- عضویت
- 2017/02/12
- ارسالی ها
- 126
- امتیاز واکنش
- 3,507
- امتیاز
- 416
****
صدای آه و ناله ی عماد بلند شد، با اشاره دستم کاظم باقی مانده ضربات شلاق را نیز پشت کمر کاظم کوبید. یکی از سرکارگران جوان که گویا پسر محمود خان بود با ترس و لرز جلو آمد:«سلام اربـاب زاده می شه مسئله ای رو براتون باز گوکنم؟!»
- «می شنوم، همراهم بیا.»
همراه پدرام به اتاقک کوچک ته مزرعه رفتیم، روی صندلی نشستم و منتظر حرف های پدرام شدم.
- «راستش اربـاب زاده چه طور بگم، این عماد یکی از آدم های ساسان خانه منم قبلا تو دار و دسته ی ساسان خان و آدم هاش بودم ولی از زمانی فهمیدم خانزاده ی بی غیرت چشم نظر به خواهرم داره از گروهش جدا شدم.»
کمی فکر کردم، می شد به این جوان اعتماد کرد، اشاره کردم ادامه بدهد.
- «اربـاب زاده از زبان بهروز شنیدم ماجرای یک سال پیش و تجـ*ـاوز به آن دخترک نقشه ساسان خان بوده و همین عماد هم مسئول خبردار کردن مرد ده اون ها خطرناک تر این حرفا هستن، بابا محمود می گفت سالار خان پنهای تو زمینای خودش خشخاش می کاره اما آب و هوای زمینای کوهستانی شما برای کشت خشخاش مناسب تره، برای همین چشم طمع تیز کرده به اموال اربابی.»
حرف های پدرام آتش قدیمی را در دلم روشن کرد، آتش کلبه سوخته و جسد جزغاله مادرم.
از جا بلند شدم، اما با شنیدن صدای ظریفی به پشت سر برگشتم، دخترک را خوب می شناختم، هانا دختر عمه فروغم، نگاهم را به چشم های افسرده ش دوختم، نگاه براقش کدر شده بود لباس های تنش مندرس و هیکل خوش تراشش لاغر، با بغض نالید: «پدرا، بد بخت شدیم عمو حالش بده.»
پدرام با وحشت بلند شد و مچ دست هانا را گرفت و با لحنی مهربان گفت: «چی شده عزیزم بابا طوریش شده؟!»
هانا بغضش را شکست و اشک ریزان گفت: «صبح حالش بهتر بود برام از قدیما گفت باهام حرف می زد که سرفه کرد انقدر که نفسش رفت، مادرت با کمک هدیه بردنش درمونگاه منم فرستادن تو رو خبر کنم»
پدرام دست هانا را رها نکرد و او را دنبال خود کشاند، دلم برای محمود خان به شور افتاد نا خود آگاه گفتم: «منم همراهتون میام.»
همراه هانا و پدرام راهی درمانگاه شهر شدیم.
****
هانا"
سوره ی الرحمن را سر قبر عمو تلاوت کردم، بـ..وسـ..ـه ای روی قرآن زدم و از جا بلند شدم، دلم به اندازه یک کوه درد داشت، با خودم فکر کردم"عمو برای مردن حیف بود، کاش مردی چون او پشتوانه ی منِ بی کس می شد و تنهایم نمی گذاشت"
به خانه که رسیدم متوجه شدم خوشبختانه خبری از زن عمو نیست، گویا باز به خانه ی خواهرش رفته بود.
مشغول نظافت بودم که زنگ در به صدا در آمد.
با دیدن شبنم پشت در از تعجب چشمانم دو تا شد:
«سلام، چه عجب از این طرف ها، مادربزرگت می گفت چند ماهی نمی آیی روستا. »
لبخند دلنشینی روی لب های رژ خورده اش نشست: «اهوم!!! به مامانی گفته بودم خبرت نکنه تا بیام برات سورپرتیز دارم.»
به جعبه شیرینی درون دستش و آن جعبه ی کادو اشاره کرد: «اومدم هم خبر ازدواج مجددم بهت بدم هم از عزا درت بیارم.»
با تعجب گفتم: «ازدواج مجدد؟! شبنم تو که دو ماه پیش از همسرت جدا شدی.»
- «دعوتم نمی کنی بیام داخل؟!»
شبنم را به پذیرایی دعوت کردم و کنارش نشستم.
- «خب شبنم خانم بهتره شروع کنی به تعریف.»
شبنم قری به گردن دادو گفت: «بالاخره به هدفم رسیدم و قاپ سپهر رو دزدیدم.»
وسط حرفش پریدم و با صدایی نزدیک به فریاد گفتم: «چی داری می گی؟! سپهر که زن داشت.»
شبنم قهقهه ای مصنوعی زد: «به قول سپهر خدا خودش اجازه داده آیه قرآن هم شاهد آن.»
- «یعنی سپهر به تمام واجبات دینش عمل کرده و تنها این آیه باقی مونده.»
شبنم از حرف هایم دلگیر شد، این را از نگاهش خواندم: «حالا هر چی، امشب ما مراسم کوچکی برای ازدواجمون ترتیب دادیم می خوام تو هم باشی، میایی؟!»
سعی کردم بی میلیم را پنهان کنم، با لبخند کمرنگی گفتم: «باشه حتماً میام.»
شبنم بسته کادو را کنارم گذاشت و گفت: «هدیه من برای اینکه از عزا در بیای.»
صدای آه و ناله ی عماد بلند شد، با اشاره دستم کاظم باقی مانده ضربات شلاق را نیز پشت کمر کاظم کوبید. یکی از سرکارگران جوان که گویا پسر محمود خان بود با ترس و لرز جلو آمد:«سلام اربـاب زاده می شه مسئله ای رو براتون باز گوکنم؟!»
- «می شنوم، همراهم بیا.»
همراه پدرام به اتاقک کوچک ته مزرعه رفتیم، روی صندلی نشستم و منتظر حرف های پدرام شدم.
- «راستش اربـاب زاده چه طور بگم، این عماد یکی از آدم های ساسان خانه منم قبلا تو دار و دسته ی ساسان خان و آدم هاش بودم ولی از زمانی فهمیدم خانزاده ی بی غیرت چشم نظر به خواهرم داره از گروهش جدا شدم.»
کمی فکر کردم، می شد به این جوان اعتماد کرد، اشاره کردم ادامه بدهد.
- «اربـاب زاده از زبان بهروز شنیدم ماجرای یک سال پیش و تجـ*ـاوز به آن دخترک نقشه ساسان خان بوده و همین عماد هم مسئول خبردار کردن مرد ده اون ها خطرناک تر این حرفا هستن، بابا محمود می گفت سالار خان پنهای تو زمینای خودش خشخاش می کاره اما آب و هوای زمینای کوهستانی شما برای کشت خشخاش مناسب تره، برای همین چشم طمع تیز کرده به اموال اربابی.»
حرف های پدرام آتش قدیمی را در دلم روشن کرد، آتش کلبه سوخته و جسد جزغاله مادرم.
از جا بلند شدم، اما با شنیدن صدای ظریفی به پشت سر برگشتم، دخترک را خوب می شناختم، هانا دختر عمه فروغم، نگاهم را به چشم های افسرده ش دوختم، نگاه براقش کدر شده بود لباس های تنش مندرس و هیکل خوش تراشش لاغر، با بغض نالید: «پدرا، بد بخت شدیم عمو حالش بده.»
پدرام با وحشت بلند شد و مچ دست هانا را گرفت و با لحنی مهربان گفت: «چی شده عزیزم بابا طوریش شده؟!»
هانا بغضش را شکست و اشک ریزان گفت: «صبح حالش بهتر بود برام از قدیما گفت باهام حرف می زد که سرفه کرد انقدر که نفسش رفت، مادرت با کمک هدیه بردنش درمونگاه منم فرستادن تو رو خبر کنم»
پدرام دست هانا را رها نکرد و او را دنبال خود کشاند، دلم برای محمود خان به شور افتاد نا خود آگاه گفتم: «منم همراهتون میام.»
همراه هانا و پدرام راهی درمانگاه شهر شدیم.
****
هانا"
سوره ی الرحمن را سر قبر عمو تلاوت کردم، بـ..وسـ..ـه ای روی قرآن زدم و از جا بلند شدم، دلم به اندازه یک کوه درد داشت، با خودم فکر کردم"عمو برای مردن حیف بود، کاش مردی چون او پشتوانه ی منِ بی کس می شد و تنهایم نمی گذاشت"
به خانه که رسیدم متوجه شدم خوشبختانه خبری از زن عمو نیست، گویا باز به خانه ی خواهرش رفته بود.
مشغول نظافت بودم که زنگ در به صدا در آمد.
با دیدن شبنم پشت در از تعجب چشمانم دو تا شد:
«سلام، چه عجب از این طرف ها، مادربزرگت می گفت چند ماهی نمی آیی روستا. »
لبخند دلنشینی روی لب های رژ خورده اش نشست: «اهوم!!! به مامانی گفته بودم خبرت نکنه تا بیام برات سورپرتیز دارم.»
به جعبه شیرینی درون دستش و آن جعبه ی کادو اشاره کرد: «اومدم هم خبر ازدواج مجددم بهت بدم هم از عزا درت بیارم.»
با تعجب گفتم: «ازدواج مجدد؟! شبنم تو که دو ماه پیش از همسرت جدا شدی.»
- «دعوتم نمی کنی بیام داخل؟!»
شبنم را به پذیرایی دعوت کردم و کنارش نشستم.
- «خب شبنم خانم بهتره شروع کنی به تعریف.»
شبنم قری به گردن دادو گفت: «بالاخره به هدفم رسیدم و قاپ سپهر رو دزدیدم.»
وسط حرفش پریدم و با صدایی نزدیک به فریاد گفتم: «چی داری می گی؟! سپهر که زن داشت.»
شبنم قهقهه ای مصنوعی زد: «به قول سپهر خدا خودش اجازه داده آیه قرآن هم شاهد آن.»
- «یعنی سپهر به تمام واجبات دینش عمل کرده و تنها این آیه باقی مونده.»
شبنم از حرف هایم دلگیر شد، این را از نگاهش خواندم: «حالا هر چی، امشب ما مراسم کوچکی برای ازدواجمون ترتیب دادیم می خوام تو هم باشی، میایی؟!»
سعی کردم بی میلیم را پنهان کنم، با لبخند کمرنگی گفتم: «باشه حتماً میام.»
شبنم بسته کادو را کنارم گذاشت و گفت: «هدیه من برای اینکه از عزا در بیای.»