کامل شده مجموعه داستان های قلبگاه | پرنده سار کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kallinu

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/27
ارسالی ها
509
امتیاز واکنش
19,059
امتیاز
765
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
5ff2_ghalb_gah.jpg




بسم الله الرحمن الرحیم

عنوان مجموعه داستان: قلبگاه
ژانر: عاشقانه ، تراژدی
نویسنده: پرنده سار کاربر انجمن نگاه دانلود
داستان‌ها:
1. ماهی آبی کوچولو
2. چهار چرخه
3. یک لیوان قهوهء داغ
4. سووشون و خسی در میقات
5. باغ جلال
6. لیلی و لیا

7. گل سرخ در گلدان
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    { ماهی آبی کوچولو }


    اقیانوس‌ها همیشه تاریک بودند و عمیق. گیاهان عجیبی در آن می‌روید و موجودات عجیب‌تری، برای بقای خود، شکارچی می‌شدند و طعمه‌ها را می‌بلعیدند. احتیاجی به ناراحت شدن نیست که این، اصل طبیعت است.
    ماهی کوچک آبی رنگی، هنگام برگشت به خانه مادرش را گم کرد. او که همواره از مدرسه با مادرش به خانه بازمی‌گشت و راه را بلد نبود، دستپاچه و ناراحت شد. ترسید و پشت یک مرجان بنفش با ظاهری خشن، قایم شد. مرجان که حواسش نبود او ماهی کم‌سنی‌ست، محکم به باله‌اش چنگ زد که به او آسیب نرساند و نخوردش! ماهی کوچولو که دردش گرفته و ناراحت شده بود، با گریه از مرجان بنفش پشیمان دور شد. شنا کرد و شنا کرد، تا آن که رسید به گروه بسیاری از ماهی‌های بالغی که یک مسیر را طی می‌کردند، تا خواست از یکی‌شان آدرس خانه‌شان را بپرسد، بقیهء ماهی‌ها سریع از کنارش رد شدند و او بین ماهی‌های بزرگ قاطی و ناخواسته با آن‌ها همراه شد! می‌خواست ازشان جدا شود و نمی‌توانست. هلش می‌دادند و به هر سمتی که می‌خواستند می‌رفتند. آن قدر تلاش کرد تا جایی که دیگر خسته شد و ادامه نداد. با خود گفت شاید سرنوشت این چنین خواسته است. و با سرنوشت چرخید. اندکی که گذشت، ناگهان تمام ماهی‌ها شروع به جیغ کشیدن کردند. ایستادند و هر کدام به سویی شنا کردند اما چیزی خلاف جهت می‌کشاندشان؛ تور صید ماهی‌گیران. ماهی آبی که چیزی نمی‌دانست و خیلی کوچک بود، بین ماهی‌های دیگر که تنگاتنگ روی هم‌دیگر انباشته می‌شدند سر خورد و پائین‌تر لغزید و به شبکهء تور ماهی‌گیرها برخورد کرد. متوجه شده بود خطری تهدیدشان می‌کند که این طور همه ترسیده‌اند و هم‌دیگر را هل می‌دهند! می‌دید برخی ماهی‌ها خودشان را از شکاف و درزهای تور عبور دادند و بیرون پریدند اما ماهی کوچولو نمی‌دانست چه‌طور این کار را بکند. او هم می‌خواست فرار کند، ماهی بالغی که کنارش بود او را راهنمایی کرد و به‌اش گفت که از بغـ*ـل شنا کند تا راحت‌تر بتواند از درز شبکه رد شود. ماهی کوچولو که باله‌اش زخم شده بود، نمی‌توانست این کار را بکند و کم کم داشتند از سطح آب خارج می‌شدند. امیدش ناامید شد که یکهو کسی هلش داد و پرت شد بیرون از تور! کمی معلق گشت در آب، بعد که هشیار شد، اطرافش را نگاه کرد.. یک کشتی بزرگ بود که داشت حرکت می‌کرد و خبری از ماهی‌ها و تور نبود.. ناراحت شد اما به راهش ادامه داد. در راه، به نهنگ خیلی بزرگی رسید؛ آن نهنگ آرام بود. هیچ تکانی نمی خورد. چشم‌هایش باز بودند و خیره و صامت ماهی آبی را نگاه می‌کرد. ماهی آبی که می‌ترسید از این یکی هم ضربه بخورد، چیزی نمی‌گفت و با ترس سعی در گذر داشت که نهنگ گفت «تو هم مامانت رو گم کردی»؟
     
    آخرین ویرایش:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    { چهار چرخه }

    آقای احمدی یک دوچرخهء آبی رنگ داشت. صبح‌ها با دوچرخه‌اش به محل کارش می‌رفت و ظهرها برمی‌گشت. او مرد ساکت و آرامی بود و کاری به کار کسی نداشت. ظهرها که از کار برمی‌گشت، دوچرخهء آبی قدرتمند و بزرگش را که هیچ سبد و جیبی نداشت، به دیوار حیاط، جایی که آفتاب بر آن احاطه نداشت، تکیه می‌داد. خودش هم می‌رفت نهاری می‌خورد و استراحت می‌کرد. آقای احمدی مرد تنهایی بود.
    در همسایگی آقای احمدی، خانمی در سنین همو، به نام زرین‌خانم زندگی می‌کرد. زرین‌خانم هم تنها بود. البته از اول تنها نبودها، چندین سال قبل پسر و شوهرش را از دست داده و دیگر ازدواج نکرده بود. زرین‌خانم خیلی زن نازنینی بود. همهء اهالی محله او را می‌شناختند و دوستش داشتند. گاهی برای همسایه‌ها، بدون دلیل یا مناسبتی غذا درست می‌کرد و می‌برد، پای درد دل همه‌شان می‌نشست. خلاصه که محرم راز همهء محله بود.
    همه به او احترام می‌گذاشتند، به جز آقای احمدی.
    آقای احمدی به شدت مرد ساکتی بود و دیرجوش. خیلی دیر جوش. جواب سلام‌ها را نمی‌داد و تا لازم نمی‌شد، دهان باز نمی‌کرد. اکثر اوقات هم اخمو بود. دوچرخهء آبی‌اش هم مثل خودش اخمو شده بود و خشن. هر بار هر کس او را در کوچه یا سوپری‌ها می دید، بغ کرده و خشن، فقط سریع کارش را انجام می‌داد و می‌رفت به خانه‌اش.
    زرین‌خانم دو-سه مرتبه‌ای به آقای احمدی سر زد به بهانه‌های مختلف؛ اما هر بار، آقای احمدی او را به شدت می‌راند. و این چنین شده بود که هیچ‌کسی در محله، راز آقای احمدی را نمی‌دانست. آخر او خیلی ناگهانی به این محله نقل مکان کرده بود و این چنین عکس‌العمل نشان می‌داد! برخی خانواده‌ها پیش خود می‌گفتند آقای احمدی مشکل شخصیتی دارد.
    راستی، زرین‌خانم هم یک دوچرخه داشت! دوچرخهء زرین‌خانم، مثل خودش مهربان بود. رنگش قرمز و سفید بود و یک سبد بزرگ جلویش داشت. دوچرخهء زرین‌خانم بسیار ظریف و زیبا بود. زرین‌خانم گاهی که می‌خواست به خرید اقلام سبک برود، با دوچرخه‌اش می‌رفت. گاهی هم برای ورزش. همیشه هم تمیز بود و از تمیزی برق می‌زد. عجیب بود ولی حتی چرخ‌هایش هم تمیز و مشکی بودند.
    دوچرخهء آبی اما، بسیار اخمو و بداخلاق بود. لب‌هایش همواره منحنی و میان ابروانش خط افتاده بود. همیشه هم دست به سـ*ـینه و طلبکارانه به دیوار حیاطشان تکیه می‌داد و منتظر صبح می‌شد که آقای احمدی سوارش شود و برود به اداره و باقی روز را آن جا بگذراند.
    یک روز صبح، آقای احمدی با دوچرخهء آبی از خانه‌اش خارج شد. دوچرخهء آبی را به دیوار تکیه داد. حین این که خودش مشغول قفل کردن در آبی خانه‌اش بود، در قرمز رنگ خانهء زرین‌خانم باز شد و او هم با دوچرخهء قرمز، از خانه‌اش بیرون آمد. آقای احمدی نگاه کوتاهی به زرین‌خانم که به او سلام گفت، انداخت و با اخم، کلید را از سوراخ در بیرون کشید.
    دوچرخهء قرمز که اولین مرتبه بود دوچرخهء آبی را می‌دید، ابروهای کمانش را بالا داده بود و با تعجب به اخم و خشم و دوچرخهء آبی نگاه می‌کرد. دوچرخهء آبی هم با دیدن نگاه خیرهء دوچرخهء قرمز، اخمش را بیشتر توی هم کرد و تیز نگاه به چشم‌های متعجب دوچرخهء قرمز دوخت. دوچرخهء قرمز بیچاره.. ترسید اندکی.
    آقای احمدی آمد و زودتر سوار دوچرخهء آبی شد و محکم پدال زد؛ دوچرخهء آبی هم بدتر و محکم‌تر شتافت. و زرین‌خانم و دوچرخهء قرمز، همچنان مبهوت از این رفتار عجیب هم‌نوعشان، مانده بودند.
     
    آخرین ویرایش:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    تا روز بیست‌ودوم، دقیقا هر روز صبح همین رخداد تکرار می‌شد. دیگر برای زرین‌خانم عادی شده بود که سلام کند و پاسخ سلامش یک نگاه کوتاه باشد. همچنین دوچرخهء قرمز که از دیدن دوچرخهء اخموی آبی رنگ، خوشحال می‌شد و دوستش می‌داشت.
    روز بیست‌وچهارم، آقای احمدی از خانه خارج شد، به همراه دوچرخهء آبی رنگ خشنش؛ اما زرین‌خانم از خانه‌اش بیرون نیامد. آقای احمدی متعجب بود و از همین رو، اخم‌هایش دیگر در هم نبود و آن نیمچه اخمش هم، از تمرکزش بود.
    خودش خبر داشت و نداشت و به عمد کمی قفل کردن در را لفتش می‌داد مگر زرین‌خانم بیاید!
    دوچرخهء آبی هم که به دیوار تکیه داده بود و رویش سمت در خانهء قرمز رنگ زرین‌خانم بود، هر چه مشتاق و منتظر نگاه به در دوخته بود، کم‌تر نتیجه‌ای حاصل می‌شد. انگار می‌خواست با نگاهش دوچرخهء قرمز را از توی حیاط زرین‌خانم، از وسط در رد کند و دوچرخهء قرمز برایش لبخند بزند و بخندد.
    آقای احمدی کلید را سر داد توی جیب راست شلوار کتانش، و ناخودآگاه به در قرمز رنگ خیره بود. دوچرخهء آبی دعا می‌کرد که آقای احمدی یک کاری برایش پیش بیاید و برگردد داخل خانه، که کمی معطل شوند و بتواند منتظر دوچرخهء قرمز باشد. از همین رو، وقتی تعلل آقای احمدی را دید، خوشحال شد و مشتاق‌تر به در قرمز نگاه کرد؛ اما نه انگار که تا همین بیست روز قبل، هرروز زرین‌خانم و دوچرخهء قرمز از این در بیرون می‌آمدند.
    هیچ. آن روز، آقای احمدی از دیدن زرین‌خانم ناکام ماند و دوچرخهء آبی، از دیدن دوچرخهء قرمز..
    روز بعد، که روز بیست‌وپنجم محسوب می‌شد، آقای احمدی پنج دقیقه زودتر از موعد همیشگی آماده شده بود. اضطراب داشت برای دیدن زرین‌خانم. یک استکان چای صبحانه‌اش را داغ داغ سر کشید و زبان و سقف و اطراف دهانش سوخت از آب تازه جوش آمدهء کتری! آقای احمدی احساس می‌کرد داخل دهانش بمب‌های ریز ریز و قدرتمند منفجر می‌کردند!
    پس از صد بار آب یخ خوردن، نگاه به ساعتش انداخت و متوجه شد یک دقیقهء دیگر موعد دیدار است. دست‌هایش را در حالی با حوله خشک کرد که احساس می‌کرد دندان‌هایش از سرد و گرم شدن ناگهانی دهانش، می‌لرزند و ترک برداشته‌اند!
    سریع کفش‌های قهوه‌ای‌اش را به پا کرد و به سمت دوچرخهء آبی‌اش رفت. دوچرخهء آبی هم از دیدن صاحبش خوشحال شد و خندهء بلندی پیش خود سر داد و در دل خدا را شکر کرد که بالاخره آمد!
    پایهء دوچرخه را زد و آرام به سمت در آبی خانه‌اش رفت. می‌خواست آرامش خود را بازیابد و از این هیجان عجیب و غریب دست بشوید. فکر می‌کرد زشت است برایش. دوچرخه هم وقتی عمل صاحب خود را دید، او هم ژست گرفت و صاف‌تر مسیر را طی کرد.
    در را باز کرد و اول خودش، بعد دوچرخه از در رد شدند. دوچرخه را به دیوار تکیه داد و دوچرخه طبق معمول رویش سمت در قرمز بود. تا آقای احمدی داشت در را قفل می‌کرد، دوچرخه منتظر بود، که در باز شد و قلب دوچرخه از تپش ایستاد. زرین‌خانم بیرون آمد و با دیدن آقای احمدی ابروانش بالا پرید و سلام کرد. در خانه‌اش را بست و آقای احمدی این مرتبه خوش‌رو پاسخ گفت و حتی سراغ زرین‌خانم را گرفت که دیروز کجا بوده و نیامده.
    دوچرخه اما همچنان به در قرمز نگاه می‌کرد.
    انتظار داشت خود دوچرخهء قرمز رنگ از روی دیوار بپرد و بیاید یا مثلا از توی در رد شود!
    زرین‌خانم رفت و آقای احمدی، شاد از دیدن زرین‌خانم، آرام و با طمانینه پدال می‌زد اما دوچرخه حوصله نداشت. کند و سنگین حرکت می‌کرد و آقای احمدی اندکی تعجب کرد. تصمیم گرفت پس از کار، برود و چرخ‌هایش را پر کند.
     
    آخرین ویرایش:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    روزها از پی هم می‌گذشتند و دوچرخهء قرمز از حیاط خانهء زرین‌خانم بیرون نمی‌آمد، دوچرخهء آبی هم روز به روز غمگین‌تر و خشمگین‌تر می‌شد تا جایی که حتی از زرین‌خانم تنفر پیدا کرده بود. زرین‌خانمی که آن دوچرخه را سال‌ها داشت و همیشه با آن حرکت می‌کرد، حالا یک ماه تمام پیاده‌روی می‌کرد و دوچرخهء قرمز را در خانه حبس کرده بود!
    دوچرخهء آبی اصلا هیچ خبری از دوچرخهء قرمز نداشت و این نگرانش می‌کرد. از خودش هم می‌ترسید. از این که از زرین‌خانم بدش می‌آید در حالی که آقای احمدی به او دل بسته. اما آقای احمدی مگر می‌دانست دلتنگی چیست و ندیدن دوست چه معنا می‌دهد؟ آقای احمدی گاهی شب‌ها به خانهء زرین خانم می‌رفت و گاهی زرین‌خانم به خانه‌اش می‌آمد و با هم پرتقال پوست می‌کندند و می‌گفتند و می‌خندیدند. همه چیز بین آن‌ها رسمی شده بود.
    دوچرخهء آبی هم به آن‌ها حسادت می‌کرد. آخر او خیلی ناراحت بود. هر مرتبه هم که می‌خواست بگرید، یکی از چرخ‌های خود را پنچر می‌کرد که راحت‌تر هق‌هق کند. دوچرخه‌ها نباید گریه می‌کردند چون ممکن بود پنچر شوند، اما دوچرخهء آبی دیگر آب از سرش گذشته بود..
    یک روز صبح از شدت حسد و کینه و فشار از بی‌خبری، از عمد خودش را سمت زرین‌خانم مایل کرد و همین که زرین‌خانم آمد کنار دوچرخه ایستاد، خود را زمین انداخت. زرین‌خانم جیغ کشید و چند قطره قرمز رنگ جلوی صورت دوچرخهء آبی افتاد. آقای احمدی دوچرخه را از روی زمین سریع بلند کرد و چنان به دیوار کوبید که دوچرخه احساس کرد مغزش پکید! بعد هم سراغ زرین خانم رفت که روی زمین نشسته بود و خراش ساق پایش را فشار می‌داد.
    آن قطرات خون از زخمی بود که روی ساق پای زرین خانم افتاده بود. دوچرخه از نبض روی دستهء چپش، احساس می‌کرد که دسته‌اش پای زرین خانم را ناکار کرده.
    ناراحت‌تر از همیشه به دیوار تکیه داده بود و صدای حرف‌های آرام‌بخش آقای احمدی را می‌شنید. از آقای احمدی هم متنفر بود. او طعم دوری و دلتنگی را نچشیده بود. زهر هجر را نچشیده بود. و دوچرخه پیش خود می‌گفت می‌رسند روزهای دلتنگی..
    او که هیچ خبری از دوچرخهء قرمز نداشت، میان حرف‌هایشان اما چیزهای غریبی شنید؛ زرین‌خانم گفت:
    - ولی دوچرخهء خوبیه‌ها. سنگینه. مردونه‌ست.
    - آره. هفت هشت سالی هست که دارمش.
    - ماشاءالله! چه نو مونده!
    - ظاهرش تمیزه، ولی این اواخر خوب حرکت نمی‌کنه، نمی‌دونم چرا. زنجیر چرخش رو عوض کردم، باد چرخ‌هاش رو تنظیم کردم. نمی‌دونم چرا مثل قبل نمی‌شه.
    - خب چرا نمی‌فروشیش؟ یکی نو بخر. ممکنه دردسر بشه واسه‌ت یه بار خدایی‌ناکرده بلایی سرت بیاره.
    - عزیزی. دلم نمی‌کشه، ولی به فکرم زده بود.
    - چرا دلت نمی‌کشه؟
    - خب خیلی وقته دارمش. احساس می‌کنم می‌تونه باهام حرف بزنه. راستی تو دوچرخه‌ت رو چی‌کار کردی؟ تو حیاطت ندیدمش.
    - اون هم مثل دوچرخهء تو بود. خوب کار نمی‌کرد. اون روزی بود که نیومده بودم؟ روز بعدش پنچر شد. به خاطر همون مجبور شدم دیگه پیاده برم و بیام. بعد از این که پنچریش رو گرفتم هم خوب کار نمی‌کرد. فروختمش به سمساری.
    - شماره سمساریه رو بده بهم، البته اگه خوب می‌خره. این دوچرخه‌هه یه چیزیش هست وگرنه کلا وسیلهء پدر و مادر داریه. چند فروختیش؟
    - دویست. تو موبایلم دارم شماره‌ش رو.
    - خوبه دویست تومن. بده همین حالا زنگ بزنم.
    - خب پس‌فردا با چی می‌ری سرکار؟
    - پیاده با سرکار علیه!
     
    آخرین ویرایش:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    { یک لیوان قهوهء داغ }

    آشپزخانهء سمیراخانم خیلی بزرگ بود؛ اما سمیراخانم زن مرتب و پاکیزه‌ای نبود و همین ویژگی‌اش، آشپزخانه را تنگ و دلگیر می‌نمایاند.
    آشپزخانهء او، تماما سرامیک‌های قهوه‌ای کاکائویی بود اما سرامیک‌هایش برق نمی‌زدند. دور تا دور آشپزخانه منهای جای لباسشویی و اجاق گاز و و یخچال، کابینت‌های ام‌دی‌اف باکیفیت کار شده بود اما زیبا نبود. مثلا رنگ کابینت‌های نسکافه‌ای با سرامیک‌های قهوه‌ای اصلا هارمونی جذابی نداشت. سمیراخانم خیلی بی‌حوصله بود.
    او مدتی قبل، یک سرویس چای‌خوری ظریف و زیبا گیرش آمد. سرویس چای‌خوری‌اش شامل شش فنجان کوچک بود به همراه قوری و جاشکری و شش نعلبکی و شش قاشق چای‌خوری ست. آن را هم خواهرشوهرش برایش هدیه آورده بود. سمیراخانم با این‌که خیلی دل خوشی از خواهرشوهرش نداشت، اما از شمایل ست چای‌خوری خوشش آمده بود. ست قبلی که فنجان‌های شیشه‌ای آبی‌رنگ بی‌ریختی بودند، از ردهء ظروف استثماری کنار رفت.
    روزهای اول خیلی به فنجان‌هایش رسیدگی می‌کرد و هوایشان را داشت اما نم‌نمک از شوق فنجان نو و ست تو هم کاسته شد و آن‌ها هم تبدیل شدند به لوازم عادی‌ای که بدون پیروی از نظم و ترتیب خاصی، در شلف[1]ها پخش و پلا بودند.
    پس از سه-چهار ماهی که گذشت، دقیقا سه تا از فنجان ها را شایان و باران، دوقلوهای سمیراخانم ترکانده بودند و فقط سه تای دیگر از فنجان‌ها باقی مانده بود. فنجان‌ها خیلی ترسیده بودند از بچه‌های سمیراخانم؛ به همین علت همیشه با هزار و یک التماس و خواهش و تمنا از دیگر فنجان‌ها و لیوان‌ها، خود را در گوشه‌ای‌ترین قسمت شلف پنهان می‌کردند که بچه‌ها نبینندشان و بتوانند آسوده به زندگی ادامه دهند.
    آخر شنیده بودند شکستن خیلی درد دارد!
    روزی از همین روزها که فنجان‌ها خود را لابه‌لای لیوان‌های بزرگ و غیرشفاف پنهان کرده بودند، فنجانی کنار لیوان مجلسی شفافی که طرح‌های رنگی گل و برگ داشت، افتاده بود. فنجان که قدکوتاه و تپل بود، از اندام باریک و بلند آن لیوان خجالت کشید. چشم گرفت و دوباره به منظرهء روبه‌رویش خیره ماند که لیوان گفت:
    - تو چه‌قدر بانمکی!
    فنجان جا خورد. تصور نمی‌کرد آن لیوان خوش‌قواره هم با او صحبت کند. چند مرتبه پلک زد و آرام پاسخ گفت:
    - مرسی.
    لیوان که پی به خجالت فنجان بـرده بود، لبخند زد و با خنده گفت:
    - اینجا جای جالبیه مگه نه؟
    فنجان با تعجب، در حالی که خوشحال شده بود از گپ زدن با آن لیوان زیباروی، پر ذوق گفت:
    - آره!
    با یادآوری شکستن خواهر برادرهایش، غمگین شد و ادامه داد:
    - ولی ظرف‌ها خیلی می‌شکنن. من خیلی ناراحت می‌شم.
    لیوان یک تای ابرویش را بالا انداخت؛ او هم با ناراحتی‌ای که کهنه و قدیمی می‌نمود، گفت:
    - آره. به هر حال سمیراخانمه دیگه. مدل اون هم این‌جوریه.

    [1] شلف: قسمت دکوری کابینت که اصولا متصل به کابینت های دیواری هستند.
     
    آخرین ویرایش:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    فنجان که رفیقی برای صحبت پیدا کرده بود گفت:
    - تو مغازه که بودیم، صاحبمون یه دختر خوشگلی بود. هرروز صبح با دستمال پاکمون می‌کرد و مرتب می‌چیدمون. خیلی هم خوش صدا بود. کلی هم ظرف و چیزهای شیشه‌ای داشت ولی خیلی به من و خواهر و برادرهام توجه می‌کرد. بهمون می‌گفت دوستمون داره و ما از همهء فنجون‌های دنیا خوشگل‌تریم. تازه خیلی هم گرون قیمت بودیم. می‌دیدم ظرف‌های گرون قیمت خیلی می‌مونن تو مغازه چون فقط مردم پولدار می‌تونستن بخرنشون؛ ولی نمی‌دونم چرا با این‌که خیلی گرون بودیم، زود خریدنمون! یهو یه زنی اومد و ما رو خواست، دختر صاحب مغازه هم کلی ازمون تعریف کرد و گفت خیلی جنسمون خوبه. بعد هم همه‌مون رو تو یه جعبه که شیش تا اتاق داشت چید و یهویی همه جا تاریک شد. من واقعا نمی‌دونم چرا دختر صاحب مغازه ما رو فروخت! اون که می‌گفت ما از همهء فنجون‌های دنیا خوشگل‌تریم. یعنی همهء آدم‌ها چیزهایی که دوست دارن رو می‌فروشن؟
    - شما واقعا خوشگلید؛ ولی اون دختر مجبور شد شما رو بفروشه.
    - چرا؟
    - خب چون خریدار بهش پول میده. اون شما رو میاره تو مغازه‌ش که بفروشه و سود کنه.
    - یعنی ارزش ما از پول کمتر بود؟
    - ارزش همه چیز با پول سنجیده میشه. حتی آدم‌ها.
    فنجان درنگ کرد و سپس پرسید:
    - پول چیه؟
    لیوان هم ساکت شد و فکر کرد. واقعا «پول» چیست؟ در نهایت، آرام پاسخ گفت:
    - نمی‌دونم.
    فنجان که از هم‌صحبتی با لیوان بسیار خرسند بود، مسیر گفتگو را تغییر داد:
    - تو چند وقته اینجایی؟
    لیوان حواسش پرت شد و گفت:
    - یک سال‌ونیمه. شما هم جدیدید آره؟
    - اوهوم. خواهر و برادرهای تو کجان؟
    لیوان باز ناراحت شد و گفت:
    - همه‌شون شکستن. شیش تا بودیم.
    فنجان هم شکسته‌شدن خواهر و برادرهای خود را به‌خاطر آورد و غمگین شد. پس از کمی سکوت، لیوان باز به حرف آمد:
    - تو فقط چایی داخلت می‌ریزن؟
    فنجان از فکر درآمد و گفت:
    - چایی رو بیشتر تو استکان‌ها می‌ریزن. من مخصوص قهوه‌ام.
    لیوان خندید:
    - خیلی خوشگلی!
    فنجان لبخند زد:
    - تو هم خیلی خوش‌اندامی!
    لیوان بلندتر خندید:
    - عزیزمی!
    دل فنجان لرزید. به او گفته بود «عزیز من هستی»! عزیزمی.. یعنی برایم دوست داشتنی هستی.. یعنی زیبا به نظر می‌آیی.. یعنی دوستت دارم!..
    فنجان که نمی‌خواست برای بار دوم در علاقه شکست بخورد، به لیوان گفت:
    - یعنی الان ما دوستیم؟
    لیوان که خوش‌خنده بود با مهربانی گفت:
    - معلومه!
    فنجان امیدوارتر، خواست قول بگیرد:
    - یعنی قول می‌دی مثل دختر صاحب مغازه‌مون، فراموشم نکنی و من رو نفروشی؟
    لیوان با مهربانی و آرام‌تر گفت:
    - قول می‌دم. قول لیوانونه!
    فنجان خندید و گفت:
    - پس من هم قول میدم تو اولین و آخرین دوستم باشی!
    هر دو به هم لبخند زدند که از آن سوی آشپزخانه، فلاسک چای داد زد:
    - بسه دیگه! سرمون رفت! هی هرهر و کرکر! برید تو کابینت این کارها رو انجام بدید! اه..!
    از سوی دیگر شلف، استکان خوشگل ظریفی که طرح‌های دوران شاه‌عباس را روی تن شیشه‌ای خود داشت، با ادا و غرغر گفت:
    - چه دل‌وقلوه‌ای هم به هم می‌دن..!
    لیوان هم لحنش را مثل استکان کرد و جوابش را داد:
    - کسی از تو نخواست نطق کنی خانم‌خانما!
     
    آخرین ویرایش:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    برادر استکان به خشم گفت:
    - برو بابا! پیرزن! نزدیک یه ساله اینجاست معلوم نیست چرا نمی‌شکنه! هر کی هم جدید میاد الکی براش دلبری می‌کنه!
    جاشکری که از همهء آن ها خونسردتر بود لبخند زد و گفت:
    - خوبه. معنی دلبری هم روشن شد.
    استکان که از حرص داشت می‌ترکید، نتوانست ساکت بماند که قائله ختم به خیر شود:
    - هی فنجون تپلو! تو! الکی به حرف‌های این زنک گوش نده. همه رو همین جوری با قیافهء خوشگلش خر کرده. تو هم رو اون‌ها.
    لیوان ساکت نماند:
    - هاها! خودت هم قبول داری من خوشگلم! بعدش هم، بو دماغ سوخته میاد..؟ حسودیت شده؟ یاد خان‌نعلبکی افتادی حرصت گرفته آره؟ تا بسوزی! بعدش هم، تو معنی دوستی و عشق رو درک نمی‌کنی حرف نزن. من با فنجون فقط دوستم ولی لیوان مجلسی عشقم بود که شکست! می‌فهمی؟!
    تمام آشپزخانه ساکت بودند. حتی ظرف‌های توی آب چکان که همدیگر را هل می‌دادند تا بهتر جایشان شود. همه می‌دانستند قصهء این دو عاشق و معشوق را که در نهایت، لیوان مجلسی از دست یکی از میهمانان سمیراخانم افتاد و هزار تک شد.
    فنجان که تا این لحظه ساکت بود، با تعجب به اشک‌های آرام لیوان که روی صورتش می‌لغزید نگاه انداخت و لیوان، به خشم از فنجان نگاه گرفت. رفت گوشهء شلف و های‌های گریه سر داد. و فنجان فهمید که او نه تنها خواهر و برادرانش را، که عشقش را هم از دست داده است. احساس کرد لیوان را در قلبش خیلی دوست دارد.
    دو روز بعد، در حالی که لیوان و فنجان با هم صحبت می‌کردند، قاب عکس روی اپن ناگهان فریاد زد:
    - مراقب باشید! باران و شایان دارن میان!
    تمام ظرف‌ها رفتند و سر جای قبلی خود ایستادند. فنجان و لیوان هم به فاصلهء یک استکان چایخوری، در شلف ایستاده بودند.
    شایان که از سر و صورتش شر می‌ریخت، یکی از کابینت‌ها را باز کرد و یک بسته قهوهء دو نفره بیرون آورد. باران هم جلوی شلف بود و دو فنجان هم شکل برداشت. فنجان، دوست لیوان و برادرش! آن‌ها را کنار دست شایان قرار داد و به سمت کتری برقی رفت. باران داشت کتری را روشن می‌کرد که ناگهان شایان گفت:
    - اه.. چیه دو تا شبیه هم آوردی؟!
    باران گفت:
    - خو داهاتی این جوری باکلاس‌تره.
    شایان فنجان را در شلف برگرداند و لیوان را برداشت:
    - بیا برو بابا! گور پدر کلاس. آدم باس متفاوت باشه. تا حالا تو لیوان قهوه خوردی؟
    و لیوان را جلوی صورت باران تکان داد.
    باران در حالی که دست به سـ*ـینه ایستاده بود جلوی کتری برقی گوشهء آشپزخانه، زمزمه کرد:
    - خلی دیگه...
    شایان در لیوان و فنجان پودر قهوه را ریخت. باران هم آمد و در هر دو، آب جوش ریخت.
    لیوان احساس می‌کرد تنش از شدت گرما و داغ بودن محلول، در حال انفجار است. انگار که مولکول‌های شیشه‌ای بدنش خواهان جدایی باشند و هی لیوان گشاد شود! فنجان هم نگران لیوان بود و زیرچشمی او را نگاه می‌کرد. فنجان که هیچ، کل آشپزخانه لیوان را نگاه می‌کردند که لب‌هایش را محکم به هم می‌فشرد که فقط جیغ نزند.
     
    آخرین ویرایش:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    چند دقیقه گذشت و آهسته‌آهسته خوردن قهوهء دو بچه، تمام شد و فنجان و لیوان را همان‌طور کثیف، روی اپن گذاشتند و رفتند پای کامپیوترشان. فنجان با نگرانی، بلند گفت:
    - لیوان؟ خوبی؟
    لیوان که حالش خیلی بد بود و بر خلاف فنجان که بدنش خنک شده بود، هنوز احساس لرزش و داغی بیش از حدی تنش را می‌لرزاند. در حالی که من‌من می‌کرد، آرام و ناواضح گفت:
    - آ.. ر.. خـ.. بم..
    قاب عکس روی اپن با ناراحتی گفت:
    - لیوان... تو رو خدا تحمل کن.
    همهء آشپزخانه به غم نگاهش می‌کردند؛ لیوان لبخند لرزانی زد و آرام گفت:
    - چـ.. چیزی.. نیسـ... ـت.. بـ.. بابا..!
    سمیراخانم به سمت آشپزخانه می‌آمد. قاب عکس سر جای خود برگشت و هشدار داد. همه باز به حالت قبل خود برگشتند. سمیراخانم لیوان و فنجان را از روی اپن برداشت و خیلی‌خیلی بلند فریاد زد:
    - باران! چرا این‌ها رو نشستی؟!
    باران از داخل اتاقش داد زد:
    - خو دوتاست دیگه مامان!
    سمیراخانم با اخم، در سینک ظرف‌شویی کوبیدشان و با آب یخ شروع به شستنشان کرد. استکان طرح شاه عباسی با وحشت خطاب به برادرش زمزمه کرد:
    - داره با آب یخ می‌شورتشون!!
    برادرش هم دست کمی از او نداشت و با چشم‌های درشت شده، فقط فاجعه را نگاه می‌کرد. فلاسک چای که کنار کتری برقی بود و بسیار جدی، این مرتبه با غم و دلهره به لیوان نگاه می‌کرد. لیوان هنوز داغ داغ بود.
    فنجان را شست و توی آب چکان گذاشت. فنجان از بالا به لیوان خیره بود؛ لیوان همچنان لب می‌فشرد و چیزی نمی‌گفت اما لبخند داشت. فنجان شنیده بود که می‌گفتند شکستن خیلی درد دارد!
    زیر شیر آب یخ که در آخرین شدت باز بود، لیوان که شیشه‌اش سرد و گرم شده بود، در دستان سمیراخانم ترک برداشت و سمیرا خانم ترسیده، آن را در سینک رها کرد. لیوان سه تکه شد. آب را بست و از آشپزخانه داد زد:
    - کدومتون تو این لیوان طرح گلیه قهوه خورده؟!
    شایان با فریاد پاسخ داد:
    - من!
    - واسه چی احمق؟ مگه این همه فنجون نداریم؟
    - خو چه فرقی می‌کنه مامان..
    - فرقش اینه که الان شکست!
    - اشکال نداره بابا. لیوانه خیلی لوسه! ست‌های قبلیش هم همین جوری تی‌تیش مامانی بودن زود می‌شکستن! تازه این رو نزدیک دو ساله داریمش. کافیه دیگه.. فدا سرم!
    سمیراخانم سری به تاسف تکان داد و تکه‌های لیوان شکسته را جمع کرد. فنجان هم پیش خود مرور کرد که شنیده بود شکستن، خیلی درد دارد!
     
    آخرین ویرایش:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    { سووشون و خسی در میقات }

    کتابخانهء اتاق آقای فرحی خیلی بزرگ بود و شیک. تمام کتاب‌ها را به اساس حرف اول اسم خانوادگی نویسندگانشان، به نظم و ترتیبی عجیب و وسواس‌گونه در قفسه‌های کتابخانه‌اش چیده بود و از اول تا آخرشان را می‌خواند، دوباره می‌آمد و از اول رمان‌های مورد علاقه‌اش را می‌خواند.
    در حقیقت، تمام کتاب‌ها، مورد علاقهء او بودند. برای همین تمامشان را حداقل سه دور خوانده بود.
    و در اتاقش، یک سو، دو قفسهء کتاب قرار داشتند. کتاب‌های ایرانی، و کتاب‌های خارجی. از دوموریه تا خالد ضیاء کتاب داشت و خوانده بود اما از نظر شخصی خودش، کتاب ایرانی یک لطف دیگری برایش داشت.
    کتاب‌های خارجی هم به نظم حروف الفبا چیده شده بودند.
    در صدر قفسهء کتاب‌های ایرانی، کتاب «خسی در میقات» قرار داشت. اثر جلال آل احمد. چون اسم خانوادگی‌اش «آ» داشت. و کتاب پس از آن، «سووشون» بود. اثر سیمین دانشور. دو کتاب فوق العاده که هر کدامشان، شاهکار نویسندهء خود محسوب می‌شدند. پس از سووشون، به ترتیب پنج مجلد ده جلدی «کلیدر» قرار داشت. نوشته پدر نگاه دانلود. تمام جلدهای کلیدر را خریده بود آقای فرحی؛ با این‌که خیلی رمان کمیابی بود و قیمتش بالا! و از ابتدا تا انتهایش را از جوانی، شاید نزدیک به بیست بار خوانده بود. آقای فرحی عاشقانه دولت‌آبادی را می‌پرستید.
    بازگردیم به ابتدای قفسه. خسی در میقات و سووشون خیلی باهم صمیمی بودند. هر روز بلندبلند حرف می‌زدند و می‌خندید. گاهی هم متن‌های خود را برای هم می‌خواندند. مثلا سووشون به خسی در میقات می‌گفت:
    - چرا این‌همه از زشتی‌های ظاهری مکه حرف زدی؟ چرا به ارزش معنوی سفرت نگاه نکردی؟
    یا مثلا خسی در میقات به سووشون می‌گفت:
    - این عزت‌الدوله چه‌قدر روی مخم است! دلم برای یوسف می‌سوزد. برای زری بیشتر!
    این دو کتاب خیلی صمیمی بودند و کل قفسهء از آن‌ها شاکی! آخر خیلی بلندبلند حرف می‌زدند. تقصیر آن‌ها نبود، بالاخره آن‌جا کتابخانه بود و کتابخانه محل آرامش و خواندن، نه گفتن و خندیدن! به همین جهت کتاب‌های دیگر، عادت نداشتند به این حجم از سروصدا و آن دو را مخل سکوت می‌دانستند. کلیدر مجلد پنجم -جلد نهم و دهم- که گفتن نداشت! می‌خواست از کتابخانه بپرد بیرون و هر دوتاشان را خفه کند و یک پایان تراژدی معرکه از داستان‌هایشان بسازد!
    آقای فرحی مدتی بود پی کتابی می‌گشت که خیلی تعریفش را از همه جا شنیده بود. آقای فرحی مرد تنوع‌طلبی نبود و خیلی کم کتاب می‌خرید؛ و وقتی هم تصمیم به خریدن کتابی م#‌گرفت، همه به جنب و جوش می‌افتادند که آن را بشناسند و ببینند که چیست. پس از دو هفته، ناشر بالاخره سفارش را رساند و جایش، شد درست بین سووشون و خسی در میقات! آخر اسم نویسنده امیرخانی بود و به دانشور، ارجحیت داشت.
    خسی در میقات و سووشون هر دو غمگین بودند. سووشون خیلی بیشتر. کتاب میانشان که به ناراحتی آن دو پی بـرده بود، آرام قطعه ای از خود را خواند که:
    - «تنها بنایی که اگر بلرزد محکم‌تر می‌شود، دل است»!
    آن کتاب، کتاب «من او» بود...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا