دیدگاهتون از سایه های ابری!

  • جالبه، میخوام ادامه اش رو بخونم!

    رای: 33 73.3%
  • از شخصیت آهو خیلی خوشم میاد^-^

    رای: 13 28.9%
  • از شخصیت امید خیلی خوشم میاد*-*

    رای: 7 15.6%
  • دوستدارم رمان جلد دوم هم داشته باشه"-"

    رای: 7 15.6%
  • رمان توی یه جلد تموم بشه/:

    رای: 13 28.9%
  • دوست دارم کوروش بمیره×

    رای: 9 20.0%
  • میخوام امید بمیره×

    رای: 5 11.1%
  • ته داستان با تمام سختی ها امید به آهو برسه(:

    رای: 16 35.6%

  • مجموع رای دهندگان
    45
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*sahra_aaslaniyan*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/19
ارسالی ها
763
امتیاز واکنش
21,945
امتیاز
661
محل سکونت
کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
ابرویی بالا انداخت و درحالی‌که لبخندش بزرگ‌تر می‌شد جواب داد:
- می‌تونم کنارتون بشینم؟ البته اگه منتظر شخص خاصی نیستین.
دهن باز کردم تا با تندی جوابش رو بدم، مخصوصاً که حسابی از دست امید کفری بودم؛ اما چشمم به جان افتاد که دستش رو محکم روی شونه مرد غریبه کوبید و لبخند حرصی زد. صدای خشمگینش توی گوشم پیچید:
- از قدیم گفتن با دم گرگ بازی نکن، حالام شما داداش من میزنی به چاک یا با همین میز یکیت کنم؟

مرد نگاه ترسیده‌ش رو به صورت اون دوخت و با دستپاچگی از میز دور شد. با دور شدن مرد غریبه، لبخندی زد و به صورتم خیره شد، با دلتنگی زمزمه کرد:
- سلام آهوی گریزپا.
لبخند متعجبی زدم و با حیرت بهش خیره شدم. خودش بود؟ جان؟ خدای من، آخرین‌باری که دیدمش کی بود؟
حیرون لب زدم:
- جان؟
صندلی دیگه‌ای از میز سمت چپش برداشت کنارم گذاشت، نشست و دستش رو دور شونه‌هام انداخت. با لبخندی که فقط مختص من بود جواب داد:

- خودمم فسقلی.
شوکه سرم رو به‌سمتش کج کردم و با چشم‌های گشاد شده لب زدم:
- اینجا چی‌کار می‌کنی؟ فکرمی‌کردم ترکیه باشی.
درحالی‌که به دور و اطرافمون اشاره می‌کرد جواب داد:
- عمو خبر داد نامزدیه غزال. سفارش کرد حتماً باید بیام و خب از اونجایی که کلاغا خبر رسوندن آهو پارسین برگشته به عمارت پارسین، دیدم واجبه که حضور داشته باشم.
بالاخره از شوک بیرون اومدم و لبخند محوی روی لب‌های کوچیکم کاشتم، با کمی شیطنت که توی این چهارسال خیلی کم به سراغش می‌رفتم پرسیدم:
- یعنی باید باور کنم واسه مهمونی و غذاهاش نیومدی، بخاطر من اومدی؟
آروم خندید و با محبتی که این چند سال ازش محروم بودم جواب داد:
- پس چی؟ نکنه می‌خوای بگی واسه دوتا نوشیدنی و غذا از ترکیه کندم اومدم ایران؟
پشت چشمی نازک کردم و نگاهم رو ازش گرفتم.
- حالا انگار چقدر راهه.
اینبار با صدای بلندتری خندید، تا حدی که میز‌ بغلیمون نگاه بدی بهش انداخت. سری براشون تکون داد و لبخند خاصی بهشون زد. این آدم همیشه مشکلاتش رو با جذابیتش حل می‌کرد و انصافا که کارایی داشت اون لبخند زیباش. به‌سمتم برگشت و دستش رو زیر چونم گذاشت، سرم رو به‌سمت خودش برگردوند و با لبخند گفت:
- همینه که هست خانم پارسین.
اخم تندی کردم و سرم رو عقب کشیدم. به چشم‌های عسلیش خیره شدم و با جدیت لب زدم:

- بهش عادت نکن، به زودی این اسم رو از روی خودم برمی‌دارم.
گیج جواب داد:
- متوجه نشدم.
شونه‌هام رو با بی‌خیالی بالا انداختم و به پیست رقـ*ـص چشم دوختم. آهی کشیدم و کوتاه جواب دادم:
- مهم نیست.
حلقه‌ی دستش رو دور شونه‌هام تنگ‌تر کرد و پر حرص زمزمه کرد:
- با دم گرگ بازی نمی‌کنن خانم پارسی...
دستش رو از دور شونه‌هام کنار زدم و با اخم نمایشی حرفش رو قطع کردم:
- دم شیر، نه دم گرگ باهوش. هنوزم ضرب المثل‌هارو اشتباه میگی؟
چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و مثل دخترهای دم بخت برام پشت چشمی نازک کرد. آروم خندیدم، لبخندی به روم زد و دستش رو برای گارسون بالا برد، همون‌طور که به گارسون چشم دوخته بود روبه من جواب داد:
- باز نرسیده ایراد گرفتی از من؟ بذار برسی دختر.
با تموم شدن جملش اخم از روی صورتم محو شد و با حالت گرفته‌ای خودم رو عقب کشیدم. متعجب نگاهم کرد؛ اما چیزی نگفت. بی‌منظور حرف زده بود؛ اما حقیقت رو گفته بود. اینجا خونه‌ی من نبود که نرسیده احساس راحتی داشته باشم و به هرکسی گیر بدم. باید یاد می‌گرفتم حد خودم رو نگه دارم. با رسیدن گارسون سر میز، بطری نوشیدنی خنکی سفارش داد و سرش رو به‌سمت من برگردوند، به‌خاطر قد بلند بودندش با وجود نشستن روی صندلی، درحالی‌که مثل بچه‌ای توی آغـ*ـوشش گم شده بودم، سرش رو کمی به‌سمتم خم کرد و لبخندی زد، آروم پرسید:
- تو چی می‌خوری؟
بی‌اراده از عادت همیشگیم پیروی کردم و جواب دادم:
- نوشابه سیاه با سیب‌زمینی سرخ کرده.

به‌سمت گارسون چرخید و سفارش من رو هم داد. با رفتن گارسون نفس عمیقی کشید و برای چند لحظه سکوت کرد. احساس می‌کردم با خودش درگیره تا حرفی رو بزنه؛ اما برای گفتن تردید داشت. بالآخره بعداز چند دقیقه تحملش تموم شد و با لحن محزونی به حرف اومد:
- نمی‌دونی وقتی از عمو شنیدم برگشتی چه حالی شدم، زمان زیادی از آخرین دیدارمون می‌گذره.
با به یاد آوردن خاطرات گذشته اخم کردم و کمی ازش فاصله گرفتم، کلافه لب زدم:
- شروع نکن جان.
با صورت جدی به چشم‌هام خیره شد و برای چند لحظه سکوت کرد. می‌دونست آدمی نیستم که به گذشته برگردم. لبخند محوی زد و نگاه محزونش رو توی اعضای صورتم چرخوند. آروم ادامه داد:

- برگشتی؛ همین کافیه دختر عمو.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    بی‌هیچ حسی به صورتش خیره شدم. وقتی از این عمارت رفتم حتی به اون هم فکر نکردم. برام مهم نبود بعداز رفتنم به چی فکر می‌کنه، ناراحت میشه یا نه؟ یا حتی اینکه دلش می‌شکنه؟ اون شب فقط می‌خواستم برم، از این عمارت، از آدم‌های نفرت‌انگیزش دور بشم، برم جایی که دست هیچ‌کس بهم نرسه. رفتم، اون‌قدر دور که خودمم نتونستم راهم رو پیدا کنم، دورتر از اون چیزی که توی تصوراتم بود. یه زندگی جدید ساختم، بدون سرکوفت خوردن، بدون کوچیک‌ شدن، بدون بغض کردن‌های همیشگیم. یه آهوی جدید ساختم و الان برگشتم، هیچ‌کس نپرسید چرا رفتی؟ فقط می‌پرسن کجا بودی؟ چی‌کار کردی؟ انگار با رفتنم یه آهوی کـ*ـثیف‌تر توی افکارشون به جا گذاشتم. درحالی‌که توی خاطرات گذشتم غرق بودم، بی‌اراده زیر لب زمزمه کردم:
    - نپرسیدن چرا رفتی؟ نپرسیدن...

    با صدای جان به خودم اومدم:
    - آهو!

    یکه‌ای خوردم و نگاهم رو از نقطه‌ای نامعلوم گرفتم، گیج به چشم‌های نگران عسلی‌رنگش خیره شدم و با صدای آرومی جواب داد:
    - ها؟ یعنی بعله.
    کمی به‌سمتم خم شد. نگاهش بین چشم‌هام و صورت رنگ‌پریدم در نوسان بود. کنجکاو و نگران پرسید:
    - حالت خوبه؟ داری نگرانم می‌کنی.
    دستی به گلوی خشک شدم کشیدم و از پشت میز بلند شدم، قدمی به‌سمت عقب برداشتم و با صدای آرومی جواب دادم:
    - من یه نوشیدنی خنک می‌خوام، تو هم می‌خوری؟

    منتظر جواب از سمتش جان نموندم، تند چرخیدم و به‌سمت میز خوراکی‌ها و نوشیدنی‌ها رفتم، بی‌توجه به برخوردم با مهمون‌ها، بطری نوشیدنی رو برداشتم و دور شدم. حتی نمی‌خواستم پیش جان برگردم. می‌خواست از گذشته حرف بزنه، زخم‌های قدیمی رو تازه کنه. گفتم زخم‌های قدیمی؟ با خنده بطری رو سر کشیدم و به‌سمت ته باغ قدم برداشتم، هنوز به کلبه نرسیده بودم که بازوم عقب کشیده شد. صدای نخراشیده‌ی شخصی بلند شد:
    - هی؟ داری کجا میری؟ مگه مهمونی از اون‌طرف نیست؟
    به‌سمتش برگشتم و عصبی بازوم رو عقب کشیدم و خواستم حرفی بزنم که با دیدن مرد روبه‌روم، متعجب حرف توی دهنم ماسید. سرتاپاش رو از نظر گذروندم. کت‌ شلوار دودی‌رنگی پوشیده بود و پیرهن نقر‌ه‌ای‌رنگ و کراوات دودی‌. نگاهم رو به صورتش دوختم. همون‌ چشم‌های سبز گربه‌ای که سال‌ها پیش بهم خیره بودن. با دیدن صورت شوکه‌م لبخند مرموزی روی لب‌های درشت و مردونش کاشت.
    - تعجب کردی نه؟
    با اشاره بهم ادامه داد:
    - منم وقتی اینجا دیدمت غافلگیر شدم. از آخرین باری که دیدمت شیش‌سالی می‌گذره، خیلی عوض شدی، زیباتر و...
    مکث کرد و کوتاه خندید:
    - گستاخ‌تر شدی.
    درحالی‌که با نفرت بهش خیره بودم با حرص پسش زدم.
    - برو رد کارت، حوصلتو ندارم بابک.

    خونسرد جواب داد:
    - درعوض من به اندازه هر دومون باحوصلم عزیزم.

    پوزخند حرصی زدم و جرعه دیگه‌ای از نوشیدنی رو خوردم. هرچی من از گذشته دوری می‌کردم، اون پابـ*ـرهنه پشت‌سرم میدوید و رهام نمی‌کرد. بابک، یکی از تاریک ترین خاطراتی بود که از گذشته داشتم. از گوشه چشم نزدیک‌ شدنش بهم رو دیدم. با یه حرکت سریع بطری رو از لبم فاصله دادم و چرخی زدم، بطری رو به بغـ*ـل سرش کوبیدم، با صدای بدی شکست. بابک فریادی از درد کشید و بیهوش روی زمین افتاد. باید می‌کشتمش، این آدم زندگیم رو به جهنم تبدیل کرد. یعنی حقم نیست یکم تلافی کنم؟ با بغض قسمتی از شیشه‌ی بطری که توی دستم مونده بود رو از دستم بیرون کشیدم و بی‌توجه به خونریزی دستم چند قدم عقب رفتم؛ اما با برخورد با شخصی متوقف شدم و کمی به جلو تلو خوردم. محکم بازوم رو توی دستش گرفت و نگهم داشت، به‌سمت خودش برم گردوند و با اخم شدیدی به چشم‌هام خیره شد. نمی‌دونم از دیدن دوبارش چه حسی داشتم.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    نفرت؟ عشقی که هنوز ته قلبم احساسش می‌کردم یا، یا حسرت؟ تنها چیزی که می‌دونستم این بود که نمی‌تونم کاملاً ازش متنفر باشم؛ حتی با وجود تمام گذشته‌ای که برام رقم زد و من رو به مرز نابودی کشید. نگاه سیاه عصبیش رو بهم دوخت و محکم تکونم داد تا به خودم بیام.
    - اینجا چیکار می‌کنی؟ معلوم هست چی توی سرت می‌گذره؟
    سکوت کردم. حرفی نداشتم که بخوام به این آدم بزنم. اون کی بود؟ یه عشق قدیمی یا دشمن؟ سکوتم رو که دید سرش رو کمی خم کرد تا با وجود قد بلندش بتونه راحت‌تر صورتم رو ببینه. با خشم ادامه داد:
    - یه بارم که شده سعی کن مثل آدم...
    سکوت کرد. نمی‌دونم چی باعث شده بود محتاط رفتار کنه؛ اما انگار از حرفی که می‌خواست بزنه پشیمون شده بود. من، من می‌تونستم جمله‌ای که کاملش نکرد رو به خوبی بفهمم، اون جمله، جمله‌ای که بارها از زبون کوروش شنیده بودم. حالم دست خودم نبود، نوشیدنی کار خودش رو کرده بود، سطح هوشیاریم رو پایین آورده بود، متوجه نبودم چی از دهنم خارج میشه؛ فقط می‌خواستم خودم رو خالی کنم، خشم و نفرتی که سال‌ها روی دوشم سنگینی می‌کرد. سرم رو بالا بردم و بهش خیره شدم. نگاهش به دست خونیم بود که موقع کوبیدن بطری شیشه‌ای به سر بابک زخمی شده بود. نگرانم بود؟ امید؟ چقدر مسخره. پوزخندی زدم و با صدای گرفته و لرزونی لب زدم:
    - سعی کنم.... مثل آدم رفتار کنم؟

    با اخم به چشم‌های درشت و قهوه‌ای تیرم که کمی خیس شده بودن خیره شد. حرفی نمی‌زد، فقط خیره نگاهم می‌کرد و این موضوع باعث می‌شد راحت‌تر خودم رو خالی کنم. کلمات بریده‌بریده و لرزون از بین لب‌هام بیرون می‌زدن:
    - این همون حرفیه... که بیشتر وقتا از زبون... کوروش می‌شنیدم؛ ولی خب... می‌دونی موضوع چیه؟

    کمی سرش رو کج کرد. نگاهش بین لب‌های ارزونم و چشم‌هام در نوسان بود. بازوم رو از دستش بیرون کشیدم، با بغض خفه‌ای ادامه دادم:
    - هیچوقت توی آدم... بودن خوب نبودم. تو و کوروش که این‌قدر... ادعاتون میشه... آدم باشین برای این... دنیا کافیه.
    بی‌حرف به صورتم خیره شد. نمی‌تونستم حرف نگفته‌ای که توی چشم‌هاش بود رو بخونم، من کسی نبودم که بتونه این‌کار رو انجام بده. صورتم رو جلوتر بردم و بی‌اختیار با دلتنگی اعضای صورتش رو کنکاش کردم. با صدای لرزون و گرفته‌ای لب زدم:
    - هوم؟ نظرت چیه؟
    نگاه کوتاهی به کل صورتم انداخت و باز بی‌هیچ حرف یا عکس‌العملی به چشم‌هام خیره شد. اون‌قدر خسته بودم که حتی نمی‌تونستم نگاهش رو معنی کنم. با درد شدیدی که توی شقیقه‌هام پیچید، صورتم رو عقب کشیدم و اخم کردم، نفسم رو حرصی بیرون دادم و درحالی‌که دنیا دور سرم می‌چرخید به‌سمت کلبه قدم برداشتم، بی‌توجه به امید که پشت‌سرم آروم قدم برمی‌داشت با صدای بلند اما گرفته‌ای با خودم حرف زدم، حس می‌کردم تنهاترین موجود روی این کره‌ی خاکیم.
    - من سعی کردم، کل عمرم رو... سعی کردم مورد... تأییدش باشم.
    نفهمیدم کی اشک‌هام صورتم رو خیس کردن، متوجه نبودم امید هنوز پشت‌سرم حرکت می‌کنه. دردهام روی دلم سنگینی می‌کردن و توی تاریکه باغ و خلوتش دلم هوای گریه کردن داشت. نامتعادل راه می‌رفتم و با خودم حرف می‌زدم.
    - می‌خواستم... دوستم داشته باشه... مثل غزال. می‌خواستم... می‌خواستم بهم بگه دخترم... با محبت صدام کنه.
    صدام بی‌اختیار بالا رفت و به هق‌هق افتادم و اون هنوز بدون حرف فقط پشت سرم قدم برمی‌داشت.
    - ولی اون فقط کتکم می‌زد.... می‌گفت ارزشی نداری... بیشـ*ـعوری.
    تلوتلو خورون قدم برمی‌داشتم و امید درحالی‌که دست‌هاش رو توی جیب شلوارش فرو بـرده بود، بدون کلمه‌ای حرف با فاصله ازم حرکت می‌کرد و اجازه می‌داد گله کنم. شاید اگه حالم دست خودم بود تحت تأثیر این رفتارش قرار می‌گرفتم و چقدر خوب بود که حرفی نمی‌زد.

    - می‌گفت از بچگی کثیـ*ـف بودی، آدم نمیشی.
    با گیر کردن پام به تخته سنگی تعادلم رو از دست دادم و زمین خوردم. درد بدی توی زانوهام و کف دستم پیچید و بهونه‌ی خوبی شد تا بلندتر اشک بریزم، مثل بچه‌ای که چیز مهمی رو ازش گرفتن، با صدای بلندی اشک می‌ریختم. امید به‌سمتم اومد و سعی کرد از روی زمین بلندم کنه. دستش رو پس زدم و بی‌اراده مثل بچه‌ها گله کردم:
    - دوسم نداشت... منو نمی‌خواست. چرا دوستم نداشت امید؟ مگه چی‌کار کرده بودم؟
    از شدت گریه نفسم بند اومده بود. حالم خوب نبود.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    تمام دردهایی که توی این سال‌ها برام عقده شده بودن، یهو سر باز کرده بودن و من رو از درون خورد می‌کردن. صورتم کامل از اشک خیس شده بود، مثل بیچاره‌ها روی زمین کز کرده بودم و اشک می‌ریختم. نمی‌دونم چقدر ترحم‌برانگیر شده بودم که بازوهام رو توی دست‌هاش گرفت و به‌سمت خودش کشید، محکم توی آغـ*ـوش مردونه و گرمش نگهم داشت و یکی از دست‌هاش رو پشت گردنم گذاشت، صورتم رو به قفسه‌ی سـ*ـینش فشرد. من با حال بدی که نمی‌تونستم ازش خلاص بشم، مثل بچه‌ای که عروسک محبوبش رو ازش گرفتن بلندبلند اشک می‌ریختم و مشت‌های بی‌جونم رو به شونه و قفسه‌ی سـ*ـینه‌ش می‌کوبیدم. صدای بم و آرومش توی گوشم پیچید:
    - هی، چیزی نیست، آروم باش، آروم باش.
    برای لحظه‌ای فراموش کردم این امید همون امیدیه که زندگیم رو به گند کشید، احساس می‌کردم همون امید چهارسال قبله که باهاش آشنا شدم و یه کوه بود برای خالی کردن دردهام. مثل بچه‌ها سرم رو کج کردم و درحالی که قطرات اشکم روی لبم می‌ریختن، بی‌اراده و نامفهوم لب زدم:
    - من خواب بودم ولی شنیدم... می‌گفت غزال تا ته دنیا پشتتم... می‌گفت بهت اعتماد دارم؛ ولی آهو...
    حالم درست مثل آدم سرخوشی بود که توی اوج شادی از یه بلندی سقوط کرده بود. متوجه نبودم که دارم جلوی کی گله می‌کنم و اشک می‌ریزم. بلندتر گریه کردم و با درموندگی لب زدم:
    - می‌گفت آهو ارزش نداره... تو برام مهمی... خوشبختی... و آرامش تورو... می‌خوام...
    نمی‌دونم درست فهمیدم یا نه؛ اما با غم خاصی بهم خیره بود. با دردی که توی قلبم احساس می‌کردم مشت دیگه‌ای به سینش کوبیدم.
    - می‌گفت نمی‌میره از شرش... خلاص بشم.
    کلمات مقطع و لرزون از بین لب‌های خیس از اشکم خارج می‌شدن. صورتم سرخ شده بود و از شدت گریه کاملاً خیس شده بود. امید حتی وقتی به سـ*ـینش مشت می‌زدم هم جلوم رو نمی‌گرفت، فقط نگاهم می‌کرد. معنی نگاهش رو نمی‌فهمیدم، توی حالی نبودم که حتی خودم رو بفهمم. هق‌هقم آروم‌تر شده بود؛ اما هنوزم لرزون حرف می‌زدم.

    - می‌دونی به غزال می‌گفت حالم از آهو بهم می‌خوره؟ من بیدار بودم، قلبم می‌سوخت ولی بیدر بودم، خودمم... می‌سوختم...
    بیحال سرم رو تکون دادم و بی‌اختیار با حالت مظلوم و شکسته‌ای به چشم‌هاش خیره شدم.

    - من بیدار بودم، اون همین‌طوری حرف می‌زد... ساکتم نمیشد امید.
    بالاخره بی‌حال سرم پایین افتاد و برای لحظه‌ای چشم‌هام سیاهی رفت. تند دستش رو دور کمرم حلقه کرد و با صدای بم و نگرانی زمزمزه کرد:
    - هی، گرفتمت، چیزی نیست،گرفتمت.
    بی‌حال به سـ*ـینه‌اش تکیه کردم. چه اهمیتی داشت دلیل تمام زخم‌های قلبم اونه؟ چی می‌شد اگه باز داشته باشمش؟ فقط برای یه مدت کوتاه باز مال من باشه، امیدِ آهو باشه. محکم بغلم کرد و آروم سرم رو نوازش کرد. با به یاد آوردن کوروش که همیشه غزال رو در آغـ*ـوش می‌گرفت، لبخند پر دردی زدم و زمزمه کردم:
    - غزالو بغـ*ـل می‌کرد، هنوز منو بغـ*ـل ن... نکرده... حتی یه بار.
    یعنی بغـ*ـل بابام هم همین‌قدر گرم و دوست‌داشتنی بود؟ اگه بغلم می‌کرد چه حسی داشت؟ دست بزرگ و مردونش رو با دست زخمیم گرفتم. چقدر گرم بود. با غم خندیدم.
    - یه بارم... دست بابام رو نگرفتم... بدونم چه حسی داره.

    با صدای گرفته و دورگه‌‌ای صدام زد:
    - آهو!

    سرم رو از سـ*ـینه اش فاصله دادم و با هق‌هق به چشم‌های سرخش خیره شدم.
    - دست غزال رو می‌گرفت، می‌بردش مدرسه... می‌گفت هر... مشکلی داشتی... بهم بگو؛ من با اتوبوس می‌رفتم مدرسه شبانه روزی... بچه‌ها اذیتم می‌کردن... می‌گفتن مامان-بابا نداری. من تنها بودم... اون غزال رو دوست داشت.
    با ترحم و دلسوزی نگاهش رو بهم دوخت. با بیچارگی پرسیدم:
    - چرا منو نمی‌دید؟ هوم؟
    جلوی پیرهنش از شدت ریزش اشک‌هام کاملاً خیس شده بود. کاری نمی‌کرد، حرفی نمی‌زد، فقط آروم موهام رو نوازش می‌کرد و محکم توی آغوشش نگم داشته بود. نمی‌دونستم چرا امشب جلوی من ضعف نشون میده، چرا عقب کشیده یا نکنه بازم نقشه بود؟ تا دوباره بهم نزدیک بشه و... ولی مگه الان غزال رو نداشت؟ پس چرا کنار من بود و به حرف‌های بچه‌گونم گوش می‌داد؟
    با تنگ شدن نفسم، دستم رو روی سـ*ـینش مشت کردم و با سر پایین افتاده ازش فاصله گرفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    با دیدن لرزش شدید بدنم متعجب به‌سمتم خم شد و دستش رو زیر چونم گذاشت، صورتم رو به‌سمت خودش برگردوند و با صدای نگرانی پرسید:
    - حالت خوبه؟
    با لب‌های کبود و صورتی مچاله شده به چشم‌های نگرانش خیره شدم. احساس می‌کردم یکی دستش رو روی گلوم گذاشته و با قدرت فشار میده. من برای ذره‌ای اکسیژن تقلا می‌کردم و امید با صورتی رنگ‌پریده و ترسیده ازم می‌خواست نفس بکشم. خفگی؟ توی ذهنم واژه‌ای بدتر از این پیدا نمیشد. وقتی به گذشته برمی‌گردم، می‌بینم هیچ‌وقت نتونستم از این خفگی که منو توی هیبت سیاهش حبس کرده بود بیرون بیام. گاهی به این فکر می‌کنم که چرا هیچ‌وقت حرف نزدم، چرا گلایه نکردم، نگفتم کوروش تو پدر منم هستی، مثل غزال. نگفتم منم دخترتم، منم بهت احتیاج دارم، به آغـ*ـوشت، به نگاه گرمت، به دستای بزرگ و زمختت که غزال می‌گفت همیشه گرمن. نفهمیدم چرا سکوتم رو نشکستم، چرا دردهایی که لحظه‌به‌لحظه وجودم رو به یغما می‌بردن رو فریاد نزدم. یادمه حاجی خدابیامرز همیشه می‌گفت« رسیدن مهم نیست، به وقتش رسیدن مهمهو» اما توی زندگی من نه رسیدن مهم بود نه به موقع رسیدن، زندگی من یه «رفت» می‌خواست نه رسیدن، یه رفت که هیچ برگشتی نداشته باشه، به اندازه تمام سال‌هایی که دویدم. دویدنم برای رسیدن به چیزی نبود، برای رفتن بود، رفتنی که هنوزم حس می‌کنم بهش نرسیدم چون الان توی یه عمارت پر از خاطرات دردناک زندگی می‌کنم، خاطراتی که ارزش به یاد آوردن ندارن؛ اما هر ثانیه توی سرم می‌چرخن و من خستم از این حس خفگی که بارها و بارها تجربش کردم. بازوهام رو توی دست‌هاش گرفت و محکم تکونم داد، سرم فریاد زد، اسممو فریاد زد؛ اما من فقط بی‌روح و سرد از بین نفس‌های تنگم زمزمه کردم:
    - کاش... هیچ... وقت... زندگی... نمی‌کردم.
    تند و دستپاچه دستش رو زیر زانوهام انداخت و دست دیگه‌ش رو پشت کمرم گذاشت، بلندم کرد و به‌سمت کلبه پا تند کرد، با صدای بلندی تکرار کرد:
    - نفس بکش، نفس بکش لعنتی الان می‌رسیم کلبه. تحمل کن آهو.

    احساس می‌کردم سرم درحال انفجاره، ریه‌هام جون می‌کندن تا زنده نگهم دارن، قلبم فریاد زنان خودش رو به در و دیوار سـ*ـینم می‌کوبید، لب‌هام مثل دهن ماهی که از آب بیرون افتاده، باز و بسته می‌شدن، بدون کلمه‌ای حرف. چشم‌های نیمه بازم، قطره‌قطره اشک می‌ریختن تا دردی که تحمل می‌کردم رو فریاد بزنن. صدای نگران امید رو شنیدم:
    - آهو، آهو!
    داشتم خفه می‌شدم، آره، یه خفگی خیلی آروم و بی‌صدا. شب نامزدی خواهرم بود، خواهری که هیچ‌وقت خواهر صداش نکردم و مردی که، مردی که فکر نمی‌کردم بار دیگه ببینمش. وقتی به خودم اومدم که روی زمین نشسته بودم و اون روبه‌روم با صورتی عرق کرده، اسپری تنفسیم رو جلوی دهنم گرفته بود. چند بار محتویات اسپری رو توی دهنم خالی کرد. نفس عمیقی کشیدم و اسپری رو از دستش گرفتم، دستم رو پایین آوردم و به بهم ریختگی اتاق خیره شدم، تمام وسایل اتاق رو بهم ریخته بود تا اسپری تنفسیم رو پیدا کنه. صدای خسته و نگرانش سکوت کلبه رو شکست:
    - هنوزم بیشتر وسایلتو می‌ذاری توی کمد مخفی؟ همون که پشت کمد لباس‌هات درست کردی.

    نفسم رو به سختی بیرون دادم و خودم رو عقب کشیدم، به دیوار اتاق تکیه کردم و به صورتش خیره شدم. برای چند لحظه، بدون هیچ حرفی فقط نگاهش کردم؛ شاید می‌خواستم امیدی که فکر می‌کردم می‌شناسم رو توی وجودش پیدا کنم، امیدی که وقتی کنارم بود، خودم بودم، با تمام کمبودها یا ضعف‌هام؛ اما الان که به چشم‌های سیاهش نگاه می‌کنم نمی‌تونم اون امید رو پیدا کنم؛ انگار اون امیدی که آهو می‌شناخت رو زیر کوهی از نفرت و انتقام دفن شده. با صدای گرفته و عصبیش به خودم اومدم و یکه‌ای خوردم.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    - آهو با توئم، بهتری؟
    لبخند بی‌جونی زدم و بار دیگه نفس عمیقی کشیدم.
    چقدر جالب بود دیدن نگرانی مردی که می‌دونستم بیشتر از همه دنبال نابودی منه. آهی کشیدم و با صدای گرفته و خفه‌ای جواب دادم:
    - خوبم. می‌تونی بری به نامزدیت برسی آقای سلطانی. مطمئنم غزال دوست نداره این خبر خوب رو به تنهایی به مهمون‌ها بده.
    متعجب نگاهم کرد و با اخم پرسید:

    - می‌خوای برم؟
    برای لحظه‌ای سکوت کردم. می‌خواستم بره؟ مگه خودش این رو نمی‌خواست؟ موندن یا نموندنش چه فرقی به حال من داشت؟ آب دهنم رو به سختی پایین دادم و نگاهم رو ازش دزدیدم. کوتاه جواب دادم:
    - همین رو می‌خوام.
    برای چند ثانیه خیره نگاهم کرد؛ انگار تردید داشت یا می‌خواست از احساسات من مطمئن بشه، اینکه خوبم یا اینکه از نامزدیش با غزال چه حسی دارم. مگه خودم از حسم خبر داشتم که اون بخواد بفهمه؟ اصلاً براش مهم بود چی توی قلبم می‌گذره؟ بعداز چهارسال، بعداز کارهایی که باهام کرده بود، واقعاً این بین چی مهم بود؟ انتقامی که امید چهارسال پیش ازش دم می‌زد یا حسی که بهش تظاهر می‌کرد؟ یا شاید حس بچه‌گانه‌ی من توی هفده‌سالگی؟ بالآخره از روی زمین بلند شد و کمی لباس‌هاش رو تکوند، کت مشکی‌رنگش رو مرتب کرد و بدون نیم‌نگاهی به‌سمت من از اتاق بیرون زد. هنوزم به همون اندازه مغرور بود که فقط راهش رو گرفت و رفت. اون حتی ذره‌ای برای کارهایی که توی گذشته انجام داده بود شرمنده نبود، به هیچ وجه، حداقل رفتارش و نگاهش این رو می‌رسوندن. آهویی درونم دست و پا می‌زد، برای بلند شدن، برای فریاد زدن اسمش، اینکه دنبالش برم و ازش بخوام بمونه، پیش من، نه غزال. بهش بگم من هنوز دوست دارم، مثل دیوونه‌ها دوست دارم، هنوزم برای ادامه‌ی زندگی بهت نیاز دارم؛ آهوی دیگه‌ای از گذشته حرف می‌زد، از تمام درد‌هایی که بخاطر امید مجبور به تحمل کردنشون شدم، از بی‌کسیام، آواره شدنم و...
    لبخند سردی زدم، نفسم رو کوتاه بیرون دادم و کف اتاق دراز کشیدم. احساس خلأ می‌کردم، پوچ بودم، نمی‌دونستم چی می‌خوام و چی قراره سرم بیاد. چشم‌هام رو به نقاشی‌های عجیب و غریبی که روی سقف کشیده بودم دوختم. خاطرات اون روز توی سرم فریاد می‌زدن.
    (چهارسال قبل)
    - هی دختر این‌قدر سقف رو خط خطی نکن، بیا پایین من گشنمه.
    از بالای نرده بودن زبونم رو براش بیرون آوردم و با لحن شیطون همیشگیم جواب دادم:
    - اینا خط خطی نیستن تو بی‌سلیقه‌ای جناب سلطانی؛ درضمن، مقصر من نیستم که سنی از شما گذشته و کهولت سن باعث به کار افتادن بیش از حد معدتون شده؛ ولی خب...
    هنوز داشتم تندتند حرف می‌زدم که با دو قدم بلند خودش رو به نرده بون رسوند و نرده‌بون رو تکون داد.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    جیغ خفه‌ای کشیدم. دستم از نرده بون جدا شد، موقع پایین افتادنم هر لحظه منتظر برخورد محکم صورتم با کف چوبی اتاقک کلبه بودم؛ اما چیزی حس نکردم. آروم لای چشم‌هام رو باز کردم که چشم‌های شیطون و مشکیش رو جلوی صورتم دیدم. با خنده جسم کوچیک و لرزونم رو توی آغـ*ـوشش فشرد و با بدجنسی پرسید:
    - که من پیرم آره؟ من سنی ازم گذشته؟
    با وجود ترسیدنم، لبخند گنده‌ای زدم و درحالی‌که یکی از چشم‌هام رو از شدت فشار بازوهاش دورم، بسته بودم، به زور گفتم:
    - نه... کی... گفته شما سنی ازت... گذشته؟ تو الان جای بچه منی امید جان... به خدا بچه تر از تو پیدا نمیشه که هیچ می‌تونی به بچه‌ها هم درس بچه‌گی بدی.
    هنوز حرفم تموم نشده بود که کف اتاقک خابوندم و شروع کرد به قلقلک دادنم. من با صدای بلند قهقهه می‌زدم، قهقهه‌ای واقعی و لبریز از حس‌های خوب و کمیاب.
    (زمان حال)
    بی‌توجه به قطره اشکی که از گوشه چشمم به‌سمت شقیقه‌هام لغزید، به‌ قسمتی از نقاشی که بخاطر افتادنم چهارسال قبل و کشیده شدن قلم‌مو روی دیوار خط بزرگی کشیده شده بود خیره شدم، اشک‌هام با سرعت بیشتری روی صورتم لغزیدن. اینکه تنها بودم خوب بود، بعد از اون خفگی اثر نوشیدنی به کل پریده بود و حالا متوجه بودم برای چی دارم اشک می‌ریزم و کنترلی هم روی خواسته‌های قلبم نداشتم. اون لحظه‌ای رو تصور می‌کردم که غزال با چشم‌های براق دست امید رو توی دست‌هاش گرفته و با خوش‌حالی نامزدیشون رو اعلام می‌کنه. مهمون‌ها براشون جیغ می‌کشن و دست می‌زنن، میگن که چقدر این زوج به همدیگه میان، چقدر خوشبخت به نظر می‌رسن و من باز مثل همیشه گوشه‌ای از تاریکی توی خودم جمع شدم و بی‌صدا اشک می‌ریزم. حاجی می‌گفت«وقتی برای از دست دادن چیزی اشک می‌ریزی، اول به این فکر کن داشتیش که از دستش دادی؟ بعد براش اشک بریز.» من توی تمام سال‌های عمرم برای خیلی چیزهایی که نداشتمشون اشک ریختم، برای کوروشی که نداشتمش، برای مادر بی‌روحم، خواهر غریبه‌م، خونه‌ای که خونه‌ی من نبود و امیدی که نداشتمش. اون هیچوقت مال من نبود که از دستش بدم؛ اما براش اشک ریختم، برای بچگی که تیره و تار باقی موند، برای آرزوهای برباد رفتم، برای آهویی که از دست دادم. من حتی خودمم نداشتم، وجودم رو، افکارم رو، حتی زخم‌هام رو. نفسم رو سنگین بیرون دادم و توی خاطراتم غرق شدم؛ حداقل اون خاطرات مال من بودن، فقط من.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    با صدای قدم‌هایی روی پله‌های چوبی کلبه از اون حال تأسف‌بار بیرون کشیده شدم و از کف چوبی اتاق بلند شدم. همه سرگرم مهمونی بودن، شهاب هم سرکارش بود، امید هم که رفت دنبال نقشه‌هاش که نمی‌دونم چی هست. کس دیگه‌ای خبر داشت این وقت شب من توی کلبم؟ سرم رو به‌سمت در اتاق چرخوندم، از روی زمین بلند شدم و پشت در پناه گرفتم. با رسیدن شخص ناشناس به طبقه‌ی بالا می‌تونستم به خوبی صدای قدم‌هاش رو روی سطح چوبی راهرو بشنوم. نفس‌هام به قدری منظم و بی‌صدا شده بودن که خودمم شک می‌کردم واقعاً دارم نفس می‌کشم یا نه. صدای قدم‌هاش جلوی در اتاق متوقف شد، می‌تونستم صدای نفس‌هاش رو هم بشنوم. بعداز چند لحظه آروم در نیمه باز اتاق رو کامل باز کرد، قدم‌هاش رو به داخل اتاق هدایت کرد. نفسم رو بی‌صدا بیرون دادم و آروم از پشت در بیرون اومدم، پشت‌سرش قدم برداشتم و دقیقاً زمانی که می‌خواست به‌سمت عقب برگرده، بازوم رو دور گردنش حلقه کردم و با دست دیگم یکی از دست‌هاش رو گرفتم و از پشت پیچوندم. دست آزادش رو روی بازوم گذاشت، صدای فریادش توی فضای نیمه تاریک اتاق پیچید:
    - یا ننه!

    متعجب اخمی کردم و با صدای آرومی اسمش رو زمزمه کردم:
    - رضا؟

    با صدایی که درد رو به خوبی می‌شد درونش تشخیص داد، بریده‌بریده جواب داد:
    - جا... جانم رئیس... ول کن... خف...م ... کردی...
    کلافه نفسم رو بیرون دادم و دستش رو رها کردم، قبل‌ازاینکه بازوم رو از دور گردنش باز کنم، سرم رو به گوشش نزدیک کردم و زیر گوشش با صدای آروم و عصبی گفتم:
    - امیدوارم کارت واقعاً مهم باشه که بدون خبر اومدی سراغم، وگرنه...
    لحظه‌ای که بازوم رو از دور گردنش باز می‌کردم قورت دادن آب دهنش رو به خوبی احساس کردم.
    بی‌خیال و خونسرد به‌سمت موبایلم رفتم و از روی زمین برش داشتم، به‌سمتش چرخیدم و نفس عمیقی کشیدم، همون‌طور که موبایلم رو دوباره توی جیب شلوارم می‌ذاشتم گفتم:
    - خب، گوشم با توئه.
    دستش رو روی گلوش کشید و درحالی‌که نفس‌نفس می‌زد به‌سمتم چرخید، لحظه‌ای خیره نگاهم کرد و با تردید لب زد:
    - خب راستش... چیزه رئیس... چطور بگم آخه؟
    نمی‌دونم موضوع چی بود که تا این‌ حد برای بیانش تردید داشت؛ اما قطعاً هرچی که بود، به من مربوط می‌شد که این‌همه راه رو دنبالم اومده بود تا بهم خبر بده. چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و با دو قدم بلند روبه‌روش ایستادم، درحالی‌که هر دو دستم رو توی جیب‌های شلوارم فرو کرده بودم، به چشم‌های قهوه‌ای گرمش نگاه کردم و برای تأثیرگذاری بیشتر اینبار شمرده‌شمرده پرسیدم:
    - پرسیدم... چی شده رضا. حرف زدن که بلدی؟ یا اونم یادت رفته؟

    کلافه هر دو دستش رو به صورت سبزه‌ش کشید. تا حالا ندیده بودم برای گفتن موضوعی تا این حد بهم بریزه و با خودش درگیر باشه. پسری بود که بیشتر مزه می‌ریخت؛ اما وقتی بحث جدی می‌شد خیلی فرق می‌کرد، و الان... واقعاً نمی‌تونم حدس بزنم چی باعث این حالش شده. دست‌هاش رو از روی صورتش برداشت و نفسش رو پر سر و صدا بیرون داد، بدون اینکه به چشم‌هام نگاه کنه شروع کرد به حرف زدن:
    - خب... رئیس...
    کلافه گفتم:
    - رضا! مثل آدم حرف بزن ببینم چی‌شده.
    یهو چشم‌هاش رو بست و تند‌تند جواب داد:
    - من بهشون گفتم کارشون اشتباهه ولی اونا گوش ندادن، گفتن از پسش برمیان.
    گیج اخم کردم.
    - یه جوری بگو بفهمم چی میگی.
    چشم‌هاش رو باز کرد و دستی توی موهای کوتاه سیاهش کشید.
    - رئیس من سعی کردم جلوشون رو بگیرم؛ ولی نتونستم. می‌گفتن زود حل میشه مثل دفعه‌های قبل. من گفتم این مثل دفعه‌های قبل نیست؛ ولی اونا.
    بی‌حرکت ایستاد و به چشم هام خیره شد. رنگ‌پریدگی صورتش حتی با وجود نور کم اتاق هم به چشم میومد. با اینکه چیزی از حرف‌هاش متوجه نشده بودم، تنها شکی که توی ذهنم به وجود اومده بود رو به زبون آوردم:
    - دوباره رفتن اخازی؟
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    کلافه توی اتاق قدم زد و جواب داد:
    - یه سوژه‌ی خوب پیدا کرده بودن، یارو خیلی پولدار بود، با یه کم اطلاعات می‌شد به راحتی پول حسابی ازش گرفت.
    ناباور زمزمه کردم:
    - چی... چی‌کار کردین؟
    آهی کشید و سرش رو پایین انداخت، دستش و روی چشم‌هاش گذاشت. من‌من کنان ادامه داد؛ انگار که با خودش حرف می‌زد.
    - نتونستیم بهشون برسیم، اونا... بردنشون... بردنشون رئیس.
    کف دستم رو یه سمت صورتش گذاشتم، سرش رو محکم نگه داشتم. با اخم به چشم‌های ترسیده، صورتش عرق کرده و رنگ‌پریدش و لب‌های لرزونش چشم دوختم، درحالی‌که هر لحظه عصبی‌تر می‌شدم پرسیدم:
    - کی؟ کیا رو بردن؟
    به چشم‌های عصبیم خیره شد و با صدای خفه‌ای زمزمه کرد:

    - اقاقیا و... سا... سامیار.
    ***
    امید
    با قدم‌های آهسته و سنگین از کلبه بیرون زدم. حتی یه لحظه هم به پشت‌سرم نگاه نکردم، همون‌طور که چهارسال قبل پشت‌سرم رو نگاه نکردم. آره ندیدم، وقتی سرش فریاد می‌زدم و اون پرونده‌های لعنتی که مال کوروش بودن رو ازش می‌خواستم. با وجود تمام گذشته‌ای که ازش خبر داشتم، تمام دردهایی به زبون نمیاورد؛ ولی وقتی به چشم‌های نم‌دار و سرخ از اشکش خیره می‌شدم، می‌تونستم تک‌تکشون رو به چشم ببینم. نمی‌دونم؛ شاید اون روز می‌خواستم کور باشم، نبینم. اشک‌هاش رو، امید گفتن‌هاش رو. می‌خواستم اون فقط دختر کوروش باشه نه آهویی که شناخته بودم. کاش اون فقط دختر کوروش بود، کاش. اون‌زمان دیگه هرگز برای کاری که می‌خواستم انجام بدم تردیدی باقی نمی‌موند و من همون امید سلطانی باقی می‌موندم که احساسات رو توی کارش دخالت نمی‌کرد. نفسم رو آه مانند بیرون دادم و نگاهم رو به راه خاکی روبه‌روم دوختم، همون‌طور که به قدم‌هام سرعت می‌بخشیدم، اخم کردم و زیر لب زمزمه کردم:
    - باید تمومش کنی، باید این بازی زو تموم کنی. فراموش نکن چیا رو قربانی این راه کردی. اون دختر هم یه قربانی مثل بقیه، که چی؟ مگه فرقی با بقیه داره؟

    جمله‌ی آخر رو جوری با تردید به زبون آوردم که انگار خودمم می‌دونستم اون دختر مثل بقیه نیست. اون فقط دختر کوروش نیست، درواقع انگار اصلاً دختر کوروش نیست. تمام تفاوت‌هاش، چهره‌ش، روحش. همه‌وهمه تضاد یه پارسینن. اون دقیقاً نقطه‌ی مقابل کل خاندانش بوده و هست. شاید همین تفاوت‌ها بودن که من رو به سمت اون کشیدن؛ باعث شدن یه مرد بیست‌وهفت‌ساله به سمت دختر بچه‌ای هفده‌ساله جذب بشه. منی که سن و سال زن‌های اطرافم بی‌نهایت برام اهمیت داشت، وقتی با اون دختر روبه‌رو شدم، به خودم اجاز ادادم از یه دختر بچه خوشم بیاد. این موضوعی بود که هرگز انتظارش رو نداشتم. اون شب، وقتی برای اولین‌بار توی خونم دیدمش، وقتی با دوست‌هاش روی در و دیوار خونم نقاشی کشیده بود، لحظه‌ای که چشمم به نگاه گستاخ اما درعین‌حال معصومش افتاد، شاید از همون لحظه فهمیدم دیگه اون امید سابق نیستم. هیچ‌وقت به عشق اعتقادی نداشتم؛ اما وقتی با آهو آشنا شدم، همه چیز عوض شد. دیگه نه سن و سال برام مهم بود، نه حتی قیافه طرف و نه هیچ چیز دیگه‌ای. همه چیز خوب بود تا اینکه یه روز متوجه شدم اون یه پارسین؛ وقتی فهمیدم باید بین عشق و انتقام فقط یکی رو انتخاب کنم و من، من انتقام رو انتخاب کردم. تا مدت‌ها با آهو بد رفتاری می‌کردم و دختر بی‌چاره بدون ذره‌ای گله و شکایت به دوست‌داشتنم ادامه می‌داد. اگه مثل باقی دخترها بود شاید راحت‌تر نقشه‌هام رو پیاده می‌کردم؛ اگه مثل بقیه اهل خــ *ـیانـت بود، اهل رفیق‌بازی و سوءاستفاده از جنس مخالف. تنها برگ بـرده‌ی من کوروش بود، اون حتی دختر خودش رو نمی‌شناخت، همین باعث شد با دوتا عکس قلابی به راحتی آهو رو از زندگیش محو کنه. گرچه آهو از اول توی ین عمارت جایی نداشت؛ اما حداقل یه جای خواب برای خودش داشت، من با بی‌رحمی تمام این رو هم ازش گرفتم. شاید می‌خواستم به خودم ثابت کنم یه هـ*ـوس زودگذره، می‌خواستم از حقیقت فرار کنم. حقیقت این بود که من به طرز عجیب و غیرقابل باوری دل‌بسته‌ی اون دختر پاک و دل‌شکسته شده بودم، شیفته‌ی صبر و تحملش، اینکه با وجود تمام سختی‌ها و سن کمش خم به ابرو نمیاورد و باز به زیبایی یه فرشته لبخند می‌زد.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    نفهمیدم کی دلم رو بهش باختم؛ اما زمانی به خودم اومدم که دیدیم دارم تمام نقشه‌هام رو فدای یه لحظه لبخندش می‌کنم. انتقامی که سال‌ها دنبالش بودم رو فراموش کرده بودم. بیرون کردن آهو از این عمارت و دور کردنش از کوروش هیچ‌وقت جزو انتقامم نبود، اون دختر کوچولو هیچ‌نقشی توی اتفاقات گذشته نداشت؛ اما من رو سست می‌کرد، باعث می‌شد تردید داشته باشم و نتونم درست تصمیم بگیرم. از طرفی می‌دونستم خواهرش غزال تا چه حد دنباله اینه که از سر راه کنارش بزنه؛ پس به‌طور مخفیانه بهش کمک کردم تا چندتا از عکس‌های آهو رو با فتوشاپ توی حالت‌های نامناسبی با چندتا مرد غریبه درست کنه و تحویل کوروش بده. انتظار داشتم بعداز طرد شدن از خانوادش به‌سمت من بیاد و پرونده‌هارو برام بیاره؛ اما اون قبول نکرد، با اینکه نمی‌دونست عکس‌ها کار من بودن، از خانواده‌ای که با بی‌رحمی رهاش کرده بودن حمایت کرد و بهم گفت نمی‌تونه بهشون خــ *ـیانـت کنه. اون روز عصبانی شدم، نه از اینکه بهم کمک نمی‌کرد تا انتقام بگیرم، از این عصبانی بودم که این دختر تا این حد به خانوادش بها میداد و اون‌ها... عصبانی بودم و سر خودش خالی کردم، هرچی از دهنم بیرون میومد رو بارش کردم و تک و تنها توی خیابون رهاش کردم. می‌خواستم به خودم ثابت کنم حسم فقط تلقین بوده و اون دختر دوست‌داشتنی و معصوم رو فقط برای نقشه‌هام می‌خوام؛ اما این‌طور نشد، هر دردی که اون تجربه می‌کرد، هزاربرابرش رو من احساس می‌کردم؛ ولی غرور لعنتیم بهم اجازه نزدیک شدن بهش رو نمی‌داد. با وجود تمام گذشته‌ای که برای آهو ساخته بودم، من هنوز یه انتقام داشتم که باید بهش می‌رسیدم؛ پس رفتم سراغ غزال. درست نقطه‌ی مقابل آهو بود، دختری که به راحتی خامم می‌شد و هرکاری که ازش می‌خواستم رو انجام می‌داد، بهترین مهره برای من توی این بازی بود. همه چیز طبق نقشه‌م پیش می‌رفت تا اینکه فهمیدم آهو برگشته به عمارت و اون امید احمق و عاشق پیشه‌ای که توی اعماق وجودم دفن کرده بودم از خواب عمیقی بیدار شد، با امیدی که خواستار انتقام بود درگیر شد. من بین قلب و مغزم گیر افتادم. آهی کشیدم افکار مزاحم رو کنار زدم؛ باید روی هدف امشبم تمرکز کنم. غزال خیلی راحت می‌تونه من رو به چیزی که می‌خوام نزدیک کنه، خیلی راحت؛ فقط کافیه یکم راه رو نشونش بدم، همین. با رسیدن به محل برگذاری جشن لبخند سردی روی لب‌هام کاشتم و لحظه‌ای از حرکت ایستادم، چشم‌هام رو بین جمعیت حاضر در محل چرخوندم تا پیداش کنم، که البته زیادم وقت نبرد، تنها فردی که لباس‌های سراسر سفید به تن داشت، اون بود. زیبا بود، نمی‌شد انکار کرد، با این‌حال غیرقابل تحمل بود و البته که نمی‌تونم به خودم دروغ بگم، فقط آهو به چشم من دوست‌داشتنی و خواستنی بود. یکی از دست‌هام رو توی جیب شلوارم فرو بردم و به‌سمتش قدم برداشتم، از بین جمعیت گذشتم و خودم رو بهش رسوندم. کنار دو دختر جون که بدتر از خودش بودن ایستاده بود و با ناز و ادا چیزی رو براشون تعریف می‌کرد. صدای نازک و پر اشـ*ـوه‌ش توی گوشم پیچید:
    - آره. من هم اول باورم نمی‌شد مردی مثل امید عاشقم بشه؛ اما بعدازاینکه بهم عشقش رو اعتراف کرد کاملاً مدهوشش شدم. نمی‌دونین چقدر جـ*ـذابه، گاهی وقتا وقتی کنارشم می‌خوام از هوش برم.
    سعی کردم جلوی پوزخندم رو بگیرم، درعوض کامل پشت‌سرش ایستادم و سرم رو از روی شونش به‌سمتشون خم کردم و خونسرد با آرامشی ذاتی لب زدم:
    - اگه اشکالی نداره می‌خواستم خانومم رو به یه رقـ*ـص دعوت کنم.
    نگاهم رو به اون که با ذوق‌زدگی به‌سمتم چرخیده و با لبخند بزرگی به صورتم خیره بود دوختم و روبه دوست‌هاش با مکث کوتاهی ادامه دادم:
    - امیدوارم درخواستم ناراحتتون نکرده باشه خانوما.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا