گل گنگ ماند که چه بگوید؛ برای همین، هر آن چه که میخواست را بیان کرد:
- خب، مثلا مینا هر وقت میبیندش کلی خوشحال میشه، هیجانزده میشه. همهش به اون فکر میکنه... وقتی بهش فکر میکنه میخنده. دیروز خودت که بودی، دیدی که چه قدر خوشحال بود!
نسیمخانم کاملا جدی داشت نگاهش میکرد. گل ادامه داد:
- روز اول که دیدش، کلی خوشحال شد! همین جور دور خودش میدوید و... اصلا، انگار دیوونه شده بود! یکی دیگه بود. از خوشحالی نمیدونست چی کار کنه! من وقتی تو گلخونه بودم، خیلی تنها بودم. هیچکس از من خوشش نمیومد. وقتی اومدم اینجا، گفتم لااقل کسی هست که دوستم داشته باشه؛ مینا خیلی دوستم داره، اما...
نسیم آرام پرسید:
- اما چی عزیزم... م...؟
گل سرخ، بغض کرده با چشمانی لبالب اشک، و لرزان گفت:
- مینا از وقتی باهاش دوست شده، به من مثل قبلا توجه نمیکنه. من فقط براش تنهاییپرکن بودم. شاید چند وقت دیگه هم بشم یه اضافی! ولی... (فینفین) دلم میخواد من هم یه همچین دوستی داشته باشم...
نسیم، لب باز کرد تا چیزی بگوید، که گل سریع و جاخورده گفت:
- وای! نسیمخانم! نگید اینها رو جایی یه وقت..!
نسیم لب به خنده باز کرد:
- نه... ه... نگران نباش... ش...
و پس از مکث کوتاهی ادامه داد:
- هر وقت، وقتش شد،... د... خودت عاشق میشی... ای...
گل ابرو بالا انداخت:
- عاشق؟
نسیم لبخندی به سبزی بهار روی لب نشاند:
- بله... ه... ه... اینها همه خصوصیات عشقه... ه...!
گل به فکر فرو رفت. نسیمخانم گفت کار دارد، برای همین از او جدا شد. گل، رو به پنجره چرخانده بود و باغ را نگاه میکرد. زنبور بزرگی نزدیک آمد و روی لبهء بیرونی پنجره نشست. گل با تعجب به زنبور نگاه کرد؛ خیلی بزرگ بود. بالهایش ظریف بودند، چشمهایش درشت و سیاه!
گل با تعجب نگاهش میکرد. زنبور آرام ویزویز کرد و جابهجا شد. گل تکابرویی بالا انداخت؛ متوجه نشد زنبور دقیقا چه میگوید. با گنگی گفت:
- چی؟
زنبور لب و دهانش را جمع کرد و باز ویزویز کرد. برخاست و رفت. گل ناراحت شد. تقصیر او نبود که زبان زنبور را نمیفهمید. سرافکنده، داشت به گلدان قهوهای رنگ خود نگاه میکرد که باز صدای ویزویز شنید، سر بلند کرد و زنبور باز لب پنجره داشت ویزویز میکرد. کمی که به حرکاتش دقت کرد، دید چیزی شبیه به «پنجره رو باز کن» میگوید! صدایش را برد بالا که زنبور بشنود:
- نمیتونم! وقتی نسیمخانم رفت، خودش بسته شد!
زنبور رفت. گل، باز گنگ به فضای خالی آسمان نگاه کرد. چند لحظه بعد، آقای باد آمد و محکم به در پنجره کوفت! در پنجره هم به شدت باز شد و به دیوار طاقچه برخورد کرد!
گل سرخ که وحشت کرده بود از حرکت آقای باد، در حالی که گلبرگهایش را مرتب میکرد، با عصبانیت گفت:
- چه خبرته آقای باد؟ سر آوردی؟
باد نفسنفسزنان در حالی که در اتاق می چرخید، گفت:
- نه.. ه.. زنبورخان.. ه.. گفتن..! وای نفسم رفت..! ه..
و از اتاق سریع رفت بیرون و بلند گفت:
- آخیش! فضای باز!
گل با چشمهای درشتشدهاش فقط داشت به آقای باد نگاه میکرد! زنبورخان هم آمد و این بار، لب پنجره نشست. کمی به هم دیگر نگاه کردند، تا این که گل گفت:
- شما به آقای باد گفتید بیاد این کار رو بکنه؟
زنبورخان سر تکان داد و نزدیک آمد. جلوی گلدان نشست. گل اخم کرد:
- واسه چی میخواستید بیاید داخل؟
زنبور، بیجواب، بالاتر آمد و روی لبهء گلدان قهوه ای رنگ نشسته. گل خجالت کشید. با ناراحتی به زنبور نگاه دوخته بود و پلک میزد تا بالاخره زنبور جواب دهد؛ گفت:
- تو خیلی خوشگلی!
گل چشمهایش از تعجب پریدند بیرون. زنبور برخاست و دور تا دور گل چرخید. میچرخید و شعر میخواند، میچرخید و تمجید میکرد. میچرخید و زیبایی گل را میستود..!
- خب، مثلا مینا هر وقت میبیندش کلی خوشحال میشه، هیجانزده میشه. همهش به اون فکر میکنه... وقتی بهش فکر میکنه میخنده. دیروز خودت که بودی، دیدی که چه قدر خوشحال بود!
نسیمخانم کاملا جدی داشت نگاهش میکرد. گل ادامه داد:
- روز اول که دیدش، کلی خوشحال شد! همین جور دور خودش میدوید و... اصلا، انگار دیوونه شده بود! یکی دیگه بود. از خوشحالی نمیدونست چی کار کنه! من وقتی تو گلخونه بودم، خیلی تنها بودم. هیچکس از من خوشش نمیومد. وقتی اومدم اینجا، گفتم لااقل کسی هست که دوستم داشته باشه؛ مینا خیلی دوستم داره، اما...
نسیم آرام پرسید:
- اما چی عزیزم... م...؟
گل سرخ، بغض کرده با چشمانی لبالب اشک، و لرزان گفت:
- مینا از وقتی باهاش دوست شده، به من مثل قبلا توجه نمیکنه. من فقط براش تنهاییپرکن بودم. شاید چند وقت دیگه هم بشم یه اضافی! ولی... (فینفین) دلم میخواد من هم یه همچین دوستی داشته باشم...
نسیم، لب باز کرد تا چیزی بگوید، که گل سریع و جاخورده گفت:
- وای! نسیمخانم! نگید اینها رو جایی یه وقت..!
نسیم لب به خنده باز کرد:
- نه... ه... نگران نباش... ش...
و پس از مکث کوتاهی ادامه داد:
- هر وقت، وقتش شد،... د... خودت عاشق میشی... ای...
گل ابرو بالا انداخت:
- عاشق؟
نسیم لبخندی به سبزی بهار روی لب نشاند:
- بله... ه... ه... اینها همه خصوصیات عشقه... ه...!
گل به فکر فرو رفت. نسیمخانم گفت کار دارد، برای همین از او جدا شد. گل، رو به پنجره چرخانده بود و باغ را نگاه میکرد. زنبور بزرگی نزدیک آمد و روی لبهء بیرونی پنجره نشست. گل با تعجب به زنبور نگاه کرد؛ خیلی بزرگ بود. بالهایش ظریف بودند، چشمهایش درشت و سیاه!
گل با تعجب نگاهش میکرد. زنبور آرام ویزویز کرد و جابهجا شد. گل تکابرویی بالا انداخت؛ متوجه نشد زنبور دقیقا چه میگوید. با گنگی گفت:
- چی؟
زنبور لب و دهانش را جمع کرد و باز ویزویز کرد. برخاست و رفت. گل ناراحت شد. تقصیر او نبود که زبان زنبور را نمیفهمید. سرافکنده، داشت به گلدان قهوهای رنگ خود نگاه میکرد که باز صدای ویزویز شنید، سر بلند کرد و زنبور باز لب پنجره داشت ویزویز میکرد. کمی که به حرکاتش دقت کرد، دید چیزی شبیه به «پنجره رو باز کن» میگوید! صدایش را برد بالا که زنبور بشنود:
- نمیتونم! وقتی نسیمخانم رفت، خودش بسته شد!
زنبور رفت. گل، باز گنگ به فضای خالی آسمان نگاه کرد. چند لحظه بعد، آقای باد آمد و محکم به در پنجره کوفت! در پنجره هم به شدت باز شد و به دیوار طاقچه برخورد کرد!
گل سرخ که وحشت کرده بود از حرکت آقای باد، در حالی که گلبرگهایش را مرتب میکرد، با عصبانیت گفت:
- چه خبرته آقای باد؟ سر آوردی؟
باد نفسنفسزنان در حالی که در اتاق می چرخید، گفت:
- نه.. ه.. زنبورخان.. ه.. گفتن..! وای نفسم رفت..! ه..
و از اتاق سریع رفت بیرون و بلند گفت:
- آخیش! فضای باز!
گل با چشمهای درشتشدهاش فقط داشت به آقای باد نگاه میکرد! زنبورخان هم آمد و این بار، لب پنجره نشست. کمی به هم دیگر نگاه کردند، تا این که گل گفت:
- شما به آقای باد گفتید بیاد این کار رو بکنه؟
زنبورخان سر تکان داد و نزدیک آمد. جلوی گلدان نشست. گل اخم کرد:
- واسه چی میخواستید بیاید داخل؟
زنبور، بیجواب، بالاتر آمد و روی لبهء گلدان قهوه ای رنگ نشسته. گل خجالت کشید. با ناراحتی به زنبور نگاه دوخته بود و پلک میزد تا بالاخره زنبور جواب دهد؛ گفت:
- تو خیلی خوشگلی!
گل چشمهایش از تعجب پریدند بیرون. زنبور برخاست و دور تا دور گل چرخید. میچرخید و شعر میخواند، میچرخید و تمجید میکرد. میچرخید و زیبایی گل را میستود..!
آخرین ویرایش: