- عضویت
- 2017/03/18
- ارسالی ها
- 1,624
- امتیاز واکنش
- 60,983
- امتیاز
- 1,039
- سن
- 22
بادیگارد سری به نشانه افسوس تکون داد و گفت:
-من شیرکاکائوی داغ میخوام
من هم که نظارهگر حرفاشون بودم، جام رو راحت کردم و گفتم:
-منم اسپرسو میخوام.
حامد با خوشمزگی گفت:
-نیگا نیگا، به جای اینکه این فسقل بچه بستنی بخواد و ما قهوه، ما ها داریم بچگی میکنیم و خانوم در بزرگسالی سیر میکنن، حالا میگم خوش میگذره؟
جواب دادم:
-اول اینکه بزرگی به عقل است که متأسفانه هیچ کدومتون ندارین. نه به سال و اسپرسو خوردن، دوم اینکه جات خالی آره خیلی خوش میگذره.
حامد با لب و لوچهای آویزون گفت:
-فرزانه خانوم داشتیم؟ حالا منو ضایع میکنین؟
همه بچه ها خندشون گرفت. آخه حامد جوری رفتار میکرد که انگار من معلم سی ساله کلاس سومشم. نباید بیشتر از این لوس بازی در میاورد. منم جوابش رو دادم:
-بله که داشتیم، ادامه هم بدین آقا حامد کنفتون میکنم.
حامد مثلاً روی صندلیش غش کرد و گفت:
-وای، بلا به دور فری خانوم.
- فرزانه هستم.
- بله فرزانه خانوم، تو رو به جون هر کی دوست داری کنفم نکن که خودم در بست کنفت هستم.
بچه ها که تازه خندشون بند اومده بود بازم نیششون وا شد، منم گفتم:
-اونکه بعله
امین خندشو کنترل کرد و گفت:
-خوب پس سه تا بستنی شکلاتی، یه بستنی میوه ای، یه لیوان شیرموز، یه فنجون شیرکاکائو، یه فنجون اسپرسو و یه فنجون نسکافه، درست گفتم؟
نگین با لودگی جواب داد:
-آره دادش، عجب حافظه ای داری تو.
امین هم با لبخند شونهای بالا انداخت و جوابشوداد:
-ما اینیم دیگه...
امین که رفت اسما یه دفعه از جا پرید. فوری از بچه ها پرسید:
-اوشاغلار ساعات نِچَدی؟
از اونجایی که واژه ساعات رو آورد فهمیدم که منظورش همون ساعت چنده اس. برای همین گفتم:
-یازده و نیمه.
انگاری که خیالش راحت شده باشه سر جاش آروم گرفت. دلیل کارشو نمی فهمیدم. و البته دلیلش هم فقط به خودش مربوط بود، ده دقیقه بعد امین اومد و یکی رو واسه آوردن سفارشا با خودش برد.
-من شیرکاکائوی داغ میخوام
من هم که نظارهگر حرفاشون بودم، جام رو راحت کردم و گفتم:
-منم اسپرسو میخوام.
حامد با خوشمزگی گفت:
-نیگا نیگا، به جای اینکه این فسقل بچه بستنی بخواد و ما قهوه، ما ها داریم بچگی میکنیم و خانوم در بزرگسالی سیر میکنن، حالا میگم خوش میگذره؟
جواب دادم:
-اول اینکه بزرگی به عقل است که متأسفانه هیچ کدومتون ندارین. نه به سال و اسپرسو خوردن، دوم اینکه جات خالی آره خیلی خوش میگذره.
حامد با لب و لوچهای آویزون گفت:
-فرزانه خانوم داشتیم؟ حالا منو ضایع میکنین؟
همه بچه ها خندشون گرفت. آخه حامد جوری رفتار میکرد که انگار من معلم سی ساله کلاس سومشم. نباید بیشتر از این لوس بازی در میاورد. منم جوابش رو دادم:
-بله که داشتیم، ادامه هم بدین آقا حامد کنفتون میکنم.
حامد مثلاً روی صندلیش غش کرد و گفت:
-وای، بلا به دور فری خانوم.
- فرزانه هستم.
- بله فرزانه خانوم، تو رو به جون هر کی دوست داری کنفم نکن که خودم در بست کنفت هستم.
بچه ها که تازه خندشون بند اومده بود بازم نیششون وا شد، منم گفتم:
-اونکه بعله
امین خندشو کنترل کرد و گفت:
-خوب پس سه تا بستنی شکلاتی، یه بستنی میوه ای، یه لیوان شیرموز، یه فنجون شیرکاکائو، یه فنجون اسپرسو و یه فنجون نسکافه، درست گفتم؟
نگین با لودگی جواب داد:
-آره دادش، عجب حافظه ای داری تو.
امین هم با لبخند شونهای بالا انداخت و جوابشوداد:
-ما اینیم دیگه...
امین که رفت اسما یه دفعه از جا پرید. فوری از بچه ها پرسید:
-اوشاغلار ساعات نِچَدی؟
از اونجایی که واژه ساعات رو آورد فهمیدم که منظورش همون ساعت چنده اس. برای همین گفتم:
-یازده و نیمه.
انگاری که خیالش راحت شده باشه سر جاش آروم گرفت. دلیل کارشو نمی فهمیدم. و البته دلیلش هم فقط به خودش مربوط بود، ده دقیقه بعد امین اومد و یکی رو واسه آوردن سفارشا با خودش برد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: