زیر لب اسمم رو تکرار کرد.
_ آیدا...
روژان بدو بدو و پتو به دست به سمتمون اومد. پتو رو دورم پیچید و گفت:
_ خوبی تو؟
- آیدا!
متعجب گفت:
_ چی؟!
لبخندی زدم و پتو رو بیشتر به خودم فشردم:
- اسممه. یادم اومد.
با خوشحالی دستی به هم کوبید و گفت:
_ جدی؟ وای چه خوب! امیدوارم کم کم خانوادهات رو هم یادت بیاد.
جمله های تو سرم تکرار شد.
- بابایی منم میخوام وقتی بزرگ شدم یه...
یه چی؟ دکتر؟ مهندس؟ پلیس؟ مثل پدر یه چی بشم؟
***
فردا روزی بود که باید از این خونه میرفتم. از پیش این آدما، از پیش رزمهر. غمزده کنار گلهای عجیب غریب باغ نشسته بودم.
_ تاله داری چیجار میتونی؟ (خاله داری چیکار میکنی؟)
- دارم به گلها نگاه میکنم عزیز دلم.
کنارم نشست و با دستاش بازی کرد.
_ تاله تو میخوای بری؟
- نه، کی گفته این حرف رو؟
_ مامان بزرگ دفتش. (گفتش.)
مامان بزرگ؟ اصلا تو این چند روز ندیده بودمش غیر از اون شب که...
- خب مامان بزرگتون راست گفتن. من فردا میرم خون...
محکم بغلم کرد که اصلا یادم رفت چی میخواستم بگم.
_ تاله نرو دیده. (خاله نرو دیگه.)
صدا ها تو سرم موج زد.
- آیدا نرو
گریه کرد.
_ تاله قول میدی باز برگردی؟
گریه کرد.
- آیدا قول میدی برگردی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- آره که قول میدم عزیز دلم. اصلا میام بعضی روزا باهم بریم گردش. هوم؟ نریز اون اشکارو دیگه.
_ رز پاشو ببین مامانت چیکارت داره.
کیان بود که رزمهر رو صدا میکرد.
رزمهر گونهام رو بوسید و دوان دوان به سمت خونه رفت. کیان کنارم نشست و من همچنان خیره به رزهای رنگارنگ پیش روم بودم.
_ امروز وقتشه گچ پات رو باز کنی.
- اوهوم.
_ و هنوزم که چیزی یادت نیومده.
- اوهوم.
_ پس میشه بگی برنامهات چیه؟
سرم رو به زیر انداخت و آهی کشید.
- یه کاریش میکنم.
دهن باز کرد که حرفی بزنه ولی پشیمون شد. دستی به زانوش کوبید.
_ خب یه ساعت دیگه حاضر باش بریم برای گچ پات.
رفت و من ذهنم درگیر شد که کیان چی میخواست بهم بگه؟
***
دکتر: خانوم میخواین گچ رو نگه دارین؟
به نقاشی های رزمهر نگاه کردم.
- بله اگه میشه.
دکتر: حتما.
گچها رو تو پلاستیکی انداخت و بیرون رفت. کیان هم روی تختی خالی نشسته بود.
کیان: ببین میتونی راه بری.
ترس داشتم نتونم. آروم پای راستم رو رو پایین گذاشتم و بعد یواش یواش پای چپم رو. همه زورم روی پای راستم بود. کم کم تعادل رو برقرار کردم که نزدیک بود، بیافتم و کیان نیم خیز شد به قصد گرفتن من که سریع من روگرفت.
- خوبم!
دوباره سعی کردم. حالا قدمی برداشتم. یه قدم، دو قدم، سه قدم و من راه رفتم! کیان با خنده گفت:
_ ایول دختر! یه شیرینی افتادی.
لحظهای به خاطر خوب شدن پام ناراحت شدم. چون فردا باید...
***
داشتم وسایل هام رو تو کوله روژان میذاشتم. وسایلام که نه! بیشتر مال روژان بود تا من! مشغول بودم که تقهای به در خورد. روژان با کیف و پلاستیکی وارد اتاق شد. زیر لب سلامی داد و کنارم نشست.
_ آیدا اینارو خواستم زودتر بهت بدم، ولی خب دکتر گفت نباید شوک وارد بشه بهت، وگرنه دوباره میری کما. پس...
- دوباره؟
_ آره تو نزدیک دو سال تو کما بودی.
شوکه شدم. دوسال تو کما بودم؟ خدای من!
_ به هر حال اینا مال تو هستن.
کیف رو باز کردم که بسته ای شبیه خمیر دندون و چند تا کارت بود.
- اینا چیه؟
_ این غذای...
کمی نگاهم کرد و گفت:
_ آیدا فکر میکنم تو یه فضا نوردی.
_ آیدا...
روژان بدو بدو و پتو به دست به سمتمون اومد. پتو رو دورم پیچید و گفت:
_ خوبی تو؟
- آیدا!
متعجب گفت:
_ چی؟!
لبخندی زدم و پتو رو بیشتر به خودم فشردم:
- اسممه. یادم اومد.
با خوشحالی دستی به هم کوبید و گفت:
_ جدی؟ وای چه خوب! امیدوارم کم کم خانوادهات رو هم یادت بیاد.
جمله های تو سرم تکرار شد.
- بابایی منم میخوام وقتی بزرگ شدم یه...
یه چی؟ دکتر؟ مهندس؟ پلیس؟ مثل پدر یه چی بشم؟
***
فردا روزی بود که باید از این خونه میرفتم. از پیش این آدما، از پیش رزمهر. غمزده کنار گلهای عجیب غریب باغ نشسته بودم.
_ تاله داری چیجار میتونی؟ (خاله داری چیکار میکنی؟)
- دارم به گلها نگاه میکنم عزیز دلم.
کنارم نشست و با دستاش بازی کرد.
_ تاله تو میخوای بری؟
- نه، کی گفته این حرف رو؟
_ مامان بزرگ دفتش. (گفتش.)
مامان بزرگ؟ اصلا تو این چند روز ندیده بودمش غیر از اون شب که...
- خب مامان بزرگتون راست گفتن. من فردا میرم خون...
محکم بغلم کرد که اصلا یادم رفت چی میخواستم بگم.
_ تاله نرو دیده. (خاله نرو دیگه.)
صدا ها تو سرم موج زد.
- آیدا نرو
گریه کرد.
_ تاله قول میدی باز برگردی؟
گریه کرد.
- آیدا قول میدی برگردی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- آره که قول میدم عزیز دلم. اصلا میام بعضی روزا باهم بریم گردش. هوم؟ نریز اون اشکارو دیگه.
_ رز پاشو ببین مامانت چیکارت داره.
کیان بود که رزمهر رو صدا میکرد.
رزمهر گونهام رو بوسید و دوان دوان به سمت خونه رفت. کیان کنارم نشست و من همچنان خیره به رزهای رنگارنگ پیش روم بودم.
_ امروز وقتشه گچ پات رو باز کنی.
- اوهوم.
_ و هنوزم که چیزی یادت نیومده.
- اوهوم.
_ پس میشه بگی برنامهات چیه؟
سرم رو به زیر انداخت و آهی کشید.
- یه کاریش میکنم.
دهن باز کرد که حرفی بزنه ولی پشیمون شد. دستی به زانوش کوبید.
_ خب یه ساعت دیگه حاضر باش بریم برای گچ پات.
رفت و من ذهنم درگیر شد که کیان چی میخواست بهم بگه؟
***
دکتر: خانوم میخواین گچ رو نگه دارین؟
به نقاشی های رزمهر نگاه کردم.
- بله اگه میشه.
دکتر: حتما.
گچها رو تو پلاستیکی انداخت و بیرون رفت. کیان هم روی تختی خالی نشسته بود.
کیان: ببین میتونی راه بری.
ترس داشتم نتونم. آروم پای راستم رو رو پایین گذاشتم و بعد یواش یواش پای چپم رو. همه زورم روی پای راستم بود. کم کم تعادل رو برقرار کردم که نزدیک بود، بیافتم و کیان نیم خیز شد به قصد گرفتن من که سریع من روگرفت.
- خوبم!
دوباره سعی کردم. حالا قدمی برداشتم. یه قدم، دو قدم، سه قدم و من راه رفتم! کیان با خنده گفت:
_ ایول دختر! یه شیرینی افتادی.
لحظهای به خاطر خوب شدن پام ناراحت شدم. چون فردا باید...
***
داشتم وسایل هام رو تو کوله روژان میذاشتم. وسایلام که نه! بیشتر مال روژان بود تا من! مشغول بودم که تقهای به در خورد. روژان با کیف و پلاستیکی وارد اتاق شد. زیر لب سلامی داد و کنارم نشست.
_ آیدا اینارو خواستم زودتر بهت بدم، ولی خب دکتر گفت نباید شوک وارد بشه بهت، وگرنه دوباره میری کما. پس...
- دوباره؟
_ آره تو نزدیک دو سال تو کما بودی.
شوکه شدم. دوسال تو کما بودم؟ خدای من!
_ به هر حال اینا مال تو هستن.
کیف رو باز کردم که بسته ای شبیه خمیر دندون و چند تا کارت بود.
- اینا چیه؟
_ این غذای...
کمی نگاهم کرد و گفت:
_ آیدا فکر میکنم تو یه فضا نوردی.
آخرین ویرایش: