رمان نقره فام | مائده ارشدی نژاد کاربر انجمن نگاه دانلود

دلتون برای کدام شخصیت مرد بیشتر میسوزه؟😶


  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Im.mahe

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/19
ارسالی ها
178
امتیاز واکنش
766
امتیاز
306
محل سکونت
تهران
سرم رو تکون دادم و در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم. از پله ها که بالا میرفتم مسیح هم چند قدم اومد سمتم، رفتم سمت میز و صندلی های کنار درب ورودی، مسیح هم مجبور شد راهش رو کج کنه سمتم! رو به روم نشست:
- خوبی؟!
هیچی نگفتم، خودش دوباره گفت:
- دلم واست تنگ شده بود!
دست مشت شدم رو گذاشتم روی میز ، بردم سمتش و جلوش باز کردم. زنجیر و پلاک مسیحی که برام خریده بود از تو دستم افتاد روی میز.
- سامان همه چیز رو گفت؟!
لحنش دلخور بود انگار من خــ ـیانـت کردم! گوشه لبم رو کج کردم:
- نمیدونم والا، میخوای خودتم بگو شاید چیزی جا انداخته باشه!
با انگشتش زنجیر رو لمس کرد:
- میدونم اشتباه های زیادی کردم!
عصبی خندیدم:
- اره! انقدر که اگه الان بگی ساردین هم بچه اته تعجب نمیکنم!
متحیر گفت:
- نقره!
پریدم بهش:
- چیه ناراحت شدی؟!
سرش رو انداخت پایین:
- باور کن که دوست دارم!
بازو هام رو با دست هام فشردم، سعی کردم محکم باشم:
- به همه مون همین رو میگی؟!
هیچی نگفت، بعد چند ثانیه شروع کرد به حرف زدن:
- اگه میدونستم یه روزی قرار هست، من هم عاشق بشم هیچ وقت با مارگریت ازدواج نمیکردم!
تمام بدنم سوزن سوزن میشد و توی قلبم احساس مچالگی بهم دست میداد! "مارگریت" همون روز که زنگ زده بود و تهدیدم میکرد باید میفهمیدم؛ باید میذاشتم که رادان باهاش حرف بزنه تقصیر خودم بود! ابروهام رو انداختم بالا:
- پری چی؟! اون موقعم نمیدونستی که ممکنه عاشق شی؟
چه بهونه مسخره ای، چرا بجاش نمیگه که سامان اشتباه کرده؟ اینجوری که زود تر باور میکنم! مسیح احمق هنوز هم نمیدونه که من طرف اون هستم!
- نه، اون موقع نمیخواستم باور کنم که احساسم نسبت به تو متفاوته، میدونم هرچی بگم الان بهونه اس!
سرش رو اورد بالا چشمهاش قرمز بود،:
- به سامان گفتم یکم صبر کنه، وقتی از مارگریت طلاق گرفتم و برگشتم، وقتی اوضاع اروم شده بود. خودم بهت همه چیز رو توضیح میدادم، اما قبول نکرد..!
سعی کردم حجم درد آور توی گلوم رو قورت بدم، چیو دیگه میخواست توضیح بده! دلم میخواست واسه بدبختی خودم گریه کنم! مسیح ادامه داد:
- میخواست زودتر از زندگیت ناپدید شم چون لیاقت تورو ندارم، حق با سامان بود!
نگاهم رو چرخوندم سمت سامان که تو ماشینش منتظر نشسته بود. خوبه! همه واسه زندگی من تصمیم میگیرند. بازوم رو محکم تر فشار دادم، دوباره نگاهم رو چرخوندم سمت مسیح. از دست های مشت شده ی مسیح هم مشخص بود حالش بهتر از من نی! لحن غمگینش اعصابم رو خورد میکرد:
- من عوضی.. قبول کردم که کلا از زندگیت محو شم، اما.. اما این یه هفته اخری که شیراز بودم، هرچی میگذشت بیشتر پشیمون میشدم از اینکه به سامان قول داده بودم دست از سرت بردارم، با خودخواهی زیاد دلم میخواست تورو از دست ندم، اخه من عادت کردم که هرشب صدای تورو بشنوم!
از اینکه قلبم دوباره از حرفایی که میزد به تپش افتاده بود عصبی شدم، بلند گفتم:
- بسه!
اما اون ول کن نبود:
- من برمیگردم نقره ، فردا مجبورم برم فرانسه، اما دوباره برمیگردم لطفا منتظرم بمون!
بلند شدم مسیح هم بلند شد، گردنبند رو گرفت سمتم:
- اینو بگیر، میدونم خیلی عوضیم اما نمیخوام به هیچ قیمتی از دستت بدم!
چشم هام رو بستم:
- دیگه نمیخوام حرفات رو بشنوم!
حتی نمیخواستم بهش نگاه کنم.
- چرا نقره؟ تو که عاشق حرف زدن با من بودی؛ ما که عاشق همیم!
میدونستم اگه چند کلمه دیگه ادامه بده تمام کاراش رو یادم میره و مسیح هم انگار قصد همین کار رو داشت:
- هوم؟ ما باهم غذا پختیم، تلویزیون تماشا کردیم! رفتیم گردش، ما باهم زندگی کردیم نقره!
+ اشتباه کردید!
جمله ای که من رو به خودم اورد! برگشتم سمت سامان که این حرف رو زده بود. بشدت عصبی و صورتش قرمز بود!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    دستم رو کشید، مجبور شدم دنبالش برم:
    - دوباره داشتی مثل احمق ها خام میشدی!
    صدای مسیح پشت سرم اومد:
    - منتظرم بمون؛ برمیگردم!
    سامان در ماشین رو باز کرد و من رو نشوند تو ماشین خودش هم سوار شد! حالم بد بود، نمیدونم بخاطر بلاهایی که سرم اومده بود یا حماقت های خودم، یا اینکه هنوزهم مثل احمقها دوستش داشتم! میدونستم خیلی بدبختم هرچی سرم میاد حقمه! سامان غر زد:
    - واقعا قرار بود اخرش چی بشه؟!
    هیچی نگفتم، ادامه داد:
    - این دوست دیوونه تر از خودت میخواست دوباره برات دردسر درست کنه!" بذارید با مسیح حرف بزنه"
    ادای هانیه رو در میاورد، اما الان حس میکنم از سردرگمی که داشتم نجات پیدا کردم، سرش رو خم کرد سمتم:
    - الان مطمئن شدی حق با من بود؟ مطمئن شدی که بهت خــ ـیانـت کرده بود؟ الان دیگه فهمیدی زن داره؟!
    با دست هام سرم رو فشار دادم :
    - بس کن سامان!
    - نمیتونم درک کنم، چقدر میتونی احمق باشی اخه!؟ مثل دخترای چهارده ساله رفتار میکنی. این همه ادم عاشقتند بعد تو دست گذاشتی رو کسی که از همشون بدتره؟
    میدونستم هرچقدر بگم بس کن، ول کن نی! برای همین چشمهام رو بستم و سعی کردم به حرفاش گوش ندم!

    ***

    رادان:

    من توی اتاقم بودم و مامان با بابا، درمورد نقره حرف میزد، پتو رو کشیدم روی سرم و با خودم غر زدم:
    - به من چه که غذا نمیخوره میخواست با اون یا رو دوست نشه!
    صدای مامان باز اومد:
    - بچه ام یه مشت شده، نمیخواد زنگ بزنیم به همایون خان بگیم؟!
    چرخیدم و روی پهلوم خوابیدم. مامان هم چه خوش خیاله، فکر کرده زنگ بزنیم اونا فرداش اینجاند! نشنیدم بابا چی گفت اما مامان گفت:
    - نمیدونم والا دیگه چیکار کنم، دو هفته اس تو خونه نشسته نه بیرون میره نه غذا میخوره.. دوستاشم تا کی میتونند هرروز بهش سربزنند اخه، بچم از دست رفت..
    پتو رو از روی سرم کشیدم، واقعا گرم بود! گوشیم زنگ خورد، برش برداشتم، سعید بود! بلند شدم نشستم، همین جوری که از پنجره بیرون رو نگاه میکردم جواب دادم:
    - چیشده نصفه شبی؟!
    - تازه سر شبه، میخواستی بخوابی مگه؟!
    - اره فردا کلی کار دارم!
    - اها، یکیو پیدا کردم از این دختر تیتیشا که ننه باباش پولشون از پارو بالا میره..
    سایه جسمی ته حیاط توجه ام رو جلب کرد، دقیق تر که شدم دیدم نقره اس که داره میدوئه!
    - حواست به منه؟
    نگاهم رو از بیرون گرفتم:
    - اره..
    - داشتم میگفتم دختره گفته یه استاد خوشگل و جوون و خوشتیپ میخواد!
    - پس چرا خودت نمیری اگه انقدر خوب و پولداره!
    - اخه میترسم عاشقم شه!
    خندیدم:
    - بیخیال سعید دنبال دردسر نیستم که!
    - دردسر چی؟ نترس دختر انقدر my friend خوشگل و پولدار داره که به تو کاری نداشته باشه، تازه فامیل دور ماهم میشند، من جلو جلو قولت رو دادم بهشون!
    حرفش رو قطع کردم:
    - وایسا ببینم، چی میگی واسه خودت؟!
    خیلی جدی بود:
    - همین که گفتم باید بری! میدونی پول هر یه جلسه اش چقدره؟! دخترم که خنگه، ده سال لفتش بدی قدر همایون خان پولدار میشی!
    انگشتام رو فرو بردم بین موهام:
    - چرا واسه خودت میبری میدوزی؟!
    - حالا الان بگیر بخواب فردا شب کارات تموم شد بیا پیشم حرف بزنیم، ولی نه نمیتونی بگیا!
    و سریع تماس رو قطع کرد! از دستش باید چیکار میکردم؟ اونم تو این گیرو دار! دوباره دراز کشیدم تو جام، چشمهام رو بسته بودم، اما تمام حواسم پیش نقره بود، چرا نصفه شبی داشت میدوئید؟ اون که چیزی نمیخوره یوقت حالش بد نشه!؟
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    ساعت هشت شب رفتم خونه سعید، پاش رو کرده بود تو یک کفش که باید قبول کنم. فنجون چای رو گذاشت جلوم:
    - اخه تا کی میخوای تو این اموزشگاه های داغون خودت رو خسته کنی؟!
    فنجون چای رو گرفتم بین دوتا دست هام، سعید ول کن نبود:
    - اینجوری مجبوری به جا ده نفر با یه نفر سرو کله بزنی، تازه حقوقشم بیشتره؟ هوم؟ قبول کن! اصلا دوبار برو اگه بد بود دیگه نرو!
    بعد یه تیکه کاغذ گذاشت جلوم:
    - ادرسشونه، فردا ساعت شش اونجا باش خب؟!
    مجبوری سرم رو تکون دادم! که باعث شد بخنده:
    - افرین پسر خوب! خواستی لوکیشن شون هم میگم بفرسته؛ میدم بهت!
    ادرس رو از روی میز برداشتم و بلند شدم:
    - نمیخواد.. من دیگه میرم سعید!
    - میموندی یچیزی میخوردیم!
    نگاهی به ادرس تو دستم انداختم:
    - فردا اگه زنده اومدم بیرون میام اینجا!
    بلند خندید.

    کسی تو خونه نبود، لباس هام رو عوض کردم و رفتم بیرون، سمت ساختمان نقره اینا، دوست نداشتم ببینمش دلم نمیخواست ببینم بخاطر یه مرد دیگه داغونه، چون میدونستم از اتاقش پایین نمیاد رفتم داخل:
    - مامان!
    همینجوری که مامان رو صدا میزدم رفتم سمت اشپز خونه.
    پس مامان کجاست؟ نشستم پشت میز ناهار خوری و سرم رو گذاشتم روی میز. واحساس سنگینی توی کله ام داشتم! چشمهام رو بازکردم. مامان بالاسرم ایستاده بود تا چشم های بازم رو دید گفت:
    - پاشو برو خونه بخواب اینجا که جای خواب نی!
    سرم رو از روی میز بلند کردم:
    - کجا بودی؟!
    به سینی غذای رو میز اشاره کرد:
    - رفته بودم غذای نقره رو بدم!
    چهره ام تو هم رفت، اخم کردم:
    - این که دست نخورده اس!
    مامان سرش رو تکون داد:
    - چه میدونم والا میگه نمیتونه بخوره!
    بلند شدم سینی رو برداشتم، مامان جلوم رو گرفت:
    - چیکار میکنی؟!
    راهم رو کج کردم و از کنارش گذشتم:
    - به زور تو حلقش میکنم!
    - بذار گرم کنم لااقل..
    به حرف اخر مامان توجه نکردم و از پله ها بالا رفتم، در اتاقش روباز کردم زیر پتوش بود. سینی رو گذاشتم روی میزکنار تختش! رفتم سمت پنجره پرده رو کشیدم کنار ؛ پنجره رو باز کردم، نسیم خنکی امد داخل. بالا سرش ایستادم، پتو رو کلا از روش کشیدم و انداختم رو زمین. دستش رو صورتش بود، تو خودش جمع شد:
    - سرده!
    خم شدم سمتش، بازوش روگرفتم و کشیدم! مجبورش کردم بشینه، غر زد:
    - ولم کن!
    چشم هاش بسته بود اما از صورت قرمز و خیسش میشد فهمید که گریه کرده، این سری مجبورش کردم بایسته:
    - من دوستات نیستم که باهات مهربون باشم نقره!
    کشیدمش سمت دستشویی:
    - صورتت رو میشوری مثل ادم! بعد میای بیرون!
    رفت تو دستشویی، تکیه دادم به دیوار، چند دقیقه که گذشت خبری ازش نشد، چندضربه زدم به در جواب که نداد؛ مجبور شدم در دستشویی رو باز کنم! نشسته بود روی درب توالت فرنگی و گریه میکرد. یعنی انقدر دوستش داره که اینجوری میکنه؟! رفتم سمتش، دوباره بازوش رو گرفتم و جلوی روشویی کشوندمش، اب سرد رو باز کردم:
    - میفهمی چی میگم نقره؟!
    شروع کرد بلند بلند گریه کنه، کلافه و عصبی شده بودم! دستم رو بردم زیر شیر آب، مشت پر از آبم رو پاشیدم رو صورتش!
    - اگه انقد اون عوضی رو دوست داری پس بمیر، چرا مارو اذیت میکنی؟!
    پر از خشم، ناراحتی، پریشونی و عصبانیت! و نقره بد شانس بود که الان تو دست های من بود، دوباره مشتم رو پر آب کردم و پاشیدم به صورتش. من همیشه انقدر بی رحم بودم؟
    - اصلا خودم میکشمت، میکشمت هم خودت راحت شی هم ما!
    چشمهاش رو محکم بسته بود از صورتش قطره های سرد آب میچکید پایین. فضای سرویس بهداشتی پر شده بود از صدای گریه اش، دوباره دستم رو گرفتم زیر شیر آب‌.. میناله:
    - داری اذیتم میکنی!
    میچرخونمش سمت خودم. اصلا دلم نمیخواست اونطور ببینمش. شونه هاش رو میگیرم و تکونش میدم:
    - فقط من نمیتونم اذیتت کنم نقره!؟ همه جز من میتونند؟
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    بدن ظریفش بین دست هام میلرزه. میغرم:
    - گریه نکن لعنتی!
    خودش رو هل میده تو بغلم. دستهایی که تا چند لحظه پیش محکم دور شونه هاش قفل شده بودند شل میشه. سرش رو تو سـ*ـینه ام فرو میبره:
    - ببخشید.. ببخشید رادان!
    بدن نحیفش تو بغلم میلرزید، تمام سرشونه هاش خیس بود، نصف موهاش هم آغشته به آب سرد! از دست خودم عصبانی شدم، آروم زمزمه کردم:
    - نقره..
    زمان طولانی طول کشید تا خودش رو ازم جدا کنه:
    - معذرت میخوام..
    با دستم موهای توی صورتش رو هل میدم عقب، مردد نگاهش میکنم:
    - نمیخواستم اذیتت کنم نقره!
    نقره مظلوم نگاهم میکنه. کمکش کردم تا برگرده تو اتاق، نشوندمش روی تخت چراغ ها رو روشن کردم، پنجره رو بستم. برگشتم کنارش پتوش رو پیچیدم دورش، سینی غذارو برداشتم و کنارش نشستم:
    - باید همش رو بخوری!
    اروم گفت:
    - نمیتونم!
    اخم کردم و سعی کردم بد اخلاق به نظر برسم:
    - باید بخوری نخوری از همینجا پرتت میکنم پایین!
    با همون لحن ارومش گفت:
    - اخه دستام..
    چه بهونه مسخره ای میخواسم بگم " خب از زیر پتو بیارشون بیرون.." اما به جاش خودم قاشق رو پر کردم و گرفتم جلوی دهنش، لب هاش رو که اروم از هم باز کرد قاشق رو گذاشتم تو دهنش، یاد بچگی هاش افتادم، لبخند نشست گوشه ی لبم بی اختیار گفتم:
    - بچه ام که بودی من بهت غذا میدادم، الانم من باید بدم!
    متعجب گفت:
    - تو غذا میدادی؟!
    سرم رو تکون دادم:
    - خیلی یادم نی! ولی اره من بهت غذا میدادم!
    قاشق دوم رو سریع قورت داد و گفت:
    - بچگیامم مثل الان خوشگل بودم؟!
    قاشق سوم رو پرکردم:
    - از الانت خوشگل تر بودی!
    - ای کاش دوباره بچه میشدم!
    سرم رو اوردم بالا چشم هاش دوباره پر از اشک شده بود. اخم کردم، قاشق رو گرفتم جلو دهنش:
    - شدی دیگه، همش گریه میکنی!
    محتویات تو دهنش رو قورت داد، اشک توی چشم هاش، افتاد روی گونه اش:
    - اون موقع ها که گریه میکردم چیکار میکردی؟! مثل الان دعوام میکردی؟!
    خندیدم قاشق رو گذاشتم تو بشقاب:
    - تو هیچ وقت پیش من گریه نمیکردی! من همیشه مراقب بودم که گریه نکنی!!
    تو دلم ادامه دادم:
    - اگرم گریه میکردی بغلت میکردم انقدر میبوسیدمت، تا اروم شی کاری که الان نمیتونم بکنم!!
    نقره گفت:
    - اون موقع هام شما فقط مراقبم بودید!
    سرم رو آوردم بالا:
    - نه! من چون خیلی دوست داشتم، همش از مامانت میدزدیدمت!
    ل*ب*هاش کش اومد سینی رو از روی پام برداشتم و بلند شدم، گذاشتمش کنار نقره روی تخت:
    - همش رو میخوری فهمیدی!
    و سریع از اتاقش خارج و دور شدم!

    ***

    زنگ در رو فشردم. یه دقیقه طول کشید تا بالاخره جواب دادن:
    - بله؟
    - حسینی هستم، استاد زبان!
    - بفرمایید!
    در با تقی باز شد، با اینکه خونه خیلی بزرگ بود و توی بهترین جای تهران هم بود اما نماش زیاد هم مدرن نبود. نزدیک های در ورودی که رسیدم یه دختر جوون اومد بیرون، تقریبا هم قد و قواره نقره بود، اونقدرا هم که فکر میکردم جلف نبود. شلوار با پیراهن استین بلند پوشیده بود حتی شالم سرش بود. پدرش هم مرد جا افتاده و به ظاهر خوبی بود. قرار شد سه روز در هفته از پنج و نیم تا هفت و نیم برم!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    بعدش رفتم خونه سعید و باهم شام خوردیم، ساعت ده برگشتم خونه، مامان و بابا نشسته بودند تلویزیون نگاه میکردند، لباس هام رو عوض کردم و رفتم پیششون، بابا گفت:
    - رفتی خونه اشون؟ خوب بودند؟
    مامان هم منتظر نگاهم کرد، سرم رو تکون دادم:
    - اره به ظاهر که ادمای خوبی میومدند!
    - خب خداروشکر!
    مامان گفت:
    - شام خوردی؟
    - اره با سعید خوردیم!
    بلند شد:
    - پس برم برات چای بریزم!
    بلند شدم دنبالش رفتم تو اشپز خونه:
    - مامان!
    همینجور که چای میریخت گفت:
    - بله پسرم؟!
    نمیدونستم بپرسم یا نه، اخر هم دلم تاب نیاورد و گفتم:
    - نقره غذا خورد امروز؟
    مامان لیوان چای رو گرفت سمتم:
    - دو قاشق!
    عصبانی شدم، غریدم:
    - شورش رو در اورده!
    خواستم از اشپز خونه بیام بیرون که مامان گفت:
    - اذیتش نکن خودش داغونه بچه ام!
    اومدم از خونه بیرون، داغونه؟ به درک، مگه من مردم که داغونه!؟ انقدر عصبانی بودم که نفهمیدم کی رسیدم پشت در اتاقش! نمیتونستم بشینم و به قول مامان داغون شدنش رو ببینم. در رو باز کردم چراغ ها رو هم روشن کردم:
    - پاشو ببینم!
    بلند شد تو جاش نشست، کلافه گفت:
    - نمیشه دست از سرم برداری!؟
    رفتم سمتش:
    - نه، فکردی باهات خندیدم دیگه ولت میکنم؟!
    دست هاش رو گذاشت روی صورتش:
    - کسایی که دوسشون دارم ولم کردن رفتند، توهم ولم کن دیگه!
    بازوش رو گرفتم و سعی کردم از اون تخت کذایی جداش کنم:
    - انقدر اینور اونور کشیدمت خسته شدم!
    بزور بلند شد ایستاد. بی فکر گفتم:
    - تو فقط ده روز به حرف من گوش کن، منم قول میدم ولت کنم برم!
    بعد هم هلش دادم:
    - راه بیوفت!
    غر زد:
    - نمیخوام..اه..
    دستش رو کشیدم از اتاق که اومد بیرون کیلیدش رو برداشتم و درش رو قفل کردم:
    - یک، دیگه حق نداری بری تو این اتاق!
    عصبی گفت:
    - این مسخره بازیا چیه؟
    شونه هام رو انداختم بالا:
    - گزینه دیگه ای نداری، میتونی درو بشکنی بری تو!
    دنبالم راه افتاد:
    - خب شب کجا بخوابم؟
    به اتاق رو به رویی اشاره کردم:
    - اونجا، اتاق که زیاد دارید!
    با حرص صدام زد"رادان" از پله ها رفتم پایین دنبالم میومد. رفتم تو اشپز خونه، در یخچال رو باز کردم، غذا های مونده رو در اوردم همه رو چیندم رو میز یه بشقاب با قاشق و چنگالم گذاشتم رو میز. سرم رو اوردم بالا. ایستاده بود، به صندلی اشاره کردم :
    - بیا بشین!
    اومد نشست، دو کفگیر برنج ریختم با خورشت:
    - من بلد نیستم غذا گرم کنم برات، شکمت رو سیر کنی بسه برام!
    قاشق رو برداشت، گفتم:
    - برگشتم یدونه برنجم تو بشقابت نباشه فهمیدی!
    کلافه سرش رو تکون داد؛ از اشپزخونه اومدم بیرون، یچیزی پرونده بودم و حالا خودم مونده بودم، دستم رو کردم تو موهام. حالا باید چیکار میکردم؟ چرا ازش خواسته بودم ده روز به حرف من گوش بده؟ چیکار میتونستم انجام بدم براش؟ چطور میتونستم حالش رو خوب کنم؟ با چی؟ سرم رو که آوردم بالا نگاهم به کتابخونه افتاد، رفتم سمتش؛ بینشون دنبال یه کتاب خوب گشتم! دو سه تا کتاب پیدا کردم و برگشتم تقریبا بیست دقیقه گذشته بود.
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    نشستم پشت میز، از بشقاب جلوی نقره فقط چند قاشق کم شده بود، اخم کردم:
    - من شوخی دارم باهات؟! بخدا بزور تو حلقت میکنما!!
    قاشق رو گذاشت توی بشقاب:
    - نمیتونم حالم بد میشه.. انگار تا اینجام پره!
    و به گلوش اشاره کرد؛ عصبی گفتم:
    - من نمیدونم باید بخوری! هربار که به حرفم گوش ندی پنج روز به این ده روز اضافه میشه فهمیدی؟!
    کتاب هارو گذاشتم روی میز:
    - تا فردا شب که برگردم خونه اینارو میخونی! ازت سوال میپرسم باید بلد باشی!
    چشم هاش گرد شد:
    - این همه رو؟!
    یکیش رو برداشت:
    - همین یدونه، باشه!
    حق با اون بود. سه تاش یکم دیگه زیاد بود، سرم رو تکون دادم:
    - دقیق میخونیا! سوال میپرسم ازش باید بلد باشی!
    سرش رو تکون داد، ساعت رو نگاه کردم یازده شده بود!
    - بدو سه قاشق دیگه بخور تا برم!
    تند تند سه قاشق رو پر کرد و خورد. خواستم بلند شدم که نقره سریع بلند شد و دوید بیرون. بلند شدم رفتم دنبالش:
    - نقره کوشی؟!
    دره دستشویی بازبود، یهو صدای جیغش در اومد:
    - همین و میخواستی!
    ترسیده گفتم:
    - خوبی؟
    دوباره جیغ زد:
    - نیا اینجا..اه..!
    برگشتم و تو اشپز خونه منتظرش موندم. چند دقیقه که گذشت نقره اومد، رنگ از صورتش رفته بود نباید الکی اصرار میکردم، وقتی نمیتونست بخوره! کتابش رو برداشت و اروم گفت "شب بخیر" چطور انقدر در مواجه با من آروم و مطیع بود؟ چرا هیچ وقت از من عصبانی و دلخور نمیشد؟

    ***
    خودم رو پرت کردم روی تخت، تمام تنم از خستگی درد میکرد، چشم هام داشت گرم میشد که یاد نقره افتادم. بلند شدم و نشستم "هوف باید چیکار میکردم حالا، اصلا کارای احمقانه ام فایده هم داشت؟"
    بلند شدم دوش گرفتم تا یکم سرحال شم، همینجور که موهام رو خشک کردم رفتم تو اشپز خونه پیش مامان:
    - مامان من یه سر میرم پیش نقره!
    سرش رو اورد بالا و به نشونه تایید تکون داد. بعد گفت:
    - چیکار کردی باش؟
    نشستم کنارش:
    - چیشده مگه؟
    سرش رو دوباره اورد بالا:
    - بچه ام غذاش رو خورد!
    ابروهام رو انداختم بالا:
    - همش رو؟
    یکم قیافه اش تو هم رفت:
    - نه همشو ولی مثل قبل هم بازی نکرد!
    دستم رو گذاشتم روی پاش:
    - نگران نباش مامان دوباره خوبش میکنم!
    لبخند زدو شروع کرد قربون صدقه ام رفتن!

    ***
    داد زدم:
    - نقره بیا پایین!
    نشستم روی کاناپه، تکیه دادم و چشم هام رو بستم، بعد چند دقیقه صدای پاهای نقره آمد، بدون اینکه چشم هام رو باز کنم گفتم:
    - کتابت رو هم اوردی؟
    صداش از کنارم اومد:
    - اره..
    و بعد حس نشستنش کنارم. کتاب رو گذاشت روی پام. چشم هام رو باز کردم و صاف نشستم، با اخم زل زده بود بهم؛
    - ناهارو شامت رو خوردی؟!
    سرش رو تکون داد:
    اخم کردم ،سعی کردم قیافه ام جدی باشه:
    - وقتی میگم همش رو بخوری یعنی باید همش رو بخوری فهمیدی؟! این یه بار رو فقط میبخشم، اونم بخاطر دیشب!
    سرش رو تکون داد:
    - چشم!
    چپ چپ نگاهش کردم:
    - مسخره ام میکنی؟
    هل کرد:
    - نه بخدا!
    خندم گرفته بود اما سعی کردم نخندم! برام عجیب بود که چرا بیشتر اوقات در آخر همیشه پیش من کوتاه میومد! سرم رو تکون دادم؛ کتاب رو از روی پام برداشتم" فروغ فرخزاد"!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    کتاب رو باز کردم و کمی ورق زدم:
    - چندتا بچه داشت؟!
    چشم هاش گرد شد:
    - مگه توش بود؟
    دوباره چپ چپ نگاهش کردم:
    - یعنی نمیدونی چندتا بچه داره؟ وقتی گفتم بخون یعنی باید همه چیش رو بدونی!
    با حرص گفت:
    - من فکر کردم فقط باید شعراش رو بخونم؛ خودت باید میگفتی! بعدم بچه هاش به من چه!
    - خب حالا اسم بچه اش رو که گفته بود تو شعراش!
    سریع گفت:
    - کامی!
    دوباره تکیه دادم:
    - چندتا شعر بود؟
    قیافه اش بدجور خنده دار شده بود،
    - این سوال های مسخره چیه؟!
    کتاب رو بستم و دوباره گذاشتم روی پام. دست هام رو قفل کردم توی هم:
    - خب حالا! چند صفحه بود کتاب اصلا ؟
    با حرص گفت:
    - رادان!
    چشم هام رو بستم:
    - کدوم شعرش رو بیشتر دوست داشتی!
    با صدای پر هیجان گفت:
    - رویا!
    چه خوب بود که به حرفم گوش داده بود، گفتم:
    - خب.. از حفظ بخون ببینم!
    کتاب رو از روی پام برداشت صدای ورق زدنش و بعد صدای نرم و نازک نقره:

    " - با امیدی گرم و شادی بخش
    با نگاهی مـسـ*ـت و رویایی
    دخترک افسانه میخواند
    نیمه شب در کنج تنهایی..!

    بی گمان روزی ز راهی دور
    میرسد شهزاده ای مغرور
    میخورد بر سنگفرش کوچه های شهر
    ضربه ی سم ستور باد پیمایش
    میدرخشد شعله خورشید
    بر فرار تاج زیبایش.."

    چشم هام رو باز کردم. نقره زل زده بود به صفحه های کتاب و انگار واقعا افسانه میخوند!

    " سـ*ـینه اش پنهان به زیر رشته هایی از درو گهر
    می کشاند هر زمان همراه خود سویی
    باد پرهای کلاهش را
    یا بر ان پیشانی روشن
    حلقه ی موی سیاهش را،"

    نگاهم رو از چشمهاش به موهای نازک و روشنش و بعد لبهایی که اروم بازو بسته میشدند کشوندم، سرش رو که آورد بالا سریع چشم هام رو بستم، سعی کردم فقط به صدای دلفریبش گوش بدم!

    ".... دختران سر میکشند از پشت روزنها
    گونه هاشان آتشين از شرم این دیدار.."

    ***

    نقره:

    " لیک گویی دیده ی شهزاده ی زیبا
    دیده ی مشتاق آنان را نمیبیند
    او از این گلزار عطراگین
    برگ سبزی هم نمیچیند.."

    سرم رو آوردم بالا، چشم هاش بسته بود، نکنه خوابش بـرده، اروم با زانوم زدم به پاش گفت"هوم" وقتی دیدم بیداره ادامه دادم:

    " .. همچنان آرام و بی تشویش
    می رود شادان به راه خویش..
    میخورد بر سنگفرش کوچه های شهر
    ضربه ی سم ستور باد پیمایش
    مقصد او ..خانه ی دلدار زیبایش
    مردمان آهسته از یکدیگر می پرسند
    کیست پس این دختر خوشبخت؟!.."

    دوباره سرم رو آوردم بالا، دستم رو جلوی صورتش تکون دادم وقتی هیچ عکس العملی نشون نداد کتاب رو بستم " تازه داشتیم میرسیدیم به اونجای شعر که من دوست داشتم!" بلند شدم رفتم طبقه بالا، از تو اتاقی که میخوابیدم یه پتو برداشتم و برگشتم پایین. آروم پتو رو کشیدم روش!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    کاش مثل الان که مجبورم میکنی غذا بخورم کتاب بخونم.. اون موقع هم مجبورم میکردی بیخیال مسیح شم و رابـ ـطه ام رو باهاش تموم کنم! کاش اون روز تو فرودگاه، بخاطر من کوتاه نمیومدی! کاش میکشوندیم و من رو دنبال خودت برمیگردوندی خونه! کاش.. کاش اون شب لعنتی اجازه نمیدادی بدون تو به خونه سامان برم! گلوم رو بغض گرفته و چشمهام لبریز از اشک..! چراغ هارو خاموش کردم و رفتم به اتاقی که بهش تبعید شده بودم! دیگه دلم نمیخواست غمگین باشم. از گریه ، غصه ، آه و ناله کردن خودم متنفر بودم، از بیچاره بودن! میخواستم حالم رو عوض کنم! حالا که رادان میخواست کمک کنه حالم بهتر شه، چرا خودم نخوام؟ اماهنوز هم حالم بد بود! هنوز هم خسته و کلافه بودم.. هنوز هم دلم میخواست بشینم و برای بدبختیم زار بزنم؛ چطور میتونستم اون عوضی رو از جلوی چشمهام و از توی فکرم دور بیاندازم! بی حوصله توی جام دراز میکشم. یاد رادان و وضع افتضاحی که توش خوابش بـرده بود، میوفتم! نباید بیدارش میکردم؟ فقط باید بیخیالش بشم و بخوابم! خوبیش این بود که خوابش بـرده بود و حداقل لازم نبود واسه فردا دوباره بشینم کتاب بخونم!

    ***

    رادان:

    چشم هام رو باز کردم، حس میکردم هر لحظه قراره گردنم بشکنه، چند دقیقه طول کشید تا به خودم بیام و بلند شم، من کی خونه نقره اینا خوابم بـرده بود!؟ بلند شدم رفتم بالا، در اتاقی که نقره توش میخوابید رو اروم باز کردم، رفتم کنارش نور صفحه گوشیم رو انداختم رو صورتش، رد اشک هنوز رو صورتش بود،" من چیکار کنم اخه باهات؟" فلشم رو از توی جیبم در اوردم رو یک تیکه کاغذ نوشتم" همه غذات رو تا تهش میخوری، این فیلم هام با دقت نگاه میکنی!" به ساعت گوشیم نگاه کردم سه صبح بود، سریع بلند شدم و برگشتم خونه خودمون.

    ***
    گوشیم زنگ خورد، سعید بود جواب دادم:
    - چیشده باز؟!
    - حتما باید کارت داشته باشم بهت زنگ بزنم؟
    - بگو چیشده خسته ام!
    با لحن عصبی گفت:
    - واسه چی انقد کار میکنی خب! دیگ نرو اون اموزشگاه!
    بی حوصله گفتم:
    - باشه قطع کنم؟
    هیچی نگفت و سریع قطع کرد!
    یه راست برگشتم خونه بدون اینکه لباسام رو عوض کنم گرفتم خوابیدم، وقتی بیدار شدم ساعت دوازده بود از اینکه مامان بیدارم نکرده بود عصبانی شده بودم! بلند شدم رفتم بیرون تمام چراغ های ساختمون روشن بود، میدونستم نقره منتظر میمونه، چون موبایلش تو اتاقی که درش رو قفل کرده بودم مونده بود، زنگ زدم به تلفن خونه اشون. دوتا بوق که خورد جواب داد:
    - پس چرا نمیای سوال بپرسی؟
    چشم هام رو بستم:
    - ببخشید مامان بیدارم نکرد!
    حرفم رو قطع کرد:
    - عیب نداره؛ حتما خسته بودی!
    بعد شروع کرد تند تند حرف زدن:
    - غذام رو کامل خوردم البته به خاله گفتم کم بریزه تا بتونم کامل بخورمش، اون فیلمارم دوتاشو دیدم اولیش دختر لاغره که غذا نمیخورد، یک ساعت و چهل و هفت دقیقه، دومیش دختر فکر میکنه تو فضاس اما زیره زمین تو یه محوطه شبیه سازی شده اس و.. یک ساعت و سی و پنج دقیقه..
    صداش زدم:
    - نقره!
    ساکت شد، میخواستم بگم مرسی که به حرفم گوش میدی، اما هیچی نگفتم خودش گفت:
    - برو بخواب رادان!
    با لبخند کج و کوله ای که گوشه لبم جا خوش کرده بود گفتم:
    - توهم الان میخوابی! چون باید فردا هشت بیدار باشی؛ تا قبل از اینکه برم سر کار تکلیفت رو بهت بگم!

    ***

    نقره:

    صدای باز شدن در باعث شد سرم رو بیارم بالا. سوگل بود، با چند قدم نسبتا بلند خودش رو به سمت نشیمن کشوند و رو به روم ایستاد.. کتاب تو دستم رو که دید متعجب گفت:
    - کتاب میخونی؟!
    کتاب رو بستم:
    - اوم! بهتر از خوابیدنه!
    اومد کنارم نشست، کتابم رو گرفت و شروع کرد به ورق زدن.. و شمرده شمرده حرفش رو زد:
    - میگم میخوای یکم بریم بیرون حال و هوات عوض شه؟!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    نگاهم به صفحه های کتابی بود که سوگل تند تند ورق میزد؛ گفتم:
    - کجا مثلا؟!
    شونه هاش رو انداخت بالا:
    - نمیدونم، مثل قدیم دوباره همه مون دوره هم جمع شیم..
    کتابم رو از دستش کشیدم:
    - حوصله مهمونی ندارم، تازه باید کتابم رو تموم کنم! چند ساعت دیگه رادان میاد!
    بعد بلند داد زدم:
    - خاله!
    همون لحظه خاله با یه ظرف میوه از اشپزخونه اومد بیرون:
    - جونم مادرجون!؟
    - رادان کی برمیگرده؟
    ساعت رو نگاه کرد، شش بود گفت:
    - تا هفت و نیم که خونه اون دختره اس!
    دختر؟ سریع گفتم:
    - کدوم دختر!؟
    ظرف میوه ای که دستش بود رو گذاشت جلوم:
    - از سه شنبه میره خونه یه دختر بهش درس میده!
    سری تکون دادم؛ هرچند هنوز کنجکاویم رفع نشده بود اما فقط گفتم:
    - اها.. دستتون درد نکنه!
    - بخورید!
    خاله که دور شد سوگل گفت:
    - منتظر رادان نشستی اینجا!؟
    به حرفی که زد توجه نکردم رو به خاله که داشت دور میشد گفتم:
    - خاله به رادان بگو شام رو بیاد اینجا باهم بخوریم!
    سوگل با لحن آرومی گفت:
    - واسه فرار کردن از مسیح خودت رو وابسته رادان میکنی؟!
    چپ چپ نگاهش کردم، ادامه داد:
    - نه فقط خودت، رادانم اذیت میشه اینجوری!
    کلافه از حرفی که زده بود گفتم:
    - چرا چرت و پرت میگی ، بهتره بری پیش ارشامت!!
    معلوم بود بهش بر خورده! بلند شد:
    - اره بهتره برم!
    سوگل که رفت کتاب رو باز کردم، اما اصلا نمیتونستم بخونم! زل زده بودم به ک صفحه و فکر میکردم که باید چیکار کنم! اما اصلا نمیدونستم که چیکار کنم!

    ***

    رادان:

    نشستم کنارش، زل زده بود به صفحه اما اصلا حواسش نبود ، بلند گفتم:
    - اینجوری کتاب میخونی؟!
    یهو به خودش اومد سرش رو آورد بالا:
    - عه اومدی؟ ساعت چنده؟!
    با انگشت اشاره ام زدم تو پیشونیش:
    - به چی فکر میکردی؟!
    کتاب رو بست و بلند شد:
    - پاشو بریم شام بخوریم!
    بلند شدم دنبالش رفتم داشت خوب میشدا دوباره چش شد؟ سر شام هم پنج قاشق بیشتر نخورد از مامان تشکر کرد و گفت که سیر شده! بعد گفت میره تو اتاقش، تا رفت به مامان گفتم:
    - چش شد باز؟!
    مامان نگاهش رو از پله ها گرفت و چرخید سمتم:
    - خوب بود تا دوساعت پیش داشت کتابش رو میخوند، تازه خودش ظهری گفت فسنجون درست کنم، از وقتی سوگل رفته اینجوری شده!

    سوگل!.. هرچی هست زیر سر این دوستاشه!
    رو به مامان گفتم:
    - دفعه دیگه اومد، بگو نقره خونه نی!
    مامان گفت:
    - هانی چی؟!
    با ته قاشق چند بار زدم رو بشقاب:
    - نمیدونم، نه اون دختره خوبیه اخه سوگلم خوبه! ولی حالا دفعه دیگه بگو نقره نی ، گوشیشم که دستش نی فعلا!
    بلند شدم:
    - برم ببینم چشه!
    یه ضربه زدم به در و رفتم تو ، توی جاش دراز کشیده بود، کنارش روی تخت نشستم، قبل از اینکه چیزی بگم خودش گفت:
    - نمیخوام دیگه به حرفات گوش کنم!
    چون پشتش بهم بود نمیتونستم ببینمش، گفتم:
    - چاره دیگه ای نداری باید گوش بدی!
    با لحن بی حوصله ای گفت:
    - برو بیرون میخوام بخوابم!
    و پتو رو کشید روی سرش، دلخور گفتم:
    - اینجوری مهمون دعوت میکنند؟!
    آروم گفت:
    - تو که مهمون نیستی!
    پتو رو از روی سرش کشیدم کنار:
    - خودت منو دعوت کردی، نه تنها باهام شام نخوردی الانم اومدی بخوابی!؟
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    هیچی نگفت و دوباره پتو رو کشید روی سرش، روی کاغذی که دفعه قبل براش نوشته بودم، اسم یه کتاب رو نوشتم:
    - این کتاب رو فردا میخونی، و بخاطر اینکه کتاب امروزت رو نصفه خوندی شش روزت شد هشت روز!!
    صدای کلافه اش از زیر پتو اومد:
    - چرا دست از سرم بر نمیداری اخه؟!
    هیچی نگفتم بهش و اومدم بیرون، واقعا چرا نمیتونستم بیخیالش شم؟! جلوی تلویزیون نشستم، با انگشت هام روی دسته مبل ضرب گرفتم، اگه نقره قبل بود الان سریع میومد پیشم! محال بود خونه اشون بیام و نیاد پیشم بشینه، اما حالا خودش من رو از اتاقش بیرون میکرد! کلافه دستم رو کردم توی موهام و برگشتم، نقره به دیوار اتاقش تکیه داده بود، چقدر مظلوم شده بود چقد آروم شده بود، سرم رو چرخوندم و نگاهم رو ازش گرفتم، "هنوزم همون نقره است فقط یکم حالش بده، اونم خوب میشه زود،" تو دلم مثل دیونه ها خوشحال بودم، اما خیلی عادی گفتم:
    - الان باید چای بیاری برام..
    از گوشه چشمم نگاهش میکردم، چای ساز رو که روشن کرد نشست رو صندلی سرش رو گذاشت روی کابینت، بلند شدم رفتم جلوش نشستم، با حس نشستنم سرش رو بلند کرد:
    - راضی شدی؟
    سرم رو چرخوندم اطراف رو نگاه کردم، سخت بود، عادی رفتار کردن پیش این دختر! گفتم:
    - یه شکلاتی شیرینی کیکی چیزی ندارید؟!
    - نداریم!
    بلند شد یه فنجون و چای کیسه ای اورد، اب جوش امده رو ریخت تو فنجون و گذاشت جلوم! خواست بره بیرون که صداش زدم، ایستاد؛ گفتم:
    - فردا سعی کن یه کیک خوشمزه درست کنی برام!
    سرش رو آورد بالا و نگاهم کرد، گفتم:
    - آفرین ، حالا میتونی بری!
    نقره که رفت دو قلوپ از چای رو خوردم و برگشتم خونه ی خودمون، مامان داشت شام بابا رو میداد تا منو دید گفت:
    - بیا شام بخور!
    متعجب گفتم:
    - همین الان شام خوردیم!
    مامان با نگرانی که تو صداش و چهره اش موج میزد گفت:
    - تو که چیزی نخوردی..
    واسه اینکه نخواد بیشتر نگران شه دُلا شدم یه تیکه ته دیگ کندم و گفتم:
    - چرا خوردم، سیرم!

    ***
    تمام مواد و وسایلی که برای درست کردن یه کیک لازم بود رو خریده بودم، وسایل هارو گذاشتم روی میز وسط اشپز خونه، مامان داشت اشپزی میکرد؛ غر زدم:
    - مامان تو چرا همش داری اشپزی میکنی ؟!
    با چشمهای گرد شده اش برگشت سمتم و گفت:
    - چی شده یهو؟! اینا چیه؟
    و به بسته های خرید اشاره کرد؛ گفتم:
    - نقره الان میخواد کیک بپزه!
    نگاهش دوباره چرخید سمت من، یجوری نگاهم میکرد انگار دیونه ام:
    - اولا نقره الان خوابه بعدم مگه میتونه؟ تازه از اشپزخونه بالا استفاده کنید اینجارو کثیف نکنید!
    تمام خرید هام رو برداشتم و بردم بالا، گذاشتمشون روی کابینت، نشستم روی همون صندلی که دیشب نشسته بودم ، اینجوری میتونستم نقره رو موقع تلاشش واسه درست کردن کیک تماشا کنم! چقدر قراره امروز بامزه شه! شروع کردم موادی که خریده بودم رو دربیارم، هر چند دقیقه یک بار هم نقره رو صدا میزدم. چند بار صداش زدم تا بالاخره از اتاق اومد بیرون، هنوز قیافه اش مثل قیافه دیشب بود به علاوه یه اخم! ابرو هام رو انداختم بالا:
    - فکم درد گرفت انقد داد زدم، چرا نمیای؟!
    از روی صندلی بلند شدم هر چیزی رو توی یه ظرف میریختم ، تو یه ظرف ارد، پودر کاکائو.. شکلات، بکینگ پودر ، چند تا تخم مرغ از یخچال در آوردم با شکر و موادی که فکر میکردم لازمه البته دیشب یه دستور پخت پیدا کرده بودم، برگشتم سمت نقره هنوز ایستاده بود، گفتم:
    - نمیای؟
    اخم کرد:
    - نه!
    دستم رو کردم توی جیبم و گوشیم رو در آوردم:
    - اگه بخاطر اینه که بلد نیستی من میگم تو انجام بده!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا