کامل شده رمان شاهزاده جنون | M.R.k کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره ی رمانم چیه؟!؟


  • مجموع رای دهندگان
    222
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Merika

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/29
ارسالی ها
409
امتیاز واکنش
23,954
امتیاز
631
سن
20
- چی؟....کیا چی کار میکنن؟....کجا؟
به جایی اشاره کرد....دنباله انگشت اشارش رو گرفتم و رفتم تا رسیدم به..........ااااااااو مااااااااااای گاااااااااااد.....صحنه خاک بر سری!....یه پسره و دختره داشتن همدیگه رو میبوسیدن.
- چشاتو درویش کن بیتربیت.....این چیه تو نگا میکنی هاااااا؟....نوچ نوچ....دل ننت خوش با این پسر تربیت کردنش
دوباره سرم رو کردم تو سطل.
میکا - چرا؟
ای بابا...لایلا خانوم کجایی بیای ببینی خفاش غارنشینت داره به راه چپ کشیده میشه!!
- هیچی بابا....فقط نگاشون نکن.
میکائیل - اون یکی چیه؟
سرم رو از تو سطل بیرون اوردم و به جایی که نگاه میکرد زل زدم.
- اون؟ بهش میگن ترن هوایی!
میکائیل- میشه بریم؟
یهویی بلند شدم و سطل رو گذاشتم تو بغـ*ـل اولین نفری که از کنارم رد میشد! سریع دست میکا رو گرفتم و دنبال خودم کشوندمش سمت ترن!
- این یکی رو هستم!
ترن فوق العاده سرعت بود و من بیشتر از اینکه از هیجان جیغ بزنم به میکا که دستپاچه و هیجان زده سعی میکرد کلاه شنلش رو که بخاطر سرعت بالای ترن داشت پرواز میکرد رو روی سرش نگه داره و همزمان میله اهنی جلوش رو بگیره تا نیوفته! بعد از خوردن پشمک و تافی و
سوار شدن رنجر...و یورو بانجی و سالتو و سفینه... تازه یادم اومد دیگه واقعا دیر کردم!! ... انقدر خوش گذشت که دیگه اصلا یادم نبود!...خدایی به من که قبلا شهر بازی رفته بودم خیلی خیلی خوش گذشت دیگه میکا رو که تا حالا اصلا شهر بازی ندیده بود نگوووو....
دستش رو گرفتم و از میون جمعیت دنبال خودم کشوندمش.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    میکائیل - کجا میریم؟
    - دیگه گردش بسه شب شده....برمی گردونمت جنگل.
    خواست چیزی بگه که بعد منصرف شد و اروم کنارم راه افتاد. ایش مرتیکه مظلوم!. اصن به من چه. حالا یهو فردا لایلا نیاد گردن من رو بگیره بگه هواییش کردی!......والا .به حصار نزدیک شدیم و از روش رَد شدیم. یکم باهاش تا اولای جنگل رفتم. دیگه زیادی ساکت بود دلم براش کباب شد! وایسادم اونم وایساد .یکم این پا و اون پا کرد و بعد شنل رو از رو شونش برداشت و به سمتم گرفت. دستم رو دراز کردم و شنل رو گرفتم...شنل رو به شکمم تکیه دادم .دستش رو برد سمت گردنش که تازه چشمم خورد به گردنبندم.
    - چیکار میکنی؟
    میکائیل - تو به قولت عمل کردی و اومدی پس.... باید پسش بدم!
    - نه نه بیخیال پیش خودت باشه. بعد پسش میگیرم!
    میکائیل -جدی؟.....باشه!
    لبخند یه وری ای زدم و اروم عقب عقب برگشتم سمت حصار. دستی کشید پشت گردنش. بدون اینکه وایسم صداش زدم.
    میکا - چیه؟
    - فردا هم بیام دنبالت؟.....هنوز کلی جاها مونده که ندیدی!
    کم کم نیشش باز شد.
    میکائیل -باشه!
    - پس تا فردا.
    برگشتم و دویدم سمت حصار.
    *****
    اروس - راویس اصلا گوش میدی من چی میگم؟.....اون از اولین روزی که اومدی راگ !اونم از دیروز! میدونی دیروز وقتی سرگروه اومد و متوجه غیبتت شد میخواست به مدیران اطلاع بده؟ اووو.....پدرمون در اومد تا راضیش کردم چغلیتو نکنه .رااااااااااو!
    چشمام رو با حرص رو هم فشار دادم و باز کردم. سومین تیکه گوشت خامی رو که می بردم سمت منقار باز بلود وسط راه نگهداشتم سریع و عصبی گرفتمش سمت اروس.....سر بلود همزمان با چرخیدن گوشت چرخید سمت اروس. اروس با دیدن تکه گوشت خام که هنوز ازش خون چکه میکرد رو میز تو دو سانتی صورتش چشاشو محکم روی هم فشار داد و سرش رو با چندش عقب برد. از الهه عشق و زیبایی انتظار دیگه ای نداشتم!
    - هییییی....بسه دیگه هی هیچی نمی گم هی حرف میزنه! اون از صبح کله خروس خون که عینهو عجل معلق ظاهر شدی و یه ریز فک زدی اونم از سر کلاس(اینجا هم برامون کلاس درس میزارن....خدا لعنتشون کنه!) انقدر سرم غر زدی که استاده شوتمون کرد بیرون. زنگ استراحتم مجبور شدم برم اسطبل تا پیدام نکنی! ولی زهی خیال باطل پیدام کردی و پدرم رو در اوردی!......الانم که به جای اینکه غذا کوفت کنی داری اعصاب منو کوفت میکنی! بابا غذا تو بِلومبون در روز فقط یه وعده ناهار میخوریاااااا......آه جونم رو از تو حلق کشیدی بیرون!
    چشاشو که تمام مدت بسته بود با حرص باز کرد.
    اروس - تموم شد؟.....از سر صبح این همه عقده تو دلت مونده بود؟......خوبه خفه نشدی.....الان خوب عقده گشایی کردی؟ خالی شدی؟
    با کِرشمِه و حرص بلند شد و کیفش رو از روی میز چنگ زد و راه افتاد سمت در خروجی سالن. عالی شد!
    معرفی میکنم، از این به بعد من راویانیس باید بشم ناز کش خانوم اروس برای اشتی! هوووووف.....فقط همین رو کم داشتم بهتر از این نمیشه!
    با بال بال زدن بلود برگشتم سمتش. خودش رو بالا می کشید تا به تیکه گوشت توی دستم برسه.....دستم رو بالا تر بردم.
    - وااااای چته؟....فقط تو که گشنت نی منم هستم! ...اروس انقدر زر زد که نتونستم یه چی بخورم. از صبح اومده یه ریز تو گوشم ویز ویز کرده مخم رو نابود کرده حالا هم که قهره! اصلا باورم نمیشه، انقدر بدبخت باشم!.... واقعا که زندگی نامرده! هیچ غلط اضافی نکردم ولی الان باید برم ناز خانوم رو بکشم! اونم با این معده خالــــــی!!!.... هی، تف به این زندگی کوفتیم!
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    سرم رو چرخوندم و بی هوا چیزی که تو دستم گرفته بودم رو گذاشتم تو دهنم. به هوای اینکه یه تیکه از پای سیبه توی بشقابمه.! ولی یه مزه ی بدی داشت! چرب و لیز هم بود! یه....یه جوری.....وقتی لود شدم و فهمیدم الان چی چی دهنمه.....چشام از کاسه در اومد.!اوووووووووووق......گوشت خام و لزجی که توی دهنم بود رو تف کردم بیرون! شروع کردم پشت سرهم اوق زدن و سرفه کردن. انقدر اوق زدم که دیگه نفسم بالا نمی اومد. مزه ی زنگ زده ی خون و لزجی گوشت خام با اون مزه ی مزخرفش هنوز دهنم بود! دستم رو بردم سمت گلوم و سرم رو عقب کشیدم. که باعث شد صندلی کج بشه.....هر چی به میز چنگ انداختم بی فایده بود و.....بوم. پخش زمین شدم. هنوز دهنم مزه ی مس میداد.....اووووق. یه چی کشفیدم...برعکس بابا.....من از خون متنفرم! با هزار زور و ضرب صندلی رو کنا زدم، دستم رو انداختم رو میز و از رو زمین بلند شدم. ای ننه تمام بدنم کوفته شده بود. کمرم رو صاف کردم که تیک صدا داد.....آخ کمرم فنرم از جاش درفته. لنگ لنگون رفتم سمت در خروجی سالن غذا خوری. بلود هم بعد از اینکه اون تیکه گوشت چندشی رو که روی زمین افتاده بود کوفت کرد.....اسکی موزی(اکس کیوز می).....میل فرمایید. پرواز کرد و روی شونه راستم نشست. از سالن بیرون اومدم که دستی روی شونه ی چپم نشست .برگشتم که استورمی رو با یه لبخند محو بشت سرم دیدم. همون طور که زبونم رو می کشیدم کف دهنم تا مزه ی تهوع اور گوشت خام رو پاک کنم نالیدم:
    - اوه نگو حالا که اروس رفته تو اومدی راهش رو ادامه بدی.
    استورمی _ چی ؟.....راه اروس؟....مگه راه اون چی بوده؟
    - خوردن مغز من!
    تک خنده ای کرد.
    استورمی - نه بابا.....هه....میگم اروس چرا برزخی بود پ بگو دعواتون شده!.....میخواستم بگم میتونی بیای باهام یکم شمشیر زنی تمرین کنی؟
    - اوووووم. بزا فکر کنم........باشه!
    کنار هم راه افتادیم سمت در خروجی اکادمی.
    استورمی - میگم تو ،توی دوئل جادو مهارت داری دیگه نه؟
    - اره پس چی. تو دوئل جادو کسی حریف من یکی نمیشه! اون سه نفر دیگه باید برن خودکشی! کم میارن. اصلا از قدیم الایام....کلا یه دوئل جادو داریم یه راویآنیس! این دوتا به هم گره خوردن میفهمی؟.......................................................
    .....الویس گفت یه سری جادو ابتدایی یادم میده!
    قیافه اش از حالت تعجب زده رفت رو حالت خونسرد!.....کثافت اینم عین بابام دایره ی شناختش از من خیلی وسیعه.
    استورمی - حدث میزدم.......منم یه سری ورد برای تغییر اب و هوا و تبدیل افراد به حیون و خوکچه بلدم......یادت میدم شاید بدردت خورد.
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    - Thanks!
    استورمی - خواهش میشه.
    از اکادمی خارج و وارد محوطه ش شدیم.....
    استورمی - بریم پشت اسطبل اونجا خیلی خلوته.....و در ضمن من شمشیر ها رو بردم اونجا.
    - اوکی......بریم.
    رفتیم سمت اسطبل......حق با استور بود پشت اسطبل خیلی خلوت بود.....در اصل فقط یه زمین پهن چمن کاری شده بود......استور رفت سمت یه قسمت از دیوار پشتی اسطبل که ریخته بود......فکر کنم دنبال چیزی میگشت.
    - لامصب اینجا عجب سکوتی داره.
    استورمی - باحاله نه؟
    - آرع(اره).
    استورمی - اها ایناهاشش پیداش کردم.
    با دو شمشیر اومد سمتم....یکی از شمشیر ها رو گرفت سمتم....شمشیر رو ازش گرفتم و از نزدیک نگاهی بهش انداختم......یه شمشیر سبک فولادی اب دیده با ضخامت خیلی کم و برنده.....و یه دسته ی ساده ی نقره ای با حکاکی های ساده و معمولی داشت....میتونستی عکس خودت رو توی تیغش ببینی!
    - اینا رو از کجا گیر اوردی؟
    ایتورمی - پروفسور لارنس برای تمرینام داد.....به شرط این که تا قبل از مسابقه کسی رو نکشم.
    - سعیت رو بکن!
    استورمی - هر چی تو بگی!........خوب شروع میکنیم.
    چشمکی تحویلش دادم و شمشیر رو توی دستم چرخوندم......بلود از روی شونه ام پرواز کرد و خودش رو از معرکه ای که قرار بود اتفاق بی افته نجات داد.....با فاصله زیاد رو به روی هم ایستادیم و گارد گرفتیم.
    - سعی میکنم دستت رو قطع نکنم اخه تو مسابقه لازمش داری!.
    استورمی - اینو من باید به تو بگم.
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    دادی زد شمشیر رو بالا برد و به سمتم حمله کرد .به تقلید ازش منم دادی زدم و به سمتش حمله کردم .با شمشیر جلوی ضربش رو که میرفت پام رو قطع کنه گرفتم....ای نارفیق....غلط نکنم میخواد عقده هاشو رو من خالی کنه!
    -هی اروم جیـ*ـگر.....چته؟ اعصابت خط خطیه!!
    شمشیرم رو با قدرت سمت سرش بردم که با شمشیرش جلوی صدمه دیدنش رو گرفت....تیغه ی شمشیر هامون روی هم و صورتش تو چهار سانتی صورتش بود!
    استورمی – مامانم پیغام فرستاده ..... خواهرم داره عروسی می کنه.
    -خو ب سلامتی این که خوبه.....حالا این وسط تو چه مرگته؟
    دندوناشو رو هم سابید و شمیرش رو بالا برد و میخواست با تمام قدرت به سرم ضربه بزنه که با شمشیر راه شمشیرش رو سد کردم.
    استورمی – شوهر...خواهر....عزیز اینده ام....کسی که دو ساله من عاشقشم و اونم عاشقم بود!
    -اوووووو...
    از ضربه ی شمشیرش جاخالی دادم و نیشخندی به صورت سرخ از اعصبانیتش زدم
    -آخی دل الهه کوچولومون شیکسته!
    دادی زد و به سمتم خیز برداشت....پشت سر هم با شمشیر ضربه میزد و من فقط یا در حال جاخالی دادن و یا در حال دفع ضربه هاش با شمشیر و بال هام بودم......میگم چرا امروز اینقدر ساکت و اروم بود...نگو ارامش قبل از طوفان بوده و من خبر نداشتم!.....حالا خود استورمی الهه رعد و طوفانه.....امشب شب سختیه خدا به داد برسه!
    -اروم اروم دختر.....من و با شوهر خواهر ایندت اشتباه گرفتیااا!
    صدای نعرش بلند شد.....هههه....چه حالی میده!....شمشیرش رو بالا برد و به سمتم دوید با یه اشتباه کوچیک سر شمشیر روی گونه ام خط انداخت و منم برای تلافی دسته شمشیر رو به شقیقه اش کوبوندم که باعث گیجیش شد......از ضربه دومش جاخالی دادم که نزدیک بود بی افته ولی خودش رو کنترل کرد
    -هه.....پس تو برای مسابقات تمرین نمی کنی......برای خالی کردن خشمت ضربه میزنی!
    دوباره به سمتم حمله کرد.....ایندفعه منم شمشیرم رو بالا بردم و حمله کردم............تا حدود یک ساعت هیچ صدایی جز صدای نعر ها و چکاچک شمشیرهامون به گوش نمی رسید.
    *****
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    شمشیر رو انداختم و با بیحالی خودم رو کنار استور روی زمین پرت کردم....قفسه سـ*ـینه ام از هیجان و دویدن و تحرک زیادی تند تند بالا پایین میرفت.....استور هم دست کمی از من نداشت........دستم رو بالا بردم و عرق بیشونیم رو با استینم پاک کردم.
    -هوووووووی جیـ*ـگر؟
    استورمی – بنال.
    -خوب خالی شدی....یا هنو مونده؟
    استورمی -.......دیگه....غلط بکنم اگه خالی نشده باشم!
    -کار خوبی میکنی.
    با بیحالی خندید.
    -ای مامان کجایی که ببینی بچه ات رو به موته!......حالا کاشکی رو به موتم بودم....یک سگ جونیم.....نه چیزیم میشه نه میمیرم.....این خط اینم پاره خط.
    استورمی_ اسکول باید بگی.....این خط اینم نشون!
    -.اصلا دلم میخواد خط خودمه، میخوام یه پاره خطم کنارش بکشم.....مشگلی داری؟
    استورمی– هر جور دوست داری فک کن.
    -حالا که اینطوره اصلا کنارش عمود منصف و نیمساز میکشم!.....دلت بسووووزه.
    برگشتم سمت استورمی....دستاش زیرش بود به اسمون زل زده بود
    استورمی – میدونی چیه....میخوام از این به بعد مثل تو باشم....مثل تو حیون باشم بی احساس و الکی خوش باشم خودم رو بزنم به نفهمی.....مثل تو یه منگل عقب افتاده ذهنی باشم و به سختی های دنیا اهمیت ندم!.....میخوام مثل تو یه دیونه باشم!
    چشمام داشت از کاسه در می یومد.....دستم رو تکیه گاه بدنم قرار دادم.
    -میدونی استور....موندم دلداریت بدم یا بزنم تو دهنت!
    صدای خندش بلند شد.....و باعث شد منم خندم بگیره....هع.
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    استورمی – میدونی راو همیشه دوست داشتم جای تو باشم.
    -درووووووووووغ میگی؟.....یعنی من طرفدار داشتم و خودم نمی دونستم؟
    استورمی – خیلی بیخیالی.....همه رو میخندونی.....همیشه خوشحالی و پر انرژی......به هرچی فکر کنی به زبون میاریش .....حتی اگه شخص مورد نظرت رو ناراحت یا اعصبانی کنه.
    -وااای اره یادم ننداز.....یه بار شخص مورد نظر مامانم بود....چنان زد تو گوشم که تا دو هفته وقتی میدیدمش دستم رو گونه ام بود که مبادا دوباره بزنه له ام کنه!
    استور خندید......بلند خندید.....این اخراش دیگه قشنگ داشت جیغ میکشید و قهقه میزد!.....بلند شدم و چها زانو نشستم.
    -استور؟
    بی توجه بهم به خندیدنش ادامه داد..وااا.....به شونه هاش چنگ زدم و ثابت نگهش داشت....بی حرکت بهم زل زد.
    -استورمی؟
    استورمی- راویس.... بخدا دوسش داشتم!
    چونه اش لرزید.....چشماش برق میزدن....یک قطره اب از چشمش رو گونه اش چکید.....آاام فکر کنم گریه کردن فقط مختص ولنتیرس ها نیست!....اروم سرش رو روی شونه ام گذاشت و کم کم سر شونه ام خیس شد....این وضع رو دوست ندارم!....خشک نشست بودم و به زمین خیره شده بودم و اشک های استور کم کم پارچه سر شونه لباسم رو تر میکرد.....الکی الکی منم شروع کردم گریه کردن.......انگار طلسم شده بودم....احساس میکردم سرم پر پره ولی خالی خالی!..... انگار که تمام غم های عالم یهو تو دلم لونه کرده باشه...خود به خود لب ورچیدم....استور سرش رو از روی شونه ام بلند کرد.....قیافه ام رو که دید جاخورد.
    استورمی – راو؟....من باید ناراحت باشم که شکست عشقی خوردم.....تو چته گریه میکنی؟....هع....قیافه شو!
    خندیدم و اروم با دست زدم پشتش گفتم.
    -اون یارو تقاص کارش رو پس میده پرنسس تو به دلت غم راه نده!

    صدام بغض دار شده بود...دیوونه بودم دیگه!...با مسخره بازی دوتا دستشو گذاشت رو شونه ام و هلم داد عقب که از پشت روی چمن افتادم.
    استورمی - یکی باید اینو به خودت بگه دیوونه!
    با صدای شیهه ی وحشت زده ی اسب ها از تو اسطبل سرمون رو به عقب چرخوندیم.......با چیزی که دیدیم هر دو دستپاچه یه "هیع" کشیدیم .شعله های اتشی که از اسطبل بیرون زده بود زیر غروب خورشید و اسمون کبود میدرخشید! زود تر از استور به خودم اومد و از روی زمین بلند شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    - من میرم اسب ها رو از اسطبل بیرون بیارم تو برو به بقیه خبر بده.
    هر چند به گفته ام ایمان نداشتم چون تو اون اسطبل حداقل صد اسب با گونه های مختلف بود....نمیشد همه شون رو نجات داد!.....ولی بعد از اینکه استور دوید سمت اکادمی منم دویدم سمت اسطبل.....تمام ساختمان بزرگ و چوبی اتیش گرفته بود.....فکر کنم لرد تو استینش یه اسطبل جایگزین داشته باشه.....شما اینطور فکر نمی کنید؟....
    به اسطبل رسیدم درش اتیش گرفته بود....ولی خوب از اونجایی که من قدرت الویس رو داشتم برام خطری نداشت.....دستم رو دور دستگیره ی بزرگ مستطیلی و اهنی حلقه کردم و به تمام قدرتم هل دادم...لعنتی...در گیر کرده بود!

    (؟)
    خودش را بیشتر پشت پرچین قایم کرد و به صحنه جلوی روش نگاه کرد. دختر سعی میکرد در ان ساختمون چوبی ای که با اشتباه محض خودش اتش گرفته بود را باز کنه.....وقتی متوجه شد در گیر کرده عقب رفت پاش رو بالا اورد و با تمام قدرتش به در ضربه زد.....قسمتی از در چوبی که توی اتیش میسوخت فرو ریخت و تیکه های چوب و اتیش به اطراف پرت شدن....دوباره با پا به در ضربه زد که ایندفعه در با صدای وحشتناکی باز شد و دختر با عجله داخل رفت. چند ثانیه بعد دسته های اسب بود که با عجله از اسطبل خارج میشدن! بال های ان دختر نه تنها برای خودش بلکه برای سه همراهش هم غیر طبیعی بود! بال دختر مثل دو تن از همرهانش لطیف و پر دار بود ولی مثل همراه دیگر و خودش سیاه و خفناک بود و به اتش عکس العملی نشان نمی داد! امکان ندارد!.....از این میترسیدن که نظم طبیعت بهم زده شده باشد و ان دختر دورگه باشد!..........چون معلوم نبود ان دختر شیطان است یا فرشته!
    با اینکه ان چهار نفر برای کاری دیگر به ان سرزمین ناشناخته امده بودند ولی چیزی را پیدا کردند که مطمئنن باعث خشم سرور هایشان میشد....و اینکه انها دنیا و موجوداتی را پیدا کرده بودن که باعث تعجب نه تنها سروران شان بلکه تمام افراد دنیایشان می شد!

    (راویآنیس)
    سرفه ای کردم و از سر راه اسب ها کنار رفتم....هنوز خیلی از اسب ها بودن که از اسطبل بیرون نرفته بودن! و دود و اتش داشت خفه شون میکرد. پس این استور کجا رفت؟....رفت کمک بیاره یا کمک بسازه؟.....تکه چوبی که روی زمین افتاده بود رو برداشتم و به سمت پنجره های اسطبل رفتم....چوب رو بالا اوردم و به شیشه ی پنجره زدم.....شیشه شکست و به هزار تیکه تبدیل شد.....به سمت پنجره ی بعدی رفتم......خوب حداقل اینطوری میتونستم یکم از دود و گاز مونواکسید رو از اسطبل بیرون کنم و باعث شم اسب ها دیر تر خفه شن! .تمام پنجره رو شکستم و به سمت اسب هایی که تو اسطبل مونده بودن رفتم....سر راه شلاق چرم نیم سوخته ای رو که به دیوار آویزون بود برداشتم.! اوه می دونم بی انصافیه ولی مجبورم.....شلاق نیم سوخته و داغ رو بالا بردم و به پشت اسبی که سرگردون و وحشت زده وسط اسطبل دور خودش میچرخید زدم....اسب شیهه ی بلندی کشید و روی پاهای عقبیش بلند شد و با سرعت به سمت در حرکت کر .به سمت اسب بعدی رفتم که با بخاری که از بیرون بلند شد متوقف شدم! اوه الان باید یه تیتراژ بزنن بنویسن یک سال بعد
    بازگشت استورمی !.....شلاق رو ول کردم و به سمت در دویدم.
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    چند الهه و اسطوره اب اطراف اسطبل ایستاده بودن و به سمت اسطبل اب می پاشیدن و همین باعث شده بود مه و بخار غلیظی تولید شه......با عجله به سمت یکیشون رفتم....من یه بار با یه الهه اب دست دادم کافیه دوبار دیگه به یکیشون دست بزنم تا قدرتشون رو جذب کنم!.....دویدم سمت نزدیک ترین الهه اب....دستم رو بالا بردم و اول به گونه و بعد به بازوش دست زدم....احساس خنکی بهم دست داد انگار که به جای خون توی رگ هام اب در جریان باشه......بی توجه با الهه ای که متعجب و با چشمای ور قلمبیده بهم زل زده بود به سمت اسطبل دویدم و دوباره رفتم داخلش دستم رو بالا بردم و به هر اسبی که میدیم اب پرتاب میکردم تا خنک شه و دست از جفتک پرونی برداره!.......بعدم از داخل افتادم به جون دیوار های شعله ور اسطبل......بعد از نیم ساعت که قشنگ اتیش اسطبل رو خاموش کردیم و کسایی بلد بودند اسب های نیمه سوخته رو معاینه کردند و زخم هاشو رو ضدعفونی پانسمون کردند و لرد اومد و دید و سر همه داد زد و از عصبانیت، بی دلیل چند تا از خدمه های اکادمی رو اخراج کرد و رفت و هر کس اونجا بود به صف ایستاد و یه چند دقیقه همه به اسطبلی که فقط ازش چند تا چوب سوخته مونده بود نگاه کردیم و بعدش ......هر کی رفت اتاق خودش! قیافه همه هم موقعه رفتن یه جور بود .استورمی که انگار نه انگار شکست عشخی(عشقی) خورده بود....اصلا انگار یادش رفته بود!....غلط نکنم چیز خورش کردن!.....اولین کاری که کردم.....دویدم تو اتاق لباس برداشتم و پریدم تو حموم......بعد از یه حموم اب گرم خودم رو پرت کردم رو تخت.......آخیییییش.....تصمیم دارم فردا کله خروس خون برم دنبال شخص مرموز.....باید پیداش کنم.
    ندای درون - شخص مرموز کیه؟
    ....لایلا دیگه!....
    بعدشم میرم ببینم چطوری اسطبل اتیش گرفته!......خوب خودش که نمی تونه خودش رو اتیش بزنه و اونجا مشعل و یا فانوسی هم نبوده پس...
    ندای درون - پس چی؟
    وای تو ندای درون منی؟....چقدر خنگی! نه به من پرفسور نه به توی خنگ!..... خو حتما یکی از عمد یا غیر عمد اتیشش زده دیگه!.............وااااای خدا.....باید برم به دست و پای الویس و استور هم بی اوفتم تا هر چه زودتر بهم جادو یاد بدن!....اخه من و چه به جادو؟....به پهلو چرخیدم و چشمام رو محکم رو هم فشار دادم...یه تصمیم دیگه هم دارم!
    می خوام صبح زوتر از خروس بلندشم برم آشپزخونه ی اکادمی .......................غذا دزدی!. والا .از وقتی اومدم این سرزمین اصن برنامه غذا خوردنم تغییر کرده!. یه روز میخورم دو روز گیرم نمیاد بخورم!
    ندای درون - اوکی حالا کفه مرگت رو بزار!
    واااااااای با این جمله ی محبت امیزی که گفتی ناخواگاه یاد مامان افتادم.! اونم همیشه میگفت......بگیر بخواب بمیر دیگه!.....لامصب چه جمله ایه! اصن دریای محبت!
    خوب دیگه زر زر بسه می خوام بخوابم!
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    دستگیره ی دایره ای در رو گرفتم و در رو یواش باز کردم .با باز شدن در صدای غار وحشتناک بلود هم که روی تکیه گاه صندلی چوبی رو به روی میز توالت وایساده بود بلند شد .با عصبانیت برگشتم سمتش و انگشت اشاره ام رو روی لبم گذاشتم......که یعنی " خفه "!
    - ششششش.....میخوای اول صبحی کار دستم بدی؟....کلاغ احمق.
    صدایی بلند دیگه ای از خودش در اورد! گارد گرفتم برم بزنمش که...با قهر پرواز کرد و از در باز تراس بیرون رفت. اه اه لوس کردن حیون خونگی همین دردسر هارم داره.! برگشتم سمت در......خوب عملیات شروع میشود!. در رو اروم هل دادم و از اتاق بیرون رفتم .سریع دویدم و پشت اولین ستونی که دیدم قایم شدم. اگه کسی من و قبل از ساعت خروج بیرون از اتاقم ببینه کارم ساخته است!....این اکادمی قانون های عجیبی داره....مثلا بیرون اومدن از اتاق قبل از ساعت 6 ممنوعه!....رفتن به خونه در طول سال تحصیلی ممنوعه! حتی برای والا مقام ها!!..دویدن توی راه رو ها ممنوعه!...خارج شدن از اکادمی از ساعت 9 به بعد ممنوعه!....از ساعت 10 به بعد هیچکس نباید توی راه رو های اکادمی باشه!....حاضر نشدن سر کلاسها ممنوعه!....اتیش بازی راه انداختن بدون مناسبت ممنوعه!....سر به سر گذاشتن و شوخی با استاد ها ممنوعه!....صحبت کردن با والا مقام ها برای پایین مقام ها ممنوعه!.....خلاصه دست و پات رو میبندن میندازنت یه گوشه!........والا......فقط کم مونده بگن برو بمیر!.....سرم رو از پشت ستون بیرون اوردم و یه نگاهی به اطراف انداختم!.......خوبه! وضعیت سفیده!..... دویدم یه ملق زدم و پشت ستون بعدی قایم شدم.
    ندای درون – جوگیری دیگه کاریش نمیشه کرد!!
    نگا این قانون های بیخودی چه به سر دختر مودب و پیرو قوانینی مثل من اوردن!.....که ساعت 5 صبح یواشکی باید بره غذا دزدی!....اییییش....
    راه رو ها به خاطر مات و سیاه بودن پنجره ها تاریک بود.....ولی محض احتیاط یه لباس آستین بلند سیاه و شلوار کتون سیاه پاره پوره پوشیده بودم! .جلیقه بدون استین ارتشی ام رو هم دست گرفته بودم تا بیرون که رفتم بپوشمش.....یه نگاه دیگه به راه رو ها انداختم و دویدم سمت پله ها....چون اشپز خونه اکادمی یه جورایی زیر زمین بود!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا