کامل شده رمان وارث انتقام | MaryaM.M70 کاربر انجمن نگاه دانلود

از داستان خوشتون میاد؟

  • بله، عالیه

  • بله، بد نیست

  • نه، افتضاحه


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MaryaM.M70

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/10/01
ارسالی ها
376
امتیاز واکنش
4,925
امتیاز
441
سن
32
محل سکونت
پونک، باغ فیض
[HIDE-THANKS]
عزیز مجبور شد همه کارهاش رو خودش انجام بده، حموم عمومی به این صورته که وسط حموم یه فضای بزرگه.
نوبتی میشینی رو سکو و دلاک به سر و بدنت کف میریزه و تو بعد این که خودت رو شستی میری تو اتاقک ها دوش می‌گیری.
فضای حموم با چنتا چراغ نفتی یکم قابل دید بود.
عزیز شروع کرد به سر و بدنش کف زدن و خودشو شستن که با این که چشماش بسته بود، حس کرد نور حمام کم شد و هوا به شدت سرد شد، هرچی صدا زد:
_ برار جان، برار جان.
هیچکس نیومد، سری ملاقه آب رو پیدا کرد یه ملاقه ریخت رو سرش که بتونه چشماشو باز کنه که کاش نمی‌کرد.
این جن، پدر همون جنیه که تو توی حمام دیدی، خوب دقت کن.
تا چشماشو باز کرد دومین جن با ناخن های بلند گلوی عزیز رو گرفت و انداختتش رو زمین.
همونجور که ورد میخوند تا هم صدای عزیز رو ببره و هم زجرش بیشتر شه، فشار دستشو دور گلوی عزیز بیشتر و بیشتر می‌کرد، جوری که جای انگشتای استخونیش تا هفته ها رو گلوی عزیز مونده بود.
ولی عزیز قبل اثر کردن ورد زیر ل**ب اسم عیثم رو آورده بود.
عیثم چند لحظه بعد سر رسید و چنان دو گوشه ل**ب جن رو از پشت سرش کشید و ل*ب*هاش از هم پاره و شد کل صورت جن رو خون گرفت و با کلام خدا اونقدر ضعیفش کرد که تونست با یک دعا از بین ببرتش.
اگه الان هم سری به اون حمام تو اون محله بزنی، آبکنار امروزی، هموز هم لک محل مردن اون جن باقی مونده.
_پس علی درست میگفت، اون لکه ها نشون دهنده محل مردن جنیان هست؟اون جن هم برای همین صورت خیلی خونی و ترسناک بود؟ تداعی ل**ب های پاره شده پدرش بود؟
صالح: فقط جنیان شروری که به دست ما جن های مسلمون در رکاب خدا، با کلام الله کشته میشن.بله درسته.
_پس اونی هم که تو حمام بود، یکی از جنیانی بود که تو اون روز کشتی، مثه اون جنی که اونشب بالا سرم تو اتاق کشتی؟
صالح: بله درسته.
مشدی: خب دیگه طولانی‌ نمیکنم که امروز داستان رو تموم کنیم، چون از فردا باید آموزش هات رو پیش صالح شروع کنی.
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    [HIDE-THANKS]
    چهار جن و شش پسرشون متحد شدند برای از بین بردن تو ، صالح به تنهایی از پسشون بر نمیاد، باید کمکش کنی، تو آخرین وارث خون جیران هستی.
    فرزند اول عزیز به نام نعمت و فرزند دوم با فاصله سه سال به نام محمد به دنیا آمدند، محمد وارث بعدی بود.
    همونطور که گفتم، جنیان نتونستن کاری کنن که عزیز رو به دست خودشون از بین ببرن، ولی به وسیله جادوی سیاه کاری کردند که عزیز به جنون رسید.
    سلیمه گاهی از ترس عزیز، به همراه بچه ها، به منزل مادرش جاکلین، پناه می برد.
    عزیز به شدت پرخاشگر، عصبی و بی‌ثبات شده بود.
    عیثم هرچه تلاش کرد نتونست این جادو رو از عزیز بر داره.
    عزیز و سلیمه صاحب دو فرزند دیگه هم شدند، دو دختر با فاصله سنی دوسال، به نام های گل بانو و نور بانو.
    در ده سال بعد، روز سالگرد هفتم مرگ جیران، سلیمه باز از ترس دیوانه بازی عزیز به منزل مادرش رفت و عزیز رو تنها گزاشت.
    عزیز به محمد گفته بود که هروقت کسی قصد آذارت رو داشت، زیر ل**ب نام عیثم رو زمزمه کن، و این فرصتی بود برای از بین رفتن خودش.
    دو اجنه به سراغ محمد رفتن و باقی در منزل عزیز کمین کردند که زمانی که عیثم به سراغ محمد میره، این ها هم به کار عزیز خاتمه بدن.
    همون هم شد، وقتی عیثم سرگرم نجات محمد بود، یکی از اجنه به قدری در ذهن عزیز نفوذ کرد و تحـریـ*ک‌ش کرد که عزیز با پای خودش به درون مرداب رفت و غرق شد.
    دوروز بعد جنازه عزیز رو در کناره های اسکله کوچکی در همان محل زندگیشان که به نام آبکنار نامگذاری شده بود، پیدا کردند.
    بعد از عزیز، به ترتیب پسرش محمد، عمویت منصور پسر محمد و تو پسر مهراد، وارثان انتقام هستید.
    تو آخرین وارث هستی که آخرین قطره های خون جیران در رگ هات باقی مونده.
    چیزی که تورو با بقیه متمایز میکنه این هست که تو از خوانواده مادریت وارث آخرین قطره های خون پدر جده مادرت که یک جادوگر بود نیز هستی. ما میتونیم بهت اوراد الهی رو آموزش بدیم و تو ازون استفاده کنی، این که خون یک جادوگر هم تو رگهاته باعث میشه اوراد رو راحت تر حفظ کنی و یاد بگیر.
    ولی در جنگ با اونها فقط تو و صالح هستید، من حتی توان بلند شدن هم ندارم، باید در جایی دور از محل زندگی انسان ها، اجنه رو دعوت به مبارزه کنید، ولی باید بدونی این پایان ماجراست،یا تو زنده میمونی، یا اونها.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    تنبل ها یه نظری، نقدی، حرفی، چیزی
    هم پروفایلم دارم من هم تاپیک نقد، میدونستید؟؟؟ :campeon4542:25r30wi
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    [HIDE-THANKS]
    برای این کار هم عجله نکن، یک توطئه دیگه در کاره که صالح به کمک دوستانش به اون پی بـرده. اونها یک دختر که قسم خورده تا همیشه دشمنت باقی بمونه، رو بـرده خودشون کردند، اول باید دسیسه اون رو از بین ببریم. فعلا آموزش هاتو شروع میکنیم، بعد از امتحاناتت، برنامه ریزی میکنیم. من دیگه خسته شدم بهتره نهار رو بخوریم و بقیه کار هارو به صالح میسپرم، باور کن که از دیشب تاحالا حس میکنم دهانم کف کرده، تا چندین روز، باید روزه سکوت بگیرم.
    همه بلند بلند خندمون گرفت.
    من رفتن تا صالح میره و نهار رو برامون میاره، دوتا چایی برای خودم و مشدی بریزم که خستگیمون در بره.
    مطمئن هستم که هیچکدوم نشده داستان زندگی خانوادگیتون رو به این عجیب و غریبی، از زبان یک جادوگر، در کنار یک جن، بشنوید.
    میتونید تصور کنید؟
    صالح برگشت و اولین کاری که کرد این بود، مثل سری های قبل، مشدی رو بلند کرد به سرویس برد، و دمه درب سرویس منتظر می ایستاد تا مشدی صداش کنه و دوباره اون رو به روی تختش برگردونه.
    با برگشتشون،شروع به خوردن یکی از خوشمزه ترین غذا های عمرم کردیم، خورشت به آلو به همراه آش انار، به همراه ترشی مخلوط و دوغ محلی که اشتهای آدم رو چند برابر می‌کرد.
    وقتی نهار رو خوردم، فقط دلم میخواست دوروز جدا از هر فکر و خیالی بخوابم،احساس سبکی میکردم، حالا دیگه همه چیو میدونستم، فقط نمیدونم با این فکر که هر لحظه ممکنه مینا بهم حمله کنه چطور آرامش داشته باشم.
    البته فکر کن، مینا مثلا یهو جیغ زنون با یه چاقو کوچولو میدوه سمتم و میگه :
    _ میکشت بهروز.
    بعد پاش گیر میکنه میخوره زمین.
    صالح باز ذهنمو خونده بود، گفت:
    _وای اره فکر کن، چقدر بهش میخندیم.
    _میشه قبل خوندن افکارم بهم بگی؟
    صالح با خنده گفت:
    _ معذرت میخوام ، ولی اون دختر رو دسته کم نگیر، اون دیگه الان یکی از بردگان شیطان هست، که کلید ورودش به دنیای تاریک، کشتن توست، ماموریت داره. ولی ما از پسش بر میایم نگران نباش. اول حساب اونو می‌رسیم، بعد میریم سراغ بقیه، غذاتو تموم کن.
    [/HIDE-THANKS]

    [HIDE-THANKS]
    بعد از اتمام نهار هردو رو بغـ*ـل کردم و از تهه دل ازشون تشکر کردم، صالح هم گفت:
    _ برای آموزش ها به سراغت میام، ولی امتحاناتت هم فراموش نکن، دوتا باقی مونده درسته؟
    _بله، فقط دوتا، نگران نباش.
    صالح: وقتی خونه رسیدی هول نشو، اتفاق خاصی نیوفتاده، دوستانم مراقب بودند.
    _ چطور؟ اتفاقی برای دوستام افتاده؟
    صالح : نترس چیز مهمی نیست، بورو خونه میفهمی.
    ازشون خداحافظی کردم و به سرعت سمت خونه روندم، تمام مدت استرس دست از سرم برنداشت.
    بیست دقیقه بعد به خونه رسیدم، فقط احسان و احمد خونه بودند و در سکوت کامل یه گوشه نشسته بودند. ترسیدم.
    _سلام بچه ها.
    احسان : سلام چه عجب اومدی بالاخره.
    _علی و وحید کجان؟
    احمد: بیا بشین برات تعریف کنم.
    رفتم و رو مبل کنارش نشستم،
    _خب بگو دیگه!
    احمد: دیشب بعد از این که علی بهت زنگ، گفت که خونه دوست پدرت میمونی، ما همینجا تو سالن خوابیدم، حدود ساعت چهار صبح بود که با صدای جیغ و داد وحید از خواب پریدیم و دیدیم داره به سر و صورتش چنگ میزنه و خودشو محکم میزنه، علی که کنارش بود، چند لحظه خشکش زده بود و بعد شروع کرد به قرآن خوندن که وحید وحشی تر شد و بعد از چند لحظه از هوش رفت، زنگ زدیم اورژانس و بردیمش بیمارستان، تمام صورت‌ش خونی شده بود، ما هم صبح اونجا بودیم، تازه برگشتیم،ولی علی پیشش موند، الان هم زنگ زد مرخصش کردند و دارن با آژانس برمیگردن خونه.
    خونه که رسیدن دویدم دم در و زیر بغـ*ـل وحید رو گرفتم و کمکش کردم بیاد بشینه،به علی سلام کردم و رفتم سراغ وحید.
    _سلام عشقم، کجا بودی بدونه من؟
    وحید با حال نزاری گفت :
    _ چه عجب به من گفتی عشقم.
    _وقتی خودتو لوس میکنی از دوریه من کارت به بیمارستان میکشه، مجبورم بگم که یه وقت سریه بعد خودکشی نکنی.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    :aiwan_light_diablo::aiwan_light_diablo::aiwan_light_diablo:
    [HIDE-THANKS]
    به بچه ها نگاهی انداختم که با غم و ناراحتی لبخند می‌زدند.
    یه حسی بهم میگه کار خودشونه، به خاطر من وحید رو اذیت کردند، چون میدونن وحید اول از همه رفیق فاب منه، روش خیلی حساس بودم، بیشتر از بقیه بچه ها، از نقطه ضعفم سوئه استفاده کردند، به حسابتون میرسم لعنتی‌های آشغال.
    _خب حالا بگو ببینم چی شدی؟ انقد دلتنگم بودی که به خود زنی افتادی؟ یه زنگ میزدی میومدم پیشت دیگه!
    وحید: مرسی که بالاخره عشقت رو ابراز کردی سوسول بچه.
    دیشب که با بچه ها به هم شب بخیر گفتیم من سرم به بالش نرسیده خوابم برد. خواب دیدم تو ی بیابان برهوت که تا چشم کار می‌کرد زمین بایر بود، گرمای طاقت فرسایی داشت جوری که ل*با*م از تشنگی و خشکی ترک ترک شده بود، باد داغی می‌وزید که همه بدنمو میسوزوند،بودم. اصلا مثل خواب نبود، من همه چی رو حس میکردم، انگار واقعا همونجا بودم، عین جهنم بود.
    بعد از چند دقیقه که تو همون حالت داشتم میسوختم و حتی قطره اشکی نداشتم که از چشمام بیاد، پچ پچ هایی دورو برم می‌شنیدم. بلند گفتم کسی اینجاست، لطفا کمکم کنید و هی تکرار کردم که پچ پچ ها بلند تر شد، خیلی عذاب آور بودن، رعب و وحشت رو بهم القا میکردن، میخواستم دستم رو به گوشام بگیرم که نشنوم ولی دستم بسته بود، هم زمان که زمزمه هاشون بلند تر میشد منم صدای فریاد از دردم بیشتر می‌شد که یک دفعه دیدم یک عالمه عقرب بهم حمله کردن و نیشم میزدن. من تاحالا انقدر خوابم رو حس نکرده بودم بهروز، من تاحالا انقدر درد نکشیده بودم، فرو رفتن هرکدوم از نیش عقرب ها رو به صورت و بدنم حس میکردم و به یاد دارم، بعدشم که علی بیدارم کرد و بردنم بیمارستان.
    صالح : هفاف* و دهار *به سراغش اومده بودند.
    * ( هفاف؛ ماموریت دارد که در بیابانها و صحراها انسان را اذیت کند و برای ترسانیدن او را به وهم و خیال اندازد یا به شکل حیوانات گوناگون به نظر انسان درآید.)
    *(دهار؛ ماموریت او آزار مؤمنان در خواب است. به طوری که انسان خواب های وحشتناک می بیند )
    [/HIDE-THANKS]

    [HIDE-THANKS]
    اینا همش تقصیر من لعنتیه، اگه میکشتنش چی، من هیچوقت خودمو نمیبخشیدم، اه لعنتی خدا لعنتتون کنه، صدیف خدا لعنتت کنه...
    _بچه ها بشینید باید باهاتون حرف بزنم، یک سری مسائل هست که خودم تازه دیروز فهمیدم، باید بهتون بگم.
    از دیدن هاله ها، از روز برگشتمون تا الان همه و همه رو، هرچی که مشدی بهم گفته بود رو خلاصه براشون تعریف کردم و در آخر اضافه کردم:
    _این مدت رو تا پایان ماجرا، تصمیم دارم خونه ی مشدی بمونم، با وجود من اینجا ممکنه بدتر ازین اتفاق بیافته، اگه من کنارتون نباشم خیالم راحته که شما تو دردسر نمی افتید. وحید داداشم ببخشید به خاطر من اون همه درد و رنج تحمل کردی و مشکلات برات پیش اومد. بچه ها اگه اتفاقی برام افتاد منو حلالم کنید و مراقب خودتونم باشید، و خواهش میکنم از مینا دوری کنید، مخصوصا تو وحید! باشه؟
    علی: لازم نکرده جایی بری، عین این دخترا حرف میزنه، فیلم سینمایی زیاد نگاه میکنی نه؟ میمونی باهم حلش میکنیم.
    همون موقع صالح ظاهر نشد ولی دمه گوشم گفت:
    _ این بهترین تصمیمه، راضیشون کن بهشون بگو تو اینجا بمونی جون تک تکشون در خطره، اونا از جادوی سیاه استفاده می‌کنند.
    _صالح میگه بودن من اینجا حالا که همه چیو فهمیدم برای شما خطرناکه، ممکنه حتی جونتون در خطر باشه، من جای دوری نمیرم همین سر شهرم، دانشگاه هم که همو می‌بینیم، مهمونی هم که نزدیکه!
    بچه ها با غم نگام کردن، می‌دونستن حق با منه، خیلی خطرناک شده بود جریان، من نمیتونستم جون دوستامو به خطر بندازم.
    علی: باشه دادا، ولی زودتر کارشونو تموم کن و برگرد، من از پدرم میخوام با دوستاش صحبت کنن و برات دعا کنن، نگران نباش، خدا کنارته.
    وحید: من باهات میام.
    احسان: تو کجا میری، بدتر جلو دست و پاشی، باید یک چشمم به تو باشه، یک چشمم به اونا.
    _مرسی همیشه کنارم بودی و هوامو داشتی رفیق، ولی من نمیتونم ریسک کنم، اره احسان راست میگه، همش حواسم پرت تو میشه، اینجا باشید خیالم راحته، علی بلده چیکار کنه، هواتونو داره.
    علی: آره میتونم دورشون کنم، چنتا دعا بلدم، دور تا دور خونه میزارم، نفری یکی هم میزاریم تو جیبمون، خیالت راحت.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    [HIDE-THANKS]
    احسان: چه بامزه، عین این فیلم ها و داستان های ترسناکه جنی شده، چقدر می‌نشستیم نگاه میکردیم و تازه بعدش می‌گفتیم همش تخیلات، ولی الان میفهمم اشتباه فکر میکردم، فکر کن همون موقع که داشتم داستان های ترسناک جنی میخوندم یا فیلم ترسناک جنی میدیدم، همونجا کنارم نشسته بودن.
    همه با هم زدن زیر خنده، حتی صالح.
    صالح: تازه خبر ندارن بیچاره ها، بهروز یه دعا بهت میگم بنویس رو کاغذ، به علی بگو اینو همه جای خونه بزاره و همراهشون باشه، نه اون دعایی که بلده، این جنایی که باهاشون طرفیم جادوی سیاه دارن، فقط همین دعا برای بچه ها مناسبه.
    _باشه، ممنونم ازت، چیو خبر ندارن؟
    صالح: هیچی ولش کن سکته میکنن.
    احمد: چی میگه صالح؟
    _هیچی نگران نباش.
    و دعا رو نوشتم رو کاغذ و دادم به علی و حرفای صالح رو براش تکرار کردم.
    _خب من برم وسایلمو جمع کنم و بیام یکم پیشتون بشینم و برم.
    بعد از برداشتن چند دست لباس، دوباره زنگ به مریم زدم و حدود ده دقیقه ای صحبت کردیم ، انقدر خندوندتم که دل درد گرفتم.
    دلم براش خیلی تنگ شده بود، بعد این جریان ها هم بیشتر، نمیتونم نگرانش کنم، کم مشکلات نداره کم غم نداره، ولی کاش اینجا بود و میتونستم آروم بشم.
    هرچی سعی میکنم خودمو قوی نشون بدم ولی به خودم نمیتونم دروغ بگم، خدا میدونه تو دلم چیه، خیلی ترسیدم و استرس دارم، هنوزم باورم نمیشه، کاش همش یه خواب بود، یه کابوسه طولانی که الان یه نیشگون میگیرم بیدار میشم، نه خواب نیست، واقعیه، من تو این مرداب لجن گیر افتادم و باید خودمو بیرون بکشم، خدایا حکمتتو شکر، چرا من؟
    خدا لعنتت کنه صدیف هم خودتو بدبخت کردی هم ما، خدایا خواهش میکنم کمکم کن از پسشون بر بیام، من خیلی جوونم، نمیخوام بمیرم، دلم برای مریم و خانوادم تنگ شده، تازه شروع زندگیه منه، به جوونیم رحم کن.
    همینجور اشکام داشت می‌چکید که صالح کنارم ظاهر شد و دستشو انداخت گردنم.
    صالح: انقدر خود خوری نکن، میدونم ناراحتی حق هم داری، ولی کاریه که شده، ولی تو نسبت به بقیه خیلی قوی تری،از پسش بر میای، منم که کنارتم منو دست کم گرفتی؟
    _نه.
    صالح: آفرین، خیالت راحت باشه، فقط تمرکز کن نزار حواست پرت باشه، همین نا امیدی رو خود ابلیس تو دلت کاشته، به خدا توکل کن و همیشه اسم الله رو بیار که ازت دوری کنند، حالا هم پاشو بورو پیش دوستات، خونه مشدی میبینمت.
    _صالح، ازت ممنونم، مرسی کمکم میکنی، اگه تو نبودی.
    صالح: حالا که هستم و قراره باهم کلی خوش بگزرونیم. ( کنایه به کشتن جن ها )
    [/HIDE-THANKS]
     

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    [HIDE-THANKS]
    بعد از غیب شدن صالح، رفتم نشستم پیش بچه ها.
    علی داشت دعاهایی که صالح گفته بود رو تو برگه ها یادداشت میکرد:
    بِسْمِ اللَّهِ وَ بِاللَّهِ وَ مِنَ اللَّهِ وَ اِلَى اللَّهِ وَ فى سَبيلِ اللَّهِ وَ عَلى مِلَّةِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ اَللّهُمَّ اِلَيْكَ اَسْلَمْتُ نَفْسى وَ اِلَيْكَ وَجَّهْتُ وَجْهى وَ اِلَيْكَ اَلْجَاْتُ ظَهْرى وَ اِلَيْكَ فَوَّضْتُ اَمْرى اَللّهُمَّ احْفَظْنى بِحِفْظِ الاْيمانِ مِنْ بَيْنِ يَدَىَّ وَ مِنْ خَلْفى وَ عَنْ يَمينى وَ عَنْ شِمالى وَ مِنْ فَوْقى وَ مِنْ تَحْتى وَ ما قِبَلى وَادْفَعْ عَنّى بِحَوْلِكَ وَ قُوَّتِكَ فَاِنَّهُ لا حَوْلَ وَلاقُوَّةَ اِلاّ بِكَ
    به نام خدا، و به خدا، و از خدا، و به سوى خدا، و در راه خدا، و بر آیین رسول خدا (درود خدا بر او و خاندانش) خدایا خویشتن را تسلیم تو کردم، و رویم را به جانب تو متوجه نمودم، و به تو پشت گرم شدم، و کارم را به تو وا گذاشتم، خدایا مرا به حفظ ایمان حفظ کن، از پیش رویم، و از پشت سرم، و از سمت راست و چپم، و از بالاى سرم و زیر پایم، و آنچه نزد من است، به حول و نیرویت از من دور کن، زیرا جنبش و نیرویى جز تو نیست.
    بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ لا اِلهَ اِلا اللَّهُ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظيمِ ما شآءَ اللَّهُ كانَ وَ مالَمْ يَشَاْ لَمْ يَكُنْ اَشْهَدُ اَنَّ اللَّهَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَديرٌ وَ اَنَّ اللَّهَ قَدْ اَحاطَ بِكُلِّ شَيْئٍ عِلْماً اَللّهُمَّ اِنّى اَعُوذُ بِكَ مِنْ شَرِّ نَفْسى وَ مِنْ شَرِّ كُلِّ دآبّةٍ اَنْتَ اخِذٌ بِناصِيَتِها اِنَّ رَبّى عَلى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ
    به نام خدا که رحمتش بسیار و مهربانى اش همیشگى است، معبودى جز خدا نیسد، بر او توکلّ کردم و او پروردگار عرش بزرگ است، آنچه خدا خواست شد، و آنچه نخواست نشد، گواهى مى دهم که خدا بر هر چیز تواناست.
    و در دانش به همه چیز احاطه دارد، خدایا به تو پناه مى آورم از شرّ خودم و از شر هر جبنده اى که تو گیرنده مهارش هستى، به درستى که پروردگارم بر راه استوار است.
    ( این دعا هارو یک جایی برای خودتون یادداشت کنید، شاید نیازتون شد )
    [/HIDE-THANKS]
     

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    [HIDE-THANKS]
    احمد: بهروز جان داداش خیلی مواظب خودت باش، با اینکه میدونم تو از پسشون بر میای ولی ما اینجا برات دعا میکنیم.
    احسان: آره داداش نگران نباش همه چی درست میشه.
    علی: ما همیشه کنارتیم داداش تو هر موقعیتی.
    وحید: قربونت بشم من عشقم، از غم دوریت چه کنم، الهی خدا نابودشون کنه به زمین گرم بوخورن به حق علی.
    و دست مشت شدش رو به سینش می‌کوبید و ادامه داد:
    _ولی دور از شوخی بهروز، ازت خواهش میکنم مراقب خودت باش، من اینجا اصلا آرامش ندارم وقتی نمیدونم کجایی و چی کار داری میکنی، لطفا زود به زود با ما در تماس باش، زنگ میزنیم جواب بده،. وَاِللا پا میشم میاما!
    _چشم، چشم ترخدا نزن منو،از همتون ممنونم که تو همه لحظات کنارم بودین و هوامو داشتین، مطمئنم هیچکس رفیق مثه شما نداشته، خیالت راحت، پدرشونو در میارم و ناک اوت میکنم و بر میگردم، به من میگن بهروز بروسلی.
    بعد از کلی خنده بلند شدم و تک تکشون رو بغـ*ـل کرد و بوسشون کردن و ازشون خداحافظی کردم، نمیدونم دوباره میبینمشون یا نه، نمیدونم زنده میمونم یا نه، ولی هرچی بشه اقلا تونستم این بچه ها رو از ماجرا دور کنم.
    نگاهی به قیافه نگران و مظطربشون کردم و از خونه زدم بیرون و به سمت خونه مشدی راه افتادم.
    وقتی متولد می‌شویم قراردادی را برای زندگی امضا می‌کنیم.
    اما سالها بعد زمانی می‌رسد که از خود سوال می کنیم:
    «چه کسی این قرارداد را به جای من امضا کرده است؟»
    دقیقا در مورد من صدق میکنه، من کی قراردادی امضا کردم که آخرین وارث انتقام باشم.
    [/HIDE-THANKS]

    [HIDE-THANKS]
    دیگه هوا تاریک شده بود، شهر یزد بعد غروب آفتاب مخصوصا تو زمستون، مثل شهر مردگان میشه، تاریک، خلوت و سرد.
    با افکار درهم و برهمم داشتم تو تاریکیه شهر رانندگی میکردم، زنی با سر به شیشه ماشین برخورد کرد و از روی کاپوت لیز خورد و زیر ماشین رفت، محکم پامو رو ترمز گذاشتم و ماشین رو آسفالت کشیده شد.
    نگاهم به خون های رو شیشه قفل شده بود، قیافه وحشتناک اون زن با موهاش پریشون و سری متلاشی شده از جلو چشمم دور نمیشد، انگار که با برخورد سرش به شیشه، پوست و استخون کنار سرش کنده شده و یک چشمم بیرون افتاده بود، نمیدونستم چیکار کنم.
    چند لحظه همون حالت موندم ولی به خودم گفتم تا کی بشینم تو ماشین، باید پیاده شم و به اورژانس زنگ بزنم، شاید زنده باشه؟
    با ترس در رو باز کردم و پیاده شدم و به سمت عقب برگشتم، هرچی جلو تر میرفتم هیچی نبود، هیچ کس نبود، هیچ جنازه ای یا جسمی، حتی حیوونی، هیچ چیز، چطور ممکنه؟ من خودم دیدم که به شیشه برخورد کرد و سُر خورد!
    خونش هنوز رو ماشینه، به سمت ماشین دویدم شاید زیر ماشین گیر کرده.
    ولی! چطور امکان داره؟ هیچ خونی حتی یک قطره هم روی ماشین نیست!
    زیر ماشین، اونجام چیزی نیست!
    وای خدای من مغزم داره منفجر میشه.
    دستم رو رو سرم گزاشتم و به وسط خیابون رفتم و با گیجی به اطرافم نگاه میکردم و هر از چند گاهی چهره اون زن جلو چشمم میومد، یعنی توهم زدم؟
    نه من توهم نزدم، کار خوده لعنتیشونه، میخوان منو دیوونه کنن، همون وسط خیابون داد زد:
    _لعنتی‌های کثافت، پدرتون رو در میارم، نابودتون میکنم، کاری میکنم از همه کاراتون پشیمون بشید، میکشتمون آشغالا ی شیطان، به درک میفرستمتون تا ابد اونجا عذاب بکشید.
    صدای خنده ی چند نفر رو از اطراف شنیدم.
    موندن فایده نداشت، باید زودتر می‌رسیدم پیش مشدی، سوار شدم و راه افتادم.
    رسیدم دم در که صالح ظاهر شد و درب حیاط رو کامل باز کرد که ماشین رو داخل ببرم، همین کار هم کردم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    [HIDE-THANKS]
    پیاده شدم، دستم رو گرفت و چشماشو بست.
    صالح: خیلی اذیت شدی، متاسفم، به زودی تموم میشه قول میدم.
    چشم تو چشمش شدم و دیگه نتونستم تحمل کنم، اشکام سرازیر شد و بغلش کردم.
    _مغزه من گنجایش این اتفاقات رو نداره، من خیلی میترسم صالح، خواهش میکنم کمک کن.
    دستش رو روی سرم گذاشت و مثل یک پدر نوازشم کرد.
    صالح: عب نداره خودت رو خالی کن، انسان ها برای آرامش و تخلیه به گریه کردن احتیاج دارن، باعث میشه سبک بشین، بزار کامل خالی بشی، نگران نباش، من همیشه کنارت هستم، بهت قول میدم نابودشون کنیم.
    بعد این که حسابی خودم رو خالی کردم شرمنده نگاهی بهش انداختم، دستشو رو به گردنم انداخت و باهم داخل شدیم.
    _سلام مشدی، مهمون ناخونده نمیخوای.
    مشدی: نه مهمون ناخونده نمیخوام، این چه حرفیه میزنی پسر، اینجا خونه خودته، ماهم مثل خانوادت، با ما غریبگی نکن، خیلی هم خوشحالم که اینجایی، خوش اومدی پسرم.
    _بابت همه زحمات و محبتتون ممنونم مشدی، جبران میکنم.
    مشدی: جبران نمیخواد پسر، همین که درستو خوب یاد بگیری و اون خناس* ها رو از بین ببرید برای من کافیه ولی چرا یه کار هست، چایی بریز برام.
    خندیدم و چشمی گفتم و رفتم آشپزخانه مشغول چای دم کردن بشم که حس کردم صدای مشدی و صالح رو که آروم حرف میزدن، می‌شنوم.
    مشدی: حال دوستش بهتر بود؟ خودش چطوره؟ دعا هارو دادی به رفیقاش؟
    صالح: آره عمو جان خیالت راحت، فقط خیلی نگرانشم، خیلی بد میترسوننش و دور و ورشن، تمریح* همش نا امیدی و حس شکست رو تو دلش میکاره، باید زودتر دست به کار بشیم، همین امروز و فردا یک سری اوراد مهم رو بهش آموزش میدم.
    *((جن خناس: این شیطان مخفی در درون انسان راه‌یافته و به وسوسه انسان می‌پردازد و هرگاه انسان یاد خدا را می‌كند از انسان دور می‌شود خواندن سوره ناس برای دفع این جن موثر است. (بحار ج 60 ص 194)))
    *((تمریح؛ ابلیس - در گمراه ساختن افراد و نا امید کردنشان و همچنین وسوسه کردنشان به انجام حرامات - کمک کننده ای به نام (تمریح) دارد، وی در شبانه روز بین مغرب و مشرق، شمال و جنوب، به وسوسه کردن و همچنین نا امید کردن و قبول شکست، در قلب مردم مشغول است.)
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    [HIDE-THANKS]
    مشدی: خدا خیرت بده پسرم، خدا پشت و پناه خودت و خوانوادت باشه.
    چند دقیقه بعد چایی ریختم و برگشتم. بعد چای خوردنمون صالح با یه طبق بزرگ شام برگشت.
    شامِ بسیار خوشمزمون با خاطرات خنده دار و جک های بامزه مشدی تموم کردیم.
    صالح: بهروز یه استراحتی کن تا من برم و برگردم چنتا مسائل مهم رو همین امشب یادت بدم.
    _چشم.
    تا برگشت صالح چنتا تماس به بچه ها، مادرم و مریم زدم و شب بخیر گفت‌. با برگشت صالح آماده جلوش نشستم.
    صالح: قبل از هرچیز میخوام با هم تمرین خلصه و آرامش کنیم.
    چهار زانو بشین و کف دست هات رو رو زانوهات بزار، چشم هاتو ببند، گوشهات هم ببند، سعی کن چیزی نشنوی، ذهنت رو از افکار خالی کن، یادت باشه تو هم خون جنیان و هم خون جادوگران در رگهات داری این کار برات مثل آب خوردنه، فقط تمرکز کن.
    همه حرفاش رو مو به مو انجام دادم، بعد از حدود دو دقیقه به خلصه کامل رفتم، نه چیزی میدیدم نه چیزی می‌شنیدم و نه به چیزی فکر میکردم، خالیه خالی.
    شاید چیزی حدود ده دقیقه گذشت که صدای صالح رو در ذهنم شنیدم،
    صالح: تو دارای چشم سوم یا آجنا*هستی، لطفا سعی کن چشم سومت رو باز کنی و فقط با اون اطرافت رو نگاه کنی، هرچی دیدی نترس، فقط تمرکز کن و نگاه کن، میخوایم که قدرت چشم سومت را به دست بگیری. حالا هرکار که میگم بدون این که چشمات رو باز کنی انجام بده،.انگشت اشاره ت رو به آرامی، به مدت ده ثانیه، در خلاف جهت عقربه‌های ساعت، اطراف چشم سومت به صورت دایره‌ای مالش بده. حالا باید یک کره‌ی چشم را درست در مرکز، یعنی همانجایی که بین ابروهایت را می‌مالیدی، تصور کنی. اون چشم را تجسم کن و حرکت کره‌ی چشم را به سمت بالا و پایین، چپ و راست، چرخش به چپ یا چرخش به راست تصور کن، تجسم کن که چند بار با آن چشم پلک می‌زنی،
    این کار احساساتی را در ناحیه‌ی چشم سومت بر می‌انگیزه، حالا تو اون رو فعال کرده‌ای و داری اون رو به طور کامل باز می‌کنی. حالا سعی کن اطرافت رو ببینی، هرچی که میبینی برام بگو، حتی اگه چیز ترسناکی بود، البته اینجا انرژی شومی وجود نداره، نگران نباش.

    *(( چشم سوم را یک ارگان «ماورایی» در نظر بگیرید، که مغز و تمام احساسات را در بر می‌گیرد؛ و در واقع مجموعه‌ای است که به صورت یک ارگان بزرگتر و احساسی‌تر عمل می‌کند. چشم سوم بخشی هوشمند از فرایند تکامل طبیعی بشر است که به شما اجازه می‌دهد الگوها و انگاره‌هایی را در زندگی خود ببینید.
    و حتی جالب‌تر از آن، این که چشم سوم‌تان می‌تواند با در اولویت قرار دادن اطلاعات مربوطه نسبت به سایر حس‌ها، این انگاره‌ها را برای شما آشکار و قابل رویت کند.
    می‌توانید از چشم سوم‌تان، به عنوان یک حس، به روش‌های مختلف بسیاری استفاده کنید. بیننده‌ها (نگرنده‌ها) از چشم سوم‌شان برای درک ارتباطات پنهان و پاسخ به پرسش‌هایی که دارند استفاده می‌کنند. کسانی که در حوزه‌ی انرژی کار می‌کنند، انرژی‌های اطراف‌شان را «حس» می‌کنند و بعد آگاهانه آن انرژی را کنترل و هدایت می‌کنند. ))
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    [HIDE-THANKS]
    خیلی تلاش کردم و خیلی به خودم فشار آوردم که بالاخره موفق شدم، همه جارو تقریبا طوسی میدیدم.
    هاله های سفید دور صالح و مشدی رو میدیدم، همه اجسام حالت عادی خودش رو داشت.
    تحرکاتی منو متوجه خودش کرد، دقتم رو بیشتر کردم، دقیقا پشت سر صالح دو شخص با هاله سفید دیدم که چهره زیبایی داشتند،
    _دو نفر مثل خودت با انرژی مثبت، دارای هاله سفید، پشت سرت نشستند و برام سر تکون دادند.
    صالح: خیلی خوبه، اونها دوستان من هستند، احسان و محسن، خب دیگه چی؟!
    گوشه اتاق تحرکاتی به چشمم خورد، روش زوم شدم، با چیزی که دیدم تعجب کردم!
    _فکر کنم سه تا موجود کوتوله با گوشای دراز میبینم که دارن ورجه وورجه میکنن و به سر و کله هم میزنن، دارن نگام میکنن و شیطنت بار می‌خندن.
    صالح: خیلی عالیه، اون ها الف های کوتوله هستن، خب برای امشب کافیه، انرژی زیادی ازت میره، حالا اول دوباره خودت رو آروم کن حدود یک دقیقه به خلصه بورو و بعد من بهت میگم که آروم چشماتو باز کنی.
    هرکاری گفت رو انجام دادم، تو خلصه بودم که،
    صالح: آروم چشم هاتو باز کن، خیلی آروم و چند بار پلک بزن.
    چشم هامو آروم باز کردم و چند بار پلک زدم، چند لحظه همه چیز هایی که دیده بودم، با چشم های معمولی دیدم و سری محو شدند، به صالح توضیح دادم که گفت:
    _برای همین داریم تمرین میکنیم که بتونی همزمان هروقت که اراده کردی، با هر سه چشمت نگاه کنی، یا فقط به چشم های معمولی ببینی، بتونی تفکیک کنی، ولی همیشه این کار رو نکن، چون ممکنه توی زندگی برات تداخل ایجاد کنه، هرچی ببینی فکر میکنی بقیه هم دارن میبینمش یا هزار مشکل دیگه.
    تا اذان صبح چند بار دیگه هم تمرین کردیم و من به راحتی کنترلش رو دستم گرفتم.
    بعد از رفتن صالح، تا سرم رو روی بالشت گزاشتم خوابم برد، فردا ساعت شانزده امتحان عمومی وصایای امام دارم، خیالم راحت بود که امتحان تستیه و سخت نیست، چون وقت نکردم حتی لای جزوه رو باز کنم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا