پست 13 و 14 و15
به ساعت نگاه کردم اووووه اوووه
ساعت 7 و نیمه و من 8 کلاس دارم.
سریع ماشینو روشن کردمو رفتم نزدیک یه پارکی و کوله امو برداشتمو بسمت سرویس بهداشتی رفتمو اون تو با بدبختی یه شلوار دم پا کرمی و مانتو تا زانو فهوای و مفنعه قهوایی و دستبند کرمی و کفش فهوای .
سریع از اونجا زدم بیرون و یه کرمو رژ کم رنگ زدمو رفتم سمت ماشین همین کارم یه ربع طول کشید. سوار ماشین شدم ماشین امین که گفتم سانتافه است یه سانتافه مشکی که صندلی هاش چرمه قهوایه و کلن ترو تمیزه توی اونجایی که سرعتو اینا هست؟ اونجا عکس خودشو امیر و گزاشته .
سریع ماشینو روشن کردمو بسمت دانشگاه روندم هر چند تو راه دوبار چراغ قرمزو رد کردم یه بارم به بچه ژیگولای تهران تیکه انداختم.
به دانشگاه که رسیدم تازه یادم افتاد کتاب نداارم. اما دیگه چاره ای نبود.
از ماشین پیاده شدم هر چند با بدبختی میدونین که ما زنـ*ـا و دختر کلن پارک دوبلمو بکوم پلکس خرابه.
از در که داشتم میگزشتم خانوم محمدی دربان و انتظاماتمون گیر داد رژت پر رنگه سریع پاکش کردمو دویدم کلن این دانشگاه ما آسانسور نداره و منه بدبخت حدود دویست سیصد تا پله رو دوییدم و بماند که تو راه به یکی خوردم که وسایلاش ریختو عذر خواستمو دوباره دوییدم. تازه من موندم چرااااا نه چـــــــــــــــــــرا باید کلاس ما طبقه 4 باشه؟
تا در و دیدمو استادو بدو بدو دویدم سمت در که استاد یه نگاه کردو بعد پام لیز خوردو تــــــــــــــــــــــــــــــــق با مخ رفتم زمین بدون توجه به دردی که داشتم دوییدم تو کلاسو گفتم {بلند داد زدم} :
بلاخره رسیدم.
همه بهم خندیدن و استاد با گفتن خانوم شایسته بفرمایین بشینین به خنده بچه ها خاتمه داد. تا نشستم چشمم به امین افتاد که ردیف آخر بود و با دوست جون جونیش کاوه در حال صحبت بود.
تا نششستم یادم افتاد کتاب نیوردمو با داد گفتم:
خـــــــــــــــــــــــــــــــاک کتاب ندااارم.
دوباره بچه ها خندیدن که استاد گفت:
-- خانوم شایسته امروز کوییز داریم یادتون رفته؟
تا اینو فهمیدم که دیگه قش کردم.
استاد برگه ها رو داد و از شانس خوبه من تو زمانی که میخاست جاها رو عوض کنه من افتادم بغـ*ـل امین . بغـ*ـل بغلش نه ااااااااااااا
منظورم کنارشه آره
به سوالا نگاه کردم اوه اوه من یدونه اشم نمیدونم که .
به استاد نگاه کردم ده تا صندلی جلوتر و پشتش به ما بود سریع برگه خودمو با امین جابه جا کردم که امین با تعجب بهم نگاه کرد و بعد که نگاه مظلوممو دید شروع کرد به حل کردن.
وقتی خواستن امتحانو بدیم استاد گفت که خانووم شایسته و آقای رضوی بمونن.
منو امین موندیم که استاد کار تقلبمونو برومون اوردو من چقد خجالت کشیدم.
از کلاس که زدیم بیرون امین چیزی نگفت .
رفتم سمتش که سوییچ ماشین اوجگلشو بدم که صدای آمی رو شنیدم تا دیدمش پریدم بغلشو کلیدو گزاشتم تو جیب تا بعدا به امین بدم.
با مهربونی تو بغـ*ـل آمی فرو رفتم.
محکم زدم تو کمرشو گفتم:
کوج بودی دلم گرفته بود
-شمال
فقط رفتی کوییز ندی اره ؟
--اره
خندیدمو بدون توجه به اون دوتا به بوفه رفتیم بوفه ما خیلی کوچیک بود تازه یه الاچیق بود که کرده بودنش بوفه.
مهمون آمی یه پیتزا گرفتیمو عین آمازونی ها حمله کردیم. که صادق پسر ترم بالاییمون گفت:
بپا نپره تو گلوت.
منم گفتم
-تو نگران ما نباش نگران شکم قلبمبت باش که مثال توپ میشی هر روز.
اخم کردو اومد سمتو گفت :چه زر زدی با خونسردی در حالی که نوشابه میخوردم گفتم:
حقیقتو گفتم جنبه نداری به من چه؟
امنه هم گفت:
کپل برو کنار بزار باد بیاد
صادق-- من دوست ندارم با فسقلیا ور برم چون در حدم نیستن.
- ا واقعا؟ گرخیدم ......برو بابا طالبی.
صادق=بهت اختار میدم درست صحبت کن.
آمنه: شاعر فریومدی میگه:
مرد باید کــه هر کــجــــــا باشد عزت خویش را نگهدارد
خودپسندی و ابلـــــهی نکند هر چه کبر و منی است بگزارد
همه کس را ز خویش به داند هیچ کس را حقیر نشمارد
بله ببین شاعر چی گفته:
=هوووی جوجو از این زرا بهت نمیاد.
-ببیخشید خانوم متین شایسته چی شده؟
صادق بسمت امین برگشت که این حرفو میزد و گفت:
به شما ربطی نداره.
کاوه از اون ور گفت:
شما برا چی زر زر زیادی میکنی وقتی یکم بزنیمت عین بادکنک بادت خالی میشه؟
همه ی اونایی که تو بوفه بودند خندیدن که صادق اعصبانی شدو میز و که ما پشتش نشته بودیم پرت کرد بالا و میز شکست.
منم جیغ جیغ کنن رفتم سمت حراست که ذقیقا کنار بوفه بودو گفتم این صادق این کارو کرد که رییس حراستم حسابشو رسید .
با امین و کاوه و آمنه داشتیم میرفتیم سمت در که یدفعه یاد سوییچ ماشین امین افتادم گفتم:
آخ آخ آفا امین این کلیدتون چقد ماشینتون خوب بود
-قابل نداره.
-- خوب پس کلیدو بده .
امنه خندیدو گفت:
تعارف اومد نیومد داره آسی.
-وا خوب خودش گفته بایدم بده
بلاخره با خنده راهی خونه امی شدم.
وقتی رفتم تو خواهرای امی آلاگل و ادنا اومدنو سلام کردن آدنا 14 سالش بودو آلاگل 16 سالش بود.
خونه ی آمنه اینا خیلی بزرگ بود از در که وارد میشدی سمت راست آشپزخونه بود که اپن بودو من از اونجا با مامان امی سلام علیک کردم بعدش به یه سالن پزیرایی بزرگ میرسیدیم که وسطش یه مبل ال بود که جلوش تلوزیون بود که کنارش باندو یه گلدون بزرگ بود.اسم گلرو نمیدونم.
بعدش سمت چپش یه مبل سلطنتی بود که پشتش به اتاق آدنا و الاگل میخورد و سمت چپ سالن دوتا راه رو بود که یکیش اتاق مامان بابای امی و اون یکیش سرویس بهداشتی بود و اون یکی راه روء اتاق امی و اتاق مهمون بود .
وارد اتاق امی شدم. اتاقش همون رو به روی در تخت یه نفره مشکی بود کنارش کمد مشکی و قرمز و کنارش میز مشکی و سمت چپ اتاق میز توالت و یه در که فکر کنم حموم بود و...
با امی رو تخت نشستم که امی گفت :
یه تو نیک بپوش کسی نمیاد خونمون منظورم بابامه راحت باش بیا ناهار بخوریم.
باشه ای گفتم که که امی از اطاق رفت بیرون یه تونیک زرد استین سه رب پوشیدم که روش عکس یه دختر مو پریشون داشت و رو استیناش طرح های ساده ی مشکی.
یه شلوار تنگ مشکی و یه کفش رو فرشی زرد پوشیدمو برای احتیاط یه شال مشکی انداختم رو سرمو با خودم گفتم:
- پیش به سوی کفت کردن غــــــــــــــــــــذا.
خخخخ
از در که رفتم بیرون دیدم تو آشپزخونه همه رو میز سلطنتی نشستنو منتظر منن منم خانومانه گفتم:
-واای چرا نخوردین بخاطر من؟.....ببخشین توروخدا.
از اون طرف امی گفت:
- نه بابا کی بتو اهمیت میده منتظریم غذا کمی سرد شه بخوریم و بعد خودشو اون سه تا ابجیا ش خندیدن.منم یه لبخندی زدمو نشستم سر میز اول یه بشقاب سالاد سزار خوردم بعد یه بشقاب فسنجون و آخرش یه لیوان دوغ .
و بعد از تشکر از مامان آمی به سمت اتاق رفتم و دنبال گوشیم کردم که دیدم گوشیم نیست وا کجاست؟
که یعدفعه یادم اومد از امین نگرفتم .
امی اومد تو اتاق که گفتم:
امی با گوشیت به امین یه پیام بزن بگو گوشیه منو که تو ماشینش جا مونده بیاره.
-- من شماره امینو ندارم اما کاوه چرا.
-خوب به کاوه بگو.
بعد یه آن مشکوک نگاش کردمو گفتم؟
- با ما هم آره؟
--نه بخدا میگم حالا بهت.
الان بگو.
-- باشه ما دو سه هفته پیش کاوه قرار گزاشتو گفت که از من خوشش اومده و منم متقابلان گفتم که تا الان با هم دوستیمو قراره یه مدته دیگه بیاد خواستگاریم خوشححال شدمو بغلش کردمو بعدش رو تختش خوابیدم.پایان سه تا پارت 13 و 14 و 15
به ساعت نگاه کردم اووووه اوووه
ساعت 7 و نیمه و من 8 کلاس دارم.
سریع ماشینو روشن کردمو رفتم نزدیک یه پارکی و کوله امو برداشتمو بسمت سرویس بهداشتی رفتمو اون تو با بدبختی یه شلوار دم پا کرمی و مانتو تا زانو فهوای و مفنعه قهوایی و دستبند کرمی و کفش فهوای .
سریع از اونجا زدم بیرون و یه کرمو رژ کم رنگ زدمو رفتم سمت ماشین همین کارم یه ربع طول کشید. سوار ماشین شدم ماشین امین که گفتم سانتافه است یه سانتافه مشکی که صندلی هاش چرمه قهوایه و کلن ترو تمیزه توی اونجایی که سرعتو اینا هست؟ اونجا عکس خودشو امیر و گزاشته .
سریع ماشینو روشن کردمو بسمت دانشگاه روندم هر چند تو راه دوبار چراغ قرمزو رد کردم یه بارم به بچه ژیگولای تهران تیکه انداختم.
به دانشگاه که رسیدم تازه یادم افتاد کتاب نداارم. اما دیگه چاره ای نبود.
از ماشین پیاده شدم هر چند با بدبختی میدونین که ما زنـ*ـا و دختر کلن پارک دوبلمو بکوم پلکس خرابه.
از در که داشتم میگزشتم خانوم محمدی دربان و انتظاماتمون گیر داد رژت پر رنگه سریع پاکش کردمو دویدم کلن این دانشگاه ما آسانسور نداره و منه بدبخت حدود دویست سیصد تا پله رو دوییدم و بماند که تو راه به یکی خوردم که وسایلاش ریختو عذر خواستمو دوباره دوییدم. تازه من موندم چرااااا نه چـــــــــــــــــــرا باید کلاس ما طبقه 4 باشه؟
تا در و دیدمو استادو بدو بدو دویدم سمت در که استاد یه نگاه کردو بعد پام لیز خوردو تــــــــــــــــــــــــــــــــق با مخ رفتم زمین بدون توجه به دردی که داشتم دوییدم تو کلاسو گفتم {بلند داد زدم} :
بلاخره رسیدم.
همه بهم خندیدن و استاد با گفتن خانوم شایسته بفرمایین بشینین به خنده بچه ها خاتمه داد. تا نشستم چشمم به امین افتاد که ردیف آخر بود و با دوست جون جونیش کاوه در حال صحبت بود.
تا نششستم یادم افتاد کتاب نیوردمو با داد گفتم:
خـــــــــــــــــــــــــــــــاک کتاب ندااارم.
دوباره بچه ها خندیدن که استاد گفت:
-- خانوم شایسته امروز کوییز داریم یادتون رفته؟
تا اینو فهمیدم که دیگه قش کردم.
استاد برگه ها رو داد و از شانس خوبه من تو زمانی که میخاست جاها رو عوض کنه من افتادم بغـ*ـل امین . بغـ*ـل بغلش نه ااااااااااااا
منظورم کنارشه آره
به سوالا نگاه کردم اوه اوه من یدونه اشم نمیدونم که .
به استاد نگاه کردم ده تا صندلی جلوتر و پشتش به ما بود سریع برگه خودمو با امین جابه جا کردم که امین با تعجب بهم نگاه کرد و بعد که نگاه مظلوممو دید شروع کرد به حل کردن.
وقتی خواستن امتحانو بدیم استاد گفت که خانووم شایسته و آقای رضوی بمونن.
منو امین موندیم که استاد کار تقلبمونو برومون اوردو من چقد خجالت کشیدم.
از کلاس که زدیم بیرون امین چیزی نگفت .
رفتم سمتش که سوییچ ماشین اوجگلشو بدم که صدای آمی رو شنیدم تا دیدمش پریدم بغلشو کلیدو گزاشتم تو جیب تا بعدا به امین بدم.
با مهربونی تو بغـ*ـل آمی فرو رفتم.
محکم زدم تو کمرشو گفتم:
کوج بودی دلم گرفته بود
-شمال
فقط رفتی کوییز ندی اره ؟
--اره
خندیدمو بدون توجه به اون دوتا به بوفه رفتیم بوفه ما خیلی کوچیک بود تازه یه الاچیق بود که کرده بودنش بوفه.
مهمون آمی یه پیتزا گرفتیمو عین آمازونی ها حمله کردیم. که صادق پسر ترم بالاییمون گفت:
بپا نپره تو گلوت.
منم گفتم
-تو نگران ما نباش نگران شکم قلبمبت باش که مثال توپ میشی هر روز.
اخم کردو اومد سمتو گفت :چه زر زدی با خونسردی در حالی که نوشابه میخوردم گفتم:
حقیقتو گفتم جنبه نداری به من چه؟
امنه هم گفت:
کپل برو کنار بزار باد بیاد
صادق-- من دوست ندارم با فسقلیا ور برم چون در حدم نیستن.
- ا واقعا؟ گرخیدم ......برو بابا طالبی.
صادق=بهت اختار میدم درست صحبت کن.
آمنه: شاعر فریومدی میگه:
مرد باید کــه هر کــجــــــا باشد عزت خویش را نگهدارد
خودپسندی و ابلـــــهی نکند هر چه کبر و منی است بگزارد
همه کس را ز خویش به داند هیچ کس را حقیر نشمارد
بله ببین شاعر چی گفته:
=هوووی جوجو از این زرا بهت نمیاد.
-ببیخشید خانوم متین شایسته چی شده؟
صادق بسمت امین برگشت که این حرفو میزد و گفت:
به شما ربطی نداره.
کاوه از اون ور گفت:
شما برا چی زر زر زیادی میکنی وقتی یکم بزنیمت عین بادکنک بادت خالی میشه؟
همه ی اونایی که تو بوفه بودند خندیدن که صادق اعصبانی شدو میز و که ما پشتش نشته بودیم پرت کرد بالا و میز شکست.
منم جیغ جیغ کنن رفتم سمت حراست که ذقیقا کنار بوفه بودو گفتم این صادق این کارو کرد که رییس حراستم حسابشو رسید .
با امین و کاوه و آمنه داشتیم میرفتیم سمت در که یدفعه یاد سوییچ ماشین امین افتادم گفتم:
آخ آخ آفا امین این کلیدتون چقد ماشینتون خوب بود
-قابل نداره.
-- خوب پس کلیدو بده .
امنه خندیدو گفت:
تعارف اومد نیومد داره آسی.
-وا خوب خودش گفته بایدم بده
بلاخره با خنده راهی خونه امی شدم.
وقتی رفتم تو خواهرای امی آلاگل و ادنا اومدنو سلام کردن آدنا 14 سالش بودو آلاگل 16 سالش بود.
خونه ی آمنه اینا خیلی بزرگ بود از در که وارد میشدی سمت راست آشپزخونه بود که اپن بودو من از اونجا با مامان امی سلام علیک کردم بعدش به یه سالن پزیرایی بزرگ میرسیدیم که وسطش یه مبل ال بود که جلوش تلوزیون بود که کنارش باندو یه گلدون بزرگ بود.اسم گلرو نمیدونم.
بعدش سمت چپش یه مبل سلطنتی بود که پشتش به اتاق آدنا و الاگل میخورد و سمت چپ سالن دوتا راه رو بود که یکیش اتاق مامان بابای امی و اون یکیش سرویس بهداشتی بود و اون یکی راه روء اتاق امی و اتاق مهمون بود .
وارد اتاق امی شدم. اتاقش همون رو به روی در تخت یه نفره مشکی بود کنارش کمد مشکی و قرمز و کنارش میز مشکی و سمت چپ اتاق میز توالت و یه در که فکر کنم حموم بود و...
با امی رو تخت نشستم که امی گفت :
یه تو نیک بپوش کسی نمیاد خونمون منظورم بابامه راحت باش بیا ناهار بخوریم.
باشه ای گفتم که که امی از اطاق رفت بیرون یه تونیک زرد استین سه رب پوشیدم که روش عکس یه دختر مو پریشون داشت و رو استیناش طرح های ساده ی مشکی.
یه شلوار تنگ مشکی و یه کفش رو فرشی زرد پوشیدمو برای احتیاط یه شال مشکی انداختم رو سرمو با خودم گفتم:
- پیش به سوی کفت کردن غــــــــــــــــــــذا.
خخخخ
از در که رفتم بیرون دیدم تو آشپزخونه همه رو میز سلطنتی نشستنو منتظر منن منم خانومانه گفتم:
-واای چرا نخوردین بخاطر من؟.....ببخشین توروخدا.
از اون طرف امی گفت:
- نه بابا کی بتو اهمیت میده منتظریم غذا کمی سرد شه بخوریم و بعد خودشو اون سه تا ابجیا ش خندیدن.منم یه لبخندی زدمو نشستم سر میز اول یه بشقاب سالاد سزار خوردم بعد یه بشقاب فسنجون و آخرش یه لیوان دوغ .
و بعد از تشکر از مامان آمی به سمت اتاق رفتم و دنبال گوشیم کردم که دیدم گوشیم نیست وا کجاست؟
که یعدفعه یادم اومد از امین نگرفتم .
امی اومد تو اتاق که گفتم:
امی با گوشیت به امین یه پیام بزن بگو گوشیه منو که تو ماشینش جا مونده بیاره.
-- من شماره امینو ندارم اما کاوه چرا.
-خوب به کاوه بگو.
بعد یه آن مشکوک نگاش کردمو گفتم؟
- با ما هم آره؟
--نه بخدا میگم حالا بهت.
الان بگو.
-- باشه ما دو سه هفته پیش کاوه قرار گزاشتو گفت که از من خوشش اومده و منم متقابلان گفتم که تا الان با هم دوستیمو قراره یه مدته دیگه بیاد خواستگاریم خوشححال شدمو بغلش کردمو بعدش رو تختش خوابیدم.پایان سه تا پارت 13 و 14 و 15
دانلود رمان و کتاب های جدید