کامل شده رمان آسمون آبی و گریون|dokhye-shar کاربر نگاه دانلود

رمانم خوبه؟

  • آره

    رای: 7 70.0%
  • نه

    رای: 3 30.0%
  • قلمم چجوره؟بنظرتون جای پیشرفت دارم؟

    رای: 0 0.0%
  • آره

    رای: 0 0.0%
  • نه

    رای: 0 0.0%
  • شاید

    رای: 0 0.0%
  • اصلا فلمت خوب نیست

    رای: 0 0.0%
  • دوستان من هر کار کردم نظر سنجی بالا ازبین نرفت ...حالا بگین شما رمانم چجوره؟ چیکار کنم ...از اینجا ب

    رای: 0 0.0%
  • بد نی

    رای: 0 0.0%
  • خیلی بده لطفا حذفش کن

    رای: 0 0.0%
  • رمانت پیشرفت میکنه

    رای: 0 0.0%
  • رمانت پیشرفت نمیکنه

    رای: 0 0.0%
  • بی خود زحمت نکش

    رای: 0 0.0%
  • خیلی مجهول و گیج کنندست

    رای: 0 0.0%
  • نظر ندارم

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

dokhye-shar

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/12
ارسالی ها
57
امتیاز واکنش
1,309
امتیاز
316
محل سکونت
یه جایی دیگه بچه فضول
پست 13 و 14 و15
به ساعت نگاه کردم اووووه اوووه
ساعت 7 و نیمه و من 8 کلاس دارم.
سریع ماشینو روشن کردمو رفتم نزدیک یه پارکی و کوله امو برداشتمو بسمت سرویس بهداشتی رفتمو اون تو با بدبختی یه شلوار دم پا کرمی و مانتو تا زانو فهوای و مفنعه قهوایی و دستبند کرمی و کفش فهوای .
سریع از اونجا زدم بیرون و یه کرمو رژ کم رنگ زدمو رفتم سمت ماشین همین کارم یه ربع طول کشید. سوار ماشین شدم ماشین امین که گفتم سانتافه است یه سانتافه مشکی که صندلی هاش چرمه قهوایه و کلن ترو تمیزه توی اونجایی که سرعتو اینا هست؟ اونجا عکس خودشو امیر و گزاشته .
سریع ماشینو روشن کردمو بسمت دانشگاه روندم هر چند تو راه دوبار چراغ قرمزو رد کردم یه بارم به بچه ژیگولای تهران تیکه انداختم.
به دانشگاه که رسیدم تازه یادم افتاد کتاب نداارم. اما دیگه چاره ای نبود.
از ماشین پیاده شدم هر چند با بدبختی میدونین که ما زنـ*ـا و دختر کلن پارک دوبلمو بکوم پلکس خرابه.
از در که داشتم میگزشتم خانوم محمدی دربان و انتظاماتمون گیر داد رژت پر رنگه سریع پاکش کردمو دویدم کلن این دانشگاه ما آسانسور نداره و منه بدبخت حدود دویست سیصد تا پله رو دوییدم و بماند که تو راه به یکی خوردم که وسایلاش ریختو عذر خواستمو دوباره دوییدم. تازه من موندم چرااااا نه چـــــــــــــــــــرا باید کلاس ما طبقه 4 باشه؟
تا در و دیدمو استادو بدو بدو دویدم سمت در که استاد یه نگاه کردو بعد پام لیز خوردو تــــــــــــــــــــــــــــــــق با مخ رفتم زمین بدون توجه به دردی که داشتم دوییدم تو کلاسو گفتم {بلند داد زدم} :
بلاخره رسیدم.
همه بهم خندیدن و استاد با گفتن خانوم شایسته بفرمایین بشینین به خنده بچه ها خاتمه داد. تا نشستم چشمم به امین افتاد که ردیف آخر بود و با دوست جون جونیش کاوه در حال صحبت بود.
تا نششستم یادم افتاد کتاب نیوردمو با داد گفتم:
خـــــــــــــــــــــــــــــــاک کتاب ندااارم.
دوباره بچه ها خندیدن که استاد گفت:
-- خانوم شایسته امروز کوییز داریم یادتون رفته؟
تا اینو فهمیدم که دیگه قش کردم.
استاد برگه ها رو داد و از شانس خوبه من تو زمانی که میخاست جاها رو عوض کنه من افتادم بغـ*ـل امین . بغـ*ـل بغلش نه ااااااااااااا
منظورم کنارشه آره
به سوالا نگاه کردم اوه اوه من یدونه اشم نمیدونم که .
به استاد نگاه کردم ده تا صندلی جلوتر و پشتش به ما بود سریع برگه خودمو با امین جابه جا کردم که امین با تعجب بهم نگاه کرد و بعد که نگاه مظلوممو دید شروع کرد به حل کردن.
وقتی خواستن امتحانو بدیم استاد گفت که خانووم شایسته و آقای رضوی بمونن.
منو امین موندیم که استاد کار تقلبمونو برومون اوردو من چقد خجالت کشیدم.
از کلاس که زدیم بیرون امین چیزی نگفت .
رفتم سمتش که سوییچ ماشین اوجگلشو بدم که صدای آمی رو شنیدم تا دیدمش پریدم بغلشو کلیدو گزاشتم تو جیب تا بعدا به امین بدم.
با مهربونی تو بغـ*ـل آمی فرو رفتم.
محکم زدم تو کمرشو گفتم:
کوج بودی دلم گرفته بود
-شمال
فقط رفتی کوییز ندی اره ؟
--اره
خندیدمو بدون توجه به اون دوتا به بوفه رفتیم بوفه ما خیلی کوچیک بود تازه یه الاچیق بود که کرده بودنش بوفه.
مهمون آمی یه پیتزا گرفتیمو عین آمازونی ها حمله کردیم. که صادق پسر ترم بالاییمون گفت:
بپا نپره تو گلوت.
منم گفتم
-تو نگران ما نباش نگران شکم قلبمبت باش که مثال توپ میشی هر روز.
اخم کردو اومد سمتو گفت :چه زر زدی با خونسردی در حالی که نوشابه میخوردم گفتم:
حقیقتو گفتم جنبه نداری به من چه؟
امنه هم گفت:
کپل برو کنار بزار باد بیاد
صادق-- من دوست ندارم با فسقلیا ور برم چون در حدم نیستن.
- ا واقعا؟ گرخیدم ......برو بابا طالبی.
صادق=بهت اختار میدم درست صحبت کن.
آمنه: شاعر فریومدی میگه:
مرد باید کــه هر کــجــــــا باشد عزت خویش را نگهدارد
خودپسندی و ابلـــــهی نکند هر چه کبر و منی است بگزارد
همه کس را ز خویش به داند هیچ کس را حقیر نشمارد
بله ببین شاعر چی گفته:
=هوووی جوجو از این زرا بهت نمیاد.
-ببیخشید خانوم متین شایسته چی شده؟
صادق بسمت امین برگشت که این حرفو میزد و گفت:
به شما ربطی نداره.
کاوه از اون ور گفت:
شما برا چی زر زر زیادی میکنی وقتی یکم بزنیمت عین بادکنک بادت خالی میشه؟
همه ی اونایی که تو بوفه بودند خندیدن که صادق اعصبانی شدو میز و که ما پشتش نشته بودیم پرت کرد بالا و میز شکست.
منم جیغ جیغ کنن رفتم سمت حراست که ذقیقا کنار بوفه بودو گفتم این صادق این کارو کرد که رییس حراستم حسابشو رسید .
با امین و کاوه و آمنه داشتیم میرفتیم سمت در که یدفعه یاد سوییچ ماشین امین افتادم گفتم:
آخ آخ آفا امین این کلیدتون چقد ماشینتون خوب بود
-قابل نداره.
-- خوب پس کلیدو بده .
امنه خندیدو گفت:
تعارف اومد نیومد داره آسی.
-وا خوب خودش گفته بایدم بده
بلاخره با خنده راهی خونه امی شدم.
وقتی رفتم تو خواهرای امی آلاگل و ادنا اومدنو سلام کردن آدنا 14 سالش بودو آلاگل 16 سالش بود.
خونه ی آمنه اینا خیلی بزرگ بود از در که وارد میشدی سمت راست آشپزخونه بود که اپن بودو من از اونجا با مامان امی سلام علیک کردم بعدش به یه سالن پزیرایی بزرگ میرسیدیم که وسطش یه مبل ال بود که جلوش تلوزیون بود که کنارش باندو یه گلدون بزرگ بود.اسم گلرو نمیدونم.
بعدش سمت چپش یه مبل سلطنتی بود که پشتش به اتاق آدنا و الاگل میخورد و سمت چپ سالن دوتا راه رو بود که یکیش اتاق مامان بابای امی و اون یکیش سرویس بهداشتی بود و اون یکی راه روء اتاق امی و اتاق مهمون بود .
وارد اتاق امی شدم. اتاقش همون رو به روی در تخت یه نفره مشکی بود کنارش کمد مشکی و قرمز و کنارش میز مشکی و سمت چپ اتاق میز توالت و یه در که فکر کنم حموم بود و...
با امی رو تخت نشستم که امی گفت :
یه تو نیک بپوش کسی نمیاد خونمون منظورم بابامه راحت باش بیا ناهار بخوریم.
باشه ای گفتم که که امی از اطاق رفت بیرون یه تونیک زرد استین سه رب پوشیدم که روش عکس یه دختر مو پریشون داشت و رو استیناش طرح های ساده ی مشکی.
یه شلوار تنگ مشکی و یه کفش رو فرشی زرد پوشیدمو برای احتیاط یه شال مشکی انداختم رو سرمو با خودم گفتم:
- پیش به سوی کفت کردن غــــــــــــــــــــذا.
خخخخ
از در که رفتم بیرون دیدم تو آشپزخونه همه رو میز سلطنتی نشستنو منتظر منن منم خانومانه گفتم:
-واای چرا نخوردین بخاطر من؟.....ببخشین توروخدا.
از اون طرف امی گفت:
- نه بابا کی بتو اهمیت میده منتظریم غذا کمی سرد شه بخوریم و بعد خودشو اون سه تا ابجیا ش خندیدن.منم یه لبخندی زدمو نشستم سر میز اول یه بشقاب سالاد سزار خوردم بعد یه بشقاب فسنجون و آخرش یه لیوان دوغ .
و بعد از تشکر از مامان آمی به سمت اتاق رفتم و دنبال گوشیم کردم که دیدم گوشیم نیست وا کجاست؟
که یعدفعه یادم اومد از امین نگرفتم .
امی اومد تو اتاق که گفتم:
امی با گوشیت به امین یه پیام بزن بگو گوشیه منو که تو ماشینش جا مونده بیاره.
-- من شماره امینو ندارم اما کاوه چرا.
-خوب به کاوه بگو.
بعد یه آن مشکوک نگاش کردمو گفتم؟
- با ما هم آره؟
--نه بخدا میگم حالا بهت.
الان بگو.
-- باشه ما دو سه هفته پیش کاوه قرار گزاشتو گفت که از من خوشش اومده و منم متقابلان گفتم که تا الان با هم دوستیمو قراره یه مدته دیگه بیاد خواستگاریم خوشححال شدمو بغلش کردمو بعدش رو تختش خوابیدم.پایان سه تا پارت 13 و 14 و 15
 
  • پیشنهادات
  • dokhye-shar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/12
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    1,309
    امتیاز
    316
    محل سکونت
    یه جایی دیگه بچه فضول
    پارت ۱۶و۱۷و۱۸

    دستمو رو سرم گزاشتم بدجوری سرم درد میڪرد.

    از جـام پاشدمو بسمت در رفتمو بعد اشپزخونه.صدای صحبت دو نفر می اومد.به سمت آشپزخونه رفتم که یعدفه با سر افتادم زمین.و بعد صدای یکی که جیغ زد که اون صد در صد آمی بودو صدای آسمون آسمون گفتن یکی.

    چشمَمو باز کردم رو تخت بودم.دستی به سرم کشیدم نــچ من چیزی یادوم نی.

    آمی وارد اتاق شد و گفتْ تو روحت میمردی صدام کنی من بیام؟

    ـــ وا چی میگی؟

    ــ بابا این امین گوشیتو اورده بود بعد ازش گرفتم داشت از کلاسا و اینا میگفت و اینکه چقد مامانت اینا زنگ زدن که یعدفعه صدای تقی اومد.من فقط گریه کردم اما امین اومدو بغلت کرد و بردت بیمارستان منم زنگ زدم به کاوه

    ــ اِ آقا گاوه نه نه کاوه هم اومد؟ای بچه پررو.

    ـآقا گاوه عمه اته

    ــ عمه ندارم.

    از جام پاشدم بخاطر یه سری چیزای دخترونه بود که اینجور شدم اخه کم خونی داارم. بسمت کیفم رفتمو دفترر و باز کردم

    دقیقا خرداد سال ۱۳۸۲/۳/۲۱بود

    که من فارغ شدم و آسمون کوچولومو بدنیا اوردم.دنیا به باباش رفته بود چشمای سبز و پلک پر پشت لبای کوچولو پوست سفید.

    عاشق وقتی ام که بغلش میکنم.بوی سپندو میکشم.

    سپند وقتی از اون کلبه در اومدیم گرفتنش و بردنش .و وقتی ما سپند رو دیدیم که فیلم دار زدن و همزمان شلیکش اومد.دخترم ،من دوست داشتم که اینو امروز که روز تولدته دارم بهت میدم پس چرا با ما بد میشی وقتی ما هیچ تقصیری نداشتیم؟

    اشک اول از چشمم ریخت من چقد پستم.

    اشک دوم˝چرا؟..چرا بابام رفت؟˝

    تا اومد اشک سوم بیاد تصمیم گرفتم که برم ،برم خونمون.

    از جام پاشدم یه تونیک بنفش با شلوار مشکی و شال مشکی پوشیدمو کوله امو انداختم رو کولم از در رفتم بیرون به سالن که رسیدم آمی گفت:ـ کجا؟

    ــ دارم برمیگردم خونمون.

    ـپس بلاخره اون صفحه ی مربوطه رو خوندی؟

    ــ چه گـ ـناه بزرگی کردم.

    ـ بسلامت فردا کلاس داریم یادت نره ها.

    ــ اوکی بای.

    به سمت خیابون رفتم همینجور پیاده و دست تو جیب در حال راه رفتن بودم که صدای یه ماشبن اومد برگشتم اما شیشه هاش دودی بود.

    شیشه رو داد پایین من تازه امینو دیدم.

    رو کرد بهمو گفت:ــ خانووم فکر کنم باهم هم مسیرییم.

    لب☺خندی زدمو گفتم ـ بله ممنون میشم برسونیتم.

    تازه فهمیدم ماشین خودشو عوض کرده.۰ـ۰

    سوارکه شدم گفتم؛ـ

    ـ امین اقا ماشینتونو عوض کردین؟

    ــ نه اون ماشین من نبود مال امیر بود منم غرض گرفتم ماشینمو امروز از تعمیرگاه گرفتم.

    به سمت خونمون رفتیم تو یه بلوک بودیم اما واحدمون فرق داشت.

    در خونرو باز کردم همه جا تاریک بود تا اومدم برقو بزنم خونه با صدای جیغ و هوارا و دست و ..کاغذ رنگی از بالا میریخت و تا یه قدم گزاشتم برف شادی از سرو روم اومد به پشت سرن نگاه کردم امین هم از برفه شادی پر شده بود.

    خندیدمو گفتم.

    ــ تو خبر داشتی؟

    لبخندی زدو به مامانم اینا اشاره کرد.

    مامانو عمو سپنتا و خاله نگین رو بغـ*ـل کردم خیلیا اونجا بودن

    سینا و سیمین بچه های خاله نگینو عمو سپنتا و دوستا ی دانش گام

    آمنه ،ثمین ،سارا ،فاطمه،ماریا،مارینا .

    من موندم که امی چجور خودشو رسونده رفتم سمتش بغلش کردم بعد از اون سارا ،فاطمه و ماریا و ماریناو کاوه و امین.

    به سمت اتاقم رفتم بچه ها هم اومدن.

    به امنه نگاه کردم یه تونیک یغه شله استین سه ربع ،که تا رونش بودو به رنگ چشماش مشکی بود که با پوست سفیدش در تراز بود.

    یه صندل مشکی هم داشت از ارایشم یه خط چشم کلفت و رژ صورتی و کرمو رژ گونه بود.

    ثمین یه کت و دامن پوشیده بود که کتش قرمز بود که زیرش تاب مشکی بود،یه رژ نارنجی و خط چشم نازک و رژگونه

    فاطمه و ماریا و مارینا که سه تا خواهر بودن یه کت نازک روی لباس مجلسیِ که دامنش کلوش بود پوشیده بود و ارایششونم یه رژ و رژگونه و پنکک.

    تو کمدمو نگاه کردم و دیدم که یه لباس مشکی بعد چشممو گرفته برش داشتم مدلش اینجوری بود یقش خیلی باز بود یه جورایی دکلته بود و دامنش کلوش بود و کمربندش طلایی و گین هاسم صلایی بود یه صندل طلایی پوشیدمو موهای خرمایی امو بصورت گوجه ای بستم.
    از اتاق اومدیم بیرون راستی خونه ما یه خونه نسبتا کوچیکه از در که وارد میشی روبه روت یه پزیرایی بزرگ (نسبتا)هست که با یه دست مبل سلطنتی و کاناپه است که کاناپه رو به تلوزیونه و سلطنتی ام نزدیک آشپزخونه تو اشپزخونه یه میز تاشو زدیم که صندلی پایه بلند داره.
    اتاق من و مامانم رو به آشپزخونه است و هر اتاق سرویس های مجزا دارن.
    همین اینم از خونمون.
    آغاز پارت 17
    به کتابم نگاه کردم استاد گفته عوض اون امتحانی که من برگه امینو کش رفتمو نوشتم امروز از من امتحان کوییزی میگیره و از امینم میگیره .
    کتابمو با جزوره تو کیفم گزاشتمو بسمت در اتاقم رفتم که تلفن اتاقم که کنار تختم بود زنگ خورد سسریع برداشتمو گفتم:
    ــ الو؟
    -الو سلام
    -سلام عذر شما؟
    -من امینم
    -اهان سلام خوبین حالتون خوبه؟
    -بله ممنونم گفتم من دارم میرم دانشکده اگه دوست دارین بامن بیاین تا یه ربع دیگه تو پارکینگ باشین.
    - نه ممنونم زحمتتتون میشه
    -نه هم مسیریم خانوم .
    - اوکی من ناهارمو بزار م کیفم لباس بپوشم اومدم.
    - متشکرم خدانگهدار
    - بایتون خخخخ
    به کمدم که کنار تختم بود نگاه کردمو یه مانتوی سرمه ای بلند که تا زانوم بودو خط های سفید داشت برداشتم و پوشیدم به شلوارام نگاه کردم یه شلوار لی دم پا بهش میاد آیا؟نچ جین یخی دم پا بهتره .
    همونو پوشیدمو یه مقنعه مشکی پوشیدمو کوله پشتیمو پر کردم گوشیمو گزاشتم فلشمم برداشتم و رفتم سمت در مامانم که سرکاره .
    به سمت پخچال رفتمو ناهارم که ناگت بودو بردداشتمو گزاشتم کیفمو انداختم کیفم درو بازکردمو از کنار در کلیدو برداشتمو بعد از قفل کردن در و پوشیدن کتونی مشکی و زدن دکمه آسانسور بلاخره رسیدم به پارکینگ .
    امین منتظر بود آقا ما آخر نفهمیدییم اسم ماشینش چیه بعد سلامو حوال پرسیدم که آره اسم ماشینت گفت فلوئنس .
    واو
    دستشو به ظبط بردو آهنگ رو پلی کرد اسمشو یادم نمیاد اما انقد قشنگ بودو 4 ،5 بار این امین پلی اش کرد حفظ کردم خیلی انرژی بخش بود:
    تو رو دیدم نفسم رفت دلِ تنگم از دستم رفت عاشقی بود احساسِ من تو خودِ عشقی واسه من
    خدا عشقم ازم دوره خدا قلبم چه صبوره خودت اینجا تویِ قلبم چرا دستات اینقدر دوره

    چی آوردی به سرم که یه عمرِ من در به درم
    دیگه هر جوری شده دلِ تو رو باید ببرم چی آوردی به سرم چی آوردی به سرم

    چی آوردی به سرم که از همه دیوونه ترم
    حالا از این جنون دیگه نمیخوام بگذرم چی آوردی به سرم چی آوردی به سرم

    تکست آهنگ نفسم رفت امین رستمی

    تو نباشی من غم دارم درد دل با قلبم دارم تنها می مونم ولی باز تو رو تنها نمیذارم
    حسمون عینِ جنونِ خدا هم عاشقمونه دوست د
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رم همیشه این حس مثلِ این روزا بمونه

    چی آوردی به سرم که یه عمرِ من در به درم
    دیگه هر جوری شده دلِ تو رو باید ببرم چی آوردی به سرم چی آوردی به سرم

    چی آوردی به سرم که از همه دیوونه ترم
    حالا از این جنون دیگه نمیخوام بگذرم چی آوردی به سرم چی آوردی به سرم

    **بلخره به دانشگاه رسیدیم
    به امنه که با کاوه میخندید نگاه کردم کرمم گرفت عین چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی
    بسمت امین رفتمو گفتم :
    هیچی نگو.
    باشه ای گفت رفتم سمت ماشین گاوه نه نه کاوه .... و بعد با دست زدم به پنجره که صداشون قطع شد بعد از گوشیم صدای آژیر رو زدمو اونام ترسیدن قیافه هاشون خیلی بامزه بود از ته دلم خندیدمو بعد که از ماشین پیاده شدنو فهمیدن کاره منه امنه و کاوه دوییدن دنبالم منم سریع دوییدم سمت کلاس تا رسیدم استاد و دیدم که با خنده گفت:
    -ما هروقت شما رو دیدیم در حال دوییدن بودیین خندیدمو گفتم:- استاد این بار قتل اتفاق میوفته که یه آن استاد با تعجب به پشت سرم نگاه کرد آمنه و کاوه داشتن میدویینن منم گفتم:بسه عزیزان بعداز کلاس اوکی خانوم گاوه؟
    استاد خندیدن خوده کاوه و امین هم که تازه رسیده بودن خندیدن امی اومد گفت به حسابت میرسم.خخخ
    پارت 18
    استاد داشت درسو توضیح میدادو منو امین صندلی اول بودیم امین تموم کرده بود و داشت به درس گوش میداد منم هیچی ننوشته بودم یهو یه برگه از طرف ثمین بهم رسید باز کردم جوابا بود همه رو نوشتمو برگه رو دادم به استادو ادامه دادم به گوش کردن راستی اون شب شب تولدم امین یه دسپند که هم دسپند بود و هم ساعت بود بهم داد ثمین یه لباس مجلسی و مارینا و ماریا و فاطمه با هم یه سرویس نقره بم دادن و امنه و کاوه یه ساعت ورنی و کیف پولشو دادن سینا و سیمین یه گردن بند طلا دادن مامانم همینطور عمو و خاله هم یه سرویس بهم دادن.
    اون شب برای پیاده روی رفتم حیاط آپارتمان اخه من عادت دارم که قبل خواب راه برمو به کارام فکر کنم.
    که امینو دیدم که گریه میکرد پرسیدم گفت پدرو مادرش حلو حش 7 یا 8 سال پیش از هم طلاق گرفتنو الان مامانش مجبورش کرده تا با دختر دایی اش ازدواج کنه و اونم نمیخاد یکم باهام دردل کردو بلاخره خوابیدم.
    با صدای خنده بچه ها سر برگردونددم امینم داشت میخندید.
    استاد گفتم:
    - به چی میخندن ؟
    - به شما دارین برا خودتون داستان میگین؟
    - هااان>؟
    - شما گفتین با هم خوابیدیم.
    -واا کجاش خنده دارع من که نفهمیدم .
    بلاخره کلاس تمومو شدو منو آمنه و فاطی و ماری و مارینا و سارا و گاوه و امین رفتیم تا ناهار بخوریم تو آلاچیق بودیم و من ناگتمو گزاشتم وسط ،سارا فسنجون گزاشت ،ثمین مرغ ،سه تا خواهرا به ترتیب کتلت وخاگینه و کباب و کاوه کباب و امینم کباب با تعرف به هم دیگه ناهارو
    بلاخره خوردیم.
    کاوه جلو ما به امنه گفت که هفته دیگه برای خواستگاریش میره و
    همه شادو
    خندان
    دست زدیم .
    و گفتیم که کاوه امی و بـ*بـ*ـسـ*ه و همین کارم کردن
    ویـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی اینقده بامزه بود که نگاه ولی اونجوری نه منحرفا !!
    کاوه دست امی
    و امی لپ کاوه
    پایان سه تا پارت 17 و 16 و 18
     

    dokhye-shar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/12
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    1,309
    امتیاز
    316
    محل سکونت
    یه جایی دیگه بچه فضول
    دل تو دلم نبود استرس داشتم نمیدونستم بگم؟یانه؟
    بسمت در اتاقم رفتم.تا دستم بسمت در رفت پشیمون شدمو رو تخت نشستم.
    خوب نفس عمیق فـــــــــــــاف فــــــــــــــوف.
    خوب تند تند در اتاق و باز کردم تا دوباره پشیمون نشم و رفتم سمت پزیرایی و مامانو دیدم که تو آشپزخونه در حال کار کردنه.
    رفتم سمتشو گفتم :
    -مامان من..
    -- تو این ترمو از درس های استاد تقوی و صامتی مشروط شدی
    با تعجب گفتم :
    - از کجا میدونی؟
    --یادت نرفته که تو شبا تو خوب حرف میزنی؟
    -اهووم
    تا اومدم برم برگشتو گفت:
    - در ضمن من یه ماموریت چند ماهه دارم که کمک میکنه به پرونده بابات هم من و هم تو هر دومون به این امید داریم که اون زندست.
    --اهوم میدونم.
    - پس تا اخر این هفته باید یه کار پیدا کنی چون من نیستم که برات پول و غذا بدم .
    -- میدونم.
    بسمت اتاقم رفتمو نشستم جزوء امو برداشتم و تا اومدم بخونم گوشیم زنگ خورد بدون نگاه کردن بهش جواب دادم.
    - الو؟
    -- الو......مـــــریم؟
    -اقا ی محترم اشتباه گرفتین
    و بعد قطع کردم.
    جزوء رو بداشتمو شروع به خوندن کردم خوب ....راستی من نگفتم
    من یه دختر چشم قهوای و مو خرمایی و ابرو خرمایی و پوست سفسدم
    رشتم میکروبیولوژی یا به عبارتی میکروب شناسی است.
    فکر کنم همین کافیه و اینکه الان 20 سالمه.
    یه رمان بود که خیلی وقت پیشا از امی ریخته بودم ولی هنوز نخونده بودم .
    رفتم توش.
    رمان ،یکی یدونه من 1
    از نگین حبیبی کاربر انجمن نگاه.
    شروع به خوندن کردم.
    داستان زندگی یه دختری بود به اسم طناز که باباش خیلی پولدار و تو شرکتش فقط زنـ*ـا کار میکنن بجز آریا و رادمان .
    رادمان یه مخه که تو فرانسه درس خونده و الان به کشورش برگشه
    این دوتا با هم ازدواج سوری میکنن.
    و آخراش این دوتا عاشق هم میشن اما به م نمیگین ای بترکه این غرورای ....
    بعد از هم طلاق میگرن بابای طناز ورشکست میشه و میمره و رادمانم هم میره فرانسه و تو جلد دومش
    طناز یه دزد مانندی است.
    اما آخرش به رادمان میرسه خیلی قشنگه.
    گوشیمو نگاه کردم امنه پیام داده بود
    - سلام ...منو کاوه داریم میریم بیرون تو هم بیا
    منم نوشتم-- نه ممنون مزاحم نمیشم.
    در صدمه ثانیه داد.
    -برو بابا امینم مزاحممونه تو ام یکی دیگه.
    باشه ای نوشتمو به سمت کمدم رفتم یه مانتو جلو باز ساده آبی کمرنگ پوشیدمو یه زیر صارافونی ابی تیره و یه جین تنگ و شال ابی و کیف ابی و موهامم گزاشتم تو و بعد از زدن یه رژ صورتی و کرم ضد افتاب به سمت در
    رفتمو به مامان گفتم که دارم میرم و اونم گفت مراقب خودت
    باش
    اومدم سوار 206 ام شم که امینو دیدم که داره سوار فلوئنوسش میشه.
    خوب تا وقتی فلوئنس هست 206 میخام چیکار/؟
    زنگ زدم به امین که گوشیش زنگ خورد بعد مثلا ندیدمش گفتم
    اه؟...شما هم اینجا بودین؟
    --بله سلام خوبین؟
    - بله من دارم میرم پیش کاوه اینا گفتم شما هم که دارین میرین جزوئ تونو بدین به من.
    --بیایین من میرسونتمون بعدش میدم.
    منم از خدا خواسته سوار شدم.
    تو راه آهنگ
    کامران مولایی پایه باش رو گزاشت اینو از اونجایی فهمیدم که خودمم گوش دادم تا الان
    پایتم پا به پامی و باهام
    جوون بخواه جوونمو میدم برات عشق من
    تو صدات آرامشه حرف بزن جمله هات ترانه شه
    میخوامت تا نفس تو سینمه ،
    هرچقد تو باشی بازم کمه
    داشتنت واسه من یه معجزست ،
    شک نکن من تورو میخوام و بس
    بیقرارم کن ب قرارم باش بسه تنهایی تو کنارم باش
    معنیه عشقو تازه فهمیدم کاش یه کم زودتر تورو میدیدم
    پایه باش با من بمون فردا یه کم دیره ،
    تو نباشی قلب من آروم نمیگیره
    عشق مغرور منی امپراطور منی ،
    کافیه لب تر کنی جونم برات میره
    به تو وابسته شدم بی حد و اند
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    زه ،

    کاش خدا مهرم رو به قلب تو بندازه
    نه نبود دست خودم این که دیوونت شدم ،
    عشق از آدم گاهی یه دیوونه میسازه
    بی قرارم کن بی قرارم باش بسه تنهایی تو کنارم باش
    معنی عشقو تازه فهمیدم کاش یکم زودتر تو رو میدیدم
    بیقرارم کن بیقرارم باش بسه تنهایی تو کنارم باش
    معنی عشقو تازه فهمیدم کاش یکم زودتر تورو میدیدم

    بله دیگه
    رسیدیم به پارک و من پیاده شدم.
    کاوه و امی رو نیمکت نشسته بودن
    بسمتشون رفتیم بعد سلام منو امینم البته با فاصله نشستیم.
    بعد کمی حرف رو به امنه گفتم:
    - امی مامان داره میره ماموریت گفته تا چند ماه نیست باید کار پیدا کنم.
    کاوه= اه ...حالا چه کاری؟
    - باید به رشتم بخوره.
    = امین یه آزمایشگاه خونگیری داره تو ام که بلدی خوب بررو اونجا.
    -میتونم اقا امین؟
    --بله چرا که نه.
    -ویی ممنونم.
    پایان پارت 19 و 20
     
    آخرین ویرایش:

    dokhye-shar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/12
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    1,309
    امتیاز
    316
    محل سکونت
    یه جایی دیگه بچه فضول
    پارت 21
    به ساعت مچیم نگاه کردم.
    یه ربع مونده بود به امین نگاه کردم.
    نگاهمو حس کردو برگشت سمتم لبخند زدو اومد پیشم
    -میتونی بری میدونم خیلی خسته ای
    -- نه یه ربع مونده باید اون پولی که میگیرم حلال باشه
    - نترس حلاله.
    --حالا
    - میخام بهم کمک کنی.
    -- چی؟
    -بنظرت کسی میاد با من ازدواج کنه؟
    -- اره چرا که نه.
    - ولی من میگم نه.
    -- چرا نه؟تو هم خوبی هم خوشتیپی و پولدار منظورم دستت به دهنت میرسه و...
    - نه اینکه مادرو پدرم طلاق گرفتن
    -- اون چه ربطی به تو داره اونا مشکل داشتن نه تو.در ضمن همین که دختره بدونه مادر شوهر نداره با سر میاد
    خندیدیو گفت:-خخ حالا ولی دلم میخادش اگه بگه نه...میمیرم.
    -- کیه؟
    -تُــ...
    تا اومد حرف بزنه در ازمایشگاه باز شد
    و یه مرد حدودا 40 ساله وارد شد.
    امین بهم گفت که بشینم خودش کار پذیرشو میکنه من برم خون بگیرم.رفتم پد و سرنگ و سانترفیوژ رو اماده کردم.
    امین برگه پزیرش و داد دستم که گوشیم زنگ خورد امین اجازه داد جواب بدم و خودش خون گرفت
    - الو؟
    -- سلام خوبی؟
    - ممنونم
    -- منم خوبم از کارت چه خبر؟
    -هی دارم تلف میشم.
    --حالا زنگ زدم بگم فردا شب و مرخصی بگیر خاستگار دارم. در ضمن یه ماه داری کار میکنی هنوز عادت نکردی؟
    نچ
    .یکم حرف زدیم همه ی کارای ترخیصو امین انجام داد و اومد سمتم .
    -- اگه بدونی اونی که الان اومد بابات بود چیکار میکنی؟
    زبونم گرفت ....بابای من /؟
    اشک از چشمام اومد.
    -ب......بابـ.....بابابام؟
    --اره.
    از پله های ازمایشگاه دوییدم بالا تو خیابون و داد زدم بابا....بابــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا
    و بعدش صدای گریه منو نوازش های امین که سعی در اروم کردنم داشت.
    منو برد تو ازمایشگاه درارو بست و منو گزاشت تو اتاق استراحت و من گفتم:
    - از کجا ..میدونی بابام بود؟
    -- خودش گفت.گفت این خانوم مریم منه منم گفتم اسمش اسمونه .. گفت مامانش گزاشته اسم اصلیش مریمه.
    یه ان اون روزی یادم افتاد که یه شماره با من تماس گرفت و گفت مریم.
    همین حرفارو به امین گفتم که گفت:
    -- گوشیتو بیار .
    گوشیم تو جیبم بود بهش دادم شماره هایی که اسم نداشت رو تماس گرفت اما یکی مونده بود .
    گوشیو گرفتم و زنگ زدم
    صدای همون مرده بود.
    سریع گفتم:
    - بابـــــــــــــــــا
    -- جان بابا.
    - بابا دلم برات تنگ شده بابا.
    -- منم عزیزکم.
    - بابا .
    -- جانم
    - مامان بخاطر تو رفت ماموریت .
    --میدونم.
    - بابا
    -جانم
    زدم زیر گریه و نفهمیدم چی شد که چشام سیاهی رفت
    پایات پارت21
     

    dokhye-shar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/12
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    1,309
    امتیاز
    316
    محل سکونت
    یه جایی دیگه بچه فضول
    پارت22
    به امین نگاه کردم که گفت:
    - مگه نگفتی گفته ساعت 12 خیابان (...)؟
    --چرا اما نمیدونم چرا نمیاد؟
    یه ون مشکی اومد سمتمون که یه دفعه صدای شلیک بلند شد ترسیدم وای خدایا یه مردی از ماشین پیداشدو دستمو گرفتو زد تو گردن امین که فکر کتم بیهوش شد .
    با گریه و داد گفتم:- شما ها کی هستین/؟؟؟ با من چیکار دارین. هنوز حرفم تموم نشده بود که اون گنده زد تو صورتم .
    بینیم درد خیلی بدی گرفتو بعدش خون بود که سرازیر میشد.
    حالم بد شد....خدایا این چه سرنوشتیه ؟؟؟؟.....چرا من باید دچار این سرنوشت بشم؟؟؟ .....وای .
    چرا پدر منو مادرم که عاشق هم بودن سرنوشتشون باید این بشه؟
    چرا؟
    بخاطر کم خونی که داشتم زود بیهوش شدم...
    ......
    چشمام رو باز کردم .
    به دورو ورم نگاه کردم که نور زیادی چشممو زد ...چشممو بستمو دوباره باز کردم یه اتاق به نسبت بزرگ و کثیف انگار اینجا انباری بود.
    به دورو م نگاه کردم.
    اول اینکه من رو تخت بودم... دوم اینکه کنار تخت یه کمد چوبی زبار دررفته بود و کنار اون میزی که پایه اش شکسته بود و وسایلش پایین ریخته بود وکنار اون میزه توالتی که اینش شکسته شده بود.
    و کنار اون یه در که عکس وان داشتو من فهمیدم که حمامه و کنارش در دیگه ای که عکس توالت فرنگی داشت و صد در صد دسشویی بود و کنارش یه دره چوبی که روش پر از خط بود ...وای خدای من چرا اینجا اینجوریه؟
    در باز شدو فردی با خشونت سه نفر رو انداخت داخل.
    به اونا نگاه کردم تا فهمیدم کیا هستند به سمتشون دوییدمو داد زدم.:
    -- امــــــــــــــــین.....آمنــــــه ....اقا کــاوه.
    امنه رو تو بغلم گرفتم و دیدم بیهوشه .
    کاوه از من گرفتتشو زد تو صورتش انقد زد تا بهوش اومد ....
    به امین نگاه کردم با یه حسی که تو چشاش بود نگام کردو زیر لب گفت:
    خوبی؟
    - اره ....تو چی؟
    -- الان اره.

    1ساعت بعد.
    امین و کاوه میخاستن در رابـ ـطه با این باند باهامون صحبت کنن حدودا یه ساعت گزشته بودو حال ما هم خوب شده بود و برامون غذا اورده بودن.

    امین - من -- کاوه --- امنه ----
    - من فهمیدم که اینا یه باند بزرگن که برای بدست اودن مخ های ایرانی هر کاری میکنن.
    --
     

    dokhye-shar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/12
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    1,309
    امتیاز
    316
    محل سکونت
    یه جایی دیگه بچه فضول
    پارت23و 24 و25
    -- امین من میترسم نگران بابامم.
    - میدونم .
    ---ببینین من یه چیز میگم که باید ....نگین .
    -نه کاوه میدونی که ریسکه.
    ---امین من میگم خسته شدم بس که آمنه ازم ناراحت میشه که نصف شب کجا میری چرا اینجوری چرا بلی.
    ---- از من خسته شدی کاوه؟؟؟
    ---نه عزیزم ک میتونه از تو خسته شه قربون بغض کردنت.
    -باشه بگو.
    کاوه همونجور که آمنه رو بغـ*ـل کرده بود گفت:
    --- ما پلیسیم.
    منو آمنه - چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟
    -منو کاوه پلیسیم ....
    بعد از یکم فضولی امنه و امین یه گوشه تو بغـ*ـل هم فرو رفتن و حرف زدن .منو امین ساکت و خیره به زمین این طرف بودیم که ناگهان خــری گفت: نه..نه ..امین گفت:
    -یه چیز میگم شلوغش نکن.
    --وا مگه تا حالا کردم.
    -نمیدونم.
    --بگو.
    -اسمت مریمه اسم بابات سپندو مامانت نازیلا الان دقیقا 19سالته ،ضریب هوشیت مثل پدرو مادرت بالاست .قدرت هایی دارایی که خودت خبر نداری.
    --یعنی چی اسمم مریمه؟
    -پدرت وقتی بدنیا اومدی اسمتو گزاشت مــریم با اینکه مادرت عاشق اسم آسمان بود تو یه خواهر دوقلو داری که با تو یکمی فرق داره اسم اونم بارانه. و تو آسمون.
    --چــــی؟امین چی میگی ؟ من چطور میتونم حرفتو باور کنم
    تا الان پای راستشو دراز کرده بودو پای چپش بالا بودو سرش روش بود ولی با این حرفم سرشو بلند کردو بمن نگاه کرد که یه قطره اشک از چشماش ریختو بلند شدو رفت سمت کاوه و گفت:
    - پاشو .....نشسته داره هی حرف میزنه اعصاب ندارم....اه.
    --چته داداش خوبی؟
    -کاوه اعصاب ندارم پاشو ..
    آمنه اومد سمتمو گفت:
    - وا این چشش شد یهو؟
    -- میگه اسمت قراربوده بشه مریم یه خواهر دوقلو داری به اسم باران منم گفتم دلیل بیار داغ کرد.
    -خوب خره اون فکر میکرده بهش اعتماد داری دیگه .
    اتفاقا الان کاوه بهم گفت بهت بگم گفت امین تو فاصله زمانی که میخاسته از بابات خون بگیره بابات گفته.
    --یعنی الان ناراحته؟
    - نمی بینی چطوری داره طول این یه ذره جا رو میره میاد؟
    --اهوم
    برگشتم سمتش معلوم بود دارن دعوا میکنن انگار یه بحثی بود که هی امین از اینور به اونور میرفتو کاوه سعی در قانع کردنش داشت .
    رفتم سمت امین . داشت حرف میزد.
    -- کاوه خسته شدم ...خستم کرد..دوست دارم برم بهش بگم آسی من دو.....(تا منو دید حرفشو قطع کرد)از کی تاحالا اینجایی؟
    -تازه اومدم.
    --اومدی فضولی ایت رو برطرف کنی؟
    - امین ببخشید.سرمو انداختم پایین نمیدونم چرا قلبم بی قرار بود.
    --چیو؟
    - اینکه بهت بی احترامی و شک در بی اعتمادی داشتم.
    -- واسم مهم نیست .هنوزم سرم پایین بود.
    - برا من مهمه.
    -- بمن چه برو با خودت کنار بیا .کاوه که انگار فهمید اضافیه رفت.
    - امین چرا با من اینجوری حرف میزنی؟
    --چجور مگه حرف میزنم.
    - با سردی و پرخاشگری .
    --من با غریبه ها اینجور حرف میزنم.
    با این جملش تیر خلاص و به قلبم زد .
    صداش تو گوشم اکو شد ...
    غریبه....غریبــــــه .......غریبـــــــــــــــــــه.
    و نفهمیدم چی شد که افتادم فقط صدای جیغ آمنه و داد یا ابولفضل امین و شنیدم . صداهارو میشنیدم اما چشمامو بستم.
    کاوه-- امین - امنه_
    -- چی بهش گفتی که اینجوری شد؟
    - گفتم ... نمیدونم....من بد حرفی زدم گفتم با غریبه ها سردم.
     

    dokhye-shar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/12
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    1,309
    امتیاز
    316
    محل سکونت
    یه جایی دیگه بچه فضول
    5 پارت 26 و27و28و29و30
    حالم خوب شده بود اما دوست داشتم چشمامو باز نکنم یه حسی گفت باز نکن ...منم نکردم.
    امین - کاوه چیزیش نشه من میمرمااااااا.
    --نترس چیزیش نمیشه من حواصم هست .خوب ..نبضش میزنه ..آمنه دستتو بزار رو قلبش....میزنه و حالش خوبه.
    -آخیش
    _امین کی میخای بهش بگی ...
    -میگم حالا.
    از جام پاشدم و چشممو بازکردمو گفتم.
    چیو بگه خوب الان بگو.
    ترسیدو گفت :
    - باشه.
    یه نفس عمیق کشیدو یه آن چشماشو بستو گفت:
    دوستت دارم.
    هنگ کردم .
    چـــــــــــــــــــی؟
    یعنی اونم منو دوست داره؟
    منم که دارم.
    سرمو بلند کردم اشک از چشماش اومد پایینو گفت:
    میدونم دوستم نداری ...ببخش.
    پاشد رفت تا از ما دور بشه که بلند شدم دوییدمو دستشو گرفتم برگشت سمتم.
    -امین من....من دوستت دارم.
    کامل برگشت در یک صدم ثانیه بـــ*ـغــ*لـــم کرد جلو بچه ها داشتم سرخ میشدم سرشو بلند کردو گفت:منم.
    و بعدش یه چیزی بود که لــ*بــ*ــام رو داغ کرد .
    هنگ کردم
    میدونستم الان سرخ سرخ شدم .
    آمنه بلند خندیدو گفت: یکم حیا کنین من و کاوه جلو شما ها نمکنیم چشم و گوشتون باز نشه امین تو که بد تری.
    امینم دست بردار نبود تو این وضعیت .
    که یک دفعهدر بازشدو تق منو امین از هم جدا شدیم . مرده اومد تو وو گفت:
    -منو میشناسین؟
    من- نه
    بشینین.
    اومد داخل 5 نفر بادیگارد .
    ما نشستیم .
    - خوب من سردار کریمی ام ...
    همون که مادرو پدرتو اورد تو این باند تا حرفم تموم نشده
    حرف نزن
    من مادرو پدرتون که خواهرو بردارشونم خیلی ضریب هوشیشون بالا بود رو به عنوان وارد باند کردم.
    اونام چون با ما آشنایی داشتن مخالفت نکردن در ضمن من همکارام تو اداره هم بودن و خبرا واضح مامانت که عاشق بابات بودو عموتو خالتم شدن...
    .من یه قلو دارم باران.
    باران مثه دخترم میمونه واقعا دوسش دارم خیلی بهم شبیه اید .
    با تفاوت چشمای تو آبی روشن و مال اون سرمه ای .
    اون خیلی علاقه داره به تیراندازی .
    مادرو پدرت رفتن پیشش باهاش حرف زدن و اونم فهمید که بهش دروغ گفتم ترکم کرد.
    تو قرار دختره جدیدم باشی
    - چی؟
    امین- نمیشه آقا مگه کالاه که مال توشه.
    -اره
    -برو بابا تو ام
    پسر درست صحبت کن.
    -نکنم چی میشه؟
    -سهراب .
    بلند شدمو گفتم : امین بس کن
    -چرا؟
    مرده-
    اگه میخای دوستات زنده بمونن
    باید پیشم بمونی
    سرمو بلند کردمو به امینو کاوه و آمنه نگاه کردم.
    حاضر بودم جونمو بدم اما عزیزانم رو غمگین نبینم.
    سرمو بلند کردمو گفتم .
    - من باهاتون تنها صحبت میکنم
    =باشه دخترم.
    از جاش پاشدم امین دستمو گرفت:
    -کجا میخای بری آسی.
    -اگه همو ندیدیم بدون دوست دارم و مهر سکوتو با لــ*ــبـ*م براش مهر کردم.
    سرمو کشیدم کنارو بدو از در زدم بیرون.
    رفتیم تو یه اتاقی که سرداره گفت:
    - من یه پسر داشتم اسمش کامرانه میشناسی؟
    -اسمشو تو دفتره مامان دیدم .
    - سپند کشتش برای نجات جون نازیلا
    پایان تا چند پست بعدی
     
    آخرین ویرایش:

    dokhye-shar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/12
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    1,309
    امتیاز
    316
    محل سکونت
    یه جایی دیگه بچه فضول
    31,32,33و34
    سرمو بلند کردمو گفتم :
    اگه اینطور شه شما قول میدین امین ،آمنه،کاوه و مامانو بابامو آزاد کنین و ازشون محافظت کنین.
    -- حتما.
    -ممنونم ...من بخاطر اونا ازتون ممنونم.
    -همین الان میگم ازادشن ...میخای باهاشون خداحافظی کنی؟
    سرمو انداختم پایین اگه میرفتم پیششون نمیزاشتن برگردم...
    -نه ....(یه آن یادم اومد به عنوان یادگاری گردنبندمو بدم به امین .دستم به سمت گردنم رفت.بازش کردمو گفتم:)اینو بدین به امین/
    گدنبندم ساعتی قلبی بود که باز میشد یه سمتش عکسم بودو یه سمتش ساعت .
    ازم گرفتشو داد به سهراب .
    -من به عنوان دختر خوندتون باید اسمتونو بدونم.
    -شایان .
    -بله {برام سخت بود که بگم بابا شایان پس با من و من گفتم:}ب..بابا شایان اتاقم کجاست؟
    -میریم خونه اینجا باغه.
    بله . از پنجره باغو نگاه کردم . چشمم به بچه ها خورد.
    امین با سهراب و چند تا محافظ دیگه دعواش شده بود ....میزد اما اونا نمیتونستن بزننش ...کاوه و امنه میکشیدنش تا ببرنش....دلم گریه میخاست..مبخام یه چیزی بگم.
    وقتی 15 سالم بود مامانم یه خونه خرید اونموقع امین 20 سالش بود ...من میرفتم خونش سوالامو میپرسیدم دلم میخاست همیشه پیشش باشم..حتی یه روز که مامانم گفت امین برای یه سال رفته دانمارک بیمارشدم.
    من پنج ساله که عاشق امینم.
    به امین نگاه کردم ..دا..داشت گریه میکرد ..اشکم در اومد نمیدونم چی شد که به پنجره نگاه کرد منو دید که گریه میکردم داد زد ..فریاد زد ...باصدایی که گفتم حنجرش پاره شد
    امین-آسمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون...برگـــرد ...توروخــدا.
    اشک ریختم پرده رو کشیدم و همونجا زیر پنجره پاهامو جمع کردمو سرمو روشون گزاشتمو زدم زیر گریه ...اون خودشو نابود نکنه خدایا.
    سرموهمونجور گزتشتم که یه آن یاد حرف خاله نگین افتادم:

    آسمون جون خاله ...من خیلی کم نماز میخوندم ولی وقتی عاشق شدم فهمیدم طاقت دوری ندارم...اسمون اونموقع ها بخاطر ارامش روحی روانی خودم نماز خوندم ....یادمه هیچی بلد نبودم سپنتا یاد م داد....نمیدونی چدر سبک شدم..
    سرمو بلند کردم گوشه اتاق یه مهر بود .مهرو برداشتمو شروع کردم ....
    نمازم تموم شد
    یه حس شادابی داشتم ...حس یه انسان پاک ..
    .حس کسی که از غم راهایی پیدا کرده..دستمو بردم بالا ...
    خدایا تا وقتی که بخام برگردم امینمو نگه دارم..آمین
    سرمو بلند کردم تازه اتاقو دیدم.ی اتاق که سمت راستش پر از ملافه و تشک و پتو کوسن و بالشت بود ...کنار اینا یه چراغ بود کنارش چند تا قابلمه و چند تا بشقاب و لیوان و قاشق و کنار اون سماور...کف اتاقم موکت بود .
    سرمو گاشتم زمین اگه میشد که یه روزی دوباره همشونو ببینم اولین کاری که میکردم گریه بود.
    صدای در اومد بلند شدمو تازه فهمیدم شایان رفته بیرون
    -بفرمایین.
    در باز شد و دختری که شبیه من بود وارد شد وااای خدای من یه دختری با وست سفید و چشمای سرمه ای بینی خوش تراش و لبای کوچولئ.
    -بارونم.
    -اسمونم.
    -میدونم.
    آ-شایان گفته بود رفتی
    ب - اون حرفا الکیه .
    تعجب کردم .چی/؟؟؟؟
    -چـــــــی؟
    ب- من به خون تو نیاز دارم اسمون.
    آ-فکر اینکه چیزی بتو بدمو از ذهنت بیرون کن.
    ب- قرار نیست تو چیزی بمن بدی ...این منم که از تو ...میگیــرم.
    یعنی چی؟
    با یه سرنگ اومد سمتم واای خدای من. ...جیغ کشیدمو رفتم عقب ..اینقد رفتم تا به دیوار خوردم . نشست رو شکمم با دستم اومدم بزنم ش که دو تا دستامو با یه دستش گرفتو سرنگو تو دستم فرو کرد و خونو گرفت .از روم بلند شدو گفت:
    - آدمی به زود باوریه تو ندیدم خاهری
    چون کم خون بودم بی جون شدم ...سرم بدجور درد میکرد
    سرمو به دیوار پشت سرم تکیه دادمو نفهمیدم چی شد که بیهوش شدم.
    {سخنی با خواننده رمان.}
    لطفا با دقت بخونین.
    این رمان رمانیه با ژانر پلیسی و کلا مجهول
     

    dokhye-shar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/12
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    1,309
    امتیاز
    316
    محل سکونت
    یه جایی دیگه بچه فضول
    پست های 31و32و33و34و35و36و37
    از زبان دانای کل
    به آسمون آبی قسم
    اسمت حک شده روی قلبم
    به عشقمون قسم
    بی تو نداره ریتمی این قلبم
    میبینی اسمون صدای گریست
    گریه ای که تاوان بی تو موندن هست
    این دل به عشق تو میخونه
    امروزم دلم پر از نفرت بارون میمونه
    ای خدا رلیل کنه کسی که تو رو ازم گرفت
    ای خدا لعنت کسی که چشمای آبیت و گرفت
    ای خـــــدا میبنی که تنهام؟
    بخاطر نبود اون اینجام
    هـــــی
    روزی که گرفتنش ازم
    داد زدم
    گریه نکردم
    ای خدا "{نویسنده خودمم مریم}
    باز هم مثل همیشه مانند تمام این سه سال اشک بود که از چشمانش جاری میشدو او نگران اسمان بود.
    تیام در استدیو را بازکرد و گفت:
    _ داداش بازم گریه؟
    یه بیت از اهنگی که قبلا خونده بود اومد تو ذهنش و آن را به زبان آورد
    -اگه گریه واسه مرد بده
    پس چه کنه که حالش بد نشه
    تیام دستش را بر روی سرش گذاشت و گفت داداش این صدمین آهنگته خواهشان بزار این آلبوم بدست آسمون برسه .
    چندین سال بود که مرحم دل تیام ...امین بودو ...امین مرحم تیام.
    سه سال از ماجرای دوری آن دو میگذشت .. امین معتاد شده بود کاوه و امنه ان را ترک دادن .
    او مرحمش جز تیام گریه هایش هنگام درد قلبش.
    دلش پر پر میزد برای چشمان اسمانیه اسمان.
    امین میخاند و میدانست که آسمان گوش میدهد .
    یادش آمد روزی که از باغ بیرون انداختنشان شایان به پی او رفت و گفت آسمون بخاطر او از خود گذشت برو ...که موندنت باعث مرگ و زجرشه
    وقتی میرفت بیرون میدید که آدمایی لباس سرتا پا مشکی میپوشیدنو او را دنبال میکنن ..حتی زمانی او را از خطر احتمالی نجات دادن

    آمنه نیز در این سه سال ازدواج کرده بود با کاوه
    و شب عروسیش امین و آسمان با هم برخوردند
    اما زمان دیر شدند بادیگارد ها اجازه نزدیکی ندادند
    و ان شب اولین پک سنگینش به آن تریاک که لاغرش کرد
    در #آنسوی دل عاشق آسمان بود که هر روز با چیزی روبرو میشد که تعجبش را برانگیخت میکرد.
    آسمان در شمال بود
    آسمان و باران بر زد هم بودند هیچکس خبری از نازیلا و سپند نداشت.
    سپند نیز مریض شده بودو سیمین و سینا و نگین درگیر خود بودند.
    میروییم در آنسوی آسمان عشق
    آسمان نگاهی به چشم های عسلیه شایان کردو گفت:
    -من ...من نمیتونم.
    -- اسمون میدونی که اگه دستور بدم امین و کاوه و آمنه و همه و همــــه میمیرن.
    آسمون بلند شد که صدای رعد و برق آمد پشت آسمان پنجره ای بود که برقش شکوهو جلالی را به آسمان داد.
    در را باز کرد و بیرون رفت ...باید ویرووسی را میساخت .
    آن هم به کمک دانشمند بزرگ فیلیسانگتُن.
    مرد سبزه روی که در آمریکا زندگی میکرد
    اما حال در این جا بود
    بسمت اتاقی رفت که باران در آن بود
    در زدو به داخل رفت باران موهای مشکی شده اش مینازید و باز هم دعوایی میان آن دو
     
    آخرین ویرایش:

    dokhye-shar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/12
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    1,309
    امتیاز
    316
    محل سکونت
    یه جایی دیگه بچه فضول
    پست های 38و39و40و41و42و43و44
    آسمون در تماماین سالها به شدت مخالف باران است .
    ب-اگه میخای از حجاب گیر بدی دیگه مراعات نمیکنم فهمیدی؟
    -من وظیفه امه که به عنوان یه خواهر بهت بگم .
    -- د*هـ*ـنـ*ـت رو ببند آسمون.
    -من از تو و اون شایان عوضی متنفرم .
    ساکت باش.
    درو بست و بسوی دانشمند فیلیسانگتُن که اسمش هوک بود رفت
    در حال تشحیع(درسته؟؟)میکرد
    به او نگاه کرد میدانست وظایفش چیست اما نمیخاست که وظایفش آن باشد .
    آسمان بدلیل دعوا با باران حال مساعدی نداشت
    حرفش از نظر خودش عالی بود
    او بر این عقیده بود که برود و بگوید که لطفا جلوی کارکنان لباسی بهتر بپوش نه تاب های دکلته شلوار ها بسیار کوتاه.
    اما نظر یا عقیده باران این نبود
    و دعوایشان همیشه بالا بود .
    هوک رو به اسمان انبری گرفت و گفت :
    تو شروع کن.
    کسی در اینجا به او اهمیت نمی داد ...کسی به او احترام نمیگزاشت.
    و از طاقتش کاسته شده بود.
    رو کرد سمت هوک و غورباقه بیچاره را تشریح کرد.
    او نمیدانست چگونه ژن حیوانات را میگیرند و به انسان انتقال میدهند
    باران هم به او نمیگفت
    باز هم صدای فریاد و نعره
    مانند تمام این سه سال .
    زنان یا مردانی که ژن حیوان میگرفتند و از تغییرات خود خوف بر میداشتن و این دلیل خوف آنان بود
    به سمت کودک نوزادی رفت که آرام بر روی تخت جراحی خوابیده بود
    کودکی که پوستش سفید بودو قیافه اش بامزه و تغس و دخترانه
    هوک با سرنگی به سمت نوزادی که در خواب فرو رفته بود رفت
    محلول که در سرنگ بود به دست نوزاد زد
    کنار رفت
    باران با موهای رنگ شده ی مشکیش که بصورت زیبایی بافته بود با تاب دکلته و دامنی کوتاه تنش بود.
    باران جلوی تخت کودک ایستاد دسکش های سفید پزشکی را پوشید و تمام وسایل پزشکی را به سمت تخت برد
    هوک دستیار آن بود و آسمان نظاره گر
    اسمان کودک را دید که زیر این درد در خواب بود
    باران سر کودک را شکافت سرنگی که گویا ژن ببر بود به مغز نوزاد تزریق کرد
    سرش را دوخت و نوزاد را در دستگاهی گزاشت
    اسمان به کودک زل زد
    اشک از چشمان اسمانی اش سرازیر شد
    به ایت تعقل کرد
    که میتواند این دختر را بزرگ کند
    و تقدیرش را داشت برهم میزد
    بسمت اتاق خودش رفت
    تلفنش را برداشت
    در اینستا مطلبی بود
    بازش کرد فیلم غمگینی از امین
    با هر کلمه ی اهنگ اشکش پا فرا میگزاشت


    من و تو تنها میشیم آخر من عاشق تو از من عاشقتر

    منو تو با هم دنیا میشیم یه روی با هم تنها میشیم

    من و تو قلبامون با هم بود عشق تو ا
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    اول عشقم بود

    من و تو هم خون بی خونیم کی بجز تو با من میمونه

    یادم نرفته کجا چشماتو بستی دارم میبینم هنوزم فکر من هستی

    یادم نرفته که منو یادت نرفته مهربونم

    خیلی عجیبه که نمیاری به روتم

    دورم هنوزم با اینکه روبروتم یادم نرفته نگرانم بودی آره خوب میدونم

    ♫♫♫

    آهنگ جدید پازل بند به نام یادم نرفته
    ♫♫♫

    عاشقم تو اینو میدونی حالمو از چشمام می خونی

    من و تو میفهمیم این حسو کی برام میمونه غیر از تو

    یادم نرفته کجا چشماتو بستی دارم میبینم هنوزم فکر من هستی

    یادم نرفته که منو یادت نرفته مهربونم

    خیلی عجیبه که نمیاری به روتم

    دورم هنوزم با اینکه روبروتم یادم نرفته نگرانم بودی آره خوب میدونم
    دلش گرفت
    وای
    خدا که قلب اسمان این بار بی صبرانه بهانه گرفت
    خدا میدانست که درد او درد ی عادی نیست
    دستش را بروی فلبش گزاشت گریه کرد
    از اتاقش بیرون زد
    بسمت در خانه دوید
    شایان حالش را درک کردو چیزی نگفت
    سوار دویست شیشی که شایان به او داده بود شد
    شایان برای اولین بار او را بدون محافظ گزاشت
    آسمان گاز میداد
    ثانیه ای نبود که پایش را از روی پدال بردارد و زمانی بود که آهنگ بعدی امین را پلی میکرد
    تو بهترینی رفیق دنیامیا دنیامیا دنیامیا

    حالا قلبمو تو مشتت دا
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ی به سر رسیده تنهاییا آخه دنیامیا

    چقد شدیدا خوبه دستامونو ، حال و هوای خوب همرامونو

    ادامه میدیم عاشقیامونو با هم دیگه میسازیم فردامونو

    چقد شدیدا خوبه دستامونو ، حال و هوای خوب همرامونو

    ادامه میدیم عاشقیامونو با هم دیگه میسازیم فردامونو

    ♫♫♫

    رفیق لحظه هامی دنیامی دنیامیا دنیامیا

    بمون و روزامو بهتر کن بهتر کنیا دنیامیا

    ♫♫♫

    کی به کیه وقتی عشقم یکیه چشمات حالا زندگیه بگو دنیات کیه

    یجوری قلبامون زنجیره به هم نفهمیدی دیگه چی به چیه

    اصلا کی به کیه

    چقد شدیدا خوبه حسامونو ، حال و هوای خوب همرامونو

    ادامه میدیم عاشقیامونو با هم دیگه میسازیم فردامونو

    چقد شدیدا خوبه حسامونو ، حال و هوای خوب همرامونو

    ادامه میدیم عاشقیامونو با هم دیگه میسازیم فردامونو
    صدای بوق ماشینی و صدای جیغ لاستیک ها جلوی استدیو ی امین بود که نامش آسمان استدیو بود ایستاد
    دویید و با صحنه ای رو به رو شد که زانو زد
    صدای امین در سرش پیچید
    به آسمون آبی قسم
    اسمت حک شده روی قلبم
    به عشقمون قسم
    بی تو نداره ریتمی این قلبم
    میبینی اسمون صدای گریست
    گریه ای که تاوان بی تو موندن هست
    این دل به عشق تو میخونه
    امروزم دلم پر از نفرت بارون میمونه
    ای خدا رلیل کنه کسی که تو رو ازم گرفت
    ای خدا لعنت کسی که چشمای آبیت و گرفت
    ای خـــــدا میبنی که تنهام؟
    بخاطر نبود اون اینجام
    هـــــی
    روزی که گرفتنش ازم
    داد زدم
    گریه نکردم .
    گریه طاقت امین را برید و نیز طاقت اسمان
    تیام مانند همیشه مرحمش شد
    اسمان با قتداری که نمیدانست از کجا اورده است از جا بلند شد
    جلو رفت امین در بغـ*ـل تیام بودو هق هقش دل فلک را میتکاند
    دستش را بلند کرد
    خشکش زد
    میس کننده آهنگ نگاهی به اسمان انداخت خواست او را بیرون اندازد
    امین نگاهش کرد
    امین لاغر ده بود
    اسمان جلو رفت تیام کنار رفت
    تیام رو کرد به اسمونو گفت:
    شما برای چی وارد شدین شما کی هستین؟
    امین بلند گفت :
    تموم دنیامی
    و دویدو اسمان را در آغـ*ـوش عاشقانه اش فشرد
    و اهنگ قبلی اش را زمزمه کرد که وجود آسمان را لرزاند


    به تو فکر کردم باز پره حس پرواز کو بالم

    تو خودم گم میشم حرف مردم میشم بد حالم

    پره اشکه چشمام چه غریب و تنهام این روزا

    بیخیال فردا بدون تو دنیا میدونم

    دلتنگتم حالا که بارونه رو گونه هام اشکو میرقصونه

    تو نباشی زندگیم زندونه

    دلتنگتم جوری که هیچکی نیست

    کاش برگردی دلتنگی شوخی نیست

    تو نباشی دنیام زمستونه

    ♫♫♫

    گوش بده حرفامو فقط اون روزامون میخوامو

    نمیگم بیرحمی تو فقط میفهمی دردامو

    با یه لبخند سرد دیدی آخر درد …..

    همه خوبن با هم اما خیلی تنهام زود برگرد

    دلتنگتم حالا که بارونه رو گونه هام اشکو میرقصونه

    تو نباشی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ندگیم زندونه

    دلتنگتم جوری که هیچکی نیست

    کاش برگردی دلتنگی شوخی نیست

    تو نباشی دنیام زمستونه
    آنان زمانی بودند تا همیشه کنار هم باشند اما نمیشد

    باران سرش را بالا گرفتو گفت:
    این نوزاد دختر رو به عنوان اولین همکار و اموزنده به آسمون بدینش
    و همانطور که قدم بر میداشت زمزمه کرد
    امیدوارم شکست بخوری اسمان
    {خوب
    سلام دوستان دوستان پنجاه پست رو به اتمامه
    این جلد اول رمانمون بود به اسم آسمون آبی و گریون
    و جلد دوم به نام" آسمانی که بارانی نمیشود" انتشار میشه
    این جلد در اویل مهرماه نوشته میشه که قراره مجهول تر از جلد اول باشه و جلد دوم داستان دوری این چند نفر از همه
    پست بعدی یعنی پست 45 قسمتی از توضیحات درباره جلد دومه ممنونم
    }
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا