کامل شده رمان تکرار بی شباهت | .....fateme....کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

.....fateme.....

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/10
ارسالی ها
235
امتیاز واکنش
3,860
امتیاز
441
محل سکونت
خراسان
زیر لب اسمم رو تکرار کرد.
_ آیدا...
روژان بدو بدو و پتو به دست به سمتمون اومد. پتو رو دورم پیچید و گفت:

_ خوبی تو؟
- آیدا!
متعجب گفت:

_ چی؟!
لبخندی زدم و پتو رو بیشتر به خودم فشردم:
- اسممه. یادم اومد.
با خوشحالی دستی به هم کوبید و گفت:

_ جدی؟ وای چه خوب! امیدوارم کم کم خانواده‌ات رو هم یادت بیاد.
جمله های تو سرم تکرار شد.
- بابایی منم می‌خوام وقتی بزرگ شدم یه...
یه چی؟ دکتر؟ مهندس؟ پلیس؟ مثل پدر یه چی بشم؟
***
فردا روزی بود که باید از این خونه می‌رفتم. از پیش این آدما، از پیش رزمهر. غم‌زده کنار گل‌های عجیب غریب باغ نشسته بودم.

_ تاله داری چی‌جار می‌تونی؟ (خاله داری چی‌کار می‌کنی؟)
- دارم به گل‌ها نگاه می‌کنم عزیز دلم.
کنارم نشست و با دستاش بازی کرد‌.

_ تاله تو می‌خوای بری؟
- نه، کی گفته این حرف رو؟

_ مامان بزرگ دفتش. (گفتش.)
مامان بزرگ؟ اصلا تو این چند روز ندیده بودمش غیر از اون شب که...
- خب مامان بزرگتون راست گفتن. من فردا میرم خون...
محکم بغلم کرد که اصلا یادم رفت چی می‌خواستم بگم.

_ تاله نرو دیده. (خاله نرو دیگه.)
صدا ها تو سرم موج زد.
- آیدا نرو
گریه کرد.

_ تاله قول میدی باز برگردی؟
گریه کرد.
- آیدا قول میدی برگردی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- آره که قول میدم عزیز دلم. اصلا میام بعضی روزا باهم بریم گردش. هوم؟ نریز اون اشکارو دیگه.

_ رز پاشو ببین مامانت چی‌کارت داره.
کیان بود که رزمهر رو صدا می‌کرد.
رزمهر گونه‌ام رو بوسید و دوان دوان به سمت خونه رفت. کیان کنارم نشست و من همچنان خیره به رزهای رنگارنگ پیش روم بودم.
_ امروز وقتشه گچ پات رو باز کنی.
- اوهوم.

_ و هنوزم که چیزی یادت نیومده.
- اوهوم.

_ پس میشه بگی برنامه‌ات چیه؟
سرم رو به زیر انداخت و آهی کشید.
- یه کاریش می‌کنم.
دهن باز کرد که حرفی بزنه ولی پشیمون شد. دستی به زانوش کوبید.

_ خب یه ساعت دیگه حاضر باش بریم برای گچ پات.
رفت و من ذهنم درگیر شد که کیان چی می‌خواست بهم بگه؟
***
دکتر: خانوم می‌خواین گچ رو نگه دارین؟
به نقاشی های رزمهر نگاه کردم.
- بله اگه میشه.
دکتر: حتما.
گچ‌ها رو تو پلاستیکی انداخت و بیرون رفت. کیان هم روی تختی خالی نشسته بود.
کیان: ببین می‌تونی راه بری.
ترس داشتم نتونم. آروم پای راستم رو رو پایین گذاشتم و بعد یواش یواش پای چپم رو. همه زورم روی پای راستم بود. کم کم تعادل رو برقرار کردم که نزدیک بود، بیافتم و کیان نیم خیز شد به قصد گرفتن من که سریع من روگرفت.
- خوبم!
دوباره سعی کردم. حالا قدمی برداشتم. یه قدم، دو قدم، سه قدم و من راه رفتم! کیان با خنده گفت:

_ ایول دختر! یه شیرینی افتادی.
لحظه‌ای به خاطر خوب شدن پام ناراحت شدم. چون فردا باید...
***
داشتم وسایل هام رو تو کوله روژان می‌ذاشتم. وسایلام که نه! بیشتر مال روژان بود تا من! مشغول بودم که تقه‌ای به در خورد. روژان با کیف و پلاستیکی وارد اتاق شد. زیر لب سلامی داد و کنارم نشست.

_ آیدا اینارو خواستم زودتر بهت بدم، ولی خب دکتر گفت نباید شوک وارد بشه بهت، وگرنه دوباره میری کما. پس...
- دوباره؟

_ آره تو نزدیک دو سال تو کما بودی.
شوکه شدم. دوسال تو کما بودم؟ خدای من!

_ به هر حال اینا مال تو هستن.
کیف رو باز کردم که بسته ای شبیه خمیر دندون و چند تا کارت بود.
- اینا چیه؟

_ این غذای...
کمی نگاهم کرد و گفت:

_ آیدا فکر می‌کنم تو یه فضا نوردی.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    چند لحظه فقط نگاهش کردم. بعد شروع کردم به قهقه زدن؛ ولی اون همچنان جدی نگاهم می‌کرد.
    - شوخی می‌کنی؟!
    و دوباره خندیدم. وقتی توی چهره‌اش هیچ چیز خنده‌داری ندیدم، خنده‌ام خشک شد.
    - شوخی نمی‌کنی؟ ولی چطور ممکنه؟ من یه...
    و گریه‌ام گرفت.

    _ آیدا گریه می‌کنی؟
    سرم رو توی بغلش گرفت و رو موهام رو بوسید.
    - اگه من یه فضانورد باشم پس یعنی من...
    هق هقم اوج گرفت.
    - خدا من کی هستم؟
    وقتی کمی آروم گرفتم، ازش جدا شدم. با سر آستینم اشکام رو پاک کردم. شده بودم مثل بچه‌ها، بچه‌ای که خانواده‌اش رو گم کرده، بچه‌ای که گم شده.

    _ این رو هم پیدا کردم.
    از پلاستیک کلاهی در آورد. مخصوص لباس فضانوردها بود. شیشه‌اش ترک خورد بود؛ ولی نشکسته بود. ترکش خیلی وسیع بود. من فردا از این جا می‌رفتم، پس باید کمی به مغزم فشار می‌آوردم. باید یه چیز مهم یادم می‌اومد.
    - روژان جون میشه یکم تنها باشم؟ می‌خوام یکم فکر کنم.

    _ آره حتما.
    اتاق رو ترک کرد. کمی کیف رو بررسی کردم. برعکسش کردم و تکونش دادم. محتویاتش ریخت کف اتاق. کارتی رو برداشتم. عکسم و مشخصاتم بود.
    «نام: آیدا
    نام خانوادگی: نوری
    شماره ایستگاه: ۱۴۳»
    و یه کارت نوک مدادی که شبیه عابر بانک بود. چیزی دستگیرم نشد. مشغول بودم که در زده شد و کیان با بسته ای وارد شد.
    کیان: سلام.
    - سلام.
    و روی تختم نشست. به جعبه‌ی تو دستش اشاره کرد و گفت:

    _ شطرنج می‌زنی؟ شنیده‌ام برای تقویت حافظه خوبه.
    خندیدم و کمی اون طرف‌تر نشستم و منتظر نگاهش کردم. روبروم نشست. بسته رو باز کرد و مهره‌های شیشه‌ای بیرون ریختند.
    - می‌تونم چند تا سوال بپرسم؟

    _ نوچ.
    مشغول چیدن مهره‌ها شد.
    - خب باشه. چطوری رفتی تو آب؟
    سربازای سفید رو طرف خودش چید.

    _ خب معلومه دیگه، نفسم رو حبس کردم. تو چه طوری میری تو آب مگه؟
    - آخه تو نزدیک ده دقیقه تو آب بودی. بعدشم شنا نکردی که، راه رفتی!
    ریز خندید و مهره‌های سفید رو تموم کرد.

    _ می‌دونی اگه دیوونه بودم، فکر می‌کردم یه آدم فضایی هستی.
    ولی من نخندیدم.

    _ خب اولا این کاملا طبیعیه که بتونم راه برم.(۱) دوما این کاملا طبیعیه که نفسم رو نگه داشتم. تازه میشه تا یه ساعت هم نفس رو حبس کرد.(۲)
    ولی هیچ‌کدوم برای من طبیعی نبود. شاید واقعا من یه...

    _ ببینم رفتی کما کلا...
    و دستش رو کنار سرش چرخوند که یعنی خل شدی رفت! مهره‌های سیاه هم روبروی من چیده شدن. حرکت اول رو اون زد و من هم متقابلا حرکت کردم.
    - اون ساحل چی؟ چرا پر از نقره بود؟ خب نقره که خیلی با ارزشه پس چرا...

    _ چی؟ نقره با ارزشه؟ کی گفته این رو؟
    با دهن باز نگاهش کردم.
    - ینی تو می‌خوای بگی نقره همون ماسه میشه؟
    با سه حرکت بعدی کیش شدم. اصلا حواسم به بازی نبود.

    _ ببین نقره همه جا هست. کم کم دارم بهت شک می‌کنما.
    سعی کردم کنجکاویم رو کنترل کنم و سوالی نپرسم. حتما روژان درباره‌ی این که من کی هستم، چیزی بهش نگفته!
    ***
    «توضیحات»
    (۱): به خاطر جاذبه‌ی بیشتر امکان اینکه بشه به نیروی بالا برنده‌ی آب مقاومت کرد زیاده.
    (۲): خصوصیت آدمای فرضی کره‌های مشابه زمین اینه که می‌تونن توی آب نفس بکشند؛ ولی اگه این واقعیت داشته باشه، اون موجودات باید خیلی غول پیکر باشند. این خصوصیت رد میشه. پس تنها دلیلی که میشه برای این کار آورد، اینه که اون‌ها توانایی حبس کردن نفسشون رو برای مدت زمان طولانی‌ای دارند.

     
    آخرین ویرایش:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    وقتی برای چهارمین بار از کیان باختم، دستی به زانوش کوبید و گفت:
    _ آقا نخواستیم، اصلا مخ پخت کلا پوکیده. ما رو باش رو کی حساب باز کردیم!
    همین‌طور که داشت مهره‌ها رو جمع می‌کرد، غر هم میزد.

    _ فکر کنم با مغز سقوط کردی. این دکترا چی‌کار می‌کنن پس؟ بچه مردم رو دادیم دستشون، خل و چل تحویلمون دادن. ملتم ملت قدیم یه با...
    در بسته بود ولی هنوز صداش می‌اومد که داشت با خودش حرف میزد. این‌قدر ازش سوال پرسیده بودم که کلافه شده بود! خنده‌ام گرفته بود. مثل بچه‌ها غر غر می‌کرد. خیلی خسته بودم. دراز کشیدم و به سقف زل زدم. کم کم چشمام گرم شد.
    ***
    ماشین سفید کم کم وارد کوچه شد. کوچه‌ای که تهش به پارکی سبز می‌رسید. صدای بچه‌های کوچک که توی کوچه بازی می‌کردند، همه جا پیچیده بود. درختای سبز، ماشین دم خانه‌ای پارک شد. خانه‌ای با دری کوچک و سفید رنگ. دختر وارد شد. دستی به حوض فیروزه‌ای زد و صورتش رو آب زد. وارد شد و پاهاش رو با استرس تکان داد. زنی ملاقه به دست به پیشوازش آمد.

    _ مامان، می‌خوام یه چیزی بهت بگم.
    مادر روبه‌روش نشست. دختر کلامی به زبون آورد که مادر طاقت نیاورد و مخالفت کرد. دختر سرکش شد. مادر غمگین دختر رو ترک کرد. دختر چند لحظه بعد پیش او رفت برای جلب رضایت؛ اما تن بی حس مادر کف آشپزخانه بود. دختر اسم مادرش رو فریاد زد. دلش می‌خواست گریه کنه؛ ولی نتونست.
    ***
    با حس کوفتگی از خواب بیدار شدم. از تخت افتاده بودم! به ساعت نگاهی انداختم. هفت صبح رو نشون می‌داد. امروز باید می‌رفتم. تکه‌های گچ رو با بقیه‌ی خورده وسایل توی کوله‌ام گذاشتم. از طرفی می‌خواستم از خوشحالی جیغ بکشم؛ چون بالاخره یه نشونه یادم اومد. از یه طرف می‌خواستم گریه کنم که باید از این خونه می‌رفتم. بعد از یکی، دو ساعت تصمیم گرفتم راه بیفتم. بی سرو صدا از خونه گذشتم. از باغ رد شدم و در رو که باز کردم، همزمان مردی دستش رو می‌خواست روی زنگ قرار بده که تا من رو دید، منصرف شد.

    _ ببخشید منزل آقای مفتخر؟
    - بله، بفرمایید؟

    _ شما؟
    کمی فکر کردم.
    - من فامیلشونم.

    _ بله.
    و یک ساعت مچی و حلقه که توی پلاستیکی مخصوص قرار داده شده بود دستم داد.

    _ این مال آقای شایسته‌اس. جناب سرهنگ شایسته... متاسفانه ایشون توی ماموریت کشته شدن.
    زبونم بند اومده بود.
    - من... م... من با اینا چی‌کار کنم؟

    _ اگه میشه من بیام داخل تا با خودشون صحبت کنم. تشریف دا...
    تلفنش زنگ خورد.

    _ ببخشید، یه لحظه. بله من اومدم وسیله‌های سرهنگ رو تحویل بدم تا بعد ببینیم چی میشه. جدی؟ نگهش دارید تا من خودم رو برسونم.
    مرده لباس شخصی داشت، پس قطعا سرباز نبود. کنار رفتم تا وارد شه.

    _ شرمنده خانوم، اگه میشه لطف کنید، خودتون اینارو تحویل بدید.
    - ولی من...

    _ ببخشید من عجله دارم. با اجازه.
    و من رو با مغزی هنگ کرده تنها گذاشت. چی گفت؟ سرهنگ شایسته؟ یعنی همسر روژان؟ پدر رزمهر؟ چی باید بهشون می‌گفتم؟ کوله‌ام رو روی شونه‌ام جا به جا کردم و در رو بستم. دوباره سمت خونه برگشتم و درو باز کردم. کیان در حالی که بطری آب رو سر می‌کشید، از آشپزخونه بیرون اومد. با دیدن من، اونم کوله به دوش گفت:

    _ کجا رفته بودی؟ نکنه...
    با همه عجزی که تو وجودم بود، صدا زدمش:
    - کیان!
    و با زانو رو زمین افتادم. چیزی تو گلوم داشت خفم می‌کرد. نگاهای رزمهر برای دوری پدرش، نگاهای نگران روژان خیره به تلفن و... همه داشت، جلو چشمم رژه می‌رفت و این برام سنگین بود. پلاستیک رو زمین افتاد و صدای تقش باعث شد، هق هق منم بشکنه. کیان خیزی برداشت و نگران جلوم زانو زد.

    _ چت شد یهو؟ اینا چ...
    با دیدن حلقه‌ی آشنایی رو زمین که به خاطر سوختگی کمی سیاه شده بود، شونه‌هاش افتاد.

    _ این مال... این...
    دستش رو جلوی دهنش گذاشت و از ته دل گفت:

    _ وای سعید...
    همین‌طور پشت سرهم اسمش رو صدا زد؛ اما من حتی نفس کشیدن برام سخت شده بود. مردمک چشم کیان لرزید و به پشت سرم خیره موند.

    _ روژان!
    سریع به عقب برگشتم. روژان بود که روی پله‌ی اول خشکش زده بود. به معنای واقعی خشکش زده بود! قدم به قدم، آروم آروم از پله‌ها پایین اومد.

    _ اون... اونا چیه دستت؟
    وقتی به پله‌ی آخر رسید، ایستاد.

    _ میگم اونا چیه دستت؟
    سکوت که کردیم، جیغ کشید.

    _ اونا چیه دستت کیان؟
    و به سمت کیان دوید. حلقه رو از دستش چنگ زد.

    _ این... این که مال سعید نیست! هست؟
    هیستریک خندید.

    _ این مال سعید نیست، نه؟ اون امروز میاد خونه دیگه، آره؟
    کوتاه خندید. بین بغض و اشک تلخ خندید‌.

    _ این مال سعید نیست. این... مال سعید نیست. سعید زنده‌است. سعید من زنده‌است.
    و حلقه رو پرت کرد و جیغ زد:

    _ سعید من زنده‌است. سعید من نمرده، امروز میاد‌.
    روی دو زانو افتاد و پیراهن کیان رو چنگ زد:

    _ داداش؟ سعید میاد دیگه، نه؟ هوم؟ بگو که میاد. بگو اینا مال اون نیست. دِ بگو لعنتی.
    بغضش شکست. کیان؛ اما سر به زیر انداخته بود. کیان همیشه سرخوش، اشک می‌ریخت. روژان سخت نفس کشید و زجه زد:

    _ سعید، سعید.
    و مدام اسم عزیزش رو زجه میزد. بلند شدم و لیوان آبی براش آوردم. به خوردش دادم ولی هنوز اسمش رو زجه میزد.

    _ سعیدم زنده‌است. سعید.
     
    آخرین ویرایش:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    از پشت در نیمه باز دختر کوچولو رو دیدم. رزمهر کوچولو پشت در ایستاده بود و مادرش رو نگاه می‌کرد. ترسیده بود. به سمتش رفتم. کنارش زانو زدم و دستاش رو گرفتم. لباش آویزون بود.
    _ بابام تو؟ (بابام کو؟)
    و چشماش پر از آب شد.
    - بابات... بابات رفته مسافرت.

    _ التی ندو...تاله بابام ملد؟ (الکی نگو، خاله بابام مرد؟)
    و یه قطره اشک از چشماش چکید.
    - نه عزیزم.بابات یه کم دیرتر میاد، واسه همین مامانت ناراحته.
    دستاش رو پس زد و دویید به سمت پله‌ها و رفت بالا و داد زد:

    _ دروغ میدی. (میگی.)
    خیره به روژانی شدم که تو آغـ*ـوش برادرش گم شده بود. هنوز از گریه می‌لرزید. نمی‌دونستم چی‌کار کنم. همش دور خودم می‌چرخیدم. باید برم؟ نرم؟ نمی‌دونم. فعلا بهتر بود، پیش رزمهر می‌رفتم. توی اتاق روژان بود. زانوهاش رو بغـ*ـل کرده بود و سرش رو روشون گذاشته بود. رو بروش نشستم.
    - عزیزم؟ من...
    یهو خودش رو پرت کرد تو بغلم و بغضش شکست. به موهاش دست کشیدم. رزمهر برای دوری از پدرش حیلی کوچیک بود. چیزی از ذهنم گذشت. دختر کوچولو گوشه‌ای از اتاق نشسته بود و دختری کوچک‌تر از خودش رو بغـ*ـل گرفته بود. هر دو سیاه پوشیده و به قاب عکسی که مزین به نوار مشکی بود، خیره شده بودند. قاب عکس پدر! سرم رو به طرفین تکون دادم.

    _ تاله من بابامو می‌خوام. (خاله)
    - عزیزم.
    بـ..وسـ..ـه‌ای به موهاش زدم و کمی تکونش دادم. بعد از چند دقیقه دستاش شل و نفساش منظم شد. خوابید. آروم بغلش کردم و روی تخت گذاشتم. پتو رو تا گردنش بالا کشیدم و پایین رفتم. کیان روی صندلی آشپزخونه نشسته بود و عصبی پاهاش رو تکون می‌داد. صندلی رو بیرون کشیدم و نشستم.
    - روژان کوش؟

    _ تو اتاق تو هستش. خوابید. دیدم تو و رز اون جایین، دیگه بردمش اتاق تو.
    اتاق من؟ اتاق من!
    - راستش من...
    الان درست بود که برم؟ ترکشون کنم؟
    - کیان من اسم کوچه و مامانم و پارکمون رو یادم اومده. خب...

    _ می‌خوای بری؟
    غم داشت. کلافه بود. درست بود که برم؟ کلافه نفسش رو بیرن داد و بلند شد.
    - کیان؟
    دوباره نشست.

    _ هوم؟
    - اگه میشه یه مدت دیگه بمونم پیشتون. واسه رزمهر می‌گما آخه می‌دونی؟ خب...
    نگاش که کردم، لبخند بی‌جونی داشت.

    _ بمون.
    این لحن اجازه دادن نبود. این یه تقاضا بود؟
    سرم رو پایین انداختم و با ریشه‌های شالم بازی کردم. هر دو در سکوت به میز خیره شدیم که من سکوت رو شکستم.
    - راستی خانوم مفتخر کجان؟ اصلا ندیدمشون!

    _ مامان همون روز برگشت تهران.
    بعد از چند لحظه گفتم:
    - حالا چی میشه؟
    نفسش رو صدا دار بیرون فرستاد.
    - بیچاره خواهرم. وای رزمهر!
    آهی کشیدم و چیزی نگفتم. چی می‌تونستم بگم؟ روژان خیلی جوون و رزمهر خیلی کوچیک بود. منم پدر نداشتم؟ منم پدر نداشتم.
    ***
    کیان رزمهر رو سپرد دست من و روژان رو هم گذاشت خونه. خودشم پی کارای سعید رفت. با هم رو نیمکت پارک نزدیک ویلا نشسته بودیم.
    - رزمهر می‌خوای بریم تاب بازی؟
    سرش رو به معنای نه تکون داد.
    - خب پس بیا بریم برات بستنی بخرم. از اون شکلاتیاش. هوم؟
    بازم سرش رو تکون داد.

    _ تاله بابام تجا میره؟ (خاله بابام کجا میره؟)
    - اوم...
    با دست به آسمون اشاره کردم. آسمونی که دو تا خورشید داشت. یک خورشید قرمز که کمی بزرگ‌تر از خورشید زرد بود و ابرهاش صورتی کم رنگ! مثال بارز یک آسمون رویایی!
    - اون‌جا رو می‌بینی؟

    _ اوهوم.
    - بابات اون بالا بالاهاست.

    _ پیش کیه؟
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - خدا.
    دستم رو گرفت و نرم فشرد.

    _ ناراحت نیس؟
    نگاهی به چشمای خوش رنگش کردم که با حسرت به آسمون خیره شده بودند.
    - نه اصلا. بابات یه قهرمانه. اون بالا حسابی بهش می‌رسند.
    بالاخره بعد از چند دقیقه رز یه لبخند کوچیک مهمون لبای غمگینش شد.
    ***

    امروز قرار بود، چند تا از همکارای سعید برای عرض تسلیت بیایند. روژان قرص خورده بود و چند ساعتی خواب بود. داشتم حلوا درست می‌‌کردم. رزمهر هم روی یکی از صندلی‌های کنار میز نشسته بود و پاهاش رو تکون می‌داد. زیر گاز رو خاموش کردم تا سرد شه. قالبا رو کنار هم چیدم. رفتم بیرون تا بپرسم قیف آشپزی کجاست.
    - خاله می‌دونی قیف آشپزی کجاست؟

    _ نه.
    بیرون رفتم. کیان داشت با تلفن حرف میزد. صبر کردم تا حرفش تموم شه.
    - کیان یه قیف آشپزی می‌خواستم. دارین؟

    _ آره، تو کابینت کنار ماشین لباس شوییه. برای چی؟
    - هیچی، حلوا درست کردم، می‌خواستم تو قالبا بزارم. راستی میوه‌ها هم آماده هستند با میکادو. فقط خرما نداشتین. اگه میشه... یعنی اگه می‌خوای چند تا بسته بگیر بی‌‌زحمت.
    مهربون نگام کرد.

    _ افتادی تو زحمت که.
    - نه بابا چه زحمتی؟
    سرم رو پایین انداختم و زیر لب گفتم:
    - شما مثه خانوادمین.
    با یه با اجازه برگشتم تو آشپزخونه و اون هنوز اون‌جا ایستاده بود. قیف رو برداشتم و شروع کردم به ریختن توی قالب‌های کوچیک کاغذی و رنگارنگ. مرتب توی سینی چیدم. مقدار کمی هم توی ظرف کوچیک ریختم و دادم رزمهر بخوره. زنگ که به صدا در اومد، سریع رفتم تا روژان رو بیدار کنم. قبل از اون به رزمهر گفتم:
    - خاله بیرون نیا. باشه عزیزم؟
    سرش رو به معنای تایید تکون داد. از پله‌ها بالا رفتم و در رو باز کردم.
    - روژان جان؟ عزیزم بیدار شو اومدن.
    روژان: هوم؟! آها باشه، الان میام.
    - باشه، پس من رفتم.
    روی مبل‌های پذیرایی نشسته بودند و تقریبا توی جمع سکوت حکم فرما بود. پیش دستی‌ها رو چیدم. ظرف میوه بد جوری سنگین بود؛ ولی برش داشتم و برای تعارف بردم که خداروشکر کیان به دادم رسید و ازم گرفت. حلوا و میکادو رو هم آوردم و نشستم. روژان هم بعد از چند لحظه بهمون ملحق شد. به احترامش بلند شدیم.
    - بفرمایید خواهش می‌کنم.
    روی مبل کنار من نشست و بلند شدم براش پیش دستی بذارم که مانعم شد.

    _ برمی‌دارم خودم. رزمهر کجاس؟
    - تو آشپزخونه‌اس. فکر کردم نباشه، بهتره. گفتم بیرون نیاد.
    خوب کردی.
    یکی از آقایون که مسن‌تر از بقیه بود گفت:

    _ خدا رحمت کنه آقا سعید رو. از جونش مایه گذاشت. با این که جوون بود ولی...
    آهی کشید و ادامه داد:

    _ حیف شد، واقعا حیف شد.
    روژان سر به زیر انداخته بود و هیچی نمی‌گفت. کیان هم همین‌طور، انگار براشون سخت بود، خیلی سخت. یکی دیگه شروع به صحبت کرد:

    _ بله ما که با هم بودیم تو اون آتیش سوزی می‌دیدم که چطور از همه توانش استفاده کرد تا بچه‌ها بتونن بیان بیرون.
    دستی روی دستم نشست. روژان بود. بغض سنگینی داشت. دستش رو به آرومی فشردم و نوازشش کردم. برای این دختر این حادثه زود بود.
     
    آخرین ویرایش:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    همکارای سعید همین‌طور داشتن درباره‌اش می‌گفتند و روژان داشت، کم کم از حال می‌رفت. یواش تو گوشش گفتم:
    - می‌خوای بریم بالا؟
    نمی‌تونست حرف بزنه. اگه یه کلمه می‌گفت، بغضش می‌ترکید. فقط دستم رو فشار داد که من بلند شدم و از همه عذرخواهی کردم و با هم رفتیم بالا. در که بسته شد، روژان روی دو زانو افتاد. انگار راه نفسش تازه باز شده بود.

    _ آیدا؟ سعیدم تو آتیش...
    به سختی بلندش کردم تا روی تخت بشینه. هیچی نمی‌تونستم بگم. نمی‌دونستم چی بگم، فقط پیشش موندم تا حرف بزنه.

    _ تو آتیش سوخت. سوخت تا بقیه رو نجات بده.
    -عزیزم خب این شغلش ب...
    جیغ زد:

    _ لعنت به شغلش. لعنت به شغلش.
    سفت بغلش کردم و پشتش رو نوازش کردم. این قدر گریه کرد و حرف زد که کم کم پلکاش سنگین شد یا بهتره بگم بی‌هوش شد. آروم در رو بستم و خارج شدم. اون‌ها هم دیگه رفته بودند. کیان روی صندلی نشسته بود و به کف زمین خیره شده بود.
    - خوبی؟
    از فکر در اومد و سر تکون داد. بشقابا رو جمع کردم و شستم. رزمهر سرش رو گذاشته بود رو میز و خواب بود که با صدای ظرفا بیدار شد.

    _ تاله مامانم کو؟
    - مامانت خوابه خاله. برو پیش داییت تو پذیرایی نشسته.
    چشماش رو مالوند و از آشپزخونه بیرون رفت. کمی دور و برو مرتب کردم. این کارا کوچیک‌ترین کاری بود که می‌تونستم در حقشون انجام بدم. اونا برای من کم نذاشتند. جونم رو نجات دادند. بعد از چند دقیقه بیرون رفتم که دیدم کسی نیست. رفتم دم در اتاق کیان تا ازش چیزی بخوام. سه تقه به در زدم که صداش اومد:

    _ بیا تو.
    روی تختش نشسته بود.
    - ببخشید، میشه لطفا بگی تو تهران کوچه‌هایی که می‌رسه به پارک(...)رو برام پیدا کنن؟ البته اگه آشنایی داری یا اصلا وقتش رو داری و...

    _ آره، حتما.
    - مرسی.
    خواستم برم بیرون که صدام زد:

    _ این رو داشته باش. به دردت می‌خوره. شماره روژان و خونه تهران و من توش سیوه.
    و بسته ای کوچیک رو به سمتم گرفت. خیلی کوچیک بود که بشه گفت توش یه موبایله!
    - این چیه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    _ موبایله دیگه!
    از دستش گرفتم و بازش کردم. یه انگشتر بود که فقط چند تا دکمه سیاه روش بود. وقتی دید دارم با تعجب نگاهش می‌کنم، تک خنده‌ای کرد و جلو اومد.

    _ ببین این رو با باید دستِ... چپ دستی؟
    - نه.

    _ خب پس دستت رو بیار بالا‌.
    دست چپمو بالا آوردم و انگشتر رو توی انگشت اشاره‌ام گذاشت‌.

    _ ببین این دکمه رو که بزنی، روشن میشه.
    و نوری از لنز حلقه بیرون زد که تصویری سه بعدی از یک موبایل بود!

    _ این دوربینشه. با این هم خاموش میشه.
    بعد ضربه‌هایی روی نور زد و گفت:

    _ این گالری، این بخش پیام، این بخش تلفن.
    همین‌طور بقیه‌اش رو هم نشون داد. اصلا حرف زدن یادم رفت!

    _ مگه تا حالا ندیدی؟
    - چ... چرا دیدم‌.
    لبخند تصنعی‌ای زدم که با شک نگاهم کرد‌.

    _ آها. خب پس من جایی کار دارم، نیستم. لطفا اگه میشه حواست به...
    - خیالت تخت.
    لبخند مهربونی زد و خداحافظی کرد.
    ***
    روژان تا شب بیدار نشد، رزمهر هم همین‌طور. انگار دلشون می‌خواست، تو عالم خواب باشند تا توی بیداری! شب شده بود و ماه آبی بود. هوا ابری بود، واسه همین ستاره‌ها زیاد پیدا نبودند. توی تراس نشستم و به دریا و ساحل نقره‌اش خیره شدم. این یکی دو روز خاطره‌ای یادم نیومده بود. خیلی فکرم درگیر روژان و رزمهر شده بود! کیان هم هنوز نیومده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    ***
    کیان کاری که گفتم کرده بود و سه تا کوچه که می‌رسند به پارک رو پیدا کرده بود. می‌دونستم اگه خونمون رو ببینم، می‌شناسم. خیلی هیجان داشتم! امروزم قرار بود، به‌تهران برگردیم. کوله‌ام رو که قبلا جمع کرده بودم رو برداشتم و رفتم پایین. روژان کنار ماشین ایستاده بود و رزمهر نشسته بود.
    - سلام. کیان کوش؟
    به پشت سرم اشاره کرد که دیدم چمدون به دست تو راهه. همه سوار شدیم و ماشین راه افتاد. چند دقیقه بعد آهنگی پلی شد. کسی که تا حالا صداش رو نشنیده بودم.
    - این کیه خواننده‌اش؟

    _ این؟ احسان علیخانیه دیگه.
    تنها اسمی که از این شخصیت به یاد دارم، ماه عسله! نمی‌دونم چرا! شونه‌ای بالا انداختم و گوش کردم و کم کم پلکام سنگین شد.
    ***
    چشم که باز کردم،صحنه‌ی روبروم قدرت حرف زدن رو ازم گرفت. درختایی که برگاش همه نقره‌ای رنگ بودند، روبروم بود. تو یک جنگلی بودیم که همه‌ی درختاش همین‌طوری بودند. گاهی پرنده‌هایی رو می‌دیم که طرحی از نقره روی بالشون داشتن یا حیوونایی که پنجه‌ها یا خز‌هاشون نقره‌ای بود. محو زیبایی بیرون بودم که آهویی هم زمان با ماشین از کنار درخت‌ها دوید. دمش پیچش زیبایی گرفته بودو نقره روی پوستش برق میزد. خیلی زیبا بود!
    ***
    بالاخره رسیدیم. وقتی روژان خواب بود از کیان خواستم تا بعد از این که اون‌ها رو خونه گذاشت، من رو ببره کوچه‌ها رو ببینم‌. می‌دونستم خسته‌اس ولی خب طاقت نداشتم! خونه‌ها رو یکی یکی گشتیم؛ ولی هیچی به هیچی! کوچه‌ی آخر که دری سفید با سه پله‌ی سرامیکی داشت، توجه‌ام رو جلب کرد. جلو رفتم. کسی داشت از خونه خارج میشد. مردی بود با کت و شلوار و تقریبا مُسن بود. سعی کردم پشت دیوار قایم شم. نمی‌دونم چرا ولی قایم شدم. کیان رو هم کشیدم پشت دیوار. مرد روش رو برگردوند و... خدای من! بابا؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    - کیان برو ازش فامیلیش رو بپرس.
    _ خب من برم چی بگم الان؟
    - نمی‌دونم! برو بپرس دنبال منزل آقای نوری می‌گردی.

    _ بعد اگه گفت چی‌کار داری، چی بگم؟
    کمی فکر کردم و گفتم:
    - بگو شما توی بانک برنده شدید، بعد یه تبریک بگو و الفرار!

    _ ای خدا!
    یه نفس عمیق کشید و از پشت دیوار کنار رفت. به مرد نزدیک تر شد و صداش رو صاف کرد و گفت:
    - ببخشید جناب، دنبال منزل آقای نوری می‌گشتم.
    مرد سر تا پاش رو نگاهی انداخت و گفت:

    _ شما؟
    کیان هول شده گفت:

    _ خیره ان شاءالله.
    _ خودم هستم.
    _ آها ممنون. خب دیگه، روز خوش.
    و بعد دو انگشتش رو به نشونه‌ی خداحافظی تکون داد و تقریبا دوید به سمت دیوار و مرد هم با تعجب نگاش کرد. فرصت نداد تا حرفی بزنم، سریع دستم رو کشید و به طرف ماشین دویدیم.
    - چته بابا؟ نمی‌خواد بخورتت که. ترسو!
    نشستیم تو ماشین و گفت:

    _ بذار یه بار تو شرایطش قرار بگیری، اون وقت بهت میگم. الان اون بابات بود دیگه، خب چرا نمیری پیشش؟
    جمله آخر رو با اخم گفت و به جلو خیره شد.
    - نمی دونم، فعلا آماده نیستم.
    نمی‌خواستم بگم من اصلا بابام فوت کرده. اون وقت... من خودم گیج شدم، چه برسه به اون!

    _ کی آماده‌ای؟
    - از دست من خسته شدی، نه؟
    یه طوری نگام کرد.

    _ نه، این چه حرفیه؟ من برای خودت میگم. بی‌خیال، بریم؟
    آخرین نگاه رو به کوچه انداختم و گفتم:
    - بریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    ***
    اوضاع خوب نبود. عزاداری، خاکسپاری، لباس مشکی، غم خانواده‌ی مفتخر و البته خانوم مفتخر که اصلا از من خوشش نمی‌اومد و این دلیلی بود که زودتر خودم رو به خانواده‌ام نشون بدم. امروز از همه خدافظی کردم. از رزمهر کوچولو که بهش قول دادم، بهش سر بزنم. از روژان که حال خوشی نداشت که مانعم بشه و از کیان که قرار بود منو برسونه. ماشین سر کوچه ایستاد. کمربندم رو باز کردم.
    - خب، فکر می‌کنم وقت خداحافظیه.
    سرش رو پایین انداخت و زیر لب گفت:

    _ اوهوم. خب دیگه هیچ وقت نمی‌بینمت؟
    لحظه‌ای دلم لرزید.
    - راستش من به رزمهر قول دادم که گـه‌گاهی ببینمش پس تو روهم می‌بینم دیگه؟
    لبخند مهربونی زد و گفت:

    _ صدرصد.
    تک خنده‌ای کردم و گفتم:
    - هیچ وقت نشد درست و حسابی ازت تشکر کنم. به خاطر همه چی...

    _ فکرشم نکن.
    بعد از چند لحظه گفتم:
    - تشویق کن.
    خندیدیم و من پیاده شدم. درست روبروی پله‌های سفید وسرامیکی ایستادم. دستم به سمت در دراز شد که کسی خارج شد. الهه؟

    _ آیدا مگه تو کلید نداری؟
    حرف زدن یادم رفت. مگه من گم نشده بودم؟ پس چرا این قدر عادی برخورد می‌کرد. انگار که...

    _ نمیای تو؟ من عجله دارم. کلاسم دیر میشه با اون استاد کچل هاف هافو.
    نفسش رو کلافه وار بیرون فرستاد و گفت:

    _ راستی غروب باید بریم خونه خالشون، وقتی برگشتم درباره امیر بهم بگو.
    و دستی به شونه‌ام کوبید و ازم دور شد‌.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    امیر؟ یعنی اصلا موضوع این نیست که من نزدیک دوسال و نیمه که گم شدم؟ پله‌ها رو رد کردم. وارد حیاط شدم. همون حوض فیروزه‌ای خاطرات رو برام زنده کرد. چند قدم دیگه برداشتم. بابا و مامان هر دو توی خونه در حال خوردن چای بودند. هردو!
    _ چه زود برگشتی. بالاخره از هم دل کندین؟
    مامان خنده مرموزی کرد و گفت:

    _ بچه‌های امروزی.
    و هردو خندیدند. من همچنان ناتوان بودم برای حرف زدن.

    _ نمیای تو؟
    قوی باش دختر! لبخند تصنعی زدم و گفتم:
    - راستش من باید برم جایی دوباره.
    به سختی گفتم:
    - بابا؟
    و ادامه دادم
    - میشه یه لحظه بیاین؟
    بابا چای رو روی میز گذاشت و بیرون اومد. از در خارج شدم و اون دنبالم اومد.

    _ چیزی شده دخترم؟ بین تو و امیر مشکلی پیش اومده؟
    - چی؟ نه من اصلا نمی‌دونم راجع به چی حرف می‌زنی.
    بابا: پس چی؟
    کمی نگاهش کردم و گفتم:
    - بابا تو... چطور زنده‌ای؟ من برای مدت طولانی‌ای نبودم و تو... چطوری زنده‌ای؟
    رنگ نگاهش عوض شد. کاملا دیدم که مردمک چشمش لرزید. جدی شد.

    _ تو نباید این‌جا باشی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا