کامل شده رمان تکرار بی شباهت | .....fateme....کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

.....fateme.....

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/10
ارسالی ها
235
امتیاز واکنش
3,860
امتیاز
441
محل سکونت
خراسان
#پارت۱۳۹


آیدا:::

این روزا زیاد فکر میکردم.به سرگذشتی که بدجور مثل خواب میموند.
یه خواب خوب.شایدم بد.یه رویا.یه کابوس.
همزاد هایی که دور و برمه رو نمیشناختم در حالی که دو سه سال کنارشون زندگی کردم.کنارشون خندیدم. کنارشون گریه کردم.زجر کشیدم.زجر کشیدنشونو دیدم.خندیدنشونو ، شادیشونو دیدم.حالا کجام؟روی زمین خاکی.خوشحالم؟شاید...
این همه مدت ارزوم بود که برگردم و حالا برگشتم.ولی یه قطعه از پازل زندگیم کمه.تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد.به اسم مخاطب نگاهی انداختم.کیان زمینی...

ثنا:::

دسته گل رو تکونی دادم و روی قبر مشکی روبروم گذاشتم.در بطری رو باز کردم و روی سنگ سرد خالی کردم. دست کشیدم به کلم های حکاکی شده ی دردناک.
لبخندی به اسم قشنگش زدم و گل های رز رو یکی یک پر پر کردم و همین طوری برای خودم حرف زدم:
_خوبی؟چه خبرا؟خیلی وقته نیومدی به خوابم.
به اینکه حرف بزنم و جوابی نگیرم...عادت کردم.
_خیلی نامردی.انقد سرت شلوغه ؟
گل بعدی رو برداشتم و پر پر کردم.
_میگم...این کیان چرا این روزا اصن پیداش نیست؟
گلبرگ ها رو دونه دونه روی اسمش گذاشتم.
_دیگه تحویل نمیگیره مارو.
خندیدم و ادامه دادم.
_خودم کردم که لعنت بر خودم باد.

#پارت۱۴۰


راوی:مکان:سیلورنا:زمان:اکنون

گل های رز رو روی قبر گذاشت و بـ..وسـ..ـه ای براش فرستاد.می دونست که اون چقدر عاشق اون گل ها بود.گل های رز از همه ی رنگهاش.
دستاشو توی جیب کت اسپرتش گذاشت و گوشه ای نشست.مثل همیشه شروع کرد به حرف زدن.
_این مدت که نبودی خیلی اتفاقا افتاد.
سرشو انداخت پایین و گفت:
_کاش اینحا بودی .
چشماش قرمز شد و اتیش نفرت و خشم از قاتل خونوادش شعله ور تر شد.
_اون هنوز زندس و تو اینجا...زیر خاکی.
دستاش مشت شد تا مبادا اشکی از چشماش بریزه.چون به خواهرش قول داده بود که قوی باشه.

ثنا::::

جلوی اشکی که داشت راهشو پیدا می کرد رو گرفتم و اجازه ی فرود اومدن ندادم.به جاش خندیدم و گفتم:
_یادته اون روز که رفتیم شهر بازی رو؟ترن هوایی
بیشتر خندیدم و گفتم:
_مطمئنم الانم باشنیدن اسمش تنت می لرزه.
اشک و لبخند...قاطی شد.نتونستم جلوش رو بگیرم.
_دلم برای دیوونه بازیات تنگ شده داداشی.

راوی:مکان:سیلورنا:زمان:اکنون

پسر با غم به قبر خواهرش نگاه کرد و زیر لب گفت:
_نمی زارم زنده بمونه.کاری میکنم ارزوی مرگ کنه.
میدونست خواهرش مظلوم بود.مظلوم زندگی کرد،مظلوم رفت...

ثنا::::

از جام بلند شدم و لباس خاکیمو تکوندم.نگاه اخرمو به قبر مشکی انداختم که مزین به اسم قشنگ برادرم بود.
_خدافظ داداش سینا.دعام کن...

راوی:مکان:سیلورنا:زمان:اکنون

سینا دستاشو تو جیبش فرو کرد و بلند شد.نگاه غمزدشو از قبر گرفت و گفت:
_خدافظ آبجی ثنا...
 
  • پیشنهادات
  • .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    #پارت۱۴۱


    آیدا::::چند ماه بعد

    داشتم وبلاگمو چک می کردم که تلفنم لرزید و اسم کیان زمینی روی گوشیم خودنمایی کرد.
    پیامک زده بود که امروز با ثنا و خونوادش میخوان برن بیرون!زمین کاملا از برف سفید بود.ازم خواست که با خونوادم بریم پیششون.
    از چند ماه پیش بیشتر با هم رفت و آمد داشتیم به خاطر جلسات مشاوره ای که می رفتم حالا خونوادم هم با کیان و ثنا آشنایی داشتن.حالا دیگه به ثنا به چشم دکتر نگاه نمی کردم.به چشم یه دوست که از همه ی گذشته و زندگی من خبر داشت.کسی که می دونست چی شده.میدونست من کی هستم و از چه بلاهایی جون سالم به در بردم.
    بعد ازینکه مامان تایید کرد ، بهش پیامک زدم که مشکلی نیست و همراهشون میریم.دستامو دور فنجون چاییم حلقه کردم تا انگشتام گرم شن.بعد از چند لحظه پیامک زد و مکان و زمان رفتن رو گفت.تشکر کردم و اونم دیگه چیزی نگفت.
    با ثنا هماهنگ کردم و گفتم که میریم دنبالش.به الهه هم گفتم که اگه خواست بیاد.یه تفریح زمستونی می تونست خوب باشه برام.

    ***

    لباس پوشیدیم و بعد از برداشتن چند تا خوراکی و فلاکس چایی راه افتادیم.
    ثنا رو هم سوار کردیم و طبق آدرس ثنا رفتیم.این خونواده همیشه می دونستن که کجا رو برای بیرون رفتن انتخاب کنن.بیرون شهر تقریبا شلوغ بود و خیلیا اومده بودن برای برف بازی.
    ماشین رو جای ماشینای دیگه پارک کردم و پیاده شدیم.وسایلا رو برداشتیم.ثنا به کیان زنگ زد و خانواده ی مفتخر رو هم پیدا کردیم.
    نشستیم و بعد از سلام و احوال پرسی چایی خوردیم.تو اون هوای سرد ، یه چایی گرم جون تازه ای بهت ای میداد.مشغول تماشای بقیه شدم.بچه های کوچیک مشغول درست کردن آدم برفیای کوچیک بودن.جوون ترا بلند می خندیدن و گلوله های برفی به سمت هم پرت می کردن.جو خوبی بود.یه پسر چنان گلوله برفی ای رو به سمت صورت پسری پرت کرد که اگه جاخالی نمیداد صورتش با خاک یکسان می شد. پسره جاخالی داد و گلوله محکم خورد تو صورت یه دختره ای.اکیپ پسرا اول چند لحظه بهم نگاه کردن و بعد زدن زیر خنده. قیافه ی دختره دیدنی بود. آرایشش پخش شده بود.شبیه تابلو ی نقاشی ای که روش آب بپاشن.نتونستم جلوی خودمو بگیرم و پقی زدم زیر خنده.
    ثنا دستاشو بهم کوبید و گفت:
    _کی پایه ی آدم برفیه؟
    کیان سری تکون داد و گفت:
    _من هستم.
    روژان که قبول نکرد و تصمیم گرفت بشینه. ولی رزمهر اومد.مامان مشغول صحبت با خانوم مفتخر،مادر کیان بود.این خانوم مفتخر بدجور به اون یکی بی شباهته.برعکس اون یکی ، صمیمی و گرم و البته دوست داشتنیه!
    خلاصه بلند شدیم و عزم کردیم برای درست کردن آدم برفی.اول شروع کردیم یه گلوله رو تاب دادن تا گرد شه و بزرگ.سر و بدنش که درست شد روی هم گذاشتیمشون.رزمهر سنگ هایی رو که جمع کرده یود به حای دکمه ها ، چشماش و دهنش گذاشت.به جای هویج یه خیار گذاشتیم جای دماغش.خیلی با مزه شده بود.شال گردنم رو باز کردم و دور گردنش گذاشتم.ثنا هم یه کلاه روی سرش گذاشت.
    کلی عکس گرفتیم باهاش.یه دفعه یه گلوله محکم خورد به لپم.با اخم سرم رو برگردوندم دیدم کیان سرشو گرفته رو به آسمون و مثلا حواسش نیست.کار کار خودش بود. لبخند خبیثی زدم و گلوله ای درست کردم و زدم به گردنش.
    ثنا زد زیر خنده که کیان یه گلوله هم نثار اون کرد.این جوری بود که یه برف بازی شروع شد و با خنده گلوله های برفی می کوبیدیم بهم.خنده هامون تا اسمون می رفت و این لبخندی که من داشتم رو مدیون این خونواده بودم.من اینجا ، روی زمین ، خوشحال بودم.ولی نمی دونستم که توی سیاره ی سیلورنا، داره چه اتفاقی می افته...


    #پارت۱۴۲


    راوی:مکان:سیلورنا:زمان:اکنون


    مردی کنار پنجره نشسته بود و به فرود زیبای دونه های برف خیره خیره نگاه می کرد.توی ذهنش آشفتگی بود و توی چهرش چیزی جز دو تا چشم نگران پیدا نمی شد.این مرد درد می کشید.درد جسمانیش به کنار.روحش درد می کشید.
    در باز شد و کسی وارد اتاق شد.نیم نگاهی به پشت سرش انداخت و با دیدن مرد روبروش اخم کرد و زیر لب گفت:
    _بازم که تو...
    صدای قدم هاشو می شنید که نزدیک تر میشد و این نزدیکی حالش رو بد می کرد.
    _کیان...کی می خوای دست از این بچه بازیات بر داری؟
    کنارش ایستاد و ادامه داد:
    _نمی خوای بفهمی اون دختر مُرده؟
    کیان با عصبانیت بهش نگاه کرد و درحالی که دندوناشو بهم فشار می داد گفت:
    _بازم مضخرف می گی.
    صداشو بالا برد و از جاش بلند شد.
    _لعنتی بزار برم دنبالش.چرا منو اینجا...
    یه دفعه قلبش تیر کشید و زانو هاش سست شد.دستاشو روی قلبش مشت کرد و از دیوار گرفت تا نیفته.ناظری با نگرانی خواست دستشو بگیره
    _چیشد پسرم؟
    کیان با خشم دستشو پس زد و گفت:
    _من پسر تو نیستم.به من دست نزن.
    ناظری ازین حرف دلگیر شد و اروم دستشو کنارکشید.کیان روی تخت نشست و باز به بیرون خیره شد. ناظری با ناراحتی از کیان چشم گرفت و بیرون رفت.
    گاهی به کیان حق می داد.گاهی تصویر کیان کوچولو جلوی چشماش میومد که با صدای کودکانش بابا خطابش می کرد.کیان کوچولویی که به خاطر حرص شهرتش ولش کرد و رفت.
    رفت و خاطره ی بابا بودنشو تو ذهن پسرش کشت.خاطره ی همدم بودنش رو تو ذهن همسرش کشت.خاطره ی تکیه گاه بودنش رو تو ذهن دخترش کشت.
    شهرت،پول و مقام رو انتخاب کرد و به خونوادش پشت کرد.
    گاهی فقط دلش می خواست جبران کنه.
    و اما توی سر کیان چی می گذشت؟
    چی فکر می کرد؟
    اینکه دختر فضاییش مُرده؟
    اینکه دیگه نمی بینتش؟
    توی سرش دنبال چی می گشت؟
    صدایی ته قلب زخمیش می گفت آیدا زندست.می گفت منتظرشه.
    و آیا روزی می رسه که اون دختر زمینیشو پیدا کنه؟
     

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    #پارت۱۴۳


    راوی:کپلر:زمان: اکنون


    آیدا حتی یک لحظه از مطالعه دست نمی کشید. شکمش از قبل بالاتر اومده بود. کیان مدام به خاطر کار زیادش سرزنشش می کرد ولی آیدا گوشش بدهکار نبود.
    _حداقل یه لیوان آب بخور. به فکر خودت نیستی به فکر اون طفل معصوم باش.
    آیدا از زیر عینک چشم غره ای به کیان رفت.
    _من خودم حواسم بهش هست. شما نمیخاد نگران باشی.
    کیان تک خنده ای کرد و گفت:
    _خب من نگران نباشم کی نگران باشه ؟
    آیدا با لحن دلخوری گفت:
    _آره دیگه.هنوز نیومده اینطوری تحویل میگیریش.
    کیان سرخوش خندید و کنار آیدا نشست.دستاشو دور شونه هاش حلقه کرد و گفت:
    _حسود منی که.
    آیدا روشو برگردوند و جواب نداد.
    _قهر نکن دیگه.
    کیان میخندید و مسخره بازی می کرد تا دل آیدا رو به دست بیاره.انقد گفت و شوخی کرد تا لب آیدا به خنده باز شد.کیان سرشو روی شکم برآمده ی آیدا گذاشت و با تمام وجود به صدای تپیدن قلب یه کوچولوی فضایی گوش داد.
    چشماشو بست و حس پدر بودن رو به آغـ*ـوش کشید.حسی که خودش تجربش نکرده بود...
    ***
    آیدا عینک آزمایشگاهشو به چشماش زد و دستگاهو روشن کرد.منتظر بود.امیدوار بود.خدا خدا می کرد این بار دستگاه کار کنه.
    نور آبی بین چهار قطعه ی دستگاه به وجود اومد. شکاف بزرگ و بزرگ تر شد و نور بیشتر و بیشتر.فضای آزمایشگاه پر شده بود از اون نور آبی.
    آیدا لبخند زنان به شکاف به وجود اومده نگاه کرد و زیر لب گفت:
    _کار میکنه.
    خندید و دستگاهی که ساخته بود رو تماشا کرد. دستگاهی که به اندازه ی یک کف دست بود و شکاف رو کنترل می کرد.با خنده بهش نگاه کرد تا اینکه صدای آژیر دستگاه ترس رو به دلش انداخت.
    _اخطار.هر چه سریع تر مکان را تخلیه کنید.
    _اخطار.هرچه سریع تر مکان را تخلیه کنید.
    _اخطار...
    جمله ها تکرار میشد و آیدا هراسون دکمه هارو فشار میداد تا دستگاه رو خاموش کنه.شکاف خیلی بزرگ شده بود. یه دفعه میز از جا کنده شد و پرتاب شد سمت شکاف.چراغا ترکیدن.کمد افتاد و کشیده شد سمت شکاف.وسایلا شکستن.نیرویی شبیه نیروی گرد باد آیدا رو سمت شکاف می کشید.آیدا به میز چسبید و جیغ کشید.ولی پایه های میزم از کف اتاق کنده شد و آیدا حالا رو هوا معلق بود.شکاف با قدرت زیادی آیدا رو به سمت خودش می کشید.آیدا ترسیده بود.
    میز با صدای بدی از جا کنده شد و آیدا به سمت شکاف پرتاب شد.در عرض چند لحظه اتاق خالی شد و تاریک.چه بلایی سر آیدا اومده بود؟


    #پارت۱۴۴

    آیدا:::::

    _سرده الان نرو.
    _لباس گرم پوشیدم مامان.
    _خب سرما میخوری مگه محبوری همش میری ناکجا آباد؟
    خندیدم و بـ..وسـ..ـه ای روی لپش گذاشتم و براش دست تکون دادم.ازدر خارج شدم.
    شنیدم که زیر لب گفت
    _از دست تو...
    سوار ماشین شدم و بخاری رو روشن کردم. هوا خیلی سرد بود ولی خب اگه یه روز نمی رفتم اونجا شبم صبح نمی شد!
    رفتم جای همیشگی و مثل همیشه هم صدای کیان رو توی ماشین گذاشتم.فایل تصویری رو تبدیل به فایل صوتی کرده بودم و همیشه توی ماشین گوشش میدادم.آرومم می کرد خیلی وقتا...
    یه بخش خاکی رو رد کردم و رسیدم. ماشین رو گوشه ای پارک کردم و پیاده شدم.
    دستامو روی لپام گذاشتم و هاه کردم.توی جیبم گذاشتم و قدم قدم به سمت تخته سنگ رفتم و از بالا به درختای سبز خیره شدم. نفس که می کشیدم بخار بیرون میومد. گوشیم رو از جیبم دراوردم. دستام به قدری یخ کرده بود که سخت صفحشو لمس میکردم.هندزفریمو هم توی گوشام گذاشتم و بازم صدای کیان رو پلی کردم.گوشیو توی جیبم گذاشتم و دستامو هم همینطور. به خورشیدی که داشت غروب می کرد خیره شدم.و به صدای آرامش بخشی که پخش می شد گوش دادم.
    «_ خدافظی کردن یکم سخته...»
    خندید...لبخند زدم...
    «_اول از همه چیز که میخوام بازم ازت معذرت بخوام بخاطر بلاهایی که سرت اومد...بعدش...
    سکوت کرد...
    «_نشد بیشتر اینجا بمونی...نشد که...خیلی حرفارو بهت بگم... ولی...میخوام ازینجا بهت بگم که...»
    بازم خندید...
    «_بگم که...خیلی...دوستت دارم....و..»
    حواسم نبود که صورتم خیسه...
    «_همیشه به یادت میمونم ...هیچ وقت فراموش نمیشی...»
    لبخندشو یادمه...
    «_خدافظ خانوم زمینی»
    این قطعه شاید کم بود ولی همه چیزم بود.همه چیزی که از یه مرد سیلورنایی برام باقی مونده بود.
    قطعه برای چندین و چند بار تکرار شد. دیگه هوا تقریبا تاریک شده بود.هندزفری رو دراوردم و به سمت ماشینم برگشتم. درو باز کردم که بشینم ولی یه دفعه نوری آبی رنگ توجهمو جلب کرد...
     

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    #پارت۱۴۵

    درو باز کردم خواستم سوار شم که نوری ابی رنگ توجهمو جلب کرد.
    برگشتم و نگاهی بهپشت سرم انداختم .چیزی که میدیدم غیر قابل باور بود. درست کنار تخته سنگ بین زمین و اسمون یه شکاف از جنسنور به وجود اومده بود. نوری ابی...
    دستم رو هوا معلق موند. بادی شدید وزید و شکاف بزرگتر شد. دستمو بالای چشمام گذلشتم تا بتونم ببینم. دهنم از تعجب باز مونده بود .
    چند قدم جلوتر رفتم.شکاف به سمت زمین کشیده شد و درست شبیه دروازه شد.جلوتر رفتم. وزش باد آروم شد. نور شدید شد به قدری که مجبور شدم پشتمو به شکاف کنم چون چشمام تحمل اون نورو نداشتن.
    بعد از چند لحظه همه چیز اروم شد. نور از بین رفت و دیگه بادی نمیومد. برگشتم عقب و با دیدن زنی که روی زمین افتاده بود هراسون به سمتش دوییدم. کنارش زانو زدم و تکونش دادم.
    _خانوم...خانوم حالت خوبه؟
    وقتی تکونش دادم سرش برگشت و با دیدن صورتش تقریبا قلبم از کار ایستاد. اون من بودم!دقیقا من بودم....کامل به من شباهت داشت.
    اتفاقات چند لحظه پیش رو توی ذهنم مرور کردم. شکاف...نور آبی...یه دختر...یه همزاد....همزاد من....
    به شکمش نگاه کردم. برآامده بود. درست مثل خانومای باردار!خدای من...باردار بود. بیهوش بود و چشماشو باز نمی کرد. نکنه بلایی سرش اومده باشه. چند لحظه همه ی اتفاقاتو کنار گذاشتم و فقط به این فکر کردم که اون بارداره!هیچی مهم نیست مهم اینه که ممکنه صدمه دیده باشه. باهمه ی توانم بلندش کردم و به سمت ماشین بردمش.
    صندلی درازش کردم. همچنان بیهوش بود. خدا خدا می کردم چیزیش نشده باشه. درو بستم و سوار شدم. با سرعت به سمت نزدیک ترین بیمارستان روندم. توی محوطه چند تا ورستار در حال خارج کردن یه نفر از آمبولانس بودن. سری داد زدم
    _خانوم اینجا کمک لازم دارم. توروخدا یکی بیاد.
    چند نفر سرشون رو به سمتم برگردوندن. یکی از خانوما دویید سمتم و با دیدن شکم برآامدش داد زد:
    _یه برانکارد بیارین. سریع..
    ظرف چند دقیقه منتقلش کردن و منم رو صندلی انتظار نشستم.همزاد من...از یه سیاره دیگه اومد؟چطوری یه دروازه باز شده بود؟اون اهل کودوم سیاره بود؟نکنه آیدای سیلورنایی بود؟نه آخه اون چرا باید بتونه از یه دروازه رد بشه؟
    نفسمو کلافه بیرون فرستادم .کلی علامت سوال توی ذهنم بود. اینکه چطور یه دروازه باز شده بود؟اینکه اون دختر کی بود؟اینکه چطوری بین سیارات سفر کرده بود؟



    #پارت۱۴۶






    سرمو بین دستام گرفتم و یه دستمو روی دهنم گذاشتم.از جام بلند شدم و از آب سرد کن که نزدیک صندلی ها بود یه لیوان آب خوردم. ساعت نزدیک نه شب بود و تا الان مطمعنم که مامانم نگرانم شده.سریع گوشیمو دراوردم و نگاهی به صفحش انداختم. درست حدس زدم. هشت بار زنگ زده بود!
    تند تند شماره خونه رو گرفتم.با بوق دوم گوشی رو برداشت:
    _الو آیدا؟
    _سلام.
    شنیدم که نفس راحتی کشید.
    _خوبی؟کجایی؟چرا نیومدی خونه؟
    _خوبم مامان. راستش...
    چی می گفتم؟اگه می گفتم بیمارستانم که مشکوک میشد.از یه طرفم نمیتونستم دروغ بگم.سکوتم باعث شد بگه:
    _اتفاقی افتاده؟
    تو گلو سرفه کردم و با من من گفتم:
    _نه چیزی نیست.فقط...
    _نصف عمرم کردی آیدا .کجایی؟
    دستمو به پیشونیم کشیدم و آروم گفتم:
    _بیمارستانم.
    چند لحظه ساکت شد.
    _بیمارستان واسه چی؟
    _واسه اینکه...آقای مفتخر...گفتش که...برم پیشش...کارم داره.
    انگار خیالش راحت شد.با صدای عادی گفت:
    _خب پس چرا خبر ندادی؟نمیگی نگران میشم؟
    _شرمنده.
    _خیل خب...مواظب خودت باش.زودم برگرد. به سلامت
    _خدافظ
    تماس رو قطع کردم و چشمامو چند لحظه بستم. یکی از پرستارا از اتاق آیدا بیرون اومد.
    _خانوم؟مریض با شمان؟
    برگشتم سمتش که با دیدنم دهنش باز موند
    _بله با منه.
    چشماشو چند دور روی صورتم گردوند و با تعجب گفت:
    _خواهرتونن؟
    تنها فرضیه ی ممکن...
    _بله...خواهرمه...حالش چطوره؟
    هنوزم چشماش گرد بود.
    _حال خودش و فرزندش خوبه.فقد چند تا کوفتگی کوچیک روی بازو و ساق پاشه که اونم با چند تا پماد و حل میشه.بیشتر مواظبشون باشین. از جایی پرت شدن؟
    تمرکز کردم و گفتم:
    _بله.از پله ها افتاد.
    _ایشون توی دوره ی حساس بارداری هستن. همین ضربه های کوچیک ممکنه برای بچه خطرناک باشه.
    _ چشم
    همون طور که از کنارم رد می شد گفت:
    _سرمشون که تموم شد میتونین ببرینشون.
    زیر لب گفتم
    _ممنون
    دهنم خشک شده بود با اینکه الان آب خوردم.نمی دونستم اون کیه...چه رفتاری ممکنه از خودش نشون بده.کلیسوال داشتم ازش و نمیدونستم الان موقعیت درستیه یا نه.با قدم های آروم وارد اتاقش شدم.
     

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    #پارت۱۴۷


    نزدیک در اتاق ایستادم و سه تقه آروم به در زدم و بازش کردم.یاد دیدار اولم با آیدای سیلورنایی افتادم. حتما اونم با دیدن من همین حسیو داشت که من الان داشتم.نزدیک تختش شدم.آرنجشو روی چشماش گذاشته بود. یکی از لپاش کمی قرمز شده بود که فکر کنم به خاطر ضربه ای بود که بهش وارد شده.چقدر شبیه من بود!متوجه حضور من نشده ولی سنگینی نگاهمو فهمید و دستاشو برداشت. با دیدن من اخمی کرد و با صدای پر خراشش گفت:
    _تو؟
    چون می دونستم قضیه از چه قراره تقریبا قیافم خونسرد بود.سعی کردم لبخند بزنم.روی صندلی روبروش نشستم و گفتم:
    _خوبی؟
    اخماش بیشتر توی هم فرو رفت و لحظه ای سعی کرد بلند شه که اخ بلندی گفت و دوباره افتاد روی تختش.با اونیکی دستش مچشو مالش داد.
    _بلند نشو
    عصبی گفت:
    _دستم...همه جام درد می کنه.
    محوش شده بودم و نگاهم رفت سمت شکم برآمدش...بعد از چند لحظه گفت:
    _اینجا تیناریه.درسته؟
    با گیجی پرسیدم
    _تیناری؟تیناری دیگه کجاست؟اینجا زمینه...
    مثل من گیج شد
    _زمین؟ولی...
    یه دفعه رنگ نگاهش عوض شد. ترسید.
    _ینی چی؟من الان باید توی تیناری باشم.زمین دیگه کجاست.
    قفسه ی سینش بالا و پایین می رفت.
    _نترس آیدا.الان سرمت تموم میشه میریم باهم حرف می زنیم. جای نگرانی ...
    ادامه ی حرفم با صدای تلفنم قطع شد.کیان!!!
    _بله؟
    _آیدا؟مامانت زنگ زد...
    ای وای...مامانم...صاف نشستم.دستمو به پیشونیم کوبیدم و چشمامو بستم. با لحن شرمنده ای گفتم:
    _شما چی گفتی؟
    _من که نفهمیدم قضیه از چه قراره.
    وای حتما فهمیده.نگران شده...کیان ادامه داد
    _ولی خب یه جوری گفتم که انگار پیش منی.حالا کجایی؟
    نفسمو صدادار از روی ارامش بیرون فرستادم و روی صندلی ولو شدم.
    _بیمارستانم.
    نگاهمو دوختم به آیدایی که با تعجب بهم نگاه می کرد.
    _بیمارستان برای چی؟کودوم بیمارستان؟
    لحنش نگران بود.چه جوابی میدادم بهش؟
    _بیمارستان(...).داستانش طولانیه...ببخشید من باید برم. خدافظ.
    _الو آیدا...
    توجهی نکردم و تماس رو قطع کردم. حالا با این همزاد باردار چیکار کنم؟


    #پارت۱۴۸


    بعد از چند دقیقه سرمش تموم شد.پرستاری اومد و سرم رو ازش جدا کرد.
    کمکش کردم مانتویی رو که براش وقتی که بیهوش بود خریده بودم رو بپوشه. چون وقتی آوردمش بلوز شلوار و یه روپوش تنش بود. روپوش آزمایشگاه که پاره هم شده بود. تشکر کرد و شال رو سرش کرد.
    تمام مدت چشمم روی شکم برآمدش بود. بچش. همزاد من باردار بود. چیزی که توی ذهنم بود،هم خوشحالم می کردم،هم یه جورایی باعث میشد حسرت بخورم. حسرت کسی رو که همزادم داشت و من نداشتم.
    سوار ماشین شدیم و استارت رو که زدم یه ماشین نور بالا زد و توجهم جلب شد.
    از آینه بغـ*ـل نگاه کردم و دیدم ماشین کیانه.نگاهی به آیدا که سرشو به صندلی تکیه داده بود و چشمامش رو بسته بود انداختم.
    یواش گفتم.
    _الان میام
    چیزی نگفت و منم پیاده شدم. همزمان با من کیان هم پیاده شد. اصلا چرا اومده بود؟انقدر واسش مهم بود؟بهش می گفتم؟یه حسی بهم می گفت بهش اعتماد کنم.نمیدونم شاید به خاطر حس حسادتی بود که نسبت به همزام داشتم!
    _کیان. من...
    _اینجا چیکار میکنی؟
    اخم داشت. عصبانی بود.
    _چرا عصبانی ای؟
    _میگم اینجا چیکار میکنی آیدا؟
    صداش داشت بالا می رفت.نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت:
    _چیزیت شده؟
    نگرانم بود؟
    _نه من خوبم...یه چیزی هست که فکر میکنم باید بهت بگم.
    ازینکه چیزیم نبود خیالش راحت شده بود. به ماشینش تکیه زد و گفت:
    _چیو؟
    _ببین شاید واست غیر معقول به نظر بیاد ولی حقیقت داره.
    منتظر نگاهم کرد.
    _توی اون ماشین...همزاد من نشسته.
    چشماش گرد شد.
    _همزاد منظورت چیه؟
    _اون از یه سیاره ی دیگس.
    چرا داشتم اینارو بهش می گفتم؟اصلا چرا شوکه نشد؟
    چیزی نمیگفت. خونسرد بود.
    _نمیخوای چیزی بگی؟
    _میدونستم.
    چشمامو ریز کردم و پرسیدم.
    _چیو می دونستی؟
    _من همه چیزو درباره ی تو می دونم آیدا.همه چیزو.
     

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    #پارت۱۴۹

    میدونست.ثنا بهش گفته بود. حرف زدن یادم رفت. حرفای ثنا توی مغزم تکرار شد.
    ``تو نیاز داری که با بعضی خاطراتت روبرو بشی``
    _ثنا بهت گفته نه؟پس اینهمه...
    همه ی کاراش و محبتاش الکی بود. نقش بود.
    _همه ی کارات و ... همه رو نقش بازی می کردی؟
    خدایا من چی دارم می گم؟کنترل صدام دست خودم نبود.
    _تو چی فکر کردی با خودت؟اینکه بیای و برای من نقش کیان رو بازی کنی؟یا اینکه منو بازی بدی؟
    نمیفهمیدم چی دارم میگم.تنها چیزی که میدونستم این بود که منو بازی دادن.
    دستاشو بالا اورد و گفت:
    _نه آیدا داری اشتباه می کنی.من فقط...
    _آره تو فقط می خواستی ادای کیان رو در بیاری و به من بفهمونی اون مُرده.ولی میدونی چیه؟
    صدام بالا رفته بود.هلش دادم و گفتم:
    _یه ذره هم شبیه اون نیستی.
    اینو گفتم و با قدمای بلند رفتم سمت ماشینم. صدای یه نفر اومد که گفت:
    _خانوم اینجا بیمارستانه ها.
    توجهی به اون مرده و آیدا آیدا گفتن کیان نکردم و سوار شدم. اصلا حواسم نبود که آیدا از ماشین پیاده شده بود و محو کیان شده بود. با تعجب به من نگاه کرد و سوار شد. حالم ازین آدما بهم میخورد. صدای ثنا مدام تو سرم میپیچید.
    ``باید خیلی مواظب باشی یه شوک عصبی میتونه خیلی بهت صدمه بزنه آیدا``
    آره میتونه.و صدمه هم زده بود. دیوونه شده بودم. سرعتم به قدری زیاد بود که آیدا از ترس به صندلی چسبیده بود و زیر لب می گفت:
    _آیدا یواش تر برو.
    مگه دیوونه شاخ و دم داره؟من دیوونم. دوباره و دوباره به خودم لعنت میفرستادم که چرا کیان سیلورنایی رو توی این کیان زمینی دیدم.چرا فکر کردم میتونم یه کیان دیگه داشته باشم. همون صدایی که چند وقتی میشد ولم کرده بود دوباره برگشت. همون صدایی که منو تا مرز خودکشی بـرده بود
    «حالا فهمیدی که اون مُرده؟آیدا اون کیان دیگه نیست. یه تیر مستقیم خورده توی قلبش.مُرده»
    داد زدم
    _ خفه شو.
    با جیغ آیدا که گفت:
    _مواظب باش.
    حواسم جمع شد و فرمونو چرخوندم. مستقیم داشتم می رفتم توی یه کامیون.به سختی ماشین رو کنترل کردم و یه گوشه نگه داشتم. آیدا گریه می کرد. صدای هق هقش ماشین رو پر کرده بود.
    سرم رو انداختم پایین و زیر لب گفتم:
    _ببخشید من...
    چیکار کردم؟آیدا تو انقدر ضعیف بودی؟نگاهش کردم. آینه ی من داشت گریه می کرد و دستاشو گذاشته بود روی شکمش.از ماشین پیاده شدم و رفتم جلو تر و به کاپوت تکیه دادم.دستامو توی جیب پلیورم کردم و به آسمون خیره شدم.
    داشتم خودمو همزامو بچشو باهم می کشتم. به جنون رسیده بودم.فقط یک چیز تونست آرومم کنه. اونم صدای کیان بود که توی گوشم حرف می زد. حرف زد و حرف زد. انقدر گفت تا آروم شدم.
    حق داشتم. نداشتم؟سخت بود یه بار دیگه دنیا بهم بفهمونه که هیچ همزادی...شبیه کیانِ من نمیشه...




    #پارت۱۵۰




    بعد ازینکه آروم شدم برگشتم تو ماشین. آیدا سکوت کرده بود و به بیرون خیره شده بود.درکش می کردم. منم توی یه سیاره ی غریبه بودم و میدونم وقتی هیچکسو نداشته باشی چقدر وحشتناکه.جایی که ایستاده بودم تقریبا خلوت بود و کمتر ماشینی رد میشد. مخصوصا که دیر وقتم بود. به کل از مامانم یادم رفته بود.
    سرمو انداختم پایین و گفتم:
    _من معذرت می خوام...من فقط...
    حرفمو قطع کرد و گفت:
    _میشه بریم یه جایی که بتونم بخوابم؟سرم خیلی درد می کنه.
    صداش خش داشت.
    سری تکون دادم و زیر لب گفتم:
    _باشه.
    کجا می بردمش؟فقط یک جا به ذهنم رسید.
    ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. چقدر ترسونده بودمش. نمیدونم با دیدن فردی که قراره پیشش بمونه چه عکس العملی نشون میده. نمی دون اون فرد توی سیاره ی آیدا چه جور آدمیه.سیاره ی آیدا...
    _راستی تو از کودوم سیاره اومدی؟
    کوتاه و بی خوصله جواب میداد.حق داشت..
    _کپلر...
    چشممو به مسیر دوختم و آهانی گفتم.بهتر بود زیاد سوال پیچش نکنم. خسته و درد کشیده بود. ترسیده هم بود و باردار.از یه همچین آدمی ، ملایم حرف زدن بعیده!!
    جلوی خونه پارک کردم. پیاده شدیم. آیدا با صدای آرومش پرسید:
    _همینجاست؟
    سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم.پشت سرم اومد. زنگ خونه رو فشار دادم. صداش خواب آلود بود.
    _بله؟
    _سلام.شرمنده این موقع شب اومدم.میشه یه لحظه بیاین دم در؟
    _اومدم آیدا جان.
    آیفون رو گذاشت. آیدا با بی حوصلگی دستی به چشمای خستش کشید و گفت:
    _اینجا خونه ی کیه؟
    همون لحظه در باز شد و اومد بیرون. چشمای آیدا در لحظه گشاد شدن. ترسیده چند قدم عقب رفت و گفت:
    _تو؟
    نگاهش بین من و ناظری در گردش بود. سعی کردم آرومش کنم
    _آروم باش آیدا. ایشون با آقای ناظری ای که تو میشناسی زمین تا آسمون فرق می کنه.
    البته نمی دونستم که آیدا اصطلاح زمین تا آسمونو بلده یا نه!
    همیشه ناشری رو با کت شلوار و لباس های رسمی میدیدم. ولی الان یه تیشرت مشکی و شلوار طوسی راحتی و گشاد تنش بود که سخت میشد نخندید.ناظری گفت:
    _آیدا میشه بگی اینجا چه خبره؟
    رفتم سمت آیدا که حالا چند قدم عقب تر از ما بود.هنوزم ترسیده بود
    _این خانوم همزاد من از سیاره ی کپلره. در جریان سفر من به دنیای موازی که بودین؟
    ناظری با تعجب گفت:
    _ولی با خروج تو از دروازه تمام کانال های ارتباطی قطع شدن. چه طور ممکنه؟
    _اینشو من نمیدونم .فعلا ازتون میخوام که آیدا پیشتون بمونه تا ببینیم چی میشه.
    سری تکون داد گفت:
    _باشه مشکلی نیست.طبقه ی پایین خالیه ایشون میتونن اونجا بمونن.
    نگاهی به آیدا انداختم که گفت:
    _تو بهش اعتماد داری؟
    چشمامو یک بار بستم و باز کردم و لبخند اطمینان بخشی بهش زدم. که گفت:
    _راستش...محمود ناظری توی سیاره ی من یه تروریسته.
    ناظری تعجب گفت:
    _تروریست؟
    بعد زیر لب ادامه داد:
    _نوچ...اینم از همزاد ما...
    سری تکون داد و رو به آیدا گفت:
    _به هر حال...میتونی به من اعتماد کنی.
    کنار رفت تا آیدا رد شه. آیدا با تردید نگاهی بهم انداخت و وارد خونه شد.رو به ناظری گفتم:
    _خیلی ازتون ممنونم.
    لبخند پدرانه ای زد و گفت:
    _وظیفمه دخترم. تو هم برو که دیر وقته.
    دستی تکون دادم و ازونجا دور شدم. به سمت خونه رفتم. مادرم حتما تا الان خوابیده بود.بی سرو صدا به اتاقم رفتم و بعد از تعویض لباس خودمو روی تختم انداختم.
    گوشیمو روشن کردم. پنج تا تماس بی پاسخ از ثنا.هف تا تماس از کیان.نه تا پیام!
    پیام هارو باز کردم. سه تاش تبلیغاتی بود. سه تا پیام از ثنا:
    «آیدا جواب بده»
    «باور کن داری اشتباه میکنی»
    «جواب بده تا برات توضیح بدم»
    چه توضیحی؟چه توضیحی برای کارش داشت؟اون همه ی حرفای منو به کیان گفته بود. اون به کنار. من بهش اعتماد کرده بودم و اون...
    چهار تا پیام دیگه داشتم. طبق انتظارم از کیان بودن:
    «میشه جواب بدی؟»
    «کجایی الان»
    «اونطوری که فکر میکنی نبست»
    «فقط بزار باهات حرف بزنم»
    پوزخندی به حرفاشون زدم و گوشیرو روی میز عسلی گذاشتم.
    به فردا فکر کردم. به اینکه آیدا چه حرفایی واسه گفتن داشت...
     

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    #پارت۱۵۱



    راوی:مکان:کپلر:زمان:اکنون

    _طبق آخرین گزارش درباره ی آیدا نوری،هنوز اطلاعات جدیدی درباره ی گمشدن این دانشمند با ارزش پیدا نشده. جناب سرهنگ سینا صولتی ، همچنان در حال بازجویی از محمود ناظری هستند که به تازگی در نزدیکی محل سکونت خانو نوری دیده شده بود.با ادامه ی خبر ها همراه ما باشید.

    پلیس سعی می کرد مردم رو متفرق کنه ولی همه جمع شده بودن و می خواستن داخل خونه ی آیدا رو سرک بکشن.کیان از همیشه آشفته تر بود. آزمایشگاه به طرز فاجعه آوری به هم ریخته بود. مثل این میموند یه زلزله ی قوی باعث خرابی اون شده باشه!بعضی ها با دقت از گوشه و کنار آزمایشگاه چیزی بر میداشتن و داخل پاکتهای پلاستیکی میگذاشتن.سرهنگ صولتی سعی می کرد از کیان اطلاعات بیشتری بگیره
    _جناب مفتخر،گفتین که همسرتون بعد از ظهر روز یکشنبه وارد آزمایشگاه شدن و دیگه برنگشتن درسته؟
    کیان دستی توی موهاش کشید و با کلافگی گفت:
    _آره...ما...بعد از ظهرآیدا با یه سری کاغذ و وسیله رفت آزمایشگاه و منم رفتم شرکت ولی به خاطر دکتر آیدا زود برگشتم. نبود...فکر کردم رفته جایی ولی وقتی بهش زنگ زدم صدای موبایلش از توی اتاق خواب اومد.دنبالش گشتم توی خونه نبود.رفتم سمت آزمایشگاه که...خودتون میبینین...هیجا نیست.اینجا آخرین جایی بود که آیدا اومده.
    سینا یه سری حرفارو یادداشت کرد و گفت
    _نمیدونین هسرتون روی چه چیزی آزمایش می کردن ؟
    کیان سری تکون داد و گفت:
    _آیدا معمولا توی خونه آزمایش نمیکرد ولی این چند هفته خیلی میومد اینجا. هروقتم که من بهش سر میزدم در حال نوشتن بود نه آزمایش کردن.
    سینا با سر حرفای کیان رو تایید کرد و گفت:
    _می تونم تحقیقات ایشون رو ببینم؟
    _بله بله حتما.
    کیان سینا رو به طرف خونه راهنمایی کرد و اون رو به اتاق کار آیدا برد.
    لبتاپ رو روشن کرد و صفحه ی وبلاگ آیدا رو بهش نشون داد. ورقه هایی که آیدا نوشته بود رو هم بهش داد.
    _همیناس.
    سینا با دقت به برگه ها نگاه کرد. کیان کلافه شده بود.نگران آیدا بود.نگران بچش بود.
    _کمکی هم میکنه؟
    سینا چشمش به یه کلمه افتاد.دروازه...
    برگه ها رو برداشت و آدرس وبلاگ آیدا رو یادداشت کرد.
    _اینا رو با خودم میبرم شاید بتونم چیز بدرد بخوری ازتوشون درارم.
    همون طور که از در خارج می شد گفت:
    _نگران نباشید. ما تمام سعیمونو میکنیم تا همسرتون رو پیدا کنیم.روز خوش.
    و از خونه بیرون رفت. ولی بقیه برای تحقیقات بیشتر موندن.
    فکری که توی سر سینا شکل گرفته بود،هم غیر قابل باور بود هم کاملا منطقی.ولی هنوز مطمئن نبود که درست فکر میکنه یا نه...


    #پارت۱۵۲



    راوی:مکان:سیلورنا:زمان:یک روز قبل
    محمود ناظری با عصبانیت روی میز کوبید و فریاد زد:
    _پس شماها چه غلطی می کنید اینجا؟
    سینا در حالی که عینک آزمایشگاهشو از روی چشماش بر می داشت گفت:
    _قربان ما داریم همه ی تلاشمون رو میکنیم. بچه ها یک هفتس خونه نرفتن.
    _به درک که خونه نرفتن. ببین سینا من نتیجه می خوام. می فهمی؟من...همین فردا نتیجه ی کارو می خوام.وگرنه همتون اخراجین.
    زیر لب گفت
    _یه مشت بی عرضه...
    سریع از آزمایشگاه بیرون رفت.سیگاری بیرون کشید و روشنش کرد. از منطقه خارج شد و به سمت خونه ای رفت که کیان توش بود.
    از نگهبانی رد شد و با آسانسور بالا رفت.مرد های بزرگ جثه کنار رفتن و اجازه ی ورود دادن. این همه نگهبان انگار برای زندانی کردن یه مجرم خیلی مهم بود. کیان در حال نقاشی روی بوم بزرگش بود.کل در و دیوارای اتاقش پر بود از نقاشیای آیدا. گاهی خودشو آیدا رو به تصویر کشیده بود.الان هم در حال نقاشی آیدا بود که به ماه آبی نگاه می کرد. موهای بلند و فر آیدا رو با مهارت زیادی کشیده بود و مثل همیشه روی صورتش لبخند نقش بسته بود.
    محمود درو باز کرد و وارد شد. کیان کوچکترین عکس العملی نشون نداد. می دنوست تنها کسی که به اونجا میاد،محموده.پدری که در بچگی مادرشو طلاق داده و با خیال راحت به دنبال کارو شهرتش رفته و بیخیال بچه هاش شده.
    _چرا غذاتو نخوردی؟
    کیان با خونسردی قلم مو رو وارد رنگ آبی کرد و مشغول نقاشی ماه شد.
    _اینطوری مریض میشی.
    همچنان جوابی از سمت کیان نشنید.
    محمود کلافه شد.
    _کیان...اون دختر مُرده.قبل ازینکه از دروازه رد بشه بهش شلیک کردن.چرا نمی خوای بفهمی؟
    تنها جوابی که از کیان شنید این بود
    _مضخرفه.اون زندس.
    محمود دستی به چونش کشید.بلند شد تا بیرون بره.
    _بزار برم.
    محمود ایستاد و به عقب برگشت منتظر موند تا کیان حرفشو بزنه.
    _فقط برای چند ساعت.
    محمود کمی تعلل کرد و بعد گفت:
    _خیل خب.ولی خودمم باهات میام.
    کیان دیگه حرفی نزد
    _یک ساعت دیگه آماده باش.
    اینو گفت و از در خارج شد.
    کیان رنگ سفید رو برداشت و چند تا ابر روی ماه کشید و آسمون شب رو تکمیل کرد. قلم مو رو گذاشت و به تصویر آیدا خیره شد.
    چقدر دلش تنگ شده بود. لبخندی به چهره ی خندون آیدا زد و زیر لب گفت:
    _خانوم زمینی من...

    #پارت۱۵۳
    ? ⚡ ☔ ❄ ⛄


    کیان نقاشی کامل شدش رو کنار پنجره گذاشت تا بعد از اینکه خشک شد روی دیوار بگذاره.یک ساعت گذشته بود.پلیور مشکی رنگشو پوشید و فقط ذره ای آب از لیوان توی سینی غذاش خورد.کمی بعد یکی از نگهباناش درو باز کرد و گفت:
    _آقا پایین منتظرن.
    کیان سری تکون داد و بیرون رفت.سوار آشانسور شد و از در خارج شد.در ماشین رو باز کرد و نشست. ازینکه کنار پدرش مینشست حسی بین نفرت و عشق رو تجربه می کرد.
    _خب کجا بریم؟
    تنها جایی که به ذهن کیان رسید همون جایی بود نقاشیشو روی بزرگترین بوم کشیده بود. همون جایی که به آیدا اعتراف کرد و جلوش زانو زد. همون تخته سنگ بزرگ وسطح خاکی. با ماه آبی و ستاره های رنگارنگ و آسمون صافش.
    آدرس رو داد و چون تقریبا از شهر دور بودن طولی نکشید که رسیدن. کیان زودتر از ماشین پیاده شد. دستاشو توی جیبش گذاشت. غروب بود و هوا داشت رو به تاریکی می رفت. به تخته سنگ که رسید ایستاد و از بالا به درختای نقره ای نگاه کرد. توی فکرش بود که الان آیدا اونطرف داره چیکار میکنه؟نشست و به تخته سنگ تکیه زد.
    توی ذهنش تصویر آیدا با لپای گل انداخته بود.وقتی بهش از احساسش گفت سرشو انداهت پایین و ازش خواست که زودتر ازونحا برن. سرشو انداخت پایین با خودش به این خاطره ی شیرین خندید.
    محمود اومد و کنارش نشست. کیان رو از دریای خاطراتش بیرون کشید و گفت:
    _انقدر اون دختر برات مهمه که به خاطرش به این روز افتادی؟
    به این جواب نشنیدنا عادت کرده بود.
    _وقتی کوچیک تر بودی خیلی شبا میاوردمت اینجا.
    انگار محمودم توی خاطرات خودش غرق شده بود.با خودش خندید و گفت:
    _من و مادرت اینجا با هم آشنا شدیم.دقیقا اینجا ازش خواستگاری کردم.اونم عاشق تماشا کردن ماه بود. مثل من...
    کیان توی ذهنش به این شباهت پوزخند زد.
    _کاش میشد برگردم به عقب و اشتباهمو جبران کنم.
    کیان در حالی که به آسمون نگاه می کرد گفت:
    _حتی اگه برگردی هم تغییری نمیکنی.
    از جاش بلند شد و گفت:
    _بریم.
    دوست داشت بیشتر بمونه ولی مرور خاطرات بچگی براش سخت بود. محمودم از جا بلند شد.یه دفعه نور آبی رنگی توجه کیان رو جلب کرد .محمود داشت جلوتر میرفت ولی کیان ایستاد و به عقب نگاه کرد. نوری درست بین زمین و آسمون ایجاد شد. بادی شروع به وزیدن کرد. اول به صورت نسیمی ملایم ولی بعد شدید و شدی تر شد. کیان به نور آبی ای که هر لحظه بیشتر میشد خیره شده بود و نمیتونست لحظه ای ازش چشم برداره.حالا دیگه چشماشو میزد. دستشو حائل چشماش کرد ولی انگار محصور شده بود. تکون نخورد. محمود برگشت
    _کیلن چرا نمی...
    حرفش با دیدن اون نور ناتموم موند.
    نور شدید و شدید تر شد و بعد تبدیل به شکاف شد. شکافی توی آسمون که پایین و پایین تر کشیده میشد. نیرویی کیان رو سمت خودش کشید. کیان انگار به خودش اومد سریع به سمت ماشین دویید ولی حالا اون نیرو چند برابر شده بود و میتونست کیان رو بلند کنه.محمود به سمت کیان دویید و دستش رو گرفت.کیان توی هوا معلق شده بود. باد اجازه نمیداد چشماشون به اندازه ی کافی باز بمونه.
    نیروی جذب شکاف به قدری زیاد شده بود که محمود رو هم از بلند کرد. دست کیان از دست محمود بیرون کشیده شد و پرتاب شد. محمود داد زد
    _کیان...
    کیان به سمت شکاف پرت شد و توی نور آبی گم شد. محمود سعی کرد ازونجا دور شه ولی نور آبی اون رو هم بلعید و در عرض چند لحظه همه چیز به حالت عادی برگشت. همون مکان،بدون حتی نسیم و ذره ای نور، و البته بدون کیان و محمود...

    #پارت۱۵۴

    از زبون کیان(کیانِ سیلورنایی)

    با حس درد شدیدی توی سرم چشمامو باز کردم. روی خاکا افتاده بودم. سرجام نشستم و به اطراف نگاه کردم. گیج بودم. نور خورشید اذیتم میکرد. یک خورشید قرمز...
    از جام بلند شدم. هوا کمی سرد بود. به اطراف نگاه کردم و چند قدم جلو رفتم. اتفاقات چند ساعت پیش یادم اومد.
    نور آبی،شکاف توی آسمون و پرت شدن به من به جایی نامعلوم و بعدش رو دیگه یادم نیست.من کجام؟
    بهتر که نگاه کردم فهمیدم همون جایی هستم که دیشب با ناظری رفتیم. ولی چرا فقط یک خورشید قرمز توی آسمون بود؟
    لباسامو تکوندم و به طرف جاده رفتم. حتی یک ماشین هم رد نمیشد. راه جاده رو در پیش گرفتم و اونقدر رفتم تا اینکه یه ماشین رو دیدم. دستی تکون دادم که ایستاد. از تشنگی لبام به هم چسبیده بود. سوار شدم و مقصدم رو بهش گفتم.اونم راه افتاد. مرده نگاهی به سر و وضعم انداخت و گفت:
    _شما حالت خوبه؟
    نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
    _خوبم.
    _ولی اینطور به نظر نمیرسه
    حوصله حرف زدن نداشتم.جوابی ندادم و اونم دیگه حرفی نزد. خیلی دوست داشتم بدونم کجام. نمیدونم چقدر تو راه بودیم که یهو دستی به بازوم خورد.
    _آقا رسیدیم.
    خوابم بـرده بود.دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
    _ممنون. چقد تقدیم کنم؟
    _قابل شمارو نداره.سی تومن.
    تازه یادم افتاد که من هیچ پولی همراهم نیست. چشمم به ساعتم افتاد. از مچم بازش کردم. ارزشش خیلی بیشتر از سی هزار تومن بود ولی خب... چیز دیگه ای نداشتم که بدم.
    _ولی اینکه...
    قبل ازینکه بتونه حرفشو کامل کنه از ماشین پیاده شدم.
    شهر شبیه تهران بود. آدما عادی بودن. درختا...آبی بودن!!!این مدلشو دیگه ندیده بودم!!!تمام درختایی که تک و توک گوشه و کنار خیابون بود آبی بود!
    چون دیگه پولی نداشتم مجبور شدم تا تنها جایی که میدونستم پیاده برم.خونه ی خودم!!
    همینطوری داشتم پیاده می رفتم و اطرافو نگاه می کردم که از کنار یه فروشگاه لوازم خانگی رد شدم.تصویری که پخش میشد ، تصویر آیدا بود. به صدا دقیق شدم.
    _تروریست، محمود ناظری،همچنان از ناپدید شدن خانوم نوری اظحار بی اطلاعی میکند. سرهنگ صولتی هنوز در جستجوی این دانشمند گرانقدر است ولی تحقیقات،فعلا بی نتیجه است. امیدواریم هر چه سریعتر ردی از ایشان پیدا شود.به گزارش همکارم توجه فرمایید.
    آیدا گمشده؟چه اتفاقی افتاده؟
    در کمال ناباوری تلوزیون تصویر منو پخش کرد!
    _آقای مفتخر...لطفا به این سوال ما جواب بدین. فقط یک سوال.
    تصویر خودمو میدیدم که فوق العاده عصبی بود و پشتش به دوربین.فقط سعی داشت از بین جمعیتی که دوروبرش بودن عبور کنه.کلافه بود و جواب هیچکسو نمیداد.
    گیج بودم که چه اتفاقی افتاده. اگه آیدا دانشمنده پس حتما معروفه و اگه معروف باشه...پیدا کردن آدرس خونش نباید کاری داشته باشه.
    خدا خدا می کردم چیزی به درد بخوری همراهم باشه تا بتونم یه تاکسی بگیرم.جیبام رو زیر و رو کردم ولی هیچی. دستی به گردنم کشیدم و زیر لب گفتم :
    _هر چه بادا باد.
    به سمت خیابون رفتم و به محض اینکه دست تکون دادم یه ماشین برام ایستاد. مرد مسنی شیشه رو پایین کشید و گفت:
    _آقای مفتخر.افتخار بدید ما برسونیمتون.
    لبخند پدرانه ای زد.
    با تعجب نگاهش کردم و سوار شدم. بعد از چند لحظه راه افتاد و شروع کرد به صحبت کردن:
    _هعی...عجب زمونه ای شده.آدما یهویی غیب میشن
    ترجیح دادم سکوت کنم. میترسیدم حرفی بزنم که نباید بزنم.لحنش بامزه بود. داشی حرف میزد.
    _والا این جوونای امروزی که حوصله ندارن از جاشون تکون بخورن. حالا یکی که اومده زحمت کشیده ، دانشمند شده رو اینجوری نیست و نابود میکنن.
    انقد حرف زد که هر از چند گاهی نفس عمیق می کشیدم و یه دستمو به صورتم میزدم. فکر میکنم یه نیم ساعتی گذشته بود که جلوی یه خونه ی بزرگ با در بزرگ و آهنی توقف کرد.
    _بفرمایید. امیدوارم زود همسرتون پیدا بشه.اگه دست تو جیبتون کنید ناراحت میشم.
    _همسرم؟
    _بله دیگه.خانوم نوری.
    سری تکون دادم و پیاده شدم. واقعا پولی نداشتم.از شیشه ی سمت شاگرد که پایین بود نگاهش کردم و گفتم:
    _ممنون زحمت کشیدید.
    _وظیفمون بود.عزت زیاد.
    اینو گفت و گاز و گرفت و رفت.
    نگاهی به در روبروم انداختم. با تردید جلو رفتم و دستم رو بالا بردم تا زنگ رو بزنم.همش دستمو بالا پایین میبردم و نمیدونستم که زنگو بزنم!نزنم!
    آخر سر عزمم رو جزم کردم و تا خواستم زنگ بزنم در باز شد و یکی بیرون اومد. با تعجب زیر لب گفتم:
    _سینا؟!؟
    سینا قیافه ی جدی ای داشت و با اون عینک و اخم روی صورتش انگار نمیشناختمش. عینکشو از روی چشماش برداشت و گفت:
    _تشریف آوردید آقای مفتخر.
    چیزی نگفتم که یه تای ابروشو کمی داد بالا و گفت:
    _من دیگه داشتم می رفتم. گروهمم چند دقیقه پیش رفت.
    گنگ نگاش می کردم. میشناخت منو؟گروه چی؟ از جلوی در کنار رفت و ادامه داد:
    _داخل نمیرید؟...حالتون خوبه؟
    سرمو تکون دادم و با صدای خش دارم که به خاطر تشنگیم بود گفتم:
    _هوم.بله...بله خوبم.
    عینکشو دوباره روی چشمش گذاشت و گفت:
    _روز خوش.
    از کنارم رد شد. با تردید وارد خونه شدم و درو بستم. یه حیاط خیلی بزرگ روبروم بود. خیلی بزرگ با آلاچیق و استخر و نیمکت و...
    کلی هم درخت و گل. خیلی زیبا بود.
    حیاطو رد کردم و رسیدم به خونه ای که ته حیاط بود.
    کلی مرد چارشونه کت شلواری با بیسیم و عینک منظم ایستاده بودن. با دیدن من عکس العملی نشون ندادن. با قدم های آروم درحالی که با گیجی به اطرافم نگاه می کردم وارد خونه شدم.
    یه خونه ی شیک با وسیله های کاملا مدرن و رنگ هایی که با هم دیگه هارمونی قشنگی رو به وجود آورده بود.اولین کاری که کردم آب خوردن بود!وقتی تشنگیم رفع شد به اطراف دقیق شدم و به سمتی رفتم که دیوارش پر از قاب عکس بود.
    عکس آیدا...
    عکس من...
    عکس آیدا و من...
    و بزرگترین عکسی که وسطشون بود،عکس عروسی دونفر که شبیه من و آیدا بودن.لبخندی زدم و از ته دل حسرت زندگی این همزادی رو خوردم که هنوز ندیده بودمش و نمیدونستم با دیدنش چه عکس العملی نشون میدم. یا اون با دیدن من اونم توی خونش و بی خبر چه رفتاری ممکنه داشته باشه.محو چهره ی خندون آیدا کنار همزادم شده بودم که یه دفعه صدای صحبت یکی از بیرون اومد:
    _آقا شما همین الان وارد خونه نشدید؟
    _من که همین الان اومدم.
    _ولی...
    بعد از چند لحظه صدای باز شدن در اومد
     
    آخرین ویرایش:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    #پارت۱۵۵





    آیدا:
    صبح زود بیدار شدم و لبلاس پوشیدم تا برم پیش آیدا. وقتی به گوشیم نگاه کردم بازم از کیان و ثنا پیام داشتم ولی نسبت بهشون بی تفاوت بودم و راحت از پیاماشون چشم پوشیدم.
    سوار دویست شیش سفیدم شدم و راه افتادم. طولی نکشید که رسیدم.زنگ رو یکبار زدم که سریع باز شد.
    رفتم تو و از حیاط کوچیک با درختای بی برگ و گل های خشک گذشتم. وارد خونه شدم. توی تنها اتاق سرک کشیدم. آیدا آروم خوابیده بود. از پله ها بالا رفتم.آقای ناظری مشغول خورن صبحونه بود.همون طور که چاییشو شیرین می کرد گفت:
    _صبح بخیر دخترم. بفرما صبونه.
    شال گردنمو از دور گرنم باز کردم و روی جالباسی انداختم. در حالی که کاپشنمو در میاوردم گفتم:
    _ممنون. تو خونه یه چیزایی خوردم.آیدا چطوره؟
    _خوابه.دیشب دیر خوابید.
    کاپشنمو آویزون کردم و گفتم:
    _چرا دیر؟
    خندید و گفت:
    _ترسید نکنه یه وقت ترورش کنم.
    لبخند زدم و زیرلب گفتم:
    _حق داره...
    روی یکی از مبلا نشستم.
    بعد از چند لحظه گفت:
    _راستی اون وسیله چی بود همراه آیدا؟
    خمی به ابروم دادم و گفتم:
    _وسیله؟چه وسیله ای؟
    شونه ای بالا انداخت:
    _نمیدونم.شبیه یه جور... کنترل بود.تاحالا مثلشو ندیده بودم.
    از جام بلند شدم و گفتم:
    _میشه ببینمش؟
    _آره چرا که نه.طبقه ی پایین روی اپنه.
    سری تکون دادم و رفتم پایین.
    راست می گفت شبیه کنترل بود. از سرویس صدای آب میومد. بیدار شده بود.
    دستگاهو برداشتم و بالا و پایینش کردم.یه مستطیل ده در پنج بود. کنارش دو تا دکمه داشت و روش پر از دکمه هایرنگارنگ با یه صفحه ی کوچیک سیاه.
    خیلی عجیب بود. روی دکمه ها چیزی نوشته نشده بود. فقط روی یکی ازدکمه های کنارش نوشته بود"open" و روی اون یکی نوشته بود "close"
    دستگاه رو روی اپن گذاشتم که آیدا از سرویس بیرون اومد.برگشتم و با لبخند گفتم:
    _سلام خوبی؟
    سری تکون داد. زیاد حوصله نداشت!
    _سلام.ممنون
    _برو بالا صبونه بخور.
    نشست روی مبل و گفت:
    _میل ندارم.
    فهمیدم شاید به خاطر حضور ناظری معذبه.همون طور که به سمت پله ها میرفتم گفتم:
    _نمیشه که چیزی نخوری.واسه بچت خوب نیس.
    سریع رفتم و یه ساندویچ کوچیک نون و پنیر و گرو با چای شیرین درست کردم و بردم پایین.دیدم زل زده به یه نقطه ی نا معلوم و پلکم نمیزنه. سینی رو بهش دادم. انصافا گشنش بود!خودمو با یه چیزی مشغول کردم تا تموم کنه.
    _میگم...بچت دختره یا پسر؟
    نگاهی به شکمش انداخت و دستشو روش گذاشت و با لبخند مادرانه ای که تا حالا از خودم ندیده بودم گفت
    _دختر...
    _اسمش چیه؟
    _ندا
    سری تکون دادم و لبخند زدم.ترکیب اسم کیان و آیدا...
    آیدا گفت:
    _تو چیکار کردی؟بعد ازینکه رفتی سمت شکاف بالای مقبره ی کوروش...چیکار کردی؟اصلا رفتی؟
    _آره من به سیاره ی سیلورنا رفتم.
    زیر لب تکرار کرد:
    _سیلورنا...
    بعد ادامه داد:
    _بعدش چی شد؟
    حتی یادآوریشم وجودمو به درد میاره.
    _کیان...تیر خورد...به قلبش.
    دستشو جلوی دهش گذاشت و گفت:
    _خدای من...
    _کیان...همراه تو اومد؟
    با غم و چشمای اشکیش سری به نشونه ی مثبت تکون داد.
    جلوی قطره اشک مزاحم رو گرفتم و با حسرت گفتم:
    _خوش به حالت...


    #پارت۱۵۶

    آیدا بدجوری دلش تنگ شده بود. حقم داشت...با اینکه هنوزم نسبت به ناظری حس خوبی نداشت ولی با شوخی ها و نگاهای پدرانه ی ناظری یکم بهتر شده بود.
    امروز به مامان زنگ زدم و گفتم میخوام ناهار بمونم اینجا. نگرانم نشه.
    یه کم خرت و پرت خریدم و یخچال رو پر کردم. البته کلی هم لواشک و چیزای ترش خریدم تا اگه آیدا هـ*ـوس کرد ، بخوره.
    همون طور که لیوان آب رو پر می کردم گفتم:
    _راستی...تو چطوری دروازه رو باز کردی؟
    _من خیلی روی دروازه ها و کانال های ارتباطی تحقیق کردم. انقدر آزمایش کردم تا تونستم یه دستگاه بسازم که باعث میشه یه شکاف بین دنیاها به وجود بیاد.
    با تعجب گفتم:
    _جدی؟چه جالب.
    سری تکون داد و گفت:
    _ولی خب...زیاد تو انتخاب مقصد دقت نکردم. من میخاستم به تیناری برم به خاطر خونواده ی کیان ولی...ازینجا سر دراوردم.
    کنارش نشستم و گفتم:
    _آقای ناظری یه آزمایشگاه مجهز داره. اونجا شاید بتونیم با یه سری تغییرات بتونیم کنترلش کنیم و نقصاشو برطرف کنیم. توهم میتونی زود تر برگردی پیش همسرت.
    جمله ی آخرو آروم و با حسرت گفتم.
    کاش کیان زنده بود. اونوقت میتونستم با این دستگاه برم ببینمش. فقط یک بار دیگه ببینمش.
    دیگه نردیک ناهار بود. آیدا یه ظرف قره قروت دستش گرفته بود و با میـ*ـل میخورد. داشت شبکه ی خبر رو نگاه میکرد.
    _میگم این داعش ینی چی؟ما داعش نداریم اصن.
    نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
    _بابا عجب سیاره ای دارینا.منم کوچ میکنم اونجا.
    خندید و گفت:
    _ولی خدایی ماهتون خیلی قشنگه.
    _ماه شما چه شکلیه؟
    _سبز
    زیر لب گفتم:
    _جالبه.
    تلفنم زنگ خورد. کیان بود!بی صدا کردم و جوابی ندادم. حوصلشو نداشتم. میخواست یه سری دلیل و منطقای پوچ سر هم کنه تا من قانع شم که اون قصد بدی نداشته.
    خیارارو روی میز گذاشتم و شروع کردم به پوست گرفتن.
    گوجه هارو خرد کردم و بعدش خیارارو.با کلی اشک و ناله پیازارو هم ریز کردم. چشمام قرمز شده بود و میسوخت مدام اشک میومد. دیگه کلافه شده بودم.
    آیدا هم که فقط صدای خرت خرت چیپس خوردنش میومد.همزاد انقد شیکمو؟انقد تنبل؟
    صدای زنگ آیفون طبقه ی بالایی به صدا درومد. یه دفه ناظری با دو از پله ها پایین اومد. چهرش مضطرب بود. با تعجب پرسیدم:
    _کیه؟
    جوابی نداد. قفسه ی سینش تند تند بالا و پایین میرفت و نگران بود. دوباره بلند تر گفتم:
    _عمو محمود؟
    حواسش بهم جمع شد.هول شده گفت:
    _چی؟
    _میگم کیه؟
    سرشو انداخت پایین و همون طور که از پله ها بالا میرفت گفت:
    _از پایین درو بزن.
    چند لحظه بهش خیره شدم و بعد زیر لب گفتم:
    _وا...
    دستمو آب کشیدم و به سمت آیفون رفتم. کیان بود.اینجا چیکار میکرد؟
     

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    #پارت۱۵۷

    از زبون کیان (سیلورنایی)

    در باز شد و کسی اومد تو. دیدن همزاد چه حسی داره؟چه عکس العملی باید نشون بدم؟من تا حالا همزادمو انقد از نزدیک ندیده بودم. البته از دورم ندیده بود:|
    پلاستیکایی که خرید کرده بود رو آروم گذاشت رو زمین. درو بست و سعی کرد صداش بالا نره
    _تو دیگه کی هستی؟
    با من من گفتم:
    _من...سلام...
    خمی به ابروش داد و گفت:
    _میگم تو کی هستی؟
    کمی جلو تر اومد. دوتا دستمو بالا آوردم و گفتم:
    _ببین...آروم باش. میگم برات.
    _زود باش.
    _اینطوری که نگا میکنی نمیشه بگم که ...بشینیم اونجا.
    بدجوری از خودم ترسیده بودم که یه وقت بلایی سرم نیاره.
    سری تکون داد و دستشو به سمت مبلا دراز کرد. رفتم و روی یکی از یه نفره ها نشستم روبروم نشست و گفت:
    _گوش میدم.تو چرا انقد شبیه منی!
    _میدونم که در جریان کانال ارتباطی بین دنیاها هستی. پس نباید حرفای زیاد برات عجیب باشه.
    سرشو به معنای تفهیم تکون داد.ادامه دادم:
    _دیروز غروب یه شکاف به وجود اومد. توی سیاره ی من.
    صاف نشست و زیر لب گفت:
    _درست همون موقعی که آیدا ناپدید شد.

    #پارت۱۵۸

    بلند تر گفت:
    _با باز شدن یه دروازه توی یک سیاره،دروازه های دیگه هم توی سیاره های دیگه باز میشه.
    _درسته.
    از جاش بلند شد و گفت:
    _پس آیدا وارد کانال شده.
    _من زیاد در جریان اتفاقی که افتاده نیستم.
    دستی به چونش کشید و گفت:
    _ینی کجاس.وای خدا ینی کجاس.
    رفت سمت تلفن و شماره ای رو گرفت:
    _الو...سرهنگ صولتی...فکر کنم فهمیدم چه خبر شده...

    #پارت۱۵۹

    راوی:مکان:کپلر:زمان:اکنون

    محمود ناظری توی سلول انفرادیش نشسته بود. با اینکه از ته دلش میخواست آیدا رو نابود کنه،ولی اینبار واقعا کار اون نبود. ولی کی باور میکرد؟
    هیچکس.کلافه توی سلولش قدم میزد و گاهی توی ذهنش دنبال نقشه میگشت. برای خلاصی. یا برای نابودی کسی که میتونست با کشتنش ، پول خوبی به جیب بزنه...

    آیدا::::

    با تعجب به کیان که پشت در بود نگاه کردم و دکمه رو زدم.حتما مامانم بهش گفته کجام!طولی نکشید که از پله ها بالا اومد.رفتم دم در و با اخم گفتم:
    _تو اینجا چیکار میکنی؟
    روبروم ایستاد.
    _سلام.میشه بیام تو؟
    با تعلل کنار رفتم تا رد شه.
    آیدا با دیدنش از جاش بلند شد و سلام کرد.کیان متقابلا جوابشو داد.
    درو بستم و برگشتم توی آشپزخونه. پشت سرم اومد و گفت:
    _چرا اینجوری میکنی؟واسه چی جواب تلفنا رو نمیدی؟
    شونه ای بالا انداختم و مواد خرد شده رو توی ظرف ریختم:
    _از خانوم دکتر بپرس.ای وای یادم رفته بود که من مشکل روانی دارم.
    پوزخندی زدم و با لحن بدی گفتم:
    _دکتر...
    عصبی گفت:
    _ببین آیدا انقد بچه بازی در نیار. نمیدونم واسه چی انقد...
    _کیان؟
    با صدای عمو هردو برگشتیم سمتش.آروم آروم از پله ها اومد پایین و گفت:
    _کیان؟
    دهن کیان باز موند. لباش تکون میخورد که حرفی بزنه ولی صدایی بیرون نمیومد. چند قدم جلو رفت. هردو توی سکوت بهم نگاه میکردن که عمو گفت:
    _خودتی؟
    خواست قدمی برداره که کیان سریع عقب گرد کرد و از خونه خارج شد. چش شد یهو؟



    (اینم سه تا پارت مدیونید نامهربنی کنید تولدمه مراعات کنین )


    #پارت۵۱


    از آشپزخونه بیرون رفتم و سریع رفتم سمت در
    _کیان...
    جوابمو نداد و بیرون رفت. به سمت عمو برگشتم و گفتم:
    _این چش شد؟میشناسین همدیگرو؟
    عمو تو فکر بود. چشمامش غم داشت. انگار دیدن کیان هم خوشحالش کرده بود. هم غمگینش.ولی مگه کیان کی بود که اینجوری به خاطرش حالش خراب شده بود؟
    دوباره گفتم:
    _عمو؟
    سرشو آورد بالا و گفت:
    _من میرم بالا.
    شاید بهتر باشه فعلا چیزی راجبه این موضوع ازش نپرسم. ولی توی یه فرصت مناسب حتما باید بفهمم بین اون و کیان چی بوده.
    تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد. ثنا...با بی میلی جواب دادم:
    _الو...
    _الو آیدا.چرا جوابمو نمیدی؟
    پوزخندی زدم و گفتم:
    _خودت چی فکر میکنی؟
    نفسشو حرصی داد بیرون و گفت:
    _من چاره ی دیگه ای نداشتم. کیان تنها راه درمان تو بود.
    از لفظ درمان خوشم نیومد
    _من مشکلی نداشتم که تو بخوای درمانم کنی.تو فقط با کیان بازیم دادی... خانوم دکتر راز دار.
    جمله ی آخرو با کنایه گفتم که منظورمو بفهمه. بدون اینکه فرصت بدم جواب بده قطع کردم. سری به قابلمه ی ماکارونی زدم و زیرشو خاموش کردم. ماست و سالاد رو روی میز چیدم و آیدا رو صدا کردم. چقد خوب بود که این یکی همزادم برعکس اون یکی فوضول نبود!

    ثنا::::

    بعد ازینکه کیان بهم گفت که به آیدا گفته همه چیزو میدونه خیلی بهم ریختم. عذاب وجدان اینکه همه ی حرفای آیدا رو با کسی درمیون گذاشتم ولم نمیکرد.اینکه کسی بهم اعتماد کرد و من چیکار کردم؟
    هرچی بهش پیام میدادم جوابمو نمیداد. جواب تماسامم نمیداد.نگرانش شده بودم. امروز کیان گفت که قراره باهاش صحبت کنه وقتی دیدم خبری ازش نشد خودم تصمیم گرفتم یه بار دیگه بهش زنگ بزنم. شاید جواب داد.
    بعد از چندین بوق بالاخره جواب داد.اونم با یه لحن خیلی سرد. انگار من مزاحم شدم.
    یه جوری بهم گفت خانوم دکتر راز دار که...
    گوشی رو پرت کردم روی تخت و روی صندلی ولو شدم. این آیدا دیگه خیلی شلوغش کرده بود.حالا مگه چی شد.
    به کیان پیام دادم که چیشد؟
    ولی هر چی منتظر موندم جوابمو نداد.

    #پارت۱۶۱


    راوی:مکان:سیلورنا:زمان:اکنون

    سینا با عصبانیت دستاشو مشت کرد و گفت:
    _ینی چی که غیبش زده؟الان ما تکلیفمون چیه؟
    _نمیدونیم آقا سینا.والا مام یکی مثه شما دیگه.
    سینا نفسشو صدادار بیرون فرستاد و چیزی نگفت. اون بیچاره هم چیزی نمیدونست. دوروز کامل بود که هیچ اثری از کیان و محمود نبود. انگار دود شدن رفتن هوا!
    هیچکس خبری ازشون نداشت. سینا دیگه مجبور بود به پلیس اطلاع بده.
    اما توی یه اتاق شیشه ای کسی منتظر چنین لحظه ای بود. لحظه ای که همه کلافه و مضطرب باشن و کسی حواسش به اون نباشه.سعید(پدر آیدا)منتظر موند هوا تاریک شه و تو سیاهی شب نقششو عملی کنه. نقشه ی خلاصی ازون چاردیواری شیشه ای.خسته شده بود از بس فقط نقش دیوونه هارو بازی کرده بود. وقتی یکی از نگهبانا اومد تو تا براش شام بیاره...
    _پیرمرد...بیا اینم شامت...با توعماااا
    سعید یه دفعه از جا پیرید و اونو از پشت گرفت. دستاشو گاز گرفت تا حدی که خون دستاشو توی دهنش حس کرد. موهاشو کشید. داد نگهبانه در اومده بود. توی یه حرکت کارتی که کلید بیرون رفتن بود رو کش رفت.
    نگهبان با آرنج ضربه ای به شکم سعید زد و اونو پرت کرد. سعید کارتو توی آستینش مخفی کرد. یکی دیگه که با صدای نگهبان خبر دار شده بود با دو اومد اونجا و گفت:
    _چه خبر شده؟این سروصدا ها برای چیه؟
    _ازین پیرمرد هار بپرس.
    نیم نگاهی بهش انداخت و روشو برگردوند ولی طاقت نیاورد و تو یه حرکت برگشت و لگدی نثار سعید کرد که آخش به هوا رفت. نگهبان پوزخندی زد و از اتاق بیرون رفت. سعید با اینکه درد خیلی بدی توی شکم و پهلوش داشت منتظر موند تا اوضاع روبراه شه و اون بتونه ازونجا بره.
    بالاخره زمانش رسید و پیرمرد دست به کار شد .کسی اون اطراف نبود. کارتو برداشت و درو باز کرد.
    سریع از راهرو ها که حالا تاریک بودن گذشت. صدای حرف زدن که شنید پشت دیوار مخفی شد.
    _این محمود کجاس تو میگی؟
    _چمی دونم.هرجا که باشه پیداش میشه.
    _اون پسره،کیان،واس چی اون بدخبتو حبس کرده؟از من بپرسیا اون محمود کلا کم داره.
    _همشون کم دارن بابا.
    خندیدن و صدای حرفاشون کم و کم تر شد. تا اینکه مطمئن شد دور شدن.از دیوار گذشت. نزدیک در بود که برای لحظه ای برگشت که ببینه کسی پشت سرش هست یا نه که یه دفعه با کسی برخورد کرد.
     

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    #پارت۱۶۲


    آیدا::::

    سفارش داده بودیم که وسایلای لازم آیدا رو برامون بیارن تا دوباره بتونه دستگاهشو بسازه.
    آیدا درحالی که یه دستش شکلات صبحانه بود و یا دستش خودکار داشت چیزی رو روی کاغذ میکشید.
    خیلی بانمک شده بود!به قیافه ی نمکیش که تپل تر از من بود به خاطر حاملگیش خندیدم و رفتم سمت کسایی که داشتن وسیله هارو بهم جوش میدادن.چهارتا دایره ی بزرگ که بینشون شکاف ایجاد میشد و دروازه باز میشد. چیزی نمونده بود تا کامل شه. تا یه دروازه ی دیگه باز بشه. کاش کیان...

    از زبون کیان(سیلورنایی)مکان:کپلر

    سینا سرهنگ بود!دستمو جلوی دهنم گرفتم تا کیان نفهمه دارم میخندم. آخه شرایط طوری نبود که بشه جلوی اون سگ اعصاب خندید. نمیدونم آیدا عاشق چیه این شده...اصلا به درد نمیخوره. تا بهش چپ نگا میکنی پاچه میگیره.
    والا همزادم انقد وحشی؟
    توی خونه قدم رو میکرد تا سرهنگ سینا برسه.بازم از لفظ سرهنگ سینا خندم گرفت. آخه اصلا به سینا نمیومد که سرهنگ باشه...اینبار کیان انگار دید. یا ابلفضل الان می پره بهم.
    _چرا میخندی الان؟چیز خنده داری میبینی بگو مام بخندیم.
    خندم بیشتر شد.اخماش بیشتر شد. خندم خشک شد. جزبه ی همزادم تو حلقم. زیر لب گفتم:
    _هیچی.
    با اخم ازم چشم گرفت.انگار ارث باباشو خوردم.
    خواستم یکم سر صحبت رو باز کنم. حوصلم سررفته بود.
    _میگم چطور شد که باهم ازدواج کردین؟
    یکم بهم نگاه کرد و بالاخره نشست روی مبل روبروییم.
    _وقتی رفتیم سمت مقبره ی کوروش منم باهاش از دروازه رد شدم.
    اینبار لحن منم مثل اون بود. غم داشت.حسرت داشت.
    _چرا؟
    _چون نمیتونستم از دستش بدم.
    _پس...خونوادت چی؟روژان...
    _اون لحظه به جز آیدا به هیچ چیزی نمیتونستم فکر کنم.
    وقتی دید چیزی نمیگم و تو فکرم گفت:
    _تو چی؟
    _من چی؟
    _تو باهاش نرفتی نه؟
    آرنجمو گذاشتم رو زانو هام. دستامو بهم قفل کردم وسرمو انداختم پایین.
    _نتونستم
    _چرا؟
    _چون...نمیدونم.
    بعد از چند لحظه یکم از تیشترتی که خودش بهم داده بود رو دادم پایین. تا روی قفسه ی سینمو ببینه.
    _چه بلایی سرت اومد؟!
    _تیر خوردم.
    چشماشو ریز کرد و گفت:
    _آدمای ناظری...
    سرمو تکون دادم.پوزخندی زد و گفت:
    _باورت میشه پدر کیان...کیان اهل سیاره ی کپلر،ینی اینجا...میخواد آیدا رو بکشه؟
    چشمام از تعجب گرد شد که ادامه داد:
    _یه تروریسته.
    _کیان اهل این سیاره پس...
    سرشو انداخت پایین و گفت:
    _کیان یه دانشمند بود. نجوم...ولی...یه روز یه نفر اونو با یه گلوله توی سرش ترور میکنه...ازون به بعد...
    _ناظری تبدیل میشه به یه...
    سرشو به معنای تایید تکون داد که پوزخند عمیقی به ذات کثیف ناظری زدم. با اینکه پسر خودش ترور شده،حالا خودش یه تروریست شده. احمقانس...
    تو همین فکرا بودم که زنگ به صدا درومد و کمی بعد سینا اومد تو.پشتم بهش بود. کیان جلوتر رفت.سلام احوال پرسیاشونو کردن و سینا گفت:
    _اون موضوع چی بود.
    یواشتر گفت:
    _اون دیگه کیه؟
    با خونسردی لیوان چاییمو خوردم و تمام تمرکزم رو جمع کردم تا وقتی دیدمش نخندم!
    _بیا ببینش.
    صدای قدماشون نشون میداد که دارن نزدیک میشن.لیوان چاییمو برداشتم و نزدیک لبم بردم و بی اختیار گوشه های لبم بالا میومد.خدایا نزار بخندم. همش قیافه ی دلقک سینا میومد جلوی چشمم.
    کیان جلو اومد و سینا هم با قدمای آروم روبروم ایستاد.با دیدن من چشماش گرد شد و گفت:
    _اینکه...
    کیان سری تکون داد و تلاش من برای نخندیدن بی فایده بود. با نگاه کردن به صورت سینا هرچی چایی تو دهنم بود پاشید و من زدم زیر خنده.



    #پارت۱۶۳

    از زبون سینا:مکان:سیلورنا

    لعنتی چند روز بود که نه خبری از کیان بود نه خبری ازون ناظری.حالا ناظری هیچی دلم برای کیان شور میزد که غیب شده بود.سوار ماشین بودم و داشتم میرفتم خونه که یهو یادم اومد گوشیمو توی آزمایشگاه جا گذاشتم. زیر لب چیزی نثار فراموشیم کردم و دور زدم. الان دیگه جز نگهبانا نباید کسی اونجا باشه. ماشینو پارک کردم و پیاده شدم.
    کارتمو نشون نگهبانای غول جثه دادم و رد شدم. از بعد از فرار آیدا حتی دم در و چند متر اونطرف ترو هم نگهبان گذاشته بودن.برای بقیه ی زندانی ها!آره. اینجا وقعا یه زندان بود. مگه جز این بود که آدمای بدبخت رو اینجا زندانی میکنن و روشون هزار جور آزمایش میکنن.
    گوشیمو برداشتم و داشتم از راهروی اصلی خروج برمیگشتم و سرم توی گوشی بود که یه دفه با کسی برخورد کردم. باتعجب سرمو بالا گرفتم و به پیرمرد آشفته ی روبروم نگاه کردم. سعید نوری...اما چطوری...
    سوالی نگاش کردم. حتما خیلی دوییده بود و ترسیده بود که اینطوری نفس نفس میزد.
    نگاهی به دور برامون انداختم. کمی کنار کشیدمش تا نگهبانا متوجه ما نشن. با اخم گفتم:
    _اینجا چیکار میکنی؟
    با همون نفس نفس گفت:
    _خواهش میکنم...بزار...برم...خواهش میکنم
    صدامو آوردم پایین ترو گفتم:
    _خیل خب آروم باش.
    اون بیچاره چرا باید اینجا بمونه و زجر بکشه؟
    حالا چطوری ببرمش بیرون؟


    آیدا::::

    بعد ازینکه بچه ها از ازمایشگاه بیرون رفتن آیدا هم رفت خونه و استراحت کرد. خیلی خسته بود.
    منم رفتم طبقه ی بالا.عمو روی مبل نشسته بود. این روزا خیلی تو فکر بود. فرصت نشد ازش راجبه کیان بپرسم. کنارش نشستم و آروم گفتم:
    _عمو؟
    اصلا انگار توی این دنیا نبود!بلند تر گفتم:
    _عمو؟
    هول شده گفت:
    _هوم؟با منی ؟!
    با لبخند سر تکون دادم و گفتم:
    _آره...به چی فکر میکنی؟
    صاف نشست و گفت:
    _به گذشته...
    منتظر نگاش کردم. انگار خودشم بدش نمیومد حرف بزنه!من ساکت بودم و فقط گوش میدادم.
    _آیدا یادمه وقتی کوچیک تر بودی به حای اینکه دلت بخواد عروسک و اسباب بازیای دخترونه داشته باشی...میخواستی یه کُره داشته باشی. یا دوست داشتی سقف اتاقت پر از ستاره های نورانی باشه تا شب که میشد بهشون نگاه کنی.
    خندید و گفت:
    _وقتی میومدم تو اتاقت فکر میکردم تو فضام.
    لبخندی زدم و دستمو تکیه گاه چونم کردم. خودم رفتم اون فدیم قدیما. یادش بخیر...
    _یادمه همش سعید سرت غر میزد که چرا همش از در و دیوار اتاقت بالا میری.توهم میگفتی میخوام برسم به اون ستاره ها...
    این چیزایی که میگفت رو خودمم یادم نبود!
    _پسر من برعکس تو عاشق گوشی پزشکی بود...واسه همین هیچ وقت آبتون توی یه جوب نمی رفت.
    یادمه زن و پسر عمو رفتن ترکیه.ازون به بعد هیچ خاطره ای ازشون ندارم. الان حتی اسماشونو هم یادم نمیاد. مخصوصا به خاطر اون دورانی که حافظمو از دست دادم بعضی از فامیلامونو هم به سختی به یاد میارم!
    به خودم اومدم دیدم از چشماش داره قطره قطره اشک میاد.ناباور گفتم:
    _عمو گریه میکنی؟چیشد یه دفه؟
    _اون روز پسرمو دیدم که بزرگ شده بود...مرد شده بود و من مرد شدنشو ندیدم.
    مریم خانوم،همسر عمو، غیابی طلاقشو میگیره و با یکی دیگه ازدواج میکنه. هیچ وقت دلیلشو نفهمیدم .دیگه هیچ وقت ندیدمشون برای همین یادم نمیاد.
    _باهاش حرفم زدی؟
    بهم نگاه کرد و گفت:
    _همون پسری که اونروز اومد خونه دنبال تو.
    مغزم دنبال یه اسم میگشت. اسمی که باورش نمیکرد.زیر لب گفتم.
    _کیان...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا