احضار کننده روح با عجله یک شمع دیگه رو جایگزن شمعی که به روی ظرف و وسط میز هست میکنه،و سر انجام لیوان شیشه ای رو کنار شمع قرار میده و با عجله و عرق هایی که به روی پیشونی اش چکه میکنه میگه
"یک بار دیگه از تو میخواییم که اگر در جمع ما حظور داری این لیوان رو از میز به روی زمین بندازی به طوری که همه ی ما متوجه شکستنش بشیم."
درحالی که تموم بدنم ســِر و بی حس شده،تصاویری که میبینم رو نمیتونم حضم بکنم،باورم نمیشه.... یک بار دیگه نفس کشیدن نادیا رو حس کردم،حالا میتونم بفهمم اون رفتار های عجیب و غریب سمیرا به چه علتی بود...
پس از این که در تاریکی مطلق چشم به لیوان شیشه ای دوختیم،اتفاقی نمی افته،محسن دندون هاش رو محکم بهم میکشه و به اون احضار کننده روح،میگه یک بار دیگه حرفت رو تکرار بکنه.
این بار بلند تر همون کلمات رو با لحن دستوری تکرار میکنه و خیلی زود لیوان در فرصت یک پلک زدن با شتاب خیلی زیادی به سمت دیوار پرتاب میشه و صدای شکسته شدنش توی اتاق میپیچه...
با نگاهی مضطرب به نگار چشم میدوزم که مثل بید داره میلرزه و در حالی که خون پشت باند پیچی چشم چپش لخته شده،تقلا و تلاش میکنه تا بتونه دست خودش رو باز بکنه،اما تلاشش بی فایده هست.
محسن با لبخندی که به روی صورتش نشسته میگه
-خواهر خیلی دوست دارم،مطمعا باش انتقامت رو از این ادم ها میگیرم،مطمعا باش.
احضار کننده روح ادامه میده.
"ما امشب این جا جمع شدیم تا به خواسته ی برادرت رسیدگی بکنیم،پس لازم نیست از این جمع دوری بکنی..."
حرفش رو قطع میکنه و سکوت میکنه،از چشم هاش میتونم طلب بخشش رو بخونم،اون احضار کننده با همون نگاهش به من خیره میشه،طولی نمیکشه که محسن با دست بهش میکنه.
بلافاصله اون احضار کننده چشم از من برمیداره و ادامه میده...
-برادرت روح تو رو احضار کرده تا امشب به خواسته ی تو عمل بکنه،حالا به ما بگو خواسته ات چی هست؟"
خیلی ناگهانی بر خلاف انتظارمون تنها پنجره اتاق با شدت خیلی زیادی باز شد.
احضار کننده روح ادامه میده.
"این ورق و کاغذ برای ارتباط بین ما و تو هست"
سپس مداد رو در دست میگیره و به نشونه ی نوشتن دستش رو به روی کاغذ و اولین خط میگیره.
دستش شروع به لرزش میکنه،نوک مداد به روی بالا ترین خط کاعذ شروع به حرکت میکنه،با لرزش زیاد پس از چند لحظه لرزش دست هاش متوقف میشه،و هنگامی که نوشتن رو متوقف میکنه،کاغذ رو بالا میگیره و به سمت جمع میچرخونه،با لرزش زیاد و خط نازکی تنها کلمه ای که نوشت رو بلند میخونه.
"انتقام"
بلافاصله محسن با لبخند سرد و خشکی که روی لبش نشسته چشم هاش رو از روی کاغذ و ورق برمیداره و همزمان که دست هاش رو داخل همدیگه قفل کرده با کلمات بلندی شروع به حرف زدن میکنه.
-دوست داری از کدوم یکی اول انتقام بگیرم!!
سپس یک چشم غره به احضار کننده میره،بلافاصله اون مرد لاغر و عینکی از روی اجبار کاغذ رو مجدد به روی میز قرار میده و همزمان که مداد رو به روی اولین سطر از کاغذ میذاره میگه
-خانوم نادیا برادرت سوال پرسید،اگه جوابی داری من پل ارتباطی بین شما هستم.
در حالی که از ترس و وحشت دهنم خشک شده به سختی اب دهنم رو فرو میدم و با نگاهی منتظر درست مثل نگار و سمیرا به مدادی که داخل دست احضار کننده به حرکت در اومده خیره هستم.
با خطی نازک و لرزون مثل دفعه قبل به روی کاغذ مداد داخل دستش به حرکت در اومد.
بعد از گذشت زمان کمی،اون احضار کننده دست ازنوشتن میکشه و اسمی که به روی کاغذ نوشته رو با صدای بلندی میخونه...بلافاصله دلم فرو میریزه و تپش قلبم بالا میره...
"یک بار دیگه از تو میخواییم که اگر در جمع ما حظور داری این لیوان رو از میز به روی زمین بندازی به طوری که همه ی ما متوجه شکستنش بشیم."
درحالی که تموم بدنم ســِر و بی حس شده،تصاویری که میبینم رو نمیتونم حضم بکنم،باورم نمیشه.... یک بار دیگه نفس کشیدن نادیا رو حس کردم،حالا میتونم بفهمم اون رفتار های عجیب و غریب سمیرا به چه علتی بود...
پس از این که در تاریکی مطلق چشم به لیوان شیشه ای دوختیم،اتفاقی نمی افته،محسن دندون هاش رو محکم بهم میکشه و به اون احضار کننده روح،میگه یک بار دیگه حرفت رو تکرار بکنه.
این بار بلند تر همون کلمات رو با لحن دستوری تکرار میکنه و خیلی زود لیوان در فرصت یک پلک زدن با شتاب خیلی زیادی به سمت دیوار پرتاب میشه و صدای شکسته شدنش توی اتاق میپیچه...
با نگاهی مضطرب به نگار چشم میدوزم که مثل بید داره میلرزه و در حالی که خون پشت باند پیچی چشم چپش لخته شده،تقلا و تلاش میکنه تا بتونه دست خودش رو باز بکنه،اما تلاشش بی فایده هست.
محسن با لبخندی که به روی صورتش نشسته میگه
-خواهر خیلی دوست دارم،مطمعا باش انتقامت رو از این ادم ها میگیرم،مطمعا باش.
احضار کننده روح ادامه میده.
"ما امشب این جا جمع شدیم تا به خواسته ی برادرت رسیدگی بکنیم،پس لازم نیست از این جمع دوری بکنی..."
حرفش رو قطع میکنه و سکوت میکنه،از چشم هاش میتونم طلب بخشش رو بخونم،اون احضار کننده با همون نگاهش به من خیره میشه،طولی نمیکشه که محسن با دست بهش میکنه.
بلافاصله اون احضار کننده چشم از من برمیداره و ادامه میده...
-برادرت روح تو رو احضار کرده تا امشب به خواسته ی تو عمل بکنه،حالا به ما بگو خواسته ات چی هست؟"
خیلی ناگهانی بر خلاف انتظارمون تنها پنجره اتاق با شدت خیلی زیادی باز شد.
احضار کننده روح ادامه میده.
"این ورق و کاغذ برای ارتباط بین ما و تو هست"
سپس مداد رو در دست میگیره و به نشونه ی نوشتن دستش رو به روی کاغذ و اولین خط میگیره.
دستش شروع به لرزش میکنه،نوک مداد به روی بالا ترین خط کاعذ شروع به حرکت میکنه،با لرزش زیاد پس از چند لحظه لرزش دست هاش متوقف میشه،و هنگامی که نوشتن رو متوقف میکنه،کاغذ رو بالا میگیره و به سمت جمع میچرخونه،با لرزش زیاد و خط نازکی تنها کلمه ای که نوشت رو بلند میخونه.
"انتقام"
بلافاصله محسن با لبخند سرد و خشکی که روی لبش نشسته چشم هاش رو از روی کاغذ و ورق برمیداره و همزمان که دست هاش رو داخل همدیگه قفل کرده با کلمات بلندی شروع به حرف زدن میکنه.
-دوست داری از کدوم یکی اول انتقام بگیرم!!
سپس یک چشم غره به احضار کننده میره،بلافاصله اون مرد لاغر و عینکی از روی اجبار کاغذ رو مجدد به روی میز قرار میده و همزمان که مداد رو به روی اولین سطر از کاغذ میذاره میگه
-خانوم نادیا برادرت سوال پرسید،اگه جوابی داری من پل ارتباطی بین شما هستم.
در حالی که از ترس و وحشت دهنم خشک شده به سختی اب دهنم رو فرو میدم و با نگاهی منتظر درست مثل نگار و سمیرا به مدادی که داخل دست احضار کننده به حرکت در اومده خیره هستم.
با خطی نازک و لرزون مثل دفعه قبل به روی کاغذ مداد داخل دستش به حرکت در اومد.
بعد از گذشت زمان کمی،اون احضار کننده دست ازنوشتن میکشه و اسمی که به روی کاغذ نوشته رو با صدای بلندی میخونه...بلافاصله دلم فرو میریزه و تپش قلبم بالا میره...
آخرین ویرایش: