داستان کوتاه افسانه آب و آتش(جلد اول) | Urania کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Melina Whirlwind

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/09/11
ارسالی ها
81
امتیاز واکنش
508
امتیاز
286
محل سکونت
•۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
دنبالش رفتم. اون‌قدر فکرم مشغول حرفی که الینا زده بود که متوجه نشدم کی رسیدیم. همراه الینا داخل رفتم. یک اتاق که کاملا خالی بود و به طور خاصی دیوار سمت راستش آبی بود و سمت چپش قرمز و یک میز عجیب هم وسط اتاق گذاشته شده بود. الینا به سمت میز رفت و من هم به تبعیت از اون دنبالش رفتم. الینا روبه‌روی میز ایستاد و دست‌هاش رو بالا برد و چشماش رو بست و وردی رو خوند:
- زرماه شیامن هدید دوش!
یادم باشه بعدا از الینا درباره‌ی وردها بپرسم. بعد از گفتن ورد تصویری نمایان شد. با دقت به داخل تصویر نگاه کردم. یک تصویر که خط‌های شکسته روش کشیده شده بود. (ببخشید اگه این‌جا نتونستم خوب توصیف کنم؛ تقریبا میشه گفت نمودار خطی)
الینا درحالی‌که نگاهش روی تصویر بود، گفت:
- این یک نموداره که مرز آب و آتش رو نشون میده.
با دقت به تصویر نگاه می‌کردم ولی چطور؟ اصلا مرز آب و آتش چیه؟ الینا که از ذهن کنجکاو من باخبر بود ادامه داد:
- این تصویری که می‌بینی مرز آب رو نشون میده. ببین منظورم از مرز آب، احساسات ماست. اگه تو از مرز آب عبور کنی دیگه مهربون یا احساساتی نیستی و کاملا سرد میشی مثل آب.
انگشتش رو به تصویر زد و تصویر تغییر کرد البته یک تصویر مثل اون جایگزینش شد با این تفاوت که خط‌هاش فرق داشت.
- و اما آتش! اگه خواهرت از مرز آتش عبور کنه علاوه بر این که قوی‌تر میشه خشن‌تر و ترسناک‌تر هم میشه و این برای ما خیلی بده... البته تو هم قوی میشی ولی احساساتت رو از دست میدی و من این رو نمی‌خوام.
از این‌که الینا به فکرم بود دلم گرم شدم. چشم‌هاش رو بست و باز کرد و ادامه داد:
- براش نامه می‌فرستم و برای دو روز دیگه دعوتشون می‌کنم... .
درحالی‌که به سمت در می‌رفت، ادامه داد:
- آماده باش!
این رو گفت و از در خارج شد و من موندم و یک دنیا سوال! و اولین سوال اسکایلا چیکار می‌کنه؟
 
  • پیشنهادات
  • Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    ***
    (راوی)
    از آن‌طرف، در سرزمین آتش، الیانای مکار درحال نقشه کشیدن بود. دستانش را درهم قفل کرده بود و متفکر به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود. منتظر اسکایلا بود تا موضوعی را با او درمیان بگذارد. با صدای در به خود آمد و دستانش را که قفل کرده بود و جلوی دهانش گرفته بود پایین آورد و روی میز گذاشت. اسکایلا با غرور وارد شد و روی صندلی‌های سلطنتی نشست. الیانا در دلش به این‌که چه‌قدر به خودش می‌نازد پوزخندی زد. اسکایلا به الیانا خیره بود و الیانا به او؛ بالاخره اسکایلا سکوت را شکست و پوزخند مسخره‌ای زد و گفت:
    - نمی‌خوای چیزی بگی؟
    الیانا بی‌تفاوت به پوزخند اسکایلا از جایش بلند شد و دستانش را پشت کمرش برد، درهم قفل کرد و گفت:
    - همون‌طور که گفتم باید نزدیک به مرز بشی و در وقت مناسب، در جنگ قدرتت رو نشون بدی... .
    اسکایلا حرفش را قطع کرد و گفت:
    - من باید چیکار کنم؟
    الیانا خواست چیزی بگوید که با صدای در حرفش را نزد و خطاب به فرد پشت در گفت:
    - بیا تو!
    بلافاصله مردی با موهای طلایی و چشمانی عسلی وارد شد و تعظیم کرد. از لباس‌هایش معلوم بود که نامه‌رسان است. مرد نامه‌ای که در دست داشت را به الیانا داد و الیانا او را مرخص کرد. الیانا ذوق‌زده و همین‌طور متعجب از این که الینا برایش نامه نوشته، نامه را باز کرد و شروع به خواندنش کرد. پس از اتمام نامه پوزخندی زد و خطاب به اسکایلا گفت:
    - ما رو دعوت به صلح کردن... هه! الینا سربازهاش کم شده، من رو دعوت به صلح کرده.
    الیانا همه‌ی این‌ها را با خنده و تمسخر می‌گفت. دیگر نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد و چنان قهقه‌ای زد که قصر را به لرزه درآورد.
     

    Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    ***
    فصل نهم: اتحاد دروغین
    (استلا)
    خوشحال بودم از این‌که بالاخره می‌تونم امروز اسکایلا رو ببینم؛ ولی نباید خوشحال باشم چون اون دشمن منه و دیگه خواهرم نیست. می‌دونم دلم می‌خواد همه‌چیز مثل قبل بشه ولی همیشه همه‌چیز طبق خواسته‌ها پیش نمیره. آهی کشیدم و به خدمتکارهایی که داشتند آماده‌م می‌کردن چشم دوختم. من باید به‌ خاطر مردم کار درست رو انجام بدم نه برای دل خودم؛ آره، ملکه بودن یعنی این، یعنی به فکر آسایش مردم بودن، یعنی ذخیره‌ای که مردم ازش استفاده می‌کنن.
    بعد از این‌که خدمتکارها کارشون تموم شد، جلوی آینه قرار گرفتم و به خودم نگاه کردم. موهای طلایی که رگه‌های آبی داشت بالا بسته بودن و تاج آبی رو روی سرم قرار داده بودن. لباس پفی و آبی رنگی که تور و نگین کاری شده بود پوشیده بودم و آرایش ملایمی البته زیبا داشتم. از آینه دور شدم و از اتاق خارج شدم. به محل موردِ نظر رفتم و الینا رو اون‌جا منتظر دیدم. مثل همیشه جدی بود ولی از چشم‌هاش می‌تونستم ناراحتی و غم بزرگی رو بفهمم ولی خودش نمی‌خواد این رو به روی خودش بیاره، نمی‌خواد باور کنه که ضعیفه، ضعیف نیست ولی به اندازه‌ی کافی قوی نیست. کنارش ایستادم و گفتم:
    - هنوز نیومدن؟
    فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد. مدتی گذشت که صدای خدمتکارها اومد که نشون از اومدن اون‌ها می‌داد. با وقار خاص ملکه ایستادم ولی الینا انگار کمی مضطرب بود، فقط چشم‌هاش این اضطراب رو بهم می‌گفت وگرنه از رفتارهای جدیش هیچی نمی‌فهمیدم. در بزرگ باز شد و اولین شخصی که به چشمم اومد کسی نبود جز، اسکایلا! دلم براش تنگ شده بود؛ هه! اون به قصد مرگ تو به این‌جا اومده اون‌وقت تو دلت براش تنگ شده؟ استلا واقعا احمقی. با صدای الینا که من رو مخاطب قرار می‌داد از فکر بیرون اومدم. الینا دستش رو روی زنی که کنار اسکایلا ایستاده بود گرفت و معرفی کرد:
    - ایشون بانو الیانا هستند، محافظ و راهنمای ملکه‌ی آتش.
    پس این الیاناست؛ همون الیانایی که هر وقت ازش حرف میشه تن همه به لرزه می‌افته. الیانا موهای قرمزی داشت و چشم‌هاش حالت خاصی داشت. یک رنگ بین نارنجی و قرمز! به اسکایلا نگاه کردم که داشت با تمسخر بهم نگاه می‌کرد و وقتی به چشم‌های آبیم رسید گفت:
    - سلام خواهر!
    لحنش باعث شد اخم غلیظی کنم. واقعا که! این خواهره؟! حالا دیگه به حرف‌های الینا یقین پیدا کردم... اسکایلا باید بمیره!
    ***
    چند ساعت از حرف‌های کسل‌کننده و سیـاس*ـی الینا و الیانا می‌گذره ولی اون‌ها هنوز مشغول حرف زدنن و این وسط من و اسکایلا هیچ‌ کاری نمی‌کنیم. خنده داره! محافظم بیشتر از خودم می‌دونه. برای من که بیشتر از یک محافظ و راهنماست، یک چیزی فراتر!
    بعد از چند دقیقه‌ی طاقت‌فرسا دیگه تحملم تموم شد و روبه الینا با لحنی محکم گفتم:
    - من با ملکه‌ی آتش می‌ریم بیرون قدم بزنیم.
    الینا از این حرفم به شدت تعجب کرد و چشم‌هاش گرد شد. از تعجبش من هم تعجب کردم. چرا این‌طوری نگاه می‌کنه؟ مگه چیز بدی گفتم؟ به هر حال، از جام بلند شدم که اسکایلا هم با پوزخند مضخرفی از جاش بلند شد و همراه من به بیرون اومد. به محض بیرون اومدنمون از سالن برگشتم سمتش و معترض گفتم:
    - معلوم هست داری چیکار می‌کنی؟ آخه چرا داری این کار رو می‌کنی؟
    تنها به یک جمله کوتاه اکتفا کرد:
    - قدرت.
    این آرامشش بیشتر آتیشیم کرد. فریاد زدم:
    - چه‌قدر قدرت؟
    اسکایلا لبخند شرور و شیطانی زد و گفت:
    - به اندازه‌ی جون تو... .
    چشم‌هام گرد شد و حیرت‌زده بهش خیره شدم که توی دستش گلوله‌های آتشین درست شد.
     

    Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    ***
    (الینا)
    با عصبانیت به سمت الیانا که لبخند شیطانی زده بود برگشتم و با عصبانیت گفتم:
    - نمی‌خوای بس کنی؟ شما این‌جا اومدید که با هم صل... .
    با فریادی که الیانا زد ساکت شدم:
    - هرگز! من هیچ‌وقت با تو یکی نمیشم و نیستم.
    از جام بلند شدم که اونم بلند شد و با لبخند مخصوص به خودش گفت:
    - اوه الینا! نمی‌خوای ارتش من رو ببینی؟
    با این حرفش سرجام میخکوب شدم و ناباور بهش خیره شدم و همین کافی بود که قهقه‌ی الیانا قصر رو به لرزه دربیاره. می‌دونستم، می‌دونستم که اون به این راحتی‌ها دست‌ بردار نیست. به سمت بالکنی که نزدیک به مرز بود رفت و منم به دنبالش کشیده شدم. خیلی خوب این‌جا رو می‌شناخت. به بالکن رسیدیم، در رو باز کرد و داخل بالکن شد و من هم به همراهش. اول چیزی ندیدم ولی وقتی با دقت نگاه کردم متوجه افراد سرخ پوش الیانا شدم. وحشت‌زده به اون مکان نگاه می‌کردم که الیانا سرش رو کنار گوشم برد و آروم و با لحنی که دل رو به لرزه درمیاره گفت:
    - جنگ شروع شد!
    ناباور به صحنه روبه‌رو خیره شدم. بیش از حد زیاد بود. ما الان آمادگی نداشتیم. وقتی چهره‌ی ترسیده‌ی من رو دید زد زیر خنده و با تمسخر گفت:
    - اوه چی‌شده الینا؟ نکنه ارتش ندیدی؟
    این رو گفت و قهقهه زد. من هنوز مات به ارتشش نگاه می‌کردم ولی سریع به خودم اومدم و همین‌طور که عقب‌عقب می رفتم تا به فرمانده خبر بدم که سپاه رو آماده کنه لعنتی نثار الیانا کردم که نیش‌خندش عمیق‌تر شد. با عجله از پله‌ها می‌دویدم تا این‌که به اتاق فرماندار رسیدم. در رو چنان باز کردم که با صدای خیلی بدی به دیوار برخورد کرد و کارلوس (‌فرمانده) وحشت کرد و وقتی هراسان بودن من رو دید هراسان‌تر از خودم گفت:
    - چی‌شده بانو؟
    نفس‌نفس می‌زدم برای همین فقط تونستم بگم:
    - ال... یانا... حم... له...کرده... .
    کارلوس تا این رو فهمید شوکه شد ولی سریع به خودش اومد و گفت:
    - چند نفرن؟
    با تردید گفتم:
    - نمی‌دونم شاید میلیاردها سرباز... می‌دونی که باید چیکار کنی؟
    ***
    فصل دهم: حیله‌ی آتش
    سرش رو تکون داد و بدون هیچ حرفی رفت. با به یاد آوردن استلا انگار یخ کردم. استلا کجاست؟ نکنه بلایی سرش اومده؟ با ترس از اتاق فرمانده خارج شدم و توی راهروها دنبال استلا گشتم ولی انگار آب شده رفته توی زمین! هر چه‌قدر صداش می‌زدم هیچ جوابی نمی‌گرفتم و همین باعث می‌شد ناامیدتر بشم. همون موقع سربازی وحشت‌زده و هراسان بهم نزدیک شد. تعظیم کرد و با لکنت گفت:
    - بانو... بیشتر سربازانمون مردن... لطفا... .
    بدون این که منتظر بقیه حرفش باشم به سمت میدان جنگ رفتم. با دیدن اون صحنه خون‌ریزی و کشتار، خونم به جوش اومد و با عصبانیت به مسبب این همه بدبختی نگاه کردم که دیدم اون هم با لبخند شیطانیش بهم نگاه می‌کنه. سعی کردم عصبانیتم رو کنترل کنم و برم پیش فرمانده ولی قبل از این‌که قدمی بردارم دست‌های نحسش دور گردنم افتاد و با لحن لوس و بچگونه‌ای که مطمئنا برای مسخره کردن من بود، گفت:
     

    Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    - اوه الی! (مخفف الینا) می‌خوای من رو تنها بذاری؟ آخه چرا؟ نمی‌خوای باهام یک مبارزه‌ی جالب داشته باشی؟
    با عصبانیت به سمتش برگشتم که حلقه‌ی دست‌هاش رو باز کرد که عکس العمل من رو ببینه. پوزخندی عصبی زدم و گفتم:
    - باشه حالا که می‌خوای مبارزه کنی قبوله! ولی این رو بدون که... .
    نذاشت حرفم رو بزنم و خودش ادامه داد:
    - که من برنده‌ی این مبارزه‌م.
    بدون هیچ حرفی آماده‌ی حمله شدم. با قدرت آبم بهترین اسلحه‌ای که می‌دونستم رو ساختم و جنگ ما شروع شد! اون با شمشیری آتشین و من با اسلحه‌ی آبم. تمام قدرتم رو توی دست‌هام جمع کردم و قدرت آبم رو به سمتش فرستادم ولی اونم فرز بود و سریع جاخالی داد. پشت سر هم براش می‌فرستادم و اون جاخالی می‌داد و می‌خواست بهم نزدیک بشه ولی من این اجازه رو نمی‌دادم. آخرین ضربه که بزرگ‌ترینش بود رو زدم و اون این‌بار نتونست جاخالی بده و به جاش سعی کرد با قدرت آتشش مقاومت کنه. من دیگه جونی در بدن نداشتم. همه جای بدنم خون‌های یخی رنگی ریخته شده بود و من بی‌حال‌‌تر از همیشه بودم ولی نباید می‌باختم. با تمام قدرتی که توی وجودم بود، مقاومت کردم ولی اون همیشه قدرتش از من بیشتر بود و من رو شکست می‌داد و این‌بار هم من رو شکست داد. بی‌حال روی زمین افتادم و اون با قهقه‌ی وحشتناکش بهم نزدیک شد. کسی نبود که نجاتم بده و این آخر زندگی من بود. حیف که این‌طوری تموم شد. با لبخندی که خبر از پیروزیش می‌داد بهم نزدیک شد و شمشیر آتشینی ساخت و اون رو آماده فرو بردن در قلب من کرد ولی قبل از این‌که این کار رو کنه با بدجنسی و شرارت درونیش گفت:
    - خداحافظ... خواهر!
    و بعد هیچی نفهمیدم.
    ***
    فصل یازدهم: آب در برابر آتش
    (استلا)
    گلوله‌های آتشینش رو به سمتم می‌فرستاد و اون‌قدر سریع این کار رو می‌کرد که اجازه‌ی حمله‌ی من رو به خودش نمی‌داد. سعی می‌کردم به خودم مسلط باشم و اجازه‌ی هیچ گونه حمله رو بهش ندم ولی اون به قدری فرز و سریع شده بود که گاهی به این‌که اون همون اسکایلا باشه شک می‌کردم. آخه هیچ‌وقت این‌طوری ندیده بودمش انگار اندازه‌ی صد سال تجربه داره! با آتشی که به سمتم پرتاب شد، دست از فکرهای بیهوده برداشتم و ذهنم رو به جنگی که با خواهرم دارم می‌کنم متمرکز کردم. با تمرکزم حرکاتم بهتر شد و گاهی اونم کم می‌آورد. عصبانی شد و خواست مثل یک حیوون بهم حمله‌ور بشه که با یک حرکت دستم رو روی کمرش گذاشتم که همون آب تونست جیغ دردناکش رو دربیاره که باید اعتراف کنم دلم اون لحظه براش سوخت. با نفرت بهم نگاه کرد و من بی‌تفاوت بهش خیره شدم. با بی‌تفاوتی من، عصبانی‌تر شد. با چهره‌ای عصبی، آتشی بزرگ درست کرد البته با کمک یک ورد قوی و بعد خواست اون رو به سمتم بگیره که همون موقع با تمام قدرتم، با جادوی آبم جلوش رو گرفتم ولی اعتراف می‌کنم که من از اون ضعیف‌ترم؛ با این‌که ازم کوچک‌تره ولی قوی‌تر و مقاوم‌تره.
     

    Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    دیگه نتونستم بیشتر مقاومت کنم و سریع کنار کشیدم که باعث شد محکم به دیوار برخورد کنم. درد رو توی تمام وجودم حس می‌کردم. دندون‌هام رو روی هم فشردم و چشم‌هام رو بستم و بعد از چند ثانیه باز کردم. درست حدس زدم! دستم بدجوری خونی شده بود. سعی کردم از جام بلند شم ولی بدنم بدجور درد می‌کرد. تلوتلوکنان از جام بلند شدم و مقابلش ایستادم و اون فقط با یک پوزخند که می‌گفت: «خودت رو اذیت نکن، اول و آخرش من برنده‌ام» نگاهم کرد. به زخم‌هایی که روی بدنم ایجاد شده بود نگاه کردم و سعی کردم تمام قدرتم رو به کار بگیرم.
    من این‌جا اومدم برای نجات مردم، مردمی از جنس آب و لطافت، برای حکومت عشق نه قدرت! من ملکه آبم... و در برابر متجاوزین می‌ایستم... حتی اگه اون متجاوز خواهر خودم باشه.
    شلاق آتشینش دور کمرم حلقه شد و من رو به سمت خودش کشید و من درحالی‌که به اسکایلا نزدیک می‌شدم، در دستم خنجری از جنس آب اما خطرناک ساختم و درحالی‌که اون من رو می‌کشید تا بهش نزدیک بشم، من هم چاقو رو توی دستم می‌فشردم و همون موقع بود که اولین قطره‌ی اشکم چکید ولی اجازه ندادم بقیش بچکه.
    خودت خواستی... خواهر!
    چشم‌هام غمگین بود، خیلی غمگین! توی اون لحظه انگار زمان ایستاد تا من به گذشته برگردم؛ گذشته‌ای که تنها خاطرات من و اسکایلا بود و خنده‌های هردومون. هر چه‌قدر هم بد باشه خواهرمه و دوستش دارم... همیشه یک جایی توی قلبم داره... حتی اگه من رو بکشه!
    نفسم بند اومد. چشم‌های هردومون توی هم قفل شده بود. اونم مثل من بی‌قرار بود، اما چرا؟ مگه همین رو نمی‌خواست؟ مگه نمی‌خواست خنجر رو توی قلبم فرو کنه؟ پس الان باید خوشحال باشه، نه؟ درحالی‌که خیره به چشم‌هاش بودم لبخندی با درد زدم که حس کردم احساس عذاب وجدان و پشیمونی کرد. خوشحال بودم که اون لحظه زمان ایستاد تا من خواهر خودم رو دوباره ببینم! اسکایلا تمام دنیای منه... دنیام داشت تاریک می‌شد و من توی اون لحظه فقط تصویرهای لبخندهای اسکایلا و مامان جلو چشم‌هام اومد. تصویر بازی‌های خودم و اسکایلا، لبخند اسکایلا!
    بی‌جون روی زمین افتاده بودم و تنها نگاهم به اسکایلایی بود که با شمشیر می‌خواست کارم رو تموم کنه و سرم رو بزنه. چشم‌هام داشت بسته می‌شد چون دلم می‌خواست اون زمان فقط و فقط خنده‌های خودم و خواهر و مامانم یادم باشه ولی لحظه‌ی آخر قطره اشکی که روی گونه‌هام خورد رو حس کردم ولی قبل از این که بدونم مال چه کسی بود، به عالم بی‌خبری رفتم، ولی اون قطره اشک می‌تونست مال چه کسی جز اسکایلا باشه؟
     

    Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    ***
    (راوی)
    استلا بی‌جون روی زمین افتاده بود و اسکایلا با شمشیری آتشین بالای سرش ایستاده بود تا سر از تنش جدا کند، اما چیزی مانعش می‌شد که هم باعث ریزش اشک‌هایش شده بود و هم تسلیم شدن در برابر خواهر مهربان و فداکارش؛ به راستی او چه کاری می‌کرد؟ آیا او واقعا به دنبال مرگ خواهرش بود؟ به راستی چه چیزی باعث شده بود اسکایلا خواهرش را نکشد؟
    اسکایلا بالای سر خواهری ایستاده بود که به دست خودش کشته شد، خواهری که از جان خود گذشت ولی نگذاشت خواهرش جانش را از دست بدهد، به راستی خواهر بودن یعنی چه؟ آیا واقعا استلا حق خواهری‌اش را به او ادا کرده است؟ اسکایلا چه؟ اسکایلا درحالی‌که اشک‌هایش بی‌وقفه روی زمین و خواهرش می‌ریخت، جلوی خواهرش به زانو درآمد، برای چه؟ آیا عشق استلا به او توانسته بود او را هم از پا درآورد؟ آری، عشق قدرت کمی نیست؛ به راستی این عشق یعنی چه؟ این اولین‌ باری بود که اسکایلا جلوی خواهرش زانو می‌زند و گریه می‌کند. به راستی این قدرت عشق است؟
    حال گریه‌های بی‌وقفه‌ی اسکایلا به جیغ‌های دردناک و بلندی تبدیل شده بود که دل هر بی‌رحمی را هم به درد می‌آورد. اسکایلا خواهر بی‌جانش را در آغـ*ـوش کشید و جیغ زد؛ آن‌قدر گریه کرد و جیغ کشید که آرام شد و خواهرش را از خودش جدا کرد و به صورت نورانی‌اش خیره شد و پس از مکثی جیغ زد:
    - من هم دوستت دارم.
    سپس آرام گفت:
    - همیشه دوستت داشتم... من حسود بودم و انتقام‌جو! من به تو حسادت می‌کردم... به خواهری که از جون و مردمش گذشت، اون هم برای من!
    سرش را بی‌تاب و غمگین روی قفسه‌ی سـ*ـینه خواهرش گذاشت و با صدایی که به سختی شنیده می‌شد گفت:
    - تو، نباید من رو ترک کنی... تو قول دادی... تو قول دادی همیشه کنارم باشی... .
    و تنها یک خاطره در ذهنش گذشت. آیا می‌دانستید خاطره‌ها دردآورترین لحظه‌ها را برای شما به وجود می‌آورند؟ اگر خوب باشد، می‌گویی کاش به زمان عقب برگردم؛ اگر بد باشد، با یاد آوری‌اش ناراحت می‌شوی. خاطره‌ها چه خوب و چه بد، همیشه تلخند. اسکایلا خاطره‌ی بچگی‌های خود و استلا را در ذهنش زنده کرده بود اما افسوس که دیر به این پی برد که خواهرش او را بیشتر از خودش دوست دارد. تمام صحنه‌ها، تمام لحظه‌ها، تمام خاطرات مثل یک چرخه دور سرش می‌چرخید و او بیشتر قلبش فشرده می‌شد. به راستی او با خواهر مهربانش چه کرده بود؟ او خواهر خود را کشته بود؟ او قاتل بود؟ دلش نمی‌خواست به این چیزها فکر کند تنها دلش یک چیز می‌خواست؛ آرامشی کنار خواهرش.
    کنارش دراز کشید و همانند او چشمانش را بست و تنها صدای غم‌زده‌ی ارواح آب و آتش که آواز غم‌انگیزی زمزمه می‌کردند در آن محوطه پیچید.
     

    Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    ***
    فصل دوازدهم: رازهای مخفی آب و آتش
    (اسکایلا)
    به آرومی چشم‌هام رو باز کردم و اولین چیزی که دیدم یک سقف آبی رنگ بود؛ آبی! با یادآوری استلا مثل نور از جام بلند شدم و با بهت به اطرافم نگاه کردم؛ من این‌جا چیکار می‌کنم؟ چرا همه‌چیز آبیه؟ با سرعت به سمت در رفتم و از اتاق خارج شدم. خدای من! من توی قصر آب چیکار می‌کنم؟ مهم نیست، تنها چیزی که مهمه استلاست. با یادآوریش دوباره چشمه اشکم جوشید ولی سریع پاکشون کردم و توی سالن دنبال شخص آشنایی گشتم. بعد از چند دقیقه این‌ور و اون‌ور رفتن در سالن، بالاخره کسایی رو دیدم که مقصرِ تمام این ماجراها می‌دو‌نمشون. الینا و الیانا کنار هم ایستاده بودن و لباس‌هایی فوق‌العاده زیبا و فاخر هم به تن داشتن و داشتن حرف می‌زدن که من سر رسیدم و اونا حرف مضخرف‌شون رو قطع کردن. الیانا دهن باز کرد که چیزی بگه که سریع‌تر از خودش فریادی از عصبانیت زدم و گفتم:
    - دهنت رو ببند! همش تقصیر توئه که الان استلا مرده! همش تقصیر توئه!
    پشتم رو بهشون کردم و آروم گفتم:
    - من رو باید برگردونید خونه، نمی‌خوام حتی یک دقیقه‌ی دیگه هم این‌جا باشم.
    اولین قدم رو برداشتم تا برم که یک‌دفعه با چیزی که شنیدم سر جام میخکوب شدم.
    الیانا: بدون خواهرت میری؟
    اول خشکم زده بود ولی بعد به خودم اومدم و با عصبانیت به سمت الیانا برگشتم و داد زدم:
    - خیلی عوضی هستی، داری بهم میگی با جنازه‌ی خواهرم برم خونه؟
    الینا با آرامشی که منم وادار می‌کرد آروم باشم، گفت:
    - ببین اسکایلا، خواهرت، استلا... زنده‌ست، اون نمرده.
    خشکم زد. نمی‌دونم باید خوشحال می‌بودم که زنده‌ست یا این‌که ناراحت که حالش بده. اشک‌هام راه خودشون رو گرفتن و بعد با چشم‌های اشکیم به الینا خیره شدم و گفتم:
    - کجاست؟
    لبخندی زد:
    - دنبالم بیا.
    دنبالش رفتم. الینا و الیانا تغییراتی کرده بودند و این تعجب‌آور بود که با هم خوب شده بودن. دیگه نتونستم جلوی کنجکاویم رو بگیرم و گفتم:
    - شما چرا تغییر کردین؟
    الینا گفت:
    - حقیقت اینی نیست که شما می‌دونین... .
    نگاهی به الیانا کرد و ادامه داد:
    - راستش من و الیانا خواهریم ولی به خاطر تنفری که هر دومون به سرزمین‌های هم‌دیگه پیدا کرده بودیم طلسمی برای هردومون به وجود اومده بود که مقام شاهی‌مون رو ازمون گرفته بود ولی... .
    به سمتم برگشت و ادامه داد:
    - ولی شما تونستین عشق به هم رو پیدا کنین و این باعث شد که دو سرزمین نجات پیدا کنن و استلا به‌ خاطر فداکاری که کرد به دست ارواح گذشته آب و آتش باز گردانده شد البته قدرت آبی که داشت خیلی بهش کمک کرد چون آب شفا‌ دهنده‌ست ولی کاری که خود استلا کرد افتخار داره.
    لبخندی غمگین زدم. افتخار می‌کنم که خواهری مثل اون دارم. بهت قول میدم استلا که دیگه هیچ‌وقت اذیتت نکنم، قول میدم!
    وقتی به اون اتاق مد نظر رسیدیم، داخل شدیم ولی الینا و الیانا تنهام گذاشتن تا با خواهری که بعد از چندین سال حرف نزده بودم جز حرف‌هایی برای تمسخرش، حرف بزنم ولی حرف‌های خالی برام کافی نبود، می‌خواستم بگم، همه‌چیز رو بگم با اشک، با غم، با درد! باید بهش می‌گفتم که دوستش دارم و اون باید به‌خاطر من برگرده. روی تخت نشستم و خیره به صورت نورانیش گفتم:
    - من همیشه به تو حسادت می‌کردم اون‌قدر که حاضر شدم بکشمت ولی تو با این‌که می‌دونستی قرار بکشمت من رو نکشتی و مانعم نشدی، هیچ‌وقت از مرگ ترسی نداشتی و... .
    بغض کردم اما ادامه دادم:
    - حتی موقع مرگت هم تنها بهم لبخند... .
    زدم زیر گریه و ادامه دادم:
    - زدی... اون‌قدر مهربون بودی که هیچ‌وقت به فکر خودت نبودی و همیشه به فکر مردمت و خانواده‌ت بودی... .
    گذاشتم اشک‌هام لباس استلا رو خیس کنه که بفهمه همه‌ی حرف‌هایی که می‌زنم واقعیه.
    - من وقتی همیشه می‌دیدم مادر، بیشتر به تو توجه می‌کنه... ازت نفرت پیدا کردم ولی... مادر به هر دومون توجه می‌کرد اون هم به یک اندازه؛ ولی من زیادی حسادت می‌کردم، اگه اون موقع... اون صداها نبودن من تو رو کشته بودم... ولی خوشحالم که... اون صداها... واقعیت رو بهم نشون دادن... خوشحالم... .
    جیغ زدم:
    - خوشحالم!
    نمی‌دونم چم شده بود ولی هم گریه می‌کردم و هم بین گریه‌هام می‌خندیدم.
    - می‌دونی اون صداها چی می‌گفتن؟ خودم نمی‌دونم چی بودن ولی فقط توی سرم حرف‌هایی رو می‌زدن که باید می‌شنیدم. می‌گفتن این کار رو نکن، بعد پشیمون میشی، اون دوستت داره چون اگه نداشت خنجر رو توی قلبت فرو می‌کرد، اون، خواهرته!
    چند بار کلمه خواهر رو زیر لبم تکرار کردم. واقعا این کلمه خواهر چه زیباست! چه واژه‌ی دلنشین و دوست‌داشتنی! نگاهم رو از استلا گرفتم و به ظرف آبی که روی میز گذاشته شده بود نگاه کردم.
    واقعا آب چه شباهتی بهش داشت؟ آب... مثل اون، پاک، زلال و زیبا!
     

    Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    "رازها می‌شود آشکار پس از سال‌ها
    پس از سال‌ها دوری و عذاب...
    بالاخره خورشید پشت ابر نماند و طلوع کرد..."
    ***
    (راوی)
    یک هفته‌ای از آن اتفاق‌ها می‌گذرد و اسکایلا خود گفته بود که می‌خواهد مراقب خواهرش باشد و از او مواظبت کند. روزها برایش غذا می‌برد و شب‌ها به انتظار می‌نشست تا به خواب رود. اکنون هم سرخوش با سینی غذایی به اتاق استلا می‌رفت. در را باز می‌کند و به خواهرش لبخندی می‌زند و می‌پرسد:
    - امروز حالت چطوره؟
    استلا حالت بچگانه و طلبکارانه‌ای به خود می‌گیرد و می‌گوید:
    - من رو اسیر می‌کنی بعد میگی حالت چطوره؟
    بعد با هیجان و صدای بلندی می‌گوید:
    - من عالیم!
    اسکایلا چشم‌هایش را درشت می‌کند و می‌گوید:
    - ساکت باش! چرا همچین می‌کنی؟ دیوونه شدی؟ الان همه می‌ریزن این‌جا.
    استلا خنده‌ای با شیطنت کرد. اسکایلا بهش نزدیک شد و روی تختش نشست و تا خواست اولین قاشق را در دهان استلا بگذارد، استلا اخمی کرد و از جایش پرید و چنان با هیجان این کار را کرد که خودش هم از این همه انرژی‌اش تعجب کرده بود چه برسد به اسکایلا. استلا پرشی کرد و گفت:
    - ببین من عالیم! کاملا خوبم!
    اسکایلا با ابروهایی بالا رفته از جایش بلند شد و گفت:
    - باشه باشه، چرا این‌قدر شلوغش می‌کنی؟
    همون موقع که استلا خواست حرفی بزند در به صدا درآمد. هر دو نگاهشان به سمت در رفت. استلا اجازه‌ی ورود داد و بعد مارینا داخل شد و درحالی‌که تعظیم می‌کرد گفت:
    - بانو، ملکه الینا شما و خواهرتون رو احضار کردند.
    استلا سری تکان داد و پس از رفتن مارینا، خود و اسکایلا به سالنی که الینا و الیانا داخلش بودند، رفتند. الینا و الیانا با وقار مخصوص به خودشان روی تخت پادشاهی‌شان نشسته بودند. الینا و الیانا وقتی استلا و اسکایلا را دیدند که آمده‌اند از جای خود بلند شدند. استلا و اسکایلا تعظیم کوتاهی کردند و بعد همان‌طور که الینا گفته بود به دنبالش رفتند. پس از چند دقیقه به اتاقی که می‌خواستند رسیدند. در را باز کردند و اول الینا و الیانا وارد شدند و بعد استلا و اسکایلا. اتاق کاملا تاریک بود و دیدن درون اتاق مشکل بود. الیانا آتش کوچکی با سر انگشتش درست کرد تا از هم جدا نشوند. هر چهار نفر دور میز کوچکی در وسط اتاق ایستاده بودند. الیانا آتش انگشتش را خاموش کرد و یکی از دستانش را به دست الینا داد و دست دیگرش را روی میز گذاشت. الینا هم همین کار را انجام داد و طولی نکشید که از میز، جایی که نقطه لمس الینا و الیانا بود، نوری خارج شد و کل اتاق را گرفت. استلا و اسکایلا چشمانشان را بسته بودند از این نور زیاد ولی وقتی چشم‌هایشان را باز کردند دیگر از آن نور بیش از حد خبری نبود و به جایش روی میز، نقطه لمس دستان الینا و الیانا، تصویری ایجاد شده بود. هر چهار نفر نگاهشان به تصویر بود و منتظر بودند. چند دقیقه‌ای گذشت تا صدایی از تصویر که زیاد هم واضح نبود، در‌آمد. صدای آوازی که بیش از حد آشنا بود. آوازی که سر گذشت آب و آتش بود! آوازی که از آغاز دو سرزمین شکل گرفته بود، آوازی که زمینی‌ها آن را افسانه‌هایی بیش نمی‌دانند اما آیا این نغمه و این دو سرزمین رویایی بیش نیست؟
    نغمه حقیقت:
    " آب و آتش نسبتی دارند جاویدان...
    Water and fire have an eternal relationship
    مثل شب و روز، اما از شگفتی‌ها...
    Like night with day, but with surprises
    ما مقدس آتشی بودیم و آب زندگی در ما...
    We were sacred fire and the water of life in us
    آتشی با شعله‌های آبی زیبا...
    Fire with beautiful flowers of water
    آه...
    Ah
    سو زدم تا زنده‌ام یادش که ما بودیم...
    I nodded until I was alive , remembering that we were
    آتشی سوزان و سوزاننده و زنده...
    Burning , burning and alive fire
    چشمه‌ی بس پاکی روشن...
    Enough clear spring
    هم‌فروغ و فر دیرین را فروزنده...
    Both Forough and Far Farzin have been destroyed
    هم‌چراغ شب‌ زدای معبر فردا...
    Also the night light of the passage of tomorrow
    آب و آتش نسبتی دارند دیرینه...
    Water and fire have a long history
    آتشی که آب می‌پاشند بر آن، می‌کند فریاد...
    The fire that splashes on the water cries out
    ما مقدس آتشی بودیم، بر ما آب پاشیدند...
    We were holy fire, they sprinkled water on us
    آب‌های شومی و تاریکی و بی‌داد، خواست فریادی، و دردآلود فریادی، من همان فریادم...
    Ominous and dark waters, screaming and painful screaming, I am the same cry"
    (شعری از مهدی اخوان ثالث)
    تصویر محو شد ولی اتاق هنوز روشن بود. استلا و اسکایلا هر دو با تعجب و حیرت به الینا و الیانا خیره شده بودند. این همان آوازی بود که مادرشان برایشان هر شب می‌خواند. استلا خیلی زود تعجبش فروکش کرد چون الینا از قبل جوابش را داده بود ولی اکنون خود او ناراحت و حیرت‌زده به نظر می‌رسید. پس از ثانیه‌هایی نفس‌گیر، بالاخره استلا سکوت را شکست و گفت:
    - من زیاد از معنی آوازی که خونده شد، چیزی نفهمیدم میشه بگید منظورش چیه؟
    الینا آهی کشید و توضیح داد:
    - سال‌ها پیش، وقتی که تازه حکومت آب به اوج قدرت رسیده بود و حکومت آتش تازه ایجاد شده بود، ملکه آب از آتشین‌ها نفرت بیش از حدی داشت... .
    الیانا ادامه داد:
    - اون آتشین‌ها رو به بدترین شکل ممکن شکنجه می‌کرد و بعد به شکل وحشیانه‌ای می‌کشت و برای سرزمین آتش می‌فرستاد. اون‌ها گاهی سطلی پر از آب رو روی زندانی‌های آتشین‌شون می‌ریختند و... .
    نگاهی به استلا و اسکایلا کرد و ادامه داد:
    - و این یعنی از بین بردن قدرت آتش‌شون، یعنی زجر کشیدن، آه... ملکه آب‌ها معتقد بود که هیچ آتشینی نباید در این دنیا باشه... اون می‌خواست همه‌ی ماها رو نابود کنه حتی یک نفرمون اگه زنده می‌موند، هزاران سرباز رو می‌فرستاد تا همون یک نفر رو نابود کنه، اون حتی به یک بچه هم رحم نمی‌کرد؛ جیغ‌هایی که آتشین‌ها می‌کشیدن و زجه‌هایی که می‌زدن، کاش هیچ‌وقت اون تصویرها رو نمی‌دیدم.
    الینا با ناراحتی گفت:
    - من همیشه اون رو الگوی خودم می‌دونستم، ولی الان حالم ازش بهم می‌خوره.
    پس از دقایقی سکوت، همگی از آن اتاق حقیقت خارج شدند.
     

    Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    ***
    فصل سیزدهم: بازگشت به خانه
    (استلا)
    بالاخره امروز می‌تونم همراه اسکایلا به خونه برگردم و مادر رو ببینم؛ خیلی خوشحالم! چیزی نداشتم که با خودم ببرم فقط یک چند تا لباس با خودم از این‌جا می‌برم برای یادگاری. با یادآوری روزهایی که این‌جا بودم لبخند محوی زدم. بعد از این‌که همین چند لباس هم جمع کردم از اتاق خارج شدم؛ به سمت اتاق اسکایلا رفتم. اون هم آماده بود و منتظر من! با هم از اتاق خارج شدیم و به سمت سالنی که مردم و الینا و الیانا داخلش بودند رفتیم. مردم راه رو برامون باز کردند و من و اسکایلا به سمت سکویی که الیانا و الینا روش بودن، رفتیم. بالای سکو ایستادم و نگاهم رو به مردم دوختم. حتی مردم آتش هم اومده بودن و این خوشحالم می‌کرد که اونا دیگه ازمون بدشون نمیاد. الینا از جاش بلند شد و کنار من و اسکایلا ایستاد و با صدای رسا و بلندی خطاب به مردم گفت:
    - ای مردم من و سرزمین آتشین! امروز قطعا یک روز به یاد موندنی و بزرگ برای همه‌ی ماست زیرا... .
    دستش رو به سمت من و اسکایلا گرفت و ادامه داد:
    - قهرمانان ما امروز از پیش ما میرن اما یادشون همیشه در قلب‌های ما می‌مونه. این قهرمانان به ما فهماندن که حقیقت چیه و این جنگ پایان خوبی نداره و اگه اون‌ها نبودن معلوم نبود چه بلایی سر دو سرزمین می‌اومد. این دختران شجاع همیشه در قلب‌های ما هستن و به عنوان یک قهرمان از اون‌ها یاد می‌کنیم.
    بعد از این که الینا حرفش تموم شد همگی حتی الینا و الیانا به من و اسکایلا تعظیم کردند و من و اسکایلا فقط با تعجب بهشون نگاه می‌کردیم. بعد از این‌که همه چیز به حالت قبل برگشت، الیانا گفت:
    - حالا به حیاط قصر می‌ریم تا مراسم بدرقه رو شروع کنیم.
    بعد از این حرفش، خودش و الینا به سمت حیاط قصر رفتن و ما هم دنبالشون. وسط حیاط ایستادن و ما هم به تبعیت از اونا ایستادیم. الینا و الیانا وردی خوندن و بعد مثل قبل دریچه‌ای نمایان شد. لبخند محوی زدم و سرم برگردوندم و برای آخرین بار به قصر نگاه کردم. دلم برای این سرزمین‌ها تنگ میشه. گریه‌م گرفته بود و بغض کرده بودم. الینا با لبخند به سمتمون اومد و گفت:
    - وقتشه!
    دست اسکایلا رو گرفتم و نگاهم رو از قصر گرفتم و به سمت دریچه رفتم اما قبلش برگشتم و به همه‌ی این مردم زیبا نگاه کردم. طاقت نیاوردم و به سمت الینا دویدم و خودم رو توی بغلش انداختم. اون با تمام سخت‌گیری‌هاش، خیلی مهربون بود و برای من مثل یک خواهر بزرگ‌تر. الیانا هم داشت با اسکایلا حرف میزد و هر دو می‌خندیدن. دیگه وقت رفتن بود، هر اومدنی رفتنی داره و وقتی زمانش برسه نمی‌تونی جلوش رو بگیری. به سمت دریچه رفتیم ولی قبلش برگشتم تا آخرین تصویرم از این مکان زیبا رو ثبت کنم. مردمانی خوش قلب و با گذشت، دوستانی با اعتماد و با معرفت و قلب‌هایی نزدیک به هم. کی گفته آب و آتش دشمن همن؟ همیشه راهی برای دوستی وجود داره، همیشه ته قلب‌ها یک چیز خوب پیدا میشه.
    چشم‌هام رو باز کردم و با حیرت به مکانی که داخلش بودم نگاه کردم. باورم نمیشه، من برگشتم خونه! به سمت اسکایلا برگشتم و با ناراحتی گفتم:
    - کاش می‌شد راهی باشه که دوباره به اون‌جا برگردیم.
    اسکایلا بعد از این حرفم دستش رو توی جیبش کرد و انگشتری که اون روزها توی رودخونه پیداش کردم رو درآورد و گفت:
    - با این دوباره می‌تونیم برگردیم؛ توی سرزمین آب و آتش از این حلقه‌ها برای به این دنیا اومدن و رفتن استفاده می‌کنن.
    با خوشحالی دست‌هام رو به هم زدم و گفتم:
    - عالیه!
    از رو زمین بلند شدم و نگاهم رو به جلو دوختم که کلبه رو دیدم، کلبه‌ای که از وقتی یادم میاد همیشه محبت و عشق درش بوده! نگاهی به اسکایلا کردم و با هم و دست در دست هم به سمت کلبه رفتیم. با تردید دستم رو به سمت در بردم و در زدم. قلبم تندتند میزد و استرس داشتم. بعد از چند ثانیه در باز شد و من مادری رو دیدم که از نبودن فرزنداش عذاب می‌کشید. اشک‌هام ریخت و بی‌اختیار خودم رو توی بغلش انداختم؛ ولی طولی نکشید که گرمای دیگه‌ای هم کنار خودم احساس کردم و وقتی چشم‌هام رو باز کردم اسکایلایی رو دیدم که پس از سال‌ها به آغـ*ـوش مادرش پناه بـرده.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا