کامل شده رمان اسپرسو شیرین | نگین چیت فروش کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درمورد رمانم ممنون...

  • عالیه!

    رای: 8 66.7%
  • خوبه!

    رای: 2 16.7%
  • افتضاحه!

    رای: 0 0.0%
  • کدوم قست بیان رمان رو دوست دارین؟ (آرشام،آیرین)

    رای: 1 8.3%
  • آرشام

    رای: 1 8.3%
  • آیرین

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    12
وضعیت
موضوع بسته شده است.

نگین چیت فروش

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/15
ارسالی ها
46
امتیاز واکنش
780
امتیاز
231
سلام به همگیییییییی،دم دوستای گلی که رمانم رو دنبال میکنن قیژژژژ...قربونتون بشم،فداتون برم الهی ^_^ (این حرف تیکه کلاممه خخخخخ) اینم پست بعدیییییی....
رمان اسپرسو شیرین_ قسمت نهم
[ آرشام ]
چند ساعته تو اتاقم نشستم و دارم فکر میکنم که یه داستان باورپذیر بگم.نمیتونم راستشو بگم که پس مجبورم یه فکر دیگه بکنم.
انقدر به آیرین و باباش باهم فکر کردم سر درد گرفتم.یه نگاه به ساعت انداختم وقت ناهار بود،برای همین بلند شدم و کتمو برداشتم و از دفتر بیرون رفتم.
من: آیرین پاشو بریم ناهار،گشنمه.
یه نگاه بهم انداخت و گفت
آیرین: باشه بریم.
کیفشو برداشت و دنبالم اومد.تا توی پارکینگ حرفی زده نشد.سوار ماشین شدیم و من با سرعت از شرکت زدم بیرون.
تو راه به آیرین گفتم
من: فست فود یا سنتی؟
یکم فکر کرد و گفت
آیرین: سنتی بریم عمو.
بدون حرف زدن گاز دادم و جلوی یه رستوران سنتی پارک کردم،رفتیم داخل و یه جای دنج نشستیم.منو رو دادم دست آیرین و گفتم
من: خب سفارش بده.
یه نگاه به منو انداخت و با لحن با مزه ای گفت
آیرین: باشه من کباب میخورم تو هم آب بخور دیگه!!!!
خندم گرفت و گفتم
من: باشه آب میخورم.
بعدم گارسون رو صدا کردم و غذارو سفارش دادم و بعد از رفتن گارسون دستمو زدم زیر چونمو زل زدم به آیرین!
من: میدونی یاده دفعه اول افتادم تو مطبق!!! چقدر حرصم دادی!!!
با حالتی که انگار از هیچی خبر نداره گفت
آیرین: حرص؟! چرا؟!
من: هی میگفتی تجربه داری!!!
با حرص ادامه دادم.
من: هی زرت و زرتم که آرمین جون و عشقم میگفتی.
انگار میخواست از خودش دفاع کنه چون گفت
آیرین: خودت گفتی تجربه داری،آخه اون موقع دوستیمون عادی بود!
برای اینکه خودمو لو ندم که از همون اول جذبش شده بودم گفتم
من: اوم موقع اصلا دوستی در کار نبود.حداقل از طرف من نبود،تورو نمیدونم.
همون موقع غذاهارو آوردن و چیدن روی میز.
مشغول خوردن بودیم که آیرین گفت
آیرین: خب تعریف کن!
من: چیو؟
آیرین: همونی که دیشب و امروز صبح گفتی که تعریف میکنی،تعریف کن،دوست دارم از کارات سر در بیارم!!!
کاملا بی منظور و به عنوان شوخی گفتم
من: فضولی تو خونوادتون ارثیه؟!
انگار بهش برخورد چون اخم کمرنگی کرد و گفت
آیرین: خودت گفتی میگی،درست صحبت کن!
دور دهنم و با دستمال پاک کردم و بعده یه نفس عمیق خیلی بی مقدمه گفتم
من: این طور که معلومه به یه نفر پول داده بودن که منو بفرسته اون دنیا!!!
انگار خیلی نگران شده بود چون با هول گفت
آیرین: شکایت کردی؟ نتیجش چیشد؟!
دروغکی گفتم
من: زند رو فرستادم دنبال کارای شکایت فعلا که خبری نیست چون تازه دیروز اقدام کردیم.
با شنیدن اسم زند حواسش پرت یه موضوع دیگه شد و گفت
آیرین: راستی آقای زند رو ندیدم،اول کار گفتی نفر دوم شرکته،تو شرکت نیست؟!
من: تا دیروز ماموریت خارج از شهر بوده،احتمالا امروز میبینیش!
آیرین: آهان.
سرم رو انداختم پایین و خیلی بی مقدمه گفتم
من: آیرین تو خواستگار داری؟!
بدون اینکه لحظه ای فکر کنه گفت
آیرین: آره!!!!!
یهو سرم رو گرفتم بالا و نگاش کردم و گفتم
من: خب....خب تو....تو که قبول نکردی؟!
انگار سوالم رو نشنید چون گفت
آیرین: خیلی سمجم هست ولی وضعش عالیه!!!
سوالمو دوباره تکرار کردم و گفتم
من: قبول کردی یا نه؟؟؟!!!!
آیرین: نه هنوز باید بیشتر فکر کنم!!!
چی؟؟؟؟؟ هنوز نه؟؟؟؟؟؟ یعنی قراره قبول کنه؟؟؟؟؟ هرچند اگه با من باشه زندگیش تباه میشه....
من: یعنی میخوای قبول کنی؟!
آیرین: ممکنه...
با صدایی که سعی میکردم بالا نره گفتم
من: یعنی چی ممکنه؟؟؟؟
آیرین: یعنی ممکنه قبول کنم!
آره اگه قبول کنی بهتره....زندگیت نابود نمیشه.برای همین گفتم
من: آهان...
تک سرفه ای کردم و گفتم
من: پس مبارکه.
آیرین: تازه رئیسمم هست!!!!
چی؟؟؟!!! رئیسش؟؟؟!!!
من: هان؟! رئیست؟!
با دست به خودم اشاره کردم و با خیالی که راحت شده بود گفتم
من: منو میگی فسقلی؟!
آیرین: اممممممم......چیزه یعنی خب آره دیگه!!!
بعدم سرشو انداخت پایین،یه نفس راحت کشیدم و گفتم
من: سکتم دادی دختر.من غیر از خودم منظورم بود.
با دلخوری نگاهم کرد و گفت
آیرین: واسه همین گفتی مبارکه؟!
سرم رو انداختم پایین و با صدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم
من: چی میتونستم بگم؟! وقتی اونجوری گفتی،داد و هوار میکردم؟! وقتی حس کردم کاری از من برنمیاد،حس کردم بهترین کار آرزوی خوش بختی واسته!!!
آیرین: پس تو میای خواستگاری؟!
بعدم با حرصی که تو صداش موج میزد گفت
آیرین: البته اگه بانو ساحل بذارن!
من: هه...ساحل کیه این وسط؟ بیخیال تورو جان عزیزت.
دوست داشتم اذیتش کنم برای همین تک خنده ای کردم و گفتم
من: اصلا من برم بگیرمش مشکلی داری؟
به آنی بغض کرد و گفت
آیرین: من....من که....
پریدم وسط حرفشو سوالی گفتم
من: تو که؟؟!!
آیرین: اگه بخوام مشکلی داشته باشمم نمیتونم چون انتخاب با توئه.
یه لبخند خاص و جذاب و حرص درار زدم و گفتم
من: پاشو بریم حالا تو راه حرف میزنیم.
بدون حرف بلند شد و رفتم حساب کردم و با هم رفتیم و سوار ماشین شدیم،تو مسیر که بودیم گفتم
من: خب من با ساحل عروسی کنم میای ساقدوشش بشی؟!
با حرص گفت
آیرین: نخیر.
بعدم روشو کرد سمت پنجره،منم که ول کن نبودم...
من: عه...چرا؟ دوست نداری تو عروسی من باشی؟ حالا اصلا ساحل نه یکی دیگه،
عروسیم نمیای؟
آیرین: باشه میام.
بعدشم زل زد بهم که اشکاش سرازیر شدن و با بغض گفت
آیرین: ناسلامتی فقط منشیتم!!!!
طاقت اشکاشو نداشتم برای همین گفتم
من: آره تو فقط منشیمی!!! ولی...
پرید وسط حرفم و گفت
آیرین: ولی؟!
من: ولی مگه میشه عروس تو عروسیش نباشه؟؟؟؟!!!!!
مثل اینکه نفهمید چی گفتم چون گفت
آیرین: ها؟! یعنی چی؟ خب میام عروسیت دیگه!!
عین کسایی که دارن ساده ترین مسئله دنیارو میگن گفتم
من: منظورم اینه که جنابعالی که عروس بنده تشریف دارین،میشه تو عروسیمون نباشی؟!
با من من گفت
آیرین: تو...تو که گفتی ساحل که....
با خنده برگشتم سمتشو گفتم
من: ساحل که؟! اون منو دوست داره من که دوسش ندارم بخوام برم باهاش ازدواج کنم،مگه عقلم کمه تو رو ول کنم برم پیش اون ابلیس؟!
خندش گرفت و با صدایی که رگه های خنده توش بود گفت
آیرین: ابلیس؟! خب منم شیطونما!!!
لپشو کشیدم و گفتم
من: شیطون فرق داره با ابلیس عزیزم!! شیطون جوریه که به دل میشینه ولی ابلیس....پووووف توضیحش سخته بیخیال!!!
آیرین: تو چجوری با سیاوش اینا آشنا شدی؟! مگه ساحل چجور دختریه؟
طبق معمول دروغ!!!
من: سیاوش دوست پدرم بود،از طریق سیاوش هم با سهند و ساحل آشنا شدم. ساحل...چجوری بگم؟! از زیبایی فریبندش استفاده میکنه که به اهدافش برسه!
آیرین با دلخوری گفت
آیرین: پس خوشگله!! امشبم که پیششی.
بعدم ساکت شد و سرشو انداخت پایین.
با لحن اطمینان بخشی گفتم
من: شنیدی چی گفتم؟ زیبایی فریبنده،یعنی شیطانو خوشگلش کنی ولی باطنش عوض نمیشه،میشه؟!
انگار خیالش راحت شد برای همین گفت
آیرین: خب حالا!!! اااااا پس از ایناس که بهش دست بزنی ریملاش میریزه و دستتم تا آرنج میره تو کارخونه کرم پودر و اینا؟!
خندیدم و گفتم
من: نه اتفاقا کم آرایش میکنه،خداداد خوشگله،اما با توجه به درونش زیباییش به چشم نمیاد،حداقل به چشم من نمیاد!
با یه لحن بانمکی گفت
آیرین: پس برادر بسیجی شدی؟؟!! لا اله الی الله...برادر!!!!
با خنده گفتم
من: خواهرم بکش جلو اون شالتو،بپوشون اون شراره های آتشو،بپوشون بیاد جلوتر!!
حالا موهاش کاملا تو بودا!!! یه دستی هم به ته ریش چند روزم کشیدم و مردم از خنده ولی بازم سعی در جمع کردنش داشتم!!
آیرین: من که موهام توئه برادر!!!....جمع نکن اونو،حیف که پشت فرمونی وگرنه میزدم چپ و راستت میکردم!
من: خواهر شما نامحرمی،نباید دستت به من بخوره! پس نمیتونی چپ و راستم کنی!!
با یه حرص ظاهری گفت
آیرین: حالا واسه من نامحرم شناس شده!!
بعدم خندید و ادامه داد
آیرین: که من نامحرمم دیگه؟! باشه.
بعدم زبون درازی کرد که با حرص لپشو کشیدم و گفتم
من: آخ نکن اونجوری که وحشی میشم میخورمت!!!
آیرین: نه دیگه برادر من نامحرمم!!!
من: من از دست تو چیکار کنم آخه؟
جلوی طلا فروشی مورد نظرم نگه داشتم و روبه آیرین گفتم
من: پیاده شو.
آیرین یه نگاه به طلا فروشی انداخت و گفت
آیرین: شرکت اینجا نیست که حواس پرت،آهان ببخشید
صداشو صاف کرد و گفت
آیرین: برادر!!!
من: میدونم " خواهر"
خواهر رو با یه لحن خاص گفتم
بعدم خودم پیاده شدم و منتظر آیرین شدم،جلوی ماشین دستمو بردم جلوش و گفتم
من: دست!!!
خیلی ظاهری زد تو صورتش و گفت
آیرین: هیییییین،زشته برادر ما نامحرمیم.
بعدم زبون درازی کرد،من این عادتو از سرش بندازم دیگه مشکلی ندارم!!!
دستشو به زور گرفتم و گفتم
من: حالا دیگه محرمیم.
بعدم کشوندمش سمت طلا فروشی! جلوی طلا فروشی صداش دراومد.
آیرین: خیلیخب آروم بابا!!! حالا اینجا چرا؟ تو که هنوز نیومدی خواستگاری برادر!!
من: کسیم نخواست حلقه بخره که...اصلا شاید من نیومدم خواستگاری!!!
بعدم خندیدم و وارد شدم.
آیرین: نیا اصلا،هستن که بیان.
بعدم به تبعیت از من وارد شد! حرصم گرفت ولی چیزی نگفتم و در عوض رو به صاحب مغازه گفتم
من: سلام جناب گردنبندای ظریفتون رو بیارین!
مرد: بله چشم.
رفت و بعد از چند دقیقه یه سری گردنبند که هرکدوم زیبایی خودشون رو داشتن آورد.
یکیش بدجور نظرم رو جلب کرد.دوتا قلب ظریف که تو هم بود و وسطش نوشته بود "Love" خیلی خوشگل بود ولی بازم انتخاب با خوده آیرین بود برای همین بهش گفتم
من: خب انتخاب کن!
آیرین یه نگاه به من انداخت و نگاهی به گردنبندا بعدم به همون گردنبندی که من خوشم اومده بود اشاره کرد و گفت
آیرین: این یکی خیلی خوشگله!
تعجب کردم دقیقا سلیقش عین من بود،برای همین گفتم
من: مطمئنی؟ همین خوبه؟
آیرین: آره...چشه مگه؟
من: هیچی.
بعدم رو به مرده گفتم
من: آقا پشت این حک کنین "آرشین"!!!
آیرین جوری که فقط من بشنوم گفت
آیرین: وا؟! آرشین کیه؟! اسمم آیرینه ها!!
دوست داشتم اذیتش کنم برای همین گفتم
من: کسی نخواست واسه تو بگیره آوردمت انتخاب کنی!!! بقیه چیزارو نگاه کن تا آماده بشه.
با حالت حرص و دلخوری باهم گفت
آیرین: باشه!
بعدم پشت چشم نازک کرد و گفت
آیرین: بردار برای هرکی دوست داری!
بعدم پشتش رو کرد به من و به ویترین روبه روش نگاه کرد.
بعد از حدود یک ربع که خیلی زود گذشت،گردنبند آماده شد و آیرین همچنان پشت به من ایستاده بود ولی ایندفعه رو به آینه بود.
گردنبند رو گرفتم و همونطور بردم و گردنش کردم و گفتم
من: چه بهت میاد نه؟
آیرین: مبارک صاحبش باشه!!
خندیدم و گفتم
من: پس مبارکت باشه!
آیرین متعجب برگشت سمتمو گفت
آیرین: چی؟؟ مگه نگفتی برای من نگرفتی؟
من: حالا من یه چیزی گفتم تو که بی جنبه نبودی.
آیرین یه نگاه به گردنبندش انداخت و گفت
آیرین: آخه آرشین کیه؟ من آیرینما!!
دستمو گذاشتم زیر چونش و سرشو آوردم بالا و گفتم
من: آرشام وآیرین رو بچسبون بهم...چی میشه؟! آرشین!!!!
تازه فهمید چی به چیه که با ذوق گفت
آیرین: چه قشنگ!!
زل زده بودم بهش که گفت
آیرین: خب پس بریم شرکت که کارمنداتون شک میکنن برادر!
بعدم چشمک زد و دوباره زبون درازی کرد!
من: هعی خدا،باشه بریم.
بعد از خداحافظی با صاحب طلا فروشی اومدیم بیرون.توی ماشین با یه لحن آرومی که خیلی از من بعید بود گفتم
من: آیرینم؟!
آیرین: جانم؟ برادر عجیب غریب شدیا!!!
دستشو گرفتم و با همون لحن گفتم
من: اون گردنبند رو هیچ وقت از گردنت درنیار،هر وقت درش بیاری میفهمن دیگه منو نمیخوای و از زندگیت میرم بیرون و پشت سرمم نگاه نمیکنم.
آیرین: باشه.
یه دستی به گردنبندش کشید و گفت
آیرین: اتفاقا دوسش دارم،درش نمیارم نگران نباش!!
رسیدیم جلوی شرکت نگه داشتم و گفتم
من: اوکی تو پیاده شو برو من جایی کار دارم،میام.
خیلی مشکوک نگاهم کرد و گفت
آیرین: کجا؟
من: یه جایی حالا من بگم کجا تو میدونی؟
با لحن بچگونه ای گفت
آیرین: منو با خودت ببر عموووووو!!!
من: کوچولو اونجا جای شما نیست،خودم تنها باید برم!
خیلی جدی گفت
آیرین: خب من منشیتم منو ببر دیگه.
من: مسئله کاری نیست که بخوام تورو ببرم دختر خوب.
آیرین: خیلخب پیاده میشم حالا.
بعدم با یه حالت تهدیدی گفت
آیرین: بفهمم رفتی سرقرار با یکی دیگه گردنبندتو درمیارما!!
خوبه والا حالا یه آتو دادم دستش،خندیدم و گفتم
من: من غلط بکنم با یکی دیگه برم سرقرار!
آیرین: آفرین عمو.
بعدم پیاده شد و خم شد از پنجره گفت
آیرین: خدافظ مراقب خودت باش.
بعدم دست تکون داد و رفت داخل شرکت،منم رفتم جایی که کار داشتم.
گوشیم رو درآوردم و یه زنگ به رضا زدم.
رضا: بله رئیس؟
من: چخبر؟
رضا: آقا پیداش کردم.
من: الان کجاست؟
رضا: تو سوله پارچین.
من: دارم میام.
رضا: بله رئیس خدافظ.
بدون حرف قطع کردم و پامو بیشتر روی پدال گاز فشار دادم که سریعتر برسم.
وقتی رسیدم جلوی در سوله،رضا از سوله بیرون اومد.پیاده شدم که خودشو بهم رسوند.
رضا: سلام رئیس.
به تکون دادن سرم اکتفا کردم.
رضا: داخل سولس.
من: اسم و فامیلیش؟
رضا: وحید ناصری،مجرد،خانواده هم نداره،پرورشگاهیه!
باز سرمو تکون دادم و وارد سوله شدم.یه پسر 24،25 ساله که روی صندلی بسته بودنش ولی کتک نخورده بود.وقتی چشمش بهم افتاد،با یه نیشخند گفت
وحید: به به جناب رئیس سابق! خوب هستین؟
خیلی خونسرد کتمو درآوردم و گذاشتم روی میز کنار دیوار،همونطور که میرفتم سمتش آستینامو بالا زدم.وقتی بهش رسیدم،مشتم توی صورتش فرود اومد که نیشش جمع شد!!
وقتی زدمش درد بدی از زخمم تو کل بدنم پیچید،ولی توجه نکردم و گفتم
من: واسه کی کار میکنی؟
وحید با حال زاری گفت
وحید: باید بگم؟!
من: نگی برات خیلی بد میشه.
وحید: بگم نگم کشته میشم،پس ترجیح میدم حرفی نزنم.
مشت دوم و سوم هم روی صورتش نشست!
من: وحید شوخی ندارم،بنال واسه کی کار میکنی؟!
به نفس نفس افتاده بود.
وحید: فکر میکردم زورت بیشتر از این حرفا باشه رئیش سابق!! تعریف باباتو از رئیسم شنیده بودم ولی تو مثل اون نیستی!!
با شنیدن این حرف کنترلم رو از دست دادم و بنای کتک زدنش رو گذاشتم.جوری میزدمش که هر لحظه امکان میدادم بمیره،ولی من میخواستم بدونم برای کی کار میکنه،برای همین گفتم
من: واسه بار آخر میپرسم،کی فرستادتت اینجا؟
وحید: ا...اف...افرومن...
من: افرومن؟! فکر میکردم خودش باهام رو به رو بشه،نه این که بخواد به پلیس لوم بده!
وحید: میبینی که نتونسته....با خودت رو به رو بشه...
گوشیم رو درآوردم
من: شماره افرومن!
انگار نشنید،این دفعه با دادی که از جا پروندش گفتم
من: شماره افرومن.
شماره رو داد که زنگ زدم و زدم روی اسپیکر و گوشی رو گرفتم جلوی وحید.
افرومن: بله؟
اشاره کردم حرف بزنه.
وحید: رئیس؟
افرومن: وحید؟! چیشده؟ تونستی لوش بدی؟ گرفتنش؟
گوشیرو گرفتم جلوی خودم و گفتم
من: به به...جناب افرومن،چخبرا؟
کپ کرده بود و با تته پته جواب داد.
افرومن: آر..آرشام...تو...تو خوبی؟!...نگرفتنت؟!..
پوزخند صدا داری زدم و گفتم
من: نه متاسفانه در ضمن وحیدم پیش منه،که ایشالا جنازشو میفرستم پیشت!
افرومن: وحید؟!
من: آره وحید،منتظرر مرگ خودت و خونوادت باش.
بعدم گوشیرو قطع کردم و اسلحمو درآوردم و پیشونیه وحید رو نشونه گرفتم و گفتم
من: حرفی نداری؟
چیزی نگفت و پوزخندی زد که بی درنگ ماشه رو کشیدم! اسلحمو گذاشتم پشت کمرم و کتمو از روی میز برداشتم و رفتم بیرون سوله.رضا دم در بود.
من: رضا؟
اومد جلو و گفت
رضا: بله آقا؟
من: این وحید رو بفرستین دم خونه افرومن.
رضا: چشم امر دیگه؟
من: راستی حال حامد چطوره؟
رضا: حالش بهتره رئیس،کامل خوب نشده ولی بهتره.
من: مراقبش باش،حامد آدم خوب و قابل اعتمادی بود برام،پس لازمش دارم.
رضا: بله آقا،هر چی شما بفرمایید.
سرمو تکون دادم و به سمت پاشینم رفتم.
سوار شدم و تخت گاز رفتم تا شرکت،یک نفر دیگه به لیست آدمایی که کشتم اضافه شد،قبلا کشتن آدما برام افتخار بود اما الان....
من چجوری قراره این دروغا و این کارامو به آیرین بگم؟ چطوری قراره جمعش کنم؟ درد بدی تمام بدنم رو فرا گرفته بود،به خاطر کتکایی که به وحید زده بودم به زخمم فشار اومده بود.
درد امونم رو بریده بود،برای تحملش فقط دندونام رو روی هم فشار میدادم تا برسم به شرکت.
ادامه دارد......
 
  • پیشنهادات
  • نگین چیت فروش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    46
    امتیاز واکنش
    780
    امتیاز
    231
    سلام به همگییییی اینم پست بعدی...^_^
    رمان اسپرشو شیرین_ قسمت دهم
    [ آیرین ]
    باز مشکوک بازیای آرشام شروع شد!!! الان دقیقا کجا رفت؟! تازه منم با خودش نبرد!!
    وارد شرکت شدم وپشت میزم نشستم.خودمو مشغول کار کردم،بعضی از این فاکتورا انقدر صفراش زیاده من نمیتونم بخونمش!!! قربون آقای پولدارم برم من!!!
    یه دستی به گردنبندم کشیدم!! درسته خودش نیست ولی حس میکنم همیشه کنارمه!! آرامشی که کنار آرشام دارم کنار هیچ کس نداشتم،حتی کنار اون آرمین در به در!!!!
    چیشد که اینطوری کل قلبم شد واسه آرشام نمیدونم.
    تو همین فکرا بودم که با قیافه خسته و داغون اومد.جالبه ولی با این حال که معلومه حالش خوب نیست قدماش هنوز محکم و مغرورانس.همینو میخوام من آرشامو با غرور بی پایانش دوست دارم.
    مثل همیشه با قدمای استوار اومد نزدیک میزم ولی از قیافش معلوم بود حال خوبی نداره برای همین با نگرانی و بدون توجه به این که تو شرکتیم گفتم
    من: سلام رئیس.چیشدی تو؟ الهی آیرینت بمیره! چرا اینجوری شدی؟!
    از پشت میزم بلند شدم و رفتم سمتش.با همون حال گفت
    آرشام: خانوم پارسا تشریف بیارین داخل دفترم اگه کاری دارین.
    اوه اوه صد در صد عصبانی شد،بعد از حرفش رفت تو اتاقش و درو بست.بدون در زدن راه افتادم و رفتم تو اتاقش و گفتم
    من: ببخشید میدونم نباید اونجوری حرف میزدم،ولی نگرانت شدم،آخه ظاهرت خیلی داغونه چیزی شده؟البته اگه از دستم عصبانی هستی باید بگم کسی مارو ندید.
    چرا ساکته؟ نکنه آرامش قبل از طوفانه؟اسلحش که دستش نیست؟ نه نیست خدارو شکر زنده میمونم!!!
    آرشام: نه عصبانی نیستم،ساعت چنده؟
    من: ساعت که شیش و نیمه چطور؟ نمیگی چیشده؟
    آرشام: کارمندارو مرخص کن برن،بهت میگم.
    بعد از حرفش خودشو ولو کرد روی صندلیش.نکن پسر اونجوری زخمت باز میشه.
    من: خوبی؟ زخمت چطوره؟ اینو بگو بعدش امر امر شما رئیس.
    آرشام: خوبم برو تو کاری رو که گفتم انجام بده.
    من: باشه.
    از دفترش رفتم بیرون ولی فکرم درگیرش بود،رفتم و تمام کارمندارو توی سالن اصلی جمع کردم.
    همه تو سالن بودن که ایستادم و بعد از اینکه صدامو صاف کردم با صدای بلندی گفتم
    من: همکارای عزیز به علت اینکه آقای اصلانی حال مساعدی ندارن امروز شرکت زود تعطیل میشه.
    یکی از کارمندای زن که مجرد بود و خیلی دور و بر آرشام میپلکید گفت
    رحمتی: آقای اصلانی چشون شده؟
    اخم کمرنگی نشوندم روی صورتم و گفتم
    من: حالشون زیاد خوب نیست.
    بعدم رو به همه همکارا گفتم
    من: خسته نباشید،به سلامت.
    بعدم برگشتم پیش آرشام،رو به آرشام گفتم
    من: خیلخب بگو.
    کتشو درآورد،بعدشم پیرهنشو درآورد.این سری حال شیطونی نداره پس به خاطر زخمشه،داری چیکار میکنی با خودت پسر؟
    آرشام: مسکن داری؟
    من: آره ولی جواب نمیده ها،بیا و حرف گوش کن بریم بیمارستان.
    آرشام: لازم نیست،خوبم فقط درد دارم همین.
    من: باشه الان برات میارم.
    از اتاقش رفتم بیرون و تو کیفم دنبال مسکن بودم،خدایا چقدر لجبازه!!!! آها پیداش کردم.
    دوباره برگشتم پیشش و مسکنو دادم بهش،دو سه تاشو بدون آب خورد،یه چیکه آبم که تو این دفتر پیدا نمیشه.
    من: بذار برم برات آب بیارم.
    رفتم بیرون از دفترشو و رفتم داخل آشپزخونه و یه لیوان بزرگ آب از یخچال پر کردم و بردن تو اتاقش و دادم دستش
    من: بخور اینو الان خفه میشی!!
    یه نفس آبو سرکشید،هیولاییه واسه خودشا!!!
    من: آروم بخور بابا،چخبره؟
    آرشام: عادتمه!! وااای خدا مردم!
    از روی صندلیش بلند شد و رفت روی کاناپه دفترش دراز کشید،خدایا صبرم بده حالش بده عین خیالشم نیست.
    من: نمیگی چیشده؟
    خیلی بی مقدمه گفت
    آرشام: دعوا کردم!!!
    من: با کیا؟؟؟ چیشد؟؟؟
    جا خوردم چرا دعوا کرده؟
    آرشام: با چنتا از آشناهام،چیز مهمی نیست تموم شد رفت،بیخیال.
    خدایا این واقعا چجور آدمیه؟ دعوا چرا؟
    من: زخمت بدتر نشده؟ باز نشده باشه؟
    یه نگاه به زخمش انداخت و گفت
    آرشام: نه چیزی نیست.
    نگرانشم خیلی،اصلا به فکر خودش نیست.رفتم بالا سرش روی دسته مبل نشستم و گفتم
    من: چرا حرف گوش نمیکنی؟
    دیگه از کاراش عاجز و درمونده شده بودم! با یه لحن به ظاهر اطمینان بخش گفت
    آرشام: باور کن خویم آیرینم نگران نباش دردش بیوفته حله!
    من: حالت بده نمیفهمی؟
    از کاراش گریم گرفت،حالش بده به حرف آدم گوش نمیده،بیمارستانم که نمیره!!
    آروم بلند شد و روی کاناپه نشست،دست منم گرفت که بلند شدم و رو به روش روی کاناپه نشستم.شروع کرد اشکای منو پاک کردن،بعدشم با یه لحن آرامش بخش گفت
    آرشام: آیرینم،عزیزم،باور کن خوبم،جان من نگران نباش دیگه.
    باز قسم داد،دست میزاره رو نقطه ضعف آدم.
    من: عه قسم نده دیگه.
    یهو بلند شدم و روی پاش جوری که اصلا به پهلوش نخورم نشستم و با حالت تهدیدی گفتم
    من: قسم نده ها،وگرنه من میدونم و تو!!
    آرشام: خب پس نگران نباش،من خوبم.
    شالمو از روی سرم برداشت،کشی هم که موهامو باهاش جمع کرده بودم باز کرد و شروع کرد به بازی کردن با موهام.انقدر دوس دارم وقتی موهامو ناز میکنه.کنار آقامون کلی آرامش دارم.
    میخواستم اذیتش کنم چون تا حدودی خیالم راحت شده بود.
    من: بازی نکن برادر!!!
    آرشام: چرا؟ دوست نداری؟
    با یه لحن باحالی گفتم
    من: نه آخه ما نامحرمیم به هم یادت رفته؟
    یه چشمک زدم و یه زبون درازیم چاشنی اذیتام کردم!! یکدفعه منو کشید تو بغلش واااای باز بوی عطرش!!!! هنوزم داشت موهامو نوازش میکرد!
    آرشام: لوس ننر!!
    خندم گرفته بود،آخه دم طلا فروشی همچین به دو تا پرز رو صورتش دست میکشید و میگفت موهاتو بکن تو انگار تازه طلبه شده!!!!
    دوباره مثل اینکه زخم لعنتیشو یادش رفته بود،با یه حالتی که دلخور نشه گفتم
    من: مواظب زخمت باش حالا آقامون!!
    آرشام: وقتی تو کنارم باشی هیچی اذیتم نمیکنه چه برسه به یه زخم کوچولو!
    دوباره کیلو کیلو تو دلم قند آب شد،خدا این باهم بودنارو ازمون نگیره صلوااااااات!!!
    منو از خودش جدا کرد و همونطور که زل زده بود تو چشمام شروع کرد به خوندن
    آرشام: کنار تو درگیر آرامشم....همین از تمام جهانم کافیه....همین که کنارت نفس میکشم....
    چه صدای قشنگی داره،یکبار دیگه ام که دکلمه خونده بود و توی ماشین برام گذاشته بود خیلی خوشم اومد ولی پخش زندش یه چیز دیگس!!!
    تو همین فکرا بودم که گونمو بوسید!!! مردا هم چقدر خوب احساس بروز میدن آقا آرشام ما هم که بین همه مردا بهترین مرده!!! هرچند اون آرمین عوضی هیچی حالیش نبود و همه کاراش ظاهری و مسخره بازی بود،که خدارو هم شکر میکنم یکبارم از این اتفاقا بینمون نیوفتاد.
    زل زدم تو چشماش و گفتم
    من: به به آقا خواننده هم شدن!!
    جواب این احساس بازی مردونشو با احساس دادم!!! منم گونه آرشام رو بوسیدم و گفتم
    من: آقایی؟؟!!
    آرشام موهامو فرستاد پشت گوشمو گفت
    آرشام: جون دل آقایی
    آخ پسر اینجوری نگو!!! با دل دختر مردم بازی نکن!!
    من: چنتا دوسم داری؟
    خیلی دوست داشتم یکبار دیگه هم بگه که چقدر دوسم داره.بعد از پرسیدن سوالم دستامو دور گردنش حلقه کردم و زل زدم بهش و تمام حواسمو دادم به شنیدن صدای مردی که عاشقش بودم.
    آرشام: وقتی بچه بودم ته دنیا برام 10 تا بود،بیشترین عددی که بلد بودم 10 بود.تورم 10 تا دوست دارم عین بچگیم پاک و خالص!
    چه غمی تو صداش بود! چرا انقدر محزون و غمگین حرف از بچگیش زد،نکنه دوباره یه سوالی پرسیدم که نباید میپرسیدم.تو بچگیش چه اتفاقی افتاده بود که انقدر با بغض و غصه حرف میزد؟ خانوادش چه اتفاقی براشون افتاده؟
    از این که دوباره گفت دوسم داره خوش حال شدم ولی با این غم تو صداش...از خونوادشم که نمیتونم بپرسم،هنوزم تو کلم پره سواله،برای اینکه بهشون فکر نکنم رو به آرشام گفتم
    من: من هم خیلی دوست دارم.
    با یه لحن مظلوم گفت
    آرشام: چنتا؟
    بابا کل غمای دنیا نشست تو دلم،اینجوری نگو دیگه...این چشه امروز؟!
    من: همون ده تای بچگی دیگه.
    آرشام: آهان.
    رفت تو فکر و یکدفعه گفت
    آرشام: آیرین میخوام یه چیزی رو امتحان کنم.
    وا؟! یعنی چیو میخواد امتحان کنه؟ با تعجب گفتم
    من: چیو؟
    آرشام: راستش میشه.....صدای...صدای قلبتو گوش کنم؟!
    این دیگه چه خواسته ایه؟ این یه چیزی خورده تو سرش به جان خودم!! چرا اینجوری شده؟ برای اینکه دلشو نشکونم گفتم
    من: آره عزیزم.
    همونطو که نشسته بود یکم خودشو کشید جلوتر و سرشو گذاشت روی سینم،منم دستمو کردم لای موهاش و نوازشش کردم.
    ادامه دارد.....
     

    نگین چیت فروش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    46
    امتیاز واکنش
    780
    امتیاز
    231
    سلاااااام به همگی،اینم پست بعدی ^_^
    رمان اسپرسو شیرین_ قسمت یازدهم
    [ آرشام ]
    خدایا این چه حسیه من دارم؟ این حس گـ ـناه...سرمو روی سـ*ـینه آیرین گذاشتم،عین بچگیم که صدای قلب مادرمو گوش میدادم.ایندفعه این صدای قلب عشقم بود که داشت بهم آرامش میداد.خدایا اگه من بمونم زندگی این دختر خراب میشه.
    بعده 12 سال یه بغص آشنا نشست تو گلوم،اما من؟! آرشام؟! گریه؟! محاله!!!
    دست آیرین رفت لای موهام که با صدای گرفته و خش داری که به خاطر بغضم بود گفتم
    من: آیرین چرا دوسم داری؟
    حس گناهی که نسبت به آیرین داشتم....داشت دیوونم میکرد،با لحنی که آرامش رو به وجودم تزریق کرد و گفت
    آیرین: خب آخه هم مهربونی،هم غیرتی ای،هم خوش تیپی،تا الان کلی به فکرم بودی،کلی کمکم کردی مگه من از عشقم غیر از اینا چی میخوام؟ چرا میپرسی؟
    سرمو از روی سینش برداشتم و نگاهش کردم و گفتم
    من: همینطوری سوال کردم برام همیشه سوال بوده که کسی پیدا میشه که کسی مثل آرشام اصلانی رو دوست داشته باشه یا نه!!
    از روی پام بلند شد و روبه روم نشست و گفت
    آیرین: وا؟ مگه تو چته؟ آقامون به این خوبی!!
    بعدم دوتا دستشو گذاشت روی صورتم،دستاشو گرفتم توی دستم و با صدایی که تلخ تر از اونی بود که میخواستم گفتم
    من: آقاتون فقط واسه تو خوبه،نه همه.من خیلی کارا کردم که اگه بفهمی ازم متنفر میشی!
    بعدم بلند شدم و رو به روی پنجره ایستادم،چرا دارم خودمو لو میدم؟! نمیدونم فقط میدونم حالم بده! خدایا من تا الان خم نشدم نذار بشکنم!
    با صدای آیرین از فکر اومدم بیرون.
    آیرین: چرا یکدفعه اینجوری شدی؟ زده به سرت؟!
    از روی میزم پاکت سیگارمو برداشتم و یه نخ برداشتم و روشن کردم.
    من: آره زده به سرم.
    بعدم با صدای آرومی گفتم
    من: از خودم بدم میاد آیرین.
    بعدم یه پک عمیق به سیگارم زدم.چرا من از خودم بدم میاد؟ من همیشه عاشق این آرشام اصلانی سنگدل بودم که زندگی هیچ کس براش اهمیت نداشت....خدااااا......
    آیرین: چرا؟ چیشده؟
    بلند شد و اومد رو به روم ایستاد.
    من: نمیدونم کلا حالم بده.
    به خاطر دود سیگار سرفه کرد و گفت
    آیرین: عمووووووی دیوانه ام برو کنار با اون تن برومندت سیگار بکش که پنجره رو باز کنم!!
    از جلوی پنجره کنار رفتم و گفتم
    من: بفرمایید ملکه....
    همونطور که پنجره رو باز میکرد گفت
    آیرین: راستی عکس میخوام ازت.
    قشنگ معلوم بود میخواد حواس منو پرت کنه ولی مثل اینکه بعد 12 سال وجدانم از خواب بیدار شده بود!!!
    گوشیم رو از جیبم درآوردم و قفلشو باز کردم و گرفتم جلوی آیرین،یه پک دیگه به سیگارم زدم و گفتم
    من: این تو،این گوشی عکس پیدا کردی برای خودت بفرست،فکر نکنم باشه ولی یه نگاه بنداز حالا.
    آیرین گوشی رو از دستم گرفت و گفت
    آیرین: باشه ممنون،بذار چکت کنم.
    من که خیالم راحت بود یه سیگار دیگه روشن کردم و گفتم
    من: اوکی.
    آیرین با اخم کمرنگی گفت
    آیرین: بسه دیگه من خفه شم تو جواب سرهنگ پارسا رو میدی؟!
    بعدم خودش خندید،اما نمیدونه که با یادآوری این که دختر سرهنگ پارساست،چه آتیشی به جونم میندازه!
    من: من تو جواب دادن به دخترش موندم چه برسه به خودش!!!
    همونطور که سرش تو گوشی من بود و گوشی خودشم تو اون یکی دستش بود گفت
    آیرین: آها....پیدا کردم...بیا گردنبندتو پس بگیر!
    لحنش اصلا شوخی نبود،کاملا جدی حرفشو زد.منم خیلی جدی پرسیدم
    من: واقعا؟
    با عصبانیت گفت
    آیرین: آره دیگه،عکس این دختره کیه تو گوشت؟!
    چشام گرد شد!! من عکس دختری تو گوشیم باشه؟! محاله!!!
    با تعجب گفتم
    من: کی؟
    آیرین: یعنی خودت خبر نداری؟
    با خونسردی گفتم
    من: باید داشته باشم؟! وقتی عکس هیچ بنی بشر مونثی رو تو گوشیم ندارم!
    راست میگفتم من حتی عکس مادرم رو تو گوشیم نداشتم چه برسه یه دختر دیگه!!!
    با همون حالت عصبی گفت
    آیرین: چطور خبر نداری؟ نچ نچ نچ اصلا میذارم روی میزت هر موقع خواستی ببین مردم چه وقیحن!!
    سیگارمو توی جا سیگاری کنار پنجره خاموش کردم،رفتم جلو و گوشیمو از دستش کشیدم.
    من: بده ببینم این بی صاحابو!
    بعدم عکس رو نگاه کردم! اینکه آیرینه!! یه عکس بزرگ از صورتش بود،یه شال قرمز سرش بود،دو سه تا از فرای درشت موهاش توی صورتش بود،با یه ته آرایش ملایم که زیباییشو دو چندان کرده بود.
    با یه حالت حرص و عصبانیت و خنده باهم گفتم
    من: که اینو نمیشناسی دیگه؟!
    خندید و یکم ازم فاصله گرفت و گفت
    آیرین: من؟! نه....
    گوشی رو انداختم روی میز و رفتم جلو
    من: نمیشناسی؟! مطمئنی؟!
    آیرین: آره مطمئن مطمئن.
    بعدم رفت سمت در اما همین که خواست درو باز کنه درو با ریموتش قفل کردم،دوییدم دنبالش اونم فرار کرد.
    من: وایسا حسابتو برسم.
    همونطور که میدویید با یه حالت مسخره و مثلا ترسیده گفت
    آیرین: وااااای تورو خدا،دیرم شده باید برم!
    من: ساعت تازه هفت و نیمه،شرکت ساعت 8 تعطیل میشه،شانس بیاری گیرت نیارم!!
    از روی مبل پریدو با حالت خواهش گفت
    آیرین: خواهش....فقط خواستم اذیتت کنم!
    داشتم از کنار مبل رد میشدم که مثلا دقت کنید مثلا پام گیر کرد به کنار مبل و افتادم زمین ،اصلا شک نکنین که از قصد خودمو انداختم زمین!
    من: بیا آخ آخ تقصیر توئه دیگه!
    دویید سمتم و کنارم نشست و با نگرانی گفت
    آیرین: آرشام خوبی؟ چیزیت که نشد؟
    با نگرانی داشت نگام میکردکه بلند شدم و نشستم و بدون توجه به دردم،یهو خوابوندمش روی زمین و خودمم تقریبا روش بودم.بعد به حالت پیروز مندانه زل زدم به چشمای گرد شدش و گفتم
    من: همش فیلم بود خودت افتادی تو دامم!
    آیرین: آدم باید بگذار و بگذر باشه،بیخیال! یعنی انقدر عصبانی ای؟!
    خندیدم و گفتم
    من: آره خیلی!!
    بعدم شروع کردم به قلقلک دادنش!!! صدای جیغ و خندش بلند شده بود...
    آیرین: آرشام....آرشام توروخدا....نکن دیوونه....
    منم که دست بردار نبودم و همش شکمشو قلقلک میدادم!خودمم میخندیدم!!
    یکم گذشت دیدم صداش در نمیاد،نگاش کردم دیدم انقدر خندیده کبود شده!!!
    من: خوبی؟
    آیرین: شما بهتری!! آی آخ آخ دلم...
    بلند شد و مانتوشو تکوند و رفت روی مبل نشست،دستشم روی شکمش بود!!! و هی غر میزد
    آیرین: خدا بگم چیکارت نکنه آرشام،داغون شدم،دلم درد گرفت....
    خندیدم و رفتم پیرهنم رو برداشتم و تنم کردم،آیرینم بلند شد و شالشو سرش کرد و موهاشو درست کرد و گفت
    آیرین: درو باز میکنی؟
    همونطور که دکمه های پیراهنم رو میبستم گفتم
    من: ریموت روی میزه بردار درو باز کن.
    رفت و ریموتو از روی میز برداشت و درو باز کرد و دم در گفت
    آیرین: اینم برمیدارم وگرنه دفعه بعدی چیزی ازم نمیمونه!!
    بعدم سریع دویید و فرار کرد که رفتم دنبالش،جلوی دره اصلی شرکت بهش رسیدم و از پشت بغلش کردم و گفتم
    من: کجا خانوم خانوما؟! بده من ریموتو!!
    عین این بچه ها گفت
    آیرین: ولم کن برم!! خواهش....ریموتم نمیدم.
    بعدم برگشت و زبون درازی کرد،حلقه دور کمرش رو محکمتر کردم و کنار گوشش گفتم
    من: ولت نمیکنم...تا ریموتو ندی نمیذارم بری،تازه شاید مامانت کردم!
    جالبه بی منظور گفتم ولی ترسید و گفت
    آیرین: بیا ریموت مال خودت،منم میرم دیگه نمیام تو اتاقت،اصلا من میرم...میرم واسه همیشه!!
    با یه لحن مسخره اینارو میگفت،ریموتو از دستش گرفتم و گفتم
    من: آره منم میذارم تو بری!!!
    بعدم گونه بــ..وسـ...ید و رفتم تو اتاقم تا کتمو بیارم که صداشو شنیدم که داشت داد میزد.
    آیرین: باشه پس من رفتم
    تو چهار چوب در ایستادم و گفتم
    من: رفتنت دیگه برگشتی نداره ها!!
    عین بچه ها لباشو جمع کرد و گفت
    آیرین: یعنی برم دیگه منو نمیخوای؟
    همونطور که میرفتم سمتش گفتم
    من: من این حرفو زدم؟! خودت گفتی من رفتم،منم گفتم اگه بری دیگه برگشتی تو کار نیست.
    بینیشو کشیدم و گفتم
    من: بریم؟!
    آیرین: بله بریم! اصلا گردنبندتم پس میدم!
    نگاهش کردم که ببینم اثری از شوخی هست که دیدم نیست،برای همین جدی شدم و یه اخم روی صورتم نشوندم و گفتم
    من: آیرین با هرچیزی شوخی میکنی با احساساتم که تازه دارم یاد میگیرم بروزش بدم شوخی نکن خب؟!
    با لحنی که داشت از خودش دفاع میکرد گفت
    آیرین: خواستم شوخی کنم فقط ،آخه اذیت کردنت حال میده،چشم دیگه شوخی نمیکنم.
    بعدم سرشو انداخت پایین.
    من: شوخی کن خانومم ولی نه با احساسم.
    سرشو آورد بالا و با حالت تهدیدی گفت
    آیرین: توام دیگه حق نداری بری پیش ساحل البته به جز امشب!
    خم شدم که هم قدش بشم،بعدم زل زدم بهش و با خنده گفتم
    من: امر دیگه؟
    آیرین: دیگه این که اگه میتونی امشبم نری! مگه تو خانوم نداری؟ خانومتم اجازه نمیده!
    بعدم زبون درازی کرد که فاصله رو به 2 میلی متر رسوندم و گفتم
    من: امشب رو باید برم از دفعه دیگه نمیرم.
    بعدم خیلی عادی بوسیدمش.
    آیرین: عمووووو من دوست دارم!
    بعدم لپمو کشید! انگار من بچه ام! ولی حالتش عوض شد و خیلی جدی گفت
    آیرین: فکر ساحل اذیتم میکنه،حسودی چیزیه که تو زنـ*ـا هست! اصلا اونجا میتونی بهم sms بدی؟
    دیدم داره دیر میشه برای همین دستشو گرفتم و دنبال خودم کشیدمش.
    من: بیا بریم!!! آره میتونم اس بدم.
    جلوی آسانسور ایستاده بودیم که گفت
    آیرین: sms رو جواب ندی دیگه عروسکت نمیشما!
    آسانسور اومد و رفتیم داخل و دکمه پارکینگ رو زدم و گفتم
    من: شاید من رفتم دستشویی اونوقت تکلیف چیه؟
    آیرین: خب اگه خیلی دیر جواب بدی! مهلتتم فقط یک ساعته!
    وارد پارکینگ شدیم که گفتم
    من: باشه چشم خوبه؟
    رسیدیم به ماشین،داشت سوار میشد که گفت
    آیرین: اوهوم بالاخره مال خودمی دیگه!!!
    سوار شدیم و من حرکت کردم به سمت خونشون.
    یه فکر عین خوره افتاده بود به جونم،این فکر که کسی مثل پدرش یا سیاوش یا هر کس دیگه ای که راز زندگی منو میدونه،بره و به آیرین واقعیت رو بگه....اونوقته که از دستش میدم،برای همین با صدای آرومی گفتم
    من: آیرین یه قول ازت میخوام
    آیرین: بستگی داره چی باشه.
    یه نفس عمیق کشیدم و گفتم
    من: قول بده هروقت هرچیزی راجع به من شنیدی اول ازم بپرسی بعد تصمیم گیری کنی.قول؟؟
    آیرین: باشه اول ازت میپرسم قول میدم.توام حداقل یه ذره از خودت بیشتر بگو که راجبت بعضی چیزارو بدونم.میشه؟
    من: چی مثلا؟
    آیرین: راجع به کارت،چرا دشمن داری؟ چرا اسلحه داری؟ خانو... کلا زندگیت دیگه،آخه تو تا حدودی راجع به من میدونی!
    یکم فکر کردم و با صدای آرومی گفتم
    من: دشمن که...اینا در اصل دشمنای پدرمن که الان با من مشکل پیدا کردن،اسلحه ام که خب باید داشته باشم که بتونم از خودم دفاع کنم.زندگیمم که معلومه دیگه،وقتی 7 سالم بود مادرم مرد،پدرمم وقتی 20 سالم بود،خواهر و برادر هم نداشتم تک و تنها!!!
    صدام ناراحت تر و بغض آلود تر از چیزی بود که میخواستم اما دروغ گفتم،مادرم نمرد،کشتنش!!! پدرمم همینطور!!
    آیرین: ببخشید خیلی کنجکاو بودم،نتونستم جلوی خودمو بگیرم.
    سرشو انداخت پایین و گفت
    آیرین: معذرت میخوام بدموقع بود!
    یه لبخند تلخ زدم و گفتم
    من: اشکال نداره!
    نگاهم کرد و یه خنده ظاهری کرد و گفت
    آیرین: پس من از تنهایی درت آوردم.
    برگشتم به آرشام اصلانی سابق که چی بود...چی بودم و چی شدم!!
    من: آره واقعا،قبل تو اصلا آدم نبودم،سنگی بودم،روح نداشتم ولی قضیه الان خیلی فرق کرده!
    با تعجب گفت
    آیرین: خدایی هیشکی رو نداشتی؟ دوست چی پس؟
    من: همکار داشتم ولی دوست نه...
    با یه حالت غمگینی گفت
    آیرین: چه تنها! چه بد!
    منم عین خودش گفتم
    من: خب دیگه چه کنم؟ شانس منم تو زندگی این بوده!
    آیرین برای عوض کردن جو خندید و گفت
    آیرین: خوب شد من هستم.
    متقابلا لبخند زدم و گفتم
    من: واقعا خدازو شکر هستی.
    آیرین: چقدر من خوبم،من نبودم چیکار میکردی؟! خدایی با بقیه خیلی مغرور و بداخلاقی؟همونه که دوستیم نداری!!
    من: طبیعتم همینه،خشن و مغرور و تندخو،حالا تو این وسط استثنا دراومدی،وگرنه بقیه آدمایی که من میشناسم سزاوار رفتار خشک منن!
    واقعا هم همین بود،وگرنه ازم حساب نمیبردن! درضمن فکر کن من با یه آشغالی مثل سیاوش خوب رفتار میکردم،دیگه تماااااام!!!!
    آیرین: آهان.حتی همکارات؟ البته راست میگی دیدم!!
    بعدم صداشو نازکتر کرد و گفت
    آیرین: دست بزنم داری؟
    دوست داشتم مسخره بازی دربیارم برای همین صدامو کلفت تر از حد معمول کردم و گفتم
    من: پس چی فکر کردی ضعیفه؟ باید ازم حساب ببری.
    با همون حالت صدا گفت
    آیرین: آقایی منو سیاه و کبود میکنی؟ من قول میدم بچه هاتو بزرگ کنم،ظرفاتو بشورم،همه کاری بکنم ولی بازم میخوای منو بزنی؟ کلفتی تو میکنم فقط دیگه دست رو من بلند نکن هنوز جای کمر بندات روی کمرم مونده!!!
    دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم و زدم زیر خنده!!! بین خنده هام گفتم
    من: وای خدا....آیرین تو یه پدیده ای باور کن!
    جدی شد و گفت
    آیرین: من پدیده ام،شیطونم،اگه غذا درست نکردم حق نداری حرف بزنی.لباسارو نشستم حق نداری شکایت کنی،کلا باید زن ذلیل باشه وگرنه زنت نمیشم!
    دستمو گذاشتم روی چشمم و گفتم
    من: چشم رو چشمم ملکه!!! اصلا خودم ظرف میشورم،غذا درست میکنم،تازه ماساژتم میدم!!
    بعدم چشمک زد که سرشو انداخت پایین و گفت
    آیرین: هیییییین!
    بعده چند دقیقه گفت
    آیرین: آرشام یه سوال بپرسم؟
    من: جون دل آرشام،بپرس.
    آیرین با من من شروع کرد به حرف زدن،
    آیرین: اگه اتفاقی بیوفته که بخواد از هم جدامون کنه چیکار میکنی؟
    من: بستگی داره چه چیزی بخواد جدامون کنه!
    منظورم این بود که اگه کسی بخواد بخواد جدامون کنه زندش نمیزارم،ولی خب بلند نگفتم!!!!!
    آیرین: هر اتفاقی،حاضری به هم برسیم یا میدونو خالی میکنی؟
    من: تا حالا هیچ چیز و هیچ کس تو زندگیم اندازه تو واسم ارزش نداشته،پس باید احمق باشم که میدونو خالی کنم!!
    آیرین لبخندی زد و گفت
    آیرین: ممنون که همیشه با حرفات خیالم رو راحت میکنی.
    بعدم دستشو گذاشت روی پام که دستشو گرفتم و گفتم
    من: خواهش خانومی!
    عین این بچه ها گفت
    آیرین: عموووووو تو هم دلت واسم تنگ میشه؟
    تمام عشقیو که بهش داشتم ریختم تو چشمام و زل زدم بهش و گفتم
    من: هر لحظه که ازت دورم!
    معلوم بود خیلی خوشش اومده،چون خندید و گفت
    آیرین: چه خوب!
    بعدم یه چشمک خوشگل زد!!! دیگه حرفی زده نشد تا رسیدیم دره خونشون،میخواست پیاده بشه که دستشو گرفتم و گفتم
    من: بـ*ـوس آقاتون چی؟!
    خندید و گونمو بوسید و پیاده شد.
    من: کم بودا!
    آیرین: بسته دیگه خدافظ.
    من: فدات خدافظ
    بعدم گاز دادم تا برسم خونه لباس عوض کنم و برم مهمونی سیاوش!
    سریع رسیدم خونه ،رفتم و یه دوش گرفتم،اما اصلاح نکردم ته ریش بهم میاد!! خودمونیم!!!!
    لباسمو که یه کت و شلوار مات مشکی که یقه براق داشت و یه پیراهن جذب مات مشکی بود پوشیدم.مونده بودم کروات بزنم یا نه که بیخیال شدم.
    موهامم که عین همیشه،فرق کج کردم و همشو دادم بالا.
    اسلحمم گذاشتم پشت کمرم،یکم از عطر خوش بومم به زیر گردن و مچ دستام زدم.ساعت مارکدار مشکیمم دستم کردم.
    کفشای مردونه مشکیم رو پوشیدم.سوئیچ رو از روی میز برداشتم و رفتم بیرون.
    سوار ماشین شدم و راه افتادم.مهمونی تو ویلای سیاوش،توی لواسون بود.اصلا دوست نداشتم برم،مخصوصا با وجود ساحل،اما باید میرفتم ببینم چخبره!!!
    یک ساعت بعد رسیدم جلوی ویلا،چنتا بوق زدم که در باز شد.ماشین روبردم تو باغ و پارکش کردم.
    صدای موزیک تا توی باغ میومد،طبق معمول اخمم رو روی صورتم نشوندم و پیاده شدم.
    با قدمای محکم و مغرورانه فاصله باغ تا خود ویلا رو طی کردم،تقه ای به در زدم که خدمتکار درو باز کرد و سلام کرد،به تکون دادن سرم اکتفا کردم و داخل شدم.
    با ورودم به داخل خونه موج دود سیگار و عطرهای مختلف و بوی الـ*کـل به سمتم هجوم آورد.چشم چرخوندم که سیاوش و سهند و ساحل رودیدم که داشتن میومدن سمتم!
    سیاوش یه کت و شلوار طوسی تنش بود با پیراهن آبی روشن،موهای جو گندمیشم داده بود بالا!!
    سهند هم یه کت و شلوار سرمه ای تنش بود با پیراهن آبی کاربنی و موهاشو به سمت راست کج کرده بود.
    ساحلم که یه پیراهن خیلی کوتاه سفید پوشیده بودو موهای بلوندش رو دورش ریخته بود،طبق معمول آرایش کمی داشت اما مثل همیشه زیبا بود که چشم بیشتر مردای جمع بهش بود اما من نه!!!
    سیاوش: سلام آرشام جان،چطوری؟
    سری تکون دادم و گفتم
    من: خوبم.
    باهاش دست دادم،بعدم سهند دستشو آورد جلو و با تردید باهاش دست دادم که گفت
    سهند: بابت اونروز ممنون،نجاتمون دادی.
    با لحن جدی و همون اخم همیشگی گفتم
    من: میدونم.
    میخواستم مثل مردا به ساحلم دست بدم که خودشو انداخت تو بغلم.
    ساحل: سلام عزیزم،خیلی وقت بود ندیده بودمت.
    دستام که کنار بدنم بود رو بالا آوردم و از خودم جداش کردم و با تحکم گفتم
    من: نمیدونی من از این کارا خوشم نمیاد؟
    ساحل: حواسم نبود خب دلم برات تنگ شده بود.
    سیاوش: خب بریم بشینیم.
    بعد باهم رفتیم سمت بالای سالن که میز و صندلی چیده بودن برای مهمونای ویژه!!!
    نشستم روی مبل و یه گیلاس از روی میز برداشتم و آروم مزه مزش کردم که ساحل نشست روی دسته مبل وخودشو ولو کرد روی شونم.
    ساحل: خیلی دلم برات تنگ شده بود!
    یکم خودمو تکون دادم که بره اونور ولی نرفت.منم اخمم رو تجدید کردم و به نوشیدن ادامه دادم که دستش نوازشگر نشست روی صورتم و گفت
    ساحل: ته ریش بهت میاد،جذابتر شدی!
    سرم رو کنار کشیدم و گفتم
    من: میدونم!
    ساحل همچنان داشت با من ور میرفت و منم در حال مقایسه فرشته خودم با این دختره بودم که واسم sms اومد.ساحل رو از روی شونم کنار زدم و گوشیمو از تو جیبم برداشتم،آیرین بود.
    آیرین: سلام آقامون کجایی؟!
    گوشیم رو جوری که ساحل نبینه گرفتم و شروع کردم به تایپ کردن.
    من: سلام خانومم،تو مهمونیم.
    به چند ثانیه نکشید جواب داد.
    آیرین: ساحلم هست؟
    من: متاسفانه بله!
    آیرین: دلم واست تنگ شده آقامون زیاد!
    میدونستم به خاطر ساحل حسادت میکنه برای همین از جام بلند شدم و رفتم داخل تراس و به آیرین زنگ زدم که سره بوق اول برداشت.
    آیرین: جونم؟
    من: سلام بر ملکه! خوبی چخبر؟
    آیرین: سلام آقاهه! من خوبم تو چطوری؟
    من: منم بد نیستم.
    با حرص گفت
    آیرین: ساحل کجاست؟
    تک خنده ای کردم و گفتم
    من: تو مهمونی!
    آیرین: تو کجایی؟
    من: تو تراس!
    آیرین: آخیش حداقل الان کنارت نیست!
    من: نه نیست خیالت تخت!!
    صدای سیاوش که داشت صدام میکرد توجهمو جلب کرد،برای همین گفتم
    من: من باید برم کاری نداری؟
    آیرین: نه ولی حواست باشه،sms میدم چکت میکنم.
    من: باشه حواسم هست،امر دیگه؟
    آیرین: امری نیست،مراقب خودت باش بای!
    من: تو هم همینطور بای!
    بعدم گوشیرو قطع کردم و از تراس رفتم بیرون که سیاوش رو با فاصله چند متری از دره تراس دیدم،خدارو شکر حرفای منو نشنید.
    رفتم سمتشو گفتم
    من: چیشده؟
    سیاوش: کجایی دارم دنبالت میگردم؟
    من: کارتو بگو.
    سیاوش: فهمیدی کی لومون داده؟
    پوزخند صدا داری زدم و گفتم
    من: تازه یادت افتاده؟
    سیاوش: بگو دیگه!
    من: پیداش کردم و جنازشو فرستادم واسه رئیسش....افرومن!
    سیاوش: جدی؟
    همونطور که یه نخ سیگار از تو پاکتش برمیداشتم گفتم
    من: آره،یه فکری بکن،یا تو بفرستش سـ*ـینه قبرستون یا خودم اینکارو میکنم!!!
    بعدم سیگارمو روشن کردم و یه پک عمیق بهش زدم و دودشو آروم تو صورت سیاوش فوت کردم که لبخند زد و گفت
    سیاوش: نه خودم آدمش میکنم!
    دستشو گذاشت روی شونم و هولم داد جلو بعدم گفت
    سیاوش: الانم بیا بریم خوش بگذرونیم.
    سرشو به گوشم نزدیک کرد و گفت
    سیاوش: از ساحل نگذر خوب چیزیه!
    با اخم برگشتم سمتش که با خنده دوتا دستاشو برد بالا و گفت
    سیاوش: ببخشید حواسم نبود شما به جمع کشیش ها پیوستین!
    خواستم جوابشو بدم که ساحل اومد و دستمو کشید و برد سمت پیست رقـ*ـص!
    ساحل: بیا باهم برقصیم.
    من: حوصله ندارم!
    ساحل: خواهش میکنم،فقط چند دقیقه!
    باالجبار باهاش همراه شدم.
    توی رقـ*ـص همش سعی میکرد خودشو بهم بچسبونه که از خودم جداش میکردم.
    با چشمای سبزش زل زد بهم و گفت
    ساحل: میدونی چقدر دوست دارم آرشام.
    من: ولی من دوست ندارم!
    بغض کرد و گفت
    ساحل: میدونم،اما حاضرم هرکاری بکنم که باهام باشی،هرکاری!
    بعدم خودشو بهم نزدیک کرد که ببوستم،شونه هاشو گرفتم و با ضرب هولش دادم که فاصلمون زیاد شد،بعدم با اخم و جدیت تمام گفتم
    من: فکر نمیکنم منو اینجوری شناخته باشی که به خاطر رابـ ـطه با یه دختر باهاش باشم! دقیقا برعکس از کسایی که خودشون رو عرضه میکنن متنفرم!
    بعدم بدون حرف از ویلا زدم بیرون،صدای هق هقش تو گوشم بود که اومدم بیرون.
    با هر حرفم غرورشو جلوی چشماش خورد کردم.
    ساحل دختر بدی نبود اما به خاطر سهند و سیاوش به لجن کشیده شد،شد یه اسباب بازی تو دست مردای مختلف!
    با اعصابی داغون سوار ماشینم شدم و پامو روی پدال گاز فشار دادمو تا خونه تخت گاز رفتم!
    وقتی رسیدم خونه یاده دیشب افتادم.آیرین...سوتی هاش...مسخره بازیاش... ناخودآگاه یه لبخند نشست رو لبم،اما با فکر اینکه چقدر بهش دروغ گفتم اخمام جمع شد.
    دوباره از خونه زدم بیرون و رفتم پناهگاه خودم،درست همون جایی که با آیرین اومده بودیم.
    ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم،تهران زیر پام بود واقعا!
    شروع کردم به حرف زدن با صدای آروم،دنبال آرامش بودم...
    من: خدایا...داری چیکار میکنی؟ میدونم بدم،میدونم خلافکارم،میدونم قاتلم اما...حقم این نیست.
    صدام بلند شد و تبدیل شد به فریاد های بغض دار.
    من: خدااااااا.....نمیخوام از دستش بدم،دوسش دارم،میشنوی خدااااا،آرشام اصلانی همون آدم بده،همون خلافکاره که وجدان نداشت حالا عاشق شده،عاشق کی؟! دختر یه سرهنگ....هر کاری کنم تهش ختم میشه به از دست دادنش...خدایا اول مادرم،حالام آیرین؟؟؟!!!
    دیگه تحمل این درد رو نداشتم،به زانو افتادم و با صدای آرومی گفتم
    من: خدایا واسم نگهش دار،خواهش میکنم،نمیخوام از دستش بدم!
    یکم دیگه اونجا موندم،بعدم سوار ماشین شدم و تا خونه آهنگای غمگین گوش کردم.
    رسیدم خونه و بدون اینکه حتی لباس عوض کنم رو تختم ولو شدم،اما امشب از اون شبا بود که خواب با چشمام غریبه شده بود.
    برای همین تا صبح غلت زدم و فکر کردم،تمام فکر و ذکرم ختم میشد به یک نفر... عشقم آیرین پارسا!!!
    ادامه دارد....
     

    نگین چیت فروش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    46
    امتیاز واکنش
    780
    امتیاز
    231
    سلام به همگی،ممنون به خاطر اینکه رمانم رو دنبال میکنین،و یه تشکر ویژه کنم از دوست خیلی خوبم فاطمه عبدالعالی زاده که کلی تو نوشتن قسمت های مربوط به آیرین کمکم کرد.قربونتون بشم،فداتون برم الهی! ^_^
    اینم پست بعد...
    رمان اسپرسو شیرین_ قسمت دوازدهم
    [ آیرین ]
    باز آقا آرشام منو گذاشت و رفت سراغ کاراش!! کار یاد گرفته!!! کاش مهمونی یک نصفه شب نبود اونوقت منم همراهش میرفتم تا اون ساحل ورپریده رو ببینم.
    از همون موقعی که از ماشینش پیاده شدم تا الانی که اومدم تو اتاقم 10 دیقه هم نشده ولی دلم شدید براش تنگ شده!!! بدجوری وابستش شدم.
    حس حسودی نسبت به ساحل راحتم نمیذاره.مدام دارم لبمو میجوم،ای خدا لعنت کنه صاحب مهمونی رو آخه یک نصفه شب هم شد وقت مهمونی گرفتن؟! بمیری!!
    تو همین فکرا بودم که در اتاقم زده شد و مامانم اومد تو.
    مامانم: سلام به دختر بی معرفتم که میاد تو و سلامم نمیکنه.
    من: سلام مامان شرمنده به خدا خیلی خسته بودم.
    مامان: اشکال نداره،انقدرم اون لبتو نجو! بیا پایین شامتو بخور.
    من: میل ندارم مامان.
    مامانم: بیخود،پاشو خسته ای تا صبح ضعف میکنی.
    دیدم دست بردار نیست،گیر بده ول نمیکنه.پاشدم و همراهش رفتم پایین که همون لحظه بابامم اومد خونه.
    بابام: سلام بر اهالی عزیز خونه!
    من: سلام جناب سرهنگ.
    بعدم به شکل افتضاحی احترام نظامی گذاشتم! واقعا چی تو خودم دیده بودم که فکر کردم میتونم خیلی ماهرانه اینکارو انجام بدم نمیدونم!
    مامانم: سلام سعید،خسته نباشی بیا که شامم حاضره.
    با این حالی که خسته بودم ولی به مامانم کمک کردم و میز رو چیدم و کنار همدیگه شامو خوردیم.
    مامانم تا دید زود از غذا دست کشیدم گفت
    مامانم: تو که چیزی نخوردی،نکنه خوشت نیومد؟
    من: خیلیم خوب بود،تا جایی که جا داشتم خوردم!
    مامانم تعجب کرد،حقم داشت بنده خدا!! به اندازه نصف کفگیر برنج و دوتا قاشق خورش غذا ریخته بودم.همونم انقدر اعصابم خورد بود کلی باهاش بازی کردم.دیگه طاقت نداشتم و یه تشکر خشک و خالی از مامانم کردم و برگشتم بالا،تو اتاقم.
    خودمو پرت کردم روی تخت و هی غلت زدم،دلم شور میزد،نمیدونم چرا حس میکردم قراره اتفاق بدی بیوفته!
    به پهلو خوابیدم و دستمو گذاشتم زیر سرم و زانوهامم تو شکمم جمع کردم،فکرم همش میرفت سمت آرشام،مهمونی امشب،ساحل که میگفت خدا داد خوشگله!
    نمیدونم چقدر گذشته بود،دیگه داشتم دیوونه میشدم که دستمو دراز کردم و گوشیمو از روی میز عسلی برداشتم و به آرشام sms دادم.
    من: سلام آقامون کجایی؟
    گوشیمو گذاشتم روی تخت رو به روم که چند لحظه بعد ویبره رفت.
    آرشام: سلام خانومم،تو مهمونیم.
    پس اونجاست،حتما الان ساحل خودشو چسبونده به عشق من! کاش اونجا بودم و چشماشو از کاسه در میاوردم.
    سریع نوشتم
    من: ساحلم هست؟
    آرشام: متاسفانه بله!
    من اگه این بشر رو ببینم زندش نمیذارم،دختره ی.... عه آیرین مودب باش! وجدان خفه شو یه چیزیم به تو میگما!!
    خیلی با احساس براش نوشتم.
    من: دلم برات تنگ شده آقامون زیاد!
    فکر بودن ساحل کنار آرشام داشت دیوونم میکرد،آقا آرشام مال منه.
    چند لحظه منتظر موندم تا جوابمو بده که زنگ زد،سریع جواب دادم.
    من: جونم؟
    آرشام: سلام بر ملکه! خوبی؟ چخبرا؟
    خبرا که دست شماست آقا!
    من: سلام آقاهه! من خوبم تو چطوری؟
    آرشام: منم بدنیستم.
    باید از وجود ساحل خانوم کنارش مطمئن میشدم،حتما اونجا چسبیده بهش! نههههههه!!
    با حرص پرسیدم.
    من: ساحل کجاست؟!
    صدای خندشو شنیدم،بخند آقا آرشام بخند،فردا گریتو میبینم!
    آرشام: تو مهمونی!
    من: تو کجایی؟
    جای تو مهمه! اگه پهلوی تو باشه خودمو میزنم!
    آرشام: تو تراس.
    پس برادر بسیجی فعلا جلوی خودشو گرفته!
    من: آخیش! حداقل الان کنارت نیست.
    آرشام: نه نیست خیالت تخت!
    فعلا نیست،بعدا که میاد.وااااااای خدا کاش اونجا بودم! انگار کارش داشتن،بالاخره آقای اصلانی سرش شلوغه،فردا به حسابت میرسم آرشام.البته اون طفلک کاری به ساحل نداره! حالا فردا کامل از خودش میپرسم!
    آرشام: من باید برم کاری نداری؟
    تهدیدش کردم و گفتم
    من: نه ولی حواست باشه sms میدم چکت میکنم.
    آرشام: باشه حواسم هست! امر دیگه؟
    من: امری نیست! مراقب خودت باش بای.
    آرشام: تو هم همینطور بای!
    بعد از قطع کردن گوشی،طاق باز روی تختم دراز کشیدم و زل زدم به سقف!
    از یه طرف دلم واسش تنگ شده بود،از طرف دیگه هم حسادت به ساحل داشت دیوونم میکرد.
    ده دیقه گذشت که دوباره بهش sms دادم.
    من: الان ساحل پیشته؟
    خدایا من طاقت یه شب موندنش پیش کس دیگه ای رو ندارم.اگه بره با یکی دیگه چی؟ اکه از هم جدا بشیم که من دق میکنم!
    با همین فکرا ده دیقه گذشت اما هنوز جوابمو نداده بود،هم نگران شده بودم هم اعصابم بیشتر خورد شد. یکبار دیگه sms دادم.
    من: کجایی؟ نمیخوای جواب بدی؟
    نیم ساعت دیگه هم گذشت.خوبه بهش گفته بودم sms میدم،انقدر زود یادش رفت؟
    دوباره sms دادم.
    من: آرشام جونم نمیخوای جواب بدی؟
    یک ساعت تمام منتظر شدم ولی جوابی نیومد.ساحل خانوم کار خودشو کرد،باشه آقا آرشام باشه.
    بغضم شکست و اشکام سر خوردن روی گونه هام،با یه مهمونی فراموشم کرد؟! ولی بازم به خودم وعده بعید دادم که حتما کاری براش پیش اومده وگرنه حتما جواب میداد.
    اصلا مگه میشه منو یادش بره؟ آره دیگه به خاطر از تو بهترونی مثل ساحل! وجدان توام وقت گیر آوردیا!
    بی اختیار دستم رفت سمت گردنبندی که برام گرفته بود،با لمس کردنش آرامش گرفتم، خوبه حداقل این هست.
    تو همین فکر و خیالا بودم که از خستگی زیاد خوابم برد.
    صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم.دست و صورتم و شستم و سه سوت حاضر شدم! بالاخره باید از کارای دیشبشون سردرمیاوردم.
    طبق معمول تا شرکت یه آژانس گرفتم و راه افتادم.بعد نیم ساعت رسیدم،مثل همیشه سر ساعت هفت و نیم دم شرکت بودم.
    داخل آسانسور شدم و طبقه دهم پیاده شدم.رفتم سمت میزم و نشستم پشتش و کیفمو گذاشتم روی میز.
    از دست کارای دیشب آرشام هنوز دلخور بودم و اعصابم خورد بود،منکر دلتنگیم نمیشم ولی بالاخره باید میفهمید با این کاراش اعصاب آدم خورد میشه،بلکم دفعه آخرش باشه!
    تو همین فکرا بودم که اونم درست سر ساعت هشت رسید شرکت،از اون اخمش معلوم بود اعصابش خورده ولی منم عقب نمیکشیدم،باید میفهمیدم ولی الان نه بعدا میرم تو دفترش سروقتش!
    آرشام: سلام خانوم پارسا.
    خیلی بی تفاوت و سرد بلند شدم و گفتم
    من: سلام آقای اصلانی.
    بعدم نشستم سر جام،اونم رفت توی دفترش.نسبت به من سرد نشده باشه خوبه،ساحل میکشمت!!!
    بعد از نیم ساعت زیر و رو کردن جدول جلسه هاش دیدم با یکی از شرکتا امروز جلسه داره،هم باید وظیفمو انجام میدادم و یادآوری میکردم هم اینکه شاید یه فرصتی ایجاد میشد و باهاش حرف میزدم!
    رفتم سمت دفترش و در زدم.
    آرشام: بفرمایید.
    رفتم تو دفترش و درو بستم،همچنان قیافه بی تفاوتم رو داشتم،یه لحن دلخورم بهش اضافه کردم و گفتم
    من: رئیس ببخشید مزاحم میشم،گفتم بیام جلسه امروزتون رو بهتون یادآوری کنم!
    بعدم سرمو انداختم پایین،تو دلم بین دلخوری و دلتنگی دعوا بود،اما تو ظاهر پیروزی با دلخوری بود.
    یکدفعه آرشام با صدای آرومی گفت
    آرشام: آیرین؟!
    سرمو آوردم بالا و با یه لحن حق به جانب و بازم دلخور گفتم
    من: بله؟
    آرشام: چیشده؟ چرا انقدر سردی؟
    زرشششک!! دوستمون اصلا تو باغ نیست!
    من: از همون دیشب که شما سرد شدی منم تصمیم گرفتم مثل خودت بشم!
    یه نفس عمیق کشید و گفت
    آرشام: چیشده آیرین؟ میشه بدون نیش و کنایه حرف بزنی؟
    یعنی واقعا یادش نمیاد یا خودشو زده به اون راه؟!
    من: حقم داری ندونی یه نگاه به گوشیت بنداز وقت کردی،الانم کار دارم باید برم.
    اعصابم همین جوریش خود بود،با حرفای آقا بدترم شد.تازه گوشیشو از جیبش درآورد و بهش نگاهی انداخت و گفت
    آرشام: پووووووف اس داده بودی؟! نفهمیدم!
    پ ن پ لبخند زده بودم! آخه چطور ممکنه نفهمیده باشه،بغضم گرفت و با بغض گفتم
    من: آره بابا مگه ساحل میذاره!
    یکدفعه داد زد،خوبه والا یه چیزیم بدهکار شدم!
    آرشام: بس کن آیرین! همش ساحل ساحل،تمومش کن این بچه بازیارو حسادتم حدی داره!
    از جاش بلند شد و اومد سمتم و همونطور که شونه هامو تکون میداد گفت
    آرشام: منه احمق فقط یکیو دوست دارم،میشنوی؟ فقط یکی،اون یک نفرم تویی!
    بعد از حرفاشم از دفترش رفت بیرون و درو محکم کوبید.
    چرا دروغ بگم،از حرفش خوش حال شدم که دوباره گفت دوسم داره ولی باید از دیشبم سر درمیاوردم.اصلا چرا از اول صبح اعصابش خورده؟ رفتم دنبالش و گفتم
    من: کجا میری؟ وایسا.
    ایستاد اما بدون اینکه برگرده سمتم گفت
    آرشام: آیرین میخوام تنها باشم،عین تمام این سالای زندگیم.
    شاید تنهایی واسش خوب باشه برای همین گفتم
    من: باشه تنهات میذازم.
    رفتم و پشت میزم نشستم.دستمو گذاشتم روی میز و با انگشتام روی میز ضرب گرفتم،اعصابم شدید خورد بود.اونم خیلی شیک گذاشت رفت.
    ×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
    این چرا هنوز برنگشته؟! 3 ساعته ازش خبری نیست.نگرانشم چرا برنگشت؟ پس جلسش چی؟
    بالاخره اومد ولی اینبار دستش باندپیچی بود.ای خدا دوباره چه بلایی سرش اومده؟
    اصلا هم محل نذاشت و رفت تو دفترش! حالا دیگه شلغمم شدم!
    رفتم تو دفترش و با داد گفتم
    من: چه بلایی سر خودت آوردی؟ وقتی sms میدم بهت جواب نمیدی حق ندارم اونجوری باشم؟ زخم پهلوت کم بود؟
    جوابی داد که جا خوردم.با اخم گفت
    آرشام: فکر نمیکنم به کسی ربطی داشته باشه که من چه بلایی سر خودم میارم!!!
    من: به من ربطی نداره دیگه؟
    آرشام: آیرین بس کن! من اعصاب ندارم!
    بهم برخورد اینجوری گفت.
    من: باشه پس من....
    یکدفعه گوشیش زنگ خورد،فهمیدم سیاوشه.
    آرشام: بله؟.....یعنی چی؟....از پس یه کار ساده هم برنمیاید؟....واقعا که سیاوش..
    گوشیشو پرت کرد رو میز و عصبی گفت
    آرشام: لعنتی....
    حوصلمو سر بـرده بود با این کاراش،با بی حوصلگی گفتم
    من: دوباره چیشده؟
    آرشام: هیچی!
    با این حال اصرار کردم و گفتم
    من: بگو دیگه! چرا میپیچونی؟
    آرشام: هیچی آیرین گیر نده!
    دیگه تحملشو نداشتم وگفتم
    من: باشه پس من رفتم.
    بعدم رفتم بیرون.اون روز دیگه پیش آرشام نرفتم و بدون توجه به اینکه همیشه آرشام منو میرسوند زودتر از کارمندای دیگه از شرکت زدم بیرون و با تاکسی رفتم خونه.
    رسیدم دم خونه و دره حیاط رو با کلید باز کردم و رفتم تو،جلوی در کفشامو درآوردم و رفتم تو که دیدم مامان و بابام حاضر شدن.
    یعنی کجا میخوان برن؟ یاده دوران نامزدیشون افتادن؟ آقا من نمیام! مگه پرسیدن ازت؟ وجدان خفه!
    من: سلام،کجا به سلامتی؟
    با یه لحن مسخره گفتم و بعدشم دستمو زدم به کمرم!
    مامانم: سلام عزیزم.شما هم با ما میای!
    مامان تو رو خدا اصرار نه!
    بابا: سلام دخترم،مامانت راست میگه توهم باید بیای.
    من: کجاست مگه؟
    بابا: خونه عمو بزرگت عزیزم.داشتیم میومدیم دنبالت! امشب پرهامم هست...
    بعدم با یه لحن تهدیدی ادامه داد
    بابام: با اخلاقای مسخرت ناراحتش نکن،دوست داره!!!
    نههههههه! دستت را میبوسم پدر فقط اونجا نریم! این دو تا هم وقت گیر آوردنا!
    من: بابا من الان از سر کار اومدم،خستم نمیشه بذاریم برای یه وقت دیگه؟
    با نگاهی ملتمسانه مامانمو نگریستم!!! اونم یه چیزی دم گوش بابام گفت و با هم رفتن! خدارو شکرررررر!!!!!
    دلم شدید گریه میخواست،خوب شد که رفتن حالا میتونم با خیال راحت گریه کنم،پس راهی اتاقم شدم و درو بستم.
    کیفمو انداختم روی تخت و خودمم ولو شدم رو تخت! دستامو گذاشتم روی صورتم و بغضم شکست.
    از کارای آرشام خسته شده بودم،از این سوالایی که راجبش توی سرم بود خسته شده بودم.کاش بیشتر میشناختمش بعدش تا این حد بهش وابستش میشدم.
    ×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
    چند هفته ای هست از اون روز میگذره،تو این چند وقت به سلام کردن به هم اکتفا کردیم. نه اون پاپیش میذاره،نه من.
    تو این چند وقته از دستش یه آب خوش از گلوم پایین نرفته و عین آدم غذا نخوردم.هر روزم حالم بدتر از دیروز میشه و عین خیالمم نیست.شباهم برای اینکه مامان و بابام شک نکنن یکم غذا میخورم تا به قضایای بین من و آرشام پی نبرن.
    فردا تولدمه ولی آرشام خبر نداره،یعنی میشه فردا بیاد و این فاصله ای که بینمون افتاده از بین بره؟ خدایا...یعنی میشه؟ اگه بیاد میبخشمش،اگرم نیاد...
    ادامه دارد...
     

    نگین چیت فروش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    46
    امتیاز واکنش
    780
    امتیاز
    231
    سلام به همگییی،با تشکر خدمتتون عارض میشم که رمان تازه داره به جاهای جذابش میرسه لطفا خودتون که دنبال میکنین و من ممنونتونم،به بقیه هم پیشنهاد بدین تا بخوننش مرسی.
    اینم پست بعد...
    رمان اسپرسو شیرین_ قسمت سیزدهم
    [ آرشام ]
    اعصابم خورده،هم به خاطر آیرین و این رفتار چند وقتمون،هم به خاطر سیاوش.سیاوش با اون همه اهن و تلپش و مثلا خودشو رئیس باند میدونه از پس یه کار کوچیک برنمیاد، زنگ زده میگه خودت کاره افرومن رو یکسره کن!
    خدایا آیرین رو چیکار کنم؟ این چند هفته رفتارمون خیلی سرد بوده،رفتار من به خاطر این نیست که بگم سرد شدم و دیگه نمیخوامش نه....به خاطر اینه که میترسم،هردفعه که نگاهش میکنم ترس از دست دادنش تو دلم جون میگیره،تو این 12 سال اولین باره به خاطر یک نفر انقدر میترسم.
    کیف دستیمو که توش بمب بود رو برداشتن و از خونه زدم بیرون.تو این یه هفته آخر همه چیزو در مورد افرومن پیدا کردم،خونش،محل کارش،مخفی گاهش،ساعت ورود و خروجش.
    یه نگاه به ساعت مچیم انداختم،حدود نیم ساعت دیگه با خانوادش از خونش میزد بیرون و همون موقع بود که هر سه تاشون باهم میرفتن به درک!
    نگرانم این اعصاب بهم ریختم روی کارم تاثیر بذاره،ولی نه آرشام از سنگم نفوذناپذیرتره! سر کار شوخی نداره...
    جلوی در خونه افرومن از ماشین پیاده شدم،عینکمو درآوردم و انداختم تو ماشین و کلاه سوئی شرت مشکیمو انداختم روی سرم،کیفم رو انداختم روی دوشم،یه نگاه به دو طرف کوچه انداختم،خبری نبود!
    با یه پرش بلند لبه دیوار کوتاه حیاطشون رو گرفتم و بالا رفتم،به نرمی از دیوار پریدم پایین و نیم خیز رفتم سمت ماشینا که اون طرف حیاط پارک شده بودن.
    وقتی رسیدم به اون قسمت دقت کردم 4 تا ماشین اونجا بود،سمت اولین ماشین که یه آزرای سفید بود رفتم و کاپوتشو دادم بالا و سیم باطریشو قطع کردم که روشن نشه!
    با دوتای دیگه هم که یه سوناتای نقره ای و یه x6 مشکی بود همین کارو کردم.
    موند آخری که یه پرادوی سفید بود،یه نگاه به اطراف انداختم،خب کسی نیست.
    روی زمین خوابیدم و خودمو کشیدم تا زیر ماشین،بمب رو از توی کیفم درآوردم و وصلش کردم جای مناسب،سیمشم که باید وصل میشد به باطری،بعد از اینکه از زیر ماشین بیرون اومدم وصلش کردم و یه جای مناسب تو حیاط که به این قسمت دید داشت انتخاب کردم و قایم شدم تا افرومن بیاد.
    به ده دقیقه نکشید که سر و کلش پیدا شد،به همراه یه خانوم جوون و یه...یه پسر بچه!!؟؟
    رضا به من گفته بود یه پسر داره،اما نگفت سنش انقدر کمه،شاید 5،6 سالش بود،عین خوده افرومن هم موهاش بور بود.
    میخواستم برم جلو ولی به خودم تشر زدم و ایستادم،اول رفت سراغ x6 که دید روشن نمیشه،بعدشم رفت سراغ دام آرشام...
    پسرشم با بالا و پایین پریدن و شلوغ بازی رفت و سوار شد،استارت رو که زد....
    گوشیم رو درآوردم و شماره سیاوش رو گرفتم.
    سیاوش: بله؟
    من: تموم شد!
    صدای خنده مستانش توی گوشی پیچید.
    سیاوش: میدونستم که مثل همیشه کارتو....
    دیگه نشنیدم چی گفت چون گوشی رو قطع و بعدم خاموش کردم.با اعصابی داغون راهی شرکت شدم.خدایا تا الان جون یه بچه رو نگرفته بودم.بچه ها همیشه خط قرمز من بودن،اما امروز...خداااااا...حالا که صدات کردم؟ حالا که باهات آشتی کردم باید قتل یه بچه بی گـ ـناه هم به لیست سیاه گناهام اضافه بشه؟
    جلوی شرکت پیاده شدم،تقریبا خودمو کشیدم تا داخل شرکت،حالم بد بود..خیلی!!
    تا حالا کشتن یه آدم انقدر روم تاثیر نذاشته بود حتی اولین بار که ماشه رو کشیدم...
    وقتی جلوی میز آیرین قرار گرفتم از جاش بلند شد و خیلی خشک گفت
    آیرین: سلام رئیس!
    بعدم نشست، سرم رو تکون دادم و بدون اینکه نگاهش کنم رفتم تو دفترم.
    حتی روی اینو که توی چشمای آیرین نگاه کنم رو نداشتم.
    نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که تلفن دفتر زنگ خورد،با بیحالی گوشی رو برداشتم که صدای سرد آیرین سرمای بدی رو تو تنم نشوند.
    آیرین: رئیس آقای بابایی زنگ زدن،وصل کنم؟
    بابایی؟ بابایی دیگه کیه؟ ولش کن هر کسی هست الان نباید باهاش حرف بزنم،این آرشام داغون اون آرشام همیشگی نیست که کسی رو حرفش حرف نزنه،کسی که غرور و تکبرش زبانزد بود،کسی که وجدان خوابیدش الان ترک برداشته،برای همین گفتم
    من: نه وصل نکن بگو حالم مساعد نیست.
    آیرین: چشم رئیس
    من: مرسی
    بعدم گوشیرو گذاشتم.دستم رو گذاشتم روی میز و سرم رو گذاشتم روی دستم.داغون بودم به معنای واقعی!
    بدون اینکه تقه ای به در بخوره در باز شد،خب کسی نبود جز آیرین برای همین حالتم رو عوض نکردم که صداش به گوشم خورد.
    آیرین: اگه حالتون مساعد نیست کارمندارو بفرستم برن؟
    من: نه نمیخواد اونا که به من کاری ندارن.
    آیرین: رئیس اتفاقی افتاده؟
    با این حال که سعی میکرد نگرانیشو پنهان کنه ولی کاملا معلوم بود که چقدر نگرانه،سرم رو از روی میز بلند کردم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
    من: نه چیزی نشده.
    با یه لحن حق به جانب جواب داد.
    آیرین: آهان یادم نبود که به من ربطی نداره...هه...باشه.
    با درموندگی گفتم
    من: آیرین شلوغش نکن خواهشا.
    آیرین: باشه رئیس من برم.
    من: چرا دلخور میشی؟
    حرفی زد که اعصابمو شدیدا خراب کرد.
    آیرین: چیزی نیست،اثرات تموم شدن دوستیمونه دیگه!
    خیلی مشکوک نگاهش کردم و با اخمایی که باز شدنشون غیر ممکن بود گفتم
    من: تموم شدن دوستیمون؟!
    با صدایی که سعی میکرد بالا نره ولی عصبانی بود گفت
    آیرین: آره دیگه،چند هفتس نه احوالی میپرسی،نه چیزی میگی،معلومه تموم شده دیگه،اصلا معلومه از قیافت! دیگه یکدفعه نمیپرسی آیرین حالت خوبه؟ چیکار میکنی؟ مردی؟ زنده ای؟
    بلند شدم و رو به روش ایستادم و با عصبانیتی که کاملا تو صدام مشهود بود گفتم
    من: میخوای بدونی چمه؟! میخوای بدونی چرا داغونم؟!
    آیرین: نه...مگه من فقط منشیت نیستم؟ اگه ربطی داشته باشه به ساحل خانوم ربط داره!
    باز اسم این دختره رو آورد،بدون اینکه لحظه ای فکر کنم،دستشو گرفتم و دنبال خودم کشیدم و از اتاق رفتم بیرون،کیفشو از روی میزش برداشتم و تا خوده پارکینگ کشون کشون بردمش.انقدر شوکه شده بود که صداش در نمیومد.
    سوار ماشین کردمش،خودمم سریع نشستم و بعد از قفل کردن درا با سرعت سرسام آوری حرکت کردم.
    زیاد از شرکت دور نشده بودیم که صداش دراومد.
    آیرین: چیه؟ چیکارم داری؟ حالا کارت به جایی رسیده که گروگان میگیری؟! میخوام پیاده شم،نگه دار،من دیگه کاری با تو ندارم.
    خنده هیستریکی کردم و با یه حالت عصبی گفتم
    من: هه گروگانگیری؟ کجاشو دیدی؟ صبر کن دارم میبرمت جایی که همه چیزو میفهمی،اونجاست که آرشام اصلانی واقعی رو میشناسی.
    با جیغ و داد و گفت
    آیرین: بذار برم آرشام.
    من: تا منو نشناسی نمیذارم.
    بدجوری ترسیده بود،جوری که صداش میلرزید.هنوز هیچی نمیدونه اینجوریه،بدونه چی میشه!
    آیرین: میخوام برم میفهمی؟بذار برم قول میدم کاری بهت نداشته باشم.
    بعدم با ترس و ولوم صدای پایین گفت
    آیرین: آخه چرا اینجوری؟
    من: ازم میترسی؟
    با صدایی که بغض آلود بود گفت
    آیرین: آره،چرا اینجوری شدی؟ مگه من چیکارت کردم؟
    من: تو کاری نکردی،مقصر منم.
    بعدشم گاز دادم تا یکی از انبارای خارج از شهر،بعد از یک ساعت رسیدیم.ماشین رو نگه داشتن و درارو باز کردم و گفتم
    من: پیاده شو
    بعدم خودم پیاده شدم و آیرینم با ترس و لرز زیاد پیاده شد.
    آیرین: کجا قراره بریم؟
    دره انبار رو باز کردم و گفتم
    من: بیا تو تا حرف بزنیم،نترس زنده میمونی.
    نمیدونم چرا آوردمش اینجا،شاید میخواستم جایی که اولین گناهمو انجام دادم ببینه!
    از لحن تندم بغضش شکست و آروم آروم شروع کرد به گریه کردن،منم وارد انبار شدم و برقشو روشن کردم.آیرینم پشت سرم اومد داخل میخواستم درو ببندم که آیرین گفت
    آیرین: میشه درو نبندی؟
    سرمو تکون دادم و به صندلی کنار دیوار اشاره کردم و گفتم
    من: بشین.
    بدون حرف نشست.
    من: تا حرفام تموم نشده خواهشا نپر وسطش.
    آیرین: باشه،چیزی شده؟
    من: الان میفهمی.
    یه نفس عمیق کشیدم و رو به پنجره گرد و خاک گرفته انبار ایستادم و شروع کردم به گفتن راز 12 ساله زندگیم!
    من: وقتی 7 سالم بود مادرم مرد،به من گفتن مادرت تصادف کرده،واسم مهم نبود چیشده که مرده فقط واسم مهم بود دیگه مادر ندارم. درست همون موقع ها بود که بابام هر شب دست یه دخترو میگرفت و میاورد خونه،منم تو عالم بچگی فکر میکردم همکاراشن،بعد ها فهمیدم که همشون معشـ*ـوقه های پدرم بودن.اون وقتا رفت و آمدمون با سیاوش زیاد بود،با بابام کلی رفیق بودن البته در ظاهر،جوری بود که من بهش میگفتم عمو!! 17،18 سالم بود و داشتم خودمو واسه کنکور میکشتم.یکروز داشتم از جلوی دره اتاق کار بابام رد میشدم که صدای مکالمش پای تلفن مجبورم کرد که بایستم و گوش بدم،دقیق یادمه!
    (( بابام: باید کار سیاوش رو یکسره کنیم....زیادی داره سرک میکشه تو کار من.... یعنی چی الان وقتش نیست؟.....من خودم کارشو تموم میکنم....جواب سازمان با من.))
    بعدم دیگه صدایی نیومد.تو شوک حرفاش بودم،آخه چرا باید سیاوش رو بکشه؟! تو همین فکرا بودم که دره اتاقش باز شد،نگران بودم که عصبانی شده که من گوش وایسادم یا نه که بدون اینکه عصبی بشه منو برد تو اتاقش و شروع کرد به حرف زدن.
    در مورد همه چیز گفت،اینکه خودش خلافکاره و واسه یه سازمان بین المللی کار میکنه،اینکه تا حالا کلی آدم رو کشته،اینکه قاچاق میکنه،اینکه سیاوشم عین اونه ولی تو جبهه مقابلش!!! هنگ هنگ بودم،اصلا نفهمیدم چجوری از خونه زدم بیرون و به خونه سیاوش رفتم.
    طبق معمول خدمتکار سیاوش درو باز کرد و منم بدون حرف رفتم سمت اتاقش،وارد اتاقش که شدم خندید و اومد جلو و گفت
    (( سیاوش: سلام آرشام جان،خوبی عمو؟))
    بدون اینکه جواب سوالش رو بدم یا حتی حالتم عوض بشه رفتم و نشستم روی صندلی و بدون هیچ مقدمه ای گفتم
    (( من: تو خلافکاری؟!))
    به وضوح جا خورد ولی خودشو جمع و جور کرد و رو به روم نشست و با آسودگی گفت
    (( سیاوش: پس بالاخره فهمیدی؟! کی بهت گفت؟!))
    (( من: چرا بهم نگفتین؟ نه تو نه بابا!!!))
    (( سیاوش: پس بابات بهت گفته!))
    (( من: آره همه چیزو گفت))
    (( سیاوش: اینم گفت که چه بلایی سر مادرت اومده؟!))
    (( من: خب معلومه،مادرم تصادف کرده))
    پوزخندی زد و گفت
    (( سیاوش: د ن د! مادرت رو کشتن!!!))
    این دفعه دیگه هضم حرفش خیلی سخت بود،اما خبر نداشتم قضیه بدتر هنوز تو راهه!!!
    (( من: یعنی چی؟ کی کشتتش؟!))
    (( سیاوش: اونو دیگه از بابات بپرس!!))
    اعصابم خورد شد و از جام بلند شدم و با صدای نسبتا بلندی گفتم
    (( من: خسته شدم از پاس کاریتون،بگو کی مادرم رو کشته سیاوش؟!))
    (( سیاوش: میخوای بدونی که چی بشه؟))
    (( من: انتقامشو میگیرم))
    (( سیاوش: هر کی باشه؟))
    خیلی مطمئن گفتم
    (( من: هر کی باشه حتی تو!))
    شوخی نمیکردم،حرفام با تحکم کافی بود.
    (( سیاوش: پدرت!!))
    (( من: چی؟ پدرم چی؟))
    (( سیاوش: پدرت ماندانا رو کشته!!!!!!!))
    (( من: محاله!!! دروغ میگی!!))
    (( سیاوش: مدرک دارم!!!))
    بعدم یه سری عکس نشونم داد و یه صدای ضبط شده از پدرم که داشت برنامه کشتن مادرم رو میکشید.اون لحظه و تو اون روز آرشام مرد! اون آرشام همیشگی که شاد بود مرد!!!!
    برگشتم و یه نگاه به آیرین انداختم که داشت بی صدا اشک میریخت! بغض 12 سالم بدجوری تو گلوم سنگینی میکرد اما این غرور و تکبر کذایی که واسه خودم ساخته بودم اجازه نمیداد که اشک بریزم و آروم بشم.
    با صدایی که گرفته بود و بدجور خش دار شده بود ادامه دادم.
    من: همون موقع بود که از سیاوش خواستم استادم بشه و تعلیمم بده،تعلیمم بده که نفوذ ناپذیر بشم،بشم یکی مثل خودش که بتونم انتقام مادرم رو بگیرم! هم درسمو میخوندم هم پیش سیاوش میرفتم و تعلیمات مختلف میدیدم.کار با اسلحه،کلاسای رزمی و خلافای کوچیک و بزرگ.تو اون دوران پدرم چند باری سعی کرد سیاوش رو بکشه که نجاتش دادم و اونم بعده یه مدت که دید کشتن سیاوش غیرممکنه بیخیال خلاص کردن سیاوش شد! همون موقع ها بود که بابام برام اسلحه خرید،فکر میکرد من قراره برم تو تیم خودش اما خبر نداشت من دارم مخالفش کار میکنم. درست 2 سال گذشت و من تقریبا حرفه ای شده بودم.اومدم همینجا و چند نفری هم به دستور سیاوش بابام رو آوردن اینجا،وقتی منو دید زبونش بند اومده بود اما من هیچی برام اهمیت نداشت جز انتقام!!! بابام تو زندگیش اشتباه زیاد داشت اما بزرگترین اشتباهش این بود که نمیدونست حتی وحشی ترین حیوونام عاشق مادرشونن.
    لحظه به لحظه اون روز رو یادمه،تمام حرفامون،رو به روی اون عوضی که حتی نمیخواستم اسم پدرو روش بذارم ایستادم و با تحکم و اخمایی که 2 سال بود عین عضو صورتم شده بود گفتم
    (( من: چرا کشتیش؟ چرا مادرم رو کشتی؟))
    (( بابام: مجبور بودم،تو که میدونستی من عاشق ماندانا بودم ولی مجبور شدم.))
    با دادی که از جا پروندش گفتم
    (( من: چرا مجبور بودی لعنتی؟))
    (( بابام: باید اعتماد سازمان رو جلب میکردم.))
    (( من: یعنی اون سازمان کوفتی از مادرم مهمتر بود؟))
    (( بابام: به خاطر آینده تو آره مهمتر بود))
    بعدم سرشو انداخت پایین،منم اسلحه ای که برام خریده بود رو به سمتش نشونه گرفتم و گفتم
    (( من: منم به خاطر انتقام مادرم مجبورم بکشمت))
    دوست داشتم نگام کنه و ببینه که بدون هیچ رحم و مروتی میکشمش،میخواستم ببینه گـ ـناه اون چه سنگدلی رو تحویل داده،برای همین داد زدم
    (( من: به من نگاه کن!!))
    همین که سرشو آورد بالا و تو چشمام زل زد،ماشه رو کشیدم و تمام!!!!
    جیغ آیرین از خاطرات جدام کرد و از جا پروندم!!! تازه یکمشو فهمیدی،وای به حال وقتی همشو بفهمی!!!!
    ادامه دارد....
     

    نگین چیت فروش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    46
    امتیاز واکنش
    780
    امتیاز
    231
    سلاااااام من دوباره اومدم با یه پست جدیییید....تقدیم به شما ^_^
    رمان اسپرسو شیرین_ قسمت چهاردهم
    [ آیرین ]
    خدایا باورم نمیشه،جواب تمام سوالام رو گرفتم.باباشم که کشته،مادرشم که نمرده! اون یه خلافکاره.هر لحظه ای که کنارش بودم همیشه این سوالا و مشکوک بازیای خودش عذابم میداد ولی جدی نگرفتم تا رسید به اینجا.به اینجا که هم عاشقش شدم هم وابسته هم دلبسته!!!!
    میگفتم سرور همه مرداست،بهترین مرده،نگو آقا خلافکاره...هه...چی فکر میکردم و چی هست!!!
    با تعجب و صدایی که بی شباهت به جیغ نبود گفتم
    من: چی؟؟؟؟!!!!!! تو....تو باباتو کشتی؟؟؟!!!!
    آرشامم خیلی حق به جانب گفت
    آرشام: آره من کشتمش چون حقش بود،اون عوضی مادرم رو کشته بود.
    هرچی بیشتر میگذشت بیشتر حیرت میکردم.مادرتو کشته بود به پلیس میگفتی نه اینکه خودت انتقام بگیری! واقعا که چه خانواده ای!!! طفلک مادرش!!!
    من: پس تو آدم کشتی،حتما هم با همون اسلحه؟ منه خرو بگو که حرفاتو باور کردم!
    اشتباهم این بود که حتی زودتر از آرمین بهش اعتماد کردم.اشکامم همینجوری سرازیر میشد،بی صدا!!
    آرشام: آره من آدم کشتم،من یه قاتلم تا حالا جون خیلیارو گرفتم،خیلیارو از زندگی ساقط کردم.حالا شناختیم؟! یه آدم خلافکار قاتل،یه قاچاقچی مواد و اسلحه،یکی از کله گنده های باند خلافای ریز و درشت،خوب نگاه کن ببین یه قاتل چه شکلیه!!!
    خدایا...اصلا انگار دیگه نمیشناسمش،جوری اینارو پشت سر هم میگفت که انگار بعدش بهش جایزه نوبل دادن.اون آرشام چند وقت پیش مرده،اون روزای خوشم تموم شده.
    من: نامرد اینا واست افتخاره؟! فکر میکردم میای از دلم درمیاری و بعد بهت میگم امروز روز تولدم بوده!!! من بهت اعتماد کردم،اینارم به افتخاراتت اضافه کن،تو با احساسات یه دختر بازی کردی،تو با دروغات یه دخترو فریب دادی و به خودت وابستش کردی!!
    از جام بلند شدم و با بغضی که گلومو آزار میداد گفتم
    من: چرا زودتر بهم نگفتی؟ چرا گذاشتی تا این حد وابستت بشم؟ چرا آرشام؟
    صورتمو با دستام پوشوندم و واسه دل ساده خودم این بار یه دل سیر ضجه زدم،بعد از چند دقیقه گفتم
    من: یه سوالی میپرسم راستشو بگو،دوست داشتنتم دروغ بود؟
    یه لبخند تلخ نشست رو لبام و زل زدم تو چشماش و گفتم
    من: احساسات و عشقت همش کشک بود،نه؟
    دست بردم سمت گردنبندم و بازش کردم و پرتش کردم سمت آرشام و با داد گفتم
    من: ازت متنفرم دروغگو.....ازت متنفرم!!!
    گریه کنان رفتم سمت در که آرشام جلومو گرفت و گفت
    آرشام: آیرین تو خدارو قبول داری؟!
    عه؟! ایشون خدا و پیغمبرم سرشون میشه؟! فکر نکنم.
    من: برو گمشو اونور بذار برم،من دیگه تورو نمیخوام ازت متنفرم.
    با دادی که سرم زد از جا پریدم.
    آرشام: جواب بده،خدارو قبول داری یا نه؟
    با ترس جواب دادم
    من: خب...آره..
    اومد جلوتر و شونه هامو محکم گرفت و گفت
    آرشام: به خداوندی خدا آیرین عشقم دروغ نیست،دوست داشتنم فریب نیست،به همون خدایی که بهش معتقدی قسم،دوست داشتم آیرین،دوست دارم،دوست خواهم داشت.
    بغضش گرفته بود ولی دیگه تموم شد،آیرین دیگه خر تو نمیشه.آرشام با بغض ادامه داد
    آرشام: باور کن آیرین خواهش میکنم.
    با عصبانیت گفتم
    من: تو بودی چیکار میکردی؟ با یه نامرد میموندی؟ دلت اومد اون دروغارو بگی؟ حتما چقدرم تو دلت به حماقتم خندیدی،نه؟
    آرشام: آیرین چیکار میکردم؟ اگه راستشو میگفتم میموندی؟ به دوست داشتنم ادامه میدادی؟! نه،میذاشتی میرفتی اون وقت من تنهاتر از قبل میشدم.
    تو صداش کاملا عجز و درموندگی حس میشد که بعد با زانو زدنش جلوی من کامل شد! ولی من...من موندم و دلی که میگه ببخش و برگرد و عقلی که میگه از این به بعد دروشو خط بکش!!! کاش زودتر میفهمیدم،کاش به اینجا نمیکشید قضیه.
    آرشام: آیرین....خواهش میکنم!
    نفرتی که تو قلبم به وجود اومده بود نه پنهان شدنی بود نه انکار شدنی،پس گفتم
    من: خدافظ دروغگوی پست!!!
    کیفمو روی شونم جا به جا کردم و بدون معطلی و با جدیت از کنارش رد شدم.دنبالم نیومد،نباید میومد.دروغ بزرگی بهم گفته بود،خیلی بزرگ!!
    تا جاده باید پیاده میرفتم،در طول راه هم به این چند وقته فکر کردم،چقدر دوستیمون زود شکل گرفت،چقدر زود عاشق هم شدیم و چقدر زود عشقمون از بین رفت!
    خیلی زود بهش اعتماد کردم که تاوانشم بدجور دارم میدم.خدایا کاش ندیده بودمش،اگه اون شب سوار ماشینش نمیشدم الان کار به اینجا نمیکشید.
    بازم گریه کردم،یعنی همه اونایی که عاشق میشن سختی میکشن؟ خدایا برای دومین بار این حقم نبود،درسته عاشق آرمین نبودم،حسم به آرمین وابستگی بود ولی آرشام، حسم بهش عشق و دلبستگی بود!!!
    با همین فکرا به جاده رسیدم.یه ماشین داشت از دور میومد،یه پراید مشکی.اولش از کنارم رد شد ولی بعد برگشت،رانندش یه زن بود.صورت خیس از اشکمو که دید گفت
    زن: سوار شو.
    میدونستم الان و تو این موقعیت باید اینکارو بکنم حتی اگر این زن غریبه از روی ترحم و دلسوزی این کارو کرده باشه،چون خارج از شهر بود و خطرناک بود.
    سوار شدم و گفتم
    من: ممنون.
    انقدری حالم بد بود که حوصله تعارفاتو نداشتم.
    زن: این چه سر و وضعیه دختر؟ دختر به این ماهی که نباید انقدر دمق و گرفته باشه.
    منم سرمو تکیه دادم به شیشه و به کار گریه کردن ادامه دادم! سرم شدید درد میکرد و دستام میلرزید.
    زن نگران شده بود چون پرسید
    زن: حالت خوبه؟ چیزی شده؟ میخوای بریم بیمارستان؟
    من با بی حالی گفتم
    من: نه فقط خواهش میکنم تا یه جایی منو برسونید،بیمارستان لازم نیست،خوبم.
    زن: آدرس خونتوتو بده.
    سرعتشو بیشتر کرده بود،دوباره یاد آرشام افتادم و گریم گرفت،اونم همیشه با سرعت زیاد رانندگی میکرد.
    آدرس رو دادم و سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و به رو به رو خیره شدم.
    خوب شد طفلک پشیمون نشد از اینکه منو سوار کرده،البته خدا داند که ته دلش چی میگذشت ولی انگار درکم میکرد،چون بعده نیم ساعت وارد شهر شدیم،خودمونیم دست فرمونی داره ها!!! سرمو بلند کردمو بهش خیره شدم،فهمید دارم نگاش میکنم چون گفت
    زن: حالت بهتر شد؟
    بعد از چند لحظه گفت
    زن: دختر منم عین تو بود،درست به ماهی تو،خوشگل و تو دلبرو.تورو که میبینم یاد اون میوفتم،بابای نامردش طلاقم داد و اونو ازم گرفت.
    چقدر زجرآور!!! طفلک تو حسرت دیدنشه حتما،تو همین فکرا بودم که گفت
    زن: بعد از اون کارم شده رانندگی،منم قسمتم این بوده.
    من: متاسفم.
    خدایا قسمت من و آرشام چیه؟ جدایی؟ ته دلم هنوز میخوامش و دوسش دارم.
    حواسم نبود رسیدیم،زن گفت
    زن: اینجاست؟
    من: بله ممنون.
    زن: پس برو به سلامت.
    اینو با بغض و لحن مادرانه گفت،خدایا دلم واسم مامانم لک زده.یه جونی به پاهام بده تا بتونم تا دم در برم.
    اومدم حساب کنم که گفت
    زن: نمیخواد.
    خواستم پیاده بشم که خودش زودتر پیاده شد و درو باز کرد و کمکم کرد تا دم خونه برم.بعدم گونمو بوسید و رفت.چقدر مهربون بود.
    زنگ درو زدم،حال نداشتم خودم درو باز کنم،تا مامانم آیفونو جواب داد فقط حال اینو داشتم که بگم
    من: مامان منم،آیر....
    نتونستم جملمو تموم کنم و همون دم در بی حال افتادم،چند لحظه بعد مامان و بابام نگران و سراسیمه خودشونو رسوندن دم در بعد از اون دیگه هیچی نفهمیدم.
    ×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
    نور شدیدی که تو صورتم خورد باعث شد چشمامو باز کنم،هنوزم منگ بودم،اصلا یه وعضی!!!
    مامانم کتاب دعا به دست بالا سرم بود،نگاش که بهم افتاد،زیر لب خدارو شکر کرد و رفت تا پرستارو صدا کنه.
    پرستار اومد تو و بعد از اینکه سرممو چک کرد و حال و روزمو دید،به مامانم اطمینان داد که حالم بهتره.
    نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد،ساعت 8 بود،هر روز سر ساعت 8 صبح جناب قاتل پیداشون میشد،خدارو شکر دیگه ریختشو نمیبینم.
    حال حرف زدم نداشتم ولی هرچی توان داشتم جمع کردم و به مامانم که حالا بالا سرم نشسته بود گفتم
    من: مامان نمیشه بریم؟ من نمیخوام تو بیمارستان بمونم.
    مامانم نوازشم کرد و گفت
    مامانم: آخه کجا بریم عزیزم؟ تازه حالت بهتر شده،هر موقع دکتر اجازه داد میبرمت،خیلی ضعیف شدی.
    شروع کرد به گریه کردن.برای اینکه خیالش راحت بشه گفتم
    من: مامان جونم گریه نکن دیگه،میبینی که حالم خوبه برو با دکتر صحبت کن بذاره برم،قول میدم خونه استراحت کنم.
    مامانم باز هم مثل تمام لحظات زندگیم نرم شد و رفت با دکتر صحبت کرد.دکترم اجازه داد برگردم خونه،چه خوب!!!
    از طرفیم نگران شرکت بودم،آرشام زنگ نزنه خونمون؟ وااااای خدا نه،خوبه بابام ادارس.
    با مامانم رسیدیم خونه و در تمام لحظات من خودمو رستم دستان نشون دادم که طفلک نگران نباشه.
    وقتی رسیدم تو اتاقم،خودمو ولو رو تخت و به ثانیه نکشید خوابم برد.چه خرس خوش خوابی شدم من!
    خوبه که دیگه قیافه آرشامم نمیبینم،ولی اگه زنگ بزنه چی؟ بیخیال!
    نمیدونم چقدر از خوابم گذشته بود که با شنیدن صدای آشنایی از طبقه پایین از خواب بیدار شدم.
    از اتاقم بیرون رفتم و سر پله ها ایستادم اینکه...اینکه صدای آرشامه....یعنی اومده اینجا؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!
    ادامه دارد.....
     

    نگین چیت فروش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    46
    امتیاز واکنش
    780
    امتیاز
    231
    سلاااام من دوباره اومدم...بچه ها رمان تازه داره به جاهای هیجانی و قشنگش میرسه،خودتون که میخونیدش و من ممنونتونم هستم لطفا به دوستاتونم پیشنهاد کنین بیان و رمانم رو بخونن.قربونتون بشم،فداتون برم الهی! ^_^
    اینم پست جدید تقدیم شما....
    رمان اسپرسو شیرین_ قسمت پاندزدهم
    [ آرشام ]
    دیروز بعد از اینکه آیرین رفت دو،سه ساعتی همونجا نشستم و فکر کردم بعدم با اعصابی داغون گردنبند رو از زمین برداشتم و برگشتم خونه.
    شب تا صبح پلک رو هم نذاشتم و فقط اتاقمو متر کردم.
    سر درد امونمو بریده بود ولی چاره ای نبود بایر میرفتم دنبالش.سریع لباسامو عوض کردم،یه پیراهن مردونه مشکی پوشیدم با شلوار کتون مشکی،گوشی و سوئیچ و نامه آیرین رو برداشتم و رفتم بیرون.
    سوار ماشینم شدم،میدونستم شرکت نمیره برای همین استارت زدم و تخت گاز رفتم تا جلوی در خونشون.
    از ماشین پیاده شدم و زنگ خونشون رو زدم و منتظر شدم،مادرش جواب داد.
    مهناز(مامان آیرین): بله؟
    من: خانوم پارسا،اصلانی هستم رئیس آیرین خانوم.
    مهناز: عه؟ آقای اصلانی اتفاقا باید به شرکت خبر میدادیم که آیرین نیومده بفرمایید تو!
    بعدم درو باز کردم و رفتم داخل،یه حیاط بزرگ و قشنگ.از حیاط گذشتم و وارد خونشون شدم.مادرش یه خانوم نسبتا جوون بود که چادر سرش کرده بود و شباهت زیادی هم به آیرین داشت.
    من: سلام خانوم پارسا،خوب هستین؟
    مهناز: سلام بفرمایبد بشینین آقای اصلانی،شرمنده زنگ نزدیم خبر بدیم.آخه تازه از بیمارستان آوردیمش خونه الانم خوابه.
    چی؟؟؟؟؟ بیمارستان؟؟؟؟؟ چشمام گرد شد ولی سریع جمعشون کردم و گفتم
    من: بیمارستان؟ چرا؟ چیزی شده؟
    مهناز: این چند وقته خوب غذا نخورده بود،ضعیف شده بود.مجبور شدیم ببریمش بیمارستان.اگه میخواین بیدارش کنم؟
    خواستن که میخوام ولی گـ ـناه داره،در ضمن الان اون از من متنفره!
    من: نه صداش نکنین،فقط میشه همین طوری برم ببینمش؟ نگران شدم آخه اینطوری گفتین.
    بعدم سرمو انداختم پایین چون میدونستم قبول نمیکنه،بعده 12 سال اولین بار بود که سرم پایین بود.
    مهناز: نه....آخه....نمیشه که
    من: باشه پس...
    پاکت نامه رو از جیب شلوارم درآوردم و گرفتم سمتش و به دروغ گفتم
    من: اینو بدین بهشون،یه سری از سفارشات شرکته،باید پیش ایشون باشه تا امضاش کنن.ممنون میشم.
    از دستم گرفت و گذاشتش روی میز.
    مهناز: چشم حتما.
    توجهم به پله ها جلب شد که آیرین داشت آروم آروم ازش میومد پایین،اون لحظه بود که حس کردم چه قدر ضعیف شده.
    پاش روی پله یکی مونده به آخر بود که انگار سرش گیج رفت و داشت میوفتاد که بدون توجه به مادرش بلند شدم و دوییدم سمتش،قبل از اینکه بیوفته زمین دستامو دور کمر باریکش حلقه کردم و بین زمین و هوا گرفتمش.
    با نگرانی پرسیدم
    من: خوبی؟
    دستمو کنار زد و دستشو گرفت به دیوار با بغض و آروم گفت
    آیرین: ولم کن قاتل!
    بدون توجه به آیرین رو به مادرش گفتم
    من: خانوم پارسا مثل اینکه حالشون خوب نیست،بی زحمت لباساشون رو بیارین بریم بیمارستان.
    چون میدونستم که آیرین مخالفت میکنه کنار گوشش با حرص و تحکم گفتم
    من: حرف نباشه میریم،میدونی که قاتلم!
    آیرین: بابام به خدمتت میرسه.
    بعدم با بغض و نگاهی که توش التماس موج میزد گفت
    آیرین: کاری به مامانم نداشته باش،خواهش میکنم!
    چی؟؟؟؟؟ این پیش خودش چی فکر کرده؟؟؟؟؟ درسته قاتلم ولی نه قاتل عزیزترین کس عشق خودم.
    مهناز: آقای اصلانی زحمتتون میشه.
    یه نگاه به مادرش انداختم و گفتم
    من: نه خانوم زحمتی نیست میبرمشون!
    مامانش که اصرارمو دید رفت بالا تا لباسای آیرین رو بیاره که با حرص و عصبانیت رو به آیرین گفتم
    من: درسته عوضیم،درسته سنگدلم، درسته قاتلم ولی نه در اون حدی که داغی که رو دل خودمه رو رو دل یکی دیگه بذارم.
    آیرین: من با تو هیچ جا نمیام.
    بعدم نشست رو پله
    من: میای خوبشم میای.
    مامانش با یه مانتو و شال و کیف آیرین از طبقه بالا اومد پایین.لباسارو ازش گرفتم و گرفتم جلوی آیرین،مامانش تعجب کرده بود ولی واسم مهم نبود.
    جوری که فقط آیرین بشنوه گفتم
    من: بپوش تا سگ نشدم.
    آیرین: بشی به ضرر خودته،جلوی مامانم لو میری آقای قاتل!
    بعدم با صدای آرومتری گفت
    آیرین: کاش هیچ وقت ندیده بودمت.
    با اخم و جدیت و تحکمی که روی هر کسی تاثیر میذاشت گفتم
    من: حالا که دیدی،پس کاری که گفتم رو بکن!
    از جاش بلند شد و لباساشو پوشید که مامانش گفت
    مهناز: آقای اصلانی بذارید من حاضر بشم باهم ببریمش.
    چون میخواستم با آیرین تنها باشم تا باهاش راحت حرف بزنم گفتم
    من: لازم نیست خانوم پارسا،جناب سرهنگ میان نگران میشن شما بمونید خونه من میبرمشون.
    بعدم به هوای برداشتن سوئیچم از روی میزشون رفتم و نامه رو هم برداشتم و برگشتم که دیدم آیرین دستشو گرفته به دیوار و داره میره سمت در.
    آیرین: مامان جان خدافظ
    مهناز: خدافظ دخترم،مواظب باش.آقای اصلانی برگردید شام در خدمت باشیم.
    بنده خدا معلوم نیست بذارم دخترتم برگرده یا نه،کجای کاری؟؟؟!!!!
    من: تو یه فرصت مناسب مزاحم میشم،با اجازه!
    رفتم و به زور دست آیرینو گرفتم و با هم از در اومدیم بیرون رفتیم که گفت
    آیرین: ولم قاتل!
    بعدم گریش گرفت که اعصابمو خورد کرد،بدون اینکه دستشو ول کنم با حرص گفتم
    من: باشه من قاتل،ولی این قاتل خر شده و عاشق دختر یه سرهنگ شده.حالام سعی کن واسه یکی،دو ساعت فراموش کنی من قاتلم که بتونم بهت کمک کنم!
    آیرین: از این به بعد فراموش کن دختر سرهنگیم هست! خودم میتونم،کمک لازم ندارم!
    بعدم دستشو به زور از دستم کشید و یکم راه رفت که دوباره سرش گیج رفت،رفتم و بغلش کردم و بدون توجه به تقلا کردنش با حرص گفتم
    من: منه خر دوست دارم احمق بفهم،بخوامم نمیتونم فراموشت کنم!
    آیرین: باید بخوای،بایدم بتونی.بذارم زمین.
    بعدم با صدایی که کلافگی و خستگی و ضعف کاملا توش مشهود بود گفت
    آیرین: بذارم زمین دیگه
    از در رد شدم و رسیدم به ماشین که گفتم
    من: دیگه رسیدیم به ماشین غر نزن.
    گذاشتمش زمین و دره ماشینو باز کردم و نشوندمش تو ماشین،خودمم رفتم نشستم و طبق معمول با اخمای توهم وسرعت بالا رانندگی کردم.صدای گریش کله ماشین رو برداشته بود،با همون گریه گفت
    آیرین: چرا اومدی؟
    من: میخواستم ببینمت و مطمئن بشم که حالت خوبه.
    آیرین: درست دیروز که تولدم بود اون حرفارو زدی.
    بعدم خیلی جدی ادامه داد
    آیرین: میخوام فراموشت کنم،نامرد ازت متنفرم،دروغگو
    بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
    من: اگه ازم متنفرم بودی به خاطر دروغام گریه نمیکردی! پس تو هم منو دوست داری اینو یادت نره!
    بعدم نگاه نافذمو بهش دوختم که سرشو چرخوند سمت پنجره و گفت
    آیرین: نمیخوام دیگه با تو باشم،دوریتم کم کم سردی میاره خدارو شکر.دروغگوی قاتل!
    با حرص و تن صدای بلند گفتم
    من: باشه بس کن این قدر قاتل بودنم رو تو صورتم نزن!
    دیگه رسیده بودیم جلوی در خونه من که ماشین رو پارک کردم و گفتم
    من: پیاده شو.
    آیرین: میزنم،امروز روزه آخره!
    تازه فهمید کجاییم که گفت
    آیرین: اینجا که بیمارستان نیست.
    من: میدونم تو پیاده شو
    بعدشم خودم پیاده شدم و رفتم در سمت آیرین رو باز کردم و منتظر شدم که پیاده شه.
    آیرین: قاتل منو برسون خونمون!
    همونطور که در حیاط رو باز میکردم گفتم
    من: پیاده میشی یا نه؟
    آیرین: نععع!!
    رفتم و بغلش کردم و دره ماشین رو با پام بستم و بردمش تو!
    من: همیشه باید زور بالا سرت باشه.
    از دره اصلیم رفتیم داخل،آیرین رو که به خاطر شوک ساکت شده بود گذاشتم روی مبل و بعد از قفل کردن در نشستم رو به روش و گفتم
    من: صدات در نیاد آیرین که اعصابمو خورد کردی!
    با جیغ و داد شروع کرد به حرف زدن.خوبه بهش گفتم صدات در نیاد.
    آیرین: چرا منو آوردی اینجا؟ مگه من خواستم بیام؟ درضمن خانوم پارسا!!!
    یه پوزخند مهمون لبام کردم گفتم
    من: چون دلم خواست بیارمت اینجا!
    بعدم گوشیم رو از جیبم درآوردم و یه زنگ به صالحی زدم،سره بوق دوم برداشت.
    صالحی: بله؟
    من: الو صالحی.
    صالحی: سلام آرشام
    من: بیا خونه من،با تجهیزات کامل بیا.
    صالحی: چیه؟ باز تیر خوردی؟
    من: نه تیر نخوردم بیا میفهمی!
    بعدم گوشی رو قطع کردم و گذاشتم تو جیبم.پامو انداختم و رو پام،میخواستم آیرین رو اذیت کنم برای همین گفتم
    من: خب دیگه چخبر آیرین؟
    آیرین: خفه شو غلط کردی منو آوردی اینجا،بذار برم.
    من: نچ نمیذارم.
    بعدم واسه امتحان آیرین اسلحمو از پشت کمرم برداشتم و گذاشتم روی میز.
    آیرین: بذار برم
    بعدم همونی شد که فکر میکردم،اسلحه رو از روی میز برداشت و گرفت سمت من!
    آیرین: بذار برم آشغال!
    پوزخندی زدم و گفتم
    من: میخوای من بکشی؟
    دستش به وضوح میلرزید ولی سعی میکرد لرزششو مهار کنه
    آیرین: آره!
    با بس خیالی گفتم
    من: خب بکش! آرزومه به دست کسی بمیرم که دوسش دارم.
    بدون اینکه لحظه ای فکر کنم چشماشو بست و ماشه رو کشید ولی اسلحه خالی بود! فشنگاش پیش منه!!!
    پوزخند صدا داری زدم و گفتم
    من: هه...بد شد که!!!!
    آیرینم که تعجب کرده بود هی با ماشه ور میرفت!
    آیرین: چرا...این...
    فشنگارو از جیبم درآوردم و گذاشتم روی میز و گفتم
    من: پس راضی به مرگمم هستی؟
    صدام بغض داشت ولی هنوز بعده 12 سال یه چیزی سد راهش بود!
    آیرین: اون که آره!
    بعدم با صدای بلندتر شروع کرد به گریه کردن.
    اسلحمو از دستش گرفتم و همونطور که خشابش رو پر میکردم گفتم
    من: مطمئنی میخوای بمیرم؟
    آیرین: نه بذار برم.
    بعدم با چشمای اشکی زل زد بهم و ادامه داد.
    آیرین: خواهش میکنم بذار برم،مگه دوسن نداری؟ بذار برم.
    رفتم جلوش و زانو زدم ودستاشو که میلرزید تو دستام گرفتم و گفتم
    من: آیرینم به جون خودت که میخوام دنیا نباشه،قرار نیست بهت آسیب بزنم،فقط کنارم باش همین!
    خودشو انداخت تو بغلم و با مشتای ضعیفش به سینم میکوبید و با گریه گفت
    آیرین: آخه میتونم؟ میتونم آرشام؟ بابامو چیکار کنم؟
    محکم تو بغلم گرفتمش و تو همون حالت گفتم
    من: آیرین منو میخوای یا نه؟
    آیرین: آرشام....من...
    بعدم اتفاقی افتاد که من فکر میکردم فقط تو فیلما میوفته! غش کرد!!!!!!
    چند بار تکونش دادم و اسمشو صدا زدم،اما تاثیری نداشت.بغلش کردم و بردمش تو اتاق خودم و آروم گذاشتمش روی تخت،برای اینکه راحت باشه،مانتو و شالشو درآوردم.خوبه از زیر مانتو تی شرت تنش بود.منتظر شدم تا صالحی بیاد.
    حدود ده دقیقه بود که بالاسر آیرین بودم و داشتم نوازشش میکردم که صالحی اومد و یه سرم به آیرین زد.
    داشتم عصبی طول اتاقو متر میکردم که یهو صالحی گفت
    صالحی: آرشام بیا،بهوش اومد.
    با هول و نگرانی رفتم بالا سرش و گفتم
    من: آیرین جانم خوبی؟
    با صدایی که انگار از ته چاه درمیومد گفت
    آیرین: آره.
    بعدم تلاش کرد که بلند بشه که دوباره برش گردوندم روی تخت و گفتم
    من: بخواب نمیخواد بلند شی.
    به صالحی اشاره کردم که بره بیرون،اونم بدون حرف رفت.
    کنار آیرین روی تخت نشستم و همونطور که موهاشو نوازش میکردم گفتم
    من: خوبی خانومم مطمئن؟
    منتظر یه واکنش تند بودم ولی مثل اینکه بی حال تر از این حرفا بود،برای همین گفت
    آیرین: آره،باید برم خونه مامانم نگران میشه.
    دروغکی گفتم
    من: خبر دادم بیمارستانی نگران نباش.
    آیرین: دروغگو!
    پوزخند زدم و گفتم
    من: باشه من دروغگو! تو خوبی!
    دوباره اشکاش سرازیر شد و شروع کرد به گریه کردن.همونطور که مشغول نوازش کردن موهاش بودم گفتم
    من: تک دونه عشق من نباید اشک بریزه.
    آیرین: سخته آرشام درکم کن.
    من: میدونم خانومم ولی جواب منو ندادی،منو میخوای یا نه؟
    نگاهشو ازم دزدید و سرشو چرخوند که چونشو گرفتم و سرشو برگردوندم سمت خودم و گفتم
    من: جواب بده آیرین!
    آیرین: من دوست دارم،میخوامت.ولی اگه با تو باشم باید خانوادمو...
    گریش نذاشت حرفشو تموم کنه،واسه همین به حالت پیشنهادی گفتم
    من: حاضری باهام فرار کنی؟
    آیرین: من....من.....آخه من...
    کلافه شدم و گفتم
    من: آخه تو چی؟ حاضری؟
    آیرین: آخه خانوادم چی؟
    من: کدوممونو بیشتر میخوای؟ من یا خانوادت؟!
    مثل اینکه زیادی بهش فشار آوردم چون دستاشو گذاشت روی صورتش و با صدای بلند گریه کرد.بعد از چند دقیقه که گریش تموم شد،دستاشو برداشت و با همون اشک و گریه گفت
    آیرین: نمیدونم آرشام،نمیدونم...سخته انتخاب کردن بین دوتاتون،اگه تورو بخوام اونارو نمیتونم ببینم،اگه اونارو بخوام تورو....
    دیگه ادامه نداد و با چشمای اشکیش زل زد به من که بغص بدی تو گلوم نشست.از لبه تخت بلند شدم و پشت به آیرین ایستادم و گفتم
    من: برو آیرین،زندگیت با وجود من تباه میشه.
    بعدم برگشتم و نگاهش کردم که از تخت اومد پایین وتکیه داد به تخت و با بغضی که تو صداش بود گفت
    آیرین: اونقدر وابستت شدم که رفتنم آسون نباشه.انتخابم تویی!!!!
    من: آیرین اونطوری مجبوری با خیلی چیزا کنار بیای میتونی؟
    همونجوری روی زمین نشست و تکیه داد به تخت و گفت
    آیرین: باید بتونم چون اونطوری دوری تو برام سخته.
    سرشو گذاشت روی زانوش و شروع کرد به گریه کردن.تحمل دیدن اشکاشونداشتم ولی کاری ازم برنمیومد.
    رفتم و جلوش زانو زدم و با صدایی که هم بغض داشت هم خیلی آروم بود گفتم
    من: آیرین حاضری به خاطر من با آدمی مثل سیاوش کنار بیای؟ حاضری با مرگ رو به رو بشی؟
    همونطور که اشکاشو پاک میکرد گفت
    آیرین: یعنی اگه پات وایسم و باهات بمونم بازم میخوای به کارات ادامه بدی؟
    من: نه ولی قبل از اینکه کامل کنار بکشم یه کارایی هست که باید سر وسامون بدم.
    با چشمای اشکیش زل زد بهم و گفت
    آیرین: من فقط تو رو دارم،اگه پشتم باشی میمونم.
    صورتشو با دستام قاب گرفتم و با تمام عشقم نسبت بهش گفتم
    من: تا دنیا دنیاست،پشتتم و نمیذارم کسی اذیتت کنه.
    بعد از یه مکث کوتاه گفتم
    من: پس جمع کنیم بریم!!!
    خندش گرفت و با صدایی که رگه هایی از خنده توش بود گفت
    آیرین: فعلا که تو باید منو جمع کنی،هنوز مریضما.
    متقابلا لبخندی زدم و گفتم
    من: منظورم این بود که بلندشو کمکت کنم لباساتو بپوشی،واسه اینکه راحت باشی با اجازت وقتی غش کردی مانتوتو درآوردم!
    بعدم عین این پسر بچه های مظلوم سرمو انداختم پایین.
    آیرین: هییییین من اون موقع...من بی لباس بودم؟! لباسام کجاست؟ قاتل لباسام کجاست؟
    از اینکه هی بهم میگفت قاتل عصبی میشدم،ولی مثل اینکه خودش خیلی دوست داشت،چون خندید و زبون درازی کرد.
    ناخودآگاه اخمام جمع شد و گفتم
    من: میشه یه خواهش ازت بکنم؟
    آیرین: بله؟
    من: میشه انقدر قاتل بودنم رو به رخم نکشی؟
    آیرین: خب چیزیه که هست!
    بعدم زبون درازی کرد.
    من: باشه،مانتوت روی تخته بپوش تا بیام.
    بعدم از اتاق رفتم بیرون،حقیقتشو بگم ناراحت شدم ولی راست میگه چیزیه که هست!!
    رفتم به اتاق رو به رویی که اتاق کارم بود،از توی گاو صندوق چنتا مدارک و مقداری پول برداشتم و گذاشتم توی یه کیف.
    داشتم چنتا اسلحه و بیسیم برمیداشتم که صدای آیرین اومد.
    آیرین: آرشاااااااااااااام!!!!!!
    من: جانم؟ بیا اینجا اتاق رو به رویی.
    چند لحظه بعد توی چارچوب در دیدمش.با لحن لوس و بچگونه ای گفت
    آیرین: عموووووو ناراحتی؟
    همونطور که بقیه کارارو میکردم و وسایلو برمیداشتم گفتم
    من: نه عزیزم،ناراحت نیستم بجنب باید بریم.
    آیرین: آخه الان؟!.....باشه میرم.
    بعدم دستشو گرفت به دیوار و آروم آروم رفت سمت اتاق.خدایا چقدر ضعیف شده! یعنی میتونه با کسی مثل سیاوش کنار بیاد؟
    رفتم و بدون حرف بغلش کردم و بردمش توی اتاق.گذاشتمش روی تخت و کمکش کردم که مانتوشو بپوشه.
    آیرین: میپوشم خودم عمو،خطرناک شدیا!!
    خندیدم و گفتم
    من: فعلا حالت خوب نیست،کاری باهات ندارم تا بعد.
    بعدم یه چشمک بهش زدم و بینیشو کشیدم،داشتم دکمه های مانتوشو میبستم که گفت
    آیرین: دکمه هاشو خودم میبندم آقایی!
    بعدم بغض کرد و گفت
    آیرین: آرشام خانوادم چی؟ چجوری بهشون میگی؟
    یه نفس عمیق کشیدم و گفتم
    من: میخوام جوری نشون بدم که انگار دزدیدمت!!
    آیرین: آهان،کجا میریم حالا؟
    من: خونه سیاوش!
    به وضوح رنگش پرید و با لکنت گفت
    آیرین: چ...چرا...اونجا؟
    من: باید طبیعی جلوه کنه که دزدیدمت،حتی پیش سیاوش!
    شالشو سرش کرد و با ترسی که تو صداش بود گفت
    آیرین: باشه بریم.
    من: کجا؟ وایسا دستاتو ببندم!!!
    دوباره بغض کرد و گفت
    آیرین: چه راحت میگی! باشه نمیرم.
    بعدم رفت و صاف نشست روی تخت،خندم گرفت و گفتم
    من: آخه خانوم کوچولو جدی جدی که نمیخوام بدزدمت! خودمم مراقبتم پس نترس بهم اعتماد کن.
    هیچی نگفت و فقط نگاهم کرد.تو دلم خودمو لعنت میکنم که چرا باید این جوری بشه؟ چرا باید ببرمش پیش اون سیاوش عوضی؟ با همه این حرفا،این کار برای اجرا شدن نقشم لازمه!
    رفتم و با یه تیکه طناب دستاشو شل بستم و گفتم
    من: خب من کیفم رو میبرم بعد میام باهم بریم،باشه؟
    آیرین: باشه.
    رفتم و کیفم رو از توی اتاق کارم برداشتم و یه نگاه اجمالی به اتاق انداختم و رفتم بیرون.
    از در اصلیم رفتم بیرون،طول حیاطو تقریبا دوییدم و سریع در ماشین رو باز کردم و کیفمو گذاشتم صندلی عقب و برگشتم که سریعتر آیرین رو ببرم.
    وقتی برگشتم پیشش همونطوری بی توجه به اطرافش روی تخت نشسته بود و تو فکر بود! خدایا من دارم با زندگی این دختر چیکار میکنم؟
    من: خب بپر بغـ*ـل عمو ببرمت!
    آیرین: چشم!
    بعدم چشمک زد و اون عادت خودشو تکرار کرد! بعله زبون درازی کرد! رفتم جلو بوسیدمش و گفتم
    من: آیرین نزدیک خونه سیاوش شدیم بهت میگم یکم گریه کن که تابلو نشیم!
    بعدم بغلش کردم و از اتاق رفتم بیرون که با جیغ و مسخره بازی گفت
    آیرین: حتما دم خونه سیاوش میگی بذار دهنتم ببندم! نه ببند تعارف نکن!
    خندیدم و برای اینکه اذیتش کنم گفتم
    من: بدم نمیگیا،تو ماشین دهنتم میبندم! هر چی کمتر حرف بزنی بهتره!
    بعدم چشمک زدم.
    آیرین: جرئت داری ببند!
    بعدم زبون درازی کرد که میخواستم بزنمش!
    من: میبندم!
    رسیده بودیم به ماشین که آیرین رو گذاشتم تو ماشین و خودمم رفتم و نشستم پشت فرمون.
    از تو داشبورد یه حلقه چسب پهن برداشتم و گرفتم جلوی آیرین و به حالت تهدیدی گفتم
    من: ببندم؟
    با حالت مظلومانه ای گفت
    آیرین: نه دیگه!
    خندیدم و چسب رو گذاشتم سر جاش و حرکت کردم.
    تو مسیر که داشتیم میرفتیم با جدیت رو به آیرین گفتم
    من: تو خونه سیاوش جلو چشمش آفتابی نشو چون اون وقت ازت نمیگذره!
    با تعجبی که تو صداش مشخص بود گفت
    آیرین: چرا؟
    یه نگاه بهش انداختم و گفتم
    من: میشناسیش که زود پسرخاله میشه پس...
    دیگه ادامه ندادم تا خودش بفهمه.
    آیرین: باشه.
    بعدم سرشو انداخت پایین و با لحن آرومی گفت
    آیرین: تو همیشه اونجا هستی؟
    من: بیشتر اوقات سعی میکنم باشم،ولی شاید گاهی اوقات نباشم،باید مراقب خودت باشی،میتونی؟
    آیرین: آره ولی اون حتما کلی آدم و دم و دستگاه و اینا داره،نه؟ اگه نتونستم چی؟
    برای اینکه جو رو عوض کنم گفتم
    من: والا منو که خوب میزدی! دفعه اول یادت رفته؟ یعنی نمیتونی از اون حرکات رزمیت روی سیاوش پیاده کنی؟!
    لبخندی زد و گفت
    آیرین: چرا میتونم!
    اما بعدش شروع کرد به گریه کردن.وااای خداااا.....
    من: باز چیشد؟
    آیرین: مربیم بابام بود!
    بعدم سرشو انداخت پایین.نمیشه،اینجوری دووم نمیاره،زندگیش پیش من نابود میشه،واسه همین زدم رو ترمز و گفتم
    من: آیرین برت میگردونم خونه! بیا دستاتو باز کنم.
    بعدم میخواستم دستشو باز کنم که دستشو کشید کنار و گفت
    آیرین: نکن آرشام.چرا؟ من که قبول کردم! روز اوله درک میکنی؟
    من: درک میکنم و چون درک میکنم میخوام برت گردونم!
    آیرین: خواستن من مهم نیست؟ چند بار گریه کردم خسته شدی؟ باشه میرم دیگه منو نمیبینی!
    معلوم بود دلخور شده،برای همین گفتم
    من: خسته نشدم عشقم،تو اذیت میشی من طاقت ندارم.
    آیرین: قبول کردم،باید تحمل کنم به خاطر یه لندهور!
    بعدم ترکید از خنده! جاااااانم؟؟؟؟؟!!!!!!! لندهور؟؟؟؟؟؟!!!!!! با من بود الان؟؟؟؟!!!
    من: بله؟؟؟؟!!!! لندهور؟؟؟!!!! خوبه والا نمردیم و لندهورم شدیم!
    آیرین همونطور که میخندید گفت
    آیرین: هستی دیگه،ناراحتی برم؟؟!!
    من: من غلط کردم بابا! بریم.
    آیرین: منم از اول گفتم بریم!
    بعدم زبون درازی کرد،منم ماشین رو روشن کردم و گاز دادم و گفتم
    من: اونجا زیاد به من نچسب! زبون درازی هم نکن،همه مثل من خوش اخلاق نیستن!
    آیرین: منو دزدیدی باید ازت متنفر باشم،بعد بهت بچسبم؟ عمرااااااا!!!!!!!
    چپ چپ نگاش کردم و گفتم
    من: الان متنفری یعنی؟
    آیرین: اوهوم! توقع نداشته باش زود بخشیده بشی!
    من: از اون جهت که من قاتلم و اینا دیگه؟
    آیرین: آره دیگه!
    دیگه رسیده بودیم،ماشین رو پارک کردم و گفتم
    من: آهان،باشه.رسیدیم.اینجا خودت باید راه بیای از سوار شدن خبری نیست!
    با لحن مظلومی که دلمو سوزوند گفت
    آیرین: آرشام،دستمو میگیری؟ حال ندارم راه برم،به لطف بعضیا چند هفتس درست و حسابی غذا نخوردم و نخوابیدم.
    چون وضعیت امنیتی اینجارو میدونستم گفتم
    من: اینجا پره دوربین و بادیگارده پس نمیشه.
    آیرین: باشه.
    چشماش اشکی شد که گفتم
    من: این جا من سرت داد زدم،بهت اخم کردم ناراحت نشی،همش فیلمه که اینا باور کنن.
    آیرین: میدونم بالاخره باید اونجا فیلم بازی کنی دیگه!
    بعدم اشکاش سرازید شد.کیفمو از عقب برداشتم و پیاده شدم،بعدشم آیرین پیاده شد که رو به روی در قرار گرفتیم.
    یا صدای آرومی گفتم
    من: من موندم،تو این همه اشکو از کجا میاری؟
    آیرین: مگه نگفتی گریه کن شک نکنن؟! خب منم دارم به حرفت گوش میدم!
    زنگ درو زدم و نیشمو که داشت باز میشد جمعش کردم و به جاش یه اخم نشوندم روی صورتم! در باز شد و من و آیرین وارد شدیم که نگرانی های من واسه آیرین صد برابر شد!
    ادامه دارد......
     

    نگین چیت فروش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    46
    امتیاز واکنش
    780
    امتیاز
    231
    سلام به همگی،اینم پست بعد تقدیم شما
    رمان اسپرسو شیرین_ قسمت شانزدهم
    [ آیرین ]
    وارد خونه سیاوش که شدیم استرسی که داشتم صد برابر شد. به زور راه میرفتم،خدایا به امید خودت!
    میدونم الان هر کی میفهمید من چه تصمیمی گرفتم میگفت چقدر قدر نشناسه که پدر و مادرشو ول کرده و چسبیده به پسره،این وسط هیشکی فکر آرشامو نمیکرد.یه جوری میخوام نجاتش بدم،اونم حق داره که خوب زندگی کنه و خوش حال باشه،پس منم تحمل میکنم تا به اون جاهام برسه!
    داخل اتاق سیاوش شدیم و رو به روی میزش ایستادیم. آرشام و منو که باهم دید تعجب کرد مخصوصا دستامو که با طناب بسته شده بود دید تعجبش دو چندان شد.
    سیاوش: سلام،آرشام تو چت بود دیروز گوشیتو خاموش کردی؟
    بعدش خیره شد به من و گفت
    سیاوش: عه؟ منشیتم که آوردی اینجا البته چرا دست بسته؟
    آرشام با جدیت تمام گفت
    آرشام: گروگان گرفتمش،باباش سرهنگه،زیادی تو کارامون دخالت میکنه.
    با شنیدن اسم بابام،گریم گرفت ولی برای کامل شدن بازی جفتمون باید الکی از خودم و کار نکردم دفاع میکردم.
    داد زدم و رو به آرشام گفتم
    من: من دخالت نکردم.
    آرشام با عصبانیت برگشت سمت منو گفت
    آرشام: تو خفه شو وگرنه مجبور میشم اون دهنتم ببندم! نقطه ضعف بابات تویی پس ببر صداتو!
    گریم بیشتر شد و گفتم
    من: نمیشم!
    آرشام: خفه میشی یا یه جور دیگه خفت کنم؟
    چقدر جدی رفته تو حس! بابا آروم باش،تحمل منم حدی داره!
    من: نمیشم،بیخود زور نگو من هیچ کاری نکردم!
    درآن واحد بعد از تموم شدن حرفم یه طرف صورتم سوخت!!! دستت درد نکنه آرشام،من تا حالا از بابام کتک نخورده بودم که از تو خوردم.بدجور میسوخت،منم دستمو مرهم صورتم کردم.این واقعا داره بازی میکنه؟
    نگاهش کردم،خودشم انگار جا خورد اما سریع اخماشو توهم کشید و گفت
    آرشام: ببر صداتو وگرنه یه گلوله حرومت میکنم!
    این چی گفت؟؟؟؟!!!!! گلوله؟؟؟؟!!!!! خدایا خودت به فریادم برس!
    سیاوش: آرشام آروم باش بابا میخوای بسپرمش دست بچه ها ازش پذیرایی کنن؟
    همینم مونده این کفتار معرکه گیری کنه!
    آرشام: نه خودم از پسش برمیام.میبرمش تو زیر زمین.
    بعدم منو هول داد به سمت بیرون اتاق و گفت
    آرشام: راه بیوفت...
    داشتم میوفتادم که دستمو گرفتم به دیوار.دیگه تحمل نداشتم،تمام بدنم از ضعف میلرزید،جلوی لرزش دستامم نمیتونستم بگیرم.آرشام سفت بازومو گرفت و منو برد سمت راه پله و تا زیر زمین منو همینجوری دنبال خودش کشید،همه جای راهرو دوربین بود.
    رسیدیم جلوی در زیر زمین که درو باز کرد و منو هول داد داخل،تعادل نداشتم،سرمم گیج میرفت.
    کامل زیر زمین رو بررسی کرد و وقتی دید دوربین نداره اومد سمت منو گفت
    آرشام: خوبی؟! چیزیت که نشد؟!
    هه....تازه میپرسه چیزیم نشده! نمیدونم چرا دوباره حس نفرتمو براش گفتم
    من: ازت بدم میاد برو گمشو!
    دیگه نتونستم وایسم و همینجوری که حرف میزدم خوردم زمین.
    من: خوبه میدونستی حالم خوب نیست،گلوله رو میزدی خب،تابلوئه از خائن نمیگذرین.
    آقا شروع کرد از خودش دفاع کردن.
    آرشام: آیرین خب چیکار کنم مجبورم تو کار جدی باشم بهم شک نکنن،اون سیلی هم از دستم در رفت،تکرار نمیشه.واقعا ازم بدت میاد؟
    نه عزیزم بیا دستتم ببوسم که نزدی قطع نخام کنی،در حد فیلم بود!
    رفتم و گوشه زیر زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم و گذاشتم اشکام بریزه.
    آرشام با تن صدای بلندی گفت
    آرشام: جواب بده،ازم متنفری؟
    من: الانم مجبوری نقش بازی کنی که داد میزنی؟ آره ازت بدم میاد.چیه؟ نکنه میخوای دوباره منو بزنی؟
    با سرعت رفت سمت دیوار و شروع کرد به مشت کوبیدن.چند بار محکم کوبید به دیوار!!!!
    آرشام: نه نمیخوام تورو بزنم،یه کاری میکنم که خودم سر عقل بیام!
    خواستم بلند بشم و جلوشو بگیرم ولی نتونستم،پاهام دیگه جون نداشت.
    من: آرشام نکن اینطوری با خودت.
    برگشت سمتم و زل زد بهم.الهی بمیرم چشماش پره اشک شده.درسته ناراحتم ولی نمیخوام اشکشو دربیارم که.
    آرشام: وقتی یادم میوفته از خونوادت جدات کردم و داری سختی میکشی میخوام بمیرم آیرین!
    طفلک چقدر تو فشاره،خب منم هستم دوری از خانواده خیلی سخته ولی از طرفیم آرزوی یه زندگی خوب رو برای آرشام دارم.
    من: انتخاب خودم بود،نمیدونم چرا با همه کارایی که کردی بازم....بازم پات موندم.
    آرشام به حالت تاکیدی گفت
    آرشام: نباید پام میموندی.
    بعدم برگشت و به دیوار تکیه داد و مماس با دیوار روی زمین نشست،اشکاشم مدام سرازیر بود.منم عاجر و مستاصل از این وضعیت گفتم
    من: من امیدم به تو بود حالام که تو اینجوری میگی،الانم که کار از کار گذشته.
    آرشام: اگه بخوای میتونم برت گردونم،فقط تو باید بخوای.
    آخه پسر خوب من تورو با این حالت کجا بذارم برم؟ اگه بازم از هم دور بشیم انقدر ضعیف میشم که دیگه میمیرم!!!
    فکر منو نمیکنه که!!! چه بهتر!!! وجدان خفه خون بگیر حال ندارما!
    من: اگه قول بدی که پشتم باشی و کاراتو بذاری کنار،باهم میتونیم یه زندگی خوب بسازیم،اگرم نمیخوای یا نمیتونی برمیگردم.
    آرشام: این چند وقتی که باید پیش سیاوش باشیم تا کارم یکسره بشه میتونی تحمل کنی که بازم سرت داد بزنم یا سریع ازم متنفر میشی؟!
    یعنی یادش رفت منو زده؟! فقطم اون دادا رو یادشه! جالبه!!!! بغضم گرفت و گفتم
    من: آخه گفتی داد میزنم ولی بعدش کتکم زدی.خب من چیکار کنم؟ واسه بازی بود که انقدر محکم بود؟
    مثل دفعه های قبل اومد جلومو زانو زد و با گریه گفت
    آرشام: گفتم که از دستم در رفت،محکمیشم...من تا حالا کسی رو به شوخی نزدم، چیکار کنم؟! قول میدم دیگه تکرار نشه.
    اشکامو که دوباره سرازیر شده بود رو پاک کردم.بخشیدمش از اون وضعیت خسته شده بودم.عین بچه ها گفتم
    من: دستامو باز میکنی؟ خسته شدم.
    آرشام: مجبورم قربونت برم،نمیشه.
    بعدش دستامو گرفت و بوسید.آخ که چقدر محبتاش دلنشینه! بغلم کرد و سرم رو گذاشت روی سـ*ـینه مردونش،تو اون لحظه چقدر بهم آرامش داد،آرامشی که بهش نیاز داشتم.
    همونجوری که نوازشم میکرد گفت
    آرشام: ببخش آیرین،فقط ببخش!
    بعد از اینکه یه دل سیر تو بغلش گریه کردم سرمو آوردم بالا و با چشمای اشکیم زل زدم بهش.برای تغییر اون جو سنگین گفتم
    من: عموووو اذیتت کنم؟
    در ظاهر اجازه گرفتم ولی بعد از تموم شدن حرفم بلافاصله کار خودم رو کردم!!! بله درست حدس زدید زبون درازی کردم،نمیدونم چرا آرشام رو این کارم حساسه!
    آرشامم کم نذاشت و چند دقیقه ای از خجالتم در اومد و بوسیدم،منم همراهیش کردم.
    بعد از اینکه از هم جدا شدیم گفت
    آرشام: نکن اینجوری آیرین لو میریم!
    منم خیلی مظلوم گفتم
    من: الان که خبری نیست،هست؟ منم غیر از تو کسیو ندارم که دلخوشیم باشه،دارم؟
    مثل اینکه کوتاه اومد چون گفت
    آرشام: باشه خانومم هرچی تو بخوای.راستی کیفت تو ماشین منه؟
    من: آره.
    آرشام: لوازم آرایش داری توش؟
    تعجب کردم،میخواد چیکار؟ اینکه پسره!!!!!
    من: آره یکم چطور؟
    آرشام: کار دارم الان میام.
    بعد از حرفش بلند شد و اشکاشو پاک کرد و رفت،منم منتظر موندم تا بیاد.
    بعد از چند دقیقه برگشت و گفت
    آرشام: بیا قیافتو با لوازم آرایش داغون کن،سریع!!
    بعدم کیفم رو گذاشت جلوم.
    من: ها؟ چرا؟
    آرشام: من که واقعا نزدمت،پس جوری باید قیافتو درست کنی که انگار کتک خوردی!
    من: آخه با دست بسته؟
    آرشام: راست میگیا! صبر کن!
    رفت سمت درو یکم بازرسیش گل کرد و برگشت. دستامو باز کرد و روی پاش جلوم نشست و گفت
    آرشام: خب دست به کار شو،فقط تابلو نباشه الکیه! میخوای بزنم که واقعی باشه؟!
    بعدم خندید،خوبه والا!
    منم از موقعیت و دستای باز شدم استفاده کردم و گردنشو گرفتم و محکم فشار دادم و گفتم
    من: جرئت داری بزن.
    دستمو کنار زد و گفت
    آرشام: نکن کوچولو،دست خودت درد میگیره!
    عین بچه ها دستامو گرفتم جلوی صورتش و خیلی لوس گفتم
    من: دستامو نگاه کن چیکار کردی!
    اون موقع دوست داشتم خودمو براش لوس کنم که خوشبختانه موفق هم شدم،جای طنابا که مثل یه هاله خیلی کمرنگ قرمز بود رو بوسید و خیلی شیطون گفت
    آرشام: خوب شد؟ نشد یه جور دیگه خوبش کنم!
    راضی به زحمت نیستم به خدااااا.....
    چشمام گرد شد ولی خودمو جمع کردم و شروع کردم کاری رو که گفته بود انجام بدم. جوری آرایش کردم که انگار تا 40 روز تحت شکنجه ساواک بودم!
    آرشام: خب کارت تموم شد؟ وسایلتو بده من ببرم.
    من: بیا ببرشون.خوبه؟
    آرشامم یه نگاه دقیق و تیز بین انداخت و گفت
    آرشام: ایول چه کردی! شک کردم واقعا زدمت بابا! خب من رفتم،فقط یه چیزی گریه کنی اینا پاک نمیشه؟
    چه گیری داده ها،با تحکم گفتم
    من: نخیر شما بفرمایین!
    با پررویی تمام گفت
    آرشام: خب بشین گریه کن تا من برگردم.
    لازم به گفتن نبود،چون یاد خونوادم که میوفتادم گریم میگرفت.از ترس سیاوش گفتم
    من: زودتر برگردیا من اینجا میترسم.
    آرشام: شایدم سیاوش بیاد،نمیدونم ولی میام نگران نباش.
    پس میاد ترسم بیشتر شد و گفتم
    من: تورو خدا اون نیاد.
    آرشام: خیر سرش فکر میکنه رئیش بانده هرچند نیست ولی اینطوری فکر میکنه،پس میاد به گروگان سر میزنه.
    با بغض گفتم
    من: باشه برو.
    وقتی رفت دوباره یاد خانوادم افتادم،خدایا صبر بده فقط که بتونم تحمل کنم،بعدشم بتونم همیشه پیش آرشام باشم و تنهاش نذارم.
    چند دقیقه بعد سیاوش تو چارچوب در ظاهر شدن.و گفت
    سیاوش: خانوم کوچولو بهت خوش میگذره؟
    گریم شدیدتر شد با دیدن ریخت نحسش،خدایا خودت به دادم برس.
    من: برو گمشو آشغال.
    چند قدم اومد جلوتر و گفت
    سیاوش: نچ نچ نچ قرار نشد بدخلقی کنی دیگه،کافیه با من راه بیای تا از این آشغال دونی خلاص بشی!
    یعنی آدم چقدر میتونه فرصت طلب و عوضی باشه؟؟؟ با داد گفتم
    من: عمرا با تو راه بیام،گمشو بیرون.
    بعدشم سرمو انداختم پایین تا به گریم ادامه بدم که اومد رو به روم ایستاد و سرمو آورد بالا و یکدفعه اومد تو صورتم و گفت
    سیاوش: یعنی حاضری بازم از اون آرشام وحشی کتک بخوری؟
    پس خوب نقشمون گرفته،با شجاعت گفتم
    من: حاضرم زیر کتکاش بمیرم ولی یک لحظه ریخت تورو نبینم!
    سیاوش: تو آرشامو دوست داری،نه؟
    خیلی جدی دروغ گفتم اگه میفهمید جفتمون رو میکشت.
    من: نه مگه مجبورم اون قاتلو دوست داشته باشم؟ من اصلا کاری بهش نداشتم فقط منشی اون بودم.
    یکدفعه آرشام اومد تو و درو کوبید.
    آرشام: اینجا چخبره سیاوش؟
    با اومدن و شنیدن صدای آرشام،سیاوش از من فاصله گرفت و گفت
    سیاوش: هیچی،اومدم به دوست کوچولومون یه سری بزنم!
    توی کثافت اومدی سر بزنی دیگه؟ بعدش آرشام طبق معمول بازیمون با اخم و جدیت زل زد به من،منم در حال گریه با جیغ گفتم
    من: برید گمشید ریخت هیچ کدومتونو نمیخوام ببینم.
    آرشام: سیاوش چیکارش کردی وحشی شده؟
    چی؟ من؟ وحشی؟
    سیاوش خودشو بی گـ ـناه جلوه داد و گفت
    سیاوش: من کاریش نداشتم که.
    آرشامم با حرص جوابشو داد.
    آرشام: برو بیرون کار دارم باهاش.
    سیاوش: آخه...
    آرشام: آخه نداره،برو بیرون.
    سیاوش از حرفش اخم کرد و با داد گفت
    آرشام: به من دستور نده آرشام.
    آخی! زور داشت واست؟! بعد از تموم شدن حرفش رفت بیرون.
    آرشام همونجا که ایستاده بود به در اشاره کرد،منم فهمیدم هنوز باید بازی کنم!
    آرشام: چته وحشی شدی؟
    داد زدم
    من: شدم که شرم،گروگان گرفتید یا اسباب بازی؟
    با دستش اشاره کرد که آروم باشم و گفت
    آرشام: چرا؟ مگه چیشده؟
    منم دوباره اشکام سرازیر شد،یادآوری اون حرفا عذاب آور بود.
    من: میخواد....میخواد با اون باشم تا از اینجا نجاتم بده.
    به وضوح دیدم که دستاش کنار بدنش مشت شد و اخمش غلیظتر!
    آرشام: خب چرا قبول نکردی؟ میخوای هنوز با من سر و کله بزنی؟ شاید من خیلی عوضی تر باشم.
    من: واسه همین گفتم گمشید برید بیرون،نمیخوام ریخت هیچ کدومتونو ببینم!
    بعدشم برای اینکه مثلا حالش دگرگون نشه و فقط از عصبانیتش کم بشه چشمک زدم و زبون درازی کردم.ولی موفق نبودم چون اخمش میلی متری جا به جا نشد.
    آروم گفت
    آرشام: مرد نیستم بذارم دستش بهت بخوره.
    چه غیرتی!!! اصلا قندها بود که در دلم آب شد.از طرفیم نگران شدم،چون رفت بیرون و حتما هم دعوا میکرد،اگه چیزیش بشه چی؟ خدایا خودت کمکش کن!
    ادامه دارد....
     

    نگین چیت فروش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    46
    امتیاز واکنش
    780
    امتیاز
    231
    سلام به همه عزیزای دلی که رمانم رو دنبال میکنن...اینم پست بعدی
    رمان اسپرسو شیرین_ قسمت هفدهم
    [ آرشام ]
    با اخمای تو هم و مشتای گره کرده رفتم سر وقت سیاوش.طبق معمول توی دفترش بود،بدون در زدن رفتم تو اتاقش و با عصبانیت داد زدم
    من: اونجا چه غلطی میکردی؟
    سیاوش: هی..آرشام مراقب حرف زدنت باش.
    من: نباشم چی؟ سیاوش کاری به کار این دختره نداشته باش،افتاد؟
    سیاوش: چیه الکی غیرتی میشی؟ واسش یقه جر میدی؟
    من: غیرتی کجا بود؟ میخوام سالم بمونه باهاش کار دارم.
    سیاوش: چیکار؟
    من: به خودم مربوطه،سیاوش این دختره گروگان منه،پس بفهم و پاتو از حدت فراتر نذار.
    سیاوش با اخم گفت
    سیاوش: تو واسه من حد تعیین نمیکنی.
    انگشت اشارمو تهدیدوار گرفتم جلوش و گفتم
    من: چرا تعیین میکنم،دست از پا خطا نکن که واست خیلی گرون تموم میشه.
    بعدم از دفترش زدم بیرون و از خونه هم بیرون رفتم.
    سوار ماشینم شدم و با سرعت تو خیابون گاز دادم.زنگ زدم به حامد.
    حامد: بله آقا؟
    من: حامد کل بچه هارو جمع کن.
    حامد: چیزی شده آقا؟
    من: نه حامد فقط جمعشون کن سوله پارچین،دارم میام اونجا.
    حامد: چشم رئیس،خدافظ.
    بدون حرف گوشیرو قطع کردم و بیشتر گاز دادم.حدود یک ساعت بعد رسیدم جلوی در سوله.
    از ماشین پیاده شدم و عینک آفتابیمو درآوردم وانداختم تو ماشین.
    حامد و رضا سریع خودشونو رسوندن بهم.
    حامد: سلام رئیس.
    رضا: سلام آقا.
    من: سلام بچه ها،همه جمعن؟
    حامد: بله آقا همه هستن.
    سرمو تکون دادم و وارد سوله شدم که همه به نشانه احترام بلند شدن و ایستادن. نگاهمو دور تا دور سوله چرخوندم،حدودا،40،50 نفر بودن.
    با صدای بلند ومحکم گفتم
    من: خوب گوش کنین،احتمالا تو این چند روزه آینده درگیری داریم.میخوام خوب آماده بشید تا مشکلی پیش نیاد.اسلحه،مهمات و هر چیز دیگه ای که لازم داشته باشید بعدا در اختیارتون قرار میگیره.اینجا وقتی من نیستم حامد و رضا رئیسن.مفهومه؟
    همه یکصدا گفتن: بله رئیس.
    من: خوبه.
    بعدم از سوله رفتم بیرون که حامد و رضا اومدن دنبالم.دره ماشین رو باز کردم اما قبل از اینکه سوار ماشینم بشم گفتم
    من: واسه این چند روز هرچیزی لازم دارین،منتقل کنین همینجا.خوب با بچه ها تمرین کنین که تو یه وضعیت بدنی مناسب باشن.
    حامد و رضا: چشم رئیس.
    سوار ماشینم شدم و گاز دادم تا زودتر برسم خونه.
    وقتی رسیدم دیدم یکی از خدمتکارای سیاوش میخواد واسه آیرین غذا ببره،رفتم و بدون حرف سینی رو ازش گرفتم تا خودم براش ببرم.
    سینی به دست رفتم تو زیر زمین،سعی کردم اخمامو باز کنم اما زیاد موفق نبودم.از در که گذشتم گفتم
    من: سلام خانوم خانوما خوبی؟
    آیرین: سلام چرا اخمویی؟ چیکار کردی؟
    رفتم کنارش روی زمین نشستم و سینی رو هم گذاشت روی زمین و گفتم
    من: هان؟ هیچی،رفتم یکم سیاوش رو گوشمالی دادم،همین!
    بعدم گردنبندشو که اونروز از گردنش باز کرده بود از جیبم درآوردم و گرفتم جلوش و گفتم
    من: اجازه هست؟
    یه لبخند قشنگ زد و گفت
    آیرین: آره. چیزیت که نشد؟
    من: نه من خوبم.
    خم شدم و گردنبندشو براش بستم و گفتم
    من: دیگه درش نیاریا،حالام غذاتو بخور که ضعف کردی!
    آیرین: قول نمیدم.
    بعدم زبون درازی کرد.چند لحظه بعد یه لبخند تلخ زد و گفت
    آیرین: لاغر شدم خوش تیپ شدم؟
    من: تو تحت هر شرایطی خانوم خوشگل خودمی.
    بعدم پیشونیشو بوسیدم و گفتم
    من: میخوای غذاتو بزارم دهنت بخوری؟
    عین این بچه های لوس لباشو جمع کرد و گفت
    آیرین: اوهوم!
    خندیدم و قاشق غذارو گذاشتم دهنش.آروم بهش غذا دادم و تا تهش رو به زور به خوردش دادم!
    بعد از اینکه غذاشو خورد گفتم
    من: میخوام زنگ بزنم به بابات!
    آیرین: ساعت چنده که میخوای زنگ بزنی؟
    یه نگاه به ساعت مچیم انداختم و گفتم
    من: 11 شب،تا الانم فهمیدن یه بلایی سرت اومده!
    بعدم گوشیم رو از جیبم درآوردم و رو به آیرین گفتم
    من: شمارش رو بگو.
    اونم شماره رو گفت،بعدم با بغض ادامه داد.
    آیرین: میشه بزنی رو اسپیکر؟
    سرم رو تکون دادم و زدم رو اسپیکر.آروم آروم اشکاش سر میخوردن روی گونش اما چاره ای نبود باید تحمل میکرد.
    سر بوق اول گوشی رو برداشت و صدایی که نگرانی توش موج میزد گفت
    سعید( بابای آیرین ): بله بفرمایید.
    خیلی خونسرد که انگار اتفاقی نیوفتاده گفتم
    من: سلام جناب سرهنگ احوال شما؟
    سعید: سلام ممنون،بفرمایید شما؟
    من: یه بنده خدا...آیرین خانوم خوبن؟
    سعید: نگی کی هستی قطع میکنم مردک مزاحم!
    من: جناب سرهنگ قبلا خوش اخلاقتر بودیا،من....فرشته عذابت....دختر عین دسته گلت پیش منه!
    صداش از حالت نگران به حالت عصبانی تغییر پیدا کرد و گفت
    سعید: چی؟ آیرین پیش توئه؟ پس تو همون رئیس آیرینی که از بعدازظهر تا حالا بردیش!
    من: ایول زدی به هدف جناب سرهنگ! پس دختر کوچولوت راست میگه خیلی تیز و باهوشی! به نظرت چرا دخترت پیش منه؟
    سعید: نمیدونم شما بفرمایید
    من: والا جنابعالی که سرهنگی،دست بر قضا پرونده من و رفقام افتاده دست شما، واسه همین دخترتو آوردم پیش خودم تا راحت با هم کنار بیایم!
    با صدای بلند و عصبانیتی که تو صداش مشهود بود گفت
    سعید: یه مو از سرش کم بشه،من میدونم و تو! دختر منو کجا برداشتی بردی؟
    من: حرص نخور سرهنگ! درضمن اینجا منم که تعیین میکنم چی بشه و چی نشه! منتظر تماس بعدیم باش.
    بعدم گوشیم رو قطع کردم.به آیرین نگاه کردم که اشک صورتش رو خیس کرده بود و با همون گریه گفت
    آیرین: آرشام تا کی میخوای ادامه بدی؟
    من: تا جایی که بتونیم از کشور خارج بشیم و راحت زندگی کنیم.
    آیرین: میتونی امشب پیشم بمونی؟
    من: خودم که نیستم ولی دو تا از آدمای خودم دم در نگاهبانن نگران نباش.
    آیرین خیلی مظلوم گفت
    آیرین: باشه.
    من: خب من برم دیگه فعلا.
    آیرین: فردا میای؟
    من: آره عزیزم میام نگران نباش.
    بعدم پیشونیشو بوسیدم و بلند شدم،جلوی در برگشتم و نگاهش کردم که یه لبخند تو دلبرو زد و گفت
    آیرین: خدافظ آقایی.
    متقابلا لبخند زدم و رفتم بیرون.
    با اخم رو به اون دو تا گنده ای که دم در ایستاده بودن گفتم
    من: عین چشماتون مراقبش باشین،هیچ کس حق نداره بیاد اینجا حتی سیاوش.مفهومه؟
    هر دو باهم: بله رئیس.
    بدون حرف رفتم بالا،تو اتاقی که اینجا داشتم،تا یکم استراحت کنم.
    ########################################
    [ آیرین ]
    وقتی آرشام رفت منم دستامو گذاشتم زیر سرم.کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد.
    چند ساعت بعد سیاوش اومد،چون صدای انکرالاصوات آقا رو شنیدم!
    سیاوش: پاشو ببینم!
    منم با چشمای خواب آلودم سرم رو از روی دستم برداشتم و نشستم.حال بلند شدن نداشتم وگرنه سیاوش الان بیمارستان بود!!!!
    من: تو این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟! گمشو ببینم!
    عصبانی شد و داد زد
    سیاوش: خفه شو،تو کی هستی که واسه من جفتک میندازی؟ چرا آرشام باید به خاطر تو با من دعوا کنه؟! هان؟!
    خیلی بی تفاوت و با داد گفتم
    من: شما همتون قاطی دارین به من چه؟ برو بیرون!
    انگاری آب روغن قاطی کرد چون جوری به پام لگد زد که از الان به بعد شل نزنم خوبه!
    چقدر خشنه،مرتیکه وحشی!!!
    سیاوش: هی،وحشی بازی درنیار که واست بد میشه،حسابتو جور دیگه تسویه میکنم.
    بعدم یه لگد دیگه زد،ایندفعه محکمتر ولی بازم ضعف نشون ندادم و آخ و وای نکردم، ولی صورتم از درد زیاد جمع شد و گفتم
    من: برو گمشو کثافت،من یه تار موی آرشامو به صدتا مثل تو نمیدم.چی میگی تو؟!
    این چی بود گفتم؟؟؟؟ چرا لو دادم؟؟؟؟ اونم پیش چه شازده ای!
    سیاوش وقتی فهمید پوزخند زد و گفت
    سیاوش: عه؟! دیدی گفتم دوسش داری!
    خم شد سمت صورتم و در یک حرکت ناگهانی شالمو از سرم کشید،این چه غلطی کرد الان؟!
    یه دستشو فرو کرد تو موهام و کشید که سرم به عقب کشیده شد،دردش وحشتناک بود اما حتی جیکم نزدم!
    تو فاصله یه میلی متری صورتم گفت
    سیاوش: ولی مهم اینه که اون تورو نمیخواد پس هر بلایی هم سرت بیارم واسش مهم نیست!
    من: تو غلط میکنی!
    این چه فکری میکنه پیش خودش؟! چقدر آدم میتونه عوضی باشه؟!
    سیاوش یکدفعه با حرص زیادی گفت
    سیاوش: باید جواب این بی ادبیتو بگیری!
    بعدشم خیلی وحشیانه فاصلمون رو تموم کرد،با حرکت خیلی سریعی هولش دادم و ازش فاصله گرفتم و با تمام نیرویی که داشتم جیغ زدم.
    من: برو گمشو آشغال،کثافت،عوضی!!
    همون لحظه آرشام اومد تو!!! مرسی،مرسی خدا جونم!!!
    ادامه دارد....
     

    نگین چیت فروش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    46
    امتیاز واکنش
    780
    امتیاز
    231
    سلام به همگی و شرمنده که دیشب نتونستم پست بزارم.اینم پست جدییید....
    رمان اسپرسو شیرین_ قسمت هجدهم
    [ آرشام ]
    وقتی رفتم تو اتاق اول لباسامو با لباسای راحتی که اینجا داشتم عوض کردمو رو تخت دراز کشیدم و نمیدونم کی خوابم برد.
    با حس اینکه صدای جیغ آیرین رو شنیدم از خواب پریدم و بدون مکث دوییدم سمت زیرزمین،از همون اول راهرو دیدم که دو تا نگهبان روی زمین افتادن! لعنتی!
    یهو آیرین جیغ کشید
    آیرین: برو گمشو آشغال،کثافت،عوضی!
    وااای خدا....
    دوییدم تو زیرزمین و سیاوش رو دیدم که روی آیرین خم شده بود،همونطور که میرفتم سمتش با حرص و عصبانیت و اخمای گره خورده گفتم
    من: چخبره؟ اینجا چه غلطی میکنی سیاوش؟ مگه نگفتم بهش نزدیک نشو؟
    رسیدم بهش که یقشو گرفتم و بلندش کردم.
    سیاوش: چرا نزدیک نشم؟ مگه این چه فرقی با بقیه داره؟
    همونطور که گردنش رو فشار میدادم گفتم
    من: فرقش اینه که گروگان منه،پس دخالت نکن.
    مشتم رفت بالا که توی صورتش فرود بیاد که صدای ناله و گریه آیرین جلومو گرفت
    آیرین: آرشام توروخدا ولش کن،دعوا نکن.
    با بلندترین تن صدایی که از خودم سراغ داشتم رو به سیاوش عربده زدم
    من: سیاوش،یکبار دیگه،فقط یکبار دیگه ببینم اومدی سراغش زندت نمیزارم،حالیته؟! حالام گمشو!
    بعدم بدون اینکه بهش فرصت حرف زدن بدم از دره زیر زمین انداختمش بیرون،اونم مثل اینکه یا زیادی ترسیده بود یا بهش برخورده بود چون بدون حرف رفت.
    از صدای داد و هوار من نگهبانا بیدار شده بودن که بهشون گفتم
    من: شما دو تا چه غلطی میکردین؟ گمشید تا بعدا به حسابتون برسم!
    بعدم درو محکم کوبیدم و سریع اومدم آیرین رو بغـ*ـل کردم و با نگرانی پرسیدم
    من: خوبی؟
    داشت عین بید تو بغلم میلرزید،با صدایی که به خاطر گریه گرفته بود گفت
    آیرین: آرشام نتونستم بزنمش،وگرنه کار به اینجا نمیکشید،من نمیخواستم...
    دیگه گریه بهش اجازه نداد که بیشتر حرف بزنه،برای اینکه آرومش کنم محکمتر بغلش کردم و گفتم
    من: میدونم...میدونم عشقم،گریه نکن،دیگه نمیاد سراغت.مطمئن باش! فردا از اینجا میریم!
    از تو بغلم اومد بیرون و با چشمای اشکی زل زد بهم و گفت
    آیرین: پیشم بمون،خواهش میکنم.من نمیتونم از پس اینا بربیام،آرشام بمون!
    عجز و ناتوانی صداش مجابم کرد که بمونم،برای همین گفتم
    من: باشه میمونم تو بخواب.
    آیرین: میشه رو پات بخوابم؟
    لبخندی زدم و گفتم
    من: سرتو بذار رو پام و بخواب!
    میخواست جا به جا بشه که پاهاش کشیده شد روی زمین.
    آیرین: آخ! باشه میخوابم!
    نگران شدم،من که نزده بودمش چیشده؟! پاشو گرفتم تو دستم که صورتش جمع شد.
    من: پات چیشده؟
    آیرین: چیزی نشده،بذار بخوابم دیگه!
    پاچه شلوارشو دادم بالا که دیدم ساق پاش کبوده.
    من: پات چرا کبوده؟ نکنه کار سیاوشه؟
    میخواستم بلند بشم که آیرین محکم دستمو گرفت و گفت
    آیرین: نری دعوا کنیا،نمیخوام تو چیزیت بشه،خواهش میکنم.
    من که از عصبانیت درحال انفجار بودم،از جام بلند شدم و گفتم
    من: آخه غلط کرده مرتیکه عوضی دست روت بلند کرده.
    بعدم پشتم رو کردم بهش اما با صدایی که توش التماس موج میزد گفت
    آیرین: آرشام نرو،فردا میریم دیگه نمیخواد دعوا کنی،اگه چیزیت بشه من چیکار کنم؟ برگرد!
    به خاطر آیرین بیخیال سیاوش شدم و برگشتم کنارش نشستم و گفتم
    من: آیرین حال داری یه چیزی رو باهات هماهنگ کنم؟
    انگار نگران شد چون گفت
    آیرین: آره چیزی شده؟
    خیلی بی مقدمه گفتم
    من: میتونی فرار کنی؟
    به وضوح جا خورد و گفت
    آیرین: من؟ آخه چجوری؟ با این حالم؟
    واسش توضیح دادم.
    من: آره،فردا من با یکی قرار دارم،تو ویلا نیستم.تو تو اون لحظه باید فرار کنی، بعدشم جوری باید زمان بندی کنی که با برگشتن من تو توی محوطه باشی که خودم بگیرمت تا بتونیم از اینجا بریم.
    آیرین: اگه منو گرفت چی؟ میبینی که برای من پای فرار کردنم نذاشته.
    یکم فکر کردم و گفتم
    من: حامد رو میفرستم کمکت.
    با صدای آرومی گفت
    آیرین: باشه هر چی تو بگی
    بعدم سرشو انداخت پایین،دستمو گذاشتم زیر چونشو و سرشو آوردم بالا.زل زدم تو چشماش و گفتم
    من: خانومم هنوزم حاضری تا تهش پام وایسی؟
    سرشو به نشونه مثبت تکون داد و خیالم رو راحت کرد.
    بعد از چند لحظه با بغضی که تو صداش بود گفت
    آیرین: یه سوال بپرسم؟
    همونطور که نوازشش میکردم گفتم
    من: شما دو تا بپرس.
    آیرین: اگه من باهات نبودم چجوری ادامه میدادی؟
    یه نفس عمیق کشیدم و گفتم
    من: نمیدونم ولی احتمالا میرفتم یه گوشه دنیا تک و تنها به زندگی نکبتیم ادامه میدادم.
    یه لبخند بیجون زد و گفت
    آیرین: پس من بازم ناجی تو شدم.
    من: تو از لحظه ای که وارد زندگیم شدی،شدی ناجی من،فرشته نجاتم!
    بعدم گونه بــ..وسـ...ید که گفت
    آیرین: خدا کنه فردا نقشت به خاطر من شکست نخوره.
    من: نگران نباش شکست نمیخوره،حالام بخواب که فردا حال داشته باشی فرار کنی.
    یه قیافه شیطون به خودش گرفت و گفت
    آیرین: اگه من لوت بدم یا بهت خــ ـیانـت کنم یا باهات راه نیام و لج کنم چیکار میکنی باهام؟!
    ناخودآگاه اخمام جمع شد و با جدیت گفتم
    من: به نظرت با خیانتکارا چیکار میکنم؟
    آیرین: منو میکشی؟تو که منو دوست داشتی،فهمیدم چقدر دوسم داری!
    بعدم به حالت قهر روشو برگردوند.
    من:آیرین تو کار ما خــ ـیانـت مساویه با مرگ.از همون اول اینو یاد گرفتم پس خودت باید بهتر بدونی که این قضیه با خــ ـیانـت و لج به جایی نمیرسه.
    با دلخوری گفت
    آیرین: منو بگو فکر میکردم بیشتر از اینا دوسم داری!
    بعدم خودشو کنار کشید و رفت به دیوار تکیه داد.
    یه دست عصبی به پیشونیم کشیدم و گفتم
    من:آیرین الان این چه بحثی بود تو راه انداختی؟ نکنه واقعا میخوای لوم بدی؟
    نگاهم کرد و گفت
    آیرین: لوت نمیدم نترس،اگه میخواستم لوت بدم یا کاری کنم اصلا نگران اوضاع تو نبودم،الانم اینجا نبودم.
    من: خب پس چرا الکی بحث میکنی که تهش هم تو دلخور بشی،هم من عصبی؟!
    آیرین: فکر میکردم میخوای از این کار دست بکشی، نگو هنوزم میخوای ادامه بدی که روشاتونو واسه من یادآوری میکنی،کار ما،کار ما راه انداختی!
    من: من گفتم فعلا باید ادامه بدم تا کارام درست بشه،نگفتم؟
    آیرین: کار درست شدن تو چه ربطی داره به روشاتون جناب کاردان؟
    دیگه اعصابم خورد شد و گفتم
    من: آیرین الان نه تو منو لو دادی،نه من میخوام تورو بکشم،پس این بحث مسخره رو تمومش کن.
    ساکت شد و سرشو تکیه داد به دیوار و شروع کرد به گریه کردن،طاقت اشکشو نداشتم برای همین رفتم جلوش نشستم و گفتم
    من: نگام کن.
    زل زد بهم و گفت
    آیرین: بگو.
    من: هنوزم بهم شک داری؟
    آیرین: نه ولی حرفات با اون تصوری که داشتم نخوند.خیلی توقعم زیاد بود.نه بهت شک ندارم.
    رفتم و کنارش نشستم و مثل خودش سرم رو تکیه دادم به دیوار و با بغض گفتم
    من: شرمنده که اینجوری شد.
    آیرین: تو شرمنده نباش،من دیوونه ام که تورو قبول کردم.
    بعدم دستشو دور بازوم حلقه کرد و سرشو گذاشت روی شونم،منم بعده 12 سال برای چندمین بار اشکام بی صدا سرازیر شد و گفتم
    من: میدونم زیادی بدم توام دیگه انقدر نگو قبول کردنم دیوونگیه.
    یهو با عصبانیت گفت
    آیرین: منو نگاه کن ببینم.
    سرم رو چرخوندم و گفتم
    من: جانم چیشده؟
    نگاهم کرد و گفت
    آیرین:من باهات موندم که توام طعم زندگی خوبو بچشی شاید اشتباه کرده باشی ولی باهات میمونم.دوست دارم آقاهه!! حالام بخند زر زرو!! نازی تا به حال اندازه تو گریه نکرده.
    بعدم دستاشو گذاشت رو لپام و گفت
    آیرین: بخند وگرنه میکشمش!
    با این حرکات و حرفاش خندم گرفته بود،همونطور که میخندیدم گفتم
    من: نه که بعده 12 سال دارم گریه میکنم واسه همین زود اشکم درمیاد.
    به سختی از جاش بلند شد و نشست روی پام و دستاشو دور گردنم حلقه کرد،منم دستامو دور کمرش حلقه کردم.
    آیرین: عمو نازی زرزرو!
    بعدم زبون درازی کرد که خندم بیشتر شد و گفتم
    من: کوفت،به من نگو زرزرو میزنمتا!
    آیرین: دلم میخواد مشکلی داری؟
    من: منم دلم میخواد بزنمت تو مشکل داری؟!
    آیرین: اوهوم!
    من: برو مشکلتو حل کن خب!
    بعدم زدم رو بینیش که گفت
    آیرین: برم دیگه؟
    من: برو مشکلتو حل کن برگرد!
    یه زبون درازی نسبتا طولانی کرد و با لحن بچه ها گفت
    آیرین: نیییخوام!
    نسبتا طولانی بوسیدمش و گفتم
    من: نکن اینجوری!
    بعد یه چیزی یادم افتاد و گفتم
    من: راستی آیرین خودتو پیش سیاوش لو دادی؟نه؟!
    سرشو انداخت پایین و گفت
    آیرین: ببخشید از دهنم در رفت!
    بعدم حالتش عوض شد و همونطور نشسته دست به کمر شد و سرشو آورد بالا و گفت
    آیرین: اونم گفت تو منو نمیخوای!
    من: خب کوچولو،اون نمیدونه که من عاشقتم و چه بهتر که نمیدونه!
    آیرین: عمو بدنم درد میکنه!
    با این حرفش انگار دلم رو سوزوند.بغلش کردم و گفتم
    من: عمو فدات بشه،بخواب بهتر میشی.
    آیرین: عمو...ماساژم میدی؟
    بعد تازه فهمید چی گفته و سریع گفت
    آیرین: هییییییین!!!
    منم چون از حرف و عکس العملش خندم گرفته بود،خواستم اذیتش کنم و با خنده گفتم
    من: آره لباساتو دربیار ماساژت بدم.
    آیرین که فکر میکرد جدی میگم گفت
    آیرین: بیخیال عمو بخوابیم.
    یه دستم نوازشگر لای موهاش میچرخید و با یه دستم ساق پاشو ماساژ میدادم.
    من: پات درد میکنه؟
    آیرین: آره.
    بعدم سرش رو گذاشت روی شونم.یکم گذشت دیدم صداش درنمیاد،نگاهش کردم،دیدم خوابه!
    منم سرم رو تکیه دادم به دیوار و دستامو دور آیرین حلقه کردم که مبادا سردش بشه.
    برعکس همیشه که با بدبختی میخوابیدم به خاطر حضور آیرین راحت خوابیدم.
    ***************************************************************
    چشمامو باز کردم و دیدم که از پنجره زیر زمین نور به داخل میتابه. یه نگاه به ساعت مچیم انداختم ساعت 7:30 بود.همه الان خواب بودن.
    یه نگاه به صورت معصوم آیرین انداختم،خدایا کمکم کن خوش بختش کنم.اگه آیرین نبود من الان اینجا نبودم.
    گونشو نوازش کردم و گفتم
    من: آیرین...آیرین جان پاشو من برم بالا.
    آروم چشماشو باز کرد و گفت
    آیرین: باشه الان پا میشم.
    بعدم به آرومی از روی پام بلند شد.
    من: بازم بخواب من میرم،یکی دو ساعت دیگه دوباره میام.
    بعدم بلند شدم و رفتم سمت در که آیرین گفت
    آیرین: آرشام سیاوش نیاد اینجا.
    ترس تو صداش باعث شد یه لبخند اطمینان بخش بزنم و بگم
    من: نه نمیاد،نگران نباش عزیزم.
    مطمئن بودم نمیاد با اون رفتار دیشب من،میدونه نباید با من دربیوفته.
    برگشتم و گونه بــ..وسـ...ید که گفت
    آیرین: مواظب خودت باشیا،کار دستم ندی! من خودم پرستار لازمم!
    من: تا شب خبری از درگیری نیست،پس نگران نباش.
    آیرین: چیکار میخوای بکنی؟ شب مگه چخبره؟
    من: یکی دو ساعت دیگه میام همه چیزو برات میگم،الان بخواب عزیزم.
    بعدم دوباره رفتم سمت در
    آیرین: باشه برو.
    یه لبخند بهش زدم و از در رفتم بیرون.مستقیم رفتم تو اتاقم و اول یه زنگ به حامد زدم.
    حامد: سلام آقا صبح بخیر.
    من: چخبر؟
    حامد: خبری نیست آقا همه مشغول تمرینن.
    من: فعلا که اون دو نفری که فرستادی تا دیشب اینجا باشن،گند زدن! حسابشونو برس!
    حامد: بکشمشون؟
    اگر قبل از آیرین بود بی درنگ میگفتم آره اما الان....
    من: نه ولی حسابی گوش مالیشون بده.
    حامد: چشم آقا.امر دیگه؟
    من: حدود یک ساعت دیگه راه بیوفت سمت خونه سیاوش،جوری که کسی نبینتت خودتو برسون به زیر زمین.آیرین،همونی که آمار باباشو واسم درآوردی، توی زیرزمینه کمکش کن فرار کنه.وقت فرارشو بهت میگم مفهوم بود؟
    حامد: بله آقا.
    من: خوبه.
    حاند: خدافظ رئیس.
    گوشیرو قطع کردم و رفتم یه دوش گرفتم.خوبه که اینجا چنتا دست لباس و وسایل شخصی دارم.
    اومدم بیرون و لباسامو که یه پیراهن جذب سرمه ای با کت و شلوار مشکی بود پوشیدم.
    یه زنگ به شخصی زدم که به خاطر نقشم باهاش کار داشتم.
    ساحل: جانم؟
    طبق معمول با عشـ*ـوه حرف میزد اما من لحن قاطع و محکم خودم رو داشتم
    من: الو ساحل
    ساحل: سلام عزیزم،خوبی؟
    من: خوبم،ساحل امروز برنامه خاصی داری؟
    ساحل: نه عزیزم،چطور مگه؟
    من: تا یک ساعت دیگه بیا این آدرسی که واست sms میکنم،کار واجبی دارم.درضمن تنها بیا.
    ساحل: باشه حتما،چیزی شده؟
    من: بیا میفهمی
    ساحل: باشه حتما میام،خدافظ.
    بدون حرف قطع کردم و یکم از عطرم زدم و رفتم بیرون.
    یه سینی صبحانه کامل واسه آیرین درست کردم و به همراه دارو،دور از چشم بقیه بردم تو زیرزمین.
    وقتی وارد زیرزمین شدم هنوز آیرین خواب بود،ای جانم!!!
    من: پاشو خانوم خانوما،صبحانه و این مسکن رو بخور.
    همونطور که چشماش بسته بود گفت
    آیرین: نمیشه یه ذره دیگه بخوابم؟ 5 دیقه دیگه پا میشم!
    سینی رو گذاشتم روی زمین و همونطور که دستشو میکشیدم گفتم
    من: نه نمیشه زیاد خوابیدی پاشو.
    آیرین: آی نکن بابا،کندی دستمو!
    دستشو ول کردم و گفتم
    من: خب پاشو دیگه!
    آیرین: باشه بابا آروم باش.
    خندیدم و گفتم
    من: پاشو بخور که کلی کار داریم.
    آیرین: حال ندارم،باشه یه وقت دیگه.
    دیدم نه نمیخواد بلند بشه برای همین الکی تهدیدش کردم و گفتم
    من: یا الان پا میشی یا میذارمت همینجا و میرم،شوخیم ندارم.
    با بدخلقی بلند شد و گفت
    آیرین: باشه.
    خندیدم و گفتم
    من: سلام خانوووووووم! صبحت بخیر!
    آیرین: سلام زورگو! صبحکم الله بالخیر برادر بسیجی!
    چون جوابی نداشتم به این دو کلمه عربی حرف زدنش بدم خندیدم و گفتم
    من: صبحانتو بخور،بعدم قرص که باید یه چیزایی رو واست توضیح بدم.
    آیرین: بزار حالم خوب بشه،یه حالی ازت بگیرم.
    بعدم قرص رو قبل از صبحانه خورد که اخم کردم و گفتم
    من: مگه نگفتم اول صبحانه؟
    بعدم یه لقمه کره و عسل براش گرفتم و گرفتم جلوی دهنش و گفتم
    من: بیا اینو بخور.
    لقمه رو خورد و گفت
    آیرین: حرفاتون رو بفرمایید!
    بسته قرص و بطری آب رو از توی سینی برداشتم و گذاشتم روی زمین و گفتم
    من: این اینجا باشه بعدا یکی دیگه بخور.خب حرفام....من الان میخوام برم پیش ساحل که باهاش حرف بزنم،توام باید تو این مدت فرار کنی،البته جوری فرار کنی که وقتی برگشتم تو توی محوطه باشی که من بگیرمت.درضمن یکی رو میفرستم بیاد کمکت. حامد بچه قابل اعتمادیه،کمکت میکنه.خب سوالی نیست؟
    طبق معمول رگبار سوالاشو شروع کرد.
    آیرین: چرا ساحل؟ راستی ساعت چنده؟ چه ساعتی شروع کنم؟ حامد کی میاد؟
    من: ساحل...یه سری مدارک لازم دارم که باید بهم بده.
    ساعت مچی خودمو از دستم باز کردم و دادم بهش و گفتم
    من: اینم ساعت،حامدم حدود یکی دو ساعت دیگه میرسه اینجا،پشت در وایمیسته تا وقت مناسب برسه بهت خبر بده که فرار کنی.
    آیرین: باشه.
    ساعتو دستش کرد و یکم نگاهش کرد و گفت
    آیرین: چه بهم میاد! دیگه ام بهت نمیدمش حالام برو!!!
    بعدم زبون درازی کرد که چپ چپ نگاش کردم و گفتم
    من: امر دیگه؟!
    آیرین: اممممم....امری نیست فقط مواظب خودت باش.
    بعدم مظلوم سرشو انداخت پایین و گفت
    آیرین: ناراحت نشو دیگه!
    لپشو کشیدم و گفتم
    من: ناراحت نشدم کوچولو!
    بعدم برای اینکه اذیتش کنم به خودم اشاره کردم و گفتم
    من: خوش تیپ شدم میخوام برم پیش ساحل؟
    با حرص گفت
    آیرین: آره خوش بگذره!
    بعدم سرشو آورد بالا و با بغض گفت
    آیرین: میگم خوش تیپ کردی!!
    برای اینکه آرومش کنم گفتم
    من: خدایی من همیشه همین شکلی تیپ نمیزنم؟ چرا آخه الکی حرص میخوری؟ میدونی که میخوام اذیتت کنم.
    آیرین: آره میدونم،من بدبختو گیر میاری!! فقط یعنی حالم خوب بشه کشتمت!
    من: دلت میاد منو بکشی؟ هرچند یکبار تا مرز کشتنم پیش رفتی،شانس آوردم خشاب اسلحمو خالی کرده بودم!
    یه قیافه پیروزمندانه به خودش گرفت و گفت
    آیرین: خوبه تکلیف خودتو میدونی!
    راستشو بگم ناراحت شدم،توقع نداشتم این حرف رو بزنه برای همین گفتم
    من: اوکی من برم دیگه کاری نداری؟
    بعدم پشتم رو کردم بهش و رفتم سمت در که گفت
    آیرین: چرا کارت دارم بیا.
    برگشتم سمتشو گفتم
    من: بله بگو
    آیرین: بیا دیگه
    من: بگو کارتو باید برم.
    به سختی از جاش بلند شد و گفت
    آیرین: یک دیقه واسه من وقت نداری؟
    دست راستمو کردم تو جیبم و رفتم سمتش و گفتم
    من: خب بگو
    اومد رو به روم ایستاد و گفت
    آیرین: آقایی ناراحت نباش دیگه،تو فکر کردی آسون بود؟ اگه میخواستم بمیری که وقتی حتی خشابشو پر کردی میگفتم بزن خودتو بکش،انقدر حالم بد بود که نمیفهمیدم چیکار میکنم.ببخش دیگه.
    بعدم دستاشو گذاشت روی صورتم که دستاشو کنار زدم و گفتم
    من: حق داشتی،حتی اگه میگفتی خودتو بکش هم بی تردید ماشه رو میکشیدم.چون حقم بوده و هست.واسه منی که یه قاتل گناهکارم مرگ هم کمه.
    آیرین: این حرف رو نزن،دیگه داری پسر خوبی میشی.
    بعدم خودشو انداخت تو بغلم ولی من بدون این که بغلش کنم پوزخند صدا داری زدم و گفتم
    من: هه،جدی؟ یادت رفته تا همین دیروز زل میزدی تو چشمام و میگفتی قاتل؟!
    ازم جدا شد و گفت
    آیرین: من گفتم دیگه داری پسر خوبی میشی،منظورم از الان به بعد بود.
    از دلخوریم کم نکرد و گفتم
    من: آهان باشه.خب برم؟
    ازم فاصله گرفت و رفت روی زمین نشست و گفت
    آیرین: آره برو
    منم بدون حرف از اونجا بیرون رفتم.بعدم از خونه زدم بیرون.با سرعت زیاد به سمت کافی شاپی که اونجا با ساحل قرار داشتم رانندگی کردم.
    وقتی رسیدم ساحل رو دیدم که کنار شیشه کافی شاپ،پشت یه میز نشسته بود و بیرون رو نگاه میکرد.وقتی منو دید یه لبخند بزرگ روی صورتش نشست ولی من اخمای خودم رو حفظ کردم و وارد کافی شاپ شدم.
    من: سلام عزیزم خوبی؟
    بدون توجه به اینکه دستشو جلو آورد تا باهام دست بده،رفتم و پشت میز نشستم.
    من: من وقت واسه خوش و بش کردن ندارم.بشین تا حرف بزنیم.
    دلخور شد اما واسم مهم نبود،من به خاطر آیرین اینجا بودم نه به خاطر ساحل!
    نشست پشت میز و با چشمای منتظر زل زد به من.
    من: حاضری کمکم کنی؟
    ساحل متعجب گفت
    ساحل: درست میشنوم؟!آرشام؟! کمک میخواد؟!
    من: آره حاضری یا نه؟
    ساحل: معلومه که آره خب چیشده؟
    من: میخوام سیاوش رو زمین بزنم.
    به وضوح جا خورد اما خیلی زود تعجب جای خودشو به نفرت داد وبا حرص گفت
    ساحل: من از خدامه اون کفتار پیر نابود بشه.
    میدونستم چرا این حرف رو میزد،مقصر اصلی زندگی الان ساحل سیاوش بود.اون بود که باعث شد ساحل دست به دست بین مردای عوضی هـ*ـوس باز بچرخه.
    تو فکر ساحل بودم اما فکر کردم که ممکن بود این سرنوشت واسه آیرین باشه،اگه دیشب دیر میرسیدم.
    ساحل که سکوتم رو دید گفت
    ساحل: خب چیکار باید بکنم؟ چه کمکی از من برمیاد؟
    یه نفس عمیق کشیدم و گفتم
    من: خب من خودم به اندازه ای که سیاوش رو بندازم حبس ابد مدرک دارم اما من اینو نمیخوام،من اعدامش رو میخوام.
    با کنجکاوی پرسید
    ساحل: خب؟
    من: سهند هم مثل من کلی مدرک از سیاوش داره و ...
    خودش حرفم رو تموم کرد.
    ساحل: تو اون مدارک رو میخوای؟ درسته؟
    من: دقیقا،میتونی اونارو برام بیاری؟
    ساحل: آره میتونم اما وقت میخوام.
    از جام بلند شدم و گفتم
    من: باشه هر وقت کارت تموم شد خبرم کن.
    داشتم از کنار میز رد میشدم که دستمو گرفت،سوالی نگاهش کردم که با چشمای اشکی زل زد به من و گفت
    ساحل: ممنون.
    من: چرا؟
    ساحل: به خاطر اینکه میخوای جلوی سیاوش وایسی،من قدرتش رو نداشتم و ندارم. سهندم به خاطر منفعت خودش اینکارو نمیکنه،ممنون که میخوای انتقام بگیری!
    بعدم اشکاش سرازیر شد و دستم رو ول کرد و سرش رو انداخت پایین.اوت لحظه دلم براش سوخت و فهمیدم که واقعا ضعیف و بی پناهه،برخلاف ظاهری که واسه خودش میسازه که انگار خیلی قویه،در حالی واقعا اینطور نیست.
    از کافی شاپ زدم بیرون و به سمت خونه سیاوش رانندگی کردم.
    تو فکر نقشم بودم که عملی میشه یانه،میخواستم ساعتو نگاه کنم،یه نگاه به صفحه گوشیم انداختم.همون عکس آیرین بود که سرش الکی جیغ و داد راه انداخته بود!
    یه لبخند به صورتش توی عکس زدم.
    خب الان وقتی واسه تلف کردن ندارم باید به حامد خبر بدم که وقتشه!!!
    ادامه دارد....
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا