{ باغ جلال }
همیشه به درختهای خیلی بزرگ و برافراشته غبطه میخورد. چهقدر کوچک بود و چه اندازه خود را در آن باغ، بیخاصیت میدید. همیشه پیش خود میپنداشت که جلال، باغبان جوان بیستسالهشان، بامنت به او آب میدهد. البته که چنین نبود اما این پنداری بود که نهال کوچولوی سیب، پیش خود میبافت.
یکی از درختان سیب که عمر جلال را داشت، همیشه به نهال میگفت:
- تو خیلی ضعیفبنیه به نظر میای! شاخههات نازک و کمبرگن و با کوچکترین نسیمی از پا میافتی!
و نهال پیش خود فکر میکرد که هیچکس این چنین بیرحمانه، داروی تلخ حقیقت را بهزور به او نخورانده بود.
فقط این نبود؛ پدر جلال هم هر بار که با روی متبسمش میآمد نظری به باغ وسیعی که به وارث سپرده بیاندازد، با تاسف به نهال نگاه میکرد و با افسوس رو به جلال کرده و میگفت:
- این نهال بهنظر قوی نمیاد، کاش نمیکاشتیمش. نمیتونه زمستون رو دووم بیاره.
و جلال، تنها نگاه به نهال میکرد و هیچ نمیگفت.
نهال کوچولو اما اولین زمستان سخت زندگیاش را به سلامتی دوام آورد و پشت سر گذاشت. آن چنان مقاومتی از خود نشان داد که حتی درختان پرتقال و هلو و آلو که آن طرف باغ بودند، به حیرت در آمدند و در شگفتی ماندند. آخر نهال کوچولو خیلی ضعیف و لاغر بود.
اواخر زمستان اولین سال زندگیاش، باغ شده بود بهشتی گم شده در زمین! طوری که بیننده اگر به باغ میآمد، بدون آرزویی، تنها تمنایش از خدا این بود که در آن لحظه جانش را بگیرد. تصویری زیباتر از آن جا مگر وجود داشت؟
شکوفههای صورتیرنگ و لطیف درختان هلو و آمیختنشان با شکوفههای سپید درختان سیب که نجیبانه میان شاخ و برگ درختانشان نشسته بودند، یک نقاشی آسمانی بود. شکوفههای نرم هلو، شیطنت میکردند و این جا و آن جا می پریدند. نهال کوچولو هم با حسرتی عمیق در دل و امیدی روشن، به آنها سلام میگفت.
نهالهای همسال او، پس از زمستان، قوی و محکم شده و اندکی رشد کرده بودند؛ ولی نهال همانی بود، که قبلا بود.
بهار رنگارنگ گذشت و تابستان رنگینتر رسید. دیگر فقط جلال نبود که به باغ سرکشی میکرد، هزار آدم دیگر با سبدها و ماشینهایشان، میآمدند توی باغ و میوهها را میچیدند.
لبخند از لبهای جلال پاک شدنی نبود. در ابرها سیر میکرد. زحمت یک سالش به ثمر نشسته بود و به پدر نشان داده بود که لیاقت مراقبت از این باغ بسیار بزرگ موروثی را دارد! این موفقیتش را عزیز میشمرد. همه از خوشحالی جلال، خوشحال بودند. حتی نسیمخانم و پرستوهای کوچک به وجد آمده و هی میخندیدند و شادی میکردند.
نهال کوچولو هم خوشحال بود، اما چیزی که باعث شد آن روز خیلی خیلی روشن برایش تاریک و زهر شود، ضربهء پای خیلی خیلی بزرگ مردی بود که آمده بود سیبهای درخت بغلی را بچیند و کاملا بیاراده، تن ظریف ضعیف نهال را لگد کرد. جلال خیلی سریع و فرز، یک پارچه آورد و محکم دور ساقهء نهال پیچاند.
همیشه به درختهای خیلی بزرگ و برافراشته غبطه میخورد. چهقدر کوچک بود و چه اندازه خود را در آن باغ، بیخاصیت میدید. همیشه پیش خود میپنداشت که جلال، باغبان جوان بیستسالهشان، بامنت به او آب میدهد. البته که چنین نبود اما این پنداری بود که نهال کوچولوی سیب، پیش خود میبافت.
یکی از درختان سیب که عمر جلال را داشت، همیشه به نهال میگفت:
- تو خیلی ضعیفبنیه به نظر میای! شاخههات نازک و کمبرگن و با کوچکترین نسیمی از پا میافتی!
و نهال پیش خود فکر میکرد که هیچکس این چنین بیرحمانه، داروی تلخ حقیقت را بهزور به او نخورانده بود.
فقط این نبود؛ پدر جلال هم هر بار که با روی متبسمش میآمد نظری به باغ وسیعی که به وارث سپرده بیاندازد، با تاسف به نهال نگاه میکرد و با افسوس رو به جلال کرده و میگفت:
- این نهال بهنظر قوی نمیاد، کاش نمیکاشتیمش. نمیتونه زمستون رو دووم بیاره.
و جلال، تنها نگاه به نهال میکرد و هیچ نمیگفت.
نهال کوچولو اما اولین زمستان سخت زندگیاش را به سلامتی دوام آورد و پشت سر گذاشت. آن چنان مقاومتی از خود نشان داد که حتی درختان پرتقال و هلو و آلو که آن طرف باغ بودند، به حیرت در آمدند و در شگفتی ماندند. آخر نهال کوچولو خیلی ضعیف و لاغر بود.
اواخر زمستان اولین سال زندگیاش، باغ شده بود بهشتی گم شده در زمین! طوری که بیننده اگر به باغ میآمد، بدون آرزویی، تنها تمنایش از خدا این بود که در آن لحظه جانش را بگیرد. تصویری زیباتر از آن جا مگر وجود داشت؟
شکوفههای صورتیرنگ و لطیف درختان هلو و آمیختنشان با شکوفههای سپید درختان سیب که نجیبانه میان شاخ و برگ درختانشان نشسته بودند، یک نقاشی آسمانی بود. شکوفههای نرم هلو، شیطنت میکردند و این جا و آن جا می پریدند. نهال کوچولو هم با حسرتی عمیق در دل و امیدی روشن، به آنها سلام میگفت.
نهالهای همسال او، پس از زمستان، قوی و محکم شده و اندکی رشد کرده بودند؛ ولی نهال همانی بود، که قبلا بود.
بهار رنگارنگ گذشت و تابستان رنگینتر رسید. دیگر فقط جلال نبود که به باغ سرکشی میکرد، هزار آدم دیگر با سبدها و ماشینهایشان، میآمدند توی باغ و میوهها را میچیدند.
لبخند از لبهای جلال پاک شدنی نبود. در ابرها سیر میکرد. زحمت یک سالش به ثمر نشسته بود و به پدر نشان داده بود که لیاقت مراقبت از این باغ بسیار بزرگ موروثی را دارد! این موفقیتش را عزیز میشمرد. همه از خوشحالی جلال، خوشحال بودند. حتی نسیمخانم و پرستوهای کوچک به وجد آمده و هی میخندیدند و شادی میکردند.
نهال کوچولو هم خوشحال بود، اما چیزی که باعث شد آن روز خیلی خیلی روشن برایش تاریک و زهر شود، ضربهء پای خیلی خیلی بزرگ مردی بود که آمده بود سیبهای درخت بغلی را بچیند و کاملا بیاراده، تن ظریف ضعیف نهال را لگد کرد. جلال خیلی سریع و فرز، یک پارچه آورد و محکم دور ساقهء نهال پیچاند.
آخرین ویرایش: