داستان کوتاه افسانه آب و آتش(جلد اول) | Urania کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Melina Whirlwind

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/09/11
ارسالی ها
81
امتیاز واکنش
508
امتیاز
286
محل سکونت
•۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
***
فصل چهاردهم: زندگی در آغـ*ـوش محبت
(استلا)
همه‌چیز رو به مامان گفتیم ولی قضیه جنگ و خون‌ریزی و دعواهایی که با هم داشتیم رو نگفتیم. می‌دونستم اگه اونا رو بگم خیلی ناراحت میشه و از اسکایلا ناامید میشه. مامان هم چیزهایی رو بهمون گفته بود که باورش برامون سخت بود. من یک شاهزاده خانم باشم! البته زیاد هم سخت نیست چون توی سرزمین آب این تجربه رو داشتم اما مطمئنا این سخت‌تره. قرار بود همه‌چیز رو در کلبه بذاریم و گـه‌گاهی بیایم و توی اوقات فراغت توی کلبه باشیم. مادر نقشه می‌کشید و به ما هم می‌گفت؛ می‌گفت گول زدن ریجینا کار راحتی نیست پس باید با مردم پیش بریم برای همین به شهر می‌ریم و من اون موقعی که مامان این رو گفت داشتم ذوق مرگ می‌شدم. بالاخره وقتی به شهر رسیدیم مامان به سمت مغازه میوه‌‌فروشی رفت و با زن مغازه‌دار حرف زد. وقتی ما هم به مامان رسیدیم مامان معرفی کرد که دوستشه و اسمش جسی هست. چون ازش تعریف کرده بود تونستم بشناسمش. مامان هم من و اسکایلا رو بهش معرفی کرد که خیلی صمیمی باهامون رفتار کرد. مامان به خانم جسی گفت که حرف مهمی داره و این‌جا نمیشه ازش گفت که اون هم در جواب سری تکون داد و شاگردش رو جای خودش گذاشت و ما به دنبالش به خونه‌ای رفتیم. مادر از جسی خواست که شایعه‌ای رو بین مردم پخش کنه ولی به‌طور مخفیانه و شایعه هم اون بود که ملکه اول شاه، ملکه مادر رو کشته. وقتی از اون‌جا خارج شدیم از مادر پرسیدم که مطمئنه که اون می‌تونه این کار رو کنه؟ و اون هم با اطمینان گفت:
- مطمئنم اون کارش رو خوب بلده ولی ما باید یکی_دو روز صبر کنیم.
***
(راوی)
بالاخره آن روز موعود فرا رسید. روزی که حقیقت بین ملأ عام پدیدار می‌شود و همه‌‌کس به جای اصلی و حقیقی‌شان برمی‌گردند. لومیا مصمم‌تر از همیشه بود. نمی‌خواست به عواقب فکر کند. او باید حقیقت را به مردم می‌گفت و امروز که ملکه می‌خواست بین مردم سخنرانی کند و حرف‌های دروغ و بی‌ارزشش را به آن‌ها بگوید نمی‌داند چه چیزی در انتظارش است. لومیا همراه استلا و اسکایلا، با قدم‌هایی با وقار به سمت سکویی که ملکه ریجینا رویش قرار داشت، رفت. همه‌ی مردم واقعیت را قبول کرده بودند و حرف‌های ریجینا را قبول نداشتند. مردم راه را برای ملکه‌شان باز کردند و ریجینا که از آمدن ناگهانی لومیا حیرت کرده بود، خشکش زد و فقط به لومیا نگاه کرد. لومیا روی سکو ایستاد و با صدای رسا و بلندی گفت:
- ای مردم من! همگی از شایعات خبر دارید؛ از این‌که این زن... .
دستش را به سمت ریجینا گرفت و ادامه داد:
- شاه و ملکه تارا رو کشته، ما حتی شواهدی هم داریم که این رو نشون میده، این ملکه ظالم فقط به فکر قدرت خودشه و آیا شما همچنین ملکه‌ای می‌خواید؟ اون به زودی زهر همیشگیش رو می‌ریزه، به نظر شما من چرا ناگهانی ناپدید شدم یا شایعات گفت که من مردم؟ من تنها برای حفاظت از بچه‌هام از دست این زن فرار کردم، به هر حال من مادرم و زندگی بچه‌هام برام از همه‌چیز مهم‌تره ولی مردمم هم به اندازه‌ی بچه‌هام برام مهمن و حالا کی می‌خواد من دوباره ملکه‌اش باشم؟
مردم ساکت بودند اما به ثانیه نکشید که همگی با شادی گفتند:
- درود ملکه! درود ملکه!
لومیا خوشحال از این‌که موفق شده و ریجینا با عصبانیت لبش رو می‌جوید ولی در یک آن با یک چاقوی تیز و زهرآلود به سمت لومیا یورش برد ولی آن لحظه اسکایلا سریع خود را جلوی مادرش قرار داد و چاقو در کتف او فرو رفت. جیغی از درد کشید و استلا با ترس به سمت خواهرش رفت. لومیا عصبانی و نگران سربازها را صدا زد. سربازها آمدند و ریجینا را با خود بردند؛ آن‌قدر ریجینا با مردمش بد کرده بود که آن‌ها منتظر فرصت برای انتقام بودند.
***
(استلا)
چند روز بعد
درحالی‌که به اسکایلا کمک می‌کردم که با هم در سالن قصر قدم بزنیم، به حرف اومدم:
- به نظر من قصر سرزمین آب زیباتر بود.
اسکایلا با تمسخر گفت:
- آره، خیلی زیبا بود!
می‌خواستم جواب دندون‌شکنی بهش بدم که با صدای پسری به پشت سرم نگاه کرد و درجا نگاهم قفل پسره شد. پسر موهای لَخت سیاهی داشت و چشم‌های رنگ شبش رو به من دوخته بود. از لباس‌هاش فهمیدم شاهزاده لئو هست یعنی برادر ناتنی من ولی با وجود تعریفی که ازش شنیده بودم فکر نمی‌کردم این‌قدر جذاب باشه.
 
  • پیشنهادات
  • Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    ***
    یک سال بعد:
    لئو در حالی که بغلم کرده بود آروم لب زد:
    - دوستت دارم!
    چشم‌هام گرد شد و با تعجب نگاهش کردم. چی داره میگه این؟ اون برادرمه، چطور همچین حرف‌های مسخره‌ای رو به زبون میاره؟ از بغلش دراومدم و گفتم:
    - چی داری میگی؟ اصلا... .
    لئو دستش رو جلوی دهانم گذاشت تا ساکت بشم؛ آهی کشید و گفت:
    - یک رازی بهت میگم گرچه می‌دونم برای رسیدن به تو این دیگه راز نمی‌مونه.
    لئو وقتی سکوتم رو دید ادامه داد:
    - من... من... من از خون شاه نیستم.
    جیغ زدم:
    - چی؟!
    لئو دستش رو روی دهنم گذاشت و گفت:
    - هیس! ساکت باش.
    و بعد دستش رو از روی دهانم برداشت. چشم‌هام از تعجب گرد شده بود؛ یعنی چی که از خون شاه نیست؟ اون‌که پدرشه... و پدر من.
    لئو روی تخت نشست و گفت:
    - خیلی وقت پیش یک جنگ بزرگ رخ داد که باعث شد یک سرزمین از هم بپاشه. مادر من اون‌جا بود و شاهد مرگ همسر و شاه سرزمینش. مادر من اون موقع من رو باردار بود. مادر من با شاه کشور همسایه ازدواج کرده بود ولی با جنگی که شروع شد همه مردن. مادر من به سرزمین برادرش یعنی این سرزمین اومد و برادرش بهش کمک کرد ولی اون قدرت‌طلب بود؛ قبلا این‌طور نبود ولی خودش خواست این‌طور باشه و عواقبش مرگ شد. حتما میگی چرا شاه ازش ترسیده، این رو نمی‌دونم چون می‌دونست اگه این رو بهم بگه کارش رو می‌سازم. خب، حالا فهمیدی که من از خون شاه نیستم ولی یک رگه کوچک ازش دارم به هرحال داییمه. آهانی گفتم و بعد از سکوتی تازه متوجه همه‌چیز شدم. اون بهم گفت دوستم داره، من باید ملکه بشم، اون...
    - استلا!
    بهش نگاه کردم که انگار تردید داشت ولی بعد مصمم بهم نگاه کرد و گفت:
    - تو هم من رو دوست داری؟
    ***
    (راوی)
    چند سال بعد
    استلا نگران در قصر می‌چرخید و مدام نام دخترش را صدا میزد:
    - تینا! تینا عزیزم کجایی؟ ببخشید باهات بد حرف زدم. تینا بس کن، هر جایی بیا بیرون؛ بیا مامان داره غصه می‌خوره‌ ها.
    جمله آخرش را بغض‌آلود گفت و پس از آن اشک‌هایش از چشم‌هایش سرازیر شد. حق داشت که نگران دخترش باشد. با این که همه قصر را گفته بود که دخترش را پیدا کنند باز هم نگرانش بود. همان موقع دستی روی شانه‌اش خورد. برگشت و لئو، همسر مهربانش را دید. لئو وقتی دید همسرش چه‌قدر نگران است و گریه کرده است، لبخندی با آرامش زد و او را در آغـ*ـوش گرفت. لئو مغروری که همه می‌شناختند عوض شده بود و مهربانی جای غرور نابه‌جایش را گرفته بود و این باعث شده بود استلا بیشتر به طرفش جذب شود. لئو با آرامش گفت:
    - نگران نباش، تینا دختر باهوشیه مطمئن باش پیدا میشه.
     

    Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    استلا با صدای بغض آلودی گفت:
    - همش تقصیر منه اگه دعواش نمی‌کردم، اون هم... .
    با بغضی که گلویش را می‌فشرد نتوانست حرفش را کامل بزند. لئو همسرش را از خودش جدا کرد و دستانش را روی شانه‌های استلا گذاشت و با لحن اطمینان بخشی گفت:
    - نگران نباش، پیداش می‌کنیم.
    استلا اشک‌هایش را پاک کرد و لبخندی زد. لئو هم متقابلا لبخندی زد و بعد به‌طور ناگهانی نگاهش به سمت پنجره رفت و موجودی کوچک را دید که به سرعت به پشت بوته‌ای رفت و پنهان شد. لئو حدس زد که شاید او تینا باشد، برای همین دست استلا را گرفت و دنبال خودش کشید. استلا از این حرکت لئو تعجب کرد ولی حرفی نزد. وقتی به جایی که لئو موجود را دیده بود رسیدند، لئو انگشت اشاره‌اش را به معنای سکوت روی بینی‌اش گذاشت و بعد هر دو بی‌صدا به پشت بوته نگاه کردند. لئو درست حدس زده بود؛ او تینا بود. تینا که سرش را روی زانوهایش گذاشته بود و گریه می‌کرد، متوجه آن دو نشد. استلا نگاهی به لئو کرد و بعد رفت و کنار دخترش زانو زد و بعد دستانش را دور دخترش حلقه کرد و او را در آغـ*ـوش کشید. تینا که لجش گرفته بود، خودش را از آغـ*ـوش مادرش بیرون کشید و لبانش را غنچه کرد و سرش را به سمت مخالف چرخاند و با صدای بچگانه‌اش گفت:
    - من با شما قهرم.
    استلا که از کار دخترش هم تعجب کرده بود و هم خنده‌اش گرفته بود، دستانش را محکم به هم کوبید و مانند خطاکارها سر خم کرد و با لحن مسخره‌ای گفت:
    - ما چه کنیم که پرنسس تینا ما را عفو کنند؟
    تینا و لئو به زور جلوی خنده‌شان را گرفتند. تینا هم که انگار زیادی در نقشش فرو رفته بود، با غرور دستش را جلو آورد و گفت:
    - باید دستمان را ببوسی.
    استلا سرش پایین بود برای همین معلوم نبود که لبش را گاز می‌گیرد که خنده‌اش نگیرد. لئو هم از این‌که جلوی خنده‌ی بیش از حدش را گرفته بود، سرخ شده بود. استلا لبانش را جلو آورد تا دستان دخترکش را ببوسد ولی به جای بو*س*ه‌ی شیرینش گازی دردآور را روی دستان کوچک دخترش ثبت کرد (استلا: اِ، راوی! من که آروم گاز گرفتم!)
    تینا جیغی کشید که لئو آروم و با لحنی نگران گفت:
    - خوبی؟
    اما استلا برعکس، انگار شیطنتش بیدار شده بود. درحالی‌که از دخترش دور می‌شد زبانی درآورد و پا به فرار گذاشت. تینای کوچک هم به دنبال مادرش. (پ‌ن: عجب بشریه این استلا!) تینا خسته و نفس‌زنان ایستاد و دستان کوچکش را روی دو زانوانش گذاشت و نفس‌نفس زد. استلا هنوز می‌دوید و حواس و نگاهش به تینا که پشت سرش ایستاده بود، بود که محکم به چیزی برخورد کرد. دستش را روی سرش گذاشت و به روبه‌رو نگاه کرد که با صورت اخموی همسرش روبه‌رو شد. لئو با اخمی دروغین گفت:
    - حق نداری دخترم رو اذیت کنی!
    استلا با چهره‌ای مظلوم به لئو نگاه کرد ولی انگار بی‌فایده بود چون اصلا روی لئو تاثیر نگذاشت. استلا عقب‌عقب رفت که تینا کنار پدرش ایستاد و آن موقع بود که استلا متوجه شد آن‌ها دست به یکی کردند و او دیگر کارش ساخته‌ است؛ همان موقع اسکایلا سر رسید و با تعجب گفت:
    - این‌جا چه خبره؟
    هر سه به اسکایلا نگاه کردند که استلا به سمت خواهرش دوید و با لحن لوس و مسخره‌ای گفت:
    - نگاه همسرم می‌خواد خواهرت رو بکشه، جلوش رو بگیر.
    اسکایلا که از لحن استلا خنده‌اش گرفته بود به زور جلوی خنده‌اش را گرفت و روبه لئو گفت:
    - اگه دستت به خواهرم بخوره زنده نمی‌مونی.
    لئو ابروانش را بالا می‌اندازد و به شوخی می‌گوید:
    - شاه رو تهدید می‌کنی؟
    اسکایلا گفت:
    - برای من مهم نیست کیه، دستت به خواهرم بخوره تضمین نمی‌کنم زنده بمونی! (پ‌ن:اوف فقط اسکایلا!)
    یک چند دقیقه‌ای همگی درحال بازی و دویدن بودند که صدای گریه‌ی تینا آمد. استلا دست از کارهای بچه گانه‌اش برداشت و کنار دخترش که گریه می‌کرد، زانو زد؛ پایش خراش دیده بود. استلا لبخند گرمی می‌زند و دخترش را در آغـ*ـوش می‌گیرد و می‌گوید:
    - ببخشید عزیزم.
    لئو هم یکی از دستانش را دور دخترش و دیگری را دور همسرش می‌اندازد و هر دوی آنها را در آغـ*ـوش مردانه‌اش می‌گیرد.
    استلا با حس نگاه کسی سرش را بلند می‌کند و به پشت سرش نگاه می‌کند که با لبخند گرم و پر مهر اسکایلا روبه‌رو می‌شود.
    ***
    پایان جلد اول

    سخن نویسنده:
    سلام به دوستانی که تا این‌جا همراهی کردند. امیدوارم که از داستان لـ*ـذت کافی رو بـرده باشید. این داستان کوتاه جلد دومی هم داره به اسم
    «فروزان‌تر از آتش» و خوشحال میشم که اون هم دنبال کنید. جلد دوم درباره‌ی نوه‌ی استلاست و شاه آتشینی که رحم نداره... امیدوارم که جلد دوم بهتر از این باشه و مورد پسندتون باشه.
    یا علی و خدا نگهدارتون
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا