بالاخره قفل کتابی ای که لب هایم را به هم بسته بود را شکاندم و قبل از این که حرفش را تکمیل کند، بین کلامش دویدم نمی دانم چرا از اینکه جملهاش را کامل کند حس بدی داشتم. -من هم خیلی شوکه شدم که اینجا دیدمت. دهانش که هنوز برای ادامه ی جملهاش باز بود را بست. کمی این پا و آن پا کردم نمیدانستم چگونه از دست او و نگاه پرسشگرش فرار کنم. همان موقع صدای پایی از سمت راستم به گوشم رسید سرم را چرخاندم از روی شانه به او که سرش را با اخم روی گوشی اش خم بود و انگار داشت متنی را تایپ می کرد نگریستم، گویی سنگینی نگاهم را حس کرد؛ چون دست از کاری که داشت انجام می داد کشید و سرش را بلند کرد و اما وقتی ما را دید، خط اخمش عمیق تر شد.
با صدای امیرمهدی که بی توجه نسبت به حضور او داشت بازهم سوال می پرسید، نگاهم را از چهره ی عصبی او گرفتم.
-فرشته، میتونم بپرسم اینجا چی کار میکنی؟
هنوز حتی لب باز نکرده بودم که یک لحظه دستی جلو آمد.
-فرشته، موبایل ماهک پیش من جا مونده برو بهش بده.
بیچاره امیرمهدی انگار بیشتر از من هم جا خورده بود گویی اصلا توقع حضور بی موقع هامین را نداشت. نگاهم روی هامین چرخید تا جایی که می دانستم این موبایل متعلق به خودش بود، نه ماهک؛ پس چرا داشت این حرف را می زد؟
-به چی خیره موندی زود باش.
با تردید دستم را پیش بردم و موبایل را با احتیاط از دستش گرفتم و جلوی نگاه درمانده ی امیرمهدی و پوزخند پیروز هامین که گویی می گفت تیرت به هدف نخورده گذشتم و به سمت پاگرد چوبی ساختمان به راه افتادم. صدای پای هر دو را که پشت سرم می آمد را نادیده گرفتم پلهها را با عجله پایین رفتم که همان لحظه ماهک سر راهم ظاهر شد به پشت سرم سرک کشید بعد دستم را گرفت و با خودش همراهم کرد.
-کجا موندی؟ دیگه داشتم نگرانت میشدم دختر، خیلی وقته میز رو حاضر کردن.
همانطور که توسط ماهک کشیده می شدم؛ گاهگاهی هم به پشت سرم نگاه می کردم و اصلا حواسم به ماهک که یک ریز وراجی می کرد نبود، می دانستم همین که از خواب بیدار شده تمام خانه را رج به رج کند و کاو کرده است و حال آن را مثل کف دست می شناسد. دست راست راهرویی قرار داشت که انگار آنجا به غذاخوری کوچکی ختم میشد مثل خانهی همایون بزرگ و مجلل نبود تنها میز سادهی شیشهای وسط اتاق قرار داشت که چند نوع غذا رویش چیده شده بود. جلو رفتم صندلیای بیرون کشیدم ولی همین که خواستم رویش بنشینم در کمال تعجب هامین به رویش نشست؛ صدای زمزمه وارش را به سختی شنیدم.
-خیلی خوبه که وظیفهات رو میدونی.
لب به هم فشردم تا یک دفعه دهان باز نکنم و جواب نا مربوطی بدهم، پسرهی سوءاستفادهگر فقط میخواست مرا حرص بدهد.
دندان روی هم ساییدم خواستم صندلی دیگری را بیرون بکشم که دیدم همهی آنها را دیگران اشغال کرده اند؛ تنها یک صندلی بین ماهک و هامین مانده بود ولی عمرا اگر کنار او مینشستم امکان نداشت چنین خریتی بکنم. اما انگار چارهای نبود بدون این که به روی خود بیاروم که تا چند ثانیه پیش داشتم حرص میخوردم صندلی را بیرون کشیدم همان جا نشستم.
ماهک به رویم لبخند زد و در کمال مهربانی برایم سوپ ریخت. من هم زیر لب از او تشکر کردم قاشقی برداشتم تا سوپ را با آن بخورم که ماهک با چشمهای متعجب قاشق را از دستم گرفت و صدای پوزخند هامین را از سمت چپم شنیدم.
-عزیزم حواست کجاست؟ این قاشق سوپ خوریه.
به قاشقی که در دست داشت نگاه کردم سرش از بقیه قاشقها کمی پهنتر و گودتر بود. ابرو بالا انداختم زیر لب به خاطر این مسخره بازیها غرولند کردم.
- حالا یه سوپ خوردن که این همه تشریفات نمیخواد، اصلا این سوپ آبکی که من رو سیر نمیکنه، یعنی ماهک خدا بگم چیکارت کنه از این همه غذای روی میز چرا سوپ برای من ریختی؟
ولی وقتی صدای ریز خندهی او را شنیدم متوجه شدم تمام حرفهایم را شنیده. هامین سرش را زیر گوشم آورد کمی سرم را معذب از او دور کردم ولی صدای زمزمه وارش را شنیدم.
-خانم نابغه این پیش غذاست؛ شما که به اصطلاح توی رستوران کار می کردی دیگه چرا؟
چرا من باید آداب آدم های متمول را بدانم؟ من آنجا فقط یک نظافتچی ساده بودم که شب و روز یا ظرف می شستم یا زمین را برق می انداختم. لبم کج شد و ناخودآگاه پوزخند زدم.
- آخه من رو چه به این سوسول بازیهای بالا شهری.
چشم غرهای به من رفت و در جواب حرفم یک قاشق از سوپش را با همان پرستیژ مسخره میل کرد. نگاهم را از او گرفتم و به سوپ مرغ رو به رویم دادم قاشقی که ماهک در دستم گذاشته بود را در سوپ فرو کردم و بعد بالاآوردم و در دهانم گذاشتم بی اختیار موقع خوردن سوپ هورت بلندی کشیدم که ماهک با تعجب به سوی من چرخید و نگاهم کرد. امیرمهدی و بابک خندهاشان گرفته بود چهرهی همایون هم که چیزی را نشان نمیداد که احتمال دادم بر اثر کهولت سن گوشهایش سنگین شده باشند.
در این بین که داشتم عکس العمل آدم های اطرافم را می سنجیدم ناگهان حس کردم تمام انگشتهای پای چپم درحال خورد شدن هستند، صورتم از درد درهم شد با همان درد جانگداز نگاهم را به چپ چرخاندم به هامین- که پر خشم نگاهم میکرد- زل زدم. از طرز نگاهش حرصم گرفت اخر مگر چه کرده بودم که اینطور به من نگاه میکرد؟
-چیه اینطور نگاه میکنی بابا جرم که نکردم دست خودم نیست وقتی سوپ میخورم هورت میکشم؛ پات رو بردار زدی نفلهام کردی.
هنوز نگاه نالانم به رویش بود که فشار دیگر به پای بیچارهام وارد کرد.
- یه بار دیگه موقع غذا خوردن هورت بکشی اجازه نمیدم تا چند روز غذا بخوری.
لحنش کاملا جدی بود طوری که شک نداشتم همین کار را میکند. با تخسی ابرو در هم گره زدم لبهایم را با حرص و درد به هم فشردم هنوز پایش را برنداشته بود
-پات رو بردار.. مگه تو مسؤل تربیت منی که می خوای تنبیه ام کنی؟
سرم را کج کردم و با نگاهی شبیه به بیچاره ها به پای بی نوایم- که داشت زیر کفش های چرم هامین له می شد- خیره شدم. این وسط حتی یک نفر هم حواسش به من نبود و تنها این وسط من و هامین مثل دشمن های دیرینه به هم دیگر نگاه می کردیم؛ انگار تمام شب قبل را به دست فراموشی سپرده بودم که چطور به خاطر احساسات گنگم به او داشتم خودخوری می کردم.
با صدای امیرمهدی که بی توجه نسبت به حضور او داشت بازهم سوال می پرسید، نگاهم را از چهره ی عصبی او گرفتم.
-فرشته، میتونم بپرسم اینجا چی کار میکنی؟
هنوز حتی لب باز نکرده بودم که یک لحظه دستی جلو آمد.
-فرشته، موبایل ماهک پیش من جا مونده برو بهش بده.
بیچاره امیرمهدی انگار بیشتر از من هم جا خورده بود گویی اصلا توقع حضور بی موقع هامین را نداشت. نگاهم روی هامین چرخید تا جایی که می دانستم این موبایل متعلق به خودش بود، نه ماهک؛ پس چرا داشت این حرف را می زد؟
-به چی خیره موندی زود باش.
با تردید دستم را پیش بردم و موبایل را با احتیاط از دستش گرفتم و جلوی نگاه درمانده ی امیرمهدی و پوزخند پیروز هامین که گویی می گفت تیرت به هدف نخورده گذشتم و به سمت پاگرد چوبی ساختمان به راه افتادم. صدای پای هر دو را که پشت سرم می آمد را نادیده گرفتم پلهها را با عجله پایین رفتم که همان لحظه ماهک سر راهم ظاهر شد به پشت سرم سرک کشید بعد دستم را گرفت و با خودش همراهم کرد.
-کجا موندی؟ دیگه داشتم نگرانت میشدم دختر، خیلی وقته میز رو حاضر کردن.
همانطور که توسط ماهک کشیده می شدم؛ گاهگاهی هم به پشت سرم نگاه می کردم و اصلا حواسم به ماهک که یک ریز وراجی می کرد نبود، می دانستم همین که از خواب بیدار شده تمام خانه را رج به رج کند و کاو کرده است و حال آن را مثل کف دست می شناسد. دست راست راهرویی قرار داشت که انگار آنجا به غذاخوری کوچکی ختم میشد مثل خانهی همایون بزرگ و مجلل نبود تنها میز سادهی شیشهای وسط اتاق قرار داشت که چند نوع غذا رویش چیده شده بود. جلو رفتم صندلیای بیرون کشیدم ولی همین که خواستم رویش بنشینم در کمال تعجب هامین به رویش نشست؛ صدای زمزمه وارش را به سختی شنیدم.
-خیلی خوبه که وظیفهات رو میدونی.
لب به هم فشردم تا یک دفعه دهان باز نکنم و جواب نا مربوطی بدهم، پسرهی سوءاستفادهگر فقط میخواست مرا حرص بدهد.
دندان روی هم ساییدم خواستم صندلی دیگری را بیرون بکشم که دیدم همهی آنها را دیگران اشغال کرده اند؛ تنها یک صندلی بین ماهک و هامین مانده بود ولی عمرا اگر کنار او مینشستم امکان نداشت چنین خریتی بکنم. اما انگار چارهای نبود بدون این که به روی خود بیاروم که تا چند ثانیه پیش داشتم حرص میخوردم صندلی را بیرون کشیدم همان جا نشستم.
ماهک به رویم لبخند زد و در کمال مهربانی برایم سوپ ریخت. من هم زیر لب از او تشکر کردم قاشقی برداشتم تا سوپ را با آن بخورم که ماهک با چشمهای متعجب قاشق را از دستم گرفت و صدای پوزخند هامین را از سمت چپم شنیدم.
-عزیزم حواست کجاست؟ این قاشق سوپ خوریه.
به قاشقی که در دست داشت نگاه کردم سرش از بقیه قاشقها کمی پهنتر و گودتر بود. ابرو بالا انداختم زیر لب به خاطر این مسخره بازیها غرولند کردم.
- حالا یه سوپ خوردن که این همه تشریفات نمیخواد، اصلا این سوپ آبکی که من رو سیر نمیکنه، یعنی ماهک خدا بگم چیکارت کنه از این همه غذای روی میز چرا سوپ برای من ریختی؟
ولی وقتی صدای ریز خندهی او را شنیدم متوجه شدم تمام حرفهایم را شنیده. هامین سرش را زیر گوشم آورد کمی سرم را معذب از او دور کردم ولی صدای زمزمه وارش را شنیدم.
-خانم نابغه این پیش غذاست؛ شما که به اصطلاح توی رستوران کار می کردی دیگه چرا؟
چرا من باید آداب آدم های متمول را بدانم؟ من آنجا فقط یک نظافتچی ساده بودم که شب و روز یا ظرف می شستم یا زمین را برق می انداختم. لبم کج شد و ناخودآگاه پوزخند زدم.
- آخه من رو چه به این سوسول بازیهای بالا شهری.
چشم غرهای به من رفت و در جواب حرفم یک قاشق از سوپش را با همان پرستیژ مسخره میل کرد. نگاهم را از او گرفتم و به سوپ مرغ رو به رویم دادم قاشقی که ماهک در دستم گذاشته بود را در سوپ فرو کردم و بعد بالاآوردم و در دهانم گذاشتم بی اختیار موقع خوردن سوپ هورت بلندی کشیدم که ماهک با تعجب به سوی من چرخید و نگاهم کرد. امیرمهدی و بابک خندهاشان گرفته بود چهرهی همایون هم که چیزی را نشان نمیداد که احتمال دادم بر اثر کهولت سن گوشهایش سنگین شده باشند.
در این بین که داشتم عکس العمل آدم های اطرافم را می سنجیدم ناگهان حس کردم تمام انگشتهای پای چپم درحال خورد شدن هستند، صورتم از درد درهم شد با همان درد جانگداز نگاهم را به چپ چرخاندم به هامین- که پر خشم نگاهم میکرد- زل زدم. از طرز نگاهش حرصم گرفت اخر مگر چه کرده بودم که اینطور به من نگاه میکرد؟
-چیه اینطور نگاه میکنی بابا جرم که نکردم دست خودم نیست وقتی سوپ میخورم هورت میکشم؛ پات رو بردار زدی نفلهام کردی.
هنوز نگاه نالانم به رویش بود که فشار دیگر به پای بیچارهام وارد کرد.
- یه بار دیگه موقع غذا خوردن هورت بکشی اجازه نمیدم تا چند روز غذا بخوری.
لحنش کاملا جدی بود طوری که شک نداشتم همین کار را میکند. با تخسی ابرو در هم گره زدم لبهایم را با حرص و درد به هم فشردم هنوز پایش را برنداشته بود
-پات رو بردار.. مگه تو مسؤل تربیت منی که می خوای تنبیه ام کنی؟
سرم را کج کردم و با نگاهی شبیه به بیچاره ها به پای بی نوایم- که داشت زیر کفش های چرم هامین له می شد- خیره شدم. این وسط حتی یک نفر هم حواسش به من نبود و تنها این وسط من و هامین مثل دشمن های دیرینه به هم دیگر نگاه می کردیم؛ انگار تمام شب قبل را به دست فراموشی سپرده بودم که چطور به خاطر احساسات گنگم به او داشتم خودخوری می کردم.