آب را گذاشتم جوش بیاید و کیک هارا در ظرف گذاشتم و رفتم توی اتاقم و موهام را شانه کردم و بالا بستم و کمی ریمل ، خط چشم و برق لب زدم ، خب دیگه خوشگل شدم مانتو فیروزه ایم و با شلوار سیاه و شال سیاهم و پوشیدم . آب جوش آمده را در فلاکس ریختم و کمی ترینوان و ترابیکو (نوعی کاپو چینو) را برداشتم و رفتم . دم در ، کفش های کتونی فیروزه ایم و پوشیدم و رفتم توی حیاط.
حسام دمه در بود رفتم سوار ماشینش شدم . تمام راه یا داشتیم حرف میزدیم یا آهنگ گوش میدادیم...
رسیدیم و رفتیم پیش بچه ها . .. بعد از احوال پرسی برگشتیم که بریم وسایل و بیاریم .اما وسط راه واستادیم که بچه های در حال بازی و نگاه کنیم.
فریزبی افتاد جلوی پای حسام، حسام نیم نگاهی بهم کردو گفت: ببین یاد بگیر!
_: ها ها خودم بلدم.
پرتش کرد و گفت: بریم وسایل و بیاریم.
سری تکان دادم و رفتیم.
بعد از گذاشتن وسایل به جمع پیوستیم.
آمی کنارم امد و گفت: خوبه من گفتم چیزی نیار!
نیشخندی زدم و گفتم: بریم با بچها بازی؟
_: بزن بریم!
رفتیم بازی ، اوایل بد میزدم اما بدک نبود . بازی و هیجان های خودش. بعد از بازی رفتیم ناهار.ناهارم در شوخی های بچها گذشت. بعداز ناهارو سفره جمع کردن ،حسام امد کنارمو گفت: بیا بریم راه بریم.
_:باشه.
باهم شروع کردیم راه رفتم...خیلی خوشحال باهم ..
_: چه خبر؟
نگاهش کردم وگفتم: سلامتی .
_: میدونی چند روز تا کنکور بیشتر نمونده؟
+: میدونم اصلا نمیخوام فکرشو بکنم . امروز بزور مامان و راضی کردم که بعد از چند روز بیام گردش.
_: توکی درس خوندی؟ همش بیرونی؟من ندیدم درس بخونی!
+: ا...حسام ول کن از نصیحت بیزارم.منو میشناسی بیرون نرم دق میکنم!
_: من نصیحت کردم؟
+: میشه بحث نکنیم؟
_: پوه..
نگاهم را به چمن های کوتاه بلند انداختم و گفتم:میخونم زیادم میخونم اما خوندنم وقت خاصی داره که میخونم.
_: بخون اگر اشکال داشتی روی من حساب کن.
+:ولی رشتمون که بهم نمیخوره.
_: طوری نیست!
+: بیا بریم پیش بچها.
_:بریم.
حسام دمه در بود رفتم سوار ماشینش شدم . تمام راه یا داشتیم حرف میزدیم یا آهنگ گوش میدادیم...
رسیدیم و رفتیم پیش بچه ها . .. بعد از احوال پرسی برگشتیم که بریم وسایل و بیاریم .اما وسط راه واستادیم که بچه های در حال بازی و نگاه کنیم.
فریزبی افتاد جلوی پای حسام، حسام نیم نگاهی بهم کردو گفت: ببین یاد بگیر!
_: ها ها خودم بلدم.
پرتش کرد و گفت: بریم وسایل و بیاریم.
سری تکان دادم و رفتیم.
بعد از گذاشتن وسایل به جمع پیوستیم.
آمی کنارم امد و گفت: خوبه من گفتم چیزی نیار!
نیشخندی زدم و گفتم: بریم با بچها بازی؟
_: بزن بریم!
رفتیم بازی ، اوایل بد میزدم اما بدک نبود . بازی و هیجان های خودش. بعد از بازی رفتیم ناهار.ناهارم در شوخی های بچها گذشت. بعداز ناهارو سفره جمع کردن ،حسام امد کنارمو گفت: بیا بریم راه بریم.
_:باشه.
باهم شروع کردیم راه رفتم...خیلی خوشحال باهم ..
_: چه خبر؟
نگاهش کردم وگفتم: سلامتی .
_: میدونی چند روز تا کنکور بیشتر نمونده؟
+: میدونم اصلا نمیخوام فکرشو بکنم . امروز بزور مامان و راضی کردم که بعد از چند روز بیام گردش.
_: توکی درس خوندی؟ همش بیرونی؟من ندیدم درس بخونی!
+: ا...حسام ول کن از نصیحت بیزارم.منو میشناسی بیرون نرم دق میکنم!
_: من نصیحت کردم؟
+: میشه بحث نکنیم؟
_: پوه..
نگاهم را به چمن های کوتاه بلند انداختم و گفتم:میخونم زیادم میخونم اما خوندنم وقت خاصی داره که میخونم.
_: بخون اگر اشکال داشتی روی من حساب کن.
+:ولی رشتمون که بهم نمیخوره.
_: طوری نیست!
+: بیا بریم پیش بچها.
_:بریم.
آخرین ویرایش: