کامل شده رمان سکوت حقیقت | fatimekanom137400کاربر انجمن‌نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fatemeh.Hamidy

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/12
ارسالی ها
126
امتیاز واکنش
3,507
امتیاز
416
****

صدای آه و ناله ی عماد بلند شد، با اشاره دستم کاظم باقی مانده ضربات شلاق را نیز پشت کمر کاظم کوبید. یکی از سرکارگران جوان که گویا پسر محمود خان بود با ترس و لرز جلو آمد:«سلام اربـاب زاده می شه مسئله ای رو براتون باز گوکنم؟!»
- «می شنوم، همراهم بیا.»
همراه پدرام به اتاقک کوچک ته مزرعه رفتیم، روی صندلی نشستم و منتظر حرف های پدرام شدم.
- «راستش اربـاب زاده چه طور بگم، این عماد یکی از آدم های ساسان خانه منم قبلا تو دار و دسته ی ساسان خان و آدم هاش بودم ولی از زمانی فهمیدم خانزاده ی بی غیرت چشم نظر به خواهرم داره از گروهش جدا شدم.»
کمی فکر کردم، می شد به این جوان اعتماد کرد، اشاره کردم ادامه بدهد.
- «اربـاب زاده از زبان بهروز شنیدم ماجرای یک سال پیش و تجـ*ـاوز به آن دخترک نقشه ساسان خان بوده و همین عماد هم مسئول خبردار کردن مرد ده اون ها خطرناک تر این حرفا هستن، بابا محمود می گفت سالار خان پنهای تو زمینای خودش خشخاش می کاره اما آب و هوای زمینای کوهستانی شما برای کشت خشخاش مناسب تره، برای همین چشم طمع تیز کرده به اموال اربابی.»
حرف های پدرام آتش قدیمی را در دلم روشن کرد، آتش کلبه سوخته و جسد جزغاله مادرم.
از جا بلند شدم، اما با شنیدن صدای ظریفی به پشت سر برگشتم، دخترک را خوب می شناختم، هانا دختر عمه فروغم، نگاهم را به چشم های افسرده ش دوختم، نگاه براقش کدر شده بود لباس های تنش مندرس و هیکل خوش تراشش لاغر، با بغض نالید: «پدرا، بد بخت شدیم عمو حالش بده.»
پدرام با وحشت بلند شد و مچ دست هانا را گرفت و با لحنی مهربان گفت: «چی شده عزیزم بابا طوریش شده؟!»
هانا بغضش را شکست و اشک ریزان گفت: «صبح حالش بهتر بود برام از قدیما گفت باهام حرف می زد که سرفه کرد انقدر که نفسش رفت، مادرت با کمک هدیه بردنش درمونگاه منم فرستادن تو رو خبر کنم»
پدرام دست هانا را رها نکرد و او را دنبال خود کشاند، دلم برای محمود خان به شور افتاد نا خود آگاه گفتم: «منم همراهتون میام.»
همراه هانا و پدرام راهی درمانگاه شهر شدیم.

****
هانا"

سوره ی الرحمن را سر قبر عمو تلاوت کردم، بـ..وسـ..ـه ای روی قرآن زدم و از جا بلند شدم، دلم به اندازه یک کوه درد داشت، با خودم فکر کردم"عمو برای مردن حیف بود، کاش مردی چون او پشتوانه ی منِ بی کس می شد و تنهایم نمی گذاشت"
به خانه که رسیدم متوجه شدم خوشبختانه خبری از زن عمو نیست، گویا باز به خانه ی خواهرش رفته بود.
مشغول نظافت بودم که زنگ در به صدا در آمد.
با دیدن شبنم پشت در از تعجب چشمانم دو تا شد:
«سلام، چه عجب از این طرف ها، مادربزرگت می گفت چند ماهی نمی آیی روستا. »
لبخند دلنشینی روی لب های رژ خورده اش نشست: «اهوم!!! به مامانی گفته بودم خبرت نکنه تا بیام برات سورپرتیز دارم.»
به جعبه شیرینی درون دستش و آن جعبه ی کادو اشاره کرد: «اومدم هم خبر ازدواج مجددم بهت بدم هم از عزا درت بیارم.»
با تعجب گفتم: «ازدواج مجدد؟! شبنم تو که دو ماه پیش از همسرت جدا شدی.»
- «دعوتم نمی کنی بیام داخل؟!»
شبنم را به پذیرایی دعوت کردم و کنارش نشستم.
- «خب شبنم خانم بهتره شروع کنی به تعریف.»
شبنم قری به گردن دادو گفت: «بالاخره به هدفم رسیدم و قاپ سپهر رو دزدیدم.»
وسط حرفش پریدم و با صدایی نزدیک به فریاد گفتم: «چی داری می گی؟! سپهر که زن داشت.»
شبنم قهقهه ای مصنوعی زد: «به قول سپهر خدا خودش اجازه داده آیه قرآن هم شاهد آن.»
- «یعنی سپهر به تمام واجبات دینش عمل کرده و تنها این آیه باقی مونده.»
شبنم از حرف هایم دلگیر شد، این را از نگاهش خواندم: «حالا هر چی، امشب ما مراسم کوچکی برای ازدواجمون ترتیب دادیم می خوام تو هم باشی، میایی؟!»
سعی کردم بی میلیم را پنهان کنم، با لبخند کمرنگی گفتم: «باشه حتماً میام.»
شبنم بسته کادو را کنارم گذاشت و گفت: «هدیه من برای اینکه از عزا در بیای.»
 
  • پیشنهادات
  • Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    توی فکر حرف های شبنم بودم که با صدای در به خود آمدم پدرام با تیپ مشکی و چشم های قرمز وارد اتاق شد،
    این روز ها بیشتر وقتش در مزارع برنج مشغول شالی کاری بود...
    -سلام هانا جان مهمون داری؟
    از جا بلند شدم و به استقبالش رفتم پاکت های میوه ای که دستش بود را گرفتم.
    - آره شبنمه دوستمه
    پدرام نگاه متعجبی به شبنم انداخت
    -اِاِاِ واقعا ! چه قدر تغییر کردن شبنم هم با تعجب به پدرام نگاه می کرد.
    حق هم داشت پدرام بعد از مرگ عمو خیلی عوض شده بود؛ چهره اش جدی و مردانه تر از سابق به نظر می رسید.
    - شما هم خیلی تغییر کردین آقا پدرام ! راستی فوت پدرتون رو تسلیت می گم پدرام در حالی که روی مبل رو به رویی شبنم می نشست گفت : لطف دارید شبنم خانوم
    به آشپزخانه رفتم و برایشان چای ریختم. با سینی چای وارد اتاق شدم و چای را جلویش گذاشتم، پدرام لبخند مهربانی به سمتم روان کرد که از نگاه تیز بین شبنم دور نماند.
    - دست گلت درد نکنه، نهار پختی؟!
    - آره پختم.
    پدرام چایش را خورد و بلند شد درحالی که از اتاق خارج می شد گفت : هانا خانوم فعلا من می رم شما با دوستت راحت باش .
    با رفتم پدرام شبنم با آرنج توی پهلوم زد و گفت: خبریه؟
    دستم را روی پهلوم گذاشتم و در حالی که شبنم و دست سنگینش را نفرین می کردم گفتم: نه چه خبری؟ منظورت چیه ؟
    - این پدرام سایه تو رو با تیر می زد چرا انقدر مهربون شده؟!
    شانه ام را بالا انداختم
    - خودمم نمی دونم چشه تو این چند ماه که عمو مرده خیلی عوض شده، محبت هایی یهویی می کنه طرف منو جلوی مادرش می گیره
    -جدی می گی؟ شاید عاشقت شده خوب بالاخره اونم پسره طبیعیه که مدتی رو با یه دختر جوون خوشگل یه جا باشه نسبت بهش احساس پیدا کنه
    - خودمم این فکرو می کنم به خاطر این کاراش طلعت حساس شده و می خواد ملیکا خواهر زادش را واسش عقد کنه
    - اوف این طلعتم از رو نمی ره، می گم حالا خودت چی احساس خاصی بهش داری؟
    - قبلا ً ازش متنفر بودم ولی الان که باهام خوب شده فقط یه حس برادرانه بهش دارم، نه چیز دیگه ای.
    شبنم از جایش بلند شد و وسائلش را جمع کرد
    - خب هانا جون زحمتت دادم گلی من دیگه باید برم، یادت نره تو مراسمم شرکت کنی!
    - کجا بری؟ بعد چند ماه اومدی حالا چه زود می خوای بری طلعت و پدرام که نیومدن ناهار رو پیش من بمون.
    خم شد و گونه های را پر مهربوسید
    -نه قربونت برم، از الان تا شب کلی کار سرم ریخته فعلا خدا حافظ
    تا پشت در بدرقه اش کردم لحظه آخر هم دیگه رو در آغـ*ـوش گرفتیم و از هم جدا شدیم...

    ****
    شایان.

    پک عمیقی به سیگار، اسیر بین انگشت هایم زدم و نگاه مشکیم را به حیاط دوختم.
    با رفتن هدیه دختر محمود خان، از تراس فاصله گرفتم و به سالن رفتم.
    آثار لبخند هنوز بر چهره ی شاد خانم بزرگ بود.
    -شایان، انقدر معطل کردی که دختره رفت.
    شانه هایم را بالا انداختم: خب بره.
    خانم بزرگ از روی صندلی متحرک چوبیش بلند شد و لباس هایش را مرتب کرد: بره؟! انگار حرف های شب گذشته م رو فراموش کردی
    -منظورتون چه حرف هاییه؟!
    خانم بزرگ در حالی که برای راه رفتن از عصا کمک می گرفت و کمی لنگ می زد گفت: پس فردا شب قراره به خواستگاری هدیه بریم، این دختر دانشجو پزشکیه، خوش بر و رو ثروتمند بهتر از دختر محمود برات پیدا نمی شه. من نمی فهمم سپهر دو تا دو تا زن می گیره ولی تو...
    دستم را به نشانه ی تسلیم بالا آوردم: باشه همراهتون میام، ولی این رو بدون مادر جون این دختر هزار هم درس خونده و ثروتمند باشه، تهش ه
    دختر یک رعیته و پایین تر من.
    خانم بزرگ اخم میان پیشانی پر چینش انداخت و در حالی که زیر بغلش را به دست الفت ندیمه ش داده بود گفت: من دیگه جون ندارم باهات دعوا کنم، ولی اینو بدون با گندی که تو زدی و اون توله ی پس انداختت تو فرنگ که حالا حالا مونده تا گندش دربیاد، هیچ دختر اربـاب زاده ی زنت نمی شه، از ما گفتن بود...
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    ****

    هانا"

    باز هم صدای گریه ی هدیه بلند شد، زجه می زد و با صدایی نا مفهوم خاندان اربـاب را نفرین می کرد.
    - پدارم، هدیه این جوری ادامه بده تا صبح از غصه مرده ها.
    پدرا زیر بازویم را گرفت و گفت: هدیه رو ولش کن، خواست خدا بود که برای همسری شایان خان انتخاب بشه.
    واردارم کرد روی پایش بنشینم و در حالی که موهای بلندم را نوازش می کرد گفت: تو نمی دونی خانواده اربـاب چه جور آدم هایی هستن، خود شایانم مرد خشن و بی رحمیه با این اخلاقی که هدیه داره کمِ کم شبی یک فصل کتک می خوره!
    در حالی که از آغوشش فاصله می گرفتم گفتم: وای تو از کجا می دونی؟!
    پدرام با خشم غرید: تو جات خوبه، انقدر وول نخور.
    بعد ادامه داد: از نسیبه شنیدم، اربـاب زن اول یعنی مادر شایان رو جلوی چشم های شایان آتش زده، کلا جایگاه زن تو اون خونه از اسب و قاطرم کمتره.
    زیر لب گفتم بی چاره هدیه.
    بعد از خوردن صبحانه از آغـ*ـوش پدرام خارج شدم وگفتم: ماجرای هدیه تمام شد، مسئله ی خودمون بگو.
    پدرام دستی روی چشمش گذاشت و از جا بلند شد و تفنگ شکاریش را برداشت:خب دیگه من رفتم.

    بعد از رفتن پدرام، میز صبحانه را جمع کردم و به راهرو رفتم که صدای پچ پچ زن عمو و هدیه را شنیدم، پشت دیوار پنهان شدم.
    - هدیه بس کن این بی قراری کردن رو.
    هدیه در جوابش، جیغ کشید و گفت: من نمی خوام
    زن اون پیری شم، اون حداقل ۳۲ سالشه، من فقط ۱۸ سالمه این ها به کنار آوازه ی بدنامی هاش همه جا بخش شده من...،
    زن عمو بین حرف هدیه دوید و با لحن مرموزی گفت: نکنه پای جوجه مزلف خان زاده وسطه؟!
    هدیه من و من کنان جواب داد: شما که می دونید، اوضاع تو خونه اربـاب چه جوریه، من نمی خوام پشت دیوار های اون خونه بپوسم، تازه اگه به خان زاده بودنه اربـاب زاده سامان پسر کوچک سالار خان که صالح تر از شایان بدنامه...
    - چی می دونم، تو فعلا برای شب حاضر شو، من نقشه ی خوبی دارم که اگه درست اجرا بشه از شر وجود این دختره هانا هم خلاص می شیم.
    "دلشوره چون طوفان دلم را به تلاطم انداخت، خدا می داند چه در سر این زن می گذرد"



    ****

    سوم شخص"


    بالاخره شب شد، همه احالی خانه به نوعی در گیر بودند، هدیه در فکر سامان خانی که مدت ها بود دور از چشم برادر و مادرش با اون رابـ ـطه داشت، پدرام در فکر هانا و علاقه ای که به او پیدا کرده بود و هانا در فکر نقشه ی شومی که طلعت برایش داشت همه به نوعی نگران و آشفته بودند.

    با به صدا در آمدن زنگ در خانه، پدرام از جا بلند شد: من باز می کنم.
    هدیه نگاه کوتاهی به هانا انداخت و گفت: چرا اینجا وایسادی، گمشو تو آشپزخونه کمک خدمتکار.
    طلعت به میان حرفش دوید: لازم نکرده، با این لباس های پاره و تن بو گند گرفته جلوی مهمون ها باشی، برو طویله تا صبحم بیرون نیا.
    هانا سر به زیر گفت: چشم.
    و با شانه های افتاده راهی طویله شد، از بعد مرگ محمود به اجبار طلعت آنجا اتاقش بود.
    روی انبوهی از کاه ها دراز کشید و اجازه داد قطرات اشک راهشان را پیدا کنند.
    قلبش شکسته بود از این حقارت، از این نامردی ها
    زیر لب زمزمه وار خواند"دختری خورد شکایت سر کرد، که مرا حادثه بی مادر کرد..."
    چشم های خیس از اشکش کم کم سنگین شد و بی خبر از آینده ی شومش به خواب عمیقی فر رفت

    ****

    سه هفته بعد"

    با صدای زنگ در خانه به خود آمدم، هدیه پشت در بود در را باز کردم، با پرت شدن جعبه ای به کنار شقیقه ام جیغ خفه ای کشیدم.
    هدیه با بغض گفت: لعنت بهت خانم بزرگ، از تو و نوه ی مغرورت متنفرم...
    - هدیه خانم چی شده؟!
    هدیه دست بین موهایم انداخت و گفت: درد و مرض شده فضولی؟!
    دستش را گرفتم تا موهایم کمتر کشیده شود: آی آی تو رو خدا هدیه.
    - گیس بریده دیگه نبینم خیرگی کنی ها، گمشو تو آخورت.
    با سر به زیری از زیر دستش فرار کردم و به داخل اتاقم پناه بردم، توی دلم پوزخندی زدم من حتی عادت کردم این طویله ی کثیف را اتاقم بدانم؛
    گاهی فکر می کنم من لایق تحقیر شدن و کتک خوردنم، شاید خواست خدا بوده زیر لب زمزمه کردم" من فقط یک کلفت احمقم"

    چند ساعتی را کنار در چوبی طویله نشستم، با صدای باز شدن در به خود آمدم، زن عمو بود.
    - هانا بیا بیرون کارت دارم.
    همراهش راهی سالن پذیرایی شدم، جعبه ای که هدیه به صورتم پرت کرده بود را گوشه ی اتاق دیدم.
    زن عمو اشاره کرد: اون جعبه رو بیار.
    مطیعانه پذیرفتم و جعبه را جلوی زن عمو گذاشتم.
    با فخر نگاهم کرد: بشین.
    از داخل جعبه لباس محلی قرمز رنگی خارج کرد، جلویم گذاشت: این لباس عروسِ هدیه ست نگاهش کن.
    زیر لب گفتم: مبارکه.
    -بپوشش، ببینم به تنت میاد!!!
    تعجب کردم، اما از ترس سوالی نپرسیدم، لباس قرمز را که با پولک های براق تزیین شده بود، پوشیدم جلوی زن عمو ایستادم.
    - زیباست زن عمو، هدیه ناراحت نشه این رو پوشیدم.
    زن عمو پوزخندی زد و گفت: هدیه صبح به همراه پدرام به شهر رفته، خانه خواهرم.
    با شنیدن رفتن پدرام، دلم گرفت پدرام بی تفاوت گذشته که این روز ها عجیب هوایم را داشت.
    چشم های زن عمو برقی از خباثت زد: فردا اربـاب برای بردن عروسش میاد اینجا.
    با تعجب پرسیدم: خب پس چرا هدیه رفته شهر؟!
    زن عمو به جای جواب دادن به سوالم شروع به حرف زدن کرد.
    - از من می ترسی؟!
    سکوت کردم، دروغ چرا از زن عمو وحشت داشتم.
    ادامه داد: بنا داشتم بعد از شوهر کردن هدیه، با مرد مورد علاقه ش تو رو برای برادر افلیجم عقد کنم، تا کمتر دور و بر پسرم بچرخی و با ظاهر دلفریبت اون رو خر کنی...
    با شنیدن این حرف قلبم برای یک لحظه ایستاد،؟چهره زشت برادر زن عمو و آب دهن همیشه آویزان از گوشه لبش جلوی چشمم ظاهر شد، با بغض گفتم: جدی که نمی گین زن عمو؟! حاضرم تمام عمر کلفتیت رو بکنم ولی من رو زن برادرت نکنی.
    زدم زیر گریه و با التماس گفتم: تو رو خدا زن عمو، غلط کردم، تو رحم کن.
    زن عمو جیغ بلندی کشید: خـــفـــه شو تا حرف هایم تمام شودم
    ساکت شدم، با گوشه ی آستین اشک هایم را پاک می کردم.
    - تنها راهی که من رو از تصمیمم منصرف می کنه اینه که تو برام یک کار با ارزش بکنی.

    فین فین کنان گفتم: چه کاری بکنم، تا یک عمر بد بختم نکنی؟!
    - فردا بجای هدیه به حجله ی اربـاب زاده برو، مدتی نقش عروس رو بازی کن تا هدیه به قدر کافی از روستا دور بشه.
    با وحشت نگاهش کردم: چه...چه کنم؟!
    زن عمو بلند شد: تا صبح خوب فکر هات رو بکن همسر اربـاب زاده ی بشی بهتره یا برادر افلیج من.
    بهت زده به رفتن زن عمو خیره شدم.
    "چه بد کرداری ای چرخ، سر کین داری ای چرخ

    ****

    باورم نمی شد این عروسک بزک کرده درون آینه من باشم، لباس قرمز رنگِ براق، چهره ی آرایش شده، زیر نقاب تور، پوزخندی به خودم زدم حتی بدنم را نیز با روغن معطر و اکلیل آراسته بودند، قرار بود نقش یک عروس را بازی کنم، آن هم برای اربـاب زاده.

    با صدای زن عمو به خودم آمدم: خیلی خوشگل شدی هانا، این تور رو تا دم حجله از روی صورتت بر ندار.
    دست زن عمو را چسبیدم و وحشت زده گفتم: حجله؟! من...
    - هیس نترس اربـاب زاده که کور نیست امشب وقتی تو رو ببینه می فهمه عروسش نیستی، اون وقت یا مجبورن برای حفظ آبرو سکوت کنن یا برت می گردنن و می افتن دنباله هدیه.
    با بی چارگی نالیدم: امید وارم.
    صدای ساز و دهل بلند شد، زن عمو چادر سفید رنگی را روی سرم انداخت و گفت: اجازه نده کسی جز خود شایان خان چادرت رو برداره.
    در باز شد و انسیه و ثریا زیر بازویم را گرفتند، انسیه از زن عمو پرسید: هانا کجاست؟!
    زن عمو جواب داد: همراه پدرام به شهر رفته.
    از حیاط عبور کردم، به کوچه رسیدم، کوچه ی تنگ و کاهگلی پر از جمعیت بود، همه یک صدا کل می کشدند، نقل روی سرم می ریختند.
    شایان خان جلو آمد، لباس محلی به تن داشت و ته ریشش را مرتب کرده بود، یاد حرف پدرام افتادم می گفت شایان خان مرد تند خوییست، بی چاره همسرش.
    با غم نگاهش کردم، بغلم کرد و روی اسب نشاندم.
    با صدای سر و بم گفت: حوصله ی ساز و دهل و رقـ*ـص چاقو ندارم محکم بنشین برویم.
    بر عکس رسم که باید داماد با آرامش عروس را از میان ببرد با سرعت به سمت عمارت تاخت.
    با صدای خانم بزرگ از اسب پیاده شدیم، خانم بزرگ یک سره قربان صدقه یمان می رفت.
    اربـاب و چند نفر از اقوام اربـاب به استقبال آمدند زنان کلفت، به صف شدند و کل زدند و دختران جوان فامیل درون حیاط دسته های رقـ*ـص تشکیل دادند.
    با صدای اربـاب همه سکوت کردند: عاقد آمد ساکت.

    کنار اربـاب زاده نشستم آنقدر تشویش داشتم که توجهی به آینه چراغ زیبا و سفره ی عقد با شکوهم نکردم .
    نگران بودم، اگر اربـاب زاده در حجله نقاب را بردارد و ببیند هدیه نیستم چه بر سرم بیاورد؟!!!
    با سقلمه ای که به پهلویم خورد از فکر خارج شدم و با صدای بلند در جواب عاقد گفتم: بله!
    صدای کل زدن زنان بین شلیک گلوله های جوانان به صف شده در حیاط گم شد، با اشاره دست خانم بزرگ به اربـاب زاده چادرم را کمی عقب بردند و گردنبند فیروزه ای رنگ را در گردنم انداختند.
    بعد خم شد و پیشانیم را بوسید؛ بی فکر از عاقبت شومم از بـ..وسـ..ـه ی آرامش بر پیشانیم داغ شدم...


    بعد از خوانده شدن خطبه عقد و گرفتن هدیه از طرف اربـاب و بانو با سلام و صلوات راهی حجله شدم.
    اتاق خیلی زیبا تزئین شده بود، شمع های کوچک کناره اتاق، گل های رز پر پر شده روی ملحفه تخت و در آخر عود نیم سوخته ای که فضا را معطر کرده بود.
    " چه حیف که این اتاق زیبا عروسی پوشالی دارد"
    با نشستن دست گرم شایان خان روی بازوی برهنه ام جا خوردم: سلام چه زود اومدین.
    جواب سلامم را نداد، تنها با نگاه عصیان زده اش تماشایم کرد.
    بوی الـ*کـل زیر بینیم پیچید، با وحشت خودم را عقب کشیدم و با ترس گفتم: شما مستین؟!
    توجهی به حرفم نکرد، گوشه ی نقابم را گرفت و با خشونت کنار زد.
    نگاه زهر دارش را به چهره ام دوخت و پوزخندی زد
    از وحشت دندان هایم کلید شده بود، یعنی چه بلایی سرم می آورد، چه احمق بودم که گول تشر های طلعت را خوردم، چرا فکر اینجایش را نکرده بود؟!
    به طرفم گام برداشت و گونه ام را نوازش کرد.
    -من رو احمق فرض کردی؟!
    خشم پنهان درون صدایش رگ و پی تنم را لرزاند.
    توانایی دفاع از خودم را نداشتم، با من و من گفتم: اربـاب زاده، من فقط می خواستم...
    انگشتش را روی لبم گذاشت : هیس! تو و زن عموی احمقت درباره من چه فکر کردین؟!
    از شدت ترس عرق کردم. با هق هق گفتم: مجبور شدم به خدا زن عموم کتکم زد، مجبورم کرد
    سرش را چند بار تکان داد: که مجبورت کرد، خوبه!

    دستش را روی گردنم گذاشت، فشار نداد.
    - از چی ترسوندت؟!
    اشک هایم راه باز کردند با بیچارگی گفتم: از اینکه، از اینکه زن برادر فلجش بشوم و ...
    - هیس بسه تا ته ماجرا رو خوندم، رعیت من جرعت کرده تا از دستورم سر پیچی کنه، آبروی من رو می بره،حسابی از زن عموت و دختر پتیاره ش برسم که دیگه جرعت نکنند از این کارا بکنند.
    از شنیدن حرف هایش احساس شادمانی کردم، شاید قرار است انتقام حقارتی که من کشیدم را پس بدهند.
    گلویم را فشار داد و گفت: و اما تو هم تنبیه ت سرجاشه، فردا که خطبه عقدت با همون برادر فلج طلعت رو خوندم حساب کار دستت میاد.
    قلبم از تپش ایستاد، با صدایی لرزان گفتم: چــــــی اربـاب شما که نمی خوای من رو بد بخت کنی؟!
    نگاه بی تفاوتی نثارم کرد، انگار اصلا آنجا نیستم.
    جلوی پاییش زانو زدم: اربـاب التماست می کنم، اربـاب غلط کردم.
    بی توجه به من راه اتاقش را پیش گرفت به محض خروج خانم بزرگ و الفت وارد اتاق شدند، با دیدنم فریاد کشیدند.
    خانم بزرگ بر صورت خود سیلی می زد و نوحه سرایی می کرد و الفت من و خانواده ام را نفرین.
    به دستور خانم بزرگ خدمتکاران سرم ریختند و لباس عروس را در تنم دریدند، موهایم را کشیدند و سیلی به گوشم زدند، زیر مشت و لگد هایشان در حال جان دادن بودم.
    هر چه التماس می کردم رهایم نمی کردند.
    کم کم چشم هایم سیاهی رفت و از هوش رفتم.
    *****
    با صورت زخمی و لباس های پاره گوشه حیاط نشستم و با بغض به چهره ی کریه غلام برادر طلعت نگاه می کردم.
    آب دهنش جاری شده بود و دست هایش بی اراده تکان می خورد.
    مادر طلعت که زن کهن سال بود گوشه ای نشسته بود و خانم بزرگ مشغول باز جویی از او بود، تا شاید ردی از طلعت و هدیه سراغ بگیرند
    حیاط بزرگ عمارت با آن درختان سر به فلک کشیده و جوی آب روان میانش، حالا باید شاهد خورد شدن غرور و دود شدن آرزو هایم می بود.
    شایان خان و کاظم خان با دو اسلحه شکاری بالای سرم ایستاده بودند، نگاه غضب آلود شایان خان را با آن تیپ زیبای شهری و کت و شلوار اتو کشیده روی خودم حس کردم.
    دستش را گرفتم، با بغض گفتم: اربـاب زاده رحم کن، کتکم بزن، اصلا من رو بکش اما ...
    گریه اجازه نداد حرفم را ادامه بدهم.
    کاظم پیش آمد و چیزی زیر گوش اربـاب زاده زمزمه کرد، اربـاب زاده با خشم غرید: ساکت کاظم این فضولیا به تو نیومده.
    کمی بعد پیر مرد عاقد هن و هن کنان آمد، یاد عقد اجباری هانیه افتادم، او هم آن روز چون من آرزوی مرگ داشت؟!...
    عاقد شروع کرد به خواندن خطبه مرگم، سکوت کردم حتی لب باز نکردم
    با حس سردی اسلحه روی شقیقه ام از وحشت وجودم رو گرفت: سریع جواب بله رو بده، وگرنه همین جا خونت رو می ریزم.

    با شنیدن صدای فریاد عصبی اسلحه از دست شایان خان زمین افتاد.
    سپهر در حالی که چشم هایش غرق در خون بود و بازویش اسیر دست های شبنم، جلو آمد و یقه ی شایان خان را چسبید: چرا اسلحه به دست بالای سر هانا وایسادی؟!
    - ربطش به تو چیه؟!
    سپهر نگاه تاسف باری نثار شایان خان کرد و به طرفم آمد: حالت خوبه؟!
    باورم نمی شد سپهر خان به اینجا آمده باشد، آن هم برای نجات من، حتما کار شبنم است: نه حالم خوب نیست، تو رو خدا من رو از اینجا ببر.
    سپهر پوزخند تلخی به سمت شایان خان که با دندان های چفت شده از سر خشم نگاهم می کرد انداخت: اینه غیرتت؟! اینکه همیشه دیگران رو بجای مقصر اصلی تنبیه کنی، تو هم لنگه پدرتی.
    شایان عصبی غرید: دهنت رو ببند سپهر.
    سپهر خان بازوم رو گرفت و گفت: من هانا رو با خودم می برم، تو هم یکم روی رفتارت فکر کن.
    شایان خان دست دیگرم را گرفت: این دختر اینجا می مونه و به خاطر اشتباهش تنبیه می.شه
    سپهر دستم را کشید و مصمم تر از قبل گفت: هانا همراهم میاد همین.

    شایان خان نگاه نفرت باری نثارم کرد: فعلا می ذارم بری ولی وقتی برگردم حسابت رو می رسم خانم کوچولو

    ****
    سوم شخص"

    هانیه، سهند را روی پایش خواباند و تکانش داد.
    همین طور که برای بچه لالایی می خواند رو به هانا گفت: هانا جان لطفا شیشه شیر سهند رو بیار.
    هانا شیشه شیر را روی دستش ریخت تا مطمئن شود داغ نیست و بعد کنار هانیه نشست، با لـ*ـذت به نوزاد چهار ماهه خیره شد.
    هانیه آرام سر پستانک را روی لب های سهند قرار داد: هانا جان، یه خواهشی دارم!
    _ چی شده عزیزم؟!
    گوشه لبش را گاز گرفت گفت: امشب سپهر بعد از سه هفته میاد دیدن ما اگه می شه سهند رو نگه دار تا منم برم آرایشگاه خیابون بالایی.
    هانا گونه ی هانیه را محکم بوسید: عزیز دلم تو جون بخواه، نگه داری از فسقل خاله که آرزومه.
    هانا گونه نرم سهند را نوازش کرد، یک ماه پیش که با کمک سپهر از روستا به شهر آمد و در منزل هانیه ساکن شد؛ دختر آرام، مهربان و البته صبور.
    تمام این یک ماه ندیده بود گله و شکایتی از اوضاع زندگیش بکند.
    یاد سه هفته پیش افتاد وقتی سپهر خبر سفر تفریحی اش همراه شبنم را به هانیه رساند غم و غصه را از نگاه همیشه مظلوم هانیه خواند ولی دم نزد.
    سهند کمی وول خورد، هانا با مهارت او را به آغـ*ـوش کشید و با صدایی آهسته گفت: هانیه جان برو حاضر شو.
    یک ساعت از رفتن هانیه می گذشت که زنگ در آپارتمان را زدند، واحد هانیه نقلی ولی تمیز و مدرن بود، دو تا اتاق خواب و یک آشپزخونه کوچک داشت.
    با صدای دوباره زنگ از فکر بیرون آمدم.
    در را جوواب دادم، خاله شهین بود.
    خاله شهین مادر سپهر بود که خاله ناتنی هانا محسوب می شد و علاقه زیادی به هانا و هانیه داشت.
    _ هانا جان تعارف نمی کنی بیام تو؟
    هانا از جلوی در کنار رفت: شرمنده خاله جان بفرمایید.
    خاله روی مبل وسط سالن نشست: هانیه کجاست؟!
    _ آرایشگاه، امشب سپهر بر می گرده ایران.
    خاله آه پر سوزی کشید و گفت: خدا کنه این پسر سر عقل بیاد و قبل از اینکه یک بچه تو دامن شبنم بذاره طلاقش بده.
    هانا نمی دانست در این شرایط چه احساسی داشته باشد، تنها به تکان دادن سری اکتفا کرد و مشغول بازی با سهند شدم.

