کامل شده رمان سفید یخی | فاطمه د کاربر انجمن نگاه دانلود

این رمان تا اونجایی که خوندین چطور بوده؟

  • عالی

  • خوب

  • می تونست بهتر باشه

  • تازه اول راهی


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fatemeh-D

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
عضویت
2017/03/18
ارسالی ها
1,624
امتیاز واکنش
60,983
امتیاز
1,039
سن
22
بادیگارد سری به نشانه افسوس تکون داد و گفت:
-من شیرکاکائوی داغ می‌خوام
من هم که نظاره‌گر حرفاشون بودم، جام رو راحت کردم و گفتم:
-منم اسپرسو می‌خوام.
حامد با خوشمزگی گفت:
-نیگا نیگا، به جای اینکه این فسقل بچه بستنی بخواد و ما قهوه، ما ها داریم بچگی می‌کنیم و خانوم در بزرگسالی سیر می‌کنن، حالا می‌گم خوش می‌گذره؟
جواب دادم:
-اول اینکه بزرگی به عقل است که متأسفانه هیچ کدومتون ندارین. نه به سال و اسپرسو خوردن، دوم اینکه جات خالی آره خیلی خوش می‌گذره.
حامد با لب و لوچه‌ای آویزون گفت:
-فرزانه خانوم داشتیم؟ حالا منو ضایع می‌کنین؟
همه بچه ها خندشون گرفت. آخه حامد جوری رفتار می‌کرد که انگار من معلم سی ساله کلاس سومشم. نباید بیشتر از این لوس بازی در میاورد. منم جوابش رو دادم:
-بله که داشتیم، ادامه هم بدین آقا حامد کنفتون می‌کنم.
حامد مثلاً روی صندلیش غش کرد و گفت:
-وای، بلا به دور فری خانوم.
- فرزانه هستم.
- بله فرزانه خانوم، تو رو به جون هر کی دوست داری کنفم نکن که خودم در بست کنفت هستم.
بچه ها که تازه خندشون بند اومده بود بازم نیششون وا شد، منم گفتم:
-اونکه بعله
امین خندشو کنترل کرد و گفت:
-خوب پس سه تا بستنی شکلاتی، یه بستنی میوه ای، یه لیوان شیرموز، یه فنجون شیرکاکائو، یه فنجون اسپرسو و یه فنجون نسکافه، درست گفتم؟
نگین با لودگی جواب داد:
-آره دادش، عجب حافظه ای داری تو.
امین هم با لبخند شونه‌ای بالا انداخت و جوابشوداد:
-ما اینیم دیگه...
امین که رفت اسما یه دفعه از جا پرید. فوری از بچه ها پرسید:
-اوشاغلار ساعات نِچَدی؟
از اونجایی که واژه ساعات رو آورد فهمیدم که منظورش همون ساعت چنده اس. برای همین گفتم:
-یازده و نیمه.
انگاری که خیالش راحت شده باشه سر جاش آروم گرفت. دلیل کارشو نمی فهمیدم. و البته دلیلش هم فقط به خودش مربوط بود، ده دقیقه بعد امین اومد و یکی رو واسه آوردن سفارشا با خودش برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    یه ربع بعد بلند شدیم و به کلاس رفتیم. کلاس مستر چنگالی هم به شکر خدا و برای اولین بار بدون هیچ اتفاق خاصی و بدون دعوا گذشت. استاد چنگیزی بخاطر شباهتش به گاو وحشی موقع عصبانیت به این اسم مشهور شده بود و الحق که بهش میومد.
    با عظیمی به خونه برگشتیم. وقتی بابا اومد رفتم پیشش و گفتم:
    -سلام بابا.
    بلا فاصله اخماش تو هم رفت. چون من معمولاً مواقع اضطراری برای حرف زدن باهاش پیش قدم می‌شدم. فاطمه از اون طرف چنان مثل بزکوهی به طرف من جهید و فریاد زد:
    -هوی، بابای خودمه با بابای من چیکار داری هان؟
    از اون طرف فائزه پرید رو کولم. دو قلو ها با این که ازم چند سال بزرگتر بودن، جثه‌اشون از من ریز‌تر بود. هم قد بودیم؛ ما من درشت‌تر بودم. تو گوشم جیغ کشید:
    -ای پدر دزد خائن، به چه جرئتی پدر نازنین ما را در روز روشن می‌ربایی؟
    دلیل حساسیتشون رو نمی‌فهمیدم. فائزه خواست دوباره حرف بزنه که جلو دهنش رو گرفتم. بابا هم همش می‌خندید، با خنده گفت:
    -بیاین اینور ببینم یکی یه دونه من چیکارم داره.
    فاطمه و فائزه باهم گفتن:
    -بابایی. داشتیم؟ ما رو حساب نکنینا ما کشکیم، فری خانوم یکی یدونه شماست، پس ما چی؟
    بابا در حالی که هنوز می‌خندید گفت:
    -خوب این یکی یدونه منه، شما هم خل و دیوونه منین.
    صدای اعتراض دو قلو ها بلند شد. بابا خندش شدید‌تر شد و منو به سمت اتاق کارش هدایت کرد. وارد اتاق شدیم و بابا پرسید:
    -خوب دختر گلم! چی کارم داشتی؟
    - بابا یکی از بچه های اکیپمون یه ویلا تو رامسر داره و ما رو دعوت کرده. می خواستم بدونم که اجازش رو صادر می‌کنین یا نه.
    - چند روز می‌مونی؟
    - یه پنج شیش روزی
    - دوستات آدمای مطمئنی هستن؟
    چه جوابی باید می‌دادم؟ با کمی مکث گفتم:
    -بابا جون خودتونم می‌دونین تا وقتی که دوستام امتحانشونو پس ندن من بهشون اعتماد نمی‌کنم.
    پیش خودم زمزمه کردم:
    -هر چندکه هنوز بهشون کاملاً اعتماد ندارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    و ادامه دادم:
    -من الان دو تا بادیگارد هم دارم که اگه دچار اشتباه شدم و کسی خواست بهم صدمه بزنه ازم محافظت کنن.
    - خوب منطقیه. دانشگاتو چیکار می‌کنی؟
    - چهار روز تو هفته کلاس دارم. شنبه که میرم دانشگاه و بعد را می‌افتیم. یکشنبه و دوشنبه تعطیله و ازاون‌جایی که من معمولاً یه درس از برنامه جلو هستم واسه سه شنبه مشکلی پیش نمیاد.
    بابام دستی به صورتش کشید و گفت:
    -باشه، می‌تونی بری؛ ولی هر روز دو بار خودت و هر کدوم از بادیگاردات یه بار باید بهم زنگ بزنید و وضعیتتون رو گزارش بدین. می‌دونی که در خطری، پس باید حواست جمع باشه.
    - چشم بابا.
    - الهی قربون دختر حرف گوش کنم برم من.
    با صدای آرومی گفتم:
    -خدا نکنه
    یه دفعه در با صدای هولناکی وا شد و دوقلو ها یه طوری که انگار می‌خوان دوئل کنن جلو در وایستادن. فائزه یه تفنگ آب پاش سمتم گرفت و گفت:
    -خوب، قشنگ با بابای من داشتی دل و قلوه رد و بدل می‌کردین.
    بعد یه دفعه منفجر شد:
    -زود بابامو پس بده تا آبکشت نکردم.
    من مات نگاش می‌کردم، هی می‌خواست به چشمام نگا کنه ولی نمی‌تونست. نگاه خیره من هر کسی رو آزار می‌داد، بی تفاوت سرم رو طرف بابام برگردوندم و گفتم:
    پس نمی‌دم
    فاطمه گفت:
    -که اینطور، فائزه سوراخ سوراخش کن، نذار چیزی ازش بمونه آجی.
    تا اون خواست شلیک کنه در خودکاری که تو دستم بود رو پرت کردم تو سوراخ تفنگ؛ البته هر چند تو هدف نخورد به انگشت شصت فائزه اصابت کرد و تفنگ از دستش افتاد. بعد جلو رفتم و آب رو با تفنگ به طرف فائزه پاشیدم. فائزه جیغی کشید و با فاطی در رفت.
    ************
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    روز حرکت بعد از دانشگاه همه بچه ها به خونه رفتن تا آماده شن «البته اسما و امین به خوابگاهشون رفتن»وسایلمو که جمع کردم رفتم دم در، دو تا بادیگارد دم در منتظر بودن. به سمت خانوادم برگشتم. فاطمه و فائزه نیششون تا بناگوش باز بود. مامان آرومم هم چشماش از اشک پر بود. اصلاً درک نمی‌کردم که معنی این اشک ها چیه؟ سفر آخرت هم که نمی‌رفتم، درسته که مرگ ممکنه تو این مسافرت سراغم بیاد، ولی اگه اجل برسه، حتی اگه خونه هم باشم می رسه، پس این اشک ها واسه چیه؟ فاطمه با مسخرگی گفت:
    -وا، خدا مرگم بده، مامان گلم چرا گریه؟ اتفاقاً چند روزی نیست از دست دیوونگی هاش راحتیم.
    کدوم دیوونگی؟ رو به دو قلو‌ها گفتم:
    -من چه هیزم تری بهتون فروختم که این طوری هوامو دارین؟
    فائزه گفت:
    -اِه، مگه تو هیزم فروشی؟ منو بگو خیال می‌کردم که خواهرم دکتره.
    - اگه من هیزم فروش باشم تو هَــــ...
    نذاشت ادامه بدم. می‌دونست با ادامه این حرف چه جوری ضایع میشه:
    -خدایا نگا چه آبجی ماهی دارم. اصلاً ماهی نیست طاووسه، خانوم دکتره عزیز دلم...
    وسط حرفش پریدم و گفتم:
    -باشه، خر شدم
    فاطمه و فائزه هر دو پریدن بغلم، واقعاً خیلی کودکانه‌تر از سنشون رفتار می‌کردن. فاطمه دم گوشم زمزمه کرد:
    -سلامت برگردی آجی کوچیکه
    بابا هم اومد و گفت:
    -سلامت بر گردی گل دخترم، یادت نره چیا بهت گفتما
    جوابشو با لحن سردم دادم. هنوز هم به نوع حرف زدنم عادت نکرده بود:
    -چشم بابا
    مأیوسانه نگاهی بهم انداخت و رفت پیش بادیگارد ها، مامانم اومد جلو با چشمای اشکیش نگام کرد و منو کشید بغلش، تو گوشم گفت:
    -مراقب فرزانه کوچولوی من باشیا، گشنه و تشنه نمونه یوقت؟ بهش بگو به مامانشم زنگ بزنه باشه؟»
    هر کی بود با لطافت جواب لحن محبت آمیز مامانش رو می‌داد؛ اما خوب بلد نبودم. طرز کشش صدا رو بلد نبودم. جوابش رو با بی مهری دادم:
    -چشم مامان.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    گریه مامانم دو چندان شد. صدای گریه جدیداً خیلی برام آزار دهنده بود. سرم رو درد می‌آورد، یه خداحافظی دسته جمعی کردم. امیرعلی اومد جلو وگفت:
    -آجی گلم مراقب خودت باش ها، خودت می‌دونی که در خطری، پس فقط مراقب باش.
    فقط یه جمله از دهنم بیرون اومد:
    -چشم داداش.
    و بعد سوار ماشین شدم. مامان پشت سرمون آب ریخت، عظیمی راننده بود و اصلانی جلو نشسته بود. رفتیم پارکی که قرار گذاشته بودیم. پیاده شدم و گفتم:
    -سلام بچه ها
    بچه ها هم با خنده سلام دادن. دو تا ماشین بیشتر نداشتیم. یکی مال من، یکی هم سینا، گفتم:
    -خوب دخترا با منو بادیگاردا، شما چهار تا پسر هم با هم، اوکی؟
    همه:
    -اوکی
    سوار ماشین شدیم. نگین سوار نشده خوابش برد. خوب این همه انرژی نیازمند خواب زمستانیم هست. اسما خیلی پر حرف بود و ازاون‌جایی که من زیاد حرف نمی‌زدم، تصمیم گرفت حرف نزنه و فوری وارد دنیای مجازی شد. عظیمی که رانندگی می‌کرد و اصلانی به منظره بیرون خیره بود. منم گوشیم رو در آوردم و جدولانه بازی کردم.
    نمی‌دونم چند ساعت گذشته بود که با توقف ماشین سرمو از گوشیم بیرون آوردم. سمت راستمو نگاه کردم، نگین سرش رو شونه اسما بود و دهنش مثل غار علیصدر وا شده بود بود، آب دهنش آویزون بود. «نویسنده: چندشم خودتونین»
    اسما رو نگاه کردم که اونم سرش رو بالشتک پشتیشه و وضعیتی مشابه نگین داره. از عظیمی پرسیدم:
    -رسیدیم؟
    عظیمی که انگار شیش دونگ حواسش تو گوشیش بود سرش رو بلند کرد و با گیجی پرسید:
    -ها؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    تکرار کردم:
    -رسیدیم؟
    - آره آره...
    پیاده شدم و رفتم در سمت راست رو وا کردم. به شونه اسما زدم و گفتم:
    -اسما پاشو، رسیدیم.
    اسما خواب آلود جواب داد:
    -ماما گوی بیاز یاتام
    یه چیزایی دیگه بارم بود. این یعنی مامان بزار یکم بخوابم، اسمش رو صدا زدم:
    -اسما!
    -نَدی؟ گوی یاتام دای، بیر آز دان سو را دوراجام
    ها؟ این چی گفت؟ مثل این که بلند گفتم چون صدای امین از پشتم اومد:
    -یعنی چیه؟ بزار بخوابم، یکم دیگه بلند می‌شم.
    یه فکری به سرم زد. فکرم رو به حامد و عظیمی گفتم و اونا هم با نیش باز استقبال کردن و قرار شد من از نقشمون فیلم بگیرم.
    حامد رفت کنار اسما و عظیمی رفت کنار نگین و من شروع کردم فیلم گرفتن. حامد و عظیمی شروع کردن به ناز کردنشون زمزمه وار بهشون گفتن:
    -صبحت بخیر عزیزم، نمی‌خوای پاشی گلم؟ نمی‌خوای یکم به شوهرت برسی؟‌
    نگین و اسما اولش یکم گیج می‌زدن؛ اما یه دفعه جیغشون به هوا رفت. همه از خنده غش کردن. به خصوص حامد که دلش رو گرفته بود و قهقهه می‌زد. از همونا که زبون کوچیک آدم رو میشه دید که داره بندری می‌زنه، اسما و نگین همدیگه رو بغـ*ـل کرده بودن و می‌لرزیدن؛ اما کم کم به خودشون اومدن وگفتن:
    -زهر مار، این چه وضع بیدار کردنه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    اسما گفت:
    -وای ننم، نقدر گرخدوم «وای مامان! چقدر ترسیدم!»
    امین با خنده نزدیک شد و گفت:
    -نقشتون حرف نداشت، برای اولین بار یکی تونست اسما رو بیدار کنه.
    نگین گفت:
    -هومن و حامد، نقشه کدومتون بود؟ حامد تو دیگه آره؟ جرئت داری بگو تا تیکه بزرگت گوشت بشه.
    حامد خونسرد گفت:
    -نقشه فرزانه بود، ما فقط اجرا می‌کردیم.
    نگین مثل یه علامت تعجب نگاهم می‌کرد. رو بهش گفتم:
    -اونطوری نگام نکن، فاطمه و فائزه یه بار این نقشه رو رو من امتحان کردن، منم از اونا یاد گرفتم»
    نگین با شوق گفت:
    -یعنی تو هم ترسیدی؟
    نگا خیره شیشه‌ایم رو بهش دوختم و گفتم:
    -نه، نقششون با شکست مواجه شد. چون من اون زمان بیدار بودم و فقط چشمام بسته بود.
    نگین حسابی ضد حال خورد. توجهی بهش نکردم و به سمت ویلا راه افتادم. بقیه هم تازه یادشون افتاد که تو جاده‌ان.
    وارد خونه شدیم. یه ویلای دوبلکس سیصد متری. پایین شامل دو تا اتاق خواب، یه کتابخونه بزرگ، یه آشپز خونه و سالن پذیرایی بود. بالا هم ده تا اتاق خواب داشت و هرکدوم خودشون یه سرویس بهداشتی و حموم داشتن.
    سینا می‌گفت که یکی از اتاق ها پایین مال پدر و مادرش ویکی دیگه مال مهمان هایی هست که نمی‌تونن از پله بالا برن و اتاق خودش آخرین اتاق طبقه بالاست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    رفتم بالا و سرک کشیدم؛ البته بنده بسیار مؤدب می‌باشم و اول اجازه گرفتم. هر کدوم از اتاقا دکوراسیون خاصی با رنگ خاصی داشت. ماشالا رنگین کمون بودن اتاقا، یکی از اتاقا به رنگ سفید و قهوه ای و کرم دیزاین شده بود. یکی دیگه سفید و طلایی و خاکستری روشن، یکی شون آبی آسمانی و سفید بود. یکی دیگه سفید و مشکی، یه اتاق مخصوص بچه ها بود. یکی از اتاقای شیک سرمه ای و سفید بود، یکی از اتاقا سیاه و قرمز و یکی دیگش یاسی و سفید بود. دو تا اتاق دیگه رو هم با دکوراسیون لیمویی و سفید وَ سبز روشن و سفید می‌دیدین.
    اتاق سفید مشکی از اولش مال خودم شد. قهوه ای کرمه هم که مال سینا بود. اسما طلایی سفید رو برداشت. نگین هم اتاق یاسی سفید رو پسندید. امین از اتاق آبی و سفیدخوشش اومد، حامد اتاق لیمویی رو برداشت. چون معتقد بود آدم تو اتاقای دیگه افسردگی می‌گیره، عظیمی به اتاق قرمز و مشکی رفت. اصلانی هم مثل اینکه سبز سفید و بیشتر دوست داشت.‌پویا هم به اتاق سفید و سرمه‌ای رفت.
    وقتی وسایلم رو مرتب کردم، به خونه زنگ زدم و خبر سلامتیم رو بهشون رسوندم، بعد از شام شب رو استراحت کردیم تا فردا برنامه بچینیم.
    صبح ساعت هشت بیدار شدم. من معمولاً زیاد می‌خوابم. زیاد میگم نه این که دوازده ساعت فکر کنینا. نه، همیشه حول هشت و نیم الی نه و نیم ساعت می‌خوابم، رفتم پایین و صبحانه رو آماده کردم.
    ده دقیقه‌ای صبر کردم، دیدم کسی بیدار نمی‌شه، رفتم بیرون و نون خریدم و برگشتم. وقتی رفتم تو دیدم سینا، پویا، امین، عظیمی و اصلانی بیدار شدن. نون رو گذاشتم رو میز تا برم دخترا رو بیدار کنم و پویا هم مأمور شد تا حامد رو بیدار کنه، رفتم اتاق نگین روی تختش نشستم و توی گوشش گفتم:
    -عروسم انقد تنبل، عروسم عروسای قدیم که فردای عروسی یه جو شرم و حیا داشتن، پاشو ضعیفه ببین چه به روز داداشم آوردی که امروز حال نداره.
    نگین با شنیدن حرفا واکنشی نشون نداد؛ اما یکم بعد با تجزیه تحلیل حرفام سر جاش سیخ نشست و به دور و برش نگاه کرد، جالب بود. چون از یه سوراخ دو بار نیش خورده بود و حالیش هم نبود، دیدم هوا پسه آروم از اتاق اومدم بیرون و یه دفعه صدای جیغ نگین به گوشم رسید:
    -فرزانه!
    همزمان پویا اومد بیرون و صدای داد حرصی حامد در اومد:
    -پویا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    رفتم اتاق اسما، یه پر کنار بالشش بود. خوب خوبه، ابزار کارمون هم بیدار شد. پرو برداشتم و کشیدم به کف پاش، زیر پاشو خاروند و خواب آلود گفت:
    -اِلَـمه «نکن»
    دیدم پا نمی‌شه، پارچی رو که بالاسرش بود رو برداشتم و قطره قطره ریختم روش، بازم بیدار نشد. درسته که این روش بیدار کردن تکراری بود؛ اما هدف من شیطنت نبود. فقط می‌خواستم اسما بیدار شه. برای همین این دفعه پارچ رو روش خالی کردم که سیخ نشست. منم که دیدم مأموریت انجام شده رفتم بیرون، یه دفعه در با صدای بلندی وا شد و اسما با همون لباس خواب افتضاحش دنبالم راه افتاد، وایستادم و بهش گفتم:
    -یه دقیقه استپ کن.
    و اونم ساده لوحانه وایستاد. ادامه دادم:
    -با این لباسا می‌خوای دنبالم راه بیوفتی؟
    اونم انگاری تازه وضعش رو می‌دید. چون وای کشداری گفت و پرید تو اتاقش.
    رفتم پایین و دیدم که بچه ها کل میزو جارو کردن. فقط دو تا بربری مونده بود. منم ریلکس دو تا تخم مرغ نیمرو کردم و خوردم.
    بعد از صبحانه با بچه ها قرار شد بریم بازار بگردیم. داشتیم تو خیابونا قدم می زدیم و به مغازه ها نگاه می‌کردیم که یه دفعه با صدای شکستن شیشه عظیمی روی من پرید و من به روی کمر افتادم. تماس چندانی با بدنم نداشت. دستاش رو کنار سرم حصار کرده بود و خودش رو بالا نگه داشته بود تا روی من نیوفته. درست همون لحظه اصلانی رو دیدم که با تفنگ به طرف یکی شلیک کرد و با گوشیش به کسی زنگ زد، عظیمی گفت:
    -لعنتیا تو روز روشن با صدا خفه کن شلیک می‌کنن، شانس آوردیم من حواسم بود.
    واقعاً این بار دیگه چی می‌خواستن؟ بین مردم؟ هدفشون از این حمله ها چی بود؟ تو اون وضعیت واقعاً اذیت می‌شدم، برای همین بهش گفتم:
    -آقای عظیمی از لطف شما ممنونم که نجاتم دادین؛ اما لطفاً از روم پاشین، جللوه ی خوبی بین مردم نداره.
    عظیمی یه لعنتی زیر لب گفت و از روم بلند شد. صدای آژیر پلیس اومد و اون شخص دستگیر شد. هومن و اصلانی درباره اتفاق با پلیس حرف زدن و بعد برگشتن طرفمون. اسما داشت به وضوح می‌لرزید و نگین هنگِ هنگ بود، رو به اونا گفتم:
    -چیه خانوما؟ بابا چیز خاصی نبود که.....
    حامد خواست چیزی بهم بگه که گفتم:
    -لطفاً چیزی در این باره نگید. گفت و گو در این مورد فقط ابطال وقته.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    به خریدمون ادامه دادیم و حدودای ساعت شش به خونه برگشتیم. به دست بچه ها نگاه کردم. آقایون معمولاً چیز خاصی نخریده بودن و تو دستاشون بیشتر از یه پلاستیک دیده نمی‌شد. منم خرید چندانی نداشتم؛ اما نگین تو دست راستش سه تا و تو دست چپش دو تا پلاستیک لباس داشت. اسما هم وضعیتش مشابه بود منتها نصف خرید هاشو داده بود به امین، یادمه وقتی رسیدیم خونه اسما گفت:
    «آخیش، اولِیدیما...
    امین خندید و نگین پرسید:
    -چی می‌گفت که می‌خندین؟
    امین جوابشو داد:
    -می گفت آخیش، داشتم می‌مردما!
    نگین هم خنده‌اش گرفت و گفت:
    -خو مگه مجبور بودی این همه خرید کنی؟
    حامد پرید وسط بحثشون و گفت:
    -دیگ به دیگ میگه میگ میگ.
    نگین اخماش رو تو هم کرد و گفت:
    -من که غرغر نکردم.
    حوصله بحث نداشتم، اگه اجازه می‌دادم تا فردا باید شاهد کل کلشون می‌بودم. برای همین گفتم:
    -بچه ها بیاین بریم شهربازی.
    این ایده هم با موافقت بچه‌ها همراه شد.
    همه بلند شدیم و رفتیم شهربازی، خوب من عموماً شهربازی نمی‌رفتم و فقط بخاطر دل بچه ها این پیشنهاد رو داده بودم، برای همین گفتم:
    -خوب بچه ها از اون جایی که به نظر من هیچ‌کدوم ازاین وسایل جذابیت نداردن، من افتخار می‌دم که همراهیتون کنم.
    حامد هم خم شد و گفت:
    -بله بانوی من! افتخار بسیار زیادی است همراهی ملکه ما در بازی های پست این مکان، بنده خدمت گذار شما هستم بانو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا