#پارت۱۳۹
آیدا:::
این روزا زیاد فکر میکردم.به سرگذشتی که بدجور مثل خواب میموند.
یه خواب خوب.شایدم بد.یه رویا.یه کابوس.
همزاد هایی که دور و برمه رو نمیشناختم در حالی که دو سه سال کنارشون زندگی کردم.کنارشون خندیدم. کنارشون گریه کردم.زجر کشیدم.زجر کشیدنشونو دیدم.خندیدنشونو ، شادیشونو دیدم.حالا کجام؟روی زمین خاکی.خوشحالم؟شاید...
این همه مدت ارزوم بود که برگردم و حالا برگشتم.ولی یه قطعه از پازل زندگیم کمه.تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد.به اسم مخاطب نگاهی انداختم.کیان زمینی...
ثنا:::
دسته گل رو تکونی دادم و روی قبر مشکی روبروم گذاشتم.در بطری رو باز کردم و روی سنگ سرد خالی کردم. دست کشیدم به کلم های حکاکی شده ی دردناک.
لبخندی به اسم قشنگش زدم و گل های رز رو یکی یک پر پر کردم و همین طوری برای خودم حرف زدم:
_خوبی؟چه خبرا؟خیلی وقته نیومدی به خوابم.
به اینکه حرف بزنم و جوابی نگیرم...عادت کردم.
_خیلی نامردی.انقد سرت شلوغه ؟
گل بعدی رو برداشتم و پر پر کردم.
_میگم...این کیان چرا این روزا اصن پیداش نیست؟
گلبرگ ها رو دونه دونه روی اسمش گذاشتم.
_دیگه تحویل نمیگیره مارو.
خندیدم و ادامه دادم.
_خودم کردم که لعنت بر خودم باد.
#پارت۱۴۰
راوی:مکان:سیلورنا:زمان:اکنون
گل های رز رو روی قبر گذاشت و بـ..وسـ..ـه ای براش فرستاد.می دونست که اون چقدر عاشق اون گل ها بود.گل های رز از همه ی رنگهاش.
دستاشو توی جیب کت اسپرتش گذاشت و گوشه ای نشست.مثل همیشه شروع کرد به حرف زدن.
_این مدت که نبودی خیلی اتفاقا افتاد.
سرشو انداخت پایین و گفت:
_کاش اینحا بودی .
چشماش قرمز شد و اتیش نفرت و خشم از قاتل خونوادش شعله ور تر شد.
_اون هنوز زندس و تو اینجا...زیر خاکی.
دستاش مشت شد تا مبادا اشکی از چشماش بریزه.چون به خواهرش قول داده بود که قوی باشه.
ثنا::::
جلوی اشکی که داشت راهشو پیدا می کرد رو گرفتم و اجازه ی فرود اومدن ندادم.به جاش خندیدم و گفتم:
_یادته اون روز که رفتیم شهر بازی رو؟ترن هوایی
بیشتر خندیدم و گفتم:
_مطمئنم الانم باشنیدن اسمش تنت می لرزه.
اشک و لبخند...قاطی شد.نتونستم جلوش رو بگیرم.
_دلم برای دیوونه بازیات تنگ شده داداشی.
راوی:مکان:سیلورنا:زمان:اکنون
پسر با غم به قبر خواهرش نگاه کرد و زیر لب گفت:
_نمی زارم زنده بمونه.کاری میکنم ارزوی مرگ کنه.
میدونست خواهرش مظلوم بود.مظلوم زندگی کرد،مظلوم رفت...
ثنا::::
از جام بلند شدم و لباس خاکیمو تکوندم.نگاه اخرمو به قبر مشکی انداختم که مزین به اسم قشنگ برادرم بود.
_خدافظ داداش سینا.دعام کن...
راوی:مکان:سیلورنا:زمان:اکنون
سینا دستاشو تو جیبش فرو کرد و بلند شد.نگاه غمزدشو از قبر گرفت و گفت:
_خدافظ آبجی ثنا...
آیدا:::
این روزا زیاد فکر میکردم.به سرگذشتی که بدجور مثل خواب میموند.
یه خواب خوب.شایدم بد.یه رویا.یه کابوس.
همزاد هایی که دور و برمه رو نمیشناختم در حالی که دو سه سال کنارشون زندگی کردم.کنارشون خندیدم. کنارشون گریه کردم.زجر کشیدم.زجر کشیدنشونو دیدم.خندیدنشونو ، شادیشونو دیدم.حالا کجام؟روی زمین خاکی.خوشحالم؟شاید...
این همه مدت ارزوم بود که برگردم و حالا برگشتم.ولی یه قطعه از پازل زندگیم کمه.تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد.به اسم مخاطب نگاهی انداختم.کیان زمینی...
ثنا:::
دسته گل رو تکونی دادم و روی قبر مشکی روبروم گذاشتم.در بطری رو باز کردم و روی سنگ سرد خالی کردم. دست کشیدم به کلم های حکاکی شده ی دردناک.
لبخندی به اسم قشنگش زدم و گل های رز رو یکی یک پر پر کردم و همین طوری برای خودم حرف زدم:
_خوبی؟چه خبرا؟خیلی وقته نیومدی به خوابم.
به اینکه حرف بزنم و جوابی نگیرم...عادت کردم.
_خیلی نامردی.انقد سرت شلوغه ؟
گل بعدی رو برداشتم و پر پر کردم.
_میگم...این کیان چرا این روزا اصن پیداش نیست؟
گلبرگ ها رو دونه دونه روی اسمش گذاشتم.
_دیگه تحویل نمیگیره مارو.
خندیدم و ادامه دادم.
_خودم کردم که لعنت بر خودم باد.
#پارت۱۴۰
راوی:مکان:سیلورنا:زمان:اکنون
گل های رز رو روی قبر گذاشت و بـ..وسـ..ـه ای براش فرستاد.می دونست که اون چقدر عاشق اون گل ها بود.گل های رز از همه ی رنگهاش.
دستاشو توی جیب کت اسپرتش گذاشت و گوشه ای نشست.مثل همیشه شروع کرد به حرف زدن.
_این مدت که نبودی خیلی اتفاقا افتاد.
سرشو انداخت پایین و گفت:
_کاش اینحا بودی .
چشماش قرمز شد و اتیش نفرت و خشم از قاتل خونوادش شعله ور تر شد.
_اون هنوز زندس و تو اینجا...زیر خاکی.
دستاش مشت شد تا مبادا اشکی از چشماش بریزه.چون به خواهرش قول داده بود که قوی باشه.
ثنا::::
جلوی اشکی که داشت راهشو پیدا می کرد رو گرفتم و اجازه ی فرود اومدن ندادم.به جاش خندیدم و گفتم:
_یادته اون روز که رفتیم شهر بازی رو؟ترن هوایی
بیشتر خندیدم و گفتم:
_مطمئنم الانم باشنیدن اسمش تنت می لرزه.
اشک و لبخند...قاطی شد.نتونستم جلوش رو بگیرم.
_دلم برای دیوونه بازیات تنگ شده داداشی.
راوی:مکان:سیلورنا:زمان:اکنون
پسر با غم به قبر خواهرش نگاه کرد و زیر لب گفت:
_نمی زارم زنده بمونه.کاری میکنم ارزوی مرگ کنه.
میدونست خواهرش مظلوم بود.مظلوم زندگی کرد،مظلوم رفت...
ثنا::::
از جام بلند شدم و لباس خاکیمو تکوندم.نگاه اخرمو به قبر مشکی انداختم که مزین به اسم قشنگ برادرم بود.
_خدافظ داداش سینا.دعام کن...
راوی:مکان:سیلورنا:زمان:اکنون
سینا دستاشو تو جیبش فرو کرد و بلند شد.نگاه غمزدشو از قبر گرفت و گفت:
_خدافظ آبجی ثنا...