[HIDE-THANKS]برگشت.
خودش بود انگار.
متعجب نگاهش کرد و گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟
باربد لبخندی به او زد و گفت: سوار نمیشی؟
ماهک نگاهش را به اطرافش دوخت.
ماندانا را دید که در حال خارج شدن از محوطه بود.
همین کم مونده بود او را با باربد هم ببینند ان هم با این ماشین لندهورش!
سریع سوار شد و گفت: فقط زود تر از اینجا برو.
باربد گاز داد.
خوب بود حالش!نفسی را می بلعید که او بلعیده بود.
:نیلوفر خانوم خوبه؟
:اره..
:یه چیزی بپرسم؟
با لبخند نگاهم کرد.
: ارزو به دلش نزاشتی؟
:انم یوروم.(نفهمیدم)
:مادر صداش میکنی؟
:یه روزه.
ماهک لبخندی زد.
نمیدانست درست است بپرسد که در اینجا چه میکند یا نه!
اما بالاخره پرسید: چرا اومدی؟
باربد اخمی کرد و گفت: گیلان و خریدی؟سندش؟
ماهک سرش را بی حوصله سمته خیابان چرخاند و گفت: جلوی ایستگاه اتوبوس پیاده ام کن.
باربد پوزخندی زد و سرعتش را زیاد کرد.
دیگر خبری از ان حال خوب نبود.
کمی دلگیر بود.
این تلخی ماهک زیاد خوشایند نبود برایش.
باز درد گرنش شروع شده بود.
دستش را رویش گذاشت و فشارش داد.
ماهک زیر چشمی نگاهش کرد.
دروغ چرا..نگرانش شده بود.
ماهک : گردنت چی شده؟
:مفتشی؟
ماهک لب برگرداند ورویش را از باربد گرفت و در دل گفت: حیف اون حس نگرانی من.
باربد ارام گفت: چند وقته شدید درد میگیره.
:نگه دار.
:ایستگاه دیدی؟
ماهک: گردنت و ببینم.
باربد ابرو بالا انداخت.
گوشه ای نگه داشت.
ماهک به سمتش چرخید و گفت: سرت و خم کن.
باربد سرش را ارام خم کرد.
دستان ماهک روی گردنش نشستند.
:اینجا؟
:اره.
:چه زمان هایی؟
:عصبی میشم.
:مگه مجبوری ؟ یه ذره خودت و کنترل کن.
و عقب کشید.
باربد: خوب خانوم دکتر؟
ماهک قری به گردنش داد و گفت: عصبیه.
باربد خندید و گفت: نه بابا؟
ماهک ایشی گفت و بعد نگاهی به ساعت کرد و از ماشین پیاده شد.
باربد متعجب نگاهش کرد.
: بمون تا بیام
باربد متعجب نگاهش کرد.
چند دقیقه بعد ماهک با پلاستیکی وارد شد.
از جعبه کرم را در اورد و روی گردنش ریخت و بعد نگه دارنده را به گرنش وصل کرد.
:حالا چی جوری رانندگی کنم؟
:جابه جا میکنیم.
ماهک پشت فرمان نشست و با ارامش رانندگی کرد.
: تا جایی که یادمه رانندگی بلد نبودی.
:خیلی چیزا تغییر کرده ..
باربد بدون هیچ مقدمه ای گفت:
: اون یه سو تفاهم بود.
ماهک خسته گفت: برام مهم نیست.
: اما برای من هست ماهک..اون فقط یه سوتفاهم بود.
ماهک جدی گفت : گفتم مهم نیست .
باربد: نمیتونی مجابم کنی چیزی نگم...گندم دوس...
ماهک پرید وسط حرفش و گفت: کجا برسونمت؟
باربد کلافه گفت: هتل شهر...
ماهک دستش دور فرمان مشت شد.
خیلی از خانه اش دور می شد.
اما می ارزید.
نمی ارزید؟
:سینان چه طوره؟چند وقته جواب مسیج هام و نمیده.
:برگشته ترکیه.
ماهک حیران گفت: برای همیشه؟
باربد سری تکان داد.
:چه بی خدافظی.
باربد: حالش زیاد خوب نبود.
:اتفاقی افتاده واسش؟
:قلبش لرزیده.
ماهک نگاهش را به جلویش دوختو زمزمه کرد:پس رفته پی دلش!
بیچاره قلب ضعیف خواهرش!
[/HIDE-THANKS]
خودش بود انگار.
متعجب نگاهش کرد و گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟
باربد لبخندی به او زد و گفت: سوار نمیشی؟
ماهک نگاهش را به اطرافش دوخت.
ماندانا را دید که در حال خارج شدن از محوطه بود.
همین کم مونده بود او را با باربد هم ببینند ان هم با این ماشین لندهورش!
سریع سوار شد و گفت: فقط زود تر از اینجا برو.
باربد گاز داد.
خوب بود حالش!نفسی را می بلعید که او بلعیده بود.
:نیلوفر خانوم خوبه؟
:اره..
:یه چیزی بپرسم؟
با لبخند نگاهم کرد.
: ارزو به دلش نزاشتی؟
:انم یوروم.(نفهمیدم)
:مادر صداش میکنی؟
:یه روزه.
ماهک لبخندی زد.
نمیدانست درست است بپرسد که در اینجا چه میکند یا نه!
اما بالاخره پرسید: چرا اومدی؟
باربد اخمی کرد و گفت: گیلان و خریدی؟سندش؟
ماهک سرش را بی حوصله سمته خیابان چرخاند و گفت: جلوی ایستگاه اتوبوس پیاده ام کن.
باربد پوزخندی زد و سرعتش را زیاد کرد.
دیگر خبری از ان حال خوب نبود.
کمی دلگیر بود.
این تلخی ماهک زیاد خوشایند نبود برایش.
باز درد گرنش شروع شده بود.
دستش را رویش گذاشت و فشارش داد.
ماهک زیر چشمی نگاهش کرد.
دروغ چرا..نگرانش شده بود.
ماهک : گردنت چی شده؟
:مفتشی؟
ماهک لب برگرداند ورویش را از باربد گرفت و در دل گفت: حیف اون حس نگرانی من.
باربد ارام گفت: چند وقته شدید درد میگیره.
:نگه دار.
:ایستگاه دیدی؟
ماهک: گردنت و ببینم.
باربد ابرو بالا انداخت.
گوشه ای نگه داشت.
ماهک به سمتش چرخید و گفت: سرت و خم کن.
باربد سرش را ارام خم کرد.
دستان ماهک روی گردنش نشستند.
:اینجا؟
:اره.
:چه زمان هایی؟
:عصبی میشم.
:مگه مجبوری ؟ یه ذره خودت و کنترل کن.
و عقب کشید.
باربد: خوب خانوم دکتر؟
ماهک قری به گردنش داد و گفت: عصبیه.
باربد خندید و گفت: نه بابا؟
ماهک ایشی گفت و بعد نگاهی به ساعت کرد و از ماشین پیاده شد.
باربد متعجب نگاهش کرد.
: بمون تا بیام
باربد متعجب نگاهش کرد.
چند دقیقه بعد ماهک با پلاستیکی وارد شد.
از جعبه کرم را در اورد و روی گردنش ریخت و بعد نگه دارنده را به گرنش وصل کرد.
:حالا چی جوری رانندگی کنم؟
:جابه جا میکنیم.
ماهک پشت فرمان نشست و با ارامش رانندگی کرد.
: تا جایی که یادمه رانندگی بلد نبودی.
:خیلی چیزا تغییر کرده ..
باربد بدون هیچ مقدمه ای گفت:
: اون یه سو تفاهم بود.
ماهک خسته گفت: برام مهم نیست.
: اما برای من هست ماهک..اون فقط یه سوتفاهم بود.
ماهک جدی گفت : گفتم مهم نیست .
باربد: نمیتونی مجابم کنی چیزی نگم...گندم دوس...
ماهک پرید وسط حرفش و گفت: کجا برسونمت؟
باربد کلافه گفت: هتل شهر...
ماهک دستش دور فرمان مشت شد.
خیلی از خانه اش دور می شد.
اما می ارزید.
نمی ارزید؟
:سینان چه طوره؟چند وقته جواب مسیج هام و نمیده.
:برگشته ترکیه.
ماهک حیران گفت: برای همیشه؟
باربد سری تکان داد.
:چه بی خدافظی.
باربد: حالش زیاد خوب نبود.
:اتفاقی افتاده واسش؟
:قلبش لرزیده.
ماهک نگاهش را به جلویش دوختو زمزمه کرد:پس رفته پی دلش!
بیچاره قلب ضعیف خواهرش!
[/HIDE-THANKS]