    خط چشم کلفتی پشت چشمش کشید و سایه صورتی رنگ رو پشت پلکش زد و در آخر با زدن رژ لب قرمز آرایشش را تکمیل کرد.
    تاپ صورتی رنگ تنش زیادی ملوسش کرده و بود و نشان می داد این دختر همیشه ساکت امشب زیادی شیطان شده بود.
    سپهر وارد خانه شد و با دیدن هانیه آن هم با آن لباس های زیبا و لبخند نشسته کنار چال لپش برای یک لحظه دلش ضعف رفت؛ برایش عجیب بود هیچ وقت این حس را به هانیه نداشت.
    جلو رفت و تمام ذوقش را با زدن بـ..وسـ..ـه ای بر پیشانی هانیه نشان داد و بدون کوچک ترین تعریف از او پرسید: سهند کجاست؟!
    هانیه لبخند تلخی زد و گفت: تو اتاق پیش هاناست احتملا تا الان خوابیده.
    سپهر که از شنیدن عطر دلنواز حضور هانیه مـسـ*ـت شده بود و این حس گنگ را خــ ـیانـت بر شبنم می دانست خشمگین شد و خواست با آزار هانیه این حس را دور کند.
    _صد دفعه بهت نگفتم بچه رو نخوابون برای دیدن قیافه نسناس تو که نمیام فقط به خاطر بچه ست پس الکی خوابش نکن.
    قلب هانیه برای یک لحظه تپیدن را فراموش کرد و بغص چنبره زد درون گلوش، به زور و بریده بریده گفت: ب...بخ....شی...د بی...دا...رش می کن...م.
    از جلوی چشم های سپهر دور شد و توی اتاقش خزید.
    سپهر تازه به خودش آمد و متوجه حرف هایش شد، لعنتی نثار خودش کرد و دنبال هانیه رفت.
    با دیدن جسم مچاله اش که روی تخت افتاده و گریه می کند دلش آتش گرفت.
    جسم لرزانش را به آغـ*ـوش کشید و زیر گوشش گفت: هانیه خانومی، گریه می کنی؟!
    هانیه با صدای ریز و لرزانش گفت: ببخشید حتما دلت برای شهند تنگ شده.
    سپهر اشک های هانیه را پاک کرد اما دلداریش نداد می ترسید هانیه وابسته تر شود و نتواند روزی نبودش را تحمل کند.
    آن شب هانا متوجه بغض نگاه هانیه شد و جدای علاقه ای که به شبنم داشت او را لعنت کرد، چرا که زندگیش با حمید نامزد سابقش را رها کرد بود و حالا با خیال راحت بر ویرانه های آرزوی هانیه چادر زده بود.
    سپهر به سختی شب را به صبح رساند برایش عجیب بود چرا انقدر تمایل داشت دوباره با هانیه رابـ ـطه داشته باشد، مگر شبنم برایش کافی نبود و لحظه ای فکر کرد شبنم اصلا برایش مناسب هست؟!

    هانا صبح روز بعد همراه خاله شهین برای خرید لباس و وسیله راهی بازار شد. این روز ها کنار شهین و هانیه احساس آرامشی عجیب داشت دیگر خبری از کتک و تحقیر نبود و چه سادلوحانه گمان می کرد زندگیش به این حالت ادامه دارد.
    شهین هین راه رفتن دست هانا را گرفت و با محبت برایش از گذشته ها می گفت.
    ناگهان هانا پرسید: خاله جان چرا مادرم از خونه و خانوادش جدا شد؟
    شهین آه عمیقی کشید: مادر بی چاره ت رو مجبور کردند، اون به خاطر نجات جونش عمارت رو ترک کرد.
    هانا کنجکاو شد: می شه برام تعریف کنید؟
    شهین با غم گذشته را به خاطر آورد: مادرت دختر زن دوم پدرمون بود و همیشه مورد اذیت خانم بزرگ قرار می گرفت، اون خیلی سختی می کشید ولی همیشه ساکت بود تا اینکه پدرمون اسفندیار خان و سالار خان خان ده بالا بینشون جنگ و جدل افتاد این جدل ۳ ماه طول کشید تا بالاخره سالار خان به شرط ازدواج مادرت فروغ با برادرش شاهرخ قبول کرد ماجرا ختم بشه، مادرت رو با زور کتک بردن عمارت سالار خان و به اجبار نامزد شاهرخش کردند اما خیلی طول نکشید که سالار خان با افرادش ریختن عمارت و گفتن مادرت همراه یک پسرک روستایی فرار کرده.
    هانا دلش برای مظلومیت مادرش سوخت با بغض گفت: پس اونم مثل من سختی زیاد کشیده؟!
    _ درسته دخترم ولی الان دوره خوشی تو رسیده...
    شهین خرید ها را داخل خانه گذاشت و از هانا خواست بعد از ظهر را کنارشان باشد ولی هانا با اصرار خواست برگردد.
    در بین راه هانا غرق افکارش بود، این یک ماهی را که در کنار هانیه و سهند گذرانده بود دلچسب ترین روز های عمرش محسوب می شدند.
    در کوچه تنگی بود که حس کرد کسی تعقیبش می کند، به عقب برگشت و با دیدن مرد سیاه پوشی که به سمتش می آید از ترس غالب تهی کرد. با وحشت خواست از آنجا دور شود که دستی روی دهانش نشست...

    با دست های بسته و دهان چسب زده شده وسط آن انباری سرد و نمور گرفتار شده بود، نمی دانست چه اتفاق شومی انتظارش را می کشد.
    در آهنی انبار با صدای بدی باز شد و چهره شایان خان میان قاب چهارچوب نمایان شد: به به خانم کوچولو.
    با وحشت کمی عقب نشست: چی از جونم می خوای؟!
    _ جونت رو، سابقه نداشته کسی از چنگ من فرار کنه.
    بغض کرد، اصلا گمان نمی برد شایان خان چنین موجودی باشد، از پدرام شنیده بود شایان خان از کودکی نوعی اختلال روانی دارد اما این حرف را باور نکرده بود و به حساب بدگویی هایی که همیشه از او می شود گذاشته بود.
    با نشستن دست شایان خان روی دستش از جا پرید: ازم دور شو...
    شایان خان پوزخند ترسناکی زد و به نوزاش گونه ی هانا ادامه داد، پوست هانا خیلی سرد و یخ زده بود زیر گوش هانا زمزمه وار گفت: من فقط می خوام به حرف هام گوش کنی.
    نگاهش کرد، دستانش را از شدت استرس بهم می پیچید و تپش قلبش را حس می کرد.
    - چند شب دیگه من برای خواستگاریت به خانه ی سپهر می آیم و تو جواب مثبت می دهی فهمیدی.
    هانا گیج و منگ بود، بی هیچ حرکتی زل زده بود به شایان ، شایان کنار گوشش زمزمه کرد: فهمیدی؟!
    _ اما من اصلا نمی خوام باهاتون ازدواج کنم، من...
    با نشستن لب های گرم شایان روی لب های منجمد شده اش حرف در دهانش ماسید

    لب های شایان قصد به آتش کشیدن قلب هانا را داشت چرا که گستاخانه بر لب ها و گونه های هانا می تاخت و هانا با بهت و ناباوری توانایی کوچک ترین حرکتی را نداشت.
    شایان برای اولین بار بود که بدون وجود نوشیدنی مـسـ*ـت از جام سرخ لب های هانا می چشید.
    گفته بود همیشه کار هایش قابل پیش بینی نیست.
    هانا به خود آمد، سرش را عقب کشید و دست هایش را از بین پنجه های قدرتمند شایان عقب کشید: چی کار می کنی؟!
    لبخند عجیبی زد و گفت: ابراز محبت به دختری که بهش علاقه مندم.
    بعد خوش نیش خندی زد و از کنارش بلند شد، دور تا دور اتاق را گشت و گفت: با کاری که دختر عموت کرد آبروی من رفته آبروی رفته رو هم نمی شه بر گردوند، اما تو باید به خاطر این که کمکشون کردی تنبیه بشی.
    دوباره به سمتش برگشت، تیله های مشکیش را توی نگاه لرزان هانا گرداند: به موقعش حساب دختر عمو و زن عموت رو هم می رسم اما من و تو یک خورده حساب هاییم داریم.
    به سختی از جا بلند شد، با شانه های افتاده از انبار را ترک کرد و راهی خانه شداین حرکت شایان خان تهدید بزرگی برای بود و نوید زندگی سخت در آینده.
    ****
    هانا"
    سوز سرد زمستانی استخوان هایم را لرزاند، صدای وزش محکم باد نوید موج جدیدی از سرما را می داد، آخرین نگاهم را به باغ بزرگی که عمارت سپهر در آنجا بود انداختم و بغضم را فرو خورد، هفته پیش الفت و اسمایل خدمتکار های اربـاب برای خواستگاریم آمدند و چه غریبانه شب پیش با وکالت نامه ای که به سپهر دادم خطبه عقد دائمم را با خان زاده ی مغرور و بی احساس خواندند و سند بردگیم را صبح به دستم دادند.
    ماشینی که راننده اش کاظم پیشکار اربـاب بود، باز هم بوق زد.
    ساک لباسم را به سختی داخل ماشین گذاشتم، خاله و سپهر جلو آمدند۰
    خاله گونه هایم را بوسید: الهی بمیرم، تو باید انقدر غریبانه و مظلوم مجبوری اینجا رو ترک کنی.
    دستش را گرفتم و لبخند پاشیدم به آن نگاه مهربان خالی از کینه: خدا نکنه خاله جون، منم خیلی دلم براتون تنگ می شه این دوماه زندگی با شما تلخی ۲ سال یتیمی و سختی تو خونه عمو رو برام شیرین کرد.
    خاله بار دیگر بـ..وسـ..ـه ای بر روی پیشانیم نشاند: الهی من فدات بشم دخترم، عین مادرت مهربون و خوش قلبی حیف خواهر بدی بودم براش.
    سپهر با قدم های محکم جلو آمد و اخم به چهره نشاند: خوب گوش بگیر هانا، بخوای ساکت باشی و بذاری تو سرت بزنن من می دونم تو، انگشت شایان بهت اشاره شد برو مخابزات زنگ بزن بهم.
    نگرانیِ نگاه زلالش را درک کردم : چشم
    شبنم و هانیه با فاصله از هم ایستاده بودند، هانیه سهند را در آغوشش تکان می داد و شبنم با حسرت خاصی نگاهشان می کرد.
    کاش دست سرنوشت زندگی این سه عزیزم را بهم گره نمی زد، هر چند به قول خاله سر و ته سپهر را بزنند خون مرد سالاری اسفندیار خان را دارد و تا چهار زن نگیرد آرامش نمیابد، خاله این حرف ها را به عمد و بلند بلند جلوی شبنم می زد تا خیالاتی نشود و گمان نبرد سوگلی خانه و عمارت سپهر شده.
    با شانه های افتاده و پا های لرزان سوار ماشین شدم، امشب قرار بود دو اتفاق بزرگ در عمارت اربابی رقم بخورد یکی اعلام ازدواج اربـاب زاده و دیگری کناره گیری اربـاب از مقامش

    به محض ورودم به روستا عطر خاطرات نه چندان خوش دو سال پیش مشامم را قلقلک داد.
    مغزم هنوز درگیر حل معادله ای به نام شایان بود، علت پافشاریش برای قبول این ازدواج را درک نمی کردم .
    با ایستادن ماشین جلوی در عمارت از فکر در آمد و نگاه از رو به رو گرفتم.
    هوای سرد زمستانی رو به اتمام بود و نسیم دلنواز بهاری در شاخ و برگ درختان عمارت پیچیده بود.
    راه روی سنگ فرشی عمارت را طی کرده و وارد ساختمان شدیم.
    متوجه تغییر در چینش و طراحی وسایل شدم با دقت به مجسمه های تازه اضافه شده به سالن نگاه می کردم که با شنیدن صدای تلق تلق عصای دیده از وسایل گرفتم و به صاحب عصا نگاه کردم.
    خانم بزرگ بود با کمر خمیده و دست به عصا، پوزخند کنج لبش قلبم را می فشرد.
    - سلام خانم بزرگ.
    جوابم را با نگاه نفرت بار داد و گوشه سالن بر روی مبل تکیه داد.
    _چرا ایستادی؟!
    با شنیدن صدایش کمی هول شدم و به سرعت نشستم.
    نگاه هایی که بین الفت و خانم بزرگ رد و بدل می شد، دلم را به شور انداخت.
    خانم بزرگ دست زیر چانه زد و نگاه دقیقی به سر تا پایم انداخت: دختر خوشگلی هستی، خوبه حداقل در برابر اربـاب زاده این ویژگی مثبت رو داری.
    با دیدن سکوتم ادامه داد: شایان مرد تند خو و حساسیه، شاید علت فرار دختر عمویت از ازدواج همین تند خویِ شایانه، پس باید حواست رو جمع کنی و براش زن خوبی باشی.
    از لفظ زن شایان خجالت زده شدم و گوشه لبم را گاز گرفتم: چشم.
    خانم بزرگ رو به یکی از کلفت های عمارت گفت: شفق.
    دخترک ریز اندام که در حال گرد گیری بود جلو آمد: جانم خانم؟!
    _عروس اربـاب زاده رو ببر به اتاقش.
    دخترک چشم گفت و کنارم ایستاد.
    به محض دیدن اتاقم لبخند محوی از سر رضایت زدم، اتاق با دیوار های صورتی و تابلو فرش هایی زیبا از نقوش بهاری، تخت خواب بزرگ و چوبی که دور تا دورش را پرده زده بودند و در آخر قالیچه زیبای کرم صورتی کف اتاق همگی زیبا و دلنشین بودند.
    شفق با مهربانی نگاهم کرد: عروس خانم خوش آمدین برین از توی کمد لباسی که شایان خان براتون پسندیده رو تن بکنید و بیایید سالن قرار به همه معرفی بشید.
    _ باشه.
    با رفتن شفق به طرف کمد رفتم و لباس کاور شده را برداشتم، یک کت و دامن سفید رنگ، دور دوزی با گل های ریز طلایی و نگین های ریز و درشت.
    اشک توی چشم هایم حلقه زد و غم در دلم نشست، چقدر در نوجوانی آرزو داشتم لباس عروس به تن کنم ولی حالا باید در سن ۲۰ سالگی همسر مردی ۳۲ ساله و بدنام باشم، این تمام حقم از زندگی بود.
    با آرامش از پله ها پایین آمدم، می توانستم بهت و ناباوری را در نگاه خانم بزرگ بخوانم، شفق با اسفند به استقبالم آمد: ماشالله چقدر خانم، چقدر خوشگل.
    لبخند خجولی زدم و گوشه مبل نشستم خدمه و خانم بزرگ همگی در سالن جمع شده بودن که شایان خان با اقتدار خاصی از پله ها سرازیر شد، شفق و انسیه خدمتکار های عمارت، با دیدنش کل کشیدن و دست زدن.
    شایان خان از شنیدن کل کشیدنشان متعجب شد و ابرو در هم کشید: اینجا چه خبره؟!
    خانم بزرگ گفت: عروس رو آوردن.
    شایان خان جلو آمد، برق نگاهش در هنگام دیدنم را حس کردم.
    کنارم روی مبل نشست و بی مقدمه انگشت های سرد و یخ زده ی دستم را بین پنجه های داغ و قویش فشار داد: خانم بزرگ همه خدمه هستند؟!
    _ آره پسرم هستند.
    شایان خان رو به همه گفت: این دختر که دیدین هانا همسره منه، باید صداش کنید خانم کوچیک اگه بهش بی احترامی ببینم ازش به آسونی نمی گذرم.
    خدمه یک صدا چشم گفتم و با اشاره دست شایان خان از سالن رفتند.
    شایان خان حلقه دستش را دور گردنم انداخت و گونه های گلگونم را بـ..وسـ..ـه باران کرد، در آن لحظات تنها حسی که داشتم خجالت بود و بس، با هر بـ..وسـ..ـه اش گونه هایم سرخ تر از قبل می شد و چیزی درون دلم تکان می خورد.
    خانم بزرگ سرفه مصنوعی کرد و گفت: نمی دانستم انقدر تشنه ای، فکر حال دخترک هم باش.
    شایان خان نگاه عمیقی به لپ های سرخم انداخت: مادر جان من مدتیه دور زن های رنگ و وارنگ رو خط کشیدم، حالا که انتظار سر آمده و همسری دارم باید آتشم تند باشه.
    خانم بزرگ با لبخندی زهر دار جواب حرف های شایان را داد.
     

    rahil1362

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/02
    ارسالی ها
    1
    امتیاز واکنش
    1
    امتیاز
    6
    سن
    27
    سلام خیلی قشنکه کی بقیشو میزارین
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    از شایان فاصله گرفتم و با انزجار خودم را جمع کردم، اما انگشتان باریکم را میان پنجه های قدرتمندش اسیر کرد و در چشمانم نگریست.
    از زهر خشم در نگاهش به خود لرزیدم، چه چیز او را از تصمیمش برای انتقام از من وا داشته بود و حالا او را به عنوان شوهر کنارم قرار داده بود.
    با سرفه مصنوعی خانم بزرگ از جا برخواستم و رو به او گفتم: خانم بزرگ
    _بله
    _ خب راستش من نمی دونم باید چی کار کنم الان یعنی.
    شایان میان حرفم پرید: از خانم بزرگ لازم نیست بپرسی خودم بهت میگم.
    منتظر نگاهش کردم، گوشه ی لبش را خاراند و عمیق نگاهم کرد: الان برو توی اتاقت، آرایشگر رو خبر می کنیم و آماده می شی برای مراسم شب.
    _ مراسم برای چی؟!
    شایان خان بلند شد کنارم ایستاد و کنار گوشم گفت: شب قراره به همه معرفیت کنم، اونا از ماجرای فرار دختر عموت بی خبرند و من قراره بهشون بگم از اولم هذف ما تو بودی نه هدیه.

    دیگر حتی توان و حوصله ی افسوس خوردن را نداشتم بی توجه به همه به طبقه ی بالا رفتم و و توی آغـ*ـوش اتاقم به خواب عمیقی رفتم گویا خواب می تونست من را از این کابوس نجات دهد.

    کت و دامن صورتی کمرنگی را به تن کردم و با کمک شفق خدمتکار عمارت آرایش ملیحی روی چهره نشاندم.
    و راهی سالن شدم،سالن با دکراسیون
    سنتی عمارت طراحی شده بود لبخندی به آن همه خوش سلیقگی که در طراحی به خرج داده بودند زدم و با راهنمایی میزبان مجلس کنار شایان خان نشستم.
    قبل از اینکه کلامی از دهانم خارج بشود شایان خان با خشم غرید: این چیه تنت؟!
    نگاهی به لباس هایم انداختم: کت و دامنه دیگه همون که خودتون فرستادید.
    پوف کلافه ای کرد و دست به سـ*ـینه نشست.
    با اینکه جرعت سوال کردن نداشتم اما بالاخره دلم را به دریا زدم و پرسیدم: شایان خان، می شه بهم نگاه کنید.
    نگاهش را پایین آورد و زل زد به مردمک های لرزانم و گفت: هوم!
    پوست گوشه ی ناخنم را به بازی گرفتم و لب گزیده گفتم: خب شما چه طور با من...
    میان حرفم دوید و پوزخندی گوشه ی لبش نشاند: فکر کن عاشقت شدم.
    نگاه دزدیدم: منو احمق فرض نکنید.
    تکیه اش را از صندلی برداشت و از جا بلند شد قبل از رفتن از کنارم خم شد توی صورتم طوری که حرم نفس هایش گونه ام را قلقلک می داد، با لحنی جدی گفت: دلم برات سوخت، عصبانیتم که خوابید به این فکر کردم که تو همون دختر فضولی هستی که جونم رو چند سال پیش از خطر حفظ کرد پس جوان مردونه نبود تو رو به خاطر دختر عموت مجازات کنم.
    بهت زده نگاهش می کردم که لبخند محوی زد و انگشتش را نوک بینیم کشید: زیاد بهش فکر نکن کوچولو.
    دستم را گرفت و از جا بلندم کرد: با یک رقـ*ـص دو نفره چه طوری؟!
    با خجالت گفتم: موافقم
    با هم به میان سالن رفتیم، شایان خان وشکنی زد و خطاب به یکی از خدمتکاران اشاره کرد.
    خدمتکار منظور اربـاب زاده را گرفت و با کمک گرامافون آهنگ لایتی را پخش کرد.
    با سکوت جمعیت من در آغـ*ـوش گرم شایان خان جا گرفتم و با هم شروع به رقـ*ـص کردیم، من زیاد وارد نبودم و فقط در آغـ*ـوش شایان چرخ می خوردم اما کمی بعد صدای دست مهمانان بلند شد در میان جمعیت نگاه گنگ مردی کهن سال روی صورتم زوم بود، با وحشت نگاهم می کرد، از شایان خان پرسیدم: اون مرد کیه؟!
    نیش خندی زد و پاسخ داد: اربـاب سالاره
    دشمن پدر من و البته من.
    _ پس چرا این مدلی نگاهم می کرد؟!
    _ چون متوجه شده چیزی که سالهاست پنهان کرده رو من پیدا کردم.
    یک دور دیگر چرخ خوردم: چی؟!
    به جای پاسخ به سوالم لب هایم را شکار کردو بـ..وسـ..ـه عمیق و پر از حسی روی آن نشاند...
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    از بـ..وسـ..ـه اش سراسر وجودم گرم شد، اما ناگهان عقب کشید.
    رو به جمعیت ایستاد، انگشتانم هنوز هم میان پنجه های نیرومندش پیچ تاب می خوردند، با لحنی جدی و صدای بمش شروع به صحبت کرد: مهمان های عزیز امشب اینجا جمع شدیم تا من همسرم هانا رو به همتون معرفی کنم، هانا دختر عمه ی من و یکی از ماست که متاسفانه مدتی رو دور از ما زندگی می کرده اما حالا به جایی که بهش تعلق داره برگشته.
    مهمان ها همگی کف زدند و تبریک گفتند، با آرامش به سمت یک یکشان رفتیم، شایان خان مرا معرفی می کرد و در جواب دست های دراز شده ی مرد های فامیل چشم غره ای نثارم می کرد و برایم خط و نشان می کشید.
    نزدیک سالار خان که شدیم متوجه گرفتگیِ چهره اش شدم شایان با لحن مرموزی نگاه سیاهش را به سمت چهره درهم سالار خان روان کرد: به به ببین کی اینجاست، سالار خان چه خبر از ساسان و سامان؟
    سالار خان نگاه از من گرفته و به شایان خیره شد، گوشه ی لبش به نشانه ی پوزخند ی کمی کج شد، در جواب دست دراز شده ی شایان بی تفاوت شروع به حرف زدن کرد: ساسان چند وقتیه از روستا به شهر کوچ کرده و اونجا تو شرکت کار می کنه.
    شایان دست دراز شده اش را جمع کرد، خان گوشه ی ابرویش را بالا انداخت و لبش را خاراند: در چه زمینه ای فعالیت می کنه؟!
    _ می دونی که ساسان و سامان بر خلاف تو که به دیپلم بسنده کردی، هر دو تحصیلات دانشگاهی دارند، شرکت ساسان هم مربوط به تولید مواد پلی مر و شیمیاییه.
    شایان بی تفاوت به نیش کلام سالار خان قهقهه ای زد و گفت: خوبه پس از سرمایه شما شرکت زدن و کلاسش رو می ذارن
    منم از جوانی توی روستا بزرگ شدم و عاشق کشاورزی و نظارت به زمین های کشاورزیم و این باعث افتخارمه.
    سالار خان که انتظار این همه خونسردی از جانب شایان خان رو نداشت بار دیگر گفت: درسته اربـاب زاده اما حداقل پسرای من بدنام نیستن.
    شایان بی تفاوت سیگاری آتش زد و گوشه ی لبش گذاشت: پیرزن شدی خان، یک کلاغ چهل کلاغ های خاله خان باجی ها رو تکرار می کنی.
    نگاهم را به سیگار میان انگشتان شایان دادم؛ مدل سیگار کشیدنش خیلی خاص بود سیگار را بین انگشتانش به رقـ*ـص در می آورد و گاهی به آن پک می زد و دود را حلقه حلقه بیرون می فرستاد.
    سالار خان جرعه ای از نوشید*نی سرخ میان انگشتانش نوشید و به من اشاره کرد: دختر فروغ و اون مرد روستاییه؟
    شایان پوزخند زد: دختر فروغ هست اما پدرش رو شما خوب می شناسید.
    سالار خان بار دیگر اخم کرد و گوشه انگشتش را روی کت شایان فشار داد: نمی تونی اون فکر کثیفی که تو سرت هستو اجرا کنی
    شایان در حالی که مچم را به طرف دیگری می کشید گفت: خواهیم دید .

    کنار پنجره ایستادم، به حیاط نگاه می کنم تک تک چراغ های عمارت خاموش شدند، مشتی رمضان فریاد زنان از اسمائیل خواست از بسته بودن درب عمارت مطمئن شود، با خاموش شدن چراغ اتاقک نگهبانی نگاه از پنجره گرفتم و گوشه ی تخت نشستم
    ذهنم کشیده شد سمت شایان خان و پیشنهاد ازدواج بی مقدمه اش، ته دلم ندایی آمد که او نفعی از این ازدواج می برد اما عقلم نهیب زد در پس ازدواج با دخترکی رعیت و یتیم چه چیزی نهفته است.
    وارد اتاق شد و گره کرواتش را شل کرد، بی اختیار با حس عطر حضورش که آمیخته شده با دود سیگار بود، قلبم تپش بیشتری گرفت.
    شایان نگاه بی تفاوتی نثارم کرد، ناخودآگاه جمع تر نشستم.
    از جعبه فلزی طلایی رنگ داخل کتش یک نخ سیگار وینستون بر میدارد و گوشه لبش کاشت.
    در هین دود کردن سیگار پنجره را باز می کند: سردت که نیست؟
    نگاهش کردم: نه.
    اما چند دقیقه بعد سوز سرما در هوا جولان داد لرزش تنم را مخفی کردم و دست به سـ*ـینه نشستم.
    پنجره را بست، سنگینی نگاهم را حس کرد و دوباره روی کاناپه چوبی نشست.

    پای بلند وکشیده اش را روی پای راستش قلاب کرد و دست هایش را تکیه گاه گردنش با بسته شدنش چشم هایش به آرامی زمزمه کردم«پس مراسم امشب چی می شه؟! »
    همان طور چشم بسته می گوید: فراموشش کن.

    خجالت کشیدم و سعی کردم با مشغول کردن خودم بحث را عوض کنم..
    از جا بلند شدم و پشت جا لباسی مشغول تعویض لباسم بودم، که صدای شایان خان بلند شد: راستی ماجرای امشب و بی میلی من نسبت بهت جای درز پیدا نکنه
    جا خوردم سعی کردم بغض چسبیده به گلویم را نا دیده بگیرم، ولی مگر می شود.

    تن خسته ام را به خنکای تخت سپردم.
    گوشه ی تخت پایین می رود.
    شایان خان پشت به من می خوابد و مرا در دنیایی فکر و خیال رها می کند.

    بی سختی خواب چشمانم را می دزدد.

    ***

    از جا بر می خیزم و نگاهم به سینی صبحانه ای که گوشه تخت گذاشته شده می خورد، پس از خوردن صبحانه راهی سالن شدم.
    شایان خان را با لباس بیرونی در حال خروج از عمارت دیدم.
    جلو رفتم و با خجالت سلام کردم.
    سر تکان داد: صبحونه ت رو خوردی؟
    در جوابش سکوت کردم.
    فضای سرد حاکم بر دو طرفمان با شنیدن قدم های کسی شکست.
    شایان به مقدمه بـ..وسـ..ـه ای روی پیشانیم نشاند و به پشت سرم اشاره می کند: سلام خانم بزرگ.
    خانم بزرگ جواب شایان را با خوش رویی داد: سلام عزیزکم، خوبی؟
    شایان لبخند محوی در جواب خانم بزرگ زد: بله مادر جان
    قبل از خروج عقب گرد می کند و باز رو به خانم بزرگ می گوید : خانم بزرگ می شه هانا رو مشغول یک سرگرمی کنید.
    خانم بزرگ دستی به کمرش زده و با اشاره دست می خواد در راه رفتن کمکش کنم و در جواب شایان می گوید: خیالت تخت، می فرستمش کتابخونه و یا اتاق نقاشی .
    با رفتن شایان خان خانم بزرگ با تلخی نگاهم می کند: برو طبقه بالا اونجا یک کتابخونه ست خودتو مشغول کن و تا بعد از ظهر جلوی چشمم نباش.
    از خدا خواسته محیط سنگین سالن رو ترک کردم.
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    به طبقه بالا رفتم و مشغول دیدن تک تک اتاق ها شدم.
    یکی از در ها را باز کردم و با دیدن سالن بزرگ کتابخانه با آن همه قفسه و کتاب، تمام ناراحتیم پرکشید و با شوقی وصف نشدنی به میان قفسه ها سرک کشیدم.

    با آمدن شایان همه سر میز نهار نشستیم،تمام روز را در کتابخانه بودم و از ترس شنیدن طعنه به طبقه پایین نرفتم.
    صدای بر خورد قاشق و چنگال ها تنها سمفونی اتاق بزرگ و مجللی بود که ما سر میز پر از تشریفاتش نهار می خوردیم.
    ظرف غذای من وشایان یکی بود و این مرا معذب می کرد، با برخورد قاشق نقره ی در دستم به ظرف ماست مقداری از ماست های درون ظرف روی کت و شلوار گران قیمت و شایان خان پاشیده شد، شایان با خشم فرو خورده نگاهم کرد: دست و پا چلفتی.
    سریع معذرت خواستم و با دستمال قسمت ماستی روی شلوارس را پاک کنم اما با برخورد دستم با پایش دستم را گرفت و مانع از کارم شد: لازم نکرده!
    غرق در نگاه زیبایش بودم که با شنیدن صدای سرفه ی مصونعیش
    سرم را پایین انداختم و دستم را از میان پنجه های قویش بیرون کشیدم.
    دقایقی بعد با ببخشید شایان خان از جا بلند شدیم و راهی اتاقمان شدیم.
    بعد از ورود به اتاق دستم را گرفت و واردارم کرد به ایستادن: گندی که زدیو تمیز کن؟
    سوالی نگاهش کردم : چی کار کنم؟
    _ شلوارم رو بشور
    متوجه منظورش شدم با خجالت کمک کردم شلوار کثیفش را تعویض کند، در هین انجام کارم با پوزخند تحقیر آمیزی نگاهم می کرد: خوب می شوری و اتوش می کنی.
    _ چشم اربـاب .

    بعد از شستن و اتو کردن لباس به اتاق برگشتم.
    روی تخت دراز کشیده بود، کنارش نشستم.
    _ هانا!
    نگاهش کردم، دستانش را پشت سرش قفل کرده بود و خستگی در چهره اش مشهود بود: بله اربـاب
    نگاه گنگی بهم انداخت: خسته م پاهام ماساژ بده.
    جا خوردم، انتظار نداشتم این کار را از من بخواهد.
    تعللم را جور دیگری برداشت کرد و با عصبانیت گفت: چیه نکنه بدت میاد به من خدمت کنی.
    به عادت همیشگیم که سر به زیر و کم رو بودم، با خجالت سر پایین انداختم و لب گزیدم.
    دستم آرام به سمت پایش رفت، با فشار دستم نگاه از چهره ام گرفت.
    _ خوبه به درد این کار ها می خوری.
    _ کدوم کار ها شایان خان؟
    پوزخند تحقیر کننده ای زد اما حرفش را فرو خورد.
    کارم که تمام شد، از جا برخاستم: دیگه با من کاری ندارید؟
    چشم هایش را بست و گفت: برو یک ظرف غذا از پایین بیار برام، هنوز گرسنه م.
    چشمی زیر لب گفتم و راهی آشپزخانه شدم، تا از اقدس سینی غذا درخواست کنم.
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    قبل از خروج در به صدا در آمد و من را سر جایم متوقف کرد.
    کاظم با چهره ای خشک و جدی وارد اتاق شد و گفت: اربـاب وکیلتون از شهر اومده.
    ا با انگشت به کمدش اشاره زد: تو کشوی آخری کمد یک پرونده ست اون رو براش ببره بخونه تا بیام .
    _ چشم.
    کاظم که رفت، شایان خان نگاهی سرد به
    من انداخت: حالیت نمی شه وقتی غریبه میاد خودت رو جمع و جور کنی؟
    نگاهی به پراهن بلند و سرمه ای رنگم انداختم حتی موهایم را کاملا پوشانده بودم، اما از ترس لب گزیدم و گفتم: ببخشید .
    شایان همون طور که روی تخت دراز کشیده بود چشم هایش را بست و کم کم به خواب رفت کمی برای کارم دو دل بودم، اما با فکر این که خوابش سنگین تر از این است که به این زودی بیدار شود با احتیاط کنارش دراز کشیدم، حس بالا پایین شدن قفسه سـ*ـینه اش و تپش های منظم قلبش کنار گوشم دلم را زیر و رو کرد .
    سرم را با احتیاط نزدیک قلبش بردم و به صدای نفس هایش گوش دادم، عاشقش نبودم اما فکر اینکه خطبه ی عقدی که بینمان جاری شده او را نزدیک ترین کس به من بی کس کرده وادارم می کرد بیشتر به او وابسته شوم.
    کم کم چشم هایم سنگین شدند، سرم را روی سـ*ـینه ی شایان خان گذاشتم و چشم هایم را بستم.
    با حس سنگینی جسمی روی سـ*ـینه ام بیدار شدم، دست شایان خان درست روی قفسه ی سـ*ـینه ام بود.
    کمی تکان خوردم اما فرقی نکرد، با ترس شانه اش را تکان دادم: شایان خان.
    چشم باز کرد و گفت: هوممم.
    _ میشه دست تون رو بردارید دارم خفه میشم.
    گیج و منگ بود، بی هوا دستش را دور کمرم حلقه کرد و با تشر گفت: ساکت شو تا بخوابم.
    از برخورد نفس های داغش که زیر گلویم را نشانه می گرفت، دلم زیر رو شد، با صدایی لرزان گفتم:
    _ تو رو خدا بذارید برم اینجوری خجالت می کشم
    با بی حالی گفت: اگه خجالت می کشیدی خودت نمی اومدی کنارم.
    _ من اصلا خوابم میاد
    کلافه نفسش را بیرون داد و از کنارم فاصله گرفت و باز چشم هایش را بست،گویا روز پر کاری داشته که این جوری خسته و بی حال بود
    از روی تخت بلند شدم و لباس هایم را مرتب کرده به سالن رفتم، عادت به بیکاری نداشتم باید از خانم بزرگ می خواستم کاری برایم جور کند .
    طبیقه پایین عمارت کمی شلوغ بود با دیدن چند کارگر که ساعت چوبی و گرامافون قدیمی را در دست داشتند متعجب پرسیدم: این جا چه خبره؟
    الفت جوابم را داد: اربـاب یک دست کامل وسایل خانه از شهر خریده و وسایل کهنه به انباری منتقل می شه.
    سری تکان دادم و محض کنجکاوی دنبال کارگرانی که وسایل را به انباری می بردند راهی شدم .
    مشتی رمضان و چند باغبان دیگر در حال تمیزکاری باغ بودند و همین کارشان حیاط را شلوغ کرده بود.
    با دیدن کلبه سوخته که نزدیک انباری کنکاویم افزایش پیدا کرد.

    از کنار خدمه داخل حیاط بی سر و صدا رد شدم و وارد کلبه شدم.
    وسایل کلبه کاملا سوخته بود و تعدادی از صندلی ها و میز های کهنه داخل کلبه تار عنکبوت بسته بود .
    با دیدن تابلو بزرگی که چهره زن زیبایی را نشان میداد ایستادم و با تعجب به زن خیره شدم که وزش باد در کلبه را محکم بست، از حضور در کلبه ی نیم سوخته ترسیدم خواستم برگردم اما هر چه قدر در را تکان می دادم در باز نمی شد .
    شروع کردم به داد و فریاد کردن اما فایده ای نداشت.

    شایان "

    آرام آرام به طرف کلبه رفتم، با دیدن مرد های قوی هیکلی که دوره اش کرده بودند ترسیدم.
    صدای جیغش را که شنیدم بی اختیار پشت کنده درخت پنهان شدم، چند مرد مسلح فریاد می زدند و با لگد به شکمش می کوبیدند.
    قلبم از دیدن این صحنه به تلاطم افتاد، دست های عرق کرده ام را روی دهانم فشار دادم تا صدای هق هقم به گوششان نرسد.
    دست های پدر اسیر بود و با دهن بسته ناله می کرد.
    یکی از مرد ها موهای مادر را گرفت و محکم به طرف کلبه هلش داد.
    صدای جیغ بلندش دلم را زیر و رو کرد.
    می ترسیدم جلو بروم، دور تا دور کلبه را نفت ریختند و با فندک روشن کردند.
    از طرف دیگر حیاط به درپشتی کلبه رسیدم، از دریچه کوچکی وارد کلبه شدم، دود همه جا را پوشانده بود.

    با بغض گفتم: مامانی

    نگاهش را به من دوخت و با جیغ و فریاد گفت: برو شایان برو نیا تو

    تکه ای از چوب کلبه که مثل مشعل سوزان بود جلوی پایش افتاد ، آتش بینمان فاصله انداخت
    باز فریاد کشیدم: مامانی!!!
    جلو تر آمدم ، صدای شلیک گلوله از بیرون کلبه می آمد شعله های آتش به سمتم مایل شد، قبل از گر گرفتن لباسم در آغـ*ـوش مادرم فرو رفتم،به عقب هلم داد، شعله آتش دامنش را گرفت.
    صدای فریاد من و مادر در انبوهی از شعله ها دفن شد، با حس دستی که مرا از آتش بیرون می کشد از خواب پریدم، نفس نفس می زد صحنه شعله ور شدن مادرم میان کلبه مثل خنجر در قلب فرو می رفت، بغضم را با آهی فرو دادم.

    بی اختیار راهی حیاط شدم، با دیدن شلوغی محوطه عمارت به پشت ساختمان رفتم، غرق در افکارم بودم اما با حس بوی چوب سوخته زیر بینیم از فکر بیرون آمدم، هر چه جلو تر می رفتم متعجب تر می شدم، کلبه نیم سوخته ته حیاط در میان شعله های آتش گرفتار شده بود.
    صحنه مرگ مادرم برایم تداعی شد، دست روی گلویم گذاشتم، نفس به سختی بالا پایین می شد.
    با شنیدن صدای جیغ از کلبه زانو هایم سست شده و به زمین خوردم.
    هر چه بیشتر می گذشت صدای کمک خواستن بیشتر می شد، به کندی جلو رفتم.
    صدا ها کاملا واضح شد: شایان خان ، خانوم بزرگ کمک
    باورم نمی شد هانا در کلبه باشد، با نیرویی عجیب جلو رفتم.
    وارد کلبه شدم، گرما صورتم را سوزاند، جسم بی هوش و نحیف هانا را دیدم.
    با یک حرکت به آغـ*ـوش کشیدمش و از کلبه بیرون پریدم.
    روی چمن های باغ خواباندمش، گلویش خس خس می کرد، سیلی محکمی توی صورتش زدم.
    شروع کرد به سرفه کردن، دستم را گرفت و زمزمه کرد: خیلی ترسیدم
    صدایش موقع حرف زدن می لرزید.

    بار دیگردر آغـ*ـوش کشیدم و اجازه دادم آرام بگیرد، نفس های کم جانش به قفسه سـ*ـینه ام برخورد می کردند.
    انگشتان ظریفش را میان پنجه م گرفتار کردم و محکم فشردم.
    متوجه شدم آسیب جسمی ندیده ولی ترسیده است، با این حال از جا بلندش کردم و به طرف ماشین رفتیم.
    _ کجا می ریم اربـاب.
    در جواب گفتم: درمانگاه.
    حس عذاب وجدان به دلم چنگ زد، خودم را مسئول این ماجرا می دانستم.

    هانا را به درمانگاه روستا منتقل کردم، در را برگشت بودیم، تمام مدت به بیرون ماشین خیره بود، ترجیحی برای شکستن سکوت نمی دادم.
    هانا سرفه مصنوعی کرد و با احتیاط سوال کرد: شایان خان می تونم یه چیزی بگم؟
    آرنج دست چپم را روی شیشه ماشین گذاشتم و با گوشه ی چشم نگاهش کردم: حرفت رو بزن
    لبش را گزید، سرش را کج کرد و مظلوم ترین حالت نگاهش را به من دوخت: من خیلی ترسیدم، وقتی تو کلبه اسیر شدم.
    دستی به شال سنتی روی سرش کشید و با تعلل ادامه داد: شما رو که دیدم خیلی خوشحال شدم شما...
    سکوت کرد، با تعجب به صورت بی حسم زل زد، گوشه انگشتش را نزدیک شقیقه ام آورد
    _ وای نه، گوشه شقیقتون قرمزه صورتتون سوخته؟
    تازه یاد سوختگی ناچیز طرف راست صورتم افتادم، زخم کمی تیر می کشید اما نه زیاد.
    _ چیز مهمی نیست!!!
    مردمک هایش لرزیدند و با بغض گفت:
    _ به خاطر من این بلا سرتون اومد، خدا مرگم بده .
    کم مانده بود گریه اش بگیرد، با تشر محکمم سکوت کرد.
    تا رسیدنمان به عمارت، هانا زیر چشمی نگاهم می کرد و زیر لب چیزی می گفت.
    به محض رسیدنمان ، در با تک بوغی که زدم توسط خدمه باز شد.
    چند تا ازخدمتکاران با دیدنم ترسیدند، می دانستند اتفاق چند ساعت قبل به گردنشان است.
    هانا از ماشین پیاده شد، پشت سرش را افتادم به محض دیدن رمضون باغبان که کنار نگهبان ایستاده خشم به دلم چنگ زد.
    با فریادی از سر خشم غریدم : مردیکه احمق، پدر جفتتون رو درمیارم!
    هانا با شنیدن فریادم، دو متر به هوا پرید و با بغض اسمم را صدا زد: شایان خان.
    رمضون و نگاهبان هر دو وحشت زده به التماس افتادند.
    بازوی باریک هانا را که با یک حرکت گرفتم و به جلو کشیدم.
    _ زن من وسط آتیش اسیر بوده اون وقت شما دوتا بی پدر به ریش من می خندید.
    بازوهای هانا به حدی لاغر بود، که حس می کردم بال جوجه یک روزه را فشار می دهم.
    کل خدمه با تعجب دور من که با خشم فریاد می زدم، ایستاده بودند.
    نگاهم به بدن لرزان هانا که در میان پنجه هایم اسیربود خورد، نگاه خجالت زده و ترسیده اش دلم را سوزاند، به طرف خودم کشیدمش؛ سرش را در آغوشم پنهان کرد، بالا پایین شدن قفس سـ*ـینه اش را حس می کردم، هر چند ثانیه سرش را بالا می گرفت و با دلهره، به من که مشغول توبیخ آن دو بودم نگاهی می انداخت.
    صدای داد و فریادم، پدر و خانم بزرگ را به سالن کشاند.
    پدر این روز ها سخت تر از گذشته راه می رفت بیماریش هر چه بود، جسمش را از درون خورده بود.

    خانم بزرگ با خشم جلو آمد، ۷۶ سالش بود ولی سالخوردگیش را پشت اقتدار نگاه و زیبایی چهره اش پنهان می کرد.
    جلویم ایستادو عصایش را به زمین کوبید.
    _اینجا چه خبره شایان؟
    کلافه دستی میان موهایم کشیدم، خانم بزرگ فراموش کرده بود من اربـاب این عمارتم و نباید به کسی جواب پس بدهم.
    به راحتی میان سالن اشاره کردم و نگاه از چشم های گستاخ خانم بزرگ گرفتم: بهتر برید روی اون صندلی بشینید و دخالت نکنید، قراره این دو نفر به خاطر سهل انگاریشون مجازات بشن.
    خانم بزرگ پوزخند زد و با لحنی که نشان می داد سر جنگ دارد گفت: هنوز مهر اربابیت خشک نشده دنبال مجازات خدمه ای؟
    _ این کار هر اربابیه که متخلفین رو مجازات کنه.
    _ پس منم مجازات کن.
    هر دو ابرویم بالا پرید: چرا
    با بی خیالی که از لحنش می بارید جواب داد: چون من دستور دادم کلبه رو بسوزونن و هیچ خبر نداشتم این فضول خانم تو کلبه ست، کسی که باید تنبیه بشه هانا ست، نه این بدبخت ها
    با آمدن اسم تنبیه، رعشه به اندام هانا افتاد و خودش را در آغوشم جمع کرد.
    باید روی خانم بزرگ و خودسری هایش را کم می کردم با صدای محکمی گفتم: رمضون و نگهبان اشتباه کردند، ممکن بود من به جای هانا در کلبه باشم. این که شما گفتید کلبه رو آتش بزنن مهم نیست، مهم حماقت این دو نفره
    به کاظم و عبدالله که گوشه پله ها ایستاده بودند اشاره زدم: هر دو نفری۱۵ ضربه شلاق می خورن و حقوقشون این ماه نصف می شه
    بازو های رمضون و نگهبان جوان اسیر درست کاظم و عبدالله شد.
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    بازوی هانا را گرفتم و باهم به طبقه بالا رفتیم، هانا کمی مظطرب و خجالت زده بود.
    در را که باز و با اشاره ابرویم هانا را به داخل تاق هدایت کردم.
    هانا با کمی تعلل وارد شد، به طرف کمد رفتم در هین تعویض لباسم به هانا چشم دوختم، بد نبود کمی از او زهر چشم می گرفتم، از نوجوانی تحت تاثیر حرف های پدر این باور را داشتم که زن در همه حال باید مطیع و خدمتگذار به مردش باشد.
    با صدایی جدی که رگه هایی از خشم درونش موج می زد صدایش زدم: هانا!
    خیلی سریع جلو آمد و در حالی که با نگه داشتن بازوهایش سعی در پنهان لرزش بدنش داشت گفت:جانم اربـاب!
    گوشه لبم رو داخل دهنم فرو بردم و با نگاهی نافذ و ابروهایی گره خورد سر تا پایش را وجب کردم.
    _ امروز با اجازه کی رفتی تو کلبه ته باغ، مگه ندیدی حیاط پر از مرد غریبه ست؟
    با خجالت سرش را پایین انداخت و چانه اش را به گردنش چسباند.
    سر سگک کمربندی که در دست داشتم را زیر چانه اش نگه داشتم و سرش را رو به بالا دادم
    _ جوابم رو نمی دی؟ نکنه قصد شیطنت داشتی؟
    بدنش به وضوح می لرزید، به ذهنم هم نمی رسید دختری به پر حرفی و گستاخی او اینقدر ترسو و شکننده باشد.
    کمربند را به میز کنار او کوبیدم، صدای پاره شدن هوا با چرم کمربند ترس را به دلش انداخت.
    جیغ خفه ای کشید و در خود جمع شد، شیطنتم گل کرد برای بیشتر ترساندن دختر کوچولوی رو به رویم.
    جلو آمد و او گامی به عقب برداشت، دستم را به دیوار پشت سرش گذاشتم و خم شدم تو صورتش.
    _ چرا سکوت کردی؟ هان.
    اشک در چشم هایش حلقه زد و رنگ از رخش پرید، دست سرد و لرزانش را به روی سـ*ـینه برهنه ام گذاشت و هل داد رو به عقب.
    از جا تکان نخوردم، دست روی دستش گذاشتم.
    _ با اجازه کی دست هات بهم خوردن؟
    اشک از گوشه چشمش جاری شد، گردن کج کرد و با لحن مظلومی گفت: درد داره؟
    _ نمی دونم بهتر امتحانش کنیم.
    سرش را به چپ و راست تکون داد: نه خواهش می کنم اربـاب.
    _نبینم دیگه خراب کاری به بار بیاری!
    وحشت زده سرش را بالا و پایین تکان داد: چشم چشم.
    از او که هنوز ترسیده و بهت زده میان اتاق ایستاده بود، فاصله گرفتم و مشغول پوشیدن لباس هایم شدم، ناگهان دستم توسط هانا کشیده شد.
    سوالی نگاهش کردم، نوعی تشکر و قدر دانی در نگاهش موح می زد لب های خشکش را روی پوست دستم گذاشت و بوسید
    _ ممنون اربـاب لطفتون رو فراموش نمی کنم.
    پوست دست از حس بـ..وسـ..ـه اش داغ شد، قبلا بـ..وسـ..ـه های زیادی تجربه کرده بودم، بـ..وسـ..ـه های داغ که پشتش ش*ه*و*ت و هـ*ـوس خوابیده بود ولی این بـ..وسـ..ـه حلاوتی دیگر داشت.
    نگاه هانا در صورتم چرخ خورد سپس با نگرانی گفت: وای گوشه پیشونیتون خیلی بد سوخته، بذارید از آشپزخانه جعبه کمک های اولیه رو بیارم.
    بی آنکه منتظر جوابم بشود، با سرعت اتاق را ترک کرد و رفت، دستم را روی جای بـ..وسـ..ـه اش گذاشتم و با تعجب مسیر رفتنش را دنبال کردم.
    چقدر رفتار هایش مادرانه و مهربان بود.
    تن خسته ام را روی تخت خواب رها کردم و ذهنم را به سمت نقشه هایی که در ذهن داشتم بردم...
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    سپهر"

    با دیدن بدن نحیف و صورت رنگ پریده سهند، قلبم برای هزارمین بار مچاله شد.
    هانیه سرش را روی دست های سهند گذاشته و غرق در خواب بود.
    رد اشک خشک شده از کناره پلک هایش مشخص بود، تمام شب را بالای سر بچه گذرانده بودیم ولی تب سهند هنوز بالا بود.
    دست در میان موهایم کشیدم و نفسم را محکم فوت کردم.
    دلم کمی آغـ*ـوش می خواست، آغوشی که از غم هایم برایش بگویم، از نگاه مظلوم سهند و دلخوری های هانیه، از شبنم و داروهایی که جدیداً دور از چشم من می خورد و خودم را به کوچه ی چپ میزدم و ناباروریش را به یادش نمی آوردم.

    عصبی از جایم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم، لیوانی آب سرد ریختم اما قبل از خوردن آب دست سرد هانیه روی شانه هایم نشست.
    به طرفش برگشتم و نگاه خسته اش را با لبخندی به تلخی حال درونم جواب دادم.
    عرق نشسته در گوشه پیشانیش را پاک کردم.
    _ کاری داشتی عزیزم؟
    انگشت هایش را درون هم قلاب کردم و سرش را پایین انداخت.
    _ راستش تب سهند پایین اومده.
    منتظر نگاهش کردم
    _ خب الحمدالله
    باز گوشه لبم را گزید، انگشتم را روی لبش گذاشتم و گفتم: زخم شد.
    خجول لبخند زد و گفت: امروز همش بغلم بود، کتفم هنوز درد می کنه.
    از نگاهش شیطنت می بارید، خواست آشپزخانه را ترک کند که دستس را گرفتم و گفتم: کجا کجا؟
    با تعجب نگاهم کرد: می رم بخوابم

    بازویش را گرفتم و به اتاق پذیرایی رفتیم، روی مبل نشستیم
    _ چیزی شده سپهر؟
    دست روی بازوی راستش گذاشتم: درد داری؟
    بازویش را لمس کرد و مظلومانه گفت: اهوم خیلی درد می کنه.
    از جا بلند شدم و از یکی از کشو های آشپزخانه، پماد مسکن درد را برداشتم و کنارش نشستم.
    با کنجکاوی نگاهم میکرد، روی بازویش را مالیدم و لباسش را کنار زدم: برات ماساژ میدم دردش کم بشه.
    لبخند تشکر آمیزی زد و تکیه داد، دستم را روی بازویش کشیدم و لبخند زدم.
    در جوابم لبخندی زد و اجازه داد بار دیگر طعم یکی شدن با او را بچشم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا