کامل شده رمان کوتاه اتاق ده متری | صبا نصیری کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

_Saba_

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/17
ارسالی ها
431
امتیاز واکنش
3,992
امتیاز
481
محل سکونت
توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
۲۰۲۰۰۳۰۳_۰۹۵۸۳۹.jpg

نام رمان کوتاه : اُتاقِ دَه مِتری
نام نویسنده : صبانصیری کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر : عاشقانه _ اجتماعی
خلاصه : فوآد ؛ پسری از دنیایِ سادگی و پاکی که با پیشنهاد یکی از دوستانش شروع میکند به عوض شدن ، به بهتربودن ولی همین بهتر بودن دنیایش را بدتر میکند. سمت سوی دیگر داستان ، آیدا ؛ دختری شلوغ و پُر از شیطنت که با همین شیطنت ها دلبری میکند. اصلاً او اُستادِ دلبری و فریب است.
 

پیوست ها

  • ۲۰۲۰۰۳۰۳_۰۹۵۷۳۳.jpg
    ۲۰۲۰۰۳۰۳_۰۹۵۷۳۳.jpg
    242.8 کیلوبایت · بازدیدها: 0
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    به نام حق
    # پارت 1
    # اُتاقِ دَه مِتری
    تمام زندگی ام خلاصه شده در یک اُتاقِ دَه مِتری با چراغی خاموش و دودِ سیگار. خاطراتی که همچون خوره ؛ تمام تَن و روحم را ذره ذره میخورند. زمستان است و سرمایَش ؛ ولی در بین این همه دود جایی برایِ خودنمایی آه وجود ندارد. شب است یا روز؟ . نمیدانم. اصلا مگر فرقی هم میکند؟ روزها که غمگین میگذرند ؛ پُر از تظاهر . تظاهر به خوب بودن و لبخند هایی کذایی و شب ها ... آخ از شب ها ! . شب های درد ناکی که ؛ و به راستی مگر شب هم درد دارد؟! . اگر بگویم : (( آری )) شاید عدّه ای گمان کنند ، دیوانه ام. عّده ای محقق و به دنبال دلیل و منطق اند اما هستند دسته ای که شکلِ من و هم باورِ من اند . درد دارد. خستگی دارد.. کلافگی اش .. کوفتگی اش بدتر از هر درد دیگریست. البته بنا به نظرِ گروهِ سوم ! ما ؛ گروه سومی ها ؛ نفسمان هم در شب ، درد میگیرد چه برسد به تنمان! . شاید بگویی مگر نفس هم درد میکند؟! و دوباره ما میگوییم : (( آری )) . چرا که فقط کافیست قلبت درد کند. آنوقت است که میبینی نفس درد هم داشته ای ، اما خبر... نه ! . حاشیه ... زیاد رفتم و زیاد ، میروم! به قولِ خیلی ها : (( ترکِ عادت موجب مرض میشود )) !. ترک نکردم این عادت حاشیه رفتن را و ... شب است و دوباره صندلی قهوه ای سوخته رنگم ، مرا با سخاوت بسیار در آغـ*ـوش کشیده . کنار پنجره ... مَحوِ باران ولی غرق در افکار خودم. افکاری که همین باران و دوستدارانش ، خیسش کردند که هیچ ؛ کاری کردند که از سرما یخ بزند.
    : (( _ فوآد ؟! ، میشنوم که کسی صدایم میزند اما نه حال بلند شدن دارم و نه حال جواب دادن. دوباره تکرار میکند اما بلندتر که چه عرض کنم ، عصبی تر اسمم را هِجی میکند. _ فوآد ؟؟ . تا قصد جواب دادن را پیدا میکنم ، در اُتاق طاق به طاق باز میشود. لبخند کج و کوله ای تحویلش میدهم و به سخوی فکم را تکان میدهم و میگویم :_ عه ! تویی؟ خبریه ؟. سر صبحی اومدی بالا سرم عربده کِشی ؟ . خیر باشه داداش ؟!. عصبانیت از تک تک اجزای صورتش در حالِ ریزش است و اما دوباره من ، خودم را به کوچهء علی چپ میزنم‌. در حالیکه میدانم ، اگر تا آخر کوچه؟ علی چپ هم بدَوَم ، سهند بیخیال من نمیشود! . پوزخندش هماهنگ میشود با برداشتن چند قدمی به سمت من. در تختم مچاله میشوم و دقیقا همانند بچه ها ؛ عقب عقب میروم . تا جایی که پشتم به تاجِ تخت میچسبد. میخندم و او حرصی تر میشود. با صدایی که معلوم است سعی دارد کنترلش کند ، رو به من میگوید :_ عه ؟ سر صبج بوده و من خبر ندارم؟! چه جالب!. میخندم و با پُر رویی ات میگویم :_ آره دیگه ! تازه منم از خواب بیدار کردی. البته این قسمتِ بیدار شدنم ، از نظر من جالب نیستااا.. همین که دهانم را میبندم ؛ شروع میکند :_ مردِ حسابی ؟ من عربده میزنم ؟ الان سرِ ظهره نه کلهء سحر و ما باید کجا می بودیم ؟! . تو به من چه قولی داده بودی؟ . خودم را به خنگی میزنم و گوشهء سرم را میخارانم و بعد با حالت گنگی میپرسم :_ کجا میبودیم؟ قول دادم؟! . من؟ کِی ؟ اصلا برای چی؟. زیر لب (( حالیت میکنم )) ی میگوید و به سمتم حمله میکند. مُدام با مُشت به بازوها و کتفم میزند و من از خنده ریسه میروم... (( تسلیم )) که میگویم ، خودش را روی تخت رها میکند و هم پای من میخندد. _ یه سوال ؟ ؛ به همان آرامی میگویم :_ بپرس!. _ خداییش ، چرا گوشیتو جواب ندادی؟ اومدم خونتون هم که خواب بودی. مگه من بهت نگفتم واجبه ؟. پس چرا ؟! . _ خب خودت که بهتر میدونی.. _ چی رو بهتر میدونم فوآد ؟ هان چی رو ؟ دِ لامصب آخه تو قول دادی بهم. _ حق باتوعه ، ولی باور کن دست خودم نیست. نمیخوام درگیر بشم‌. _ دیوونه؟ کی خواست تو درگیر شی؟ من با دوست دخترم قرار میزارم کافه ببینمش ؛ بعد تو درگیر میشی؟ نه... واقعا میخوام بدونم تو درگیر میشی؟! _ آره ، چون من از اولش نمیخواستم با دخترا قاطی شم. خودت ک میدونی ، من ... من نمیخوام عاشق بشم . نمیخوام به یه دختر حس پیدا کنم حتی از نوعِ مسئولیت . میفهمی؟ . میخندد و من عصبی میگویم:_ خنده داره؟! ؛ همانطور که قهقهه میزند ، جواب میدهد :_ دِ آخه روانی ! دیر یا زود که این اتفاق می افته. حالا الان نه ، دَه روز بعد. دَه روز بعد نه ، یه ماهِ بعد..من چه میدونم آخه؟ اصلا کی گفت تو عاشق شی ؟ بابا ؛ اینا فقط سرگرمی ان ... تفریح ! میفهمی یا Spell ( هِجی ) کنم ؟ . دوباره بحث های تکراری باز میشود. :_ سهند ؟ رفیقم ؟ من میفهمم . تو چرا نمیخوای بفهمی؟ من نمیخوام با زندگی کسی بازی کنم. دِ اخه چه معنایی داره ؟ بیاد باهم دوست شیم.. بریم بیرون و بیاییم ؛ اخرش که مارو به خیر و تورو به سلامت؟ هان؟ . بابا ؛ من خودمو میشناسم دیگه. من نمیتونم... من.. ؛ دادَش در می آید :_ اَه بس کن دیگه. جونِ جدِّت کوتاه بیا. اصلا من غلط کردم که گفتم بیای! مگه من خودم چلاغم تنها برم؟. اینا همش زیرِ سرِ ساراست. خودت که میشناسیش؟ مارمولکیه که... استغفرالله.. _ چرا چرت و پرت میگی؟. چه ربطی به اون داره؟ . _ آره دیگه. یادته رفتیم بیرون تا منو سارا بحرفیم؟ . سر تکان میدهم و او ادامه میدهد :_ خُب.. بغـ*ـل دستی سارا رو هم یادته؟. همون رفیقِ خوشگلش؟ _ نه ! چرا باید یادم باشه؟. _ یعنی بگم تو چی بشی؟ پسر تو چشم نداری؟ خدا واسه چی بهت چشم داده هان؟ واسه دیدن... دیدن! . خب باقیش معلومه دیگه. دختره سینگل تشریف داره و از تویِ بُزمَچه ام خوشش اومده. با بُهت داد میزنم :_ چی؟!
     

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    # پارت ۲
    # اُتاقِ دَه مِتری
    _ اوووف ... درد و چی! منظورم اینه ؛ اگه امروز جنابعالی میومدی بریم کافه ؛ هم من سارا رو میدیدم ، هم اون دخترهء بیچاره میدید که تو هیچ مالی نیستی و بیخیالت میشد! هر چند که لعنتی بیخیال بشو هم نیست . _ یعنی چی بابا؟ مگه زوره؟ من نمیخوام.. _ تو غلط میکنی نخوای! درد و نمیخوام. مگه دست توعه؟ . _ ببخشید میشه بپرسم اگه دست من نیست ، پس دست کیه؟ _ من! _ تو؟ _ !yes babay . _ چرا اونوقت ؟ _ چون رابطهء بنده در خطره و تو باید بخوای! _ جون من مُفت گویی رو بزار کنار. چه ربطی داره؟ نکنه این دختره... ؛ حرفم را قطع میکند :_ دختره که داری میگی ، اسم داره . اسمشم ساراست. کلافه ادامه میدهم :_ باشه بابا. سارا !. میگم لابد سارا خانوم هندی بازی راه انداخته و به شماگفته اگه رفیقمو با رفیقت گِرِه نزنی ، دیگه نه من ، نه تو! نه ؟؟ . بعد توهم گفتی اِی به چشم بانو! و الانم داری رو مغزم کار میکنی؟ . من با مسخرگی منتظرم تا بگوید (( نه )) ولی او.. _ قربون آدم باهوش! دقیقا کُپ همونی که تو گفتی. بدون ذره ای کم و کاست. میخندم :_ مسخره میکنی دیگه نه ؟ . جدی میگوید :_ نه ! . _ نه ؟؟. _ فوآد؟ خنگ شدی؟ نه یعنی نه دیگه. _ امکان نداره قبول کنم‌ . _ چرا میکنی.. منتهی به موقعش. _ نه نه نه! شب است و من کنار پنجره ، مشغول خواندن رمانِ (( هزار چم )) در گوشی ام هستم. اولین باری است که میخوانم ولی ذهنم جای دیگریست! اولین بار است که در مقابل اصرار های سهند ؛ یک (( نه )) ی ضیعف و مسخره ارائه داده ام. طوری که در آخر خودش فهمید و در آخر لبخند ژکوندی تحویلم داد و گفت :(( فردا منتظر جوابتم ! )). و بعد با یک چشمک... رفت!. به ساعت نگاه میکنم ۱۱:۵۵ دقیقه! نمیدانم چرا و چطور ولی... وارد تلگرام و صفحهء چتم با سهند میشوم. آخرین پیامی که داده است ، برای حدودا دو ساعت پیش است : ( چیشد؟ فکراتو کردی؟ ). بی اختیار برایش مینویسم : ( آره ! ). طولی نمکِشَد که پیام دو تیک میخورد و جوابم را میدهد : ( خب؟؟ نتیجه ؟ ). نمیدانم چرا.. واقعا نمیفهمم ولی.. :( ok ). میفرستد :( چی؟؟؟ ). _ ( چی نداره که. میگم قبول ) . _ ( نه؟؟؟ ). _ ( میخوای نظرم عوض شه ؟ ). _ ( نه ولی اخه.. چه جوری؟ ). میخندم و برایش مینویسم :( مگه چه جوری داره؟ راحت! میخوام تجربه کنم خُب! ). _ ( خاک تو سرت که بیست و سه سالته ، تازه میخوای تجربه کنی ! اینجوری باشه من در قبال تو ، خدای تجربه ام ). _ ( حالا هرچی.. فردا ساعت چند؟ ). _ ( پارک رو میگی؟ ) . _ ( آره ). _ ( ۵:۳۰ حاضر باش میام دنبالت. ) _ ( خودم میام ). _( اوکی. کاری نداری؟) . _ ( نه ! شب بخیر) . _ ( فعلا ! ).
    (( با گرگ ها دوستی کن ؛ چرا که تا گرسنه نشوند ، خــ ـیانـت نمیکنند ولی انسان ها ، تا سیر شوند ، خــ ـیانـت میکنند )).
    اُدکلنم را روی میز میگذارم و برای بار آخر تیپم را بررسی میکنم. از بد دیده شدنم ،، هراسی ندارم چرا که همچین چیزی در من وجود ندارد! . شلوار جین تنگ سرمه ای رنگم به همراه یک بلوز آبی کاربنی . آستین هایم را نیز طبق عادت تا آرنج تا زده ام. ساعت مشکی رولکسم ، بیش از حد خودنمایی میکند ولی.. مهم نیست! . کتانی های مشکی ام را نیز از داخل کمد برمیدارم . حین خارج شدن از در ، صدا که چه عرض کنم ؛ بیشتر شبیه ناله ای ضعیف اما پر از خواهش و تمناست. مادرم سالهاست همانند مُرده ای متحرک است. سالهاست در آینه دنبال زنی میگردد که دارای چشم هایی سبز ؛ کشیده و وحشی ... موهایی بلوند و موج دار و پوستی چون برف ، میگردد . دقیقا جفتِ همانی که پدرم بخاطرش ، مادرم را...
    _ فوآد پسرم؟ . _ جانم مامان؟ _ ایشالله زود برمیگردی دیگه؟ _ معلوم نیست مامان جان‌. _ آخه واسه شام ، سپیده خاله اینارو دعوت کردم. دست تنهام. سعی کن زود بیای مامان جان. کمکم که میکنی یه کم. _ چشم ! یه کاریش میکنم. فعلا! . کاش نمیرفتم. یا اگر هم میرفتم ، زُل نمیزدم در عسلیِ چشمانش . آخ که باید میماندم و کمک دستِ مادرم میشدم. این بهتر بود تا...
     

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    دوستان شاید در ابتدا رمان کوتاهم نظرتون رو جلب نکنه ، ولی قول میدم در ادامه جذبش بشین.
    این پارت رو تقدیم میکنم به @spirit᷍ warrior༆ و @Negin.LTI ، که از رفیق های خوبِ من هستن :)

    # پارت ۳
    # اُتاقِ دَه مِتری
    از ماشین پیاده میشوم و به سمت ( رُزا پارک ) حرکت میکنم . سوزوکیِ سفید سهند ، خبر از زود رسیدنش نسبت به من را ، میدهد . دو دلم که بروم یا نه ولی... قدم اوّل : (( برمیگردم. من.. من نمیتونم )). قدم دوم : (( تجربه میکنم ، اگه نشد هم بیخیال )). قدم سوم : (( دارم اشتباه میکنم )) و قدم آخر : (( هیچی دیگه مهم نیست . اَه بس کن فوآد. من اینکارو میکنم ! )). وارد پارک که میشوم ، به سهند پیام میدهم که (( من رسیدم ! جلویِ درِ اصلی ؛ سمت راست )). حدودا پنج دقیقه ای طول میکشد تا سهند را ببینم . پارک پُر است از پسرها و دخترهای جوان که باهم ... :_ فوآد؟ ، به طرفش برمیگردم :_ بله؟. _ بیا بریم اونطرف. سارا و آیدا تو کافی منتظرن! _مگه ( رُزا پارک ) کافی داره؟! . _ بله! یعنی پاک آبرویِ آدمو میبَری تو ! مگه اولین باره که میای؟ _ نه... یعنی آره!. آخه.. من فقط چندبار نرگس ، دختر عمه ام رو همراهِ خود عمه ، آوردم اینجا. _ وای! چه نچسب بودی تو رفیق ! خبر هم نداشتم ... لعنتی! . _ خب من چیکار کنم؟ . _ خفه بابا. سریعتر راه بیا. منتظرنااا مثلاً.. _ باشه دیگه توام ؛ وارد کافی که میشویم ، از شدت غلیظی دود سیگارها و قلیان ها به سُرفه می ُافتم. به سمت سهند میچرخم و عصبی میگویم :_ اینجا دیگه کدوم خراب شده ایه؟ . _ هیس! بِبُر صداتو بینَم. چِته کُولی؟! راه بیُفت طبقه بالا. همین طور سلانه سلانه ، دنبال سهند در حرکتم که ناگهان صدایِ قهقههء دختری که معلوم نیست مَست است یا نه ، به گوش میرسد. طبقهء بالا نسبتاً خلوت تر است. البته نه خلوتِ خلوت..چشم میچرخانم و سارا را می بینم . برای اولین بار با خود میگویم که سهند حق دارد که از این دخترک هیجده سالهء چشم آبی جذاب ، دل نکنَد! . سارا ؛ پوست گندمی اما چشم آبی . هیجده ساله اما ظریف و فِنچ ! . دارای خانواده ای به شدت بیخیال و مرفه ! و اما سارا... پایبندِ به یک رابـ ـطه یا یک زندگی ... نه! همین طور که داشتم با خود فکر میکردم که چقدر رنگ آبی تیپش ، با رنگ چشمانش ، همخوانی دارد ؛ با صدای سهند به خود می آیم :_ اَلو؟ کجاها سِیر میکنی جناب؟! . نمیدانم چرا ولی بی اختیار میخندم . شاید هم خنده ام بخاطر لحنش است. شاید هم... نمیدانم !. :_ بشینیم؟ . _ هان؟! .. آها..! خب آره بشینیم. _ خنگ بودی ؛ بدترم شدی! . همین که مینشینیم ، تازه چشمم به بغـ*ـل دستی سارا می اُفتد. همانی که مثلا از من خوشش آمده بود! آیدا ! میخواهم در چشمانش زُل زده و بکاومش اما... نمیدانم چرا تا نگاهمان در هم قُفل میشود ، سرم را پایین می اندازم و نگاهم را از او میدزدم. سارا مشغول ناز کردن و دلبری ؛ سهند هم که اُستاد ناز کشیدن و.. از حرفهایشان چیزی متوجه نمیشوم. اصلا نمیخواهم که متوجه بشوم. همینطور که سرگرم بازی کردن با انگشتانم هستم ، ناگهان کسی مرا از دنیای افکارم ، با لگد با بیرون پرت میکند . سرم را بالا میگیرم . آیدا ؟! . اسمم را بی هیچ پسوند و پیشوندی صدا زد. :_ فوآد؟! . نه آقایی گفت و نه... چقدر اینکارش به نظرم جِلف آمد. :_ نمیخوای حرفی بزنی؟! . به خودم می آیم :_ لبخندی مصنوعی برای حفظ ظاهر زده و لب از لب باز میکنم :_ مثلا چی بگم؟! . نمیدانم چرا به جای ( برای چه باید حرف بزنم ؟ ) ، این جملهء احمقانه را به کار بُرده و حسِّ بامزه بودنم گُل کرد؟! . لبخند که میزند و... آخ از لبخندش که هم آخِ از سرِ لـ*ـذت و هم آهِ از سرِ دردَم را در آورد! .
     

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    # پارت ۴
    # اُتاقِ دَه مِتری
    _ من نمیدونم چی بگی ولی میدونم که میدونی واسهء چی اینجایی! . کوچهء علی چپ ، دوستِ همیشگیِ من . :_ ببخشید ؟ میدونین که میدونم واسه چی اینجام؟ منظورتون رو متوجه نمیشم اصلا! . اخم هایش در هم میرود . شاید حسابی به غرورش برخورده باشد.. شاید هم.. لحنش کاملا دلخور و حرصی میشود :_ آهان. بله! که نمیدونین.. خوبه! . و بد یک چشم غرهء جانانه مهمانم میکند . نگاهش را برعکس دقایق قبل ؛ از من گرفته و کاملاً مشغولِ گوشی اش است. حرکت احمقانهء دومم دوباره ناخواسته ، اِجرا میشود! . برایِ باز کردن گِرِه میان ابروهایش ، خودم ادامه بحث را باز میکنم :_ خُب.. حالا که کمی فکر میکنم ، میبینم یه کم از قضیه رو هم میدونماا ولی.. مونده بودم شما برام توضیح بدی! . اول با طعنه میگوید :_ شما ؟! . و بعد بابُهت میگوید :_ من؟ من توضیح بدم؟. خب انصافاً حرف چرتی زده بودم دیگر.. مگر ممکن بود دختری خودش پیشنهاد شروع رابـ ـطه ای را بدهد ؟! هر چند سهند گفته بود که (( آره ؛ چرا که نه ! کُلی دختر تا حالا صد و پنجاه بار به من پیشنهاد دادن. یه سری هارو گفتم نه.. یه سری هارو هم که خودتمیدونی ، من دلم نمیاد کسی رو ناراحت کنم ! )). و بعد هر دو میخندیدیم. جدی میشوم و از آنجایی که ناشی هستم و بی سابقه یکهو میگویم :_ اوکی پس... شمارمو بزن تو گوشیت! . از این حرفم ، علاوه بر او ؛ خودم هم شوکه میشوم‌. من... منی که تا حالا باهیچ دختری ... من... اوووف! من دقیقا مثلِ کسانی رفتار کرده بودم که انگار این کارها و کلمات در حیطهء زندگی ام نقش بسته و یک عادت همیشگیست! . خنده ام میگیرد :_ دِ یالا دیگه ! چرا ماتت بُرده؟!. گوشی اش را در دستش میگیرد و من میگویم :_ ۰۹۱۱۸۸..
    من ؛ تنها ! ولی رامتین با سارا و آیدا باهم از کافه بیرون می آیند. از همه خداحافظی میکنم و از پارک خارج میشوم . رامتین هم قول داده بعد از رساندنِ آنها ، به خانه مان بیاید. تازه دو یا سه قدمی مانده تا به ماشینم برسم که صدایِ پیامکِ گوشی ام ، توجه ام را به سمت خود می بَرَد! . پیام از طرف شماره ای ناشناس است . بازش میکنم : (( شب اگه تونستی آنلاین شو! میخوام بیشتر بشناسیم همو. آیدام :) )). ناخداگاه لبانم از هم فاصله میگیرند و لبخند میزنم. برایش تایپ میکنم :(( اوکی. سعی خودمو میکنم. فقط ممکنه یه کم دیر آنلاین شم )).
    پشتِ فرمان نشسته و پیش به سویِ خانه !
    کلید را در قُفل میچرخانم و .. آخ! قرار بود زودتر به خانه بیایم تا مامان...همین که به اندازهء یک قدم وارد خانه میشوم ، صدایِ سپیده خاله بلند میشود :_ اومدی خاله؟ خودت که کم پیدا بودی. حالا فهمیدی قراره بیاییم خونتون ، غیبت میزنه و دیر میای؟!. قهقهه میزنم و به سمتش میروم . همانطور که مشغول لُپ های گوشتی اش هستم ، میگویم :_ اولاً سلام. دوما ، خاله جونم؟ یکسره نکن دیگه خوشگلم. خب کار پیش اومد. این حرفا چیه؟! . _ باشه پسر.. باشه! زبون نریز اِنقدر.
    به سمت مامان میروم و بعد از بوسیدنش و معذرت خواهی بابت دیر کردنم ، راهی اُتاقم میشوم. همین که وارد راهرویِ ورودی اُتاقم میشوم ؛ با شیدا ، دختر خاله ام رو به رو میشوم. چند ثانیه ای نگاه متعجب من ، بخاطر حضورش در خانه مان به نگاهِ دلتنگ و ... چمیدانم ِ او ، گِرِه میخورد ولی او سریع به خود آمده و نگاهش را میدُزدَد! با بُهتی کاملاً آشکار میگویم :_ س.. سلام! شیدا تو؟! بعدِ دو سال؟ ؛ نمیگذارد باقیِ حرفم را به زبان بیاورم . انگار چندان میلی به ادامهء حرفم ندارد که صحبتم را قطع میکند :_ سلام. خوبین شما؟ . ببخشین من یه مدت درگیر کنکور بودم. بعدشم که دیگه دانشگاه. نشد که بیام سر بزنم بهتون. اما خاله رو هر از گاهی میدیدم . _ مامان منو میدیدی؟! . سری به نشانهء مثبت تکان میدهد. _ کجا اونوقت؟ . _ حالا پارکی.. بازاری.. _ شیدا من منظورم اونی که تو فکر میکنی نیست. میگم جای شوک داره که تو یهو دیگه نیای خونمون و اصلا با من چشم تو چشم نشی.. حتی با مادرت هم نیومدی! بعد دوباره یکهو... تو از من فرار میکردی! ببین من برات توضیح دادم ... و باز حرفم را با قیچی کلامش میبُرَد :_ آره ! جای شوکش باقیه. حق با شما ! ولی من از هیچکس فرار نمیکنم ؛ حتی شما. فرار کردن هم رفت قاطیِ کارهای بچگانه! . پوزخند میزنم و میگویم :_ مثل اینکه تو صرفِ فعل ها مشکل داری هنوز ! من گفتم ( تو از من فرار میکردی ) ، یعنی گذشته! من کِی گفتم فرار میکنی؟ ( میکنی) واسه زمان حالِ حال! میدونی که؟! . میبینم که باز کاسهء اشک چشمانش پُر شده و هر لحظه امکان دارد که مُجوِز سرازیر شدن را ؛ شیدا ... صادر کند!. ولی...
     

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    # پارت ۵
    # اُتاقِ دَه مِتری
    ولی باز ادامه میدهم :_ راستی! گفتی فرار کردن رفت قاطی کار بچه ها؟ . میخندم و :_ یعنی دو سال پیش بچه بودی و الان با گذشت همون دو سال شدی آدم بزرگ؟! نه؟! . میبینم که تمام سعی اش را میکند تا بُغضش نشکند. جواب سوالم را با تاخیر ؛ اما میدهد :_آره بزرگ شدم. فرار نمیکنم دیگه ! چون فرار کردن احمقانه ترین کاریه که یه آدم میتونه انجام بده. باز پوزخند میزنم و :_ آها.. که بزرگ شدی! بله! خب به منم حق بده دیگه ، اون موقع یکی بود که همش دَم از عاشقی و.. میزد. حالا اون موقع که فقط هفده یا هیجده سالش بود ، ادعاش میشد که بزرگه و اون عشق کاملا واقعیه و فُلان و بَهمان. خوبه حالا نه باور کردم و نه قبول! چون الان داره میگه اونموقع بچه بوده و الان بزرگ شده. تو دو سال بزرگ شدی لعنتی! _ م.. من..یعنی.. تو حق نداری با من.. خیلی خوشحال میشی و به خودت میبالی که دست رَد زدی به سینم؟ خیلی دور وَرِت میداره وقتی مُدام فکر میکنی که این دختر خالهء بنده هم اومد ، ساده و احمق ... به من ابراز علاقه کرد. گفت فوآد من عاشقتم . بعد تو هم گفتی (( نه! من نمیخوام با هیچ اَحدی وارد هیچگونه روابطی بشم . دوروغه همهء اینا . تو فعلا بچه ای ؛ نمیفهمی. یه چند روز دیگه بگذره میپره از سرت همه اینا )). هان؟ حال میکنی؟ میدونی چیه اصن ؟ تو یه کثافتِ رذل... ؛ نمیدانم بخاطر چه چیزی ؟ بخاطر توهینی که به من میکند یا.. نه! بخاطر توهین نیست. بخاطر وقاحتی است که به خرج میدهد. بخاطر رویی که مقابل من ایستاده و دَم از عشق و عاشقی میزند.دَم از شکست و دست رَد به سـ*ـینه اش خوردن میزند.. نمیدانم چرا ولی کنترلم را برای اولین بار ؛ برای اولین بار از دستم خارج میشود و من.. و من به دختر خاله ام سیلی میزنم! منی که تا به الان به جز شوخی با دوستانم ، به هیچ فردی در زندگی ام سیلی نزدم. با چشمانِ خیسش به من زُل زده و حرفی نمیزند. انگار او هم مثل من ، شوکهء این اتفاق مسخره است. تازه چشمم به خون بیرون زده از گوشهء لبش میخورد. اَه لعنت به من! . دستم را بی اراده بالا میبَرم تا خونِ لبش را بگیرم ؛ که با تمام سرعتش به من تنه زده و رَد میشود. دنبالش میروم و صدایش میزنم اما... مامان و خاله ام هر دو با دیدن ما (( چیشده؟ شیدا کجا؟ )) و (( الله اکبر! )) ی سَر میدهند. تا به خودم می آیم ، مانتویش را از روی چوب لباسی برداشته و از خانه بیرون میزند. برمیگردم داخل خانه و با نگاه های نگران و متعجب خاله و مادرم مواجه میشوم. تنها میتوانم داد بزنم :(( هیچ صدایی نیاد! هیچکس حق سوال پرسیدن نداره. شیدا رفت؟ به درک! بچه که نیست. بزرگ شده. پس لطفا این نگرانی های مسخرتون رو بزارین کنار! )). راهَم را میکِشَم به سمتِ اُتاق...
    ساعت ۰۰:۰۰ را نشان میدهد ولی سهند هنوز هم نیامده! انقدری ذهنم درگیر است که حتی نمیتوانم آنلاین شوم. از طرفی نیز ، آیدا... تا گوشی را دست میگیرم ؛ اووووف! هفده میس کال! . چهارده تا از تماسهایم متعلق به سهند و سه تایشان مربوط به.. ناشناس؟! یک دور شماره را که میخوانم ، کمی برایم آشنا میشود. این همان.. آیدا! همینکه تلگرام را باز میکنم سِیل پیام ها به طرفم روان میشود! . اول برای سهند مینویسم : ( حسابی شرمنده داداش. اوضاع به هم ریخته بود ، نشد که جواب بدم. زدم تو دهن شیدا باورت میشه؟ ). به دقیقه نمکشد که پیام دو تیک خورده و جواب میدهد :( نه؟؟؟ ). مینویسم : ( آرههههه! ). (_ چرا اونوقت ؟ ) . واقعا جوابی ندارم پس برایش تایپ میکنم :(_ نمیدونم! یهو شد . ). (_ خاعاک تو سرت! زدی دخترِ بی پدر رو ناکوت کردی ، بعد میگی نمیدونم ، یهو شد ؟ ). (_ واقعا نمیدونم سهند! ). (_ اوکی پسر. اونو بیخیال ) ‌. همیشه انقدر بیخیال بود و سَریع از روی مسائل میپرید ، پس : (_ آره بیخیال‌. میخوام برم به آیدا پیام بدم. فعلا ). (_ چی؟؟ وایسا ببینم مارمولک! تو مگه اهل اینکار بودی که حالا شدی؟ ). (_ خب؟ دیدی که شدم. خودت گفتی منم شدم! ). (_ یالا توضیح بده بُزمَچه! من که غرقِ سارا شدم ، فرصت رو مناسب دیدی هان؟ ). بیحوصله از سوال ها و جوابهایش که حالت مسخره بازی داشت ، برایش مینویسم :(_ آره ، همون که تو میگی! بای! ). (_ وایسا ببینم. چی چی رو بای؟ ). (_ بای :/ ). (_ فوآد کجا؟ ). بی اینکه جواب بدم از صفحهء چتم با او خارج میشوم و اولین پیام را به آیدا میدهم :(_ سلام. هستی؟ ). دو یا سه دقیقه ای طول میکشد تا جوابم را بدهد :(_ سلام. آره ، هستم! ). (_ خُب؟ ). ( _ یعنی چی خُب؟ ). (_ خب یعنی مگه نمیخواستی که بیشتر آشنا شیم ؟ ). (_ آها ..آره ). (_ بپرس خب ! ). (_ من؟؟ ) . (_ آره . بعد که کامل بیوگرافیِ من اومد دستت ؛ من میپرسم. ). (_اوکی پس... تولدت؟ ). میخندم و برایش تایپ میکنم :(_ ۲۹ آذر! )...
     

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    [ یا حق ]
    دوستان؟ از نظر من که یک نظر و یا یک انتقاد و پیشنهاد برای رمانم ، اشکال شرعی نداره !
    پس لطفا نظر بدین . درِ پروفم به رویِ همتون بازه! فَخَط سریعتر... Boredsmiley
    در ضمن این پارت رو تقدیم میکنم به دختر خالهء خوبم سوگند :) و @*lady soz* عزیز :)

    # پارت ۶
    # اُتاقِ دَه مِتری
    داد میزنم :_ چی میگی مادرِ من؟ چته سرِ صبحی هِی داد و بیداد راه انداختی؟! . _ تو چته؟ معلوم نیست به دخترِ چی گفتی که از دیشب نرفته خونه ؛ دوستاشم هیچکدوم خبری ازش ندارن! دِ بلند شو برو بگرد ، ببین کجاست؟! . دیوونم نکن فوآد! پاشو ! . _ آره دیگه ! بالاخره خواهر زادته ، پارهء تنته. معلومه دیوونه میشی از غَصَش ولی اینا دلیل نمیشه که برای منم مهم باشه. زنگ بزنین ببینید کدوم قبرستونیه! . _ این چه طرز حرف زدنه؟! بعدشم ؛ اگه گوشیش روشن بود که خودم دست داشتم ، زنگ میزدم. معلوم نیست کجاست دخترِ مردم... ؛ در اُتاقم ، طاق به طاق باز میشود و :_ پاشو میگم! . پتو را کنار زده و بالشم را از رویِ تخت با لگدم به گوشهء اُتاق هدایت میکنم . کلافه وار داد میزنم :_ میری بیرون لباس عوض کنم یا من برم؟! . با جملهء (( کُپِ باباشه. روانی هایِ... )) میرود بیرون و من.. :_ اگه پیداش کنم خودم حالیش میکنم که چه غلط اضافه ای کرده. دختره ی بی پدرِ وِل ... ؛ همینطور که بند کتانی هایم را میبندم ، صدایش را میشنوم :_ کاریش نداشته باشی ها. چیزی هم بهش نگی. مثل اینکه یادت رفته؟ تو باعث شدی از خونه بزنه بیرون . نه منو... در را با شدت هر چه بیشتر میکوبم. سوار ماشین میشوم و.. و از ذهنم متنفر میشوم! از اینکه در هر گوشه و کنارش ؛ عادت ها و رفتارهای این دخترِ مسخره را ثبت کرده و میداند حرکت بعدی اش چیست! حالَم بهم میخورد. طبق عادتی که دارد و من نیز متاسفانه از آن باخبرم ، میدانم که پیش دوستِ ناشناخته اش ، سحر است. البته ناشناخته برای خاله و مادرم !
    جلویِ دروازه بزرگ آبی رنگی ترمز میکنم و پی در پی بوق میزنم. از ماشین پیاده شده و به ویلای رو به رو خیره میشوم. دستم را روی زنگ گذاشته و ... _ بفرمایید؟ چه خبره؟ حتما باید بسوزه بعد دستتون رو بردارین؟ . میدانم که این صدا و این لحن وحشی برای خواهر بزرگتر و البته احمق ترِ سحر است پس... :_ بگو شیدا بیاد پایین. خودتم همراهش بیا. چون میخوام ببینم تو رویِ منم میتونی انقدر هار باشی؟ و دوباره و هزار باره از کوره در رفته و جلدِ اَصلیَش را نمایان میکند. دختری ضعیف که پشت فحش هایی که میدهد ، پنهان شده و خیالِ خوب جلوه کردن دارد. _ تو؟ تویِ عوضی کی باشی که به من.. _ میگی بیاد یا یه جور دیگه بکِشونَمِتون پایین؟ هان؟ . _ نیست! شیدا اینجا نیست. _ بگو بیاد پایین سریع !. از دادی که بی اراده میزنم ، خودم هم میترسم چه برسد به او ! . _ صبر کن یه چند لحظه!. میخندم و میگویم :_ چیه رَم کرده بودی ، چیشد رام شدی؟! . (( خفه شو )) یی نثارم میکند و من منتظر میشوم. بعد از گذشت حدودا ۵ دقیقه دروازه به آرامی باز میشود و شیدا در لابه لایَش ؛ مشخص! . چشمهای قرمز و پُف کرده اش ، خبر از گریهء فراوانش میدهد. اَمان نمیدهم که توضیح بدهد یا... نمیدانم برای چِه و چطور اما دوباره ، اشتباه دیشبم را تکرار میکنم. سیلی ام ناخداگاه روی صورتِ گِرد و سفیدش مینشیند. داد میزنم :_ دختره ء احمق ؟ فکر کردی کی هستی که شال و کُلاه کردی و از خونه زدی بیرون؟! مگه تو صاحب نداری هان؟ . با چشمانی پُر از اشک ، فقط به من زُل زده و هیچ نمیگوید ! . ادامه میدهم :_ چیشد؟ موش زبونتو خورده؟! تا دیشب که خیلی خوب وِر میزدی؟ . اتمام جمله ام یکسان میشود با سرازیر شدن اشک از آن دو تیلهء خاکستری! . مثل اینکه سحر و خواهر گستاخش هم از شدت عصبانیت من ، به صورت تمام و کمال ، لال شده اند که هیچ نمیگویند! کمی آرام اما جدی میگویم :_ سریع سوار ماشین میشی ، حرفم نباشه. بدون هیچ چون و چرایی سوار میشود و من رو به سحر و تارا میگویم :_ مِن بَعد قبلِ راه دادن دوستتون تو خونه ، ببینید اصلا خونوادش خبر دارن یا نه! ( خداحافظ ) ی میگویم و پُشت فرمان می نشینم. میدانم که این گریه ها دلیل ها دارد. مثلا شکسته شدن غرورش پیش دوستانش. آن هم اینطور! با سیلی ! همینطور که به راه می اُفتم :_ خب؟ میشنوم. دلیل کارِ مسخرت؟! . جوابی نمیدهد که این بار داد میزنم :_ وقتی سوال میپرسم ، جواب میخوام. پس به جای فِر فِر و فیس فیس کردن ؛ مثل بچهء آدم جواب منو بده! ... _ م.. من.. دیگه.. من ناراحت .. یعنی تو.. _ حرف زدن هم بلد نیستی خانوم ِ بزرگ؟ چیه؟ هِی مِن و مِن میکنی؟ هان؟ _ چه جوری پیدام کردی؟ _ اولا سوال رو با سوال جواب نمیدن . بعدشم اینجا من فقط میپرسم و تو جواب میدی! . دماغش را بالا میکشَد :_ بگو تا منم بگم! _ اگه توی اون کلهء پوکت هنوز عقلی وجود داشته باشه متوجه میشی که من از وقتی که جنابعالی پونزده سالت بود ، رانندهء شخصیت بودم! بس که مامانت تورو به من میسپرد! اگرچه خیلی نمیرسوندمت ولی.. آمارتو داشتم که دست از پا خطا نکنی. حتی این سحرِ پنهانی! . _ اوهوم. که اینطور!. خب منم که خودت میدونی ، دیشب که بحثم شد. سرم درد کرد و اصلا حال و حوصلهء خونه رو نداشتم. گفتم برم پیش سحر اینا خب. _ عه؟ مگه سَر خودی که همچین تصمیمایی میگیری؟ در ضمن گوشیت هم بیخود خاموشه! _ خب نمیخواستم جواب ماما... _ خوب گوشاتو وا کن ببینم ، مِن بعد حق بیرون موندن از خونه رو نداری! اون ماسماسَکِتَم تحت هر شرایطی روشن می مونه! تفهیمه دیگه؟ . سر که تکان میدهد خیالم راحت میشود. اصلا مگر میشد به این دختر اَمر کنی و او نشنیده بگیرد؟!
     
    آخرین ویرایش:

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    [ یا حق ]
    واقعا نیازه که دوباره بگم؟! خُب نظر بدین دیگه...
    همینجوریش که من جَو زده نمیشم بیام پارت بزارم ، نظرات شما انگیزه رو بیشتر میکنه . بله !
    خلاصه این پارت هم تقدیم به وجود نازنینِ @Aram.m رفیقِ گُلِ خودم :)

    # پارت ۷
    # اُتاقِ دَه مِتری
    بعد از اینکه شیدا را تحویلِ مادرش میدهم ، مقصدم به جای خانه ، به سمتِ (( دبیرستان دخترانهء عفاف )) تغییر میکند. ساعت حول و حوشِ ۱۲:۳۰ است. برای اولین بار تجربه میکنم انتظار کشیدن پشت در بستهء مدرسه دخترانه را ! چه انتظار عجیب و غریبی ! طولی نمیکِشَد که زنگ میخورد و سیلِ دخترانِ سرمه ای پوشِ به کوچه میریزد! خُب پیدا کردنش آن هم در بین این همه جمعیت مسلماً کارِ بسیار... صبر کن ببینم! . پوست سفیدش در این مقنعهء سرمه ای رنگ بیشتر میدرخشد . طبق عادتی که خودش گفته بود ؛ موهایش را فرق کَج باز کرده و... عینکِ دور گِرد یا به قولِ خودش (( هری پاتری )) اش به دیگر دختران دهن کَجی میکند. خودم هم باور نمیکنم ولی واقعاً این صدای قهقههء اوست که تمام کوچه را پُر کرده است! مشغول خداحافظی با دوستش که میشود ، جرئت کرده و تک بوقی میزنم . نگاهش اول رنگِ تعجب و بعد ... نمیدانم رنگِ چِه میگیرد! . در یک چشم به هم زدن ، کنارِ من و فقط یک دنده فاصله دارد! همین که سوار میشود :_ سلام. تو اینجا چیکار میکنی؟! . میخندم :_ آها . این یعنی خوشحال نشدی؟! ؛ همچنان بِرُّ و بِر به من خیره شده که میگویم :_ چیه؟ میخوای تو پیاده شو ، منم برم پی کارم؟ هوم؟ نظرت؟ . و باز میخندد و اِی کاش میگفتم (( نخند زیباروی وحشی... خیلی ها به این مُدل خندیدن ها بیمار شده اند ولی دارویی برایشان تجویز نشده و نخواهد شد ... )) ولی :_ الان میشه بگی کجای حرفم خنده داره دقیقا ؟! ؛ دستش را جلوی دهانش میگیرد و :_ باو خنده دار کدومه ؟ تو حرفات خنده دار نیس که ‌. کارِت یه کم واسم غیر قابلِ هضم شد ! همین. جدی میشوم و :_ اولاَ ( باو ) نه و ( بابا ) . دوما چرا اونوقت ؟ _ چون اونجوری که سهند میگفت... یعنی ، چیزه... آخه خب... _ سهند؟ چی گفته مگه؟! _ چیز خاصی نگفته یعنی. خُب گفت تو پایه نیستی و از یه سری کارا هم خوشت نمیاد! پس منم حتی انتظار نداشتم بیای جِلو مدرسه ام ! . کمی اخم میکنم :_ اگه اومدم خودمم نمیدونم چرا و چیشده که اینجام ! و می مونه قضیهء صحبت های اون... اصلا پایه یعنی چی؟! _ خُب تو فاز مثبت هارو داری واس خاطر اون گفت ! . بَدَم می آید و :_ دارم میگم پایه یعنی چی؟! _ خُب یه سری پسرا پایه اَن ! یعنی ... پایهء دُر دُر با دوست دخترشونن ، سیگار میکِشَن ؛ البته تفریحی. چمیدونم پایهء عشق و حالَن و فقط کیف میکنن. خُب... _ آها... پس به نظر شما اینا یعنی پایه؟ . و با مسخرگی اضافه میکنم :_ و اونوقت پایه بودن مزیتش چیه خانوم ؟ _ داری مسخره میکنی منو ؟! _ نه ! استغفرالله... مسخره کدومه؟! فقط میخواستم بیشتر در مورد (( پایه بودن )) اطلاعات کسب کنم . اخم میکند و رویَش را برمیگرداند . _ آها... این الان یعنی آیدا خانوم قهره ؟! _ خیر ! _ خیر همون نَهِ ؟! _ بله! _ بله همون آره ست؟! . نمیتواند خودش را نگه داردو میخندد . :_ هِی آقا ؟ قرار نیست هر دفعه اینجوری ببخشمتاااا..پس حواستو جمع کن. _ منم قرار نیست هر دفعه اینقدر با نمک باشماااا.. _ عه؟ منو تهدید میکنی؟! _ اخطار با تهدید فرق داره. نه؟! _ همین کوچهء بغلی ، بزن کنار ، من پیاده میشم! . _ نرسیدیم که هنوز . مونده تا خونتون! _ میدونم . _ اَه آیدا بس کن دیگه. خسته میکنی آدمو به خدا. چقدر فیس و اِفاده داری تو دختر. تند میگوید :_ یه ناز کشیدنم بلد نیستی. پُر حرص میتوپم :_ نه بلد نیستم ! پایه هم نیستم. مگه نمیدونستی اینارو از اول؟! _ منظورت چیه؟! _ منظورم کاملاً واضحه ، اگه مشکل داری با خصوصیاتم .... خُب این یه اَمرِ دیگه ست. و... ؛ نفسم را (( پوووف )) مانند به بیرون میفرستم. صدایش دلخور به گوش میرسد :_ نه بگو میخوام بشنوم ! . _ گفتنی هارو گفتم ، تو باید میشنیدی که نمیدونم شنیدی یا نه ! ...
    ساعت حدوداً یک یا یک و نیم شب است . خسته ام ؛ خسته از همهء افکار مسخره ام ... از همهء... _ فوآد؟! ، به سمتش برمیگردم و (( هوم )) کشیده ای میگویم . _ میگم ، خب اگه اینجوری گفتین بهم ... امممم...خُب ... کات ! . با بُهت میگویم :_ یعنی چی؟! . صدایش را کمی بالا میبَرَد :_ نفهمی تو ؟! کات یعنی کات ! تمام ! رابـ ـطه کنسل‌. اوکی؟! ؛ روی تختم مینشینم و انگشت اشاره ام را جلوی دهانم میگذارم و :_ هیسسس! سهند چته؟ آرومتر! الانه که مامانم بیدار شه دهنمونو ... _ خب تقصیر خودته دیگه برادر من! حرف رو تو بارِ اول نمیگیری. جوابی نمیدهم که میگوید :_ حالا میخوای واسه یه بارم که شده امتحان کنی؟! . _ چی؟! نه ! مگه روانی ام؟! . حرصی میگوید :_ خوبه دیگه . خَر ، خُرما ، خدا ، همه رو باهم میخوای! . _ من فقط نمیخوام جدا شیم از هم. باورت میشه؟! . من تو همین یه هفته و دَه روز ، وابَستش شدم. اولش تعجب میکند و بعد :_ خااااک بر سرت فوآد . جدی میگی یا محض شوخی؟! . _ آخه من با تو شوخی دارم؟! . _ نداری؟! . _ اووووف سهند ! _ بگیر بِکَپ بابا ، بزار منم بِکَپَم ! حالا تا سه روز دیگه یه فکری میکنیم براش. _ میگم یه کاری کن نشه سه روز ، زودتر ! _ بابا ؛ خب راست میگه دختره بیچاره ! پایه باش دیگه . دخترا اینجوری دوست دارن. مات میشوم ! چه دوست خوش خیالی داشتم من! (( شب بخیر )) ی میگویم و فقط یک کلمه در سرم جولان میدهد :(( پایه)) !....
     

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    [ یا حَق ]
    الان ساعت داره 00:۴0 میشه و من دارم براتون پارت میزارم ، یعنی انقدر خوبم :campe45on2: . اونوقت شما Boredsmiley یه نظرِ خشکو خالی سختتونه :/
    من دیگه موندم چی بگم ؟! و یه چیز دیگه اینکه ؛ دوستان؟ اگر داستان عاشقانه س خُب من مجبورم روندِ عاشقانه رو ادامه بدم که خُب توی سایت دستم باز نیس و قوانین این اجازه رو نمیده. ولی به هر حال ؛ پارت امشب رو هم کلی ازش بُریدم. اگر حس کردین جاییش میلَنگه ( جملات فعل هاش مشکل داره و یا یه جاییش کم و زیاد شده ، واقعا عذر میخوام )
    خولاصه ؛ پارت امشب تقدیم به @midnight dream ِ عزیز :)

    # پارت ۸
    # اُتاقِ دَه مِتری
    صدایِ قهقههء دختران ، نُرمال نیست! رو به سهند میگویم :_ اینا چرا این جوری اَن ؟ چرا اینجا انقدر پُرِ دوده؟! . همراهِ خنده (( خفه شو )) یی نصیبم میکند و من به دنبالش راه می اُفتم ! آیدا و سارا به همراهِ چندتا از دختران رویِ مُبلی بزرگ وِلُو شده و مشغول قهقهه اند. دوباره مثل همین سه ماه رابـ ـطه مان در لابه لای انگشتانش ، سیگار است و من... کنار آمده ام!. صدای موزیک کَر کننده است و همه برای حرف زدن ، تقریبا داد میزنیم . به جمع آنها می پیوندیم و :_ بَه آقاا ! خوش اومدی ، صفا آوردی ! تو کجا اینجا کجا؟ ؛ قبل از اینکه جوابش را بدهم ؛ آیدا پیش دستی میکند :_ سارا؟ حواسِت باشه چی میگی! . میدانم از چه حرف میزنند. از همان گندهای مکرر ماه پیش . مثلا برای بار اول که به اصرارِ آیدا و سهند ... فقط محض تفریح ، یک نخ سیگار کشیدم و کم مانده بود خفه شوم ! ولی البته برای بار سوم و چهارم ، عادی شد . مثلا برای بار اولی که به جای شربت به من نوشیدنی داده بودند... درست وسط میهمانی و روی سهند بالا آورده بودم و سر درد تا روز بعد اَمانم را بُریده بود . و البته ناگفته نماند که برای شب های بعدی ؛ عادی شده بود!!.
    با کشیده شدن دستم توسط آیدا ، به خودم می آیم و...
    حالا هر دو دور از آن جمع مزخرف و سَرسام آوریم . در بالکنِ ویلایِ میزبان میهمانی ؛ یعنی اَهورا . اَهورا سامی ! . رو به رویم نشسته و غرق فکر است که یکهو ... :_ میکِشی؟! . آرام میگویم :_ اوهوم ! . _ راه اُفتادی! . میخندم :_ راه انداختنم. _ فوآد؟ مطمئنی حالت بد نمیشه؟! . _آره. نترس. عادت کردم! همون سه چهار بار اول اذیت شدم فقط. _ عادت نکن! . کشیده میگویم :_ چشم ! . سیگار را میان لبانم میگذارد و آتش میزند . میدانم که امشب هم مثل بعضی از شب ها بهانه گیر شده است. از چشمانِ لشکی اش واضح است. _ فوآد؟! . _هوم ؟! _ تو.‌‌.. تو عاشقمی؟! . قاطع میگویم :_ نه ! . متعجب از جوابم :_ نه؟؟؟ . _ یه بار که بهت گفتم خوشگلم . من عاشقت نیستم چون واسه اینکه بگم عاشقتم زوده ...ولی دوستت دارم.. و البته که دلم هم برات تنگ میشه همش! . دوباره صدا میزند :_ فوآد؟! _ هوم؟! _ اگه بفهمی بهت دوروغ گفتم یا بهت خــ ـیانـت کردم ؛ چیکار میکنی؟! . جدی میشوم :_ دوروغ؟! خــ ـیانـت؟ . میخندد و :_ قیافشو تورو خدا. گفتم (اگه ) (شاید ) کمی از گِرِه ابروهایم باز میکنم و :_ خُب بستگی به دروغش داره ولی خــ ـیانـت... حتی.... بیخیال! تو که دوروغ نمیگی بهم؟! . میخندد :_ نه ! _ خب پس چی میگی؟! . _ هیچ بابا. مشکوکیاااا‌ . فوآد؟! . میخندم :_ جانم؟! ولی مثل اینکه قُفلی زدی رو اِسمما امشب. _ بیا نزدیک تر بشین! . لبخندم جمع میشود ولی.. _ اومدم ! .سرش را به شانه ام تکیه میدهد . بعد از چند دقیقه ای دوباره از سَر میگیرد :_ فوآد؟! . میخندم :_ مَرَض! بگو . تخس میگوید :_ بندازش! . متعجب میگویم :_ چیو؟! . _ سیگارو. _ آها. اوکی. همینطور که نشسته ایم ، سیگار را از بین نرده ها به پایین میفرستم. میخندم :_ رفت به دیارِ فانی! . ناگهان بلند میشود و در چشمانم زُل میزند . چشمانش دُو دُو میزنند که ببارند . _ فوآد؟ . _ جا... ؛ میخواهم بگویم (( جانم )) که حرف در دهانم میماند. به یکباره خودش را در آغـ*ـوش من پرت میکند و خودش را بیشتر به من میچسباند که ناگهان صدای سهند را میشنوم .
     
    آخرین ویرایش:

    _Saba_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/17
    ارسالی ها
    431
    امتیاز واکنش
    3,992
    امتیاز
    481
    محل سکونت
    توو بَغَلِ یِه کاکتووس :|
    [ یا حَق ]
    سلامی دوباره به همه :) زیاد توضیحات نمیدم ایندفعه ؛ فقط خواستم که بدونین این پارت از رمانم رو تقدیم میکنم به دبیرِ ریاضیم ( خانوم یزدانیِ عزیز ) ...!
    در ضمن ؛ طبقِ قول و قرارِ همیشگیمون ؛ نقد و نظر یادتون نره ! منتظرتونم :)

    # پارت ۹
    # اُتاقِ دَه مِتری
    :_ فوآد؟! آیدا ؟! تو اُتاقین؟ . سریع او را از آغوشم جدا میکنم و بلند میشوم و به سمتِ دَر میروم. قُفل را باز میکنم و :_ بله؟! . جوشی میگوید :_ پسر کجایین شما ؟ سه ساعته دارم دنبالتون میگردم! آیدا کو ؟ . خودم را گنگ و بی خبر نشان میدهم :_ نمیدونم ! مگه پایین پیش سارا نبود؟! _ نه ! من فکر کردم پیش توعه! _ نه بابا ! من سرم درد میکرد اومدم یه کم رو تخت دراز بکشم. _ حالا در چرا قُفل بود ؟ _ چون... چون.. هول میشوم ولی سَر آخر :_ گفتم یه وقت کسی در رو باز میکنه میاد تو ، حالا بیا ! _ آها... بِپَر بریم پس ! _ چرا؟! _ نکنه میخوای همینجا بمونی؟! داریم میریم خونه هااا.. _ آها ، نه.. یعنی آره..بمون در بالکن رو ببندم ، الان میام. به سمت بالکن میروم و درش را میبندم ولی نه به طور کامل ! برای اینکه بعد از رفتنم بتواند بیرون بیاید . بلند میگویم :_ اومدم داداش . بریم .
    در ماشین سهند و در حال برگشت به خانه بودیم که دستش به سمت پخش میرود و طبق عادت ؛ این (( سامان جلیلی )) است که میخواند. حوصله ام به یکباره از شنیدن صدایش پَر میکِشَد :_ اوووف سهند. بیخیال پسر! عوضش کن بابا حالمونو بهم زد! . حواسش انگارکه چه عرض کنم ، قطعاً به من نیست! چرا که اگر این جمله ام را شنیده بود ؛ من دهانم برای پُرسیدنِ سوال بعدی باز نمیشد. یعنی آنقدر ضرب شستش محکم و روی سامان خان حساس بود! . نگران میپرسم :_ سهند؟ داداش؟؟. سرعتش را بیشتر میکند و همراهِ آهنگ میخواند :_ (( گذشته ها گذشته ، دوره کن تموم زندگیمو. دیوونگیمو ، هِی سادگیمو . بیا برای آخرین دفعه تو ساحلای من باش .. بدون مقصد ؛ هِی راه بریمو . قسم به هر چی که تو میپَرَستی ، تو اولین و آخرین عزیزم هستی. قسم به حلقه های اشک توی چشمام . من از تو ؛ غیر از تو چیزی نمیخوام . تو خستگیمو زندگیمو مُردگیمی ، شبیه حسِّ توی عکسای قدیمی ، دوستت دارم تو دوست نداری ؛ عیب نداره دل منم به اون خدا ، خدایی داره ...)). داد میزنم :_ سهند؟ مراقب باش! . ناگهان انگار که به خودش آمده باشد ، ماشین را به زور به کنار جاده هدایت میکند . تنها چیزی که میفهمم فُحش های رکیکی است است که رانندهء ماشین کناری در حین گاز دادن ، به ما میدهد. هنوز هم خیره به جاده است و حرفی نمیزند. داد میزنم :_ چته تو پسر؟ خُل شدی؟ داشتی به کشتنمون میدادی! حالیته؟! . (( ببخشید )) ِ آرامی میگوید و ماشین را روشن میکند. بلافاصله ضبط را خاموش میکنم. :_ سهند؟ میگم چته؟چرا تو فکری؟ . اول مهمونی که اوکی بودی ؛ حتی منم به زور بُردی . چِت شد یهو؟ . _ آیلین ! . متعجب میگویم :_ آیلین کیه؟! تقریبا داد میزند :_ تو نمیشناسیش دیگه ؟ آیلین. آیلینِ ساحِر ! . به معنای تمام لال میشوم. پس بگو.. بخاطر همین موضوع ... صدایش را میشنوم :_ شناختی؟ . _ آره خُب.. ولی چیشده؟ . _ چیشده؟ مگه ندیدیش تو مهمونی ؟! _ نه ! تازه من از روز اولم ندیده بودمش. از کجا باید میشناختمش؟. انگار که با این جمله ام خنثی میشود.خب من نمیشناختمش. چون اصلا ندیده بودمش! فقط میدانستم که او عشقِ ۱۸ سالگیِ سهند بوده و بعد از دو سال ، از هم جدا میشوند. آن هم بخاطر خــ ـیانـت های مکرر آیلین! و بعد ... بدبینی سهند نسبت به همهء دختران و بازی دادن آنها. آرام میگوید :_ آره ، راست میگی. ندیده بودیش! فقط ازم شنیده بودی راجبش. _ خُب؟! _ هیچی. قبلا بعد اون کثافت کاری هاش ، برام مهم نبود که با کیِه و چیکار میکنه ولی انگار... خودمو گول زده بودم دیگه. امشبم فرق کرد حالم. مثلِ هر دفعه و هر بار.. _ چرا ؟ _ نمیدونم ! _ میدونی سهند. پس بگو! . _ وقتی داشت تو بالکن یکی رو میبوسید دیدمش! . تمام بدنم کرخت میشود. _ چی؟! _ آره ولی نمیدونم طرف کی بود؟! اما خودِ بی معرفتشو تشخیص دادم. هول زده میگویم :_ آهان. میگم‌.. خونهء اهورا اینا چندتا بالکن داره؟ . _ چه ربطی داره فوآد؟! . سعی میکنم بیخیال جلوه دهم :_ همینجوری! . _ سه تا. که جفتشون رو به حیاط ویلا. _ سارا چی؟ _ فهمید که باز بخاطر اون اعصابم لِه شده . _ بازم ؟! _ آره دیگه! آیلین رفیق فاب سارا بوده و هست. الانم سر این موضوع که میگه من هنوز عاشقِ آیلینم و فلان ، با هم دعوامون شد. _ اووووف پسر! . ببینم؟ خداییش راستشو بگو. نکنه تو بخاطر اینکه ... ؛ نمیگذارد جمله ام را کامل بگویم :_آره... آره... همونیکه پَسِ ذهنته درسته! بخاطر اینکه حواسم بهش باشه و ببینمش و البته عذابش بدم ، با سارا رِل زدیم. غافل از اینکه به جای اون ؛ من عذاب میکشیدم ! _ نگفته بودی تا حالا ! _ بیخیال. مگه دردی رو هم دَوا میکرد؟! . از جیبم پاکت سیگار را در می آورم و دو نخ سیگار به بیرون میکِشَم. هر دو را با فندک سهند آتش میزنم و .. :_ دیگه نبینم هِی فِرت و فِرت سیگار بکشی ها. سریع بندازش بیرون. _ اما.. _ فوآد؟. _ باشه! . شیشه را کمی پایین میدهم و ... _ اصلا چرا؟ مگه تو نگفتی بعضی اوقات خواستی بکش. الانم خواستم خُب.. _ غلط کردی ! میخوای مثل من بهش عادت کنی؟ نکن اُلاغ ، نکن! ...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا