کامل شده رمان عصیان دل | *Nadia_A* کاربر انجمن نگاه دانلود

بنظرتون داستان جذابه؟

  • بله

    رای: 30 90.9%
  • خیر

    رای: 3 9.1%

  • مجموع رای دهندگان
    33
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Nadia_A*

نویسنده سطح یک
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/27
ارسالی ها
495
امتیاز واکنش
17,427
امتیاز
704
سن
28
محل سکونت
خوزستان
بالاخره قفل کتابی ای که لب هایم را به هم بسته بود را شکاندم و قبل از این که حرفش را تکمیل کند، بین کلامش دویدم نمی دانم چرا از اینکه جمله‌اش را کامل کند حس بدی داشتم. -من هم خیلی شوکه شدم که اینجا دیدمت. دهانش که هنوز برای ادامه ی جمله‌اش باز بود را بست. کمی این پا و آن پا کردم نمی‌دانستم چگونه از دست او و نگاه پرسشگرش فرار کنم. همان موقع صدای پایی از سمت راستم به گوشم رسید سرم را چرخاندم از روی شانه به او که سرش را با اخم روی گوشی اش خم بود و انگار داشت متنی را تایپ می کرد نگریستم، گویی سنگینی نگاهم را حس کرد؛ چون دست از کاری که داشت انجام می داد کشید و سرش را بلند کرد و اما وقتی ما را دید، خط اخمش عمیق تر شد.
با صدای امیرمهدی که بی توجه نسبت به حضور او داشت بازهم سوال می پرسید، نگاهم را از چهره ی عصبی او گرفتم.
-فرشته، می‌تونم بپرسم اینجا چی کار می‌کنی؟
هنوز حتی لب باز نکرده بودم که یک لحظه دستی جلو آمد.
-فرشته، موبایل ماهک پیش من جا مونده برو بهش بده.
بیچاره امیرمهدی انگار بیشتر از من هم جا خورده بود گویی اصلا توقع حضور بی موقع هامین را نداشت. نگاهم روی هامین چرخید تا جایی که می دانستم این موبایل متعلق به خودش بود، نه ماهک؛ پس چرا داشت این حرف را می زد؟
-به چی خیره موندی زود باش.
با تردید دستم را پیش بردم و موبایل را با احتیاط از دستش گرفتم و جلوی نگاه درمانده ی امیرمهدی و پوزخند پیروز هامین که گویی می گفت تیرت به هدف نخورده گذشتم و به سمت پاگرد چوبی ساختمان به راه افتادم. صدای پای هر دو را که پشت سرم می آمد را نادیده گرفتم پله‌ها را با عجله پایین رفتم که همان لحظه ماهک سر راهم ظاهر شد به پشت سرم سرک کشید بعد دستم را گرفت و با خودش همراهم کرد.
-کجا موندی؟ دیگه داشتم نگرانت می‌شدم دختر، خیلی وقته میز رو حاضر کردن.
همانطور که توسط ماهک کشیده می شدم؛ گاهگاهی هم به پشت سرم نگاه می کردم و اصلا حواسم به ماهک که یک ریز وراجی می کرد نبود، می دانستم همین که از خواب بیدار شده تمام خانه را رج به رج کند و کاو کرده است و حال آن را مثل کف دست می شناسد. دست راست راهرویی قرار داشت که انگار آنجا به غذاخوری کوچکی ختم می‌شد مثل خانه‌ی همایون بزرگ و مجلل نبود تنها میز ساده‌‌ی شیشه‌ای وسط اتاق قرار داشت که چند نوع غذا رویش چیده شده بود. جلو رفتم صندلی‌ای بیرون کشیدم ولی همین که خواستم رویش بنشینم در کمال تعجب هامین به رویش نشست؛ صدای زمزمه وارش را به سختی شنیدم.
-خیلی خوبه که وظیفه‌ات رو می‌دونی.
لب به هم فشردم تا یک دفعه دهان باز نکنم و جواب نا مربوطی بدهم، پسره‌ی سوءاستفاده‌گر فقط می‌خواست مرا حرص بدهد.
دندان روی هم ساییدم خواستم صندلی دیگری را بیرون بکشم که دیدم همه‌ی آن‌ها را دیگران اشغال کرده اند؛ تنها یک صندلی بین ماهک و هامین مانده بود ولی عمرا اگر کنار او می‌نشستم امکان نداشت چنین خریتی بکنم. اما انگار چاره‌ای نبود بدون این که به روی خود بیاروم که تا چند ثانیه پیش داشتم حرص می‌خوردم صندلی را بیرون کشیدم همان جا نشستم.
ماهک به رویم لبخند زد و در کمال مهربانی برایم سوپ ریخت. من هم زیر لب از او تشکر کردم قاشقی برداشتم تا سوپ را با آن بخورم که ماهک با چشم‌های متعجب قاشق را از دستم گرفت و صدای پوزخند هامین را از سمت چپم شنیدم.
-عزیزم حواست کجاست؟ این قاشق سوپ خوریه.
به قاشقی که در دست داشت نگاه کردم سرش از بقیه قاشق‌ها کمی پهن‌تر و گودتر بود. ابرو بالا انداختم زیر لب به خاطر این مسخره بازی‌ها غرولند کردم.
- حالا یه سوپ خوردن که این همه تشریفات نمی‌خواد، اصلا این سوپ آبکی که من رو سیر نمی‌کنه، یعنی ماهک خدا بگم چیکارت کنه از این همه غذای روی میز چرا سوپ برای من ریختی؟
ولی وقتی صدای ریز خنده‌ی او را شنیدم متوجه شدم تمام حرف‌هایم را شنیده. هامین سرش را زیر گوشم آورد کمی سرم را معذب از او دور کردم ولی صدای زمزمه وارش را شنیدم.
-خانم نابغه این پیش غذاست؛ شما که به اصطلاح توی رستوران کار می کردی دیگه چرا؟
چرا من باید آداب آدم های متمول را بدانم؟ من آنجا فقط یک نظافتچی ساده بودم که شب و روز یا ظرف می شستم یا زمین را برق می انداختم. لبم کج شد و ناخودآگاه پوزخند زدم.
- آخه من رو چه به این سوسول بازی‌های بالا شهری.
چشم غره‌ای به من رفت و در جواب حرفم یک قاشق از سوپش را با همان پرستیژ مسخره میل کرد. نگاهم را از او گرفتم و به سوپ مرغ رو به رویم دادم قاشقی که ماهک در دستم گذاشته بود را در سوپ فرو کردم و بعد بالاآوردم و در دهانم گذاشتم بی اختیار موقع خوردن سوپ هورت بلندی کشیدم که ماهک با تعجب به سوی من چرخید و نگاهم کرد. امیرمهدی و بابک خنده‌اشان گرفته بود چهره‌ی همایون هم که چیزی را نشان نمی‌داد که احتمال ‌دادم بر اثر کهولت سن گوش‌هایش سنگین شده باشند.
در این بین که داشتم عکس العمل آدم های اطرافم را می سنجیدم ناگهان حس کردم تمام انگشت‌های پای چپم درحال خورد شدن هستند، صورتم از درد درهم شد با همان درد جانگداز نگاهم را به چپ چرخاندم به هامین- که پر خشم نگاهم می‌کرد- زل زدم. از طرز نگاهش حرصم گرفت اخر مگر چه کرده بودم که اینطور به من نگاه می‌کرد؟
-چیه اینطور نگاه می‌کنی بابا جرم که نکردم دست خودم نیست وقتی سوپ می‌خورم هورت می‌کشم؛ پات رو بردار زدی نفله‌ام کردی.
هنوز نگاه نالانم به رویش بود که فشار دیگر به پای بیچاره‌‌ام وارد کرد.
- یه بار دیگه موقع غذا خوردن هورت بکشی اجازه نمی‌دم تا چند روز غذا بخوری.
لحنش کاملا جدی بود طوری که شک نداشتم همین کار را می‌کند. با تخسی ابرو در هم گره زدم لب‌هایم را با حرص و درد به هم فشردم هنوز پایش را برنداشته بود
-پات رو بردار.. مگه تو مسؤل تربیت منی که می خوای تنبیه ام کنی؟
سرم را کج کردم و با نگاهی شبیه به بیچاره ها به پای بی نوایم- که داشت زیر کفش های چرم هامین له می شد- خیره شدم. این وسط حتی یک نفر هم حواسش به من نبود و تنها این وسط من و هامین مثل دشمن های دیرینه به هم دیگر نگاه می کردیم؛ انگار تمام شب قبل را به دست فراموشی سپرده بودم که چطور به خاطر احساسات گنگم به او داشتم خودخوری می کردم.
 
  • پیشنهادات
  • *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    هنوز در جنگی نابرار با نگاه افسار گسیخته ی او بودم که با لرزشی در جیب تی شرتم ناخودآگاه از جا پریدم و با ترس دستم را روی پهلویم گذاشتم با لمس جسمی سفت تازه یادم افتاد که موبایل هامین را هنوز به او پس نداده ام. سوگند باز هم از حرکت سریع من جاخورده بود.
    -چی شده فرشته جان خدایی نکرده مشکلی داری؟
    همین مانده بود که او فکر کند من دیوانه هستم. لبخندی مصنوعی روی لب نشاندم.
    -نه عزیزم یه لحظه احساس کردم که یه چیزی زیر پامه برای همین ترسیدم.
    ریز خندید و دستم را گرفت و مرا نشاند.
    -ای بابا تو هم از این توهم ها می زنی؟ اتفاقا من هم یه وقت هایی همین طور می شم احساس می کنم یه چیزی زیر پامه.
    سرم را در برابر حرفش تکان دادم و نامحسوس موبایل را از جیبم بیرون آوردم و روی پای هامین گذاشتم، مزیتی که این اتفاق به جز آبرو ریزی دوباره برای من داشت این بود که حداقل از درد پایم فارغ شده بودم.
    هامین موبایلش را برداشت و نگاهی به صفحه اش انداخت، انگارمخاطبی که با او تماس گرفته بود زیاد برایش مهم نبود؛ چون بدون توجه آن را کنار گذاشت و دوباره مشغول خوردن شد. راستش از این که آن غذای چرب را می خورد کمی ناراحت بودم و می ترسیدم یک وقت دوباره حالش بد شود از طرفی نمی خواستم جلوی چشم بقیه نگرانی ام را نشان بدهم؛ مخصوصا همایون اگر متوجه می شد اصلا برای هردوی ما خوب نبود، اصلا مگر خودش نمی دانست که این غذا برای معده اش ضرر دارد؛ پس چرا می خورد؟ در جدال با وجدانم و صدایی شوم بودم که می گفت به تو ربطی ندارد و غذایت را نوش جان کن بگذار هر بلایی می خواهد سرش بیاید؛ مگر یادت رفته تا همین چند لحظه پیش داشت پایت را له می کرد؟ بی توجه به آن صدا نگاهی به بقیه انداختم خدا را شکر که هیچ کس حتی سرش را از روی بشقابش برنمی داشت؛ انگار همگی از قحطی آمده بودند!
    دستم را پیش بردم و کمی از خوراک مرغ و سبزیجات آبپز شده در ظرفی ریختم و با حرکتی سریع جای بشقاب ها را با هم عوض کردم طوری که دست هامین لحظه ای از حرکت ایستاد و مات به بشقابی که روبرویش ظاهر شده بود، نگاه کرد.
    -مگه نمی دونی غذای سرخ شده برای معده ات خوب نیست؟
    با همان نگاه خیره به سوی من بازگشت و طوری که از دیدن نگاه مستقیم او لرزشی بی امان تمام جانم را در بر گرفت؛ نمی دانم آن لحظه نگاهش خاص شده بود یا داشتم خیال بافی می کردم. خدا می دانست با چه جان کندنی توانستم از آهنربایی که در چشم های آن مرد کار گذاشته بود، خودم را رها کنم باز هم آن حس گرگرفتگی کلافه کنند اما لذتبخش به سراغم آمد، گویی تمام وجودم را در کوره ای از مذاب گداخته بودند. صدایی جز نبض پر قدرتی که داشت تمام جانم را تکان می داد به گوشم نمی رسید حتی به خاطر نمی آوردم که هامین به حرفم پاسخ داده یا نه و تا زمانی که بقیه همه میز را ترک کردند از جایم تکان نخوردم و تنها با چهره ای ماتم زده با غذای درون بشقابم بازی می کردم.
    دستم را به پیشانی ام کشیدم چتری هایم به آن چسبیده بودند و صورتم تبدار شده بود، احساس می کردم کسی روی گلوگاهم پا گذاشته و آن را به سختی می فشارد و نمی دانم این بغض نابه هنگاهم چگونه گریبانم را گرفت؛ همان لحظه گویی تمام جهان روی سرم آوار شد و نفسم بند آمد، من واقعا داشتم به کجا می رسیدم؟ قرار بود این احساسات گنگ تا کجا پیش بروند؟ داشتم به یک بیماری لاعلاج مبتلا می شدم؟ بالاخره از جایم برخاستم با هر قدمی که بر می داشتم انگار دو وزنه ی سنگین را روی زمین با خودم جابجا می کردم و تلو، تلو می خوردم، آن بغض لعنتی هم قصد نداشت رهایم کند. همینطور که به سمت پلکان می رفتم صدای بحث هامین و ماهک باعث شد تا سر جایم متوقف بشوم و بالاخره سرم را که زیادی روی تنه ام سنگینی می کرد را بالا آوردم. هامین دست به جیب با همان نگاه خاص اما اخم آلود داشت به ماهک چیزی را گوش زد می کرد.
    -قبلا بهت گفتم که نمی خوام از این ویلا بیرون بری ولی انگار داشتم با دیوار صحبت می کردم.
    -عمو خواهش می کنم فقط یه دور خیلی کوچیک توی بازار می زنیم.
    -نه تو نه فرشته با این شهر آشنا نیستید.
    با شنیدن دوباره ی نامم از زبانش کم بود همانجا پخش زمین بشوم؛ نمی دانستم آنقدر کم ظرفیت هستم؛ تمام این سال ها داشتم جان می کردم تا هیچ مردی نتواند ذره ای رویم تاثیر بگذارد ولی این مرد هر چه را که بافته بودم در چشم به هم زدنی رشته کرد. ماهک هنوز داشت غرولند می کرد و هامین را کلافه کرده بود از چهره اش کاملا می فهمیدم دارد به زور جلوی خودش را می گیرد تا او را ناراحت نکند شاید اگر آنقدر او را دوست نداشت همین الان ماهک را بالا می برد و در اتاقش حبس می کرد تا دیگر آنقدر روی اعصابش خط نکشد.
    -مگه می شه من این همه راه رو اومدم اینجا بعد نرم یه دوری توی شهر بزنم؟ می خوام برای دوست هام و مامان از اینجا سوغاتی ببرم.
    خوشم می آمد تا جایی که می توانست فارسی را روان صحبت می کرد و مثل این آدم های تازه به دوران رسیده لهجه ی غربی به خود نمی گرفت و با این که سال ها بود که همایون و مادرش از هم جدا زندگی می کردند و از دوازده سالگی مادرش او را با خود به انگلستان بـرده بود. بین این همه بحث و جدل یک دفعه نمی دانم از کجا سر و کله ی بابک پیدا شد و خودش را وسط انداخت.
    -خیلی خوب ماهک جان لازم نیست این همه به خودت حرص بدی.
    بعد زیر گوش هامین نمی دانم چه سری زمزمه کرد که آن چهره ی جبهه گرفته اش از هم باز شد.
    -خیلی خوب اجازه می دم بیرون برید ولی یه شرط داره.
    ماهک مانند دختربچه های پنج ساله روی نوک انگشت هایش بالا و پایین شد و با شوق دست هایش را به هم کوفت.
    -چه شرطی هر چی باشه قبول می کنم.
    بابک دستش را مشت کرد و جلوی دهانش گرفت انگار می خواست قهقهه اش را کنترل کند؛ بیچاره ماهک مثل گربه های مظلوم با آن چشم های درشتش ایستاده بود تا هامین اجازه ی بیرون رفتنش را صادر کند. این وسط انگار تنها من بودم که هیچ عکس العملی نشان نمی دادنم و باورم نمی شد هامین واقعا می خواهد به من اجازه بدهد که بیرون بروم و کمی در شهر برای خودم چرخ بزنم.
    -بابک هم باهاتون میاد و یک لحظه هم حق جدا شدن از اون رو ندارید.
    سپس سرش را به سمت من چرخاند و آن زمان بود که فهمیدم تمام این مدت می دانسته آنجا کمی دور از آنها ایستاده ام ولی وجودم را نادیده می گرفت. همان لحظه غمی مبهم باعث شد سرم کمی خم شود من این اجازه را نداشتم که به مرد روبرویم ذره ای احساس داشته باشم.
    -کاوه هم از دور مواظبه که یک وقت اتفاقی برای شما نیفته.
    ماهک آنقدر از این اجازه مسرور بود که حتی نپرسید این همه امنیت برای چیست و بگوید این تنها یک گردش سه نفره ی ساده است. ماهک بدون توجه به من به سمت پلکان دوید و در حالی که شادمان برای خودش شعر می خواند از پله ها بالا رفت. بابک با خند از او چشم گرفت و به من اشاره کرد.
    -فرشته خانم نمی خوای بری آماده بشی؟ فکر کنم تو بیشتر از ماهک باید خوش حال می بودی.
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    ناخودآگاه نیشخدی گوشه ی لبم نمایان شد، دوباره سرم را به زیر انداختم و از کنارشان رد شدم.
    -خوش حالی واقعی وقتیه که بتونم آزادی ام رو بی قید و شرط به دست بیارم.
    سرم را بلند نکردم تا عکس العمل آنها را دریابم، اصلا مهم نبود با این حرفم ذهن هامین را مشغول کرده ام؛ گاهی آدم بی پروا می شود دلش می خواهد بی پرده حرف بزند اصلا گاهی بعضی حرف ها توده می شوند گوشه ی گلو و حتما باید کمی از حجم آن ها کاست وگرنه به مرور زمان خفه مان می کنند.
    نمی دانم چگونه خودم را به اتاق مشترکم با ماهک رساندم؛ در را باز کردم و داخل اتاق رفتم؛ ماهک داشت دکمه های پالتوی مشکی رنگی که دور یقه اش خز بزرگی کار شده بود را می بست نمی دانم از شوق بود که آنقدر سریع آماده شد یا لباس هایش را از قبل آماده کرده بود.
    با شنیدن صدای بسته شدن در با لبخند سرش را به سویم چرخاند.
    -زود باش آماده شو تا نظر عمو هامین عوض نشده.
    سپس به سمت کمد رفت و پانچویی بلند و کاربنی رنگ برایم از کمد خودش بیرون آورد.
    -این رو قبل از اینکه ایران بیام یکی از دوست هام بهم کادو داد ولی خیلی برای من بلند و دست و پاگیره؛ چون قد تو خیلی از من بلندتره فکر کنم این بیشتر به تو بیاد.
    سرش را کج کرد طوری که چند تار موی مشکی اش دلبرانه روی صورتش ریختند.
    -بپوش ببینم چطوره.
    پانچو را از دستش گرفتم و روی بافتی که به تن داشتم پوشیدم.
    جلوی آِیینه ایستادم و به خودم خیره شدم به طرز زیبایی روی تنم نشسته بود طوری که با دیدن خودم لبخند روی لبم نقش بست.
    -ممنون ماهک این پانچو خیلی زیباست.
    پشتم ایستاد و دستش را روی شانه ام گذاشت.
    -این تویی که با پوشیدنش بهش زیبایی دادی؛ وگرنه این فقط یه لباس معمولیه؛ راستی یادت باشه وقتی برگشتیم به آرایشگر شهین بگیم یه دستی به ابروهات بکشه.
    شالم را روی سرم صاف کردم.
    -بریم؟
    نگاه دیگری به خودم انداختم و با اعتماد بنفس کاذبی که ماهک به جانم تزریق کرده بود به اتفاق او از اتاق بیرون رفتیم، بابک درست جلوی پلکان منتظر ما ایستاده بود با دیدنمان لبخند شیطنت باری زد.
    -به، به باید حسابی حواسم رو جمع کنم وگرنه حتما یکی از شما رو امروز از دستم می دزدن.
    اخمی به رویش کردم دلم می خواست بگویم همه که مثل شما آدم ربا نیستند اما زبان سرکشم را کنترل کردم که یک وقت بازهم افسار پاره نکند؛ گویی از نگاه پر از خشمم پی به حرفی که می خواستم بزنم بـرده بود که سریع از من چشم گرفت و از پله ها سرازیر شد.
    ماهک باز دست مرا گرفت و با عجله پشت سر او حرکت کرد تا یک روز دست بیچاره ام را از ریشه در نمی آورد دست برنمی داشت.
    -ماهک جون به خدا این دسته نه طناب که هی با خودت این ور و اون ور می کشونی.
    دستم را رها کرد و با خجالت لب گزید.
    -معذرت می خوام دست خودم نیست وقتی هیجان زده می شم دست هرکی که نزدیکم باشه رو می کشم.
    در خروجی را باز کرد و منتظر ایستاد تا من زودتر خارج بشوم.
    -اشکال نداره عادته دیگه و از قدیم گفتند که ترک عادت موجب مرضه.
    با حاتی که فهمیدم معنای حرفم را درک نکرده نگاهم کرد.
    -من فارسی رو خوب حرف می زنم ولی بعضی وقت ها درک این ضرب المثل های فارسی واقعا برام سخت می شه.
    مثل خودش دستش را کشیدم و با هم از خانه خارج شدیم با این حرف زدنمان بابک را حسابی منتظر گذاشته بودیم.
    -زیاد به اون مغز کوچیک فشار نیار حرف مهمی نبود.
    هوا حسابی سرد بود سرم را بالا بردم؛ ابر سیاهی باعث شده بود آسمان کمی تیره تر به نظر برسد و باد ملایمی هم می وزید.
    -یه برف حسابی تو راه داریم.
    ماهک مثل من سرش را بلند کرد.
    -آره آسمون حسابی دلش گرفته؛ می خواد یجوری بغض خودش رو خالی کنه.
    کنج صدایش از چیزی دلگیر بود؛ همه ی آدم ها، خوب یا بد توی زندگی شان مشکلی داشتند و دلشان از خیلی مساِیل کوچک یا بزرگ می گرفت و حال تنها خدا می دانست چه غمی در دل کوچک و مهربان این دختر نهفته است.
    دستش را گرفتم، به نرمی فشردم و او را وادار کردم سریع تر راه برود تا توی این سرمای زمستانی قندیل نبندیم.
    -سریع تر ماهک، بابک بیچاره توی ماشین خوابش بـرده.
    خنده ی بی جانی کرد و با من هم قدم شد؛ ماشین درست جلوی در حیاط پارک شده بود، بابک و کاوه هم منتظر به ما نگاه می کردند.
    وقتی به ماشین رسیدیم در را باز کردم و به ماهک اشاره کردم که بنشیند و بعد هم خودم نشستم و از فضای گرم ماشین غرق لـ*ـذت شدم؛ بابک استارت زد و ماشین به راه افتاد با ریموت در را باز کرد و بالاخره از خفقان ویلا خارج شدیم.
    نمی دانم چرا ماهک دیگر آن شوق اولیه را نداشت اصلا به چه فکر می کرد که در یک لحظه ان طور پژمرده شد؟
    -چیزی شده ماهک جون؟
    دست از بازی کردن با خزهای سر آستین پالتویی که به تن داشت؛ کشید و بدون نگاه به من لبخندی زد که مصنوعی بودنش را می توانستم از فرسخ ها تشخیص دهم.
    -هوای ابری باعث می شه دلم بگیره.
    هرکسی جز او این حرف را باور می کردم.
    -کی این طور! پس لابد زندگی توی انگلیس برات خیلی دلگیره.
    با همان نگاه خیره به جلو پاسخ را داد.
    -خیلی!
    لابد زیاد از اینکه آنجا زندگی می کند راضی نیست؛ پس چرا بر نمی گردد؟ فرشته داری شوخی می کنی؟ کجا برگردد نزد آن پدر خلافکارش یا آن عموی عصا قورت داده اش؟
    این طور که مشخص شد که بی سر پناه تر من و سوگند هم وجود دارد شاید حتی آدم های پولدار هم گاهی بی سرپناه می شود البته نه از نظر مادی بلکه از نظر معنوی؛ یعنی هیچکس آن ها را پناه نمی دهد و من فکر می کنم این خیلی دردناکتر از چیزی است که برای من اتفاق افتاده است.
    با صدای بابک از فکر بیرون آمدم.
    -ماهک نظرت چیه بریم سیتی سنتر اونجا کلی فروشگاه جور واجور هست.
    ماهک سرش را به نشانه ی نفی بالا برد.
    -نه، می خوام برم بازار سنتی اگر دنبال مرکز خریدهای بزرگ و لوکس بودم که از اون بهترش توی لندن در اختیارمه؛ من دنبال چیزی هستم که فقط اینجا بشه پیداش کرد.
    ابروهای بالا رفته ی بابک را از آیینه ی ماشین می توانستم ببینم.
    -پدر جانت می دونه دخترش چقدر وطن پرسته؟
    ماهک با سوءظن چشم هایش را ریز کرد و کمی به سمت صندلی راننده متمایل شد.
    -منظورت از این حرف چیه؟
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    بابک دست هایش را به حالت تسلیم بالا برد.
    -هیچی باور کن منظوری نداشتم فقط در تعجبم از این که انقدرایرانی هستی.
    من هم از این که ماهک آنطور راحت و خودمانی رفتار می کرد در تعجب بودم اما منظور سوال قبلی بابک که به وطن پرست بودن ماهک اشاره کرد را کاملا متوجه شدم.
    همایون اگر ذره ای به کشوری که در آن زندگی می کرد اهمیت می داد به خاطر پول با کارهایش خون مردم بیچاره را در شیشه نمی کرد و برای خودش از آه مادرها و کارتون خواب کردن مردم عمارت های آنچنانی نمی ساخت.
    تمام این مدت کاوه ساکت بود و هیچ عکس العملی نشان نمی داد اصلا از خلقت او در تعجب بودم همیشه ساک و مرموز یک جا می ایستاد و بیشتر اوقات حتی از کنار همایون تکان نمی خورد واقعا مانده بودم که چطور همراه ما آمده است.
    -بهتره از این بحث بگذریم شما خودت به من بگو چی زیر گوش عمو وز، وز کردی که به اون به راحتی اجازه داد ما بیرون بیاییم.
    بابک خنده اش را آزاد کرد.
    -باشه من هم اصلا متوجه نشدم که دلت نمی خواد درمورد خودت با ما حرف بزنی.
    دستی به چانه ی سه تیغه اش کشید و خنده اش را متوقف کرد.
    -دیروز که شما هنوز نرسیده بودین امیرمهدی خان فروزنده با دردونه ی مهرابی حسابی زدند به تیپ و تاپ هم دیگه، من گفتم یکم ویلا خلوت بشه با سوزان صحبت کردم برگرده به ویلا سنگ هاشون رو وا بکنن ببینیم حرف آخر این خانم چیه؛ اگر می خواد به همین روش کارش ادامه بده به صورت مسالمت آمیز با مهرابی صحبت کنند که سوزان از پروژه کنار بکشه.
    باز هم اسم سوزان آمده بود و من نمی دانستم چرا از درون داشتم آتش می گیرفتم اصلا این دخترک وسط این مردها چه می خواست؟ کمی شرم در وجودش نبود؟ خدا می دانست در این چندر روز چه دلبری ها که نکرد و چه عشـ*ـوه ها که نریخت، همان شب تولدش کم مانده بود با آن چشم های پر غمزه اش هامین را درسته قورت بدهد.
    اصلا بابک منظورش چه بود؟ مگر سوزان چه می کرد که باید از پروژه ای که یک سمتش پدرش ایستاده بود و آن را حمایت می کرد کنار برود؟
    -آقا بابک مگه سوزان خانم چی کار می کنه که باید از پروژه کنار بکشه؟
    بابک گویی از چیزی رنج می برد که آنطور سنگین نفس را بیرون فرستاد.
    -هیچی خانم، کلا انگار کمر بسته به قتل اعصاب ما سه نفر یه کارهای عجیب غریبی می کنه همه رو توی شوک انداخته؛ همین چند روز پیش شانس آوردیم؛ چون برای چندتا از کارگرهای جدید کمربند ایمنی کار کم اومده بود و هامین گفت تا موقعی که براشون تهیه نشه حق رفتن توی ارتفاع رو ندارن ولی سوزان با این که می دونست بهشون گفت برن آلموتورها رو ببندند و نزدیک بود یکی از اونها از طبقه ی هفتم پایین بیفته، نمی دونید چه قشقرقی درست شده بود ولی با مظلوم نمایی های خانم هامین خام شد و روی همه چیز سرپوش گذاشتند اما دیروز باز یه گند دیگه زد که دیگه نمی شد ازش گذشت و با قهر ویلا رو ترک کرد.
    هامین خام شد؟! همان هامین که تا کوچک ترین خطایی از من سر می زد حسابم را کف دستم می گذاشت؟ حال که جان یک آدم در خطر بود روی ماجرا سرپوش می گذاشت؟! نه! من باورم نمی شود که هامین بتواند آنقدر راحت از چنین خطایی بگذرد ولی فکرش را که می کنم می‌بینم چرا باید جان آدم ها برای هامین که نسبتی به آن نزدیکی با همایون دارد مهم باشد؟
    -ولی من باورم نمی شه عمو انقدر راحت از جون یه آدم گذشته.
    -شما سوزان رو نمی شناسید و نمی دونید که چه مار خوش خط و خالیه ممکنه هر کسی رو خانم کنه.
    موقعی که داشت این حرف ها را می زد در یکی از پارکینگ های عوارضی شهر ماشین را پارک کرد.
    -این بحث رو ولش کنید اگر می خواستم شما هم درگیر مسایل کاری ما بشید چرا بین رو آوردمتون؟
    سپس خودش سریع تر از همه از ماشین پیاده شد و در سمت ماهک را هم گشود و با حرکتی نمایشی تعظیم کرد.
    -مادموازل زیبا افتخار می دید؟
    ماهک بی توجه به او از ماشین پیاده شد و در را بست من هم در را گشودم و از محیط گرم و نرم ماشین خارج شدم؛ هوا از قبل حرکت کردنمان هم سردتر شده بود.
    در خودم جمع شدم و دست هایم را به مالیدم بابک جلوتر از ما به راه افتاد ولی کاوه همان جا کنار ماشین ماند به قول هامین می خواست از دور مراقب ما باشد.
    نگاهم روی هیبت بابک که کت چرم قهوه ای رنگ و شلوار کتانی مشکی به تن داشت، چرخید؛ نمی دانم نقش این مرد درست وسط زندگی هامین چیست؟ اصلا چرا همه جا سر و کله ی او پیدا می شد؟ اگر مهندس بود چرا آدم گروگان می گرفت؟ واقعا این آدم ها چه نیازی در زندگی شان دادشتند که کارهای خلاف انجام می دادند؟ صدها سوال داشتند تک، تک سلول های خاکستری مغزم را می خوردند و هیچ پاسخی برایشان نداشتم.
    ماهک دوباره خوشحال به نظر می رسید از این سو به آن سو می رفت با دیدن پارچه های رنگ وا رنگ صورتش از ذوق می درخشید، اصلا برایش مهم نبود که ساعت ها بین آن همه اشیاء جورواجور حرکت کند و برای هر خرید پولی بپردازد که شاید حقوق یک ماه کارگری مثل من بود.
    باز هم خدا را شکر که نفس می کشم و توی این مجلابی که درست اطرافم را پوشانده بود فرو نمی رفت من که نباید حسرت زندگی این آدم ها را بخورم من فقط باید از این که دارم نفس می کشم و هنوز آلوده ی زندگی آن ها نشده ام خدا را هزاران بار سپاس بگویم.
    از بین تماس هایی که هامین با بابک می گرفت متوجه شدم که بالاخره سوزان از پروژه کنار گذاشته شده و قرار است روز بعد اصفهان را ترک کند.
    بعد از این که تماس را قطع کرد به سمت من آمد و درست روبرویم ایستاد و دستش را توی جیبش برد و کارتی از آن بیرون کشید و به سمتم گرفت.
    -هامین از من خواست تا این کارت رو بهت بدم هر چی که خواستی خرید کنی.
    با تعجب به کارتی که جلویم گرفته بود نگاه کردم و دوباره به او که منتظر بود کارت را از دستش بگیرم چشم دوختم تمام تنم گرگرفت این دفعه از هیجان نبود بلکه خشمی طوفانی تمام وجودم را در برگرفت.
    -اون کارت رو بذار توی جیبت و به رفیق شفیقت هم بگو که من نیازی به پولش ندارم.
    بابک اخم کرد و لحظه ای به پشت سرش نگاه کرد و دوباره به سمت من برگشت؛ ماهک جلوی یکی از مغازه ها ایستاده بود و داشت یک گلدان میناکاری شده را قیمت می کرد.
    -زود باش فرشته کارت رو بگیر همایون به ماهک گفته که تو دختر یکی از دوست های نزدیک هامین هستی اگر الان یه چیزی نخری ماهک شک می کنه.
    بی تفاوت شانه بالا انداختم و از کنارش گذشتم حتی اگر جانم را می گرفت حاضر نبودم یک ریال از آن کارت برای خودم خرج کنم.
    -بذار ماهک فکر کنه با یه آدم خسیس بازار اومده؛ اینطور هم اصلا شک برانگیز نیست.
    سر به زیر از کنار مغازه ای ماهک در آن بود گذشتم و صدای اخطار گونه ی بابک را از پشت سرم شنیدم.
    -فرشته زیاد دور نشو.
    ولی من بی توجه از میان سیل آدم هایی که سر راهم بودند گذشتم و بی توجه به تنه هایی که به من می زدند راهم را ادامه دادم؛ هامین با خودش چه فکر کرده است؟ چرا کارتش را در اختیار من می گذارد به خاطر شک نکردن ماهک این دیگر خنده دار استّ مگر برای هامین مهم هست که ماهک درمورد من چه فکر کند؟
    همین طور که دور سرم از سوال های مختلف پر شده بود لحظه ای از حرکت ایستادم گویی از یاد بـرده بودم که با چه کسانی در این بازار همراه شده ام لحظه ای ترس به تمام وجودم هجوم آورد به عقب برگشتم و اطرافم را بررسی کردم کاوه را دیدم که از دور تمام حواسش را به من داده گویی با نگاهش برایم خط و نشان می کشید که یک وقت فکر فرار به سرم نزند.
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    چرخیدم و راهی که داشتم می رفتم را دوباره برگشتم و این دفعه با نگاهی کنجکاو اطرافم را دید زدم انگار از خوابی چندین ساله بیدار شده باشم نمی دانم چرا یک دفعه تمام آن بازار برایم جذابیتی شگرف پیدا کرد؛ بین راه مغازه ای که نقره جات داشت چشمم را گرفت بی اختیار جلویش ایستادم و با نگاهی کنجکاو تک، تک اشیاء درون مغازه را از نظر گذراندم با این که ته جیبم خالی بود ولی نگاهم روی یکی از گردنبندهای پشت ویترین مغازه ثابت ماند به قدری زیبا و چشم گیر بود که چند دختر جوان کناری ام هم با شوق و ذوق داشتند آن گردنبند نگین زمردی را به یک دیگر نشان می دادند و نمی دانم چرا ولی از ته دل آرزو کردم هیچ کدام قصد خریدش را نداشته باشند با این که خودم هم نمی توانستم آن را بخرم و وقتی که همگی از جلوی ویترین مغازه رد شدند نفسم را با خیال راحت بیرون فرستادم.
    همان طور که داشتم در افکارم خودم را با آن گردنبند زیبا تصور می کردم صدایی مردانه باعث شد از عالم خیال به سرعت بیرون پرت شوم.
    -اگر خیلی چشمت رو گرفته چرا نمی خریش؟
    شوکه از حضور بی موقع او همانطور با چشم های گرد شده روی پاشنه ی پا چرخیدم؛ آنقدر نزدیک ایستاده بود که می توانستم عطر کم رنگ ادکلنی که به خود زده بود را حس کنم از این که همیشه تنها رایحه ای نامحسوس از خود به جای می گذاشت خوشم می آمد.
    -چرا زبونت بند اومد؟
    با یک قدم به عقب فاصله ام را بیشتر کردم، نمی توانستم عطر حضورش را آنقدر نزدیک به خودم تحمل کنم؛ نمی دانم چرا احساس افت فشار می کردم ولی با این حال سعی کردم پی به حلا درونی ام نبرد.
    -هیچی، فقط انتظار نداشتم اینجا ببینمت فکر کردم هنوز توی ویلا هستی.
    نگاهش به پشت سرم انداخت به گمانم داشت آن گردنبند را ارزیابی می کرد.
    -نه انگار سلیقه ات خوبه.
    سر پایین انداختم و نگاهم را روی کفش های چرمی که به پا داشت ثابت نگه دشتم.
    -بابک بهم گفت که کارت رو ازش نگرفتی. ببین دختر، ماهک توی همین چند روزی که با تو آشنا شده احتمالا کل شخصیتت رو زیر و رو کرده و الان می دونه اهل خسیس بازی نیستی پس خودت اگر دوست نداری ماهک چیزی از گذشته ات بفهمه بهتره همین الان بری داخل این مغازه و اون گردنبند رو بخری.
    بالاخره چشم از آن کفش های واکس خورده اش گرفتم.
    -مگه گذشته ی من چه ایرادی داره که نخوام ازش با ماهک صحبت کنم.؟
    دست به سـ*ـینه روبرویش ایستادم و حق به جانب نگاهش کردم.
    -هیچ چیز شرم آوری توی گذشته ی من نیست که ازش خجالت بکشم این شمایید که دارید با سیاه کردن سرنوشت این و اون زندگی خودتون رو هم رو به زوال می کشونید.
    باز هم افسار زبانم را از دست داده بودم و نمی دانستم دارم با دم شیر بازی می کنم.
    هامین عصبی گوشه ی پانچو را گرفت و مرا به سمت مغازه برد در شیشه ای آن را هول داد و با هم وارد مغازه شدیم.
    فروشنده که مردی جا افتاد بود و داشت با یکی از مشتری هایش صحبت می کرد با حضور ناگهانی ما لحظه ای متعجب از ادامه‌ی گفت و گو باز ماند و خیره نگاهمان کرد بیچاره معلوم بود حسابی شوکه شده است؛ مخصوصا هرکسی هامین را با آن چهره ی پر غضب می دید درجا سکته می کرد!
    -درخدمتم چیزی چشمتون رو گرفته؟
    با شنیدن صدای گرم مرد از فکر بیرون آمدم انگار او زودتر از من به خودش مسلط شده بود.
    هامین بدون توجه به چهره ی ناراضی مرد اشاره ای به ویترین مغازه کرد.
    -اون گردنبند بال فرشته رو لطفا برامون بیارید.
    مرد با لبخند سری تکان داد.
    -بله حتما فقط چند لحظه صبر کنید.
    سپس به سراغ آن خانم- که قبل از ما داشت با او صحبت می کرد- رفت و پس از راه انداختن کار او به سمت ویترین رفت و با احتیاط گردنبند را برداشت و برای ما آورد هنوز هم ته دلم راضی نبودم که هامین بخواهد آن گردنبند را برای من بخرد.
    -دخترم نمی خوای امتحانش کنی؟
    با تردید نگاهی به هامین که منتظر به من زل زده بود انداختم.
    -منتظر چی هستی؟
    با خجالت دستم را به سمت مرد بردم و گردنبند را از دستش گرفتم از آنچه پشت ویترین نشان می داد هم زیباتر بود طرح بال مانندی داشت که نگینی زمردی را در بر گرفته بودتد و دورش یک ردیف ظریف نگین های براق و سفید پوشانده شده بود و جلوه ی آن را بیشتر می کرد.
    -خیلی قشنگه.
    بی اختیار این جمله را به زبان راندم و اصلا درک درستی از مکانی که در آن ایستاده بودم نداشتم.
    -اگر خوشتون اومده، گوشواره های ست با گردنبند رو هم براتون بیارم.
    با شنیدن این جمله مثل برق گرفته ها به خودم آمدم و خیلی سریع آن را روی پیشخوان جلوی مرد گذاشتم.
    -خیلی ممنون لازم نیست.
    هامین بدون توجه به من به سمت پیشخوان رفت.
    -لطفا برامون توی یه جعبه بذارید همین رو می بریم.
    سپس به سرش را چرخاند و طوری نگاهم کرد که زبانم از ترس بند آمد.
    -مطمئنی که گوشواره هاش رو نمی خوای؟
    همین که مجبور بودم گردنبند را قبول کنم خودش یکی از رد کردن خط قرمزهایم بود، آن وقت گوشواره ها را هم برایم می خرید تا ابد نمی توانستم خودم را ببخشم.
    -نه، همون گردنبد کافیه.
    سپس سر به زیر همانجا ایستادم حتی دقت نکردم که فروشنده چه قیمتی به هامین گفت فقط زمانی که جعبه ی چوبی کوچک را که جلوی چشمم گرفت به نرمی آن را از دستش بیرون آوردم و زیر لب تشکر کردم.
    وقتی داشتم مغازه را تکرد می کردم دستی به صورتم کشیدم، مطمئن بودم از چند سانتی متری هم می توان حرارت آن را حس کرد و خدا می دانست چه شکلی شده بودم مثل لبوهایی که در زمستان مردم می ایستادند و کنار گاری های لبو فروشی می خریدند.
    همین که نام گاری لبو فروشی از ذهنم گذشت به یاد آن شبی افتادم که دو مرد غول پیکر به جانم افتادند و با نامردی مرا بی هوش کردند و به آن جهنم بردند؛ جعبه توی دستم بی اختیار فشرده شد و حس نفرت تمام وجودم را در برگرفت، نمی توانستم ظلمی که در حقم شده بود را هیچگاه فراموش کنم؛ چطور می توانستم آن ها را ببخشم؟ چطور این مدت فراموش کرده بودم که چه بلایی داشت به سرم می آمد؟ نه! من باید انتقام همه ی این بیچارگی هایم را می گرفتم.
    با حسی که این بار می دانستم و یقین داشتم تنفراست قدم بر می داشتم و هرلحظه این حس درونم قویتر می شد.!


    راوی:

    همایون برخلاف همیشه خیلی ساکت و پژمرده به نظر می رسید؛ انگار از این آرامشی که داشت زیاد راضی نبود و می ترسید این آرامش قبل از طوفان باشد که بالاخره او را در گردباد حقایقی که به زودی علیه اش فاش می شوند، غرق کند.
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    مسکوت روی مبل تک نفره‌ی نشیمن نشسته بود و با خودش ماجراهای چند وقت اخیر را بررسی می کرد و ته همه ی کند و کاو هایش هم تنها به بن بست می رسید و چاره ای جز صبر کردن نداشت؛ گویی از این که هر لحظه منتظر باشد خبری وحشتناک به گوشش برسد خسته شده بود و دیگر نای ادامه نداشت حتی نمی دانست چه کسی این توطئه را علیه اش چیده است، او حتی دشمنی که تا این حد زرنگ بود را نمی شناخت و یعنی صدها قدم از او دور بود و شاید قبل از آنکه بتواند او را پیدا کند به نابودی کشانده می شد.
    با صدای جیغ و فریادی های خوش ماهک بالاخره تکانی به خود داد و کمی روی مبل راحتی جابجا شد، بی حوصله مانند پیرمردها زیر لب غرولندی کرد.
    -باز هم این دختره صداش رو، روی سرش انداخته.
    ماهک از ورودی نشیمن وارد شد درحالی که جعبه ای در دستش بود به سمت همایون رفت که با همان نگاه خسته آمدنش را دنبال می کرد.
    -بابا این لباس رو برای مامان خریدم، ببین به نظرت قشنگه؟
    سپس دست کرد و لباسی ابریشمی با گل های ریز قرمز و صورتی بیرون آورد که چشم همایون لحظه ای خیره روی ظرافت لباس ماند در همان حال ماندانا- مادر ماهک- در آن لباس زیبا تصور کرد لحظه ای افسوس خورد برای چیزهایی که به خاطر قدرت طلبی و طمع از دست داده بود، شاید اگر همان زندگی سالم قبل را داشت، ماندانا هیچ وقت دخترش را برنمی داشت و آن سر دنیا نمی رفت آن هم برای آرامشی که نمی توانست در ایران داشته باشد.
    -خیلی قشنگه.
    جمله اش را آنقدر با حسرت به زبان آورده بود که دست ماهک لحظه ای همانطور در هوا ایستاد و خیره به چهره ی غم زده ی پدرش نگاه کرد.
    -بابا اتفاقی افتاده؟
    لباس را به جعبه بازگرداند و روی گل میزی جلوی پایش بود گذاشت سپس با احتیاط به همایون نزدیک شد تا وقتی به خاطر داشت هیچ وقت پدرش را آنطور مغموم و نا امید ندیده بود.
    همایون با نزدیک شدن ماهک گویی احساس خطر کرده باشد از جا برخاست و فریادی زد که لرزه به تن تمام اهلالی خانه انداخت.
    -به من نزدیک نشو.
    ماهک با بهت درجا خشک شد و با صورتی بغض آلود به همایون نگریست باورش نمی شد که او همان همایون چند ثانیه قبل باشد.
    -ب... بابا...
    بی توجه به دخترکی که داشت جلوی چشم هایش اشک می ریخت باز هم صدایش را بالا برد.
    -برو بیرون، همین حالا از اینجا برو.
    ماهک با قلبی مالامال از غم عقب گرد کرد و از اتاق به سرعت خارج شد میان راه آنقدر حالش خراب بود که حتی به راهی که داشت می رفت توجه نمی کرد فقط دلش شکسته بود هربار که می خواست به همایون نزدیک بشود همین رفتار را می کرد؛ با کف دست اشک های راه گرفته روی صورتش را پس زد و بی توجه فقط می دوید تا این که با برخورد به کسی از حرکت ایستاد و با همان چشم های باران زده به هامین که نگران نگاهش می کرد چشم دوخت.
    با دیدن هامین خودش را در آغـ*ـوش او انداخت و های، های بین حصار امن دست هایش ضجه زد.
    -عمو چرا بابا این رفتار رو داره؟ چرا نمی ذاره حتی یه قدم بهش نزدیک بشم؟ به خدا دارم کم میارم نمی تونم این وضع رو تحمل کنم بعد از یک سال که من رو ندید حتی نخواست چند کلمه باهام حرف بزنه، هر چی تلاش می کنم بهش نزدیک بشم اون بیشتر من رو پس می زنه.
    فرشته که تازه از در ساختمان وارد شده بود با دیدن گریه ی مظلومانه ی ماهک حال خراب خود را فراموش کرد و با نگاهی پر غم به دخترکی که مثل ابر بهار اشک می ریخت چشم دوخت؛ گویی باورش نمی شد که این همان ماهک ساعت قبل باشد که مثل پرستوهای آزاد این سو و آن سو پروازد می کرد.
    -آروم باش، گریه نکن.
    خودش را بیشتر به او فشرد.
    -نمی تونم، می خوام برگردم به همون خراب شده ای که ازش اومدم، هوای اینجا برام خفه کننده است دیگه تحمل ندارم.
    -باشه برمی گردی، فقط الان سعی کن آروم باشی و بهم بگی چی شده.
    ماهک مانند بچه ها فین، فین می کرد و همه چیز را با جزئیات گفت و هامین هم آرام و مسکوت با محبتی پدرانه دست نوازش به سرش می کشید.
    -خیلی خوب، بهتره بری بالا تا من با همایون صحبت کنم.
    سپس او را از خود جدا کرد و به سمت نشیمن رفت؛ باورش نمی شد که همایون آنقدر بچگانه رفتار کند و تمام فشارهایی که این مدت تحمل می کرد را روی ماهک بیچاره خالی کند و از این رو حسابی توپش پر بود.
    وقتی وارد نشیمن شد همایون با کلافگی از این سر به آن سر سالن می رفت و کلافه جلوی موهایش را که به تازگی کوتاه کرده بود را چنگ می زد و هرازگاهی با خشم به پایه ی مبل ها لگد می زد انگار از چیزی رنج می برد که آرام و قرار نداشت.
    -چی شده همایون چرا اینقدر به هم ریختی؟ باید فشاری که بهت میاد رو، روی اون دختر بی سرپناه خالی کنی؟
    همایون دستی به صورتش کشید که از خشم سرخ شده بود.
    -اون نباید به من نزدیک بشه؛ من دارم توی مرداب کثافتکاری هایی که توی تمام این سال ها انجام دادم غرق می شم، می ترسم هامین از این می ترسم که اون رو هم با خودم غرق کنم، تو باید بفرستیش بره؛ اصلا نباید توی این شرایط ایران می اومد.
    انگار حال او را درک می کرد می دانست چه می خواهد و از چه چیزی آنقدر ترسیده است پس بالاخره همایون هم نقطه ضعفش را رو کرده بود ولی حیف که نقطه ضعفی مشترک داشتند.
    راستش در آن لحظه همایون به قدری خوار و حقیر به نظر می رسید که لحظه ای هامین با ترحم به او نگاه کرد، انگار یک لحظه تنهای یک لحظه از یاد بـرده بود که تمام رنج هایی که در زندگی اش متحمل شده است به خاطر همایون بوده.
    -باشه به محض این که برگردیم تهران می فرستمش از ایران بره؛ انقدر بد باهاش تا کردی که خودش هم هیچ میلی برای بیشتر موندن نداره.
    سپس عقب گرد کرد تا از نشمین خارج شود اما نگاهش روی جعبه ی لباسی که ماهک برای ماندانا خریده بود ثابت ماند با مکثی کوتاه خم شد و جعبه را از روی گل میز برداشت و دوباره راست ایستاد و به جعبه خیره شد با یاد آوری این که ماهک چقدر برای خریدن آن لباس شوق و ذوش داشت لحظه ای قلبش پر از غم شد.
    جعبه را در دست فشرد ولی قبل از آن که اولین قدم را بردارد صدای زنگ موبایل همایون توجه اش را جلب کرد و دوباره با نیم چرخی به سوی او برگشت که داشت به شماره ای که روی صفحه ی موبایل افتاده بود نگاه میکرد.
    بالاخره با اندکی درنگ تماس را پاسخ داد و گوشی را روی گوشش گذاشت.
    -بله؟
    همایون با شنیدن حرف های مخاطبش لحظه ای اخم کرد و بعد رنگش مانند گچ سفید و عرقی سرد روی تنش راه گرفت پاهایش انگار توان تحمل کردن وزنش را نداشتند که آنطور برای سرپا نگه داشتنش با لرزشی بی امان تقلا می کردند.
    هامین جعبه را رها کرد و به سمت همایون رفت با حرکتی سریع گوشی را از دستش قاپید روی گوش خودش گذاشت همزمان دستش را دور شانه های او پیچاند و کمک کرد روی مبل بنشیند.
    -آقا یکی از خدمتکارها دید که از طبقیه ی دوم خودش رو پایین انداخته و...
    مخاطب -که سعیدی مشاور همایون بود- ثانیه ای مکث کرد.
    -الو...آقا؟...حالتون خوبه؟
    هامین سرپا ایستاد و بالاخره سکوتش را شکست.
    -همایون حالش زیاد مساعد نیست؛ حالا از اول همه چیز رو برام تعریف کن، چی شده؟
    سعیدی که صدای هامین را شناخت نفس عمیقی کشید.
    -به ما خبر دادند که شهین خانم خودکشی کرده؛ یعنی اونطوری که خدمتکارش دیده خودش رو آتیش زده و از طبقه ی دوم پایین پرت کرده.
    موبایل از دست هامین به زمین افتاد و تمام محتوایش بیرون ریخت آنچه را می شنید باور نداشت این درست بلایی بود که بر سر هانایش آمده بود؛ چه کسی پشت پرده داشت این نمایش کثیف را اداره می کرد؟ چرا پس از پنج سال دوباره این اتفاق داشت تکرار می شد؟ چرا همه چیز دست به دست هم داده بود تا او را به مرز جنون برساند؟
    نگاهش روی همایون ثابت ماند که با همان چهره ی ماتم زده به زیر پایش خیره نگاه می کرد و گویی قصد نداشت از عالم خیال بیرون بیاید.
    یعنی تمام این ماجراها زیر سر مهرابی بود یا شخصی دیگر داشت در پشت پرده تمام این اتفاقات را اداره می کرد؟
    سر به زیر و متفکر تمام اتفاقات اخیر را کنار هم قرار داد، تک به تک مانند پازل آن ها را چید و جز تصویری مبهم چیزی دیگری دست گیرش نشد؛ نمی توانست باور کند مهرابی به تنهایی این نمایش مزخرف را به راه انداخته است.
    -همایون باید حرف بزنی با کی دشمنی داری که بتونه اینطور راحت از نزدیک بهت ضربه؟
    -نمی دونم هامین، من هیچی نمی دونم.
    دست هایش را روی صورتش گذاشت و سرش را به شدت تکان داد گویی داشت از خاطره ای تلخ فرار می کرد نمی توانست باور کند که به سر شهین هم همان بلایی آمده که به روز هانا آمده بود.
    -هامین... چرا هیچی با عقل جور در نمیاد؟ چرا هر چی حدس می زنم اشتباه از آب درمیاد؟
    سپس از جایش برخاست و دکمه ی بالایی پیراهن مردانه ای که به تن داشت را باز کرد.
    -باید برگردم؛ همین امشب باید برم ببینم چه اتفاقی افتاده فقط یه خواهش ازت دارم چهار چشمی مراقب ماهک باش تا وقتی سالم پیش مادرش برگرده.
    سپس در حالی که داشت با فریاد کاوه را فرا می خواند از نشیمن خارج شد گویی هرگز آنجا حضورت نداشته است و چشم هامین روی جای خالی اش ثابت ماند هرچه فکر می کرد بیش از پیش حیرت زده می شد.
    با همان حالت مبهوت برخاست و با گام های شمرده از نشیمن بیرون رفت باید هر چه زودتر ماهک را می دید گویی از این که لحظه ای تنهایش بگذارد می ترسید! آخر مهرابی که دیگر هیچ خصومتی با شهین نداشت که بخواهد او را از بین ببرد و همایون هم که با آن حال آشفته و چهره ی پریشانی که به خود گرفته بود بی تردید از لیست قاتل های فرضی شهین خط می خورد؛ پس این وسط چه کسی داشت این بازی ناجوان مردانه را اداره می کرد؟
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    دستش را روی دستگیره ی در اتاق گذاشت از همان پشت در هم می توانست صدای هق، هق مظلومانه ی ماهک را تشخیص دهد؛ دلش به حال او سوخت و چقدر روزگار با او سر ناسازگاری بنا نهاده بود که این گونه روز و شب را برای ماهک بی سرپناه تلخ و غیرقابل تحمل می کرد.
    در که گشوده شد با قدمی بلند داخل اتاق رفت و آن را پشت سر بست و به دیوار کناری اش تکیه زد، گویی قصد نداشت چشم از تصویر غم انگیز روبرویش چشم بردارد.
    فرشته با شنیدن صدای در نگاهش را بالا کشید، حصار دستهایش را از دور ماهک باز کرد و برخاست و شال قهوه ای رنگی که سر داشت را مرتب کرد.
    -من می رم بیرون.
    سپس به نرمی جلو آمد و چون نسیمی خنک از کنار هامین گذشت و از اتاق خارج شد.
    هامین بی صدا رفتنش را تماشا کرد و زمانی که اتاق از عطر وجود آن دخترک سرکش تهی شد، نفسش را سنگین بیرون فرستاد و تکیه از دیوار پشت سرش گرفت.
    روز پر تنشی را سپری کرده بود؛ سرو کله زدن با سوزانی که به قصد آتش زدن اعصابش به ویلا آمده بود و حال هم مرگ شهین و ماهکی که غمبرک زده کنج تختش می گریست.
    کلافه چنگی به موهایش زد و بی توجه نسبت به ماهک کنار پنجره رفت و پرده های کرم رنگ اطلسی را کنار زد، همانطور که فرشته گمان می کرد داشت برف می بارید و حیاط ویلا از دانه های برف پر شده بود.
    -ماهک، پدرت توی شرایط خوبی نیست؛ من نمی خوام رفتار بدی که داشت رو توجیه کنم. نه، واقعا این قصد رو ندارم؛ چون رفتار زشت همایون همیشه شامل حال تو و مادرت شده و این دفعه هم مستثنی نیست.
    چشم از منظره ی روبرویش گرفت، دست در جیب شلوارش کرد و به چشم های سرخ ماهک نظری کوتاه انداخت؛ گویی تحمل دیدن آن تیله های مشکی پر آب که عجیب به شبیه چشم های هانا بودند را نداشت.
    -می دونی آدم رکی هستم و هیچوقت نتونستم برای بیان یه موضوع مقدمه چینی کنم...
    مکث کوتاهی کرد و دوباره به سمت پنجره رفت خودش هم نمی دانست چرا به این جسم یخ زده دخیل بسته است!
    -همایون همین امشب برمی گرده تهران متاسفانه همین الان به ما خبر دادند که شهین خودکشی کرده.
    صدای بهت زده ی ماهک را از پشت سر شنید.
    -خدای من او...اون...واقعا... خودکشی کرده؟
    وقتی جوابی از جانب هامین نشنید از تخت پایین آمد دمپایی های خزدار بنفش رنگش را پوشید و با قدم های ناهماهنگی به سمت هامین رفت و کنارش ایستاد لرز کرده بود.خودش را به آغـ*ـوش کشید.
    -بابا همیشه شهین رو به ما ترجیح داده مطمئنم اگر الان خبر مرگ من رو...
    هامین عصبی دستش را به روی دهان دخترک گذاشت و از بین دندان های کلید شده اش غرید:
    -ساکت شو!
    هانا با نگاهی وحشت زده به چشم های به خون نشسته ی عمویش زل زد تا به حال او را اینگونه عصبانی ندیده بود.
    -هیچ می فهمی داری چی می گی ماهک؟ تو دخترشی.
    ماهک با قدمی به عقب و لب های لرزان از او فاصله گرفت.
    -برای اون رابـ ـطه ی خونی هیچ ارزشی نداره حتی اگر دخترش باشه.
    نمی دانست چه بگوید تا درد این دختر حیران را کمی تسکین دهد. ماهک وقتی سکوت معنادار او را دید پوزخندی به لب راند، انگار می گفت؛ دیدی؟ حتی تو هم می دانی همایون اهدافش را به خانواده اش ترجیح می دهد!
    ماهک پیشانی اش را به سردی شیشه تکیه داد، می خواست کمی از التهاب درونش را به کمک آن جسم بی رنگ و ریا بکاهد؛ چشم هایش را بست و چند قطره اشک مهمان گونه های سرخش شدند.
    تصویر اندوهباری بود؛ دختری نا امید و بریده از همه که حتی دیگر سعی نمی کرد به شانه های او پناه ببرد.
    چشم هایش را که باز کرد، چند لحظه بی حرکت به روبرویش خیره شد و بعد لبخندی هرچند کوچک به لب نشاند.
    -نمی دونم این دختر از کجا اومده توی زندگی ات و قراره تا کی کنارت باشه ولی بدون از دست دادن چنین فرشته ای حماقت محضه.
    سپس به هامین که گیج جمله ی نابهنگامش بود نگاه کرد و با اشاره ی ابرو قسمتی از حیاط را نشان داد.
    فرشته زیر الاچیق نشسته بود و با فکری مشوش روبرویش نگاه می کرد.
    -اون دختر فقط یه مزاحمه.
    لبخند ماهک این دفعه شیطنت آمیز بود.
    -اوه، چه مزاحم خوشگلی!
    هامین چشم هایش را در حدقه گرداند.
    -جوک می گی؟
    با دست اشاره کرد به او که حال دستش را زیر چانه گذاشته بود و داشت روی میز خط های فرضی می کشید.
    -به من بگو این دختر کجاش خوشگله؟
    ماهک کاملا غم خود را به فراموشی سپرده بود و داشت از فرشته دفاع می کرد.
    -اول اینکه زیبایی به ظاهر نیست و این ذات آدمه که باید زیبا باشه، فرشته مثل این شیشه پاکه ولی یه چیزی داره از درون اذیتش می کنه، نمی دونم غمش چیه اما فکرش آزاد نیست انگار...انگار توی خودش زندونی شده.
    با حرف های ماهک کمی فکرش درگیر فرشته شد نگاهش را از او گرفت و عقب گرد کرد همین که می دید ماهک حالش مسائد به نظر می رسد، خیالش راحتتر شد. دیگر مثل قبل نمی توانست احساساتش را بروز دهد، آنها را جایی گوشه ی قلبش زنجیر کرده بود و اجازه ی خودنمایی را از آنها می گرفت.
    -ممنون از سخنرانی گوهربارت که من رو کمی روشن کردی...
    دستگیره ی در را در دست گرفت و لحظه ی آخر گفت:
    -همایون می خواد برگردی؛ سعی می کنم از همینجا برات بلیط رزرو کنم.
    -پس بالاخره حرف اصلی ات رو زدی؟ می دونستم اون به زودی این تصمیم رو می گیره برای همین خودم اینترنتی بلیط رزرو کردم و فرداشب از همینجا بر می گردم و خیال شما رو راحت می کنم.
    کمی مکث کرد دلش هوایی شده بود؟ کمی سرکشی که ایرادی نداشت. اگر بر می گشت و یا تمام توان ماهک بغض کرده را بین حصار دستهایش می فشرد آسمان به زمین که نمی آمد.
    ولی پا روی دلش گذاشت و تمام احساساتی که آمده ی انفجار بودند را پشت در اتاق جا گذاشت و با حواسی پرت تنها قدم بر می داشت.
    همین که به راه پله رسید صدای بحثی توجه اش را جلب کرد.
    -هیچ معلومه وسط سرما چی کار می کنی؟ نگاهش کن تو رو خدا تموم صورتش یخ زده.
    قدمی کوتاه برداشت و از بالای نرده ها نگاهی به امیرمهدی و فرشته که روبروی هم ایستاده بودند انداخت انگشت های دستش ناخودآگاه مشت شدند.
    -امیر باز سرو کله ات پیدا شد هی به من بگی چی کار کنم، چی کار نکنم؟ نکنه فکر می کنی با یه بچه ی پنج ساله طرفی؟
    فرشته شانس آورده بود که داشت به امیرمهدی تشر می زد؛ چون اگر ذره ای لطافت نشان می داد ممکن بود همان لحظه هامین هر دوی آنها را از روی زمین ساقط کند.
    -یعنی انقدر مزاحم زندگی اتم که بعد این همه مدت داری اینطور جواب نگرانی ام رو نسبت به خودت می دی؟
    فرشته با ترس نگاهی به اطرافش انداخت از اینکه کسی آنها را با هم ببیند خوف داشت البته بیشتر نگران امیرمهدی بود نمی خواست برای او دردسر درست کند.
    -امیر خواهش می کنم تا وقتی که اینجاییم دور و بر من نپلک خواهش می کنم.
    امیرمهدی قدمی به جلو برداشت و با نگاهی غرق تمنا در زمردی نگاه فرشته با او صحبت می کرد انقدر نگاهش پر از شیفتگی و دلتنگی بود که هامین از آن فاصله هم می توانست تشخیص بدهد که چقدر فرشته را دوست دارد.
    -چرا هر دفعه سعی می کنم بهت نزدیک بشم از دستم فرار می کنی؟ فکر کردی نمی فهمم داری تموم خواستن هوای من رو پس می زنی؟ دست خودم نیست فرشته که انقدر تو رو...
    فرشته دستهایش را با شتاب روی گوشهایش گذاشت از چیزی که امیرمهدی می خواست به زمان بیاورد واهمه داشت.
    -ساکت شو امیر التماست می کنم همین الان تمومش کن.
    امیرمهدی با عصبانیت دستهای فرشته را کنار زد سفیدی سفیدی اطراف شکلاتی های مهربانش به رنگ خون درآمده بوند.
    -فقط بهم بگو چرا؟ چرا حتی نمی خوای حرفهای من رو بشنوی؟
    -من بهت می گم چرا...
    صدای همایون بود که آنها را به خود آورد، فرشته وحشت زده به او نگاه می کرد خدا می دانست چه در سر این مردک می گذرد که آنگونه موزیانه جلو می آمد و تا وقتی که کنار هردوی آنها قرار نگرفته بود همانطور مسکوت فقط نگاه می کرد.
    -فرشته دیگه اون دختر مجردی نیست که قبلا توی رستوران خواهرت کار می کرد الان نامزد برادر منه.
    سکوت معناداری میان جمع شکل گرفت انگار زبان همگی را به قفل و زنجیر بسته بودند که هیچکس حرف نمی زد حتی هامین آن بالا خشک ایستاده بود و قدرت حرکت کردن را نداشت نمی دانست چرا همایون چنین دروغ مضحکی را تحویل امیرمهدی داده است.
    -دروغه!
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    فقط خدا می دانست با چه جان کندنی این یک کلمه را به زبان اورده است سر تکان می داد و زیر لب تکرار می کرد که دروغ است.
    فرشته اما با غم به چهره ی مجنون وار او چشم دوخته بود و اشک هایش آماده ی بارش بودند ولی جلوی خودش را گرفت تا کوه غروری که خود را پشت آن پنهان کرده بود ریزش نکند، با سرعت عقب گرد کرد و پلکان را بالا آمد همین که نگاهش به هامین افتاد لحظه ای مکث کرد با چشم های خونینش به او زل زد.
    دلش می خواست به حال خودش که اینطور بازیچه شده اشت هق بزند ولی چیزی اجازه ی این کار را از او گرفته بود هیچ دلش نمی خواست این آدمها شکستنش را ببینند.
    تنها چشم بست با درونی طوفانی از کنار او گذشت.
    خودش هم نمی دانست این همه صبر لانه کرد در وجودش را چگونه به دست آورده است و چطور می تواند آن همه خشم خفته ی درونش را در سـ*ـینه خاموش کند. خشمی که چون آتشی زیر خاستکر آماده ی فوران بود.
    هامین با مشت هایی گره کرده و توپی پر از جایش کنده شد و به سمت همایون که داشت در خروجی ساختمان را باز می کرد بی توجه نسبت به آن مرد کمر شکسته همه چیز را پشت سر نهاد اما هامین کسی نبود که به این راحتی پا پس بکشد.
    نیم نگاهی به امیرمهدی انداخت که هنوز هم مات و مبهوت سر جایش خشک مانده بود و سپس چون رودخانه ای طغیان زده پشت سر همایون بیرون رفت.
    -همایون!
    با شنیدن صدای او مکث کرد سپس چرخید و منتظر به چهره ی عصبی هامین چشم دوخت کاملا چهره اش خونسرد بود از همان آرامش هایی که می توانست جنون آمیز باشد.
    -چرا اون دروغ مضحک رو به اون پسره تحویل دادی؟
    همایون هنوز هم عزادار شهین بود در چهره اش غم، خشم و کمی ترس را می شد واضح دید.
    -اون دختر هیچ آینده ای نداره من فقط می خواستم از کنجکاوی های احتمالی اون پسر نسبت به روابط شما جلوگیری کنم.
    هامین قدمی با نزدیکتر شد روی موهایش دانه های سپید برف زیر نور چراغ های پایه دار حیاط به زیبایی می درخشیدند.
    -روابط من به هیچکس مربوط نیست؛ کسی نمی تونه دخالت بی جا بکنه و تو نباید اون دروغ مسخره رو می گفتی.
    -نه تا وقتی که یک سر روابط تو من هم قرار دارم ببین پسر کوچولو درسته مدتی که به هوش تو برای رسیدن به اون کسی که داری باهام بازی می کنه نیاز دارم ولی این دلیل نمی شه که بذارم تو هر راهی که دلت بخواد رو پیش بگیری من حوصله‌ی دردسر جدید ندارم.
    سپس به او پشت کرد و به سمت کاوه که کنار ماشین مسکوت جدال بین این دو برادر را نگاه می کرد رفت. کاوه در عقب ماشین را گشود و همایون در آن جای گرفت و از جلوی دیدگان پر غضب هامین ناپدید شد.
    با قرار گرفتن دستی روی شانه اش از ماشین هامین که داشت ویلا را ترک می کرد نگاه گرفت و به بابک که کنارش ایستاده بود نگریست. او دیگر در این بلبشویی که همایون دم رفتن راه انداخته بود چه می خواست؟
    -خوبه بابا حالا نمی خواد حرص بخوری می خوای برم بگم فرشته نامزد منه همایون اشتباهی اسم تو رو گفته؟
    همین مانده که بابک در این وضعیت هم رگ شوخ طبعی اش بالا بزند واقعا گاهی وقت نشناس می شد. هامین هم که آمده ی انفجار بود مشت گره کرده اش را بالا برد و زیر چشم بابک پایین آورد و او را پخش زمین برف پوشانده ی زیر پایشان کرد.
    -خفه شو بابک، هیچوقت نمی خوای بفهمی که کجا و چه وقت باید چه حرفی رو بزنی!
    بابک ناله ای کرد هنوزرد کتک روز قبل روی صورتش پررنگ بود که حال باز به خاطر پرچانگی، ضربه ای دیگر را به جان خرید.
    بابک هنوز از رو نرفته بود با اخم زیر چشمش را لمس کرد پوزخند معنا داری به او زد.
    -این دوبار، از دیروز تا حالا به خاطر اون دختر که ظاهرا هیچ تعلق خاطری بهش نداری دوبار روی من دست بلند کردی.
    هامین عصبی به سمت او خم شد یقه ی کاپشن زیتونی رنگی که به تن داشت را گرفت و او را از جا کند حال صورت هایشان کاملا روبروی هم بودند و یکی با اخم و دیگری با عصبانیت به هم نگاه می کردند.
    -منظورت از این حرف های بی سر وته چیه؟
    -نمی دونم شاید می خوام یه جوری بهت حالی کنم برای یک بار هم که شده سری به اون قلب یخی ات بزنی شاید یخ هاش دارن آب می شن.
    هنوز یقه اش توی دست های هامین داشت فشرده می شد.
    -حتی یه بار نتونستی بفهمی داری چی برای خودت زر می زنی.
    -پس الان داری به خاطر چی می سوزی؟ تو هامینی پسر؛ کسی که زیر بار حرف هیچکس نمی ره تو همین الان می ری داخل و به اون پسره می گی که همایون حرف مفت زده.
    بالاخره دستش را از روی یقه ی بابک انداخت و با کلافگی دستی به صورتش کشید.
    -متاسفانه این بار حق با همایونه پسره خیلی پاپیچ شده اگر بفهمه همایون دروغ گفته ممکنه بخواد توی کارهامون دخالت کنه.
    بابک دستش را روی شانه ی هامین گذاشت و چون برادری دلسوز به او نگریست.
    -مطمئنی که این بهانه نیست؟
    -ببین بابک خودت داری اعصابم رو تحـریـ*ک می کنی توی قاموس من دست روی دوست بلند کردن نبود ولی تو داری گند می زنی به اعصاب نداشته ام.
    بابک آب دهانش را نمایشی قورت داد و قدمی به عقب برداشت شاید اگر جای بابک هر کس دیگری بود همان موقع که هامین آن ضربه را می زد حتی یک لحظه هم نمی ایستاد ولی بابک مرد پاپس کشیدن در رفاقت نبود و تا ته می ماند.
    -خیلی خوب، بیا بریم باور کن یه دقیقه ی دیگه اینجا بمونم قندیل می بندم.
    همین که خواست برگردد هامین مچ دستش را گرفت و باعث شد که بابک برای رفتن مکث کند و به سوی او برگردد.
    -ببین می دونم الان دلت می خواد من رو بغـ*ـل کنی و به خاطر رفتار زشتی که داشتی از من معذرت بخوای ولی لازم نیست من تو رو بخشیدم.
    -چرت و پرت تحویل من نده بگو ببینم تو اون موقع که همایون داشت به امیرمهدی می گفت اون دختره نامزد منه اونجا نبودی پس چطور فهمیدی؟
    بابک با لبخند چند ضربه به بازوی او زد اما با دیدن چهره ی جدی هامین حرفی که تا نوک زبانش آمده بود را بلعید آنقدر دیوانه نبود که باز هم دلش کتک بخواهد.
    -حق با تو همایونه امیرمهدی پی ماجرا رو گرفته راستش من داشتم نقشه ها رو چک می کردم که اومد داخل اتاقم حالش خیلی خراب بود وقتی با اون ظاهر آشفته دیدمش واقعا دلم براش سوخت؛ پرسیدم چشه و اون هم تموم ماجرا رو برام تعریف کرد و پرسید همایون درست گفته یا نه.
    -تو چی بهش گفتی؟
    -من هم گفتم اگر همایون گفته لابد اینطوره ولی می دونی هامین بیشتر از این می ترسم که این پسره دست بردار نباشه و بخواد پی ماجرا رو بگیره، هرطور بخوای فکر کنی اون یه مدت فرشته رو می شناخته این که سرو کله ی تو از کجا توی زندگی اش پیدا شده شاید براش غیرقابل هضم باشه.
    -نمی خواد به این موضوع فکر کنی خودم درستش می کنم.
    سپس با فکری درگیر از کنار بابک گذشت انقدر عصبی و تا حدی کلافه بود که سرمای پیرامونش را حس نمی کرد؛ گویی میان انبوهی از اوهام خود را به فراموشی سپرده بود.
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    فرشته:

    جلوی آیینه قدی اتاق ایستادم و به چتری های بلندم چشم دوختم حال با این موهایی که تا زیر گوشم رشد کرده بودند چهره ام رنگ و لعاب دیگری به خود گرفته بود نمی دانم دفعه ی قبل کی و کجا انقدر دقیق به ظاهرم نگاه کرده بودم ولی انگار فرشته ای که مقابلم می دیدم با چیزی که همیشه تصور می کردم زمین تا آسمان تفاوت داشت.
    دختری که حال نگاهش ده ها برابر از چند ماه قبل شکسته تر شده بود و دیگر از آن پسرک کوچه بازاری که محله ای را روی انگشت اشاره اش می چرخاند خبری نبود.
    من دیگر آن نظافتچی ساده که هر روز سرسرای رستوران فروزنده ها را تی می کشید نبودم، همانی که شب را با درد استخوان به خاطر اوامر تمام نشدنی هستی صبح می کرد.
    نام هستی که از ذهنم گذشت ناخودآگاه یاد امیرمهدی افتادم آخ همان امیرمهدی که روزی تنها رفیق روزهای تنهایی ام بود همانی که بی صدا حرف های آن نظافتچی ساده را با جان و دل گوش می داد.
    هیچوقت نمی توانستم چهره ی شکسته ی چند روز قبلش را فراموش کنم زمانی که چمدان به دست ویلا را ترک کرد و تنها لحظه ی آخر سرش را بالا آورد با همان نگاه مظلوم و شکلاتی هایی که دو، دو می زدند به من که پشت پنجره رفتنش را نظاره می کردم ثانیه ای چشم دوخت و کولباری از اندوه را به دلم سرازیر کرد.
    با رفتن امیرمهدی و پس کشیدنش از پروژه‌، آقای مهرابی از هامین و بابک هم خواست که پروژه بسته شود با این حال هامین مقاومت کرد ولی مهرابی هم کوتاه نیامد و همانجا پرونده ی پروژه باز نشده بسته شد.
    و اما ماهک او هم دو روز بعد از ما خداحافظی کرد و با رفتنش به من اجازه ی شناختن بیشتر شخصیت دوستداشتنی اش را نداد و با پروازی چند مقصده به لندن بازگشت.
    آهی کشیدم و نگاه از خودم گرفتم با قدم های سست به سمت تختم رفتم و با دنیایی از افکار مشوش روی آن نشستم نگاهم روی گل های ریز صورتی روتختی توسی رنگ در گردش بود انگار میان انبوه آن شکوفه های ریز دنبال راهی برای گریز از خیالات واهی ام بودم.
    با دو دست موهایم را به چنک کشیدم صدای خشدار همایون را می شنیدم که هزارباره داشت روح امیرمهدی را به سلاخ می کشید نمی توانستم تصور کنم چه دردی از شنیدن آن جمله قلبش را احاطه کرد من نمی توانستم آن همه علاقه اش را نسبت به خودم درک کنم اصلا شخصی چون امیرمهدی حتی نباید به من نگاه می کرد.
    با شنیدن صدای در اتاق سرم را بلند کردم با دیدن رقیه خانم از روی تخت بلند شدم؛ وقتی برگشته بودیم او را در خانه دیدم.
    -فرشته جان آقا الان به من زنگ زد گفت اون گلدون رزی که توی تراسه رو بیارم داخل والا از من پیرزن که برنمیاد بیا قربونت کمک کن تا بیاریمش داخل خونه الان هاست که برگرده و قشقرق راه بیفته.
    لبم را گاز گرفتم تا خنده ام را نبیند عاشق حرف زدنش بودم مرا یاد مادرم می انداخت.
    -چشم رقیه خانم شما برید من هم الان یه چیزی سرم می کنم و میام.
    لبخند نمکینی روی صورت پر چین و چروکش نشست دلم می خواست گونه های تپلش را ببوسم.
    وقتی از چهارچوب در خارج شد افکارم را پس زدم و با سرعت روسری بنفش ساتنی ام را از روی تخت برداشتم و به سر کشیدم به دنبال او از اتاق خارج شدم.
    گرگی توی هال بزرگ خانه داشت با توپ آبی رنگی که هامین از اصفهان برایش آورده بود بازی می کرد همین که حضور مرا احساس کرد سرش را به سویم چرخاند و برایم دم تکان داد سپس توپ را به دهان کشید و به سمتم دوید و جلوی پایم زانو زد و سرش را بالا آورد توپ را از او گرفتم و به سمت اتاق خودم انداختم تا کمی برای آوردنش زمان از دست برود اگر مرا گیر می آورد دیگر تا شب ول کن نبود.
    نگاه از او که با سرعت به سمت اتاق می رفت گرفتم و با سرعت به سمت تراس رفتم رقیه خانم کنار گلدان ایستاده بود و با غم به ساقه های عریانش نگاه می کرد با احتیاط جلو رفتم.
    -رقیه خانم شما می دونید چرا هامین روی این گل انقدر حساسه؟
    رقیه خانم پر روسری گلدارش را گرفت و زیر چشمهایش که حال بارانی شده بودند کشید.
    -بوته ی این گل رو هانا خانم چند روز قبل از مرگش کاشته بود. هر چیزی که کوچکترین رابـ ـطه ای با هانا داشته باشه برای آقا هامین خیلی مهمه و حساسیت خاصی روی اون داره.
    -شما اون رو می شناختین؟
    -نه مادر ولی جگرم می سوزه وقتی عکس قرص ماهش رو می بینم، حیف نبود چنین فرشته ای خودش رو پر، پر کنه؟
    سپس هول شده نگاهی به اطرافش انداخت و دستش را روی گلدان گذاشت.
    -بیا مادر که خیلی دیر شده باید این رو ببریم.
    جلو رفتم دسته های سفالی گلدان یخ زده را گرفتم و با یک حرکت آن را از جا کندم رقیه خانم با دیدن حرکتم خندید و چون بیشتر وزن گلدان روی من بود با آن یکی دستش به بازوی من زد.
    -ماشاءالله به این زور رو بازو باید رفتم خونه یه اسپند برات دود بدم.
    با شنیدن حرفش لبخند زدم.
    -آخه کی من رو می بینه که بخواد چشمم بزنه؟
    -هی مادر از کجا معلوم شاید خودم چشمت بزنم از بس ماشاءالله خوش بررو و خانم و همه چی تمومی.
    این دیگر از ان تعریف های شاخدار بود من خوش چهره بودم؟! مثلا واژه ی خانم بنظرم دیگر واقعا اغراق بود کاش مادرم اینجا بود تا ببیند یک نفر به من خانم نسبت داده است به نظرم آن وقت از خوشحالی پرواز می کرد.
    -رقیه خانم دیگه غلو نکنید آخه من کجام خوشگله؟
    نفس نفس زنان همراه من از تراس خارج شد.
    -بذارش زمین نفسم گرفت... استغفرالله دختر تو چرا ناشکری؟ تن و بدن به این سالمی داری و توی صورتت خدا رو هزار مرتبه شکر حتی یه نقص نیست بعد می گی کجات خوشگله؟
    آن یکی دسته ی گلدان را از دستش گرفتم و آن را به تنهایی حمل کردم. این گلدان که دیگر از گونی های پر از سیب زمینی که من توی رستوران با خودم این طرف و آن طرف می بردم که سنگین تر نبود.
    -شما راست می گی من واقعا بعضی اوقات ناشکر می شم ولی توی این مورد اطرافیانم هم مقصرن؛ آخه کمتر کسی پیدا بشه از من تعریف کنه بیشتر آدمها دنبال تخریبم هستن... حالا این گلدون رو کجا بذارم؟
    دستش را زیر چانه اش گذاشت و با دقت اطراف را زیر نظر گرفت.
    -بذارش جلوی پنجره ای آشپزخونه به نظرم اونجا خوب نورگیره.
    با حساسیت خاصی گلدان را با خودم به سمت آشپزخانه بردم از وقتی شنیدم این گلدان چرا انقدر برای هامین عزیز است من هم ناخوداگاه احترام ویژه ای برایش قائل می شدم فقط خدا می دانست چقدر دلم می خواهد بدانم چرا هانا خودش را آنطور خوار و خفیف به نابودی کشانده است.
    گلدان را روبروی پنجره گذاشتم و از آن کمی فاصله گرفتم راستش ساقه های خالی اش بدجور در ذوق می زدند نمی دانم چه اصراری بود که حتما باید این گلدان در خانه باشد.
    -نمی دونید چرا گفتن که باید گلدون رو بیاریم داخل خونه؟
    همانطور که حرف می زدم به سمت رقیه خانم برگشتم با دیدن او که داشت گرگی را از خود می راند خنده ام گرفت.
    -چخه برو اون طرف ای خدا باز این ول داره می چرخه! فرشته بیا ببرش الان نجسم می کنه.
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    خنده کنان به سمت آنها رفتم و گرگی را از رقیه خانم که حالا بالای مبل ایستاده بود دور کردم ولی عجیب بود که داشت مقاومت می کرد.
    -رقیه خانم فکر کنم گرگی علاقه ی خاصی به شما داره.
    پایین لباس گل گلی قهوه ای رنگی که پوشیده بود را به دست گرفت و از روی مبل پایین آمد و دمپایی ابری های سفیدش را به پا کرد.
    -چی بگم لابد یه مدت که نبودم دلتنگ شده حیوونه دیگه وابسته می شه.
    توپ گرگی را از روی زمین برداشتم و به سمت نشیمن پرت کردم تا دیگر به سمت رقیه خانم نرود حربه ام جواب داد؛ چون به سرعت به آن سمت رفت و همانجا سرگرم بازی شد.
    -حمل بر فضولی نباشه شما چند وقته که اینجا کار می کنید؟
    همانطور که کوسن روی مبل ها را مرتب می کرد پاسخم را داد.
    -دو سالی می شه که اینجا کار می کنم، البته من بیشتر وقتی آقا هامین خونه نیست اینجا میام این طور خودم راحتترم.
    سرم را به نشانه ی تایید تکان داد با اخلاق خاصی که هامین داشت هرکسی نمی توانست با او سر کند حتما باید اعصاب پولادین می داشت.
    -امروز من شام درست کنم یا خودتون زحمتش رو می کشید؟
    -نه عزیزم این دو روزه هر چی من پختم آقا هامین بهانه گرفت انگار معده اش به غذاهای تو بهتر می سازه خلق و خوش عوض شده!
    با تعجب به حرف هایش گوش دادم.
    -غذا پختن من چه ربطی به خلق اون داره؟
    لبخند معناداری زد که یک دفعه تا بنا گوش داغ شدم چرا آنطور به من نگاه می کرد؟
    -چرا این طوری به من زل زدین؟
    تا خواست لب از لب باز کند صدای قفل در آمد و پشت بند آن در باز شد و هامین با چهره ای که اخم آلود وارد خانه شد به نظرم چیزی بیرون از خانه او را عصبانی که بود که از بدو ورودش شمشیر را از رو بسته بود.
    سرش را بلند کرد و نگاهی به من بعد رقیه خانم انداخت کمی دقت که کردم روی صورتش دانه های ریز عرق را به وضوح دیدم با نگرانی قدمی به سمتش برداشتم.
    -حالت خوبه؟
    به نظرم این روزها هیکلش کمی آب رفته بود و صورتش سرحال به نظر نمی رسید.
    بی توجه نسبت به سوالی که کرده بودم بی مقدمه به سمت رقیه خانم نگاه کرد.
    -شما می تونید تشریف ببرید.
    رقیه خانم خیلی سریع به سمت رخت آویز جلوی در رفت و چادر سیاهش را به سر کرد لحظه ای که داشت در را باز می کرد به سمت من نظری انداخت ته نگاهش نگرانی موج می زد شاید از این که هامین آن طور عصبی بود؛ می ترسید.
    در که بسته شد نا خودآگاه چشم هایم را بستم نمی دانم چرا احساس بدی نسبت به این سکوت او داشتم انگار منتظر بودم گلویم را به چنگ بکشد و انقدر بفشارد تا بین دستهایش جانم از تنم خارج شود با این فکر دلم هری پایین ریخت و عرق سردی به تنم نشست آب دهانم را به سختی قورت دادم و منتظر مانند بره ای که به سلاخ خانه بـرده می شود به صدای قدم هایش که هر لحظه نزدیکتر می شدند گوش فرا دادم.
    انقدر نزدیک شد تا این که رایحه ی گسی که به خود زده بود مشامم را قلقلک داد یک دفعه دستم را جلوی بینی ام گرفتم و پشت هم عطسه کردم.
    سرم را بلند کردم و با چشم های سرخ شده و پر آب به او زل زدم که با تعجب به من نگاه می کرد انقدر عطسه می کردم که حتی فرصت حرف زدن نداشتم که بگویم به بوی ادکلنش حساسیت دارم.
    -هی دختر معلومه چته؟
    -من...من... فک...فکر کنم به...ادکلنت...حساسیت دارم.
    بالاخره با هر جان کندنی بود به او گفتم لحظه ای مات به من نگاه کرد و بعد یقه ی پیراهن کاربنی رنگی که به تن داشت را به بینی اش نزدیک کرد و من هم با همان چهره ی کبود و عطسه های پی در پی حرکاتش را دنبال می کردم.
    -ای بابا این یکی رو تازه خریده بودم.
    اول کتش را از تنش درآورد سپس با طمانینه دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز کرد با دیدن حرکتش مثل برق گرفته ها خشک ایستادم؛ داشت چه می کرد؟
    چشم هایش را میخ نگاه میخکوب شده ی من کرده بود و کارش را ادامه می داد به گمانم می خواست عکس العمل هایم را زیر نظر بگیرد.
    -چیه دیگه سرفه ات نمیاد؟
    نفسم را به سختی بیرون فرستادم و نگاهم را از او گرفتم هنوز هم گلویم می سوخت و از چشم هایم آب می آمد قدمی از او فاصله گرفتم و رویم را برگرداندم چرا نمی فهمید من روی این مسائل حساس هستم؟
    چرا هر دم اعتقاداتم را به سخره می گرفت؟
    -چرا سرت رو چرخوندی؟ چیه می ترسی به گـ ـناه بیفتی؟
    لبهایم را با حرص به هم فشردم.
    -لباست رو بپوش من حاضرم خفه بشم ولی...
    ولی چه؟ واقعا چرا روی گرفتم از چه می ترسیدم؟
    -ولی چی؟ ولی من رو بدون لباس نبینی؟
    گوشه ی روسری ام را گرفت و سرم را به سوی خودش چرخاند پلکهایم را سخت به هم می فشردم و سعی می کردم خودم را پس بکشم ولی تقلایم بی فایده بود تنها روسری ام عقب تر رفت و طره ای از موهایم بیرون ریخت.
    -چشم هات رو باز کن.
    سرم را به نشانه ی نفی چپ و راست کردم صدای محکمش به گوشم که رسید قالب تهی کردم داد نمی زد ولی لحنش چنان دستوری بود که بی اراده چشم هایم را گشودم اولین چیزی که نظرم را جلب کرد صورت جدی و نگاه معنادارش بود نگاهم روی بالا تنه اش که نشست هر چه ناسزا بود به خودم گفتم.
    پیراهنش را دراورده بود ولی زیرپوشی مشکی عریانی تنش را پوشانده بود راستش کمی خجالت کشیدم حال درمورد من چه فکر می کرد؟
    اصلا او در مورد من فکر هم می کرد؟
    نمی دانم ولی من قسمتی از زندگی او بودم و شاید گاهی قسمتی از خیالاتش را به خودم مشغول می کردم اصلا همین الان که با چهره ی عصا قورت داده به من زل زده لابد دارد به من فکر می کند.
    ناگهان با صدای بلندش به خودم آمدم.
    -خدای من تو کری یا خودت رو زدی به نفهمی؟
    دستپاچه این پا و ان پا شدم.
    -چی شده؟
    دستش را کلافه به پیشانی اش کشید.
    -وسایلت رو جمع کن همین الان باید از اینجا بریم.
    لحظه ای با حواس پرتی نگاهش کردم و بعد وقتی به خودم آمدم پرسیدم:
    -چیزی شده؟
    -من موظف نیستم به تو، توضیح بدم فقط کاری که گفتم رو انجام بده.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا