سرم رو تکون دادم و در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم. از پله ها که بالا میرفتم مسیح هم چند قدم اومد سمتم، رفتم سمت میز و صندلی های کنار درب ورودی، مسیح هم مجبور شد راهش رو کج کنه سمتم! رو به روم نشست:
- خوبی؟!
هیچی نگفتم، خودش دوباره گفت:
- دلم واست تنگ شده بود!
دست مشت شدم رو گذاشتم روی میز ، بردم سمتش و جلوش باز کردم. زنجیر و پلاک مسیحی که برام خریده بود از تو دستم افتاد روی میز.
- سامان همه چیز رو گفت؟!
لحنش دلخور بود انگار من خــ ـیانـت کردم! گوشه لبم رو کج کردم:
- نمیدونم والا، میخوای خودتم بگو شاید چیزی جا انداخته باشه!
با انگشتش زنجیر رو لمس کرد:
- میدونم اشتباه های زیادی کردم!
عصبی خندیدم:
- اره! انقدر که اگه الان بگی ساردین هم بچه اته تعجب نمیکنم!
متحیر گفت:
- نقره!
پریدم بهش:
- چیه ناراحت شدی؟!
سرش رو انداخت پایین:
- باور کن که دوست دارم!
بازو هام رو با دست هام فشردم، سعی کردم محکم باشم:
- به همه مون همین رو میگی؟!
هیچی نگفت، بعد چند ثانیه شروع کرد به حرف زدن:
- اگه میدونستم یه روزی قرار هست، من هم عاشق بشم هیچ وقت با مارگریت ازدواج نمیکردم!
تمام بدنم سوزن سوزن میشد و توی قلبم احساس مچالگی بهم دست میداد! "مارگریت" همون روز که زنگ زده بود و تهدیدم میکرد باید میفهمیدم؛ باید میذاشتم که رادان باهاش حرف بزنه تقصیر خودم بود! ابروهام رو انداختم بالا:
- پری چی؟! اون موقعم نمیدونستی که ممکنه عاشق شی؟
چه بهونه مسخره ای، چرا بجاش نمیگه که سامان اشتباه کرده؟ اینجوری که زود تر باور میکنم! مسیح احمق هنوز هم نمیدونه که من طرف اون هستم!
- نه، اون موقع نمیخواستم باور کنم که احساسم نسبت به تو متفاوته، میدونم هرچی بگم الان بهونه اس!
سرش رو اورد بالا چشمهاش قرمز بود،:
- به سامان گفتم یکم صبر کنه، وقتی از مارگریت طلاق گرفتم و برگشتم، وقتی اوضاع اروم شده بود. خودم بهت همه چیز رو توضیح میدادم، اما قبول نکرد..!
سعی کردم حجم درد آور توی گلوم رو قورت بدم، چیو دیگه میخواست توضیح بده! دلم میخواست واسه بدبختی خودم گریه کنم! مسیح ادامه داد:
- میخواست زودتر از زندگیت ناپدید شم چون لیاقت تورو ندارم، حق با سامان بود!
نگاهم رو چرخوندم سمت سامان که تو ماشینش منتظر نشسته بود. خوبه! همه واسه زندگی من تصمیم میگیرند. بازوم رو محکم تر فشار دادم، دوباره نگاهم رو چرخوندم سمت مسیح. از دست های مشت شده ی مسیح هم مشخص بود حالش بهتر از من نی! لحن غمگینش اعصابم رو خورد میکرد:
- من عوضی.. قبول کردم که کلا از زندگیت محو شم، اما.. اما این یه هفته اخری که شیراز بودم، هرچی میگذشت بیشتر پشیمون میشدم از اینکه به سامان قول داده بودم دست از سرت بردارم، با خودخواهی زیاد دلم میخواست تورو از دست ندم، اخه من عادت کردم که هرشب صدای تورو بشنوم!
از اینکه قلبم دوباره از حرفایی که میزد به تپش افتاده بود عصبی شدم، بلند گفتم:
- بسه!
اما اون ول کن نبود:
- من برمیگردم نقره ، فردا مجبورم برم فرانسه، اما دوباره برمیگردم لطفا منتظرم بمون!
بلند شدم مسیح هم بلند شد، گردنبند رو گرفت سمتم:
- اینو بگیر، میدونم خیلی عوضیم اما نمیخوام به هیچ قیمتی از دستت بدم!
چشم هام رو بستم:
- دیگه نمیخوام حرفات رو بشنوم!
حتی نمیخواستم بهش نگاه کنم.
- چرا نقره؟ تو که عاشق حرف زدن با من بودی؛ ما که عاشق همیم!
میدونستم اگه چند کلمه دیگه ادامه بده تمام کاراش رو یادم میره و مسیح هم انگار قصد همین کار رو داشت:
- هوم؟ ما باهم غذا پختیم، تلویزیون تماشا کردیم! رفتیم گردش، ما باهم زندگی کردیم نقره!
+ اشتباه کردید!
جمله ای که من رو به خودم اورد! برگشتم سمت سامان که این حرف رو زده بود. بشدت عصبی و صورتش قرمز بود!
- خوبی؟!
هیچی نگفتم، خودش دوباره گفت:
- دلم واست تنگ شده بود!
دست مشت شدم رو گذاشتم روی میز ، بردم سمتش و جلوش باز کردم. زنجیر و پلاک مسیحی که برام خریده بود از تو دستم افتاد روی میز.
- سامان همه چیز رو گفت؟!
لحنش دلخور بود انگار من خــ ـیانـت کردم! گوشه لبم رو کج کردم:
- نمیدونم والا، میخوای خودتم بگو شاید چیزی جا انداخته باشه!
با انگشتش زنجیر رو لمس کرد:
- میدونم اشتباه های زیادی کردم!
عصبی خندیدم:
- اره! انقدر که اگه الان بگی ساردین هم بچه اته تعجب نمیکنم!
متحیر گفت:
- نقره!
پریدم بهش:
- چیه ناراحت شدی؟!
سرش رو انداخت پایین:
- باور کن که دوست دارم!
بازو هام رو با دست هام فشردم، سعی کردم محکم باشم:
- به همه مون همین رو میگی؟!
هیچی نگفت، بعد چند ثانیه شروع کرد به حرف زدن:
- اگه میدونستم یه روزی قرار هست، من هم عاشق بشم هیچ وقت با مارگریت ازدواج نمیکردم!
تمام بدنم سوزن سوزن میشد و توی قلبم احساس مچالگی بهم دست میداد! "مارگریت" همون روز که زنگ زده بود و تهدیدم میکرد باید میفهمیدم؛ باید میذاشتم که رادان باهاش حرف بزنه تقصیر خودم بود! ابروهام رو انداختم بالا:
- پری چی؟! اون موقعم نمیدونستی که ممکنه عاشق شی؟
چه بهونه مسخره ای، چرا بجاش نمیگه که سامان اشتباه کرده؟ اینجوری که زود تر باور میکنم! مسیح احمق هنوز هم نمیدونه که من طرف اون هستم!
- نه، اون موقع نمیخواستم باور کنم که احساسم نسبت به تو متفاوته، میدونم هرچی بگم الان بهونه اس!
سرش رو اورد بالا چشمهاش قرمز بود،:
- به سامان گفتم یکم صبر کنه، وقتی از مارگریت طلاق گرفتم و برگشتم، وقتی اوضاع اروم شده بود. خودم بهت همه چیز رو توضیح میدادم، اما قبول نکرد..!
سعی کردم حجم درد آور توی گلوم رو قورت بدم، چیو دیگه میخواست توضیح بده! دلم میخواست واسه بدبختی خودم گریه کنم! مسیح ادامه داد:
- میخواست زودتر از زندگیت ناپدید شم چون لیاقت تورو ندارم، حق با سامان بود!
نگاهم رو چرخوندم سمت سامان که تو ماشینش منتظر نشسته بود. خوبه! همه واسه زندگی من تصمیم میگیرند. بازوم رو محکم تر فشار دادم، دوباره نگاهم رو چرخوندم سمت مسیح. از دست های مشت شده ی مسیح هم مشخص بود حالش بهتر از من نی! لحن غمگینش اعصابم رو خورد میکرد:
- من عوضی.. قبول کردم که کلا از زندگیت محو شم، اما.. اما این یه هفته اخری که شیراز بودم، هرچی میگذشت بیشتر پشیمون میشدم از اینکه به سامان قول داده بودم دست از سرت بردارم، با خودخواهی زیاد دلم میخواست تورو از دست ندم، اخه من عادت کردم که هرشب صدای تورو بشنوم!
از اینکه قلبم دوباره از حرفایی که میزد به تپش افتاده بود عصبی شدم، بلند گفتم:
- بسه!
اما اون ول کن نبود:
- من برمیگردم نقره ، فردا مجبورم برم فرانسه، اما دوباره برمیگردم لطفا منتظرم بمون!
بلند شدم مسیح هم بلند شد، گردنبند رو گرفت سمتم:
- اینو بگیر، میدونم خیلی عوضیم اما نمیخوام به هیچ قیمتی از دستت بدم!
چشم هام رو بستم:
- دیگه نمیخوام حرفات رو بشنوم!
حتی نمیخواستم بهش نگاه کنم.
- چرا نقره؟ تو که عاشق حرف زدن با من بودی؛ ما که عاشق همیم!
میدونستم اگه چند کلمه دیگه ادامه بده تمام کاراش رو یادم میره و مسیح هم انگار قصد همین کار رو داشت:
- هوم؟ ما باهم غذا پختیم، تلویزیون تماشا کردیم! رفتیم گردش، ما باهم زندگی کردیم نقره!
+ اشتباه کردید!
جمله ای که من رو به خودم اورد! برگشتم سمت سامان که این حرف رو زده بود. بشدت عصبی و صورتش قرمز بود!
آخرین ویرایش: