[HIDE-THANKS] [/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]
سپهر بادیدن وضعیت همسرش همه چی رو به اسرار خود دریا براش تعریف کرد،دریا چندروزی با سپهر حرف نمی زد.
تا اینکه روز سوم بلاخره سکوتش رو شکست.
بایه سینی هاوی دوتا استکا چایی به همراه شیرینی خونگی به سمت سپهر که روی کاناپه نشسته بود وچشم هاش رو بسته بود رفت.
"_سپهر."
سپهر سریع چشم هاش روبازکرد وبرگشت سمت دریا.
"_جان دلم؟بده من سینی رو."
هردو روبه روی هم نشسته بودند توی سکوت،انگارکه باچشم هاشون صحبت میکردند.
دریا اب دهنش رو قورت داد واروم دست سپهر رو توی دستش گرفت.
"_من توی این چند روز خیلی فکرکردم سپهر..توی کاری نکردی به جزءهماهنگ کردن وجابه جاکردن عتیقه جات...
_خب؟
_برو خودتو معرفی کن."
سپهر باچشم های گرد داشت دریا رو نگاه میکرد.
"_چیکارکنم؟عقلت رو ازدست دادی؟
_نه..تازه عقلم اومده سرجاش..ببین سپهر جان برات یه وکیل خوب میگیرم،بعدم برو خودت رو معرفی کن باورکن چقدر بهت تخفیف هم میدن..به حرفم گوش کن..بخدا ما منتظرت هستیم عشقم..توکه کاری نکردی،به خاطرما.خب؟"
سپهر نفسش توی سـ*ـینه اش حبس شده بود.
خیلی وقت بودکه میخواست این کارو انجام بده حالا که دریا هم راضی بود همه چی حل بود.
"_فقط خانومی...کی برم؟
_اوم،میخوای امشب بریم پیش باباجون؟
_امشب؟زودنیست؟
_سپهر..خودم میگم به باباجون امین ها.
_چشم...نزن.
_اخ جون..خب پس من برم زنگ بزنم امشب خودمون رو دعوت کنیم عمارت.
_عشقم زنگ زدن نمی خواد الان بریم؟
_بریم"
******
رضا کلافه منتظر سورپرایز هرمز روبه روش نشسته بود.
"_هرمز به جان خودم خفت میکنم.
_اول من باید خفت کنم..چته رضا؟بیرون که قراربذاریم..اومدیم خونه من..دیگه ساکت الان میرسه."
هرمز خونسرد داشت رضا رونگاه میکرد که باصدای دراتاق هرمز هردوبه سمت در برگشتند.
رضا بادیدن رامین باچشم های گرد داشت نگاهش میکردو مدام چشم هاش درگردش بین هرمز ورامین بود.
"_چه خبر اینجا؟هرمز..
_درست میبینی...رامینه"
[/HIDE-THANKS][/hide-thanks]
پست نودوهشت:
مهراب ازوقتی برادرش مرد بود غیبش زده بود.سپهر بادیدن وضعیت همسرش همه چی رو به اسرار خود دریا براش تعریف کرد،دریا چندروزی با سپهر حرف نمی زد.
تا اینکه روز سوم بلاخره سکوتش رو شکست.
بایه سینی هاوی دوتا استکا چایی به همراه شیرینی خونگی به سمت سپهر که روی کاناپه نشسته بود وچشم هاش رو بسته بود رفت.
"_سپهر."
سپهر سریع چشم هاش روبازکرد وبرگشت سمت دریا.
"_جان دلم؟بده من سینی رو."
هردو روبه روی هم نشسته بودند توی سکوت،انگارکه باچشم هاشون صحبت میکردند.
دریا اب دهنش رو قورت داد واروم دست سپهر رو توی دستش گرفت.
"_من توی این چند روز خیلی فکرکردم سپهر..توی کاری نکردی به جزءهماهنگ کردن وجابه جاکردن عتیقه جات...
_خب؟
_برو خودتو معرفی کن."
سپهر باچشم های گرد داشت دریا رو نگاه میکرد.
"_چیکارکنم؟عقلت رو ازدست دادی؟
_نه..تازه عقلم اومده سرجاش..ببین سپهر جان برات یه وکیل خوب میگیرم،بعدم برو خودت رو معرفی کن باورکن چقدر بهت تخفیف هم میدن..به حرفم گوش کن..بخدا ما منتظرت هستیم عشقم..توکه کاری نکردی،به خاطرما.خب؟"
سپهر نفسش توی سـ*ـینه اش حبس شده بود.
خیلی وقت بودکه میخواست این کارو انجام بده حالا که دریا هم راضی بود همه چی حل بود.
"_فقط خانومی...کی برم؟
_اوم،میخوای امشب بریم پیش باباجون؟
_امشب؟زودنیست؟
_سپهر..خودم میگم به باباجون امین ها.
_چشم...نزن.
_اخ جون..خب پس من برم زنگ بزنم امشب خودمون رو دعوت کنیم عمارت.
_عشقم زنگ زدن نمی خواد الان بریم؟
_بریم"
******
رضا کلافه منتظر سورپرایز هرمز روبه روش نشسته بود.
"_هرمز به جان خودم خفت میکنم.
_اول من باید خفت کنم..چته رضا؟بیرون که قراربذاریم..اومدیم خونه من..دیگه ساکت الان میرسه."
هرمز خونسرد داشت رضا رونگاه میکرد که باصدای دراتاق هرمز هردوبه سمت در برگشتند.
رضا بادیدن رامین باچشم های گرد داشت نگاهش میکردو مدام چشم هاش درگردش بین هرمز ورامین بود.
"_چه خبر اینجا؟هرمز..
_درست میبینی...رامینه"
[/HIDE-THANKS][/hide-thanks]