《 فصل دهم: مسیر بازگشت ( سوراخ شدن قایق)》
" پاریس؛مارس۲۰۱۸_ فروردین ۹۷"
جهاد
تیتر اول روزنامه ها شده ام و روزانه، سیل خبرنگارهای زیادی برای مصاحبه با موبایلم تماس می گیرند! می دانستم اگر برای حل مشکل محمد پاپیش بگذارم، سلبریتی ها دست از سرم بر نمی دارند و تا نوع رابـ ـطه ام را با خواننده ی محبوبشان کشف نکنند بیخیال ماجرا نمی شوند، اما من قول داده بودم...
گاه دوست دارم زیر قرارهایم با آلا بزنم و هرگز از علاقه اش به محمد چیزی به او نگویم اما هربار که یاد رابـ ـطه ی ناموفق خودم با اسما می افتم دلم می سوزد و دوست دارم دست هر عاشق ناکامی را بگیرم و او را به مراد دلش برسانم.
چند ساعتی می شود بخاطر حرف های من تمرینش را رها کرده و به خانه آمده است، آخر هفته بازی مهمی دارد و نمی دانم اگر خبر از عشق آتشین آلا به او بدهم انگیزه اش دوچندان می شود یا فینال جام حذفی فرانسه را از دست می دهد؟
با دو لیوان قهوه ی تلخ پاریسی مقابلم می نشیند و در چشم هایم زل می زند:
محمد_ خب من آماده ام جهاد...گفته بودی خبر مهمی داری؟!
نه به مهمی آینده ی حرفه ای او، اگر بخاطر ترس از بازخواست های آینده ی محمد نبود: (( که چرا از عشق آلا به من چیزی نگفتی؟))، مطمئناً خــ ـیانـت های آلا در تاریخ انقلاب مصر به قدری بود که به حرف هایش هیچ اهمیت ندهم، به خصوص کنسرت های سال ۲۰۱۲ او در حمایت از کاندیداتوری شفیق...
من_ آلا اون شب به جز تهدید و ارعاب چیزای دیگه ای هم گفت...
فنجان در دستانش خشک می شود و نگاهش به یالان های فیروزه ای پرده ی سالن خیره می ماند:
_ چه چیزایی؟
دکمه ی ویلچر برقی را می زنم و روی فرش های دستبافت اصیل مصری حرکت می کنم:
_ طاقتشو داری بشنوی؟ البته چیز مهمی نیست، اما اگه فکر می کنی به بازی آخر هفته ات ضربه میزنه باشه دوشنبه راجع بهش گفت و گو می کنیم.
آب گلویش را به زحمت قورت می دهد و رنگ از چهره اش می پرد:
_ نه میخوام همین الان بدونم چی گفته...اینطوری با اعصاب راحت تر بازی می کنم تا وقتی نفهمم اطرافم چه خبره؟
برای لحظه ای به پرتره ی خودش که توسط یکی از طراح های بنام فرانسوی کشیده شده است نگاه می کنم و لب می زنم:
_ آلا دوستت داره...
فنجان از دستش می اُفتد و صد تکه می شود:
محمد_ تو چی گفتی؟
صدای شکسته شدن چینی اش بیشتر شبیه کل زنانه ی عروسی است و ناخودآگاه جواب بله در ذهنم نقش می بندد:
من_ بذار راحت تر باهم حرف بزنیم رفیق...در واقع اون عاشقت شده...
می خندد، آری درست می بینم...می خندد و لبخند هایش شبیه به هندل موتور سبز پرشی ام می شود و می گوید:
_ تو دیوونه شدی جهاد!
با ویلچر مقابلش می روم و راهش را سد می کنم:
_ من یا آلا؟
قهقهه ای می زند:
_ هردوتون...آخه چطور همچین چیزی امکان داره؟ اون پنج سال از من بزرگ تره.
پوزخندی به گفته هایش می زنم و جواب می دهم:
_ وقتی من بهت میگم امکان داره بگو امکان داره...من آلا رو بهتر از خودش میشناسم.
محمد در صورتم خم و در چشم هایم دقیق می شود:
_ چطور؟
_ آلا غیرقابل پیش بینیه و در واقع احساسش رو به هرچیزی حتی عرف جامعه ترجیح میده پس از نظر اون سن یه عدده و نمی تونه تو عشقش نسبت به تو دخیل باشه.
به فکر فرو می رود و لحظه ای سکوت می کند:
_ عجب...
من_ حالا من اینجام تا سفیر اون باشم و نظرت رو راجع به اون بدونم؟
ناباورانه نگاهم می کند و می پرسد:
_ در مورد دوستی یا ازدواج؟
شوک را در چشم هایش می خوانم وقتی لب می زنم:
_ ازدواج!
" پاریس؛مارس۲۰۱۸_ فروردین ۹۷"
جهاد
تیتر اول روزنامه ها شده ام و روزانه، سیل خبرنگارهای زیادی برای مصاحبه با موبایلم تماس می گیرند! می دانستم اگر برای حل مشکل محمد پاپیش بگذارم، سلبریتی ها دست از سرم بر نمی دارند و تا نوع رابـ ـطه ام را با خواننده ی محبوبشان کشف نکنند بیخیال ماجرا نمی شوند، اما من قول داده بودم...
گاه دوست دارم زیر قرارهایم با آلا بزنم و هرگز از علاقه اش به محمد چیزی به او نگویم اما هربار که یاد رابـ ـطه ی ناموفق خودم با اسما می افتم دلم می سوزد و دوست دارم دست هر عاشق ناکامی را بگیرم و او را به مراد دلش برسانم.
چند ساعتی می شود بخاطر حرف های من تمرینش را رها کرده و به خانه آمده است، آخر هفته بازی مهمی دارد و نمی دانم اگر خبر از عشق آتشین آلا به او بدهم انگیزه اش دوچندان می شود یا فینال جام حذفی فرانسه را از دست می دهد؟
با دو لیوان قهوه ی تلخ پاریسی مقابلم می نشیند و در چشم هایم زل می زند:
محمد_ خب من آماده ام جهاد...گفته بودی خبر مهمی داری؟!
نه به مهمی آینده ی حرفه ای او، اگر بخاطر ترس از بازخواست های آینده ی محمد نبود: (( که چرا از عشق آلا به من چیزی نگفتی؟))، مطمئناً خــ ـیانـت های آلا در تاریخ انقلاب مصر به قدری بود که به حرف هایش هیچ اهمیت ندهم، به خصوص کنسرت های سال ۲۰۱۲ او در حمایت از کاندیداتوری شفیق...
من_ آلا اون شب به جز تهدید و ارعاب چیزای دیگه ای هم گفت...
فنجان در دستانش خشک می شود و نگاهش به یالان های فیروزه ای پرده ی سالن خیره می ماند:
_ چه چیزایی؟
دکمه ی ویلچر برقی را می زنم و روی فرش های دستبافت اصیل مصری حرکت می کنم:
_ طاقتشو داری بشنوی؟ البته چیز مهمی نیست، اما اگه فکر می کنی به بازی آخر هفته ات ضربه میزنه باشه دوشنبه راجع بهش گفت و گو می کنیم.
آب گلویش را به زحمت قورت می دهد و رنگ از چهره اش می پرد:
_ نه میخوام همین الان بدونم چی گفته...اینطوری با اعصاب راحت تر بازی می کنم تا وقتی نفهمم اطرافم چه خبره؟
برای لحظه ای به پرتره ی خودش که توسط یکی از طراح های بنام فرانسوی کشیده شده است نگاه می کنم و لب می زنم:
_ آلا دوستت داره...
فنجان از دستش می اُفتد و صد تکه می شود:
محمد_ تو چی گفتی؟
صدای شکسته شدن چینی اش بیشتر شبیه کل زنانه ی عروسی است و ناخودآگاه جواب بله در ذهنم نقش می بندد:
من_ بذار راحت تر باهم حرف بزنیم رفیق...در واقع اون عاشقت شده...
می خندد، آری درست می بینم...می خندد و لبخند هایش شبیه به هندل موتور سبز پرشی ام می شود و می گوید:
_ تو دیوونه شدی جهاد!
با ویلچر مقابلش می روم و راهش را سد می کنم:
_ من یا آلا؟
قهقهه ای می زند:
_ هردوتون...آخه چطور همچین چیزی امکان داره؟ اون پنج سال از من بزرگ تره.
پوزخندی به گفته هایش می زنم و جواب می دهم:
_ وقتی من بهت میگم امکان داره بگو امکان داره...من آلا رو بهتر از خودش میشناسم.
محمد در صورتم خم و در چشم هایم دقیق می شود:
_ چطور؟
_ آلا غیرقابل پیش بینیه و در واقع احساسش رو به هرچیزی حتی عرف جامعه ترجیح میده پس از نظر اون سن یه عدده و نمی تونه تو عشقش نسبت به تو دخیل باشه.
به فکر فرو می رود و لحظه ای سکوت می کند:
_ عجب...
من_ حالا من اینجام تا سفیر اون باشم و نظرت رو راجع به اون بدونم؟
ناباورانه نگاهم می کند و می پرسد:
_ در مورد دوستی یا ازدواج؟
شوک را در چشم هایش می خوانم وقتی لب می زنم:
_ ازدواج!
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش توسط مدیر: