کامل شده رمان عشق مساوی با ما | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون در مورد رمان چیه!؟

  • عالی

    رای: 6 100.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
« به نام خداوند بخشنده مهربان»
IMG_20170318_214740.jpg


نام رمان : عشق مساوی با ما
نام نویسنده : راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود
ویراستار: DENIRA
ژانر رمان:عاشقانه
خلاصه:مثل همیشه محور داستان روی دختر و پسری که غافل از هر چیزی به زندگی روزمره خود ادامه می‌‌‌دهند تا اینکه یک روز با هم برخورد می‌‌‌کنند. برخوردی که نه تنها زندگی خودشون بلکه زندگی اطرافیانشون رو تحت تاثیر می‌‌‌ذاره.این دو پستی و بلندی های زیادی رو با توجه به دشمن های اطرافشون طی می‌‌‌کنن تا به اون آرامشی که دنبالشن برسن و آیا می‌‌‌رسن؟
توجه:اصلا قرار نیست تو این
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
فقط تمام توجه من نویسنده به ترنم باشه و مثل دو
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
قبلیم فقط در مورد دختر اصلی و پسر اصلی داستان صحبت کنم.این بار می‌‌‌خوام از تمام جوانب و همه شخصیت های داستان صحبت کنم. شاید الان متوجه حرفم نشید ولی با خوندن
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
متوجه منظورم می‌‌‌شید.
و البته پایان خوش!
 

پیوست ها

  • IMG_20170318_214740.jpg
    IMG_20170318_214740.jpg
    627 کیلوبایت · بازدیدها: 81
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    v6j6_old-book.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    جهت ارائه ی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما با کیفیت برتر به لینک زیر مراجعه فرمایید



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    توجه داشته باشید که هر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    پس از اتمام به بخش ویرایش



    جهت ویراستاری منتقل شده و انتقال به این بخش الزامی خواهد بود


    از شما کاربر گرامی تقاضا می شود که قوانین این بخش را رعایت کنید


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    سلام..این رمان سومه به اسم *عشق مساوی با ما* اول از روال داستان بگم.. طبق معمول همیشگی یه دختر داریم و یه پسرکه البته این بار نمی‌خوام فقط قصه زندگی این پسر و دختر رو به صفحه بکشم، می‌خوام زندگی افرادی رو بنویسم که هر کدومشون واسه خودشون دغدغه های دارن؛ولی از این نقطه خارج نمی‌شم که هنوز دختر و پسری به عنوان شخصیت اول داستان هستن
    دوم از روال نوشتن و قلمم که تو این رمان یکم تغییرش دادم بگم.این رمان بردو زاویه دید نوشته می‌شه، یکی سوم شخص که می‌شه خودم یعنی نویسنده و اول شخص.
    مقدمه:
    ﯾﮏ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻧﻮﺷﺘﻢ، ﻣﺎ ﺩﺳﺖ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ
    ﯾﮏ ﺭﻭﯾﺎ ﺗﺼﻮﺭ ﮐﺮﺩﻡ، ﻣﺎ ﭼﺸﻢ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ
    ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺩﻧﯿﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ
    ﮐﻪ ﺑﺎ ﺣﺮﻭﻑ ﺑﺰﺭﮒ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ
    * ﻋﺸﻖ مساوی با ما*ست

    ***
    ترنم
    (آلمان)

    به قدمام سرعت دادم فقط می‌‌‌خواستم از بیمارستان دور بشم. نفس نفس می‌‌‌زدم، صحنه های عذاب آور دعوام با مامان مثل فیلم از جلو چشماش رد شد.
    **
    مامان با لحنی کشیده گفت:
    -خفه شو ترنم! زیاد روی نکن.
    از جام بلند شدم پوزخندی زدم:
    -زیاد روی؟!
    از کوره در رفتم داد زدم:
    -من دارم زیاد روی می‌‌‌کنم یا تو ؟ تویی که گند زدی به خودت و ..
    به سرتا پاش اشاره کردم و ادامه دادم:
    -زندگیت! هر روز مـسـ*ـت، هر شب مـسـ*ـت نمی‌‌‌خوای تمومش کنی؟!
    ***
    اشکام بدون هیچ مکثی رو گونه هام سُر می‌‌‌خورد. از بیمارستان دور شده بودم ولی هنوز با همون سرعت می‌‌‌دویدم. صدای قهقه مامان و حرفاش که تو گوشم پیچید،حالم رو بدتر از قبل کرد.
    ***
    مامان: راستی ترنم!
    و یه قدم اومد جلو که سرش گیج رفت دستم رو پشت کمرش گذاشتم که نیفته ولی سریع دستم رو پس زد:
    -ولم کن، من خوبم! ها می‌‌‌خواستم بگم همون پسر هست دوید..
    ترمه یه دفعه داد زد:
    -مامان بسه.اصلا بریم تو اتاقت!
    مامان به سمت ترمه برگشت:
    -نه بذار اول به ترنم بگم!
    ترمه با ترس به من نگاه کرد.گیج نگاهم رو بین ترمه و مامان چرخوندم آروم با شک پرسیدم:
    -چی رو بهم بگی مامان؟
    ***
    برگشتم به عقب نگاه کردم که به شدت به شخصی برخورد کردم. دستم که باند پیچی شده بود محکم به چیزی برخورد کرد آخ بلندی گفتم و پسرِ برگشت.
    همزمان صدای مامان تو گوشم پیچید
    "-ازت خوشش اومده! ازم اجازه گرفت یه شب تو رو به خونه اش ببره !"
    با یادآوری حرفه مامان درد دستم بدتر شد، ضعف بدی تو وجودم ریخت، چهره ام بیشتر تو هم رفت. نگاه گیج پسرِ بین دستم و من و لباس بیمارستان تو چرخش بود؛ اما بدون هیچ حرفی از کنارش رد شدم ولی هنوز یه قدم نرفته بودم که پاهام بی جون شد و به سمت پایین سقوط کردم.
    **دانای کل**
    احسان ابرویی بالا انداخت. گیج برگشت سمتی که ترنم رفت اما با دیدن ترنم که روی زمین افتاده بود با وحشت به سمتش هجوم برد و کنارش زانو زد. آروم صداش زد:
    -خانوم؟
    تکونش داد:
    -خانوم صدام رو می‌‌‌شنوی؟ خانوم؟
    سمت راننده برگشت:
    -دنیل ماشین رو آماده کن!
    با یه حرکت ترنم رو توی بغلش گرفت و سمت ماشین دوید.توی ماشین نشست:
    -برو خونه کیارش!
    دانای کل:
    میلاد با خنده گفت:
    -آخ مادرجون کجا می‌‌‌خوای بری؟
    کتی چشم غره ی به میلاد رفت:
    -تو نمی‌‌‌دونی من کجا می‌‌‌خوام برم ها؟
    میلاد:چرا می‌‌‌دونم، می‌‌‌خوای بری پدر بچه ها رو در بیاری!
    قیافه کتی جمع شد:
    -اوه تو از کی به فکر بچه ها بودی؟ برو کنار میلاد! می‌‌‌زنم لهت می‌‌‌کنما!
    میلاد با لبخند سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:
    -از دست تو مامان! باشه بیا می‌‌‌رسونمت.
    کتی انگشت اشارش رو تهدید وارنه جلوی صورت میلاد تکون داد:
    -وای به حالت اگه به بچه ها خبر بدی!
    میلاد:چشم مامان، چشم! بریم؟
    کتی پشت چشمی‌‌‌ نازک کرد:
    -بریم!
    ***
    ترنم
    چشمام رو آروم باز کردم به اطراف نگاه کردم هر چقدر به خودم فشار میوردم جایی که توش بودم رو یادم نمیومد.
    -کیارش!
    تو جام لرزیدم. وای این صدای کیه؟ خدایا من کجام؟
    از جام بلند شدم آروم قدم برداشتم همون صدا دوباره اومد:
    -فرار نکن فرار نکن فقط دستم بهت برسه تیکه تیکه ات می‌‌‌کنم!
    صدای فرد مجهول دیگه ی اومد:
    -مامان جان جدت اون عصات رو ببر عقب! حالا می‌‌‌زنی کورم می‌‌‌کنی!
    در اتاق رو باز کردم اما چیزی نبود حتما صدا از طبقه پایین می‌‌‌ومد.
    -احسان بگیر، اون کره خر رو بگیر!
    آروم آروم به سمت پله ها رفتم. با اینکه ندیده از فردی که صداش کل خونه رو پر کرده بود می‌‌‌ترسیدم ولی باید می‌‌‌رفتم و می‌‌‌فهمیدم کجام!
    - بیا مامان کتی بگیرش!
    -سگ ولم کن، الان می‌‌‌گیرم! عمو یه چیزی به پسرت بگو.
    پله ها رو آروم آروم پایین میومدم. از پیج پله که گذشتم بالاخره تونستم صاحب صدای بداخلاق رو ببینم. یه زنی که بهش می‌‌‌خورد هفتاد رو رد کرده باشه و دوتا پسر که یکیشون در حال فرار بود و یکیشون در حال خنده! از آخرین پله اومدم پایین، اولین نفر مردی متوجه ام شد که فک کنم همون عمو بود. با تعجب نگاهم می‌‌‌کرد! به تربیت بعد از اون پسر در حال خنده که با دیدنم خنده رو لبش خشک شد و بعد پسری که در حال فرار بود که پاش به قالیچه کوچیک وسط اتاق گیر کرد و افتاد زمین و بعد پیرزن بداخلاق رد نگاه همه رو گرفت به من که رسید با چشای درشت شده از تعجب نگاهم می‌‌‌کرد. گیج به همشون نگاه کردم.
    ***
    دانای کل:
    شیلا با ناز از پله ها پایین اومد و داد زد:
    -شریفه،شریفه!
    شریفه خانوم بدو بدو به سمتش اومد:
    -بله خانوم؟
    شیلا در حالی که به ناخونای لاک زدش نگاه می‌‌‌کرد گفت:
    -فرحان کجاست؟!
    شریفه:خانوم، ترمه خانوم زنگ زدن گفتن ترنم خانوم از بیمارستان فرار کردن. آقا هم سریع رفتن!
    شیلا قیافش جمع شد:
    -من نمی‌‌‌دونم کی می‌‌‌خوایم از دسته این دختره نحس راحت بشیم!
    داد زد:
    -گوشیم رو واسم بیار!
    شریفه چشمی‌‌‌ گفت و بدو به سمت اتاق رفت و گوشی شیلا رو آورد:
    -بفرما خانوم!
    شیلا گوشی رو گرفت و با دست اشاره کرد که بره. سریع شماره ترمه رو گرفت
    تا صدای بله ترمه تو گوشی پیچید بلند داد زد:
    -کجایی ترمه؟
    ترمه متعجب به گوشی نگاه کرد و جواب داد:
    -تو بیمارستان، چطور؟
    شیلا:اون دختره ی نحس فرار کرد به درک! تو چرا ایستادی اونجا پاشو؟ بیا خونه یالا!
    ترمه با حرص نفسش رو بیرون فوت کرد:
    -باشه!
    شیلا بدون حرف دیگه ی قطع کرد. ترمه عصبی به گوشی نگاه کرد و غر زد:
    -من اگه بدونم ترنم چه کرده که اینقدر اذیتش می‌‌‌کنی!
    ***
    ترنم:
    مرد برگشت سمت پیرزن با شک گفت:
    -مامان کتی!
    اوه پس مادربزرگ این دوتاست!مامان کتی کماکان نگاهم می‌‌‌کرد و اون دوتا با رنگی پریده به مامان کتی! که خدا رو شکر یه حرکتی کرد و عصا رو توی دستاش جابه جا کرد و سمت پسر که افتاده بود برگشت:
    -خب کیارش خان معرفی نمی‌‌‌کنی؟
    پسری که فهمیدم اسمش کیارشه سریع از جاش بلند شد و به اون پسر اشاره کرد:
    -به خدا من نمی‌‌‌دونم، از احسان بپرس!
    مامان کتی یه دست به کمرو دست دیگه به عصا برگشت سمت احسان و منتظر نگاهش کرد.من این رو کجا دیدم؟ صحنه های چند ساعت پیش مثل فیلم از جلو چشام رد شد. فرار از بیمارستان و برخوردم با یه نفر، دستم که بر اثر برخورد با چیزی باز خونی شده بود و نگاه گیج اون فرد که همون احسان بود و بیهوشی من!
    سرم رو بالا گرفتم و به احسان نگاه کرد لبخند احمقانه زد:
    -نمی‌‌‌دونم کیه.
    مامان کتی با ابروهای بالا رفته گفت:
    -چی!نمی‌‌‌دونی کیه؟پس اینجا چیکار می‌‌‌کنه؟
    احسان کلافه به من نگاه کرد. یه دفعه با حرص گفت:
    -تو کی بیدار شدی آخه؟
    متعجب نگاهش کردم که یه دفعه مرد جدی پرسید:
    -دخترجون اسمت چیه؟
    به سمتش برگشتم:
    -ترنم،ترنم رُزانی!
    به وضوح یکه خوردن مرد رو دیدم و البته مامان کتی هم سریع به سمتش برگشت.
    مرد که هنوز نمی‌‌‌دونستم کیه اینا می‌‌‌شه بدون حتی پلک زدن به من نگاه می‌‌‌کرد.
    یه قدم اومد جلو و قدمای بعدی رو سریع طی کرد که سریع مامان کتی جلوش ایستاد:
    -میلاد آروم باش!
    میلاد با حالی خراب گفت:
    -مامان مگه نشنیدی؟
    مامان کتی وسط حرفش پرید:
    -هیس آروم! چرا شنیدم ولی شاید داری اشتباه می‌‌‌کنی، فعلا بریم میلاد!
    میلاد:نه مامان!
    مامان کتی با لحن محکمی‌‌‌ گفت:
    -میلاد،بریم!
    و بازوش رو کشید و همزمان به سمت کیارش و احسان برگشت:
    -واسه شما هم بعدا دارم!توضیح کامل هم آماده کنید.
    و با میلاد که هنوز نگاهش رو من بود بیرون رفتن. برگشتم سمت احسان که گیج به جای خالی اون دوتا خیره شده بود. کیارش به جای خالی اشاره کرد:
    -اینا چشون بود احسان؟
    احسان شونه ای بالا انداخت:
    -اگه تو فهمیدی واسه منم توضیح بده!
    کیارش با حالت متفکر گفت:
    -این دخترِ اسم و فامیلیش رو گفت و عمو حالش خراب شد، چرا؟
    همزمان هردو به سمت من برگشتن. از حرکت ناگهانیشون ترسیدم یه قدم به عقب رفتم.احسان با شک گفت:
    -یه بار دیگه اسمت رو بگو!
    -ترنم رزانی!
    احسان همونجور که به من نگاه می‌‌‌کرد:
    -کیارش اسم و فامیلش واسه ات آشناست؟
    کیارش تند تند سرش رو به طرفین تکون داد:
    -اصلا!
    احسان:این رو بیخیال، با این چکار کنیم؟!
    نکنه منظورش از "این" من بودم؟آره کسی دیگه ای که اینجا نیست! اخمام رو کردم توی هم و گفتم:
    -آقای محترم اولا "این" رو به درخت می‌‌‌گن، حالا به درخت نه به شیء می‌‌‌گن! دوما لازم نیست کاری کنید خودم دارم می‌‌‌رم،سوما ممنون از پانسمان دست!
    از جلوی نگاه متعجب هردو رد شدم و بیرون اومدم. موهام رو که توی صورتم ریخته بود رو پشت گوشم بردم. بوی سبز تو فضای حیاط پیچیده بود! چشام رو بستم با لـ*ـذت نفس کشیدم که ناگهان دستم از پشت کشیده شد جیغی کشیدم، دستم رو بالا آوردم، درست کنار قلب شخص بی فرهنگی که از پشت کشیدم گذاشتم و سرم رو بالا آوردم. نگاهم تو نگاه احسان قفل شد! سریع دستم رو از روی قلبش برداشتم. اونم دستم رو ول کرد و یه قدم عقب رفت:
    -معذرت می‌‌‌خوام ترسوندمت!
    حرفی نزدم که خودش ادامه داد:
    -بفرمایید سوار ماشین بشید. تا جایی که بخوایید می‌‌‌رسونمتون!
    سریع گفتم:
    -ممنون خودم می‌‌‌رم.
    اخمی‌‌‌ کرد و جدی گفت:
    -تعارف نکردم که با تعارف جواب دادید، بفرمایید!
    و به بیرون اشاره کرد و خودش جلوتر رفت. متعجب به جای خالیش نگاه کردم و شونه ای بالا انداختم. پشت سرش رفتم، سوار ماشین شدم به سمتم برگشت و بالجبار آدرس خونه مجردیم رو بهش دادم اونم بدون هیچ حرفی حرکت کرد.
    ***
    دانای کل:
    فرحان با حرص روی فرمون زد:
    -از دسته تو ترنم! یعنی کجا رفتی؟
    ترمه نگران به بیرون چشم دوخته بود. با اینکه شیلا بیش از ده بار زنگ زده بود که برگرده خونه ولی نمی‌‌‌تونست! دلش شوره ترنم رو می‌‌‌زد.
    فرحان با شک صداش زد:
    -ترمه!
    ترمه آروم جواب داد:
    -بله بابا؟!
    فرحان:شاید رفته باشه خونه خودش.
    ترمه کلافه گفت:
    -بابا اون از دست ما فرار کرد! نمی‌‌‌ره جای که ما بلدش باشیم!
    فرحان پوفی کرد:
    -آره راست می‌‌‌گی ولی خب یه سر بزنیم بد نیست.
    ترمه کلافه تر از قبل گفت:نمی‌‌‌دونم بابا، نمی‌‌‌دونم
    فرحان دور زد و سمت خونه ترنم رفت.
    ***
    ترنم
    کنار ساختمون نگه داشت. از ماشین پیاده شدم متقابلا از ماشین پیاده شد نگاهی به ساختمون انداخت. موهام رو پشت گوشم بردم و به سمتش برگشتم:
    -ممنون آقا احسان می‌‌‌تونید برید.
    با لحن باحالی گفت:
    -بهت نمیاد خسیس باشی!
    گیج گفتم:
    -چطور؟
    احسان:واسه یه قهوه دعوت نمی‌‌‌کنی!
    لبخندی زدم دستم رو تو دستش گره زدم و کشوندمش:
    -حتما بریم بالا!
    لبخند به روم زد:
    -جدی؟
    دستش رو محکم تر گرفتم:
    -جدی!
    -ترنم!
    سمت صدا برگشتم، بابا بود! نگاه بابا و ترمه روی دست من و احسان بود. دست احسان رو محکم تر گرفتم. بابا یه قدم اومد جلو! ترمه با ترس به بابا نگاه کرد البته می‌‌‌دونستم از صحنه که دید عصبی نیست، از این صحنه ها رو خیلی مامان نشون داده! کلا تو کشوری که بزرگ شدیم این چیزا یه امر عادیه! الان عصبانیت بابا واسه یه چیز دیگه اس که الان نشونش می‌‌‌ده.
    یه قدم دیگه اومد جلو که احسان سریع گفت:
    -آقای رزانی سوتفاهم شده!
    بابا بدون توجه به احسان داد زد:
    -کدوم قبرستونی رفته بودی؟
    تکونی خوردم، دست احسان بیشتر فشار دادم که برگشت گیج نیم نگاهی به من و دستامون انداخت . بابادوباره داد زد:
    -با تو بودم! به چه جرئتی از بیمارستان فرار کردی؟ به فکر آبروی من نبودی؟
    داد زد:
    -تو کل شهر جا افتاده که دختر من خودکشی کرده و فرار کرده! خجالت بکش ترنم!خجالت!
    از صدای دادش چشمام رو بستم تا به خودم مسلط بشم. چشمام رو آروم باز کردم.
    ترمه آروم بابا رو صدا زد ولی بابا تازه آتیشش روشن شده بود و قصد خاموش شدنم نداشت.
    بابا:واسه چی با شیلا دعوا کردی؟چرا فقط می‌‌‌خوای حرف خودت باشه؟ مادرت هر چقدر هم بد باشه تو حق نداری صدات رو واسش بالا ببری!
    نگاهم رو به زمین دوختم. همیشه همین بود! حرفای غیر قابل تحمل رو مامان می‌‌‌زد و من تقصیرکار می‌‌‌شدم. بابا با صدای بلند تر از قبل گفت:
    -دیگه شورش رو در آوردی ترنم! دعوا رو شروع می‌‌‌کنی و مثل احمقا به خودت صدمه می‌‌‌زنی، بعدشم از بیمارستان فرار می‌‌‌کنی! اصلا می‌‌‌دونی چیه؟
    آروم گفت:
    -دیگه تو خونه ی من پیدات نشه، برو گمشو از زندگی من و خانوادام!
    ناباورانه سرم رو بالا گرفتم ، آروم و با شک زمزمه کردم:
    -بابا!
    ترمه با وحشت به بابا نگاه می‌‌‌کرد. اینبار بابا بیشتر از اونی که فکرش رو می‌‌‌کردم تو بی منطقی پیش رفت. بابا نگاه کوتاهی به احسان انداخت و برگشت. ترمه نگران به من نگاه کرد، زمزمه کردم:
    -برو ترمه!
    ترمه:ولی..
    وسط حرفش پریدم :
    -برو!
    ترمه آه بلندی گفت و سمت ماشن بابا دوید.ماشین که از کنارم رد شد پاهام بی جون شدن، داشتم میوفتادم که احسان من رو گرفت و با چشمای بی حال به احسان خیره شدم. از حرکت لباش می‌‌‌فهمیدم که داره صدام می‌‌‌زنه؛ ولی صدایی نمی‌‌‌شنیدم. ضربه ای زد تو صورتم که به خودم اومدم. اشکام دوباره ریختن. نگران صدام زد:
    -ترنم خوبی؟
    از توی بغلش بیرون اومدم:
    -خوبم!
    برگشتم که برم تو ساختمون که دستم رو گرفت.به سمتش برگشتم.
    نگران توی چشام خیره شد. دستش رو آورد جلو و موهای تو صورتم رو پشت گوشم برد:
    -بیام داخل؟
    لبخند تلخی زدم:
    -بگم نه ناراحت می‌‌‌شی؟
    آروم خندید:
    -نه!
    دستش رو که هنوز رو موهام بود رو توی دستم گرفتم:
    -پس نیا فعلا!
    بلاتکلیف به اطراف نگاه کرد که لبخند اطمینان بخشی زدم:
    -نگران من نباش، این اولین بارم نیست!
    حرفی نزد. دستش رو ول کردم و برگشتم، با قدمای سریع ازش دور شدم. در رو پشت سرم بستم به در تکیه دادم، چشمام رو بستم. از همون بچگیم همینجور بودم. مادر داشتم ولی هیچوقت حسش نکردم، بابا داشتم ولی کم و بیش حسش می‌‌‌کردم. ترمه می‌‌‌گـه بابا دوسم داره، می‌‌‌گـه به تو نشون نمی‌‌‌ده ولی اگه یه روز نبینت دیوونه می‌‌‌شه. شاید با همین حرفای ترمه هنوز رو پاهام ایستادم چون فکر می‌‌‌کنم بابا پشت سر من مامان رو توبیخ می‌‌‌کنه؛ ولی امروز فهمیدم حرفای ترمه یه دلخوشی بیش نبود. امروز بابا واسه همیشه من رو از زندگیش بیرون انداخت.
    ***
    دانای کل:
    با خستگی وارد خونه شد. کیارش سریع کنارش اومد :
    -چی شده احسان؟چرا اینقد داغونی؟
    احسان که انگاهر منتظر بود با حرص شروع به حرف زدن کرد:
    -مرتیکه احمق راست راست تو چشمای دختره خیره می‌‌‌شه می‌‌‌گـه دیگه تو خونم پیدات نشه، برو گمشو از زندگی من و خانوادم! به تو هم می‌‌‌گن پدر؟ جدی جدی دختر رو خرد کرد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    همون حال که حرف میزد برگشت سمت کیارش و با دیدن قیافه متعجب و گیج کیارش حرفش رو قطع کرد، لبخند احمقانه ای زد.
    کیارش:خوبی احسان؟داری در مورد کی حرف میزنی؟
    دوباره قیافه احسان تو هم رفت. کیارش سریع دست احسان رو که اومد بود بالا واسه شروع کردن حرف و حرکت دست گرفت:
    -هیس آروم احسان! بیا بشین آروم از اول توضیح بده که منم بفهم چی شده؟اُکی؟
    احسان دستش رو از دست کیارش در آورد:
    -باشه تمام!
    و رفت نشست رو مبل کیارش هم کنارش نشست:
    -خب حالا آروم بگو.
    ***
    در رو محکم به هم کوبید و همزمان داد زد:
    -شیلا!
    شریفه از آشپزخونه بیرون اومد. فرحان سمتش برگشت:
    -شیلا کجاست شریفه؟
    شریفه نگران به ترمه نگاه کرد و آروم گفت:
    -نمی‌‌دونم آقا فکر کنم رفته بیرون.
    فرحان:وسایلش رو بذار تو چمدون!
    و سریع از جلوی چشمای بهت زده ی ترمه و شریفه رد شد.ترمه به شریفه نگاه کرد سریع برگشت سمتی که فرحان رفت و دنبالش دوید:
    -بابا!
    تند تند از پله ها بالا رفت:
    -بابا!
    فرحان که کنار به اتاق رسیده بود برگشت جدی گفت:
    -بله
    ترمه در همون حال که از استرس با انگشتاش بازی می‌‌کرد:
    -بابا می‌‌خوای چکار کنی با مامان؟
    فرحان:دخالت نکن ترمه!
    ترمه سریع گفت:ولی با...
    فرحان با تحکم اسمش رو صدا زد:
    -ترمه!
    ترمه سرش رو پایین انداخت.
    ***
    میلاد بی قرار به کتی نگاه کرد:
    -ولی مامان مگه می‌‌شه بهش نگیم؟
    کتی عصبی عصاش رو محکم به زمین زد:
    -آره که می‌‌شه! نباید چیزی بگیم فهمیدی یا نه؟
    میلاد:مامان چرا نگیم؟ اونا دارن به د...
    کتی داد زد:
    -بسه میلاد! فعلا وقتش نیست.فقط به فکر خودت نباش، اگه حرفی بزنی همه چی خراب می‌‌شه.فرحان هر کاری هم کرد با دختر خودش کرد.
    میلاد با حرص گفت:اما اون...
    کتی از جاش بلند شد:
    -نمی‌‌خوام حرفی بشنوم.
    کتی که از اتاق بیرون رفت میلاد با عصبانیت روی میز زد:
    -اه!
    سرش رو بالا گرفت و به عکس رو به روش خیره شد، ناخوداگاه لبخندی رو لبش اومد.
    ***
    کیارش گیج به احسان نگاه کرد:
    -خب؟
    احسان:همین!
    کیارش با غیض گفت:
    -همین و زهرمار! خب حالا این همه که گفتی و این همه عصبی شدی چیش به تو ربط داشت؟
    احسان با تعجب به کیارش نگاه کرد:
    -دارم می‌‌گم به دختره گفت دیگه حق نداری بیای خونه!
    کیارش بیخیال گفت:
    -خب به من و تو چه؟
    احسان با حرص روی دست کیارش زد:
    -بیا برو گمشو، بیشعور خر!
    کیارش تو مبل جا به شد و کامل به سمت احسان برگشت و دست احسان رو که داشت بلند می‌‌شد رو گرفت:
    -نه جدی بشین ببینم، این موضوع چرا اینقدر تو رو ناراحت کرد؟
    احسان دستش رو از دست کیارش در آورد و نشست:
    -ناراحتم نکرد، عصبیم کرد! آخه دختره خیلی حالش بد بود.
    و به رو به رو خیره شد. کیارش متعجب به احسان نگاه کرد از جاش بلند شد به سمت آشپزخونه رفت.
    ***
    ترنم:
    دستام رو دور فنجون قهوه حلقه کردم با قدمای آروم به سمت پنجره تمام شیشه رفتم. به شهر که همه جا مثل یه نقطه نورانی بود نگاه کردم، چقدر دلم می‌‌خواست این همه زیبایی و نور رو ترک کنم و برم کشور خودم ایران! حتی کلمه اش یه زیبایی خاصی داره.تو این بیست و چهار سال عمرم نرفتم ایران؛ ولی از بابا شنیدم که من اونجا به دنیا اومدم تا یک سالگی اونجا بودم ولی بعدش اومدیم آلمان. فنجون رو به لبام نزدیک کردم، گرمای فنجون حس خوبی بهم داد. نگاهم سمت آسمون پر ستاره و تک ماه رفت، به ماه چشم دوختم. فنجون رو روی میز گذاشتم و زمزمه کردم:
    -مامان!
    شیش سالم بود! اولین بار که با مامان دعوام شد، تو عالم بچگی داد زدم و گفتم:
    - چرا بدی؟ چرا نمی‌‌ذاری رو پات دراز بکشم؟ تو موهام رو نوازش کنی و من باهات حرف بزنم.
    با اینکه حرفام رو با تمام احساس و گریه گفتم ولی جواب مامان کشیده ی بود که دردش هنوز باهامه! صدای داد مامان هنوز تو گوشم زنگ می‌‌خوره که چرا سرش داد زدم.بابا اون شب پیشم اومد،بابا واقعا بابا بود! کنارم نشست موهام رو نوازش کرد. همون شب بود که ستاره پرنوری رو نشونم داد و گفت:
    -هر وقت دلت گرف و خواستی با مامانت حرف بزنی به ماه نگاه کن و حرف بزن، فکر کن مامانته!
    با یادآوری حرفم لبخند تلخی زدم:
    -ولی بابا ستاره که مامان نمی‌‌شه!
    بابا آروم خندید:
    -ترنم جان این که ستاره نیست، ماهه!
    -خب ماه که مامان نیست.
    بابا:ولی تو فکر کن مامانه! باشه دیگه به مامان گیر نده که نزنت، باشه؟
    قطره اشکم رو گونم سُر خورد. سریع اشکم رو پاک کردم.
    -باشه،بابا؟
    بابا:جانم؟
    قطره اشکی دوباره رو گونم افتاد
    -می‌‌شه تو خوب باشی؟اصلا ماه نمی‌‌خوام تو به جای مامان به حرفام گوش کن!
    شاید از چهره ی جمع شده ی بابا باید می‌‌فهمیدم قولش الکیه و هیچوقت اون چیزی که می‌‌خوام نمی‌‌شه.روی صندلی کنار پنجره نشستم رو به ماه گفتم:
    -مامان دیدی چکار کردی؟دیگه بابا هم پشتم رو نگرفت! امشب بابا تلافی شیش سالگیم رو که خوب بود رو ازم گرفت و بد شد، تلخ شد! به همون شیرینی که تو شیش سالگیم بود امروز همونقدر تلخ شد.مامان می‌‌دونم الان خوشحالی از این خبر که بابا من رو واسه همی‌شه از خونش پرت کرد بیرون؛ ولی من خودم رو قانع می‌‌کنم که تو ناراحتی، باشه؟
    تعادلم رو از دست دادم و زدم زیر فنجون روی میز! هق هق گریه ام تو فضای ساکت اتاق پیچید.
    ***
    دانای کل:
    شیلا با حالی خراب از روی مـسـ*ـتی که هرآن ممکن بود روی زمین پرت شه کنار در ایستاد محکم به در زد و داد زد:
    -فرحان، فرحان! در رو باز کن.
    ترمه که تو آشپزخونه کنار شریفه ایستاده بود با شنیدن صدای شیلا با وحشت به شریفه نگاه کرد.با شنیدن قدمای محکمی‌‌ که سمت در می‌‌ رفت هردو به بیرون هجوم بردن.فرحان با قدمای سریع و محکم سمت در رفت.شریفه و ترمه نگران به فرحان خیره شدن.در باز شد و شیلا خودش رو توی بغـ*ـل فرحان پرت کرد. فرحان از حرص چشماش رو محکم بست و شیلا رو به شدت از خودش دور کرد که شیلا محکم به دیوار برخورد کرد. شیلا چشماش رو که از شدت مـسـ*ـتی نمی‌‌تونست درست باز نگه داره رو روی هم گذاشت و با لحن کشیده ای گفت:
    -چی شده فرحان؟
    و با قهقه گفت:
    -نکنه اون دختره ی خراب رو پیدا نکردی؟
    فرحان نتونست جلوی خودش رو بگیره و محکم توی صورت شیلا زد.رترمه هین بلندی کشیدی و سمت شیلا که افتاده بود روی زمین دوید. شیلا که تا حدودی به خودش اومده بود به فرحان خیره شد. با صدای داد فرحان تو جاش لرزید:
    -شریفه چمدون شیلا رو بنداز بیرون، خودش هم بیرون کن!
    شیلا با وحشت به فرحان نگاه کرد. ترمه زمزمه کرد:
    -بابا!
    فرحان نگاهی به ترمه انداخت:
    -اون رو ول کن ترمه!
    ترمه عکس العملی نشون نداد که با داد فرحان از جا پرید:
    -مگه با تو نبودم؟اون رو ول کن!
    ترمه از جاش بلند شد. فرحان رفت سمت شیلا و بازوش رو کشید:
    -پاشو شیلا! پاشو گمشو همونجا که تا الان بودی!
    شیلا با بهت گفت:
    -چیکار می‌‌کنی فرحان؟
    فرحان:خفه شو شیلا، خفه شو!
    به سمت بیرون هولش داد:
    -از خونه من گمشو بیرون! دیگه خستم کردی، دیگه حالم رو بهم میزدی! یالا برو بیرون راحت به کثافت کاریات برس.
    شیلا سعی می‌‌کرد بازوش رو از دست فرحان بیرون بیاره اما نمی‌‌شد. با عجز گفت:
    -فرحان خواهش می‌‌کنم!
    به در رسیده بود که با یه حرکت دستش رو ازاد کرد و افتاد به پا فرحان و با عجز زد زیر گریه:
    -خواهش می‌‌کنم! فرحان غلط کردم، غلط کردم!
    فرحان سعی کرد پاشو از دست شیلا بیرون بیاره ولی نمی‌‌ شد، داد زد:
    -ول کن شیلا!
    ترمه به دیوار تکیه زد و با تاسف به مادرش خیره شد دلش نمی‌‌سوخت چون حقش همین بود. فرحان با حرص کنار شیلا نشست. چونش رو توی دست گرفت و سرش رو بالا گرفت:
    -هیس گریه نکن، بشنو چی می‌‌گم!
    شیلا ساکت شد و به فرحان خیره شد:
    -ببین از همین امشب این وضع تموم می‌‌شه.مهمونی رفتن و مـسـ*ـت برگشتن و کلا هر عادت گندی که داشتی تموم می‌‌شه وگرنه بار بعدی دیگه نمی‌‌بخشم، فهمیدی؟
    شیلا تند تند سرش رو تکون داد:
    -باشه، باشه!
    فرحان نگاه کوتاهی به شیلا انداخت بلند شد و ازش دور شد.
    ***
    ترنم:
    از ساختمون اومدم بیرون و با لـ*ـذت نفس کشیدم. دستم رو توی جیب پالتو بردم با قدمای آروم از ساختمون دور شدم.
    -ترنم خانوم!
    برگشتم. با دیدن احسان لبخندی رو لبم اومد.واسش دست تکون دادم:
    -سلام!
    به سمتش رفتم. تا رسیدم بهش دستش رو کشید سمتم، دست دادم.
    احسان:خوبی؟
    -عالی تو چطوری؟چی شد اومدی اینجا؟
    دستی پشت سرش کشید:
    -راستش رو بگم؟
    آروم خندیدم:
    -نه دروغ بگو! خب راست بگو دیگه!
    احسان:نگرانت شده بودم.
    ابروهام بالا پریدن:
    -نگران من؟
    سری تکون داد:
    -آره دیروز حالت خیلی بد بود!
    -آها من که گفتم نگران نباش عادت کردم.
    لبخند خوشگلی زد و لپم رو کشید:
    -ولی واسه من بار اول بود.
    گیج نگاهش کردم آروم خندید و گفت:
    -نمی‌‌خواد زیاد فکر کنی،بریم صبحونه!
    -حتما ولی کجا؟!
    احسان:سوارشو بهت می‌‌گم.
    ***
    دانای کل:
    از کنار کتی گذشت. سلام آرومی‌‌ داد و روی صندلی نشست. کتی فقط نظاره گر میلاد بود. دقیق به رفتارش توجه کرد، دوباره شده بود همون میلاد!
    فنجون چای رو روی میز گذاشت:
    -میلاد پسرم!
    میلاد آروم سرش رو بالا گرفت. نگاهی به کتی انداخت. از نگاهش فهمید دوباره می‌‌خواد حرفاش رو تکرار کنه پیش دستی کرد و سریع گفت:
    -مامان می‌‌دونم هیچی نمی‌‌گم، لال می‌‌شم چون به ضرر همه ست و به نفع شما!
    از جاش بلند شد که کتی محکم رو میز زد:
    -صبر کن!
    در همون حال که دست به پشت صندلی بود و پشتش به کتی روش رو برگردوند کلافه گفت:
    -مامان جان اول صبحی لطفا اوقاتم رو تلخ نکن!
    کتی چهره در هم کشید:
    -گفتی به نفع من؟این قضیه کجاش به نفع منه میلاد؟
    میلاد به سمت کتی برگشت و براق شد:
    -کجاش؟
    بلند گفت:
    -بگم کجاش؟
    کتی با لحن میلاد بلند گفت:
    -خب بگو کجاش به نفع منه!
    میلاد سردرگم به اطراف نگاه کرد زمزمه وار استغفرالله ای گفت و از آشپزخونه زد بیرون. کتی با حرص به رفتن میلاد نگاه کرد.
    ***
    ترنم:
    دستم رو زیر چونم گذاشتم به احسان خیره شدم. لبخندی زد:
    -چیه؟چرا اینجوری نگاه می‌‌کنی؟
    سرم رو تکون دادم:
    -هیچی،نه راستش رو بگم؟
    آروم خندید و سرش رو پایین انداخت:
    -نه دروغ بگو! خب راستش رو بگو دیگه!
    آروم خندیدم:
    -بگم پر رو نمی‌‌شی؟
    لبخند خوشگلی زد:
    -قول نمی‌‌دم!
    آروم زدم رو دستش که روی میز بود:
    -پر رو اصلا نمی‌‌گم!
    سریع دستم رو که داشتم عقب می‌‌بردم رو گرفت:
    -نه بگو!
    نگاه کوتاهی به دستم انداختم. نگاهم رو به چشای احسان دوختم. اونم متوجه شد بی توجه به اطراف تو چشمای هم زل زده بودیم که صدایی هر دوتامون رو پروند.
    گارسون:چی می‌ل دارید؟
    من و احسان همزمان برگشتیم سمتش! بیچاره جا خورد با تعجب نگاهمون کرد.
    خندام گرفت سریع روم رو برگردوندم ولی احسان جای من هم سفارش داد تا گارسون رفت و احسان گفت:
    -خب؟
    -خب؟!
    احسان چشماش رو درشت کرد:
    -بگو دیگه!
    از حرفی که خواستم بزنم پشیمون شدم واسه همین سریع و بدون فکر گفتم:
    -دنبال کارم!
    متوجه یکه خوردن احسان شدم. خودمم تعجب کردم! خب این چه ربطی به احسان داره؟ سریع گفتم:
    -نـَ...
    اما احسان وسط حرفم پرید:
    -من تو شرکت استخدامت می‌‌کنم!
    شوکه شدم:
    -چی می‌‌گی احسان؟
    لبخندی زد:
    -مدیر حساب رسی به کارا! کارشم زیاد سخت نیست.
    مثل آدمای مسخ شده به احسان خیره شدم. سرش رو پایین انداخت و آروم خندید. سرش رو بالا آورد:
    -ترنم تو چرا اینجوری نگاه می‌‌کنی؟ مگه کار نمی‌‌خواستی؟ خب من خیلی وقته دنبال همچین آدمی‌‌ می‌‌گشتم!
    لب زدم:
    -اما مَـ...
    وسط حرفم پرید:
    -اما نداره دیگه ترنم!آدرس شرکت رو بهت می‌‌دم، فردا منتظرتم!
    تا خواستم حرفی بزنم گارسون سفارشا رو آورد. احسان با ابرو به صبحانه اشاره کرد و انگشت اشارش رو به نشونه سکوت رو لبش گذاشت ناچار سکوت کردم؛ اما من فقط می‌‌خواستم بگم چشماش آدم رو میخ خودش می‌‌کنه. لبخند محوی زدم، چی می‌‌خواستم بگم، چی گفتم!
    احسان:به چی می‌‌خندی؟
    هول شدم سریع گفم:
    -هیچی! به هیچی!
    لبخند محوی زد.
    ******دانای کل******
    از آسانسور بیرون اومد. مثل همی‌شه با ناز و پر از کرشمه راه می‌‌رفت. نگاهی به هیچکس نمی‌‌انداخت اما با دیدن احسان نیشش شل شد و با صدای نازکش جیغ زد:
    -احسان!
    به سمت احسان دوید. احسان با وحشت سمت صدا برگشت. با دیدن ویوین اخماش رو توی هم کشید؛ اما ویوین بدون توجه به چهره ی در هم احسان محکم بغلش کرد:
    -وای احسان دلم برات خیلی تنگ شده بود!
    احسان دستای ویوین رو از دورش باز کرد و از خودش دورش کرد و جدی گفت:
    -ویوین بار آخر باشه تو محل کار اینجوری می‌‌پری بغلم، حد خودت رو بدون!
    از جلوی قیافه پر از بُهت ویوین گذشت. ویوین برگشت با تعجب به رفتن احسان خیره شد آروم گفت:
    -واو این چش بود؟!
    نیشش شل شد:
    -ولی چه بوی خوبی می‌‌داد!
    جیغ آرومی‌‌ زد:
    -عشق دیوونه خودم!
    ***
    شیلا از جاش بلند شد تا سمت پله ها بره ولی با دیدن ترمه که آماده داشت می‌‌رفت بیرون ایستاد:
    -ترمه؟
    ترمه در همون حال که سرش تو کیف بود و دنبال چیزی می‌‌گشت گفت:
    -بله مامان؟
    شیلا:کجا می‌‌ری؟
    ترمه با دیدن گوشیش لبخند پیروزمندانه ای زد:
    -پیش ترنم!
    شیلا ابرویی بالا انداخت:
    -تو نمی‌‌ری!
    ترمه گیج به شیلا نگاه کرد:
    -جان؟
    شیلا با تحکم گفت:
    -گفتم نمی‌‌ری!
    ترمه لبخند حرص دراری زد:
    -اونوقت چرا؟
    شیلا از کوره در رفت و داد زد:
    -چون من می‌‌گم حق نداری بری! اون دختر داشت باعث می‌‌شد فرحان من رو از خونه بندازه بیرون!
    ترمه با صدا خندید ولی یهو جدی شد:
    -اون دخترِ کاری نکرد، هر کاری هم باشه خودت کردی! خودت باعث رفتار بابا شدی، خودت و کارات، فهمیدی؟
    برگشت که بره ولی یاد چیزی افتاد برگشت:
    -آها مامان جان برو جشن بگیر، یه جشن بزرگ! یا نه می‌‌خوای برو پارتی از خوشی اینقدر بخور تا خستگی تلاش بیست و چهار سالت از تنتت بیرون بره.
    شیلا با تعجب و گیج گفت:
    -چی می‌‌گی ترمه؟
    ترمه با صدای بلند داد زد:
    -دارم می‌‌گم، نمی‌‌فهمی‌‌؟ بالاخره به آرزوت رسیدی، بالاخره بابا ترنم رو از زندگیش انداخت بیرون! حالا فهمیدی؟ حالا برو جشن بگیر!
    طاقت نیاورد بیشتر از این تو اون فضای خفقان آور باشه و سریع دوید بیرون. اما شیلا که یکه خورده بود فقط به جای خالی ترمه نگاه می‌‌کرد.
    ***
    ترنم:
    با صدای در چشام رو باز کردم. از جام بلند شدم و سمت در رفتم.در رو که باز کردم با دیدن ترمه تعجب کردم.
    -ترمه!
    لبخند تلخی زد و یهو بغلم کرد. صدای گریه اش بلند شد.
    نگران صداش زدم:
    -ترمه!
    در همون حال که گریه می‌‌کرد:
    -خیلی ناراحتی مگه نه؟دیروز تنها بودی آره؟ببخشید به خدا دیدی که بابا چقد عصبی بود اما اون پسره که بود دلم قرص شد! تنهات که نذاشت.
    آروم خندیدم سریع از بغلم در اومد:
    -گریه می‌‌کنی ترنم؟
    خندم رو که دید زد تو بازوم:
    -زهرمار، دیوونه حالت خوبه؟
    -آره چرا بد باشم؟بیا داخل ببینم.
    اومد داخل و به سمتم برگشت. بی هیچ مکثی شروع کرد:
    -یالا شروع کن ببینم اون پسر خوشگله کی بود؟ اصلا از کجا پیداش کردی؟ وای کثافت خیلی ناز بود، پسر آلمانی بود؟بهش نمی‌‌خورد اصلا ها یا پ...
    وسط حرفش پریدم :
    -ترمه یه دقیقه ساکت شو!
    دستش رو کشیدم:
    -بشین اینجا تا برات بگم.
    خواست حرفی بزنه که تهدیدوارنه گفتم:
    -حرف بزنی یک کلمه هم نمی‌‌گم.
    ترمه بدون اینکه حرفی بزنه نمایشی زیپ دهنش رو کشید و دستش رو به نشون سکوت تکون داد. لبخند پیروزمندانه ای زدم:
    -خوبه!
    و از اول شروع کردم به گفتن. رسیدم به پیشنهاد کار که یهو با ذوق گفت:
    -وای ترنم اگه ندیدی عاشق هم نشدید!
    اخمام تو هم رفت، سریع گفت:
    -غلط کردم، غلط کردم!
    روی دستش زدم:
    -خفه!
    ترمه با عجز گفت:
    -ترنم جان ترمه!
    -جان ترمه همه چی تموم شد. دیگه همش همین بود. تو هم الکی قصه نباف!
    ترمه یه دفعه بلند شد و با حرص بلند گفت:
    -یعنی چی؟یعنی نمی‌‌ری سرکار؟
    متعجب نگاهش کردم که احمقانه خندید و سرجاش نشست:
    -ببخشید یکم جوگیر شدم!
    چشم غره ای بهش رفتم:
    -مشخصه!
    ترمه هیجانی دستم رو گرفت:
    -ترنم جواب من رو بده. می‌‌ری یا نه؟
    سرم رو پایین انداختم:
    -چاره ی دیگه ای دارم؟
    ترمه گیج گفت:
    -یعنی چی؟
    سرم رو بالا آوردم:
    -انگار یادت رفت بابا من رو از زندگیش انداخت بیرون.از این به بعد هیچ پولی هم دستم نمی‌‌ده، خودم باید خرج خودم رو در بیارم.
    ترمه غمگین نگاهم کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    ***فصل2***دانای کل******
    احسان کتش رو روی مبل انداخت که به کیارش خورد.
    کیارش:چیه؟
    احسان:کاریت ندارم، اشتباه بهت خورد!
    کیارش سمت احسان برگشت:
    -تو باز اومدی اینجا؟
    احسان در همون حال که لیوان آب رو سر می‌کشید خفه ای نثارش کرد. روی مبل لم داد
    -اوفش!
    کیارش با خنده گفت:
    -چته کوه کندی؟
    احسان با عجز گفت:
    -بیشتر از اون! با این ویوین نچسب سروکله زدم.
    کیارش ابرویی بالا انداخت:
    -اوه ویوین همون عاشق دل خسته ات نبود؟!
    احسان با کوسن روی مبل رو بلند کرد و توی سر کیارش زد:
    -خفه شو نکبت!
    کیارش بلند زد زیر خنده:
    -چته مگه دروغ می‌گم، حالا چکارت کرد؟
    احسان:خیلی کُند کار می‌کنه؛ولی خدا رو شکر از فردا ترنم باهاش کار می‌کنه.
    کیارش با شک سمت احسان برگشت و زمزمه کرد:
    -کی احسان؟
    احسان ریلکس گفت:
    -ترنم!
    کیارش:نکنه منظورت همون دخترِ دیروزی؟!
    احسان محکم روی رون کیارش زد:
    -دقیقا!
    قیافه ی کیارش از درد تو هم رفت. دست احسان رو پس زد:
    -تو از کی اینقدر با این دخترِ صمیمی‌ شدی که استخدامش کردی تو شرکت.
    احسان از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت :
    -صبح رفتم ببینم حالش خوبه یا نه. بعد رفتیم صبحانه، اونجا بود که فهمیدم دنبالِ کاره منم گفتم بیاد تو شرکت.
    کیارش گیج به گوشه ی خیره شد آروم زمزمه کرد:
    - پسره دیوونه شده !
    ******
    صدای در که اومد شیلا سریع از جاش بلند شد. با قدمای سریع رفت روبه روی در. فرحان اومد داخل و با دیدن شیلا سریع نگاهش رو ازش گرفت، در رو بست و خواست از کنارش رد شه ولی شیلا جلوش ایستاد:
    -صبر کن فرحان!
    فرحان بدون اینکه نگاهی به شیلا بندازه کوتاه گفت:
    -بگو!
    شیلا حرصی گفت:نگام کن!
    فرحان با خشم تو چشای شیلا زل زد:
    -حرفت رو بزن خسته ام.
    شیلا با اینکه ترسید ولی خودش رو نباخت:
    -ترمه راست می‌گـه؟
    فرحان کلافه گفت:
    -چی می‌گـه؟
    شیلا:می‌گـه ترنم رو از زندگیت انداختی بیرون!
    فرحان چند ثانیه به گوشه ای زل زد. به شیلا نگاه کرد آروم جواب داد:
    -آره!
    سریع از کنار شیلا گذاشت. لبخند شیطانی روی لبای شیلا نقش ست.
    -خوشحال شدی نه؟
    سریع برگشت، ترمه با پوزخند به شیلا نگا می‌کرد. ترمه سری با تاسف تکون داد:
    -نمی‌دونم چرا هر چقدر بیشتر نگات می‌کنم بیشتر به ذات بدت پی می‌برم مامان! بچه تر که بودم می‌گفتم شاید ترنم یه خطای بزرگ انجام داده و تو داری تنبیه اش می‌کنی ولی الان فهمیدم ترنم هیچ مشکلی نداره اونی که مشکل داره تویی! فق..
    با کشیده ی که تو صورت ترمه خورد حرفش رو قطع کرد. دستش رو روی صورتش گذاشت و سمت شیلا برگشت. شیلا با حرص گفت:
    -اینبار دوم که امروز با این لحن با من حرف میزنی، مواظب حرف زدنت باش!
    ترمه پوزخندی زد:
    -مواظب نباشم چی می‌شه؟!نکنه باز یه کاری می‌کنی این دفعه بابا من رو پرت کنه بیرون؟ البته ازت بعید...
    شیلا با صدای بلند داد زد:
    -خفه شو ترمه!
    ترمه سری به نشون تاسف تکون داد و سمت اتاقش رفت. شیلا با حرصش نفسش رو بیرون داد.
    ******ترنم******
    با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم. دستم رو کشیدم و گوشی رو برداشتم صدا رو قطع کردم. به سقف خیره شدم نمی‌دونستم باید چکار کنم!برم پیش بابا؟
    صدای بابا تو گوشم پیچید:
    **
    -دیگه تو خونه ی من پیدات نشه، برو گمشو از زندگی من و خانوادام
    **
    یا احسان که می گفت:
    **
    من تو شرکت استخدامت می‌کنم.ترنم تو چرا اینجوری نگاه می‌کنی مگه کار نمی‌خواستی؟ خب من خیلی وقته دنبال همچین آدمی‌ می‌گشتم!
    **
    ناخوداگاه لبخندی رو لبم نقش برداشت، سریع رو تخت نشستم به کمد نگاه کردم انرژی گرفتم.
    ******دانای کل******
    **Bir Masal Yazdım El Eleyiz Biz
    ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻧﻮﺷﺘﻢ، ﻣﺎ ﺩﺳﺖ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ
    Bir Hayal Çizdim Göz Gözeyiz Biz
    ﯾﮏ ﺭﻭﯾﺎ ﺗﺼﻮﺭ ﮐﺮﺩﻡ، ﻣﺎ ﭼﺸﻢ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ
    Bir Dünya Diledim Sadece Senle
    ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺩﻧﯿﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ
    Kocaman Harflerle Aşk Eşittir Biz
    ﮐﻪ ﺑﺎ ﺣﺮﻭﻑ ﺑﺰﺭﮒ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻋﺸﻖ مساوی با ماست**
    با همون لبخند رو لبش از جا بلند شد، دوید سمته کمد با اشتیاق دنبال بهترین لباس می‌گشت. جلوی آیینه کروات رو محکم بست.کیارش کنار در با لبخند خاصی نظاره گر احسان بود که با اشتیاق لباس می‌پوشید.
    **Bir Rüya Gördüm Aşktan ibaret
    ﯾﮏ ﺭﻭﯾﺎ ﻣﯽﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻋﺸﻖ
    Aşk Dediğim Yani Senden ibaret
    ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻋﺸﻖ ﺣﺮﻑ ﻣﯽﺯﻧﻢ ﻣﻨﻈﻮﺭﻡ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯽ
    Cenneti Yaşıyor Bu Kalbim Senle
    ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪ
    Kalbimin Her Atışı Senden ibaret
    ﺗﻮ، ﺗﮏ ﺗﮏ ﺿﺮﺑﺎﻥﻫﺎﯼ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯽ
    **
    چرخی زد، از خوشحالی جیغی زد در اتاق باز شد و ترمه با دهنی باز به ترنم نگاه می‌کرد.لب زد:
    -اوهو!
    ***
    عطر رو برداشت با ژست خاصی به کیارش نگاه کرد و عطر رو زد به خودش.
    کیارش انگشت شصتش رو به معنی عالی بالا آورد!
    **Sence De Bazen Çok Saçmalamıyor Muyuz
    فکر ﻣﯽﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺖﻫﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺪ ﺣﺮﻑ ﻣﯽﺯﻧﯿﻢ؟
    Ufacık Sorunları Bile Büyütmüyor Muyuz
    ﻣﺎ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﭼﮏ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟
    Böyle Ayrı Kalmanın Kime Faydası Var Aşkın
    ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﺩﻭﺭ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺑﻪ ﻧﻔﻊ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ، ﻋﺸﻖ ﻣﻦ؟
    Mutlu Olmayı Hak Etmiyor Muyuz
    ﺣﻘﻤﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺎﺷﯿﻢ؟**
    ترمه با حرص ترنم رو هول داد بیرون:
    -برو خوبی!
    و سریع درو بست.
    ***
    کیارش دست احسان رو کشید:
    -بیا برو دیر شد!
    در رو باز کرد و به بیرون هولش داد.
    ***
    ترنم یه دفعه جیغ زد:
    -ترمه وا کن در رو! عطر نزدم.
    ترمه دستش رو از در برد بیرون و عطر رو به ترنم داد. ترنم با ذوق خندید و عطر رو زد:
    -من رفتم!
    ترمه:برو!
    **Gel Yârim Gönlüme,Huzur Ver Ömrüme
    ﺑﯿﺎ ﺑﻪ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﻭ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﮐﻦ
    Söylesin Tüm Şarkılar
    ﺑﮕﺬﺍﺭ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﻫﻨﮓﻫﺎ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ
    Sevdamız Bir Melek, Uçuyor Göklerde
    ﺷﻮﺭ ﻭ ﻋﺸﻖ ﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯽﮐﻨﺪ
    Kıskansın Tüm Aşıklar
    ﺑﮕﺬﺍﺭ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﺷﻖﻫﺎ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﮐﻨﻨﺪ**
    تاکسی کنار شرکت نگه داشت. ترنم از ماشین پیاده شد. احسان از ماشین پیاده شد.
    هردو همزمان نگاشون به هم خورد، لبخندی رو لب هردو نقش برداشت.
    **تکرار دوباره آهنگ از اول تا آخر**
    **İrem Derici - Aşk Eşittir Biz**ایرم دریجی؛عشق مساوی با ما
    ******ترنم******
    احسان:سلام.
    -سلام.
    احسان خیره نگام کرد، سریع به ساختمون شرکت اشاره کردم:
    -بریم؟
    لبخندی زد:
    -بریم!
    با هم هم قدم حرکت کردیم. با دقت به اطراف نگاه می‌کردم، موهای تو صورتم رو پشت گوشم بردم که همزمان صدای جیغ مانندی اومد:
    -احسان!
    دستم تو هوا خشک موند به دختری که مثل جت میومد سمتمون نگاه کردم.
    همه برگشته بودن دسمتش با تعجب به احسان نگا کردم اخماش تو هم بود
    برگشتم سمته دختر اما برگشتنم همانا پاش پیچ خورد و افتاد زمین هم همانا!
    با دهن باز نگاش کردم جیغ بلندی زد و دستش رو به زمین گرفت که صورتش رو زمین نخوره. آروم زدم زیر خنده، سرم رو پایین انداختم. صدای جدی احسان اومد:
    -بلندشو ویوین!
    دختر که تازه فهمیدم اسمش ویوینِ سرش رو بالا آورد. لباش رو با حالت ناز غنچه کرد:
    -احسان پام درد می‌کنه!
    زیر لب گفتم:
    -اوهو احسان!
    احسان زیر چشمی‌ نگام کرد. ویوین دستش رو سمت احسان گرفت یعنی کمکم کن.
    احسان از روی حرص چشماش رو بست و دستِ ویوین رو گرفت و کمک کرد تا بلند بشه که همزمان با بلند شدن ویوین گونه احسان رو بوسید. نگام روی گونه احسان میخ موند. حس بدی بهم دست داد، سرم رو پایین انداختم. متوجه شدم احسان سریع کنارش زد و رو به من گفت:
    -بریم ترنم!
    سرم رو بالا گرفتم، نگاش کردم و به دنبالش حرکت کردم. سوار آسانسور شد، گوشه ی آسانسور ایستادم، در داشت بسته می‌شد که ویوین خودش رو داخل انداخت. احسان با حرص نگاش کرد. لبخند احمقانه ی زد:
    -احسانم!
    اوق احسانم! احسان نگاه کوتایی بهش انداخت.
    ویوین:امروز کلی کار داریم!
    احسان:آره!
    ویوین دست احسان رو گرفت:
    -پس بریم تو اتاق من!
    نگاهی به احسان انداختم، داشت نگاهم می‌کرد. سریع نگاهم رو گرفتم.
    احسان:از امروز خانوم رزانی کار مدیریت رو انجام می‌ده.ویوین کار خانوم رزانی رو بهش بگو. ویوین با دهنی باز به من نگاه کرد. ایش کثافت نچسب! از همین برخورد اول ازش بدم اومد، دوست دارم توی دهنش بزنم.آسانسور ایستاد. احسان رفت بیرون، خواستم برم دنبالش که ویوین محکم دستم رو گرفت و با لحن نه چندان دوستانه ای گفت:
    -کجا؟احسان داره می‌ره تو اتاقش شما بیا همراه من.
    و خودش جلو رفت دستم رو به معنی خفه ات کنم بالا آوردم:
    -ایش بکشمت من!
    دویدم دنبالش، کثافت چقدر تند رفت.
    ******
    دستم رو زیر چونه م گذاشتم. کلافه به ویوین نگاه کردم. داشت جون می‌کند تا آرایش کنه! مدل بیچاره هم خسته شده بود.
    -ویوین می‌شه تند تر آرایشش کنی؟
    با غیض به سمتم برگشت:
    -به تو ربطی نداره، من همیشه همینجورم!
    و روش رو برگردوند. با حرص نگاش کردم. آره دیگه همیشه کارت همینه که هنوز چهارتا از مدلا رو آرایش نکردی و فقط چهار ساعت وقت داری. به مبل تکیه دادم.
    به سمتم برگشت:
    -هوی تو کار دیگه ی نداری ایستادی بالا سر من؟
    اخم کردم:
    -نخیر ندارم، آخه همه کارا رو کردن و منتظر جنابالین!
    ویوین به مدل اشاره کرد:
    -تموم شد.
    از جام بلند شدم:
    - سریع همرام بیا،تو بعدی رو آماده کن!
    با مدل رفتم تو اتاق عکاسی. آها یادم رفت بگم شرکت احسان شرکت فروش و عرضه لوازم آرایشه و از مدلا هم استفاده می‌کنن واسه نمایش کیفیت کار! عکاس همینجور داشت ایده می‌داد ولی همشون مثل هم بودن.
    عکاس:بخند،بیشتر! چشمات رو خمـار کن، بینیت رو جمع کن.
    با تعجب نگاهش کردم. یعنی چی بینیت رو جمع کن؟
    دستم رو روی شونش گذاشتم. برگشت سمتم و با لبخند مهربونی گفم:
    -اجازه هست من یه ایده بود؟
    دستم رو روی شونش رو با مهربونی برداشت و بـ ــوسه ای روی دستم زد:
    -حتما!
    -ممنون! عزیزم لبخند بزن.
    به معنی واقعی نیشش رو باز کرد.
    -نه اینجوری عزیزم! لبخند کوچیک اینجوری.
    و لبخندی زدم.
    مدل:آها!
    لبخندی زد. چه به صورتشم میومد! همش عکاس می‌گفت بخند دندوناش معلوم می‌شدن.
    -نگاهت رو به دوربین نداز، به زمین نگاه کن.آها عالیه !حالا بذار موهات بیفتن گوشه صورتت،آفرین!
    به عکاس نگاه کردم:
    -بفرمایید!
    عکاس که پسر جوون و هیزی بود با نیش باز گفت:
    -براوو خانوم زیبا!
    حیف جاش نبود وگرنه یه جواب درست بهش می‌دادم. لبخندی زدم برگشتم که برم سرجام که احسان رو دیدم. پشت سرم ایستاده بود با اخم نگاهی بهم کرد و روش رو برگردوند. گیج نگاهش کردم، شونه ی بالا انداختم و سرجام ایستادم.
    ******
    در رو باز کردم با خستگی وارد خونه شدم. خودم رو روی مبل انداختم.
    -روز اول کاری خوب بود؟
    سمت ترمه برگشتم:
    -هنوز اینجایی؟
    کنارم نشست:
    -آره!
    -دیشب اومدی اینجا؟!آره؟
    ترمه سرش رو پایین انداخت. با شک گفم:
    -ترمه؟!دعوا کردید؟
    جواب نداد. دستش رو گرفتم:
    -ترمه؟
    آروم جواب داد:
    -بله؟
    -با مامان دعوا کردی؟
    جواب نداد، با حرص روی پشتی مبل زدم:
    -ترمه با توام! می‌گم دعوا کردید؟
    ترمه:آره دعوامون شد.
    از حرص دندونام رو رو هم سابیدم، از جام بلند شدم:
    -پاشو ترمه!
    با وحشت از جاش بلند شد:
    -واسه چی؟
    دستش رو گرفتم، برگردوندمش و با خودم کشوندمش:
    -بیا می‌فهمی!‌
    ترمه:ترنم چیکار می‌خوای بکنی؟
    جواب ندادم، دستش رو کشوندم تا به ماشین رسیدیم:
    -سوار شو!
    ترمه با عجز گفت:
    -تو رو خدا ترنم!
    داد زدم:سوار شو ترمه!
    تو جاش تکون خورد، خودم سوار شدم .ترمه هم سوار شد. به سمتم برگشت:
    -ترنم تو رو خدا نرو خونه، من می‌رم خونه!
    محکم روی فرمون زدم :
    -هیس ترمه ساکت!مامان دیگه شورش رو در آورد، نمی‌ذارم کاری که با من کرد رو با تو بکنه.
    ترمه سریع گفت:
    -من بهش چیز گفتم زد تو صورتم، تقصیر اون نبود
    با تعجب به سمتش برگشتم:
    -ترمه مامان زد تو صورتت؟!
    دهنش باز موند و زد تو سر خودش. داد زدم:
    -ترمه با تو بودم!
    سرعتم رو بیشتر کردم.
    ترمه:ترنم برگرد خونه!
    بی توجه به ترمه سرعت ماشین رو بیشتر کردم.
    ******دانای کل******
    نگاه گذرایی به شرکت انداخت. روش رو برگردوند و سمت آسانسور رفت .
    -آقا احسان، آقا احسان!
    سمت صدا برگشت، نگهبان بود.
    احسان:بله؟
    نگهبان دفترچه رو سمت احسان گرفت:
    -بفرمایید، این تو اتاقِ ترنم خانوم بود.چون فردا تعطیلِ گفتم شاید نیازش داشته باشه.اگه شما دستور بدید برم بهشون بدم.
    دفترچه رو ازش گرفت، نگاه گذرایی بهش کرد. سرش رو بالا گرفت:
    -ممنون آقا دنیل نیازی نیست.
    نگهبان چشمی‌ گفت و رفت. احسان دوباره به دفترچه نگاه کرد..
    در ماشین رو بست:
    -اوفش!
    نگاش به دفتر تو دستش خورد، کنجکاو شد و دفتر رو باز کرد.
    **دوباره مامان باهام دعوا کرد. اینبار هم بابا پشت اون رو گرفت؛ ولی از نگاه ترمه متوجه شدم که اون من رو مقصر نمی‌دونه**
    برگ زد
    **یک دسامبر! مامان رو کنار یه مرد دیگه ی دیدم. دلم واسه بابا سوخت، نمی‌دونم چرا تا الان پای مامان مونده.می‌خوام برم با مامان حرف بزنم ولی می‌دونم که باز دعوامون می‌شه.با اینکه می‌دونم مامان به حرفم گوش نمی‌ده ولی..**
    برگ زد
    **هنوزم باورم نمی‌شه مامان همچین حرفی رو بهم زده باشه.**
    احسان دستش رو روی برگه که مشخص بود خیس شده بود و الان خشک شده گذاشت. لبخند تلخی زد و ادامه رو خوند.
    **می‌دونستم مامان باهام تند صحبت می‌کنه؛ ولی نه اینجوری! هنوز حرفش تو گوشم زنگ می‌خوره بهم گفت...
    احسان که چند تا خط خورده بود روش نگاه کرد. دقیق تر شد و بالاخره تونست بخوندش.
    **دوید ازت خوشش اومده، ازم اجازه گرفت یه شب تو رو ببره خونه اش**
    اخماش تو هم رفت. به رو به رو خیره شد، دستاش مشت شد تو یه تصمیم آنی ماشین رو روشن کرد و سمت خونه ترنم حرکت کرد.
    ******ترنم******
    در رو زدم و داد زدم:
    -مامان در رو باز کن!
    ترمه بازوم رو گرفت و با عجز گفت:
    -ترنم تو رو خدا نریم!
    ترمه رو هول دادم:
    -اه برو کنار ترمه،مامان!
    در باز شد. شریفه با نیش باز نگام کرد:
    -سلام ترنم خانوم خوش اومدید!
    کنار زدمش:
    -مامان کجاست شریفه؟
    شریفه گیج به من و ترمه که رنگ به رو نداشت نگاه کرد:
    -بالاست خانوم!
    سریع رفتم سمت پله ها که صدای ترمه اومد که با عجز صدام زد:
    -ترنم تو رو خدا!
    پله ها رو دوتا یکی بالا رفتم یک راست رفتم سمت اتاق مامان. در رو به شدت باز کرد و بهمون شدت به هم زدم. مامان با وحشت به سمتم برگشت. من با عصبانیت و مامان با وحشت بهم نگاه می‌کردیم.
    ******دانای کل******
    ماشین رو نگه داشت. با حالت دو رفت سمت خونه ترنم.در رو زد ولی کسی در رو باز نکرد. احسان با شک صدا زد:
    -ترنم؟!
    آروم زمرمه کرد:
    -یعنی این وقت شب کجا رفته؟
    برگشت به اطراف نگاه کرد و دوباره رفت سمت ماشین. تصمیم گرفت منتظر ترنم بمونه. دفترچه رو باز کرد.
    **مفتی مفتی کار گیرم اومد. من چی می‌خواستم بگم و چی گفتم!از چشماش خواستم بگم؛ ولی از کار گفتم! دو چیز متفاوت باهم!
    احسان با لبخند دوباره نوشته رو از اول خوند.
    احسان:پس الکی گفتی به کار نیاز داری!
    ******ترنم******
    مامان عصبی گفت:
    -چه خبرته؟
    پوزخندی زدم:
    -من هیچی والا سلامتی، تو بگو چه خبر؟!من رو که انداختی بیرون بَسِت نبود؟!حالا نوبته ترمه ست؟
    مامان گیج نگاهم کرد.یه دفعه دستم رو گرفت:
    -چرت و پرت نگو، گمشو بیرون!
    از کوره در رفتم. دستم رو به شدت از دست مامان بیرون آوردم:
    -ولم کن ببینم!
    انگشت اشارم رو تهدیدوارنه تکون داد:
    -خوب گوش کن!واسه من که بیست و چهارساله مادری نکردی و آخر هم به اون چیزی که می‌خواستی رسیدی؛ ولی نمی‌ذارم اون کاری که با من کردی رو با ترمه بکنی.مگر اینکه من مرده باشم که ترمه رو مثل من آواره خونه مجردی کنی.
    مامان پوزخندی زد:
    -من با دخترم اینکار رو نمی‌کنم!
    بغض کردم با صدای لرزون گفتم:
    -پس من چی؟!مگه من دخترت نبودم؟!چرا تو این بیست و چهار سال نذاشتی حس کنم مادر دارم؟
    رفتم جلو، دستش رو گرفتم. اشک تو چشام حلقه زد:
    -بگو چرا مامان؟!
    دستم رو به شدت پس زد و داد زد:
    -به من نگو مامان! من...
    در به شدت به دیوار خورد. گیج به مامان نگاه کردم و سمت در برگشتم. بابا رنگ پریده به مامان نگاه می‌کرد. گیج و با شک به سمت مامان برگشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    بابا:ترنم!
    گیج نگاهش کردم:
    -بابا!
    اخمی کرد:
    -بیا بیرون!
    به مامان اشاره کردم:
    -مامان می‌خواست یه چیزی بگه.
    دستم رو گرفت و با خودش کشوند، با بهت زمزمه وار صداش زدم:
    -بابا!
    از پله ها تند تند پایین رفت. یه راست من رو بیرون برد و دستم رو وسط حیاط ول کرد، داد زد:
    -برو ترنم!
    بُهت زده نگاهش کردم:
    -ولی بابا..
    چشماش رو بست و بلند گفت:
    -ساکت شو ترنم، نمی‌خوام چیزی بشنوم! برو.
    و به در خروج اشاره کرد. اخمامم توی هم رفت و توی چشمای بابا زل زدم:
    -نمی‌رم!
    با تعجب نگاهم کرد. با تمسخر خندیدم:
    -چون اگه برم ترمه رو هم مثل من می‌ندازید بیرون!تو هم که انگار نه انگار پدری، چشم و گوشت رو جلوی کارای مامان بستی! نمونه ی بارز یه پدر بیخیال!
    بابا نگاهی به ترمه انداخت. ترمه نگران به من و بابا انداخت. به طور ناگهانی بابا برگشت و به طرز وحشتناکی سیلی تو صورتم زد که در عرض یک ثانیه خون از بینیم جاری شد داد زد:
    -خفه شو ترنم! گمشو بیرون، گمشو گورت رو گم کن از خونه ی من! برو بمیر.
    و از کنارم رد شد! شکستم، قلبم واسه لحظه ی نزد. پاهام سست شد، روی زانو روی زمین نشستم. ترمه جیغی زد و طرفم دوید:
    -ترنم!
    به نقطه ای خیره شده بودم.
    ******دانای کل******
    ترمه با وحشت به ترنم نگاه کرد:
    -ترنم، خواهری ترنم!
    جیغ زد:
    -ترنم!
    آروم توی صورتش زد:
    -ترنم!
    ترنم بی جون به ترمه نگاه کرد:
    -بریم ترمه.
    اشکاش رو گونش سُر خوردن:
    -من رو از اینجا ببر.
    ترمه سریع گفت:
    -باشه، ترنم چشم بلند شو خواهری! بلندشو قربونت برم.
    ******
    ترمز کرد و سمت ترنم برگشت. بی صدا اشکاش روی گونش می‌ریختن.
    ****
    دفترچه رو روی صندلی انداخت. ماشین رو روشن کرد. می‌خواست حرکت کنه که متوجه ماشینِ ترنم شد. کنجکاو نگاه کرد.
    ترمه:ترنم!
    ترنم بی جون به در ماشین تکیه داده بود. ترمه نگران صداش زد:
    -ترنم!
    اما جوابی نشنید. ترس تمام وجودش رو گرفت و جیغ زد:
    -ترنم!
    اماچشمای ترنم بسته شد.ترمه از ماشین پیاده شد در سمت ترنم رو باز کرد و جسم بی جونِ ترنم روی دستش افتاد. بُهت زد به ترنم خیره شد.
    از ماشین پیاده شد. سمت ماشین دوید، دلش گواه بد می‌داد:
    -ترمه؟
    برگشت. با دیدن احسان به خودش اومد. سریع گفت:
    -ترنم.
    ******ترنم******
    چشمام رو باز کردم. صحنه های دعوای دیشب با بابا مثل فیلم از جلو چشمام رد شدن. سریع سرم رو تکون دادم که یادم بره، نگاهم افتاد به ترمه که روی کاناپه خوابش بـرده بود. گیج نگاهش کردم، نشستم روی تخت و به ترمه چشم دوختم. لبخندی زدم، خواهر خوشگل من دیشب حتما خیلی اذیت شد. از روی تخت بلند شدم، کنارش نشستم و دستم رو روی موهاش کشیدم. آروم صداش زدم:
    -ترمه، ترمه!
    تکونی خورد. سریع چشماش رو باز کرد و وحشت زده سرجاش نشست:
    -چی شده؟ترنم خوبی؟
    گیج نگاهش کردم.یهو زد زیر گریه و محکم بغلم کرد:
    -جون به لب شدم ترنم.
    با مکث دستم رو پشت کمرش گذاشتم:
    -ترمه خوبی؟
    از بغلم بیرون اومد و لبخندی زد:
    -نبودم،تو رو خوب دیدم خوب شدم.
    لبخندی رو لبم نشست.یهو چهره ی ترمه تغییر کرد
    -چی شده؟
    از قیافش مشخص بود که مطمئن نیست که بگه یا نه.
    دستش رو گرفتم:
    -بگو ترمه چی شده!؟
    ترمه به اطراف نگاه کرد ،کلافه بود. یه دفعه گفت:
    -احسان اینجا بود!
    با شک پرسیدم:
    -کی؟احسان؟احسان کیه؟!
    صدام کم کم اومد پایین. ناباورانه به ترمه نگاه کردم:
    -کی ترمه؟!کی اینجا بود؟!
    ترمه نگران نگاهم کرد:
    -دیشب!
    با حرص از جام بلند شدم:
    -اه!؟اون اینجا چکار می‌کرد؟
    ترمه:دفتریادداشتت رو برات آورد . توی شرکت جاش گذاشته بودی.
    وحشت زده به سما ترمه برگشتم:
    -دفتر یادداشت...وای نه!
    ترمه نگران نگاهم کرد:
    -چی شده ترنم؟
    -کجاست؟
    ترمه با حرص نگاهم کرد:
    -چی کجاست!؟دیوونه شدی ترنم!
    از خودم حرصم گرفت، از اینکه همه چی رو توی اون دفتر کوفتی می‌نویسم!حتما همش رو خوند.صدای گوشیم اومد.ترمه که نزدیک گوشی نشسته بود خم شد و برداشتش.
    ترمه:اوهو احسان زنگ می‌زنه!
    سریع گفتم:
    -جواب ندیا، جواب نده!
    گوشی رو گرفتم و سریع قطعش کردم. ترمه با دهن باز نگاهم می‌کرد. بی توجه بهش گوشی رو انداختم روی تخت.
    ****دانای کل ****
    کتی از پله ها پایین اومد. با دیدن کیارش لبخندی زد:
    -کیارش؟
    کیارش سمت کتی برگشت.
    -آی کتی جوونم! چه عجب اومدی پایین.دلم برات تنگ شده بود عشقم.
    کتی با خنده کیارش رو بغـ*ـل کرد:
    -سلام پسرم، چه خبره اول صبح اینقدر انرژی داری؟احسان نیومده؟
    کیارش محکم گونه ی کتی رو بوسید:
    -نه کتی جونم. اون رو باید با کتک از جاش بلند کرد.
    -کی رو باید با کتک از جاش بلند کرد؟
    کیارش و کتی همزمان برگشتن سمت احسان.
    کیارش با ابروهای بالا پریده به احسان نگاه کرد:
    -اوهو احسان خودتی؟
    احسان کتی رو بغـ*ـل کرد:
    -خوبی مامان بزرگ؟
    کتی لبخندی زد:
    -تو رو دیدم بهتر شدم.
    احسان چشمکی به کتی زد و رو به کیارش گفت:
    -نه عمه امم!
    کیارش زهرماری نثارش کرد:
    -ازت بعید بود یه روز تعطیل اینقدر زود بیدار بشی.
    احسان به مبل لم داد و دستش رو پشت سر کتی انداخت:
    -دلم برای مامان کتی تنگ شده بود، به تو چه؟
    کیارش با لحن جالبی گفت:
    - مرتیکه گنده خجالت نمی‌کشه! انگار بچه ست!
    احسان در همون حال که خم می‌شد تا گونه کتی رو ببوسه با لحن باحال و کشیده گفت:
    -ببندش کیارش!
    ******
    ترمه وارد خونه شد. از همونجا که بود صدای مامانش میومد که داشت با تلفن حرف می‌زد. پوزخندی زد. آروم گفت:
    -مشتری جدید!
    بدون هیچ سرو صدایی راه اتاقش رو رفت. در رو پشت سرش بست، چمدونش رو از کمد کشید بیرون وتند تند لباسایی که می‌خواست رو تو چمدون گذاشت.در اتاق باز شد برگشت شیلا بود.ترمه بدون توجه به شیلا به کارش ادامه داد. شیلا با تعجب نگاش بین چمدون و ترمه در گردش بود. با شک لب زد:
    -کجا؟
    آخرین لباس رو توی چمدون گذاشت، رفت سمت حمام و دستشویی توی اتاق لوازمش رو برداشت و بیرون اومد. شیلا به خودش اومد و با وحشت به ترمه نگاه کرد،سمتش رفت و دستش رو گرفت:
    -ترمه!
    ترمه با عصبانیت دستش رو پس زد:
    -ولم کن!
    در چمدون رو بست و از تخت پایین آوردش.
    شیلا:کجا می‌ری ترمه؟
    -برو کنار مامان، می‌خوام برم.
    -کجا می‌خوای بری؟
    -پیش ترنم!
    شیلا با حرص به ترمه نگاه کرد:
    -بشین! تو هیچ جا نمی‌ری!
    ترمه با تمسخر خندید:
    -اونوقت چرا؟بمونم اینجا واسه چی؟
    شیلا سریع گفت:چون اینجا خونته.
    ترمه با عصبانیت داد زد:
    -خونمه؟مگه اینجا خونه ی ترنم هم نیست؟پس چرا نیستش!
    شیلا:ترمه تو حق نداری بری.من اجازه نمی‌دم بری پیش اون دختره!
    ترمه با تعجب به شیلا نگا کرد با شک گفت:
    -اون دختره؟
    از کوره در رفت:
    -اون دختره چیه مامان؟مگه اون دختره دختر تو نیستی؟
    در سکوت به هم خیره شده بودن.نگاه ترمه سوالی بود و منتظر شنیدن جوابش بود.
    شیلا:نه!
    نگاه ترمه متعجب شد، تو چشمای شیلا زل زد تا حرفش رو درک کنه.در اتاق باز شد. نگاه هر دو سمت شریفه رفت.
    شریفه:شیلا خانوم یه آقایی اومدن کار شما دارن!
    چهره ترمه توی هم رفت. پوزخندی زد و به شیلا نگاه کرد. سرش رو تاسف وار تکون داد. چمدون رو گرفت و سریع از اتاق بیرون اومد.
    شیلا داد زد:
    -ترمه وایسا!
    اما بدون توجه به صدا زدنای شیلا به راهش ادامه داد.در خونه رو باز کرد، نگاهش با نگاه دوید گره خورد.خشک زده به دوید نگاه می‌کرد، باورش نمی‌شد بازم اینجا اومده!اخماش توی هم رفت:
    -تو اینجا چه غلط می‌کنی؟
    دیوید با نگاه هیز و چندش آوری به ترمه نگاه کرد، لبخند زشتی زد:
    -چقد عصبی هستی تو خوشگله!
    دستش رو آورد جلو که بذاره رو گونه ترمه که به شدت دستش رو پس زد و داد زد:
    -دستت رو بکش آشغال!
    دبوید:باشه، من رو نزن!
    شیلا:ترمه!
    ترمه سمت شیلا برگشت. با نفرت بهش نگاه کرد وسریع نگاهش رو گرف دیوید رو پس زد با قدمای سریع از خونه اومد بیرون.
    ******
    شیلا با حرص به دیوید نگاه کرد:
    -تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟
    دیوید لبخندی زد خم شد گونه ی شیلا رو بوسید:اومدم ببینم اون خوشگله کی مال من می‌شه.
    رنگ از روی شیلا پرید. دیوید دقیق به شیلا زل زده بود و منتظر جواب بود.شیلا با لکنت گفت:
    -دیوی..دیوید!
    دیوید با شک گف:چی شده!؟
    شیلا:ترنم اینجا زندگی نمی‌کنه.
    در عرض چند ثانیه اخمای دیوید توی هم رفت، داد زد:
    -چی گفتی؟
    یقه ی شیلا رو گرفت:
    -بی شرف! مگه قرار نبود اون مال من باشه ها؟کجا رفت؟
    شیلا با وحشت به دوید نگاه می‌کرد. به زور کنارش زد.دیوید خواست به سمتش حمله کنه که با ترس گفت:
    -آدرسِ خونش رو دارم، بهت می‌دم!
    کاغذ رو محکم از دست شیلا کشید و با لحن ترسناکی رو به شیلا گفت:
    -وای به حالت اگه آدرس الکی داده باشی!
    سریع با ترس گفت:
    -نه نه، همین آدرسشه!
    پوزخندی زد و تحقیر آمیز به شیلا نگاه کرد و رفت.
    ******
    با استرس هی دور اتاق تاب می‌خورد.
    -حالا من چه جوری برم باهاش چشم تو چشم بشم؟
    با حالت گریه گفت:
    -وای خدا آبروم رفت! خدا لعنتت کنه ترنم که هی وسایلت رو جا نذاری.
    با صدای در برگشت به ترمه خیره شد که با چمدون داخل اومد.تای ابروش رو بالا برد.ترمه سریع گفت:
    -ترنم بخوای گیر بدی به خدا می‌رم و پشت سرم رو نگاه نمی‌کنم.کسی من رو از خونه بیرون نکرد، خودم دوست ندارم برم تو اون خونه.
    ترنم با چشای درشت شده از تعجب به ترمه نگاه می‌کرد.مظلوم گفت:
    -چیه ترنم؟نمونم اینجا؟
    به خودش اومد، سریع لبخندی زد وسمت ترمه رفت و بغلش کرد:
    -چرت و پرت نگو ترمه، معلومه که باید بمونی!
    ترمه با ذوق خندید و محکم ترنم رو به آغـ*ـوش کشید. یهو یاد احسان افتاد، از بغـ*ـل ترمه بیرون اومد. با حالت زاری گفت:
    -ترمه!
    در همون حال که چمدون رو سمت اتاق می‌برد جواب داد:
    -جان؟
    پاش رو روی زمین زد:
    -آبروم جلوی احسان رفت!
    ترمه با شیطنت برگشت:
    -جانم احسان؟ کی اینقدر صمیمی شدی؟
    دست به کمر زد:
    -اصلا تو چرا اینقدر نگران و ناراحت شدی که احسان نوشته های توی دفترچه رو خوند؟
    ترنم اول یکم فکر کرد یهو به خودش اومد، اخماش رفت توی هم چشم غره ی به ترمه رفت:
    -ترمه خفه شو، اصلا تو حرف نزن!
    ترمه یهو جدی شد:
    -ترنم!
    رو مبل نشست:
    -ها؟
    -یه بوهایی میاد!
    ترنم دقیق بو کشید:
    -نه چه بوهایی؟
    ترمه در همون حال که سعی می‌کرد نخنده گفت:
    -من که نمی‌دونم، تو بهتر می‌دونی!
    ترنم گیج به ترمه نگاه کرد، نگاهش رفت سمت دستای ترمه که به صورت قلب بود. با حرص کوسن روی مبل رو به سمتش پرت کرد:
    -گمشو ترمه!
    خنده ی ترمه فضای خونه رو پر کرد.
    ******
    میلاد نگاه دقیقی به برگه ها انداخت. سرش رو بالا گرفت:
    -ویلیام مطمئنی؟اینا رو از همون بیمارستان گرفتی؟
    -بله آقا!
    لبخند روی لبای میلاد نقش برداشت:
    -باشه ممنون می‌تونی بری.
    دوباره به برگه نگاه کرد:
    -بالاخره پیدات کردم یلدا!
    ******
    سرش رو تا حدی که می‌تونست پایین انداخت. خدا خدا می‌کرد امروز اصلا احسان رو نبینه. تو همین فکرا بود که صدایی شنید:
    -ترنم!
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    سرش رو با وحشت بالا آورد. به رو به رو خیره شد. صدای احسان از پشت سرش اومد، بدون توجه به احسان قدماش رو تند تر کرد و به حالت دو می‌رفت. احسان با تعجب به ترنم که می‌دوید نگاه کرد. ابرویی بالا انداخت و دنبالش رفت. ترنم سوار آسانسور شد و با حرص به در آسانسور نگاه کرد:
    -د بسته شو تا نیومده، اه!
    در داشت بسته می‌شد که احسان نگهش داشت.
    ترنم با حال زاری به احسان نگاه کرد. احسان چشمکی زد:
    -خوبی ترنم خانوم؟ چند دقیقه پیش صدات زدم.
    -ها؟
    احسان گیج به ترنم نگاه کرد و با شک پرسید:
    -خوب؟
    سریع جواب داد:
    -ها؟آره آره خوبم، تو خوبی؟ چه خبر؟
    یهو به خودش اومد و جلوی دهنش رو گرفت. احسان در همون حال جلوی خودش رو می‌گرفت تا نخنده،لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت‌.ترنم با حرص نیشگونی از خودش گرفت.
    -آخ!
    احسان به سمتش برگشت.
    -چیزی شده؟
    سرش رو بالا گرفت و توی چشمای خوش رنگ احسان زل زد.نگاه هر دو توی هم قفل شد. با صدای باز شدن در آسانسور هر دو به خودشون اومدن.
    ترنم:فعلا!
    و سریع از آسانسور بیرون اومد.احسان به رفتن ترنم نگاه کرد، لبخندی زد و سمت اتاقش رفت.
    ******ترنم******
    در اتاق رو محکم به هم زدم، با حرص روی میز زدم.
    -خیلی خری ترنم! اینقدر ضایع بازی در میاری! نمی‌شه خودت رو نیشگون نگیری؟ آخه مریضی؟ راست راست زل می‌زنی تو چشماش خب که چی بشه؟
    تقه ای به در خورد، با حرص بلند گفتم:
    -هنوز نیومده شروع شد!
    در باز شد و پدر احسان اومد داخل، لبخندی زد:
    -مزاحم شدم؟
    رنگ از روم پرید و با لکنت گفتم:
    -ن..ن..نه..بفرمایید!
    بدون اینکه لبخند روی صورتش بره نشست روی مبل توی اتاق و گفت:
    -می‌خواستم یه چیزی رو بهت بگم دخترم، زیاد مزاحم نمی‌شم!
    لبخندی زدم:
    -مراحمید آقای کیایی! شرمنده من فکر کردم منشیه.
    آروم خندید:
    -خواهش می‌کنم دخترم، حق داری! راستش اومدم در مورد یه چیز مهم باهاتون حرف بزنم.
    نگران شدم:
    -بفرمایید آقایی کیایی؟
    توی جاش جا به جا شد، معلوم بود دو دلِ که بگه یا نه. لب زد:
    -راستش...
    تقه ای به در خورد، منشی داخل اومد:
    -خانوم رزانی!
    با حرص نگاهش کردم.سریع گفت:
    -ببخشید من بعداً میام!
    کیایی سریع گفت:
    -نه من فعلاً می‌رم، بعداً میام!
    گیج نگاهش کردم. این که گفت موضوع مهمیه!
    -اما...
    توی حرفم پرید:
    -بعداً حرف می‌زنیم!
    و سریع رفت. گیج به رفتنش نگاه کردم.شونه ای بالا انداختم.
    -خب بگو؟
    -خانوم رزانی تو رو خدا بیا یه چیزی به این ویوین بگو!
    بازم ویوین!
    -چشه!؟
    -می‌گـه تا احسان نیاد پیشم من کارم رو شروع نمی‌کنم.هیچ کس هم جرعت نداره به آقای کیایی بگه!
    ابروهام بالا پریدن.
    -چیکار احسان داره؟
    با حرص گفت:
    -این همیشه اینجوریه!می‌خواد خودش رو بندازه به آقای کیایی!
    اخمام توی هم رفت.
    -بریم ببینم راضی می‌شه!
    -نه خانوم راضی نمی‌شه، همه باهاش حرف زدن.
    کلافه به اطراف نگاه کردم.
    -من می‌رم پیش آقای کیایی!
    از جلوی نگاه متعجب منشی رد شدم.
    ******
    تقه ای به در زدم.
    -بیا تو!
    در رو باز کردم، وارد اتاق شدم. سرش پایین بود.
    -آقای کیایی!
    سرش رو سریع بالا آورد و کنجکاو نگاهم کرد. به ویوین فرضی پشت سرم اشاره کردم:
    -ویوین!
    گیج گفت:
    -ویوین؟
    با حرص گفتم:
    -می‌گـه تا احسان نیاد کارم رو شروع نمی‌کنم.
    ابروهاش بالا پرید، با شک پرسید:
    -من؟
    -دقیقا خودِ شما!
    اخماش توی هم رفت.
    -بی خود کرد! برو بگو کارش رو شروع کنه وگرنه بره حسابداری.
    در اتاق باز شد، ویوین اومد داخل بدون توجه به من سمت احسان رفت.
    -عشقم! دلم برات تنگ شده بود.
    و خودش رو انداخت تو بغـ*ـل احسان.حالم بد شد چه دخترِ آویزونی، اه اه!
    احسان سریع پسش زد با جدیت گفت:
    -برو کنار ویوین، این مسخره بازیا چیه؟
    ویوین که انگار تازه متوجه من شده بود با لحن نه چندان دوستانه ای گفت:
    -تو اینجا چیکار می‌کنی؟
    به احسان نگاه کردم، داشت به من نگاه می‌کرد.
    بدون جواب دادن به ویوین گفتم:
    -با اجازه!
    و سریع بیرون اومدم.واسه ی یه لحظه یه حس حسادت اومد سراغم. صحنه ای که ویوین احسان رو بغـ*ـل کرد از ذهنم گذشت.سریع افکارم رو پس زدم.
    ******دانای کل******
    +امیلی، امیلی!
    امیلی دوان دوان از پله ها پایین اومد:
    -بله مامان اومدم.
    چشم غره ای بهش رفت:
    -دوباره این چه وضعیه امیلی؟
    امیلی قیافش رو جمع کرد:
    'مامان تو رو خدا دوباره گیر نده،بگو چیکارم داری؟
    پوفی کرد و آروم گفت:
    -برو لباست رو عوض کن. باید بریم پیش میلاد!
    متعجب گفت:
    -اونجا برای چی؟
    -برو تو راه بهت می‌گم.
    ******
    ترمه:چی شد دیدیش!؟
    -کیو ترمه؟
    ترمه با حرص گفت:
    -آی کیو احسان رو می‌گم!
    دوباره صحنه ی چند ساعت پیش از ذهنش گذشت.اخمی کرد و جدی گفت:
    -آره دیدم،کار دارم ترمه!
    و قطع کرد.ترمه متعجب به گوشیش نگاه کرد. ناخوداگاه لبخندی روی لبش اومد، آروم زمزمه کرد:
    -می‌گم یه بوهایی میاد!بوی عشق خخخ!
    ******
    با عصبانیت روی میز زد:
    -یعنی چی شیلا!؟
    شیلا شونه ای بالا انداخت:
    -یعنی همین که شنیدی،وسایلش رو برداشت و رفت پیش اون دختره.
    فرحان از روی حرص چشماش رو بست:
    -ترنم ترنم ترنم!
    به طور ناگهانی چشماش رو باز کرد. کتش رو برداشت و با قدمای سریع از خونه زد بیرون.
    ******
    کیفش رو از روی میز برداشت، از اتاق زد بیرون.
    -همگی خداحافظ!خسته نباشید!
    با قدمای شمرده از شرکت خارج شد.همزمان با احسان از در ورودی شرکت خارج شدند.نگاه هر دو بهم گره خورد.احسان لبخندی زد:
    -خسته نباشی.
    -ممنون.
    **

    فصل3**
    احسان:ماشین آوردی؟
    کوتاه جواب داد:
    -نه!
    -بیا می‌رسونمت!
    موهای توی صورتش رو پشت گوشش برد:
    -نه ممنون مزاحم نمی‌شم.
    احسان دقیق به ترنم نگاه کرد:
    -ترنم خانوم اتفاقی افتاده؟
    سریع گفت:نه چه اتفاقی؟
    _احسانم!
    قیافه ی احسان تو هم رفت:
    -دوباره نه!
    ترنم گیج گفت:
    -چی؟
    احسان به ترنم خیره شد. ویوین کنار احسان ایستاد:
    -بریم عزیزم!
    ترنم به احسان خیره شد.ویوین نگاش به ترنم افتاد:
    -دوباره تو؟
    احسان از موقعیت استفاده کرد و سریع لب زد:
    -کمکم کن لطفا!
    ترنم گیج به احسان نگاه کرد.مگه ویوین رو دوست نداره؟پس این همه دوری ازش واسه چیه!؟با صدای ویوین به خودش اومد:
    -احسان جونم بریم.
    احسان نگاهش رو بین ویوین و ترنم گردوند و ملتمس به ترنم خیره شد.کلافه سرش رو پایین انداخت، با یه تصمیم آنی سرش رو بالا گرفت:
    -ویوین جان امشب من و احسان یه قرار داریم!
    سریع اضافه کرد:
    -قرار کاری!اگه می‌شه لطف کن بذار فردا برسوندت.
    ویوین به احسان نگاه کرد با لحن لوسی گفت:
    -احساان امشب نرو لطفا! امشب مامان بزرگم اومده، می‌خواست تو رو ببینه.
    چشمای احسان برق زد. مادر بزرگِ ویوین رو بر خلاف خود ویوین خیلی دوست داشت.به اندازه مامان کتی براش احترام قائل بود!سریع رو به سمت ترنم گفت:
    -آره ترنم خانوم قرارمون واسه فردا شب!
    ترنم با دهنی باز از تعجب به احسان نگاه کرد.
    -اما...
    ویوین:اما نداره دیگه ترنم، برو مزاحم نشو!
    احسان:آره برو ترنم خانوم،خسته نباشی!
    حس بدی بهش دست داد. دلخور به احسان خیره شد و سریع گفت:
    -خداحافظ!
    نگاه آخرشو به ویوین که لبخند پیروزمندی رو لباش بود انداخت و با قدمای تند ازشون دور شد. احسان از پشت سر به ترنم نگاه کرد. متوجه دلخوریش شد وکلافه نگاهی به ویوین انداخت.در عرض چند دقیقه تمام ذوقش برای دیدن مادر بزرگ ویوین پرید. دستاش رو توی جیب شلوارش کرد و به دیوار کنارش تکیه داد.
    -ویوین!
    با ناز گفت:
    -جونم؟
    -برو خونه!
    با تعجب گفت:
    -پس تو چی!؟مگه قرار نبو..
    -نه برو،حوصله ندارم!
    لبخندی شیطنت واری زد:
    -می‌خواستی اون دخترِ رو از سرت وا کنی؟!
    و بلند خندید.احسان تشر زد:
    -ویوین بس کن،برو گفتم!داری زیادی حرف می‌زنی!
    ویوین دلخور به احسان نگاه کرد و رفت.
    ******ترنم******
    -احمقی ترنم! احمقی! حالا فکر می‌کنه خیلی برات مهمه که کمکش کردی.
    کرم دستم رو محکم روی میز گذاشتم. با حرص تو آیینه نگاه کردم:
    -بیشعور احمق! آخه تو رو چه به کمک کردن به اون بی ریخته زشت؟
    تاکید وار گفتم:
    -با اون چشمای زشتش!اگه من دیگه به تو محل گذاشتم احمق خر!
    ساکت شدم.
    -دقیقا چند بار می‌گی احمق!؟
    خود به خودی خندیدم. یهو در اتاق باز شد با دیدن بابا لبخند از لبم محو شد. شوکه شدم:
    -بابا!
    حمله کرد سمتم، یقم رو گرفت و بدون حرفی محکم تو صورتم زد. پرت شدم وسط اتاق، صورتم محکم رو زمین خورد و از درد جیغ زدم.
    -چی از زندگی ما می‌خوای ها؟چرا گورت رو گم نمی‌کنی؟
    صدای ترمه اومد:
    -ترنم من اومدم!
    در باز شد.سرم رو بالا گرفتم داد زدم:
    -برو بیرون ترمه!
    شوکه به من و بابا نگاه می‌کرد، نگاهش روی صورتم زوم شد، با شک لب زد:
    -ترنم،صورتت!
    بابا اومد سمتم، از جام بلند شدم:
    -برو بیرون بابا!
    تهدیدوارانه دستش رو توی هوا تکون داد:
    -ببین ترنم، پات رو از زندگی ما بکش بیرون!
    -بابا!
    داد زد:
    -من پدر تو نیستم،دیگه وقتشه بفهمی من..
    زنگ در اومد. من هنوز به بابا نگاه می‌کردم و منتظر ادامه حرفش بود. بابا برگشت که بره دستش رو گرفتم:
    -بقیش رو بگو.
    ترمه اومد سمتم. دستم رو از دست بابا جدا کرد و تو چشمای بابا زل زد:
    -برو بیرون!
    دوباره صدای زنگ در اومد.ترمه به من نگاه کرد ولی مخاطبش بابا بود:
    -از این به بعد منم دخترِ شما نیستم،نمی‌خوام نه تو رو ببینم، نه مامان.
    بابا عصبی گفت:
    -ترمه!
    ترمه از کوره در رفت و داد زد:
    -بسه بابا!برو بیرون! یک بار دیگه بیای اینجا دست روی ترنم بلند کنی حتی دیگه اسم بابا رو هم از روت بر می‌دارم.
    بابا متعجب به ترمه نگاه می‌کرد.
    -ترمه!
    ترمه:صبر کن ترنم!تا اینجا کافیه،اینقدر حرف نزدم دارم خفه می‌شم.برو بابا، برو تا بیشتر از این تو روت نایستادم!
    بابا سریع رفت بیرون.صدای در هم قطع شده بود.
    ترمه دستش رو گذاشت روی گونم.آخ آرومی گفتم. ناراحت نگاهم کرد:
    -خیلی درد می‌کنه؟
    دستش رو گرفتم:
    -ترمه...
    سریع گفت:
    -ترنم خواهش می‌کنم نگو چرا اینجور رفتار کردی،موقعش الان بود! بابا باید بفمهمه من اگه اینجام چون خودم خواستم نه تو!
    ******احسان******
    در رو بستم و با قدمای خسته سمت مبل رفتم. سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم، به سقف خیره شدم. کیارش اومد کنارم نشست و روی پام زد.
    -چه خبر داداش؟
    برگشتم نگاش کردم:
    -امروز نبودی تو شرکت!
    با شیطنت نگاهم کرد.قیافم رو جمع کردم.
    -خاک تو سرت! گمشو.
    بلند زد زیر خنده:
    -چته منحرف؟
    -زهرمار!
    _جون احسان خونه بودم.
    صاف نشستم.
    -خونه؟!
    با ابرو و سر به خونه اشاره کرد.
    -خونه دیگه!
    چشمام درشت شد:
    -اینجا؟
    عادی گفت:
    -آره مگه چیه؟
    محکم روی پاش زدم.
    -کثافت صد بار نگفتم کثافت کاریات رو نیار اینجا!
    با حالت نمایشی از روی ترس خودش رو جمع کرد.
    -چته هاپو؟
    خندم گرفت، سرم رو به مخالفش برگردوندم که خندم رو نبینه.یهو به سمتش برگشتم.
    -خفه شو کیارش!
    خندید:
    -دروغ گفتم بابا!
    -مریضی؟
    چشمکی زد:
    -فکر کن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    ******دانای کل******
    با حرص کرم پودر رو روی میز گذاشت.ترمه وارد اتاق شد و به قیافه ی ترنم نگاه کرد:
    -چی شده!؟
    به گونش اشاره کرد:
    -کبود شده!
    اخماش توی هم رفت.
    -ببینم!
    صورت ترنم رو سمت خودش برگردوند:
    -آخ دستش...
    چشماش رو بست:
    -استغفرالله!
    ترنم لبخندی زد و دست ترمه رو گرفت:
    -من خوبم! فقط یکم قیافم زشت تر شده.
    -چرت و پرت نگو! تو همه جور خوشگلی، حتی الان خوشگل تر هم شدی!
    دیوونه ای نثارش کرد و موهاش رو دم اسبی بست.
    ترمه:راستی!
    -هوم؟
    -چه خبر از احسان؟چیزی نگفت؟
    از یاددآوری رفتار دیشبش اخماش توی هم رفت و فقط به گفتن نه اکتفا کرد.ترمه کنجکاو به ترنم نگاه کرد و متوجه شد که قیافش یکم توی هم رفته. کیفش رو برداشت و با حرص کش مو رو از موهاش بیرون کشید.موهاش پریشون روی شونش افتاد.
    ترمه:ترنم خوبی!؟
    -آره!امروز نمی‌خوام موهام بسته باشه.
    و چتری های جلوش رو توی صورتش کج ریخت که گونش کمتر دیده بشه.
    ******
    به ساختمون رو به رو خیره شد، لبخند پیروزمندانه ای زد:
    -بالاخره مال من می‌شی موش کوچولو!
    نگاش به ترنم که از خونه زد بیرون افتاد. داشت با خودش حرف می‌زد.جلو رفت:
    -ترنم!
    ترنم ایستاد؛ اما برنگشت! صدا براش آشنا نبود‌. دوباره گفت:
    -ترنم!
    اینبار برگشت و با دیدن دیوید اخماش توی هم رفت. جلو رفت:
    -تو اینجا چیکار می‌کنی!؟
    -پیدات کردم!
    با لحن تندی گفت:
    -چرا!؟چی از جونم می‌خوای؟
    لبخندی زد:
    -هنوز نفهمیدی؟
    داد زد:
    -نه و نمی‌خوام بفهمم،تو هم سریع از اینجا برو.
    -چشم! ولی برمی‌گردم چون تو رو می‌خوام.
    بـ*ـوس فرستاد و رفت. با حرص به رفتنش نگاه کرد:
    -خدا لعنتت کنه روزم رو خراب کردی، اه!
    ******
    امیلی:مامان کافیه دیگه!
    -چی چی رو کافیه؟ خونه هنوز کثیفه! یلدام قراره بیاد. تو این خونه باید همه چی تمیز باشه.
    کلافه به مادرش خیره شد و دستش رو گرفت:
    -مامان بس کن! از دیروز تا الان سر پایی،کافیه دیگه.
    ترنم:امیلی یلدام قراره بیاد، اگه خونه کثیف باشه چی!؟نخواد اینجا بمونه چی ها!؟
    امیلی لبخندی زد:
    -نگران نباش مامان از اینجا خوشش میاد.
    ترنم با حال زاری گفت:
    -نکنه نخواد اینجا بمونه؟ آخه اون عادت به خونه های کوچیک نداره اونم پایین شهر! اون همش..
    امیلی نذاشت ادامه بده و محکم بغلش کرد:
    -مامان جان اینجور فکر نکن، یلدا اینجور نیست. من مطمئنم تو فکر الکی نکن باشه!؟
    ترنم بی حرف و در سکوت فقط به یلداش فکر می‌کرد.
    ******
    با حرص به ویوین نگاه کرد:
    -ویوین تموم نشد؟
    ویوین لبخند حرص دراری زد:
    -تموم!
    مدل از جاش بلند شد
    ترنم:برو واسه عکس برداری! سریع کارا عقب افتاده.
    مدل که رفت ترنم هم پشت سرش برگشت که بره.
    ویوین:سعی نکن خودت رو به احسان نزدیک کنی.
    گیج سمت ویوین برگشت:
    -چی!؟
    پوزخندی زد:
    -گفتم دور احسان نپلک! اون از تو خوشش نمیاد.
    تای ابروش رو بالا برد:
    -که چی اینا رو گفتی!؟
    ویوین به میز تکیه داد:
    -دیشب برای اینکه تو رو از سر خودش وا کنه الکی گفت که میاد خونه ی ما.
    گیج نگاهش کرد:
    -یعنی چی!؟
    جدی شد و رو به روی ترنم ایستاد:
    -یعنی اینکه دیشب حوصلت رو نداشت، الکی به من گفت میام خونه ی شما که تو رو از سرش باز کنه.
    با دهنی باز از تعجب به ویوین نگاه می‌کرد. ویوین پوزخندی زد و از کنارش رد شد.حرفای ویوین تو سرش تکرار می‌شد. دستاش رو به میز زد و خم شد. گیج بود از حرفای ویوین و کارای احسان!
    ******
    احسان:کیارش لطفا خودت جلسه امروز با شرکای جدید رو برو.
    داد زد:
    -جسیکا بیا تا اتاق من! برنامه ی امروز رو هم با خودت بیار.
    صدایی از جسیکا که نیومد برگشت:
    -جسی...
    نگاش به ترنم افتاد، داشت سمت آسانسور می‌رفت. به اطراف نگاه کرد، کسی حواسش نبود. پاهاش ناخوداگاه به سمت آسانسور رفت. تو آیینه آسانسور به گونش نگاه کرد، هنوز کبودیش نرفته بود
    -سلام!
    نگاه گذرای به کسی که وارد شد انداخت و باز برگشت سمت آیینه؛ ولی باز سریع برگشت و به احسان نگاه کرد. اما احسان نگران به گونه ی ترنم خیره شد. به خودش اومد و سریع سرش رو پایین انداخت‌. در آسانسور که بسته شد احسان دستش رو زیر چونه ی ترنم گذاشت، سرش رو بالا آورد:
    -ترنم!
    نگاه ترنم دوباره میخ چشماش شد.
    -گونت چشه!؟
    دست احسان رو پس زد و آروم جواب داد:
    -خوردم زمین!
    احسان دقیق به ترنم خیره شد، حس کرد ناراحته.
    -ترنم!
    ******ترنم******
    کلافه شدم، چرا اینقدر قشنگ اسمم رو صدا می‌زد؟
    -ترنم!
    کلافه سرم رو بالا آوردم:
    -چیه؟
    متعجب نگاهم کرد. سریع گفتم:
    -ببخشید! بله؟
    احسان:بابت دیشب...
    اخمام توی هم رفت:
    -لازم نیست،ناراحت نشدم!
    با شک نگاهم کرد:
    -واقعا!؟
    جدی نگاهش کردم:
    -آره،واسم مهم نبود.
    حس کردم چهره اش توی هم رفت. آسانسور که ایستاد سریع رفت بیرون. شونه ای بالا انداختم.
    ******احسان******
    با شک نگاهش کردم:
    -واقعا؟!
    جدی سرش رو بالا گرفت و نگاهم کرد:
    -آره،واسم مهم نبود!
    چهره ام توی هم رفت. نمی‌دونم چرا از حرفش ناراحت شدم.چرا دوست داشتم ازم ناراحت باشه و من براش توضیح بدم؟ اصلا چرا با دیدن صورتش قلبم فشرده شد؟ چرا نگفتم به من چه؟
    -عشقم؟
    کیارش از رو به رو داشت میومد و در همون حال داد زد:
    -خدا بیامرزدت داداشم!
    ویوین بهم رسید و کنارم ایستاد. با نیش باز گفت:
    -ردش کردم واسه ات عشقم!
    گیج گفتم:
    -چی رو!؟
    دستش رو توی دستم حلقه زد:
    -چی رو نه بگو کیو!؟
    همزمان ترنم از آسانسور اومد بیرون.
    ******دانای کل******
    نگاهش به دستای گره خورده ی ویوین و احسان افتاد. نگاهش رو از روی دستاشون به نگاه احسان که روش زوم بود تغییر داد. سریع نگاهش رو گرفت و سمت کیارش رفت؛ اما حالش گرفته بود. احسان به سختی نگاهش رو گرفت و کنجکاو پرسید:
    -کیو!؟
    ویوین:ترنم!
    با شنیدن اسم ترنم سریع سمت ویوین برگشت:
    -یعنی چی!؟
    ویوین نگاهش رو از ترنم گرفت و گفت:
    -بهش گفتم!
    کلافه گفت:
    -چی رو ویوین؟ درست حرف بزن!
    ویوین متعجب به احسان خیره شد.
    -ویوین!
    ویوین سریع گفت:
    -که دیشب واسه اینکه از سر بازش کنی گفتی میای خونه من!
    چشماش کم کم از تعجب درشت شد و یهو داد زد:
    -چی داری می‌گی؟
    همه به سمتشون برگشتن.ترنم کنجکاو نگاهشون می‌کرد.
    کیارش:ای داد و بیداد دوباره احسان رو گرفتن!
    ترنم نگران گفت:
    -کیا!؟
    کیارش با لحن جالبی گفت:
    -جنا!
    ترنم نتونست جلوی خودش رو بگیره و زد زیر خنده و سکوت محضی که فرا گرفته بود رو شکست. اینبار همه سمت ترنم برگشتن. کیارش آروم گفت:
    -هیس بابا، آرو!
    احسان برگشت و به ترنم نگاه کرد و با حرص به ویوین گفت:
    -برو سرکارت ویوین!
    ویوین:اما...
    نعره زد:
    -برو!
    ویوین تکونی خورد، سرش رو پایین انداخت و سریع رفت. احسان به بقیه نگاه کرد که هر کدوم از ترس به کار خودشون برگشته بودن. کلافه به ترنم نگاه کرد. خودشم نمی‌دونست چرا اینقدر واسش مهمه که ترنم ازش ناراحت نباشه. کیارش با شیطنت به احسان خیره شده بود که میخِ ترنم بود و برعکس! کیارش سمت احسان رفت و بهش زد:
    -هوی آقا کجا سیر می‌کنی!؟
    احسان به سختی نگاهش رو از ترنم گرفت و به کیارش نگاه کرد:
    -چی می‌گی تو!؟
    کیارش:من چی می‌گم یا تو؟
    به سمت اتاقش راه افتاد:
    -کیارش این ویوین خستم کرده، کاش می‌شد ردش کنی بره.
    -چی می‌گی تو احسان؟ می‌دونی چقدر کار داریم؟ تو این موقعیت اصلا نمی‌شه.
    -همون دیگه! اگه این کارای که گرفتیم نبود مطمئن باش ردش می‌کردم.
    -حالا واسه چی!؟
    روی صندلی نشست:
    -خیلی تو آسمونا سیر می‌کنه
    با خنده گفت:
    -ها همون که تو رو شاهزاده ی سوار بر اسب سفید می‌بینه!
    -زهرمار کیارش!
    با شیطنت گفت:
    -احسان!
    -ها؟
    دقیق به احسان نگاه کرد و یهو گفت:
    -ترنم!
    به ثانیه نکشید که صاف نشست و گفت:
    -خب!؟
    یهو زد زیر خنده.احسان به خودش اومد و زهرماری نثارش کرد.
    کیارش:من چرا این بو رو حس نکردم؟
    گیج گفت:
    -چه بویی؟
    از جاش بلند شد و رفت سمت در و با لحن کشیده ای گفت:
    -عشق!
    و دوید بیرون. احسان داد زد:
    -تو فقط نیای تو اتاق! احمق خر!
    و یهو ساکت شد، لب زد:
    -عشق
    لبخندی زد.
    ******
    به ساختمون نگاه کرد و از خودش پرسید:
    -همینه!؟
    گوشیش رو در آورد و شماره ترنم رو گرفت.
    -الو ترنم، سلام!
    ترنم اشاره ی به منشی کرد:
    -جانم ترمه؟
    -من پایین شرکتم، شما طبقه چندید؟
    ترنم:من ده! بدو بیا بالا.
    و قطع کرد.ترمه نگاه دیگه ای به ساختمون انداخت و وارد شد.
    ******ترمه******
    وارد آسانسور شدم، دکمه طبقه ده رو زدم که همزمان پسری وارد آسانسور شد.سریع دکمه طبقه زیر زمین رو زد. به سمتش برگشتم، بی خیال به رو به رو نگاه می‌کرد.با حرص دکمه ده رو زدم. برگشت و با تعجب نگاهم کرد:
    -چی کار می‌کنی!؟
    -من یا تو؟ اول من دکمه طبقه ده رو زدم!
    خم شد طبقه همکف رو زد‌.در آسانسور هی باز و بسته می‌شد. با حرص زدم رو دکمه ده! عصبی گفت:
    -خانوم بشین!
    -نمی‌خوام، سر پا راحتم!
    -هر هر خندیدیم!
    چشم غره ای بهش رفتم:
    -نگفتم که بخندی آقا!
    -اصلا تو کی هستی تو شرکتم؟
    از دهنم پرید:
    -کارمند شرکتم! حتما مستخدم اینجایی که اینقدر پر رویی!
    به وضوح گرد شدن چشماش رو دیدم.ایشی گفتم و از آسانسور اومدم بیرون. با پله می‌رفتم بهتر بود که با اون نفهم دهن به دهن بشم.
    ******دانای کل******
    با حرص روی مبل نشست:
    -پسره ی احمق خود خواه!
    محکم در رو بست:
    -دختره پر رو به من می‌گـه مستخدم!
    ترنم متعجب به ترمه نگاه کرد.
    احسان گیج به حرکات کیارش خیره شد.
    -بیشعور من رو مسخره می‌کنه! هر هر خندیدم،آره بخند تا جونت دراد!
    -احمق به من می‌گـه حتما مستخدمی که انقد پر رویی!
    -از قیافش مشخص بود چقدر نفرت انگیزه!
    -از اون حرکاتش مشخص بود چقد بی فرهنگه.
    -احمق مجبورم کرد این همه طبقه رو با پله بیام.
    با خنده گفت:
    -ولی خوبه مجبورش کردم تا طبقه 10 با پله بره!
    ترنم پرونده رو روی میز گذاشت:
    -ترمه؟
    کیارش:بله!؟
    احسان:چی شده!؟
    -هیچی، چی می‌خواد بشه؟ امروز رو فُرم نبودم ترنم، با یه پسر خرفت رو به رو شدم‌.
    ترنم:کی بود!؟از کارکنای اینجا بود؟
    کیارش:فکر کنم.
    یهو گفت:
    -گفته باشم اگه کارکن اینجا باشه خودم پرتش می‌کنم بیرون.
    ترمه:نمی‌دونم،خودش که گفت شرکتم!
    احسان:کیارش می‌شه تمومش کنی؟
    -نه عصبیم ترنم!
    ترنم پوفی کرد. کلافه از غُر زدنای ترمه گفت:
    -پاشو برو ترمه!
    -کجا برم؟
    احسان:برو بیرون خستم کردی کیارش.
    ترمه متعجب گفت:
    -ترنم بیرونم می‌کنی؟!
    ترنم:دقیقا بیرون!
    و اومد سمت ترمه و دستش رو گرفت:
    -پاشو خواهری، پاشو! هر وقت حالت خوب شد بیا اینجا.
    -می‌رم ولی اگه بار دیگه این پسرِ رو دیدم مرگش با خودشه.
    احسان:باشه کیارش برو بیرون!
    کیارش رفت بیرون و در رو بست.
    همزمان هر دو به در تکیه دادن:
    -اوف دیوونم کرد!
    ******
    -من می‌خوام یلدام رو ببینم میلاد.
    کلافه به ترنم نگاه کرد:
    -چرا متوجه نمی‌شی یلدا؟ فعلا نمی‌شه، اون الان آمادگیش رو نداره.
    با حرص از جاش بلند شد:
    -کافیه میلاد، کافیه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    -این همه سال من رو از یلدام دور کردین کافیه،من توی کوتاه ترین زمان می‌رم پیش یلدام.
    میلاد:ولی تر...
    محکم روی میز زد:
    -گفتم کافیه میلاد! این همه سال با همین حرفات خفم کردی ولی دیگه کافیه، دیگه نمی‌تونی! من دخترم رو می‌خوام.
    و سریع از اتاق زد بیرون.
    ******
    فرحان سر درگم دور اتاق تاب می‌خورد. باورش نمی‌شد که میلاد همه چی رو فهمیده! باید جلوی این اتفاق رو می‌گرفت.با یه تصمیم آنی کتش رو برداشت و از اتاق بیرون زد.
    ******
    -ترنم بدو فردا شب برگزاری داریم.
    ترنم کلافه عکس ها رو نگاهی کرد. زمزمه کرد:
    -هیچ کدوم، هیچ کدوم!
    عصبی شد و داد زد:
    -هیچ کدوم!
    همه به سمتش برگشتن. با حرص گفت:
    -اینا رو نشونِ کیایی بدیم همه رو با هم اخراج می‌کنه.
    عکس ها رو بالا گرفت:
    -اینا همش تکراریه! فردا برگزاری رو می‌خواید با همین عکسا و مدل ها برگزار کنی
    پروندها رو روی میز انداخت:
    -نچ با اینا نمی‌شه!
    ویوین با حرص اومد جلو:
    -همه ی این عکسا خوبه.شما سلیقه ندارید!
    ترنم پوزخندی زد:
    -که خوبه!؟
    ویوین:آره.
    عکسا رو محکم روی سـ*ـینه ویوین کوبید:
    -پس این تو و این عکسا!جواب آقا احسان هم با خودت.
    برگشت که بره.
    -از دیشب هنوز حرصت خالی نشده! داری سر اینا خالی می‌کنی.
    چشماش رو از روی حرص بست. دستاش مشت شد و بی توجه به ویوین قدم دیگه ای برداشت.
    -اصلا درکت نمی‌کنم.هنوز نرسیده می‌خوای احسان رو گول بزنی.
    طاقت نیاورد برگشت و همزمان داد زد:
    -خفه شو!
    همزمان کیارش و احسان وارد شدن.ویوین سریع قیافه مظلومی به خودش گرفت؛ اما ترنم چون متوجه اومدن احسان نشده بود ادامه داد:
    -حواست باشه چی از اون دهنت بیرون میاد! خودت حواست نیست بگو من کمکت کنم، فهمیدی؟
    ویوین مظلوم گفت:من که چیزی نگفتم ترنم جان!
    ترنم متعجب به ویوین و بقیه نگاه کرد.نگاه همه به پشت سر ترنم بود.رد نگاه رو گرفت برگشت با دیدنِ احسان یکه خورد.احسان اخمی کرد:
    -چه خبره ترنم خانوم!؟
    ویوین سریع رفت جلو و با بغض گفت:
    -خودت که دیدی احسان چه جور با من حرف زد!
    احسان جدی به ترنم نگاه کرد:
    -ترنم خانوم این چه وضعه!؟
    ترنم آروم گفت:
    -چه وضعی آقا احسان؟
    احسان از کوره در رفت و داد زد:
    -این سرو صدا واسه چیه؟
    و رو به بقیه داد زد:
    -مگه فردا برگزاری جنسای جدید نیست؟ پس ایستادین اینجا واسه چی!؟ترنم خانوم مگه شما مسئول این کار نیستید!؟
    ویوین سریع گفت:ظاهراً! اما ترنم فقط از این مسئولیت داد زدنش رو یاد گرفته و ایراد گرفتن.
    ترنم با حرص به ویوین نگاه کرد. چقد دلش می‌خواست الان بره خفه اش کنه اما حیف نمی‌شد.
    احسان:ترنم خانوم!؟
    -بله؟
    احسان:بیاید اتاق من.
    -چشم.
    احسان سریع رفت، کیارش به ترنم نگاه کرد. مطمئن بود که دعوا تقصیره ویوین بود. لبخندی زد و آروم روی شونه ی ترنم که کنارش ایستاده بود زد:
    -نگران نباش هر کی این ویوین رو نشناسه من می‌شناسم.
    ترنم با حرص به ویوین نگاه کرد:
    -دختره ی آب زیرکاه! آخر این یه بار زیر دستم می‌مونه.
    کیارش آروم خندید:
    -حالا بیا برو پیش اون پسر عموی بداخلاق من!
    ترنم سری تکون داد و راه افتاد. موهاش رو مرتب کرد و چتری های موهاش رو پشت گوشش برد. تقه ای به در زد.
    -بیا تو!
    آروم با حرص گفت:
    -زهرمار!
    وارد اتاق شد. احسان پشت میزش نشسته بود و سرش تو عکسای توی دستش بود. می‌دونست که ترنم وارد اتاق شده اما هیچ حرکتی انجام نداد. ترنم با حرص به احسان خیره شده بود.سرفه ای الکی کرد که مثلا منم هستم اما فایده ی نداشت.دوباره و دوباره سرفه کرد که احسان سرش رو بالا آورد به لیوان آب اشاره کرد:
    -بخور!
    گیج گفت:
    -ها؟!
    برگشت عقب و به صندلی تکیه داد:
    -آب بخور!
    گیج تر گفت:
    -واسه چی!؟
    با خودکار تو دستش به گلوش اشاره کرد.ترنم گیج به گلوش دست زد. خندش گرفت و دستی به ریشاش کشید. سمت ترنم برگشت:
    -هیچی ولش کن!
    سری به نشونه باشه تکون داد.لبخندی روی لبش اومد.ترنم کلافه به اطراف نگاه کرد. چرا احسان حرفی نمی‌زد!؟ خیره به ترنم نگاه می‌کرد. ریز به ریز حرکاتش رو زیر نظر داشت و هنوز واسه خودش جای تعجب داشت که چرا نسبت به این دختر انقد نرمه!
    با صدای ترنم به خودش اومد:
    -آقا احسان؟
    سری تکون داد:
    -بله!؟
    -با من کاری داشتین؟
    دوباره نگاهش ثابت موند. ترنم منتظر جوابِ احسان بود؛ اما نگاه خیره ی احسان تمامی نداشت. تقه ای به در خورد که احسان تکونی خورد.ترنم برگشت و کیارش وارد اتاق شد.
    -سلام دوباره! چی شد تصمیم گرفتیم؟
    به صندلی تکیه زد:
    -درباره ی!؟
    روی مبل نشست. دستش رو به پشتی مبل انداخت:
    -فردا برگزاری داریم.
    به ترنم نگها کرد:
    -حق با تو بود ترنم. من عکسا رو دیدم.
    احسان در همون حال که صندلی رو چرخ خیلی کوچیکی داد گفت:
    -آره عکسا رو دیدم،خوب نبودن.
    -خب!؟
    به ترنم نگاه کرد:
    -شما می‌گید چکار کنیم!؟
    -باید دوباره عکس برداری بشه و حتی تو بعضی از عکسا مارک و خود لوازم باشه.
    -یعنی چی!؟عکس برداری خیلی وقت برمی‌داره، احسان!؟
    خودکار رو روی میز انداخت:
    -ویوین کجاست!؟
    ناخوداگاه از دهنش پرید:
    -ویوین رو چیکار داری تو!؟
    کیارش و احسان همزمان با هم متعجب به سمتش برگشتن. دست و پاچه شد و سریع گفت:
    -یعنی اینکه چکارش داری!؟کار مهمیه من برم صداش بزنم!
    خواست بره که احسان با لبخند روی لبش گفت:
    -نه نمی‌خواد.
    برگشت اما سرش رو پایین انداخت.کیارش لبخندی زد‌.احسان نگاه خاصش رو از ترنم گرفت:
    -باید تیم عکس برداری و مدل رو جمع کنیم.
    -احسان به نظرت می‌شه؟
    -باید یه امشب رو بی خیال خونه بشن.
    -به نظرت می‌شن؟
    جدی از جاش بلند شد:
    -باید بشن!
    و از اتاق اومد بیرون. کیارش نگاهی به ترنم که رد رفتن احسان رو گرفته بود کرد.
    -ترنم؟
    برگشت:
    -هوم؟
    به بیرون اشاره کرد:
    -بریم!؟
    ******
    نگاه اجمالی به همه کرد و ایستاد:
    -خب!همگی خوب گوش بدید. من عکسا رو دیدم و همونجور که ترنم خانوم گفتن همه خوب بودن ولی واسه برگزاری مناسب نیستن.برای همین می‌خوام که امروز تا فردا تمام تلاشتون رو کنید تا بهترین عکسا رو واسه فردا آماده کنید.
    ویوین نگاهی پر از کینه به ترنم انداخت و با ناز گفت:
    -اما احسان همه خسته ان. توی این چند ماه خیلی کار کردن.
    جدی گفت:
    -از همه ممنونم بخاطر زحمت ها ولی همینی که گفتم.اما..
    سمت ترنم برگشت :
    -ترنم خانوم لطفا کار رو مدیریت کنید.
    -مدل نداریم
    همه سمت ویوین برگشتن.نگاه همه پر از نگرانی شد از هر گوشه صدا میومد.
    -یعنی چی!؟
    -الان بدون مدل کاری نمی‌تونیم انجام بدیم.
    -آقا کیارش چیکار کنیم؟
    -مدل کجا رفت؟
    یهو احسان داد زد:
    -بسه!
    ترنم با داد احسان تکون بدی خورد.همه ساکت شدن‌.
    احسان:یعنی چی ویوین!؟کجا رفته!؟مگه شما عکس اصلی روی مجله رو گرفتید.
    ویوین بی خیال گفت:
    -نچ!
    از کوره در رفت و محکم روی میز وسط سالن زد:
    -درست صحبت کن ویوین! نچ و مچ نکن واسه من!گفتم مدل کجا رفته!؟کارا تموم نشده هنوز.
    ویوین با ترس به احسان نگاه کرد. با عصبانیت به ویوین نگاه می‌کرد و منتظر جواب بود.
    -ترنم گفت
    ترنم با وحشت سمت ویوین برگشت. نگاه همه روی ترنم زوم شد.
    کیارش با حرص گفت:
    -ویوین!
    مظلوم گفت:
    -مید‌ونم باور ندارید ولی من که از خودم حرف در نمیارم.خودِ جسیکا (مدل) گفت
    ترنم کماکان تو بُهت بود و حرفی نمی‌زد. احسان برگشت سمت ترنم و منتظر نگاهش کرد. نگاهش رو روی احسان انداخت و آروم لب زد:
    -نه!
    بدون اینکه نگاهش رو از ترنم بگیره:
    -ویوین!
    -جانم احسان؟
    -زنگ بزن به جسیکا بگو سریع بیاد.
    -چشم
    و سریع از جاش بلند شد. زد رو میز و برگشت سمت ویوین:
    -همینجا!
    ترنم نگاهش رو به کیارش انداخت.کیارش نگران به ترنم نگاه کرد. احساس بدی داشت و مطمئن بود که ویوین کاری کرده و بی دلیل این حرف رو نمی‌زنه.سرش رو پایین انداخت. حرفی برای گفتن نداشت.
    ***2ساعت قبل***
    به اطراف نگاه کرد. وقتی مطمئن شد کسی نیست برگشت توی اتاق و در رو بست. رو به جسیکا آروم گفت:
    -می‌تونی بری!
    متعجب نگاهش کرد:
    -کجا برم!؟کارا که تموم نشده.
    -هیس بذار حرفم رو بزنم. می‌ری؛ ولی من تماس می‌گیرم که برگردی.
    با خنده گفت:
    -چه کاریه ویوین خانوم؟
    عصبی گفت:
    -جسیکا! وقتی می‌گم برو یعنی برو.
    سری تکون داد:
    -باشه چشم.
    خواست بره که دستش رو گرفت:
    -کجا؟
    گیج گفت:
    -خودت گفتی برو.
    - می‌دونم، قبل رفتن یه چیزی رو باید بهت بگم.وقتی برگشتی احسان ازت می‌پرسه که کی گفت برو، تو می‌گی ترنم.
    متعجب به ویوین نگاه کرد:
    -آخه چرا؟
    با حرص دست جسیکا رو فشرد:
    -اینش به تو ربط نداره؛ ولی بدون که اگه غیر از این حرف، حرف بزنی کاری می‌کنم مثل سگ پرتت کنن بیرون، فهمیدی!؟
    با ترس به ویوین نگاه کرد.
    -فهمیدی؟
    سریع گفت:
    -بله!
    *******
    همه منتظر اومدن جسیکا بودن. ترنم نگران با ناخوناش بازی می‌کرد.صدای در اومد، همه برگشتن و جسیکا وارد اتاق شد.احسان از جاش بلند شد و با جدیت سمت جسیکا رفت.جسیکا نگران به ویوین نگاه کرد؛اما ویوین با خیال راحت نظاره گر بود.
    صدای احسان توی فضای ساکت اتاق پیچید:
    -کی بهت اجازه داد که بری!؟
    همه به لبای جسیکا چشم دوخته بودن. ترنم از جاش بلند شد، بالاخره لب باز کرد:
    -آقا احسان من بهش نگفتم.
    جدی سمت ترنم برگشت :
    -من از شما نپرسیدم!
    -اما...
    -لطفا!
    سمت جسیکا برگشت :
    -کی اجازه داد!؟
    جسیکا نگاهش رو بین ترنم و ویوین چرخوند. صدای ویوین توی گوشش پیچید:
    -اینش به تو ربط نداره؛ ولی بدون که اگه غیر از این حرف بزنی کاری میکنم مثل سگ پرتت کنن بیرون، فهمیدی!؟
    ترنم به جسیکا چشم دوخته بود. کیارش از جاش بلند شد:
    -داداش...
    احسان سریع گفت:
    -صبر کن کیارش!
    -جسیکا برای بار آخر می‌پرسم کی بهت گفت برو؟یا می.گی یا همین الان برو حساب....
    جواب جسیکا باعث شد احسان حرفش رو قطع کنه.
    -ترنم!
    ناباورانه به جسیکا خیره شد.هر کسی از یه طرف شروع به صحبت کرد.سرش رو پایین انداخت. کیارش و احسان سمت ترنم برگشتن. احسان با قدمای محکم سمت ترنم اومد و رو به روش ایستاد:
    -مگه نگفتی من نگفتم؟
    سرش رو بالا گرفت و صادقانه تو چشمای احسان زل زد. آروم گفت:
    -من نگفتم!؟
    جسیکا:چرا آقا احسان خودش گفت..گفت برو کارا تموم شد.
    ترنم نگاهش رو از جسیکا به احسان دوخت. احسان بدون هیچ حرفی به ترنم چشم دوخته بود.
    -آقا احسان! من دیدم.
    کیارش:چی رو دامون!؟
    دامون:که جسیکا از اتاق ترنم زد بیرون.
    ویوین سریع گفت:
    -چرا ترنم!؟نکنه می‌خواستی شرکای فردا قرار داد کاری رو با ما بهم بزنن؟ خب البته حق داری چون پدرت هم یکی از رقیبای این شرکته! مگه نه احسان؟فرحان رزانی!
    اشک توی چشمای ترنم حلقه زد. زیر نگاه سنگین بقیه خرد شده بود، سریع حرکت کرد که شونش به شونه ی احسان خورد؛ اما توجه نکرد از اتاق زد بیرون و به سمت بیرون شرکت دوید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    سمت جسیکا برگشت:
    -برای آخرین بار می‌پرسم،کی ازت خواست که بری؟
    اینبار بی مکث گفت:
    -ترنم!
    سری تکون داد:
    -ترنم،ترنم،باشه!
    نگاه جدی به جسیکا انداخت. از اتاق اومد بیرون،
    کیارش پشت سرش اومد.
    احسان:بگو کارا رو شروع کنن، بهترین کار و بدون نقص می‌خوام.
    کیارش:احسان! ترنم چی!؟
    -بگو بیاد اتاقم!
    -چرا؟
    -بگو بیاد!
    و راهش رو از کیارش جدا کرد. پوفی کرد و سمت اتاق ترنم رفت.اما نبود! گیج به اطراف نگاه کرد. منشی ترنم رو صدا زد
    -ترنم کجاست؟
    جولی:دیدم با سرعت داشت می‌زد بیرون، آقا کیارش!
    چهره اش از ناراحتی جمع شد. کلافه به اطراف نگاه کرد. زیر لب لعنتی گفت و به سمت اتاق احسان راه افتاد.
    ******
    تقه ی به در زد و وارد اتاق شد. سرش رو بالا گرفت
    -گفتی بیاد؟
    وا رفته روی مبل نشست‌.
    -رفت!
    -چی!؟کجا؟
    شونه ای بالا انداخت.
    -منم بودم می‌رفتم.
    با حرص گفت:
    -یعنی چی کیارش؟ می‌گم کجا رفت؟
    با عصبانیت گفت:
    -من چه می‌دونم؟جولی می‌گـه رفت!
    خودکار رو روی میز انداخت:
    -پیداش کن کیارش!
    کنجکاو به احسان نگاه کرد، حالِ احسان جای تعجب داشت. چرا اینقدر براش مهم بود؟
    احسان به کیارش نگاه کرد:
    -چرا نشستی هنوز؟
    -چه کار کنم؟مگه خودت آدرس نداری؟ پاشو برو دنبالش برش گردون!
    با حرص گفت:
    -بیشعور مگه زنمه که رفته؟من برم برگردونمش؟
    با چشمای درشت شده از تعجب به احسان خیره شد.
    -پاشو گمشو بیرون! نخواستیم پیداش کنی،پاشو!
    از جاش بلند شد و با خنده گفت:
    -مبارکه داداش!
    -کم چرت و پرت بگو کیارش! میام براتا!
    تسلیم دستش رو بالا آورد:
    -تسلیم تو بلندنشو!
    -بیرون!
    ********
    «ﻧﭙﺮﺱ ﺍﺯﻡ ﭼﻪ ﻣﺮﮔﻤﻪ نمی‌دونم ﺑﻔﻬﻤﻤﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﻮ ﺭﻭ
    ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺳﯿﻠﺶ ﺍﺯ ﺳﺮﻡ ﻓﻘﻂ ﻓﻘﻂ ﺷﮑﺴﺘﻢ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﺮﻭ»
    آروم آروم قدم برمی‌داشت و هر لحظه صحنه های توی اتاق و صداها توی ذهنش می‌گذشت.حتی خودش نمی‌دونست چرا دوست داشت احسان حرفش رو باور کنه.
    «ﺁﯾﻨﻪ ﻗﺪﯼ ﺗﻮﺵ ﯾﻪ ﻣﺮﺩ ﭘﺎﺷﯿﺪﻩ ﯼ ﺯﺧﻤﯽ
    ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﺸ رﻮ ﻗﺎﺏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺗﺎ ﺑﺎﺷﻪ ﻧﺰﺩﯾﮑ ﺘﺮ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ
    ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﻧﻤﻮﻧﺪ»
    چشماش رو بست، به پشتی صندلی تکیه داد. نگاه صادقِ ترنم جلوی چشماش زنده شد.سریع چشماش رو باز کرد.به رو به روش خیره شده.
    «ﺁﺳﻤﻮﻥ ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺮﺍﺕ ﺑﺒﺎﺭﻣﻮ ﺑﺒﯿﻦ ﭼﻪ ﻓﺼﻠﯽ ﺩﺍﺭﻣﻮ
    ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﮑﻦ ﺳﺘﺎﺭﻣﻮ
    ﺁﺳﻤﻮﻥ ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺮﺍﺕ ﺑﺒﺎﺭﻣﻮ ﺑﺒﯿﻦ ﭼﻪ ﻓﺼﻠﯽ ﺩﺍﺭﻣﻮ
    ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﮑﻦ ﺳﺘﺎﺭﻣﻮ»
    بدون هیچ حرفی از کنارش رد شد؛ اما یه قدم نرفته بود که پاهاش بی جون شد و به سمت پایین سقوط کرد.
    احسان ابرویی بالا انداخت، گیج برگشت سمتی که ترنم رفت اما با دیدن ترنم که روی زمین افتاده بود با وحشت هجوم برد سمتش، کنارش زانو زد و آروم صداش زد:
    -خانوم!؟
    یاد آوری اولین دیدارش با احسان لبخندی به لباش اومد.
    **ﻧﻘﺎﺏ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﮐﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﻣﻨﻮ ﮔﻢ ﮐﻨﯽ
    ﺑﺮﻭ ﺩﻭﺭ ﺩﻭﺭ ﺗﺎ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﻤﻮ ﮔﻢ ﮐﻨﯽ**
    خودکار رو روی میز انداخت:
    -ویوین کجاست!؟
    ناخوداگاه از دهنش پرید:
    -ویوین رو چیکار داری تو!؟
    کیارش و احسان همزمان با هم متعجب به سمتش برگشتن.دست و پاچه شد سریع گفت:
    -یعنی اینکه چیکارش داری!؟کار مهمیه من برم صداش بزنم...
    لبخندی زد
    **کوچه ﻫﺎﯼ ﺑﻦ ﺑﺴﺖ ﻣﺴﯿﺮ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻣﺎ ﻣﺮﺩﺱ
    ﺑﺒﯿﻦ ﮐﻪ ﺟﻤﻌﺲ بینمون ﮐﺴﯽ ﻧﻤﻮﻧﺪ ﺟﺰ ﺁﺳﻤﻮﻥ**
    احسان با قدمای محکم اومد سمت ترنم و رو به روش ایستاد:
    -مگه نگفتی من نگفتم؟
    سرش رو بالا گرفت صادقانه تو چشمای احسان زل زد.آروم گفت:من نگفتم!
    ترنم:کاش باورم می‌کردی!
    **ﺁﺳﻤﻮﻥ ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺮﺍﺕ ﺑﺒﺎﺭﻣﻮ ﺑﺒﯿﻦ ﭼﻪ ﻓﺼﻠﯽ ﺩﺍﺭﻣﻮ
    ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﮑﻦ ﺳﺘﺎﺭﻣﻮ
    ﺁﺳﻤﻮﻥ ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺮﺍﺕ ﺑﺒﺎﺭﻣﻮ ﺑﺒﯿﻦ ﭼﻪ ﻓﺼﻠﯽ ﺩﺍﺭﻣﻮ
    ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﮑﻦ ﺳﺘﺎﺭﻣﻮ**
    با یه تصمیم آنی گوشی رو برداشت.
    -تموم صحنه های ضبط شده ی دوساعت پیش رو بیار اتاقم! نه فقط طبقه ده.سریع!
    گوشی رو روی میز گذاشت.
    ****احسان****
    حالِ خودم رو درک نمی کردم. چرا نمی‌تونم بیخیالِ ترنم باشم؟تقه ای به در خورد.
    -بیا تو!
    فدر وارد اتاق شد. سریع از جام بلند شدم و سمتش رفتم‌.
    -سی دی رو آوردی!؟
    -بله آقا،بفرمایید!
    سی دی رو ازش گرفتم.
    -می‌تونی بری،ممنون!
    -خواهش می‌کنم آقا احسان.
    رفت بیرون.سریع پشت میز نشستم. سی دی رو تو لپ تاپ گذاشتم.با دقت به صحنه های که نشون می‌داد نگاه می.کردم.
    کیارش وارد اتاق شد:
    -احسان!
    -بیا کیارش!
    گیج نگاهم کرد:
    -چی!؟
    -بیا اینجا!
    اومد کنارم ایستاد.به لپ تاپ اشاره کردم:
    -صحنه های دوربین از طبقه ده!
    -خب!؟
    -اینجوری مشخص می‌شه کی دروغ گفته!
    با تعحب به سمتم برگشت.
    -احسان تو واقعا پیگیره این موضوع به این کوچیکی شدی؟
    ******دانای کل******
    با حرص رو لپ تاپ زد که باعث شد صحنه ی اتاق ویوین بزرگ سر صفحه لپ تاپ مشخص بشه.
    -کیارش این موضوع کوچیک نیست،وقتی پای تهمت زدن بیاد وسط دیگه موضوع کوچیک نیست!
    -تهمت!؟یعنی تو مطمئنی به ترنم تهمت زدن؟
    کلافه گفت:
    -نمی‌دونم!
    دقیق به احسان نگاه کرد. لبخندی روی لبش نشست. سمت کیارش برگشت.
    -چرا لبخند می‌زنی؟
    آروم خندید:
    -هیچی همینجور!
    گیج نگاهش کرد.
    ویوین:می‌تونی بری!
    جسیکا:کجا برم!؟کارا که تموم نشده.
    کیارش و احسان همزمان با هم سمت لپ تاپ برگشتن.
    -هیس بذار حرفم رو بزنم! می‌ری ولی من تماس می‌گیرم که برگردی.
    -چه کاریه ویوین خانوم؟
    -جسیکا! وقتی می‌گم برو یعنی برو.
    _باشه چشم.
    -کجا؟
    -خودت گفتی برو!
    -می‌دونم! قبل رفتن یه چیزی رو باید بهت بگم.وقتی برگشتی احسان ازت می‌پرسه که کی گفت برو؛ تو می‌گی ترنم!
    -آخه چرا؟
    -اینش به تو ربط نداره؛ ولی بدون که اگه غیر از حرف بزن حرف بزنی کاری می‌کنم مثل سگ پرتت کنن بیرون! فهمیدی!؟
    -بله!
    ***
    صورت احسان از خشم قرمز شده بود.کیارش نگران به احسان نگاه کرد.از کوره در رفت، زد زیر لپ تاپ و داد زد:
    -لعنتی!
    کیارش رو کنار زد و با قدمای محکم و بلند از اتاق زد بیرون و مستقیم سمت اتاق ویوین رفت. توی راه رفتن بود که جسیکا و دامون رو کنار هم دید،
    راهش رو کج کرد.دست جسیکا رو از پشت سر گرفت و برگردوندش، سمت گوشش خم شد و با لحنی که سعی می‌کرد آروم باشه گفت:
    -از اتاق ویوین که برگشتم جواب دروغت رو می‌دم!
    سرش رو بالا گرفت، جسیکا با رنگ پریده به احسان نگا می‌کرد:
    -چی شده آقا احسان؟
    داد زد:
    -کافیه!
    انگشت اشارش رو تهدیدوار تکون داد:
    -برمی‌گردم!
    در اتاق رو به شدت باز کرد.ویوین با ترس از جاش بلند شد.با صدای کنترل شده گفت:
    -روز اولی که اومدی اینجا چی بهت گفتم؟
    ویوین شوکه به احسان که بدجور عصبی بود نگاه کرد.خم شد روی میز، دستاش رو روی میز گذاشت و توی چشمای ویوین زل زد:
    -ازت سوال پرسیدم!
    ویوین با ترس جواب داد:
    -چی شده؟
    از کوره در رفت. محکم روی میز زد و انگشت اشارش رو تهدیدوارنه تکون داد:
    -گفتم از شلوغ بازی متنفرم، گفتم سر به زیر کارت رو می‌کنی و می‌ری، گفتم حوصله دردسر ندارم!
    با صدای بلند تر گفت:
    -گفتم یا نه!؟
    رنگ از روی ویوین پریده بود. آب دهنش رو به سختی قورت داد:
    -گفته بودی!
    به ترنمِ فرضی اشاره کرد:
    -پس این کار چی بود!؟با ترنم چیکار داشتی؟؟
    وا رفت، یه قدم عقب رفت:
    -از کجا...
    حرفش رو قطع کرد.پوزخندی به روی ویوین زد:
    -از کجا فهمیدم!؟ها!؟فکر کردی بیخیال این قضیه شدم؟
    یه قدم نزدیک ویوین شد:
    -اون دو نفر که استخدام کردی اخراج شدن!
    ناباورانه به احسان نگاه کرد، سرش رو ناباورانه به طرفین تکون داد:
    -نه!
    -اما تو! از فردا دیگه اینجا نمی‌خوام ببینمت.
    ویوین یه قدم نزدیک اومد:
    -احسان!
    چشماش رو بست:
    -هیس!چیزی نشنوم، وسایلت رو جمع کن.
    ویوین با چشمای اشکی به احسان زل زد:
    -خواهش می‌کنم احسان!
    بدون توجه به ویوین از اتاق اومد بیرون، نفس راحتی کشید. نگاهش به جسیکا افتاد.نگاه همه نگران به احسان بود که داشت می‌رفت سمت جسیکا.کنار جسیکا ایستاد و به میز کنارش تکیه زد.
    -خب!؟
    جسیکا سریع دهن وا کرد:
    -ببخشید آقا احسان! معذرت می‌خوام، دیگه تکرار نمی‌شه.
    ریلکس نگاهش کرد:
    -از چی ترسیده بودی!؟
    سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد:
    - اخراج بشی؟ترسیدی اخراج بشی؟ واسه همین این دروغ رو گفتی نه!؟
    جسیکا ساکت و نگران به حرفای احسان گوش می‌داد.
    کیارش از دور به احسان خیره شد، نگران بود:
    -احسان خر نشو تو رو خدا! فعلا بهش نیاز داریم.
    سریع شماره ترنم رو گرفت.صدای خش دار ترنم تو گوشی پیچید:
    -بله؟
    کیارش:الو ترنم کجایی!؟
    به اطراف نگاه کرد:
    -تو خیابون!
    کیارش کلافه به اطراف نگاه کرد:
    -می‌شه بیای شرکت؟
    موهای تو صورتش رو پس زد:
    -چرا!؟
    -احسان فهمید که کار تو نبود!
    متعجب به رو به رو خیر شد:
    -چطور!؟
    -بیا برات می‌گم.اگه نیای این دیوونه مدل رو اخراج می‌کنه!
    -می‌دونی که می‌گن از هر چی بترسی سرت میاد! شنیدی جسیکا؟
    ترنم:من بیام چکار کنم کیارش!؟من تو اون شرکت کاری ندارم دیگه!
    کیارش:خواهش می‌کنم ترنم بیا.احسان داره اون سه نفر رو اخراج می‌کنه!
    -اخراجی جسیکا!به دامون هم خبر بده اخراجه.
    ملتمس دسته احسان رو گرفت:
    -خواهش می‌کنم آقا احسان.
    دستشو از دست جسیکا کشید و سمت اتاقش رفت.
    کیارش ملتمس گفت:
    -ترنم فردا برگزاریه! خواهش می‌کنم بیا!
    سر در گم به اطراف نگاه کرد، یه دفعه با تصمیم آنی گفت:
    -دارم میام!
    به نشونه پیروزی دستش رو مشت کرد:
    -ایول ترنم!
    جسیکا با چشای گریون به سمت کیارش اومد:
    -آقا کیارش خواهش می‌کنم یه کاری کنید.
    کیارش سریع گفت:
    -منتظر باش!
    و سمت اتاق ویوین رفت.ویوین با چشمای اشکی وسایلش رو جمع می‌کرد.
    کیارش:کجا!؟
    برگشت و خودش رو توی بغـ*ـل کیارش انداخت و هق هق گریه رو سر داد.دلسوزانه دستش رو پشت کمرش گذاشت:
    -آروم باش ویوین! وسایلت رو جمع نکن.
    ویوین از بغـ*ـل کیارش بیرون اومد:
    -اما!
    دستش رو روی شونه ویوین گذاشت:
    -درستش می‌کنم، نگران نباش!
    *******
    -خوب من چیکار کنم کیارش؟
    به حالت خواهش دوتا دستش رو به هم زد:
    -خواهش ترنم!برو باهاش حرف بزن.
    با تعجب گفت:
    -من!؟فکر می‌کنید به حرف من گوش می‌ده؟
    لبخندی زد:
    -فکر نمی‌کنم، مطمئنم!
    ترنم رو برگردوند و سمت اتاق احسان هول داد:
    -برو برو!موفق باشی.
    با حرص گفت:
    -کیارش نمی‌شه!
    تلاش می‌کرد که برگرده اما دستای کیارش پشت کمرش مانع از برگشتش می‌شد. کیارش در اتاق احسان رو باز کرد و ترنم رو هول داد داخل:
    -برو دیگه!
    ***
    از جاش بلند شد می‌خواست بره دنبالِ ترنم تا شاید برگرده.نزدیک در بود که در باز شد و یه نفر پرت شد تو بغلش، سریع دستاش رو دور کمرش حلقه زد.
    ***
    جیغی کشید، چشماش رو بست و دستاش تو هوا به گردش در اومد تا حس کرد دستی دور کمرش حلقه شد. بدون فکر دستاش رو دور گردن شخصی که گرفته بودش حلقه زد.نفس راحتی کشید یهو چشماش رو باز کرد و صحنه های چند دقیقه قبل جلوی چشماش زنده شد.
    آروم با خودش گفت:
    -کیارش هولم داد تو اتاق احسان!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا