کامل شده مجموعه داستان های قلبگاه | پرنده سار کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kallinu

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/27
ارسالی ها
509
امتیاز واکنش
19,059
امتیاز
765
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
{ باغ جلال }

همیشه به درخت‌های خیلی بزرگ و برافراشته غبطه می‌خورد. چه‌قدر کوچک بود و چه اندازه خود را در آن باغ، بی‌خاصیت می‌دید. همیشه پیش خود می‌پنداشت که جلال، باغبان جوان بیست‌ساله‌شان، بامنت به او آب می‌دهد. البته که چنین نبود اما این پنداری بود که نهال کوچولوی سیب، پیش خود می‌بافت.
یکی از درختان سیب که عمر جلال را داشت، همیشه به نهال می‌گفت:
- تو خیلی ضعیف‌بنیه به نظر میای! شاخه‌هات نازک و کم‌برگن و با کوچک‌ترین نسیمی از پا می‌افتی!
و نهال پیش خود فکر می‌کرد که هیچ‌کس این چنین بی‌رحمانه، داروی تلخ حقیقت را به‌زور به او نخورانده بود.
فقط این نبود؛ پدر جلال هم هر بار که با روی متبسمش می‌آمد نظری به باغ وسیعی که به وارث سپرده بیاندازد، با تاسف به نهال نگاه می‌کرد و با افسوس رو به جلال کرده و می‌گفت:
- این نهال به‌نظر قوی نمیاد، کاش نمی‌کاشتیمش. نمی‌تونه زمستون رو دووم بیاره.
و جلال، تنها نگاه به نهال می‌کرد و هیچ نمی‌گفت.
نهال کوچولو اما اولین زمستان سخت زندگی‌اش را به سلامتی دوام آورد و پشت سر گذاشت. آن چنان مقاومتی از خود نشان داد که حتی درختان پرتقال و هلو و آلو که آن طرف باغ بودند، به حیرت در آمدند و در شگفتی ماندند. آخر نهال کوچولو خیلی ضعیف و لاغر بود.
اواخر زمستان اولین سال زندگی‌اش، باغ شده بود بهشتی گم شده در زمین! طوری که بیننده اگر به باغ می‌آمد، بدون آرزویی، تنها تمنایش از خدا این بود که در آن لحظه جانش را بگیرد. تصویری زیباتر از آن جا مگر وجود داشت؟
شکوفه‌های صورتی‌رنگ و لطیف درختان هلو و آمیختنشان با شکوفه‌های سپید درختان سیب که نجیبانه میان شاخ و برگ درختانشان نشسته بودند، یک نقاشی آسمانی بود. شکوفه‌های نرم هلو، شیطنت می‌کردند و این جا و آن جا می پریدند. نهال کوچولو هم با حسرتی عمیق در دل و امیدی روشن، به آن‌ها سلام می‌گفت.
نهال‌های همسال او، پس از زمستان، قوی و محکم شده و اندکی رشد کرده بودند؛ ولی نهال همانی بود، که قبلا بود.
بهار رنگارنگ گذشت و تابستان رنگین‌تر رسید. دیگر فقط جلال نبود که به باغ سرکشی می‌کرد، هزار آدم دیگر با سبدها و ماشین‌هایشان، می‌آمدند توی باغ و میوه‌ها را می‌چیدند.
لبخند از لب‌های جلال پاک شدنی نبود. در ابرها سیر می‌کرد. زحمت یک سالش به ثمر نشسته بود و به پدر نشان داده بود که لیاقت مراقبت از این باغ بسیار بزرگ موروثی را دارد! این موفقیتش را عزیز می‌شمرد. همه از خوشحالی جلال، خوشحال بودند. حتی نسیم‌خانم و پرستوهای کوچک به وجد آمده و هی می‌خندیدند و شادی می‌کردند.
نهال کوچولو هم خوشحال بود، اما چیزی که باعث شد آن روز خیلی خیلی روشن برایش تاریک و زهر شود، ضربهء پای خیلی خیلی بزرگ مردی بود که آمده بود سیب‌های درخت بغلی را بچیند و کاملا بی‌اراده، تن ظریف ضعیف نهال را لگد کرد. جلال خیلی سریع و فرز، یک پارچه آورد و محکم دور ساقهء نهال پیچاند.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    پنج سال بعد، نهال جوان، بزرگ شد. رشد کرده و بنیهء خود قوی ساخت. خوش سر و قامت و پر برگ و بار بود و تمام نهال‌های هم‌سالش که تابستان آن سال قرار بود میوه بدهند، به او غبطه می‌خوردند. همه چیز وارونه شده بود انگار!
    نهال آن سال را با شعفی عجیب طی کرد. انتظار داشت جلال هم از این بابت خوشحال شده باشد، ولی این چنین نبود.
    او، غمگین‌تر از هر زمانی، شب‌ها از نیمه گذشته، زیر نور ماه، در باغ می‌نشست. آخر جلال معمولا پیش از غروب یا زمان غروب، باغ را ترک می‌گفت اما آن روزها، تکیه به تنهء جوان نهال می‌داد و در سکوتی سنگین، گاهی آوازی می‌خواند. «هوای گریه دارم»... صبح‌ها دیر به باغ می‌آمد و مراقب اسب سیاهش، «شاهماه» نبود.
    تقریبا تمام باغ از ناراحتی جلال آگاه شده بودند، تا این که اوایل بهار، زمانی که جلال با دختر زیبایی به باغ آمد و با شوق، جای‌جای باغ را نشانش داد، قضیه برای همه مشخص شد. البته هیچ‌کس چیزی به نهال جوان نمی‌گفت و به او می‌گفتند:
    - مناسب سن تو نیست این چیزها!
    سال‌ها گذشت.
    کار و بار جلال خوب گرفته بود. در آن منطقه، میوه‌های جلال معروف بود و سیب‌های جلال، حرف دهان به دهان شدهء کل استان بود.
    دو پسر دو قلوی خوش چهره‌اش را گاهی به باغ می‌آورد و آن‌ها که دو ساله بودند، جلال دو طناب برایشان به درخت‌های تنومند، و به‌خصوص درخت سیب داستانمان، آویخته بود و آن دو هر بار که به باغ می‌آمدند، دعوا می‌کردند که آنی که ربع‌ساعت بزرگ‌تر است اول بنشیند یا اویی که ربع‌ساعت کوچک‌تر است؟
    جلال و همسر خوش‌خنده‌اش هم زیر سایهء درخت انگور می‌نشستند و چای می‌نوشیدند.
    عمر به سان آب جاری رودخانه‌ای، به سرعت می‌گذشت. چه درخت‌هایی که بریده شدند در آن سی‌ودو سال عمر نهال کوچک، و چه نهال کوچولوهایی که افزوده شدند به جمع درختان باغ جلال پیر.
    دیگر به درخت سیب تنومندمان، آب نمی‌دادند. او هم دیگر ثمری نمی‌داد. درخت حالا درک می‌کرد مفهوم «بی‌خاصیتی» چیست. جلال هم نزدیک به یک سال بود که باغ را به پسرانش سپرده و خودش سرکشی نمی‌کرد. پسرانش هم، مردان کار نبودند زیاد. بی‌ادبی و پررویی نسل جدید نهال‌ها هم مضاف بر دردهای درخت بود.
    و با تمام این اوصاف، درخت سیب، همچنان در انتظار دیدن جلال، روزها را طی می‌کرد. دلش می‌خواست صاحب عزیزش را که چنان دیوانه‌وار به او دلبسته بود، ببیند.
    چند روز سهمگین و وحشتناک گذشت. چند روزی که درخت سیب احساس می‌کرد حتی روزها، این نوری که خورشید پرتاب می‌کند ظاهری‌ست و همه جا تاریک است. از شب هم تاریک‌تر.. انگار حتی ماه در آسمان می‌گریست.
    اصلا باغ را سکوت غریبی بلعیده بود. حتی شادی نهال‌ها مزخرف بود و اعصاب همه را متشنج می‌کرد. درخت سیب، چندین مرتبه به نهال‌ها تشر زد.
    پس از این چند روز سیاه، خبر فوت جلال را پرستوها به گوش نسیم‌خانم رساندند و نسیم، پیغام را به هر درختی در باغ می‌رسید، می‌گفت و باغ پهناور جلالی که دیگر نبود، تبدیل شد به دریایی از غم.
    ماه بعد، یکی از پسران جلال، چند باغبان را مدتی حقوق داد که به باغ و اوضاع درهمش رسیدگی کنند و نظم ببخشندش. یکی از باغبان‌ها هم که جوان می‌نمود، آمد و اول از همه، تصمیم به از میان برداشتن درختان پیر و از پا افتاده گرفت.
    تنهء خشک شدهء درخت سیب قصه را برید. نه تنها او، که خیلی از درخت‌های دیگر، که با جلال و خنده‌هایش بزرگ شده بودند و کتابچهء زندگی‌اش را ورق زده بودند...
    درخت‌ها میان زبانه‌های داغ آتش می‌گریستند و از اشک‌هایشان، عطری از بوی سیب، همه جای باغ را فرا گرفت.
    امروز، اگر از خیابان آپارتمانی و شیک شرق شهر عبور کنی، با کمی دقت، بوی عطر جاماندهء سیب از آن سال‌های دور دور را حس می‌کنی، و زمزمهء درختان را می‌شنوی که نسیم می‌گویند «تو در راه آمدنت، جلال را ندیدی»؟
     
    آخرین ویرایش:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    { لیلی و لیا }

    گلفروشی آقای سالم‌پور در یک خیابان فرعی تمیز قرار داشت. خیابانی که در دو سرش مغازه‌های کوچک و مختلف که به صورت خانوادگی اداره می‌شدند، وجود داشت و بسیار حال و هوای خوبی داشت. همدیگر را می‌شناختند و خیلی هوای هم را داشتند. اغلب هم مغازه‌های خانوادگی بودند. یک بار مادر پشت میز می‌نشست، یک بار پدر، یک بار پسر... گلفروشی آقای سالم‌پور از این قاعده مستثنی نبود و توسط خودش و دخترش اداره می‌شد.
    خانم سالم‌پور، دختر غمگینی بود که صورت آرامی داشت. چشم‌هایش قهوه‌ای تکراری بودند و پوست صورتش زردرنگ بود. اکثر اوقات مانتوهای تکراری تیره‌رنگ با مقنعه می‌پوشید. لاغر بود و حتی قدم‌زدنش هم بی‌صدا. آقای سالم‌پور هم که به معجزهء گل و گیاه و طبیعت ایمان داشت، مدتی او را به جای خود در مغازه گذاشت. دختر هم دو-سه هفته‌ای بود که مسئولیت ادارهء گلفروشی را پذیرفته و مشغول شده بود.
    حال دختر اندکی بهبود یافته بود؛ چرا که گاهی به جای مقنعهء مشکی، شال‌های تیره بر سر می‌کرد. یا مثلا وقتی مشتری می‌آمد، با حوصلهء بیشتری برایش قیمت‌ها و انواع گل‌ها و معانیشان را توضیح می‌داد. گل‌ها و گیاهان هم خیلی از این بهبودی راضی بودند. دیگر لبخند زدن برای چهرهء آرامش عار نبود و به سادگی می‌خندید.
    در گلفروشی کوچکشان، گل‌ها نوع‌بندی شده بودند. چند قفسهء کوچک به دیوار بود و در هر قفسه، نوعی گل قرار داشت. در پائین‌ترین قفسه گل‌های لیلیوم بود و در قفسهء یکی مانده به آخر هم، گل‌های نرگس. گل‌های لیلیوم دو نوع بودند؛ گل‌های کوچک و گل‌هایی که گلبرگ‌های بزرگ داشتند و زیباتر بودند. گل‌های لیلیوم در مجموع چون جذابیت خاصی نداشتند، و بیشتر برای دکوری بودن به درد می‌خوردند، خیلی فروش نداشتند و اکثرا پژمرده می‌شدند.
    گل لیلیوم کوچکی که مدت‌ها به او بی‌اعتنایی شده بود، ناراحت و عصبی غرغر کرد:
    - یعنی چه.. مگه ما گل نیستیم؟ گل‌ها همه‌شون خوشگلن. اه.. پس چرا همهء مردم میرن سراغ اون رزهای زشت وق‌وقو؟! ما که خوشگل‌تریم، دیرتر هم می‌میریم! اینه عدالت؟
    کنار دستش گلدانی از لیلیوم‌های بزرگ بود. یکیشان که سفید سفید بود، گلبرگ‌هایش را تکاند و آرام گفت:
    - چرا این‌قدر ناراحتی؟
    لیلیوم کوچک که از یافتن هم‌صحبت مسرور بود، آرام گفت:
    - آخه دو روز دیگه ما هم مثل بقیهء لیلیوم‌ها، می‌میریم و می‌ندازنمون سطل آشغال.
    لیلیوم بزرگ مهربان گفت:
    - از این که قراره بندازنت سطل آشغال ناراحتی؟ باور کن آدم‌ها زود تر این کار رو می‌کنن!
    گل کوچک اخم کرد:
    - می‌خوام قبل از این که پژمرده بشم، حداقل بیرون از این مغازه رو ببینم...
    این بار لیلیوم بزرگ با دلگیری گفت:
    - اون بیرون هیچی نداره لیلی... نمی‌بینی رزها همیشه غمگین‌اند؟
    لیلیوم کوچک با تعجب نگاهی به رزهای سرخی که روبه‌رویشان بودند، کرد. گلبرگ‌هایشان قرمز و بزرگ و پخش بود و بسیار جذاب؛ ولی همه‌شان ساکت بودند. لیلیوم پرسید:
    - غمگین‌اند؟ واسه چی؟
    لیلیوم بزرگ هم نگاهی آمیخته با افسوس به رز‌ها انداخت و گفت:
    - تو فکر می‌کنی واسه چی؟
    - خب اون‌ها همیشه مرکز توجهن. هر کی میاد حتی اگه قصد نداشته باشه رز می‌خره... کسایی که از گل‌ها هیچی نمی‌دونن هم رز رو می‌شناسن.
    - چرا فکر می‌کنی مورد توجه بودن جذابه؟
    لیلیوم کوچک چیزی نگفت و غمگین نگاهش کرد. لیلیوم بزرگ گفت:
    - مورد توجه بقیهء گل‌ها بودن خوبه، اما مورد توجه آدم‌ها بودن خوب نیست. آدم‌ها موجودات پستی هستن. به همدیگه دروغ می‌گن، پیش عزیزهاشون یک رنگ نیستن و برای رسیدن به هدف‌هاشون هر کاری می‌کنن... هر کاری!
    لیلیوم کوچک با تعجب به لیلیوم بزرگ خیره بود. ادامه داد:
    - تو دوست نداری بری بین چنین آدم‌هایی...
    لیلیوم کوچک دیگر چیزی نگفت. به رزها خیره ماند و کمی احساس خوشبختی کرد. از این که شبیه دیگر گل‌ها زیاد مورد توجه آدم‌ها نیست. البته هنوز شک داشت که تمام حرف‌های لیلیوم بزرگ درست باشند...
    دختری به مغازه آمد. مانتو و شال فیروزه‌ای رنگ زیبایی به تن داشت و شلوارش سیاه رنگ بود. با آرایش کامل و بسیار زیبا. چشم دختر گلفروش به حسرت روی دختر چرخید. انگار آرزو می‌کرد که ای کاش او هم شبیه این دختر، زیبا و خوش‌لباس بود.
    دختر، از بین رزهای سرخ یک زیبایشان را انتخاب کرد. پنداری برای مرد مورد علاقه‌اش گل می‌خرید. دختر گلفروش گل را برایش حساب کرد. لیلیوم کوچک که نگاهش اندکی گنگ بود، به لیلیوم بزرگ نگاه کرد و او که سر فرو انداخته بود. لیلیوم کوچک خواست اوضاع را عوض کند؛ خندید و گفت:
    - راستی تو به من گفتی لیلی؟
    لیلیوم بزرگ نگاهش کرد و لبخند زد:
    - به لیلیوم‌های کوچیک می‌گم لیلی!
    لیلی خندید:
    - من هم به لیلیوم‌های بزرگ می‌گم لیا!
    و هر دو خندیدند. لیلی و لیا روزها می‌خندیدند و گفت‌وگو می‌کردند. برای هم قصه می‌گفتند و هر روز، یکیشان برای دیگری قصهء مشترکشان را به سلیقهء خودش ادامه می‌داد. این داستان تمامی نداشت.
     
    آخرین ویرایش:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    چند روزی بود که پسر جوانی پیله کرده بود به نرگس‌های گلفروشی، و هر روز یکیشان را می‌خرید. با این که نرگس را معمولا دسته‌ای می‌خریدند، آن پسر جوان که خوش‌سیما هم بود، روزی یکی می‌خرید و دختر گلفروش، هیچ‌وقت پولی از او نمی‌گرفت؛ چون نم‌دانست باید دقیقا چه قدر پول بگیر بابت یک دانه گل نرگس!
    داستان لیلی و لیا این گونه بود که یک اسب سیاه بزرگ در اسطبل شلوغی بود، و چون زشت بود، کسی با او دوست نمی‌شد، ولی دختر اسب سوار دوستش داشت. فعلا تا همین جا داستان را کشانده بودند.
    روزها از پی هم می‌گذشتند. دختر گلفروش و پسر نرگسی با هم صمیمی شده بودند. چنان که لیلی و لیا هم صمیمی بودند. بقیهء گل‌ها بهشان حسودی می‌کردند.
    پسر روزی آمد با یک دسته گل نرگس! گل‌ها را تقدیم به دختر گلفروش کرد و گفت:
    - نرگس‌ها بهانه بود! می‌خواستم هر روز تو رو ببینم!
    آن لحظه لیلی خندید و به لیا گفت:
    - قصه بهانه‌ست! می خوام هر روز با تو صحبت کنم!
    لیا هم خندید و چیزی نگفت. لیا اخیرا خیلی ساکت می‌شد.
    چند روز دیگر هم گذشت. پسر باز به مغازه آمد و بعد از احوال‌پرسی گفت:
    - یه دسته لیلیوم می‌خوام. خواهرم کنکور قبول شد بالاخره!
    دختر گلفروش خندید:
    - «بالاخره»؟! گـ ـناه داره مگه پشت کنکوری بوده!
    پسر لبخند زد و سمت لیلیوم‌ها آمد:
    - نه، ولی مامانم گفته بود تا هلیا کنکور نده، خواستگاری نمی‌ریم!
    خندید:
    - این خودش یه نوع خواستگاریه لیلا.
    لیلا ساکت شد. برای عوض کردن بحث خندید و گفت:
    - حالا چرا لیلیوم؟ این همه گل!
    پسر در حالی که به گل‌ها خیره بود، گفت:
    - نمی‌دونم. لیلیوم دوست داره. سلیقهء کجشه دیگه!
    لیلا گفت:
    - بردار هر چند تا که می‌خوای..
    پسر یک دسته لیلیوم کوچک برداشت. پرسید:
    - لیلیوم‌ها چرا کم‌ند؟
    لیلا گفت:
    - آخه خیلی نمی‌خرن. زیاد بیاریم می‌مونن. به خاطر همین..
    پسر سر تکان داد. لیلی نفس عمیق و سردی کشید. خدا را شکر کرد که او را نبردند. به لیا که مضطرب به پسر خیره بود، لبخند زد و لیا هم لبخند کوچکی از سر دلتنگی تحویلش داد. هر دو می‌دانستند ترسشان از چیست.
    پسر گل‌ها را روی میز گذاشت تا حساب کنند اما رضایت در چهره‌اش نبود. انگار هنوز تردید داشت و این را لیلا فهمید. نگاهی به سبد قهوه‌ای لیلیوم‌ها کرد و گفت:
    - اگر همه‌شون رو ببری قشنگ‌تر می‌شه!
    پسر با تعجب گفت:
    - نه بابا! می‌خوای ورشکست بشی مگه؟
    لیلا به سمت لیلیوم‌های کوچک رفت و گفت:
    - گل‌های رز ما تو شهر معروفه. ورشکست نمی‌شیم.
    کل سبد را برداشت. دل لیا هری ریخت. خاکستری شد لیلی اما همچنان در انتظار یک معجزه بود. معجزه‌ای برای بازگشت!
    سبد را روی میز گذاشت، دستهء لیلیوم‌ها را که پسر می‌خواست حساب کند هم درون سبد گذاشت. یک روبان سفید، به رنگ گل‌ها دورشان پیچید و پاپیونش کرد. پسر با شگفتی ابروهایش را بالا انداخت:
    - چه قشنگ شد!
    لیلا لبخند زد:
    - ناقابله!
    لیلی گریه کرد؛ پسر با لبخند گفت:
    - خوش‌سلیقه‌ای دیگه. چه می‌شه کرد! چه قدر می‌شه؟
    لیلا با لبخند زیبایی نگاهش کرد:
    - هدیه‌ست!
    لیا، داستان را ادامه نداد. هر روز به جای خالی لیلی خیره می‌ماند...
     
    آخرین ویرایش:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    { گل سرخ در گلدان }

    - اینجا خوبه دیگه؟
    دختر چهارده ساله این را با خود گفت. کمی نگاه کرد به میز تحریر قهوه‌ای رنگش. سنجید؛ اگر گلدان در گوشهء میز باشد، بی‌شک مزاحمت ایجاد می‌کند برای شلوغ‌بازی‌هایش. گلدان قهوه‌ای رنگ را برداشت و با آن چرخی در اتاق زد و خواند:
    - عروسک قشنگ من قرمز پوشیده!
    و بلند خندید! گل هم خنده به لب آورد و با ناز پلک زد برای صاحبش. دختر این بار در حالی که به قفسهء کتاب‌هایش خیره بود، گفت:
    - خب، من تو رو کجا بذارم گل من؟
    دلِ گل، به آن کتابخانه نبود. خیلی تاریک بود و او ظلمات را دوست نداشت. می‌خواست در جایی باشد که نور به او بتابد و دلش را روشن نگاه دارد. گویی دختر هم ندای دل گل را شنید که باز گفت:
    - تاریکه اون جا. به درد نمی‌خوره.
    گلدان به دست، رو سمتِ طاقچهء پنجره کرد. با تردید گفت:
    - بهترین جا اون جاست!
    و آهسته ادامه داد:
    - یعنی تنها جا، اون جاست!
    و خندید. گل هم باز خندید و با بچه‌نسیم‌هایی که از پنجرهء نیمه باز به درون می‌خزیدند، تکان‌تکان خورد و رقصی کرد. آهسته به سمت پنجرهء اتاقش که با طرح پنجره‌های خانه‌های انگلیسی ساخته شده بود، رفت و گلدان را روی طاقچه‌اش قرار داد.
    دختر، چشمان عسلی‌اش را به گلش دوخت و گفت:
    - سردت نمی‌شه گلِ من؟
    لحنش را بچه‌گانه کرد:
    - من فقط می تَلسَم تو سَلما بخولی! اون وقت پژمُلدِه می‌سی!
    صندلی چوبی میز تحریرش را از آن سوی اتاق برداشت و آوردش نزدیک به طاقچه. نشست روی نشیمن نرم و زرشکی‌اش. دو دستش را قائم به لبهء طاقچه کرد و با نگاه به گل سرخش گفت:
    - اون آقا باغبونه که تو رو ازش گرفتیم می‌گفت باید توی آفتاب باشی، ولی نور شدید نباید باشه. تازه گفت باید هر دو روز یه بار، یه لیوان آب اوچولو با آب پاش روت بپاشم که تشنه نمونی. راستی اسم من رو می‌دونی گل من؟
    گل با چشمان نامرئی‌اش به دخترک نوجوان و زیبارو خیره ماند و منتظر، که نام صاحبش را بداند. دختر با انگشتان ظریفش، روی برگ‌های سبز پررنگ و پهنش را نوازش کرد و گفت:
    - من اسمم میناست. 14 سالمه. متولد 10 دی!
    و خندید. به گل سرخش با شوقی که در چشمان عسلی‌اش بیداد می‌کرد گفت:
    - بابام تو رو واسه تولدم برام خرید! بهترین هدیهء عمرمی گلِ من!
    مینا که می‌خندید، گونهء سمت راستش، یک چال کوچک ولی عمیق شکل می‌گرفت و دلبری صورتش را بیشتر می‌کرد. موهای مشکینش تا کتفش می‌رسیدند و موج‌های ریزی در تار به تار موهایش بود و این آشفتگی موج‌های موهایش، با صورت گرد و چشمان همواره پر ذوقش، بی اندازه هماهنگ بود. با دست راستش، با ناز ارثی‌ای که در وجودش بود، موهای جلوی صورتش را کنار زد و با لبخند دلنشینی که رضایتمندی از آن می‌بارید، به گلش گفت:
    - خب، اسم تو رو چی بذارم گلِ من؟
    گردنش را خم کرد و با احساس علاقهء بی‌اندازه‌ای که داشت، گفت:
    - تو چه قدر قشنگی گلِ من؟
    در سپید رنگ اتاق ناگهان باز شد و دختر جوان و خوش‌اندامی با موهای مواج طلایی رنگ، سرش را درون اتاق فرو کرد.
    گل که از تعاریف مینا به خود می‌بالید، انتظار داشت آن دختر جوان هم چیزی در مدحش بگوید که حد رضایتش به هزار برسد، اما بر خلاف توقعش، دختر جوان زیبارو با بدخلقی گفت:
    - مینا!؟ خُل شدی؟ با گلدون هم حرف می‌زنی؟!
    دلش شکست، گلِ بی چاره... به این اندیشید که چرا حتی اسمِ «گل» را نبرد و گفت «گلدان»؟ در ناراحتی خود سیر می‌کرد که مینا با صدایی که به جیغ خیلی نزدیک بود، فریاد زد:
    - آبجی مگه نگفتم بی اجازه نیا داخل اتاقم؟
    دختر جوان با آن پوست روشن و موهای بلند طلایی رنگ و آن اندام نفسگیرش، به پرنسس‌ها می‌مانست؛ امّا حیف که اخلاق زیبایی نداشت:
    - باشه، باشه. ولی از من به تو نصیحت، یه کاری نکن ملت فکر کنن مغزت معیوبه‌ها! فردا کسی نمیاد بگیردت با این کارات!
    مینا این مرتبه از حرص نتوانست کنترل کند خودش را و با شتاب از جا پرید و در پاسخ، واقعاً جیغ زد:
    - به تو ربطی نداره! برو بیرون! مامان!
    صدای زن دیگری به گوش گل رسید؛ از این همه سروصدا دهانش باز مانده بود:
    - باز شما دو تا به هم پریدید؟ مینا جیغ نزن!
    دختر جوان زیر لب «بی‌جنبه»ای زمزمه کرد و رفت بیرون و در را بست. گل به این فکر می‌کرد که پیش از این در گلخانه، سکوت محض برقرار بود. چه گونه دوام می آورد با این حجم صداهای بلند؟
     
    آخرین ویرایش:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    لبخند زد گلِ سرخ؛ دوام می‌آورد، حتماً. یک مرحلهء جدید از زندگی اش آغاز شده بود. یک تجربهء جدید در یک خانهء جدید و با صاحبی که شاید دیگر مانند آن پیرمرد باغبان، مهربان و اهل دل و آوازهای سنتی نباشد، اما مهربان و خوش‌ذوق است. اتاقش مرتب است و با گل سرخ صحبت می‌کند!
    پیش از آن هیچ‌کس با گلِ سرخ صحبت نکرده بود. تنها گاهی پیرمرد مهربان باغبان برای گیاهانش آوازهای زیبا و دلسوزانه سر می‌داد و گل آرزو می‌کرد که ای کاش در این خانه هم مینا برایش آواز بخواند. با آوازهای پیرمرد باغبان، از کودکی رشد کرده بود و موسیقی صدایش را هنوز در ذهن داشت.
    مینا با ناراحتی باز روی صندلی نشست و با چشمانش دلجویی می‌کرد از گل سرخ:
    - ناراحت نشی‌ها گلی! این خواهرم مهتابه. یک کمی این روزها عصبیه. چون نتونسته این ترم دانشگاهش رو پاس بکنه ناراحته. به دل نگیری تو عزیزم. مهتاب خیلی خوش‌اخلاقه، ولی خب، دیگه آدم بعضی وقت‌ها ناراحت می‌شه و بداخلاق.
    لبخند می‌زند به گلبرگ‌های قرمز گلش:
    - مهم نیست. کل دنیا بد بشن، من با تو هستم گل من!
    خندید و دندان‌های سفیدش را که سیم‌های ارتودنسی رویشان کشیده شده بود، نمایان شدند.
    شاید مینا به زیبایی خواهرش، مهتاب نبود، اما مهربانی و ملاحتی درون چهره و نگاهش بیداد می‌کرد که اخموترین انسان دنیا را هم به خنده وا می‌داشت. گل سرخ، در همین روز اول، دل داد به نگاه پر از ناز و سرزندگی صاحبش. فقط در دل دعا می‌کرد که این رسیدگی‌ها و مهربانی‌ها، فقط به خاطر جَوزدگی‌اش نباشند و تا یک مدت بعد، فروکش کنند و دیگر سراغ گل را هم نگیرد!
    صبح روز بعد، در حالی که خورشیدخانم هنوز کاملاً بیدار نشده بود و نورچه‌هایش را بر زمین و زمینیان پرتاب می‌کرد، گل سرخ از خواب برخاست. گرگ و میش هوا را دوست نداشت.
    خودش هنوز خواب آلود مانده بود و در خواب و بیداری محوی سیر می‌کرد که صدای بوق‌های تیز و آرامی که متداوم و با نظم خاصی خورده می‌شدند، در فضای اتاق پیچید. گل سرخ که تا حدودی هوشیاری‌اش را با این صدا به دست آورده بود با تعجب به اطراف نگریست که منبع صدا را دریابد. در هیچ کجای اتاق هیچ اثری نمی‌یافت. به سمت تخت نارنجی رنگ مینا نگاه کرد که زیر پتوی قهوه‌ای‌ای که به نظر دو نفره می‌آمد، به خواب رفته بود و موهایش حتی در دهانش هم رفته بودند!
    تخت را بررسی می‌کرد که ناگهان قرمز رنگی را از نظر گذراند. کمی سرش را بیشتر خم کرد تا بهتر ببیند؛ کنار تخت نارنجی رنگ تک نفرهء مینا، یک میز کوچولوی کوتاه قرار داشت و رویش، یک مستطیل‌شکلِ سیاه‌رنگ، که صدا می‌داد و اشکالی را به رنگ قرمز روی آن کشیده بود. به نظر اعداد انگلیسی می‌آمدند. اما نفهمید گلِ سرخ که چرا این شکلی‌ند و این قدر مستطیل شکلی کشیده شده‌اند؟
    افکارش خیلی طول نکشیدند، زمانی که با ناله‌های ضعیف مینا، سریع سرش را عقب کشید و چشمانش را روی هم گذاشت که نبیندش و فکر کند که گل خوابیده است. گلبرگ‌هایش را هم سریعاً بست و برگ‌های سبزش را آشفته‌تر کرد که یعنی دیگر به خواب هفت پادشاه سیر می‌کند!
    کمی صدای قیژ قیژ تخت را شنید و گویی که مینا از جا تکان خورد کمی. خواست گوشه چشم ریزی بیندازد که صدای کوفتن چیزی به گوشش رسید و پس از آن مینایی که با بی‌حالی می‌گفت:
    - وای خدا.. ساعت هم ساعت‌های قدیم! یه ذره حیا ندارن که!
    ذره‌ای چشم راستش را باز کرد و به مینای خواب آلود که گوشهء تختش نشسته بود، نگاه کرد. یک بافت بزرگ سورمه‌ای بر تن کرده بود و شلوارش، یک شلوار چسبان مشکی بود و جوراب‌هایش هم جوراب‌های بسیار کلفت خاکستری. گل تعجب کرد؛ با خود گفت «هوا که دیگر تا این اندازه سرد نیست»! بهتش طولی نکشید که مینا ناگهان به ساعت نگاه کرد و با چهره‌ای مبهوت گفت:
    - وای ساعت شیش و نیمه؟!
    پرید سمتِ کمد صورتی‌رنگش در گوشهء اتاق و با حرص هی با خود حرف می‌زد:
    - چرا زودتر بیدار نشدم؟ الان محمودی می‌ره!
    یک مرتبه فریاد زد که گل ترسید و جا خورد:
    - مامان چرا بیدارم نکردی؟
    مانتوی طوسی‌رنگ همراه با شلوار هم‌رنگش و مقنعه‌ای سیاه پرت کرد بیرون و روی زمین انداختشان! بافتی که بر تن داشت را سریع از تن کند و روی تاپ سفید نازکش، مانتو را با عجله پوشید. شلوار را هم همان طور سریع و شتاب‌زده روی آن شلوار مشکی چسبان به پا کرد و در حالی که دکمه‌های مانتویش باز بودند، جهید سمت میز آرایش قهوه‌ای رنگش و برس را با شدت و خشونت و سرعت هر چه تمام‌تر به موهای نازنینش کشید؛ طوری که گل از آن فاصله گریه‌ها و جیغ‌های تار به تار موهایش را می‌شنید. نمی‌دانست؛ یعنی خودِ مینا سرش درد نمی‌گرفت؟
    همان‌طور با چشمانی درشت شده به مینا خیره بود و توجهی نداشت که حالا مینا چشمان بازش را می‌بیند. یعنی امید به آن داشت که با این عجله‌ای که او دارد، عمراً توجهی به گل سرخ بکند. یک لحظه دلش گرفت.
     
    آخرین ویرایش:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    همچنان زیر لب غر غر می‌کرد:
    - ای مرده‌شور این مدرسه و دم و دستگاهش..!
    کمی بلند تر رو به سقف گفت:
    - خدایا نسل معلم‌ها رو به خصوص دبیرای علوم، به خصوص نصرتی، از روی زمین ساقط کن!
    در حالی که به سمتِ پشتِ تختش می رفت بلند داد کشید:
    -آمین! مامان؟! لقمه‌ام رو آماده کردی؟
    از پشتِ تخت کوله پشتی تمیز و کوچکی به رنگ بنفش بیرون آورد و از کتابخانهء کوچکش که کنار در قرار داشت، دو-سه کتاب بیرون کشید و در آن انداخت. کیف بنفشش را روی شانه انداخت و مقنعه‌اش را سریع از روی زمین چنگ زد. در اتاق را باز کرد تا برود، انگار که چیزی یادش رفته باشد، مکث کرد؛ سریع در را نیمه باز رها کرد و همان لحظه صدای مادرش آمد:
    - آره. این‌قدر جیغ نزن! مهتاب خوابه.
    به سمتِ کمد صورتی‌اش رفت که روی در آن چندین تقدیرنامهء مختلف چسبانده شده بود؛ یک شال‌گردن سورمه‌ای برداشت که روسریِ سبزش هم افتاد روی زمین همراه با شال‌گردنی که بیرون کشید. شال‌گردن و مقنعه‌اش را با دست راست گرفته، سریع با پا برداشت روسری را و با دست چپش، آن را در کمد انداخت! در کمدش را با کمی هُل، رها کرد و از اتاق بیرون پرید و در را بست. صدای مردی به گوش رسید:
    - مینا، راننده‌ت رسید!
    و پاسخ مینا که:
    - اومدم!
    دلش گرفت گلِ سرخ. مینا هیچ توجهی به او و بیداری‌اش نکرد. گلبرگ‌هایش را کمی وارهاند و به طاقچهء تمیز و برّاق خیره ماند.
    اندکی گذشت. صبح به میانه رسید و خورشید، در گوشه‌های آسمان، با ابرها قایم باشک بازی می‌کرد. گل که از بیکاری حوصله‌اش سر رفته بود، کمی خود را تکان‌تکان داد و گلبرگ‌هایش را بازتر کرد. برگ‌های سبز و پهنش را هم پریشان‌تر و بازتر کرد که بچه نسیمی که به داخل می‌وزید، محو و آرام، گویی که با نفس‌های خود صحبت کند، به گل گفت:
    - چه گل جذّابی هستی!
    گلِ سرخ، دلش از این تعریف ضعف رفت و روی گرداند سمتِ پنجره. دهانش از تعجب باز ماند. دیشب، شب بود و تاریکی. نه فرصت کرد، نه توانست که ببیند پشت پنجره چه بهشتی مخفی‌ست!
    با شور و حرارت زائدالوصفی به اجزای آن باغ سرسبز خیره ماند. پنج درخت سرسبزی که با نظم و مرتب چیده و هرس شده بودند و زیر آن‌ها، سبزه‌ها و گیاهانی که گلِ سرخ دریافت در اوایل بهار و اواخر اسفند، خواهند شکفت. قسمتی از آن را سیمان‌کاری کرده، برای رفت و آمد و عبور؛ و قسمتی که به پشت ساختمان می‌رفت و گلِ سرخ حدس می‌زد که رو به پارکینگ خانه برود. دیوارهای باغشان هم با طرح آجر سه سانتی و به شکل لوزی چیده شده بودند. البته خیلی بلند نبودند و یک آدم بلندقد، با کمی پرش به راحتی دستش به لبهء دیوار می‌رسید؛ امّا زیبا بود و دلنشین.
    گلِ سرخ، از ته دلش خشنود شد که به این خانه و این صاحب فروخته شده است. فضای روح‌انگیزی که دلش را شاد کرد و قلبش را سرشار از مهر ساخت.
    به خاطر آورد در گلخانه که همراه با گل‌ها و گیاهان دیگر بودند، زیبایی او خیلی به چشم نمی‌آمد، برای همین کم‌تر از او تعریف می‌کردند دیگر گیاهان. چرا که هم به نسبت برخی گل‌ها کمی بزرگ‌تر بود و گیاهان و درختان، ظریف‌اندامان را می‌پسندیدند، هم آن که آن‌جا تعداد گل‌ها بی‌نهایت بود و آنانی مورد توجه واقع می ش‌دند که دوستان بیشتری داشتند یا آنان که واقعاً زیبایی بی‌بدیلی داشتند. جذابیت گلِ سرخ، در حد جذابیت یک گلِ عادی بود، شاید کمی بیشتر. گلِ زیبا کم‌یاب است و گران‌قیمت!
     
    آخرین ویرایش:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    گلِ سرخ هم که هیچ‌گاه دوستِ صمیمی‌ای نداشت، کسی خیلی از او تعریف نمی‌کرد. اما حالا که به این خانه و این فضا و مرحلهء جدید پا گذاشته، هر روز تعریف و تمجیدی از نسیم و کبوتر و خورشید می‌شنید و لبخند به لب می‌آورد. مینا هم به قولش همچنان عمل می‌کرد و همچنان پرشور و حرارت با گل سرخ سخن می‌گفت و با او حرف می‌زد. مینا در جملاتش، گلِ سرخ را «گلِ من» خطاب می‌نمود و گل، بی‌اندازه از این مالکیت، راضی بود و خوشحال.
    بهترین روزها را پشتِ سر می‌گذاشت گلِ سرخ. حتی جیغ‌ودادهای دو خواهر را و حرص خوردن‌های مادر را دوست می‌داشت و دل به همین صداهایی سپرده بود که روزی می‌پنداشت از دست آن‌ها آسایش نخواهد داشت!
    یک ماه به خوشی و میمنت گذشت. ظهر بود و ساعت دیواری، با عقربهء کوچک روی دو، خبر از نزدیک شدن موعد رسیدن مینا از مدرسه‌اش می‌داد. به نسیمی که از پنجره به داخل اتاق می‌آمد و برای گلِ سرخ می‌رقصید گفت:
    -کمی به گلبرگ‌هام طراوت بده نسیم!
    نسیم با نفس‌های کم‌صدایش، «چشم» گفت و دور تا دور تنِ گل رقصید و چرخید و تاب خورد. گویی گلبرگ‌های قرمزش، که به رنگ خونِ سرخِ زنده در رگ بودند، جان گرفته و بیشتر پریشانی خود را به رخ کشیدند. گلِ سرزنده و درشتی بود گلِ سرخ. و هرروز که می‌گذشت، چشم‌ها را بیشتر به خود خیره می‌ساخت و زیبایی‌اش چشمگیرتر می‌شد.
    زنگ خانه خورد. دل گلِ سرخ تپید. با هیجان به درِ سپید اتاق که روبه‌روی پنجره قرار داشت، خیره ماند. می‌دانست و اطمینان داشت که مینا پیش از هر کاریی، می‌آید و به گل سلام می‌کند. صدای احوال‌پرسی‌اش با خانواده‌اش را می‌شنید و رضایتمند بود از رابطهء زیبای مابین او و خانواده‌اش.
    این بار، انعکاس گام‌هایش در ابعاد راهرو می‌پیچد و گل سرخ با تمام وجود حس می‌کرد مینا حتی اگر پا بر ساقه و دل نحیف او بگذارد هم، نوعی ابراز علاقه است! گلِ سرخ، تمام وجودش را فدای آن دختر زیبا و مهربان و دلسوز می‌کرد.
    گام‌هایش آهسته بودند. گویی بی‌جان و خسته. کمی نگران شد دلِ نازکِ گلِ سرخ.
    در را به آهستگی و به طول، گشود و با قدم‌های بی‌جان و آرامش، داخل شد. گلِ سرخ، با تعجب نگاه به مینای پریشان‌حال دوخته بود و پلک‌هایش تکان‌تکان می‌خوردند. نفس‌نفس می‌زد. انگار که هزار پله را یک بند بالا پائین کرده باشد. کیفش را رها کرد پشت تخت و با سرعت به سمتِ گل آمد. هنوز گلِ سرخ، نتوانسته بود چیزی را درک کند و از نگاه و چهره‌اش دریابد که چه اتفاقی افتاده. مینا گلدان را کنار زد و در پنجره را کامل باز کرد؛ در آن هوای سرد و یخبندانِ بهمن ماه! از هجوم بادها کمی بر خود لرزید گل، ولی دم نزد.
    مقنعه‌اش را در آورد و روی تخت انداخت. گلِ سرخ تمام حواسش را به نگاه عسلِ مینا دوخته بود امّا هر چه می‌گشت، اثری از ناراحتی و غم نمی‌یافت. حتی برق شادی در چشمانش می‌دید و نمی‌فهمید معنای این اعمال متضاد چیست! در حالی که دکمه‌های مانتویش را باز می‌کرد، چند دور دورِ خود چرخید در اتاق و ناگهان ایستاد. رو به پنجره کرد و به گلش، آرام گفت:
    - می‌خوام جیغ بزنم!
    خیلی تعجب نکرد گلِ سرخ. جیغ زدن کار هر روز و هرساعتش بود؛ اما در این زمان از روز، کلِّ خانواده خواب‌ند! ممکن است کمی به ضررش تمام شود. هنوز در ادراک حرفش بود که مینا دو دستش را قائم به طاقچه کرد و کمی خود را بالا کشید:
    - وای وای! دارم از گرما خفه می‌شم! خدایا!
    باز چند دور چرخید در اتاق و... خندید و با هیجان باز به سمت گلِ سرخ بازگشت و پرسید:
    - قرمز شدم نه؟
     
    آخرین ویرایش:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    قرمز شده بود. خون خالی بود لُپ‌هایش! و چشم‌هایش ستاره‌باران؛ او را چه شده بود؟ مانتویش را از تن کند و روی تخت انداخت. با فشاری به دستانش، تنش را بالا کشید از طاقچه و توانست روی طاقچهء نسبتاً کوچک اتاقش، در کنار گلِ سرخش بنشیند. گویی که گلِ سرخ، واقعاً دارد به حرف‌هایش گوش می‌دهد، گلدان را گرفت و آن را سمتِ خود چرخاند. با نگاه چلچراغش، آرام، به شکلی که کسی نشنود خطاب به گل گفت:
    - می‌دونی چی شد؟
    و خودش از هیجان خودش خنده‌اش گرفت و سر بالا و پائین برد! گل هم خنده‌ای کرد و در انتظار ادامه سخنان بانو، به او و موهایی که از دوطرف کناره‌های سرش، بافته شده بودند و با کش‌های سبز و بنفش اسیر غلاف شده بودند، خیره ماند. مینا خنده‌اش نگرفته بود، تنها با خندیدن می‌خواست از شدّت و سرعت ضربان قلبش بکاهد. خندهء ظاهری‌اش که تمام شد، باز با دزد و پلیس‌بازی، یواشکی به گل گفت:
    - پسر دبیرمون..!
    این بار با لب‌هایش، خندهء خجلی کرد و چال راستش باز نمایان شد و دلِ گل را دگرگون ساخت. گل که هنوز متوجه چیزی نشده بود، باز در انتظار ادامهء حرفش ماند. مینا امّا که اندکی خجالت کشیده بود، با انگشتانش کمی بازی کرد و زیر لب، با لبخندی گوشهء لب گفت:
    - من که کاری نکردم. من حتی نگاهش هم نمی‌کردم. اسمش هم از دوست‌هام شنیده بودم وگرنه کلّاً نمی‌شناختمش! خودش اومد...
    حرفش را برید. این بار که از قرمزی نازنینِ لپ‌هایش کاسته شده بود، گونه‌هایش قرمز شدند. گل در دل به خدا و دست‌رنجش و آفریده‌اش و خلقش آفرین گفت. تا بعدهای قضیه را خوانده بود، اما حرف زدن مینا را دوست داشت. دوست داشت محرم راز کسی باشد. محرم دلِ یک پاک‌دلی چون مینا که مثال نداشت در هیچ کجا. مینا که چارزانو نشسته بود روی طاقچه، خم شد روی گلدان و با انگشتان ابریشمینش، بر گلبرگ‌های سرخ‌رنگ گل دست کشید و نوازششان کرد؛ آرام و بدون هیجان‌های پیشینش این بار، ادامه داد:
    - امروز اومد جلوی همهء بچه‌ها بهم گفت که ازم خوشش میاد...
    لبش را گزید و با مکث کوتاهی، برای توجیه و بهانه آوردن گفت:
    - آخه خیلی شاخه! به هیچ دختری حتی یه نگاه هم نمی‌کنه! تازه هم‌کلاسی‌هام و سال بالایی‌هام کلّی خوشگل‌تر و خوش‌تیپ‌تر از منِ ارتودنسیِ تپلون!
    آرام، انگار نالید:
    - چرا من؟
    در حالی که به برگ‌های سبزِ تیرهء گلش خیره بود، مردمک‌هایش را بالا کشید و بدون حتی پلک ریزی، به گلش خیره گفت:
    - می‌دونی به این چیزها که فکر می‌کنم، به این نتیجه می‌رسم که الکی این حرف رو نزده! آخه ما نه مال و منالی داریم، نه من آدم زرنگ و خوشگل و خوش‌تیپ و فوق‌العاده خوش‌اخلاقم.
    باز مردمک نگاهش را پائین انداخت؛ امّا گل آن لحظه دلش خواست که زبان داشت و به مینا می‌گفت «تو فوق‌العاده مهربانی!»:
    - آخه بهم گفت چند وقت زیر نظرم داشت.ه..
    باز خیره شد به گل و با اعتراض گفت:
    - خب بیکار که نیست هـ.. هی هر روز هر روز بیاد منُ زیر نظر داشته باشه! حتماً.. حتماً..
    نمی‌دانست چه‌گونه جمله‌اش را کامل کند:
    - یه هدفی داشته دیگه!
    گل به هیجان دل مینا، لبخند زد و شرمش را پیش خود والا داشت؛ مینا امّا آن قدر در میان دوراهی‌ها قاطی و سرگردان بود که قیافه‌اش را خنثی کرد و با گردن کج شده‌اش، با صدای بچه‌گانه‌ای خطاب به گلش گفت:
    - ایحساس موکونم دالی تو دلت بهم موخندی!
     
    آخرین ویرایش:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    و لب‌هایش را به عادت لوس‌کردن‌هایش، جلو برد و مانند اردک به گلش نگاه دوخت. گل امّا در این فکر بود که کاش مینا هم هر چه سریع‌تر خجالت‌هایش را کنار بگذارد و به آن پسر تعریفیِ «خیلی شاخ» برسد! مثل یک داستان درامِ عاشقانهء رُمَنتیک با یک پایان زیبا و جذّاب و خوش! گلِ سرخِ کوچک، که کلِ دنیایش در گلخانه و اتاق مینای مهربان خلاصه می‌شد، از گرگ‌های بیرون از گلخانه چه می‌فهمید؟ او هیچ درکی از این جانوران در پوشش انسانی نداشت. پس حق داشت که در سادگی و ساده‌دلیِ هر چه تمام‌تر چنین آرزویی برای مینای عزیزش بکند.
    مینا برخاست و دور اتاق چرخی زد. شاد بود. شاد شاد... آزاد! مسرور از ابراز علاقهء پسرک مغرور دنیایش... خبر نداشت که عشق‌های گران لای کاغذهای ارزان رمان‌هایند... بیرون نمی‌آیند!
    آن روز هم تمام شد و روزهای دگر هم. مینا پس از یک هفته سکوت و ناز، بالاخره جواب پسر «خیلی شاخ» را داده بود. پسر هم با عاشق‌کشی تمام، گفته بود «چه قدر صدات نازه»!
    آن روز مینا تا شب پتانسیل جیغ زدن را در خود داشت! طوری که مهتاب جیغ‌جیغ‌کنان آمد بالا و یک دعوای اساسی کردند؛ ولی هیجان مینا نخوابید، که نخوابید!
    گل حتی به یاد داشت که مینا شب به زور خوابش برد. این‌ها همه از آثار عشق بود!
    عشق؟ گل نمی‌خواست پیش خود فکر کند که به مینا حسودی می‌کند، اما واقعا دلش می‌خواست کسی مانند آن پسر، برای او هم غش و ضعف برود. مینا بود اما...
    دل است دیگر! جور دیگری محبت می‌خواهد!
    انرژی هنوز در بدن مینا باقی بود؛ چون صبح روز بعد با انرژی و شاد از خانه خارج شد و مینا، او را تا دم در اتاق، با نگاه زیبایش بدرقه کرد. شاد بودن چه قدر خوب است!
    داشت با نسیم صحبت می‌کرد. نسیم خانم پرسید:
    - چی شده... ه... ه...؟ پکری... ای... ای...؟
    گل نگاه به نسیم‌خانم کرد و خندید:
    - نه بابا! فقط یک کمی حالم گرفته‌ست.
    نسیم با صدای هوهومانندش گفت:
    - چه طور؟... مینا که حالش خیلی خوبه... ه... ه... تا سر کوچه داشت می‌دوید... د... د...
    سرش را پائین انداخت و در حالی که آرام صحبت می‌کرد، گفت:
    - چیزی نشده.
    نسیم هوهوکنان گفت:
    - چرا... یه چیزی شده... ه... ه...!
    نگاه به نسیم کرد؛ آهی کشید و بغ‌کرده گفت:
    - مینا یه دوست پیدا کرده، خیلی دوستش داره. اون هم همین طور.
    نسیم خانم لبخند زد و یک دستش را زیر چانه‌اش قرار داد:
    - خب؟ لابد تو حسو.. و... و... دیت می‌شه... ه...!
    گل اخم کرد:
    - نه‌خیرم! حسودیم نمی‌شه! خیلی هم خوشحالم که دیگه تو مدرسه تنها نیست! ولی خب.. من هم دلم می‌خواد از این دوست‌ها داشته باشم!
    نسیم یک تای ابرویش را بالا داد:
    - چه دوست‌هایی... یی... یی...؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا