کامل شده رمان تنها تکیه گاه من | zahra 380 کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان را می پسندید؟

  • بله می پسندم.

    رای: 15 93.8%
  • خیر نمی پسندم.

    رای: 1 6.3%

  • مجموع رای دهندگان
    16
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.unesi

ویراستار انجمن
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/29
ارسالی ها
463
امتیاز واکنش
19,506
امتیاز
674
محل سکونت
گیلان
tanha_tekiegah_man.png
رمان: تنها تکیه گاه من
نویسنده: zahra380 کاربر انجمن نگاه دانلود
ویراستار :sogol_tisratil
ژانر: پلیسی، عاشقانه، طنز
خلاصه:
دختری از جنس سنگ
این دختر اینقدر سختی کشیده که دیگه در برابر مشکلات ضد ضربه شده و خودش به تنهایی از پس مشکلاتش بر میاد.
رمان من راجع به زندگی دختری به اسم باران که بعد از مرگ پدر و مادرش همراه برادر کوچیکترش باربد مجبور میشه بره پیش عموی خلافکارش زندگی کنه و دزد بشه و دیگه درس نخونه . توی اون خونه اتفاقاتی میوفته که زندگی الانش تغییر میکنه و ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Unidentified

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/17
    ارسالی ها
    848
    امتیاز واکنش
    7,688
    امتیاز
    561
    سن
    23
    محل سکونت
    اتوپیـــا
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    مقدمه:
    دختر بودن چه معنی می‌ده،
    وقتی تکیه گاهی نداری
    و خودت باید تکیه گاه دیگران باشی.
    وقتی که باید خودت از خودت مراقبت کنی.
    باید مرد باشی تا بتونی زندگی کنی.
    روزگار با آدم ها بد می‌کنه.
    از هر چی که می‌ترسی اون رو سرت میاره.
    من از تنهایی ترسیدم و تنها شدم.
    روزگار از منی که دختر بودم، یه مرد ساخت.
    تنها تکیه گاه من بیا تا به تو تکیه کنم.
    بیا تا لـ*ـذت دختر بودن رو با تو بچشم.

    خدای من دارم می‌میرم. مردم چرا این‌قدر خسیس شدن؟ آخه اگه یکم کیفاتون رو آروم تر بچسبین، چی می‌شه؟فوقش یه نونی به ما بدبخت بیچاره ها می‌رسه. حیف همین یه ذره پولم هم باس بدم به این فریدون مفت خور. در خونه رو؛ خونه که چه عرض کنم، در طویله رو باز کردم و رفتم تو. همین اول، این معتادای بدبخت نشسته بودن.
    _این‌قدر این بی صاحابو نکشین، خفه می‌شین می‌میرین بعد می‌افتین دست فریدون، اونم می‌ندازتتون بین آشغالا.
    جمال درحالی که سیگار رو لبش بود، گفت:
    بَژه ژون به ژای این حرفا برو اون باربد بیژاره رو از دشت این فری دیوانه نژات بده.
    داد زدم:
    این فریدون باز افتاده به جون این بچه؟
    حیدر: آره بدو برو.
    _خاک بر سر همتون.
    و دویدم. دیدم با کمربند افتاده به جونش.
    داد زدم:
    چی از جون این بچه می‌خوای؟ ولش کن عوضی.
    فریدون: این بچه باس ادب شه.
    _واس چی اون‌وخ؟
    _چون عین خودت فضوله.
    _ولش کن عوضی.
    _تورو که ادب نکردم، بذار اینو ادب کنم.
    -ولش نکنی، بد می‌بینی.
    چاقوم رو درآوردم و دویدم سمتش و گذاشتم رو گلوم.
    گفتم:
    دستت بِش بخوره، خودمو می‌کشم.
    فریدون دیگه نزدش.
    گفت: باشه باشه، بیا دیه نمی‌زنمش. چاقو رو بردار.
    چاقو رو گذاشتم سرجاش.
    گفتم:
    اگه یه بار دیه دست کثیفت به باربد بخوره، با این چاقو خودمو نمی‌کشم، عوضش تیکه تیکه ات می‌کنم.
    فریدون: عمو رو تهدید می‌کنی؟
    پوزخندی زدم و گفتم:
    عموی من تو نیستی. اگه مجبور نبودم، حتی یه ثانیه هم این‌جا نمی‌موندم.
    بعد برگشتم و دست باربد رو گرفتم و بردمش تو اتاقم.
    _لباستو در بیار بینم.
    _آبجی چیزی نشده.
    _گفتم در بیار.
    لباساش رو در اورد. ببین با داداشم چی‌کار کرده عوضی.
    گفتم:
    الهی دستش قطع شه که این کارو باهات کرد.
    چیزی نگفت.
    گفتم:
    درد داری؟
    _نه آبجی، مرد که درد حس نمی‌کنه.
    _الهی باران واسه مردش بمیره.
    _خدانکنه آبجی گلم.
    _مدرسه رفتی؟
    _فری نذاشت برم.
    _من می‌دونم باس باهاش چی‌کار کنم.
    خواستم بلند شم که باربد دستمو گرفت و گفت:
    آبجی جون من ولش کن.
    _اون به چه حقی نمی‌ذاره داداشم بره درس بخونه؟ باید یه بار این چاقو رو روش امتحان کنم تا آدم شه.
    _اصلا من نمی‌خوام برم مدرسه.
    _دیگه از این حرفا نشنوما. از این به بعد دارم می‌رم بیرون، تو رو هم با خودم می‌برم مدرسه.
    _آبجی.
    _باربد نمی‌خوام تو مثل اینا بشی، نمی‌خوام مثل من بدبختی بکشی. دوست دارم تو مرد بشی، یه کاره ای بشی، مارو از این فلاکت نجات بدی. باشه عشق باران؟
    سرشو تکون داد و گفت:
    باشه.
    بغلش کردم. وقتی چند ساعت نبینمش، دلم واسش تنگ می‌شه. باربد همه زندگیمه. تنها کسیِ که تو این زندگی دارم. در اتاق رو زدن و صدای نحس فری اومد:
    باران عمو، بیا این‌جا کارت دارم.
    باربد رو ول کردم و آروم گفتم:
    شیطونه می‌گـه ب‍ِش پول ندما.
    باربد خندید و گفت:
    حرف شیطونه رو گوش کن.
    _ای به چشم.
    پاشدم و رفتم بیرون و گفتم:
    هان؟ چته؟
    فری: بیا کارت دارم.
    _این‌جا بگو دیه.
    _نمی‌شه.
    _اگه پول می‌خوای، ندارم.
    _نه نمی‌خوام، خیالت تخت. دنبالم بیا.
    دنبالش رفتم. یه پسره اون‌جا بود. رفتیم سمتش.
    فری: این دختر منه. حرفش حرف منه، هرچی حرف داری به این بگو.
    _از کی تا حالا من دخترت شدم؟
    _از همون وقتی که اومدی خونه‌ی من.
    _برو بابا. این یارو کی هَه؟
    _نمی‌دونم. ببین چی می‌گـه دیه.
    فریدون رفت و منم رفتم جلوی پسره. وقتی قیافش رو دیدم، از تعجب داشتم شاخ در می‌اوردم. نه امکان نداره اون باشه. خودم رو جمع و جور کردم.
    گفتم:
    فرمایش؟
    _من اومدم تا پیش شما زندگی کنم.
    عین خنگا گفتم:
    خب؟
    _دخترجون حرفمو زدم که.
    _من الان چی‌کار کنم؟ برو یکی از این اتاقا رو بردار. فری با من.
    _فریدون گفت که باس بیام پیش تو یه چند تا سوال ازم بپرسی.
    _ببین پسره، من اصلا حال و حوصله این فری و آدماش رو ندارم.
    _ من اسم دارم.
    باتعجب الکی گفتم:
    جان من؟ یعنی تو هم اسم داری؟ امکان نداره.
    بعد گفتم:
    آقا پسره، اسمت چیه؟
    _من آراد هستم.
    این همه شباهت بین دو نفر؟ امکان نداره. نه نه، این آرادی که من می‌شناسم نیس. یعنی غیر ممکنه.
    گفتم: ببین آری جون، سرت به جایی که نخورده؟
    گیج گفت:
    نه، چه‌طور؟
    _آخه عقل کل، پس واس چی می‌خوای بیای تو این طویله؟
    آراد خواست دهن وا کنه که یکی داد زد:
    باران گژنمه.
    منم داد زدم:
    خودت لشتو ببر تو اون انباری به اسم آشپزخونه. یه چی دُرُس کن کوفت کن.
    _باران اژیت نکن دیه.
    _باران کلفتتون نی.
    اومد سمتم و گفت:
    ژون باربد.
    داد زدم:
    خفه بمیر.
    _نژن مارو.
    بعد زد رو سینش و گفت:
    این تن بمیره، یه چیژی درشت کن دیه.
    _خو بمیره.
    درحالی که می‌رفت، آروم گفت:
    دختره‌ی بیژور عَبَژی.
    داد زدم:
    اگه جرئت داری، بلند بگو.
    تا اینو شنید، دوید.
    آراد: تنها دختر این‌جا تویی؟
    _آره.
    _اینا اذیتت نمی‌کنن؟
    _غلط اضافه می‌کنن که منو اذیت کنن. چند بار خواستن بیان جلو که با چاقوم خط خطیشون کردم.
    _آفرین، دختر باحالی هستی.
    _مخلصیم دادا. حالا واس چی اومدی این‌جا؟
    _اومدم همکارتون بشم.
    _آورین. حالا چی هستی؟ باهوشی؟ باعقلی؟ سریعی؟
    _هرچی که دلت بخواد، هستم.
    _باوش. دنبالم بیا یکی از این طویله ها رو بِت بدم.‌
    دنبالم اومد. در اتاق کنار اتاق من و باربد رو وا کردم و بِش گفتم:
    بیا اینم اتاق تو.
    لبخندی زد و گفت:
    خوبه.
    _هفته دیگه میای بریم؟
    _کجا؟
    _خونه پسر شجاع، بریم یه خونه رو خالی کنیم، ببینم مرد میدون هستی یا نه؟
    _آهان باشه. فقط خونه سراغ داری؟
    _نه، تا اون موقع یکی پیدا می‌کنم.
    _من می‌تونم یه خونه خوب پیدا کنما.
    _باشه، پس من برم الان یه بار میاد، این فری دادش در میاد.
    _بار؟ بار چی؟
    -این زهر ماری که همه می‌کشن.
    _مواد؟
    خندیدم و گفتم:
    چرا این‌قدر تعجب می‌کنی؟
    _هیچی، منم بیام؟
    _اگه فضولیت گل کرده، بیا.
    همون لحظه داد فریدون در اومد:
    باران کجایی؟
    _اومدم.
    راه افتادم سمت بقیه. این پسره هم دنبالم اومد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    فریدون مَمد مشنگ رو بغـ*ـل کرده بود و داشتن باهم سلام و احوال پرسی می‌کردن. منم رفتم جلو.
    ممد: به، سلام باران خانوم. چشممون به جمالتون روشن شد.
    با اخم نگاش کردم و گفتم:
    علیک سلام.
    ممد رو به فری گفت:
    این بچه ژیگول کیه دیه؟
    با آراد بود؟ خندم گرفت ولی جلوی خودم رو نگه داشتم. آراد با تعجب گفت:
    با من بودی؟
    ممد بین خنده گفت:
    نه باتو بودم.
    بعد با فری و بقیه خندیدن. گفتم:
    این عضو جدید گروهمونه، هر کی بِش بخنده، خط خطیش می‌کنم.
    باربد هم اومد پیشم.
    ممد گفت:
    کم پیش میاد خانوم سر یکی غیرتی بشن. با ما که همش وحشی بودی.
    با پوزخند گفتم:
    من با هرکی که پا پیچم نشه، عین آدم رفتار می‌کنم ولی جلوی حیوونایی مثل تو، وحشی می‌شم.
    باربد: ممد باز تو اومدی و دعوا راه انداختی؟ بارتو خالی کن، لشتو ببر دیه.
    فری: امشب همه این‌جا مهمون منن.
    خندیدم و گفتم:
    پس جمع گاوا تو این طویله جمعه.
    ممد: تو هم هستی واسه‌ی عشق و حال.
    _تو هنو آدم نشدی؟
    ممد خنده‌ی کثیفی کرد و گفت:
    نه.
    _مرض. دلتو صابون نزن، من گاو نیستم که تو مهمونی شما باشم.
    فری: باران می‌زنم لهت می‌کنما.
    _بیا بزن، منم عین مجسمه وایمیسم نگات می‌کنم. وقتی بیای جلو فامیل و آشنا و غریبه نمی‌شناسم، همه رو داغون می‌کنم.
    آراد: شما همیشه با یه دختر این‌جوری رفتار می‌کنین؟
    فری: آره، مشکلیه هری.
    آراد: نه مشکلی نی ولی...
    پریدم وسط حرفش و گفتم:
    بی‌خی دادا. اینا غلط می‌کنن کاری بکنن.
    رو به جمع گفتم:
    عزت زیاد.
    بعد رفتم. باربد هم دنبالم اومد. رفتم تو اتاقمون.
    باربد: آبجی جونم؟
    _جان دلم عزیزم؟
    _میای از این‌جا بریم؟
    _از این‌جا که رفتیم، درسته از دستشون راحت می‌شیم ولی کجا رو داریم که بمونیم؟
    اشک دور چشمای باربد حلقه زد و گفت:
    ای کاش مامان و بابا زنده بودن.
    اشکاش ریختن. رفتم و اشکاش رو پاک کردم و گفتم:
    نبینم داداشم گریه کنه ها.
    بعد بغلش کردم آروم تو بغلم اشک ریخت. منم اشکام سرازیر شد.
    باربد: داری گریه میکنی؟
    _نه داداشم.
    _صدای گریه ات میاد.
    باربد رو از خودم جدا کردم بازوهاشو گرفتم و گفتم:
    باربد، اگه منو گرفتن برو همون جایی که پول هارو می‌ذارم، برو و پولارو بردار و فرار کن. باشه داداشی؟
    _نمی‌گیرنت آبجی، مطمئن باش.
    _امیدوارم.
    اشکام رو پاک کردم و چند تا تخم مرغ برداشتم و گفتم:
    برم یه چی درست کنم بیام.
    رفتم تو آشپزخونه و تخم مرغا رو سرخ کردم و راه افتادم سمت اتاقمون. خونه ای که توش زندگی می‌کنیم، فکر کنم قبلا مسافرخونه بود، چون یه حیاط بزرگ داشت و کلی هم اتاق. رفتم تو اتاق. نیمرو رو گذاشتم وسط و خواستیم بخوریم که یاد این پسره، آراد افتادم. به باربد گفتم:
    باربد، می‌تونی بری این آراد رو صدا کنی؟ فک نکنم پیش اونا رفته باشه.
    باربد زیر لب باشه ای گفت و رفت سمت اتاقش. بعد از چند دقیقه دوتایی اومدن تو.
    باربد: بفرمایید، خونه خودتونه.
    آراد: چرا این‌قدر زحمت کشیدین باو؟ اصلا راضی نبودم.
    _بشین غذاتو بخور.
    من با هرکسی که لطفی در حقم بکنه، مهربونم. خیلی هم زود باهاش جور می‌شم ولی تو این چند سال هیچ وقت نتونستم با فری و آدماش جور بشم، چون اونا همیشه منو به چشم یه اسباب بازی وحشی می‌دیدن. با این فکر یه آه عمیقی کشیدم.
    باربد: چیزی شده آبجی؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    هیچی، غذاتون رو بخورین.
    همه باهم شروع کردیم به خوردن. عین قحطی زده ها افتادیم رو غذا و در عرض سه سوت دخل غذای بدبخت رو در اوردیم.
    الان یه هفته از وقتی که آراد اومده این‌جا، می‌گذره. الان مطمئن شدم که اخلاق آراد، مثل اخلاق آرادی هست که من می‌شناختم. همیشه غذا رو با ما می‌خوره.
    بین غذا گفتم:
    آراد، بعد از شام یکم استراحت کن، بعد آماده شو بریم.
    با گنگی گفت:
    کجا؟
    با کف دست زدم رو پیشونیم و گفتم:
    ای بابا،تو چرا این‌قدر شیش می‌زنی؟
    _خب کجا؟
    _اوف، تو اون کله ات گچه؟
    _نه به جان تو مغزه.
    _من که فکر نمی‌کنم.
    _نمی‌گی کجا؟
    _عقل کل می‌خوایم بریم خونه خالی کنیم.
    _آها، خو از اول می‌گفتی.
    _آلزایمر داری مگه؟
    _مشغله فکریم زیاده.
    _اوهو مگه چی‌کاره ای؟
    _هرکاری یه مشغله فکری داره.
    _بیشین غذاتو بخور باو.
    بعد از غذا رفتم ظرفارو شستم. کلی ظرف کثیف اون‌جا ریخته بود. لابد گذاشتن واسه‌ی من. عمرا اگه بشورم. با ظرفا رفتم تو اتاق. یکم با آراد و باربد حرف زدیم، بعد آراد بلند شد و گفت:
    من برم لباس بپوشم.
    _فقط لباس سر تا پا سیاه بپوشا.
    _فک کردی بلد نیستم؟
    _از تو بعید نیست.
    بعد رفت بیرون. منم لباس پسرونه سیاهم رو برداشتم و پوشیدم. یه کلاه مشکی هم گذاشتم رو سرم تا موهای طلاییم رو بپوشونه. تو آینه شکسته که گوشه اتاق افتاده بود، خودم رو نگاه کردم. پوست سفیدی داشتم. رنگ چشمام ترکیبی از سبز و طوسی بود، بینی رو فرمی داشتم. لبام هم برجسته بود. حتی با اون لباسا، قیافم داد می‌زد که دخترم. در اتاق رو که زدن، بعدش صدای آراد اومد که گفت:
    اجازه هست؟
    باربد: آره داداش، بیا تو.
    چه آدم خوبیه. حتی واسه تو اومدن هم اجازه می‌گیره. اخلاقش خیلی شبیه اون آراده. نه، آراد هیچ وقت دزد نبود. اومد تو. یه تیشرت مشکی با یه شلوار مشکی و یه کلاه کشی مشکی پوشیده بود.
    _بریم؟
    آراد: بریم.
    باربد: می‌شه منم بیام؟
    باجدیت کامل گفتم:
    نه.
    _باران تورو به خاک مامان بابا، بذار بیام.
    داد زدم:
    قسمم نده.
    رفتم جلوش و آروم گفتم:
    عزیز دلِ باران، نمی‌خوام آینده ات مثل من خراب شه. من دارم به خاطر تو این کارو می‌کنم داداشی. باشه عشق آبجی؟
    عین بچه های تخس گفت:
    نمی‌خوام. غیرتم اجازه نمی‌ده خواهرم بره دزدی و من این‌جا بشینم.
    بغلش کردم و گفتم:
    الهی باران فدای غیرتت بشه. این‌جا بمون دیگه.
    همیشه این‌جوری بود. به زور این‌جا نگه می‌داشتمش.
    _نمی‌خوام.
    داد زدم:
    دِ می‌گم نه، یعنی نه. چرا نمی‌فهمی؟
    آروم گفتم:
    یکی از ما دوتا باس مثل آدم زندگی کنه، اونم تویی. مامان و بابا تورو دست من سپردن. اگه زبونم لال، اتفاقی برات بیفته، من چی جوابشونو بدم؟ قربونت برم این‌جا بمون درستو بخون. باشه؟
    _چرا باهام مثل بچه ها رفتار می‌کنی؟من الان16سالمه.
    _تو هر چقدر هم بزرگ بشی، واسه‌ی من همون باربد کوچولویی.
    _آبجی من باهات میام.
    داد زدم:
    باربد تو فکر می‌کنی من از این وضع راضیم؟ فکر می‌کنی من دوست دارم چاقوم همیشه همرام باشه؟ وقتی دارم از این‌جا می‌زنم بیرون دست و پاهام می‌لرزه که خدایی نکرده اونا بلایی سر عزیز دلم، همه زندگیم، داداشم؛ نیارن. باربد چرا درکم نمی‌کنی؟
    تو چشماش اشک جمع شده بود. اشکاش‌ رو پاک کردم. بغلم کرد و گفت:
    خیلی دوسِت دارم آبجی.
    محکم فشارش دادم و گفتم:
    منم خیلی دوسِت دارم عشقم.
    _آبجی باهات نمیام دزدی، فقط بذار از این خونه بیام بیرون.
    لبخندی زدم و گفتم:
    باشه بیا. فقط با ما نمیای.
    _چشم.
    _بی بلا.
    رفت و لباساشو پوشید و گفت:
    بریم.
    اخمی کردم و گفتم:
    توچرا سیاه پوشیدی؟
    خندید و گفت:
    خواستم باهاتون سِت کنم.
    آراد هم خندید و گفت:
    ای کلک.
    بعد با آراد و باربد یواشکی رفتیم سمت دیوار تا اون تن لش ها نفهمن ما داریم کجا می‌ریم. وقتی از دیوار پریدیم پایین، آراد گفت:
    وایستین موتورم رو بیارم.
    بعد از چند دقیقه آراد موتور به دست اومد.
    _الان دقیقا ما سه نفری چه‌جوری روی این موتور بشینیم؟
    آراد: به آسونی، فقط بشین و تماشا کن.
    خودش نشست رو موتور، بعد به باربد گفت:
    باربد بپر بالا.
    بعد به من گفت:
    تو هم بشین پشت باربد.
    بالاخره به زور و زحمت روی اون موتور جا شدیم.
    _آراد برو پارکِ...
    آراد: پارک واس چی؟
    _که باربد رو اون‌جا بذاریم و بریم به کارمون برسیم. بعد بیایم اون‌جا من کار دارم.
    _باشه.
    بعد روند سمت اون پارک. اون‌جا باربد رو به زور نگه داشتیم، بعد هم رفتیم سمت خونه ای که آراد گفته بود خالیه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    _آراد، قلاب می‌گیرم از دیوار بپر بالا.
    گیج گفت:
    هان؟
    _من قلاب می‌گیرم تو از دیوار برو بالا، بعد در رو باز کن. باشه؟
    _نه.
    کلافه گفتم:
    چرا؟
    _من از ارتفاع می‌ترسم.
    پوزخند صدا داری زدم و گفتم:
    ببین ما با کی اومدیم دزدی.
    _خب چی‌کار کنم؟ ترس از ارتفاع دارم دیه.
    _قلاب بگیر.
    _هان؟
    _وای آراد چته؟
    شمرده شمرده گفتم:
    قلاب بگیر. فهمیدی؟
    _قلاب بگیرم چی‌کار کنی؟
    با کف دست کوبوندم تو پیشونیم و گفتم:
    قلاب بگیر من از دیوار برم بالا، در رو واست وا کنم. گرفتی؟
    _نیوفتی یه وَخ؟
    _نه باو، من کارم همینه.
    قلاب گرفت و گفت:
    سنگین که نیستی؟
    _نه باو، وزنی ندارم.
    یه پام رو گذاشتم رو دستش و دستام رو گذاشتم رو شونش و رو دستاش وایستادم که آخِش دراومد. دیوارش بلند بود. به زور از دیوار بالا رفتم و بعد پریدم پایین که صدای پارس سگ در اومد. همین رو کم داشتم. تو دنیا از تنها حیوونی که می‌ترسم سگه؛ و دشمن دزدا هم سگ.
    پشت درختا قایم شدم. چون سیاه پوشیده بودم، فک نکنم منو دیده باشه، چون یکم سمت منو نگاه کرد و بعد رفت تو لونه اش. نفس عمیقی کشیدم و آروم آروم رفتم سمت در و در رو باز کردم. به آراد علامت دادم که بیاد. آراد دوید سمتم و گفت:
    وای دختر فک کرد...
    دستامو گذاشتم رو دهنش و گفتم: هییس! اینا سگ دارن.
    سرش رو تکون داد و با هم رفتیم تو. آروم آروم رفتیم سمت در ورودی. کاخی بود واسه‌ی خودش.
    آروم رو به آراد گفتم:
    می‌تونی دوربینا رو از کار بندازی؟
    _دوربین؟
    _چرا این‌قدر گیجی؟
    _مگه این‌جا دوربین داره؟
    دوربین رو نشونش دادم و گفتم:
    اوناهاش، باید از کار بیفته تا ما بتونیم بریم تو.
    _من بلد نیستم.
    همه‌ی امیدم نا امید شد. پا شدم و کلاهم رو کشیدم رو سرم و گفتم:
    خاک تو سرت، هیچی بلد نیستی.
    _کجا می‌ری؟
    _برم این دوربینا رو از کار بندازم دیه.
    _مراقب خودت باش.
    _تو هم حواست باشه. کارم تموم شد، بِت علامت می‌دم.
    _باشه، خیالت تخت.
    بعد آروم حرکت کردم سمت دوربینا. اولین دوربین رو بدون این‌که دیده بشم، از کار انداختم. چند تا دوربین محوطه رو هم از کار انداختم و بعد رو به آراد گفتم:
    پیس پیس.
    ولی انگار آقا سرش یه جای دیگه گرمه. دوباره آروم گفتم:
    آراد، پیس پیس، آراد؟
    دلم می‌خواست جیغ بزنم. خوبه بِش گفتم حواسش باشه. نمی‌گفتم چی‌کار می‌کرد؟ یکم بلند تر گفتم:
    آراد؟
    برگشت سمتم. علامت دادم که بیاد. بلند شد و اومد سمتم.
    آراد: تموم شد؟
    آروم ولی با حرص گفتم:
    مگه قرار نبود حواست جمع باشه تا علامت دادم بیای؟
    _خو حالا خوبه یه ذره حواسم پرت شد.
    _تو چرا این‌قدر خنگی؟ بدبخت زنت، چه‌جوری می‌خواد باهات زندگی کنه؟
    خیلی ریلکس گفت:
    به آسانی!
    _جمع کن خودتو، بیا بریم بالا.
    آروم رفتیم تو. رو به آراد گفتم:
    تو اتاقای پایین رو بگرد، منم بالا. گاو صندوق دیدی، صدام کن.
    آراد سرش رو تکون داد و گفت:
    خیالت تخت.
    -از این خیالت تختِ تو می‌ترسم.
    خندش گرفت. رفتم بالا. اونم پایینا رو می‌گشت. در اولین اتاق رو باز کردم. چیز خاصی توش نبود. در رو بستم و رفتم سمت در بعدی. دستشویی بود. در رو بستمش و رفتم در رو به رو رو باز کردم. فک کنم اتاق یه پسر بود. کلی هم عکس زده بود تو اتاق. در کمد رو باز کردم. هه، باربدِ من دو دست لباس بیشتر نداره بعد اینا یه کمد پر از لباس دارن. اگه مامان و بابا نمرده بودن، ما وضعمون این نبود. از اتاق اومدم بیرون که آراد صدام کرد:
    باران؟ بیا پیداش کردم.
    با خوشحالی رفتم پایین؛ تواتاقی که آراد بود.
    آراد جلوی گاو صندوق نشسته بود و نگاهش می‌کرد.
    _خب بازش کن دیه.
    _آخه...می‌دونی چیه؟ چیزه...
    _برو کنار باو.
    خودم جلوی گاو صندوق نشستم و گفتم: از تو کوله ام هر چی می‌خوام بده.
    سرش رو تکون داد. دستم رو بردم سمتش و گفتم: سنجاق.
    تو کوله گشت و سنجاق رو داد دستم. خلاصه بعد از چند دقیقه در گاو صندوق باز شد. وقتی داشتم در رو باز می‌کردم، به آراد هم طریقه‌ی باز کردن گاو صندوق رو یاد دادم. اونم سرش رو تکون می‌داد ولی فک نکنم چیزی یاد گرفته باشه. در گاو صندوق رو باز کردم. یه سوت کشیدم و گفتم:
    ایول، عجب چیزی تور کردیما.
    پریدم و آراد رو بغـ*ـل کردم و خندیدم. اصلا تا حالا من یه مرد رو بغـ*ـل نکرده بودم، الان هم از شدت خوشحالی زیاده. ولش کردم و گفتم:
    مرسی دادا، ایول.
    هنوزم با تعجب داشت نگام می‌کرد. زدم تو بازوش و گفتم:
    چته؟
    خندید و گفت:
    هیچی.
    _با این پولا می‌تونم یه زندگی خوب بسازم. دیگه مجبور نیستم پیش فری بمونم.
    وقتی دید دارم ناراحت می‌شم، گفت:
    خب، اینارو بریز تو کوله ات، بریم.
    سرم رو تکون دادم و با آراد تو همه جای کوله پول و طلا گذاشتیم. کوله رو گذاشتم رو دوشم و گفتم:
    خیلی سنگینه.
    _بده من.
    دادم دستش و باهم از خونه زدیم بیرون. آراد کوله رو داد دستم و موتورش رو روشن کرد و منم سوار شدم و راهی اون پارکه شدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    با چشم دنبال باربد گشتم. دیدم رو نیمکت نشسته. آروم رفتم کنارش نشستم و زدم رو پشتش و گفتم:
    داداش ما چه‌طوره؟
    باربد یه متر پرید هوا. وقتی فهمید منم، خودش رو انداخت تو بغلم و زد زیر گریه. با تعجب گردنش رو بغـ*ـل کردم و گفتم:
    چی شده باربدم؟
    همون‌طور که گریه می‌کرد، گفت:
    دلم نمی‌خواد دزد باشی. دوست ندارم از دیوار خونه‌ی مردم بالا بری.
    بعد سرش رو آورد بالا و داد زد:
    تو کجای دنیا دخترِ یه پلیس، دزد می‌شه؟ هان؟
    آراد با تعجب زل زده بود به ما.
    آراد: چی شده؟
    _مگه نمی‌خواستی پلیس بشی؟ چرا دزد شدی؟ چرا باران؟ چرا این بلا رو سر خودت آوردی؟
    نفهمیدم چی شد که زدم زیر گوشش. گفتم:
    یعنی تو نمی‌دونی چرا؟ نمی‌دونی چرا به فری التماس کردم بِهمون جای خواب بده؟ نمی‌دونی یا خودت رو می‌زنی به ندونستن؟ می‌خواستی چی‌کار کنم؟ می‌خواستی برم پیش همونایی که از خونمون بیرونمون کردن؟ آره؟ همینو می‌خواستی؟ غلط کردم، اشتباه کردم، به خاطر تو این بلاها رو سر خودم آوردم. ببخش که آیندت رو خراب کردم. ببخش داداشم، منو ببخش عزیز دلم. منو ببخش دست روت بلند کردم. ببخش.
    بعد زدم زیر گریه نمی‌تونستم تحمل کنم.
    آراد:میشه بگین اینجا چه خبره؟
    باربد خواست بغلم کنه که پسش زدم.
    باربد: آبجی معذرت می‌خوام. آبجی جونم، من غیر از تو کسی رو تو این دنیا ندارم. باران قهر نکن باهام.
    بلند شدم و به آراد گفتم:
    پاشو بریم.
    آراد با تعجب گفت:
    کجا؟
    _سر قبر من.
    _اه باران عین آدم حرف بزن دیه.
    _این پولا رو بزاریم سرجاش.
    _چرا؟
    _این پولارو نمی‌خوام.
    -ولی من سهم خودم رو می‌خوام.
    _باشه. سهم خودت رو بردار، سهم من رو بزار سر جاش.
    _باران با این پول، زندگیت از این رو به اون رو می‌شه.
    باربد: آبجی باران من غلط کردم.
    کوله رو دادم دست آراد و گفتم:
    هر غلطی دلتون میخواد بکنین.
    آراد: پولاتو کجا می‌ذاری؟
    رفتم سمت اون‌جایی که پولام رو می‌ذاشتم. کاشی رو در اوردم و گفتم:
    بذارشون این‌جا.
    پولا رو از تو کوله دراورد و گذاشتشون اون‌جا و گفت:
    عجب جایی پیدا کردیا.
    لبخند تلخی زدم. با همدیگه رفتیم سمت اون خرابه. وقتی رسیدیم، بدون این‌که چیزی بگم، مستقیم رفتم سمت اتاقِ منو باربد. تشکمون رو پهن کردم و لباسم رو عوض کردم که باربد اومد تو.
    باربد: آبجی قهری؟
    _نه.
    _من می‌دونم، تو قهری.
    _نیستم.
    _ببخشید، نفهمیدم چی می‌گم.
    _برو بخواب. فردا باس بری مدرسه.
    _تا باهام آشتی نکنی، نمی‌خوابم.
    من باهات قهر نیستم. برو بخواب.
    _آبجی؟ هفته دیگه رو یادته؟
    _آره، مگه می‌شه یادم بره؟
    _خب، من اون روز نمی‌رم مدرسه.
    _باشه نرو. باهم می‌ریم بهشت زهرا. حالا بخواب.
    لباساش رو دراورد و سرجاش دراز کشید و به من گفت:
    تو هم بیا بخواب.
    سرم رو تکون دادم و رفتم سرجام خوابیدم.
    صبح با تکونای باربد بیدارشدم. امروز قراربود بریم بهشت زهرا. تو این یه هفته با آراد می‌رفتیم دزدی. یه خونه دیگه رو خالی کردیم. آراد خونه هایی رو بهم می‌گفت که خیلی پولدار بودن. می‌گفت این خونه ها رو دوستش بهش نشون می‌ده. بقیه روزا هم که کیف می‌زدیم. هر روز که می‌گذره، منو باربد بیشتر با آراد صمیمی می‌شیم ولی آراد یکم مشکوک می‌زنه. تلفن هاش خیلی مشکوک هستن. چند بار شنیدم که داشت راجع به این‌جا حرف می‌زد ولی دقیق نفهمیدم اما یه احساسی بهم می‌گـه آراد پلیسه. نمی‌دونم، شاید هم نباشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    باربد: بیدارشو بریم دیه.
    پتو رو کنار زدم و بلند شدم. موهام رو بستم و شالم رو گذاشتم رو سرم و رفتم دستشویی. دستشویی بیرون بود، واسه‌ی همین شال می‌ذاشتم. بعد از انجام کارهام رفتم تو اتاق.
    باربد: آبجی نظرت چیه امسال با موتور آراد بریم؟
    _مگه آراد رانندمونه که هرجا می‌خوایم بریم ما‌رو ببره؟
    _چی می‌شه مگه؟
    _لباسات رو بپوش، یه کاریش می‌کنم.
    رفتم و مانتو و شلوارم رو پوشیدم و شالمم گذاشتم رو سرم. باربد هم آماده بود. در اتاق رو زدن.
    آراد: بیام تو؟
    باربد: بیا داداشی.
    آراد اومد تو و گفت:
    جایی می‌خواین برین؟
    _آره.
    آراد: با چی میرین؟
    باربد: مشکلمون همینه.
    _خب با من بیاین.
    باربد: نه نه، اصلا مزاحمت نمی‌شیم.
    _این چه حرفیه؟ بیاین بریم.
    این باربد هم از خدا خواسته گفت:
    آبجی آراد خیلی اصرار می‌کنه، مجبوریم مزاحمش بشیم.
    آراد: این چه حرفیه؟ بیاین هرجا می‌خواین برین خودم می‌رسونمتون.
    یکم پول برداشتم و با آراد رفتیم بیرون.
    فری: کجا؟
    برگشتم سمتش و گفتم:
    قبرستون.
    فری: این چه طرز حرف زدنه؟
    _دارم می‌رم سر خاک ننه بابام.
    _آها، امروز سالگردشونه؟
    باربد: آره.
    _س از طرف منم یه فاتحه براشون بخونین.
    باربد خندید و گفت:
    چشم.
    با هم سوار موتور آراد شدیم و به سمت بهشت زهرا حرکت کردیم. سر راه به آراد گفتم یه جا نگه داره من یه دسته گل بخرم.
    آراد: قبر مامان و باباتون کجاست؟
    _وقتی بریم، می‌فهمی.
    وقتی رسیدیم بالا سر قبر مامان و بابا، باربد رفت آب بیاره. یه فاتحه واسشون خوندم. آراد باتعجب گفت:
    تو دختر سرهنگ رادمنشی؟
    با تعجب نگاش کردم. این بابای منو از کجا می‌شناسه؟
    گفتم:
    تو بابای منو از کجا می‌شناسی؟
    آراد: امکان نداره.
    _چی امکان نداره؟
    انگار تو فکر بود. گفتم:
    با تو هستما. چی امکان نداره؟
    نگام کرد و گفت:
    هان؟ هیچی.
    باربد با دو تا بطری آب اومد سمتمون. یکی از بطری های آب رو ازش گرفتم و قبر بابا رو شستم. باربد هم قبر مامان رو. اشکام یکی یکی ریختن.
    _سلام بابا، خوبی؟ اون دنیا خوش می‌گذره؟ دلم واست تنگ شده بابایی. دلم واسه باران گفتنت تنگ شده. بعضی وقتا دلم می‌خواد بودی و بهت احترام نظامی می‌ذاشتم. بابا کجا رفتی؟نگفتی بچه هات بعد تو چه‌جوری زندگی کنن؟ نگفتی باربد بچه‌ست، واسش زوده یتیم شدن؟نگفتی باران سنی نداره و نیاز به بابا داره؟ خودت رفتی، مامان رو چرا بردی؟ هردوتون خیلی بدین، خیلی. وقتی رفتین، همه رفتن؛ حتی آراد. آرادی که می‌گفت دوستم داره ولی اونم رفت و من رو تنها گذاشت. مامان تو هم بدی. چرا به فکر منو باربد نبودین؟ چرا مامانی؟ چرا بابایی؟
    واسم مهم نبود آراد یا باربد کنارم هستن. فقط دلم می‌خواست عقدمو خالی کنم. باربد بغلم کرد و گفت:
    این‌جوری گریه نکن آبجی.
    اشکام بیشتر ریختن به خودم چسبوندمش.
    _الهی باران فدات شه.
    یکم تو بغـ*ـل هم اشک ریختیم بعد هم رو ول کردیم. آراد یه دستمال جلو‌ی من و باربد گرفته بود. ازش گرفتم و اشکام رو پاک کردم. باربد بلند شد و گفت:
    من برم. یه جا کار دارم، زود میام.
    و بعد از گفتن این حرف، رفت. آراد بطری آب معدنی رو داد دستم و گفت:
    آب بخور.
    آب رو ازش گرفتم و خوردم. به صورتش که دقیق شدم، فهمیدم اونم گریه کرده.
    پرسیدم:
    تو چرا گریه کردی؟
    آراد: می‌شه یه سوال ازت بپرسم؟
    _دوتا بپرس دادا.
    _چی شد که دزد شدین؟
    چشمام رو بستم. رفتم به سالها پیش. دوباره چشمام رو باز کردم و گفتم:
    هشت سال پیش درست وقتی که پونزده سالم بود، یتیم شدم. باربد هم هشت سال داشت. بابام سرهنگ بود. خیلی معروف بود، همه می‌شناختنش. بابام همه زندگیم بود، تکیه گاهم بود. خیلی دختر لوسی بودم. به خاطر بابام بود. مامانم هرچی بهش می‌گفت کم ناز این دختر رو بکش، گوش نمی‌داد. باربد هم که ته تغاری بود و همه دوسش داشتن. از بچگی عاشق شغل بابام بودم، می‌خواستم مثل بابام بشم. اون موقع جهشی خونده بودم و دوم دبیرستان بودم. یه پرونده دست بابام بود که خیلی خطرناک بود. همکاراش بهش می‌گفتن خیلی مواظب باشه ولی گوش نمی‌داد. تا این‌که اون روز نحس رسید. بابام به مامانم گفت که باهم برن بیرون. مامان گفت:
    نه فریبرز، از صبح دلم شور می‌زنه. نریم بیرون، بهتره.
    بابا به زور مامان رو راضی کرد. مامان قبل از رفتنش بهم گفت:
    باران، مراقب باربد باش. باربد الان فقط تورو داره.
    منم بی‌خیال گفتم:
    باشه بابا.
    رفتن، نمی‌دونستم این آخرین باریه که مامان و بابام رو می‌بینم. بعد از ظهر بهمون خبر دادن که تو ماشین بابات بمب گذاشتن. گفتن که بی بابا شدی، که دیگه مامان نداری، که دیگه نمی‌تونی خوشبخت باشی. وقتی با باربد رفتیم پیششون، ماشین بابا مچاله شده بود. دوتا جنازه سوخته رو هم گفتن که مامان و بابای منن. باورم نشد. سرشون جیغ می‌کشیدم که اینا مامان و بابای ما نیستن. کم کم با کمک اطرافیانم قبول کردم. بعد از این‌که مراسم ها تموم شد، نمی‌دونم واسه‌ی چی مارو از خونه‌مون بیرون کردن. داییم مأموریت بود. فقط واسه‌ی مراسم اومد و رفت. کلی اصرار کرد که باهاش بریم ولی من گفتم تو خونمون راحت تریم. از کجا باید می‌دونستم قراره مارو بیرون کنن؟ یه هفته ای توی پارک ها می‌خوابیدیم. دیدم نمی‌شه، باید یه کاری کنم. من یه عمو داشتم که خلافکار بود و بابام اون رو برادر خودش نمی‌دونست. مجبور شدم برم پیش اون تا بهمون جای خواب بده. رفتم پیشش و اونم قبول کرد و گفت که باس دزد شم تا من رو راه بده. منم به ناچار قبول کردم و الان هم این‌جام. می‌دونی چرا اینارو دارم بهت می‌گم؟ چون تو خیلی شبیه عزیز ترین آدم زندگیمی. به اون اعتماد داشتم، به تو هم دارم؛ چون اخلاقت شبیه اونه. وقتی نگاهت می‌کنم یاد اون می‌افتم. فقط آرادِ من، چشماش قهوه ای بود. رنگ چشات فرق می‌کنه. حالا فهمیدی چرا دزد شدم؟
    سرم رو بردم بالا. داشت با چشمای اشکی نگام می‌کرد. به صورتم دست زدم. من کی گریه کردم؟ اشکام رو پاک کردم.
    _تو چرا گریه می‌کنی؟
    آراد: باورم نمی‌شه این‌قدر سختی کشیدی.
    _روزگار با من بد کرد، نذاشت من زندگی کنم ولی الان همه زندگیم باربده. بدون اون حتی یه لحظه هم نمی‌تونم زندگی کنم.
    آراد: اون آرادی که چشماش قهوه ایه، کیه؟
    خندم گرفت و گفتم:
    آراد چشم قهوه ای؛ عشقم بود که بعد از اون ماجرا دیگه ندیدمش و کم کم دارم فراموشش می‌کنم ولی مگه می‌شه؟ اون بعد از مرگ مامان و بابام رفت و پشت سرش هم نگاه نکرد. اون جمله های عاشقونش کشک بود. اون دوسِت دارماش هم همین‌طور. درسته؛ تقصیر من بود ولی اون باید دنبالم می‌اومد. نمی‌دونم...نمی‌دونم چرا دیگه نیست ولی اینو می‌دونم که هنوزم عاشقش هستم.
    آراد چشماش رو بست. انگار داشت با خودش کلنجار می‌رفت. دستاش رو فرو برد لای موهاش. پاهاش رو به زمین می‌کوبوند.
    نگران گفتم:
    آراد چی شده؟
    چشماش رو باز کرد و زل زد تو چشمام و گفت:
    هیچی.
    _به نظرت گوشای من درازه؟
    لبخند محوی زد و گفت:
    نه نیست.
    باربد با یه جعبه خرما اومد.
    باربد: سلام، چته آراد؟
    آراد خندید و گفت:
    من چیزیم نیست شما چرا این‌جوری می‌کنین؟
    باربد: خر خودتی.
    آراد: این خرما رو می‌خوای پخش کنی؟
    باربد: اوهوم.
    آراد بلند شد و جعبه رو از باربد گرفت و گفت:
    خودم پخش می‌کنم، شما دوتا این‌جا بشینین.
    نشستم سر جام. آراد چش بود؟ چرا وقتی راجع به اون آراد حرف زدم این‌جوری کرد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    باربد: آبجی؟
    _جونم؟
    _این آراد شبیه آرادِ عمو خسرو نیس؟
    نگاهش کردم و گفتم:
    تو هم این‌جوری فک می‌کنی؟
    _یعنی امکان داره خودش باشه؟
    _مگه یادت نیست؟ آراد تو دانشگاه افسری درس می‌خوند. این‌جا چی‌کار می‌کنه؟
    _امکان داره اومده باشه مأموریت تا فریدون و آدماش رو دستگیر کنه.
    _امکانش وجود داره.
    تا غروب با آراد و باربد بهشت زهرا بودیم. وقتی اومدیم خونه، آراد بدون این‌که چیزی بگه، رفت تو اتاقش. منم شونه ای بالا انداختم و با باربد رفتیم تو اتاقمون.
    سرجام دراز کشیده بودم و باربد خواب بود. همش تو فکر آراد و حرفاش و تغییر قیافش بودم. مگه خوابم می‌برد؟خدایا یعنی می‌شه خودش باشه؟ یعنی اومده تا من رو از این زندگی لعنتی نجات بده؟ یعنی اونم منو شناخته؟نمی‌دونم؛ نمی‌دونم آخرش چی می‌شه، فقط خدا کنه به نفعمون باشه.
    با این فکرا خوابم برد.

    (آراد)
    وقتی رسیدیم، بدون این‌که چیزی بگم، رفتم تو اتاقم. وسط اتاق دراز کشیدم. باورم نمی‌شه این بلا ها سر باران اومده. امکان نداره بارانِ من الان این‌جا بود، تو اتاق بغلی من، و من بهش نگفتم. نگفتم که آرادم، به خاطر این مأموریت کوفتی بعد از هشت سال پیداش کردم ولی حتی نمی‌تونم بهش بگم که کی هستم. درسته، اون دختر همون بارانِ ولی آدما طی گذشت زمان عوض می‌شن. باران که جای خود داره. نمی‌دونم باید چی‌کار کنم. اگه بهش نگم، دو سال زندان رو شاخشه. خدایا خودت کمک کن که این مأموریت به خیر و خوشی تموم شه. دلم خیلی واسش تنگ شده بود. باران فکر می‌کنه من فراموشش کردم و رفتم و پشت سرمم نگاه نکردم ولی فقط خدا از دلم خبر داره و می‌دونه بعد از اون چی کشیدم. وقتی یاد حرفاش می‌افتم تنم می‌لرزه. 8 هشت سال دوری کم نیست؛ خیلی سخته هشت سال عشقت رو نبینی، هشت. سال تمام دنبال کسی که نفست به نفساش بنده باشی و وقتی که پیداش کردی، نتونی چیزی بهش بگی. خدایا خودت یه صبری به من بده. این‌قدر به باران و خاطرات هشت سال پیش فکر کردم تا خوابم برد.

    ********************

    «هشت سال پیش»
    باران رو دیدم. مثل همیشه خانم بود و باوقار و با حجاب. عاشق این دختر بودم. با این‌که پونزده سال داشت، خیلی با ادب بود. همین‌طور با لبخند داشتم به رو به روم نگاه می‌کردم که حواسم نبود اومده و کنارم نشسته. یه دستی جلو‌ی چشمام تکون خورد و گفت:
    آقای آراد خان، کجا تشریف دارین؟
    خودم‌رو جمع و جور کردم و گفتم:
    پیشِ شما.
    یه جور نگام کرد و گفت:
    راستشو بگو، به چی این‌جوری با لبخند فکر می‌کردی؟
    با شوخی گفتم:
    به عشقم.
    _بچه جان، تو دهنت هنوز بوی شیر می‌ده بعد از عشقت حرف می‌زنی؟
    بعد مثل پیرزنا گفت:
    هعی، پلیسای مملکت رو نگاه؛ توی بیست سالگی، وسط جمع، به عشقشون فکر می‌کنن.
    دستش رو گرفت سمت آسمون و گفت:
    خدایا تمامی جوانان، مخصوصا پلیسای عاشق رو به راه راست هدایت فرما.
    اینقدر بلند گفت که همه با هم گفتن:
    آمین.
    منم که از شدت خنده بنفش شده بودم.
    باران: الان داری به راه راست هدایت می‌شی؟
    با این حرفش زدم زیر خنده. بلند بلند می‌خندیدم، حواسم نبود بزرگ ترا این‌جا نشستن.
    باران: به راه راست هدایت شدی؟
    بین خنده هام گفتم:
    با...باران....تو رو...ج...جون...هرکی که...دوسش...داری...هی...هیچی نگو.
    این‌قدر بلند گفتم که همه با تعجب نگام می‌کردن. باران هم خیلی ریلکس رفت تو آشپزخونه. همیشه این‌جوری بود، فقط با من شوخی می‌کرد. جلوی بقیه یه خانم با وقار و متین بود. امشب ما خونه‌ی عمو فریبرز، بابای باران مهمون بودیم.
    عمو فریبرز: چیزی شده آراد جان؟
    خندم رو جمع کردم و گفتم:
    نه عمو جان، چیزی نشده.
    رو مبل نشسته بودم که باربد از باشگاه اومد و پرید بغلم و گفت:
    وای داداشی دلم واست تنگ شده بود.
    منم سفت فشارش دادم و گفتم:
    دل منم واست تنگ شده.
    بعد از شام آقایون با هم و خانوما هم با هم حرف می‌زدن که عمو فریبرز رو به من گفت:
    آراد، امتحانای باران از فردا شروع می‌شه. می‌تونی بیای دنبالش و ببریش مدرسه و بعد بیاریش؟
    باران با اعتراض گفت:
    بابا! آقا آراد بی‌کار نیست که. خودم می‌تونم برم.
    من سریع گفتم:
    نه نه، این چه حرفیه؟ دارم می‌رم دانشگاه، خودم می‌برمت و بعد میام دنبالت.
    باران: عمرا اگه بذارم تو زحمت بیفتین.
    _اصلا اگه من بذارم خودت بری.
    _منم باهاتون نمیام.
    من و باران بحث می‌کردیم و بقیه با لبخند نگاهمون می‌کردن. گفتم:
    مگه دست خودته؟ خودم می‌برم و میارمت.
    _اِ؟ می‌بینیم.
    خواستم دهنم رو باز کنم که بابا گفت:
    ای بابا بس کنین دیگه.
    بعد رو به من گفت:
    آراد، وقتی نمی‌خواد چرا اصرار می‌کنی؟
    _عمو فریبرز بهم گفت، منم گفتم باشه و باران هم باید
    با من بیاد.
    باران: بایدی وجود نداره.
    عمو فریبرز: باران جان اگه با آراد نری، باید با یکی دیگه بری.
    باران: چرا؟ مگه خودم چمه؟
    عمو: چیزیت نیست دخترم ولی این پرونده ای که دستمه، خیلی خطرناکه و باید خیلی مراقب باشین. اگه آراد تو رو ببره، خیال من راحت تره.
    بابا: فریبرز آخرش این پرونده کار دستت می‌ده.
    عمو: می‌خوای چی‌کار کنم؟ نمی‌تونم این پرونده رو نصفه نیمه ول کنم که.
    بابا: درسته نمی‌تونی ولی باید خیلی مواظب خودت باشی.
    عمو خندید و گفت:
    خسرو، وقتی دستگیرشون کردم به احتمال زیاد قاضی این پرونده تویی.
    بابا: خدا آخر و عاقبت این پرونده رو به خیر و خوشی بگذرونه.
    همه باهم گفتن:
    آمین.
    واقعا پرونده سنگینی بود. هممون می‌ترسیدیم که یه بلایی سر عمو و خانواده اش بیارن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    امروز آخرین امتحان باران بود و منم دم در مدرسه اش منتظرش بودم. امروز می‌خواستم همه چیز رو بهش بگم. می‌خواستم زود تر بگم ولی گفتم بذار امتحاناش تموم شه بعد بهش بگم. همین‌طور داشتم به این‌که چی بهش بگم فکر می‌کردم که با صدای داد باران یک متر پریدم هوا.
    باران: می‌شه بگی کجایی؟
    _همین‌جام.
    سرشو تکون داد و گفت:
    واقعا که. نکنه باز داشتی به عشقت فکر می‌کردی؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    اوهوم.
    قیافش رو مظلوم کرد و گفت:
    آراد.
    سریع گفتم:
    تلاش نکن، عمرا اگه بگم کیه.
    _خیلی بدی.
    گفتم:
    خب امتحانا چه‌طور بود؟
    با اخم رو‌ی پیشونیش گفت:
    عالی.
    خندم گرفت. گفتم:
    پس به مناسبت عالی دادن امتحانات، یه بستنی مهمون من.
    چپ چپ نگام کرد و گفت:
    خیلی زحمت می‌کشی.
    _قابل شمارو نداره اصلا.
    ماشین رو روشن کردم و به سمت پارک حرکت کردم.
    _باران تو روی این نیمکت بشین من الان میام.
    سرش رو تکون داد و روی نیمکت نشست. منم با دوتا بستنی قیفی شکلاتی رفتم سمتش و کنارش نشستم. بستنی رو از دستم گرفت و شروع کرد به خوردن. منم مثلا داشتم بستنی می‌خوردم ولی تمام حواسم به باران بود. این‌قدر حواسم به باران بود که نفهمیدم کی بستنی رو خوردم.
    باران: آقای آراد؟ آراد؟ آراد؟
    _بله؟
    _چته؟ مثل این‌که دلت واسه عشقت تنگ شده ها.
    مظلوم گفتم:
    اوهوم.
    باران: اوخی، دل سنگ به گریه میاد.
    بعد گفت:
    خب دیگه بریم.
    _نه.
    _چرا؟
    _می‌خوام باهات حرف بزنم.
    _خب بگو، می‌شنوم.
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    باران...نمی‌دونم از کجا باید شروع کنم.
    _از هرجا که دلت می‌خواد.
    _باران، قول می‌دی بعد از این‌که حرفام رو شنیدی از دستم دلخور نشی؟
    _باشه داداشی.
    چشمام رو بستم و گفتم:
    باران من دوسِت دارم.
    گفت:
    خب منم دوسِت دارم داداشی.
    گفتم:
    من نمی‌خوام داداشت باشم.
    داشت با تعجب و ناباوری نگام می‌کرد. گفتم:
    باران من دوسِت دارم. عاشقتم. نمی‌تونم حتی یه لحظه هم بدون تو زندگی کنم.
    تو چشماش نگاه کردم و گفتم:
    باران زنم می‌شی؟
    باران داد زد:
    خیلی بیشعوری.
    از جاش پا شد داشت می‌رفت که گفتم:
    باران می‌دونم واست زوده ولی دِله؛ عاشق می‌شه بدون این‌که خودت بخوای.
    وایستاد ولی برنگشت. دوباره گفتم:
    دوساله که دارم دلمو ساکت می‌کنم تا بزرگ تر بشی ولی دیگه نمی‌تونم باران، نمی‌تونم دلمو ساکت کنم دیگه خفه نمی‌شه.
    راه افتاد. داشت می‌رفت که صداش زدم:
    نرو باران، صبر کن برسونمت، خطرناکه.
    به حرفام گوش نکرد و بازم داشت می‌رفت که دویدم سمتش و جلوش رو گرفتم و گفتم:
    جون عمو نرو.
    صورتش خیس بود. انگار گریه کرده بود. گفتم:
    بیا برسونمت باران.
    بدون این‌که چیزی بگه سوار ماشین شد. لعنت به من، این همه تمرین کردم چه‌جوری بهش بگم گند زدم. ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه‌شون حرکت کردم. وقتی رسیدیم، هنوز پیاده نشده بود که گفتم:
    باران از دستم دلخور نباش، ببخشید.
    بدون این‌که نگاهم کنه گفت:
    راجع به پیشنهادت فکر می‌کنم.
    جانم؟! چی گفت؟ گفت فکر می‌کنه؟ ایول. بدون این‌که به من اجازه حرف زدن بده، رفت. خندیدم از ته دلم. این خودش کلی بود. یعنی این‌که باران هم یه حس هایی به من داره. رو به آسمون بلند گفتم:
    خدایا مخلصتیم. مرسی هوامو داشتی.
    ماشین رو روشن کردم و سمت دانشگاه حرکت کردم.
    الان یه هفته از اون روز می‌گذره و باران هنوز جوابم رو نداده. چند بار با مامان رفتیم خونشون ولی اون می‌رفت توی اتاقش و می‌گفت کار داره. امروز هم با مامان و آرزو، آبجیم، که هم سن بارانه، داشتیم می‌رفتیم خونه عمو اینا. خاله مهرناز: سلام خیلی خوش اومدین، قدم رو تخم چشم ما گذاشتین.
    مامان رفت و خاله رو بغـ*ـل کرد و گفت:
    سلام عزیزم، خوبی؟
    بعد هم با آرزو سلام و احوال پرسی کرد و با هم رو مبلا نشستیم.
    _خاله باران کو؟
    خاله چشماش رو برام ریز کرد و گفت:
    به باران چی گفتی؟
    یا ابوالفضل، یعنی باران بهشون گفته؟ با ترس گفتم: چطور؟
    _راستشو بگو.
    _چیزی شده؟
    _اگه مامانت اینا بیان این‌جا می‌مونه، تا می‌فهمه تو اومدی می‌ره بالا. چی شده؟ دعوا گرفتین؟
    یه نفس از سر آسودگی کشیدم و گفتم:
    چیزی نیست، یه بحث کوچیک بود.
    _بارانِ من با یه بحث کوچیک این‌جوری نمی‌شه.
    _مگه چه‌جوری شده؟
    _همش تو فکره. بیشتر اوقات تو اتاقشه. غذا هم که کم می‌خوره.
    یعنی به خاطر من این‌جوری شده؟ یعنی خاک تو سرت آراد. یا نمی‌گی، وقتی هم که می‌گی، می‌زنی همه چی رو خراب می‌کنی.
    خاله:آ راد کجایی؟
    _خاله باران الان تو اتاقشه؟
    _آره.
    بلند شدم و گفتم:
    با اجازتون من برم از دلش در بیارم.
    خاله: برو ولی فکر نکنم تو اتاقش رات بده.
    _سعی ام رو می‌کنم.
    رفتم سمت اتاقش و در زدم. صداش اومد:
    بله؟
    چه‌قدر دلم واسه‌ی صداش تنگ شده بود.
    _می‌تونم بیام تو؟
    خیلی سریع گفت:
    نه.
    گفتم:
    باشه، حرفمو همین‌جا می‌زنم.
    _از این‌جا برو.
    بدون توجه به حرفش جلو در اتاقش نشستم و گفتم:
    من و تو از بچگی با هم بزرگ شدیم، مثل دوتا خواهر و برادر بودیم. ولی من دو ساله که فهمیدم حسم به تو، حس یه برادر به خواهرش نیست. فهمیدم عاشقت شدم باران. تو توی قلبم جایگاه خیلی ویژه ای داری. شاید من تو قلبت جایی نداشته باشم ولی تو همه‌ی قلبم رو واسه خودت کردی. باران از دستم ناراحت نباش، اشتباه کردم. راستی انتقالی گرفتم تا چند روز دیگه از این‌جا می‌رم. منو می‌بخشی باران؟ ببخشید بارانم، ببخشید همه‌ی زندگیم. ازت عذر می‌خوام. اگه منو بخشیدی، در رو باز کن تا برای آخرین بار ببینمت. فقط همینو ازت می‌خوام.
    چند دقیقه منتظر موندم ولی خبری ازش نشد. بلند شدم و اشکام رو پاک کردم. داشتم می‌رفتم پایین که صدای در اتاقش اومد. برگشتم و دیدم در اتاقش بازه و یه کاغذ هم رو زمین افتاده. رفتم و کاغذ رو برداشتم. روش با خط خوشگلش نوشته بود:
    توی ذهنم یک دنیا
    واست حرف دارم،
    ولی توی دلم
    یک جمله بیشتر نیست :
    ️“ دوستت دارم "
    با خوندنش، لبخندی به لبم نشست. لبخندم تقریبا به قهقهه تبدیل شد. پریدم هوا و رو به آسمون گفتم:
    خدایا، چاکرتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    صدای خنده های باران به گوشم رسید.
    خاله مهرناز و مامان و آرزو اومدن بالا.
    مامان: چی شده؟
    خاله: دعواتون بیشتر شد؟
    سرم رو انداختم پایین و گفتم:
    نه چیزی نشده شما تشریف ببرین پایین من و باران الان میایم.
    خاله مهرناز مشکوک به کاغذ توی دستم نگاه کرد و گفت:
    این چیه تو دستت؟
    کاغذ رو پشتم قایم کردم و گفتم:
    چیزی نیست.
    مامان: اون چیه؟
    عقب عقب رفتم. مامان و خاله هم داشتن می‌اومدن جلو.
    خاله: بده ببینم.
    _چیز خاصی نیست خاله.
    مامان: بدش من.
    _نمی‌دم.
    آرزو هم داشت می‌خندید.
    خاله: با زبون خوش بده وگرنه بد می‌بینی.
    -نمی‌دم.
    مامان و خاله دویدن دنبالم و منم کاغذ به دست از نرده سر خوردم رفتم پایین که بابا و عمو اومدن خونه. تند رفتم بین بابا و عمو قایم شدم.
    عمو: باز چی‌کار کردی؟
    مامان: خسرو، اون کاغذ رو از دستش بگیر.
    بابا: چی‌کار کردی پسر؟
    _هیچی به جان آرزو.
    آرزو: خرابکاری می‌کنی بعد جون منو قسم می‌خوری؟
    خاله: یکی اون کاغذ رو ازش بگیره.
    بابا: حالا چی شده؟
    مامان: باران چند روز بود با آراد حرف نمی‌زد، الان آراد رفت بالا یه چی بهش گفت و اون کاغذ هم دستش بود.
    بابا و عمو برگشتن سمتم. یا خدا. قیافه هاشون شبیه کسایی شده که می‌خوان از مجرم اعتراف بگیرن. منم عین مجرما سرم رو کج کرده بودم و با مظلومیت نگاشون می‌کردم.
    بابا: می‌گی اون تو چیه یا به سبک خودمون بیایم.
    با ترس گفتم:
    من از باران خواستگاری کردم.
    بعد چشمام رو بستم و هر آن منتظر بودم عمو من رو بزنه که یهو احساس کردم نصف کمرم رفت. برگشتم دیدم باربد دست به کمر و با اخم داره نگام می‌کنه.
    گفت:
    تو چی‌کار کردی؟
    با دهن باز داشتم نگاش می‌کردم. یعنی من از هرکسی انتظار داشتم به غیر از این بچه. دوباره گفت:
    جرئت داری یه بار دیگه بگو تا دکور مکورتو بیارم پایین.
    عمو باربد رو بغـ*ـل کرد و بعد نگاهم کرد. فکر می‌کنم که بد موقع گفتم. بازم همه داشتن نگام می‌کردن که گفتم:
    ببخشید، فکر کنم بازم گند زدم. با اجازه من برم.
    عمو: کجا؟
    _برم بعد مزاحم می‌شم. با اجازه. خداحافظ همگی.
    و بدون این‌که به کسی اجازه حرف زدن بدم، دویدم بیرون. نمی‌دونم کارم درست بود یا نه؟ اگه عمو باران رو بزنه چی؟ آراد دیوونه شدی؟ آخه عمو فریبرز تا حالا همچین کاری کرده بود؟ نمی‌دونم ولی الان باید خوشحال باشم که باران جواب مثبت داده. یکم راه رفتم بعد گوشیم رو درآوردم و به باران اس ام اس دادم:
    _سلام. خوبی باران؟
    بعد از چند دقیقه جواب داد:
    سلام. خوبم، تو خوبی؟
    نوشتم:
    من...عالیم. بهتر از این نمی‌شه.
    _الکی ذوق نکن، شاید بابام بگه نه.
    _عمو داماد به این خوبی رو از کجا می‌خواد گیر بیاره آخه؟
    _خود شیفته خان؛ زدی همه چیو خراب کردی. الان عمو و خاله رفتن. جلسه باز جویی شروع می‌شه.
    _الهی آراد فدات شه. می‌خوای بیام شهادت بدم؟
    _شهادت چی؟ خودت مجرمی.
    _جان من؟
    _آراد فعلا کار نداری؟ صدای مامان رو می‌شنوم داره میاد.
    _نه گلم. می‌بوسمت، بای.
    _دیگه نبینم از این کلمه ها استفاده کنیا.
    خندم گرفت. نوشتم:
    چشم.
    _بای.
    خواستم گوشیم رو بذارم تو جیبم که با سر رفتم تو شکم یکی. سرم رو بردم بالا. یه پیرمرد بود.
    پیرمرده: حواست کجاست بچه؟
    _ببخشید واقعا شرمنده.
    _پسر جون حواست رو جمع کن دیگه.
    با خنده گفتم:
    چشم چشم.
    _حالا واسه‌ی چی این‌قدر خوشحالی؟
    _جواب مثبت رو از عشقم گرفتم.
    _پس مبارکه، حالا آشناست یا غریبه؟
    _آشناست. از بچگی باهم بزرگ شدیم. فعلا منتظر جواب باباشم.
    _انشاءالله اونم جواب مثبت می‌ده. راستی چندسالته که می‌خوای زن بگیری؟
    _بیست سالمه.
    _تو که هنوز خیلی جوونی.
    _چی‌کار کنیم؟ دله دیگه، عاشق می‌شه.
    _حالا کجا داشتی می‌رفتی؟
    _هیچی، داشتم قدم می‌زدم.
    _اگه دوست داری باهم قدم بزنیم؟
    _چرا که نه؟
    حدود یک ساعتی باهم قدم زدیم و حرف زدیم. خیلی آدم خوبی بود. رو نیمکت پارک نشسته بودیم که باران زنگ زد. جواب دادم.
    _الو؟ سلام خانومی.
    _سلام. آراد باورت نمی‌شه.
    _چی؟
    _مامان و بابامون از قبل واسمون آستین بالا زده بودن و تنها کسایی که نمی‌دونستن منو تو بودیم.
    _یعنی بابات راضیه؟
    _آره.
    _هورا. خدایا مرسی. باران باورم نمی‌شه. چقدر سریع! وای باران بهترین خبری بود که تو عمرم شنیدم.
    _بسه دیگه.
    _یعنی تو خوشحال نیستی؟
    _چرا خیلی خوشحالم.
    _باران بعد از دوسال دارم به عشقم می‌رسم.
    باران خندید. گفتم:
    بخند بارانم، بخند.
    کلی گفتیم و خندیدیم تا بالاخره من رضایت دادم قطع کنم. برگشتم سمت محمد آقا و بغلش کردم. اونم بغلم کرد. گفتم:
    محمدآقا، باباش از قبل راضی بود.
    محمد آقا: انشاءالله به پای هم پیر شین.
    _انشاءالله.
    بعد از این‌که محمد آقا رو ول کردم، گفتم:
    محمد آقا، شمارتون رو می‌دین؟
    _باشه پسرم. یادداشت کن...
    _دستتون طلا. با اجازتون من برم دیگه.
    _برو پسرم انشاءالله همیشه خوشحال باشی.
    باهاش دست دادم و گفتم:
    خدا نگه دار.
    _خداحافظ پسرم.
    بعد ازش دور شدم و راهی خونه شدم. وقتی رسیدم خونه، شب شده بود. رفتم بالا. بابا و مامان و آرزو نشسته بودن روی مبل. کتم رو در آوردم و انداختم رو‌ی مبل و گفتم:
    ای کَلَکا؛ به من نگفتین میخواین واسم زن بگیرین؟
    بابا: علیک سلام آراد خان.
    _سلام.
    مامان: خواستیم سوپرایز شی.
    آرزو: که خودت سوپرایزمون کردی.
    خندیدم و روی مبل ولو شدم.
    بابا: خب، چه‌جوری مخشو زدی؟ کی زدی؟
    _خب آخرین امتحانشو که داد، گفتم.
    بابا: باریکلا. معلومه قشنگ واسش برنامه ریزی کردیا.
    _بله، دوساله دارم برنامه ریزی می‌کنم.
    آرزو اومد کنارم نشست و گفت:
    الهی باران فدای داداش عاشقم بشه.
    با خشم نگاهش کردم و گفتم:
    خدا نکنه.
    بابا: آراد قبل از خواب بیا تو اتاق کارم، کارت دارم.
    _چشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا