کامل شده رمان شمشیر عشق| A_not_busyکاربر انجمن نگاه دانلود

رمان چطوره¿بی تعارف!

  • عالی

    رای: 20 83.3%
  • خوب

    رای: 4 16.7%
  • بد

    رای: 0 0.0%
  • خیلی بد

    رای: 1 4.2%

  • مجموع رای دهندگان
    24
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Bi neshoOn

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/10
ارسالی ها
111
امتیاز واکنش
1,256
امتیاز
336
محل سکونت
روی دیوار خونمون
آب را گذاشتم جوش بیاید و کیک هارا در ظرف گذاشتم و رفتم توی اتاقم و موهام را شانه کردم و بالا بستم و کمی ریمل ، خط چشم و برق لب زدم ، خب دیگه خوشگل شدم مانتو فیروزه ایم و با شلوار سیاه و شال سیاهم و پوشیدم . آب جوش آمده را در فلاکس ریختم و کمی ترینوان و ترابیکو (نوعی کاپو چینو) را برداشتم و رفتم . دم در ، کفش های کتونی فیروزه ایم و پوشیدم و رفتم توی حیاط.
حسام دمه در بود رفتم سوار ماشینش شدم . تمام راه یا داشتیم حرف میزدیم یا آهنگ گوش میدادیم...
رسیدیم و رفتیم پیش بچه ها . .. بعد از احوال پرسی برگشتیم که بریم وسایل و بیاریم .اما وسط راه واستادیم که بچه های در حال بازی و نگاه کنیم.
فریزبی افتاد جلوی پای حسام، حسام نیم نگاهی بهم کردو گفت: ببین یاد بگیر!
_: ها ها خودم بلدم.
پرتش کرد و گفت: بریم وسایل و بیاریم.
سری تکان دادم و رفتیم.
بعد از گذاشتن وسایل به جمع پیوستیم.
آمی کنارم امد و گفت: خوبه من گفتم چیزی نیار!
نیشخندی زدم و گفتم: بریم با بچها بازی؟
_: بزن بریم!
رفتیم بازی ، اوایل بد میزدم اما بدک‌ نبود . بازی و هیجان های خودش. بعد از بازی رفتیم ناهار.ناهارم در شوخی های بچها گذشت. بعداز ناهارو سفره جمع کردن ،حسام امد کنارمو گفت: بیا بریم راه بریم.
_:باشه.
باهم شروع کردیم راه رفتم...خیلی خوشحال باهم ..
_: چه خبر؟
نگاهش کردم وگفتم: سلامتی .
_: میدونی چند روز تا کنکور بیشتر نمونده؟
+: میدونم اصلا نمیخوام فکرشو بکنم . امروز بزور مامان و راضی کردم که بعد از چند روز بیام گردش.
_: توکی درس خوندی؟ همش بیرونی؟من ندیدم درس بخونی!
+: ا...حسام ول کن از نصیحت بیزارم.منو میشناسی بیرون نرم دق میکنم!
_: من نصیحت کردم؟
+: میشه بحث نکنیم؟
_: پوه..
نگاهم را به چمن های کوتاه بلند انداختم و گفتم:میخونم زیادم میخونم اما خوندنم وقت خاصی داره که میخونم.
_: بخون اگر اشکال داشتی روی من حساب کن.
+:ولی رشتمون که بهم نمیخوره.
_: طوری نیست!
+: بیا بریم پیش بچها.
_:بریم.‌
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Bi neshoOn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    1,256
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    روی دیوار خونمون
    باهم‌ رفتیم پیش بچها ،برای بچها دستی تکان دادم، دور هم جمع شده بودن و خوراکی هاشون و وسط جمع کرده بودن و مشغول خوردن.
    رفتم و قهوه ای برای خودم و حسام برداشتم قهوشو دادم و رفتم شیرینی ای از وسط بردارم و یکی دادم به حسام و یکی دیگر هم برای خودم. مشغول خوردن بودم که سما گفت: خواهرشوهر عزیز تنها خوری نداریم آب جوش بریز منم میخوام.
    _: پاشو بیا بردار.
    _: ای تنبل.
    غضبناک نگاهش کردم که همه خندیدن.. صدای موبایل حسام امد. حسام لیوان خالی شده اش را گذاشت روی زمین و با یک عذر خواهی کوتاه رفت سمت خلوت باغ.
    نگاهی بهش انداختم ، کمی نگران بودم و دلیلش را نمیدانستم.
    قهوه ام تمام شد و بلند شدم و بلند شدنم همزمان شد با امدن حسام که قیافه اش معلوم بود گرفته بود.
    سوالی نگاهش کردم که گفت : بیا کارت دارم.
    رفتیم ته باغ کسی نبود، ایستاد ، طاقتم تموم شدو گفتم: اتفاقی افتاده؟
    فقط سری تکان داد...کلافه بود و دستش را مدام لای موهای کوتاهش میبرد .،با بی قراری فهمیدم چرا کلافست گفتم: باید بری؟
    نفس عمیقی کشید و گفت: من واقعا متاسفم آوین یکی از بیمارا حالش بده و کمکمو لازم دارن باید برم زودی قول میدم جبران کنم برات. از قول من عذر بخواه از بچه ها.
    دلخور بودم کمی ازش با ناراحتی سری تکان دادم و بی خداحافظی سرم انداختم پایین و رفتم...صدام کرد وداد زد : آوین...
    دوید طرفم و دستم و گرفت اولین بار بود دستم و میگرفت انگار بهم فاز متر وصل کردن لرزی کردم و گفت: درکم کن آوین پزشکم درک کن!
    باشه خدافظی زیر لبی گفتم و رفتم به سوی تپه ی آخر باغ...شاید از بیکاری بد نباشه.
    حسام رفت و من تنهایی از بالا بچها را نگاه میکردم. فقط اس دادم به نیما و گفتم وقت رفتن خبر بده باهاش برم . وقتی پرسید چرا فقط نوشتم حسام رفت کارداشت باهات میام.باشه ای نوشت.
    مدتی بعد از آن تپه پایین امدم و رفتم پیش بچها که داشتن عزم رفتن میکردن.
    وسایلم راجمع کردم و رفتیم.
     
    آخرین ویرایش:

    Bi neshoOn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    1,256
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    روی دیوار خونمون
    مشغول تست زدن بودم ، موبایلم شروع کرد به زنگ زدن کرد .نگاهی به صفحه اش کردم حسام بود ، جواب بدهم ندهم؟ ا‌ون که حق داشت دکتر است و کار دارد.کم پیش می امد جایی نبینمش اوایل دانشگاهش بود .
    هرچند باجهشی خوندن زود رفته بود. زنگ قطع شد . و کمی بعد دوباره زنگ زد جواب دادم : جانم سلام.
    *: جانت بی بلا سلام چرا جواب نمیدی؟
    _: تا امدم جواب بدم قطع شد کاری داشتی!؟
    *: اهوم میخواستم بگم آماده باش بریم بیرون .
    _: باش چه ساعتی؟
    *: تا ربع ساعتی دیگر.
    _: باشه بیا خدافظ.
    _: خدافظ.
    لباسام و زودی پوشیدم . بیخیال آرایش شدم فقط یک ریمل و برق لب . از در اتاقم رفتم بیرون که نیما از در اتاقش بیرون امد و گفت: کجا بسلامتی خانم خانما؟
    _: بیرون.
    *: مگه درس نداری؟
    _: داشته باشم بس درس خوندم خسته شدم.
    *: باکی میری؟
    _:حسام .
    *: به مامان گفتی ؟
    _: دارم میرم بگم.
    رفتم توی اتاق مامان و گفتم بزور راضیش کردم و قول دادم بشینم فردا درسامو بخونم.
    یک تک زنگ بهم زد ، کفشامو پوشیدم و سوار ماشین شدم.
    نگاهی بهم کرد وگفت: سلام‌ خانم خانما .چطوری؟
    _: خوبم توچطوری؟
    _: عالی.
    صدای ضبط را روشن کرد و حرکت کرد. تا رسیدن به مقصد کمی حرف زدیم.
    جلوی یک لباس و کفش فروشی بزرگ ایستادو گفت: میخوام اونروز وجبران کنم!
    باهم رفتیم خرد ، یک بلوز و مانتو شلوار برام خرید ،برای خودشم رفتم کت چرم سیاه ، شلوار جین سیاه و تیشرت سفید خرید.
    رفتیم کفاشی و یک کفش چرم سیاه برای خودش و کفش چرم سیاه پاشنه بلند برای من!
    قرار شد اینارو توی یک مهمونی فرداشب سینا بپوشیم.
    رفتیم رستوران و شام خوردیم و برگشتم خونه.
     
    آخرین ویرایش:

    Bi neshoOn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    1,256
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    روی دیوار خونمون
    سلام شبتون شیک پیک...فرار رسیدن ماه مبارک تبریک...
    یک پست خوب...
    این پست و تقدیم میکنم به وایلت عزیز!
    45


    امروز مهمونی سینا به مناسبت تولد آمی تیس بود. تولد سورپرایزیش...
    قرار شد زوج زوج براش کادو بگیریم...من و حسام هم براش ساعت سواچ سیاه رنگی گرفتیم.
    بعد از پنج ساعت درس خوندن از صبح ، بلند شدم یک دوش سریع گرفتم و نشستم جلوی میز آرایش ، خط چشم سیاه، ریمل‌ ،رژ گونه، و ماتیک قرمز پررنگی هم زدم. باوجود زیاد مذهبی بودن ها توی مهمونی های رفقا روسریمونو میکندیم..پس موهام رابالای سرم بستم و با بابیلیس فرشون کردم.... توی کمدم نگاه کردم..میخواستم باحسام ست شم:دی تاپ سفیدی برداشتم و مانتو و شلوار لوله تفنگی سیاهی و پوشیدم ، کت چرمم را روی دستم انداختم .شال سفیدمو پوشیدم . کیفمو برداشتم . حسام تک زد برم دم در . عینک آفتابیمو پوشیدم و سوار ماشین شدم.
    رفتیم خونه سینا ...یک آپارتمان بزرگ که در بالای شهر قرار داشت.
    سینا دکتر بود و آپارتمان جدایی برای خودش و آمی گرفته بود نزدیک بیمارستانی در آن کار میکرد.
    وارد شدیم و بچها در و باز کردن. همه بودن....تمام اکیپ شش نفرمون با شوهراشون. سلامی کردیم که فهمیدیم سینا به امیر اس داد الان نزدیکن...چراغ هارو خاموش کردیم هممون یک طرف ایستادیم و برف شادی دستمون بود .باد کنکی را بالای در بود که توش پر از کاغذ های رنگی ، امیر رفت پشت در ایستاد که با امدن سینا و آمی بترکونتش.
    بعد از پنج دقیقه صدای پای هردوشون امد. کلید توی در چرخید که تا در باز شد بادکنک ترکید و ماهم هم زمان گفتیم: تولدت مبارک آمی تیس!
    نزدیک شد که برف شادی هاهم روی سرش ریختیم.
    شگفت زده شده بود و همه دست میزدن...خودشو انداخت بغـ*ـل سینا و گفت :مرسیی سینی جون:)
    سینا لبخندی زد و گفت: آمی ؟ تو باز گفتی سینی؟ (او را از بغلش بیرون اورد وادامه داد: دم بریده بدو برو لباستو عوض کن توی اتاق روی تخت لباس برات گذاشتم.
    لبی پرچید و دویدوگفت: دارم برات سینی جون.
    دوید طرف اتاق و در و بست.خنده ی همه بالا رفت. رفتیم نشستیم و مشغول صحبت شدیم.سام گفت: بابا مردیم چه سوت کوره مثلا امدیم جشن تولد ها .پاشین پاشین ... به سمت ضبط رفت و بعدم دست آوا را گرفت و رفت وسط...
     

    Bi neshoOn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    1,256
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    روی دیوار خونمون
    سلاممم ایامتون به کام...!بریم ادامه ...: یک پست شاد و خوب:aiwan_light_blumf: شبتون بخیر .
    دست دخترا و گرفتم گفتم: بچها بریم مانتو هامون و در بیاریم.
    همه موافقت کردن و رفتیم توی یکی از اتاق .مانتومو در اوردم و کتمو پوشیدم. و نگاهی به بچها انداختم که داشتن کاراشون میکردن.. رفتم جلوی آینه و ماتیکم و تجدید کردم که نسیم گفت: آوین نگو که میخوای اینجوری بری پایین...
    _: چرا؟
    _: بابا منکه دخترم دلم رفت چه برسه به اون حسام بد بخت!
    _: چشما درویش نسی جان.
    آوا زد سر شونمو گفت: ولی حق با نسیم هستا ماتیکتو کم رنگ کن حداقل!
    سوتی زدم و گفتم: غیرتی جان چشم کم رنگش میکنم!
    کمی بادستمال کم رنگ کردم و گفتم: خوبه؟
    _: بهتره..
    _: تو از حسامم بدتری دلم برای سامی سوخت!
    _: بشین ببینم
    شانه ای بالا انداختم و مثل این فشن های توی تلویزیون به ترتیب سن اول من بعد سما ، آوا ‌، شهرزاد ، نسیم و در آخر آمی به صف راه افتادیم سمت سالن پیش پسرا.‌ لبخندی زدم . پسرا سوت و دست زدن ، نگاهی به حسام کردم که باتحسین نگاهم کردو فیلم میگرفت..، سینا گفت: هرکی مال خودش یارخودش آتیش به هموار خودش ، آمی کج شد و از آخر صف سرشو پایین اورد و گفت : هیس عزیزم !
    پسرها طرفی نشسته بودن دخترا طرفی دیگر..مشغول بحثی بودیم که سینا گفت : نوبتی هم باشد نوبت کیک آمی جان!
    همه دست زدن..کیک را شهرزاد و نسیم پخته بودن.
    آهنگ شادی در حال پخش بود . کادو هارا روی میز گذاشتیم و کیک را اورد و همه شروع کردیم تولد تولد گفتن، دوربین را برداشتم و شروع کردم به فیلم گرفتن ، قبلش حسام فیلم میگرفت و حالا من ازش گرفتم در حال فیلم گرفتن بودم ،شمع هارا فوت کردو بازهم گفتیم : تولدت مبارک.
    کاردی روبان زده ای را امیر حسین با رقـ*ـص با چاقو اورد جلوی آمی تیس و گفت: آجی ببرش که مردیم از گشنگی .
    آمی خندید گفت: شکمو .
    کیک هارا برید و داد دست همه ..فیلم را زدم روی استپ .مشغول کیک خوردن شدیم . که حسام امد کنارم که جای ای خالی بود و نشست و گفت: دختر توکه منو کشتی این چه تیپی داری ؟ نمیگی من کار دستت بدم؟
    _: اول اینکه غلط کردی روتو کن اونور دوما به این خوبی خواستم ست شیم . دست شما درد نکنه .
    _: سرشما درد نکنه. بلند شد و رفت .نوبت به کادو ها رسید و به نوبت کادو هارا باز کرد . نوبت به کادو ی ما که رسید بعد از باز کردنش دوربین و دادم دست حسامو رفتم کنار آمی تیس نشستم و گفتم: خانمی دستتو بده دستت کنم!
    سینا که اونور آمی نشسته بود گفت: اا نداشتیم الان دیگه زن منه.
    _: باش مال خودته .
    دستش کردم و بعد بو*سه ای بر لپش زدم .
    و همه دست زدن،. پسرا از ماجرای اسم مستعاری و زن شوهری الکی ما خبر داشتن...
    بعد از باز کردن کادو ها ، صدای آهنگ را زیاد کردن . دخترا نشسته بودن ومنتظر زوج های عزیزشون. پسر ها روی یک مبل سه نفره وماهم روی یک مبل دانه دانه پسرا امدن و هرکدوم ازدخترا و بلند کردن و شروع کردن به رقصیدن.حسام امد جلومو گفت: افتخار یک دور رقـ*ـص را میدهید؟
    _: بله...
    رفتیم وسط. بعدش رفتیم شام و بعدم رفتیم خونه...
     
    آخرین ویرایش:

    Bi neshoOn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    1,256
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    روی دیوار خونمون
    سلام سلام سحر بخیر...
    47

    امروز روز کنکور بود . روز امتحان ، با نیما رفتیم دم سالن ...کلی دعام کرد و منم رفتم . کنکورمو دادم، در راه برگشت دوتایی رفتیم بستنی خوردیم. راحت شدم ..
    امدم خونه که صدای مسیجم امد،
    حسام: سلام خسته نباشی دلاور!
    _: سلامت باشی پهلوون.
    حسام: چطور بود؟
    من: بد نبود امیدوارم بتونم قبول شم!
    _: انشاالله میشی من برم کار دارم :)
    _: بسلامت.
    رفتم فیلمی که چند وقتی است از آمی تیس گرفتم و مشغول تماشا شدم حدودا دوساعتی مشغول بودم که مامان صدام کرد و رفتم ناهار خوردم . بعد از ناهار کمی خوابیدم...دیشب تا صبح را از استرس خواب به چشمم نیومد.
    باصدای زنگ گوشی از خواب پریدم ، آوا بود : میای خونمون؟ بچها میان
    _: ا؟ باشه دوسوت بشمری اونجام.
    _:‌ آفرین خدافظ.
    لباسام و پوشیدم و رفتم به مامان گفتم و مامان سوئیچ و داد و رفتم سوار ماشین شدم.
    لباسامو عوض کردم .رفتم پیش دخترها همه امده بودن. کنار آوا نشستم و گفتم: حالا کی شرط و میبره؟
    _: حتما من!
    *: شتر در خواب بیند پنبه دانه.
    _:گـه لپ لپ خورد گـه دانه دانه!
    بچها مشغول بازی جرئت حقیقت شدنو نشستیم به بازی نوبت به منو آمی رسید ، گفت: جرئت یا حقیقت؟
    من: جرئت.
    _: برو دم خونه همسایه زنگ بزن در برو.
    _: ینی من عاشق شماهای مردم آزارم رفتما.
    _: برو.
    رفتم دم خونه ی همسایای آوا اینا.خونه ی آوا و سامی توی یک آپارتمان ۴ طبقه بود.
    رفتم دم خونه ی همسایه روبرویوشون و زنگ زدم و در رفتم. نمیدونم کیا توش زندگی میکردن. بچها برای اینکه ببینن دروغ نمیگم امدن دنبالم و رفتم دم خونه ی همسایاو زنگ زدم، و بعد از اینکه صدای کیه کیه شخص پشت در که امد دویدم پیش بچها و در و بستم. از داخل چشمی در خانه نگاهی به بیرون انداختم. همسایه بیرون را نگاه کرد ، شانه ای بالا انداخت و گفت: مردم آزارا .
    همگی شروع به خندیدن کردیم و به ادامه ی بازی پرداختیم...
     

    Bi neshoOn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    1,256
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    روی دیوار خونمون
    48

    حسام یک دفعه مسیج زد : ظهری کاری نداری؟ جایی دعوت نیستی؟
    _: چرا چرا هستم .
    _: کجا؟
    _: توی رختخوابم!
    +:مرض . با چند نفر قرار شده بریم گردش میای؟
    _:درد، بریم! فقط کجا؟
    +: داریم میریم جزیره هنگام .
    _: آخجون بریم.فقط بابا چی...
    +: اجازتو گرفتم . بپوش تا نیم ساعت دیگه دم درم!
    _:ایش دفعه بعدی زودتر بگو.
    _: اگر از بیست روز زودتر تصمیم گرفتن حتما خانم بیست جا دیگه برنامشو چیده بود.
    _: حسااام.
    وقطع میکند...ایییش
    فکر کنم امروز یکی باهاش دعوا کرده...
    نگاهی توی کمد کردم. کول پشتی، دوربین، لباسامو عینکم و هدستم هم برداشتم شاید بدرد خورد.
    حسام رسید و به راه افتاد...تا آخر مقصد آهنگ گذاشت و حرف زدیم...
    جزیره ی هنگام و دوست داشتم بیشترین جایی که ما میرفتیم.یک باغ کوچیک لب ساحل بود که متعلق به خانواده ی خاله ایناست .اونجا هم خوشگل هم خوب ..‌کنار ساحل در حال قدم زدن بودم که حسام هم همراهم شد.
    با سکوت قدم میزدیم.. بعد از مدت کوتاهی گفت: چخبر؟
    _: سلامتی.یک سوال بپرسم؟؟
    ایستاد، ایستادم، گفت: خب بپرس!
    _: چرا ایستادی بریم هنوز اینجوری نمیتونم حرف بزنم.
    شروع به راه رفتن کرد و گفت: خب؟
    _: تو از چی بدت میاد؟
    *: منظور؟...
    _: منظورم از چه حرفایی...مثلا من از دروغ نصیحت و زور گفتن بهم متنفرم...یا چمیدونم از درس دادن بهم...
    *: درس دادن که ایرادی نداره.
    _: بستگی داره کی بده!نگفتی؟
    * : منم از دروغ...
    _: هوم....
    مشغول صحبت بودیم که صدامون کردن.
    بعد از ناهار کمی راه رفتیم و حرف زدیم...خیلی خوش گذشت..
     

    Bi neshoOn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    1,256
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    روی دیوار خونمون
    در حال چت کردن با حسام بودم که در اتاق باز شد ، نیما وارد شد ،لبخندی به رویش پاشیدم..نگاهم کردو لبخندی زد و گفت: چطوری؟
    _: نگو دارم از استرس میمیرم .فردا جواب کنکورم میاد .
    *: بیخیال،موبایلتو چک کردی؟
    _: ممنون از این عکسای زیبات بابا نصف شبی عکس توی اینستا فرستادنت چیه؟ من این غذا هارو میبینم دلم یه حالی میشه...!
    خنده ای کرد کنارم نشست و برای اولین بار مرا در آغـ*ـوش کشید ،سرم روی شانه هاش بود و دوتایی به نقطه ای نامعلوم خیره شدیم...گفتم: نیما ولم کن..و سعی کردم ازش جداشم.
    _: دلم میخواد آبجیمو بغـ*ـل کنم.. بعد از عمری یک بار گرفتمش..!
    *: چیزی شده؟ حالت خوبه؟
    _: نه فقط امدم باهم به یاد قدیما که دم به دقیقه عکسای دخترای مردم و نگاه میکردیم و توهم از بازیگراو... صحبت میکردیم حرف بزنیم.
    _: نیما امشب یه طوریت میشه...با سما دعوات شده؟
    *: نه بابا خدانکنه!بیا ببین اینو باید بری برام اینو درست کنی!
    _:‌ چیو؟
    *: این غذارو گفته باشم.
    عکس غذایی با طرز تهیه اش نشون داد بهم.
    _: به همین خیال باش.
    *: اا.. ابجی داشتیم
    مدتی گذشت..از هردری باهم حرف زدیم...خوشحالم داداش غیرتی و دوست داشتنی دارم...که مواظبمه..
    بعداز مدتی من را سفت تر از قبل فشار داد و بعد بو*سه ای روی سرم گذاشت و گفت: شبت بخیر آبجی.
    _: شب بخیر داداشی..
    من هم رفتم بو*سه ای بهش زدم ...
    رفتم توی تخت و موبایلمو برداشتم..حسام نوشته بود: میدونی معنی اسمت چیه؟
    _: عشق :aiwan_light_blumf:
    حسام: معنی اسم من؟
    _: شمشیر..!
    _: آی کلک بلدیا ..!
    _: بله بنده استادم.:aiwan_light_blumf:
    _: آنکه صد در صد.
     

    Bi neshoOn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    1,256
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    روی دیوار خونمون
    سلام شب های قدر التماس دعا. بلاخره بعد از یک سال این رمان هم تموم شد . از تمام همراهیای گل تشکر میکنم که بودین .ممنونم که هستید. امیدوارم بازم بیام با داستانی دیگر به فکرشم...
    50(قسمت آخر):


    با صدای مامان که سعی داشت مرا از خواب بیدار کند ،بیدار شدم. دیشب حسام کلی دلداریم داده بود ،که هرچی جواب شد ناراحت نمیشود و من با اعتماد بنفس کاذبی بیدار شدم. بعداز بیدار شدن مامان مرا در حمام انداخت و گفت: زودی حمام کن .
    همین نه توضیحی نه چیزی هرچی هم گفتم چرا؟ جواب نداد که نداد.
    دوش گرفتم و از حمام بیرون امدم، مامان با خوشحالی گونه ام را بـ*ـوس*ید و گفت: بلاخره قبول شدی خانم مهندس!
    جیغ کوتاهی زدم گفتم: آخجون مامان دیدی تونستم؟
    لبخندی زد. همه ی خانواده کلی تحویلم گرفتن، بعد از خوردن صبحانه، مامان میگوید : پاشو الان برو آرایشگاه خیلی وقته به خودت نرسیدی برو، . برات وقت گرفتم بدو دیر شد.
    _: مامان خبریه؟
    _: عصری میخوام برای قبولیت جشن بگیرم.
    _: مامان؟ جدی؟
    _: برو بپوش دختر اینقدر حرف نزن دیر شد.
    _: چشم رفتم.
    منکه از کار های مامان خانم سر در نیوردم. وارد اتاق که شدم پیراهن کوتاه سفیدی باکفش پاشنه بلند نقره ای توی جعبه کنار لباس، روی تختم بود باتعجب نگاه کردم. خیلی ناز بود. پیراهن تافته ای ‌با یقه ای کشتی و دامنی پف پفی.
    مانتومو پوشیدم و لباس و جعبه را که در کیسه گذاشتم برداشتم...
    بیرون رفتم ،مامان داخل آشپزخانه بود، بهش گفتم: این لباسا چیه؟
    و بعد دستمو بالا بردم‌تا لباسارو ببینه.
    _: اینارم ببر شب بپوش آفرین.
    _: باشه خدافظ.
    _: خدا نگهدارت عزیزم.
    رفتم آرایشگاه، آرایشگاه زن عمو(مامان آوا) ،بهترین آرایشگر خانواده...زن عمو امد جلومو گفت: مامانت گفت موهات به دلخواه خودت چجوری میخوای باشه؟
    _: اگر میشه رنگش کنید ،بنفش با خط های آبی..با یک سشوار .آرایش هم دیگه نمیدونم خیلی زیاد نباشه ها.
    _: باشه عزیزم.
    _: مرسی.
    بعد از اینکه کارام تموم شد،توی آینه نگاهی کردم ،وای عالی شده بودم. پیراهنم و پوشیدم که زن عمو با دیدنم کلی تعریف کرد . تشکر کردم و رفتم خونه. مامان و خاله و بقیه مشغول بودن ،آلما تا منو دید گفت: خوشگل خانم برو توی اتاقت بدو.
    _: چرا؟
    _: برو توی اتاق اون چادر سفید و شالم بپوش.
    پوفی کشیدم دستورات انجام شده را انجام دادم.
    روی تخت نشستم ،بعد از مدتی در. اتاق در زدند. باگفتن کیه، در باز‌شد و‌ سارا امد تو. و‌ گفت: وای چه عروس ماهی شدی خوشگل بودی خوشگلر تر شدی.:aiwan_light_blumf:
    چی گفت؟ عروس ؟با تعجب پرسیدم: سارا بگو چیشده؟ باز این حسام ناقلا چکار کرده؟
    _: هیچی حرص نخور آرایشت خراب میشه الانم وقت نیست بدو بریم داداشم منتظرته.
    _:اوه واقعا که اخرش نفهمیدم اینجا چه خبره!
    _: بریم دیر شد.
    رفتیم به سمت پذیرایی. سرم پایین بود. صدای کل کشیدن خانم ها میومد . اوه اوه چه خبره؟
    زیر چشمی نگاه گذرایی انداختم ،همه هم بودن.همه فهمیدن چه خبره جز من. منو نشوند کنار حسام زیر لب گفتم : من حساب تورو میرسم. میکشمت!
    آروم گفت: هیس قرآن و بگیر دستش خشک شد.
    نگاهی کردم دیدم سارا قرآن بدست ایستاده.ا این کی امد؟
    ازش گرفتم و تشکر کردم .حسام گرفت قران و سوره و اورد و داد دستم.مشغول خوندن شدم...
    با سقلمه ی حسام ،نگاهش کردم و یواش به پیرمردی که گوشه ای نشسته بود اشاره کرد.
    پیرمرد نگاهم کردو گفت: عروس خانم وکیلم؟
    باکمی تعجب گفتم: بله؟
    صدای کل کشیدن همه باعث شد از گنگی در بیایم. نوبت تبریکات و...رسید،حاج آقا رفت . آقاجون دست من و حسام و توی دست هم گذاشت و بعد هم تبریکی گفت و رفت ،حسام چادرم و شالم را برداشت ولبخندی به صورتم پاشید....
    همه لی لی کشیدن، جوان تر ها مارو توی حیاط بردند. نیما جلو امد و گفت: تبریک کوچولوی من :aiwan_light_blumf:
    _مرسی داداشی.
    بغ*لش کردم و بغضم گرفت.
    بعدم سینا و آلما رو ب*غل کردم. یهو دخترای جمع جیغ زدن: دوماد عروس و ببو**س.
    حسام چشم غره میرفت و بعد بلاخره بو**سه ای روی گونم کاشت. و بعد گفت: عاشقتم.
    کل کشیدن و دست زدن بعد دوباره همه فریاد زدن : عروس دوماد وببو**س ..
    منم بو*سه ای روی گونش کاشتم و گفتم: من بیشتر....

    پ.ن : رمان بی هیجان و موضوع بدی بود... ولی بهترین هرچه هست من سعیمو کردم امیدوارم دوست بدارین.
    پایان
    ۱۸/۳/۱۳۹۶
    ممنونم که همراهم بودین .این رمان و تقدیم میکنم به همراهان عزیز و بهترین های خوبم؛)

     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
    خسته نباشید نویسنده عزیز
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا