کامل شده رمان انتقام به سبک عاشقی ممنوع( جلد دوم عاشقی ممنوع) | meli770 کاربرانجمن نگاه دانلود

کدوم جلد بیشتر دوس دارید؟؟

  • جلد اول عاشقی ممنوع!!

    رای: 1 16.7%
  • جلد دوم انتقام به سبک عاشقی ممنوع!!

    رای: 0 0.0%
  • هردو:)

    رای: 5 83.3%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است.

meli770

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/31
ارسالی ها
1,588
امتیاز واکنش
20,057
امتیاز
706
سن
26
محل سکونت
قم
[HIDE-THANKS] [/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]

پست نودوهشت:
مهراب ازوقتی برادرش مرد بود غیبش زده بود.
سپهر بادیدن وضعیت همسرش همه چی رو به اسرار خود دریا براش تعریف کرد،دریا چندروزی با سپهر حرف نمی زد.
تا اینکه روز سوم بلاخره سکوتش رو شکست.
بایه سینی هاوی دوتا استکا چایی به همراه شیرینی خونگی به سمت سپهر که روی کاناپه نشسته بود وچشم هاش رو بسته بود رفت.
"_سپهر."
سپهر سریع چشم هاش روبازکرد وبرگشت سمت دریا.
"_جان دلم؟بده من سینی رو."
هردو روبه روی هم نشسته بودند توی سکوت،انگارکه باچشم هاشون صحبت میکردند.
دریا اب دهنش رو قورت داد واروم دست سپهر رو توی دستش گرفت.
"_من توی این چند روز خیلی فکرکردم سپهر..توی کاری نکردی به جزءهماهنگ کردن وجابه جاکردن عتیقه جات...
_خب؟
_برو خودتو معرفی کن."
سپهر باچشم های گرد داشت دریا رو نگاه میکرد.
"_چیکارکنم؟عقلت رو ازدست دادی؟
_نه..تازه عقلم اومده سرجاش..ببین سپهر جان برات یه وکیل خوب میگیرم،بعدم برو خودت رو معرفی کن باورکن چقدر بهت تخفیف هم میدن..به حرفم گوش کن..بخدا ما منتظرت هستیم عشقم..توکه کاری نکردی،به خاطرما.خب؟"
سپهر نفسش توی سـ*ـینه اش حبس شده بود.
خیلی وقت بودکه میخواست این کارو انجام بده حالا که دریا هم راضی بود همه چی حل بود.
"_فقط خانومی...کی برم؟
_اوم،میخوای امشب بریم پیش باباجون؟
_امشب؟زودنیست؟
_سپهر..خودم میگم به باباجون امین ها.
_چشم...نزن.
_اخ جون..خب پس من برم زنگ بزنم امشب خودمون رو دعوت کنیم عمارت.
_عشقم زنگ زدن نمی خواد الان بریم؟
_بریم"
******
رضا کلافه منتظر سورپرایز هرمز روبه روش نشسته بود.
"_هرمز به جان خودم خفت میکنم.
_اول من باید خفت کنم..چته رضا؟بیرون که قراربذاریم..اومدیم خونه من..دیگه ساکت الان میرسه."
هرمز خونسرد داشت رضا رونگاه میکرد که باصدای دراتاق هرمز هردوبه سمت در برگشتند.
رضا بادیدن رامین باچشم های گرد داشت نگاهش میکردو مدام چشم هاش درگردش بین هرمز ورامین بود.
"_چه خبر اینجا؟هرمز..
_درست میبینی...رامینه"
[/HIDE-THANKS]
[/hide-thanks]
 
  • پیشنهادات
  • meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS]
    پست نودونه:
    امین بعداز شنیدن حرف های سپهر توی فکررفت.تنهاکاری میتونست برای نوه اش انجام بده تخفیف گرفتن توی مجازاتش بود.
    "_سپهر،فرداپامیشی میایی اداره،هرچی که گفتی رومینویسی تنهاکاری هم که میتونم انجام بدم...نصف مالیات رو می پردازی. ولی یک سال تشریف میبری اب خنک خوری"
    دریا خونسرد داشت سپهر رونگاه میکرد اروم ازتوی ظرف میوه برای خودش پرتقال برداشت و جلوی سپهر گرفت.
    "_برام پوس میگیری؟
    _باکمال میل.
    _میسی عزیزم."
    امین باخنده داشت سپهر ودریا رو نگاه میکرد،انوشیروان وکیان هم توی کتابخون درحال صحبت کردن بودند.
    دریا روکرد سمت امین.
    "_راستی باباجون..میگم میشه برم دیدنش توی این یک سال؟
    _البته که میشه."
    سپهر برگشت سمت دریا.
    "_اخه مگه چیکارکردم اقیانوسم که نتونی بیایی؟یعنی چی؟؟
    _پرتقال رو سعی کن خوب پوس بگیری،داشتم اذیتت میکردم..میگم توکه میری من میام عمارت،بعدتوهم زودی بیا پیشم."
    امین باجدیت تمام روکرد سمت دریا.
    "_هروقت که بخوای میتونی بیایی دخترعزیزم..ربطی هم به سپهر نداره"
    دریا بانیش باز داشت امین وسپهر رونگاه میکرد.
    تنها دلگرمی سپهر،دریا همسر عزیزش بود.
    وقتی میدید انقدر توی تصمیمش قویه خیالش راحت میشد واین یک سال براش راحت تربود.
    دریا هم توکلش فقط به خدا بود.
    ********
    آراسب متظربود تانقشه جدیدش عملی بشه،وقتی متوجه شد سپهر ودریا دوباره برگشتن پیش هم.
    وقتی متوجه شد سپهر ودریا شب قبل پیش امین بودند وصبح سپهر اعتراف کرد.کاری که هیچ وقت نباید انجام میداد.
    به عکس های روی میزش نگاه میکرد.
    امان ازدست این عکس ها که زندگی خیلی هارو سیاه کرده،زندگی هایی رو که تازه به سفیدی برف وابرهای توی اسمون شده بودند..ولی دوامی نداشتند وسیاه شدند مثل دل اسمون توی شب،مثل ابری های تیرو تار که زندگی ادم رو به گندمیکشن...ولی هیچ وقت حقیقت مخفی نمی مونه فقط..باید دیدکه چه موقع واقعیت برملا میشه.
    آراسب تلفن روبرداشت رو باخنده ای که روی لبش بود شماره سپهر گرفت واین اغاز ماجرای جدید برای سپهرو دریا بود.
    *****
    رامین به هر زوری بود بهداد رو مجبور کرد که اون هم اعتراف کنه به کارهایی که کرده ونکرده ومجازاتش روبکشه.
    بهداد هم به اجبار برادر بزرگترش قبول کرد.
    اروشا وارشین خوشحال ازاینکه دوباره مثل قبل دورهم جمع شدند وزندگی میکنند.
    دلنواز دلگیرازتمام خانوادش دربه در دنبال خواهرش دلدار بود..دلداری که بغـ*ـل گوششون بود.
    انوشیروان وکیان بلاخره تصمیم خودشون روگرفتن تاهمه ماجرارو برای امین، امین،هرمز ورضا تعریف کنند.

    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS]
    پست صدم:
    صورتش ازشدت کشیده به سمت چپ پرتاب شد،برادرش با شتاب به سمتش پاتند کردو بدن ظریفش رو بین بازوهاش گرفت.
    مادرش نگران نگاه میکرد.
    همه توی بهت فرو رفته بودند.
    تاحالا نشده بود که انگشت کوچیکه پدرش بهش بخوره ولی این بار سر یه مسئله کوچیک بی خود،پدرش روی تنهادخترش دست بلند کرد.
    اون هم به خاطرکسی که اصلا نگاهش نمی کنه،کسی که ماه هاست ازش بی خبره.
    کسی که دیوانه وار عاشقشه.
    اروم با صورت خیس ازاشک به کمک تنهابرادرش به سمت اتاقش رفت وروی تخت دونفره سفید رنگش دراز کشید.
    لحاف سفید صورتیش رو،روی سرش کشید اروم شروع کرد به گریه کردن،برادرش موند بود چیکارکنه،تنهافکری که به ذهنش رسید اروم کردن خواهرش بود.
    ولی مهسا خواهر یکی یه دونش ازخواست که تنهاش بذاره.
    بعداز چندساعت گریه کردن بلاخره تصمیم خودش روگرفت.
    باید باشاهرخ صحبت میکرد.
    تلفنش رو برداشت باشاهرخ تماس گرفت.
    شاهرخ بعداز جمع شدن دوباره خانواده اش بیشتر وقتش روباخانواده اش میگذروند ولی همچنان با اروشا سرلج داشت وباهم دعوا میکردند.
    مدتی بود که زیاد دلتنگ بود،دلتنگ کی نمی دونست،اصلا نمی دونست چرا دلتنگ است.
    وقتی مهسا باشاهرخ تماس گرفت،وقتی شاهرخ صدای گرفته پرازغم مهسا روشنید ،انگار چیزی درون قلبش فروریخت.
    قبل ازاینکه به مهسا اجازه حرف زدن بده شروع کرد به حرف زدن.
    "_مهسا..باورکن اصلا وقت نمیکردم بهت زنگ بزنم،انقدر اتفاق افتاده توی این چند روزه که نمی دونم کدوم رو برات تعریف کنم..
    _این و نگی چی بگی؟همیشه همین رو میگی شاهرخ..بخداخسته شدم ازدست،اشتباه کردم عاشقت شدم،بزرگترین اشتباه زندگیم...ولی چیکارکنم که هنوزم دوست دارم،ای کاش هیچوقت اون روز بهم نمی گفتی عاشقمی...میگم بیاتمومش کنیم."
    شاهرخ تازه به خودش اومد بود،ولی دیر...دقیقا زمانی به خودش اومد بود که داشت همه چیزش روازدست میداد.
    "_مهسا..بذارببینمت..خواهش میکنم..قول میدم همه چی رو توضیح بدم
    _نمی دونم قبول کنم یانه..ولی این دل لعنتی میگه قبول کن...شاهرخ اگه نیای دیگه اسمم رو هم نمی شنوی"
    ****
    بهداد قبل ازاینکه بره اداره پلیس وخودش رو معرفی کنه بقیه بارهای عتیقه جات روکه داشت به قیمتی خوبی فروخت
    بدون اینکه متوجه باشه چه بلایی داره سرخودش میاره.
    قبل ازاینکه پاش به اداره پلیس برسه توسط چندنفر روبوده شد.
    *****
    سپهر تازمانی که وضعیتش معلوم شه با وسیقه ازاد بود.
    درحال برگشت ازاداره به سمت خونه بود که تلفنش زنگ خورد.
    بادیدن شماره ناشناس رد تماس زد.
    نزدیک خونه که رسید کلافه از زنگ خوردن گوشیش سریع تماس رو وصل کرد.
    "_بله؟"
    صدای نسبتا نازکی که بهش میخورد مطعلق به یک خانوم باشه توی گوشی پخش شد.
    "_آقای سپهر اریانفر؟
    _بفرمایید..خودم هستم.
    _پس چرا انقدر دیرپاسخ دادین...اقای اریانفر شمابیاین به ادرسی که براتون میفرستم..
    _دلیلش چیه خانوم محترم؟
    _اولا من خانوم نیستم و اقام...دوما یک حرف رو دوبار نمی زنم چون برای خودت وزن واون بچه ای که توی شکم زنت هست بدمیشه"
    سپهر هاج وواج به گوشی خیره شده بود،چطورممکنه کسیه که صداش مثل خانوم ها باشه بگه مردم!
    بی خیال شونش روبالاانداخت و به راه ادامه داد ولی دلش گواه ازخبر بدمیداد،دو دل شده بود،بین رفتن ونرفتن.
    ولی با این فکرکه شاید برای دریا اتفاقی افتاده باشه دور زد ومنتظر اس ام اس ازشخص ناشناس شد.

    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS]
    پست صدویکم:
    بهداد باصورتی زخم وزیلی روبه روی آراسب ایستاده بود.
    آراسب با لبخند داشت شاهکارنوچه هاش رو تماش میکرد.
    از روی صندلی چرخ دارمشکی رنگش بلند شدو روبه روی بهداد ایستاد.
    "_جزای دور زدن من همینه...تازه باید خداروشکر کنی که زنده ای،البته برادرت شانس بزرگی اورد که الان زنده اس."
    بهداد که وضع مناسبی نداشت بادرد خندید به خوبی شکست رو توی چشم های آراسب میدید.
    چشم هاش وحشتناک بودند.
    "_تا اونجایی که من میدونم توشانس اوردی که زنده ای وگرنه الان باید هفت کفن پوسنده باشی آراسب آریانفر..
    چیه ترسیدی ..."
    آراسب بامشت محکم توی دهن بهدادکوبید که باعث شد دوتا ازدندون هاش بشکنه.
    "_ گنده ترازدهنت حرف میزنی،داری پیشمونم میکنی بهداد...داری نزدیک میشی به ساعت های اخر زندگیت،تا اونجایی که میتونی نفس بکش،چون تاچندساعت دیگه زیرخاکی"
    بهداد از زور درد چشم هاش رو بست ونفس نفس میزد تاجواب آراسب رو بده.
    "_هیچ غلطی نمی تونی بکنی به جزء لغز خوندن.
    _وقتی مردی میفهمی شوخی نمی کنم باهات...بچه جون..من به پسرخودمم رحم نکردم چه برسه به تو یه الف بچه.
    _پس خودت...قبول داری یه حیونی"
    بامشت بعدی که ازآراسب خورد پرت شد روی زمین که محافظ های آراسب دوباره بلندش کردن،دیگه توان صحبت کردن نداشت.
    "_بهترخفه بمونی قبل ازاینکه خودم خفه ات کنم."
    بهداد رو بادستور آرسب به اتاق دیگه ای بردن.
    ****
    با اومدن اس ام اس از طرف شخص ناشناس،سریع ماشین روگوشه ای پارک کرد بادیدن ادرس چشم هاش گرد شد.
    ادرس دقیقا عمارت آراسب اریانفر بود.
    *****
    نیم ساعت بعد سپهر هراسون به عمارت منحوس آراسب رسید عمارتی که چشم هرببینده ای رو خیره میکرد.
    سپهر سریع به همراه چند نگهبان به سمت اتاق آراسب رفت
    آراسب بادیدن سپهر اروم ازجاش بلند شد.
    "_به آقاسپهر چه عجب ازاین طرفا.
    _خان عمو میشه بگین بامن چیکاردارین؟چی شده،دریا خوبه؟چیزی شده؟
    _اروم..اروم..همه خوبن..مخصوصا همسرت."
    سپهر ازلحن آراسب ترسید،اروم عقب گرد کرد تا اینکه پشت سرش مبل رو احساس کرد.
    "_خ..ا..خان عمو..لطفا..واضح بگید."
    سپهر با اشاره دست آراسب اروم روی مبل مشکی رنگ نشست.
    آراسب هم روبه روش،توی دست راستش چندتا عکس بود که زندگی سپهر رو زیرو رومیکرد.
    "_بهت میگم فقط باید اروم باشی...
    _حتما..فقط سریع بگید لطفا."
    خونسرد داشت سپهر رو نگاه میکردکه چطور بال بال میزنه عاشق این صحنه ها بود،هرچقدر که میدید بازهم کم بود.
    عاشق التماس کردن بود.
    "_بچه ای که توی شکم خانومت هست باید بی افته..چون..ازخون تونیست."
    سپهر نفسش بند رفته بود حتی فکرش روهم نمیکرد همچین چیزی بشنوه.
    "_ی..یع...یعنی...یعنی چی؟
    _واضحه..خیلی واضحه..نباید عاشق دریامیشدی..نباید بچه دارمیشدی؛اصلا عاشق شدی به درک.نباید باهاش ازدواج میکردی."
    سپهر بارنگ رویی که بی شباهت به مرده هانبود داشت باوحشت آراسب رونگاه میکرد،تازه پی به سیاهی این عمارت بـرده بود.
    "_چرا..نباید...
    _چون من میگم...چون عاشقی روممنوع کردم،چون کسایی که عاشق میشن باید بمیرن...بفهم بچه جون..ادم هارو عاشق میکنم که ازشون انتقام بگیرم..فکرکردی الکی بادریا آشناشدی؟فکرکردی الکی نوشین واشکذر ازهم جداشدند؟
    چه فکری پیش خودت وقتی فهمیدی دلدار نوه گم شدم پیداشد تابا اشکذر ازدواج کنه."
    همه انرژی سپهر تحلیل رفته بود.
    "_فکرکردی الکی میگن یکی ازبزرگترین ساحره های یهود بامن کارمیکنه؟برای همین بهش پول هنگفت میدم...چون میخوام فقط برای من کارکنه."
    آراسب اروم وزم زمه وار صحبت میکرد طوری که مورو به تن ادم سیخ میکرد.
    سپهر بابدنی لرزون سعی کرد ازجاش بلند شه. که باحرف آراسب نزدیک بود پس بیوفته.
    "_دریاروباید بکشی..بچه ای توی شکمش مال تونیست..وقتی نبودی بایکی دیگه بوده..اینم عکساش."
    سپهر بادیدن عکس ها همه دنیا روی سرش خراب شد،ولی بازهم به عشقش اعتماد داشت هیچ جوره نمی تونست به حرف آراسب اعتمادکنه.
    "_نمی..نمی تونم.
    _میدونی تاوان کسی که برخلاف میل من حرف بزن چیه؟"
    با اشاره دست بهداد رو اوردن داخل اتاق.


    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS]
    پست صدو دوم:
    سپهر بادیدن بهداد ازجاش بلند شد وباوحشت داشت نگاهش میکرد.
    آراسب بلند شروع کردبه حرف زدن.
    "_اینه جزای کسی که بخوادمنو دوربزنه،خلاف میل من عمل کنه؛یکی میشه مثل رضوان که جلوی چشمش خواهرعزیزش رو پرپر کردم،میشه مثل هرمز احمق که خواست بامن دربیوفته که دوتا ازنوه هاش مردن،میشه مثل پسر احمق من که باعث میشه دختر بیوفته رو تخت بیمارستان."
    روکرد سمت جفتشون.
    "_وقتی میگم زنت وبکش...یعنی بکش..وقتی میگم غلط کردی عتیقه های من رو اب کردی بگو غلط کردم،بگو دیگه تکرارنمیشه تا جون بی ارزشت رونگریم."
    اروم نزدیک سپهررفت.
    "_فکرکردی اگه تونکشی..خودم بی کارمیشنم؟"
    سپهر با چشم های گرد داشت نگاه میکرد حتی نمی تونست به همچین موضوعی فکرکنه.
    بهداد هم با صورتی زخم وزیلی توی دست های محافظ ها بود داشت اروم اشک میریخت تازه متوجه شد بود که چه غلطی کردو باکی درافتاد.
    سپهر ذهنش داشت منفجر میشد ازاین همه حرفای بی هوده.
    حرف هایی که تا مغر استخونش نفوذ کرده بود ،نمی تونست ازفکرش بیرون کنه.
    به ادم روبه روش خیره شد که داشت با پوز خند نگاهش میکرد.
    تاریخ تکرار شده بود اما ایندفعه جور دیگه،هنوز هیچ کسی ادمی که روبه روی سپهر نشسته رو نشناخته حتی کیان وانوشیروانی که براش سالهاست کارمی کنند.
    در باصدای بد بازشدو کیان سراسیمه وارد اتاق شد.
    "-ایندفعه میخوای چیکارکنی؟من بس نبودم؟نوشین بس نبود؟ترگل وارسلان بدبخت بس نبودن؟دیگه خون چند نفر رو میخوای بریزی؟پسر ونوه هات بس نبودن؟حالا گیر دادی به سپهر؟"
    کیان از فرط عصبانیت سینش بالا وپایین میشد ونفس نفس میزد،قطره های عرق ریزودرشت روی پیشونیش خود نمایی میکردن.
    سپهر ترسیده ومتعجب داشت به کیان وادم روبه روش که با کمال خونسردی نشسته وبالبخند کیان رو نگاه میکنه نگاه انداخت.
    واقعا که زخم روی صورتش وحشتناک بود.
    با خنده از جاش بلند شدو روبه روی کیان ایستاد.
    "-تموم شد دادو بیدادت؟...همون اول هم به تو ،هم به اون برادر احمقت گفتم که این بازی تاوان داره،همه باید تاوان پس بدن.
    دونه به دونه نوبت به نوبت؛حالا هرکی میخواد باشه،چه زن و بچه خودم،اصلا برام مهم نیست کیه.کسی حق نداره عاشق شه،وقتی عاشق شی باید تاوان پس بدی."
    کیان عصبی روش رو برگردوند و رفت سمت پنجره.
    "-اره...هم من احمقم هم برادرم که به تو اعتماد کردیم،همون موقع که گفتی سوزی رو کی دزدیده همون موقع که...
    همون موقع که عشقمو زندیگمو مجبور کردی دروغ بگه باید میفهمیدم چه ادمی هستی.نباید باهات معامله میکردیم....معامله کردن با تو...مساوی با جونمون."
    بهداد که داشت از ترس قبض روح میشد از حال رفت وبا اشاره دست به خارج ازاتاق بـرده شد.
    سپهر هنوز متحیر داشت به جدل بین این دونفر نگاه میکرد.
    کیان روکرد سمت سپهر.
    "-خیلی بی غیرتی سپهر...خیلی...کارتو به زن وزندگیت ترجیح میدی؟اصلا میدونی زنت کجاست؟توچرا حماقت من و انوشیروان رو کردی؟هان؟"
    باخنده فرد روبه روشون برگشتن سمتش.
    "-افرین کیان خوشم اومد..ولی باید این رو هم اضافه کنم...تو رضوان حق نداشتین هم دیگرو ببیند وقتی هم دیگرو دیدید باید یکی تون تاوان پس بده...اومم..اصلا چرا دوتاتون تاوان پس ندین؟البته میزارشم برای بعد..چون فعلا سپهر یه کار کوچیک داره که باید انجامش بده وگرنه خودم جلوی چشم های خودش همسر عزیزش رو میفرستم بره."
    سپهر ترسیده سرش روبلند کرد.
    "-م..م.من هم...همچین کاری نمی کنم....من..من زنمو...نمی کشم.
    -چرا این کارو میکنی،وگرنه خودم دست بکار میشم...درست مثل چند سال پیش وهمین چندماه پیش. اولیش زن وبچه سورج رو فرستادم رفتن،اونم مثل تو مقاومت میکرد...دومیش رو هم میدونی....همین دوتارو خودم دست به کارشدم."
    آراسب دیوانه وار میخندید بعداز چندثانیه مکث ادامه داد.
    "_اهان داشت یادم میرفت..بازهم بودن،گفتم بهت که"
    ******
    سپهر با اعصابی داغوان از عمارت نفرین شده بیرون زد.
    اصلا حال مساعدی نداشت مدام سرگیجه داشت،چندباری پلک زد تا درست بتونه جلوش رو ببینه،باورش نمیشد.
    نمی تونست باورکنه کسی که انقدر دوسش داره وسراسمش قسم میخوره؛حالا دست تو دست یکی دیگه داره ازدر عمارت بیرون میره.
    اشک هاش راه خودشون رو پیداکردند.
    با یاداوری حرف هایی که شنیده بود درمورد دریا با خشم سوار ماشین شد حالش ازخودشو این دنیای لعنتی بهم میخورد تصمیم خودش رو گرفت بود.از در عمارت با سرعت بیرون زد.
    هوا تاریک بود وبارون بی رحمانه می بارید،شیشه های ماشین روبالا کشید پرف پاکن مدام ازاین طرف شیشه به اون طرف شیشه سرمیخورد.
    تنهاصدای بارون وصدای "قیژ،قیژ"برف پاکن سکوت سنگین ماشین رو میشکست.
    توی دوراهی سخت قرارگرفته بود یاباید خودش رو ازبین میبرد یا دریارو.

    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS]
    پست صدو سه:
    سپهر توی سکوت به دریا خیره شد بود.
    دریا نگران ازعصبانیت سپهر،چندساعتی میشد که سپهر فقط سکوت کرده بود ولام تاکام صحبت نکرده بود.
    دریا اروم رفت وکنار سپهر خودش رو جاکرد.
    "_سپهرم نمیخوای بگی چی شده؟میدونی چندساعت فقط سکوت کردی؟"
    باشنیدن لحن پرازغم دریا برگشت سمتش و اروم دراغوش کشیدش.
    "_عصبانیم..ازدست خودم ازدست زندگی...تامیاد روی خوش بهمون نشون بده....
    _چی شده سپهر؟جون به لبم کردی.
    _توی بد راهی گیر کردم دریا،نمی دونم چی درسته چی غلطه.
    _خب بگو چی شده باهم حلش میکنیم."
    دریا رو بیشتر کشید توی اغوشش واروم پیشونیش رو بوسید.
    "_میدونی زندگیمی؟میدونی حاضرم جونمو برای تو فسقلیمون بدم؟..میدونم خیلی بدم دریا،میدونم خیلی اذیتت کردم.
    _منکه بخشیدمت عشقم.
    _ازخانومی وبزرگیته"
    همه چراغ ها خاموش بود وفقط چند چراغ داخل سقف روشن بود که فضای زیبایی رو به وجود اورد بود.
    سپهر رو دریا هردو روی مبل یک نفره که گوشه راست حال چیده شده بود نشسته بودند.
    سپهر تازه فهمیده بود چقدر عاشق دریاس ونمی تونه بدون دریا یک لحظه هم نفس بکشه.
    اروم سرش رو برد کنار گوش دریا که باعث شد صدای اعتراض امیزدریا بلندشه.
    "_نکن..قلقلکم میاد.
    _چشم خانوم قلقلکی من."
    دریا سرش رو از روی سـ*ـینه سپهر بلند کردو چشم هاش رو دوخت به چشم های سپهر.
    "_بگو کجابودی.
    _نمیخوام اعصابت بریزه بهم عروسکم.
    _بایدبگی..اینطوری بیشتر اعصابم بهم می ریزه،اصلا بگو چرا وقتی اومدی خونه انقدر عصبی بودی.
    _ببین توی زندگی یه مشکلاتی به وجود میاد..
    _برو سراصل مطلب مقدمه نمیخوام.
    _چشم نزن....پیش..آرسب بودم."
    بعداز تعریف کردن ماجرا با سانسور محکم تراز قبل دریا رو توی اغوش گرفته بود.
    "_سپهر...میترسم.
    _نترس..پیشتم..نمیذارم هیچ اتفاقی براتون بیوفته نفسم.نترس هیجانمیرم فقط پیش توام.
    _قول؟
    _قول"
    **********
    انوشیروان وکیان ساعت هابود که فقط داشتند داخل خونه راه میرفتند خونه ای که هیچ کسی ازش خبر دار نبود.
    انوشیروان عصبی سرجاش ایستاد روکرد سمت کیان.
    "_اینطوری نمیشه کیان..باید کارش رو یک سره کنیم داره.
    _هزاربار این رو گفتی انوش،ولی نشد...چون هنوز وقتش نرسید.
    _الان رسیده..دیگه نمیذارم سپهر و دریا ازهم جداشن...شده اگه خودمم بمیرم نمی ذارم.
    _بنظرت شدنیه؟
    _دلم میخواد باشه..ولی نمی دونم."
    کیان وسط حال که تنها دوتا فرش ده متری میخورد نشست.
    "_دارم خل میشم...باورکن آراسب دیونس."
    انوشیروان دست هاش رو برد داخل جیب شلوار مشکی رنگش.
    "_تازه میگه لیلی زن یامرد."
    کیان یک مرتبه ازجاش بلند شد.
    "_یافتم انوش..تنها راه حلش آرشاویره."
    انوشیروان که درحال اب خوردن بود پرید گلوش
    "_دیوانه ای؟آرشاویر اول از خجالتمون درمیاد بعد.
    _خب الان راه دیگه ای نداریم...هرمز هم که به غلط کردن افتاده،فقط مونده بره خدمت پدرگرامی دست بوسی.
    _یعنی میشه؟
    _شدنش که میشه..راضی کردن هرمز بارامین.
    _خسته نشی کیان؟نگرانتم.
    _ممنون ازاین که نگرانمی..راستش خیلی خسته شدم میرم یه چرت بخوابم"
    انوشیروان هاج و واج داشت کیان رونگاه میکرد.
    "_ازدست رفتی...راستی"
    کیان که روی مبل طوسی رنگ که گوشه ای از سالن چیده شده بود دراز کشید.
    "_جانم؟
    _از رضوان چه خبر؟
    _هیچ...عمارته.
    _بلاخره چیکارمیخواید بکنید؟دوباره برمیگردن یانه؟"


    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS]
    پست صدوچهار:
    کیان دست راستش رو گذاشت زیر سرش.
    "_نمی دونم..بستگی به تصمیم خودش داره که بخواد برگرده یانه.ولی میدونی نگران عکس العمل روهام ورخساره ام.
    _غلط میکنن حرفی بزنن.
    _جدی میگم انوش..بیشتر نگران روهامم.
    _منم جدی گفتم."
    **********
    هردو جلوی تلوزیون دراز کشیده بودند،انوشیروان روکرد سمت کیان.
    "_میگم کیان.
    _هوم؟
    _نظرت چیه بچه ها رو مدتی مخفی کنیم.
    _کجا؟
    _همینجا...حتی آراسبم ازاینجا خبرنداره..خودتم میدونی که اینجا تحت پوشش پلیسه...پس نگرانی نیست بابتش.خیالمون هم راحت تره.
    _فکرخوبیه...فقط میگم میخوای همین فردا بیارمیشون؟
    _قبول،حالا هم ساکت شو میخوام بخوابم.
    _امردیگه؟داداش بزرگ به این پررویی ندیدم.
    _کیان..ساکت"
    *****************
    داریوش مبهوت داشت انوشیروان رونگاه میکرد.
    "_این چطور امکان داره آقاجون؟چندسال پیش گفتین آراسب تهدید کرد مجبوریم بچه هارو ازعمارت ببریم بیرون که درامان باشن،ولی سوزی رو دزدیدن
    الان میگین آراسب میخواد پسر وعروس منو بکشه؟چرا؟
    _داریوش جان..درکت میکنم،بهترازهرکس دیگه ای..ولی اجباره؛اگه میخوای نوه وعروس پسرت جلوت پرپرشن نذار."
    دریاترسیده دست سپهر رو محکم گرفته بود،سپهر اروم دستش رو دورکمر دریا حلقه کرد.جوری که فقط خود دریا بشنوه .
    "_اروم باش عشقم..درست میشه،برات خوب نیستا.
    _نمی تونم..حالم بده.
    _میخوایی بریم بیرون؟
    _نه میخوام ببینم چی میشه."
    سوزی وسیاوش روی مبل دونفره نشسته بودند وپسرشون هم توی نی نی خوابش درحال دیدن اطراف بود.
    سوزی روکردسمت پدرش وانوشیروان.
    "_اگه این تنهاراه..پس چاره ای نیست؛بابا قبول کنید
    _چطوری؟همون که قبول کردم تو سیاوش ازهم جداشین شاهکار کردم."
    مادرسوزی دست همسرش رو گرفت.
    "_داریوش جان،آراسب بیماره..هرکاری ازدستش برمیاد."
    دریا وسپهر هم به جمع پیوستند.
    "_باباجون..من وسپهر مشکلی نداریم،فقط مونده اجازه شما"
    هرجوری بود داریوش رو راضی کردن تا به متدتی سپهر ودریا به خونه مخفی انوشیروان وکیان برن.
    *********
    دلنواز توی حیاط درحال قدم زدن بود،رضا اروم به سمتش یه دونه دخترش رفت هنوز نمی تونست دلدارش رو بیار پیش خودش.
    دلنواز که متوجه حضور پدرش شد سرجاش ایستاد.
    "_حرف بزنیم؟
    _بزنیم.
    _بریم تو؟سرده هوا"
    شاید بعداز مدتها دفعه اول بود کسی به جزء عشق ازدست رفتش نگرانش بود،هردو داخل خونه رفتند وروی کاناپه نشستند.
    "_چند روزپیش..حرفات نصفه موند،میخوام کامل بشنوم.
    _که چی بشه؟که بیشتر مطمئن بشید همه چی تقصیرمنه؟مطمئن بشید که من اصلاعت رو میرسوندم به سیمرغ؟
    باباترخدا بگید این فکرا ازکجا اومد؟چرا؟تقصیرمن بود دلدار گم شد؟تقصیرمن بود رفتم توکار عتیقه؟بخدا ترسیده بودم.
    نمی دونستم چیکارکنم،پدر وبرادرم سرگردوسروان بودن وهستن وقتی پشتم نبودن چیکارمیکردم؟
    وقتی تهدیدم کرد یاهمکاری کنم یاشماهارومیکشه چیکارمیکردم؟بابا چندباربهتون گفتم چی جوابمو دادین؟
    _بسه..بسه.
    _خودتون میگید حرف بزنیم..بعدمیگید بسه؟
    _دلنواز
    _بابا خودتونم باوردارید که نگران من نیستید..بخدا اگه من جای دلدار گم میشدم که ای کاش میشدم براتون هیچ اهمیتی نداشت.
    _کی همچین حرفی رو زده؟
    _کسی نزده..باتک تک سلولام حسش کردم،وقتی دزدیده بودنم چیکارکردین؟هیچی..وقتی مهراد و دزدیدن چی؟بحث حسادت نیست..فقط دلم گرفته ازتون..
    مگه چیکارتون کردم."
    رضا سکوت کرده بود،چون حق رو به دلنوازش میداد،درمورد دلنوازش خیلی کوتاهی کرده بود خیلی.
    "_کی میگه دنبال دخترم نگشتم؟کی میگه وقتی روی تخت بیمارستان دیدمش بندبند وجودم نلرزید؟حق داری..حق داری مقصربدونیم..
    فقط بگو چطوری شد وارد گروه شدین میخوام بدونم..میخوام بدونم چه بلایی سردخترم اوردم"
    دلنواز اشک هاش رو پاک کردوتیکه اش رو داد به پشتی مبل.
    "_براتون تا مهمونی مهراب وشکستن عتیقه اش گفتم، وقتی که رغمان گفت اون عتیقه بوده وخیلی قیمت داشت واقعا ترسیدم.
    بهم گفت منتظر باش تاخسارتمو ازت بگیرم،چندماهی گذشت خبری نشد.
    _منم اون موقع میخواستم...برای سرگرمی هم که شده یه جای مشغول شم،وقتی رفتم شرکت برای استخدام بادیدن رغمان وحشت کردم.
    _اونجا بودکه بهم گفت میتونم اونجا استخدام شم وبه جای پول عتیقه حقوق نگریم..منم قبول کردم."
    رضا کمی خودش رو جلو کشید روکرد سمت دلنواز.
    "_نباید به من چیزی میگفتی؟
    _گفتم عتیقه رو شکستیم...بابا یادتون رفت؟
    _گفتی..ولی نگفتی اون ادم کیه.
    _منم تازه متوجه شدم..درضمن نمی گم که همه چی تقصیرشماس..نصفشم تقصیرخودم هست
    _بقیش
    _مدتی همینطور گذشت تا اینکه گفت برای استعداد بازیابی که داری باید باهم سرچندتامعامله بیایی،ترسیده بودم وقتی بهم گفت میان توی شرکت خیالم راحت شد
    وقبول کردم.ولی نمی دونستم قرارچه اتفاقایی برام بیوفته.
    _بعداز اون روزکه اومدم خونه دیدم رفتارتون باهم عوض شده،نمی دونستن سرچی هرچی هم که سوال پرسیدم جوابی بهم ندادین که اگه میگفتین همون موقع میکشدم کنار."
    هردو سکوت کرده بودند.
    "_ازدست اعصبانی بودم،باورم نمیشد دخترم همچین کاری بکنه،بهم گفتی بودی چندتا ماشین دنبالتن پیگری کردم،ولی وقتی دیدم همچین اتفاقی برات افتاده نمی دونم چرا فکرکردم همش بازیه.
    _بگوبابا..بگو خالی شی
    _چندباری ازاین جلسه ها داشت که یک بار ریختن همه روگرفتن اصلا نمی دونستم قضیه چیه برای چی همچین اتفاقی افتاد،وقتی رفتیم پاسگا تازه فهمیدم قضیه چیه که دیرشده بود اسمم وارد لیستشون شده بود،به عنوان بازایاب حرفه ای ."


    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS]
    پست صدوپنجم:
    هردو داشتند هم دیگرو نگاه میکردند رضا ازجاش بلند شدو پیش دلنواز نشست اروم توی اغوش گرفتش.اروم روی سرش رو بوسید
    دلنواز هم ازخداخواسته خودش رو توی آغـ*ـوش پدرش جاکرد.
    "_دیگه هیچوقت ازدستم عصبانی نباش،بهم اعتمادکن...بی اعتمادیت اذیتم میکنی بابایی"
    رضا اروم شروع کرد به حرف زدن.
    "_میدونم بدکردم گل دخترم،ولی بی اعتمادیم دست خودم نبود،یه ادم بیمار باعث شد به دخترعزیزم بی اعتمادبشم،میخواست کاری که بابهترین رفیقم کرد بامنم بکنه.
    میخواست دخترامو ازم بگیره،که موفق هم شد،نمی خواستم بی اعتمادشم عزیزکم ولی چیزایی دیدم که باعث شد بی اعتمادشم.
    وقتی فهمیدم با سیمرغ یکی از ادم های آراسب کارمیکنی موبه تنم سیخ شد،نمی دونم ازکجا اخبار واطلاعت رو میاورد،ولی تا اونجایی که من میدونم.
    _وقتی به علیرضا خبر میداد،میگفت دختر یکی از سرگرد هاست که میخواد ازخانواده اش انتقام بگیره."
    دلنواز اروم توی اغوش پدرش داشت به حرف هاش گوش میکرد،بنظر یکی ازبهترین لحضات عمرش بود.
    بعدازچنددقیقه مکث دلنواز شروع به حرف زدن کرد.
    "_کی؟کی مجبورتون کرد؟
    _بگم باورمیکنی؟"
    مریم بادیدن دختر وپدر که باهم خلوت کردن اروم راهی آشپزخونه شد تا هم به غذاش سری بزنه هم چایی درست کنه.
    مهراد ومهرداد هم سرکاربودن.
    دلنواز سرش رو کمی بالاتر گرفت.
    "_بگین.
    _پدرم...پدربزگت..آراسب اریانفر"
    دلنواز مبهوت داشت پدرش رونگاه میکرد.
    "_ی..یعنی..یعنی من نوه آراسب اریانفرم؟یعنی پدربزرگم باعث شد تاخواهرم دلدار گم بشه؟شمابه من بی اعتمادبشید؟چرا؟
    _چون خودخواه،چون بیماره...ولی به هیچ کسی تاحالا دلیل اصلیش رونگفته.
    _بابا شما خواهر یابرادر دیگه ای ندارید؟
    _چرا دارم..ولی نمی دونم کجان،دلمم نمیخواد بدونم.هرمز ورامین مثل برادرامن"
    چشم های دلنواز گرد شد،از اغوش پدرش بیرون اومد چهار زانو روبه روی پدرش نشست.
    "_بابا نمی خواین بگین که هرمز باشما رفیق چندین وچندساله است؟
    _کاملا درسته.
    _یعنی چی؟ازکی؟پس چرا ازهم دور افتادین؟
    _داستانش طولانیه...ولی خلاصه اش؛پدرم باعث شد هرمز به دخترش رز بی اعتمادبشه باعث شد همه فکرکنن رامین مرده...به خاطرهمین مسائل بین ماجدایی افتاد.
    میدونی گل دخترم..وقتی فهمیدم یک طرف قضیه هرمز،خیالم راحت بودچون میدونستم هم هوای دختر براردش رو داره هم هوای دوستاش رو،وقتی فهمیدم پیش هرمزی کمی خیالم راحت شد،ولی وقتی فهمیدم طهماسب دزدیت دنیا اوار شد."
    دلنواز نمی دونست بعداز فهمیدن این همه راز چیکارکنه تنهاکاری که میتونست انجام بده سکوت بود،ولی متوجه نشد دختر برادر هرمز کیه.

    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS]
    پست صدوششم:
    مهسا وشاهرخ روبه روی هم داخل کافه روی صندلی های نیم دایره ی مشکی رنگ نشسته بودند.
    کافه تشکیل شده بود از دوتا طبقه که پله های مارپیچی دوتا طبقه رو بهم وصل کرده بود.
    میز هابافاصله ازهم چیده شده بود.
    روی هرمیز یک شمع ویک گلدون با گل های رز سفید وقرمز طبیعی قرارگرفته بود.
    صدای موسیقی ملایمی که پخش میشدبامخلوطی ازبوی قهوه ونسکافه فضارو شاعران تر وعاشقانه ترکرده بود،جوری که ادم رو میبرد به دورترین ازنقطه ذهن،جایی که دست هیچ کسی به جزء خودت بهش نمیرسه.
    با اوردن سفارشاشون توسط گارسون کمی به خودشون اومدن.
    شاهرخ بعداز مزه کردن نسکافه ای که توی لیوان دسته دار بلور پایه دارریخته شده بود رو کرد سمت مهسا.
    "_میدونم خیلی بدکردم درحقت،میدونم لایقت این همه عشق روندارم،ولی...ازت میخوام یه فرصت دیگه بهم بدی.."
    مهسا سکوت کرده بود وفقط به حرف های شاهرخ گوش میکرد،عاشق شاهرخ بود توی رویاش شاهرخ مرد ارزوهاش بود،شاید به خاطرخودش هم که شده شاهرخ میبخشید ولی مطمئن نبود بهش فرصت بده یانه.
    "_مهسا..عزیزم،باورکن جبران میکنم،قول.نمی تونم ازدست بدمت..مهسامن ادم خیلی عوضی هستم قبول،اصلابیابزن توگوشم ولی یه فرصت کوچولو"
    مهسا اروم نفسش رو بیرون فرستاد وسرش رو کمی بالا اورد.
    "_میبخشمت به خاطرخودم،نمی دونم بهت فرصت بدم یانه؛میترسم شاهرخ...میترسم ازاین فرصتم استفاده نکنی.
    _به کی قسم بخورم که باورکنی پشیمونم؟مهسای من انقدر جونت برام با ارزش هست که نمی تونم جونت روقسم بخورم فقط فرصت."
    توی چشم هاش پشیمونی موج میزد.
    "_فقط...سه هفته
    _قول،توی این سه هفته اگه همه چی همونطور که تومیخوای بود که مال خودمی...دلم میخواد همونطور که تومیخوایی باشه،فکرکردن به بقیش رعش توی تنم مینداز"
    *******
    آراسب عصبی از یک شکست مدام توی اتاقش راه میرفت،حتی باورش هم براش سخت بود که برای باردوم شکست خورده باشه اون هم توی این 85 سالی که زندگی کرد بعداز چندسال دومین شکستس بود.
    با یاد اوری خاطرات گذشته روی نزدیک ترین مبل نشست،چشم هاش رو بادرد بست بعداز چندین وچندسال خاطرات قدیم دوباره هجوم اورده بودند،خاطراتی که باعث عذاب آراسب بود خاطراتی که باعث میشد دیگه خودش نباشه دیگه اون آراسب60 خورده ای سال پیش نبود،آراسبی که ازارش حتی به یک مورچه هم نمیرسید حالا تبدیل شده به یه ادمی که فقط میکشه وازبین میبره کسایی که عاشقن وعاشق میشن.
    تبدیل شده به کسی که انتقام میگیره به سبک عاشقی ممنوع.
    بعدازچندسال یک قطره اشک ازگوشه چشم چپش چکید.
    با یاداوری گذشته چشم هاش رومحکم بست که مبدا ثانیه ای به یادبیار گذشته تلخش روکه مثل زهرمار بود.
    گذشته ای که باعث شد همه عزیزانش جلوی چشم هاش پرپرشن،بعدازگذشت همه اتفاقات تلخ تصمیم گرفت هرکی عاشق میشه روبکشه.
    چون عشقی وجود نداشت،چون بنظرش همه عشق ها پوچ بودن وهیچ عشقی به ثمر نمی رسید.
    میخواست ثابت کنه ...ثابت کنه که عشقی وجود نداره توی این راه به ادمی تبدیل شد که خودش هم ازخودش بعضی اوقات میترسید.
    دلش تنگ شده بود برای خانواده ای که داشت وجلوی چشم هاش پرپرشدن،دل تنگ بود برای تک تک عضاء خانواده اش که کشته شدن اون هم جلوی چشم های یک پسر بچه ای که تنها 12 سال داشته.
    با یاد اوری گذشته رعشه به تنش افتاد هنوزهم یادش نرفته بود عشقی که بین پدرو مادرش بود ولی ازهم پاشید جوری که انگار هیچ عشقی وجود نداشت درست درسن 8 سالگیش.
    وقتی دید پدرمادرش با بی رحمی تمام انگار که هیچ عشقی درونش وجود نداره به خاطر یک لج ولجبازی تمام خانوادش رو ازبین برد.
    وقتی دید خواهرش به خاطرعاشق شدن چه بلایی سرش اومد،مطمئن شد هیچ عشقی وجود نداره.
    مطمئن شد همه عشق ها دروغه،تاوقتی که دوباره خودش دلش رو به یکی داد.
    وقتی عاشق شد تصمیم گرفته بود ازگرفتن انتقام سرفه نظرکنه که بااتفاقی که افتاد مصمم ترازقبل شد.
    اول ازهمه میخواست از پدربزرگش کسی که عامل تمام بدبختی هاشه انتقام بگیره.
    انتقام گرفتن روشروع کرد،انتقام گرفت ازعشق،ازکسایی که عاشق میشن.
    باکمک یکی از بهترین دوستاش بایکی از بهترین جادوگر های یهود آشناشد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS]
    پست صدو هفتم:
    ارتباط بین رضا ودلنواز روز به روز بهترازقبل میشد،باتصمیمی که رضا گرفته دلدار رو به خونه برگردوند.
    دلنواز ودلدار اروم توی اغوش هم دیگه گریه می کردند،رضا با فهمیدن قضیه اشکذر نمی خواست اجازه بده حتی یک لحظه کناردخترش بمونه.
    ولی با حرف های انوشیروان،کیان وبادیدن نوه کوچیکش کمی نرم شد ولی اصلا با اشکذر میونه خوبی نداشت.
    مهراد ومهرداد هم دست کمی از رضا نداشتند.ازطرفی تفریح سعید،سیاوش وسورج درست شد بود ومدام به اشکذر میخندیدن.
    بعداز گذشت مدتی دلدار با اروشا وارشین وپروانه هم دوباره دوستیشون از سرگرفته شده بود.
    ولی همچنان روابط بین دلنواز وبرادراش شکراب بود.
    مریم از اینکه یک باردیگه خانواده اش کنار هم جمع شده بودند حال وروزش بهترازقبل شده بود،طوری یک لحظه هم خنده از روی لبش کنارنمی رفت.
    سپهر ودریا هم داخل خونه مخفی انوشیروان وکیان به خوبی کنارهم زندگی میکردند تا آب ها ازآسیاب بی افته.
    آراسب هم حال روز خوبی نداشت به خاطر شکست هایی که خورده بود،به خاطر خاطراتی که یک مرتبه هجوم اورده بودند.
    داخل خونه بستری بود ولی بازهم دست ازکاراش نمی کشید،هنوز نمی خواست دست از گرفتن انتقام برداره.
    هنوز کارش باکسی تمام زندگیش روسیاه کرده بود تموم نشده بود.
    *****************
    چندهفته بعد:
    هرمز با عجله به سمت خونه پدریش حرکت کرد نباید میذاشت دوباره دخترها کار احمقانه ای انجام بدن.
    بعداز پارکردن ماشین داخل حیاط ازماشین خارج شد با برادرش روبه روشد.
    هیراد متعجب ازدیدن هرمز اون هم بعدازاین همه سال مبهوت داشت برارد کوچیکش رو نگاه میکرد.
    اروم به سمتش قدم برداشت،هرمز سرش روپایین انداخته بود و روی نگاه کردن به برادرش رونداشت.
    هیراد هرمز رو اروم دراغوش کشید.
    "_دلم برات تنگ شده بود،نمیخوام اینطوری ببینمت."
    هرمز اروم اشک هاش راه خودشون روپیداکردند.
    "_روم نمیشه توروت نگاه کنم...نمی دونم چطوری روم شد پامو توی این خونه بذارم.
    _بس کن هرمز.مگه چیکارکردی؟
    _چیکارنکردم؟
    _تقصیرتونبود،همون موقع هم بابابهت گفت."
    بعدازنیم ساعت هردو داخل خونه رفتن پروانه که روی پاگرد پله هابود بادیدن هرمز وپدرش که چطور هم دیگرو نگاه میکنن بیخیال خردن شکلاتش شد وسریع گوشیش و برداشت توی تلگرام به دخترا پی ام داد که سریع خودشون روبرسونن.
    اروم ازپله ها پایین رفت،پدرش وهرمز روبه روی هم نشسته بودند وباهم حرف میزدند،پروانه تا جایی که میتونست خودش رو نزدیک کرد که بتونه درست بشنوه چی میگین.
    هرمزنفسش روچندباری بیرون فرستاد.
    "_نمی دونم چطوری توروی بابانگاه کنم هیراد،من مقصربودم که دخترعزیزم پرپرشد...تقصیرمن بود دوتا نوه هام پرپرشدن.
    _هرمز جان،خودت بهترمیدونی آراسب یه ادم بیماره درست همون کاری که باپسرش کرد با توهم کرد تازه بدترش..هم منو بابامیدونیم هم تو..که کشته شدن اطلس وآراز کار آراسب بود..حتی رغمان وغباز هم انقدر احمق نیستن که بچه های خودشون روبکشن.
    _خودم ناکارشون میکردم یه موازسرشون کم میشد."
    "_فکرکنم اینم بدونم که فالگوش ایستادن کارخوبی نیست،معمولاگوش این جور بچه ها رو میبرن میذارن کف دستشون."
    پروانه اروم خودش رو پشت مبل جاکرده بود که باحرف هرمز اروم بیرون اومد.
    "_من بگم گوشمو دوس دارما...خب هیجان انگیزه دیگه حق بدیم بهم،بعدم اگه میخواین گوش کسی روببرین هستن فقط اینجا نیستن."
    هیراد پاهاش رو انداخت روی هم وداشت جدی پروانه رونگاه میکرد.
    "_اولا یه دخترخوب درمورد برادرهاش وخواهرش اینطوری صحبت نمی کنه،دوما با اجازه کی فالگوش ایستادی؟"
    قبلاازاین که هیراد حرفی دیگه ای بزنه هرمز خودش رو دخالت داد.
    "_خان داداش...کوتاه بیا،اتفاقا باهاش کارداشتم خوب شد خودش اومد،البته تاقبل ازاینکه دوستاش ازراه برسن."
    پروانه اروم نشست کنار پدرش،هیراد باتاسف داشت نگاهش میکرد.
    "_ازت یه سوال دارم پروانه درست جواب میدی.
    _قول
    _چرا اومدین توی گروه..تازمانی که دلنواز رو دستگیرکردن وقتی متوجه شدن که بی گـ ـناه ازادش کردن میدونم...فقط نمی دونم چراتو اروشا اومدین."
    پروانه چهار زانو روی مبل نشست وموهاش رو زد پشت گوشش.چندتا نفس عمیق کشیدوشروع کرد به تعریف کردن.
    "_خب قبل ازاینکه بچه هابرسن همه چی رو تعریف میکنم فقط قبلش..واقعا؛براردبابایی هسی؟ یعنی فامیلی واقعیت پهتاچ نیست؟"
    هرمز اروم چشم هاش وبازبسته کرد به معنی تایید حرف پروانه.
    "_نه عزیزم نیست...به خاطراینکه کسی شک نکن فامیلیم رو بااجازه بابا عوض کردم که البته راضی نبود.خب بریم سرموضوع خودمون بعدباید بگید چرابهم نگفتین.
    _یک ماهی از ازاد شدن دلنواز میگذشت،عمورضا به دلنواز شک داشت شدید.خب این موضوع خیلی ماهارو اذیت میکرد ودنبال راه حلی بودیم تا این مشکل حل بشه.
    تا اینکه دوبار چند نفر اومدن دنبال دلنواز،یکی ازاون ها سیمرغ بود،که گقت اگه باهشون همکاری نکنه هم خانواده اش رومیکشه همینطور تمام دوستاش رو.
    ماهم به بابا وعمورضاگفتیم،شاهرخ که طبق معمول نبود،عمورضاهم که هیچی فقط بابا هوای ماهارو داشت.
    _منو اروشا وقتی دیدیم دلنواز چطوری تهت فشاره قبول کردیم که باهاش باشیمو با سیمرغ همکاری کنیم."
    بعداز تموم شدن حرف های پروانه تا چند دقیقه همه سکوت کرده بودند که باسروصدای دخترا جمع از سکوت دراومد.


    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا