آوش:
بلاخره گفتم از همین الانم میدونم جوابش منفیه هیچ وقت نتونستم نظرشو به خودم جلب کنم،
با یه آه رفتنش رو نگاه کردم و جمله ای به یادم اومد
خدایا مگر بودن او در کنارم چقدر از جهانت را میگرفت ؟
.
.
.
شاید آرام تر می شدم
فقط و فقط . . .
اگر می فهمیدی ، حرفهایم به همین راحتی که می خوانی نوشته نشده اند
.
.گاهی وقتا یه جوری میشکننت که وقتی تیکه ها تو می چسبونی بهم میشی یه آدم دیگه . . . !
من آنقدر امروز و فرداهای
نیامدن را دیده ام که دیگر هیچ وعده بی سرانجامی خواب و خیال و آرزوهایم را آشفته نمیکند . . .
حالا یاد گرفتم که فراموشی دوای درد همه نداشتن ها نخواستن ها و نیامدن هاست . . .
یاد گرفتم که از هیچ لبخندی
خیال دوست داشتن به سرم نزند !
یاد گرفتم که بشنوم تا فردا . . .
و به روی خود نیاورم که فرداها هیچوقت نمی آیند . . .
دلارا:
همیشه میدونستم یه احساسی به من داره ولی انتظار اینکه الان و اینجا به من بگه رو نداشتم.
آوش خیلی خوبه ولی برای فقط دوسته من دوست دارم عاشق شم بعد ازدواج کنم.
داشتم لباس های اربـاب رو اتو میکردم که یه دفعه صدام کرد و گفت با من بیا.
_فردا تولد آرشیداست میدونم دیزاینری و میخوام یه جشن خوب براش بگیرم و دوستاشو دعوت کنم هر کاری لازمه انجام بده.
بغض کردم فردا 3 تیر بود و تولد منم بود ولی هیچکس یادش نبود
_ باشه چشم میتونم برم
_آره برو به کارات برس
دانیال:
چرا بغض کرد مگه من چی گفتم این دختر همیشه یه مجهوله تو زندگیم.
آماده شدم و به سمت باغ رفتم احمدو صدا کردم
احمد فوری اومد و تا کمر برام خم شد گفت :بله اربـاب امری دارید؟
_اسبم رو آماده کن میخوام به مزارع سر بزنم
_اطاعت امر میشه
با ژست همیشه مغرورم روی اسب نشسته بودم و شلاق هم دستم و توی مزرعه ها سرکشی میردم همه یه گوشه واستاده بودن و تا کمر خم بودن و سراشون پایین بود یه دفعه ای یکی از نوچه هام اومد جلو تا خمر کم شد و گفت :اربـاب این پیرمرد حساب کردم 1 کیلو گوجه دیشب برداشته و خونش بـرده
یه دفعه ای داغ کردم چطور تونسته جرعت کنه از اموال من برداره از اسب پایین اومدم که پیرمرد خودشو جلوی پام به خاک انداخت و سرشو رو پاهام گذاشت و بوسید گفت:غلط کردم اربـاب ببخشید تو رو خدا ببخشید
که یه دفعه ای شلاق رو بالا بردم و روی تن نحیف پیرمرد فرو اوردم داشتم میزدم که یه دفعه یه دستی جلوی شلاق رو گرفت نگاه کردم دیدم دلارا چطو جرعت کرد جلوی این همه آدم تو روی من واسته منم شلاقو به دستش زدم که گفت :
اربـاب التماستون میکنم با این پیرمرد کاری نداشته باشید یه دفعه دیدم که دلارای مغرور جلوی این همه ادم در برابرم زانو زد و گفت خواهش میکنم اینا فقیرن و محتاج بی سر پناهشون نکنید.
حس آن ته سیگار مچاله
حس آن شاخه شکسته روی زمین
حس بیمار در کما رفته
حس آن بره که گرگ نشسته برایش به کمین
حس تنهایی و رخوت
حس جان دادن تو خلوت
حس مرگ دارم امشب !
از روی زمین بلندش کردم و به سمت اسبم بردمش و اونو جلو نشوندم و داشتم میرفتم جایی که جز من دیگه هیچکس پاشو نزاشته بود مامن تنهاییام ولی نمیدونم چرا دلارا رو باید ببرم اونم سکوت کرده بود و هیچی نمیگفت.
جلوی کلبه نگه داشتم و پیاده شدم دست دلارا رو هم گرفتم تا پیادش کنم تردید رو تو چشاش میدیدم.
گفتم نترس بیا و من دیدم چشاش رنگ آرامش گرفت و این یعنی به حرف من اعتماد داره
داخل کلبه جعبه کمک های اولیه رو برداشتم و جای شلاقی که زده بودم رو پانسمان کردم و اون توی سکوت همینطور بهم خیره بود....
بلاخره گفتم از همین الانم میدونم جوابش منفیه هیچ وقت نتونستم نظرشو به خودم جلب کنم،
با یه آه رفتنش رو نگاه کردم و جمله ای به یادم اومد
خدایا مگر بودن او در کنارم چقدر از جهانت را میگرفت ؟
.
.
.
شاید آرام تر می شدم
فقط و فقط . . .
اگر می فهمیدی ، حرفهایم به همین راحتی که می خوانی نوشته نشده اند
.
.گاهی وقتا یه جوری میشکننت که وقتی تیکه ها تو می چسبونی بهم میشی یه آدم دیگه . . . !
من آنقدر امروز و فرداهای
نیامدن را دیده ام که دیگر هیچ وعده بی سرانجامی خواب و خیال و آرزوهایم را آشفته نمیکند . . .
حالا یاد گرفتم که فراموشی دوای درد همه نداشتن ها نخواستن ها و نیامدن هاست . . .
یاد گرفتم که از هیچ لبخندی
خیال دوست داشتن به سرم نزند !
یاد گرفتم که بشنوم تا فردا . . .
و به روی خود نیاورم که فرداها هیچوقت نمی آیند . . .
دلارا:
همیشه میدونستم یه احساسی به من داره ولی انتظار اینکه الان و اینجا به من بگه رو نداشتم.
آوش خیلی خوبه ولی برای فقط دوسته من دوست دارم عاشق شم بعد ازدواج کنم.
داشتم لباس های اربـاب رو اتو میکردم که یه دفعه صدام کرد و گفت با من بیا.
_فردا تولد آرشیداست میدونم دیزاینری و میخوام یه جشن خوب براش بگیرم و دوستاشو دعوت کنم هر کاری لازمه انجام بده.
بغض کردم فردا 3 تیر بود و تولد منم بود ولی هیچکس یادش نبود
_ باشه چشم میتونم برم
_آره برو به کارات برس
دانیال:
چرا بغض کرد مگه من چی گفتم این دختر همیشه یه مجهوله تو زندگیم.
آماده شدم و به سمت باغ رفتم احمدو صدا کردم
احمد فوری اومد و تا کمر برام خم شد گفت :بله اربـاب امری دارید؟
_اسبم رو آماده کن میخوام به مزارع سر بزنم
_اطاعت امر میشه
با ژست همیشه مغرورم روی اسب نشسته بودم و شلاق هم دستم و توی مزرعه ها سرکشی میردم همه یه گوشه واستاده بودن و تا کمر خم بودن و سراشون پایین بود یه دفعه ای یکی از نوچه هام اومد جلو تا خمر کم شد و گفت :اربـاب این پیرمرد حساب کردم 1 کیلو گوجه دیشب برداشته و خونش بـرده
یه دفعه ای داغ کردم چطور تونسته جرعت کنه از اموال من برداره از اسب پایین اومدم که پیرمرد خودشو جلوی پام به خاک انداخت و سرشو رو پاهام گذاشت و بوسید گفت:غلط کردم اربـاب ببخشید تو رو خدا ببخشید
که یه دفعه ای شلاق رو بالا بردم و روی تن نحیف پیرمرد فرو اوردم داشتم میزدم که یه دفعه یه دستی جلوی شلاق رو گرفت نگاه کردم دیدم دلارا چطو جرعت کرد جلوی این همه آدم تو روی من واسته منم شلاقو به دستش زدم که گفت :
اربـاب التماستون میکنم با این پیرمرد کاری نداشته باشید یه دفعه دیدم که دلارای مغرور جلوی این همه ادم در برابرم زانو زد و گفت خواهش میکنم اینا فقیرن و محتاج بی سر پناهشون نکنید.
حس آن ته سیگار مچاله
حس آن شاخه شکسته روی زمین
حس بیمار در کما رفته
حس آن بره که گرگ نشسته برایش به کمین
حس تنهایی و رخوت
حس جان دادن تو خلوت
حس مرگ دارم امشب !
از روی زمین بلندش کردم و به سمت اسبم بردمش و اونو جلو نشوندم و داشتم میرفتم جایی که جز من دیگه هیچکس پاشو نزاشته بود مامن تنهاییام ولی نمیدونم چرا دلارا رو باید ببرم اونم سکوت کرده بود و هیچی نمیگفت.
جلوی کلبه نگه داشتم و پیاده شدم دست دلارا رو هم گرفتم تا پیادش کنم تردید رو تو چشاش میدیدم.
گفتم نترس بیا و من دیدم چشاش رنگ آرامش گرفت و این یعنی به حرف من اعتماد داره
داخل کلبه جعبه کمک های اولیه رو برداشتم و جای شلاقی که زده بودم رو پانسمان کردم و اون توی سکوت همینطور بهم خیره بود....
آخرین ویرایش: