کدوم شخصیت رو بیشتر دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    35
وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • 🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°

    - باید ببینم مزه‌اش چطوریه.
    نیکان با شیطنت سرش را نزدیک‌تر برد.
    - کدومش؟ کسی که جلوته یا غذاها؟
    - نیک!
    خشنود و خوشحال می‌‌خواست به پشتی صندلیش تکیه بزند که یادش افتاد روی یک تکه سنگ صیقلی نشسته و بادش پنچر شد. ژست خاصش بدجور خراب شده بود!
    - ترسوندن روشیه که همیشه جواب می‌ده!
    آسا برای این‌که بحث را عوض کند، یکی از دانه های آبی رنگ تیره در ظرف را برداشت. طوری با احتیاط مزه مزه می‌کرد که گویی می‌خواست آن‌ها را به ریزترین حالت ممکن تبدیل کند!
    نیکان خندید، آرام و بی‌قید. درست به آرامی رها شدن حباب کوچکی روی سطح اقیانوس.
    - خب چطوره؟
    - مزه‌اش خوبه.
    انتظار تعریف و تمجید بیشتری را داشت؛ اما به روی خودش نیاورد. از ظرف چند حبه برداشت و همه را یکجا خورد. آسا با این حرکت ناگهانی نیکان به سرفه افتاد.
    چهره‌ی نیکان با دیدن سرفه‌های آسا، حالت از دست داد. گویی یادش رفته بود که یک مشت بلوبری در لپ چپش جای داده. می‌خواست چیزی بگوید که او هم به سرفه افتاد.
    همین که سرفه‌اش قطع شد نگاه آبی رنگش با برق عسلی چشمان آسا تلاقی کرد که با نگرانی خیره‌اش شده بود.
    - حالتون خوبه؟
    پوفی کرد. باز هم فعل جمع و سوم شخص!
    - نه انگار فایده نداره.
    آسا لب زیرینش را با شیطنت به دندان گرفت و برای عوض کردن بحث گفت:
    - اسم اینا چیه؟
    - بلوبری.
    متفکرانه‌ سر تکان داد و به دانه های سرخ خوش رنگی که با دو شاخه‌ی باریک به هم وصل شده بودند، اشاره کرد.
    - این‌ها چی؟
    - گیلاس.
    حرفش هنوز تمام نشده بود که آسا به تقلید از نیکان چند دانه از گیلاس ها را برداشت و مثل بلوبری‌ها آن‌ها را یک‌جا خورد.
    نیکان با دهان باز و مات و مبهوت به آسا چشم دوخته بود. سریع گفت:
    - اون‌ها هسته دارن نباید هسته‌ اشونو...
    ادامه ی حرفش با سرخ شدن صورت آسا در دهانش ماسید. برای اینکه جلوی نیکان ظاهرش را حفظ کند، همه‌‌شان را خورده بود. حتی با هسته!
    سرش را کمی پایین انداخت تا آسا خنده‌‌اش را نبیند‌. اول آرام می‌خندید، مثل نسیمی گذرا و دلپذیر؛ اما با دیدن آسا که مدام سر کج می‌کرد تا صورت نیکان را ببیند، خنده‌اش شدت گرفت.
    به خودش که آمد، لبخند مثل غنچه‌ی کوچکی که تازع شکفته باشد، روی لب‌های هردویشان می‌درخشید. صدای خنده‌هایشان با هم می‌آمیخت.
    گویی از میان تمام صداهای همهمه‌ی مردم و ساز بزرگ پسر بچه، فقط همین صدا را می‌شنیدند. خودشان هم علت خنده‌شان را نمی‌دانستند.
    چند دقیقه‌‌ی بعد یک لبخند کوچک؛ اما پر از معنی به خنده‌شان خاتمه داد و مثل مُهر روی لب هایشان نقش بست.
    نیکان با شیطنت یکی از گیلاس‌ها را برداشت. همان‌طور که با انگشت مشغول بیرون کشیدن هسته‌اش بود گفت:
    - البته اون طوری هم می‌شه خورد، ولی فکر کنم این‌طوری خوشمزه تر باشه.
    گیلاس بدون هسته را به سمت آسا گرفت.
    آسای شرم‌گین، دستی به تیغه‌ی بینیش کشید و این کار را سه مرتبه تکرار کرد‌. حسابی خجالت‌زده شده بود.
    گیلاس را مقابل چشمان خندان و مهربان نیکان در دهانش گذاشت. سرش پایین بود تا نیکان حرف دلش را از چشم‌هایش نخواند.
    - آره. این‌طوری خوشمزه تره.
    و بعد دستی به گلوی دردناکش کشید. قورت دادن گیلاس با هسته خیلی اذیتش کرده بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    تلفن همراهش زنگ خورد و با صدای ناهنجارش همه‌ی جهان را خیر کرد. اسم آناستازی به همراه یک شکلک زرد با زبان بیرون افتاده، روی صفحه‌ی نمایش گوشی خودنمایی می‌کرد. کوله‌ی کوچک کرمی را روی دوشش مرتب کرد و با اشاره‌ی انگشت بالاخره اجازه‌ی وصل تماس را صادر کرد.
    - الو آنی؟
    - کجایی ایو؟
    احساس می‌کرد صدای آناستازی مثل همیشه نیست. گویی موجی از اضطراب و تشویش در صدایش می‌رقصید.
    - کلاسم تموم شد‌‌. تازه از آموزشگاه اومدم بیرون.
    صدای خش خش برفک مانند که در گوشش پیچید، مجبور شد تلفن را کمی از خودش فاصله بدهد و بعد از چند ثانیه دوباره آن را به گوشش چسباند.
    - الو آنی، چی‌شد؟
    - هیچی یه لحظه از دستم سرخورد گرفتمش. ایو، متاسفم ولی من دوباره باید برای مدتی پیش اون عجوزه‌ی‌ نارنجی برگردم!
    کنار یکی از مغازه‌ها ایستاد و به دیوار تکیه زد‌.
    - آنی! هر چی باشه مادرته، درست نیست این‌طوری ازش حرف بزنی!
    صدایی شبیه به پوزخند به گوشش خورد.
    - این‌که منو می‌کشونه تا اونجا چی؟ درسته؟ زنیکه تموم زندگیشو پای قمار باخته الانم صاحبخونه انداختتش بیرون باید برم باهاش صحبت کنم! احتمالا چند وقتی طول بکشه.
    صدای رد شدن با سرعت یک ماشین در شنیدن صدای آناستازی برای چند ثانیه اختلال ایجاد کرد. به خیابان نگاه کرد. در این موقع از شب رد شدن یک ماشین خیلی به چشم می‌خورد. بیش از این توقف کردن درست نبود‌. باید زودتر قطع می‌کرد و تا هوا بیشتر از این خراب نشده، راه می‌افتاد.
    - یه چند دقیقه دیگه می‌رسم باهم حرف می‌زنیم ببینم چه کاری ازمون ساخته است.
    تک سرفه ای کرد و جواب داد:
    - نه الان دارم می‌رم. فقط تو خونه برای شام چیزی نداریم، اصلا وقت نکردم چیزی درست کنم یه ساندویچی چیزی بگیر توی‌راه.
    با شنیدن کلمه‌ی ساندویچ ناخودآگاه صدای قور قور معده‌اش بلند شد. دستش را روی شکمش گذاشت و فشار ریزی وارد کرد تا غرولند شکمش را ساکت کند‌.
    - باشه. مراقب خودت باش.
    - هوم. بای.
    به صفحه ی سیاه تلفنش خیره شد. آناستازی چقدر عجیب شده بود. گویی دست‌پاچه به نظر می‌رسید یا شاید هم نگران چیزی بود. به حتم به کارهای مادرش مربوط می‌شد. شانه‌ بالا انداخت و راه افتاد.
    هر از گاهی می‌ایستاد و با شنیدن صدای تک و توک ماشینی که رد می‌شد، دست تکان می‌داد تا بایستند؛ اما با سرعت زیاد از کنارش رد می‌شدند و به نحوی به چهره‌ی درمانده‌اش دهن کجی می‌کردند.
    هوا حسابی تاریک شده بود. گویی ابرها دست انداخته بودند و ماه و دانه به دانه‌ی ستاره ها را در چنگ خود گرفته بودند که حتی یک نقطه‌ی نورانی هم در آسمان شدیده نمی‌شد.
    نور چراغ برق‌هایی که یکی در میان در خیابان روشن بودند، تنها منبعی محسوب می‌شدند که روشنایی را تامین می‌کردند.
    کرکره‌ی تمام مغازه‌ها پایین بودند و نقاشی‌های کاریکاتوری با اسپری‌های رنگی رویشان بیشترخودنمایی می‌کردند.
    ناخودآگاه قدم‌هایش بخاطر دیدن نقاشی‌ها کندتر شده بود. زیر لب آهنگی که در ضمیر ناخودآگاهش جاخوش کرده بود را زمزمه می‌کرد و لاقید آهسته راه می‌رفت.
    خصوصا که می‌دانست آناستازی قرار نیست برای دیر آمدن او را بازخواست کند.
    چراغ روشن نئونی یک فست‌فودی سر راه توجهش را جلب کرد. ایستاد تا از کوله‌اش کیف پولش را بردارد. زیپ کیفش را باز کرد و کیف پول چرم مصنوعی یاسی رنگ را بیرون کشید. همزمان دسته کلیدش از گوشه‌ی کیف بالا آمد، از روی کوله سرخورد و پایین افتاد.
    کلافه بازدمش را بیرون فرستاد و طوری با اخم به دسته کلید خیره شد که گویی باید به‌خاطر کار بدش از خودش خجالت بکشد!
    خم شد تا کلید را بردارد که صدای ترق خفیفی شنید. مثل صدای شکستن آرام و تدریجی یخ!
    در همان حالت سر بلند کرد‌. کوچه‌ای نسبتا باریک که فقط جای عبور دو ماشین را کنار هم داشت، در قاب چشمانش جای گرفت.
    بر خلاف عرضش، طول زیادی داشت و انتهایش زیاد معلوم نبود. فقط یک چراغ برق که سر کوچه نصب شده بود، یک تکه‌ی خاص را روشن می‌کرد و بقیه ی کوچه در تاریکی مطلق فرو رفته بود‌. حتی یک خانه هم اتاق روشن نداشت.
    نگاهش را به سختی از کوچه گرفت و دسته کلید را برداشت. باد آرامی شبیه به نسیم؛ اما به خنکی و سردی یخ به صورتش خورد. کلید را در مشتش فشار داد. بند کوله‌اش را که دوباره شل و وا رفته از روی شانه‌اش سر خورده بود، مرتب کرد. قبل از اینکه بلند شود، ناخودآگاه نگاهش به سایه ی خودش که روی زمین کشیده شده بود افتاد.
    نگاهش مثل میخ به سایه‌اش چسبیده بود. سریع بلند شد و صاف ایستاد. سایه‌اش هم مثل خودش شد.
    نفسش را با حرص به بیرون فرستاد و کلافه زیر لب گفت:
    - کابوس‌های لعنتی تو واقعیت هم دست از سرم بر نمی‌دارن. به ساده ترین چیزا هم حساس شدم!
    قدم بلندی برداشت و راهش را به سمت فست فودی کج کرد. نزدیک دو متر با فست‌فودی فاصله داشت. از گوشه ی چشم حرکت کردن سایه‌اش را می‌دید؛ اما انگار سایه اصلا شبیه به خودش نبود!
    آب دهانش را صدادار قورت داد و قدم هایش را تند تر کرد‌. در ذهنش گفت:
    - حتما به‌خاطر نور چراغ هاست که این شکلی می‌شه.
    بعد هم سرش را برای تایید به حرف خودش تکان داد و بند کوله‌اش را محکم تر گرفت تا کمی از لرزش عصبی تنش بکاهد. باد سرد دوباره به صورتش خورد. ناخودآگاه یاد خوابی که دیده بود افتاد.
    تند راه می‌رفت؛ اما سایه حتی یک لحظه هم از او عقب نمی‌افتاد.
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    تنش به لرز افتاده بود‌. نمی‌دانست بخاطر سردی ناگهانی هواست یا شاید هم اضطراب ناخوانده‌ای که گریبان‌گیرش شده بود.
    قدم‌هایش هر لحظه تندتر و تندتر می‌شدند. ترس، آدرنالین خونش را بالا بـرده بود و شاید بخاطر همین بود که این چنین در دویدن قدرت گرفته بود.
    خوابش مثل نوار فیلمی اپیزود به اپیزود جلوی پرده‌ی چشمانش عبور می‌کرد. دو اسم در ذهنش پررنگ و درشت شده بود، گویی کسی روی آن دو اسم ماژیک هایلایت کشیده باشد!
    - تیاس و نیکان!
    صدای خس‌خس قفسه‌ی سـ*ـینه‌‌ی دردناکش را می‌شنید. حتی صدای دم و بازدم و تاپ تاپ محکم قلبش را. گویی قلبش قصد داشت در جناغ سـ*ـینه‌اش جای بیشتری برای خودش باز کند که این‌طور بی‌مهابا تند می‌کوبید‌.
    با تمام وجودش می‌دوید و اهمیتی به اکسیژن هوا که به سختی وارد ریه ‌هایش می‌شد، نمی‌داد.
    به خصوص که هر گاه سرعتش کم می‌شد، آن باد سرد کشنده، محکم‌تر به صورتش می‌خورد و تنش را به رعشه می‌انداخت. نمی‌دانست چه چیزی پشت سرش است؛ اما مطمئن بود که نباید بایستد؛ حتی اگر قرار بود تا آخرین لحظه‌ای که جان در کوچک‌ترین مویرگ‌های بدن است، بدود.
    دو گوی سبز پر رنگ، جلوی چشمانش بود. پسری با موهای قهوه‌ای و صورت مستطیلی! تیاس، همان پسری که در خواب او را روی هوا معلق نگه داشته بود. چیز دیگری به ذهنش نمی‌رسید. با اینکه اکسیژن مثل عنصری گران قیمت به سختی در بدنش یافت می‌شد؛ اما تمام انرژیش را جمع کرد و با صدایی که به سختی شنیده می‌شد گفت:
    - خواهش می‌کنم دست از سرم بردار آقای تیاس!
    این جمله را در حالی بر زبان آورد که جرئت برگشتن و نگاه کردن به عقب را نداشت. می‌ترسید برگردد و موجودی غیر از آن پسر چشم سبز ببیند!
    زانوهایش سست شده بودند. هر چند ثانیه یکبار سکندری می‌خورد و به سختی تعادش را حفظ می‌کرد. گویی کل آب بدنش خشک شده بود. بدجور احساس تشنگی می‌کرد. لب‌هایش مثل دو تکه چوب خشک به‌هم چسبیده بودند.
    هرچقدر جلوتر می‌رفت، تاریکی با تمام ظلمات و رازهای عجیب نهفته در دلش به دنبال او می‌رفت.
    یک دفعه پرتو ضعیف چراغ های نئونی قرمز رنگ را دید. از بین نم قطرات باران پشت پلک‌هایش تابلوی فست فودی را تشخیص داد. دیگر جانی برایش نمانده بود.
    خودش را سمت مغازه کشید. در را با شدت باز کرد و تقریبا خودش را درون مغازه پرتاب کرد.
    هن هن کنان در را بست و سمت اولین جایی که برای پناه گرفتن به نظرش می‌رسید رفت.
    با گام های بلند و نا موزون خودش را به مردی که پشت پیشخوان نشسته بود رساند و زیر میز بلندش پناه گرفت. مرد با حیرت نگاهش می‌کرد. هندزفری در گوش‌هایش آویزان بود. صدای آهنگش انقدر بلند بود که حتی ایوانا هم آن‌را می‌شنید.
    زانوهایش را محکم در آغـ*ـوش گرفته بود و طوری خودش را جمع کرده بود که گویی یک جوجه تیغی کوچک در خودش جمع شده!
    پسر جوان بیست و دو سه ساله هنوز با حیرت به ایوانا نگاه می‌کرد. صدای گوش خراش موزیک تند رپ همه‌ی رستوران کوچکش را فرا گرفته بود. صدای تلق ترک خوردن شیشه‌ی مغازه باعث شد ایوانا بیشتر در خودش جمع شود.
    پسر با گره کور بین طاق ابروهایش به سمت ایوانا خم شد. دو رگ باریک روی پیششانیش از عصبانیت برجسته شده بودند. شاید فکر می‌کرد ایوانا بک دزد است یا چنین چیزی!
    با عصبانیت دهان باز کرد تا چند درشت بار ایوانا کند و او را باخشونت از رستورانش بیرون بیندازد که صدای باز شدن در فست‌فودیش باعث شد تا ناکام بماند.
    هندزفریش را با عصبانیت از گوشش بیرون کشید و از روی صندلیش بلند شد.
    با لحجه‌ی خاصی زیر لب زمزمه کرد:
    - what the hell?! (چه کوفتیه؟)
    گویی می‌دانست دختر بی‌پناهی که زیر میز در خودش کز کرده و مثل یک گنجشک باران خورده در خودش جمع شده، حالا حالاها قصد بیرون آمدن ندارد و برای همین هم فعلا بیخیالش شده بود تا سر فرصت حسابش را برسد.شاید هم می‌توانست امشب را کمی خوش بگذراند! تاثیرات خوردن نوشیدنی غیر مجاز بالاخره روی پسرک و افکارش نمایان می‌شدند‌.
    صدای شکستن شیشه باعث شد همانجایی که نشسته بود خم شود و از زیر میز دزدکی اطراف را نگاه کند.
    جداشدن پاهای پسر فروشنده را دید. هنوز هم فکر می‌کرد تمام این‌ها زیر سر آن پسرک با چشمان زمردین است؛ تیاس! اما صحنه‌ای که چند ثانیه‌ی بعد از همان جای خالی کم زیر میز در قاب چشمانش قرار گرفت، خط بطلان بزرگی بر تمام تصوراتش کشید.
    دستش را جلوی دهانش گرفته بود و محکم فشار می‌داد تا صدای نفس‌های بلند و خش دارش را نشنوند. هرچند حتی نمی‌دانست چند نفر هستند!
    بیشتر خم شد. آنقدر که گونه‌هایش سردی سرامیک زمین را حس کردند. از شکافی که زیر میز بود مرد فروشنده را معلق روی هوا دید. یک نفر با یک دست گلویش را گرفته و آن را بلند کرده بود. مرد بی دفاع برای نفس کشیدن تقلا می‌کرد و با ضربه‌های بی‌جانی که به دست مرد ناشناس می‌زد، می‌خواست خودش را نجات دهد؛ اما همان لحظه مردی که پشتش به ایوانا بود، با قدرتی ماورایی مرد را به سمت شیشه‌های رستوران پرتاب کرد و همراه با افتادن مرد، تمام شیشه‌ها فرو ریختند و هزاران تکه شدند.
    قطرات خون سرامیک چرک و کثیف فست فودی را بیشتر در چشم نشان می‌دادند.
    دستش را محکم‌تر فشار ‌داد تا صدای هق هق از بین لب‌های قفل شده اش بیرون نیاید. چشمانش آنقدر از اشک تار شده بودند که هیچ چیز نمی‌دید و تا جایی که می‌توانست در خودش جمع شده و بی‌حرکت مانده بود تا به چیزی برخورد نکند و منبع صدا نسازد.
    مهتابی ‌های قدیمی مغازه یکی‌در‌میان می‌پریدند و تیک گرفته بودند. فضای کمی که در دید ایوانا بود، مدام روشن و خاموش می‌شد.
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    صدای تق تق برخورد کفش‌هایی به سرامیک چرک و سیاه کف رستوران شنیده می‌شد.
    صدا مثل ناقوس مرگ، هر لحظه نزدیکتر می‌شد و سایه‌ای که روی زمین افتاده بود، مستقیما به سمت او می‌رفت.
    تنش طوری به لرزه افتاده بود که گویی اگر به او چند سیم برای تولید برق وصل می‌کردند، یک لامپ کوچک دوازده ولتی را می‌توانست روشن کند!
    نگاهش به سمت راستش بود. پلکان باریک؛ اما مرتفعی به سمت بالا می‌رفت. ترس قدرت انجام هر کاری را از او می‌گرفت؛ اما انتخابی نداشت. هیچ معجزه‌ای قرار نبود رخ بدهد.
    این خواب نبود... باید کاری می‌کرد، یا اینکه سرجایش می‌ماند و می‌مرد. قلبش گویی دیگر در قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش نمی‌زد. درست در دهانش نبض گرفته بود.
    یکباره پرتوهای نور کم مهتابی های فست فودی به صورتش خوردند. کسی میز را با یک دست بلند کرده بود. تمام قدرتش را جمع کرد و در یک لحظه به سمت پله ها دوید.
    نمی‌فهمید قدم‌هایش را چطور و کجا روی زمین می‌گذارد. حتی اگر نفس‌های تنگش او را مجبور می‌کردند, خودش را روی پله‌ها می‌کشید تا از آن‌ها بالا برود. می‌خواست هر طور شده خودش را از آن مهلکه نجات دهد. هر چند در این لحظه تقلاهایش برای آن فرد ناشناس سرگرمی و خنده دار به نظر می‌رسیدند!
    چه حس غریبی کنج دلش خانه کرده بود، و چه حس غمبار تری کنج چشمانش در میان امواج لرزان اشک غوطه ور شده بود.
    یعنی در صفحه‌ی آخر زندگیش هیچ کس نبود؟ دفتر زندگیش باید این‌طور تمام می‌شد؟ آنقدر تنها؟
    بدون آنکه حتی یکی از آرزوهایی که داشت، تک رنگی از رنگین کمان آرزوهایش باشد که در دفتر لحظات عمرش نقش می‌بست؟
    تمام تنش درد می‌کرد. این درد سخت ناشی از برخورد تنش با پله‌ها بود، شاید هم از درد تنهایی، بی پناهی، عجز و ...
    عجیب اینکه هیچ صدای دیگری به جز صدای تقلاهای ایوانا به گوش نمی‌رسید. مرد سیاه‌پوش، مثل شکارچی که یک گوشه می‌ایستد و دست و پا زدن‌های آخر طعمه‌اش را با لـ*ـذت نگاه می‌کند، وسط رستوران ایستاده بود و هیچ کاری نمی‌کرد.
    برخلاف تصورش در طبقه‌‌ی دوم هیچ جایی برای پناه گرفتن نبود. یک ستون ناموزون وسط طبقه، یک تخت چوبی با یک پتو رویش و بخاری کوچیک زنگ زده‌ای کنج دیوار. و دیواری که پر از عکس و پوستر‌های راک و جکی چان و دیگر قهرمان‌های کشتی کج و ورزش‌های رزمی بود.
    تنها چیزی که به ذهنش رسید تا از آن‌ استفاده کند، دسته‌ی بلند طی بود. آن را برداشت و پشت ستون پناه گرفت. مثل اعلامیه‌هایی که روی در و دیوار می‌چسبانند، به ستون چسبیده بود و خودش را به آن فشار می‌داد. گویی با اینکار می‌توانست خودش را نامرئی کند یا درون ستون مخفی شود که انقدر در انجام دادن آن تلاش می کرد!
    با صدای نزدیک شدن قدم‌هایی کوبنده، تپش قلبش هم شدت گرفت‌. انگار که قلبش تبدیل به طبلی برای احرای مراسم موسیقی مرگ شده باشد!
    یک بازدم کوتاه‌... و در یک ثانیه اتفاق افتاد. دست سیه چرده و تنومندی دور گردنش حلقه شد و او را بلند کرد. دست‌هایش سست شده بودند و گویی یکباره تمام خون بدنش در کف پاهایش جمع شده بود. دسته‌ی فلزی طی با صدای گوش‌خراشی روی زمین افتاد. ازفرط نبود اکسیژن کبود شده بود. تقلا می‌کرد تا با دست‌هایش حصار محکم انگشتان دور گردنش را باز کند؛ اما فایده‌ای نداشت.
    برای یک لحظه چهره‌ی عجیب مرد را دید. تمام اجزای صورتش مشکی بودند. چهره‌ی تاریکی سرد و مرگبار! فقط دو چشم‌ درشت زرد رنگ براق که با خشم به او خیره شده بودند، قابل تشخیص بود.
    حس سرمای شدیدی در وجودش پیچید. سرمایی از قطب شمال و حتی شاید سرد تر از برف‌های یخ بسته بر قله‌ی رشته‌کوه‌های هیمالیا!
    تنش آرام آرام کرخت و لمس شد. گویی مرد ناشناس قصد داشت تا جان دادن ایوانا را ذره به ذره تماشا کند. ناخن های تیز و برنده‌ی انگشتانش، زخم‌های عمیقی را روی گردن ایوانا نقش زده بودند.
    حس بدی داشت، اینکه نمی‌توانست هیچ کاری انجام بدهد روحش را به تنگنا کشیده بود‌. درست مثل بعضی از خواب‌هایش! که گویی بختک رویش می‌افتاد و حتی نمی‌توانست یک قدم از قدم بردارد. هاله‌ی سفید رنگی از بدنش بیرون می‌رفت و به سمت دست دیگر مرد روانه می‌شد. شاید آن هاله‌ی عجیب قسمتی از روحش بود. شاید هم خاطراتش!
    یک، دو... ثانیه‌ها به هم چسبیدند و دقیقه شدند. یک دقیقه و سی ثانیه گذشته بود که صدای گرومب افتادن کسی از روی پله‌ها آمد. مرد بلافاصله به سمت عقب چرخید. همان لحظه از بین انگشتان سست شده‌ی مرد سر خورد و با صدای بدی روی زمین افتاد.
    با چشمان نیمه باز دور شدن مرد و قدم‌هایی که به سمت پله‌ها بر می‌داشت را دید. گویی دنیا دور سرش میچرخید و از همان شعر‌های کودکیش را با دهان کجی برای او می‌خواند.
    حس می‌کرد زمین زیرش مدام تکان می‌خورد و به سمت چپ و راست کج می‌شود. دست راست لرزانش را نفس زنان حائل بدنش کرد. تقلا می‌کرد تا بلند شود.
    به سختی نفس می‌کشید و صدای خس خس نفس‌هایش، تنها صدایی بود که در گوشش میپیچید و منعکس می‌شد. تلاش کرد تا بلند شود؛ اما دستش لمس شده بود و دوباره روی زمین پخش شد.
    کف زمین مقابل چشمانش یخ می‌زد و مثل جریان جاری آبی که به تدریج روی زمین پخش زمین می‌شود، به سمت ایوانا می‌رفت. هن هن کنان و با چشمانی گشاد شده از ترس، خودش را عقب می‌کشید. ته گلویش از تشنگی می‌سوخت‌.
    حس می‌کرد اگر یخ به او برسد، خودش هم مثل زمین یخ می‌زند. بلورهای یخ و دانه‌های شش ضلعی‌شان را در یک سانتی خودش دید. سرما را روی گونه‌اش حس می‌کرد.
    پایش را سمت دسته‌ی طی برد و نزدیک خودش کشید. انقدر خودش را کش داد تا بالاخره توانست آن را از روی زمین برش دارد. وقتی ایستاد، هنوز هم فضایی که در قاب چشمانش بود، به سمت چپ و راست کج می‌شد.
    چند قدم برداشت.
    نگاهش به همان مرد سیاه‌پوش با قد و قامت غول آسایش افتاد. یک نفر بین دست راستش بود و دست و پا می‌زد تا نفس بکشد. درست مثل حالتی که چند لحظه‌ی پیش قرار بود تیتر نوع مرگ او باشد!
    چشمان زمردین مرد در قاب چشمانش خیلی آشنا به نظر می‌‌رسیدند. صدایی در ذهنش منعکس شد:
    - تیاس! منم تیاسم.
    یخ به تمام دیوار ها هم دست اندازی کرد و به وسعت قلمرویش افزونی بخشید. سطح یخ زده هر ثانیه ده سانتی‌متر بیشتر می‌شد. چشمان سبز نگران از صفحه‌ی دیدش کنار نمی‌رفت. برای یک لحظه نگاه سبز پسر به چشمان خیس و بهت‌زده‌ ی ایوانا گره خورد. با دست به او اشاره کرد تا هرچه زودتر فرار کند!
    عقل خودش هم همین را می‌گفت؛ اما پاهایش قفل زمین شده بودند. نگاهش به سقف افتاد. لوستر قدیمی وسط سقف تلق کنان تکان می‌خورد. سطح یخ حتی به لوستر هم رسیده بود‌. نگاهش به طور نوسانی روی لوستر و مرد می‌چرخید. دیوانگی محض بود؛ اما می‌خواست انجامش بدهد.
    می‌دانست به قدر کافی جانی برای دویدن و فرار کردن ندارد. پس یا باید از شرش خلاص می‌شد، یا اینکه برای همیشه غریبانه و بدون اینکه دلیلش را می‌فهمید، جانش را از دست می‌داد!
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    روی نرده‌ی کنار پله‌ها ایستاد. یک دستش را به دیوار کنار نرده گرفته بود تا به سمت پایین پرت نشود.
    هرقدر سرش را خم می‌کرد تا زیر پایش را ببیند، بیشتر تعادلش را از دست می‌داد. دسته‌ی آهنین و پوسته پوسته‌شده‌ی طی را محکم‌تر بین انگشتانش گرفت و بلندش کرد. تا جایی که می‌توانست دستش را کشید. سر طی فلزی درست میان انگشت هایش بود‌.
    با دسته‌ی فلزی آن، چند ضربه به لوستر زد. صدای تلق تلق خوردن آویز‌های شیشه‌ایش بلند شد و همان لحظه مرد سیاهپوش به سادگی برگرداندن سر، متوجه ایوانا شد که در تلاش بود تا لوستر را تکان بدهد.
    مرد سیاهپوش که حال عصبانی به نظر می‌رسید، دندان‌های نا منظم و تیز کشیده‌‌ی شیری رنگش را روی هم سایید. رنگ شیری دندان‌هایش بین اجزای سیاه صورتش خود نمایی می‌کرد.
    قبل از اینکه فرصت کند تا حرکت دیگری انجام دهد، لوستر تکان خورد و پایین افتاد. تیاس که متوجه ایوانا شده بود به موقع خودش را کنار کشید؛ اما عظیم‌الجثه زیر لوستر ماند و کریستال های شیشه‌ای تزیینی آن، به درون بدنش فرو رفتند. مایع سبز رنگی که گویی خون آن موجود عجیب بود، بعد از برخورد لوستر به مرد سیاهپوش روی زمین جاری شده بود‌.
    نگاه ایوانا که به مایع سبز افتاد، زانوهایش لرزید و تعادلش را از دست داد. نتوانست به موقع دستش را به نرده بگیرد و از روی نرده به سمت پایین پرت شد. درست بالای سر تیاس ایستاده بود که با فاصله ی کمی از لوستر درب و داغان شده، پخش زمین شده بود.
    تیاس با چشمان گرد شده به ایوانا نگاه می‌کرد. دستش را بلند کرد و تمام نیروی باقی‌مانده‌اش را به کار گرفت و همزمان چشمانش را بست و با لحنی حیران انگار که بخواهد اخرین حرف قبل از مرگش را بزند گفت:
    - یا خدا!
    وقتی خبری نشد چشمانش را با ترس باز کرد. ایوانا بالای سرش دقیقا در فاصله‌ی پنج سانتی از او معلق بود‌. انقدر نزدیک که حتی می‌توانست صدای نفس زدن هایش را بشنود.
    تیاس نفس حبس شده‌اش را با خیالی آسوده رها کرد و با اشاره ی دست، ایوانا را با احتیاط روی زمین گذاشت. قبل از آنکه از جایش بلند شود، دسته‌ی جارو که تا آن لحظه میان نرده ها گیر کرده بود، روی قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش افتاد و آه از نهادش برآورد.
    ایوانا هنوز هم با مردمک هایی لرزان و برق ترس در چشمانش به موجود عجیب روبه‌رویش چشم دوخته بود که با جثه‌ی بزرگ و قد بلندش بیش از نیمی از کف مغازه را گرفته بود.
    اطراف را از نظر گذراند. دیوارهای یخ زده در همان حالت متوقف شده بودند و سطح یخ، دیگر گسترش پیدا نمی‌کرد.
    انگشت اشاره اش را با احتیاط و نا مطمئن به سمت تیاس برد و چند بار به نزدیک گونه‌اش ضربه زد. زمزمه وار گفت:
    - پس خواب نبود!
    تیاس که در حال و هوای خودش سیر می‌کرد، اصلا متوجه جمله‌ی ایوانا نشد. با خنده گفت:
    - پس این جارو جونم رو نجات داد! یادم باشه ده تا از اینا بخرم برای خونه ام!
    شاید اگر در شرایط دیگری بودند، ایوانا هم می‌خندید؛ اما تا چند ثانیه‌ی پیش ممکن بود کنار همان مرد بیچاره‌ی فروشنده میان تکه‌های تیز و برنده‌ی شیش‌های مغازه باشد!
    نگاهش را از جای خالی شیشه‌های فرو ریخته‌ در رستوران عبور داد و به خیابان ساکت و خلوت نگاه کرد. نه صدایی می‌آمد و نه کسی در پیاده رو و خیابان بود. انگار که شهر مرده باشد! با این حال احساس می‌کرد که چندین نفر آن بیرون دوره‌شان کرده‌اند.
    تیاس هم رد نگاه ایوانا را گرفته و دقیقا به همان نقطه نگاه می‌کرد.
    ایوانا با لکنت گفت:
    - ب...به...بهتر ن... نیست از این.‌‌‌..جا ب... ری... ریم؟
    تیاس جوابی نداد. نگاهش از خیابان تاریک بیرون رستوران تکان نمی‌خورد. گره‌ کور بین ابروهایش نشان از اخم غلیظ در صورتش می‌داد. در همان حالت چند قدم عقب گرد کرد و به سمت ایوانا رفت.
    - دستم رو بگیر و ول نکن.
    با چشمان بهت زده و از شیشه ‌ی نم گرفته‌ی چشمانش به تیاس نگاه کرد. زبانش از خشکی شبیه یک تکه آجر سفت می‌مانست. به سختی زبانش را حرکت داد:
    -چ...چی؟
    در چشم‌های سبز تیاس رعد و برق عصبانیت می‌درخشید؛ اما ایوانا دلیل عصبانیتش را نمی‌دانست.
    - کلی بدبختی کشیدیم تا باور کنی همه چی خواب بوده.
    صدایش بیشتر شبیه به یک نجوای آهسته بود. گویی با خودش حرف می‌زد. تن صدایش بیشتر شد و گفت:
    - می‌دونم سخته؛ اما باید بهم اعتماد کنی ایوانا. باید زودتر از اینجا بریم.
    نا مطمئن دستش را میان دست‌های تیاس گذاشت و همان لحظه انگشتای کشیده‌ و بزرگ تیاس، دور دست ایوانا قفل شد.
    - فقط بدو و حتی یک ثانیه هم پشت سرت رو نگاه نکن. با شماره ی من. یک، دو...
    یک دفعه از جا پرید.
    - حالا!
    ایوانا که در لحظه‌ی ‌اول غافلگیر شده بود برای چند ثانیه پشت سر تیاس کشیده شد؛ اما زود به خودش آمد و به سرعت قدم‌هایش افزود. نمی‌توانست به تندی تیاس بدود برای همین هر چند لحظه یکبار عقب می‌افتاد و پشت سر تیاس کشیده می‌شد، از طرفی تیاس هم به خاطر ایوانا سرعت دویدنش به شدت کم شده بود.
    تیاس کلافه مردمک چشم‌هایش را در نقطه به نقطه‌ی خیابان خیس و سرد نلسونا چرخاند و با صدایی که از فرط دویدن به سرفه افتاده بود، گفت:
    - این طوری نمی‌شه... جفتمونم می‌گیرن! کارمون تمومه!
    بی‌هوا سرجایش ایستاد که همان لحظه تیغه‌ی بینی ایوانا با شدت به سـ*ـینه‌ی عضلانی و ستبر تیاس خورد و تلو تلو خوران ایستاد.
    تیاس روی زانو خم شده بود و در حالی‌که نگاه نگرانش به پشت سر بود، هن هن کنان گفت:
    - من یه کاری می‌کنم سرعت بگیری. فقط نباید بترسی. حتی یک ثانیه هم پشت سرت رو نباید نگاه کنی وگرنه کنترلت از دستم خارج می‌شه جا می‌مونی. فقط بدو‌. اگه نمی‌تونی کافیه ادای دوئیدن رو در بیاری خب؟
    صورت ایوانا سرخ و کبود شده بود‌. خون لخته شده در رگ‌هایش به سختی به سرش می‌رسید. سرمای هوا که به علت قطرات باران بیشتر هم شده بود، حالش را دگرگون تر می‌کرد. کم مانده بود تا صدای هق هقش بلند شود.
    یک دسته‌‌ی بزرگ از همان موجودات سایه مانند، درست پشت سرشان بودند و ثانیه به ثانیه دنبالشان می‌رفتند. فاصله‌ی زیادی باقی نمانده بود تا به آن ها برسند.
    - شنیدی چی گفتم ایوانا؟ منو نگاه کن!
    چشم از آن موجوداتِ در وصف سایه برداشت و مظلومانه سرتکان داد.
    - دستت! ایوانا محکم تر دستم رو بگیر‌.
    با صدای ضعیفی گفت:
    - باشه!
    سه قدمی آن‌ها رسیده بودند که همان دم، تیاس تمام نیروی درون بدنش را جمع کرد. چشمان زمردینش پر رنگ تر شده بودند و در تاریکی و ظلمات شب مثل دو جواهر با ارزش می‌درخشیدند. گردباد غلیظی دورشان را گرفت و با سرعتی باور نکردنی شروع به دویدن کردند.
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    باد سرد شلاق‌وار به صورتشان می‌خورد. انقدر که موهایشان در هوا با شدت این‌طرف و آن‌‌طرف می‌شد و صورتشان لمس شده بود.
    از ترس و هیجان آدرنالین خون ایوانا بالا رفته بود؛ اما این حس را دوست داشت. لحظه ی عجیبی را تجربه می‌کرد. حتی با وجود اینکه خیلی ترسناک‌تر از خواب‌ها و کابوس‌های شبانه‌اش بود. اینبار برخلاف تمام خواب‌ها و کابوس‌هایش تنها نبود، ناتوان نبود.
    آسمان شب برای یک لحظه روشن شد و رگه های نورانی شاخه داری نمایان شدند. صاعقه‌های آسمانی مثل حملات تدریجی آسمان هر لحظه ابرها را تکه تکه می‌کردند.
    صدای غرش رعد و برق همه جا را برداشته بود. باران بی‌رحمانه می‌بارید و مثل دوش آبی بزرگ همه جا را خیس می‌کرد.
    انقدر سرعتشان زیاد بود که ایوانا حتی زمین زیر پایش را حس‌ نمی‌کرد. گویی روی هوا می‌دوید. بوی باران و خاک خیس خورده عطر خوشی بود که مشامشان را قلقلک می‌داد.
    ایوانا حدس می‌‌زد با این باران که کم شباهت با سیل نبود، سیاهپوش‌های پشت سرشان خیلی عقب افتاده باشند. حواسش پرت شد و نا خودآگاه سرش را کج کرد تا پشت سرش را ببید و از عقب افتادن سیاهپوش‌ها مطمئن شود.
    همان لحظه تیاس تعادلش را از دست داد. قبل از اینکه ایوانا به سمت عقب و دقیقا در مشت سیاهپوش‌ها پرت شود، خودش را به شدت تکان داد و ایوانا را به سمت مخالف هل داد. حالا خودش با سرعت به سمتشان لیز می‌خورد.
    فاصله‌ی خیلی کمی با آن‌ه‌ها داشت؛ اما به موقع از جایش بلند شد. بوته‌ی تیغ دار سیاهی دور پاهایش پیچید و آن را سرجایش نگه داشت. سیاهپوش‌ها هر لحظه نزدیک تر می‌شدند.
    ایوانا با فاصله‌ی یک متر با دهان باز و چشمان گشاد شده از فرط حیرت ایستاده بود و به تیاس نگاه می‌کرد. مغزش هیچ دستوری نمی‌داد. فقط محکومش می‌کرد که تقصیر اوست!
    تقصیرایوانا بود که تیاس؛ مردی که آن را نمی‌شناخت؛ اما ناجیش بود، حال در چنگال سیاه‌پوش ها اسیر شده بود. حتی اندازه‌ی یک جمله هم در موردش نمی‌دانست؛ اما نسبت به او احساس عذاب وجدان داشت. هرچه هم که باشد، او برای نجات او جان خودش را به خطر انداخته بود! باید کاری می‌کرد!
    دست‌هایش را جلوی دهانش گرفت. بالاخره بغض وامانده‌ی ته گلویش را شکست و اشک‌هایش مثل باران تندی که بی امان به سرش می‌کوبید روی گونه‌هایش سرازیر شدند.
    سیاه‌پوش‌ها مثل مورچه‌هایی عظیم الجثه که می‌خواستند شکارشان را باخودشون ببرند، دور تیاس را گرفته بودند. یک دفعه صدای گوش خراش بوق تریلی همه‌جا را برداشت و نور چراغ بالای جلوی ماشین درست توی چشم‌های سیاه‌پوش‌ها افتاد. صداهای ترسناکی مثل ناله‌ی گوش خراشی از خودشون در آوردند و همان لحظه از دورش پراکنده شدند‌.
    تیاس با نگاهی بهت زده به ماشین خیره شده بود. کار خودش را با وجود بوته‌های سمج تیغ دار و سمی دور پاهایش تمام شده می‌دید که یک لحظه با برخورد قطرات باران به صورتش فکری به ذهنش زد.
    با دست‌های آزادش گردباد تندی درست کرد و قطرات آب را کنار هم جمع کرد. باریکه ی آب یخ زده‌ای که درست کرده بود را به سمت زمین گرفت و راه راننده را کج کرد.
    ماشین درست از کنارش رد شد. همزمان با رد شدن ماشین، نیمچه انرژی که برایش مانده بود تحلیل رفت و با صدای گرومب مهیبی روی زمین افتاد.
    ایوانا که تا آن لحظه بدتر از مجسمه‌های تزئینی دم میدان ایستاده بود و نگاه می‌کرد، با صدای بلندی که شنید به خودش آمد. تیاس روی زمین افتاده بود. بوته‌ی تیغ دار عجیب غریب هنوز هم دور پاهایش بسته شده بود. موهای مرطوب و نم‌دارش به پیشانیش چسبیده بودند و چشمانش بسته بود. حتی نیم میلی‌متر هم تکان نمی‌خورد. مات و متحیر زمزمه کرد:
    - تیاس!
    به سمتش دوید. کنارش روی زمین نشست و موشکافانه نگاهش کرد‌. جای چهار خراش عمیق کنار هم روی پهلویش افتاده بود و خون‌ریزی می‌کرد. خون سرخ کم کم کل لباسش را می‌گرفت. دستش را سمت شانه‌هایش برد و تلاش کرد تا او را بلند کند؛ اما خیلی سنگین بود. تیاس را به سختی روی زمین می‌کشید و عقب عقب می‌رفت. به پیاده رو که رسید ایستاد و هن هن کنان نفس عمیقی کشید. دست‌هایش را روی زانوهایش گذاشته بود‌ و چشم‌هایش را محکم باز و بسته می‌کرد. هنوز روی‌گلویش می‌سوخت. درست جایی که ناخن های آن موجود عظیم الجثه خراش انداخته بود؛ اما خوب بود که خون‌ریزی نمی‌کرد.
    آب از چتری‌های خیسش شره می‌کرد و روی تیغه‌ی بینیش می‌چکید. چند بار پشت سر هم عطسه کرد. نگاهش نوسانی همه‌ی دور و اطراف را می‌پائید. انتظار داشت هر لحظه سر و کله‌ی آن آدم‌های سیاه‌پوش شبیه به سایه که حتی مطمئن نبود آدم هستند یا نه پیدا شود و دوباره سراغشان بروند.
    صدای کشیده شدن چرخ یک گاری کوچک که هات داگ و ساندویچ می‌فروخت، بین صدای شرشر بارون به گوشش خورد. سریع به سمت صدا برگشت. مرد جوانی دسته‌ی چرخ را گرفته بود و هلک و هلک راه می‌رفت. بوی همبرگر سرخ شده و کالباس و هات داگ و بین بوی خاک باران خورده در می‌امیخت و زیر بینیش می‌ پیچید.
    صدای غرغر شکمش که با بوی غذا رادار هایش فعال شده بود، دوباره بلند شد.روی زانو نشست.
    - تیاس، آقای تیاس؟ صدام رو می‌شنوی؟
    چند بار دیگر هم صدایش کرد؛ اما تکان هم نمی‌خورد. بالاخره صدای ضعیفی شبیه به "هوم" از بین لب هایش خارج شد.
    - نمی‌تونم بلندت کنم باید یکم کمک کنی!
    از گوشه‌ی چشم همزمان مرد چرخی را می‌پائید.
    تیاس چیزی نگفت؛ اما صدای ناله‌ی ریزش بلند شده بود. از شانه‌هایش گرفت و او را به سمت نیمکت کنار پیاده‌رو کشید. چند بار دیگر اطرافش را نگاه کرد. ترس هنوز هم در تنش تازه بود و جولان می‌داد.
    - ببین یکم پول لازم داریم. می‌خوام جیب‌هات رو بگردم‌. نترسی‌ها! منم.
    هیچ صدایی به علامت تایید یا نفی از او بلند نشد. دستش را به سمت سیوشرت مشکی رنگش برد و لباس‌هایش را گشت. هیچ چیز دندان‌گیری نصیبش نشد. گوشه‌ی جیب شلوارش قلمبه شده بود. با نگاهی موشکافانه جیب کناری شلوارش را هم گشت. سه سنگ درشت مثلثی شکل سبز رنگ، در دستانش بودند و به شکل چشمگیری برق می‌زدند.
    نگاه مشکوکی به تیاس انداخت. پوفی کرد و از جایش بلند شد. سمت مردچرخی رفت. سنگ‌ها را به سمتش گرفت و بی‌مقدمه گفت:
    - چرخت رو می‌خوام!
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    مرد جوان با چشمانی گرد شده از تعجب نگاهش می‌کرد‌. در این خلوتی خیابان حتی فکرش را هم نمی‌کرد که یکی این‌طور با لباس‌های پاره و سر و گردن سرخ از خون خشک شده، و وضعیتی اسفبار جلویش ظاهر شود. فقط توانست همین نیم کلمه را از بین لب‌هایش بیرون بفرستد:
    - چی؟
    - چرخ و تموم وسایلش رو می‌خوام.
    بعد دستش را بالاتر گرفت تا مرد سنگ‌ها را ببیند.
    مرد جوان که با دیدن برق سنگ‌ها جادو شده و آب از دهانش راه افتاده بود، دسته‌ی چرخ را ول کرد.
    - الکی که نیستن؟
    از گوشه‌ی چشم به تیاس نگاه کرد‌. تکان نمی‌خورد. مطمئن نبود اما گفت:
    - اصل اصل هستن. خیالت راحت. عتیقه ان.
    سنگ را به دندانش زد تا از صدایش مطمئن شود که یک سنگ واقعی است. سپس چرخ را به سمت ایوانا هل داد و سرخوش با یک حرکت سنگ‌ها را از مشت ایوانا برداشت. زیپ کیف دور کمرش رو باز کرد و سنگ‌ها را در کیف کمریش قل داد. بعد هم زیپش را بست و کیف را سرجایش محکم کرد.
    نگاه موشکافانه‌ای به ایوانا انداخت. سر در نمی‌آورد؛ اما اهمیتی نداد. اصلا به او چه که آن سنگ را از کجا آورده بود! سمت خانه‌اش راه افتاد.
    حدس می‌زد با وجود برق چشم در بیاری که سنگ‌ها داشتند، پول زیادی بابتش می‌تواند بگیرد برای همین کل وسیله‌هایی که با آن خرج زندگیش را در می‌آورد به ایوانا داده بود؛ اما حتی فکرش را هم نمی‌کرد که چه دردسرهایی با گرفتن این سنگ‌ها برای خودش درست می‌کند!
    چرخ کمی سنگین بود. با کمک زانوی چپش همان‌طور که با دست دسته‌ی چرخ را گرفته بود، آن را هل می‌داد و به سمت تیاس می‌رفت. در راه به سوسیس‌هایی که بخار از آن‌ها بلند می‌شد و به او چشمک می‌زدند، ناخونک زد و چندتایی را خورد.
    کنار تیاس که رسید، ایستاد.
    روی چرخ را مرتب و جمع و جور کرد. کنار تیاس روی زانو نشست.
    - خیلی سنگینی. یکم کمکم کن بذارمت روی چرخ.
    تیاس جز ناله‌ی ضعیفی که از ته گلویش بیرون می‌آمد، هیچ واکنش دیگری نشان نداد.
    به چرخ کنارش نگاه کرد. در کوچیک پایین چرخ را باز کرد. حدسش درست بود. مقدار زیادی از تکه‌های ریز و درشت یخ، نوشابه و دلستر ها را در بر گرفته بودند تا خنک بمانند.
    یک دلستر هلویی برداشت و در محفظه‌ی گاری را بست. خوب آن را تکان داد تا گازش برود. نگاهش روی چهارتا خراش روی پهلوی تیاس بود. گویی که یک گربه یا شیر بزرگ با ناخن‌هایش او را چنگ انداخته بود!
    این هم یک آپشن دیگر از موجودات عجیبی که دیده بود! نفس خسته‌اش را بیرون فرستاد که به شکل بخار کم رنگی در آمد. هنوز هوا سرد بود؛ اما نه به آن سردی قبل. دستمال زرد رنگی گوشه‌ی چرخ خودنمایی می‌کرد که در پلاستیکی محفوظ مانده بود. پس زیاد کثیف نبود و می‌شد از آن برای بستن زخم تیاس استفاده کرد. آن را بر داشت و پوشش را باز کرد.
    بعد از اینکه با دقت زخم را بست، دلستر را باز کرد که بلافاصله کف سفید رنگ از آن فوران کرد. با صورت جمع شده دلستر را از خودش فاصله داد. همین که کف رویش از بین رفت، دلستر را نزدیک لب‌های تیاس گرفت.
    - هی، پسر. به‌هوشی؟ اگه به‌هوشی یه صدایی از خودت دربیار.
    می‌خواست ناله کند که ته گلویش سوخت و به سرفه‌ افتاد. حتی سرفه‌هایش هم بی‌جان بودند. انقدر چیز‌های عجیب دیده بود که از مرد چشم سبز بی‌آزار رو به رویش هم می‌ترسید‌.
    در ذهنش تصور می‌کرد که ممکن است یکباره به موجود وحشتانکی با دندان‌های بلند و آرواره‌های تیز تبدیل شود و با یک گاز بزرگ او را ببلعد!
    حتما در روزنامه‌ی حوادث می‌نوشتند مرگ دختری ناکام به علت چند گاز بزرگ! شاید هم اصلا کسی متوجه مرگش نمی‌شد!
    دستش را لاقید در هوا تکان داد تا افکارش هم مثل بخارهای متراکمی که از دهانش بیرون می‌امدند، پراکنده شوند.
    - این دلسترِ هلوئه‌. فقط سعی کن قورتش بدی. شیرینیش حالت رو بهتر می‌کنه.
    با چشمای درشت مشکی براقش او را منتظر نگاهش کرد‌. هیچ عکس‌العملی نشان نداد؛ اما دلستر را سمت دهنش برد و دستش را زیر گردنش گرفت تا بهتر بتواند آن را بخورد. فکر می‌کرد به زور یک قلوپ بخورد؛ اما کل دلستر را سر کشید.
    می‌خواست جمله‌اش را تکرار کند و به او بگوید که کمی برای ایستادن تلاش کند تا لاقل بتواند او را روی چرخ بگذارد؛ اما قبل از آنکه لب‌هایش تکان بخورند، تیاس دستش را به زمین گرفت و به سختی خودش را روی چرخ انداخت. بلافاصله صدای ناله‌اش بلند شد. ناله‌ای دردناک و از عمق گلویش!
    - سوختم! سوختم لعنتی!
    دستش را به پهلویش گرفت و خودش را از روی چرخ به سمت آسفالت پرت کرد.
    ایوانا با دهان باز به حرکاتش نگاه می‌کرد. سرچرخاند و همین‌که نگاهش به چرخ افتاد، بی اختیار پقی زیر خنده زد. سینی مخصوص گاز کوچک در گوشه‌ی چرخ که برای سرخ کردن همبرگرها بو، از دست بی حواسی ایوانا روی چرخ جا مانده و تیاس هم درست روی آن خوابیده بود.
    چشمان سبز نیمه باز تیاس به ایوانای خندان دوخته شده بود. گوشه‌ی لپش به اندازه‌ی نوک سر سوزن فرو رفته بود و لبخندش را بامزه‌تر می‌کرد.
    - به‌جای خندیدن دو سه تیکه از اون یخ‌های لعنتی بده من! وای خدای من!
    علاوه بر اینکه ناله می‌کرد، به خودش می‌پیچید و احتمالا زیر لب به ایوانا ناسزا می‌گفت.
    خم شد و همان‌طور که ریز ریز می‌خندید، دو قالب یخ برداشت و به تیاس داد‌. با کلی احتیاط سینی داغ که جای انگشت‌های تیاس روی آن مانده بود را برداشت و روی زمین پرت کرد. با برخورد قطرات باران روی سینی، بخار کم‌رنگی از آن بلند می‌شد و صدای جلز و ولزش به گوش می‌رسید.
    از آن بخار بود که توانست به شدت داغی سینی پی ببرد! دلش برای تیاس سوخت. با کلی تلاش و فضار دادن لب‌های ترک شده‌اش روی هم خنده‌اش را کنترل کرد.
    چند ثانیه‌ی بعد تیاس از جایش بلند شد‌. نگاه تهدید آمیـ*ـزش روی ایوانا ثابت مونده بود‌. پوفی کرد و دهانش را که مثل ماهی باز و بسته می‌شد تا چند درشت بار ایوانا کند بست و به چرخ نگاه کرد.
    دستش را مشت کرد و با نوک انگشت اشاره‌اش چند ضربه به نقطات مختلف چرخ زد تا خیالش راحت شود که دوباره قرار نیست تبدیل به استیکی سوخته شود!
    آهی از سر نا امیدی کشید و مظلومانه روی چرخ رفت. انقدر کوچک بود که مجبور بود پاهایش را جمع کند تا روی چرخ جای بگیرد.
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    سرش را کمی بلند کرد تا چهره‌ی ایوانا درجنگل زمردین چشمانش جای بگیرد و بعد با تن آرام صدایش گفت:
    - یه سوال بپرسم ایوانا؟
    ایوانا که هنوز در افکارش به آن کوجود با آرواره‌های بزرگ و تیز و تیتر روزنامه فکر می‌کرد، ترسیده نگاهش کرد. لب پائینیش را به دندان گرفته بود. نا مطمئن سر تکان داد‌.
    - چرا داری بهم کمک می‌کنی؟
    حواسش به برق عجیب چشم‌های سبز تیاس که مثل میخ روی صورتش چسبیده بود، پرت شد و همان لحظه چرخ روی یک قلوه سنگ درشت رفت و با صدای کشیده شدنش به آسفالت تکان بدی خورد.
    در دم دوتا دستش را سفت به دسته‌‌ی چرخ گرفت و آن را محکم چسبید تا بتواند کنترلش کند. همین که توانست چرخ را دوباره صاف کند، فشار کمی وارد کرد و راه افتاد. تیاس ادامه داد:
    - چرا نذاشتی بمونم و از خون‌ریزی بمیرم؟ شاید هم اون سایه‌وار ها منو می‌کشتن! چرا داری کمکم می‌کنی؟
    نگاه ایوانا مغموم بود و آکنده از خستگی بی‌انتها. سوال‌های ذهنش که کم مانده بود مغزش را به احاطه ‌ی خود در بیاورند، جواب ‌هایی به وسعت کهکشان می‌طلبیدند.
    صدای آرامش به نرمی و لطافت لمس کردن سطح آب می‌مانست. به همان دلنشینی و نرمی.
    - نمی‌دونم. شاید چون کمکم کردی.
    صدای چرخ های گاری بین صداهایشان به گوش می‌رسید.
    ایوانا نگاهش را هر سمتی می‌چرخاند تا به تیاس نخورد. زمزمه وار گفت:
    - خودمم نمی‌دونم چرا حس بدی نسبت بهت ندارم. تیاس اما جمله‌ی آرامش را نشنیده بود. پهلویش را بیشتر فشار داد تا دردش کمتر شود.
    - ولی تو که حتی منو نمی‌شناسی.
    نگاهش را از آسفالت خیس و آینه مانند خیابان گرفت.
    - کدوم سمت باید ببرمت؟ خونت از اینجا خیلی دوره؟
    مکث کوتاهی کرد. با دقت به خیابان‌ها نگاه می‌کرد. جواب داد:
    - اگه از میانبر بری دو تا کوچه است فقط. از پشت اون کروز مشکی برو. جواب سوالم رو ندادی ایوانا.

    خیلی ها در اطرافش او را صدا زده بودند؛ اما تا به حال انقدر فکر نکرده بود که چه اسم زیبایی دارد!
    - هم می‌شناسمت هم نه. مطمئن نیستم خواب بود یا نه، ولی تو تیاسی. اسم دوستت هم نیکان بود.
    تیاس در حالی‌که پهلوسچی دردناکش را گرفته بود، گویی در جهانی دیگر سیر می‌کرد. با همان حالت گنگی که داشت مسخ شده گفت:
    - حداقل خوبه که اینو یادته. نمی‌ترسی از اینکه یه بلایی سرت بیارم؟
    ایستاد و چرخ هم با فاصله‌ی چند سانت متوقف شد. انگشتانش سرخ شده بودند‌. کف دست‌هایش را به هم سایبد.
    - اگه می‌خواستی بلا سرم بیاری چرا منو هل دادی؟ چرا خودت با اون مردسیاهپوش که بهش می‌گی سایه‌وار درگیر شدی و بهم گفتی که فرار کنم؟ اگه می‌خواستی بلایی سرم بیاری تا حالا آورده بودی.
    با دست به پهلویش اشاره کرد:
    - بعدشم با این حال و روزت فکر نکنم آسیبی بهم برسونی.
    دو عطسه‌ پشت سر هم کرد و چشم‌های ملتهبش را برای چند ثانیه بست. آب از تمام لباس‌هایش شره می‌کرد. این باران هم گویی قصد بند آمدن نداشت!
    - صبر کن ببینم می‌خوای منو برسونی بعدش تنها برگردی؟
    - نه کاملا. تا نزدیکی خونت می‌رسونمت بعدشم با تاکسی برمی‌گردم.
    - به نظرت این موقع شب تاکسی گیرت میاد؟ این همه راه اومدی می‌خوای این همه راه برگردی؟ همه این‌ها به کنار. تا وقتی نیکان نیومده نمی‌تونم بذارم بری.
    با چشمان ریز شده تیاس را از نظر گذراند. گویی دنبال کشف کردن چیزی از حالت چهره‌ی تیاس بود.
    - اصلا تو و دوستت از من چی می‌خواین؟ از وقتی پیداتون شده مشکلات هم زنجیره وار پشت سر هم سمتم میان!
    - یه چیز هم بدهکار شدیم! خوبه جونتو نجات دادم‌.
    دستش را به کمر زد. مثل لحن خودش جواب داد:
    - ده دقیقه هم‌ نشد که جبران کردم!
    تیاس با لب‌های نیمه باز نگاهش می‌کرد. با لحنی بامزه و پر از حرص گفت:
    - بیا! بیا جبرانت رو پس بگیر! من‌ رو ببر بنداز جلوی همون سایه‌وار ها! بهتر از اینه که به این روز بیوفتم!
    نتوانست حالت جدیش را حفظ کند و با لحن خنده دار تیاس پقی زیر خنده زد. می‌خواست جوابش را بدهد که نگاهش به تابلوی آبی بالای کوچه افتاد.
    دسته‌ی چرخ را به سمت عقب کشید تا بایستد.
    - خب رسیدیم.
    تیاس از کلافگی نفسش را با شدت به بیرون فوت کرد که باعث شد درد گریبان‌گیر پهلویش مثل زهری سمی در تنش بپیچد.
    - ایوانا الین! هیچ‌جا نمی‌ری. دلت که نمی‌خواد دوباره با اون سیاهپوش‌ها روبه روشی؟ می‌خوای بری پیش کی؟ پیش پلیس؟ خونوادت؟ دوستات؟
    نیم خیز شد. مستقیم به ایوانا زل زده بود.
    -چی بهشون می‌خوای بگی؟ به فرض که تونستی همه‌چی رو تعریف کنی، کی حرفت رو باور می‌کنه؟ هوم؟
    مظلومانه نگاهش کرد. فکر او را با خودش برد. راست می‌گفت! حتی خونواده‌ای نداشت تا پیش ان‌ها برود. هیچ‌کس بخاطر دیر آمدنش نگران نمی‌شد. هیچ کس برای شام منتظرش نبود. هیچ کس و هیچ کس!
    نگاه مغمومش را به آسفالت کف خیابان دوخت. با کفش‌هایش روی زمین خط‌های فرضی می‌کشید. تازه نگاهش به پارگی کفش‌هایش افتاد. در این وضعیت یک خرج اضافه افتاده بود روی دستانش!
    - می‌دونم خیلی سردرگمی، سخته برات که به آدم ناشناسی مثل من اعتماد کنی اما باور کن هیچ جا امن تر از جایی که می‌‌ریم نیست. جواب همه‌ی سوالات رو به‌زودی می‌فهمی. به شرطی که باهام بیای.
    یاد کوله پشتیش افتاد‌. نمی دانست کجا و کی روی زمین افتاده. آه عمیقی کشید. حالا برای خانه رفتن هم کلید نداشت. مردد نگاهش کرد‌. از پشت نگاه تار و لرزانش دو تیله‌ی سبز به او خیره شده بودند. گویی تیاس هم ناراحت بود.
    چیزی نگفت و چرخ را تکان داد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا