- عضویت
- 2016/12/15
- ارسالی ها
- 46
- امتیاز واکنش
- 780
- امتیاز
- 231
سلام به همگیییییییی،دم دوستای گلی که رمانم رو دنبال میکنن قیژژژژ...قربونتون بشم،فداتون برم الهی ^_^ (این حرف تیکه کلاممه خخخخخ) اینم پست بعدیییییی....
رمان اسپرسو شیرین_ قسمت نهم
[ آرشام ]
چند ساعته تو اتاقم نشستم و دارم فکر میکنم که یه داستان باورپذیر بگم.نمیتونم راستشو بگم که پس مجبورم یه فکر دیگه بکنم.
انقدر به آیرین و باباش باهم فکر کردم سر درد گرفتم.یه نگاه به ساعت انداختم وقت ناهار بود،برای همین بلند شدم و کتمو برداشتم و از دفتر بیرون رفتم.
من: آیرین پاشو بریم ناهار،گشنمه.
یه نگاه بهم انداخت و گفت
آیرین: باشه بریم.
کیفشو برداشت و دنبالم اومد.تا توی پارکینگ حرفی زده نشد.سوار ماشین شدیم و من با سرعت از شرکت زدم بیرون.
تو راه به آیرین گفتم
من: فست فود یا سنتی؟
یکم فکر کرد و گفت
آیرین: سنتی بریم عمو.
بدون حرف زدن گاز دادم و جلوی یه رستوران سنتی پارک کردم،رفتیم داخل و یه جای دنج نشستیم.منو رو دادم دست آیرین و گفتم
من: خب سفارش بده.
یه نگاه به منو انداخت و با لحن با مزه ای گفت
آیرین: باشه من کباب میخورم تو هم آب بخور دیگه!!!!
خندم گرفت و گفتم
من: باشه آب میخورم.
بعدم گارسون رو صدا کردم و غذارو سفارش دادم و بعد از رفتن گارسون دستمو زدم زیر چونمو زل زدم به آیرین!
من: میدونی یاده دفعه اول افتادم تو مطبق!!! چقدر حرصم دادی!!!
با حالتی که انگار از هیچی خبر نداره گفت
آیرین: حرص؟! چرا؟!
من: هی میگفتی تجربه داری!!!
با حرص ادامه دادم.
من: هی زرت و زرتم که آرمین جون و عشقم میگفتی.
انگار میخواست از خودش دفاع کنه چون گفت
آیرین: خودت گفتی تجربه داری،آخه اون موقع دوستیمون عادی بود!
برای اینکه خودمو لو ندم که از همون اول جذبش شده بودم گفتم
من: اوم موقع اصلا دوستی در کار نبود.حداقل از طرف من نبود،تورو نمیدونم.
همون موقع غذاهارو آوردن و چیدن روی میز.
مشغول خوردن بودیم که آیرین گفت
آیرین: خب تعریف کن!
من: چیو؟
آیرین: همونی که دیشب و امروز صبح گفتی که تعریف میکنی،تعریف کن،دوست دارم از کارات سر در بیارم!!!
کاملا بی منظور و به عنوان شوخی گفتم
من: فضولی تو خونوادتون ارثیه؟!
انگار بهش برخورد چون اخم کمرنگی کرد و گفت
آیرین: خودت گفتی میگی،درست صحبت کن!
دور دهنم و با دستمال پاک کردم و بعده یه نفس عمیق خیلی بی مقدمه گفتم
من: این طور که معلومه به یه نفر پول داده بودن که منو بفرسته اون دنیا!!!
انگار خیلی نگران شده بود چون با هول گفت
آیرین: شکایت کردی؟ نتیجش چیشد؟!
دروغکی گفتم
من: زند رو فرستادم دنبال کارای شکایت فعلا که خبری نیست چون تازه دیروز اقدام کردیم.
با شنیدن اسم زند حواسش پرت یه موضوع دیگه شد و گفت
آیرین: راستی آقای زند رو ندیدم،اول کار گفتی نفر دوم شرکته،تو شرکت نیست؟!
من: تا دیروز ماموریت خارج از شهر بوده،احتمالا امروز میبینیش!
آیرین: آهان.
سرم رو انداختم پایین و خیلی بی مقدمه گفتم
من: آیرین تو خواستگار داری؟!
بدون اینکه لحظه ای فکر کنه گفت
آیرین: آره!!!!!
یهو سرم رو گرفتم بالا و نگاش کردم و گفتم
من: خب....خب تو....تو که قبول نکردی؟!
انگار سوالم رو نشنید چون گفت
آیرین: خیلی سمجم هست ولی وضعش عالیه!!!
سوالمو دوباره تکرار کردم و گفتم
من: قبول کردی یا نه؟؟؟!!!!
آیرین: نه هنوز باید بیشتر فکر کنم!!!
چی؟؟؟؟؟ هنوز نه؟؟؟؟؟؟ یعنی قراره قبول کنه؟؟؟؟؟ هرچند اگه با من باشه زندگیش تباه میشه....
من: یعنی میخوای قبول کنی؟!
آیرین: ممکنه...
با صدایی که سعی میکردم بالا نره گفتم
من: یعنی چی ممکنه؟؟؟؟
آیرین: یعنی ممکنه قبول کنم!
آره اگه قبول کنی بهتره....زندگیت نابود نمیشه.برای همین گفتم
من: آهان...
تک سرفه ای کردم و گفتم
من: پس مبارکه.
آیرین: تازه رئیسمم هست!!!!
چی؟؟؟!!! رئیسش؟؟؟!!!
من: هان؟! رئیست؟!
با دست به خودم اشاره کردم و با خیالی که راحت شده بود گفتم
من: منو میگی فسقلی؟!
آیرین: اممممممم......چیزه یعنی خب آره دیگه!!!
بعدم سرشو انداخت پایین،یه نفس راحت کشیدم و گفتم
من: سکتم دادی دختر.من غیر از خودم منظورم بود.
با دلخوری نگاهم کرد و گفت
آیرین: واسه همین گفتی مبارکه؟!
سرم رو انداختم پایین و با صدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم
من: چی میتونستم بگم؟! وقتی اونجوری گفتی،داد و هوار میکردم؟! وقتی حس کردم کاری از من برنمیاد،حس کردم بهترین کار آرزوی خوش بختی واسته!!!
آیرین: پس تو میای خواستگاری؟!
بعدم با حرصی که تو صداش موج میزد گفت
آیرین: البته اگه بانو ساحل بذارن!
من: هه...ساحل کیه این وسط؟ بیخیال تورو جان عزیزت.
دوست داشتم اذیتش کنم برای همین تک خنده ای کردم و گفتم
من: اصلا من برم بگیرمش مشکلی داری؟
به آنی بغض کرد و گفت
آیرین: من....من که....
پریدم وسط حرفشو سوالی گفتم
من: تو که؟؟!!
آیرین: اگه بخوام مشکلی داشته باشمم نمیتونم چون انتخاب با توئه.
یه لبخند خاص و جذاب و حرص درار زدم و گفتم
من: پاشو بریم حالا تو راه حرف میزنیم.
بدون حرف بلند شد و رفتم حساب کردم و با هم رفتیم و سوار ماشین شدیم،تو مسیر که بودیم گفتم
من: خب من با ساحل عروسی کنم میای ساقدوشش بشی؟!
با حرص گفت
آیرین: نخیر.
بعدم روشو کرد سمت پنجره،منم که ول کن نبودم...
من: عه...چرا؟ دوست نداری تو عروسی من باشی؟ حالا اصلا ساحل نه یکی دیگه،
عروسیم نمیای؟
آیرین: باشه میام.
بعدشم زل زد بهم که اشکاش سرازیر شدن و با بغض گفت
آیرین: ناسلامتی فقط منشیتم!!!!
طاقت اشکاشو نداشتم برای همین گفتم
من: آره تو فقط منشیمی!!! ولی...
پرید وسط حرفم و گفت
آیرین: ولی؟!
من: ولی مگه میشه عروس تو عروسیش نباشه؟؟؟؟!!!!!
مثل اینکه نفهمید چی گفتم چون گفت
آیرین: ها؟! یعنی چی؟ خب میام عروسیت دیگه!!
عین کسایی که دارن ساده ترین مسئله دنیارو میگن گفتم
من: منظورم اینه که جنابعالی که عروس بنده تشریف دارین،میشه تو عروسیمون نباشی؟!
با من من گفت
آیرین: تو...تو که گفتی ساحل که....
با خنده برگشتم سمتشو گفتم
من: ساحل که؟! اون منو دوست داره من که دوسش ندارم بخوام برم باهاش ازدواج کنم،مگه عقلم کمه تو رو ول کنم برم پیش اون ابلیس؟!
خندش گرفت و با صدایی که رگه های خنده توش بود گفت
آیرین: ابلیس؟! خب منم شیطونما!!!
لپشو کشیدم و گفتم
من: شیطون فرق داره با ابلیس عزیزم!! شیطون جوریه که به دل میشینه ولی ابلیس....پووووف توضیحش سخته بیخیال!!!
آیرین: تو چجوری با سیاوش اینا آشنا شدی؟! مگه ساحل چجور دختریه؟
طبق معمول دروغ!!!
من: سیاوش دوست پدرم بود،از طریق سیاوش هم با سهند و ساحل آشنا شدم. ساحل...چجوری بگم؟! از زیبایی فریبندش استفاده میکنه که به اهدافش برسه!
آیرین با دلخوری گفت
آیرین: پس خوشگله!! امشبم که پیششی.
بعدم ساکت شد و سرشو انداخت پایین.
با لحن اطمینان بخشی گفتم
من: شنیدی چی گفتم؟ زیبایی فریبنده،یعنی شیطانو خوشگلش کنی ولی باطنش عوض نمیشه،میشه؟!
انگار خیالش راحت شد برای همین گفت
آیرین: خب حالا!!! اااااا پس از ایناس که بهش دست بزنی ریملاش میریزه و دستتم تا آرنج میره تو کارخونه کرم پودر و اینا؟!
خندیدم و گفتم
من: نه اتفاقا کم آرایش میکنه،خداداد خوشگله،اما با توجه به درونش زیباییش به چشم نمیاد،حداقل به چشم من نمیاد!
با یه لحن بانمکی گفت
آیرین: پس برادر بسیجی شدی؟؟!! لا اله الی الله...برادر!!!!
با خنده گفتم
من: خواهرم بکش جلو اون شالتو،بپوشون اون شراره های آتشو،بپوشون بیاد جلوتر!!
حالا موهاش کاملا تو بودا!!! یه دستی هم به ته ریش چند روزم کشیدم و مردم از خنده ولی بازم سعی در جمع کردنش داشتم!!
آیرین: من که موهام توئه برادر!!!....جمع نکن اونو،حیف که پشت فرمونی وگرنه میزدم چپ و راستت میکردم!
من: خواهر شما نامحرمی،نباید دستت به من بخوره! پس نمیتونی چپ و راستم کنی!!
با یه حرص ظاهری گفت
آیرین: حالا واسه من نامحرم شناس شده!!
بعدم خندید و ادامه داد
آیرین: که من نامحرمم دیگه؟! باشه.
بعدم زبون درازی کرد که با حرص لپشو کشیدم و گفتم
من: آخ نکن اونجوری که وحشی میشم میخورمت!!!
آیرین: نه دیگه برادر من نامحرمم!!!
من: من از دست تو چیکار کنم آخه؟
جلوی طلا فروشی مورد نظرم نگه داشتم و روبه آیرین گفتم
من: پیاده شو.
آیرین یه نگاه به طلا فروشی انداخت و گفت
آیرین: شرکت اینجا نیست که حواس پرت،آهان ببخشید
صداشو صاف کرد و گفت
آیرین: برادر!!!
من: میدونم " خواهر"
خواهر رو با یه لحن خاص گفتم
بعدم خودم پیاده شدم و منتظر آیرین شدم،جلوی ماشین دستمو بردم جلوش و گفتم
من: دست!!!
خیلی ظاهری زد تو صورتش و گفت
آیرین: هیییییین،زشته برادر ما نامحرمیم.
بعدم زبون درازی کرد،من این عادتو از سرش بندازم دیگه مشکلی ندارم!!!
دستشو به زور گرفتم و گفتم
من: حالا دیگه محرمیم.
بعدم کشوندمش سمت طلا فروشی! جلوی طلا فروشی صداش دراومد.
آیرین: خیلیخب آروم بابا!!! حالا اینجا چرا؟ تو که هنوز نیومدی خواستگاری برادر!!
من: کسیم نخواست حلقه بخره که...اصلا شاید من نیومدم خواستگاری!!!
بعدم خندیدم و وارد شدم.
آیرین: نیا اصلا،هستن که بیان.
بعدم به تبعیت از من وارد شد! حرصم گرفت ولی چیزی نگفتم و در عوض رو به صاحب مغازه گفتم
من: سلام جناب گردنبندای ظریفتون رو بیارین!
مرد: بله چشم.
رفت و بعد از چند دقیقه یه سری گردنبند که هرکدوم زیبایی خودشون رو داشتن آورد.
یکیش بدجور نظرم رو جلب کرد.دوتا قلب ظریف که تو هم بود و وسطش نوشته بود "Love" خیلی خوشگل بود ولی بازم انتخاب با خوده آیرین بود برای همین بهش گفتم
من: خب انتخاب کن!
آیرین یه نگاه به من انداخت و نگاهی به گردنبندا بعدم به همون گردنبندی که من خوشم اومده بود اشاره کرد و گفت
آیرین: این یکی خیلی خوشگله!
تعجب کردم دقیقا سلیقش عین من بود،برای همین گفتم
من: مطمئنی؟ همین خوبه؟
آیرین: آره...چشه مگه؟
من: هیچی.
بعدم رو به مرده گفتم
من: آقا پشت این حک کنین "آرشین"!!!
آیرین جوری که فقط من بشنوم گفت
آیرین: وا؟! آرشین کیه؟! اسمم آیرینه ها!!
دوست داشتم اذیتش کنم برای همین گفتم
من: کسی نخواست واسه تو بگیره آوردمت انتخاب کنی!!! بقیه چیزارو نگاه کن تا آماده بشه.
با حالت حرص و دلخوری باهم گفت
آیرین: باشه!
بعدم پشت چشم نازک کرد و گفت
آیرین: بردار برای هرکی دوست داری!
بعدم پشتش رو کرد به من و به ویترین روبه روش نگاه کرد.
بعد از حدود یک ربع که خیلی زود گذشت،گردنبند آماده شد و آیرین همچنان پشت به من ایستاده بود ولی ایندفعه رو به آینه بود.
گردنبند رو گرفتم و همونطور بردم و گردنش کردم و گفتم
من: چه بهت میاد نه؟
آیرین: مبارک صاحبش باشه!!
خندیدم و گفتم
من: پس مبارکت باشه!
آیرین متعجب برگشت سمتمو گفت
آیرین: چی؟؟ مگه نگفتی برای من نگرفتی؟
من: حالا من یه چیزی گفتم تو که بی جنبه نبودی.
آیرین یه نگاه به گردنبندش انداخت و گفت
آیرین: آخه آرشین کیه؟ من آیرینما!!
دستمو گذاشتم زیر چونش و سرشو آوردم بالا و گفتم
من: آرشام وآیرین رو بچسبون بهم...چی میشه؟! آرشین!!!!
تازه فهمید چی به چیه که با ذوق گفت
آیرین: چه قشنگ!!
زل زده بودم بهش که گفت
آیرین: خب پس بریم شرکت که کارمنداتون شک میکنن برادر!
بعدم چشمک زد و دوباره زبون درازی کرد!
من: هعی خدا،باشه بریم.
بعد از خداحافظی با صاحب طلا فروشی اومدیم بیرون.توی ماشین با یه لحن آرومی که خیلی از من بعید بود گفتم
من: آیرینم؟!
آیرین: جانم؟ برادر عجیب غریب شدیا!!!
دستشو گرفتم و با همون لحن گفتم
من: اون گردنبند رو هیچ وقت از گردنت درنیار،هر وقت درش بیاری میفهمن دیگه منو نمیخوای و از زندگیت میرم بیرون و پشت سرمم نگاه نمیکنم.
آیرین: باشه.
یه دستی به گردنبندش کشید و گفت
آیرین: اتفاقا دوسش دارم،درش نمیارم نگران نباش!!
رسیدیم جلوی شرکت نگه داشتم و گفتم
من: اوکی تو پیاده شو برو من جایی کار دارم،میام.
خیلی مشکوک نگاهم کرد و گفت
آیرین: کجا؟
من: یه جایی حالا من بگم کجا تو میدونی؟
با لحن بچگونه ای گفت
آیرین: منو با خودت ببر عموووووو!!!
من: کوچولو اونجا جای شما نیست،خودم تنها باید برم!
خیلی جدی گفت
آیرین: خب من منشیتم منو ببر دیگه.
من: مسئله کاری نیست که بخوام تورو ببرم دختر خوب.
آیرین: خیلخب پیاده میشم حالا.
بعدم با یه حالت تهدیدی گفت
آیرین: بفهمم رفتی سرقرار با یکی دیگه گردنبندتو درمیارما!!
خوبه والا حالا یه آتو دادم دستش،خندیدم و گفتم
من: من غلط بکنم با یکی دیگه برم سرقرار!
آیرین: آفرین عمو.
بعدم پیاده شد و خم شد از پنجره گفت
آیرین: خدافظ مراقب خودت باش.
بعدم دست تکون داد و رفت داخل شرکت،منم رفتم جایی که کار داشتم.
گوشیم رو درآوردم و یه زنگ به رضا زدم.
رضا: بله رئیس؟
من: چخبر؟
رضا: آقا پیداش کردم.
من: الان کجاست؟
رضا: تو سوله پارچین.
من: دارم میام.
رضا: بله رئیس خدافظ.
بدون حرف قطع کردم و پامو بیشتر روی پدال گاز فشار دادم که سریعتر برسم.
وقتی رسیدم جلوی در سوله،رضا از سوله بیرون اومد.پیاده شدم که خودشو بهم رسوند.
رضا: سلام رئیس.
به تکون دادن سرم اکتفا کردم.
رضا: داخل سولس.
من: اسم و فامیلیش؟
رضا: وحید ناصری،مجرد،خانواده هم نداره،پرورشگاهیه!
باز سرمو تکون دادم و وارد سوله شدم.یه پسر 24،25 ساله که روی صندلی بسته بودنش ولی کتک نخورده بود.وقتی چشمش بهم افتاد،با یه نیشخند گفت
وحید: به به جناب رئیس سابق! خوب هستین؟
خیلی خونسرد کتمو درآوردم و گذاشتم روی میز کنار دیوار،همونطور که میرفتم سمتش آستینامو بالا زدم.وقتی بهش رسیدم،مشتم توی صورتش فرود اومد که نیشش جمع شد!!
وقتی زدمش درد بدی از زخمم تو کل بدنم پیچید،ولی توجه نکردم و گفتم
من: واسه کی کار میکنی؟
وحید با حال زاری گفت
وحید: باید بگم؟!
من: نگی برات خیلی بد میشه.
وحید: بگم نگم کشته میشم،پس ترجیح میدم حرفی نزنم.
مشت دوم و سوم هم روی صورتش نشست!
من: وحید شوخی ندارم،بنال واسه کی کار میکنی؟!
به نفس نفس افتاده بود.
وحید: فکر میکردم زورت بیشتر از این حرفا باشه رئیش سابق!! تعریف باباتو از رئیسم شنیده بودم ولی تو مثل اون نیستی!!
با شنیدن این حرف کنترلم رو از دست دادم و بنای کتک زدنش رو گذاشتم.جوری میزدمش که هر لحظه امکان میدادم بمیره،ولی من میخواستم بدونم برای کی کار میکنه،برای همین گفتم
من: واسه بار آخر میپرسم،کی فرستادتت اینجا؟
وحید: ا...اف...افرومن...
من: افرومن؟! فکر میکردم خودش باهام رو به رو بشه،نه این که بخواد به پلیس لوم بده!
وحید: میبینی که نتونسته....با خودت رو به رو بشه...
گوشیم رو درآوردم
من: شماره افرومن!
انگار نشنید،این دفعه با دادی که از جا پروندش گفتم
من: شماره افرومن.
شماره رو داد که زنگ زدم و زدم روی اسپیکر و گوشی رو گرفتم جلوی وحید.
افرومن: بله؟
اشاره کردم حرف بزنه.
وحید: رئیس؟
افرومن: وحید؟! چیشده؟ تونستی لوش بدی؟ گرفتنش؟
گوشیرو گرفتم جلوی خودم و گفتم
من: به به...جناب افرومن،چخبرا؟
کپ کرده بود و با تته پته جواب داد.
افرومن: آر..آرشام...تو...تو خوبی؟!...نگرفتنت؟!..
پوزخند صدا داری زدم و گفتم
من: نه متاسفانه در ضمن وحیدم پیش منه،که ایشالا جنازشو میفرستم پیشت!
افرومن: وحید؟!
من: آره وحید،منتظرر مرگ خودت و خونوادت باش.
بعدم گوشیرو قطع کردم و اسلحمو درآوردم و پیشونیه وحید رو نشونه گرفتم و گفتم
من: حرفی نداری؟
چیزی نگفت و پوزخندی زد که بی درنگ ماشه رو کشیدم! اسلحمو گذاشتم پشت کمرم و کتمو از روی میز برداشتم و رفتم بیرون سوله.رضا دم در بود.
من: رضا؟
اومد جلو و گفت
رضا: بله آقا؟
من: این وحید رو بفرستین دم خونه افرومن.
رضا: چشم امر دیگه؟
من: راستی حال حامد چطوره؟
رضا: حالش بهتره رئیس،کامل خوب نشده ولی بهتره.
من: مراقبش باش،حامد آدم خوب و قابل اعتمادی بود برام،پس لازمش دارم.
رضا: بله آقا،هر چی شما بفرمایید.
سرمو تکون دادم و به سمت پاشینم رفتم.
سوار شدم و تخت گاز رفتم تا شرکت،یک نفر دیگه به لیست آدمایی که کشتم اضافه شد،قبلا کشتن آدما برام افتخار بود اما الان....
من چجوری قراره این دروغا و این کارامو به آیرین بگم؟ چطوری قراره جمعش کنم؟ درد بدی تمام بدنم رو فرا گرفته بود،به خاطر کتکایی که به وحید زده بودم به زخمم فشار اومده بود.
درد امونم رو بریده بود،برای تحملش فقط دندونام رو روی هم فشار میدادم تا برسم به شرکت.
ادامه دارد......
رمان اسپرسو شیرین_ قسمت نهم
[ آرشام ]
چند ساعته تو اتاقم نشستم و دارم فکر میکنم که یه داستان باورپذیر بگم.نمیتونم راستشو بگم که پس مجبورم یه فکر دیگه بکنم.
انقدر به آیرین و باباش باهم فکر کردم سر درد گرفتم.یه نگاه به ساعت انداختم وقت ناهار بود،برای همین بلند شدم و کتمو برداشتم و از دفتر بیرون رفتم.
من: آیرین پاشو بریم ناهار،گشنمه.
یه نگاه بهم انداخت و گفت
آیرین: باشه بریم.
کیفشو برداشت و دنبالم اومد.تا توی پارکینگ حرفی زده نشد.سوار ماشین شدیم و من با سرعت از شرکت زدم بیرون.
تو راه به آیرین گفتم
من: فست فود یا سنتی؟
یکم فکر کرد و گفت
آیرین: سنتی بریم عمو.
بدون حرف زدن گاز دادم و جلوی یه رستوران سنتی پارک کردم،رفتیم داخل و یه جای دنج نشستیم.منو رو دادم دست آیرین و گفتم
من: خب سفارش بده.
یه نگاه به منو انداخت و با لحن با مزه ای گفت
آیرین: باشه من کباب میخورم تو هم آب بخور دیگه!!!!
خندم گرفت و گفتم
من: باشه آب میخورم.
بعدم گارسون رو صدا کردم و غذارو سفارش دادم و بعد از رفتن گارسون دستمو زدم زیر چونمو زل زدم به آیرین!
من: میدونی یاده دفعه اول افتادم تو مطبق!!! چقدر حرصم دادی!!!
با حالتی که انگار از هیچی خبر نداره گفت
آیرین: حرص؟! چرا؟!
من: هی میگفتی تجربه داری!!!
با حرص ادامه دادم.
من: هی زرت و زرتم که آرمین جون و عشقم میگفتی.
انگار میخواست از خودش دفاع کنه چون گفت
آیرین: خودت گفتی تجربه داری،آخه اون موقع دوستیمون عادی بود!
برای اینکه خودمو لو ندم که از همون اول جذبش شده بودم گفتم
من: اوم موقع اصلا دوستی در کار نبود.حداقل از طرف من نبود،تورو نمیدونم.
همون موقع غذاهارو آوردن و چیدن روی میز.
مشغول خوردن بودیم که آیرین گفت
آیرین: خب تعریف کن!
من: چیو؟
آیرین: همونی که دیشب و امروز صبح گفتی که تعریف میکنی،تعریف کن،دوست دارم از کارات سر در بیارم!!!
کاملا بی منظور و به عنوان شوخی گفتم
من: فضولی تو خونوادتون ارثیه؟!
انگار بهش برخورد چون اخم کمرنگی کرد و گفت
آیرین: خودت گفتی میگی،درست صحبت کن!
دور دهنم و با دستمال پاک کردم و بعده یه نفس عمیق خیلی بی مقدمه گفتم
من: این طور که معلومه به یه نفر پول داده بودن که منو بفرسته اون دنیا!!!
انگار خیلی نگران شده بود چون با هول گفت
آیرین: شکایت کردی؟ نتیجش چیشد؟!
دروغکی گفتم
من: زند رو فرستادم دنبال کارای شکایت فعلا که خبری نیست چون تازه دیروز اقدام کردیم.
با شنیدن اسم زند حواسش پرت یه موضوع دیگه شد و گفت
آیرین: راستی آقای زند رو ندیدم،اول کار گفتی نفر دوم شرکته،تو شرکت نیست؟!
من: تا دیروز ماموریت خارج از شهر بوده،احتمالا امروز میبینیش!
آیرین: آهان.
سرم رو انداختم پایین و خیلی بی مقدمه گفتم
من: آیرین تو خواستگار داری؟!
بدون اینکه لحظه ای فکر کنه گفت
آیرین: آره!!!!!
یهو سرم رو گرفتم بالا و نگاش کردم و گفتم
من: خب....خب تو....تو که قبول نکردی؟!
انگار سوالم رو نشنید چون گفت
آیرین: خیلی سمجم هست ولی وضعش عالیه!!!
سوالمو دوباره تکرار کردم و گفتم
من: قبول کردی یا نه؟؟؟!!!!
آیرین: نه هنوز باید بیشتر فکر کنم!!!
چی؟؟؟؟؟ هنوز نه؟؟؟؟؟؟ یعنی قراره قبول کنه؟؟؟؟؟ هرچند اگه با من باشه زندگیش تباه میشه....
من: یعنی میخوای قبول کنی؟!
آیرین: ممکنه...
با صدایی که سعی میکردم بالا نره گفتم
من: یعنی چی ممکنه؟؟؟؟
آیرین: یعنی ممکنه قبول کنم!
آره اگه قبول کنی بهتره....زندگیت نابود نمیشه.برای همین گفتم
من: آهان...
تک سرفه ای کردم و گفتم
من: پس مبارکه.
آیرین: تازه رئیسمم هست!!!!
چی؟؟؟!!! رئیسش؟؟؟!!!
من: هان؟! رئیست؟!
با دست به خودم اشاره کردم و با خیالی که راحت شده بود گفتم
من: منو میگی فسقلی؟!
آیرین: اممممممم......چیزه یعنی خب آره دیگه!!!
بعدم سرشو انداخت پایین،یه نفس راحت کشیدم و گفتم
من: سکتم دادی دختر.من غیر از خودم منظورم بود.
با دلخوری نگاهم کرد و گفت
آیرین: واسه همین گفتی مبارکه؟!
سرم رو انداختم پایین و با صدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم
من: چی میتونستم بگم؟! وقتی اونجوری گفتی،داد و هوار میکردم؟! وقتی حس کردم کاری از من برنمیاد،حس کردم بهترین کار آرزوی خوش بختی واسته!!!
آیرین: پس تو میای خواستگاری؟!
بعدم با حرصی که تو صداش موج میزد گفت
آیرین: البته اگه بانو ساحل بذارن!
من: هه...ساحل کیه این وسط؟ بیخیال تورو جان عزیزت.
دوست داشتم اذیتش کنم برای همین تک خنده ای کردم و گفتم
من: اصلا من برم بگیرمش مشکلی داری؟
به آنی بغض کرد و گفت
آیرین: من....من که....
پریدم وسط حرفشو سوالی گفتم
من: تو که؟؟!!
آیرین: اگه بخوام مشکلی داشته باشمم نمیتونم چون انتخاب با توئه.
یه لبخند خاص و جذاب و حرص درار زدم و گفتم
من: پاشو بریم حالا تو راه حرف میزنیم.
بدون حرف بلند شد و رفتم حساب کردم و با هم رفتیم و سوار ماشین شدیم،تو مسیر که بودیم گفتم
من: خب من با ساحل عروسی کنم میای ساقدوشش بشی؟!
با حرص گفت
آیرین: نخیر.
بعدم روشو کرد سمت پنجره،منم که ول کن نبودم...
من: عه...چرا؟ دوست نداری تو عروسی من باشی؟ حالا اصلا ساحل نه یکی دیگه،
عروسیم نمیای؟
آیرین: باشه میام.
بعدشم زل زد بهم که اشکاش سرازیر شدن و با بغض گفت
آیرین: ناسلامتی فقط منشیتم!!!!
طاقت اشکاشو نداشتم برای همین گفتم
من: آره تو فقط منشیمی!!! ولی...
پرید وسط حرفم و گفت
آیرین: ولی؟!
من: ولی مگه میشه عروس تو عروسیش نباشه؟؟؟؟!!!!!
مثل اینکه نفهمید چی گفتم چون گفت
آیرین: ها؟! یعنی چی؟ خب میام عروسیت دیگه!!
عین کسایی که دارن ساده ترین مسئله دنیارو میگن گفتم
من: منظورم اینه که جنابعالی که عروس بنده تشریف دارین،میشه تو عروسیمون نباشی؟!
با من من گفت
آیرین: تو...تو که گفتی ساحل که....
با خنده برگشتم سمتشو گفتم
من: ساحل که؟! اون منو دوست داره من که دوسش ندارم بخوام برم باهاش ازدواج کنم،مگه عقلم کمه تو رو ول کنم برم پیش اون ابلیس؟!
خندش گرفت و با صدایی که رگه های خنده توش بود گفت
آیرین: ابلیس؟! خب منم شیطونما!!!
لپشو کشیدم و گفتم
من: شیطون فرق داره با ابلیس عزیزم!! شیطون جوریه که به دل میشینه ولی ابلیس....پووووف توضیحش سخته بیخیال!!!
آیرین: تو چجوری با سیاوش اینا آشنا شدی؟! مگه ساحل چجور دختریه؟
طبق معمول دروغ!!!
من: سیاوش دوست پدرم بود،از طریق سیاوش هم با سهند و ساحل آشنا شدم. ساحل...چجوری بگم؟! از زیبایی فریبندش استفاده میکنه که به اهدافش برسه!
آیرین با دلخوری گفت
آیرین: پس خوشگله!! امشبم که پیششی.
بعدم ساکت شد و سرشو انداخت پایین.
با لحن اطمینان بخشی گفتم
من: شنیدی چی گفتم؟ زیبایی فریبنده،یعنی شیطانو خوشگلش کنی ولی باطنش عوض نمیشه،میشه؟!
انگار خیالش راحت شد برای همین گفت
آیرین: خب حالا!!! اااااا پس از ایناس که بهش دست بزنی ریملاش میریزه و دستتم تا آرنج میره تو کارخونه کرم پودر و اینا؟!
خندیدم و گفتم
من: نه اتفاقا کم آرایش میکنه،خداداد خوشگله،اما با توجه به درونش زیباییش به چشم نمیاد،حداقل به چشم من نمیاد!
با یه لحن بانمکی گفت
آیرین: پس برادر بسیجی شدی؟؟!! لا اله الی الله...برادر!!!!
با خنده گفتم
من: خواهرم بکش جلو اون شالتو،بپوشون اون شراره های آتشو،بپوشون بیاد جلوتر!!
حالا موهاش کاملا تو بودا!!! یه دستی هم به ته ریش چند روزم کشیدم و مردم از خنده ولی بازم سعی در جمع کردنش داشتم!!
آیرین: من که موهام توئه برادر!!!....جمع نکن اونو،حیف که پشت فرمونی وگرنه میزدم چپ و راستت میکردم!
من: خواهر شما نامحرمی،نباید دستت به من بخوره! پس نمیتونی چپ و راستم کنی!!
با یه حرص ظاهری گفت
آیرین: حالا واسه من نامحرم شناس شده!!
بعدم خندید و ادامه داد
آیرین: که من نامحرمم دیگه؟! باشه.
بعدم زبون درازی کرد که با حرص لپشو کشیدم و گفتم
من: آخ نکن اونجوری که وحشی میشم میخورمت!!!
آیرین: نه دیگه برادر من نامحرمم!!!
من: من از دست تو چیکار کنم آخه؟
جلوی طلا فروشی مورد نظرم نگه داشتم و روبه آیرین گفتم
من: پیاده شو.
آیرین یه نگاه به طلا فروشی انداخت و گفت
آیرین: شرکت اینجا نیست که حواس پرت،آهان ببخشید
صداشو صاف کرد و گفت
آیرین: برادر!!!
من: میدونم " خواهر"
خواهر رو با یه لحن خاص گفتم
بعدم خودم پیاده شدم و منتظر آیرین شدم،جلوی ماشین دستمو بردم جلوش و گفتم
من: دست!!!
خیلی ظاهری زد تو صورتش و گفت
آیرین: هیییییین،زشته برادر ما نامحرمیم.
بعدم زبون درازی کرد،من این عادتو از سرش بندازم دیگه مشکلی ندارم!!!
دستشو به زور گرفتم و گفتم
من: حالا دیگه محرمیم.
بعدم کشوندمش سمت طلا فروشی! جلوی طلا فروشی صداش دراومد.
آیرین: خیلیخب آروم بابا!!! حالا اینجا چرا؟ تو که هنوز نیومدی خواستگاری برادر!!
من: کسیم نخواست حلقه بخره که...اصلا شاید من نیومدم خواستگاری!!!
بعدم خندیدم و وارد شدم.
آیرین: نیا اصلا،هستن که بیان.
بعدم به تبعیت از من وارد شد! حرصم گرفت ولی چیزی نگفتم و در عوض رو به صاحب مغازه گفتم
من: سلام جناب گردنبندای ظریفتون رو بیارین!
مرد: بله چشم.
رفت و بعد از چند دقیقه یه سری گردنبند که هرکدوم زیبایی خودشون رو داشتن آورد.
یکیش بدجور نظرم رو جلب کرد.دوتا قلب ظریف که تو هم بود و وسطش نوشته بود "Love" خیلی خوشگل بود ولی بازم انتخاب با خوده آیرین بود برای همین بهش گفتم
من: خب انتخاب کن!
آیرین یه نگاه به من انداخت و نگاهی به گردنبندا بعدم به همون گردنبندی که من خوشم اومده بود اشاره کرد و گفت
آیرین: این یکی خیلی خوشگله!
تعجب کردم دقیقا سلیقش عین من بود،برای همین گفتم
من: مطمئنی؟ همین خوبه؟
آیرین: آره...چشه مگه؟
من: هیچی.
بعدم رو به مرده گفتم
من: آقا پشت این حک کنین "آرشین"!!!
آیرین جوری که فقط من بشنوم گفت
آیرین: وا؟! آرشین کیه؟! اسمم آیرینه ها!!
دوست داشتم اذیتش کنم برای همین گفتم
من: کسی نخواست واسه تو بگیره آوردمت انتخاب کنی!!! بقیه چیزارو نگاه کن تا آماده بشه.
با حالت حرص و دلخوری باهم گفت
آیرین: باشه!
بعدم پشت چشم نازک کرد و گفت
آیرین: بردار برای هرکی دوست داری!
بعدم پشتش رو کرد به من و به ویترین روبه روش نگاه کرد.
بعد از حدود یک ربع که خیلی زود گذشت،گردنبند آماده شد و آیرین همچنان پشت به من ایستاده بود ولی ایندفعه رو به آینه بود.
گردنبند رو گرفتم و همونطور بردم و گردنش کردم و گفتم
من: چه بهت میاد نه؟
آیرین: مبارک صاحبش باشه!!
خندیدم و گفتم
من: پس مبارکت باشه!
آیرین متعجب برگشت سمتمو گفت
آیرین: چی؟؟ مگه نگفتی برای من نگرفتی؟
من: حالا من یه چیزی گفتم تو که بی جنبه نبودی.
آیرین یه نگاه به گردنبندش انداخت و گفت
آیرین: آخه آرشین کیه؟ من آیرینما!!
دستمو گذاشتم زیر چونش و سرشو آوردم بالا و گفتم
من: آرشام وآیرین رو بچسبون بهم...چی میشه؟! آرشین!!!!
تازه فهمید چی به چیه که با ذوق گفت
آیرین: چه قشنگ!!
زل زده بودم بهش که گفت
آیرین: خب پس بریم شرکت که کارمنداتون شک میکنن برادر!
بعدم چشمک زد و دوباره زبون درازی کرد!
من: هعی خدا،باشه بریم.
بعد از خداحافظی با صاحب طلا فروشی اومدیم بیرون.توی ماشین با یه لحن آرومی که خیلی از من بعید بود گفتم
من: آیرینم؟!
آیرین: جانم؟ برادر عجیب غریب شدیا!!!
دستشو گرفتم و با همون لحن گفتم
من: اون گردنبند رو هیچ وقت از گردنت درنیار،هر وقت درش بیاری میفهمن دیگه منو نمیخوای و از زندگیت میرم بیرون و پشت سرمم نگاه نمیکنم.
آیرین: باشه.
یه دستی به گردنبندش کشید و گفت
آیرین: اتفاقا دوسش دارم،درش نمیارم نگران نباش!!
رسیدیم جلوی شرکت نگه داشتم و گفتم
من: اوکی تو پیاده شو برو من جایی کار دارم،میام.
خیلی مشکوک نگاهم کرد و گفت
آیرین: کجا؟
من: یه جایی حالا من بگم کجا تو میدونی؟
با لحن بچگونه ای گفت
آیرین: منو با خودت ببر عموووووو!!!
من: کوچولو اونجا جای شما نیست،خودم تنها باید برم!
خیلی جدی گفت
آیرین: خب من منشیتم منو ببر دیگه.
من: مسئله کاری نیست که بخوام تورو ببرم دختر خوب.
آیرین: خیلخب پیاده میشم حالا.
بعدم با یه حالت تهدیدی گفت
آیرین: بفهمم رفتی سرقرار با یکی دیگه گردنبندتو درمیارما!!
خوبه والا حالا یه آتو دادم دستش،خندیدم و گفتم
من: من غلط بکنم با یکی دیگه برم سرقرار!
آیرین: آفرین عمو.
بعدم پیاده شد و خم شد از پنجره گفت
آیرین: خدافظ مراقب خودت باش.
بعدم دست تکون داد و رفت داخل شرکت،منم رفتم جایی که کار داشتم.
گوشیم رو درآوردم و یه زنگ به رضا زدم.
رضا: بله رئیس؟
من: چخبر؟
رضا: آقا پیداش کردم.
من: الان کجاست؟
رضا: تو سوله پارچین.
من: دارم میام.
رضا: بله رئیس خدافظ.
بدون حرف قطع کردم و پامو بیشتر روی پدال گاز فشار دادم که سریعتر برسم.
وقتی رسیدم جلوی در سوله،رضا از سوله بیرون اومد.پیاده شدم که خودشو بهم رسوند.
رضا: سلام رئیس.
به تکون دادن سرم اکتفا کردم.
رضا: داخل سولس.
من: اسم و فامیلیش؟
رضا: وحید ناصری،مجرد،خانواده هم نداره،پرورشگاهیه!
باز سرمو تکون دادم و وارد سوله شدم.یه پسر 24،25 ساله که روی صندلی بسته بودنش ولی کتک نخورده بود.وقتی چشمش بهم افتاد،با یه نیشخند گفت
وحید: به به جناب رئیس سابق! خوب هستین؟
خیلی خونسرد کتمو درآوردم و گذاشتم روی میز کنار دیوار،همونطور که میرفتم سمتش آستینامو بالا زدم.وقتی بهش رسیدم،مشتم توی صورتش فرود اومد که نیشش جمع شد!!
وقتی زدمش درد بدی از زخمم تو کل بدنم پیچید،ولی توجه نکردم و گفتم
من: واسه کی کار میکنی؟
وحید با حال زاری گفت
وحید: باید بگم؟!
من: نگی برات خیلی بد میشه.
وحید: بگم نگم کشته میشم،پس ترجیح میدم حرفی نزنم.
مشت دوم و سوم هم روی صورتش نشست!
من: وحید شوخی ندارم،بنال واسه کی کار میکنی؟!
به نفس نفس افتاده بود.
وحید: فکر میکردم زورت بیشتر از این حرفا باشه رئیش سابق!! تعریف باباتو از رئیسم شنیده بودم ولی تو مثل اون نیستی!!
با شنیدن این حرف کنترلم رو از دست دادم و بنای کتک زدنش رو گذاشتم.جوری میزدمش که هر لحظه امکان میدادم بمیره،ولی من میخواستم بدونم برای کی کار میکنه،برای همین گفتم
من: واسه بار آخر میپرسم،کی فرستادتت اینجا؟
وحید: ا...اف...افرومن...
من: افرومن؟! فکر میکردم خودش باهام رو به رو بشه،نه این که بخواد به پلیس لوم بده!
وحید: میبینی که نتونسته....با خودت رو به رو بشه...
گوشیم رو درآوردم
من: شماره افرومن!
انگار نشنید،این دفعه با دادی که از جا پروندش گفتم
من: شماره افرومن.
شماره رو داد که زنگ زدم و زدم روی اسپیکر و گوشی رو گرفتم جلوی وحید.
افرومن: بله؟
اشاره کردم حرف بزنه.
وحید: رئیس؟
افرومن: وحید؟! چیشده؟ تونستی لوش بدی؟ گرفتنش؟
گوشیرو گرفتم جلوی خودم و گفتم
من: به به...جناب افرومن،چخبرا؟
کپ کرده بود و با تته پته جواب داد.
افرومن: آر..آرشام...تو...تو خوبی؟!...نگرفتنت؟!..
پوزخند صدا داری زدم و گفتم
من: نه متاسفانه در ضمن وحیدم پیش منه،که ایشالا جنازشو میفرستم پیشت!
افرومن: وحید؟!
من: آره وحید،منتظرر مرگ خودت و خونوادت باش.
بعدم گوشیرو قطع کردم و اسلحمو درآوردم و پیشونیه وحید رو نشونه گرفتم و گفتم
من: حرفی نداری؟
چیزی نگفت و پوزخندی زد که بی درنگ ماشه رو کشیدم! اسلحمو گذاشتم پشت کمرم و کتمو از روی میز برداشتم و رفتم بیرون سوله.رضا دم در بود.
من: رضا؟
اومد جلو و گفت
رضا: بله آقا؟
من: این وحید رو بفرستین دم خونه افرومن.
رضا: چشم امر دیگه؟
من: راستی حال حامد چطوره؟
رضا: حالش بهتره رئیس،کامل خوب نشده ولی بهتره.
من: مراقبش باش،حامد آدم خوب و قابل اعتمادی بود برام،پس لازمش دارم.
رضا: بله آقا،هر چی شما بفرمایید.
سرمو تکون دادم و به سمت پاشینم رفتم.
سوار شدم و تخت گاز رفتم تا شرکت،یک نفر دیگه به لیست آدمایی که کشتم اضافه شد،قبلا کشتن آدما برام افتخار بود اما الان....
من چجوری قراره این دروغا و این کارامو به آیرین بگم؟ چطوری قراره جمعش کنم؟ درد بدی تمام بدنم رو فرا گرفته بود،به خاطر کتکایی که به وحید زده بودم به زخمم فشار اومده بود.
درد امونم رو بریده بود،برای تحملش فقط دندونام رو روی هم فشار میدادم تا برسم به شرکت.
ادامه دارد......
سایت دانلود رمان نگاه دانلود