- عضویت
- 2018/10/19
- ارسالی ها
- 763
- امتیاز واکنش
- 21,945
- امتیاز
- 661
- محل سکونت
- کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
ابرویی بالا انداخت و درحالیکه لبخندش بزرگتر میشد جواب داد:
- میتونم کنارتون بشینم؟ البته اگه منتظر شخص خاصی نیستین.
دهن باز کردم تا با تندی جوابش رو بدم، مخصوصاً که حسابی از دست امید کفری بودم؛ اما چشمم به جان افتاد که دستش رو محکم روی شونه مرد غریبه کوبید و لبخند حرصی زد. صدای خشمگینش توی گوشم پیچید:
- از قدیم گفتن با دم گرگ بازی نکن، حالام شما داداش من میزنی به چاک یا با همین میز یکیت کنم؟
مرد نگاه ترسیدهش رو به صورت اون دوخت و با دستپاچگی از میز دور شد. با دور شدن مرد غریبه، لبخندی زد و به صورتم خیره شد، با دلتنگی زمزمه کرد:
- سلام آهوی گریزپا.
لبخند متعجبی زدم و با حیرت بهش خیره شدم. خودش بود؟ جان؟ خدای من، آخرینباری که دیدمش کی بود؟ حیرون لب زدم:
- جان؟
صندلی دیگهای از میز سمت چپش برداشت کنارم گذاشت، نشست و دستش رو دور شونههام انداخت. با لبخندی که فقط مختص من بود جواب داد:
- خودمم فسقلی.
شوکه سرم رو بهسمتش کج کردم و با چشمهای گشاد شده لب زدم:
- اینجا چیکار میکنی؟ فکرمیکردم ترکیه باشی.
درحالیکه به دور و اطرافمون اشاره میکرد جواب داد:
- عمو خبر داد نامزدیه غزال. سفارش کرد حتماً باید بیام و خب از اونجایی که کلاغا خبر رسوندن آهو پارسین برگشته به عمارت پارسین، دیدم واجبه که حضور داشته باشم.
بالاخره از شوک بیرون اومدم و لبخند محوی روی لبهای کوچیکم کاشتم، با کمی شیطنت که توی این چهارسال خیلی کم به سراغش میرفتم پرسیدم:
- یعنی باید باور کنم واسه مهمونی و غذاهاش نیومدی، بخاطر من اومدی؟
آروم خندید و با محبتی که این چند سال ازش محروم بودم جواب داد:
- پس چی؟ نکنه میخوای بگی واسه دوتا نوشیدنی و غذا از ترکیه کندم اومدم ایران؟
پشت چشمی نازک کردم و نگاهم رو ازش گرفتم.
- حالا انگار چقدر راهه.
اینبار با صدای بلندتری خندید، تا حدی که میز بغلیمون نگاه بدی بهش انداخت. سری براشون تکون داد و لبخند خاصی بهشون زد. این آدم همیشه مشکلاتش رو با جذابیتش حل میکرد و انصافا که کارایی داشت اون لبخند زیباش. بهسمتم برگشت و دستش رو زیر چونم گذاشت، سرم رو بهسمت خودش برگردوند و با لبخند گفت:
- همینه که هست خانم پارسین.
اخم تندی کردم و سرم رو عقب کشیدم. به چشمهای عسلیش خیره شدم و با جدیت لب زدم:
- بهش عادت نکن، به زودی این اسم رو از روی خودم برمیدارم.
گیج جواب داد:
- متوجه نشدم.
شونههام رو با بیخیالی بالا انداختم و به پیست رقـ*ـص چشم دوختم. آهی کشیدم و کوتاه جواب دادم:
- مهم نیست.
حلقهی دستش رو دور شونههام تنگتر کرد و پر حرص زمزمه کرد:
- با دم گرگ بازی نمیکنن خانم پارسی...
دستش رو از دور شونههام کنار زدم و با اخم نمایشی حرفش رو قطع کردم:
- دم شیر، نه دم گرگ باهوش. هنوزم ضرب المثلهارو اشتباه میگی؟
چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و مثل دخترهای دم بخت برام پشت چشمی نازک کرد. آروم خندیدم، لبخندی به روم زد و دستش رو برای گارسون بالا برد، همونطور که به گارسون چشم دوخته بود روبه من جواب داد:
- باز نرسیده ایراد گرفتی از من؟ بذار برسی دختر.
با تموم شدن جملش اخم از روی صورتم محو شد و با حالت گرفتهای خودم رو عقب کشیدم. متعجب نگاهم کرد؛ اما چیزی نگفت. بیمنظور حرف زده بود؛ اما حقیقت رو گفته بود. اینجا خونهی من نبود که نرسیده احساس راحتی داشته باشم و به هرکسی گیر بدم. باید یاد میگرفتم حد خودم رو نگه دارم. با رسیدن گارسون سر میز، بطری نوشیدنی خنکی سفارش داد و سرش رو بهسمت من برگردوند، بهخاطر قد بلند بودندش با وجود نشستن روی صندلی، درحالیکه مثل بچهای توی آغـ*ـوشش گم شده بودم، سرش رو کمی بهسمتم خم کرد و لبخندی زد، آروم پرسید:
- تو چی میخوری؟
بیاراده از عادت همیشگیم پیروی کردم و جواب دادم:
- نوشابه سیاه با سیبزمینی سرخ کرده.
بهسمت گارسون چرخید و سفارش من رو هم داد. با رفتن گارسون نفس عمیقی کشید و برای چند لحظه سکوت کرد. احساس میکردم با خودش درگیره تا حرفی رو بزنه؛ اما برای گفتن تردید داشت. بالآخره بعداز چند دقیقه تحملش تموم شد و با لحن محزونی به حرف اومد:
- نمیدونی وقتی از عمو شنیدم برگشتی چه حالی شدم، زمان زیادی از آخرین دیدارمون میگذره.
با به یاد آوردن خاطرات گذشته اخم کردم و کمی ازش فاصله گرفتم، کلافه لب زدم:
- شروع نکن جان.
با صورت جدی به چشمهام خیره شد و برای چند لحظه سکوت کرد. میدونست آدمی نیستم که به گذشته برگردم. لبخند محوی زد و نگاه محزونش رو توی اعضای صورتم چرخوند. آروم ادامه داد:
- برگشتی؛ همین کافیه دختر عمو.
- میتونم کنارتون بشینم؟ البته اگه منتظر شخص خاصی نیستین.
دهن باز کردم تا با تندی جوابش رو بدم، مخصوصاً که حسابی از دست امید کفری بودم؛ اما چشمم به جان افتاد که دستش رو محکم روی شونه مرد غریبه کوبید و لبخند حرصی زد. صدای خشمگینش توی گوشم پیچید:
- از قدیم گفتن با دم گرگ بازی نکن، حالام شما داداش من میزنی به چاک یا با همین میز یکیت کنم؟
مرد نگاه ترسیدهش رو به صورت اون دوخت و با دستپاچگی از میز دور شد. با دور شدن مرد غریبه، لبخندی زد و به صورتم خیره شد، با دلتنگی زمزمه کرد:
- سلام آهوی گریزپا.
لبخند متعجبی زدم و با حیرت بهش خیره شدم. خودش بود؟ جان؟ خدای من، آخرینباری که دیدمش کی بود؟ حیرون لب زدم:
- جان؟
صندلی دیگهای از میز سمت چپش برداشت کنارم گذاشت، نشست و دستش رو دور شونههام انداخت. با لبخندی که فقط مختص من بود جواب داد:
- خودمم فسقلی.
شوکه سرم رو بهسمتش کج کردم و با چشمهای گشاد شده لب زدم:
- اینجا چیکار میکنی؟ فکرمیکردم ترکیه باشی.
درحالیکه به دور و اطرافمون اشاره میکرد جواب داد:
- عمو خبر داد نامزدیه غزال. سفارش کرد حتماً باید بیام و خب از اونجایی که کلاغا خبر رسوندن آهو پارسین برگشته به عمارت پارسین، دیدم واجبه که حضور داشته باشم.
بالاخره از شوک بیرون اومدم و لبخند محوی روی لبهای کوچیکم کاشتم، با کمی شیطنت که توی این چهارسال خیلی کم به سراغش میرفتم پرسیدم:
- یعنی باید باور کنم واسه مهمونی و غذاهاش نیومدی، بخاطر من اومدی؟
آروم خندید و با محبتی که این چند سال ازش محروم بودم جواب داد:
- پس چی؟ نکنه میخوای بگی واسه دوتا نوشیدنی و غذا از ترکیه کندم اومدم ایران؟
پشت چشمی نازک کردم و نگاهم رو ازش گرفتم.
- حالا انگار چقدر راهه.
اینبار با صدای بلندتری خندید، تا حدی که میز بغلیمون نگاه بدی بهش انداخت. سری براشون تکون داد و لبخند خاصی بهشون زد. این آدم همیشه مشکلاتش رو با جذابیتش حل میکرد و انصافا که کارایی داشت اون لبخند زیباش. بهسمتم برگشت و دستش رو زیر چونم گذاشت، سرم رو بهسمت خودش برگردوند و با لبخند گفت:
- همینه که هست خانم پارسین.
اخم تندی کردم و سرم رو عقب کشیدم. به چشمهای عسلیش خیره شدم و با جدیت لب زدم:
- بهش عادت نکن، به زودی این اسم رو از روی خودم برمیدارم.
گیج جواب داد:
- متوجه نشدم.
شونههام رو با بیخیالی بالا انداختم و به پیست رقـ*ـص چشم دوختم. آهی کشیدم و کوتاه جواب دادم:
- مهم نیست.
حلقهی دستش رو دور شونههام تنگتر کرد و پر حرص زمزمه کرد:
- با دم گرگ بازی نمیکنن خانم پارسی...
دستش رو از دور شونههام کنار زدم و با اخم نمایشی حرفش رو قطع کردم:
- دم شیر، نه دم گرگ باهوش. هنوزم ضرب المثلهارو اشتباه میگی؟
چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و مثل دخترهای دم بخت برام پشت چشمی نازک کرد. آروم خندیدم، لبخندی به روم زد و دستش رو برای گارسون بالا برد، همونطور که به گارسون چشم دوخته بود روبه من جواب داد:
- باز نرسیده ایراد گرفتی از من؟ بذار برسی دختر.
با تموم شدن جملش اخم از روی صورتم محو شد و با حالت گرفتهای خودم رو عقب کشیدم. متعجب نگاهم کرد؛ اما چیزی نگفت. بیمنظور حرف زده بود؛ اما حقیقت رو گفته بود. اینجا خونهی من نبود که نرسیده احساس راحتی داشته باشم و به هرکسی گیر بدم. باید یاد میگرفتم حد خودم رو نگه دارم. با رسیدن گارسون سر میز، بطری نوشیدنی خنکی سفارش داد و سرش رو بهسمت من برگردوند، بهخاطر قد بلند بودندش با وجود نشستن روی صندلی، درحالیکه مثل بچهای توی آغـ*ـوشش گم شده بودم، سرش رو کمی بهسمتم خم کرد و لبخندی زد، آروم پرسید:
- تو چی میخوری؟
بیاراده از عادت همیشگیم پیروی کردم و جواب دادم:
- نوشابه سیاه با سیبزمینی سرخ کرده.
بهسمت گارسون چرخید و سفارش من رو هم داد. با رفتن گارسون نفس عمیقی کشید و برای چند لحظه سکوت کرد. احساس میکردم با خودش درگیره تا حرفی رو بزنه؛ اما برای گفتن تردید داشت. بالآخره بعداز چند دقیقه تحملش تموم شد و با لحن محزونی به حرف اومد:
- نمیدونی وقتی از عمو شنیدم برگشتی چه حالی شدم، زمان زیادی از آخرین دیدارمون میگذره.
با به یاد آوردن خاطرات گذشته اخم کردم و کمی ازش فاصله گرفتم، کلافه لب زدم:
- شروع نکن جان.
با صورت جدی به چشمهام خیره شد و برای چند لحظه سکوت کرد. میدونست آدمی نیستم که به گذشته برگردم. لبخند محوی زد و نگاه محزونش رو توی اعضای صورتم چرخوند. آروم ادامه داد:
- برگشتی؛ همین کافیه دختر عمو.
آخرین ویرایش: