کامل شده رمان برای من باش | khorshiid کاربر انجمن نگاه دانلود

تا اینجا از رمان خوشتون اومده؟

  • اره

  • نه

  • رمانت معمولیه

  • رمانت قشنگه

  • ازش خوشم نیومد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Mahya~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/12
ارسالی ها
875
امتیاز واکنش
11,974
امتیاز
714
محل سکونت
یه گوشه دنیا
[HIDE-THANKS]برگشت.
خودش بود انگار.
متعجب نگاهش کرد و گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟
باربد لبخندی به او زد و گفت: سوار نمیشی؟
ماهک نگاهش را به اطرافش دوخت.
ماندانا را دید که در حال خارج شدن از محوطه بود.
همین کم مونده بود او را با باربد هم ببینند ان هم با این ماشین لندهورش!
سریع سوار شد و گفت: فقط زود تر از اینجا برو.
باربد گاز داد.
خوب بود حالش!نفسی را می بلعید که او بلعیده بود.
:نیلوفر خانوم خوبه؟
:اره..
:یه چیزی بپرسم؟
با لبخند نگاهم کرد.
: ارزو به دلش نزاشتی؟
:انم یوروم.(نفهمیدم)
:مادر صداش میکنی؟
:یه روزه.
ماهک لبخندی زد.
نمیدانست درست است بپرسد که در اینجا چه میکند یا نه!
اما بالاخره پرسید: چرا اومدی؟
باربد اخمی کرد و گفت: گیلان و خریدی؟سندش؟
ماهک سرش را بی حوصله سمته خیابان چرخاند و گفت: جلوی ایستگاه اتوبوس پیاده ام کن.
باربد پوزخندی زد و سرعتش را زیاد کرد.
دیگر خبری از ان حال خوب نبود.
کمی دلگیر بود.
این تلخی ماهک زیاد خوشایند نبود برایش.
باز درد گرنش شروع شده بود.
دستش را رویش گذاشت و فشارش داد.
ماهک زیر چشمی نگاهش کرد.
دروغ چرا..نگرانش شده بود.
ماهک : گردنت چی شده؟
:مفتشی؟
ماهک لب برگرداند ورویش را از باربد گرفت و در دل گفت: حیف اون حس نگرانی من.
باربد ارام گفت: چند وقته شدید درد میگیره.
:نگه دار.
:ایستگاه دیدی؟
ماهک: گردنت و ببینم.
باربد ابرو بالا انداخت.
گوشه ای نگه داشت.
ماهک به سمتش چرخید و گفت: سرت و خم کن.
باربد سرش را ارام خم کرد.
دستان ماهک روی گردنش نشستند.
:اینجا؟
:اره.
:چه زمان هایی؟
:عصبی میشم.
:مگه مجبوری ؟ یه ذره خودت و کنترل کن.
و عقب کشید.
باربد: خوب خانوم دکتر؟
ماهک قری به گردنش داد و گفت: عصبیه.
باربد خندید و گفت: نه بابا؟
ماهک ایشی گفت و بعد نگاهی به ساعت کرد و از ماشین پیاده شد.
باربد متعجب نگاهش کرد.
: بمون تا بیام
باربد متعجب نگاهش کرد.
چند دقیقه بعد ماهک با پلاستیکی وارد شد.
از جعبه کرم را در اورد و روی گردنش ریخت و بعد نگه دارنده را به گرنش وصل کرد.
:حالا چی جوری رانندگی کنم؟
:جابه جا میکنیم.
ماهک پشت فرمان نشست و با ارامش رانندگی کرد.
: تا جایی که یادمه رانندگی بلد نبودی.
:خیلی چیزا تغییر کرده ..
باربد بدون هیچ مقدمه ای گفت:
: اون یه سو تفاهم بود.
ماهک خسته گفت: برام مهم نیست.
: اما برای من هست ماهک..اون فقط یه سوتفاهم بود.
ماهک جدی گفت : گفتم مهم نیست .
باربد: نمیتونی مجابم کنی چیزی نگم...گندم دوس...
ماهک پرید وسط حرفش و گفت: کجا برسونمت؟
باربد کلافه گفت: هتل شهر...
ماهک دستش دور فرمان مشت شد.
خیلی از خانه اش دور می شد.
اما می ارزید.
نمی ارزید؟
:سینان چه طوره؟چند وقته جواب مسیج هام و نمیده.
:برگشته ترکیه.
ماهک حیران گفت: برای همیشه؟
باربد سری تکان داد.
:چه بی خدافظی.
باربد: حالش زیاد خوب نبود.
:اتفاقی افتاده واسش؟
:قلبش لرزیده.
ماهک نگاهش را به جلویش دوختو زمزمه کرد:پس رفته پی دلش!
بیچاره قلب ضعیف خواهرش!
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]باربد هم زمزمه وار گفت: نه..فرار کرده از دلش!
    ماهک : منظورت؟
    باربد :دور از فهم نبود.
    ماهک ارام گفت: نازپری حالش خوب نیست.
    باربد نگاهش کرد.: سینان حالش بدتره.
    ماهک:ته داستانشون چی میشه؟
    :نمیدونم..ولی فک کنم هندی بشه.
    ماهک لبخندی زد و خیلی زود تغییر موضع داد.
    ماهک سرد گفت: ماشینت و ببرم تو پارکینگ؟
    باربد سری تکان داد و گفت: ممنون.فک کنم راهت دور تر شد.
    ماهک سری تکان داد و گفت: مشکلی نیست..فقط باید خودم و به ایستگاه برسونم.
    باربد از ماشین پیاده شد.
    ماهک سوییچ را به سمتش گرفت.
    باربد: میخوای با ماشین برگردی؟
    ماهک لبخندی زد و تشکر کرد.
    حالا که وقت خدافظی بود هیچکدامشان قصد نداشتند ان کلمه منفور را به زبان بیارند.
    ماهک اهسته گفت: خوب من برم.خدافظ.
    و پشتش را به باربد کرد.
    باربد: ماهک.
    قلبش لرزید.
    چند وقت شده بود که کسی این طوز با این لحن صدایش نکرده بود؟
    :میتونی فردا اینجا رو بهم نشون بدی؟
    ماهک دست دست کرد.
    باربد ناامید از نشنیدن جواب او گفت: میدونم درخواست کاملا...
    :صبح باید برم بیمارستان...باید بیای دنبالم اونجا.
    باربد لبخند پرنگی زد.
    :میام...
    ماهک:ساعت دوازده کوچه کناری بیمارستان.
    :باشه...
    ماهک راهش را از سر گرفت.
    چه شد که قبول کرد؟
    ***
    احمد: تیپ زدی!
    :نه خیرم مثله همیشه ام.
    :خیله خوب..چرا عصبی میشی؟تا کی بیمارستان می مونی؟
    ماهک همان طور که هم قدم با احمد راه می رفت گفت:حدود دوازده.
    :پس ناهار مهمون تو.
    :نچ.
    :باشه خسیس مهمون من.
    :نه ...مهمون یکی از دوستامم.
    احمد چشم ریز کرد.
    دوست؟
    :کی؟
    :نمیشناسیش.
    :دختره؟
    ماهک نگاهش کرد.
    احمد اخم کرد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]:نگو همون اقای شخص سومه؟
    شخص سوم لقبی بود که احمد برای رباینده دله خواهرش انتخاب کرده بود.
    سکوت ماهک طولانی شد.
    :بهش بگو باید قبلش باهم حرف بزنیم.
    ماهک تند گفت: این طور نیست.ما فقط یه دوستیم...معمولی..
    :خوب با این دوستت اشنام کن.
    :الان؟
    :هر وقت فک کردی باید بکنی!
    ماهک لبخندی زد و به سمته اتاق بیمارش رفت.
    احمد زیر لب گفت: عاشق عاشق و میشناسه.
    ***
    باربد لبخندی زد و گفت: کجا برم؟
    ماهک لبخندی زد و گفت: ناهار خوردی؟
    باربد سری تکان داد.
    :گرسنته؟
    :نه.تو چی؟
    :نه...برو بازار ..
    باربد استارت زد و گفت : برنامه ات چیه؟
    :ماهی میگیریم میریم ماهی دودی میخوریم.
    باربد لبخندی زد .
    امروز روز خوبی میشد!
    ماهک تور ماهی را به او داد و گفت: حواست بهش باشه.
    باربد استین لباسش ر ا بالا زد و گفت: ببین چه ماهی میدم بخوری بانو.
    ماهک ابرویی بالا انداخت و گفت: مرد و اشپزی؟
    :حالا ببین.
    ماهک نگاهش را به دریا انداخت و گفت: صداش بهم ارامش میده.
    باربد نگاهش کرد.
    ماهک غرق در امواج شده بود.
    :غرق میشم توش... تو اینده ام...تو گذشته ام..تو حالم.
    باربد نگاهش کرد.
    حالا هم شبیه غرق شده ها بود.
    :از گذشته ات بهم بگو
    ماهک نگاهش کرد.
    باربد ملتمس نگاهش کرد.
    ماهک تکیه داد و گفت: پیشنهاد من بود.نازی هم ازش استقبال کرد. اومدیم گیلان. یه خونه گرفتیم.با پولی که از کلانتری پس گرفته بودم یه تغذیه زدیم.خانجون و مامان نازی توش مشغول شدند. نازی زود تر از من به خودش برگشت. شاید بهتره بگم زود تر از من متوجه نازنین و ستاره شد. غم پدرش و فراموش کرد و سعی کرد همه رو به خودشون بیاره.. دختری چابکیه...خیلی زود برای خودش کار دست و پا کرد.از یه کتاب تخصصی روی میزم شروع کرد.بعد اروم اروم بحثای پزشکی و تیر اخر...برگه طلایی ورود به دانشگاه علوم پزشکی.
    باربد همان طور که حواسش به ماهی بود ماهک را نگاه میکرد.
    : خوب.. جرقه خوبی بود برای من..وارد دانشگاه که شدم با یه نفر اشنا شدم.
    باربد اخم کرد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]ماهک لبخند دلنشینی زد و گفت: احمد...یه پسر اخمو و خر خون.همین شخصیتش باعث شد استاد هم گروهیمون کنه..اروم اروم اخماش باز شد..یخمون اب شد و باهم اخت شدیم.. اون منو با پدرش اشنا کرد،دکتر علوی! تو بیمارستان مشغول بود و جایگاهی داشت واسه خودش..خیلی زود تو بیمارستان واسه ما جا باز کرد.شاید از اون موقع بود که من و احمد رابـ ـطه مون صمیمی تر و عمیق تر شد...پاش به خونمون وا شد...پام به خونشون وا شد..خلاصه شد جزئی از خانواده ما...دیگه من اون ماهک تنها افسرده نبودم...یه خانوم دکتر مغرور بودم که هم مادر داشت هم پدر هم یکی که میتونست تو هر شرایطی بهش تکیه کنه.
    باربد خون خونش را میخورد.
    چرا باید اینهمه در باره ان پسر بگوید؟
    با حسادتی اشکار پرسید: از زنش نگفتی!
    ماهک به سمتش برگشت و با لبخند گفت: زنش؟زن احمد؟
    لبخندش از یاد اوری گلسا پررنگ تر شد و گفت: نه زن نداره.
    باربد حالا کاملا اوقاتش تلخ شد.
    ماهک فین فینی کرد و گفت: نسوزه.
    باربد با هول ماهی را برداشت .
    ماهک خندید و گفت: سوزوندیش!
    باربد ماهی را روی نون انداخت و گفت: بخور.
    ماهک لب برگرداند: بفرمایم.
    باربد لبخند زد و گفت: بفرمایید.
    پاچه هایشان را بالا زدند و پاتوی اب گذاشتند.
    صدای خندشان کل ساحل را در بر گرفته بود.
    دست هم دیگر ر اگرفته بودند و از روی موج ها میپریدند.
    مهم نبود این مرد همان باربد خشک و سردی بود که کارگرانش میترسیدند به او سلام کنند.
    مهم نبود این زن همان ماهک مغرور و خشنی بود که مرد ها میترسیدند به او نزدیک شوند.
    مهم این بود که این نزدیکی ان ها را به کل عوض کرده بود.
    این بود معجزه عشق دیگر؟
    ***
    تا وارد خانه شد صدای کل بلند شد.
    ماهک متعجب چشم دوخت به خانجون.
    مادر نازی گونه اش را بوسید و گفت: عروسکمون میخواد عروس شه!
    عروس شه؟
    که؟ او؟
    نگاهش را به ستاره دوخت.
    ستاره ارام گفت: همکارت...اقای محدوی..برای فردا شب وقت گفتن بیان خواستگاری..این ادا هام واسه اینه که راضی شی!
    ماهک نگاهش را به نگاه مشتاق خانجون دوخت.
    به اشک حلقه زده در چشمان مادر نازی!
    میتوانست این ها دا نادیده بگیرد؟
    ***
    دستش میلرزید.
    هرلحظه منتظر این بود که ماهک سر برسد و مچش را بگیرد.
    دستش اسم "اقا باربد"را لمس کرد.
    پشیمان شد و تماس را قطع کرد.
    اگر اوضاع از این بدتر شود چه؟
    بدتر از این؟
    ماهک داشت دستی دستی خودش را بد بخت میکرد.
    قبل از اینکه پشیمان شود شماره باربد را گرفت.
    ارام گفت: بردار بردار ...بردار دیگه..
    بالاخره قبل از قطع شدن جواب داد:بله؟
    :اقا باربد؟
    : من الان جلسه دارم بهت زنگ میزنم.
    قبل از اینکه قطع شود سریع گفت: ماهک داره بدبخت میشه!
    سکوت شد و بعد صدای باربد امد:منو ببخشید یه لحظه.
    انگار از فضای اتاق بیرون امد و بعد گفت:ماهک چش شده؟
    :داره ازدواج میکنه.
    صدای عصبی اش امد: چی؟
    :من به خدا فک نمیکردم جدی باشه.هفته پیش اومد خواستگاری حالا داره به خانجون میگه بهشون بگه جوابشون مثبته...
    دست باربد می لرزید.
    :چرا بهم میگی؟
    نازپری ارام گفت: چون فک میکنم شما دوتا باهم خوشبخت میشین.
    و گوشی را قطع کرد.
    نفسی کشید.
    بقیه اش دیگر با باربد بود.
    اگر ماهک را میخواست باید جلویش را میگرفت اگر نه که چه کسی بهتر از مهرداد برای همسری ماهک؟
    ***
    ماهک نگاهش را از خیابان شلوغ گرفت و همان طور که تلفنش را در دستش میگرفت گفت: چه قدر شلوغه امروز..
    :بیام دنبالت؟
    :نه ....
    :نمیخوای جوابم و بدی؟
    :چند ماهه به دنیا اومدی؟
    :امروز روز اخره..
    :میدونم.
    :تصمیمت و گرفتی؟
    :اره..اقا مستقیم؟
    مردی سری تکان داد و از کنارش رد شد.
    :بدبخت میشم؟
    :تا بدبخت شدن و چی بدونی!
    مهرداد کلافه گفت: دارم دیوونه میشم.
    :اینجوری که از بیمارستان پرتت میکنن بیرون.
    :خیله خوب..مثله اینکه بازم باید صب کنم.
    ماهک سکوت کرد وبه ماشین شاسی بلند مشکی که نزدیکش میشد نگاه کرد.
    راننده را به خوبی میشناخت.
    فقط نمیتوانست باور کند که این دیدار کاملا تصادفی است.
    :بیام دنبالت؟
    باربد : سوار شو.
    ماهک لبش را تر کرد و گفت: دارم میرم خونه...رسیدم خانجون زنگ میزنه.
    :باش.فعلا.
    :خدافظ!
    ماهک سوار شد و باربد با یک تک گاز پرواز کرد.
    کت چروک شده باربد نشان میداد این سفر به گیلانش اصلا برنامه ریزی نشده بود.
    :اتفاقی افتاده؟
    :ساکت شو.
    اخم کرد و گفت: این چه طرز حرف زدنه؟
    باربد داد زد: گفتم ساکت شو.
    [/HIDE-THANKS]
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]باربد داد زد: گفتم ساکت شو.
    و محکم ترمز گرفت.
    ماهک نگاهش کرد.
    باربد با همان عصبانیت گفت: به چه حقی میخوای به اون پسره یه لاقبا بله بگی؟
    :باید از تو اجازه میگرفتم؟
    :ماهک رو اعصابم راه نرو...مثله ادم میری و میگی نه.
    :چرا باید این کارو کنم؟
    باربد فریاد زد: چون منه لعنتی هنوز دوستت دارم.
    دنیا ایستاد.
    قفل قلب ماهک کنده شد.
    احساسات تلنبار شده در پشت قلبش با فشار درونش پمپاژ شدند.
    ماهک هم دوستش داشت.
    اما درست بود؟
    ماهک اشک هایش روان شدند و گفتند: مثله قبلا؟
    باربد با دیدن اشک هایش ارام شد و گفت:بزار برات توضیح بدم.
    ماهک سکوت کرد.
    باربد: گندم دوست دخترم بود...اره..اما قبل از اینکه تو به عنوان اشپز وارد خونه ام بشی! باهاش کات کرده بودم اما خوب بوی پول به مشامش رسیده بود زیادی موس موس میکرد واسم..اما خوب من دور نگه داشته بودمش! تورو که با من دیده بود احساس کرده بود کسی جاش و گرفته و اونجوری میخواسته تورو از من دور کنه که موفقم بوده...
    ماهک ارام گفت: اون فیلمه؟
    باربد شرمنده سرش را پایین انداخت و گفت: ماله خیلی وقت پیشه...
    ماهک صورتش از شرم سرخ شد!
    باربد هول زده گفت: بد برداشت نکن ... نزدیکی های ما محدود شده بود.. یعنی اون شب.. اولین و اخرین بود...به خداوندی خدا مـسـ*ـت بودم ولی درست به موقع مـسـ*ـتی از سرم پرید و اتفاقی نیوفتاد.
    ماهک حالا به سمته پنجره نگاه میکرد.
    باربد اهسته گفت: حق نداری بهش بله بدی!
    ماهک غرید: حق نداری بهم دستور بدی!
    باربد:حقم ندارم ازت بخوام زنم شی؟
    باز ماهک اناری شد و نگاهش کرد.
    :ماهک خانوم؟ماه اسمون من میشی؟
    ماهک نگران نگاهش کرد: خانجونم چی؟
    باربد با عشق خندید و گفت:اون با من.
    ***
    [/HIDE-THANKS]
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]ماهک ارام گفت: چه طور شدم ناز؟
    نازپری چرخید و نگاهش کرد: ماه شدی ماه.
    ماهک لبش را گزید و گفت: اخه برای یه مراسم عقد ساده این همه بریز بپاش لازم نبود.
    نازپری غرید: خفه باو...حالا واسه من ناز میاد.
    ماهک نگاهش کرد و گفت: دیوونه تو خیلی خوشگل شدی!
    نازپری به خودش در اینه نگاه کرد و گفت: والا ما که مثله تو ناز کش نداریم.
    ماهک ارام در گوشش گفت: دوستای باربد مجردن خیلیاشون.
    نازپری محکم روی بازویش زد و گفت: احمق این چه حرفیه؟
    ماهک قری به گردنش داد و گفت: مخوام شوهرت بدم ...حالا ببین...امشب یه شوهری برات پیدا کنم که کل جهان انگشت به دهن بمونن.
    نازپری مسکوت نگاهش کرد.
    ***
    باربد دست حلقه کرد دور کمر همسرش و با احترام خوشامد گویی کرد.
    ماهک اهسته گفت: سینان بهم قول داد.
    باربد لبخندی زد و نگاهش را به در دوخت و گفت: ببین به قولش عمل کرد.
    ماهک لبخندی زد و نگاهش را به سینان دوخت که با ان کت و شلوار سورمه ای رنگ دل نازپری را بـرده بود.
    با لبخند به هر دو تبریک گفت.
    ماهک با پدر و مادر سینان اشنا شدند.
    :اینم خواهرم اسرا و کوچولوی نازش یاسمن.
    ماهک لبخند زیبایی به بچه درون بغـ*ـل اسرا زد.:خوش گلدینیز(خوش اومدین)
    یاسمن دست و پا زد هـ*ـوس اغوش ماهک به سرش زد!
    ماهک با لبخند یاسمن را بغـ*ـل کرد و گفت: چه قد نازی تو ..
    سینان ارام گفت: فارسی بلدن..
    ماهک سر بلند کرد و رو به اسرا گفت: دخترتون خیلی نازن.
    اسرا با لبخند گفت: ان شاالله دختر خودت و بغـ*ـل بگیری
    ماهک سرخ شد وبچه را قل داد بغـ*ـل سینان ..
    سینان خنده ای کرد.
    باربد دستش را سفت تر کرد و گفت: میبینم که بچه زیادی دوست داری؟!
    ماهک مشتی به بازوش زد و گفت:سووووووس(ساکت شو)
    مهمان ها در جایگاهشان جا گرفتند.
    ماهک نگاهی به نازپری کرد که در گوشه ای مشغول پوست کردن میوه اش بود و بعد نگاهش را سپرد به سینان بی قراری که نگاهش میکرد.
    لبخندی زد و ارام بازوی باربد را رها کرد و به سمته سینان رفت.
    سینان با دیدنش سوالی نگاهش کرد.
    ماهک لبخندی زد و گفت: یه زخمت داشتم واست.
    سینان نگاهش کرد.
    :نازی یه کم خجالتیه...میتونی ببریش پیش اون جمع؟
    سینان نگاهش را به ان جمع که چند تایی شان مرد مجرد بود انداخت و اخم کرد و گفت: چرا اونجا؟
    ماهک ارام به شوخ یگفت: میخوام شوهرش بدم.
    سینان با اخم غلیظ تری نگاهش کرد.
    ماهک دستی به بازوش زد و گفت: بداخلاق نباش ...واسه تو هم یکی و زیر سر دارم! اما اول نازی...اون اقا لباس ابیه رو میبینی؟؟ امار نازی رو بد دراورده....اوه اوه...نه مرسی...مثله اینکه خودش دست به کار شده...
    سینان با اخم چشم دوخت به مردی که کنار نازپری نشست و او را به حرف گرفت.
    ***
    [/HIDE-THANKS]
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]***
    نازپری ارام میوه اش را درون دهنش گذاشت و با خود گفت که این مرد چه قدر حرف میزد... چه خوب که رفت.
    سایه ای روی سرش افتاد.
    سرش را بالا گرفت و با دیدن سینان در دهنش ماند..
    سینان: باهام بیا.
    نازپری مطیع دنبالش راه افتاد.
    ح.صله دعوا ان هم در مراسم بهترین دوستش را نداشت.
    سینان در اتاقی را باز کرد و وارد شد.
    نازپری: چیکارم داری؟
    سینان برگشت سمتش: میخوام شوهر اینده ات و نشونت بدم..ماهک گفته راضی ات کنم دل به یکی بدی!
    نازپری یک بیشعوری نثار ماهک کرد و گفت.
    :خودم میدونم به کی دل بدم ممنون.
    : نچ نشد دیگه! باید وظیفه ام و انجام بدم.
    به پشت ناز پری رفت و دست دور کمرش انداخت.
    نازپری تقلا کرد که جدا شود که سینان محکم تر گرفتش.
    سینان روبه روی اینه بردش ونگه اش داشت..
    نازپری: این کارا یعنی چی؟
    سینان دستش را روی صورت خودش در اینه کشید و گفت: اینم شوهر اینده ات...ببین چه خوشتیپه!
    نازپری برگشت سمتش و گفت: الان داری خواستگاری میکنی؟
    سینان نگاهش کرد و گفت: زنم میشی؟
    نازپری: اگه بگم نه؟
    سینان بـ..وسـ..ـه کوتاهی زد و گفت: حالا مجبوری بگی بله.
    نازپری خندید و گفت: تو به ظاهر روانشناسی وگرنه یه دیوونه به تمام معنایی.
    ***
    عشق، افسانه ای است که میتوان تجربه اش کرد.
    نه مانند افسانه سهراب است ...
    نه مثله افسانه ارش کمانگیر..
    بی مانند است.
    بی مانند تر از داستان لیلی و شیرین..
    زیباست...
    طولانی است..
    عمیق است..
    هم خندیدن دارد هم گریه کردن.
    هم لحظاتی دارد که سالیان سال در ذهنت به یادگار می ماند.
    اگر میخوای این افسانه را تجربه کنی..
    باید فداکار باشی و از خودگذشته..
    صبور باشی و مهربان..
    و در اخر عاشق باشی و عاشق..
    ***
    خورشیید
    24-2-97
    [/HIDE-THANKS]
    بالاخره رمان- برای من باش- هم تموم شد. این اولین تجربه من بود و
    خیلی ممنون که همراهی کردید و خوندید. امیدوارم خوشتون اومده باشه!
     
    آخرین ویرایش:

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    145495
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا