کامل شده مجموعه داستان های قلبگاه | پرنده سار کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kallinu

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/27
ارسالی ها
509
امتیاز واکنش
19,059
امتیاز
765
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
گل گنگ ماند که چه بگوید؛ برای همین، هر آن چه که می‌خواست را بیان کرد:
- خب، مثلا مینا هر وقت می‌بیندش کلی خوشحال میشه، هیجان‌زده میشه. همه‌ش به اون فکر می‌کنه... وقتی بهش فکر می‌کنه می‌خنده. دیروز خودت که بودی، دیدی که چه قدر خوشحال بود!
نسیم‌خانم کاملا جدی داشت نگاهش می‌کرد. گل ادامه داد:
- روز اول که دیدش، کلی خوشحال شد! همین جور دور خودش می‌دوید و... اصلا، انگار دیوونه شده بود! یکی دیگه بود. از خوشحالی نمی‌دونست چی کار کنه! من وقتی تو گلخونه بودم، خیلی تنها بودم. هیچکس از من خوشش نمیومد. وقتی اومدم اینجا، گفتم لااقل کسی هست که دوستم داشته باشه؛ مینا خیلی دوستم داره، اما...
نسیم آرام پرسید:
- اما چی عزیزم... م...؟
گل سرخ، بغض کرده با چشمانی لبالب اشک، و لرزان گفت:
- مینا از وقتی باهاش دوست شده، به من مثل قبلا توجه نمی‌کنه. من فقط براش تنهایی‌پرکن بودم. شاید چند وقت دیگه هم بشم یه اضافی! ولی... (فین‌فین) دلم می‌خواد من هم یه همچین دوستی داشته باشم...
نسیم، لب باز کرد تا چیزی بگوید، که گل سریع و جاخورده گفت:
- وای! نسیم‌خانم! نگید این‌ها رو جایی یه وقت..!
نسیم لب به خنده باز کرد:
- نه... ه... نگران نباش... ش...
و پس از مکث کوتاهی ادامه داد:
- هر وقت، وقتش شد،... د... خودت عاشق می‌شی... ای...
گل ابرو بالا انداخت:
- عاشق؟
نسیم لبخندی به سبزی بهار روی لب نشاند:
- بله... ه... ه... این‌ها همه خصوصیات عشقه... ه...!
گل به فکر فرو رفت. نسیم‌خانم گفت کار دارد، برای همین از او جدا شد. گل، رو به پنجره چرخانده بود و باغ را نگاه می‌کرد. زنبور بزرگی نزدیک آمد و روی لبهء بیرونی پنجره نشست. گل با تعجب به زنبور نگاه کرد؛ خیلی بزرگ بود. بال‌هایش ظریف بودند، چشم‌هایش درشت و سیاه!
گل با تعجب نگاهش می‌کرد. زنبور آرام ویزویز کرد و جابه‌جا شد. گل تک‌ابرویی بالا انداخت؛ متوجه نشد زنبور دقیقا چه می‌گوید. با گنگی گفت:
- چی؟
زنبور لب و دهانش را جمع کرد و باز ویزویز کرد. برخاست و رفت. گل ناراحت شد. تقصیر او نبود که زبان زنبور را نمی‌فهمید. سرافکنده، داشت به گلدان قهوه‌ای رنگ خود نگاه می‌کرد که باز صدای ویزویز شنید، سر بلند کرد و زنبور باز لب پنجره داشت ویزویز می‌کرد. کمی که به حرکاتش دقت کرد، دید چیزی شبیه به «پنجره رو باز کن» می‌گوید! صدایش را برد بالا که زنبور بشنود:
- نمی‌تونم! وقتی نسیم‌خانم رفت، خودش بسته شد!
زنبور رفت. گل، باز گنگ به فضای خالی آسمان نگاه کرد. چند لحظه بعد، آقای باد آمد و محکم به در پنجره کوفت! در پنجره هم به شدت باز شد و به دیوار طاقچه برخورد کرد!
گل سرخ که وحشت کرده بود از حرکت آقای باد، در حالی که گلبرگ‌هایش را مرتب می‌کرد، با عصبانیت گفت:
- چه خبرته آقای باد؟ سر آوردی؟
باد نفس‌نفس‌زنان در حالی که در اتاق می چرخید، گفت:
- نه.. ه.. زنبورخان.. ه.. گفتن..! وای نفسم رفت..! ه..
و از اتاق سریع رفت بیرون و بلند گفت:
- آخیش! فضای باز!
گل با چشم‌های درشت‌شده‌اش فقط داشت به آقای باد نگاه می‌کرد! زنبورخان هم آمد و این بار، لب پنجره نشست. کمی به هم دیگر نگاه کردند، تا این که گل گفت:
- شما به آقای باد گفتید بیاد این کار رو بکنه؟
زنبورخان سر تکان داد و نزدیک آمد. جلوی گلدان نشست. گل اخم کرد:
- واسه چی می‌خواستید بیاید داخل؟
زنبور، بی‌جواب، بالاتر آمد و روی لبهء گلدان قهوه ای رنگ نشسته. گل خجالت کشید. با ناراحتی به زنبور نگاه دوخته بود و پلک می‌زد تا بالاخره زنبور جواب دهد؛ گفت:
- تو خیلی خوشگلی!
گل چشم‌هایش از تعجب پریدند بیرون. زنبور برخاست و دور تا دور گل چرخید. می‌چرخید و شعر می‌خواند، می‌چرخید و تمجید می‌کرد. می‌چرخید و زیبایی گل را می‌ستود..!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    روزگار بر یک قرار نماند؛ گل سرخ عاشق زنبور شد! ظهرها که مینا از پسر مورد علاقه‌اش می‌گفت، گل خاطراتش را با زنبور کوچک، مرور می‌کرد.
    دل‌ها خوش بود و آسمان‌ها رنگی، تا آن که پسر، مینا را رها کرد! مینا تا چند روز شوکه بود. باور نمی‌کرد. روزهای اول گوشی لعنتی‌اش ثانیه‌ای از میان دستانش جدا نمی‌شد. شب‌ها که می‌خواست بخوابد، نور صفحه‌اش را جلوی صورتش می‌گرفت و گل سرخ نمی‌دانست به چه چیزی این چنین با افسوس و غمگین خیره می‌شود. بعد هم آرام، صفحه را همان طور که بود، قفل می‌کرد و روی پاتختی چوبی‌اش قرار می‌داد و می‌خوابید. حتی صبح‌ها دیگر دیر از خواب بیدار نمی‌شد. مادرش از نمره‌های علومش نمی‌نالید. با مهتاب جروبحث نمی‌کرد. دیگر تپل و لپ گلی نبود. صورتش از خوردن شیرینی و بستنی‌های کاکائویی پر از جوش نبود. اتاقش شلخته و درهم نبود. مینا، دیگر مینا نبود. مینا، دیگر مینا نبود، و دیگر مینا نشد. دیگر هیچ چیزی مثل سابقش نشد.
    حال گل سرخ هم که دیگر گفتن نداشت... صاحبش پریشان بود و او پریشان‌تر. نمی‌دانست چرا جدا شدند، چه شد که آن عشق پرشور به این غم بی‌حد رسید، در عرض یک ساعت چه بلایی سر مینا آمد؟ به راستی مگر قدرت زبان چه قدر است؟ زمانی که مینا آن روز از مدرسه خراب‌احوال و خسته و آشوب بازگشت، رد هیچ کبودی و ضربه‌ای روی تن و صورتش نبود؛ چه گفته است آن پسرک؟ چه دیده مینا؟ چه شنیده که چون بمبی ساختمان دلش را ترکانده؟
    هیچ. هیچ کس نمی‌دانست. هیچ کس اصلا این مینا را نمی‌شناخت.
    مینا؟ این دختر گوشه‌گیر دیگر کیست؟!
    رفت. رفتند... چه روزهای طولانی‌ای که نگذشتند. مینا خوب نشد. مینا مثل قبل نشد؛ اما اطرافیان کم کم خود را با خلق و خوی جدید مینا خو داده بودند. پدر و مادرش، مهتاب، دوستانش... مینا مثل قبل نشد اما دیگران مثل قبل شدند.
    گل نمی‌توانست بپذیرد که حال مینا خوب است. نمی‌توانست خنده‌هایش را باور کند. چشم‌های زیبای عسلی‌اش که چین می‌خوردند از خنده، انگار که به تازگی اشک‌هایشان بند آمده باشد، تر می‌شد و گل سرخ دلش از ناراحتی می‌ترکید؛ اما هیچ کس، هیچ کس آن چین‌های ناراحت‌کنندهء گوشهء چشمانش را نمی‌دید. همه کور بودند که انحنای لب‌ها را می‌دیدند. همه کر بودند که صدای خنده‌ها را می‌شنیدند.
    مدت‌ها گذشت. مینا حالا پانزده ساله شد. مهتاب به دانشگاه می‌رفت. گل سرخ یک ساله شده بود. یک سال از زندگی‌اش در کنار این تندیس مهربانی و آکنده از اندوه می‌گذشت. زنبور هم هنوز می‌آمد. گاهی که پنجره بسته بود، پشت پنجره می‌نشست و گل را تماشا می‌کرد. گاهی که پنجره باز بود، دور گل سرخ می‌چرخید و می‌رقصید و برایش آواز می‌خواند. گل سرخ، تمام دارایی‌اش را به زنبور می‌بخشید بس که دوستش داشت و می‌پرستیدش!
    یک روز، در هوای نیمه سرد دی ماه، در حالی که تمام خانواده درگیر تنظیم برنامهء جشن تولد مینا بودند و خود مینا در مدرسه برای دادن امتحان ترم یکش، گل کنار پنجره جای گرفته بود و هواخوری می‌کرد. خبرها حاکی از آن بود که امسال زمستان سردی در راه است. می‌گفتند به احتمال زیاد بارش زیادی خواهند داشت. مینا هم از این خبر خوشحال شده بود. دل دخترک برف می‌خواست!
    زنبور آمد. دور سر گل چرخید و تاب خورد و تاب خورد و تاب خورد؛ گل هم می‌خندید. لب گلدان قهوه‌ای‌رنگ سنگی گل سرخ نشست و با همان صدای ویزویزش گفت:
    - به زیبایی تو گلی سراغ ندارم!
    گل با ناز و خندید و گلبرگ‌هایش را از شادی تکاند. زنبور هم خنده‌ای کرد و باز چرخید، و باز چرخید، و باز چرخید. زنبور دیوانه! زنبور مجنون! دمی آرام نمی‌گرفت! با گلبرگ‌های گل بازی می‌کرد، روی برگ‌هایش را قلقلک می‌داد؛ اما آوخ! گل سرخ بیچاره که نمی‌دانست این‌ها از عشق نیست! زنبور چشم‌درشت شهدش را می‌نوشید!
    هیچ.
    روز تولد مینا رسید. دوستانش آمدند. دخترعموها، دخترعمه‌ها، آشناها؛ و مهتاب که در حالت عادی در زیبایی مثال نداشت، با آن آرایش و پیراهن، به فرشته‌ها می‌مانست! صدای آهنگ‌های بهنام بانی و امید حاجیلی ستون‌های خانه را می‌لرزاند! چه دبدبه‌ای بود! پدر مینا به پاس تلاشش برای المپیادها و جشنواره‌هایی که در آن شرکت کرده بود، یک کارت بانکی ده میلیون تومانی به‌اش هدیه داد. مادرش هم یک دستبند چرم و طلای اصل که خدا می‌دانست قیمت همان یک «M» طلایی که روی دستبندش حک شده بود، چه قدر می‌شد، به‌اش داد؛ و هدیهء مهتاب که انگار مینا را از همه بیشتر خوشحال کرده بود، یک پازل سه‌هزارتکه‌ای! مینا می‌گفت مطمئن است هیچ وقت به هیچ کسی نگفته که پازل‌ها را دوست دارد؛ اما اینکه مهتاب از کجا علاقهء پنهان مینا را فهمیده بود، خدا می‌دانست!
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀

    به هر حال آن دو خواهران صمیمی‌ای بودند؛ همیشه میان خواهرها یک پیوندهای حسی‌ای هست، حتی اگر خیلی قوی نباشد.
    صدای آهنگ قطع شد. جشن تمام شد. دخترها وسایلشان را از اتاق مینا برمی‌داشتند، یکدیگر را می‌بوسیدند، با هم عکس سلفی می‌گرفتند، برای همدیگر خیالبافی‌های دخترانه‌شان را تعریف می‌کردند و می‌گفتند «به کسی نگی‌ها»، برای هم آهنگ و کلیپ می‌فرستادند، می‌رفتند. مینا هم بدرقه‌شان می‌کرد. همه چیز خیلی عادی بود. گل سرخ از اتفاقات بیرون اتاق اطلاعی نداشت؛ فقط آسمان سیاه شب را می‌دید که انگار امشب از همیشه سیاه‌تر شده است. حتی ستاره‌ها هم چشمک نمی‌زدند.
    منزل در ظلمات و سکوت فرو رفت. همه خوابیدند. مینا هم که از حمام آمد، چراغ خواب اتاقش را که نور ملایم بنفشی در کل اتاق پخش می‌کرد، روشن کرد و صندلی میز تحریرش را کنار پنجره قرار داد. تختهء خالی پازل را روبه‌رویش قرار داد و سعی می‌کرد از روی طرح روی جعبه، که طرح نقاشی درهم ریخته‌ای از غروب خورشید پشت برج ایفل بود، قطعه‌ها را بچیند.
    بعد از آن پسر، مینا خیلی کم‌حرف شده بود؛ نه که با گل سرخ حرف نمی‌زد، نه؛ ولی نه به آن شور و لـ*ـذت قبل. هرازگاهی در حد پنج دقیقه غر زدن یک چیزهایی با هم رد و بدل می‌کردند.
    مینا یکی از گوشه‌ترین تکه‌ها را جا انداخت؛ همان طور که سرش پائین بود و موهای مواجش روی شانه‌هایش آبشاری شکل داده بودند، گفت:
    - تو بهترین هدیهء تولدی بودی که داشتم گلی.
    سرش را بالا آورد، با لبخند ملیحی که چال راستش را کمتر نمایان می‌کرد، ادامه داد:
    - خیلی دوستت دارم!
    دنبال تکهء دوم می‌گشت. تکه‌ای که شبیه به خود طرح باشد، و در همان حال گفت:
    - فردا با نسترن و آسیه و نگار می‌خوایم بریم سینما. اون فیلمه بود که بهت گفتم؟ یه دختر خوشگلی توش بازی می‌کرد؟ بوسیدن روی ماه. قراره بذارنش. بچه‌ها بلیط گرفته بودن واسه همدیگه، یکی هم برای داداش نگار گرفته بودن که مثل این که داداش نگار قرار نیست بیاد. گفتن من برم باهاشون.
    تکهء دوم را پیدا کرد. کنار تکهء اول قرار داد:
    - مامان و بابام خیلی راضی‌ن. می‌دونی گلی؟ من تا حالا تنهایی بیرون نرفتم. یعنی حتی تا سوپری هم نرفتم! مامان بابام اجازه نمی‌دن؛ یعنی نمی‌دادن‌ها! الان اجازه می‌دن.
    مکث کرد و به تخته‌اش خیره ماند. نور مهتاب از پنجره به صورت سفیدش می‌تابید. نفس عمیقی کشید و تخته را روی جعبهء پازل‌هایش گذاشت. همان طور که روی دو صندلی نشسته بود، دو پایش را توی شکمش جمع کرد و سرش را روی زانوانش قرار داد. خیره به پنجرهء اتاقش، و آسمان سیاه شب، زمزمه کرد:
    - بدم میاد از اینکه فکر می‌کنن تنهام.
    دل گل سرخ گرفت. سرش را پائین انداخت.
    چند دقیقه‌ای به خمین روال گذشت؛ مینا سرش را از روی زانوانش برداشت و خنده‌ای ریز کرد:
    - واسه مهتاب خواستگار اومده!
    گل سرخ شاد شد. با چشم‌های براق به دهان مینا چشم دوخت و مینا که آرام و با لبخند تعریف می‌کرد:
    - مامان یکی از آشناهای فامیلیمون امشب دیدش، اومد از کل مهمون‌ها راجع به مهتاب و ما پرسید، آخر شب هم خواستن برن در گوش مامانم گفت «آخر هفته واسه امر خیر مزاحمتون می‌شیم»!
    جملهء آخرش را با ادا و اطوار گفت. هر دو خندیدند؛ گرچه مینا خندهء گل را نمی‌دید، اما شادابی‌اش ملموس بود.
    شادابی؟ گاهی اتفاقاتی می‌افتند که ممکن است شادابی را تا ابد به تاراج ببرند. گل فکر کرد که باید مراقب شادابی خودش و مینای عزیزش باشد.
    ***
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    - مامان میگه بهم میاد.
    رو به گلش ایستاد:
    - به نظرت بهم میاد؟
    گل با خود فکر کرد که برازنده‌تر از این دختر وجود ندارد. آن پیراهن زرشکی رنگ و پالتوی سبز زیبایش، یک تیریپ یلدایی زیبا از او ساخته بودند. خانم شده بود. آرام، باوقار، با نگاه‌هایی که انگار در خود چیزهایی داشتند.
    خندهء کوتاهی کرد:
    - چاقم آخه! ببین!
    و دور کمرش را در آینهء قدی به خودش نشان داد. مینا توقع داشت مانند دختران باربی کمرباریک و چشم‌رنگی باشد تا بتوان به او گفت «خوشگل»! به عقیدهء گل سرخ، مینا چشم‌هایی داشت که هیچ کدام از این هفت میلیارد و نیم نفر جمعیت چنین چشم‌هایی نداشتند. کاش می‌توانست زبان باز کند و به او بگوید که اصیل‌ترین جنس دخترانه‌ای‌ست که می‌شناسد.
    خندهء مینا به آنی پر کشید:
    - چون چاقم منو نخواست...
    دستش را به سمت آینه دراز کرد. صورت دختر زیبای توی آینه را نوازش کرد. و گل سرخ نمی‌دانست این همه غم و اندوه از کجا نشات می‌گیرند که پایان ندارند؟
    کیف سورمه‌ای‌اش را برداشت. در اتاقش را باز کرد. میانهء درگاه در ایستاد. چرخید و به گل نگاه کرد. گل با مشتاق‌ترین حالت ممکن به او و موج یواشکی کنارهء شالش نگاه می‌کرد. مینا لبخند زد. چال سمت راستش دوباره دلبری کرد:
    - بای بای هانی!
    و خندید.
    رفت...!
    گل می‌خواست یادش بماند که حتما ماجراهای اخیر را برای زنبور تعریف کند، فقط نمی‌دانست چرا زنبور این روزها به او سر نمی‌زد؟
    ***
    مینا قرار بود ساعت شش عصر در خانه باشد، اما نیامده بود. هیچکس هم نمی‌دانست چرا. صدای مادر به گوش می‌رسید:
    - ای خدا... من از همون اول دلم رضا نبود بره با دوست‌هاش. این بچه هنوز کوچیکه!
    مهتاب از طبقه بالا گفت:
    - وای مامان چیزی نشده که! نیم‌ساعت دیر کرده. میاد خب.
    مادر پاسخ داد:
    - نیم‌ساعت؟ الان یه ربع به هفته! اگه چیزی نشده پس چرا موبایلش رو جواب نمیده؟ علی‌آقا یه کاری کن دارم از استرس نیمه جون می‌شم به خدا!
    صدای پدر می‌گفت:
    - الان می‌رم سینما ببینم چه خب... جواب داد! الو؟ الو؟... آهان خوب هستی نگار خانم؟... بله.
    طولانی‌ترین مکث، و غم‌انگیزترین سکوت ممکن در کل خانه ایجاد شد. صدای پدر واضح نبود:
    - ای داد، ای داد، ای داد... تصادف؟ ای داد من... الآن... الآن. کدوم بیمارستان؟... خیلی خب.
    صدای «پناه بر خدا»ی مادر را شنید.
    ***
    سه هفته می‌گذشت. مینا در یک حادثهء تصادف، در جا فوت کرده بود. انگار که می‌خواستند از چهارراه عبور کنند که راننده‌ای به او می‌زند. به آسیه هم ضربه خورده بود اما فقط مینا پرت شده بود آن سوی خیابان. فقط مینا سرش خورده بود به آسفالت برآمدهء کنارهء خیابان. فقط مینا مرده بود. راننده می‌گفت آن لحظه چراغ قرمز روشن نبوده. حرفش دلالتی بر حادثه نداشت اما شاید حق با او بود. شاید... چه کسی می‌دانست؟
    فضای خانه که گفتن نداشت. گل سرخ هم آخرین نفس‌هایش را می‌کشید. سرش کج شده بود و نفسش سرد. به سختی خود را سر پا نگاه داشته بود. سه هفتهء تمام کسی به او آب نداده بود. مینا نبود که به گلش آب بدهد تا پژمرده نشود. تا نمیرد. حالا که مینا مرده بود، واقعا چه احتیاجی به حضور او؟ یک سال و یک روز با مینای زیبا و خندان و مهربان شبانه روز سر کرده بود و حالا مینا نبود که حرف بزند و بخندد و اداهای یک دختر 14 ساله را در بیاورد و... گل نگاهی به آسمان ابری کرد؛ مینا الآن در آسمان بود؟
    زنبور هم انگار که هیچ وقت وجود نداشته باشد، نبود. هیچ کجای خانه و حیاط و باغ و شهر نبود. چهار هفته بود، که زنبور نبود. و برای گل سرخ دیگر تفاوتی نداشت بودن یا نبودن هیچ موجودی. اشتباه می‌کرد. عشق آن زنبور منفعت‌طلب نبود که برای شهدش دور او می‌رقصید؛ عشق مینا بود. موجودی بدون عشق چگونه تاب می‌آورد؟ اصلا تاب می‌آورد؟
    کامپیوتر هم گریه می‌کرد. ساعت رو میزی هم هرروز ساعت 7:05 دقیقه صبح زنگ می‌زد و ربع ساعت صدا می‌داد اما کسی نبود خاموشش کند. او بیشتر از همه، روزی ربع ساعت با صدای بلند می‌گریست. کمد، لباس‌ها، پتوی تانشده، همه چیز همان طوری مانده بود، که بود. حتی پازل سه‌هزارتکه‌ای که تکه‌هایش کنار تخت بودند و فقط سه‌تکه‌اش به صفحهء اصلی چسبیده بود. تصویری از یک مرگ واقعی. حقیقت تلخی که بر دهان همه کوبیده می‌شد. این دختر مرده است. از او چیزی نپرسید.
    گل مرد. گل هم مرد. خاک خودش هم او را نمی‌خواست. بعد از مینا هیچکس او را نمی‌خواست. بی‌چاره پس از یک سال که به تازگی داشت بچه‌ای کنار خودش سبز می‌شد، هر دو مردند. مرگ، این بی‌چاره‌ترین رخداد بشری...
    مهتاب در اتاق را باز می‌کند. هیچکس جرات پیدا نکرده بود که اتاق مینا را ببیند؛ مهتاب اولین نفر است. خواهر صمیمی‌اش. وارد می‌شود. نگاهش روی لباس‌های خانگی مینا که روی تخت بودند می‌چرخد، روی ساعت خواب رفته، روی کامپیوتری که تا ابد می‌خواست بخوابد، روی در کمدی که درست بسته نشده بود، روی تکه‌های پازل. روی زمین می‌نشیند. مات‌زده به پنجره نگاه می‌کند. باور نمی‌کند. به گذشته‌اش که نگاه می‌کند می‌بیند هیچ چیز هیچ وقت این طور سیاه نبود. این طور مات و محو. غم کی ریشه کرد در دل‌هایشان؟ در خانه‌شان؟
    نگاهش به گلدان مینا گره می‌خورد. اشک به چشم‌هایش می‌نشیند. با لبخند تلخی گلبرگ‌های بنفش و سیاه و قهوه‌ای گل خوش‌رنگ و بوی مرده را نوازش می‌کند. او هم نمانده بود. او هم...
    مهتاب به این فکر می‌کند که آدم‌ها لحظهء آخر زندگی‌شان، به لبخند چه کسی فکر می‌کردند...؟
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    تایپ: بهمن 1396 الی دیماه 1398

    جدایی، مرگ، و روزهایی که می روند تا آدم را به گور ببرند، بی چاره ترین رخدادهای بشری ست... قلب هایتان تا ابد عاشق، چشم هایتان تا ابد براق، و دلتان تا ابد به یاد خدا... اگر این مجموعه نارضایتی شما را بر انگیخته عمیقا عذرخواهی می کنم. کم و کاستی ها را ببخشید :)
    دیگر آثار: فصل نرگس (رمان) ، پروانه ها هرگز نمی میرند (رمان) ، آینه آینه (ترجمه)
    دیدی که رسوا شد دلم / غرق تمنا شد دلم / دیدی که من با این دل بی آرزو عاشق شدم؟ / با آن همه آزادگی، بر زلف او عاشق شدم؟ / (رهی معیری)
    بهمن ماه 1398
    پرنده سار
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا