***
(راوی)
الینا فکرش درگیر بود؛ درگیر چه؟ درگیر گذشته، درگیر گذشتهای که وقتی بهش فکر میکند بغض میکند و گریهاش میگیرد ولی او قسم خورده، قسم خورده که گریه نکند، قسم خورده که ضعیف نباشد، قسم خورده که انتقام بگیرد؛ اما انتقام از که؟
وقتی استلا از او پرسید که الیانا مثل اوست، لحظهای به فکر گذشته رفت که آیا او واقعا شبیه الیانا بوده؟ به راستی الیانا که بود؟ او که بود که فکر الینا را مشغول به خود کرده؟
بعد از عبور آنها از جنگل، بالاخره به دروازهی شهر نزدیک شدند. استلا که تا به حال قصر ندیده بود، بیشتر از هر موقعی مشتاق بود تا قصر را ببیند. الینا بدون هیچ حرفی به طرف دروازه طلایی رفت. برای استلا عجیب بود که هیچ سربازی کنار دروازه نیست! شانهای به معنای مهم نبودن بالا انداخت و به همراه الینا به سمت دروازه رفت. به دروازه که رسیدند الینا ایستاد و کف دستش رو به سمت علامت آب (فکر کنم همگی بدونین علامت آب چه شکلیه) که روی میله دروازه حکاکی شده بود گذاشت و ناگهان دروازه باز شد. استلا از این حرکت به شدت تعجب کرده بود ولی حرفی نزد. الینا از دروازه گذشت ولی همین که استلا خواست از دروازه بگذرد دیوار نامرئی مانع شد و استلا روی زمین افتاد. صورتش از درد مچاله شد، بدنش بدجور درد گرفته بود و نمیتوانست بلند شود. الینا از دروازه گذشت و به طرف استلا رفت و کمکش کرد بلند شود.
الینا: آخه این چهکاری بود؟ مگه نمیدونی که باید دستت رو روی نشان آب بذاری؟
با درد و عصبانیت غرید:
- من از کجا بدونم؟ اصلا نمیدونم چهطور به اینجا اومدم؟ چرا باید به اینجا بیام و بعد ملکه بشم؟ این مسخره بازیها چه معنی داره؟
الینا که متوجه حال بد استلا شده بود گفت:
- باشه فعلا بیا بریم قصر.
استلا با کمک الینا ناشناخته به سمت قصر رفتند. اگر مردم او را میشناختند خطری برای جان استلا به حساب میآمد.
بالاخره پس از ساعتی به قصر رسیدند.
***
(استلا)
وقتی قصر رو دیدم حس کردم چشمهام از حدقه بیرون زده و دهانم هم که جای خود دارد! تا به حال چنین قصر زیبایی ندیده بودم. این قصر از همه نظر با قصرهایی که توی کتاب دیده بودم، کاملا متفاوت بود. با دقت قصر رو آنالیز کردم. قصری به رنگ سفید و آبی یخی که مثل ماه میدرخشید و در طلایی رنگی داشت که به نظر ورودی قصر بود. خیلی رویایی و زیبا بود! هیچوقت فکر نمیکردم که یک روزی قصر ببینم. الینا به سمت در طلایی رفت و چیزی گفت که نفهمیدم. با اون ورد در باز شد و ما داخل شدیم. خدای من! اینجا کجاست؟ چهقدر قشنگه! یک سالن آبی یخی که برق میزد؛ تابلوهای زیادی که در یک طرف دیوار نصب شده بودند و زیبایی سالن رو دوچندان میکرد. لوسترهایی که به جای آتیش و شمع آب ازش فواره میزد و...
خیلی زیبا بود! تا به حال جایی به زیبایی اینجا ندیدم. الینا در یکی از راهروها رفت و این باعث شد که من هم دنبالش برم و از افکارم خارج بشم. بعد از مدتی که پا به پای هم قدم برمیداشتیم، بالاخره یک جا توقف کردیم. الینا به در پشت سرم که رنگش طلایی بود و نقش و نگارهای زیبایی با رنگ آبی کشیده بود اشاره کرد و گفت:
- اونجا اتاق توئه؛ فعلا استراحت کن وقتی احضارت کردم بیا تا همهچیز رو برات بگم.
با ناراحتی و اعتراض گفتم:
- ولی من میخوام الان بدونم اینطوری از کنجکاوی خوابم نمیبره.
الینا که از چشمهاش معلوم بود که خیلی خستهست گفت:
- خواهش میکنم، من چند وقته خواب نداشتم و فقط الان میتونم با خیال راحت بخوابم.
وقتی دیدم واقعا خیلی خستهست، گفتم:
- باشه ولی بعدا همهچیز رو برام تعریف میکنی، باشه؟
لبخند کم جونی زد و دستش رو مشت کرد و روی سـ*ـینهاش زد و گفت:
- امر، امر شماست.
منم ادای ملکهها رو درآوردم و یک ابروم رو بالا انداختم و مغرور گفتم:
- مرخصی!
الینا با این حرکتم خندهای کرد و گفت:
- بله قربان.
این رو گفت و رفت.
برگشتم و به در اتاقم نگاه کردم. خیلی زیبا بود ولی نه بیشتر از چیزهایی که من امروز دیدم. دستم رو روی دستگیرهی در گذاشتم که به محض اینکه دستم باهاش برخورد کرد نقش و نگارها تغییر کرد و به شکل دختری دراومد که آب توی دستهاش بود. خیلی خوشگله! اشتباه کردم این در زیباتر از چیزهاییه که دیدم. در رو باز کردم و داخل اتاقم شدم که نفس توی سینم حبس شد. دیوارهای اتاق کاملا به رنگ آبی آسمانی بود و نقشهایی به رنگ طلایی روی دیوار کشیده شده بود. دقت که کردم دیدم نقش و نگارها امواج دریا و آب رو کشیدن. هر چیزی که در اتاق میدیدم یا آبی بود یا طلایی. اتاق یه پنجره داشت که به جز شیشهاش کاملا طلایی بود و یک کمد طلایی که طراحیهای زیبایی به رنگ آبی روش خودنمایی میکرد. کف اتاق رو که نگاه کردم، نزدیک بود شاخ دربیارم! چهطور ممکنه؟! من روی آب ایستادم؟! دقت که کردم دیدم اشتباه کردم، من روی شیشهای که مثل آبه ایستادهام ولی اونقدر طبیعی بود که فکر کردم واقعا روی آبم. یک چیزی که خیلی توی اتاق برام جالب بود این بود که آب اتاق رو به جای آتیش روشن میکرد؛ چه جالب! به طرف تخت رفتم و روش نشستم. دستم رو روی چوبش که سفید بود و طراحی آب روش کشیده شده بود گذاشتم. هیچوقت فکر نمیکردم ملکه باشم یا همچین جایی وجود داشته باشه. روی تخت دراز کشیدم که... یک لحظه حس کردم روی آب خوابیدم. لبخندی از رضایت زدم و چشمهام رو بستم و با فکر به اینکه الان مامان و اسکایلا چیکار میکنن خوابم برد.
***
***
فصل ششم: حقیقتی آشکار
با تکونهای کسی لای یکی از چشمهام رو باز کردم و با اولین چیزی که روبهرو شدم دو جفت تیلهی آبی روشن بود. چشمهام رو کامل باز کردم و به کسی که سعی داشت بیدارم کنه خیره شدم. از جام بلند شدم و روی تخت نشستم و به دختر روبهروم خیره شدم. دختر تعظیم کرد که باعث شد اخمهام بره توی هم.
دختر: ملکه من رو ببخشید که بیدارتون کردم، بانو الینا گفتن برید پیششون و من مجبور بودم بیدارتون کنم.
فقط سرم رو تکون دادم که گفت:
- بانو، من ندیمهی شما هستم و اسمم ماریناست.
لبخندی زدم و گفتم:
- اسم من هم استلاست و از این به بعد تو حق این رو نداری که بهم بگی ملکه یا تعظیم کنی.
مارینا با این حرفم جا خورد و با تعجب بهم زل زد و بعد سریع سرش رو پایین انداخت و گفت:
- ولی بانو نمیشه... اگه بخوام با اسم صداتون کنم برام بد تموم میشه و... این خلاف قوانینه.
- همین که من گفتم ولی چون میگی توی خطر میفتی باشه ولی وقتی تنهاییم باید با هم راحت باشیم، باشه؟
و بعد لبخندزنان نگاهش کردم. اون هم لبخندی زد البته از نوع شیطنت و گفت:
- هر چی اسی جون بگه!
چشمهام رو ریز کردم و گفتم:
- چهقدر زود هم حرف گوش کن میشی.
خندهکنان گفت:
- نظر لطفته... .
یکدفعه انگار که چیزی یادش اومده هینی کشید که تا مرز سکته رفتم و با ترس گفتم:
- چته؟
مارینا با چهرهی من خندهای کرد و گفت:
- زود باش آماده باش که الان سر و کلهی بانوی جنگجو پیدا میشه.
درحالیکه از جام بلند میشدم گفتم:
- بانوی جنگجو؟
- آره، این لقبیه که به بانو الینا دادیم.
با تعجب ابروهام رو بالا انداختم و به سمت کمد رفتم. کمد رو بازش کردم که دیدن اون لباسهای زیبا همانا و باز موندن دهن منم همانا. مارینا با چهرهی من پقی زد زیر خنده؛ بهش چشم غرهای رفتم که ساکت شد. نگاهم به لباسها افتاد. اونقدر زیبا بودند که نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم. بعد از چند ثانیه یک لباس آبی آسمونی حریر که آستین حلقهای بود و چیزایی مثل قطرههای آب روش خودنمایی میکرد از کمد بیرون کشیدم. خیلی زیبا و باشکوه بود! لباس رو پوشیدم و با کمک مارینا موهام رو درست کردم و کمی آرایشم کرد. به خودم در آینه نگاه کردم؛ عالی شدم! انگار اصلا اون استلا نبودم.
به همراه مارینا از اتاق خارج شدم که همون موقع چند خدمتکار پشت سرم اومدند. بالاخره وقتی از این راهروهای پیچدرپیچ گذشتیم، به سالنی که الینا داخلش بود رسیدیم. پشت در سالن ایستادم و سمت خدمتکارها برگشتم که درجا تعظیم کردند. اخمی کردم و گفتم:
- شما به جز مارینا میتونین برین.
همشون به جز مارینا تعجب کردند. یکی از خدمتکارها که پیرتر از بقیه بود گفت:
- ولی ملکه... .
نذاشتم ادامهی حرفش رو بزنه و گفتم:
- همین که گفتم.
و روم رو ازشون برگردوندم و به سربازی که کنار در ایستاده بود گفتم اعلام ورود کنه. تعجب نکنین، این چیزا رو توی کتاب خوندم! سرباز اعلام ورود کرد و بعد در رو برام باز کرد و من داخل شدم. یک لحظه وقتی وارد شدم بهخاطر زیبایی سالن وقار ملکه بودنم رو فراموش کردم و فقط اطراف رو نگاه میکردم. با صدای الینا دست از نگاه کردن برداشتم و بهش خیره شدم؛ نگاهش عصبی بود. با صدایی عصبی ولی آروم گفت:
- میدونی چهقدر منتظرت بودم؟ یک چیزی رو باید بدونی و اون اینه که یک ملکه باید وقت شناس باشه؛ فعلا اینا رو بذاریم کنار، دنبالم بیا!
چیشد؟! اگه من ملکهام پس چرا بهم دستور میده؟ از این فکرم پوزخندی زدم و گفتم:
- صبر کن!
الینا که پشتش به من بود و داشت به سمت جایی میرفت، ایستاد و با تعجب به سمتم برگشت و گفت:
- چیزی شده؟
با لحن سردی گفتم:
- من اسم دارم و اسمم استلاست و تو حق این رو نداری که بهم دستور بدی، فقط حق نظر داری و از این به بعد استلا صدام میکنی، فهمیدی؟
فهمیدی رو دستوری گفتم که باعث شد الینا از حرفهام تعجب کنه و فقط سرش رو تکون داد و آروم گفت:
- فهمیدم!
چیه خب؟ باید میفهمید که نباید بهم دستور بده. درسته راهنما و دوستمه ولی حق توهین و دستور دادن رو بهش نمیدم. الینا داخل راهرویی شد و من هم به دنبالش. بالاخره توی راهرو جلوی یک در ایستاد و من هم ایستادم. این در عجیب بود چون هیچ نقش و نگاری روش کشیده نشده بود. الینا گفت:
- استلا لطفا دستت رو بده به من.
توی دلم خندهای از روی پیروزی کردم و دستم رو بهش دادم. الینا دستش رو روی دسته در گذاشت و چیزی گفت که نفهمیدم. با گفتن اون چیزی که الینا گفت، ناگهان روی در طراحی زنی شد که از دستاش آب فوران کرده. اونقدر زیبا بود که محوش شدم ولی با کشیده شدن دستم از هپروت خارج شدم و داخل اتاق رو نگاه کردم. اتاق هیچی داخلش نبود وقتی میگم هیچی یعنی حتی دیوارش طراحی نداشت و کاملا سفید بود و حتی کف اتاق هم هیچی نبود و کاملا سفید بود. یک اتاق که کاملا سفید بود! الینا چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید و با صدایی آرامش بخش گفت:
- میخواستی همهچیز رو بفهمی پس خوب گوش کن.
و بعد دستهاش رو توی هوا چرخوند و ناگهان آب ازش فواره زد و جالب این بود که قطرات آب به سمت بالا میرفتن و... الینا آب رو کنترل میکرد! با دقت به کارهای الینا نگاه میکردم که متوجه شدم قطرههای آب روی دیوارهای سفید اتاق نشستن و ناگهان دیوارهای اتاق تغییر کرد و از رنگ سفیدی به آبی تغییر کرد که قطرههای سفید روش خودنمایی میکرد. به الینا که با قدرت آب داشت جادو میکرد، نگاه کردم؛ یعنی من هم از این قدرتها دارم؟ توی همین فکرها بودم که دیدم الینا با قدرتش تصویری ساخت ولی تصویرش واضح نبود. همونطور که نگاه خیرهم به تصویر بود الینا گفت:
- سالها پیش دو قلمروی آب و آتش وجود داشت... .
به محض گفتن این جمله، در تصویر دو قصر که یکی آبی و دیگری قرمز بود نمایان شد. حیرتزده به تصویر نگاه کردم. الینا ادامه داد:
- دو خواهر در قلمروی مخصوص به خودشون زندگی میکردند... تا اینکه... .
چهرهش عصبانی شد.
- یکی از خواهرها خــ ـیانـت کرد و جنگ از اون موقع آغاز شد. از اون موقع تا به حال هیچکس روی خوش زندگی رو ندید... تا اینکه... .
به سمتم برگشت و با چشمهای آبیش به چشمهام زل زد و ادامه داد:
- تو اومدی.
لبخندی زدم که از اون تصویر صدای آوازی اومد. دقت که کردم چشمهام گرد شد؛ این... اینکه شعر مامانه! بیاختیار همراه آهنگ خوندم که باعث تعجب الینا شد ولی زود تعجبش محو شد. به محض تمام شدن آهنگ تصویر محو شد. به سمت الینا برگشتم و حیرتزده گفتم:
- این... این شعری بود که مادرم همیشه برام میخوند، پس... .
نذاشت ادامهی حرفم رو بزنم و گفت:
- ممکنه مادرت یکی از نوادگان ملکههای سابق آب بوده و این شعر از اونا به مادرت و حالا به تو رسیده.
آهانی گفتم و بعد از مکثی گفتم:
- خب حالا باید چیکار کنیم؟
الینا با نفرت به یک نقطه خیره شد و با صدایی که نفرت توش موج میزد و بهخاطر عصبانیت دورگه شده بود، گفت:
- باید ملکه آتش رو نابود کنیم! باید سرزمین و قصر آتش رو تصاحب کنیم.
جا خوردم و وحشتزده به الینا خیره شدم و با لکنت گفتم:
- یعنی... یعنی من باید خواهر خودم رو بکشم؟!
***
(استلا)
خیلی زیباست! نفس عمیقی کشیدم تا اکسیژن پاک طبیعت وارد ریههام بشه. اینجا یک بهشت به تمام معناست. سبزههای آبی رنگ با آبشار زلال خالص، صدای شرشر آب با صدای پرندهها که آواز میخوندن فضا رو برام جذابتر میکرد. چرخی زدم و خندیدم؛ خندیدم و خندیدم و دلیلش زیبایی این بهشت بود؛ بهشتی که تا به حال به خوابم هم ندیده بودم. خودم رو انداختم روی سبزهها و چشمهام رو بستم و به آواز طبیعت گوش دادم که ناگهان با صدایی که شنیدم از جام پریدم و به اطراف نگاه کردم. دیگه خبری از گنجشکها و بوی خوب طبیعت نبود و به جاش صدای خندههای شیطانی...
- اسکایلا!
این رو که با تعجب گفتم خندهاش بیشتر شد و باعث اخم من شد. جالبه! اون نصف بهشت من رو با اومدنش نابود کرد و به جاش آتیش رو آورد. با اخم بهش نگاه کردم و گفتم:
- برای چی به اینجا اومدی؟
خندهای کرد و گفت:
- برای مرگ تو!
صداش توی سرم اکو شد. اون برای مرگ من اومده... مرگ من... مرگ!
با ترس درحالیکه نفسنفس میزدم از خواب بیدار شدم و اولین چیزی که دیدم صورت نگران مارینا بود و بعد هم چهرهی نگران و متعجب الینا که از پشت مارینا دراومد. مارینا لیوان آبی به دستم داد و من کامل آب رو سر کشیدم. عرقهای سردی روی کل بدنم نشسته بود. مچ دستم رو به پیشونیم زدم و عرق سرد رو از روی پیشونیم پاک کردم. هنوز نفسنفس میزدم. این چه کابوسی بود که دیدم؟ نفس عمیقی کشیدم تا آروم بشم. دستی به شونم خورد. سرم رو بلند کردم که الینا با نگرانی گفت:
- خوبی؟
سری به معنای آره تکون دادم که الینا روبه مارینا کرد و گفت:
- حموم رو آماده کن.
وقتی مارینا رفت تا حموم رو آماده کنه الینا روی تختم نشست و چشمهاش رو ریز کرد و گفت:
- چه خوابی دیدی که به این روز افتادی؟
- چرا... میپرسی؟
الینا: چون بیشتر خواب و کابوسهایی که اینجا میبینی واقعی میشن.
وحشتزده و با چشمهایی گرد نگاهش کردم. چند ثانیه به همین منوال گذشت و بالاخره آهی کشیدم و تمام خوابم رو برای الینا تعریف کردم. وقتی همهی خوابم رو برای الینا تعریف کردم، اون کمی فکر کرد و بعد شروع به تعبیر خواب کرد:
- این خواب خبر بدی میده؛ خوابت میگه که الیانا خواهرت رو پیدا کرده و داره روش کار میکنه که برای ملکه شدن آماده بشه و این یعنی نابودی سرزمین آب.
با وحشت بهش نگاه کردم. اسکایلا چهطور میتونه اینقدر بد باشه؟ هر چهقدر هم بد باشه من نمیتونم اون رو بکشم. الینا که از نگاهم همهچیز رو خونده بود دستش رو روی شونهم گذاشت و با لحن پر حسی گفت:
- ببین من... استلا! اونا هر چی که هستن باز هم دشمن ما به حساب میان، اگه ما اونها رو نکشیم اونها این کار رو میکنن.
با وحشت و ترس بهش نگاه کردم که لبخند گرمی زد و ادامه داد:
- من میدونم که تو چی میخوای، میدونم که میخوای جنگی نباشه و با هم در صلح باشیم ولی به نظر تو اونها این رو میخوان؟
ناراحت نگاهم رو به دستهام دوختم. من میدونستم که اونها قدرت رو میخوان، میدونم که اونها جنگ رو میخوان... ولی چهطور میتونم کسی رو بکشم که به اندازهی خودم دوستش دارم حتی با تمام بدیش!
با صدای الینا، رشتهی افکارم شکست.
الینا: برای همین اونا رو دعوت میکنیم که به اینجا بیان و اگه قبول کردن که با ما صلح کنن جنگی هم اتفاق نمیافته.
لبخندی زد که منم لبخند کمجونی زدم که با صدای مارینا که میگفت حموم آمادهست، از جام بلند شدم و به طرف حموم رفتم و داخل شدم.
داخل وان که دقیقا نمیدونم از جنس چی بود و چه چیزهای جالبی روش طراحی شده بود نشستم و سرم رو روی لبهی وان گذاشتم. فکرم مشغول بود. چشمهام رو بستم و به خواب شیرینی رفتم.
***
فصل هفتم: قدرت های درون!
(اسکایلا)
الیانا همهچیز رو بهم گفت. این که ما دشمن سرزمین آب هستیم و من باید استلا رو بکشم. الیانا بهم قول داده که به اوج قدرت برسونتم و من خیلی از این بابت خوشحالم. جلوی آینه ایستادم و به خودم توی آینه خیره شدم، به اینکه خیلی زیباتر از قبل شدم. موهای نارنجی رنگم رو دم اسبی بستم و لباس قرمزی پوشیدم که هم کوتاه بود و هم مناسب واسهی تمرین و کلا من از لباسهای پرنسسی و پفدار متنفرم. چند وقته که الیانا داره من رو واسهی جنگ آماده میکنه و امروز یک چیز کاملا متفاوت و مهم رو بهم یاد میده. بعد از اینکه کاملا خودم رو آماده کردم، از اتاق بیرون اومدم و به باغی که محل تمرین بود رفتم. از راهروها که میگذشتم خدمتکارها بهم تعظیم میکردن و این باعث میشد از قدرتی که دارم بیشتر لـ*ـذت ببرم و احساس غرور کنم. بالاخره وقتی به محل تمرین رسیدم الیانا مثل همیشه جدی جلوم ایستاده بود.
الیانا: خب، اسکایلا! یک هفته میشه که داری رو اسبسواری و استفاده از شلاق و شمشیر رو تمرین میکنی و امروز با بقیه روزها فرق میکنه، امروز قراره به تو قدرتهای درونت رو یاد بدم.
با تعجبی که سعی داشتم پنهونش کنم و موفق هم شدم گفتم:
- قدرتهای درون چیه؟
***
(استلا)
موهای طلاییم رو که رگههای آبی درش نمایان بود رو بالا بستم و لباس مخصوص اسبسواری پوشیدم. دلم هوای الماس رو (اسم اسبش) کرده بود. از اتاق خارج شدم و به سمت اسطبل رفتم. با دیدنش لبخندی زدم که اونم متوجهم شد و شیههای کشید که خندهی کوتاهی کردم و به طرفش رفتم. دستی به یال آبی یخیش کشیدم و گفتم:
- چطوری دختر خوب؟ میای بریم سواری؟
شیههای به معنی موافقت کشید که لبخندم عمیقتر شد. سوارش شدم و افسارش رو گرفتم و بهش گفتم که تا میتونه بتازه. توی محوطه باغ سوار الماس بودم؛ فکرم مشغول بود. یعنی اسکایلا حاضره بهخاطر قدرت من رو بکشه؟
با خدمتکاری که نزدیکم شد افسار الماس رو کشیدم که وایسه؛ زن خدمتکار تعظیمی کرد و گفت:
- ملکه، بانو الینا خواستن در محل تمرین شما رو ملاقات کنن.
اه! باز این الینا! خب چیکارم داره؟ نمیتونم یک دقیقه از دستش خلاص باشم. به خدمتکار گفتم:
- بهش بگو باشه میام.
خدمتکار: ولی ایشون گفتن چیز مهمی باید بهتون بگن.
- باشه دیگه! تو برو من هم میام.
خدمتکار رفت و من پوفی کشیدم و الماس رو به سمت محل تمرین هدایت کردم. از دور الینا رو دیدم. بهش نزدیک شدم که تعظیم کوچکی کرد و با خونسردی گفت:
- درود ملکه!
یک ابروم رو انداختم بالا و گفتم:
- چه زود رسمی شدی!
لبخندی زد و سریع جدی شد و گفت:
- همونطور که گفته بودم قبل از هر چیز باید استفاده با شمشیر و تیرکمون رو یاد بگیرید که طی این یک هفته به اندازهی کافی یاد گرفتین... .
چرخی زد و ادامه داد:
- و اما امروز چیز مهمی که باید بگم دربارهی قدرتهای درونه.
با تعجب گفتم:
- قدرتهای درون؟!
***
(اسکایلا)
- قدرتهای درون چیه؟
الیانا: قدرتهای درون چیزهایی هست که توی وجودته و دیگران جز ملکههای قدرتمند ندارن. متأسفانه خواهرت این قدرت رو داره و اینجا کار ما سخت میشه ولی نگران نباش من راه حلی دارم که اونا ندارن...
لبخند شیطانی زد ولی سریع لبخندش رو جمع و جور کرد و ادامه داد:
- خب، زود باش باید تمرین کنیم.
- تو هنوز دقیقا نگفتی قدرتهای درون چیه؟
الیانا: قدرتهای درون چیزیه که تو وجودته مثل آتش؛ قدرتی که تو داری آتشه ولی قدرت آتشت با بقیه فرق داره و قوی و ویژهست. یادته وقتی خواستم همهچیز رو بهت بگم از قدرتم استفاده کردم؟ تو هم تقریبا قدرتی مثل من داری ولی بیشتر و قدرتمندتره.
از اینکه میگفت قدرتم از همه بیشتره داشتم لـ*ـذت میبردم که لذتم رو با صداش بهم زد و گفت که باید تمرین کنیم. مثل همیشه جدی ایستاد و گفت:
- اول از همه باید تمرکز کنی.
سعی کردم تمرکز کنم و بالاخره بعد از ربع ساعت موفق شدم. وقتی متوجه تمرکزم شد گفت:
- دوم تنها به چیزی که دلیل اومدنت به اینجاست فکر کن یعنی آتش.
فکرم رو متمرکز کردم و آتش رو تصور کردم. چند دقیقه بعد حس کردم توی دستم چیز گرمی وجود داره. الیانا گفت:
- خوبه! حالا بدون این که تمرکزت بهم بخوره چشمهات رو باز کن.
کاری که گفت رو کردم ولی با دیدن گلوله آتشی توی دستم تعجب کردم و تمرکزم بهم ریخت و گلوله آتش هم ناپدید شد. الیانا بهم نزدیک شد و گفت:
- یادگیریت خوبه؛ حالا بیا یک بار دیگه امتحان کنیم.
سرم رو تکون دادم و اینبار چون متعجب نشدم و تمرکزم بهم نریخت تونستم گلوله آتش رو تو دستهام نگه دارم. الیانا گفت:
- خوبه حالا آتش رو به سمت من نشونه بگیر و بزن.
با تعجب نگاهش کردم که با لحن جدی گفت:
- مگه با تو نیستم؟!
وقتی متوجه شد که میترسم آسیب ببینه خندید و گفت:
- نترس من چیزیم نمیشه.
به حرفش گوش کردم و آتش رو به سمتش نشونه گرفتم و پرتاب کردم که با جای خالیش مواجه شدم؛ پوزخندی بهم زد که عصبانی شدم و تندتر آتش به سمتش پرتاب کردم که چون از حرکت ناگهانیم تعجب کرده بود نزدیک بود آتش بهش بخوره. با تعجب بهم نگاه کرد که اینبار من پوزخندی زدم. تعجبش به لبخندی شیطانی تبدیل شد و گفت:
- آفرین! خوب بود ولی باید تمرین کنی تا سریعتر از این عمل کنی. بعد از اینکه این آموزش تموم شد کار با شلاق آتشین رو بهت یاد میدم.
سری تکون دادم و مشغول تمرین شدم.
***
(استلا)
بعد از دو هفته بالاخره تونستم کار با قدرتم رو یاد بگیرم. چه حس خوبی میده که قدرت داشته... نه نه! من نباید قدرتطلب بشم. واقعا سردرنمیارم من چهطور ملکهای هستم که الینا بهم دستور میده؟
[آخه کله پوک تو که چیزی بلد نیستی اون معلمته]
سعی کردم از افکارم دور بمونم برای همین به سمت اسطبل رفتم. نوازشوار دستم رو روی موهای آبی یخیش الماس کشیدم و بعد سوارش شدم و بیهدف توی باغ اسبسواری کردم. مدتی گذشت که جایی نظرم رو جلب کرد. افسار الماس رو کشیدم و به سمت اونجا رفتم. از وسط درختهای بزرگی که مانع شده بودند تا اونجا رو ببینم گذشتم و با دیدن اون مکان نفسم بند اومد. یک باغ که پر از گلهای آبی یخی بود و یک رودخونه هم کنارش و درختهای آبی پوش اطرافش رو گرفته بودن. از الماس پایین اومدم و به سمت گلها رفتم. یکی از گلها رو چیدم که برگهاش ریخت. برگهاش مثل شیشه ظریف بود و وقتی گل رو میچیدی مثل قاصدک پرپر میشد. به سمت رودخونه رفتم و کنارش نشستم و پام رو توی آب خنکش گذاشتم. حس خوبی بهم دست داد که باعث شد چشمهام رو ببندم و لبخند محوی روی لبهام بشینه؛ آب رو دوست دارم، سردیش و زلالیش رو دوست دارم.
***
فصل هشتم: مرز آب و آتش
(استلا)
سه روزه که میام کنار این رودخونهی گلهای یخی. اسم رودخونه رو گذاشتم رودخانهی نقرهای؛ چون اینقدر زلاله که انگار هیچی آب توی رودخونه نیست. مثل همیشه پاهام رو توی آب خنک رودخونه گذاشتم و به این فکر کردم که من چهطور و به وسیله چی به اینجا اومدم؟ یکدفعه یاد حلقهای افتادم که روش نوشته بود آب و آتش. به دستم نگاه کردم ولی حلقه نبود. آخرین بار اینجا بود پس الان کجاست؟ با صدای خدمتکاری برگشتم که داشت نفسنفس میزد. بهش گفتم:
- چیشده؟
خدمتکار درحالیکه نفسنفس میزد گفت:
- بانو الینا احضارتون کردند.
با شنیدن اسم الینا انگار همهی آرامشم از بین رفت و آه از نهادم بلند شد. بلند شدم و قدمزنان به سمت سالنی که الینا داخلش بود رفتم. به در سالن که رسیدم به نگهبانها گفتم که اعلام ورود کنند. داخل سالن شدم و الینا مثل همیشه جدی منتظرم ایستاده بود. رفتم روبهروش ایستادم و گفتم:
- کاری داشتی؟
الینا لبخندی زد و سریع جدی شد و گفت:
- باید چیز مهمی راجع به ملکهی آتش و خودت بدونی.
با تعجب گفتم:
- چی؟
گفت:
- دنبالم بیا!