- عضویت
- 2018/10/19
- ارسالی ها
- 763
- امتیاز واکنش
- 21,945
- امتیاز
- 661
- محل سکونت
- کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
نفس سنگینم رو بیرون دادم و در ماشین رو باز کردم، پشت فرمون نشستم و بدون اینکه نیم نگاهی بهسمتش بندازم منتظر موندم سوار بشه. لنگ میزد، برای همین رسیدنش به ماشین یکم زمان بر شد. بدون حرف در ماشین رو باز کرد و سوار شد، به صندلی ماشین تکیه کرد و صورتش رو بهسمت شیشه ماشین چرخوند. نفس عمیقی کشیدم و ماشین رو روشن کردم، آروم حرکت کردم. تمام طول مسیر صدای نفسهای آرومش توی گوشم بود. یه زمان عاشق این صدا بودم، وقتهایی که میخوابید، آروم بالای سرش مینشستم و به صدای نفسهاش گوش میدادم. هیچ چیز برام جذاب تر از اون صدا نبود، هیچ چیز.
***
آهو
بدون هیچ حرفی به فضای بیرون از ماشین خیره شدم. وقتی اون دختره رو با لباسهای نامناسب دیدم برام مهم نبود جلوی امید ایستاده، تنها چیزی که باعث شد باهاش کلکل کنم، نگاه خیره و طلبکارش بود. جوری بهم نگاه میکرد که انگار ارث پدریش رو خوردم و یه قلپ آبم روش؛ ولی امید، اون احمق خود شیفته فکر کرد حسادت کردم. پوزخند محوی زدم. آخه آدم چقدر پرو؟ آره، شاید اگه همه چیز خوب پیش میرفت و جدا نمیشدیم، میشه گفت شاید نه، حتماً از حسادت سر جفتشون رو جدا میکردم؛ ولی الان باید به کی حسادت کنم؟ امید کیه؟ مگه جز اینه که قراره شوهر خواهرم باشه؟ خواهری که فقط اسماً خواهرمه و هیچوقت روی خوشی ازش ندیدم. اونم درک نکردم، غزال همه چیز داشت، توجه همه به اون بود، مخصوصاً کوروش که مثل پروانه دور اون میچرخید، چی میخواست از جون من؟ منی که حتی دیده نمیشدم؛ حتی توسط پدر خودم، چی داشتم که باعث میشد حسادت کنه و با امید اون عکسها رو جور کنن و به کوروش بدن؟ یه گونی کهنه بودم که پر شده بود از باخت و باخت و باخت، این دیگه حسادت کردن نداشت. آره عادت کرده بودم، به باخت، به شکستن قلبم. تکراری شده بودن همشون مگه نه؟ آخه شکستن قلب بار اول درد داره، بار دوم درد داره، بار سوم کمتر میشه، بار چهارم کمتر میشه، بار پنجم قلقلکت میده و بار هزارم، دیگه چیزی حس نمیکنی. تکراری میشن، باهاشون اُخت میشی، یکی میشی؛ پس بذار پیش بیاد، بذار باز بشکنه، من یادگرفتم چطور باید لبخند زد. خوبیش اینه که دیگه بزرگترین درد دنیارو احساس نمیکنم. احساسات برای بار اول خیلی متفاوتن؛ مثلاً وقتی برای اولین بار زمین خوردم و پام شکست، اولین باری که توی یکی از درسهام نمرهی خیلی بدی گرفتم، اولین باری که عاشق شدم و قلبم برای یه آدم من رو رسوای عالم کرد؛ شایدم نه، شاید فقط اون زمانی که برای اولین بار قلبم شکست، وقتی به زبون آوردن کلمهی بابا برام ممنوع شد. بار اول خیلی درد داشت؛ ولی بارهای بعد، به یه حس زودگذر تبدیل شد و خب، من بزرگ شدم و دنیای آدمها روزبهروز بیارزشتر از قبل شد. نمیدونم چه مسافتی رو طی کرده بود که بالاخره ماشین رو متوقف کرد، جلوی یه ساختمون دوبلکس و شیک نگه داشته بود. بدون حرف در ماشین رو باز کرد و پیاده شد، منتظر نموند و بهسمت در خونه قدم برداشت. نگاهم رو ازش گرفتم و در سمت کمک راننده رو باز کردم، خواستم پیاده بشم که چشمم به سوییچ ماشین افتاد که امید بیرون نکشیده بودش. نگاه کوتاهی به امید که زنگ خونه رو میزد انداختم و توی یه تصمیم آنی در ماشین رو بستم و تند پشت فرمون نشستم، استارت زدم و قبلازاینکه بتونه عکسالعملی از خودش نشون بده دنده عقب گرفتم، دستی رو کشیدم و سر ماشین رو بهسمت سر خیابون چرخوندم، پام رو روی پدال گاز فشردم و با سرعت ازش دور شدم. از آیینه وسط بهش خیره شدم. کمی پشت سرم دوید و در آخر دست از دنبال کردنم برداشت و ایستاد، دست به کمر ایستاد. چند لحظه بعد با پیچیدنم توی یه خیابون دیگه از دیدم محو شد. نفس عمیقی کشیدم و بدون توجه به درد پام سرعت ماشین رو بیشتر کردم. من نمیتونستم پیش اون بمونم، برام مهم نیست که چی میخواد یا اینکه شاید واقعاً میخواد ازم محافظت کنه، من نیازی به مراقبت اون ندارم. دو خیابون بالاتر از مقصدم ماشین رو پارک کردم و لنگلنگون حرکت کردم. درد پام هر لحظه بیشتر میشد و بدجور اذیتم میکرد. بالآخره بعداز بیستدقیقه به خونش رسیدم.
***
آهو
بدون هیچ حرفی به فضای بیرون از ماشین خیره شدم. وقتی اون دختره رو با لباسهای نامناسب دیدم برام مهم نبود جلوی امید ایستاده، تنها چیزی که باعث شد باهاش کلکل کنم، نگاه خیره و طلبکارش بود. جوری بهم نگاه میکرد که انگار ارث پدریش رو خوردم و یه قلپ آبم روش؛ ولی امید، اون احمق خود شیفته فکر کرد حسادت کردم. پوزخند محوی زدم. آخه آدم چقدر پرو؟ آره، شاید اگه همه چیز خوب پیش میرفت و جدا نمیشدیم، میشه گفت شاید نه، حتماً از حسادت سر جفتشون رو جدا میکردم؛ ولی الان باید به کی حسادت کنم؟ امید کیه؟ مگه جز اینه که قراره شوهر خواهرم باشه؟ خواهری که فقط اسماً خواهرمه و هیچوقت روی خوشی ازش ندیدم. اونم درک نکردم، غزال همه چیز داشت، توجه همه به اون بود، مخصوصاً کوروش که مثل پروانه دور اون میچرخید، چی میخواست از جون من؟ منی که حتی دیده نمیشدم؛ حتی توسط پدر خودم، چی داشتم که باعث میشد حسادت کنه و با امید اون عکسها رو جور کنن و به کوروش بدن؟ یه گونی کهنه بودم که پر شده بود از باخت و باخت و باخت، این دیگه حسادت کردن نداشت. آره عادت کرده بودم، به باخت، به شکستن قلبم. تکراری شده بودن همشون مگه نه؟ آخه شکستن قلب بار اول درد داره، بار دوم درد داره، بار سوم کمتر میشه، بار چهارم کمتر میشه، بار پنجم قلقلکت میده و بار هزارم، دیگه چیزی حس نمیکنی. تکراری میشن، باهاشون اُخت میشی، یکی میشی؛ پس بذار پیش بیاد، بذار باز بشکنه، من یادگرفتم چطور باید لبخند زد. خوبیش اینه که دیگه بزرگترین درد دنیارو احساس نمیکنم. احساسات برای بار اول خیلی متفاوتن؛ مثلاً وقتی برای اولین بار زمین خوردم و پام شکست، اولین باری که توی یکی از درسهام نمرهی خیلی بدی گرفتم، اولین باری که عاشق شدم و قلبم برای یه آدم من رو رسوای عالم کرد؛ شایدم نه، شاید فقط اون زمانی که برای اولین بار قلبم شکست، وقتی به زبون آوردن کلمهی بابا برام ممنوع شد. بار اول خیلی درد داشت؛ ولی بارهای بعد، به یه حس زودگذر تبدیل شد و خب، من بزرگ شدم و دنیای آدمها روزبهروز بیارزشتر از قبل شد. نمیدونم چه مسافتی رو طی کرده بود که بالاخره ماشین رو متوقف کرد، جلوی یه ساختمون دوبلکس و شیک نگه داشته بود. بدون حرف در ماشین رو باز کرد و پیاده شد، منتظر نموند و بهسمت در خونه قدم برداشت. نگاهم رو ازش گرفتم و در سمت کمک راننده رو باز کردم، خواستم پیاده بشم که چشمم به سوییچ ماشین افتاد که امید بیرون نکشیده بودش. نگاه کوتاهی به امید که زنگ خونه رو میزد انداختم و توی یه تصمیم آنی در ماشین رو بستم و تند پشت فرمون نشستم، استارت زدم و قبلازاینکه بتونه عکسالعملی از خودش نشون بده دنده عقب گرفتم، دستی رو کشیدم و سر ماشین رو بهسمت سر خیابون چرخوندم، پام رو روی پدال گاز فشردم و با سرعت ازش دور شدم. از آیینه وسط بهش خیره شدم. کمی پشت سرم دوید و در آخر دست از دنبال کردنم برداشت و ایستاد، دست به کمر ایستاد. چند لحظه بعد با پیچیدنم توی یه خیابون دیگه از دیدم محو شد. نفس عمیقی کشیدم و بدون توجه به درد پام سرعت ماشین رو بیشتر کردم. من نمیتونستم پیش اون بمونم، برام مهم نیست که چی میخواد یا اینکه شاید واقعاً میخواد ازم محافظت کنه، من نیازی به مراقبت اون ندارم. دو خیابون بالاتر از مقصدم ماشین رو پارک کردم و لنگلنگون حرکت کردم. درد پام هر لحظه بیشتر میشد و بدجور اذیتم میکرد. بالآخره بعداز بیستدقیقه به خونش رسیدم.
آخرین ویرایش: