کامل شده رمان دختر استقلالی | هانیه اقبالی کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام شخصیت رمان را میپسندید؟

  • ساحل

    رای: 9 90.0%
  • ترانه

    رای: 1 10.0%
  • الناز

    رای: 1 10.0%
  • پانیذ

    رای: 2 20.0%
  • مارال

    رای: 1 10.0%
  • آروین

    رای: 5 50.0%
  • امیر

    رای: 1 10.0%
  • آسو

    رای: 1 10.0%
  • کامران

    رای: 0 0.0%
  • سپهر

    رای: 0 0.0%
  • آرمین

    رای: 0 0.0%
  • آرمینا

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است.

❌Hani.Eghbali✔

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/16
ارسالی ها
158
امتیاز واکنش
3,073
امتیاز
459
محل سکونت
یزد
[HIDE-THANKS]سعی کرد جلوی خندشو بگیره. سرشو انداخت پایین. ته دلم غنج رفت. چقدر دوستش داشتم. صورت گندمی و چشم و ابرو قهوه ای و موهای فر و خرمایی که بلند و خوشگل تا زیر باسنش میرسید. جذاب بود‌ خواهرم.
_ حالا که گریه کردی،
منتظر نگاهم کرد. دستشو گرفتم و کشوندمش طرف خودم که پرت شد تو بغلم. ادامه دادم.
_ بیا اینجا.
همین که بغلش کردم، گریش بیشتر شد. اینو از شونه هاش که میلرزیدن، فهمیدم. موهاشو نوازش کردم. دخترا مارو تنها گذاشتن.
_ ترانه گریه نکن دیگه.
ترانه_ ساحل منو ببخش.
_ هیشش. فراموشش کن. کاری نکردی که ببخشم دختر خوب.
یکم دیگه که گریه کرد از بغلم بیرون اومد. لبخندی زدم.
_ پاشو دختر. خجالت بکش. خودتو تو آینه دیدی؟ دماغت شده عینهو خرطوم فیل.
میون گریه خندید.
_ ولی میدونم چه حسی داری. دیدی نمردم داری گریه میکنی چرا کباب قرار نیست بخوری. هان؟
دوباره خندید و مشتی به بازوم زد. صدامو آروم تر کردم.
_ ولی خودمونیم من یه بار راجب پانیذ این فکرو کرده بودم که اینم نه مرد، نه کباب خوردم.
ترانه لب پایینشو گاز گرفت و تاسف وار سر تکون داد.
_ ولی عوضش اون شب همبرگر مهمون خودش بودیم. حالا جنابعالی نمی خوای یه صبحونه به ما بدی؟ یا فقط بلدی قهر کنی و وقتی اومدم، جا بگذاری بری تو اتاقت؟
زد پس سرم و رفت بیرون. لبخندی زدم. حسم میگفت امروز قراره روز خوبی باشه. لباسمو عوض کردم و بیرون اومدم. ساعت تقریبا ده صبح بود. نشستیم پشت میز و با شوخی و خنده یه صبحونه مفصل خوردیم. امروز که دوشنبه بود و هم من باشگاه نداشتم، هم دخترا تعطیل بودن. گوشی پانیذ زنگ خورد. نگاهی به شمارش کرد و به سمتم گرفت.
_ کیه؟
پانیذ_ همون پسره که دیروز زنگ زده بود.
_ ولش کن. بگذار هرچی میخواد زنگ بزنه.
از طرفی می خواستم جواب بدم، از طرفی نمی خواستم. پوفی کردم. سه چهار بار زنگ خورد. الناز چشم غره ای رفت.
الناز_ خوب جواب بده ببین چی میگه. سرمونو برد.
تماسو وصل کردم. پانیذ کوبوند تو پهلوم که بزن رو اسپیکر. چشم غره ای رفتم و گذاشتم رو اسپیکر.
_ بله؟‌
آروین_ ساحل معلوم هست تو کجایی؟
_ چطور مگه؟
آروین_ چرا امروز نیومدی باشگاه؟
_ مگه امروز دوشنبه نیست؟
آروین_ ساحل حالت خوبه؟ مگه ارجمند نگفت دوشنبه هم باید بیاین؟ بابا ناسلامتی پنجشنبه صبح باید بریم.
همون لحظه پانیذ و مارال و ترانه و الناز با هم داد زدن.
دخترا_ کجاااا؟
محکم دهانشونو گرفتن. از زیر میز پای تک تکشونو لگد کردم.
آروین_ ساحل کسی پیشته؟
_ یادم رفته بود کلاس دارم.
آروین_ خب الآن پاشو بیا.
_ نمی خوام‌. بعدا خودم با سپهر حرف می زنم.
آروین_ سپهر نه و آقای ارجمند. بعدشم به فکر خودت نیستی به فکر دخترا باش. کاپیتانشون هستی.
_ کاپیتانشون باشم. سرمربی که نیستم. الآنم کار دارم باید برم‌. نمیدونم تو چطور تونستی زمان کلاس زنگ بزنی.
آروین_ اومدم تو دستشویی. فعلا خداحافظ.
_ خداحافظ.
قطع کردم. دخترا با دهان باز نگاهم میکردن.
مارال_ این کی بود؟
ترانه_ چرا باهات حرف زد؟
الناز_ چرا به پانیذ زنگ زد؟
پانیذ_ پنجشنبه کجا میخواین برین؟
ترانه_ کاپیتان کیه؟
داد زدم.
_ وای بچه ها. بس کنید. قول میدم به تک تک سوالاتون جواب بدم. با هم سوال نپرسین. سرمو بردین.
وقتی فهمیدن پنجشنبه صبح قراره بریم شیراز، خیلی خوشحال شدن.
ترانه_ وای ای کاش ما هم میتونستیم بیایم.
_ نمیتونم که ببرمتون. خودتون بیاین.
مارال_ آره. فکر خوبیه. با ماشین ساحل میایم.
_ ولی به شرطی که پانیذ و الناز پشت رل نشینین که ماشینمو درب و داغون میکنین.
الناز_ وایسا ببینم اصلا ماشینت کو؟
محکم زدم به پیشونی خودم.
_ باید برم بگیرمش. نگران نباشین. مطمئنین رئیستون بهتون مرخصی میده؟
مارال_ آره بابا. میپیچونیمش.
بعد از خوردن چای، همه دور تی وی جمع شدیم.
_ دخترا حاضرید بریم بیرون یکم بگردیم؟
ترانه_ موافقیم. ولی با چی اونوقت؟ ماشین سراغ داری؟
پوفی کردم. خوبه ماشینم زیاد صدمه ندیده بود. نگاهی به ساعت کردم. نزدیک یک بود و فکر کنم ساعت کلاس تموم شده بود. گوشی پانیذو گرفتم و شماره آروینو گرفتم.
آروین_ بله؟
_ سلام. میخواستم ببینم کار ماشینم کی تموم میشه؟ بهش نیاز دارم.
آروین_ سلام. نگران نباش. تا یه ساعت دیگه میارم در خونتون.
_ چی؟
آروین_ باید برم. خداحافظ.
منتظر جوابم نموند و قطع کرد.
[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]چه خوب میشد اگر خودش بیاره. جانمی جان.
    _ دخترا وسایلو آماده کنید. یه ساعت دیگه بریم یه جایی.
    مارال_ کجا؟
    _ بابا میریم جنگلی، جایی. شما یه چیز آماده کنین.
    شاید رفتیم کنار رودخونه جوجه زدیم.
    ترانه_ یوهو.
    پانیذ_ جانمی جان.
    الناز چسبید بهم.
    الناز_ ساحل بذار ماچت کنم.
    و یه ماچ آبدار از لپم گرفت. مثل کنه از خودم جداش کردم.
    _ اه الناز جمع کن خودتو. نچسب. تف مالیم کردی.
    الناز_ جون به جونت کنن سیب زمینی هستی.
    _ بچه ها برید وسایلو آماده کنید دیگه.
    دخترا رفتن تو آشپزخونه. منم با خیال راحت تو کمد ها دنبال روفرشی و زیر انداز می گشتم. همه وسایلو دم در اتاق چیدم. مارال چایی می ریخت تو فلاسک، پانیذ و ترانه هم هله هوله و تخمه از کابینت در میوردن میگذاشتن تو سبد. النازم داشت بشقاب های مسافرتی رو از کابینت در میورد. یه لحظه لبخند نشست رو لبم. من اگر این خواهرا رو نداشتم چیکار میکردم؟ دلم برای دریا پر کشید و چشمام پر از اشک شد. نفس عمیقی کشیدم و سرمو تکون دادم. نباید گریه می کردم. مگه بقیه از من کمتر درد دارن؟ هرچی باشه بهتر از پانیذم که اصلا قیافه پدر و مادرش رو اصلا یادش نمیاد.
    پریدم تو اتاقم و یه کت مشکی کوتاه اسپرت با شلوار جین پاره پاره نودی و کلاه کپ لی پوشیدم. در آخر یه شالگردنم انداختم دورم که گردنم پیدا نباشه. نگاهی از آینه به خودم انداختم. خوب شده بودم ولی همه جام پیدا بود. بی خیالی زیر لب گفتم و کوله لی آبی رنگم هم برداشتم. هرچی خرت و پرت بود، ریختم توش. در آخر کفش سفید آدیداسم هم پوشیدم. از آینه نگاهی به خودم انداختم. بگذار یکم آرایش کنم. دودل بودم. در آخرم یه ضد آفتاب و یه رژ زرشکی مایع زدم. دخترونه و شیک بود. تیپم پسرونه، صورتم دخترونه. خندم گرفت. یکی از پشت میدید فکر می کرد من پسرم. از اتاق رفتم بیرون و یه فیگور خفن هم گرفتم.
    _ چطوره؟
    دخترا با بهت نگاهم کردن.
    ترانه_ ساحل برو یه چیز درست و حسابی بپوش. این چیه آخه؟ سرما میخوری.
    _ برو بابا همین خوبه.
    مارال_ بهت گیر ندن.
    بهشون محل ندادم. یک ساعت گذشته بود. ولی این آروین هنوز نیومده بود. نکنه مارو قال گذاشته؟ همون لحظه گوشی پانیذ زنگ خورد.
    _ آروینه؟
    پانیذ_ آره.
    _ رد تماس بده؛ دارم میرم پایین.
    درو باز کردم و سریع از پله ها سرازیر شدم.به یکباره دلم برای تیم استقلال تنگ شد. انگار یه گمشده ای دارم.
    از مجتمع بیرون اومدم. با دیدن آروین که گوشی به دست، معلوم بود داره به یکی زنگ میزنه، به ماشین تکیه داده بود از حرکت ایستادم. آب دهانمو قورت دادم و به سمتش رفتم. یه لحظه با بهت نگاهم کرد. بعد اخمی کرد.
    _ سلام.
    آروین_ سلام.
    کامران_ ساحل.
    برگشتم و نگاهی به کامران که انگار داشت یه چیز تو ماشین می چید، انداختم و سری تکون دادم.
    کامران و آروین به من و همدیگه نگاه می کردن. آخه به شما چه؟
    آروین صداشو آورد پایین.
    آروین_ ساحل این کیه؟
    _ پسر همسایمون.
    سری تکان داد.
    آروین_ این چیه پوشیدی؟ اون رژتو کم رنگ کن تابلوعه.
    _ برو بابا. دارم میرم بیرون.
    آروین اشاره ای به ماشین کامران و پسرا کرد.
    آروین_ نکنه با اینا؟
    _ نه. با دخترا داریم میریم یکم بگردیم.
    نگاهی به ماشینم کردم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. یه دور براندازش کردم. در ماشینو باز کردم و کیفمو برداشتم. یه عالمه تماس بی پاسخ داشتم.
    پوفی کردم.
    _ شماره کارتتو برام بفرست.
    آروین_ چرا؟
    _ به خاطر ماشینم ممنون. شماره کارتتو بفرست، هرچی شده بریزم به حسابت.
    آروین_ نمی خوام.
    _ بده.
    آروین_ اهل تعارف نیستم. ولی به عنوان هدیه قبولش کن. الآن اون رژتو کمرنگ کن که خیلی رو اعصابه. اون کت کوتاهتم بیشتر! بابا پسرا دیگه شلوار به این تنگی و کت به این کوتاهی نمی پوشن.
    ابرو بالا انداختم.
    _ من اینجوری دوست دارم.
    طی یه حرکت، نفهمیدم چی شد که دستشو محکم کشید رو لبم و رژمو پاک کرد. لبخندی زد.
    آروین_ اما من اینجوری دوست دارم.
    چشمکی زد. به روی خودم نیوردم.
    آروین_ نمی پرسی باشگاه چه خبر بود؟
    سرمو به معنی نه تکون دادم که خندید.
    _ خب تو چجوری میخوای بری؟
    آروین_ تو منو میرسونی دیگه.
    _ شرمنده‌. با دخترا داریم میریم بیرون. نمیتونم برسونمت‌. همینجوریشم پنج نفریم. باید تو صندق عقب بشینی.
    دستشو محکم کوبوند تو سرم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]_ عه. چرا میزنی؟
    آروین خندید. همون لحظه گوشیشو در آورد و یه چیز نوشت. رو به من کرد.
    آروین_ ساحل من دیگه دارم میرم. خوش بگذره‌. یادت نره فردا بیای باشگاه ها‌!
    لبخندی زدم.
    _ باشه‌.
    دستی تکون داد و به سمت خیابون راه افتاد.
    داد زدم.
    _ آروین.
    وایساد.
    _ پیاده میری؟
    آروین_ نه. دوستم سرکوچه میاد دنبالم. خداحافظ.
    سری تکون دادم و رفتنشو تماشا کردم. ای کاش اونم باهامون میومد. لب پایینمو گاز گرفتم. دختر چی میگی؟ خفه شو.
    کامران وایساده بود و مثل بز نگاه می کرد.
    _ چیه آقا کامران؟
    چیزی نگفت. همون لحظه ترانه از مجتمع بیرون اومد و بدون نگاه به کامران، تو ماشین نشست. کامران متعجب و شوکه بهش نگاه کرد.
    کامران_ ترانه خانوم.
    ترانه زیر چشمی نگاهش کرد.
    ترانه_ کاری داشتید؟
    کامران مِن مِنی کرد.
    کامران_ اتفاقی افتاده؟
    ترانه_ نه چه اتفاقی؟
    ترانه منتظر جوابش نشد و وسایلو تو ماشین چید و نشست تو ماشین. ایول ترانه. کامرانم که آی کنف شده بود، آی کنف شده بود، اخمی کرد و روشو برگردوند. منم آی حال کردم، آی حال کردم.
    خلاصه نشستیم تو ماشین. الناز که مسئول آهنگ بود، جلو نشست و سیمو به گوشیش وصل کرد و صدای آهنگو برد تا آخر. هر آهنگی هم یه دقیقه میخوند، میزد بعدی. آهنگ دلبستگی ایوان بند تموم میشد، میزد آهای عروسک مسعود ابراهیمی.
    داد زدم.
    _ الناز. کم کن اون بی صحابو.
    ظبطو کم کرد‌. چشم غره ای بهش رفتم.
    _ مثل آدم بذار یکیش بخونه. چقدر وول خوردی و آهنگ عوض کردی. برو عقب بشین، یکی دیگه بیاد جلو، یا مثل آدم بشین.
    زبونشو تا ته درآورد و دوباره صداشو پر کرد. خندم گرفت. هی من صدای ضبطو کم می کردم، هی اون از اون طرف پر میکرد. از طرفی کنترل هم دست ترانه بود و اون عقب داشت کرم می ریخت و کم و زیاد می کرد. ای بابا.
    یکهو نمیدونم چی شد که ضبط خاموش شد و دیگه روشن نشد. کناری وایسادم.
    ترانه_ اوخ اوخ. این گاری دوباره یه چیزیش شد‌.
    پانیذ_ بابا لاکردار، خوبه تازه از تعمیرگاه بیرون اومده.
    مارال_ ساحل یه فکری به حال این شاسی بلندت بکن.
    داد زدم.
    _ خیلی گاو تشریف دارید. زدید ضبط ماشین نازنینمو ترکوندید. دو قورت و نیمتونم باقیه؟ عیبی نداره. شما که فردا باید حرکت کنین به سمت شیراز. میخوام بدونم بدون آهنگ دووم میارین یا نه.
    الناز_ یا خدا.
    شانه ای بالا انداختم.
    _ یا خودتون درستش می کنین، یا آهنگ بی آهنگ. پولام ته کشید.
    پانیذ_ نه که دفعه قبل، خودت پولشو پرداخت کردی؟
    از آینه با چشمای ریز نگاهش کردم.
    _ پانیذ فالگوش وایساده بودی فضول؟
    مارال_ آره بابا. فقط اونجاش که رژتو دست کشید و پاک کرد.
    پشت سرش صدای خندشون رفت هوا.
    _ خاک تو سرتون‌. همتون شاخکاتون فعال شده بود؟ ندیدتون که؟
    الناز_ چرا. در قضا یه چند باری چشم غره هم رفت.
    خندیدم. میدونستم شوخی میکنه.
    _ الناز یه چای بده. میخوام راه بیفتم.
    یه چای خوردم و ماشینو روشن کردم. الناز یه اسپیکر از کیفش درآورد و صداشو تا ته زیاد کرد. این بشر بدون آهنگ زنده نمی مونه.
    یه جای دنج و با صفایی که خودمم نمی دونستم کجاست، پیاده شدیم.
    _ به به. چه هوای خوبی!
    همه عاقل اندر سفین، نگاهم کردن. آخه وحشتناک سوز میومد. ولی جای خوبی بود.
    همه شروع کردیم به چریدن. میگم چریدن، فکر نکنین داشتیم علف میخوردیم. یعنی یه سر و گوشی آب دادیم دیدیم کسی هست یا نه.
    وقتی دیدیم هیچکی نیست، وسایلو چیدیم. هوا کمی سرد بود و دماغ ها، همه قرمز شده بود. ولی کسی به روی خودش نمیورد. چند ساعت تمام، پاستور بازی کردیم و در آخر کمی برف که خیلی کثیف بود، زدیم تو سر و صورت همدیگه که جاتون خالی بنده یه گلوله برف پر از خاک و گل که معلوم نبود چند نفر پا گذاشته بودن روش، نوش جان کردم.
    هر چقدر خواستیم آتش روشن کنیم، نمی گرفت. آخه چوب و هیزم ها، همشون نم کشیده بودن. در آخر گفتیم میریم یه رستوران نهار می خوریم. نهارو یه جوجه کباب درجه یک زدیم و به سمت پاساژ حرکت کردیم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]بالاخره رسیدیم. ماشینو با هزار زور و ضرب و عقب جلو کردن، پارک کردم و از همونجا، با آسانسور وارد مجتمع شدیم. خیلی بزرگ و شیک بود. ولی من باید چشممو رو هرچی می دیدم، ببندم. آخه پولام دیگه ته کشیده بود. باید یه فکری میکردم. باید بلافاصله بعد از برگشتنم از مسابقات، دوباره زبان تدریس کنم.
    دخترا رفتن تو یه مغازه. منم بیرون منتظر بودم. میترسیدم چیزی چشممو بگیره، نتونم بخرم. گوشیمو در آوردم و یکم زیر و رو کردم. اتصالو روشن کردم و رفتم تو تلگرام. بیشتر پیام ها برای کانال ها و گروه ها بود. همونجور که با گوشیم ور می رفتم، شروع کردم به قدم زدن. نمیدونم چی شد که پام به هم گیر کرد و محکم رفتم تو شکم یه نفر. سرمو بالا آوردم. عه. این اینجا چیکار میکنه؟
    کوهیار_ ساحل خوبی؟
    نگاهی به آسو که بهم میخندید، انداختم و باهاشون سلام و احوالپرسی کردم.
    _ اینجا چیکار میکنین؟
    یا خدا. این چه سوالی بود پرسیدم؟ نگه اومدیم خرید و کنفم کنه.
    کوهیار لبخندی زد.
    کوهیار_ راستش جشن نامزدیمون نزدیکه. میخواستیم لباس بخریم.
    لبخند نشست رو لبم.
    _ ماشالله چقدر هم به هم میاین.
    آسو خندید و سرشو انداخت پایین. آخی بچمون خجالت کشید.
    آسو_ تو اینجا چیکار میکنی؟ چرا امروز نیومدی؟‌ میدونی که مسابقات نزدیکه. سپهر خیلی سخت گیری می کنه. این روزا خیلی بد اخلاق شده. بی دلیل پاچه میگیره.
    پوزخندی زدم.
    _ امروز یادم رفته بود بیام. گفتم با دوستام یکم بچرخیم، حال و هوامون عوض شه.
    لبخندی زدن.
    کوهیار نگاهی به ساعتش انداخت و رو به آسو گفت:
    کوهیار_ بریم عزیزم دیر شده.
    نگاهی بهم کرد.
    کوهیار_ خوشحال شدیم دیدیمت. فردا یادت نره بیای.
    با لبخند سری تکون دادم و باهاشون خداحافظی کردم. یکم که گذشت، دخترا بیرون اومدم. حوصله نداشتم بپرسم چی خریدن. یکم دیگه هم چرخیدیم و از پاساژ بیرون اومدیم. خلاصه وقتی به خونه رسیدیم، ساعت نه شب بود. همه خیلی خسته شده بودیم. ولو شدیم رو مبل.
    سعی کردم النازو از مبل سه نفره بندازم پایین.
    _ الناز پاشو میخوام یکم بخوابم.
    لناز_ خب برو رو تخت بخواب.
    با پا انداختمش پایین که فحشی داد که چشمام گرد شد‌.
    _ الناز خیلی بی ادبی.
    خندید که چشم غره ای بهش رفتم.
    _ بی تربیت.
    رو مبل دراز کشیدم و خواب رفتم...
    با صدای بدی، از خواب بیدار شدم. نگاهی به دور و برم انداختم. پانیذ چرت میزد، الناز سرش تو گوشی بود، ترانه هم داشت با تلوزیون و سیم هاش ور می رفت. نفهمیدم میخواد چیکار کنه‌. دوباره خواستم بخوابم که صدای بدی اومد. با اخم و عصبانیت از جام بلند شدم. مارال تو حموم صداشو انداخته بود رو سرش و مثل چیز آواز می خوند. انگار بلند گو قورت داده بود با این صدای نکرش.
    مارال داد میزد.
    مارال_ بیا بیا، تیم اس اسی به کهکشونی، اول تویی، توی آسیا میدونی...
    بابک جهانبخش بشنوه موسیقی رو میبوسه میگذاره کنار.
    مارال جو گرفتش.
    مارال_ مینویسم بر فراز آسمان... استقلال آبی ترین عشق جهان...
    زدم به در حموم.
    _ مارال مرده شور خودت و اون صداتو ببرن که موسیقی زنده اجرا میکنی تو حموم. نفله نمی گی یکی خوابه؟ بیا بیرون ببینم.
    مارال_ از صدام لـ*ـذت بردین؟ قابلی نداشت.
    _ زهرمار.
    محکم زدم به در حموم و برگشتم. ترانه با دیدنم پق زد زیر خنده.
    _ به چی میخندی؟
    ترانه_ خیلی با حال شدی. انگار جذبه داری ولی خودمونیم. همون شوتی که بودی، هستی.
    _ برو بابا. خودتم نمی فهمی چی داری میگی.
    دوباره خودمو انداختم رو مبل.
    _ آهنگ من گشنمه.
    ترانه_ آهنگ و زهر مار.
    خندیدم.
    _ پاشو یه چیزی درست کن. آفرین. دخترم بشم.
    چشم غره ای رفت و رفت تو آشپزخونه.
    نیم ساعت بعدش، بوی سیب زمینی سرخ کرده پیچید تو خونه.
    نفس عمیقی کشیدم. جانمی جان سیب زمین.
    با دخترا دور میز نشستیم و هرکدوم یه عالمه سس قرمز تند ریختیم رو سیب زمینی ها. اصلا مگه میشد بخورن. ولی خدایی خیلی چسبید. دمش گرم.
    تشکری کردم و از جام بلند شدم. شب به خیری گفتم و جیش، بـ*ـوس، لالا. پریدم رو تخت و زود خواب رفتم...
    صبح ساعت هفت، با صدای آلارام گوشیم از خواب بیدار شدم. دست برم و قطع کردم ولی هی صدا میداد. پوفی کردم. ای کاش مثل این فیلما، میتونستم بزنم به دیوار. ولی نه، نمیشد. اولا اون گوشی نبود، ساعت بود. ثانیا اونا خیلی پولدارن.
    باز خیالاتی شدم. پریدم تو دستشویی. دست و صورتمو شستم و بیرون اومدم. یه لباس مردونه آستین بلند که تا زیر باسنم بود، با یه شلوار جین‌ پوشیدم. کلاه کپ آبیم هم انداختم سرم و در آخر ساک ورزشیمو برداشتم و دِبرو که رفتیم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]دخترا داشتن صبحانه می خوردن‌. منم یه لقمه کره عسل برداشتم و با یه خداحافظی، کفشای مشکیمو هم پوشیدم و پریدم بیرون.
    پله هارو یکی دوتا پایین اومدم و سوار ماشینم شدم و به سمت باشگاه روندم.
    بالاخره بعد از نیم ساعت، رسیدم. بدو بدو دویدم تو باشگاه. دیرم شده بود. ولی هنوز کلاس شروع نشده بود. سر سری به بقیه سلام کردم و لباسمو با یه سوییشرت و شلوار مشکی، که یه خط پهن صورتی پر رنگ دو طرفش بود، عوض کردم. دیگه همه جمع شده بودن. نگاهم به آروین افتاد که نگاهش به در بود. ضربان قلبم رفت رو هزار و باز مجبور شدم نفس عمیق بکشم. شروع کردیم به گرم کردن. حرکات کششی که تموم شد، نوبت به درجا زدن بود. همگی مثل اسب میدویدیم. یکم هم از تردمیل استفاده کردم. خیلی گرمم شده بود. مرتب خودمو باد میزدم. بالاخره سپهر اومد و دستور دادناش شروع شد. از منم خواست بعد از تمرین، بابت غیبت دیروزم، به دفترش برم.
    همه رفتیم تو زمین. با چشمام دنبال آروین گشتم و در حین ناباوری، دیدم داره بهم نگاه می کنه. وقتی دید نگاهش میکنم، سرشو چرخوند یه طرف دیگه. بازی شروع شد. توپ اصلا به من نمی رسید. آخه سیامک نمی تونست پاسم بده. توپ فقط وسط زمین بود و هردو تیم فقط توپ لو میدادن. خسته شده بودم. بازی خیلی کسل کننده بود. حتی سپهر هم همین حسو داشت. آخه مرتب خمیازه میکشید و اطرافو نگاه می کرد. بالاخره داور سوت رو زد. همه یه جور خاصی به هم نگاه میکردیم. خاک تو سرمون با این فوتبال بازی کردنمون واقعا.
    آقای ستوده به سمتمون اومد.
    ستوده_ یه خبر مهم. از این به بعد، دخترا صبح و پسرا عصر تمرین دارین.
    صدای همه رفت بالا. یعنی چی؟
    ستوده_ یعنی دختر و پسر جدا. همینجور پیش بره، باشگاه پلمپ میشه. همین که گفتم. من بعد، فقط تو مسابقات میتونید مختلط تمرین کنید.
    امیر_ عه. آقای ستوده حداقل اجازه بدید از بعد از مسابقات.
    ستوده چشم غره ای رفت و ناچار قبول کرد.
    رفت تو اتاق مدیریت و درو بست
    . نفس عمیقی کشیدم.
    یکم که گذشت، رفتم تو اتاق سپهر و یه چیز سرهم کردم و بیرون اومدم. رفتم تو رختکن و لباسامو عوض کردم. یه خداحافظی سرسری هم با بقیه کردم و از باشگاه زدم بیرون. رسیدم خونه. فقط پانیذ خونه بود که داشت فیلم کره ای میدید.
    _ پانیذ پاشو نهار یه چیز درست کن.
    اصلا تو باغ نبود.
    داد زدم.
    _ پانیذ.
    سیخ تو جاش نشست.
    پانیذ_ چیه؟ چرا داد میزنی؟
    _ پاشو نهار یه چیز بپز.
    پانیذ_ برو بابا. خودت یه چیز درست کن.
    دوباره رفت تو تلوزیون. ای خدا. همه دوست و رفیق دارن ما هم دوست و رفیق دریم. چین اینا آخه؟ یه صدایی درونم گفت: نه که خودت خیلی آدمی؟
    وجدان جون خفه شو عزیزم. به من توهین کنی، به خودتم توهین کردیا. یادت نرفته که تو،تو من هستی؟
    ای جان چه جمله ای گفتم. وجدانمم کپ کرد جواب نداد. دیدم نه خیری از این پانیذ بیشعور به ما نمیرسه، پریدم تو آشپزخونه. چی بپزم؟ تصمیم گرفتم یه ته چین مرغ درجه یک، مخصوص ساحل بپزم. حالا هرکی ندونه، فکر میکنه چی میشه این غذا. ولی فقط خودم میدونستم آخرش یا بی مزه میزه، یا شور.
    یه آهنگ گذاشتم و شروع کردم به پختن. در حین پختن هم، قر میدادم.
    چیکار میکنی اینجوری که دیوونه میشم؟ بیا دلبریتو یکم کمترش کن...
    دلم عاشقت...
    بیشتر از این نگذار عاشقت شم...
    داره میره قلبم...
    بیا باورش کن...
    (دلبریتو کمترش کن، شهاب مظفری)
    دخترا که اومدن، اصلا به روی خودم نیوردم که چی پختم. درجه هود رو هم، یه عالمه زیاد کردم که نفهمن.
    _ دخترا بیاین نهار.
    لب ورچیدن.
    ترانه_ حتما دوباره یا ماش پلو پختی یا عدس پلو.
    _ نیاین. به درک.
    وقتی غذا رو کشیدم، چشماشون گرد شد. آخه مرغا خیلی برشته و سرخ شده بودن.
    با ابروهای بالا رفته، نگاهشون کردم.
    _ چیه؟ نمیخورید؟ باشه اصرار نمیکنم.
    هنوز حرفم تموم نشده بود که یکی یکی با دهان باز نشستن سر سفره.
    ترانه_ واقعا خودت پختی؟
    مارال_ جانمی جان. چقدر هـ*ـوس کرده بودم.
    _ مارال چند ماهته؟
    چشم غره ای بهم رفت که نیشم شل شد.
    _ بخور عزیز دل خاله چشماش لوچ نشه!
    پق زدن زیر خنده ولی مارال چشم غره ای بهم رفت.
    مارال_ ساحل خجالت بکش.
    چیزی نگفتم.
    خلاصه وقتی نهارو خوردیم، دخترا رفتن تا وسایلشونو جمع کنن. آخه فردا صبح زود قرار بود حرکت کنن.
    به به! آدم باید همچین دوستایی داشته باشه! به خاطر من این همه راهو، بکوب میرن تا شیراز تا منو تشویق کنن. لبخندی زدم. درسته از دریا دور بودم. ولی اینجا چهارنفرو داشتم که به نوعی برام خواهری میکردن.
    شب رو همه دور هم، دور تلوزیون جمع شدیم و فیلم دیدیم و خندیدیم. ساعت ده شب بود که شب مارال خاموشی رو زد و همه رو مجبور کرد بخوابن. منم تا اومدم برم دستشویی، الناز رفت. بیا حالا دو ساعت باید صبر کنم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]الناز بیرون اومد. تا اومدم برم، پانیذ رفت. هرکدومشونم یه ربع اونجا میموندن. من نمیدونم چیکار میکردن اون تو این همه وقت. همین که پانیذ بیرون اومد، من و ترانه دوتایی یورش بردیم سمت دستشویی که خوردیم به هم و با هم رفتیم تو دستشویی. حالا هی اون میگفت تو برو بیرون، هی من میگفتم تو برو.
    خلاصه ترانه منو انداخت بیرون و درو بست. بیا اصلا گـه خوردم گفتم اینا برام خواهری میکنن. ترانه که بیرون اومد، چشم غره ای رفتم و زودتر از مارال پریدم تو خلا. اِهِم... ببخشید دستشویی.
    خلاصه مسواکمو زدم و بیرون اومدم. همه دیگه رفته بودن بخوابن. بی خیال، شانه ای بالا انداختم و رفتم تو اتاقم. آخیش دلم یه خواب راحت می خواد. دراز کشیدم و اونقدر به پوستر فرهاد مجیدی که نور چراغ خوابم افتاده بود توش، نگاه کردم تا خواب رفتم.
    با صدای تق و توق بالای سرم از خواب بیدار شدم. نگاهی به کل اتاقم انداختم. هوا گرگ و میش بود. نگاهم به ترانه افتاد که داشت کشوی میز منو میگشت. تعجب کردم. چرا اینجوری می کنه؟
    اگر کسی میدید، فکر میکرد اومده دزدی. انگارچیزی پیدا نکرد. رفت سراغ کولم و تو جیب های کوچیکش مشغول گشتن شد. بی حرف بهش زل زدم. انگار کلافه بود. مرتب دولا میشد و چشاشو می بست.
    نشستم.
    _ ترانه.
    ترسید و وحشت زده نگاهم کرد.
    ترانه_ وای ترسیدم. این چه طرز صدا زدنه؟ ببخشید‌ بیدارت کردم؟
    _ چیزی میخوای؟
    ترانه_ مسکنی، چیزی داری؟ دارم از دل درد می میرم.
    اخمامو تو هم کشیدم و به سمتش رفتم.
    _ کی حرکت می کنین؟
    ترانه_ حدودا یه ساعت دیگه.
    دستشو گرفتم و کشوندمش طرف تختم.
    _ دراز بکش تا من بیام.
    از اتاق زدم بیرون و رفتم تو آشپزخونه. معلوم بود کل آشپزخونه رو گشته. چون در کابینتا باز بود. سریع یکم بابونه دم کردم.
    کتری رو گذاشتم جوش بیاد. وقتی جوش اومد، گذاشتم آبش یکم سرد بشه.
    آب ولرمو تو یه پلاستیک ریختم. بابونه هم صاف کردم و یه نبات انداختم توش و به سمت اتاقم رفتم.
    معلوم نبود خوابه یا بیدار. چشمام داشت از خواب پاره میشد ولی دلم نمیومد همینجور ولش کنم؛ خصوصا یه ساعت دیگه هم باید راه میفتادن سمت شیراز.
    لباسشو زدم بالا. چشماشو باز کرد و بی حرف زل زد بهم.
    پلاستیک آب گرمو گذاشتم رو دلش. نیم خیز شد. منم بابونه رو به سمت دهانش بردم که خودش گرفت و مشغول خوردن شد.
    خواستم از اتاق بیام بیرون که صداشو شنیدم.
    ترانه_ کجا میری آجی؟
    _ استراحت کن. من الآن میام.
    حتما مارال یه قرص مسکن داشت. بیدارش کردم.
    مارال_ چیه ساحل؟ چیزی شده؟
    به نظر ترسیده بود اتفاقی افتاده باشه.
    _ نه. چیزی نیست. فقط میخوام ببینم مسکن داری؟
    نفس عمیقی کشید.
    مارال_ خودت تو کیفم میگشتی. بیدارم کردی؟ بزغاله.
    _ داری یا نه؟
    مارال_ آره برو تو اون کشوی میزم بردار.
    یه مسکن برداشتم و با یه لیوان آب رفتم تو اتاقم. ترانه خواب بود. صداش زدم.
    ترانه_ ساحل بگذار یکم بخوابم. همین الآن بهتر شدم.
    قرص رو به سمتش گرفتم.
    _ بیا اینو بخور با خیال راحت بخواب.
    لبخند تشکر آمیزی زد و ازم گرفت. منم پتو را روش مرتب کردم و گوشه پنجره اتاقم که همیشه باز بود رو بستم تا سردش نشه. با کیسه آب گرم و لیوانا برگشتم تو آشپزخونه. حتما خسته میشدن اینهمه راه.
    لبخندی زدم. خوبیش اینه هستن.
    وسایل و چمدوناشونو بردم دم در و همه چیزو آماده کردم. چندتا پتو هم گذاشتم تا یه وقت کم نباشه. فلاسکو پر از آب جوش و چای کردم و تو یه ظرفی قند و نبات گذاشتم. یه عالمه نبات براشون گذاشتم. نیاز میشد. کشوی پایین رو باز کردم و یه جعبه بابونه که مثل چای کیسه ای بود بیرون آوردم و گذاشتم تو سبد.
    یه ظرف غذای دیگه هم برداشتم و یه عالمه شکلات و کاکائو و نقل ریختم توش و در ظرفو بستم.
    برگشتم تو اتاق و یه لباس مردونه چهارخونه با یه شلوار جین نودی پوشیدم. موهامو هم شونه زدم. کله صبح، فکر نکنم کسی باشه. بعدشم کسی باشه، نمیفهمه من دخترم.
    کیف پول و گوشیمو برداشتم و در خونه رو باز کردم. چون وسایل خیلی زیاد بود، مجبور بودم چند بار برم و بیام.
    چندتا از چمدونارو گذاشتم تو آسانسور. خودمم با یه عالمه پتو وایسادم. ای خدا لعنتتون نکنه. در آسانسور باز شد و رفتم تو پارکینگ. پتو هارو خیلی خوب کف ماشین پهن کردم. چاره ای نبود. یه پراید و یه عالمه خرت و پرت. وقتی همه چیز رو قشنگ چیدم، نگاهی به ساعت کردم. یه ربع دیگه مونده بود. پریدم بالا و کلید ماشینو برداشتم و برگشتم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]ماشینو روشن کردم و از پارکینگ بیرون اومدم. به سمت فروشگاه سرکوچه رفتم. یه عالمه چیپس و پفک و تخمه و هله هوله گرفتم. خواستم لواشک بخرم که پشیمون شدم. وسایلو تو ماشین چیدم و برگشتم. اینبار ماشینو جلوی محوطه پارک کردم.
    داشتم وسایلو تو صندوق عقب جا به جا می کردم که یکی صدام زد.
    کامران_ ساحل.
    به سمتش برگشتم. چشماش گرد بود. یادم اومد من اصلا چیزی سرم نکردم. به روی مبارک خودم نیوردم.
    _ بله
    اخماشو کشید تو هم.
    کامران_ اینجا ایرانه ها. چرا چیزی سرت نکردی؟
    چقدر این بشر پرروهه. جوابش ندم پرو تر میشه.
    _ دوست داشتم. سرتون به کار خودتون باشه آقا کامران.
    عصبی به سمتم اومد.
    کامران_ ساحل دختری. برو یه چیز درست و حسابی بپوش. این تیپ پسرونتو هم عوض کن. همین که گفتم.
    _ اصلا تو مگه چیکارمی؟
    کامران_ من...
    من من می کرد. نمیدونست چی بگه. کلافه نگاهم کرد.
    کامران_ دوستت دارم. نسبت بیشتر از این؟
    هنگ کردم. این الآن چی گفت.
    نگذاشت زیاد تو شوک بمونم.
    کامران_ ساحل دارم میگم برو لباستو عوض کن تا کسی ندیدتت.
    ابرو بالا انداختم.
    خندش گرفته بود. چون مثل بچه های دو ساله شده بودم.
    نفهمیدم چی شد که لپم داغ شد. با شتاب به سمتش برگشتم و دستمو گذاشتم رو لپم. بوسم کرد؟ خجالت نمیکشه؟
    لبخند شیطنت آمیزی زد. هدفونشو گذاشت رو گوشش و سوت زنان از کنارم گذشت. چه پسر پرویی. والا. اینجور چیزی ندیده بودم تا حالا.
    لبخندی زدم. دوستش داشتم؟ نمیدونم. کلافه دوستی به موهام کشیدم‌. این عادتمم پسرونه بود.
    فلشو برداشتم و به گوشیم وصل کردم و یه عالمه آهنگ ریختم توش.
    پانیذ زحمت کشیده بود ضبط منو درست کرده بود‌. خخخ.
    برگشتم بالا. یه میز صبحانه چیدم و رفتم تا دخترا رو صدا کنم.
    هرکدوم با چشمایی باد کرده نشستن. معلوم بود خوابشون میاد.
    _ کی پشت رل میشینه؟
    همه به مارال نگاه کردن.
    مارال پوفی کرد.
    مارال_ خیله خب بابا. حالا انگار چیکار میکنن.
    _ مارال بدو یه دوش بگیر.
    مارال_ ولم کن حوصله ندارم.
    پانیذ داد زد.
    پانیذ_ میخوای هممونو به کشتن بدی؟
    مارال چینی به بینیش داد و چیزی نگفت. ده دقیقه بعد دخترا آماده نشستن تو ماشین.
    الناز_ وای ساحل دستت طلا. همه چیو درست کردی.
    _ خواهش میکنم. فقط رسیدین اونجا یه زنگ به من بزنین.
    نگاهی به ترانه کردم. رنگش پریده بود.
    _ ترانه خوبی؟ میخوای بمونی؟
    اخمی کرد.
    ترانه_ چیچیو بمونم؟ نه خوبم.
    _ مارال مسکن که داری؟
    مارال_ یکی دو تا دیگه دارم.
    _ خب یادتون باشه سر راه بگیرید. ترانه زیاد حالش خوب نیست.
    مارال_ باشه.
    ازشون خداحافظی کردم. ای بابا حالا من چجور برم باشگاه؟ فقط امروز رو باشگاه دارم. فردا استراحت، پس فردا حرکت میکنیم.
    برگشتم بالا. سردم شده بود. نگاهی به ساعت کردم. یه شلوار مشکی با تی شرت سفید پوشیدم. سویی شرت مشکیمو هم پوشیدم. یکم بلند بود و تا روی باسنم میومد. یه کلاه کپ مشکی هم انداختم سرم. کولمو هم برداشتم و در آخر کفشای سفیدمم پوشیدم. چطور برم؟ فکری در سرم جرقه زد. بابک موتور داره. اگر بتونم ازش بگیرم، عالی میشه.
    زنگ در خونشونو زدم. بابک درو باز کرد. ایول. لبخندی زدم که با تعجب نگاهم کرد.
    بابک_ سلام ساحل.
    _ سلام. بابک میشه یه لحظه بیای تو پارکینگ؟ فقط کسی نفهمه.
    گنگ سری تکون داد و دنبالم اومد. رفتیم تو پارکینگ و نشستم رو موتورش.
    بابک چشماش گرد شد.
    _ بابک ماشن ندارم. چند روز موتورت دستم باشه.
    اخمی کرد.
    بابک_ من اجازه ندارم.
    _ یعنی چی؟ یه موتور ازت میخواما.
    بابک دو دل بود.
    بابک_ اگر بفهمن...
    _ هیچکی نمیفهمه. نترس. ببین تیپم کاملا پسرونست.
    نگای به صورتم کرد.
    بابک_ آخه صورتت ظریف و خوشگله. میفهمنا.
    _ خیالت راحت. کلاه کاسکت که دارم. نمیفهمن.
    سری تکون داد و رفت.
    دو دقیقه بعدش، با کلید برگشت.
    کلیدو به سمتم گرفت.
    _ چیزی میخوای بگی؟
    بابک_ نمیخوام کامران ببینتت. پدر منو در میاره.
    چیزی نگفتم و سری تکون دادم. به اون چه؟
    بابک_ بلدی؟
    یه جوری نگاهش کردم که خودش فهمید و برام توضیح داد. خودشم همراه من اومد. چند دور جلوش رفتم تا دلش راضی شد و رفت تو.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]کلاهو رو سرم تنظیم کردم و راه افتادم. مثل چیز گاز میدادم و مثل خری که کارخونه تیتاب به نامش زده باشن، ذوق کرده بودم. همه چیز مثل فیلمی که زده باشن رو دور تند، جلو چشمام رد میشد. جیغ زدم.
    _ یوهوووو...
    ای جانم‌. چه کیفی میداد. خوش به حال پسرا. مجبور شدم سرعتمو کم کنم چون رسیده بودم به خیابون اصلی.
    انداختم تو کوچه فرعی و با خیال راحت فقط گاز دادم. وقتی رسیدم، از موتور پریدم پایین و کلاهو از سرم در آوردم. جلوی در باشگاه بودم. همون لحظه نگاهم به آروین افتاد که با بهت نگاهم میکرد. ضربان قلبم اوج گرفت. اونقدر تند و محکم میزد که صداش تو سر و گوشم اکو میشد.
    اخماشو کشید تو هم و به سمتم اومد.
    منم بی خیال دست کشیدم تو موهام و کلاه کپمو گذاشتم رو سرم.
    آروین_ تو خجالت نمیکشی؟
    _ سلام. بعدشم این چه طرز حرف زدنه؟
    آروین_ علیک سلام. چرا با موتور اومدی؟ تو خجالت نمیکشی. نه؟ تا یه اتفاقی نیفته آدم نمیشی. اون از اون ورزشگاه آزادی اومدنت. اون از اون تیپ پسرونه زدنت. اینم از این. راحت باش برو یه زن هم بگیر.
    خندم گرفت. نتونستم جلوی خندمو بگیرم و پق زدم زیر خنده.
    چشم غره ای بهم رفت و بهم نزدیک شد.
    _ چیه؟
    نزدیکم وایساد و کلاهمو از سرم برداشت. موهام یکم بلند تر شده بودن و داشتن از حالت پسرونه خودشون خارج میشدن. دست کشید تو موهام.
    زل زد تو چشمام. نفسم گرفت. این چرا اینجور میکنه؟ هیچکدوممون نمی تونستیم از هم چشم برداریم.
    زودتر از اون به خودم اومدم و موهامو از دستش بیرون کشیدم.
    دوباره اخمی کرد و موهامو جمع کرد و برد بالا و جوری کلاهو گذاشت رو سرم که ذره ای از موهام پیدا نبود.
    _ چرا اینجور...
    پرید وسط حرفم.
    آروین_ حرف نباشه.
    شال گردنشو از دور گردنش باز کرد و انداخت دور سرم.
    دستش به گردنم خورد.
    آروین_ چرا اینقدر بدنت سرده؟
    سردمه؟ نمیدونم. فقط میدونم گرمم شده. فقط میدونم به هوای آزاد نیاز دارم.
    آروین جوری شال گردنو پیچید که گردن و پشت سرم پیدا نبود.
    آروین_ اینجوری هم گرمتر میشی، هم من راحت ترم.
    از غیرتی شدنش، ته دلم قند میسابیدن. یعنی واسش مهمم؟
    _ خودت سردت میشه.
    آروین_ نه سردم نمیشه. الآن حسابی گرمم شده به هوای آزاد احتیاج دارم.
    چشمام گرد شد. اونم حس منو داشت؟ یکم ازم فاصله گرفت و چند تا نفس عمیق کشید.
    نگاهی به تیپش انداختم.
    یه تی شرت مشکی و شلوار طوسی.
    سویی شرت مشکی هم پوشیده بود. با کفش مشکی و یه ساک ورزشی طوسی.
    چقدر خوشتیپ بود.
    آروین_ تموم شد؟
    _ چی؟
    آروین_ برانداز کردنتون. مورد پسند واقع شدم؟
    ای خاک تو سرت ساحل که گند زدی. حالا چجوری جمعش کنم؟ سرمو انداختم پایین.
    نمیدونم چی شد که در گوشم گفت:
    _ برعکس اینکه خودت خیلی دوست داری پسر باشی، لباسات و یکمم رفتارت پسرونست، احساساتت دخترونست.
    یعنی چی؟ نفهمیدم منظورش چی بود؛ فقط لاله گوشم داغ شد.
    چی کار کرد؟ خاک بر سرم. نگاهی بهش انداختم که کلافه رفت تو باشگاه.
    چند تا نفس عمیق کشیدم.
    انگار نه انگار زمستونه. انگار نه انگار اوایل اسفنده. از گرما داشتم میمردم.
    دست بردم سمت شال گردنش و جلوی دماغم گرفتم.
    چشمامو بستم و عطر تلخشو با تمام وجود استشمام کردم.
    من چم شده؟ خدایا من چم شده؟ نکنه دوستش دارم؟ نکنه عاشق شدم؟ بغضم ترکید و اشکام ریخت پایین. پس کامران چی؟ چرا اونو هم دوست دارم؟ چرا غیرتی شدن اون هم برام جذابه؟
    خدایا من آدم کثیفی نیستم. ولی نمیتونم از هیچکدومشون دست بکشم.
    اشکامو پاک کردم ولی چشمام سرخ سرخ بود.
    رفتم تو باشگاه. طبق معمول فقط آروین بود. همیشه زود میومدم. به سمت رختکن راه افتادم.
    لباسمو با یه سویی شرت و شلوار یاسی رنگ عوض کردم. کلاهمم گذاشتم سرم باشه. شال گردن آروینو هم باز کردم و جوری بستم که نه گرمام بشه، نه گردنم معلوم باشه.
    نشستم رو صندلی. خدایا. نباید اینطوری میشد. حالا چیکار کنم؟ اگر آروین دوستم نداشته باشه چیکار کنم؟
    نمیدونم چقدر گذشت که در باز شد و آسو کلافه اومد تو. با دیدنم زد تو صورت خودش.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]آسو_ چی شده ساحل؟
    _ چیزی نیست.
    آسو_ با آروین دعوا کردین؟
    با تعجب نگاهش کردم.
    آسو_ آروین دم در کلافه وایساده بود. همین که منو دید گفت تو خیلی وقته تو رختکنی. ترسید واست اتفاقی افتاده باشه.
    لبخندی زدم. یعنی راست میگفت؟
    آسو_ برم بهش بگم حالت خوبه‌. فقط داری آبغوره میگیری.
    تا اومدم مخالفت کنم، رفت بیرون. وای نه. اینم الآن سپیچ میشه من چمه. سریع دویدم و تا اومدم درو باز کنم در باز شد و خوردم به یه نفر.
    تشخیصش سخت نبود. این هیکل ورزشکاری و عطر تلخ مال کسی جز آروین نمیتونه باشه.
    سریع خواستم بیام بیرون که حلقه دستشو محکم تر کرد. سرمو آوردم بالا و زل زدم تو چشماش.
    آروین_ چرا داری گریه میکنی؟
    سرمو انداختم پایین.
    آروین_ ساحل.
    بغض کردم. خدایا همه چیمو میدم فقط آروین دوسم داشته باشه.
    با دست اشکامو پاک کرد.
    آروین_ دیگه گریه نکن. خب؟
    سرمو تکون دادم.
    خندید و بینیمو کشید.
    آروین_ بیا بریم.
    لبخندی زدم. دستمو گرفت و منو کشوند سمت در.
    خواستم دستمو از دستش بیرون بکشم که چشم غره ای رفت و دستمو محکم تر گرفت.
    سرمو اصلا بالا نیوردم ولی سنگینی نگاه چند نفر اذیتم میکرد. نمیخواستمم بدونم کیه فقط میدونستم یکیشون سحر یا ساناز یا آتریسا یا سپهره.
    اصلا نمیتونستم بازی کنم و چند تا موقعیت رو خراب کردم که سپهر صدام زد.
    سرد بود و نگاهم نمیکرد.
    سپهر_ خانم اسکندری مثل اینکه نمیتونین رو بازی تمرکز کنین. چشمای قرمزتونم اینو تایید میکنه. میتونین بازی کنین؟
    همه نگاهم کردن ولی سرمو بالا نیوردم. با صدای گرفته ای پرسیدم:
    _ استاد میشه تعویض بشم؟
    سپهر اسم یکی دیگه رو خوند و منو از زمین بیرون آورد.
    روی نیمکت نشستم. چیزی نگذشت که سپهر کنارم نشست.
    سپهر_ سعی کن هرمشکلی هست رو برطرف کنی. پس فردا میریم مسابقه. تنها امید تیم تویی.
    بلند شد و رفت. یعنی تنها امید تیم منم؟ لبخند مثل پف و فیل رو لبم ترکید. ای جانم.
    سرمو بالا آوردم.
    سر بالا آوردنم همانا و چشم تو چشم شدن با یه صورت خشمگین و برافروخته هم همانا.
    نگاهمو از صورت کبود شده آروین گرفتم و به دخترا زل زدم. همون لحظه سوت پایان نیمه اولو زدن.
    همین که سوت زدن، آروین به طرفم دوید. دستمو گرفت. با خودش کشوند و منو انداخت تو رختکن.
    چشمام گرد شد.
    آروین_ این پسره چی گفت که اونجور خندیدی هان؟

    خندم گرفت ولی اخم کردم. چقدر دوست دارم اذیتش کنم. انگار جلدی این زبونم باز میشه.
    _ به تو چه؟ اصلا هرچی گفت! تورو سننه؟
    آروین_ دارم میپرسم چی بهت گفت؟
    _ اصلا گیریم گفت دوستت دارم. تو چیکارمی؟
    آروین با خشم نگاهم کرد.
    آروین با فک منقبض شده غرید:
    آروین_ اگر جرات داری یه بار دیگه بگو. چی گفت؟
    شونه ای بالا انداختم که عصبی تر شد.
    آروین_ ساحل با تو هستم. گفتی چی گفت؟
    از حالتش ترسیده بودم ولی از رو نرفتم.
    _ گفت دوستت دارم.
    دوستت دارمو به حالت شمرده شمرده گفتم.
    دستمو گرفت. دستم داشت از جا کنده میشد.
    _ چته روانی؟ دستم کنده شد.
    آروین_ تو چی بهش گفتی؟
    خواستم یکم سر به سرش بگذارم.
    _ گفتم من هم دوستت دارم.
    آروین ناباور نگاهم کرد. دستمو ول کرد و به سمت در رفت.
    _ آروین‌
    ایستاد ولی برنگذشت.
    _ شوخی کردم. چرا اینجوری میکنی؟
    نگاهم کرد.
    لبامو غنچه کردم و چشمکی زدم.
    _ ببخشید.
    آروین خندید.
    آروین_ بیا برو توله سگ زبون نریز.
    لبخند ژگوند زدم. هیچ چیز بیشتر از اذیت کردنش نمیچسبه.
    آروین کلافه یقه تی شرتشو از خودش جدا کرد. خندم گرفت.
    لبامو غنچه کردم.
    _ آروین.
    دست برد و زنجیرشو کشید که پاره شد. گردنبندش افتاد رو زمین. خودش انگار داشت زور میزد بهم نگاه کنه.
    آروین همونجور که بیرون میرفت غر زد.
    آروین_من حال این توله رو جا میارم.
    دیگه صداشو نشنیدم چون رفت بیرون و درو بست.
    پق زدم زیر خنده. سرمو تاسف وار تکون دادم. تو رختکن پسرا بودیم. خوب شد کسی نیومد.
    امروز رو خدا به خیر بگذرونه.
    برگشتم. همون لحظه بازی شروع شد. خدا خیر سپهر بده که واسم استراحت رد کرده.
    آروین یه گوشه نشسته بود و سرشو تو دستاش گرفته بود.
    خوشحالیم زیاد دووم نیورد. با دیدن سپهر که به تردمیل و دستگاه ها اشاره میکنه، دنیا رو سرم خراب شد.
    _ استاد.
    سپهر_ تمرین اختصاصی تک نفره.
    این یعنی برو، اینقدر زر نزن.
    پوفی کردم و به سمت دستگاه رفتم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]با هر زور و ضربی بود، تمرین کردم. از تمرین یه نفره بدم میومد. بعد از مصدومیتم هم مرتب تکی تمرین میکردم.
    آروین بی حرف به من خیره شده بود. دست و پامو گم میکردم و نمیتونستم خوب حرکت بزنم.
    خلاصه بعد از سرد کردن راهی رختکن شدیم.
    لباسامو پوشیدم و بیرون زدم. سوار موتور شدم. پسرا با بهت نگاهم میکردن.
    امیر_ هی دختره پسر نما، پسر شدی رفت.
    لبخندی زدم.
    کوهیار_ خدایی تو چه جراتی داری.
    هه. تازه خبرم ندارین رفتم ورزشگاه. خخخ.
    موتورو روشن کردم و کلاهو گذاشتم سرم. همون لحظه با دیدن آروین، خواستم زود راه بیفتم که دستمو خوند.
    آروین_ ساحل تو با ماشین من برو.
    سریع گازش دادم و به خط و نشوناش توجهی نکردم. حرص خوردناش برام قشنگ بود.
    خلاصه وقتی به خونه رسیدم به عمق فاجعه پی بردم. حالا تنهای تنها چه غلطی کنم؟
    تا شب پای تلوزیون نشستم و فیلم دیدم. ساعت حدودای هشت و نه بود که تصمیم گرفتم به دخترا زنگ بزنم ببینم کجا هستن.
    گوشیمو برداشتم و شماره مارالو گرفتم.
    به جاش پانیذ جواب داد.
    پانیذ_ سلام. آجی.
    _ سلام. خوبین؟ کجایین؟
    پانیذ_ داریم یه جایی میرسیم شام بخوریم.
    _ مارال کجاست؟ چرا تو گوشیشو جواب دادی؟
    _خانم دو ساعت پشت رل نشست، خسته شد رفته عقب با این الناز گور به گور شده مثل خرس خوابیدن.
    _ بگو ببینم کی داره رانندگی میکنه؟
    پانیذ_ ترانه.
    اخمامو تو هم کشیدم.
    _ پانیذ اون دیشب زیاد نخوابیده. حالش خوب نیست.
    پانیذ_ میدونم. حواسمون هست. همین الآن رسیدیم به یه رستوران. بای.
    _ بای.
    قطع کردم. ای کاش منم باهاشون بودم. چه کیفی میداد.
    نتمو وصل کردم و رفتم تو اینستاگرام. یکم وول چرخیدم. دوباره رفتم تو تلگرام. الناز عکس خودش رو پروفایلش گذاشته بود.
    صورت ظریفی داشت. صورتی که نه سفید بود نه سبزه. موهای کوتاه و لَختی داشت. چشم و ابروی مشکی و لب و بینی معمولی. قدش یکم کوتاه بود و چون لاغر بود، مشخص نبود.

    بیشعورا برام عکس پیتزا میفرستن میگن دلت بسوزه. این رفیقه ما داریم؟
    گشنم شد حسابی.
    سریع گوشیو برداشتم و یه پیتزا سفارش دادم. دارم براتون. میترسم آخرش به خاطر این پیتزا ها سرطان بگیرم. هفته ای سه چهار بار پیتزا میخورم.
    زنگ درو زدن. رفتم غذارو گرفتم و پولو پرداخت کردم. نشستم یه عالمه سس قرمز ریختم روش و عکس گرفتم و واسه الناز ارسال کردم. زیرشم نوشتم:
    <<چقدر خوبه غذای بین راهی نمیخورم و حداقل میفهمم چیه.>>
    همون لحظه گوشی زنگ خورد.
    الناز_ ساحل کصافت. چشم مارو دور دیدی؟ احمق. منم دلم پیتزای اونجا رو میخواد.
    _ نه. شما برو غذای بین راهی بخور.
    الناز_ زهر مار.
    خواست قطع کنه که گفتم:
    _ الناز نگذار ترانه این آت و آشغالا رو بخوره.
    الناز_ خیالت راحت داره کباب میزنه. بای.
    _ بابای.
    قطع کردم. دلم برا همشون خصوصا ترانه تنگ شده بود. نمیدونم چرا ولی از همون اول واسم عزیز بود.
    غذامو خوردم و دستی به سر و روی خونه کشیدم و دکوراسیونو، یکم جابه جا کردم. خیلی بهتر شده بود.
    پریدم تو حموم و یکم آب بازی کردم.
    بعد از یه ساعت بیرون اومدم. موهامو خشک کردم و زود خوابیدم.
    وقتی بیدار شدم، بدنم حسابی کوفته بود. انگاری یه ماهه خوابیدم. نگاهم که به ساعت افتاد، هنگ کردم. ساعت دو بعد از ظهر بود و من هنوز خواب بودم. خاک بر سرم.
    دست و صورتمو شستم و یه لازانیا واسه نهار درست کردم. از اونجایی که مارال خیلی لازانیا دوست داره، یه عالمه پختم و گذاشتم تو یخچال. ساعت حدودای چهار بود که تلوزیونو روشن کردم.
    استقلال بازی داشت. جانمی جان. یه بسته پفیلا باز کردم و نشستم جلوی تلوزیون.
    در حین بازی، هم فحش میدادم، هم تعریف میکردم. کلا اوسگلی بودم واسه خودم.
    بازی صفر صفر مساوی شد.
    با لب و لوچه آویزون، شروع کردم به لباس پوشیدن. حوصلم داشت عجیب سر میرفت. هیچکی هم نبود اذیتش کنم.
    طبق معمول یه تیپ پسرونه زدم. یه لباس چهارخونه مردانه با شلوار مشکی.
    یه کت کوتاه اسپرت مشکی هم پوشیدم.
    کلاهمو هم گذاشتم سرم.
    کلید موتورو برداشتم و پریدم پایین.
    سوار موتور شدم. همون لحظه درباز شد و کامران اومد تو.
    با دیدنم چشماش گرد شد.
    کامران_ ساحل.
    سریع کلاهو رو سرم گذاشتم و دِبرو که رفتیم.
    اصلا نگاهش نکردم. الآن میگه دختره حتما کَره.
    تا چند متر دنبالم دوید و صدام کرد. محل ندادم.
    یه راست تا بام تهران روندم. پیاده شدم. نسبتا شلوغ بود. نشستم و به شهر که زیر پام بود، چشم دوختم. آخرش چی میشه؟ خدایا آخرش چی؟ اینهمه تمرین، اینهمه دوری، آخرش چی؟
    تکلیفم با خانوادم چی میشه؟ آروین؟ کامران؟
    پوفی کردم. یعنی تا آخر عمر باید تنها زندگی کنم؟ اشکام چکید رو گونم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا