاه محتاطانه‌ای فضای بیرون از ساختمون انداختم و بعد از اینکه از تعقیب نشدنم مطمئن شدم به سمت اون که با نگاه پر سوالی براندازم میکرد چرخیدم و وارد ساختمون شدم. این آپارتمان دوبلکس رو با اولین حقوقی که ازم گرفت خرید، خیلی خوب یادمه چقدر سر انتخابش بحث کردیم. اون میخواست یه خونه کوچیک بخره تا زیاد به من فشار نیاد توی خریدنش؛ اما من بهش قول داده بودم که اگه اولین ماموریتش رو عالی به اتمام برسونه، یه خونه‌ی عالی براش میگیرم، و خب سر قولمم موندم. نمای بیرونی ساختمون سنگ سفید بود، یه در برای پارکینگ داشت و در دوم کوچیک تر بود که به محض باز شدنش به یه راه پله‌ی حدودا 30 پله‌ای ختم میشد، پله‌ی پونزدهم که میرسیدی، توی راه پله دیوار سمت راست یه در مشکی رنگ بود که به پارکینگ باز میشد. جلوتر از من از پله ها بالا رفت و منم پشت سرش حرکت کردم. در آپارتمان رو برام باز کرد و کنار ایستاد تا اول من وارد بشم، خودش هم پشت سرم وارد خونه شد و در رو بست. یه راهروی دو متری جلوم بود که جاکفشی و میز و آیه بزرگی هم گوشه‌ی راهرو قرار گرفته بود. کفش‌هام رو از پام بیرون آوردم و دم‌پایی های مخملی و مشکی رنگی رو که اقاقیا موقع خرید وسایل خونه خریده بود پام کردم. نمیتونم کسی رو جز خودش سرزنش کنم، اون میدونست توی چه راهی قدم گذاشته، بارها بهش گفته بودم که برنگرده به اون کار؛ اما... نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و از راهرو خارج شدم، وارد اتاق نشیمن شدم که سامیار از پشت سرم با کنجکاوی پرسید:
    - پات چی شده؟
    روی کاناپه سه نفره‌ی قهوه‌ای رنگش نشستم و خونسرد به صورت اخموش چشم دوختم. توی حالت عادی سوال هیچ احدی رو جواب نمیدم، میشه گفت خوشم نمیاد از سوال-جواب شدن. همه چیز من به خودم مربوطه، نه دیگران. هر کس دیگه‌ای بود جوابش رو نمیدادم؛ ولی خب مقابلم هر آدمی نبود؛ پس سعی کردم یکم ملایم تر باشم، فقط یکم.
    - با امید بحثم شد.
    - کار اونه؟
    به صورت سرخ شده از خشمش دقیق شدم و کمی اخم کردم. به اون چه ربطی داشت که اینطور عصبی میشد؟ با لحن جدی گفتم:
    - به تو مربوط نیست سامیار، نمیفهمم دلیل این سرخ شدن صورتت و اون رگ باد کرده‌ی بغـ*ـل گردنت چیه؛ ولی بهتره حد خودتو بدونی، خیلی خوب میدونی از این که توی کارهام دخالت بشه تا چه حد متنفرم.
    چند لحظه‌ای خیره‌خیره نگاهم کرد، درحالی که رنگ صورتش به کبودی میزد با خشم، جوری که سعی میکرد از حد نگذره به حرف اومد:
    - آره، تو خودت میدونی داری چیکار میکنی، دیگه من کی باشم این وسط.
    بدون اینکه نگاهم رو ازش بگیرم، با اخم جواب دادم:
    - یه سری مسائل مال منن؛ وقتی مال منن، پس دلیلی نداره شخص دیگه‌ای خودش رو دخیل کنه و بخواد حتی بهش فکر کنه. فکر میکردم حداقل تو دیگه اینو به خوبی متوجه شده باشی.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    - پس چرا الان اینجایی؟ مگه این موضوعم به خودت مربوط نیست؟
    چند لحظه بهش خیره شدم. داشت خونشو به رخم میکشید؟ درحالی که هر لحظه اخم روی صورتم بیشتر از قبل میشد از روی کاناپه بلند شدم و بدون کلمه‌ای حرف به سمت در خونه قدم برداشتم. چند لحظه طور کشید تا به خودش بیاد و دنبالم بیاد. به در ورودی خونه رسیدم که بازوم رو به سمت عقب کشید و با صدایی که به خوبی شرمندگیش رو نشون میداد گفت:
    - معذرت میخوام. نفمیدم چی گفتم.
    بدون اینکه چیزی بهش بگم بازوم رو عقب کشیدم و به سمت در خونه برگشتم، کفش‌هام رو تند پام کردم و با شتاب در رو باز کردم، بی توجه به صدا زدن‌هاش و ابراز شرمندگیش از خونه بیرون زدم و در خونه رو جوری به هم کوبیدم که برای یه لحظه احساس کردم کل ساختمون لرزید. با خشم پله‌هارو دوتا-یکی پایین رفتم و درو باز کردم، از خونه ساختمون خارج شدم و در رو هم پشت سرم بستم. با خشم شروع کردم به قدم برداشتن توی کوچه و خیابون‌ها. من یه سری قانون‌ها داشتم، یه سری خط قرمز‌ها؛ مثلا: تحمل نمیکردم کسی چیزی رو به رخم بکشه، خیلی خودمو نگه داشتم که همونجا نزدم فکشو بیارم پایین. من آهو‌ئم، من متنفرم از زیر سوال رفتن، از جواب پس دادن، از اینکه بخوام چیزی رو به کسی توضیح بدم، از اینکه برای کاری اجازه بگیرم، از این متنفرم که شخصی بخواد به خودش اجازه بده بهم بگه باید چیکار کنم یا چیکار نکنم، و هزاران خط قرمز دیگه که هرگز به راحتی ازشون نمیگذرم. آره من قبلا خیلی خرد شدم، خیلی شکستم، خیلی تحقیر شدم؛ اما الان دیگه ضعیف نیستم، دیگه اجازه چنین چیزی رو نمیدم، دیگه هفده سالم نیست، بزرگ شدم، یکم سخت گذشت تا به اینجا برسم؛ ولی رسیدم، و بخاطر هیچ کس به عقب برنمیگردم، نمیتونم ببخشم، نمیدونم چی شد که به چنین شخصیتی تبدیل شدم، آدمی که نمیبخشه، فراموش نمیکنه، نمیگذره. یه زمان از اینجور آدم‌ها متنفر بودم، میگفتم آدم بدون گذشت که دیگه آدم نیست؛ ولی الان، الان درست همونی شدم که یه روزی ازش متنفر بودم. نفسم رو آه مانند بیرون دادم و به خیابون خلوتی که توش قدم میزدم چشم دوختم. پرنده هم پر نمیزد. ماشین‌ها گوشه به گوشه‌ی خیابون پارک شده بودن، گـهگاهی یه سگ یا گربه از روبه روم یا کنارم رد میشد و تنها چیزی بود که سکوت خیابون رو میشکست. به حدی خلوت و ساکت بود که صدای نفس‌هام رو میشنیدم. از جایی که من بودم باید دوتا محله رو طی میکردم تا به پایین شهر برسم. خونه‌ی بیبی که نمیتونم برگردم، خونه‌ی خودمم هنوز آماده نیست، میمونه خونه‌ یه نفر، آدمی که بیشتر از همه بهش اعتماد دارم. دست‌هام رو جلوی دهنم گرفتم و سعی کردم با نفسم گرمشون کنم. هوارو دوست داشتم، سرد بود، داشتم یخ میزدم؛ ولی دوسش داشتم. تقریبا به خونه‌ش رسیده بودم که با سوزش عمیقی پشت پام از حرکت ایستادم و درحالی که صورتم از درد توی هم رفته بود خم شدم و کفشم رو عقب تر کشیدم. نگاهم رو به زخم پشت پام دوختم. تاول زده بود و حسابی زخم شده بود. کلافه پوفی کشیدم و کفشم رو پشت پام انداختم، صاف ایستادم و وارد کوچه‌ی تاریک و تنگی شدم. به قدری تاریک بود که به زور جلوی پام رو میدیدم، فقط سر کوچه یه تیره چراغ برق بود که پرش داشت و روشن-خاموش میشد. به ته کوچه رسیدم و جلوی در کوچیک سفید رنگی ایستادم، دستم رو بالا آوردم که در بزنم؛ اما با فکر به اینکه مادر و خواهرش خوابن دستم توی هوا خشک شد. چند قدم عقب رفتم و نگاهم رو به پشت بوم دوختم. چراغ کم نور لونه کبوترهاش روشن بود. لبخند محوی روی لبم نشست و سوتی زدم. به ثانیه نکشید که هیکل ریزش رو از بالای پشت بوم به سمتم حائل کرد. برای چند لحظه خیره نگاهم کرد و لبخندی زد، با ذوق دستش رو برام بلند کرد و با صدای بلندی به حرف اومد:
    - اع آهو، تو اینجا چیکار میکنی؟
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    اخمی کردم و دستم رو جلوی بینیم گرفتم، با دست اشاره کردم بیاد بیرون و ساکت باشه. چند بار سرش رو به معنی تفهیم تکون داد و با صدایی که سعی میکرد بقیه رو بیدار نکنه گفت:
    - باشه‌باشه اومدم.
    کمی عقب تر رفتم و به دیوار پشت سرم تکیه کردم، دست به بغـ*ـل بهش خیره شدم. با سرعت از روی پشت بوم روی دیوار پرید و دست‌هاش رو از هم باز کرد، روی دیوار به سمت در حیاط حرکت کرد و به محض رسیدن به در، خم شد و دستش رو به قسمتی از بالای در گرفت، برای ثانیه‌ای آویزون موند و خودش رو رها کرد. از روی زمین بلند شد و با لبخند بزرگی به سمتم برگشت، درحالی که دست‌هاش رو به هم میکوبید تا خاکی که موقع برخوردش با زمین روی دستش مونده بود رو کنار بزنه به سمتم قدم برداشت و درحالی که نمیتونست ذوقش رو پنهان کنه گفت:
    - اینجا چیکار میکنی؟ یه لحظه فکر کردم دارم خواب میبینما.
    با لبخند به صورتش که توی تاریکی زیاد دیده نمیشد خیره شدم و جواب دادم:
    - علیک سلام آق رضا.
    آروم خندید و دستی به پشت سرش کشید، روبه روم از حرکت ایستاد.
    - ببخشید حواسم نبود. سلام!
    نفس عمیقی کشیدم و نگاه کوتاهی به سمت در خونه‌ش انداختم.
    - کلید باهاته؟
    متعجب و پر سوال به سمتی که نگاه میکردم چرخید و با صدای آرومی جواب داد:
    - من کلید ندارم که، همیشه از روی در یا دیوار میرم داخل.
    به سمتم چرخید و ادامه داد:
    - برای چی میپرسی؟
    - ساندویجی میشناسی این دور و برا الان باز باشه؟
    چند لحظه‌ای بدون حرف بهم خیره شد، نگاهی به سرتاپام انداخت. مکثش طولانی شد؛ اما برخلاف انتظارم بدن اینکه سوالی ازم بپرسه سری تکون داد و گفت:
    - بچه‌ها بیدارن، اگه بخوای میتونم ببرمت.
    درحالی که حسابی گرسنم شده بود، شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
    - باید یه چیزی بخورم.
    لبخند پر محبتی که زد رو حتی توی اون تاریکی هم احساس کردم. کنار ایستاد و دستش رو به سمت سر کوچه گرفت.
    - حالا که گفتی، منم حس میکنم باید یه چیزی که هیچ، دو-سه چیز بخورم؛ آخه شکمم بد داره غوغا میکنه.
    لبخندی زدم و باهاش هم قدم شدم. ساندویچی که گفته بود دو کوچه بالا تر از خونه‌شون بود. توی طول مسیر کلمه‌ای بینمون رد و بدل نشد. به یه خیابون باریک و خلوت رسیدیم که رضا به گوشه خیابون و دکه کوچیکی اشاره کرد.
    - گفتم که بچه‌ها بیدارن.
    دکه‌ی کوچیک و قدیمی بود؛ اما حدود هفت-هشت نفری روبه روش دور آتیش نشسته بودن و صدای خنده‌هاشون تا جایی که ما بودیم هم میرسید. به سمتشون رفتیم که یکی از پسرها که قد کوتاه تری داشت و کم سن تر از بقیه به نظر میرسید از روی چنتا آجر که به عنوان صندلی استفاده کرده بود بلند شد و با خوش روی به سمتمون پا تند کرد. محکم و به سبک عجیبی با رضا دست داد و گفت:
    - به به داش رضا، چی شده اینوا آفتادی شدی؟
    رضا هم متقابل پسر رو یه دور توی بغلش کشید و مردونه همدیگه رو بغـ*ـل کردن.
    - گرفتار بودم داداش، تو ببخش.
    به سمت باقی پسرها رفتن و رضا با همشون دست داد و مردونه در آغـ*ـوش کشیدشون. همه رو میشناخت و انگار همه هم اونو میشناختن. هنوز مشغول خوش و بش کردن باهم بودن که یکی از پسرها با خنده نگاه معنی داری بهم انداخت و روبه رضا گفت:
    - میبینم خوب خانومی تور کردی داداش، از اینا نداری واس مام بیاری؟
    رضا که تازه متوجه شده بود منو به کل فراموش کرده، به سمتم برگشت و نگاه کوتاهی به من که با فاصله ازشون ایساده بودم انداخت. با اخم به سمت قدم برداشت و دستش رو دور شونه‌هام انداخت، به سمت پسرها هدایتم کرد و با خشم عجیبی روبه همون پسری که با گستاخی حرف زده بود گفت:
    - این خامونی که میگی خواهر منه رجب، نبینم چشات بهش بیوفته که از کاسه میکشمشون بیرون پسر، فهمیدی؟
    پسر که حالا فهمیده بودم اسمش رجبه، با شرمندگی از روی آجرها بلند شد و روبه رومون ایستاد، دست رضا رو گرفت و گفت:
    - ببخش داداش شوخی کردم، بعدشم نمیدونستم خانوم همشیرمون هستن وگرنه من غلط بکنم به خواهر تو نگاه کج بندازم.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    رضا که انگار هنوز کمی عصبی بود، سری تکون داد و کوتاه جواب داد:
    - دیگه تکرار نشه رجب.
    - چشم داداش گلم، چشم.
    نگاهی به جمعشون انداختم؛ انگار رضا براشون فرق داشت، با اینکه فقط نوزده سالش بود، جوری باهاش برخورد میکردن انگار سردستشونه. پسری که اول از همه جلو اومده بود، محمد، برای عوض کردن جو نزدیکمون اومد و روبه من با لبخند گفت:
    - ببخشید آبجی، رجب یکم چرت میگه ولی بخدا چیزی توی دلش نیست، بعدشم نمیدونست شما خواهر رضایی، ببخش.
    متقابلا لبخندی زدم و نگاه کوتاهی به چهره اخموی رضا انداختم.
    - اشکال نداره.
    سقلمه‌ای به پهلوی رضا زدم و سرم رو به سمت گوشش خم کردم.
    - بسه بابا خوردیشون. چه غیرتی هم شده برا من.
    نگاه کجی حوالم کرد و با دیدن لبخندم زیر خنده زد. دستش رو روی شونه‌ی رجب که هنوز ناراحت بود زد و با خوش رویی گفت:
    - حله داداش، حله. برو یه چنتا از اون سوسیس کثیـ*ــفاتو بزن بار که آبجیم بد گشنه‌اس، بدو.
    رجب هم با خنده سری تکون داد و روبه من دستش رو روی چشم‌هاش گذاشت و گفت:
    - به روی چشم.
    رجب به سمت دکه رفت مشغول درست کردن ساندویج‌ها شد، رضا هم منو با خودش کنار بچه‌ها نشوند و یکی یکیشون رو معرفی کرد. محمد، رجب، شاهین، علی، قاسم، داوود، منصور، مجتبی. همه دوست‌ا و هم محله‌ای های رضا بودن و مثل خودش حسابی خوش خنده. با اینکه لباس‌های همه‌شون پاره و کهنه بود؛ اما لبهاشون به حدی میخندید که باورم نمیشد توی چنین محله‌ای زندگی میکنن. بعد از چند دقیقه رجب هم به جمع پیوست؛ البته با یه سینی بزرگ پر از ساندویج های به قول رضا، سوسیس کثیف. سینی رو وسط گذاشت و برای بار دیگه از من معذرت‌خواهی کرد. همه مشغول خوردن شدیم و محمد که انگار از همه پر حرف تر بود شروع کرد به تعریف کردن خاطرات بچگیشون با رضا. اون با شور و شوق و دهن پر تعریف میکرد و پسرها از خنده پهن زمین بودن، رضا هم گـه گداری با خنده اخم میکرد و ازش میخواست که دیگه تعریف نکنه؛ اما از برق چشم‌هاش معلوم بود که به این دور همی نیاز داشته. منم همونطور که آروم آروم ساندویجم رو میخوردم به محمد نگاه میکردم کـه با چنان آب و تابی تعریف میکرد که انگار چی شده بوده حالا.
    محمد: نمیدونی که چقدر کتک خوردیم ما اون روز، خدا گرگ بیابونو گرفتار این حاج رسول نکنه، نامرد بخاطر دو تا بلال که ازش کش رفتیم تا شیش تا کوچه بالاتر کتکمون زد. من نمیدونم با اون شکم چطور بهمون میرسید، بخدا هنوز برام معماس سرعت اون روزش.
    مکثی کرد و با چشم‌های درشت شده به سمت رضا چرخید، با لحن جالبی گفت:
    - خدا بگم چیکارت کنه رضا، اون روز تو انداختی توی سرمون که بریم بلال بدزدیم از رسول، اون خیکی هم تا میخوردیم مارو زد، بابا خودت هــ*ـوس کرده بودی چرا پای مارو کشیدی وسط پسر؟
    بی‌توجه به خندیدن رضا به سمت من چرخید و با خنده ادامه داد:
    - ابجی نبودی ببینی، یه دستمون روی سرمون بود که حد اقل ترکه ها توی سرمون نخوره، با اون یکی هم بلالو گرفته بودیم و تند تند میخوردیم. رضا یه جیغ میزد، یه گاز گنده هم از بلال میزد، یه وضعی بود اصلا بیا و ببین، کل محله افتاده بودین دنبال رسول که مارو نزنه.
    با خنده به رضا نگاه کردم که با اخمی ساختگی لگدی حواله‌ی محمد کرد، گاز بزرگی از ساندویجش زد و با دهن پر روبه محمد گفت:
    - د نه د، داری زیادی داستانو عوض میکنی، مگه خودت نبودی مثل چی بلال میزدی تو رگ؟ عمه‌ی من بود با هر بار که حاج رسول با ترکه میزدش سه تا گاز از بلال توی دستش میزد؟
    به سمت من چیخید و محتوای داخل دهنش رو نیمه جویده قورت داد، مشتی به سـ*ـینه‌اش کوبید تا لقمه‌ای که توی گلوش گیر کرده پایین بره و با اخم ادامه داد:
    - به خدا آهو این ممد وقتی بچه بودیم کلا شلوارش همیشه براش گشاد بود، مجبور بود بیشتر اوقات شلوارشو با دست بگیره که از پاش نیوفته. اون روز شلوارشو ول کرده بود بلال میخورد، بعد الان میگه من مجبورش کردم نامـ*ـرد.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    خنده‌ی پسرها شدت گرفت و محمد هم مدام با رضا بحث میکرد. به حرف‌ها و بحث‌هاشون نگاه میکردم و میخندیدم. برای لحظه‌ای به یاد بچگی خودم بغض کردم، به حدی که دیگه نتونستم ساندویجم رو بخورم و ساکت و آروم به نقطه‌ای نا معلوم خیره شدم. نمیدونم چقدر توی اون حالت بودم که رضا با آرنج به پهلوم زد و به سمتم خم شد، دم گوشم با صدای آرومی زمزمه کرد:
    - چیزی شده؟
    نفس عمیقی کشیدم و درحالی که سعی میکردم صدام نلرزه جواب دادم:
    - نه، بریم دیگه؟
    چند لحظه خیره نگاهم کرد، نفس عمیقی کشید و به سمت پسر‌ها برگشت، بهشون گفت که ما دیگه باید بریم و با همشون خداحافظی کرد. آروم آروم به سمت خونشون برگشتم. سر کوچشون از حرکت ایستادم و کنار تیره چراغ برق روی تخته سنگ نسبتا بزرگی نشستم. روبه روم روی زمین نشست و چند لحظع سکوت کرد، آهی کشید و با صدای آرومی گفت:
    - چرا یهو رفتی توی خودت؟ بچه‌ها ناراحتت کردن؟
    نفس سنگینم رو بیرون دادم و نگاه خستم رو به صورتش که زیر نور کم چراغ برق دیده میشد دوختم، با صدای گرفته‌ای لب زدم:
    - میدونم زندگی سختی داشتی رضا، محلتونو دیدم، هزاربار؛ اما هنوزم، هنوزم حاظرم هرچی دارمو-ندارمو بدم تا یه روز جای تو باشم. فقر سخته؛ اما سخت تر از اون تنهاییه.
    نفسش رو آه مانند بیرون داد و لبخند گرمی به روم زد.
    - الان دیگه تنها نیستی، بقیه رو نمیدونم ولی از جانب خودم باید بگم که تا تهش پات وایسادم.
    لبخند محوی در مقابلش زدم که نگاهی به لباس‌هام انداخت و با کمی کنجکاوی پرسید:
    - خیلی منتظر موندم خودت بگی چرا این وقت شب اومدی سراغم؛ ولی انگار خودم باید بپرسم.
    شونه‌ای بالا انداختم و کوتاه جواب دادم:
    - خوابم نمیبرد.
    یه تای ابروش بالا پرید. معلوم بود باور نکرده ولی چیزی نپرسید. به دیوار پشت سرم تکیه کردم و پرسیدم:
    - خودت چرا بیدار بودی؟ اونم روی پشت بوم.
    روی زمین به سمتم اومد و کنارم روی زمین درواز کشید، بیتوجه به خاکی شدن لباس‌هاش، دست‌هاش رو زیر سرش گذاشت و درحالی که به آسمون خیره شده بود جواب داد:
    - منم مثل تو، خوابم نمیبرد.
    «چهار سال قبل»
    آروم سرم رو از پشت درخت بیرون آوردم و به اطرافم نگاهی انداختم. کوروش همه رو یه جا جمع کرده بود تا باهاشون صحبت کنه و خب منم لازم داشتم بزنم بیرون؛ پس از فرصت استفاده کردم. از طرفی هم غزال امشب خونه‌ی دوستش بود پس نمیتونست زاغ سایه منو چوب بزنه، خدمه هم که این ساعت اجازه نداشتن از اتاق هاشون بیرون بیان. لبخند تلخی زدم و زمزمه کردم:
    - اگه تا دو روزم بر نگردم کسی متوجه نمیشه.
    نفسم رو تند بیرون دادم و با سرعت به سمت ته باغ دویدم، به محض رسیدنم به ته باغ، صدای پارس سگ بلند شد. تند به سمتش قدم برداشتم و دستم رو روی پوزه‌ی نرمش گذاشتم، آروم آروم نوازشش کردم.
    - هیس، آفرین پسر خوب. تو که نمیخوای منو لو بدی، میخوای؟
    مکث کوتاهی کردم و به آروم شدنش لبخند زدم. با شوق دمش رو برام تکون داد و صدای از ته گلوش ایجاد کرد. سرش رو بوسیدم و زمزمه وار ادامه دادم:
    - زود برمیگردم، باشه؟
    از کنارش بلند شدم و تند به سمت دیوار پا تند کردم. تعداد دفعاتی که از این دیوار بالا رفته بودم از دستم در رفته بود، دیگه برام مثل آب خوردن بود. از روی دیوار پایین پریدم که زانوم با زمین برخورد کرد و آخی از بین لب‌هام بیرون زد. با اخم صاف ایستادم و همزمان با لگد زدن به زمین پر حرص زمزمه کردم:
    - توهم با من دشمنی داری آره؟ هی منو بزن زمین، هی زخمیم کن. 8ساله دارم از این دیوار بالا میرم، یه بار نشد بپرم و زمین نخورم، اه اه.
    - ببوســـــ*ـمش خوب بشه!
    تند و شوکه به سمت عقب برگشتم. با دیدنش نفس راحتی کشیدم و با حرص نگاهش کردم. دست به سـ*ـینه به کاپوت لامبورگینی مشکی رنگش تکیه کرده بود و با اون چشم‌های مشکی رنگ که توی تاریکی کوچه می‌درخشیدن بهم خیره شده بود. با دستم خاک لباس‌هام رو کنار زدم و به سمتش رفتم، در همون حال با گستاخی جواب دادم:
    - بوســـــ*ـت رو نگه دار واسه عمت امید جون...
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    مکث کوتاهی کردم. الان درست روبه روش ایستاده بودم. با چشم‌های خندون بهم خیره بود که توی یه لحظه دستم بالا رفت یه سمت صورتش فرود اومد. متعجب بهم خیره شد و دستش رو روی صورتش گذاشت، با صدای ناباور و کمی عصبی پرسید:
    - باز چی شده رم کردی؟
    حرصی نفس بلندی کشیدم و جواب دادم:
    - میبینی دارم از اون بالا میپرم چرا کمک نمیکنی یابو؟
    اخمش توی یه لحظه محو شد، با لخند دستش رو از روی صورتش برداشت، چند لحظه توی همون حالت نگاهم کرد و خم شد، یکی از زانوهاش رو روی زمین گذاشت و همونطور که به زانوی زخمیم نگاه میکرد لب زد:
    - این همه حرص خوردن واسه زانوته خانوم خوشکله؟
    - گیریم که باشه، به تو چه اصلا؟
    سرش رو بلند کرد و با لبخند چشمکی حوالم کرد.
    - بوسـ*ــــش کنم خوب میشه ها!
    پوزخندی به اعتماد به نفسش زدم و همزمان با بالا انداختن شونه هام بی پروا جواب دادم:
    - والا خوب که نمیشه هیچ، میترسم ایدزم بگیرم بیوفتم گوشه بیمارست...
    باقی حرفم با کنده شدنم از زمین توی دهم ماسید، دستم رو تند جلوی دهنم گذاشت تا صدای جیغ یهوییم نگهبان‌ها رو به اینجا نکشونه. با حیرت و کمی ترس سرم رو بالا گرفتم و درحالی با دست‌های نسبتا کوچیکم یقه کت مشکی رنگش رو محکم نگه داشته بودم پرسیدم:
    - داری چیکار میکنی امید؟ بذارم زمین.
    آروم خندید و به سمت در سمت کمک راننده قدم برداشت، در ماشین رو باز کرد و همونجور که روی صندلی میشوندم با محبت جواب داد:
    - اینقدر جیغ جیغ نکن جوجه فسقلی، فشار خونت میزنه بالا.
    با چشم‌های گرد شده بهش خیره شدم که ریلکس در ماشین رو بست و خودشم پشت فرمون جای گرفت. فقط دو هفته از اعترافمون به هم میگذشت و توی این دو هفته امید تمام دخترهای اطرافش رو از زندگیش محو کرده بود و من از این بابت خوشحال بودم، گرچه بروز نمیدادم؛ اما همه میدونن که آهو پارسین تا چه حد حسوده! بهش خیره شدم. همزمان با بیرون آرودن کت چرم مشکی رنگش با لحن خاصی که فقط و فقط مخصوص خودش بود گفت:
    - این وقت شب کجا میرفتی؟
    مکث کوتاهی کردم و تخس جواب دادم:
    - برای چی باید جواب سوالتو بدم؟
    به سمتم برگشت و یه تای ابروش رو بالا انداخت.
    - چون اونوقت مجبور میشم به روش خودم بپرسم.
    برای لحظه ای خیره نگاهش کردم که با انگشت شستش گوشه‌ی لبش رو خاروند.
    - باشه؟
    نفس عمیقی کشیدم و چند لحظه‌ای به چشم‌های مشکی و براقش خیره شدم. کوروش هیچوقت اجازه نمیداد این رابـ ـطه ادامه داشته باشه. اگه میدونست من امید رو دوس دارم، مطمعنا اونو ازم میگرفت. خاصیت کوروش همینه، اون قاتل هرچیزیه که من بهش علاقه مند بشم. جفت دست‌هام رو پشت سرم گذاشتم و سرم رو به پشتیه صندلی تکیه دادم، به امید که منتظر جواب سوالش بود چشم دوختم و خونسرد گفتم:
    - خوابم نمیبرد.
    - اع؟
    - هوم، خودت این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟
    چند ثانیه خیره نگاهم کرد، مثل من به پشتیه صندلیش تکیه کرد و جواب داد:
    - منم مثل تو، خوابم نمیبرد.
    (زمان حال)
    با صدای رضا به خودم اومدم و نگاهم رو از نقطه‌ای نا معلوم گرفتم، سرم رو بلند کردم و به اون که کنارم روی زمین دراز کشید بود چشم دوختم.
    - آهو!سرم رو به نشونه‌ی«چیه؟»تکون دادم که کوتاه خندید و گفت:
    - کجا سیر میکنی دو ساعته دارم صدات میکنم؟
    مکث کوتاهی کردم. میخواستم چی بگم؟ بگم چهار ساعته توی فکر آدمی ام که زندگیمو سیاه کرد؟ بگم دارم به خاطراتم با کسی فکر میکنم که تا چند وقت دیگه رسما شوهر خواهرم به حساب میاد؟ واقعا من آدمی ام که تا این حد خودمو تحقیر کنم؟ مگه غرورم همیشه اولویتم نبود؟ فکر کردن به امید سلطانی، جز زیر سوال بردن خودم، چیز دیگه‌ای میتونه باشه؟ نفسم رو آه مانند بیرون دادم و همزمان با تکون دادن پاهام روی زمین جواب دادم:
    - داشتم فکر میکردم.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    - به چی؟
    - به هیچی.
    برای لحظه‌ای خیره خیره نگاهم کرد، با لحن با مزه‌ای جواب داد:
    - عجب!
    بیخیال شونه‌ای بالا انداختم و تکیه‌ام رو از دیوار برداشتم، کمی به سمت جلو خم شدم و آرنج‌هام رو روی زانوهام گذاشتم. دیگه وقتش رسیده بود برم سراغ موضوعی که از اول بخاطرش سراغ سامیار رفتم. از اون نشد جوابی بگیرم؛ اما اون قدری به رضا اعتماد دارم که بتونم روش حساب کنم. بی مقدمه پرسیدم:
    - فلشی که از اسکندر کش رفتی کجاست؟
    متعجب اخمی کرد و توی یه حرکت بلند شد و نشست؛ انگار توقع این سوال رو ازم نداشت. به سمتم چرخید و پرسید:
    - کدوم فلش؟
    نگاه معنی داری حواله‌ش کردم. واقعا توقع داشت به این زودی موضوع فلش رو فراموش کنم؟ بی حوصله جواب دادم:
    - همونی که برگ برندتون بود و میخواستین بابتش اسکندرو تیغ بزنین، همونی که اقاقیا جونش رو بابتش داد و سامیار له و لورده شد و تا پای مرگ پیش رفتیم بخاطر اون حماقت.
    مکث کوتاهی کردم و به صورت در هم رفته‌اش چشم دوختم. با به یاد آوردن مرگ اقاقیا و اون شبی که مجبور شد برای نجات سامیار بین افراد اسکندر تنهام بذاره کاملا واضح بهم ریخت. به صورت اخموش خیره شدم و کمی ملایم تر ادامه دادم:
    - ببین رضا، برام مهم نیست که چرا و برای چی زیر قولتون زدین و باز رفتین سراغ این کار، دیگه گذشته، تنها چیزی که میخوام اون اطلاعاتیه که از اسکندر به دست آورده بودین. متوجه حرف‌هام میشی؟
    نفس عمیقی کشید و دستی توی موهاش کشید. تردیدش رو احساس کردم. چند بار پلک‌هاش رو روی هم فشرد و خودش رو کنارم کشید، به دیوار پشت سرمون تکیه داد و با چهره ناراحتی به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد. نفسم رو آه مانند بیرون دادم و با صدای آرومی صداش زدم:
    - رضا!
    بدون اینکه نگاهشو از روبه روش بگیره، بای صدای گرفته و آرومی زمزمه کرد:
    - جان؟
    سرمو چرخوندم و به نیم رخش که زیر نور چراغ برق دیده میشد خیره شدم. چی تا این حد اونو بهم ریخته بود؟ نفسم رو کلافه بیرون دادم و سعی کردم قانعش کنم.
    - من اون فلشو لازم دارم، برای اینکه بتونم اسکندرو زمین بزنم بهش نیاز دارم.
    سرشو به سمتم برگردوند و چند ثانیه خیره نگاهم کرد. چشم‌هاش سرخ شده بودن. محزون زمزمه کرد:
    - نباید اون فلشو براش میدزدیدم.
    خیره و بدون حرف نگاهش کردم. این چشم‌ها میخواستن چی بهم بگن؟ دستم رو روی بازوش گذاشتم و با غم صداش زدم:
    - رضا!
    - من نباید به حرفش گوش میدادم. من باعث شدم اون بمیره!
    سرم رو به طرفین تکون دادم و باز صداش زدم:
    - رضا!
    اما اون بیتوجه به من درحالی که چشم‌هاش دوکاسه خون شده بودن ادامه داد:
    - اگه من اون فلشو نمیدزدیدم اونام نمیتونستن برن سراغ اسکندر، اونوقت اقاقیا و سامیار گیر نمیوفتادن و اقاقیا...
    اجازه ندادم حرفش رو کامل کنه. دستم رو پشت گردنش گذاشتم و به سمت خودم کشیدمش، توی آغـــ*ــشم نگهش داشتم و درحالی که پشت گردنش رو نوازش میکردم گفتم:
    - تقصیر تو نبود، هیچکدوم از این اتفاق ها تقصیر تو نبود.
    بدون اینکه حرفی بزنه چونش رو روی شونه‌م گذاشت و مردونه گریه کرد. با حس خیس شدن لباسم بخاطر اشک‌هاش، آروم با انگشت‌هام پشت گردنش رو نوازش کردم و با صدای آروم و مغومی لب زدم:
    - میدونی، من همیشه زنگ‌های ورزش رو خیلی دوست داشتم، با اینکه نصف مدارسی که توش درس خوندم یا شبانه روزی بودن یا سوژه تفریح همکلاسی‌هام بودم، وقتی زنگ ورزش میشد، یه شور و اشتیاق خواصی داشتم، برای دویدن، برای بازی کردن.
    نفسم رو آه مانند بیرون دادم، آروم شده بود و به حرف‌هام گوش میداد. با اینکه دست‌هاش پایین افتاده بودن، خودشو از توی آغـ*ــوشم بیرون نمیکشید. آروم دستم رو توی موهای کوتاهش فرو کردم و با بغض خفه‌ای که توی گلوم احساس میکردم ادامه دادم:
    - یه مدت که از زنگ ورزش میگذشت از دویدن خسته میشدم، این وسطام یکی دوتا از همکلاسی هام برام زیرپایی میگرفتن و با صورت زمین میخوردم، یکی دوتای دیگه هم یه توپ پرت میکردن توی صورتم. دیگه آخرای زنگ ورزش که میرسید، هیچ خبری از اون حس شوق اولیی‌یم نبود، فقط میخواستم زودتر تموم بشه و بزنم بیرون از اون فضای لعنتی.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    حرکت ریز چونش رو روی شونم احساس کردم، صورتش رو به سمت صورتم چرخونده بود اما نگاه من به روبه رو بود و به زمین زل زده بودم. دستم بیحرکت روی سرش بود، غرق بودم توی خاطرات گذشته. زمزمه وار ادامه دادم:
    - زندگی دقیقا همون زنگ ورزشه، اولش خیلی شوق داری، خیلی خوشحالی؛ ولی وقتی یکی دوبار زمین بخوری، وقتی توپ بهت میخوره، کم کم صبرت لبریز میشه، خسته میشی و میخوای تمومش کنی. آدم‌ها وقتی به این مرحله از زندگیشون میرسن، انتخاب های متفاوتی دارن، یکی میگیره تمومش کنه، یکی هیچ کاری نکردن رو انتخاب میکنه و یکی هم...
    سکوت کردم، چند ثانیه فقط به روبه روم خیره شدم، بدون ذره‌ای پلک زدن. نفس سنگینم رو بیرون دادم و ادامه دادم:
    - یکی هم لج میکنه با عالم و آدم.
    آروم سرم رو به سمتش چرخوندم. صاف نشسته بود و به صورتم خیره بود. دستم رو بالا آوردم و با انگشت شستم گونش رو نـ*ــوازش کردم. به چشم‌های گرم و همیشه مهربونش خیره شدم و گفتم:
    - اگه این وسط، یکی دونفر کنارت زمین خوردن تقصیر تو نیست، نباید خودتو سرزنش کنی.
    نگاه محزونی بهم انداخت. غم و پشیمونی رو به خوبی توی نگاهش تشخیص میدادم. آخ که چقدر پاک بود این پسر و خودش خبر نداشت، اینقدر پاک که تمام احساساتش رو میشد از توی چشم هاش تشخیص داد. تکونی خوردم و باز به دیوار تکیه کردم، پاهام رو کامل دراز کردم و دست‌هام رو روی زانوهام گذاشتم، همچنان آروم ادامه دادم:
    - اقاقیا با تصمیم خودش وارد این بازی شد، با تصمیم خودش با اسکندر در افتاد و، مرگش گردن تو نیست، تو برای اینکه آروم بشی نیازی نیست خودتو مقصر بدونی، میتونی با مجازات کردن قاتلش اون احساس عذاب وجدانی که داری رو آروم کنی.
    دوباره سرم رو به سمتش چرخوندم و به او که بی حرف نگام میکرد خیره شدم. لبخند کوتاهی زدم.
    - من هستم، میخوام انتقام اقاقیا رو بگیرم، میخوام اسکندر رو بابت تمام گناهانش مجازات کنم.
    با دست به خودش اشاره کردم.
    - با کمک تو.
    اخم ریزی بین ابروهاش نشست، با صدای گرفته و دورگه‌ای پرسید:
    - با کمک من؟!
    - اون فلشو لازم دارم رضا، خیلی هم لازم دارم.
    - اما اون دیگه دست من نیست.
    با اخم نگاهش کردم و متعجب پرسیدم:
    - پس دست کیه؟
    دستی بین موهای پریشون و کوتاهش کشید و با کلافگی جواب داد:
    - فلش رو آخرین بار دادم دست سامیار، وقتی هم از اونجا نجاتش دادیم دیگه نپرسیدم با فلش چیکار کرده.
    پر حرص نگاهم رو ازش گرفتم و با کلافگی محکم پشت سرم رو به دیوار کوبیدم. رضا برای لحظه‌ای جاخورد؛ اما سریع به خودش اومد و دستشو پشت سرم گذاشت، با اخم نگاهم کرد و همونطور که پشت سرم رو نوازش میکرد عصبی لب زد:
    - چیکار میکنی آبجی؟ سرتو داغون کردی.
    دستشو گرفتم و از پشت سرم برداشتم، آروم جواب دادم:
    - خوبم رضا.
    با به یاد آوردن رفتار سامیار با اخم به سمت رضا برگشتم و غر زدم:
    - حالا حتما باید دست سامیار باشه؟ والا حاضرم برم از ویلای اسکندر مثل سوزن توی انبار کاه پیداش کنم؛ ولی چشمم به اون احمق نیوفته.
    متعجب نگاهم کرد و ناباور پرسید:
    - چیکار کرده که اینجور عصبانی ازش؟
    چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و همونطور که از روی زمین بلند میشدم گفتم:
    - بیخیال، پاشو برو موتورتو بیار بریم روستا، باید وسایلمو بردارم بعد بچه هارو جمع میکنیم باهاشون کار دارم.
    چند لحظه بهم خیره شد، شونه‌ای بالا انداخت و از روی زمین بلند شد، بدون حرف به سمت ته کوچه قدم برداشت که از پشت صداش زدم:
    - رضا!
    ایستاد، به سمتم چرخید و آروم جواب داد:
    - جانم آبجی؟
    دست‌هام رو از زیر کت چرم مشکی رنگی که امید بهم داده بود توی جیب‌های شلوارم فرو بردم و کوتاه جواب دادم:
    - یه کلاهی چیزی واسم بیار، حوصله ندارم با ارشاد دجل بزنم.
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    سری تکون داد و برگشت، مسیر کوچه تا خونش رو طی کرد. نگاهمو ازش گرفتم و آروم شروع کردم به عرض کوچه رو قدم زدن. دست‌هام رو توی جیب شلوارم مشت کردم و هرازگاهی در حین قدم زدن نگاهی به ته کوچه مینداختم تا ببینم کی میاد. پنج دقیقه گذشت اما خبری از رضا نشد. کلافه سرم رو پایین خورده سنگ های ریز جلوی پام رو لگد کردم. برنامه‌های خوبی برای اسکندر داشتم و همین باعث میشد کم و بیش بترسم، از اینکه خودم چیزی بشه نه، فقط از این ترس داشتم که بچه‌هارو توی خطر بندازم و نقشه جوری که میخوام پیش نره، یعنی یه جورایی نسیم خنک هم به پوست لطیف و سااخورده‌ی اسکندر مقامی نخوره؛ ولی اگه موفق میشدم، اگه میتونستم چیزی که توی سرمه رو اجرا کنم، اونوقت دیگه حتی اسمی هم از اسکندر مقامی باقی نمیموند. توی افکار خودم غرق بودم که کلاه کپ سیاه رنگ و نسبتا کهنه‌ای جلوی صورتم قرار گرفت و باعث از حرکت ایستادنم شد. آروم دستم رو بالا آوردم و کلاه رو گرفتم، سرم رو به سمت رضا چرخوندم که اون رو کنار موتورش دیدم. با لبخند و چشم‌های شیطون بهم چشمکی زد و همونطور که به پشت سرش اشاره میکرد گفت:
    - بپر بالا که هرکسی نمیتونه با عروسک من بره اینور و اونور.
    برای لحظه‌ای از لحن مغرور و شادش خندم گرفت. موتورش به حدی له و قدیمی بود که هر دفعه میترسیدم با سوار شدن من ستون مهره‌هاش بشکنه. خیلی بهش گفتم اینو بفروشه و یه جدیدشو بخره؛ اما رضا لبجاز تر از این حرف‌ها بود، و من میدونستم این موتور تنها یادگار پدرشه. براش ارزش زیادی داشت؛ پس فعلا تا زمانی که بتونم راضیش کنم مجبوریم با همین موتور سر کنیم دیگه. لبخندی زدم و کلاه رو روی سرم گذاشتم، تمام موهام رو زیر کلاه جا دادم، پشت سر رضا سوار شدم و زیپ کت چرم مشکی که تنم بود رو هم بستم. سرش رو به سمتم چرخوند و با خنده پرسید:
    - آتیش کنم رئیس؟
    سرم رو به سمت راست کج کردم و با اخم بهش خیره شدم، با تاسف سرم رو آروم تکون دادم و جواب دادم:
    - واقعا الان وقت این مسخره‌بازی‌هاست بچه؟
    با دوتا سرفه کوتاه گلوش رو صاف کرد و قیافه جدی به خودش گرفت، سمت جلو برگشت و با یه «نه» کوتاه موتور رو روشن کرد و حرکت کرد. دست‌هام رو روی پاهام گذاشتم و بدون حرف به مسیر حرکتمون چشم دوختم.
    محله‌ی جالبی بود، وقتی اینجا بودم یاد اون فیلم ایرانیه میوفتادم، متری شیش و نیم. واقعا عجیب حال هوای اون محله رو داشت، ی جورایی خود اون محله بود. تمام دیوار‌ها پر بود از نقاشی‌های عجیب و غریب و شعارها و حرف‌های رکیک، خونه‌های قدیمی و خیلی کوچیکی داشت، کوچه‌ها به حدی تنگ بودن که گاهی وقت‌ها فقط برای عبور یه نفر جا بود نه بیشتر. آدم‌هایی که اینجا زندگی میکردن همه لاغر و نحیف بودن. خیلی ها حتی برای یه سرماخوردگی عادی جون خودشون رو از دست میدادن.اگه هنوز همون آهویی بودم که توی خونه‌ی کوروش بودم با دیدن این چیزها حتما شوکه میشدم، اما من یه مدت طولانی رو بچه‌ی خیابون بودم، توی همین کوچ پس کوچه‌ها خوابیدم، شاید من تنها آدمی‌ام که هم عرش رو تجربه کردم، هم فرش رو. زمان زیادی رو صرف این کردم که رضا و مادرشو راضی کنم از این محله برن؛ اما به گفته‌ی مادر رضا، اینجارو به هر قصری ترجیح میدن. شایدم حق داشتن، اون‌ها یه عمر توی این کوچه پس کوچه ها زندگی کرده بودن و الان ترک کردن اینجا براشون راحت نبود. پس چرا ترک خونه‌ای که یه عمر توش زندگی کردم برای من مثل آب خوردن بود؟ چطور زندگی توی خیابون‌هارو به اون خونه ترجیح دادم؟ منی که غرورم همیشه حرف اول رو میزد توی خیابون ها خوابیدم و دست فروشی کردم! چرا؟ نفسم رو آه مانند بیرون دادم و برای لحظه‌ای چشم‌هام رو بستم، صدای گرفته و خستم توی گوشم پیچید:
    - خانوم، خانوم تورو خدا بخرین، یه دستمال ازم بخرین.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا