رنج سنی شما برای مطالعه ی بهار سرد؟

  • ۱۰ تا ۱۵ سال

    رای: 16 5.5%
  • ۱۵ تا ۲۰ سال

    رای: 144 49.8%
  • ۲۰ تا ۲۵ سال

    رای: 86 29.8%
  • ۲۵ تا ۳۰ سال

    رای: 26 9.0%
  • ۳۰ به بالا

    رای: 17 5.9%

  • مجموع رای دهندگان
    289
وضعیت
موضوع بسته شده است.

سروش73

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/27
ارسالی ها
671
امتیاز واکنش
40,021
امتیاز
888
سن
29
محل سکونت
قم
《 فصل دهم: مسیر بازگشت ( سوراخ شدن قایق)》
" پاریس؛مارس۲۰۱۸_ فروردین ۹۷"
جهاد
تیتر اول روزنامه ها شده ام و روزانه، سیل خبرنگارهای زیادی برای مصاحبه با موبایلم تماس می گیرند! می دانستم اگر برای حل مشکل محمد پاپیش بگذارم، سلبریتی ها دست از سرم بر نمی دارند و تا نوع رابـ ـطه ام را با خواننده ی محبوبشان کشف نکنند بیخیال ماجرا نمی شوند، اما من قول داده بودم...
گاه دوست دارم زیر قرارهایم با آلا بزنم و هرگز از علاقه اش به محمد چیزی به او نگویم اما هربار که یاد رابـ ـطه ی ناموفق خودم با اسما می افتم دلم می سوزد و دوست دارم دست هر عاشق ناکامی را بگیرم و او را به مراد دلش برسانم.
چند ساعتی می شود بخاطر حرف های من تمرینش را رها کرده و به خانه آمده است، آخر هفته بازی مهمی دارد و نمی دانم اگر خبر از عشق آتشین آلا به او بدهم انگیزه اش دوچندان می شود یا فینال جام حذفی فرانسه را از دست می دهد؟
با دو لیوان قهوه ی تلخ پاریسی مقابلم می نشیند و در چشم هایم زل می زند:
محمد_ خب من آماده ام جهاد...گفته بودی خبر مهمی داری؟!
نه به مهمی آینده ی حرفه ای او، اگر بخاطر ترس از بازخواست های آینده ی محمد نبود: (( که چرا از عشق آلا به من چیزی نگفتی؟))، مطمئناً خــ ـیانـت های آلا در تاریخ انقلاب مصر به قدری بود که به حرف هایش هیچ اهمیت ندهم، به خصوص کنسرت های سال ۲۰۱۲ او در حمایت از کاندیداتوری شفیق...
من_ آلا اون شب به جز تهدید و ارعاب چیزای دیگه ای هم گفت...
فنجان در دستانش خشک می شود و نگاهش به یالان های فیروزه ای پرده ی سالن خیره می ماند:
_ چه چیزایی؟
دکمه ی ویلچر برقی را می زنم و روی فرش های دستبافت اصیل مصری حرکت می کنم:
_ طاقتشو داری بشنوی؟ البته چیز مهمی نیست، اما اگه فکر می کنی به بازی آخر هفته ات ضربه میزنه باشه دوشنبه راجع بهش گفت و گو می کنیم.
آب گلویش را به زحمت قورت می دهد و رنگ از چهره اش می پرد:
_ نه میخوام همین الان بدونم چی گفته...اینطوری با اعصاب راحت تر بازی می کنم تا وقتی نفهمم اطرافم چه خبره؟
برای لحظه ای به پرتره ی خودش که توسط یکی از طراح های بنام فرانسوی کشیده شده است نگاه می کنم و لب می زنم:
_ آلا دوستت داره...
فنجان از دستش می اُفتد و صد تکه می شود:
محمد_ تو چی گفتی؟
صدای شکسته شدن چینی اش بیشتر شبیه کل زنانه ی عروسی است و ناخودآگاه جواب بله در ذهنم نقش می بندد:
من_ بذار راحت تر باهم حرف بزنیم رفیق...در واقع اون عاشقت شده...
می خندد، آری درست می بینم...می خندد و لبخند هایش شبیه به هندل موتور سبز پرشی ام می شود و می گوید:
_ تو دیوونه شدی جهاد!
با ویلچر مقابلش می روم و راهش را سد می کنم:
_ من یا آلا؟
قهقهه ای می زند:
_ هردوتون...آخه چطور همچین چیزی امکان داره؟ اون پنج سال از من بزرگ تره.
پوزخندی به گفته هایش می زنم و جواب می دهم:
_ وقتی من بهت میگم امکان داره بگو امکان داره...من آلا رو بهتر از خودش میشناسم.
محمد در صورتم خم و در چشم هایم دقیق می شود:
_ چطور؟
_ آلا غیرقابل پیش بینیه و در واقع احساسش رو به هرچیزی حتی عرف جامعه ترجیح میده پس از نظر اون سن یه عدده و نمی تونه تو عشقش نسبت به تو دخیل باشه.
به فکر فرو می رود و لحظه ای سکوت می کند:
_ عجب...
من_ حالا من اینجام تا سفیر اون باشم و نظرت رو راجع به اون بدونم؟
ناباورانه نگاهم می کند و می پرسد:
_ در مورد دوستی یا ازدواج؟
شوک را در چشم هایش می خوانم وقتی لب می زنم:
_ ازدواج!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    ادامه ی جهاد ۲۰۱۸...
     
    آخرین ویرایش:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    قبل از هرچیزی می تونید انتقادات و پیشنهادات خود را در صفحه ی پروفایل یا خصوصی بنده با بقیه ی مخاطب ها به اشتراک بذارید!

    توضیحات:
    ۱) تحلیف: نام مراسمیست که در آن رئیس جمهور یک کشور قسم یاد می کند تا در راه خدمت رسانی به کشورش خــ ـیانـت نکند.
    ۲) کاخ عابدین: محل اقامت ریاست جمهوری مصر و هئیت وزیران.
    ۳) کمپ دیوید: نام پیمانیست که در آن مصر به عنوان تنها کشور عربی، اسرائیل را به رسمیت شناخته است.
     
    آخرین ویرایش:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    روی تخت دراز کشیده بودم و بی محبا فندک می زدم تا قدری آتش درون دلم خاموش شود، تصویر شعله های فندک بر روی پرده ی تاریک اتاق سایه انداخته بود و حالتی خوشایند در آدمی ایجاد می کرد. با صدای تقه ی در فندک از دستم افتاد و اسما داخل آمد.
    سکوت کردم و چون چهره ام را نمی دید سوال کرد:
    _ بیداری جهاد؟
    وقتی جوابی نشنید، دست برد و کلید برق را زد و تک چراغ وسط اتاق خوابمان روشن شد:
    _ پس چرا جوابم رو نمیدی؟
    هنوز لباس های مراسمش را در نیاورده و نصفه و نیمه برای حرف زدن آمده بود:
    من_ بهتره با یه آدم وحشی هم کلام نشی!
    غلت زدم و پشت به او خوابیدم اما صدای قدم هایش را حس می کردم که آهسته از پشت به من نزدیک می شد:
    _ خیلی خب ببخشید من امشب یه خورده تند رفتم.
    چه عجب؟ ما نمردیم وعذرخواهی را در کلام این دختر رویت کردیم:
    _ فقط یه خورده؟
    کنارم نشست و دستش را روی کمرم گذاشت:
    _ لوس نشو دیگه من که عذرخواهی کردم!
    نمی دانم چرا جمعیتی را می دید هوایی می شد و فراموش می کرد که همسر من است؟ هرچه بود ذات سرکش او نافرمان بود و از اطاعت شوهرش سرپیچی می کرد، چیزی را که دوست نداشتم سرم آمده بود، ازدواج با یک ناشزه ی زبان نفهم...اما چه می کردم؟ انتخاب خودم بود و تف سر بالا...
    پس باید این جام را تا انتها سر می کشیدم:
    اسما_ اگه میشه برگرد و نگاهم کن!
    چرخ زدم و به سقف خیره شدم:
    اسما_ میشه بگی چت شده؟
    ساعدم را روی پیشانی گذاشتم و گفتم:
    _ مسئله فقط عذرخواهی تو نیست، مشکل حرف های جناب مرسیه که گویا قول و قرارهای قبل از انتخابات رو فراموش کردن!
    جوراب شلواری اش را در آورد و زیر پتو خزید:
    _ کدوم قول و قرارها؟
    سعی می کرد دلبری کند و خودش را در آغوشم جا دهد اما زبان تند و گزنده اش حالت غریبی بر روی قلبم ایجاد کرده بود:
    _ ما انقلاب کردیم تا کمپ دیوید رو به رسمیت بشناسیم؟
    دست هایم به پاهایش خورد و خودم را کنار کشیدم، اعصابش به هم ریخت و تند شد:
    _ مشکل تو کمپ دیویده؟
    بغض کردم و جای شکنجه هایم را نشان دادم:
    _ هنوز درد این زخم ها نمیذاره شب ها آروم بخوابم اون وقت رئیس جمهور محبوب مون قرار داد با اسرائیل رو به رسمیت شناخته!
    پشتش را به من کرد و گفت:
    _ پس ادعا نیا من برای کشورم زندان رفتم، تو انقدر زخم هات برات مهمه حتی تحمل نداری حرف های مخالف طبع و نظرت رو بشنوی.
    از کنارش بلند شدم و روی تخت نشستم:
    _ اینا حرف من نیست، حرف همه ی بچه هایی هست که تا صبح زیر شلاق شکنجه گرهای دوره دیده تو اسرائیل جون دادن.
    برگشت و لحاف گلبهی را از روی خودش کنار زد:
    _ پس به اون بچه ها بگو این از اصول دیپلماسیه و دولت ما دولت تدبیر و امیده، قرار نیست کل دنیا رو تکفیر کنیم و فقط خودمون رو قبول داشته باشیم، باید باب مذاکره رو با دنیا باز کنیم.
    پوزخندی به حرف هایش زدم و گفتم:
    _ عجب...پس نتیجه ی زحمات شش آوریل این وسط چی میشه؟
    دست هایم را گرفت و زانو به زانویم نشست:
    _ ببین جهاد، سیاست کاری ما اینه که با پنبه سر می بریم، جناب مرسی اعتقاد دارند آدم باید با دشمنش هم سر یه سفره بشینه!
    دست هایم را از دست هایش بیرون کشیدم و از کنارش بلند شدم:
    _ شنیدم هیلاری کیلینتون قراره آخر این هفته برای ملاقات با مرسی وارد قاهره بشه!
    لب گزید و به گوشه ای خیره ماند:
    _ قرار نبود این خبر رسانه ای بشه، تو از کجا می دونی؟
    دست به کمر گذاشتم و زهر خند عصبی ای زدم:
    _ مگه من رسانه ام؟
    سکوت کرد و ادامه دادم:
    _ می دونی از چی می سوزم اسما؟ اینکه من همه چیز رو صادقانه با همسرم در میون میذارم اما تو برام زیر و رو میکشی.
    دستش را به نشانه ی تعجب روی لب هایش گذاشت و پاسخ داد:
    _ من برای تو زیر و رو می کشم؟ من با تو صداقت ندارم؟ کجا کم تو گذاشتم؟ هر وقت درخواستی داشتی بهش تن دادم دیگه باید چیکار می کردم که نکردم.
    به طرف درب خروجی اتاق خواب حرکت کردم و گفتم:
    _ سرکار خانم باید تو زندگیت اولویت بندی داشته باشی، تو اول همسر منی و بعد سخنگوی امور خارجه، شیر فهم شد؟
    تُنِ صدایم را بالا آورده بودم اما او هم کم نمی آورد:
    _ خواهشاً مسائل زناشویی رو با مسائل کاری قاطی نکن جناب ماهر، من چیزی کم شما نذاشتم که اینجور بازخواست بشم.
    برگشتم و به طرفش یورش بردم، گوشه ای کِز کرد و دستش را روی صورتش گذاشت، انگشت اشاره ام را به نشانه ی تهدید بالا بردم و فریاد زدم:
    _ پس از طرف من به جناب مرسی و خانم نوال اعلام کنید اگر سر سفره ی دشمن می شینید حرفی نیست فقط خواهشاً بهشون اعتماد نکنید و چیزی نخورید تا به فنا برید.
    این را گفتم و از اتاق خارج شدم، درب را محکم به هم کوبیدم و پشت بند آن صدای جیغ وحشتناک اسما به گوش رسید که وحشیانه گریه می کرد.
    با عجله به طرف کنسول کنار پذیرایی رفتم و چند قرص قوی اعصاب پیدا کردم، لیوان را زیر یخ ساز گرفتم و همه ی آن را بلعیدم، به ثانیه نکشید تا چشمانم داغ شد و پلک هایم سنگین...به خوابی عمیق فرو رفتم، به خوابی که هرگز نمی خواستم از آن بلند شوم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    از موتور پیاده شدم و کلاه کاسکتم را به دسته ی آن آویزان کردم، دود عجیبی در فضای شهر پیچیده بود و ارتش با گاز اشک آور به جان مردم افتاده بود یا بهتر است بگویم به جان ستون های این مملکت...یقه ی پیراهنم را بالا آوردم و آهسته و آرام داخل کوچه ی شیخ پیچیدم.
    مرا با این جماعت نادان کاری نبود، حکم همان بود که حسین می گفت و شرع همان بود که شیخ لب می زد، تا دیروز جناب مرسی و خانم نوال خود را خادم مردم می دانستند و امروز خود را حاکم...به محض آنکه رای آوردند ورق برگشت و حکومت زیر دندان جنابشان مزه کرده بود.
    صدای شعار معترضان، اطراف تحریر را احاطه کرده بود و مقابل خانه ی شیخ رسیدم، یکی از نگهبانان راهم را بست و عنوان کرد:
    _ امروز شهر شلوغه...آقا ملاقاتی نمی پذیرند!
    دست بردم و ماسکم را پایین دادم:
    _ حالا چی؟ حالا قبول می کنند یا نه؟
    با دیدن چهره ی من یکه خورد و عقب رفت:
    _ شمایید جناب ماهر؟
    از کنارش رد شدم و دنبالم آمد:
    _ منتظر کَسِ دیگه بودی؟
    _ نه اما...
    ایستادم و برگشتم:
    _ اما چی؟
    نگاهی به اطراف انداخت و سرش را جلو آورد:
    _ شما دیگه چرا؟ شما که خودت ماشاا...هزارماشاا...استاد کار امنیتی هستی، نباید تو این شلم شوربا بدون محافظ راه بیفتی تو خیابونا
    پوزخندی به حرف هایش زدم، این بیچاره مرا با کریم و هادی مقایسه می کرد، کریم طوری از کنار سپاه چاپیده بود که توپ تکانش نمی داد و هادی هم جز با اتومبیل ضد گلوله به سطح شهر قدم نمی گذاشت:
    _ می دونی چیه رفیق؟ ترجیح میدم قهرمان گمنام باشم تا اسطوره ی خائن!
    جا خورد و کنار رفت، برایم هیچ اهمیت نداشت منظورم را بد برداشت کند و گفته هایم را به مقامات بالا منعکس کند یا نه، از وقتی خودم را شناخته بودم سر حقیقت با هیچکس معامله نکرده بودم و نخواهم کرد، من قسم خورده بودم قسم خورده بودم سر خون نبیل و امثال نبیل برای مردم زیر و رو نکشم.
    و حالا نه می توانستم و نه می خواستم که با آقایون همراه و همکار شوم...
    ***
    قُل قُل سماورش به راه بود و گردش تسبیحش به کار...هیچ یاد ندارم ترسی به خود راه داده باشد حتی در بحرانی ترین شرایط هم لبخند می زد و می گفت:
    _ جهاد پسرم...تنها یه چیزه که راه فرار نداره، اون مرگه، اینو آویزه ی گوشت کن تا هیچ وقت از جای خودت در نری.
    نفس عمیقی کشیدم و نگاهم به هِل و دارچین غوطه ور در فنجانش خیره شد، در ایوان قدیمی خانه اش نشسته بودیم و آفتاب دل انگیزی بر روی باغچه های حیاطش می تابید، من برای شکایت پیش شیخ آمده بودم اما زبانم به گلایه باز نمی شد:
    حسین_ چیه باز تو فکری؟ مگه نمی خواستید انقلاب کنید؟ مگه نمی خواستید صداتون رو به گوش جهانیان برسونید؟ خب چی شد؟
    کلامش آتشین بود و خاکستر نهفته در قلبم را گداخته کرد:
    _ ما به حرف شما رفتیم جلو شیخ، الان بدهکاریم؟
    سری تکان داد و فنجانش را کمی سر کشید:
    _ من به شما گفتم انقلاب کنید؟ شما از من بین مرسی و شفیق نظر خواستید من نظرم رو اعلام کردم همین!
    فنجان را روی میز گذاشتم و در چشم هایش خیره شدم:
    _ خبر دارید هیلاری کیلینتون امروز صبح وارد قاهره شده تا با نامزد مورد حمایت شده وارد گفت و گو بشه.
    سکوت کرد و ادامه دادم:
    _ خبر دارید نامزد مورد حمایت شما دستور داده تا مجلس دوران مبارک به کار خودش ادامه بده و کسی حق انحلال مجلس قبل رو نداره؟
    کمی تامل کرد و من دست برنداشتم:
    _ خبر دارید نمیذاره آب و غذا به نوار غزه برسه و پیمان کمپ دیوید رو به رسمیت شناخته؟ خبر دارید یا بازم بگم؟
    سرش را پایین انداخت و از جا بلند شدم:
    _ این صدایی که می شنوید صدای مردم به گوشت و مرغ و تخم مرغ نیست، اعتراض به اعتماد بی جایی هست که به امثال من و شما کردند و اون وقت شما...
    نمی دانم تند رفته بودم یا نه اما همین قدر می دانم کاسه ی صبرم لبریز شده بود و نمی توانستم بی خیالی دولت مرسی را به انقلابیون و خانواده ی شهدا ببینم، برای همین با عتاب از ایوان پایین آمدم و به طرف درب خروجی دویدم، اشک در چشمانم حلقه زده بود و دلم از این بدرفتاری با حسین سخت می لرزید.
    شیخ تا لب باغچه پایین آمد و صدایم زد:
    _ جهاد...صبر کن پسرم...کارت دارم...
    ایستادم اما برنگشتم، سلانه سلانه و با حالی خسته جلو آمد، عبایش را از زیر نعلینش جمع کرد و مقابلم قرار گرفت:
    _ می دونم داغ کردی...آمپر چسبوندی، حق داری، شش ماه از دولت انقلابی مرسی میگذره و نه تنها اصلاحی انجام نشده بلکه اوضاع داره رو به وخامت پیش میره اما گـ ـناه من چیه این وسط؟
    اولین بار بود که شیخ از در عجز و لابه وارد می شد، باور نمی کردم طوفان حوادث مصر او را نیز به لرزه در آورده باشد:
    حسین_ تو توقع داشتی چیکار می کردم؟ انتخاب بین شفیق و مرسی بود، از شفیق حمایت می کردم؟
    بهت زده در چشم هایش دقیق شدم:
    _ خب انتخابات رو تحریم می کردید!
    _ اون وقت نمی گفتن با دولت مبارک همراه شده؟
    مستاصل، لبه ی حوض نشستم و سرم را میان زانوهایم بردم:
    من_ حالا می گید چه کنیم؟
    کنارم زانو زد و دست روی شانه هایم گذاشت:
    حسین_ من مطمئنم دولت مرسی نفوذی داره، کسی داره از اون طرف بهش گرا میده...
    سرم را بالا آوردم و به یاد منوم افتادم:
    شیخ_ چیه؟ چرا اینجوری نگام می کنی؟ مرسی انسان بدی نیست، آدم منصفیه اما اطرافیانش آدم های خطرناکی هستند.
    مردد پرسیدم:
    _ شما به صحت گفته هاتون ایمان دارید؟
    لبخندی زد:
    _ آره پسرم...ماموریت تو همین باشه‌ تا عناصر نفوذی رو پیدا کنی، پاشو و زود شروع کن تا قبل از اینکه دیر بشه.
    بلند شدم و دست هایم را مشت کردم:
    حسین_ من اسنادی دارم که به موقعش اون رو در اختیارت میذارم تا بتونی هویت این افراد ناشناس رو برای مردم فاش کنی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    نزدیک ظهر بود و با حالی نزار به خانه برگشتم، هیچ توقع نداشتم کفش های مردانه ای را ببینم که با رایحه ای مطبوع در مقابل ورودی پذیرایی خود نمایی می کرد، دست به خشاب اسلحه بردم و با عجله راه پله را بالا دویدم و ناگهان صدای اسما را شنیدم:
    _ راحت باش...جهاد به جلسه ی حزب رفته و تا عصر بر نمی گرده!
    مگر اسما به دفتر ریاست جمهوری نرفته بود؟ تازه به یاد جلسه ی امروز ظهر حزب افتادم و علت میس کال های زیاد هادی و کریم را فهمیدم اما فعلا برایم اهمیتی نداشت، صدای آشنای مردانه ای به گوش رسید و جواب داد:
    _ می ترسم متوجه حضور من بشه و دوباره قاطی کنه.
    از سوراخ در نگاه کردم و یاسین با تیپ نه چندان جالب کنار او نشست:
    _ بی خود کرده، مردیکه لندهور، زنش هستم، کلفت و بـرده اش که نیستم...
    تفنگ را در حالت ماشه قرار دادم، دوست داشتم برای یک بار هم که شده از این لعنتی جذاب در موارد غیر سیـاس*ـی استفاده کنم اما چه می شد کرد؟ حریف منطقم نمی شدم و معمولاً پیروزی با عقل بود تا دل، یک بار در عمرم به حرف دل گوش کردم و اسما را به همسری پذیرفتم و حالا مثل سگ پشیمان بودم:
    مرد_ هنوز هم درگیر و حزب و حزب بازی هستید، ول کنید تو رو خدا...من جای تو بودم، دست جهاد رو می گرفتم و می اومدم اون طرف. اون جا از این خبرا نیست، هرکسی سرش تو لاک خودشه و با تنهایی خودش حال میکنه، اما اینجا چی؟ ما جهان سومی ها به فضولی و هیجان عادت کردیم.
    موهای دم اسبی مرد وحشت را به قلبم سرازیر می کرد:
    اسما_ حالا ول کنیم؟ حالا که انقدر خون و شهید دادیم، حالا که داره درخت انقلابمون میوه میده بسپاریمش به دست اجنبی...نه هرگز این کارو نمی کنیم.
    مرد قهقهه ای زد و سیبی برداشت و چون پشت به در نشسته بود چهره اش دیده نمی شد:
    _ خوبه پس هنوز پر سر و صدایی و پر ماجرا.
    اسما لبخندی زد و جواب داد:
    _ چه کنیم؟ ما اینیم دیگه...
    مرد_ فکر کردی بعد از انقلاب رویای صادقه اتفاق می افته؟ فکر کردی توی دموکراسی فساد وجود نداره؟ آدمی انقدر منفعت طلب هست تا قوانین رو به نفع خودش تغییر بده.
    اخم های یاسین در هم رفت:
    _ کی برگشتی؟
    مرد_ هنوز ۴۸ ساعت نشده که به دستور حضرتعالی کارامو ول کردم و خودمو رسوندم اینجا ببینم چته؟
    مثل همیشه کولی بازی در آورد و خودش را لوس کرد:
    اسما_ همه چیز داره به هم میخوره راغب...
    خون خونم را می خورد وقتی با زنم خلوت کرده بود:
    راغب_ درست حرف بزن ببینم چه خاکی سرمون شده.
    اسما زیر گریه زد و هق هق اشک هایش به او اجازه ی صحبت نمی داد:
    _ مردم علیه مون شدن و ریختن تو خیابونا.
    راغب دو دستی بر سر همسرم کوبید و گفت:
    _ خاک بر سرت....به جهنم، ترسیدم گفتم خدایی ناکرده با جهاد به مشکل برخوردید!
    دستمالی به دختر عمویش داد تا صورتش را با آن پاک کند:
    اسما_ جهاد هم مثل سابق حمایتم نمی کنه؟
    راغب آرنجش را روی زانو گذاشت و در صورت دختر عمویش دقیق شد:
    _ جهاد از اول هم مایل به انقلاب نبود و به خواست تو وارد این عرصه شد.
    از این اخلاق راغب خوشم می آمد، عاشق اسما بود اما هیچگاه در اظهار نظرهایش انصاف را قربانی احساسش نمی کرد:
    اسما_ مسئله فقط این نیست، دیگه نمیذاره شش آوریل از مرسی حمایت کنه و روز به روز شمار مخالف های ما داره افزایش پیدا میکنه.
    راغب کِش موهایش را باز کرد و دوباره بست:
    _ عجب...شما دوتا افتادید رو دنده ی لجبازی و سر رقابت دارید مملکت رو هم به باد فنا میدید، نباید مسائل کاری رو با مسائل شخصی قاطی کنید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    اسما دستمال را به پسر عمویش پس داد و گفت:
    _ منم بهش همین رو میگم اما اون میگه تو اول زن منی و بعد سخنگوی وزارت امور خارجه.
    راغب_ میخوای باهاش صحبت کنم؟
    اسما سری تکان داد:
    _ نه اینطوری بهت مشکوک میشه.
    راغب_ پس چه کمکی از دست من ساخته هست؟
    اسما پاکتی روی میز گذاشت و به طرف پسر عمویش سُر داد:
    _ از تو می خوام با این هزینه یه شبکه ای تو پاریس احداث کنی و اونجا از دولت ما حمایت کنی.
    راغب دستی به گردن خودش کشید و گفت:
    _ به چه منظور؟
    اسما_ به منظور تبلیغات.
    _ حالا چرا من؟
    اسما از روی مبل بلند شد و گفت:
    _چون فقط به تو اعتماد دارم در ضمن تنها نیستی، شیما جمال رو به عنوان راهنما کنارت می فرستم.
    سکوت راغب ادامه دار شد و اخم های اسما در هم رفت، خم شد و پاکت را برداشت:
    _ اوکی...مجبورت نمی کنم، فکر کردم می تونم روت حساب باز کنم اما...
    راغب دست دختر عمویش را گرفت و من وارد پذیرایی شدم، هردو وحشت زده به طرفم چرخیدند و ناخودآگاه سلام کردند:
    _ علیک سلام...
    اسما از شدت وحشت به لکنت افتاد:
    _ ت...تو اینجا چیکار می کنی؟
    به طرف آشپزخانه رفتم و اسما به دنبالم آمد:
    من_ مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم، شرمنده وقت قبلی نگرفتم.
    راغب سرخ شد و به طرف درب خروجی رفت:
    _ بهتره من برم...با اجازه دوستان.
    اسما را محکم به دیوار کوبیدم و نگرانی را در چشم های عشقش خواندم:
    من_ نه کجا داداش...بهتره صبر کنید و با هم برید.
    اسما از شدت هیجان رنگش به زردی می زد و راغب متعجب سوال کرد:
    _ با هم بریم؟ کجا بریم؟
    درب یخچال را باز و به اسما اشاره کردم:
    _ زود لباساتو جمع کن و باهاش برو.
    اسما دیوانه وار نگاهم می کرد و اشک می ریخت:
    _ تو الان عصبی هستی جهاد...متوجه نیستی چی داری میگی.
    بطری آب را یک نفس سر کشیدم و راغب هرچه کرد نتوانست در را باز کند:
    _ این در چرا باز نمیشه؟
    کلید را نشانش دادم و گفتم:
    _ خودم قفلش کردم.
    راغب_ این مسخره بازیا چیه راه انداختی جهاد؟ در رو باز کن کلی کار دارم.
    پوزخندی به گفته هایش زدم:
    _ خفه شو، تو اگه کار داشتی اینجا نبودی...پیش زن مردم.
    اسما عصبی شد و فریاد زد:
    _ حرف دهنت رو بفهم. صحبت ما کاری بود جناب ماهر.
    بطری را به طرفش پرت کردم و به گونه اش اصابت کرد:
    _ تو خفه شو...شما دوتا رو روی کار هم بگیرم باز هم انکار می کنید.
    راغب به طرف دختر عمویش دوید و با عجله یک تکه یخ از پارچ برداشت و روی گونه ی اسما گذاشت:
    _ برو دکتر جهاد...تو به خدا روانی هستی.
    صورت اسما ورم کرد و به طرف اتاقش رفت:
    _ راغب چند لحظه پایین بایست الان میام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    سلام خدمت همه ی شما مخاطبان گل نگاه به خصوص طرفدارهای رمان بهار سرد، عید قربان رو به همه ی شما عزیزان تبریک میگم و امیدوارم روزی برسه تا همه ی ما اسماعیل وجودمون رو در برابر حق تعالی قربانی کنیم. بچه ها من چون تو سفر بودم و نمی خواستم قرار هفتگی مون نقض بشه یه پارت برای امروز آماده کنم. امیدوارم به بزرگی خودتون بنده رو عفو کنید و با ارسال نقد ها و نظراتتون من رو در نگارش ادامه ی داستان یاری کنید. ( هفته های بعد جبران میکنم، قول میدم:aiwan_lggight_blum:)

    تا هفته ی بعد خدانگهدار :aiwan_lggight_blum:
     

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    ماموریت من پیدا کردن نفوذی در دولت انقلابی مرسی بود، این وظیفه ای بود که حسین بر عهده ام نهاده بود و نباید از زیر این مسئولیت مهم شانه خالی می کردم، حالا در نبود اسما می توانستم راحت تر به وظایفم عمل کنم اما خاموش و بی سر و صدا...
    وارد کردن امثال هادی و کریم به ماجرا یعنی شلوغ کردن ماموریت و تجربه نشان داده بود جمع شدن با یک سری آدم های جو گیر نتیجه ای جز حاشیه نخواهد داشت. بنابراین تصمیم گرفتم به تنهایی وارد عمل شوم اگرچه سخت و غیرممکن به نظر می رسید اما آن قدری روابط داشتم تا بتوانم به یک سری اطلاعات به راحتی دست پیدا کنم.
    صدای زنگ قهوه جوش یعنی آغاز ماجرا...یک لیوان زیر آن پر کردم و از آشپزخانه خارج شدم، روی راحتی ها لم دادم و صدای تی وی را کم کردم، وایت برد کوچک را مقابلم باز کردم و ماژیک اسما را از زیر میز برداشتم، کار جنایی نکرده بودم اما سوابق مبارزاتی ام به من یاد داده بود تا برای حل یک معما باید از دیگران کناره بگیری و از زوایایی دیگر به قضیه نگاه کنی.
    عینک مطالعه ام را برداشتم و هرچه به ذهنم می آمد، روی تخته آوردم...نفوذی...کرواتی...منوم...نوال...اسما...آلا...
    چیز دیگری به ذهنم نمی رسید، فقط همین قدر می دانستم نبود اسما شرایط خوبی برای انزوا فراهم کرده بود و باید از این فرصت پیش آمده کمال استفاده را می بردم.
    لیوان قهوه ام را مزه کردم و دور اسم نوال یک خط قرمز کشیدم، چقدر مسخره بود که با زدن عینک، حس کارآگاه بودن بهم دست داده بود، شیخ می گفت: (( مُرسی انسان پاک و وارسته ای هست بنابراین نمی تونه خــ ـیانـت کار باشه)) و در عوض من را به سمت اطرافیان رئیس جمهور سوق داد.
    یعنی نوال و اسما...اول اینکه حسین به اندازه ی من نسبت به مرسی شناخت نداشت و ثانیاً شیخ معصوم نبود، سابقه ی اشتباه او در انتخابات دور قبل من را نسبت به فتواهایش مردد ساخته بود، صد البته که در پاک بودن حسین تردیدی در میان نبود اما مرسی...
    هنوز هم نسبت به موضع گیری های انقلابی اش شک داشتم و با گذشت هشت ماه نه تنها به قول های انتخاباتی اش عمل نکرده بود بلکه در راستای اهداف اسرائیل پیش می رفت...اسرائیل...کلمه ی بعدی که مهمان وایت برد شخصی ام شد رژیم اشغالگر قدس بود، نمی دانم چرا؟ اما بعد از کلمه ی یهود به ناگاه نام نوال در مقابل چشم هایم جان می گرفت و خاطره ی آن شب تراس...بی فایده بود اگر سراغ نامادری ام می رفتم چرا که هیچ فروشنده ای اذعان به ترش بودن ماستش نمی کند.
    نگاهم روی سایر افراد شناس وایت برد چرخید، اسما مطمئناً محلم نمی گذاشت بنابراین آلا تنها گزینه ی روی میز بود تا بتوانم تحقیقاتم را از او شروع کنم، بله درست حدس زدم، همکاری او با تامر برای به پیروزی رسیدن دولت شفیق می توانست سر نخ های خوبی از نفوذی و منوم به من بدهد.
    موبایلم را برداشتم و شماره اش را گرفتم، چندباری بوق آزاد خورد و سپس ریجکت کرد، لعنتی مثل همیشه وقتی به او نیاز داشتم از دسترس خارج می شد، با صدای آلارم گوشی پیامکش را خواندم:
    _ من جلسه هستم، خودم باهات تماس می گیرم!
    ***
    با تیپی نه چندان سرشناس، در انتهای سالن اُپرا و در آخرین صندلی ممکن نشستم، پروژکتور های تالار خاموش شد و چندثانیه بعد آلا به روی صحنه آمد، ساعت تمرین هفتگی اش بود و او با یک شورت جین و یک پیراهن هنری گیتار می نواخت.
    کلاه لبه داری بر سر گذاشته بود و در حین اجرای نمایش، گاه سیگار می کشید و گاهی رقـ*ـص مایکل جکسون را اجرا می کرد، نمی دانم چه مدت به برنامه اش ادامه داد تا برق های سالن روشن شد و طرفدارانش با خوشحالی به سمتش هجوم بردند و با او سلفی های یادگاری می گرفتند؟
    آلا هم در جواب این محبت ها کتاب خاطراتش را که به تازگی با نام "از فرش تا عرش" به چاپ رسانده بود امضا می کرد و به آن ها هدیه می داد، خوشبختانه بخاطر ساعت تمرین خصوصی، جمعیت زیادی به تالار نیامده بود از این رو با کمی سختی خودم را از میان جمعیت به پای سکو رساندم.
    آخرین کتاب را که امضا کرد، بلند شد و ایستاد، نیمچه تعظیمی در مقابل طرفدارهایش کرد و برای آن ها بـ..وسـ..ـه ای به یادگار فرستاد، برق فلشر دوربین ها به او اجازه ی حرکت نمی داد اما آلا دسته گلی را با عشق پرپر کرد و بین هوادارانش تقسیم نمود.
    قبل از اینکه پشت پرده برود او را به اسم دوران کودکی اش صدا زدم، ایستاد و متعجب به سمت جمعیت چرخید، ابتدا فکر کرد خیالاتی شده است اما با تکان دادن دستم مطمئن شد پای کسی در میان است. خواستم از پله های صحنه بالا بروم که با شیما جمال مواجه شدم:
    _ تو...اینجا؟
    پوزخندی به سوالش زدم:
    _ نمی دونستم باید از تو اجازه بگیرم!
    دستی به چانه اش کشید، گمانم خاطرات آن مشت معروف را مرور می کرد:
    من_ حالا زود بکش کنار، کلی کار دارم.
    برگه های مصاحبه اش را جمع و جور کرد و بازویم را گرفت:
    _ می تونم یه خواهشی ازتون داشته باشم جناب ماهر؟
    اخمی به حالت دستش و بازویم کردم، دستش را کشید و معذرت خواست:
    _ خیلی خب، ببخشید...
    لب گزیدم و پرسیدم:
    _ تا خواهشتون چی باشه؟
    نگاهی به اطرافش کرد و ادامه داد:
    _ میشه از بانوی ناشناس یه وقتی برای مصاحبه ی ما بگیری؟
    گوشه ی سرم را خاراندم و جواب دادم:
    _ قول نمیدم اما سعی خودم رو میکنم.
    خوشحال شد و دستش را به نشانه ی قدر دانی جلو آورد:
    _ خیلی ممنون.
    بدون اینکه جواب دستش را بدهم از کنار او رد شدم:
    _ خواهش میکنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    قال مولانا الامام الرضا(ع): مثل قبول نکردن ولایت امیرالمومنین در روز غدیر، مثل ابلیسی است که در روز خلقت بر آدم ابوالبشر سجده نکرد!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا