کامل شده رمان فریفته (جلد اول) | Yeganeh_S (*یـگـانـه*) کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

>YEGANEH<

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/13
ارسالی ها
10,634
امتیاز واکنش
74,019
امتیاز
1,171
محل سکونت
Clime of love
***
آهی کشیدم و از روی صندلی برخاستم. کنار پنجره‌های قدی ایستادم. همه‌چیز، حتی منظره‌ی باغ در نظرم زشت و کریه بود. حس می‌کردم مانند پرستو به انتهای راه رسیده‌ام. موبایلم را از روی پاتختی برداشتم. به محض ورودم به عمارت، پیامکی برای آقای شاهرودی نوشتم و ایشان را از اتفاق افتاده، مطلع کردم؛ اما هنوز جوابی از وکیل مادرم دریافت نکردم! کلافه و سردرگم شماره را یافتم؛ ولی اجازه‌ی به‌انتها‌رسیدن به ارتباط تلفنی ندادم. حس درونی تخریب‌گری داشتم که می‌خواستم در یک لحظه هزاران کار متناقض را انجام دهم. وقتی از کتابخانه برگشتم، بلافاصله داخل اتاقم رفتم تا تیرداد بیاید. سخنان محبت‌آمیـ*ـزش در فراموشی حوادث اخیر تأثیر می‌گذاشت. با خود می‌گفتم، حرف‌های بقیه دروغی بیش نیست؛ اما تیرداد به قلب امیدوارم پاسخی نداد. در عمارت بود و به ملاقات نامزد چندروزه‌اش نیامد! زمان گذشت، عقربه‌ها جلو رفتند؛ ولی او نیامد. فقط موقع سرو شام، با جواب سلام سردش روبه‌رو شدم. خیلی زود هم از خوردن دست کشید و به اتاقش رفت. در ذهنم با هر حرکت تیرداد، یک چرای بزرگ شکل می‌گرفت که جواب قانع‌کننده‌ای برایش نمی یافتم. احساسم چندین مرتبه نهیب زد که غرورت را کنار بگذار و از شوهرت دلیل ناراحتی‌اش را بپرس! بالاخره تصمیمم را گرفتم و تا نزدیکی اتاقش قدم برداشتم؛ ولی یک لحظه سرم گیج رفت و روی زمین سر خوردم. پیشانی‌ام را با دستانم پوشاندم و با عجز و ناله زمزمه کردم:
- وای خدا!
- چی شده؟
پس از شنیدن طنین ضعیفِ جدی و نگرانی، سرم را بالا گرفتم و با قامت بلند تیرداد مواجه شدم. چهره‌اش در تاریکی نسبی راهرو، مانند سیمایی که احساسم به‌تازگی از او ترسیم کرده بود، تیره‌وتار به نظر می رسید. مثل همیشه که وقتی او را می‌دیدم، نمی‌توانستم به‌درستی تصمیم بگیرم، سرگشته و ناتوان روی زمین نشسته بودم. تیرداد با گام‌های بلند و استوار به‌سمتم آمد. دستش را به‌طرفم دراز کرد و خواست کمکم کند؛ اما با دل‌خوری نگاه لرزانم را از او گرفتم و زمین را برای برخاستنم، تکیه‌گاه دستم قرار دادم. نفهمیدم چه شد که حصار دستان بزرگ و قدرتمند تیرداد د*ور بازوهایم کشیده شد و با توان او از جا برخاستم. چراغ‌های خاموش احساسات درونم، تک‌تک شروع به روشن‌شدن کردند. واقعاً تیرداد چه کسی بود؟ با چشمانم اعتراض خود را نشان دادم؛ اما او نادیده گرفت و با لحن آرام و سردی زیر لب گفت:
- لجباز!
ثانیه‌ای گذشت و وقتی سکوتم او را به مرز طاقتش رساند، کلافه پرسید:
- چی شده؟ خوبی؟
چه شده؟! فکر می‌کنم این سؤال را من باید از اویی می‌پرسیدم که با بی‌اعتنایی به من، باعث رنجش خاطرم شد! مثل خودش بی‌توجهی در پیش گرفتم و به‌سمت اتاقم حرکت کردم. روی تخت نشسته بودم که در گشوده شد. حدس اینکه تیرداد به اتاق آمد، سخت نبود. غمگین به پارکت‌ها چشم دوختم و انگشتانم را با ناراحتی درهم فروبردم. انگار از بی‌توجهی‌ام، بسیار عصبانی شد که با قدم‌های محکم مقابلم قرار گرفت. صدایش از هربار دیگر بلندتر بود.
- تو چته؟ هان؟!
نمی‌دانم چطور به سخن آمدم؛ گویا از این سکوت طولانی‌مدت خسته شده بودم.
- من هیچیم نیست! فقط نمی‌دونم چرا مردی که تازگیا به همسریش در اومدم، انقدر امروز باهام سرد شده. به‌خاطر گـ ـناه نکرده باهام حرف نمی‌زنه و جواب سلامم رو با اکراه میده.
صدای پوزخندش را شنیدم.
- به‌خاطر گـ ـناه نکرده؟
به چه حقی به من پوزخند زد؟ اخم غلیظی تمام صورتم را در بر گرفت و با هشدار به او چشم دوختم. باید می‌فهمید که حق ندارد با من این‌گونه سخن بگوید! پوف کلافه‌اش در گوشم نشست و بلافاصله صدای عصبی‌اش را شنیدم:
- این دردت نیست!
دردم نبود؟ دردم چه بود؟ شاید راست می‌گفت! درد من از سردرگمی‌ای بود که به آن دچار شدم. از خــ ـیانـت کسی که تمام زندگی‌ام بود و نمی‌خواستم و نمی‌توانستم باور کنم که حقیقت دارد. سرم را پایین گرفتم تا توسط چشمانم رسوا نشوم. لحظاتی گذشت که تیرداد کنارم جای گرفت. با احساس گرمی دستش روی دستم، به خود لرزیدم. انگار خون درون رگ‌هایم با نوعی الکتریسیته باردار قوی مخلوط شده بود! می‌خواستم دستم را از زیر دستش بیرون بکشم؛ اما احساسات لعنتی‌ام این قدرت را از من گرفت.
- بهم بگو چی شده نیلو!
صدایش این بار ملایم و دل‌نشین شده بود. طنینی که برای اعتراف وقایع، فریبم می‌داد. برخلاف خواسته‌ی نامعقول دلم، سرم را به طرفین تکان دادم.
- هیچی!
- خیله‌خب! من امروز خیلی عصبی و خسته بودم. کارای مرکز خرید خوب پیش نرفته و تازگیا هم چند نفر دارن با زندگیم بازی مسخره‌ای می‌کنن. اینا همه به اضافه‌ی دیررسیدن تو و گوش‌نکردنت به حرفام، باعث شد یه‌کم به هم بریزم.
چشمانم با حیرت در حدقه گشاد شدند. لرزی بر تنم نشست و نتیجه‌اش بیرون‌کشیدن دستم از زیر دستان گرم تیرداد بود. با دل‌واپسی سرفه‌ای کردم تا صدایم صاف شود. حرف تیرداد مانند ماری بر تنم نیش ترس می‌زد. منظورش چه بود؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    - ولی تو که همیشه موارد کاری رو موفق پیش می‌بردی!
    لبخند معنادارش را پذیرا شدم؛ اما نتوانستم معنایش را بفهمم.
    - درسته؛ ولی خب پیش میاد دیگه.
    دستانم را در سیـنه قفل کردم تا لرزششان کمتر مشخص شود.
    - حالا می‌شنوم. مشکل تو چیه؟
    مشکل من؟! مشکل من این بود که نمی‌توانستم خود واقعی تیرداد را بشناسم! واقعاً او چه کسی بود؟
    - من الان مشکلی ندارم.
    دیگر اصراری نکرد.
    - پس بگیر راحت بخواب! فکر هیچی رو هم نکن.
    راستی فردا برای یه چکاپ مجدد، حتماً می‌ریم پیش پزشکت. بازهم دلیل زمین‌خوردنت سرگیجه بود؟
    همزمان، شانه‌هایم را گرفت و به‌سمت تخت هدایتم کرد؛ اما دستانم را روی دستانش نهادم و مخالفت کردم.
    - باشه؛ ولی قبلش می‌خوام یه سر به لادن بزنم. زمین‌خوردنم هم چیز مهمی نبود؛ فقط یه‌کم فکرم درگیر بود؛ همین!
    - دلیلش هرچی که باشه، یه ویزیت مختصر ضرری نداره!
    حوصله‌ی مخالفت نداشتم؛ چون می‌دانستم لجبازتر از این حرف‌هاست و آن‌قدر بر خواسته‌اش پافشاری می‌کند تا قانعم سازد؛ بنابراین با گفتن «شب به‌خیر! تو هم برو استراحت کن که خیلی خسته‌ای.» از جا بلند شدم. او نیز با زدن بـ*ـوسـه‌ی کوتاهی بر دستانم و گفتن «شب به‌خیر» اتاق را ترک کرد.
    برای چند ثانیه‌ای نگاهم روی در بسته ثابت ماند. حس می‌کردم آرامشی قریب تمام وجودم را پر کرده. نگاهی به ساعت انداختم. ۱۱ شب بود. چقدر زود، دیر می‌شد! آهی کشیدم و خواستم دراز بکشم که حرف‌های عجیب تیرداد در گوشم اکو شد.
    «- تازگیا هم چند نفر دارن با زندگیم بازی مسخره‌ای می‌کنن!»
    با اضطراب پوست لبم را کندم.
    اصلاً شاید منظورش به کبری و پرستو نبوده و رقبای مرکز خرید را می‌گفته. قطعاً همین‌طور است! تیرداد نمی‌تواند نامرد باشد!
    برای قانع‌کردن خود، این سخنان را بر زبان می‌آوردم؛ ولی عقلم نهیب می‌زد. هنوز خبری از شاهرودی نبود و این موضوع، عجیب و هراس‌انگیز به نظر می‌آمد. باید حتماً با او تماس می گرفتم. از جا برخاسته و بدون توجه به اینکه نیمه‌شب است، دکمه‌ی تماس را فشردم؛ اما کسی پاسخ نداد. نگرانی‌ام را با فکر به اینکه ممکن است مشغول استراحت باشد، سرکوب نمودم؛ ولی با یادآوری کلامش در مدت‌ها قبل، مبنی‌بر اینکه هر زمان و هر جا مشکلی برایم به وجود آمد، با او در میان بگذارم و او حتماً در اسرع وقت جوابم را می‌دهد، باز حس ناخوشایندی به سراغم آمد. پریشان، چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. آن‌قدر خسته بودم که بدون چک‌کردن لادن، به خواب رفتم.
    ***
    - مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد!
    با حرص دکمه‌ی قرمزرنگ را فشردم و موبایلم را روی میز آرایش پرت کردم. چندمین مرتبه‌ بود که با شاهرودی تماس می‌گرفتم و او پاسخ نمی‌داد. بسیار نگران و مستأصل شده بودم و قادر به انجام هیچ کاری هم نبودم. مرتب داخل اتاق قدم می‌زدم و به این فکر می‌کردم که شاهرودی کجاست و چرا جوابم را نمی‌دهد؟ بالاخره روی تخت نشستم و سرم را با دستانم احاطه کردم. کمی بعد، صدای در با صدای ماندگار که اعلام حضور می‌کرد، مرا به خود آورد.
    - بله؟ بیا داخل!
    - ببخشید مزاحمتون میشم خانوم!
    لبخند بی‌رمقی به‌رویش زدم.
    - این حرف رو نزن! چی شده؟
    - لطفاً تشریف بیارید برای میل‌کردن صبحونه‌! خانم و آقا منتظرتونن.
    متعجب شدم. مگر تیرداد نبود؟
    - تیرداد نیست؟
    - نیستن نیلوخانوم و نگفتن کجا میرن.
    حدسش را می‌زدم؛ چون او هر بار قبل از اینکه از عمارت بیرون برود، نزد من می‌آمد. اگر هم به مرکز خرید می‌رفت؛ حتماً خدمتکار یا خانواده‌اش را در جریان قرار می‌داد که برای ناهار یا شام برمی‌گردد. زیر لب با خود زمزمه کردم:
    - یعنی کجا رفته!
    همان‌طور که از روی تخت بلند می‌شدم، تونیک بلند یشمی‌رنگم را مرتب کردم و همراه ماندگار از اتاق خارج شدم.
    - سلام. صحبتون به‌خیر.
    محمدرضا: سلام صبح توهم به‌خیر دخترم.
    رؤیاخانم لبخندی به رویم پاشید و مهربان گفت:
    - سلام عزیزم. خوب خوابیدی؟
    - بله، شب خوبی بود.
    دروغ گفتم. حتی یک لحظه هم از فکر اینکه شاهرودی کجاست، آسوده نبودم.
    رؤیا: خداروشکر!
    کمی درنگ کردم و در این فاصله، خدمتکار برایم چای ریخت. لبم را مرطوب کردم و با صدای آهسته‌ای پرسیدم:
    - ام... می‌بخشید! تیرداد رو نتونستم امروز ببینم، بهم خبر نداد که برای صبحونه نمی‌مونه. شما تونستید ببینیدش؟ حالش خوب بود؟
    نگاه عجیب محمدرضا و رؤیا به همدیگر شگفت‌زده‌ام کرد.
    رؤیا: آره عزیزم. صبح خیلی زود رفت. انگار کاری براش پیش اومده بود. می‌خواست باهات خداحافظی کنه؛ اما دلش نیومد از خواب بیدارت کنه. گفت که حتماً باهات تماس می‌گیره.
    محمدرضا: به من گفت که شاید مجبور بشه به‌خاطر کارش یه سفر دوروزه بره و بر‌گرده.
    بهت‌زده پرسیدم:
    - چرا به من چیزی نگفت؟ باید بیدارم می کرد.
    محمدرضا: دخترم صبح خیلی زود رفت. ظاهراً اومد تو اتاقت؛ ولی مشغول استراحت بودی؛ به‌خاطر همین بدون خبر راهی شد. مجبور شد دخترم، درکش کن! دعا کن که مشکل خاصی براش پیش نیاد! البته تیردادی که من می‌شناسم از پس کاراش به‌خوبی برمیاد؛ پس نگران نباش و منتظر تماسش بمون!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    بشقاب حاوی تخم‌مرغ خاگینه‌شده را به‌سمت خود کشاندم؛ اما منصرف شدم و بشقاب را سر جایش برگرداندم. دلخور شده بودم. آشفتگیِ عجیبی، سلول‌های بدنم را نشانه گرفت که اشتهایم را تحت تأثیر قرار داد. صدای رؤیاخانم را شنیدم.
    - چرا نمی‌خوری عزیزم؟ گفتم که؛ قرار شد باهات تماس بگیره و خودش برات توضیح بده. ناراحت نباش و صبحونه‌ت رو میل کن!
    عضله‌های گونه‌هایم را منقبض کردم تا چیزی شبیه لبخند تحویلش دهم.
    - زیاد گرسنه نیستم.
    بعداز تعارفاتی که آقا و خانم رادیان کردند، به‌اجبار چند لقمه‌ای خوردم و پس از تشکر، به‌سمت اتاقم حرکت کردم. نمی‌دانم چرا در جمع آن‌ها احساس راحتی نداشتم و تنهایی و سکوت اتاقم را ترجیح می‌دادم؛ خصوصاً الان که تیرداد در عمارت حضور نداشت. آهی کشیدم و به سفر ناگهانی تیرداد اندیشیدم. من و او شب گذشته باهم صحبت کردیم. او باید غیبتش را به من اطلاع می‌داد؛ پس چرا این کار را نکرد؟ افکار آزاردهنده و مشوش، مرا درون گردبادی بی‌انتها می‌کشیدند. لـ*ـبم را گـ*ـاز گرفتم و به قصد تماس با شاهرودی، موبایلم را برداشتم. دوست داشتم زنی که جمله‌ی نفرت‌انگیز در دسترس‌نبودن را اعلام می‌نمود، راهی جهنم می‌کردم! حرصی و کلافه در اتاق قدم‌رو می‌رفتم که چشمانم روی مانتو و شلوار آویزانم، ثابت ماند. فکری به ذهنم خطور کرد. باید از این سردرگمی نجات می‌یافتم. باید می‌فهمیدم سخن پدر و مادر تیرداد درست است یا خیر. در حین پوشیدن مانتو، شلوار و شال ساده‌ی مشکی‌رنگ، شماره‌ای را که از مرکز خرید داشتم پیدا کرده و تماس را برقرار ساختم.
    صدای منشی در گوشم پیچید:
    - مرکز خرید رادیان؛ بفرمایید!
    - سلام. وقتتون به‌خیر! امکانش هست با آقای رادیان صحبت کنم؟ من همسرشون هستم.
    - سلام خانم رادیان. خیلی خوشوقتم. متأسفانه ایشون تشریف ندارن.
    - بله، ممنونم! اطلاع ندارید کِی برمی‌گردن؟
    پس از اینکه جواب منفی منشی را شنیدم، خداحافظی کرده و ارتباط را قطع نمودم. از اتاق بیرون آمدم و بدون اینکه توضیح کاملی به ماندگار دهم، با عجله به او گفتم که برای انجام کاری از عمارت خارج می‌شوم. دندان‌هایم برای متمرکزشدن افکار سرگردانم، لـ*ـب پایینی‌ام را مورد تاخت‌وتاز قرار می‌دادند. خیلی سریع تاکسی گرفتم و آدرس محله‌ای را که پرستو در آن زندگی می‌کرد به راننده گفتم.
    ***
    دکمه‌ی آیفون را طولانی‌تر از قبل فشردم تا شاید کسی در را بگشاید. بار سوم بود که زنگ می‌زدم و کسی پاسخی نمی‌داد. کمی عقب رفتم و به ساختمان و پنجره‌ها نگریستم؛ سپس دوباره با دستم چند ضربه‌ی محکم به در وارد کردم که همان لحظه صدای کلافه و خش‌داری از پشت در به گوشم رسید.
    - کیه؟ کیه؟ در رو از جا کندی!
    نفس عمیق و آسوده‌ای کشیدم و بالاخره قامت پیرزنی لاغراندام و خمیده را در چهارچوب در دیدم. اخم غلیظش چروک‌های روی پیشانی و گونه‌هایش را عمیق‌تر به نمایش می‌گذاشت. رنگش رو به زردی و زیر چشمانش نیز ورم غیرعادی دیده می‌شد. می‌توانستم حدس بزنم که از بیماری‌ای رنج می‌برد؛ چهره‌اش این‌طور نشان می‌داد.
    - سلام. پرستو هستش؟
    چادرش را جلوتر کشید و با لحنی جدی پرسید:
    - شما؟!
    کلافه پلک زدم. فرصت توضیح‌دادن نبود.
    - من دوستشم.
    مشکوک به من نگریست و زیر لب گفت:
    - پرستو دوستی نداره.
    پیشانی‌ام را لمس کردم؛ کاری که هنگام اضطراب و نگرانی انجام می‌دادم.
    - ببینین خانم! درسته که زیاد باهم رفت‌وآمد نداریم؛ ولی من دوستشم و الان هم یه خبر مهم براش دارم. میشه بهش بگید یه لحظه بیاد؟
    - خبرت رو به من بگو؛ بهش میگم.
    این پیرزن به هیچ صراطی مستقیم نمی‌شد. پوف کلافه‌ای کشیدم و با دندان‌غروچه پاسخ دادم:
    - مجبورم خبرم رو به خودش بگم. میشه یه لحظه بهش بگید بیاد؟
    چند لحظه سکوت کرد. به چشمانم خیره شد و در آخر با صدای خش‌دارش گفت:
    - پرستو نیست.
    حیرت‌زده به او نگریستم. منظورش چه بود؟
    - نیست؟! یعنی چی نیست؟ کجا رفته؟ کی میاد؟
    به چهارچوب در تکیه داد و آشفته گفت:
    - نمی‌دونم! دیشب گفت میره از داروخونه‌ی سر خیابون داروهای من رو بخره؛ ولی تا من بیدار بودم، برنگشت. صبح وقتی بیدار شدم، دیدم نیست. من هم خبر ندارم کجا رفته. باید کم‌کم پیداش بشه! نمی‌دونم؛ شاید می‌خواسته از دست منِ پیرزن و غرغرام راحت بشه که بی‌خبر گذاشته و رفته! داروهام رو هم که نخریده!
    از نگرانی و شگفت‌زدگی به‌خاطر حرف‌هایش درمورد پرستو، دستی به صورتم کشیدم؛ اما وقتی جمله‌ی آخرش را شنیدم، دلم به حالش سوخت. لبخند بی‌رمقی به او زدم و برای آسودگی خاطرش گفتم:
    - نگران نباشید! پیداش میشه و برمی‌گرده پیشتون.
    - نمی‌دونم والا دخترم! آخه پدرش هم پیداش نیست! با اینکه دل خوشی ازش ندارم؛ ولی خیلی نگرانشم.
    منظورش نگرانی برای کبری بود؟ حیران زمزمه کردم:
    - از بابای پرستو هم خبر ندارید؟
    - باباش که اینجا نبود. چند روز پیش خود پرستو آوردش خونه؛ ولی من که سر از کارای این پدر و دختر درنمیارم. الان اون هم نیست. والا من نفهمیدم کِی رفت و کِی اومد. نکنه اتفاقی افتاده باشه؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    چهره‌ی حیرت‌زده‌ام را که دید، بیشتر دلواپس شد. چنگی به صورتش زد و ادامه داد:
    - مگه تو نمیگی دوست پرستویی؟ یعنی هیچ خبری ازش نداری؟
    ترس و ناباوری‌ام را پشت خنده‌ی تصنعی‌ام پنهان کردم و برای راحتی خیالش گفتم:
    - سعی می‌کنم پیداشون کنم. هروقت ازشون خبری گرفتم، بهتون اطلاع میدم.
    اجازه‌ی مخالفت و اظهار نظر به او ندادم و پس از خداحافظی، به‌سرعت بازگشتم. آقای شاهرودی تلفنش را پاسخ نمی‌داد و من از اینکه هیچ آدرسی از او نداشتم، خود را سرزنش می‌کردم. پرستو و کبری نیز به گفته‌ی آن پیرزن غیبشان زده بود. تیرداد نیز در سفری کاری به سر می‌برد؛ سفری که حرفی از آن به میان نیامد و من آن را مشکوک می‌دانستم. همان‌طور که در پیاده‌رو قدم برمی‌داشتم، نفس عمیق و سردرگمی کشیدم و سرم را بالا گرفتم که نگاهم روی داروخانه‌ی نه‌چندان بزرگی در آن سمت خیابان، ثابت ماند. ناگهان صحبت پرستو را به‌خاطر آوردم که از ترس جانش به خانه‌ی عمه‌اش پناه آورده بود؛ پس چرا باید بی‌خبر از عمه‌ی پیر و بیمارش آنجا را ترک کرده باشد؟ آیا خطری او و پدرش را تهدید می‌کرد؟ عرق روی پیشانی‌ام را پاک کردم و کنار خیابان ایستادم. باید به عمارت برمی‌گشتم. در مسیر بازگشت به خانه بارها با شاهرودی تماس گرفتم؛ ولی هر بار با شنیدن جمله‌ی «تلفن مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد!» روح و روانم به طرز وحشتناکی مورد تشویش قرار می‌گرفت. ریشه‌ی بی‌اعتمادی در دلم جوانه زده، به‌سرعت رشد می‌کرد و نمی‌توانستم متوقفش نمایم. آرنج دستم را به شیشه‌ی ماشین تکیه دادم و به فکر فرورفتم. آن‌قدر به اسامی شاهرودی، پرستو، کبری و تیرداد اندیشیده بودم که مغزم درحال انفجار بود.
    چشمانم را با کلافگی بستم که رطوبت اشک، هوای غم‌زده‌ی پلک‌هایم را بارانی کرد و ساحل چشمانم در پهنه‌ی وسیعی از اشک شناور شد. این اشک‌ها از چه نشأت می‌گرفتند؟ از اعتمادی که در وجودم رو به ویرانی می‌رفت؟ یا شعله‌ی ناجوانمردی که دامان عده‌ای را به ورطه‌ی سوختن و خاکسترشدن می‌کشاند؟
    ***
    - به تیرداد زنگ زدی؟
    نگاه متعجب و کنجکاوم را از بشقاب میوه به صورت رؤیاخانم و آقامحمدرضا کشاندم. درحال عصرانه‌خوردن بودند و از من هم دعوت کردند که در جمعشان حضور پیدا کنم. محمدرضا کنار همسرش روی مبل نشست و بشقاب مربعی‌شکل حاوی کیک وانیلی‌اش را به دست گرفت. خونسرد سری به معنای تأیید تکان داد. رؤیا خانم سؤال مرا مطرح کرد.
    - خب، چی گفت؟
    - گفت کارش حل شده و داره برمی‌گرده.
    من چه آدم ساده و زودباوری بودم که هنوز برای تماس همسرم انتظار می‌کشیدم! آیا دلیل قانع‌کننده‌ای برای این بی‌اعتنایی‌اش وجود داشت؟ نگرانی برای تیرداد نیز دلم را آشوب کرده بود؛ ولی غرور زخم‌خورده‌ام اجازه‌ی برقراری تماس و کسب اطلاع از او را نمی‌داد. لبخندی روی لب رؤیا ایجاد شد و من آسوده نفسم را بیرون فرستادم. از دیروز که عمارت را ترک کرده بود، احساس پوچی و حقارت می‌کردم. محمدرضا نگاهی به من انداخت و پرسید:
    - به تیرداد زنگ نزده بودی؟
    نفسم در سـ*ـینه حبس شد و لـ*ـبم را گـ*ـاز گرفتم. چرا این پرسش را مطرح نمود؟
    - نه. آخه به گفته‌ی خودتون، اون قرار بود باهام تماس بگیره؛ ولی متأسفانه انتظار من به جایی نرسید!
    ابرویش بالا پرید و پاسخی نداد. درهرحال سخن دروغی بر زبان جاری ننمودم! زیرکانه به محمدرضا نگاه کردم. جرعه‌ای از قهوه‌اش نوشید. مشخص بود که به موضوعی می‌اندیشد. چطور می‌توانستم به او بگویم که به‌خاطر غیبت ناگهانی و بدون اطلاع پسرش، نسبت به او بی‌اعتماد شدم؟ نسبت به همسر و نامزدم!
    محمدرضا: درهرصورت داره برمی‌گرده. نگرانش نباش! شاید مشکلی بوده که نتونسته باهات تماس بگیره. حتماً دلیل قانع‌کننده‌ای داره عزیزم!
    صدایش مرا به خود آورد. چشمانم را به نشانه‌ی تأیید باز و بسته کردم.
    - بله، چشم! ان‌شاءالله به‌سلامت برگرده!
    ***
    بدون اینکه اشتهایی برای خوردن شام داشته باشم، روی تخت خزیدم. اصرار ماندگار برای تناول غذا را نادیده گرفتم. درحقیقت لقمه‌ای از گلویم پایین نمی‌رفت. آن‌قدر کلافه و عصبی بودم که خستگی مبهمی تمام تنم را احاطه کرده بود و وقتی سرم را روی بالشت نهادم، به خواب رفتم. گویا مغزم از فکرکردن زیاد خسته شده بود که بدون دردسر و دغدغه فرمان استراحت را صادر کرد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    چشمانم گرم خواب بود. خودم را در خلأ و حاله‌ی سفید رنگی می‌دیدم که از دور باغ وسیع و مه‌آلود عمارت رادیان را به تماشا نشسته بود. نسیم گرم و مطبوعی از موهایم می‌گذشت و لبخند بی‌ریا و آرام‌بخشی را به من هدیه می‌داد. به‌سمت نسیم برگشتم که عطر دل‌نواز و خوشبویی را استشمام کردم. چقدر آن عطر آشنا بود! چیزی روی پیشانی‌ام لغزید. کم‌کم از خلسه‌ی شیرینی که در آن بودم، بیرون آمدم و با حس دستی که در موهایم پیچید، نفسم در سیـ*ـنه حبس شد و وحشت‌زده از جا پریدم. حیران و ترسان روی تخت نشستم و به اطرافم چشم دوختم. همان لحظه صدای آرامی کنار گوشم نواخته شد:
    - منم نیلو. نترس!
    دستانی را که روی شانه‌هایم نشسته بود دنبال کردم و به مردی که طعم گس غیبت دوروزه‌اش مذاقم را تلخ کرده بود، چشم دوختم. با ناراحتی و دلخوری نگاهش کردم. هنوز از ناگهان بیدارشدنم، گیج و سرگردان بودم و نمی‌توانستم واکنشی از خود نشان دهم. وقتی درنگ طولانی‌ام را دید، مرا وادار به خوابیدن روی تخت کرد. بازهم عطر مـدهـوش‌کننده‌اش، در موهایم پیچید و با احساسم بازی کرد. چرا قدرت انجام هیچ کاری دربرابرش نداشتم؟
    - ببینم؛ هنوز تو عالم خوابی که هیچی نمیگی یا من رو یادت نمیاد؟
    هنگام گفتن این حرف، لبخند شیطنت‌آمیزی روی لـبش شکل گرفت. او از سفر برگشته بود و من به دنبال راهی برای اظهار ناراحتی و اعتراض به او، سکوت را پیشه‌ی خود ساختم. تنها سخنی که توانستم بر زبان بیاورم، پرسش علت سفر ناگهانی‌اش بود که با دنیای اندوه همراه شد.
    - چرا یهو و بدون اینکه به من بگی، رفتی؟ اصلاً کجا رفتی؟
    صدایم به‌خاطر خواب، خش‌دار شده بود. آهی کشید و از نگریستن به چشمانم، ممانعت کرد.
    - یه کار ضروری در رابـ ـطه با مرکزخرید برام پیش اومد که مجبور شدم یه سفر ضروری برم به یکی از شهرای شمالی.
    در سکوت نگاهش کردم. سنگینی نگاهم، او را وادار نمود تا به صورتم چشم بدوزد. رنگ نگاهش خاص بود. خاصیتی که قدرت تفسیر و کشفش را نداشتم. شاید نوعی غم یا اضطراب پنهان که از بروزش ممانعت می‌کرد! شاید هم من متوهم شده بودم! نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم:
    - مشکلت حل شد؟
    بالشت زیر سرم را بالاتر کشید تا سرم در موقعیت راحت‌تری قرار گیرد.
    - امیدوارم زودتر حل بشه!
    نگاهی به وضعیت ظاهری‌اش انداختم. ته‌ریش دوروزه، موهایی که کمی بلندتر به نظر می‌رسیدند، پیراهن آبی نفتی که به گمانم کمی خاکی می‌نمود و کروات مشکی بازشده‌ی روی گردنش، حالتی خسته و ظاهری اندک نامرتب را تداعی می‌کرد. در همین افکار بودم که صدای آرام تیرداد را شنیدم:
    - خوبی؟
    لب‌هایم را با زبانم مرطوب کردم.
    - تو چطور؟ لباسات کثیف و خاکیه.
    از پاسخ‌دادن طفره رفتم. او هم از جواب‌دادن شانه خالی کرد. این تعقیب‌وگریز دونفره برای چه بود؟!
    - خسته‌ای؟
    - آره، یه‌کمی.
    پتو را تا شانه‌هایم بالا کشید و با آرامش خاصی گفت:
    - پس استراحت کن! من هم خیلی خسته‌م.
    خواست از کنار تخت بلند شود که حرف دلم را بر زبان آوردم. باید این تشویش و نگرانی دست از سرم برمی‌داشت و خیالم کمی آسوده‌تر می‌شد.
    - اهالی این خونه دلشون برات تنگ شده بود. نبودت این دو روز خیلی تو چشم و دلگیر بود!
    چهره‌ی متفکرش را به‌سمتم گرفت.
    - خدمتکارا زیاد برای اربـاب سخت‌گیرشون دل‌تنگ نمیشن!
    - ولی خونواده‌ت چرا! یعنی خونواده‌ت رو جزء اهالی به حساب نیاوردی؟!
    روی تخت نشست و دستش را زیر پتو، روی دستم گذاشت. انگار الکتریسته‌ی ساکن جریان پیدا کرد!
    - پدر و مادرم به این سفرای گاه‌وبی‌گاه عادت کردن.
    می‌خواست اعتراف بگیرد. اگر زبان دلم نمی‌شدم، چه بلایی به سرم می‌آورد؟
    - ولی تو فقط چند روزه نامزد کردی. باید هواش رو داشته باشی تا اون هم عادت کنه! نباید بهش می‌گفتی می‌خوای بری سفر؟ نباید خبردار می‌شد که قراره دو روز کامل نبیندت؟ نباید خیالش از بابتت راحت می‌شد؟
    لبخندی زد. از اینکه توانسته بود غیرمستقیم اعتراف بگیرد، خوش‌حال و راضی به نظر می‌رسید.
    - حتماً هوای نامزد حساسم را داشته و دارم.
    چند لحظه مکث کرد و آهسته‌تر افزود:
    - درضمن من هم دلم برای نامزدم تنگ شده بود!
    و پس از گفتن این حرف، بـ*ـوسـه‌ای ناگهانی به پیـشانی‌ام زد و هدیه‌ای به قلبم داد که مثل کودکان کم‌سن‌وسال، هدیه‌اش را نگرفته با ذوق و خوش‌حالی به این‌سو و آن‌سو می‌پرید. از روی تخت بلند شد و بدون نگاه‌کردن مستقیم به من، اتاق را ترک کرد و مرا با حس خوشایند همراه با بی‌خوابی ناشی از هدیه‌ی آخرش تنها گذاشت.
    ***
    داخل اتاقم نشسته بودم و مشغول خواندن کتاب‌هایی به زبان انگلیسی بودم که امروز صبح از تیرداد دریافت کرده بودم. وقتی امروز از زبانش شنیدم که این کتاب‌ها را برای سرگرم‌شدنم در عمارت خریده، بسیار خوش‌حال شدم و شروع به مطالعه‌ی کتب اهدایی‌اش کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    - کتابا رو می خونی؟
    سرم را با غافلگیری بالا گرفتم و به تیرداد چشم دوختم. پیراهن آستین‌کوتاه طوسی همراه شلوار اسپرت مشکی به تن داشت. می‌خواست ورزش کند؟ لبخندی به او زدم. آن‌قدر سرگرم بودم که صدای بازشدن در را نشنیدم.
    - آره. دوستشون دارم. بازهم ممنون!
    - کمترین کاری بود که می‌تونستم انجام بدم.
    به‌طرفم آمد و کنارم روی مبل نشست. متعجب به حرکتش چشم دوختم. با دست اشاره به کتاب‌ها کرد و گفت:
    - یکیشون رو بده، من هم یه نگاهی بندازم. چنان توشون غرق شدی که آدم هـوس خوندن می‌کنه!
    خنده‌ی کوتاهی کردم و یکی از کتاب‌ها را به‌سمتش گرفتم. با چهره‌ی درهم‌رفته به عنوان انگلیسی کتاب نگریست.
    - معمولاً کتابای زبان انگلیسی نمی‌خونم.
    متعجب ابرویم بالا رفت. شاید در درک، دچار ضعف است؛ اما این موضوع درمورد او، کمی غیرقابل باور به نظر می‌رسید که تبحر لازم را فرانگرفته باشد! کتاب را کناری گذاشت و درخواست دیگری کرد.
    - بین کتابایی که بهت دادم، موضوعات دیگه هم وجود داشت.
    از سخنش خنده بر لبم آمد. اگر حدسم درست باشد، برای حفظ غرور مردانه‌اش چطور طفره می‌رفت و بحث را عوض می‌کرد؟! برای اینکه او را زیر سؤال نبرم، غیرمستقیم گفتم:
    - احتمالاً بیشتر اوقات برای سفرای خارج مترجم می‌بری!
    خونسرد سری تکان داد و پا روی پا انداخت.
    - قطعاً این کار رو انجام میدم.
    زیر لب خنده‌ای کردم. کتابی را که به او داده بودم با کتابی درمورد آداب اجتماعی تعویض کردم. قصدی از انتخاب آن نداشتم؛ اما بازهم نتوانستم رغبت او برای مطالعه‌ را برانگیزم.
    - علاقه‌ای به این موضوع ندارم.
    عصبی پوفی کشیدم و ضربه‌ای به شانه‌اش زدم.
    - فکر کنم بهتر باشه بری و به ورزشت برسی!
    شگفت‌زده نگاهم کرد. به تیپش اشاره کردم و افزودم:
    - شبیه کسایی شدی که می‌خوان ورزش کنن.
    - نه، اتفاقاً میلی به ورزش‌کردن نداشتم. همین‌جوری این لباسا رو پوشیدم.
    خواست به سرووضعش بنگرد که ناگهان در اتاق بدون کسب اجازه باز شد. مبهوت به‌سمت ماندگاری که با صورت ملتهب نفس‌نفس می‌زد، چشم دوختم. آشفتگی و تشویش غیرقابل وصفی از صورتش می‌بارید. دویدن باعث شده بود که نفسش به‌خوبی بالا نیاید و تکه‌تکه صحبت کند.
    - آقا... باید... باید بیاید!
    دلواپس از روی مبل برخاستم. ماندگار بدون اینکه کوچک‌ترین توجهی به من کند، تیرداد را خطاب قرار داد. چه چیزی تا این‌حد او را وحشت‌زده و ناراحت کرده بود؟
    - چی شده ماندگار؟
    صدای نگرانم را که شنید، کوتاه به من نگریست؛ اما بازهم رو به تیرداد گفت:
    - ببخشید که مزاحمتون شدم؛ ولی خیلی فوریه.
    تیرداد با چهره‌ای عبوس از جا برخاست و به‌سمت ماندگار قدم برداشت. در یک‌قدمی‌اش ایستاد و پرسید:
    - اتفاقی افتاده؟
    ماندگار دستپاچه به من نگریست و خیلی آهسته چیزی را زمزمه کرد. به‌شدت ابروهایم به هم پیوند خوردند. چه موضوعی از من پنهان می‌شد؟ چرا ماندگار نمی‌خواست که من هم مطلع شوم؟ تیرداد با کلافگی دستانش را در موهایش چنگ کرد. صدای ناراحت و خشمگینش رو به ماندگار را شنیدم:
    - خیله‌خب! تو برو، من هم میام.
    با قدم‌های محکمی که از روی عصبانیت برمی‌داشت، سرد و جدی به من گفت:
    - یه کار ضروری برام پیش اومده که باید برم. سعی می‌کنم زود برگردم پیشت. فقط نگران نشو!
    اجازه نداد حرفی در پاسخش بگویم و با عجله اتاق را ترک کرد. شوکه و حیران روی مبل افتادم و لـ*ـبم را به دندان گرفتم. با خود اندیشیدم که چه چیز باعث شده بود ماندگار بدون کسب اجازه، داخل اتاق بیاید؟ نفس عمیقی کشیدم و رطوبت نشسته روی پیشانی‌ام را پاک کردم. هر چه زمان می‌گذشت، نگران‌تر و مضطرب‌تر می‌شدم. پوف کلافه‌ای کشیدم و از جا برخاستم. به‌طرف شیشه‌های قدی رفتم و نگاهی به باغ انداختم. طاقت ماندن در اتاق را نداشتم؛ به همین خاطر، فوراً از آنجا بیرون رفتم تا بفهمم ماندگار چه امر مهمی با تیرداد داشت و چرا باید از من پنهان می‌ماند؟ خواستم وارد آشپزخانه شوم که با شنیدن صدای غمگین ماندگار، ناباور ایستادم.
    - اومده دیدنش. خیلی هم عصبانی بود.
    صدای خدمتکار دیگری بلند شد:
    - بازهم اومده؟ مگه آقا نگفت اینجا نیاد تا جونش به خطر نیفته؟ خوبه خانوم و آقا مدام تکرار می‌کنن که بدون اطلاع اینجا نیاد!
    از چه کسی سخن می‌گفتند؟ چه کسی بدون اجازه به عمارت آمده بود و چه رابـ ـطه‌ای با تیرداد و پدر و مادرش داشت؟
    قبل از اینکه وارد آشپزخانه شوم، عقب‌گرد کردم. نمی‌توانستم اطلاعاتی از آن دو بفهمم؛ پس بهتر بود از خود تیرداد می‌پرسیدم که چه اتفاقی افتاده.
    ***
    پایان جلد اول
    ۹۸/۶/۷
    سخن نویسنده:
    ابتدا از تموم دوستان عزیزی که رمان رو تا اینجا همراهی کردن نهایت سپاسگزاری رو دارم و امیدوارم نگاه قشنگشون رو از من دریغ نکنن. می‌دونم که این پایان ممکنه شوکه‌کننده باشه. خودم هم زیاد مایل نبودم که رمانم رو دوجلدی کنم؛ ولی ناچاراً به‌خاطر مشکلاتی که داشتم، این کار رو انجام دادم. من بعد از اینکه پست رو گذاشتم، پایانش رو ویرایش زدم و همون‌طور که گفتم، خودم هم تمایلی به دوجلدی‌کردنش نداشتم. از همه‌تون عذرخواهی می‌کنم. امیدوارم تو جلد دوم هم که تموم حقایق مشخص میشه، همراه من بمونید!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    275412_264674_248622_203047_downloadfile_5.jpeg
     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    یگونه یدونه اممممم
    مبارکککک باشهههه
    ی خدا قوتتتتت حسابی بهتتت ک این رمان قشنگوووو تموم کردی ایشالا ک حسابی گل کنهههه

    :aiwan_lighfffgt_blum: :aiwan_light_yahoo: :aiwan_light_yahoo:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا