کامل شده رمان مرز عشق و غرور | سها ن کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به رمانم چیه؟آیا جذابیت داره برای ادامه؟

  • خوبه ، دوست دارم ادامش رو بخونم

  • بد نیست

  • خوب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

سها ن

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/31
ارسالی ها
423
امتیاز واکنش
20,932
امتیاز
683
سن
27
محل سکونت
رشت
آوش:
بلاخره گفتم از همین الانم میدونم جوابش منفیه هیچ وقت نتونستم نظرشو به خودم جلب کنم،
با یه آه رفتنش رو نگاه کردم و جمله ای به یادم اومد

خدایا مگر بودن او در کنارم چقدر از جهانت را میگرفت ؟







.

.



.



شاید آرام تر می شدم
فقط و فقط . . .
اگر می فهمیدی ، حرفهایم به همین راحتی که می خوانی نوشته نشده اند











.

.گاهی وقتا یه جوری میشکننت که وقتی تیکه ها تو می چسبونی بهم میشی یه آدم دیگه . . . !





من آنقدر امروز و فرداهای
نیامدن را دیده ام که دیگر هیچ وعده بی سرانجامی خواب و خیال و آرزوهایم را آشفته نمیکند . . .
حالا یاد گرفتم که فراموشی دوای درد همه نداشتن ها نخواستن ها و نیامدن هاست . . .
یاد گرفتم که از هیچ لبخندی
خیال دوست داشتن به سرم نزند !
یاد گرفتم که بشنوم تا فردا . . .
و به روی خود نیاورم که فرداها هیچوقت نمی آیند . . .

دلارا:
همیشه میدونستم یه احساسی به من داره ولی انتظار اینکه الان و اینجا به من بگه رو نداشتم.
آوش خیلی خوبه ولی برای فقط دوسته من دوست دارم عاشق شم بعد ازدواج کنم.

داشتم لباس های اربـاب رو اتو میکردم که یه دفعه صدام کرد و گفت با من بیا.
_فردا تولد آرشیداست میدونم دیزاینری و میخوام یه جشن خوب براش بگیرم و دوستاشو دعوت کنم هر کاری لازمه انجام بده.
بغض کردم فردا 3 تیر بود و تولد منم بود ولی هیچکس یادش نبود
_ باشه چشم میتونم برم
_آره برو به کارات برس
دانیال:
چرا بغض کرد مگه من چی گفتم این دختر همیشه یه مجهوله تو زندگیم.
آماده شدم و به سمت باغ رفتم احمدو صدا کردم
احمد فوری اومد و تا کمر برام خم شد گفت :بله اربـاب امری دارید؟
_اسبم رو آماده کن میخوام به مزارع سر بزنم
_اطاعت امر میشه

با ژست همیشه مغرورم روی اسب نشسته بودم و شلاق هم دستم و توی مزرعه ها سرکشی میردم همه یه گوشه واستاده بودن و تا کمر خم بودن و سراشون پایین بود یه دفعه ای یکی از نوچه هام اومد جلو تا خمر کم شد و گفت :اربـاب این پیرمرد حساب کردم 1 کیلو گوجه دیشب برداشته و خونش بـرده
یه دفعه ای داغ کردم چطور تونسته جرعت کنه از اموال من برداره از اسب پایین اومدم که پیرمرد خودشو جلوی پام به خاک انداخت و سرشو رو پاهام گذاشت و بوسید گفت:غلط کردم اربـاب ببخشید تو رو خدا ببخشید
که یه دفعه ای شلاق رو بالا بردم و روی تن نحیف پیرمرد فرو اوردم داشتم میزدم که یه دفعه یه دستی جلوی شلاق رو گرفت نگاه کردم دیدم دلارا چطو جرعت کرد جلوی این همه آدم تو روی من واسته منم شلاقو به دستش زدم که گفت :
اربـاب التماستون میکنم با این پیرمرد کاری نداشته باشید یه دفعه دیدم که دلارای مغرور جلوی این همه ادم در برابرم زانو زد و گفت خواهش میکنم اینا فقیرن و محتاج بی سر پناهشون نکنید.

حس آن ته سیگار مچاله
حس آن شاخه شکسته روی زمین
حس بیمار در کما رفته
حس آن بره که گرگ نشسته برایش به کمین
حس تنهایی و رخوت
حس جان دادن تو خلوت
حس مرگ دارم امشب !

از روی زمین بلندش کردم و به سمت اسبم بردمش و اونو جلو نشوندم و داشتم میرفتم جایی که جز من دیگه هیچکس پاشو نزاشته بود مامن تنهاییام ولی نمیدونم چرا دلارا رو باید ببرم اونم سکوت کرده بود و هیچی نمیگفت.
جلوی کلبه نگه داشتم و پیاده شدم دست دلارا رو هم گرفتم تا پیادش کنم تردید رو تو چشاش میدیدم.
گفتم نترس بیا و من دیدم چشاش رنگ آرامش گرفت و این یعنی به حرف من اعتماد داره
داخل کلبه جعبه کمک های اولیه رو برداشتم و جای شلاقی که زده بودم رو پانسمان کردم و اون توی سکوت همینطور بهم خیره بود....
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    دلارا:
    گیج شده بودم سر از کاراش در نمیاوردم ، وقتی جلو اون همه آدم جلوی پاش زانو زدم خورد شدم

    ولی حالا از هر حسی خالیم حسم شبیه یه حس گس که بعد خوردن زیتون بهت دست میده،حالا

    که تو سکوت این کلبه منو آورده و داره دستم رو پانسمان میکنه نمیدونم چرا اینکارو میکنه.

    ولی یه چیزی رو میدونم که انگاری یه چیزی داره تو

    وجودم تغییر میکنه یه حسی شبیه به حس قلقلک

    ولی نباید بشه نباید ببازم قلبم رو نه من نمیزارم.

    نمیدونم چقد وقت بود که کارشو تموم کرده بود ولی اینو میدونم که هر دو تو سکوت کلبه تو چشای هم غرق بودیم

    چشاش آرامشی رو داشت که سالها دنبالش بودم
    نه...تو نباید آرامشم باشی

    آخرشم من کم آوردم و سرم رو پایین انداختم

    ولی اون چونم رو گرفت و بالا آورد زل زد تو چشام
    و گفت: تو کی هستی؟

    چرا نمیتونم حلت کنم؟ چرا نگاهت جلومو میگیره

    یه دفعه ای ولم کرد و بلند شد گفت لعنتی و دستش رو تو موهاش کرد چقدر این ژست بهش میاد.
    دلــم حـضـور مــردانــه می خــواهــد ...نـــه اینـکـه مــرد بــاشـد

    نه ...مــــردانــه بـاشـد

    حــرفـش... قــولــش.. فــکــرش...

    نـگـاهـش... قـلـبـش... و ...آنــقــدر مــردانــه

    کـه بـتـوان تا بـیـنهـایــت دنـیــابـه او اعـتــمــاد کــرد !!


    دانیال:

    لعنتی لعنتی لعنتی

    آره من اعتراف میکنم اعتراف میکنم عاشفش شدم عاشق

    غرورش عاشق نجابتش ،عاشق آرامش نگاهش

    خداااایااا چراااا منو عاشقش کردی تو که میدونی نمیشه تو که میدونی عشقمون غیر ممکنه.

    گاهي سخت مي شود …
    دوستش داري و نمي داند
    دوستش داري و نمي خواهد
    دوستش داري و نمي ايد
    دوستش داري و سهم تو از بودنش
    فقط تصويري است رويايي در سرزمين خيالت
    دوستش داري و سهم تو
    از اين همه ، تنهايي است


    ولی نه من عاشقش میکنم اگه عاشقم باشه

    بخاطر با اون بودن بخاطر وجودش با همه میجنگم و بدستش میارم.

    داخل کلبه شدم دیدم چشاشو بسته و نفساش منظمه

    بشکنه این دست که رو تن نحیف تو فرود اومد

    رفتم نزدیکش و موهای فرش رو که از زیر روسری دراومده بود رو نوازش کردم چقدر موهاش لطیفه.

    خدایا کمکم کن منو به این فرشته ای که اینجا خوابیده برسون.

    دلارا :
    یه دفعه ای چشام رو باز کردم دیدم تو بغـ*ـل اربابم ،ترسیدم و گفتم: اربـاب این چه کاریه لطفا منو زمین بزارید .

    توچشام نگاه کردو گفت:

    مگه جات بده؟

    _چط نه یعنی آره یعنی نه واای منظورم اینه اینه که

    درست نیست منو بغـ*ـل کردید

    _اینجا کسی نیست پس حرف نباشه راستی

    دیگه بهم اربـاب نگو

    _چییییییی؟

    _چته چرا داد میزنی؟

    _ اخه پس چی صداتون کنم

    _نمیدونم همون دانیال

    _من نمیتونم میدونید که اگه کسی بشنوه و به پدرتون اطلاع بده من تنبیه میشم!

    _خوب بگو اقا دانیال

    _ولی و اما نداره این یه دستوره فهمیدی

    _بله

    _بله چی؟

    _ بله اقا دانیال

    (دانای کل)
    دانیال با این طرفند فقط میخواست اسمش رو از زبون دلارا بشنوه وقتی اسمش رو گفت حس خوبی بهش دست داد و مصمم شد تا اونو مال خودش کنه.
     
    آخرین ویرایش:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    دلارا:
    خدای من باورم نمیشه کسی که این کارا رو کرد اربـاب مغرور منه؟
    تمام وجودم پر از حسه از وقتی وارد عمارت شدم با یه
    سرخوشی خاصی دارم کارای تولد آرشیدا خانوم رو انجام میدم نمیدونم چرا انگار دیگه برام مهم نیست
    اینکه کسی یادش نباشه و ندونه امروز تولدمه! با فکر به اربـاب گر میگیرم و یه حس خاص توم پر

    میشه برای اینکه حواسمو پرت کنم به سمت اوا میرم و میگم:

    آواجون تو که شیرینی پزیت خیلی خوبه میتونی کیکو بپزی؟

    _آره عزیزم فقط چطوری بپزم چه شکلی باشه؟

    _میتونی 2 طبقه درست کنی ؟ کاکائویی باشه

    _ بلللله یه کیکی درست کنم که همه انگشتاشونم بخورن
    اوووم اووووم.

    _سمیه خانوم جونم شامم که با شما

    _چشم مادر جون حالا چیچی بپزم این جغلان(بچه ها)
    خوششون بیاد

    _هر چی دوست داری ولی یه فسنجون ملس حتما باشه
    باقالی پلو با مرغ و ماهیچه هم خوبه

    برا پیش غذا هم کشک بادمجون و میرزا قاسمی خوبه دیگه

    دسرم که کیک دسپخت آوا خانوم گل گلاب.

    آوا:چیه دلی جونم کبکت خروس میخونه ناقلا

    _هیچی بابا امروز همینجوری حالم خوبه حالا بده خانوم یه روزم ما خوشحالیم

    _نه خانوم من غلط بکنم تو همیشه خندان باش.

    خوب من رفتم واسه تزیین عمارت.

    دانیال:

    نمیدونم چرا همینطوری حالم خوب بود تو حال خودم بودم که پدرم صدام کرد.

    _ پسرم میخوام باهات حرف بزنم
    _سراپا گوشم آقاجون .

    _پسرم تو همه ی چشم و امید منی و میدونی که به تصمیماتت هم من و هم مادرت احترام میزاریم.

    _حس کردم پدر میخواد چیزی رو بگه ولی نمیدونه چطور باید به زبون بیاره پس به کمکش رفتم و

    گفتم پدر نیاز به مقدمه چینی نیست لطفا بگین قضیه چیه؟

    _اصل قضیه اینه که من دیگه دارم روزای اخرمو میگذرونم

    _ یعنی چی؟چی دارین میگین؟

    _ من سرطان خون دارم دانیال اونم از نوع حادش
    (بچه هاببخشبد کم بود فردا جبران میکنم ،پرنیان فقط برای تو گذاشتم نگی گفتم گوش نداد ها.:campeon4542::campeon2:
     
    آخرین ویرایش:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    دانیال:

    چییییییی؟چی میگید پدر مطمعنید؟

    _آره فقط آرشیدا نفهمه

    _پدر هر چه زودتر باید برین برای درمان مطمئنن راهی هست هر جا شده باید برید حتی آمریکا

    _نه پسرم میخوام آخر عمری توی آرامش باشم نه توی این بیماررستان اون بیمارستان سرگردون باشم

    _چی میگی آخه پدر من پس ما چی میشیم

    مامان و آرشیدا همه چشم و امیدشون شمایید.

    _پس پسر برای چی بزرگ کردم تو میشی پشت و پناهشون و همه کسشون.

    از جام بلند شدم در حالی که دست توی موهام میکردم

    د آخه پدر من مگه میشه من نمیفهمم

    _ای بابا پسر من زندگیمو کردم حالا میخوام آخر عمری

    تو آرامش باشم همین فقط میخواستم بدونی

    منو مادرت داریم میریم مسافرت مواظب خواهرت باش

    کادوشم بهش دادم آرشیدا رو به تو میسپرم.

    نرگس :
    در حالی که توی چشمام اشک بود چمدونا ر و دادم تا برام

    ببرن بزارن تو ماشین

    _خانوم من چطوره؟

    _خانوم تو داره دق میکنه.

    _خدا نکنه نرگسم آخه چرا؟

    _یعنی تو نمیدونی تو نمیدونی جمشید که همه ی زندگیمی ؟ من بدون تو چطوری دووم بیارم هااا؟

    اخه با کی لج کردی چرا نمیخوای درمان شی؟

    _ اخه خانومم تو که میدونی سرطان خون پیشرفته درمان نداره من فقط میخوام اخر عمری ارامش داشته باشم

    _پس من چی بی وفا منی که تو ارامشمی بعد تو چی کار کنم ها؟

    _تو همه چیزمی بعد من تو تکیه گاهی عزیزم.

    شعر را به تو میسپارم ، کلید خانه و چراغ را ، خودم را هم به تو میسپارم
    سفارش نمی کنم چون خیالم راحت است !

    دلارا:
    داشتم کارای جشنو ردیف میکردم که سنگینی نگاهی رو حس کردم برگشتم دیدم دانیال داره نگام میکنه.

    بهش نگاه کردم و گفتم کاری دارید با من؟

    که گفت داغونم حالم بده

    یدفعه ای نگران شدم و دستو پام رو گم کردم

    _وای چرا سرما خوردید برین استراحت کنید الان براتون سوپ بار میزارم

    _صبر کن دختر سرما نخوردم

    _چشام گرد شد پس چی چرا حالتون بده؟

    _میشه بیای اتاقم

    _چشم,گیج شده بودم یعنی چی شده که اربـاب مغرور منو به این حال دراورده؟وای من چی

    گفتم؟ گفتم اربـاب من؟از کی تا حالا مال من شده باهزار فکر و خیال به اتاقش رفتم و منتظر

    شدم تا حرفشو بزنه ولی فقط به یه جا خیره بود ,پس به خودم جرئت دادم و پرسیم:

    اقا چیزی شده؟

    _ مگه نگفتم وقتی کسی نیست اقا بهم نگو

    _ببخشید حالا میشه بگید نگرانم کردین

    _دلاراتو پدرمو نفرین کردی؟

    _من؟نه من هرگز کسی رو نفرین نمیکنم حتی اگه

    اون شخص بدترین کار ممکن رو باهام کرده باشه
    حالا میگید چی شده یا نه؟

    _پدرم سرطان داره،سرطان خون

    _چیییییی؟
     
    آخرین ویرایش:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    وای خدای من هنگ کردم باورم نمیشد ،شاید اگه قبلا میفهمیدم خوشحال میشدم و میگفتم که حقش بود

    ولی حالا که دانیال رو میبینم از خدا میخوام حال پدرشو خوب کنه

    اربـاب هرچقدر هم که سنگدل بوده باشه مطمئنن برای بچه هاش پدر خوبی بوده.

    _من...من واقعا نمیدونم باید چی بگم امیدوارم حالشون خوب بشه

    ولی یه چیزو خوب میدونم شما نباید خودتونو ببازین چون همه ی خانوادتون الان به شما تکیه کردن

    _برام سخته خودم رو قوی نشون بدم خیلی سخته

    _میدونم ولی مجبورید...

    میدونم در حدی نیستم که این حرفو بهتون بزنم ولی

    هر وقت که احساس کردید کم اوردین و به دو تا

    گوش شنوا نیاز دارین من اینجام.

    _ممنونم ،تو خیلی خوبی.چرا؟

    _چرا چی؟

    _چرا اینقدر خوبی داری برای منی که شلاقت زدم دل میسوزونی

    _راستش نمیدونم ولی من نمیتونم ناراحتی دیگران رو تحمل کنم.
    میتونم برم؟

    _اره برو

    دانیال:

    نمیدونم چطور تونستم دردم رو بهش بگم ولی

    نگاهش صداش ،همه ی وجودش برام آرامش بود

    خدایا کاش بتونم غرورمو کنار بزارم و بهش اعتراف کنم.

    داشتم توی باغ سرکشی میکردم که یه دفعه ای

    احمد اومد و تا خمر کم شد و هنونطور که سرش پایین بود گفت :اربـاب پدر و مادرتون دارن

    تشریف میبرن منتظر شما هستن.

    خیله خوب الان میرم پیششون,سعی کردم به چیزی فکر نکنم و به خواستشون احترام بزارم به

    سمت ماشینشون رفتم و بعد از یه نگاه که هزار حرف نگفته توش بود گفتم:

    _دارید میرید پدر؟

    _اره دیگه مواظب اینجاها باش راستش من و مادرت یه تصمیمی گرفتیم که امیدواریم قبول کنی

    _چی پدر؟

    _ما میخوایم تنها زندگی کنیم و من بقیه عمرمو کنار زنم باشم ولی همش بهتون سر میزنم چون دلم برای آرشیدا تنگ میشه

    _وقتی تصمیمتون رو گرفتین من چی میتونم بهتون بگم ها؟فقط میگم خدا به همراهتون.

    دلارا:

    امروز 3 تیر تولد ارشیدا و منه البته هیچ کس یادش نیست داشتم کارارو میکردم که یه دفعه ای موبایلم زنگ خورد

    وای فرهوده

    _الو سلام داداش خوبی

    __دلارا خوب گوش کن ببین چی میگم من توی یکی از این جنگلای شما گیر کردم کمک میخوام

    _چی کجاست

    _نمیدونم آبشار و رودخونه داره و یه دشت آفتابگردونم داره

    _باشه باشه نگران نباش الان میام.....
     
    آخرین ویرایش:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    دستو پامو گم کرده بودم رفتم داخل سالن جشن شدم تا به دانیال اطلاع بدم ولی دیدم داره به

    خواهرش کیک میده بیخیال شدم دوباره رفتم آشپز خونه

    _اوا عزیزم میتونی کارای این لیستو انجام بدی ؟
    من باید برم

    _کجا بری وسط جشن؟

    _دوستام گم شدن باید برم کمکشون توی جنگل اون جایی

    که آبشار داره با دشت آفتابگردون

    _وااای چه بد. باشه برو من حواسم به همه چی هست.

    _ممنونم جبران میکنم برات

    دانیال:
    داشتم به آرشیدا کیک میدادم حتی یه لحظه هم
    لبخند از رو لبش نمیفتاد

    دفترش رو برداشت و نوشت:خیلی دوست دارم داداش
    ممنونم امروز بهترین روز زندگیه منه

    _لبخند زدم و گونش رو بوسیدم گفتم:
    قابل خواهر یکی یدونه ی منو نداره.

    دور و بر رو نگاه کردم تا دلارا رو ببینم پیداش نکردم

    امروز فقط یه بار داخل جشن دیدمش درحالی که
    اون باید مدریت میکرد فقط آوا رو دیدم

    دلم برای چشاش تو همین مدت کم تنگ شده بود

    با همون غرور همیشگیم پا شدم و رفتم سمت آوا

    تا منو دید تا کمر خم شد و منتظر دستوراتم بود

    با لحن کاملا جدی گفتم :پس دلارا کجاست ؟

    مگه اون نباید کارا رو ردیف کنه؟

    _ارباب منو ببخشید ولی کار فوری پیش اومد رفت

    _چی ؟رفت؟چرا اطلاع نداد؟

    _اومده بود بگه ولی شما مشغول بودید مزاحم نشد
    از من خواست کارا رو ردیف کنم

    _کجا رفت؟

    _دوستاش تو دشت آفتابگردون (اسم خیالی) گم شده بودن رفت کمکشون

    _چی تنها رفت؟

    _بله اربـاب

    بینهایت عصبانی بودم فوری حرکت کردم برم دنبالش

    چطور تنها رفته اگه اتفاقی بیفته چی؟من چی کار کنم؟

    خدایا اتفاقی براش نیفته دختره ی خنگ آخه

    غروب جای تنهایی تو دل جنگل رفتنه؟

    دلارا:

    همینطوری میرفتم واسم فرهود رو صدا میکردم هیچکی نبود. یه دفعه ای صدای شکستن شاخه اومد

    _کی...کی اونجاست؟

    اهای میگم کی اونجاست جواب بدین

    یه چوب برداشتم و آروم حرکت کردم
    ...........
    ..............
    ......................
    پخخخخخخخخخخخخخخخ
    تولدتتتتتت مبارککککککککککک

    _از ترس زهر ترک شدم و جیغ فرا بنفش کشیدم

    وای خدای من فرهود ، پرنیان،وای بچه ها همتون که اینجایین

    وای باورم نمیشه یادتون بود تولدمو ممنونم

    شروع کردم به گریه که همه خندیدن و گفتن فک کردی تولد بهترین دوستمونو فراموش میکنیم

    آیسان دلم برات یه ریزه شده بود .

    _اره معلومه از اون احوالپرسیات

    _برو بابا.خدای من تقریبا همه ی بچه های اکیپ دانشگامون بودن

    وسط کلا میز گزاشته بودن و روش کیک و غذا

    اراد یکی از پسراز شیطون رفت ضبط ماشینش رو روشن کرد و منو اورد وسط گفت:

    وااای چقده آبغوره میگیره بیا وسط قرش بده و قرش بده

    _یه مشت زدم به بازوش و گفتم تو آدم نشدی

    _وا مگه فرشته ها هم آدم میشن عشقم

    _اره تو فرشته ای اونم از نوع عزراییلش .
     
    آخرین ویرایش:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    دانیال:
    همینطور داشتم توی جنگل جلو میرفتم که صدای آهنگ اومد رفتم جلو دیدم دلارا وسط بقیه هم دورش داره
    میرقصه

    اخم کردم چه دلیلی داشت بین این همه پسر برقصه

    رفتم جلو و صداش کردم دلارا

    یه دفعه سرشو آورد بالا و با دیدن من حسابی شکه شده بودو گفت :اربـاب!

    _اینجا چه خبره تو اینجا چیکار میکنی نمیگی شبه؟

    مگه نباید کارای جشن رو میکردی؟ هه خانومو من

    نگران شدم شاید اتفاقی افتاده ایشون اومده خوش گذرونی

    _فرهود_ امروز تولد دلاراست ما هم سوپرایزش کردیم خوشحال میشیم شما هم بیاین

    شوکه شدم!امروز تولد دلارا هم بود,پس واسه همین بغض داشت از دست خودم عصبانی شدم

    و سعی کردم ظاهرمو حفظ کنم به همین خاطر گفتم:

    _چی؟تولدته پس با ارشیدا یه روز دنیا اومدی

    _بله اقا
    _بهت تبریک میگم و اینکه چیزه ببخشید زود قضاوت کردم

    دلارا:
    چشام گرد شد به من گفت ببخشید باورم نمیشه

    این چه حرفیه من باید اطلاع میدادم

    دوست دارین اینجا بمونین بعد با چشام بهش التماس کردم که بمون ولی التماس چشم هام رو نفهمید

    _نه میدونی که تولد ارشیداست و منم باید پیشش
    باشم

    _تو دلم گفتم پس من چی؟ ولی زبونم گفت بله شما باید
    باشید

    _وقتی اومدی هر تایمی که بود بیا اتاقم کارت دارم.

    _چشم

    دانیال:

    احساس کردم با چشاش داره التماس میکنه که نرو

    ولی من واسه امشب برنامه دارم

    میخوام بهش اعتراف کنم که وابسته و مجنونش شدم میخوام شب تولدش رو براش خاطره انگیز کنم.

    وارد عمارت شدم رفتم تو اتاقم دستور دادم دو طرف اتاقم پر شمع و گلبرگ های گل رز باشه

    گیتارمو کوک کردم تا با آهنگ براش اعتراف کنم

    دلارا:

    شب عالیی بود بچه ها نموندن و رفتن منم به عمارت رسوندن وارد عمارت شدم چشم به پنجره

    اتاقش خورد یه نور کم دیده میشد رفتم سمت اتاقش و در زدم وقتی اجازه ی ورود صادر شد

    درو بازکردم و چشام گرد شد

    دستم رو روی دهنم گزاشتم باور نمیکردم

    اشاره کرد که جلوتر برم رفتم و روی اولین مبل نشستم

    گیتارشو برداشت و خوند:

    ♫♫ کنار سیب و رازقی
    نشسته عطر عاشقی
    من از تبار خستگی
    بی خبر از دلبستگی
    عاااشقم
    ابر شدم صدا شدی
    شاه شدم گدا شدی
    شعر شدم قلم شدی
    عشق شدم تو غم شدی
    لیلای من دریای من
    آسوده در رویای من
    این لحظه در هوای تو
    گم شده در صدای تو
    من عاشقم مجنون تو
    گم گشته در بارون تو
    مجنون لیلی بی خبر
    در کوچه های در به در
    مـسـ*ـت و پریشون و خراب
    هر آرزو نقشه بر آب
    شاید که روزی عاقبت آروم بگیرد در دلت
    کنار هر ستاره ای
    نشسته ابر پاره ای
    من از تبار سادگی
    بی خبر از دلداگی
    عاااشقم
    ماه شدم ابر شدی
    اشک شدم صبر شدی
    برف شدم آب شدی
    قصه شدم خواب شدی
    لیلای من دریای من
    آسوده در رویای من
    این لحظه در هوای تو
    گم شده در صدای تو
    من عاشقم مجنون تو
    گم گشته در بارون تو
    مجنون لیلی بی خبر
    در کوچه های در به در
    مـسـ*ـت و پریشون و خراب
    هر آرزو نقشه بر آب
    شاید که روزی عاقبت آروم بگیرد در دلت
    ♫♫
    مجنون لیلی_ مازیار فلاحی

    _خدای من صداش بینهایت زیبا بود همینطور بهت زده بهش نگاه میکردم که اومد کنارم نشست

    گفت:
    من مغرورو ،خودخواهم ، زود عصبانی میشم

    ولی تازگی ها همش تو خواب و بیداری یه تصویر میبینم

    اونم چشمات که گاهی مثل جنگل سبز و گاهی مثل دریا آبی و خروشان چشمات آرامشی دارن
    که تو چشمای

    هیچکی نیست دلارا من متاسفم برای بد بودنم متاسفم برای کتکایی که زدمت و حقت نبود که
    ای کاش این دستا بشکنن برای فرود اومدن رو بدن
    نحیف تو.

    دلارا من عاشقت شدم.

    من همینطور ساکت نگاش میکردم شکه شده بودم

    باورم نمیشد کاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودم

    _من نمیدونم چی بگم

    _حرف دلتو

    _سرخ شدم ،سرمو انداختم پایین و گفتم منم عاشقتم عشق من

    بادستاش صورتمو قاب گرفتو موهامو کنار زد به
    همه جای صورتم نگاه کردو رو ل*ب*هام موند و گفت

    خوشبختت میکنم

    یه دفعهای داغ شدم کل وجودم گر گرفت

    لامصب بـ..وسـ..ـه نبود گل بهشت بود گرماش ذوبت

    میکرد اختیارمو از دست دادمو به پیرهنش چنگ زدم

    وقتی همراهیمو حس کرد عطشش بیشتر شد و کمرمو

    سفت گرفت

    نمیدونم چقد گذشت ولی وقتی از هم جدا شدیم که

    نفس کم اوردیم پیشونیمو بوسید و بهم نگاه کرد

    منم بلندشدم گفتم تا کسی ما رو ندیده من برم

    _باشه عزیزم
     
    آخرین ویرایش:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    سلام به دوستای گلم ممنونم که وقت میزارید و میخونید با اینکه تشکرا خیلی کمه ولی بازم میزارم
    میخواستم بگم از این به بعد احتمالا یک شب در میون
    پست بزارم. دوستون دارم
     

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    دلارا:
    خیلی سریع از اتاق اومدم بیرونو به سمت اتاق خودم دویدم.

    وقتی خودن رو توی آینه نگاه کردم گونه هام سرخ

    سرخ شده بود، هنوزم داغ بودم و گرم.

    اگه یه ذره دیگه میموندم مطمئنن یه کاری دست خودمون میدادیم.

    وااای خدای من من اصلا باورم نمیشه اربـاب مغرور

    عشقش رو به من اعتراف کرده باشه

    تمام شب به دانیال و بوسمون فکر میکرم

    به چشمای مشکیش و صدای جذاب و گیراش.

    اصلا موندم که چطوری اینجوری مجنون وار عاشقش
    شدم؟

    عاشق کسی که سرد بودو خشن ، کسی که کتکم زد و
    تحقیرم کرد.

    نمیدونم اولین جرقه کی زده شد؟ شاید تو کلبه

    وقتی دستمو پانسمان میکرد.

    یا نه...نه.... شایدم قبل تر وقتی فرهود اومده بود

    و دیدم از اینکه تو بغـ*ـل فرهودم عصبانی شده بود

    نمیدونم ولی خیلی زود قلبمو بهش باختم ،منی

    که خودمو منع کرده بودم که عاشق شم ولی الان

    اگه بگه بمیر حتما جونمو براش میدم
    توی همین فکرا بودم که خوابم برد.

    صبح با صدای زنگ تلفن بیدار شدم.

    امروز یه شور و نشاط و هیجان عمیقی رو توی قلبم
    احساس میکنم که توی دو سال گذشته نداشتم

    بیدار شدمو رفتم صورتمو شستم ،بعد موهای فر خرماییم
    رو یه طرفه بافتم.

    یه کوچولو خط چشم کشیدم تا گیرایی چشام بیشتر شه

    و یه ذره رژ گونه مسی و رژ لب مات مسی هم زدم.

    اوووم خیلی خوب شدم حالا چی بپوشم؟

    یه بلوز شلوار سر همی بادمجونی داشتم تصمیم گرفتم

    اونو بپوشم که یه کمربند نازک سفید هم داشت

    قسمت پایین شلوارش هم گشاد بود ،دستای بلوز هم تا آرنجم بود با لچک سفید که به موهام بستم و کفش کالج

    سفید خوب خیلی خوب شد.

    به آشپزخونه رفتم یه سینیه صبحونه توپ آماده کردم
    و به سمت اتاق دانیال رفتم.

    واای قلبم داشت تو سینم میکوبید

    رفتم تو وای عزیزم نگاش کن عین بچه های تخس رو شکمش خوابیده بود و سـ*ـینه ی ستبر و برهنش رو به نمایش گذاشته بود فوری چشامو درویش کردم

    رفتم کنارشو سینی رو روی میز گذاشتم

    یه حس عجیبی داشتم که صورتشو ناز کنم

    آروم آروم دستمو جلو بردم و از موهاش شروع کردم

    کل صورتشو ناز کردمو به لباش رسیدم

    آروم دستمو روی لباش کشیدم که یه دفعه

    دستام داغ شد تا اومدم دستمو بردارم دستمو گرفتو با چشای شیطونش بهم نگاه کرد

    دانیال:
    با احساس دستی روی صورتم چشامو باز کردم که دیدم

    دست دلاراست داشت نازم میکرد دستشو بوسیدم خواست بکشه که گرفتمش و گفتم:
    به به چه صبح خوبی که با نوازشای دست یار بیدار شی

    بهم نگاه کرد بعد یه دفعه دوباره سرشو زیر انداخت

    به خودم نگاه کردم که دیدم لباس تنم نیست

    یه دفعه قهقهه زدم که بیشتر سرخ شد

    _ خانومی من خجالت میکشه؟

    _چیزه براتون صبحانه آوردم میل کنین اگه اگه اجازه بدین من برم.

    _اخم کردم چرا اینطوری صحبت میکنی؟

    _خوب چطوری حرف بزنم؟

    _تو قراره به زودی خانومم شی اونطوری حرف بزن

    _آخه اگه یکی بشنوه بد میشه

    _بشنوه که بشنوه تو قراره بانوی این عمارت شی عشقم

    _بزار همچی قطعی شه بعد

    _نگران نباش عزیزم امروز به خانوادم اطلاع میدم

    _فقط اگه میشه یه مدت فقط نامزد باشیم .

    _چرا؟

    _تا نسبت به هم شناخت پیدا کنیم درسته عاشقیم ولی
    باید آشنا شیم یا نه؟

    _ باشه عقد میکنیم بعد هروقت تو خواستی ازدواج میکنیم.

    _ولی..

    _ولی و اگر و اما نداره تصویب شد تمام

    _خیلی بدی ولی عاشقتم

    _ وظیفته ,تو کار دیگه ای به جز دوست داشتن من نباید داشته باشی!
     
    آخرین ویرایش:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    دوستان خواستم بگم داستان بعد از این تازه شروع میشه و اتفاقای جالی میفته اینو برای کسایی
    گفتم که گفتن رمان داره سریع پیش میره
    همتونو دوست دارم پست بعدی یکشنبه
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا